بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

و چشمامو بستم

_خداجونم خواهش مى كنم .. من دوستش دارم ... ازم نگيرش .. يه فرصت ديگه بهم بده ... پندارمو بهم برگردون ... اصلا منو به جاش بكش ولى بذار اون زنده بمونه ... من بدون پندار نميتونم زندگى كنم ... منو اينجورى مجازاتم نكن خدا ...

به پندار نگاه كردم .... هنوز بى حركت بود .. سرمو روى سينه اش گذاشتمو دستانش را درست گرفتم .. دستاش يخ بود ... ضربان قلبش هم لحظه به لحظه كند تر مى شد ... دوباره صداش كردم

_پندار ... عزيزم ؟

جوابى نداد

بوسه اى به لب هاى يخ و بى حركتش زدم

من دوست دارم .. نميخواستم اينطورى بشه ، من بدون تو مى ميرم پندار .. با من اين كارو نكن ... بلندشو .. بلندشو .. بخاطر من .. من عاشقتم لعنتى !

صداى گرفته ى پندار بلند شد ... مثل اينكه به هوش امده بود

_پندار_ صحرا ... صحرا

با اشتياق سرمو بالا گرفتمو بهش نگاه كردم .. چشماش نيمه باز بود

_ جانم .. جانم عزيز م من اينجام

_پندار_ دوستت دارم !

محكم بغلش كردم و با صدايى كه از شدت گريه ام به هق هق افتاده بود در گوشش زمزمه كردم :

_ منم دوستت دارم ... تو خوب ميشى پندار قول ميدم .. مى رم سر خونه زندگيمون .. بچه دار مى شيم ... مى بريشون پارك باهاشون بازى مى كنى ...

پندار درحالى از بى حالى داشت جون ميداد خنديد

_پندار_ من .. من ديگه نميتونم اون روز رو ببينم ..

_هيس ... اينطورى نگو تو قراره زنده بمونى بابا بشى و يه شوهر خوب براى من !

_پندار_ صحرا ... منو .. منو ببخش

_تو كارى نكردى كه بخوام ببخشمت عزيزم ..

_پندار_ خيلى دوستت دارم

سپس چشمانش را بست اشك گونه هايم را خيس كرد ... محكم به سينه اش كوبيدم

_پندار ... پندار ؟

اما ديگر جواب كه نمى داد هيچ قلبش هم نمى زد

فرياد كشيدم

_پندار؟

با عجله دستمو تو جيبم بردم و گوشيمو برداشتم و سريع به پليس زنگ زدم .. هنوز چندتا بوق نخورده بود كه صداى خانومى از پشت تلفن بلندشد

_خانوم_ سلام .. بفرماييد؟

_سلام .. ما .. ما داشتيم تو جاده رانندگى مى كرديم ... ترمز .. ترمز ماشين بريد .. افتاديم تو دره .. شوهرم .. شوهرم بيهوشه .. تو رو خدا كمكمون كنيد ..

همينطور كه براى پليس ماجرا را تعريف مى كردم گريه هم مى كردم .

_خانوم پليس _ خانوم لطفا خونسردى خودتونو حفظ كنيد .. شما الآن كجاييد ؟!

به اطرافم نگاه كردم .. چيزى به جز درخت نبود

_ نميدونم .. نميدونم

_خانوم پليس _ خب تو كدوم جاده بوديد ؟!

_نميدونم هيچى نميدونم .. دعوامون شده بود حواسم به جاده نبود اصلا ...

_خانوم پليس_ نگران نباشيد .. فقط چند دقيقه تلفنتون رو قطع نكنيد همكاراى ما دارند مكانتون رو رد يابى مى كنن

به باترى گوشيم نگاه كردم فقط 10 درصد شارژ داشت

_شارژ گوشيم داره تموم ميشه .. توروخدا

1402/07/08 09:03

زودتر

_خانوم پليس _ گفتيد كه شوهرتون بى هوش شدن ؟!

به پندار نگاه كردم

_آره .. آره بيهوشه

_خانوم_ خون ريزى هم دارند ؟

_بله سينه اش پاره شده ..

_خانوم پليس_ لطفا يه پارچه ى تميز برداريد و بذاريد روى سينه اش و محكم فشار بديد بايد جلوى خون ريزى رو بگيريد .. همكاراى ما به زودى به كمك شما ميان ..

_شارژ گوشيم دراه تموم ميشه عجله كنيد

_خانوم پليس _ نگران نباشيد .. فقط دعا كنيد

سريع شروع كردم به خوندم آيت الكرسى و يه تيكه از پارچه ى لباسمو كندمو روى سينه ى پندار دقيقاً همون قسمتى كه زخم بود گذاشتم و با تمام قدرت فشار دادم ... بايد جلوى خون ريزى شو مى گرفتم ... گوشيمو در گوشم گذاشتم

_چى شد پس ؟

_خانوم پليس _ نگران نباشيد

_ گوشيم خيلى شارژ نداره .. الآن خاموش ميشه ..

_خانوم پليس _ ما داريم همه ى تلاشمون رو مى كنيم فقط دعا كنيد كه بتونيم قبل از خاموش شدن گوشيتون مكانتون رو پيدا كنيم ...

فرياد زدم

_عجله كنيد شارژ گوشيم داره تموم ميشه !

هنوز خانوم پليس جوابمو نداده بود كه تماس قطع شد .. متعجب به موبايلم نگاه كردم

خاموش شده بود

_لعنتى .. لعنتى .. لعنتى ... لعنتى

به سمت پندار برگشتم كه بى هوش و بى حال روى صندلى افتاده بود

_طاقت بيار عزيزم دارن ميان دنبالمون ... تو بايد زنده بمونى پندار

به اطرافم نگاه كردم .. صداى زوزه ى گرگ ها همچنان ادامه داشت .. ترس بدى جونم را فرا گرفت .. از بچگى از جنگل تاريك مى ترسيدم ...خودمو تو آغوش پندار پناه دادم و چشمامو بستم ... يه دستمو روى دستمالى گذاشتم كه زخم پندارو پوشيده بود و با دست ديگه ام اون را در آغوش گرفته بودم .... اگه قرار باشه كه پندار بميره .. بهتره كه منم باهاش بميرم

با همه ى اين اتفاق هايى كه افتاده بهتره زنده نباشم .. باورم نميشه بابام تو اين مدت نون حروم ميداده به ما و از راه كلاه بردارى و قاچاق روزيشو در مى اورده !

اگه قرار باشه بابام 10 سال بيفته زندان مامانم حتما از ناراحتى و دوريش دِق ميكنه ...

من اين زندگى رو نميخوام

اگه قرار باشه تنها مردى كه تو زندگى برام مهمه .. پندارم بميره

من اين زندگى رو نميخوام

خداجون كمكم كن !

قلب پندار تك و توك ميزد و حتى گاهى وقتاهم واسه ى چنديدن ثانيه اصلا نمى زد ... سعى داشتم تا جايى كه ميتونم و از دستم برمى ياد از خونريزى زياد پندار جلوگيرى كنم .

ساعت ها مى شد كه تو ى ماشين منتظر پليس ها بودم كه به كمك مون بيان اما ازشون هيچ خبرى نبود

ديگه كاملا اميدمو از دست داده بودم

بدن پندار مثل تيكه يخى سرد و منجمد شده بود

اما من سعى داشتم با اشكام و نفسام داغ نگرش دارم .

آخرش .. آخرش اعتراف كرد كه دوستم داره .. بالاخره اون

1402/07/08 09:03

پسر مغرور به احساس حقيقيش نسبت به من اعتراف كرد و من از اين بابت خوش حالم و از طرفى هم ناراحت چون اون آخرين حرفى بود كه پندار تونست بزنه ..

كاش مى شد دوباره چشماتو بازكنى

اونوقت منم احساسم را نسبت به تو اعتراف مى كردم .

نا اميد سرمو بالا گرفتم و بوسه اى به پيشانى پندار زدم .

شايد اين بوسه آخرين بوسه باشد .

صداى آژير ماشين پليس اميد دوباره اى بهم داد .. مثل اينكه شارژ گوشيم به اندازه ى كافى بوده و تونسته بودند رد يابى مون كنن ... چشمامو بستم

_خدا جونم شكرت .

دستمو روى بوق ماشين گذاشتم و تند تند شروع كردم به بوق زدن تا پليس ها بتونن راحت از لا به لاى درختاى بزرگ جنگل پيدامون كنن .

چند دقيقه اى نگذشت كه سه ماشين پليس به همراه يه آمبولانس جلوى ماشينمون ضاهر شد .. با لبخند از ماشين رفتم بيرون و سلام كردم و با دست پندار و بهشون نشون دادم ... سريع به سمت پندار دويدن و سوار آمبولانسش كردند .. منم به همراه يكى از ماشين هاى پليس از اون جنگل رفتم بيرون ...

به نزديكترين بيمارستان مراجعه كرديم .. مثل اينكه وضع پندار خيلى بد بود .. دكترا مى گفتند كه اگه چند دقيقه ديرتر مى رسد ممكن بود قلبش از كار بيفته و از دنيا بره ... و الآنم زنده ماندنش به خدا بستگى داره

از پشت شيشه به پندارنگاه كردم كه سِروم و كلى دم و دستگاه ديگه بهش وصل كرده بودن ... ديدن پندار رو تخت بيمارستان برام خيلى بد بود .. دستامو توهم گره زدم و زير لب شروع كردم صلوات فرستادن ...

امشب و بيمارستان مي مونم .

به طرف پخش اطلاعات رفتم و از پرستار خواهش كردم كه بهم اجازه ى يه تماس بده تا بتونم خبرو به ترانه اينا بگم .. خدا ميدونه تاحالا از نگرانى سر به كجاها كشيدن .

ترانه تلفنو جواب داد تمام ماجرا رو واسه اش تعريف كردم .. اما دليل دعوامون رو نگفتم .. الآن وقتش نبود بدونه چون مطمئن بودم ترانه و مهديس هم با شنيدن اون خبر مثل من نابود مى شوند .

گفتند سريع خودشونو مى رسونن به بيمارستان .. خيلى نگران پندار بوديم

به طرف اتاقش رفتمو مشغول تماشا كردنش شدم .

و شروع كردم به خودن آيه هايى كه حفظ بودم .

با صداى ترانه به خود امدم

_ترانه _ صحرا .. صحرا؟

متعجب به اونور سالن بيمارستان نگاه كردم هر چهارنفر با نگرانى به طرف من ميومدن .

ترانه تا بهم رسيد سريع بغلم كرد و با نگرانى شروع به برانداز كردن هيكلم كرد و وقتى كه مطمئن شدم حالم خوبه و سالمم از خودش جدام كرد .

_ترانه_ چى شد دختر .. كى اين اتفاق افتاد ؟!

_تو جاده بوديم .. ترمز ماشين بريد .. نتوستم كنترلش كنم ... ماشين افتادش تو دره

و گريه نزاشت كه ادامه بدم

_آرتان_ خب اونوقت شب تو جاده چيكار

1402/07/08 09:03

مى كرديد شماها ؟!

_دعوامون شده بود .. من‍..

_ترانه_ ديدم با گريه بدو بدو از خونه رفتى بيرون .. پس دعواتون شده بوده ، خب واسه چى ؟!

شايد بهتر بود كه ماجرا رو بدونه .. به سمت ترانه و مهديس برگشتم و تمام ماجراى اين آقايون پليس و مأموريتشون و پدرامون رو واسه شون تعريف كردم ...

حال و روز اونا بهتر از من نبود كه هيچ ... بدترم شد ..

اما خودشون ميدونستن كه الآن فرصت مناسبى واسه ى دعوا و بحث كردن نيست .

سپهر و آرتان از اينكه پندار عملياتشون رو به من لو داده بود حسابى تعجب كردند اما به روى خودشون نياوردن .

ساعت ها بود كه دكترا درحال ماينه كردن پندار بودند

قرار بر اين بود كه امشب يكى پيشش بمونه

كه اون يك نفر من بودم .

بچه ها به خونه رفتن و من موندم و بيمارستان و پندار

توى اتاق پندار يه تخت خالى بود .

امشب روى اون تخت ميخوابم .

روى تخت ولو شدم .. به چهره ى پندار كه دقيقا رو تخت كناريه تختم خوابيده بود نگاه كردم ... با ياد آورى اتفاقات امروز دوباره چشمانم شروع به باريدن كرد .

كاش يه جور ديگه مى شد .

كاش هيچكدام از اين اتفاقات واسه ى من و پندار نمى افتاد .

يكم واسه پندار دعا كردم و اشك ريختم تا اينكه خوابم برد .

***

با صداى پرستار از خواب بيدارشدم

_پرستار_ خانوم پاشو ديگه شما امدى مراقب مريض باشى يا مريض مراقب شما .. پاشو بابا لنگ ظهره !

با حرف پرستار خنده ام گرفت ...

با سختى از روى تخت بلند شدم و به پرستار سلام كردم .. پرستارهم درحالى كه داشت زمين را تى مى كشيد با اخم جواب سلامم را داد !

به پندار نگاه كردم .. حال و روزش مثل ديشب بود

هنوزهم به هوش نيومده بود

وارد دستشويى شدم و صورتمو شستم و سپس از بوفه ى بيمارستان يه كيك و آب ميوه خريدم و خوردم .. از گشنگى روده بزرگم داشت روده كوچيكه رو ميخورد ...

ديشبب بدون شام خوابيده بودم .

دوباره به اتاق پندار برگشتم و بالا سرش ايستادم

به سختى نفس مى كشيد

دكترا بهش اكسيژن وصل كرده بودند ...

روى صندلى كنار تختش ولو شدم و نا اميد به چهره ى پندار نگاه كردم ... توروخدا بهوش بيا پندار .. خواهش مى كنم چشماتو بازكن .. همينطور كه بهش نگاه مى كردم احساس كردم دستش تكون خورد ..

باخوش حالى سرجام سيخ نشستم ...

پندار چشماشو باز كرد .. به سختى متونست حرف ميزنه ... با لحن كلافه و صداى گرفته اى گفت

_پندار_ آ...آ..آب !

با اشتياق گفتم :

_ عزيزم .. تو تو زنده اى .. خدايا شكرت

از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق دكتر رفتم و بدون اينكه در بزنم سريع وارد اتاق شدم ... دكتر با ديدن من سيخ روى صندليش نشست و با لحنى خشنى اينجور داخل شدن من به اتاق را تذكر داد ... اما من گويى كر شده بودم و اصلا

1402/07/08 09:03

متوجه صحبت هاش نمى شدم .. خبر به هوش امدن پندار را بهش دادم ... دكتر سريع از پشت ميزش بلندش د و به همراه من به سمت اتاق پندار راه افتاديم ... اين يه معجزه بود .. معجزه ى عشق ... دكتر با خوش حالى پرستارو صدا كرد و گفت كه خوش بختانه پندار مشكلش را پشت سر گذاشته و تونسته مرگ را شكست بده و به زندگيش برگرده ... دكترا سِرم و دارو هاى موردنياز پندارو بهش دادن .. با خوش حالى به سمت پخش اعطلاعات دويدم بايد به خونه اين خبر مهم را خبر مى دادم ... مهديس گوشى رو برداشت و من تمام ماجراهارو مو به مو واسه اش تعريف كردم ... صداى جيغش از پشت تلفن بلند شد ... مثل اينكه ترانه و مهديس تونسته بودن حقيقت را بپذيرند و رابطه شونو با آرتان و سپهر حفظ كنن ... حق با پنداره اونا فقط پليس هستند و اينم يه مأموريته ... پدران ما بايد تقاص كارهايى كه كرده بودن را پس ميدادن ... چند دقيقه نكشيد كه بچه ها به همراه عمو دنييل وارد بيمارستان شدن و به سمت من امدن ... با اشتياق ترانه و مهديس رو بغل كردم و بهشون گفتم از اينكه پندار به هوش امده خيلى .. خيلى خوشحالم ... اوناهم شروع كردن به دل دارى كردن من .. از اينكه همه چيز درست ميشه و همه ى مشكلات رو قراره پشت سر بذاريم حرف مى زدن ... هر لحظه اى كه مى گذشت حال پندار هم بهتر و بهتر مى شد و بنا بر اين بود كه فردا اول صبح از بيمارستان مرخصش كنيم ... اين يعنى خوش حالى من ...

يه روز كامل پندار به هوش بود و توى بيمارستان تحت مراقبت پرستار و دكترا بود .. حالا ديگه ميتونست راه بره و خيلى خوب حرف بزنه .... ساعت 9 صبح از بيمارستان مرخصش كرديم و به خونه برديمش .. دكترا گفتند كه بايد خيلى مراقبش باشيم ..

وارد خونه شديم ...براش طبقه پايين تخت گذاشته بوديم و جا درست كرده بوديم تا زياد از پله ها بالا و پايين نره ...

سعى داشتم كه بيشتر بهش غذاهايى مثل سوپ بدم و قرص ها و دارو هاشم سر وقت بهش بدم و زود به زود براش آب و آب ميوه ببرم ... دكترا مى گفتند كه خون زيادى رو از دست داده و براى بهبود بايد بهش آب ميوه ها و مايعات زياد بديم ... به همين دليل هم پندار وقتى به هوش امد اول از همه چيز آب خواست .

درباره ى دعوامون و اتفاقات گذشته باهاش حرف نزدم ... دوست نداشتم كه ذهنش رو درگير اين اتفاق هايى كه واسه مون افتاده بكنم .. اما اون دست بردار نبود و همش ازم مى پرسيد اون حرفايى كه اون روز تو ماشين مى زدم حقيقت داشت يا نه ... اصلا يادم نبود كه پندار اولش تو تصادف به هوش بود .. همش سوال مى كرد كه بخشيدمش يانه ... خب حق داشت بايد حقيقت رو مى دونست .. تا اينكه يه روز بيخيال همه چيز شدم و پيشش رفتم و تمامى حقيقت را پيشش اعتراف

1402/07/08 09:03

كردم ... اينكه دوستش دارم .. اينكه برام مهمه ... اينكه بخشيدمش ...

اونم از اين بابت خوش حال شد و زودتر بهبود يافت ...

***

يه هفته ى كامل كشيد تا پندار كاملا خوب شد .... دوباره مثل قبلش شيطون و زرنگ شد ... دوباره شد همون پندار مغرور قبل ...

يه شهر بازى بزرگ تو پاريس باز شده بود و قرار بود امشب بابچه ها به همراه زيبا به اون شهر بازى بريم ...

خيلى اشتياق داشتم دلم واسه يه تفريح اساسى تنگ شده بود

***

وارد شهر بازى شديم دور تا دورمون از وسايل بازى قشنگ و ترسناك پربود .. آدم توش مى موند كه كدوم يكى رو سوار باشه ... انتخاب ما اول از همه چرخ و فلك بود ... يه چرخ و فلك بزرگ وسط محوطه ى شهر بازى قرار داشت .. بليط مخصوص گرفتيم و به سمت چرخ و فلك رفتيم... زيبا از ارتفاع چرخ و فلك ترسيد و سوار نشد و فقط ما شش نفر سوار شديم ... ترانه و آرتان تو يه كابين و مهديس و سپهر هم تو يه كابين جدا بودن ... منو پندار هم باهمديگه سوار يه كابين شديم ...

چرخ و فلك به راه افتاد ... ترس بدى به جونم افتاد .. انقدر بلند بود كه مى شد از اون بالا برج ايفل رو كامل ديد .. چشمامو بستم تا متوجه ى چيزى نشم پندار با ديدن چهره ى رنگ پريده ى من متوجه ى ترسم شد و باخنده گفت

_پندار_ نترس خوشگل خانوم

چشمامو باز كردم

_ كى گفته من ميترسم ؟!

_پندار_ يعنى نمى ترسى ؟!

_نه

از روى صندليش كه درست روبه روى صندلى من بود بلند شد و ايستاد و شروع كرد به تكون دادن كابينى كه ماتوش نشسته بوديم .. .به همراه كابين من هم تكون مى خوردم و اين ور و اونور مى شدم ... شدت ترس و وحشتم چند برابر شد

_ پندار تو رو خدا بست كن !

_پندار_ ترسيدى ؟!

چشمامو بستمو جيغ زدم

_ آره ... ترسيدم .. همينو ميخواستى ، تورو خدا ديگه تكونش نده !

پندار بلند خنديد

_پندار_ اگه تكون ندم تو درعوض چى بهم ميدى ؟!

اين ادمبشو نبود ... فرياد زدم

_ چى ميخوايى ؟!

_پندار_يه بوس !

با عصبانيت چشمامو باز كردم و به پندار كه درست روبه روم ايستاده بود نگاه كردم .. اين خيلى اشغال بود ... دستمو دور گردنش حلقه زدم و كشيدمش سمت خودم و سريع يه بوسه ى كوچيك برلبانش زدم و از خودم جداش كردم .. همين يك بوسه براى خوش حال كردن پندار كافى بود

با صداى آژير چرخ و فلك به خودمون امديم... وقتمون تموم شده بود

اصلا فراموش كرده بودم كه سوار چرخ و فلك هستم و داشتم مى ترسيدم

بعد از چرخ و فلك سوار اژدر و سپس سوار تِرن هوايى شديم ...

خيلى داشت بهمون خوش مى گذشت .

تقريبا بيشتر بازى هاى توى شهر بازى رو سوار شده بوديم ...

ساعت نزديكاى 10 شب بود

به خونه بازگشتيم ترانه يه غذاى حاضرى گذاشت جلومون و ماهم بدون هيچ اعتراضى خورديم و به

1402/07/08 09:03

رختخوابمون رفتيم و خوابيديم ...

***

صبح روز بعد باگرمى لباى مردى عاشقشم از خواب بيدار شدم ... با لبخند چشمانمو باز كردم ، فاصله ى بين منو پندار كمتر از چند ميليمتر بود

_پندار_ صبح بخير .. خانوم خوابالوى خودم

لبخندى زدم

_ سلام .. مگه ساعت چنده ؟!

_پندار_ 9

_اوووو .. تازه ساعت نوهه ميگى خوابالو ؟!

پندار خنديد و به زور متوسل شد تا منو از رختخواب جداكنه

_پندار_ پاشو .. پاشو تبل يه آب به دست و صورتت بزن بريم صبحانه بخوريم ...

با كلافگى از روى تخت بلندشدم ... امدم وارد دستشويى اتاق بشم كه پندار مانع شد

_پندار_ صبركن .. اون دستشويى سيفونش خرابه برو پايين .

آه بلندى كشيدمو از اتاق خارج شدم و به سمت دستشويى پايين رفتم .. همه از خواب بيدار شده بودن ،بهشون سلام كردم و بدون اينكه منتظر جوابشون بشم وارد دستشويى شدمو درم از پشت بستم .

روى توالت فرنگى نشستم كه ناگهان با صحنه ى عجيبى رو به رو شدم ...

_ اى واى نه !..مگه امروز چندمه ؟!

بايه حساب سر انگشتى فهميدم امروز وقت عادت ماهانه ام بود ... اوف چطور فراموش كردم بادى به گلوم انداختم و بلند مهديس رو صدا كردم اما جواب نداد ... دوباره امتحان كردم بى فايده بود ... تو دلم بهش فوش دادم و براى بار سوم صداش كردم كه بالاخره صدامو شنيد و امد ...

_مهديس_ چى شده صحرا ؟!

_مهديسسس؟

_مهديس_ چى شده ؟

_ من .. من به نوار بهداشتى احتياج دارم !

مهديس با شنيدن اين حرفم بلند خنديد ... و ميون خنده اش گفت

_مهديس_ خب كجاس نوارات برم واسه ات بيارم

_من ندارم ميخواستم از تو بگيرم ...

_مهديس_ صحرا جان شرمنده اما مال منم تموم شده !

_اى واى ترانه چى اون داره ؟!

_مهديس_ الآن مى فهمم

و به دنبال حرفش به سمت ترانه رفت و درگوشش مشغول صحبت كردن شد .. ترانه هم عكس و العملش مثل مهديس بود .. خنديد ..كمى نگذشت كه مهديس دوباره به سمت دستشويى برگشت

_مهديس_ صحرا گاوت زايده .. ترانه هم نداره !

_حالا بايد چيكار كنم ؟!

_مهديس_خب بريم بخريم

_اره فكر خوبيه ... تو ميرى بخرى ؟!

_مهديس_ صحرا منكه خيابونا اينجا رو بلد نيستم بخوام برم .. بايد يكى از پسرا رو بفرستيم !

اتفاقى كه اصلا دوست نداشتم داشت مى يوفتاد ... نميخواستم پندار بفهمه كه وقت عادت ماهانه ام هستش و بره واسه نوار بخره ... اما از يه طرفى هم چاره اى نداشتم ...از مهديس خواستم كه پندارو صدا كنه بياد دم دستشويى ... پندارهم بدون كمى تاخير امد ... در حالى كه پشت در دستشويى خودمو پنهان كرده بودم سرمو از لاى در بيرون اوردم تا پندار بتونه منو ببينه .

_پندار_ چى شده ؟

_پندار به كمكت احتياج دارم شديد ؟!

_پندار_ جانم بگو عزيزم

_ميشه بى زحمت يه سر برى داروخانه

1402/07/08 09:03

؟!

_پندار_ اى واى سرما خوردى ؟!!

_نه موضوع چيز ديگه است به يه وسيله ى بهداستى مورد نياز زنا احتياج دارم !

از اين بهتر نمى شد منظورمو به پندار برسونم ... پندار تا امد حرف بزنه صداى آرتان كه داشت صدامون مى كرد واسه ى صبحانه بلند شد .. از مهديس خواستيم بره و سر گرمشون كنه تا ماهم بيايم .

_پندار_ خب چى ميخواى ؟!

_نواربهداشتى !

پندارهم مثل اون دوتاى ديگه شروع كرد به خنديدن ... اى بابا مثل اينكه اينا ار عادت من خيلى لذت مى برند! .. اگه مى دونستم انقدر خوشتون مياد هفته اى دوبار مى شدم !

خودمم از فكر خودم خنده ام گرفت و ريز ريز خنديدم ...

_پندار_ باشه الان مى رم مى گيرم

_پندار جان فقط بالدار بگير

پندار سرشو به نشانه ى علامت مثبت تكون داد و از خونه خارج شد و نيم ساعت بعدبايك پلاستيك مشكى كه بردست داشت وارد خونه شد و مستقيم به طرف دستشويى امد .. به پلاستيك توى دستش نگاه كردم .. صد در صد نوار بود .. با خوش حالى پلاستيك را از دستش قاپيدمو بازش كردم و نوار بهداشتى توشو از پلاستيك خارج كردم ... اى بابا اينكه ساده گرفته

بهش نگاه كردم و بدون تشكر گفتم

_من گفتم بالدار بگير اينكه ساده است !

پندار دوباره خنديد و گفت

_پندار_ فرقى نميكنه خودش اگه بفهمه قراره كجا بره از خوش حالى بالدر مياره !!

و به خنده اش ادامه داد ... در دستشويى بستم .. اين بشر عجب آدمى بودا ...

***

از دستشويى خارج شدم و به سمت ميز صبحانه رفتم و صبحانه ام را كامل خوردم

امروز هم كلاس داشتيم ... سريع لباسامون رو عوض كرديم و به راه افتاديم تا دوباره كلاسمون ديرنشه

روز ها به همين شكل پشت سرهم مى گذشت ...

خواب ، غذا ، درس و دانشگاه و دوباره از اول ...

زندگى مون تكرارى شده بود ...

و من اصلا از اين وضع راضى نبودم .

دلم يه چيز جديد مى خواست .

يك ماهى مى شد كه ما تو فرانسه تحصيل مى كنيم ... تو اين يك ماه سعى داشتم كمتر به خونه مون زنگ بزنم ... اصلا دلم نميخواست با مامانم صحبت كنم و حقيقت را ازش پنهان كنم ... اگه مامان بفهمه كه بابا كلاه برداره خدا ميدونه كه چه حالى ميشه .. از طرفى هم اگه بهش نگم احساس مى كنم كه دارم بهش خيانت مى كنم .

يك ماه گذشت ...

وارد فصل تابستان شده بوديم ...

امروز تولد زيبا بود و ما همه خونه شون دعوت داشتيم ...

با دقت از بين لباس هاى توى كمد لباس سفيدى و شيكى را جدا كردم و بايه شلوار 90 سانتى مشكى پوشيدم ... موهامو سفت به سمت بالا كشيدم و پشت سرم دم اسبى بستم ... يه روژلب صورتى عروسكى از كيفم در اوردم و به كمكش روى لب هاى قلوه ايم نقاشى كردم ... يه خط چشم و ريمل هم كشيدم و ديگه هيچ ...

از اتاق بيرون رفتم

همه آماده بودن و منتظر روى

1402/07/08 09:03

كاناپه نشسته بودن ، به طرفشون رفتم اما مهديس بينشون نبود .. متعجب به سمت ترانه برگشتم

_مهديس كجاست ؟!

_ترانه _ نميدونم !

درهمين لحظه صداى مهديس از آشپزخونه بلند شد ... هر دو به سمت آشپزخونه رفتيم و عجولانه وارد شديم ... مهديس بالاى سر جعبه ى قرص ها ايستاده بود و مشغول جدا كردن يه قرص از توى جلد مخصوصش بود ... متعجب پرسيدم

_سرماخوردى ؟!

تازه متوجه ى منو ترانه شد

_ مهديس_ نه .. يكم سرگيجه داشتم .

_ نكنه سرت درد ميكنه

درهمين لحظه صداى ترانه بلند شد كه به تمسخر گفت

_ترانه_ پ ن پ .. داشت از بغل جعبه قرصا رد مى شد ... چشمش افتاد به جعبه هوس كرد دوتا قرص بندازه بالا مزه ى دهنش عوض بشه!

_ترانه ؟

_ترانه _باشه بابا ببخشيد

دوباره به سمت مهديس برگشتم

_خوبى مهديس ؟!

_مهديس_ آره .. بريم دير ميشه !

1402/07/08 09:03

ادامه دارد‌....

1402/07/08 09:03

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ماه فرو ماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلک را کمال و منزلتى نیست

در نظر قدر با کمال محمد

میلاد نور مبارک

❤️‍??❤️‍??❤️‍??❤️‍?

1402/07/11 09:42

_ ولى به نظر من ، اونى كه لايق مردن هستش تويى ، نه اين دختر بيچاره ! ولش كن لعنتى !

پندار با شنيدن اين حرف من نگاه وحشتناكش را بهم دوخت ، سپس دستانش را از دور گردن دنيا باز كرد و با اشاره اى جسم بى رمقش را همچون تفاله اى نقش بر زمين كرد و گفت :

_پندار_ نه ... تو هنوز نبايد بميرى فرشته بى گناه ! بايد بمونى و بگى كه اين هيولاى ديو سرشت ، چه بالايى بر سرت آورده كه لايق مردنه!

دنيا خودش را از روى زمين جمع كرد ، دستش را دور گردنش گرفت و درحالى كه سعى داشت به زحمت نفس بكشد ، درميان سرفه و گريه ... بريده ، بريده گفت :

_دنيا_ پندار راست ميگه ! .. من هرچيزى كه اونروز بهت گفتم دروغ بود !...

خنده ى تلخى كردم

_ امكان نداره .. تو الآن دارى دروغ ميگى ، چون ترسيدى ، والا چطور ممكن بود كه سند بچه تون توى پرورشگاه با اسم و امضاى پندار باشه ؟!...

_دنيا_ اون سند جعلى بود صحرا ... ماجراى گذشته ى من و پندار اينطورى كه بهت گفتم نبوده ... خانواده هامون باهم دوست بودن و رفت و امد داشستند ... من توى اين رفت و امد هاى خانوادگى با پندار آشنا شدم و عاشقش شدم ... اون منو بدجورى ديوونه ى خودش كرده بود ... اما هيچوقت نه تنها من بلكه به هيچ دختر ديگه اى پا نميداد ... تا اينكه دل و زدم به دريا و خودم ازش خاستگارى كردم كه جواب رد داد ... بعدشم كه من انقدر عصبى شدم كه تصميم گرفتم از ايران برم .. برم يه جايى كه پندار و گذشته رو فراموش كنم ... امدم فرانسه و با زيبا آشنا شدم و به كل پندار رو فراموش كردم ... چند سال بعدش فهميدم پندار هم به همراه چندتا از دوستاش براى ادامه ى تحصيل امدن فرانسه .. تاجايى كه من ميدونستم پندار پليس بود و درسشم تموم شده .. پس فهميدم اين يه مأموريته ! ... با امدن پندار به فرانسه تمامى خاطرات گذشته ام دوباره زنده شد ... يواشكى دنبالتون مى كردم و پندارو زير نظر داشتم .. مى ديدم كه چقدر بهت اهميت ميده و مي برتت باغ و حش و تفرح هاى ديگه ... از حسادت داشتم ديوونه مى شدم ... يه روز كه تا دانشگاه دنبالتون كرده بودم و پشت يه درختى مخفى شده بودم وبه شما نگاه مى كردم ... پسرى متوجه ى نگاه هاى من به شما و پندار شد و به طرفم امد ... هومن بود ! فاميل تو صحرا ... از علاقه ى خودم نسبت به پندار و تنفرم نسبت به تو بهش گفتم ... اونم مشتاقانه گفت كه به تو علاقه داره و گفت كه بايد به كمك هم شما دوتا رو از هم جدا كنيم ... اينطورى هم من به پندار مى رسيديم .. و هم اون به تو ...

قبول كردم ... تا اينكه گفت به تو نزديك بشم و به دروغ بگم كه قبلا با پندار رابطه داشتمو ازش بچه دارم تا تو از پندار متنفربشى ... اون نامه هم هومن جعل كرد !

_تو با دروغ هات باعث شدى

1402/07/11 21:56

من كلى به پندار تهمت بزنم

_دنيا_ ميدونم ... شرمنده ام ، بابت همه چيز!

سكوت كردم و به پندار خيره شدم كه اونم با چهره اى پر سوال به من نگاه مى كرد

پندار لبخندى زد و به سمت من امد و با اشتياق گفت

_ديدى اشتباه مى كردى خانوم خانوما ... حالا عيب نداره به كسى نميگم كه زايه شدى ... الانم زود باش ، بايد برگرديم ايران ... ميخوام اين دفعه واقعى بيام خاستگارى و باهم ازدواج كنيم ...

لبخند دلپذيرى برلبانم نشست و براى اينكه سر به سرش بذارم گفتم

_ بازم كه خيال بافى كردى ! بهتره يادتون باشه كه من هنوز هيچ جواب قطعى به شما ندادم .

پندار خنديد و گفت

_پندار_ بهتره خودت رو گول نزنى خانومى ، چون متأسفانه چشمات اون چيزى رو كه بايد لو مى دادن ، خيلى بيشتر از اين ها لو داده بودن و شايد هم اگر به جادوى اين چشماى افسونگر نبود ، با حسن ختام اون شب كذايى هيچوقت ديگه منو دركنار خودت نمى ديدى .

از اينكه راز دلم اينجورى عيان گشته بود تا بنا گوشت سرخ شدم و با خودم انديشيدم كه حق با پندار است و ممكن بود آنها به هيچ دليلى براى هميشه از هم جدا مى ماندن .

بودن ما كنار هم معجزه اى بود كه من اين موهبت را جز به دست پرقدرت سونوشت و قدرت و مشيت الهى نمى توانستم به چيز ديگرى تعبير بدم .

از خونه ى دنيا بيرون امديم و به سمت محيط سبز و زيبايى كه درست روبه روى خونه اش اونور خيابان بود رفتيم ... به آسمان سر بلند كردم تا به شكرانه اين نعمت گرانقدر با تشكرى هرچند ذره اى از اين همه لطف بى شائبه را پاسخگو باشم ، ولى هنوز لب باز نكرده بودم كه يكباره باحركت تند و قوى دستان پندار به گوشه اى پرتاب شدم و همزمان صداى جيغ چرخ هاى ماشينى در گوشم پيچيد و درمقابل چشمان متحيرش قامت كشيده پندار را ديدم كه با شدت هرچه تمام تر به جلوى ماشين كوبيده و به هوا پرتاب شده بود !

با ديدن اين صحنه فرياد دلخراشى از سينه بركشيدم و با گفتن "نه"! از ترس اتفاقى كه درحال روى دادن بود ، دستانم را روى چشمانم گذاشتم .

لحظه اى بعد با شنيدن صداى ماشينو كنارم چشم باز كردم

و در مقابل ديدگان ناباورانه ام هومن را ديدم كه سرش را از پنجره بيرون آورده بود و با لبخند چندش آورى كه برلب داشت ، چشمانش را تنگ كرد و گفت :

_هومن_ راستشو بخوايد هركار كردم دلم نيومد حسرت چيزى رو كه به دلم گذاشتى رو به دلت بذارم .

از ميان دندان هاى بهم فشرده ام فرياد كشيدم :

_كثافت پست فطرت !

و به سمتش حمله كردم تا گردن ديلاقش را در ميان انگشتانم خرد كنم

اما هومن با دادن گازى از من فاصله گرفت و در حالى كه خنده هاى دلخراشش در فضا پيچيده بود ، با گفتن حالا ديگه بى حساب شديم ، چند بوق

1402/07/11 21:56

پياپى برايم زد و از انجا دور شد .

تازه به خودم امدم و با ياد اورى پندار با گام هاى بلند به سمتش دويدم

نزديك او كه رسيدم با ديدن جسم بى حركتش و قرمزى خونى كه روى لباى سپيدش شيار زده بود ، بند بند وجودم يخ زد.

به زحمت آب دهانم را قورت دادم و در حالى كه سرم را به اين طرف و آن طرف تكان ميدادم زيرلب باخودم مى گفتم

_ نه ، اين امكان نداره.

سپس ، با زانوانى كه ديگر حتى سنگينى وزنم را به زور تحمل مى كرد ، كشان كشان خودم را بالاى سر پندار رسوندم ، پندار با صورتى رنگ باخته و چشمانى كه رو به هم افتاده بود ، طورى خاموش و ساكت به روى چمن ها آراميده بود كه گويى سال ها بود كه به دامن امن خوابى شيرين و عميق فرو رفته بود و انگار نه انگار كه همين چند لحظه پيش بود كه با سرى پور شور و نگاهى پرشرر شيطنت مى كرد و زبان مى ريخت !

به لب هاى به حركتش نگاه كردم و تمامى اتفاقات گذشته مانند پرده ى سينما از جلوى چشمانم گذشت و ديگه نتونستم طاقت بيارم و زير بار اون همه غمى كه يكباره بر وجودم آوار شده بود مقاومت كنم ... زانوهام سست شد و بى رمق كنار پيكر بى حركت پندار افتادم و با ضجه اى جگر سوز فرياد كشيدم :

_ نه ! اين نميتونه حقيقت داشته باشه

سپس ، با هر دو دست از دوطرف بلوز پندار را چنگ زدم و فرياد كشيدم :

_پندار ... پندار .. تو رو بخدا يه چيزى بگو !

چون هيچ صدايى نشنيدم با شدت بيشترى تكانش دادم و ضجه زنان ناليدم :

_نه ، تو نبايد منو تنها بذارى... تو حق ندارى پندار . حق ندارى با من اينكارو بكنى . مگه نگفتى كه بر مى گرديم ايران و ازدواج مى كنيم ، تو كه گفتى دلت نمياد منو ناراحت ببينى ... پس چجور دلت مياد بى وفا كه هنوز عروست لباس سفيد نپوشيده رخت عزا بپوشه ؟! جون صحرا يه لحظه هم كه شده چشماتو بازكن ببين چقدر دوستت دارم ، و بى تو نميتونم ادامه بدم

گريه كنان سرم را روى پندار گذاشتم و با تمام وجود درد مند گريستم ! صداى هق و هق گريه هاى غريبانه ام در گوش آسمان پيچيد ، ولى جز نسيم و سكوت مبهم جنگل ، گويى هيچكس ديگه اى نبود تا شاهد اين همه غربت و ماتم باشد ، ولى ناگهان با لرزش دستى بر بازوام از جا پريدم

سرمو بلند كردم و نگاه مأيوس و حيرانم را به سمت صورت پندار چرخوندم و با ديدن او كه چشمانى باز و نگاهى خندان تماشايم مى كرد ، گيج و منگ پرسيدم

_تو حالت خوبه ؟

_پندار_ خوب تر از هر وقتى كه فكرشو بكنى .

چند لحظه اى مكث كردم

_ يعنى تو اين همه وقت صداى منو ميشنيدى و به روى خودت نمى آوردى ؟!

پندار دركمال بى پروايى چشمانش را به علامث تأييد برهم گذاشت و با خنده گفت

_پندار_ اوهوم

با عصبانيت از جام بلند شدم و با بغض گامى به

1402/07/11 21:56

عقب برداشتمو گفتم :

_شما مردا همه تون موجودات خود خواه و بدى هستيد ... از همه تون متنفرم ...

_پندار_ ولى نه بدتر از شما زنا كه اونقدر پر غرور و مرموزيد كه تا آدمو جون به لب نكنيد ، حاضر نيستيد از حس درونيتون حرف بزنيد .

نگاه عصبى و بركينه ام را ازش گرفتم

خواستم از كنارش دوربشم كه پندار با گرفتن پايين مانتوم من را به سمت خودش كشيد و پر شيطنت گفت :

_پندار_ نگو دلت مياد كه منو با اين حال خراب تنها بذارى.

براى انكه تحت تاثير نگاهش قرار نگيرم رومو ازش برگردوندم

_ ديگه برام فرقى نميكنه .. درضمن مگه همين الآن نگفتى كه بهتر از هميشه اى ؟

پندار چند لحظه در سكوت بهم خيره شد سپس به سختى سعى كرد كه از جايش بلند شود ، و در حالى كه از شدت درد كه در بازو زانوى دست راستش احساس مى كرد رنگش كبود شده بود ، ناله اى سرداد و دردمند گفت :

_پندار_تورو خدا با من اينطورى نكن صحرا ، به من حق بده كه با اين رفتار سرد و غير قابل نفوذ ، يه باره با ديدن اون همه احساس ، نتونم هيچ عكس و العملى از خودم نشون بدم . باور كن اگه جون خودتم قسم نخورده بودى ، حاضر بودم تا ابد نفسم را حبس مى كردم

و به همون حال باقى مى ماندم .

با وجود تمام زبان ريختن هاى پندار هنوز هم قلبا از دست اون ناراحت بودم ..

مانتويم را كشيدم تا بلندشوم كه او يك بار مظلومانه گفت:

_پندار_نكنه كه من واقعا بايد بميرم كه اون روى قلب مهربونت رو ببينم !

با شنيدن اين حرف قلبم مالامال از غم شد و ديگر نتواستم طاقت بياورم و خواستم به ياد آورى اينكه چند لحظه قبل احساس كرده بودم براى هميشه وجود عزيزم را از دست داده ام چشمان غمناكم را به صورت كبود شده و خراشيده ى پندار دوختم و گفتم :

_ديگه هرگز نميخوام اين حرف رو از زبونت بشنوم .

چشماى پندار غرق شادى شد و باخنده گفت :

_پندار_ به اين شرط كه ديگه واسه ام اخم نكنى صحرا خانوم !

لبخندى زدم و پندار با نگاهى به پايش كه حتى با توان دستانش قادر نبود از شدت درد آن را جابجا كند گفت :

_پندار_ به نظرت تو مراسم ازدواج فاميلاتون با ديدن يه داماد چلاق و درب و داغون چه عكس العملى از خودشون نشون ميدن ؟!

_ يعنى تو با اين حالت هنوز به فكر ازدواجى ؟!

پندار درحالى كه سعى مى كرد دردش را درميان لبخند روى لب هايش پنهان كند ، گفت :

_ من تو هر شرايطى كه باشم باتو ازدواج مى كنم .. ديگر نميخواهم تورا از دست بدم !

لبخندى زدم و شكاك پرسيدم :

_ من را ميخواهى ؟ اگر بلد نباشم غذا بپزم و خوب لباس بشويم بازهم مرا ميخواهى ؟

_پندار_ بلد هستى خداى مهربان خود را بپرستى و اورا اطاعت كنى ؟

_ تنها از اون ميترسم و بندگى او را مى كنم .

_پندار_ همين

1402/07/11 21:56

برايم كافيست ... من ميخواهم تو نصف دينم باشى ، نه خدمتكارم

خوش حالى در چشمانم موج مى زد .. تاحالا اين حرفارو از دهان پندار نشنيده بودم .. درحالى لبخند مى زدم به چشمان پندار خيره شدم .. سكوت جنگل كر كننده بود ... پندار بعد از كمى خيره شدن به چشمان من بادى به گلوى خود انداخت و باخنده گفت :

_پندار_ يادت باشه كه در هر حالى كه باشم تا رفتيم ايران مراسم ازدواجمون رو برگذار مى كنيم !

با تعجب نگاهش كردم ، مى خواستم چيزى بگم ، ولى با ديدن چهره ى درمند پندار و براى آرامش خيال اوهم كه شده ، لبخند زدم ... از آن لبخند هايى كه با گوشه اش تمامى درد هاى پندار رو از يادش مى برد و سرمستانه گفتم :

_يادت باشه كه مرده و قولش !

***

با صداى موبايلم از خواب بيدار شدم ... به سختى دستمو روى عسلى كنار تختم بردم و موبايلم رو چنگ زدم و كشيدمش زير پتو .. به صفحه ى گوشيم كه مدام خاموش و روشن مى شد نگاه كردم.. ترانه بود

_الو ؟

_ترانه_ پاشو ديگه تبل ... پاشو دست و شوهرتو بشور !

در ميان خنده جيغ كشيدم

_ترانه !

ترانه همينطور كه ميخنديد با كنايه گفت :

_ترانه_ باشه بابا آژير نكش .. خواستم بهت بگم امشب ساعت 7 واسه همه مون بليط كنسرت گرفته ام بايد بيايد .. تو برج ميلاد ساعت 30|6 منتظرتم ...

بهم مهلت هيچ حرفى رو نداد و تلفن رو قطع كرد

اين دختر آدمبشو نبود... باخنده پتو رو پس زدم و از جايم بلندشدم و زيرلب زمزمه كردم : يك روز قشنگ ديگه ...

لبخندزنان به طرف دستشويى رفتم و چند مشت آب يخ به صورت پف دار و خوابالوى خود زدم .... از دستشويى كه خارج شدم متوجه ى حضور پندار روبه رويم شدم ... زيرچشم نگاهش كردم و از كنارش رد شدم ... اما قبل از اينكه خيلى ازش دوربشم مچ دستم را گرفت ومنو به طرف خودش كشيد با يك اشاره در آغوشش پنهانم كرد ... خنديدم

_اى پندار ... ولم كن له شدم !

پندار درحالى كه من را به خودش مى فشرد ريز ريز خنديد:

_پندار_ صحرا تو تو زندگى من مثل يك ستاره ى دنباله دار ميمونى كه راهم را بهم نشون ميدى ... تو شانش منى عزيزم

و به دنبال حرفش لب هايش را به طرف صورتم اورد و لبامو سفت و محكم بوسيد...

حرف پندار بهم آرامش خاصى داد ... بى اراده لبامو به لباش فشردم و همراهيش كردم ...

منو پندار تو اون لحظه داشتيم در بهشت سپرى مى كرديم و انگار كه يك وجب از زمين بالاتر بوديم ... ميتونم صادقانه بگم كه هيچ نيرويى در دنيا نميتوانست درآن حال من و پندار را از هم ديگه جدا كند.

همينطور كه مشغول بوسيدنش بودم ، صدايى بلند شد و بالاخره مارا ازهم جدا كرد ...

نگران به سمت در اتاق برگشتم ... صداى گريه ى نيلوفر بود .

_پندار_ نيلوفره ... حتما از خواب پريده و داره

1402/07/11 21:56

ميترسه!

ناليدم :

_ خب حق داره ديگه پندار ... من چند بار بهت گفتم هنوز زوده اتاق نيلوفرو از اتاق خودمون جدا كنيم ؟!

پندار مستانه خنديد و دوباره مشغول بوسيدنم شد ... ناخداگاه همراهيش كردم ... دوباره صداى گريه ى نيلوفر بلندشد ... و اين بار من با ياد آورى نيلوفر لب هايم را از لبان پندار جدا كردم و به چشمانش خيره شدم ...

_وقتى برگشتم از همين جاش ادامه مى ديم ... باشه جناب سروان ؟!

دوباره صداى خنده ى پندار فضاى اتاق را پركرد .

همراهش خنديدم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق نيلوفر قدم برداشتم .

پرده ى آشپزخونه رو كنار زدم ... نيلوفر ريسه رفته از خنده معلوم نيست كه پندار دم گوشش چى داره ميگه .. كه صداى خنده اش تا هفت تا خونه اونور تر هم ميره

باز پندار آتيش سوزوند ..

نيلوفر باخنده و صداى كودكانه اش روبه پندار گفت:

_ بابايى بلام اهنگ ميخونى ؟!

پندار لبخند پدرانه اى به نيلوفر زدو با خوشرويى شروع به خوندن كرد

( لطفا متن آهنگ را بخوانيد )

اى عشق من اى زيبا نيلوفر من

در خواب نازى شبها نيلوفر من

در بستر خود تنها خفته اى تو

ترك من و دل اى مه گفته اى تو

***

اى دختر صحرا نيلوفر

هاى نيلوفر هاى نيلوفر

در خلوتم بازا نيلوفر

هاى نيلوفر هاى نيلوفر

***

حالا تو عاشقى يا من

مكن جور و جفا با من

روم در كوه و صحرا

من كه بين سبزه ها

اى نوگل دير آشنا

يابم تورا يابم تورا

***

تويى نامهربان يامن

مكن جور و جفا بامن

روم در كوه و صحرا

من كه بين سبزه ها

اى نوگل ديرآشنا

يابم تورا يابم تورا

آسمانى دلبرمن

عشق من نيلوفر من

نيلوفر ميپرو روى دوش پندار و يك بوسه ى مهربان به گونه اش ميزنه ... صداى اعتراض پندار بلندشد :

_پندار_ آخ دختر موهامو ول كن ... از روى دوشش برش ميداره و بغلش مى گيره و شروع مى كنه به قلقك دادنش

همونطور كه ميخنديد ... مامانى كمك..

_ ول كن بچه امو ... چقدر مى خندونيش ...

نيلوفرو از دستش گرفتم

_باز شما دوتا يه روز تعطيل گير آورديد ؟!...

پندار به طرفم امد و نيلوفر از بغلم در اورد ... بيا پيش بابايى ... از لپش يه بوس آبدار گرفت و گرفت تو بغلش

_پندار_ هزال بال تا با منى نلو پيش مامانى ... وگرنه بلات علوسك نمى گيلم ...

_نيلوفر_ لاست ميگى بلام مى گيلى

_پندار_ اله اگه يه بوس گنده بدى

نيلوفر با تمام قدرت لپ پندارو بوس ميكنه

و با خنده دوتايى به طرف حياط مى روند...

پندار هيچ عوض نشده .. همونطور شوخ و شيطون ...ولى من يكم عوض شدم .... ديگه يه دختر غرغرو فيس و افاده اى نيستم ... كه به زمين و زمان فخر بفروشه...

مهديس بالاخره به سپهر مرد روياهاش رسيد .. و ترانه هم پس از اين همه سال زندگى با آرتان بالاخره تونستند طعم

1402/07/11 21:56

#پارت_اول?
رمان_توسکا?
به ساعتم نگاه کردم و غر زدم ...
- اه ... چهار ساعته اینجا علاف شدیم ... طناز ... خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون ... مردم از گشنگی ... از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم ...
طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت:
- ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره ... یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو ...
نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم ... موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن ... خوشگل بود و تو دل برو ... با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی ... یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم ... یعنی آخر دوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم ... بابام دنیام بود ... مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود ... طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود ... یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره ... چهره ای که شناخته شده نباشه ... و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست ... اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری ... هیچ وقت به بازیگر شدن فکر نکرده بودم ... بابام محال بود اجازه بده من بازیگر بشم ... همیشه بهم می گفت:
- دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده ... اون بالا بالاها هیچ خبری نیست ... اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری ... ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه ...
اخلاقش این بود ... اهل ریسک کردن نبود ... منم به خودش رفته بودم برای همینم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضایع بشه و با هم برگردیم ... محال بود توی این جمعیت اون شانسی داشته باشه ... همه دخترا یا فوق العاده خوشگل بودن یا با آرایشای غلیظ خودشون رو فوق العاده خوشگل نشون می دادن ... طنازم سودای شهرت توی سرش افتاده بود که اومده بود وگرنه فکر نکنم استعداد چندانی داشته باشه ... نفر جلویی ما هم رفت توی اتاق ... بالاخره رسیدیم به در قهوه ای رنگ اتاقی که توش تست می گرفتن و اصلا معلوم نبود اون تو چه خبره!!! حتی نمی دونستیم چند نفر اون تو نشستن .... پشت در اتاق و روبروی ما یه میز بود که پشتش یه دختر محجبه نشسته بود و اسم و فامیلا رو می نوشت و یه شماره می گرفت یه شماره هم می داد ... همه کارا کلیشه ای ... دویست سیصد نفر جلومون رفته بودن تو ... دویست سیصد نفرم پشت سرمون بودن ... هر کی یه چیزی دستش بود و داشت خودشو باد می زد ... در باز شد ... دختری که رفته بود تو با قیافه ای سرخ شده اومد

1400/01/26 17:37

شد ... نگاه کردم دیدم شهریار دستشو گذاشته کنار دستم و انگشتاشو توی انگشتام قفل کرده ... قلبم تند تند می زد ... شهریار چرا اینجوری شده بود؟!! با انگشتاش داشت با انگشتای دستم بازی می کرد ... هیچ حسی نداشتم ... نه تنم داغ شده بود نه هیجان زده بودم ... حسم انگار فقط ترس بود ... می خواستم هر طور شده دستمو از توی دستش در بیارم ... نمی خواستم دستمو بگیره ... مونده بودم چه خاکی بریزم توی سرم که خدا رو شکر فیلم تموم شد ... چراغا روشن و صدای دست اوج گرفت ... سریع دستمو از دستش خارج کردم ... دوست نداشتم پیش خودش هیچ فکر دیگه ای بکنه ... نمی خواستم نزدیکیمون باعث به وجود اومدن هیچ سو تفاهمی بشه ... شهریار برای من فقط یه همکار مهربون و دلسوز بود ... همین! هیچ حس دیگه ای نسبت بهش نداشتم ... حتی حس برادرانه که خیلی دخترا ازش دم می زنن ... رنگم پریده بود ... کار شهریار منو وحشت زده کرده بود ... سابقه نداشت همچین کاری بکنه ... آب دهنمو قورت دادم و مثل بقیه ایستادم ... شهریار یه جور عجیبی نگام می کرد ... سیل جمعیت می یومد طرفمون ... همه امضا می خواستن و می خواستن عکس بگیرن ... اینکه اون شب چند تا پوستر فیلم امضا کردم و با چند صد نفر عکس گرفتم بماند! ولی هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی اینقدر راحت با افراد غریبه عکس بگیرم و از پخش شدنش هراسی نداشته باشم ... بعد از خالی شدن سالن از جمعیت ... شهریار دوباره قرار شب رو یادآوری کرد و همه رفتن تا حاضر بشن و بیان ... داشتم توی سالن با سرعت می رفتم سمت پارکینگ که کسی صدام زد ... برگشتم .... شهریار بود:
- توسکا ...
آب دهنمو قورت دادم .... چرا انقدر می ترسیدم؟! چون هیچ وقت با پسری برخورد اینطوری نداشتم حالا اینقدر وحشت زده بودم ... از عشق هراس داشتم ... نمی خواستم عاشق هیچ *** بشم ... شهریار اومد جلو و گفت:
- شب که می یای؟
سعی کردم خودم باشم ... گفتم:
- اگه بذاری برم خونه و حاضر بشم آره می یام ...
- باغ منو بلدی؟! اگه مشکلی برای اومدن داری بگو تا خودم بیام دنبالت ...
ای بابا! حالا می خواست ژان وال ژان بشه ... لابد منم کوزتم که دلش برام سوخته ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه مشکلی نیست خودم می یام ...
- مطمئن؟!
- شهریار حالت خوبه؟!!! می گم می یام دیگه ...
دستی توی موهای خرمایی روشنش فرو کرد ... لامصب موهاش خیلی خوش حالت بودن ... لخت و تکه تکه ... آهی کشید و گفت:
- باشه ... پس مواظب خودت باش ...
دستی تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون ... سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت خونه .... نمی خواستم دیگه به شهریار و عملش فکر کنم ...


ادامه دارد....????

1400/01/26 17:44

ارسال شده از

nini.plus/Hamegore


دوستان گلم لینک بالا بلاگ منه?
همه چی داریم اونجا?

✔داستان
✔نکات خانه داری
✔نکات آرایشی بهداشتی
✔دانستنی
✔دستور پخت غدا و شیرینی
خلاصه همه جوره اونجا مطلب داریم☺
منتظرتونم دوستان گلم???

1400/01/27 00:30

خدا خواسته در کیفو باز کردم ... کیف مدارکش بود ... کارت ماشین ... گواهینامه ... بیمه ... کارت ملی ... شناسنامه ... پاسپورت و یه سری اسناد و مدارک که ازشون سر در نیاوردم. کارت ویزیتش هم بود ... کارت ویزیتشو برداشتم تا ببینم چی کاره است ... ولی هیچی روش نوشته نشده بود ... فقط به لاتین نوشته بود آرشاویر پارسیان شماره موبایلش هم زیرش بود ... جلل خالق! این دیگه چه مدلش بود؟! با توقف ماشین حواسم جمع اطرافم شد ... جلوی در باغی ایستاده بود ... که اطرافش چراغ های پایه بلند شیکی کار گذاشته شده بود و سر درش هم بزرگ نوشته بود رستوران پارسیان ... با تعجب نگاش کردم ... لبخندی زد ... ماشینشو زیر یکی از سایه بان های جلوی در باغ پارک کرد و پیاده شد ... من هنوز سر جام نشسته بودم ... در طرف منو هم باز کرد و گفت:- نمی خوای پیاده شی خانوم؟!- اینجا ... اینجا کجاست؟- یه رستوران ...با عصبانیت گفتم:- کور که نیستم! دارم می بینم ... ولی مگه من نگفتم دوست ندارم جایی بیام که تو چشم باشم؟!با مهربانی گفت:- قسم می خورم که اینجا هیچکس تو رو نبینه ... حالا بیا پایین ...باز دوباره با اون صداش معجزه کرد ...کیفو گذاشتم روی صندلی و رفتم پایین ... در ماشینو بست و دو تایی رفتیم به سمت در بزرگ باغ که کامل باز بود ...

ادامه دارد▫▫▫▫

1400/01/27 11:25

ولی زود بود که دستمو پیشش رو کنم ... لبخندی زدم و گفتم: - چرا؟ چیزیت شده؟ من یعنی اومدم جوابتو بدم ... نفس عمیقی کشید و هیچی نگفت ... انگار عجله ای برای شنیدن نداشت ... زل زده بود به روبرو و حتی پلک هم نمی زد ... نفسمو با صداد دادم بیرون و گفتم: - برگردم برم توی خونه؟! آهسته چرخید به طرفم ... لبخند تلخی زد و گفت: - جوابت اگه منفیه ... نمی خوام بشنوم .... آه که زدم توی خال ... گفتم: - چرا نمی خوای بشنوی؟ این حق توئه ... ولی خب در هر صورت درست حدس زدی ... یه دفعه دستاشو گذاشت روی فرمون و سرشم گذاشت روی دستاش ... باورم نمی شد اینقدر ناراحت بشه ... دیگه بسشه! بچه سکته کرد ... خواستم با خنده بگم شوخی کردم که صدای هق هقش بلند شد ..

ادامه دارد...?????

1400/01/28 12:19

☺دوستان امروز پارت بعدی رو هم الان‌میزارم ☺
#پارت_#پنجم
رمان_#توسکا
?????

1400/01/28 12:15

نگام کرد ... التماس نگامو دید ... سریع از جا بلند شد و گفت:
- اوکی ... ولی فقط یه آهنگ ...
همه اونایی که دور و اطراف بودن با شادی دست زدن و منم لبخندی به وسعت همه علاقه ام بهش زدم ....
رفتن و برگشتنش چند دقیقه بیشتر طول نکشید ... گیتار مشکی رنگشو از توی کاورش کشید بیرون ... ترسا شیرجه زد روی مبل کناری من و گفت:
- آخ جون اجرای زنده داریم؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- فکر کنم ...
خدمتکار داشت بین همه کاپوچینو پخش می کرد ... چه فضایی شده بود ... هوای دم غروب ... نم نم بارون که داشت می بارید ... کاپوچینو و یه موسیقی زنده از طرف کسی که دوستش داشتم ... آرشاویر گیتارشو گرفت توی بغلش و رو به جمعیت مشتاق گفت:
- یه آهنگ زبون اصلی می خونم ... ایرادی که نداره ؟
صدا از کسی در نیومد ... انگار برای کسی مهم نبود چی می خونه ... مهم فقط خوندنش بود ... ترسا پچ پچ کرد:
- جون من واقعا شوهرته؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره ولی هیچی نگو ... حتی طناز هم نمی دونه ...
- ولی آخه چرا؟!
- بعدا برات می گم ...
- من می رم فوضولی ...
ریز خندیدم و گفتم:
- تری!
اونم خندید و گفت:
- زبانت خوبه؟!
- ای بد نیست ... ولی خیلی هم خوب نیست ...
- یعنی الان هر چی بخونه می تونی بفهمی؟
- فکر نکنم ...
- پس برات ترجمه می کنم ... شاید می خواد واسه تو بخونه ...
با قدردانی نگاش کردم ... بالاخره صدای سیم های گیتار بلند شد و پچ پچ ما هم در دم خفه شد ... با همه وجودم گوش شده و با چشمام خیره شده بودم به دستاش که با ناخنای بلندش آروم آروم با سیمای گیتار بازی می کرد ...

ادامه دارد.....

1400/01/28 17:54

?#پارت_#دهم
رمان_#توسکا?

1400/01/29 21:27