439 عضو
دورش پيچيده شده بود از حموم بيرون امد و نيم نگاهى به من انداخت و به سمت كمدش رفت .. كه متوجه شد در كمدش قفله و كليدش هم روش نيست ..
سعى كردم عادى رفتار كنم و به روش نيارم كه كليد كمدشو من برداشتم ...
پندار آه بلندى كشيد و گفت :
_پندار_ الآن مثلا دارى انتقام مى گيرى خانوم كوچولو ؟!
خودمو زدم به اون راه و با لحن عادى گفتم :
_ نميدونم راجب چى صحبت مى كنى آقا بزرگه !
با عصبانيت چنگى به موهاى خيسش زد كه قطره هاى آب ازش ميچكيد ...
_پندار _ پندار نيستم .. اگه بذارم تو قسر دربرى
_ باشه زنى .. حالا يكم به خودت برس مبادى ادب .. خوب نيست جلوى يه خانوم محترم با اين وضع اسفناك بگردى ... نگاش كن توروخدا .. مى خواد مثلا خرم كنه ...
باشه جيگر گرفتم ... خوش هيكلى ... بابى قيدى خودمو پرت كردم رو تخت
هنوز سرجاش با اعصبابى بهم ريخته .. بهم نگاه مى كرد
_ آخى روت نمى شه جلوى من لباس عوض كنى .. باشه من رومو مى كنم اونور .. تو كارتو بكن ..
_ تا 10 مى شمرم بايد كارتو كرده باشيا .. زياد دوست ندارم به پهلو بخوابم
از حالا شروع ميشه ...
به حرفمم گوش نكنى ممكنه جلوى من بى آبرو شى
با خنده ازش رو گرفتم
يك
دو
سه
چهارشنبه
پنج
_ چيزى نمونده ها ...
شش
هفت
هشت
نه
ده
_ برگشتم پندارى ...
اى واى خاك بر سرت .. عرضه يه لباس عوض كردنم نداشتى .. ؟
دوتا دستاشو به كمرش تكيه زده بود ..
_پندار_ كليدا كجاست ؟
_ از چى حرف مى زنى ؟
_ پندار _ كليد كمدم ؟
چه مى دونم ... لابد روشه ديگه
_پندار_ يالا بيا كليدمو بده
_ كليدى پيش من نيست ...
چشماشو با عصبانيت بست و شمرده شمرده گفت
بيا كليد كمد منو بده
_ ازم خواهش كن ... مثل اين جنتلمنا
با قدماى محكم به طرفم امد
_ آى آى به من دست بزنى ... ديگه رنگ لباساتو نمى بينيا
_پندار_ كليد روبده
_ اول خواهش
سرشو به چپ و راست تكون داد ... اونا رو بده
_ خيلى سختته يه كلمه ى خواهشو به زبون بيارى ؟
فكش منقبض شده بودو با خشم تكونش مى داد
_پندار_ خواهش مى كنم
_ خواهش مى كنى چى ؟
_پندار_ كليد رو بده
_ جمله رو درست ادا كن
_پندار_ خواهش مى كنم كليد رو بده
همانطورى كه روى تخت دارز كشيده بودم و دستمامو توى هم قلاب كرده بودم ... به رو به رو خيره شدم و دركمال خونسردى
_ من كه تو اين جمله ات اسمى از خودمو نشنيدم .. سرمو به طرفش چرخوندم و لبخند زدم
_پندار_ صحرا ازت خواهش مى كنم كليدو بهم بدى
_ اين با تنفره ... به دلم نچسبيد
_ مثل اينكه نمى تونى خواهش كنى .. عيبى نداره با همين كه تنته برو پايين .. منم اينجا كلى بهت ميخندم
با عصبانيت نمي خيز شد روم
_پندار_ من با اين نمى تونم برم پايين
_ خب درش بيار !
_پندار_ خب اونوقت چى بپوشم ؟
رومو ازش
گرفتم
_ چى مى دونم يه كيسه اى تنت كن ديگه ...
_پندار_ صحرا ازت خواهش كردم
حرفى نزدم و از روى تخت بلند شدم و به طرف در رفتم
_پندار _ نمى شنوى مى گم خواهش كردم
جواب ندادم ...
_پندار_ به درك عقده اى .. فكر كردى محتاج اون كليدام ..
پشتم بهش بود ... آروم برگشتم طرفش .. نمى دونم چى دستش بود كه گذاشته بود لاى در كمد كه مثلا قفلو بشكنه .. تازه فهميدم ميله اى كه كنار شومينه بودو برداشته ...
_ عزيزم اينكارو نكن بهت نمياد انقدر به خودت ضرر برسونى ... حيف دراى به اين قشنگى نيست كه خرابشون كنى ؟!
همونطور كه تو دستش ميله بود به من نگاه كرد
_پندار_ پس بيا بازش كن
_ اين خونه من نيست كه دل بسوزونم ... فقط بهت ياد آورى كردم حيفه ... يه حس انسان دوستانه بود ...
دوباره بهش پشت كردم .. ميله با شدت رو زمين صدا كرد ... فكر كنم ولش كرده بود
خوب رو اعصابش داشتم راه مى رفتم
تا تو باشى كه با من بازى نكنى
به طرف در رفتمو دستم رو روى دستگيره ى در گذاشتم
_پندار_ تو رو خدا صحرا .. بيخيال شو .. كليدا كجان ؟! خواهش مى كنم بگو ..
دلم براش سوخت .. فكركنم ديگه بستش بود .. به اندازه ى كافى اذيتش كرده بودم .. همينطور كه مشغول باز كردن در اتاق بودم با صداى آرومى گفتم
_ تو گلدونى كه روى عسلى كنار تخته
و منتظر حرفى نشدمو سريع از اتاق امدم بيرون
از پله ها كه پايين رفتم با لبخند وارد آشپزخونه شدم و به اون چهارتا كه مشغول خوردن صبحانه بودن سلام كردم .. روزمو خيلى خوب شروع كرده بودم ... اذيت كردن پندار بهم آرامش ميداد .. ترانه و مهديس بامهربانى جواب سلاممو دادند .. كه صداى اعتراض آرتان بلندشد
_آرتان_ ساعت خواب .. يه نگاه به ساعت كرديد ؟؟ از فردا كلاسامون شروع ميشه اگه قرار باشه انقدر تنبل باشيد و تا اين موقعه بخوابيد كه همون روز اولى با مشكل واجه مى شيم ... اون پندار كجاست نكنه .. هنوز خوابه ...
امدم بگم نه حموم بوده و داره لباس عوض ميكنه كه يه لحظه ترسيدم فكر بد بكنن واسه همين گفتم :
_ اره تازه بيدارشده .. الآن مياد .
و بدون حرف ديگه اى به طرف كترى رفتم .. سر قورى رو توى فنجون گرفتم و براى خودم چايى ريختم ... سپس مشغول خوردن صبحانه شدم ... نيم خيز شدم روى ميزو نون تستى رو برداشتمو با كره و مرباى آلبالو نقاشيش كردم ... و همه ى لقمه رو يه جا چاپوندم توى دهانمو روشم چايى كه قبلا شيرينش كرده بودمو خوردن .. كه صداى اعتراض ترانه بلندشد:
_ترانه_ هوووووو ... خفه شدى بابا يواش تر
درحالى كه لقمه رو قورت ميدادم گفتم :
_ مرض خب گشنمه .
و اينبار مهديس با خنده گفت :
_مهديس_ نبابا .. مثل اينكه ديشب خيلى تلاش داشتيد كه فشار دوتاتون افتاده .. اون از پندار كه
اصلا بيهوش شده ... اينم از تو كه زَف گرفتت ... وبه دنبال حرفش صداى خنده هر چهارنفرشون بلندشد
اخمامو توهم كشيدمو چپ چپ نگاهش كردم و مشغول خوردن ادامه صبحانه ام شدم
بعد از خوردن صبحانه از سر سفره بلند شدم و به كمك ترانه و مهديس سفره رو جمع كرديم و تمام ضرف ها رم شستيم ... پندار تازه وارد آشپزخونه شد .. سنگينى نگاهشو روى خودم احساس مى كردم اما به روى خودم نيوردم ... تقريبا كارمون تموم شده بود و ميخواستم برم بيرون كه صداى پندار منو سرجام ميخ كوب كرد
_پندار_ صبحانه كه برام نزاشتى حداقلش ناهار درست كه حال و حوصله ى غذاى بيرونو ديگه ندارم .
دلم ميخواست برگردمو به رگبار فوش ببندمش .. اما يادم افتاد كه به غيراز خودمو پندار چهار نفر ديگه هم توى آشپزخونه حضور دارند براى همين بيخيال جدال و بحث شدمو با ملايمت گفتم
_ باشه
و مسقيم از آشپزخونه امدم بيرون .
ترانه و مهديس هم پشت سرم امدن بيرون ... نشستم روى يكى از كاناپه ها اون دوتاهم چسبيدن بهم تا تمام اتفاق هايى كه بين منو پندار ديشب افتاده بودو واسه شون تعريف كنم ... منم مو به مو ماجرا رو براشون گفتم ...
حتى جريان امروز صبح هم تعريف كردم ...
اولش كلى تعجب كردن و بعدم صداى خنده جفتشون بلند شد ... وكلى بابت كارم با پندار تحسينم كردند ...
...
نگاه خسته مو به ساعت مچى ام انداختم كه عقربه ى ساعت 12 رو نشون ميداد ... الآن دوساعتى ميشه كه بعد از صبحونه داريم فيلم تماشا مى كنيم و ديگه به كل خسته شده بودم ...
هرچند از فردا حسرت اين وقتا رو ميخوريم ... چون دوباره كلاسامون شروع ميشه.
سريع از روى كاناپه بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم ... بايد واسه ناهار يه چيزى درست كنم
نه ... چرا بايد كارى كه پندار ازم خواسته رو انجام بدم ... من چم شده .. چرا به حرفش گوش ميدم .. اما خب گشنگى هم كه نميتونيم بخوريم ، مجبورم ناهار درست كنم ... ولى اگه درست كنم پندار كلى اذيتم ميكنه و ميگه .. ديدى بالاخره رامت كردم صحرا خانوم .. چى شد به حرفام گوش ميدى .. ديدى من برات مهمم و از اين جور چرت و پرتا ....
اما من نميزارم اينجورى بشه ... يه فكر خوبى به ذهنم رسيد
از آشپزخونه امدم بيرون و پله ها رو تند تند بالا رفتم تا به اتاقم رسيدم .. وارد اتاق شدمو درم از پشت بستم ..
از تو كيفم گوشيمو در اوردم ...
وايى چقدر تماس بى پاسخ داشتم .. فقط نصف بيشترش از مامانم بوده .. الهى بگردم بيچاره چقدر نگران شده .. انقدر ديروز خسته بوديم كه يادم رفت يه زنگم بهشون بزنم
تو مخاطبين موبايلم شماره ى مامان پندارو پيدا كردم و بهش زنگ زدم ...
مامانشم سه بوق نخورده گوشى رو برداشت ...
ادامه دارد...
1402/07/03 09:22#پارت_#نهم
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?
_ الو
_ الو سلام مامانجون ... صحرام
_ سلام دخترم ، خوبى عزيزم ؟ پندار خوبه ؟
_ آره همه خوبن سلام ميرسنه ..
_خداروشكر .. امروز صبح به پندار زنگ زدم .. خواستم باهات صحبت كنم گفت خوابى
ااااا .. پس زنگ زده بوده
_ آره ديگه ديروز از بس كه خسته شده بوديم زود خوابمون بردو تا ظهر هم خوابيديم .. راستش مامانجون زنگ زدم يه سوالى ازتون بپرسم
_ جانم دخترم ؟
_ ميخواستم ناهار درست كنم دوست داشتم بدونم غذاى مورد علاقه ى پندار چيه تا واسه اش بپذم
صداى جيغ و داد مامانش از پشت تلفن گوشمو كر كرد .. گوشى رو يكم از گوشم فاصله گرفتمو يكى از چشمامو بستم .. وايى كه چه ذوق كرده بود
_ الهى دورت بگردم عزيزم كه انقدر به فكر پندارمى .. اصلا خيال من از بابت پندار راحته چون پيش تو امده .. مامانجون پندار توهمه غذاها .. لازانيا و مرغ رو خيلى دوست داره ...
_ خب از چه غذاهايى بدش مياد .. ميخوام بدونم كه يهو اشتباهى واسه اش درست نكنم
دوباره صداى جيغش از پشت تلفن بلند شد
_ عزيزم پندار از بادمجون و قيمه به شدت متنفره !
اولالا .. همينو ميخواستم بشنوم .. حالا آقا پندار يه قيمه اى امروز واسه ات درست كنم تا عمر دارى يادت نره
از مامانجون تشكر كردمو بعد از كمى تعارف و احوالپرسى گوشى رو قطع كردم و دوباره به طرف آشپزخونه به راه افتادم ... سريع همه كابينت هارو گشتم تا تمام مواد مورد نياز براى پخت خورشت قيمه رو پيدا كردم ...
و سپس مشغول آشپزى شدم .
حالا ببينم كه با اين ميخواد چجورى كناربياد
آقاى مغرور
...
بالاخره غذام اماده شد .. سفره رو چيدن و حسابى هم سليقه به خرج دادم و بعد از درست كردن سالاد كاهو از آشپزخونه بيرون رفتم تا بچه هارو صدا كنم .
_بچه ها .. ناهار آماده است .
_ترانه_ وايى صحرا چرا زحمت كشيدى مى گفتى حداقل ماها بيايم كمكت
_ نه عزيزم اين چه حرفيه بيايد سر سفره تا غذا يخ نكرده
پندار آهى كشيدو از سرجاش بلندشد
_پندار_ بريم ناهار بخوريم كه بدجور گشنمه .. هرچى باشه امروز صبحانه هم نخوردم
همه بلند شدن و به طرف آشپزخونه به راه افتادند ... پندار هم همينطور .. حتى يه تشكر خوشك و خالى هم نكرد .. حالا وايسا من امروزم غذا رو كوفتت مى كنم آقا پندار ...
وارد آشپزخونه كه شديم همه سر ميز نشستن و منم مشغول كشيدن خورشت از قابلمه شدم
وقتى خورشتو سر سفره اوردم .. به چشماى پندار خيره شدم كه متعجب به خورشت قيمه نگاه مى كرد
كرد
نفس عميقى كشيدم
_ نوش جان .
همه مشغول كشيدن برنج وخورشت براى خودشون شدن
پندار هم همينطور حتى يه ذره مكث هم نكرد .. گفتم الآن شايد داد و بيداد كنه و غذا نخوره .. اما اينطور نشد و براى خودش يه بشقاب پر برنج و
خورشت كشيد و با اشتها شروع به خوردن كرد ...
اولش شك كردم كه شايد اشتباه متوجه شدم و غذاى مورد علاقه ى پندار قيمه است
اما با كمى فكر فهميدم نه دقيق يادمه كه مامانش گفت از قيمه متنفره
پس چرا داره مثل گاو ميخوره ؟!
كمى نكشيد كه پندار غذاش تموم شد ... و شروع كرد به كشيدن دوباره غذا براى خودش
اووووو .. چه خبره
خدا رحم كرد از قيمه به شدت متنفره كه انقدر ميخوره
والا اگه دوست داشت چيكار مى كرد
خودمم از فكر خودم خنده ام گرفت .
ولى نه خداييش غذام خوشمزه شده بود چون همه يكى دوتا بشقاب پر براى خودشون كشيدن و خوردن ...
به كمك مهديس و ترانه ضرفاى ناهارو جمع كرديم و سپس شستيم .
به اتاقم برگشتم .. تلفنمو چك كردم .. اى وايى مامانم دوباره زنگ زده .. يادم رفت باهاش تماس بگيرم .. سريع گوشيو برداشتمو شماره مامانمو گرفتم كه باخوردن چندبوق جواب داد .. نفسمو با صدا بيرون دادم و بادى به گلوم انداختم
_ سلام مامانى
_مامان_ سلام .. صحرا تو معلوم هست كجايى پاتو گذاشتى اونور مارو به كل يادت رفتا
_ وايى ..مامان اين حرفا چيه خب خسته بودم و يادم رفت تماس بگيرم .. معذرت ميخوام .. حالا اينا ولش كن بابا خوبه ، منو نميبنى خوشى ؟
_مامان_ دختره ى ديونه .. آخه تو كى ميخوايى آدم بشى ؟ امروز صبح هرچى زنگ زدم به گوشيت جواب ندادى بعدشم زنگ زدم پندار گفت خوابى
وااا پس چرا پندار بهم چيزى نگفت ! ... عجب بيشعوريه اين پندار .. نكبت نميگه نگران ميشن
_ اره پندار بهم گفت .. تو راه خيلى خسته شديم واسه همين زياد خوابيدم
_مامان_ آهان .. باشه عزيزم سلام برسون .. راستى رابطه ات با پندار چطوره ؟!
هرچند رابطه ى جالبى نداشتيم اما نبايد حقيقت رو بهش ميگفتم
_ خوبه
_مامان_ باشه عزيزم مزاحمت نشم .. سلام برسون به پندارو ترانه و مهديس
_ باشه مامانجونم .. شماهم به بابا سلام برسون .. خداحافظ .
گوشيمو قطع كردمو پرتش كردم روى تخت و به چهره ى خودم توى آينه روبه روم خيره شدم .. اصلا دلم نميخواست كه يه روز اينجورى به مامانم دروغ بگم و سرش كلاه بذارم ... هرچى باشه من تنها دخترش بودم .. كاش مى شد اينجورى با زندگى خودم و پندار بازى نمى كردم .. كاش مى شد منم مثل دختراى ديگه با سربلندى و افتخار برم خونه ى شوهر ... مامانم فكر ميكنه دخترش خوشبخت شده و داره با بهترين مرد دنيا زندگى ميكنه .. اما حيف كه تمام اين روياها تا چند ماه ديگه براش تموم ميشه .. و همينطور براى من... رابطه ى بين منو پندار تا چندماه ديگه بيشتر ماندگار نيست و بايد به زودى از همديگه جدابشيم ... با صداى ضربه هاى آرومى كه به در اتاق ميخورد به خودم امدم .. كمى نكشيد كه در باز شد و پندار وارد
اتاق شد ... و بدون معطلى رفت سر اصل مطلب
_پندار_ كاراتو بكن ميخوايم با بچه ها بريم بيرون يكم بگرديم
منتظر جوابى از طرف من نشدو از اتاق رفت بيرون
منم بى توجه به اون .. از روى تختم بلند شدم و مستقيم سمت كمدم رفتم و لباسامو عوض كردم
***
وارد باغ وحش كه شديم مشتاقانه به اطرافم نگاه مى كردم .. خيلى برام جالب بود .. تاحالا چند بارى تهران رفته بودم باغ وحش .. اما بازم واسه ام تازگى داشت ... به حيوانات علاقه ى شديدى داشتم .. جلوى قفس خرس ها ايستادم و چندتا عكس ازشون گرفتم .. خيلى بامزه بودن .. خيلى ذوق داشتم اما برعكس من پندار خيلى عادى و بى ذوق درحالى كه مشغول خوردن تخمه بود از جلوى قفس حيونات رد مى شد و فقط نگاهشون مى كرد .. با عصبانيت به سمتش رفتمو گفتم : يكم اخماتو باز كن .. همچين خودشو گرفته انگار ارث باباشو از حيونا ميخواد .. يكم ذوق داشته باش.
چپ چپ نگاهم كرد و با پوزخند گفت :
_ خب اين حيون ها شايد براى تو تازگى داشته باشن و بخواى ذوق كنى ، اما من هر روز دارم تورو ميبينم .. ديگه چرا الان بايد با ديدن دو سه تا ميمون ذوق كنم ؟!
ديگه كارد ميخوردم خونم درنمي يومد .. با عصبانيت اخمامو درهم كشيدمو رومو ازش برگردوندم .. اون چهارتا كه پشت سرما داشتند ميومدن بهمون رسيدن .. ترانه با ديدن چهره ى عصبى من گفت :
_ترانه _ چته صحرا ؟!
_ هيچى .. فقط نگران پندارم ..
پندار متعجب به سمت من برگشت و بهم خيره شد
_ترانه _ واااا .. واسه چى ؟!
_ آخه .. هى ميخواستم بهتون بگم اين پندارو نياريم باغ وحشا .. الآن از كجا معلوم بذارن بياد بيرون از باغ وحش ؟!
با گفتن اين حرف من هر چهارنفر تركيدن از خنده .. پندارهم همينطور با دهانى از تعجب بازشده و چشماى عصبى به من نگاه مى كرد . بهش محل ندادم و از كنارش گذشتم و به مسيرم ادامه دادم ...
بعد از قفس خرس ها رسيديم به ببر و پلنگ و شير و گرگ و روباه و ... تقريبا نصف بيشتر حيوانات باغ و حش رو ديده بوديم كه بالاخره به قفس ميمون ها رسيديم ... مهديس با شوق و اشتياق فراوان به طرف قفس ميمون ها دويدو با لبخند بهشون نگاه مى كرد ... بسته پفكى كه خريده بود باز كرد و يه دونه اشو داد به ميمونه ...
_مهديس _ وايى .. من ميمونو از همه ى حيونا بيشتر دوست دارم .. خيلى ناز و بامزه اند ...
حرفشو قطع كردم و با لحن تمسخر آميزى گفتم :
_ بله عزيزم .. ميدونم .. خون خونو ميكشه !
صداى خنده ى همه و جيغ مهديس بلندشد
_مهديس_ وايى صحرا .. ماشالا از زبون كم نيارى ...
باخنده گفتم :
_ تو نگران نباش
بعد از قفس ميمون ها چشمم افتاد به سالن بزرگى كه جمعيت زيادى دورش جمع شده بودن و همه مشتاقانه منتظر بودن برند داخل ... تابلو بزرگى
كنار سالن بود كه به فرانسوى نوشته شده بود و من نميتونستم بخونم .. اما كنار نوشته ها عكس مار و تمساح و دلفين و شير داريايى بود كه متوجه شدم اون سالن محل نگهدارى حيوانات دريايى است ... مشتاقانه به سمت پندار برگشتم
_پندار بريم دلفين و مارم ببينيم ؟
پندار نگاهشو از من گرفت و به سالن نگاهى انداخت و درهمان حال گفت :
_پندار_ باشه بريم
به همراه بچه ها وارد سالن شديم .. اول از همه دويدن طرف مارها كه تويه شيشه ى مكعب شكل بزرگى قرار داشتند ... انواع مارها .. كبرى ، عف اى ، زنگى و... وجود داشتند .. بعد از مارها تمساح و بعد سوسك مار و بعد ماهى ها رو ديديم .. سپس چشمم به اتاقك بزرگى افتاد كه محل نمايش دلفين ها بود .. بى اختيار به سمت اتاق دويدن و اون پنج نفرهم پشت سرم به راه افتادند ..
وارد اتاق شديم استخر بزرگى بود كه توش چهار پنج تا دلفين وجود داشت و دور تا دور استخر هم صندلى چيده شده بود براى نشستند تماشاچى ها .. سريع يكى از صندلى ها رو اشغال كردم ... و بقيه هم كنارم به ترتيب نشستند
نمايش آغاز شد ...
دلفين ها از حلقه هاى بزرگى مى پريدن .. نقاشى مى كردن و حروف الفباى انگليسى روهم مى خوندن ...
خيلى بامزه بودن ... كاملا محو تماشاى دلفين ها بودم و گذر زمان از دستم در رفته بود ..
با صداى پندار به خودم امدم
_پندار_ صحرا
ناخوداگاه به طرفش برگشتمو گفتم جانم ! مثل اينكه خيلى ذوق كرد و با لبخندگفت :
_پندار_ موهاتو بكن تو و حجابتو رعايت كن ...
متعجب گفتم :
_ واسه چى ؟!
_پندار_ چون من شوهرتم و بهت ميگم كه موهاتو بكنى تو
نبابا مثل اين جدى جدى فكر كرده شوهر منه و هركارى بخواد ميتونه باهام بكنه ... اخمامو تو هم كشيدم
_ آقا پندار هوا برت نداره .. تو شوهر صورى من هستى و حق ندارى بهم بگى چيكاركنم چيكارنكنم .. درضمن حجابمم خيلى خوبه ؟
_پندار_ چه صورى چه غيرصورى .. فعلا كه بابات مسئوليت نگهداريتو داده به من و منم قول دادم ازت محافظت كنم .. پس همين حالا موهاتو بكن تو تاخودم برات نكردمش تو !!
لال شدم و بى اختيار موهامو توى شالم پنهان كردمو شالمم سفت بستم ...
_پندار_ آفرين دخترخوب .. دليل داشت كه بهت گيردادم .. اون پسرا اونور دارن چهارچشمى نگاهت ميكنن !
متعجب به اونور استخر نگاه كردم كه سه چهارتا پسر جوان نشسته بودن و مشغول تماشاى دلفين كه نمي شد گفت مشغول تماشاى من بودند .. ولى چرا اين موضوع براى پندار مهم بود ؟! مگه من براش مهمم .. دوباره اين فكر و خيال هاى الكى به سرم زد .. معلومه كه من براش ارزشى ندارم و فقط براى اينكه به بابا قول داده حواسش بهم هست ... ولى منم بعدم نمياد يكم اذيتش كنم ...
لبخند مصنوعى زدم و رو به
پندار گفتم :
_ وايى .. چقدرهم خوشگلن !!
ميخواستم حسادتشو جلب كنم .. ميدونستم يكم رو من حساسه .. پندار با عصبانيت به اون پسرا نگاه كرد و بعدشم به من و با لحن جدى گفت :
_پندار_ تاحالا نديده بودم يه زنى برگرده به شوهرش بگه چقدر اون پسره خوشگله !
دستامو توهم قالب كردم و دوباره لبخند زدم
_ حالا ديدى !
نفسشو با عصبانيت بيرون داد ...
_پندار_صحرا عصاب منو خورد نكن ..
جوابشو ندادم و از قصد شالمو شول كردم و يكم از موهامو گذاشتم بيرون .. اون پسراهم بيشتر به من خيره شدن ... چشماتون دربياد انشالا .. دلم ميخواست بلندبشم دوتا تو صورت هركدومشون بزنم اما مجبور بودم تحمل كنم ...
پندار كه انگار درست رو نقطه ضعفش دست گذاشته بودم .. با صدايى كه از ته چاه درميومد گفت :
_پندار_ صحرا همين حالا موهاتو بكن تو
جوابى ندادم
_پندار_ موهاتو مى كنى تو يا خودم بكنم ؟!
حتى نيم نگاهى هم بهش نكردم و همينطور مشغول تماشاى دلفين هابودم
_پندار_ كرى ؟؟
به طرفش برگشتمو چپ چپ نگاهش كردم .. و دوباره رومو ازش گرفتم
_پندار_ چى شد تا چند دقيقه پيش كه داشتى مثل بلبل حرف ميزدى .. نكنه زبونتو گربه خورده ..
با پرويى به طرفش برگشتمو زبونمو دراوردم
_ نخير ... هنوزم دارمش سه متره .. به موقعه اش ازش استفاده مى كنم !
نتونست خودشو كنترل كنه و زد زيرخنده
_ پندار_ خيلى پرويى بخدا !
منم درجوابش فقط لبخند زدم
بعد از باغ وحش .. به چندتا از پارك هاى معروف و تفريح گاه هاى خوب پاريس و در اخر هم به ديدن معروف ترين برج فرانسه ايفل رفتيم .. ديگه حسابى خسته شده بودم و حال و حوصله ى گردش رو نداشتم ... نگاهى به ساعتم انداخت 7 بود ... چند ساعتى مى شد كه همينطور داشتيم تو خيابونا مى گشتيم ..
صداى پندار بلند شد:
_پندار_ بچه ها ديگه گردش كافيه .. موافقيد بريم رستوران شام بخوريم ؟؟
با لبخند گفتم :
_پيتزا
_پندار_ نه غذا هاى فسفودى ضرر داره
_پيتزا
_پندار_ عزيزم فسفود نميشه .. يه چيز ديگه انتخاب كن
_پيتزا
_پندار_ اى بابا عجب زبون نفهمى هستى گفتم به جز فسفود !
_پيتزا
ترانه با خنده وارد بحث منو پندار شد و گفت :
_ترانه _ اصلا بيخيال رستوران شيد ... بيايد بريم خونه خودم يه چيز درست مى كنم مى خوريم ..
آرتان هم بدون هيچ مخالفتى به راننده تاكسى به زبان فرانسه ادرس خونه رو داد و به سمت خونه رفتيم .
وارد خونه كه شديم مسقيم و به طرف اتاقم رفتم و لباسامو عوض كردم و دوباره برگشتم پايين ... ترانه و مهديس تو ى آشپزخونه رفتن و منم پشت سرشون به راه افتادم
_ترانه_ خب بچه ها حالا چى درست كنم ؟!
امدم بگم پيتزا كه مهديس جلوى دهنمو گرفت و گفت :
_مهديس_ نه صحرا تو نظر نده
خواهشاً
مثل اينكه اونا هم فهميده بودن كه ميخوام چى بگم ... باصداى بلند زديم زيرخنده .. ترانه به طرف يكى از كابينت ها رفت و يه بسته ماكارانى در اورد و مشغول درست كردن ماكارانى شد .. منم بدون كوچك ترين حرفى به طرف كاهو هاى كنار ضرفشويى رفتمو خوردشون كردم .. و سريع يه سالاد خوشگل و باسليقه باهاشون درست كردم .. مهديس هم تو اين فاصله سفره روآماده كرد و كمتر از يك ساعت غذاى ما اماده شد ... از آشپزخونه بيرون رفتمو اون سه تا رو صداشون كردم و بهشون گفتم بيان غذا بخورن ... اوناهم بدون حرفى به طرف آشپزخونه حركت كردن ...
سر ميز نشستيم .. ترانه غذامونو كشيد .. واقعا عالى بود .. مدتى مى شد كه ماكارانى نخورده بودم
بعد از خوردن غذا خواستم از سر سفره بلند بشم كه ترانه مانع شد.
_ترانه_ وايسا صحرا .. من واسه امشب يه بازى فراهم كردم كه انجام بديم .
دوباره برگشتم و نشستم روى صندليم .. ترانه بلند شد و از آشپزخونه رفت بيرون و بعد از مدتى با چندتا كارت توى دستش دوباره برگشت ... نگاه همه به كارت هاى توى دستاى ترانه جلب بود .. نميدونستم چيه اما مطمئن بودم كه به بازى امشب مربوط ميشه .
بالاخره صداى ترانه درامد
ترانه_ من تو اين كارتا اسم چندتا رقص رو نوشتم .. بازى ما اين شكليه .. همه گرد دور تا دور ميز ميشينيم و يه بطرى رو ميذاريم روى ميز و مى چرخونيمش .. بطرى روى هركسى كه ثابت ايستاد اون طرف بايد از بين اين كارت ها يكى روانتخاب كنه و بلندبشه و اون رقص رو براى بقيه اجرا كنه .
ترانه با گفتن اين حرف بطرى اى را روى ميزگذاشت و چرخوند ، بطرى پس از كمى كه دور خودش چرخيد طرف آرتان ثابت ايستاد .. صداى خنده ى همه بلندشد... آرتان به نا اميدى و عصبانيت دستشو به طرف ميز دراز كرد و يه كارت رو از روى ميز برداشت ... همه با اشتياق و كنجكاوى فراوان روى كارتى كه تو دست آرتان بود نيمخيز شدن تا ببينند كه چه رقصى بايد برامون انجام بده .. كه صداى اعتراض آرتان بلندشد :
_آرتان_ اوووو .. چه خبره بابا وايسيد الآن خودم واسه تون ميخونمش
همه با خنده به سرجاى خود برگشتيم
آرتان كارتشو باز كرد و رقصى كه بايد انجام ميدادو بلند خوند ...
_آرتان_ ه..هندى !
صداى دست و صوت و جيغ همه بلند شد ... خيلى ذوق داشتم ببينم چجورى ميخواد واسه مون هندى برقصه .. درواقع خودشم از رقصى كه بهش افتاده بود و قرار بود انجام بده حسابى تعجب كرده بود ... خب هندى رقص ساده اى نبود
ترانه با خنده از روى صندليش بلند شد و به طرف پذبرايى رفت و كمى بعد با كنترل دى وى دى برگشت و باخنده گفت :
_ترانه_ آرتان جان .. آماده اى ؟!
آرتان سرشو به نشانه ى علامث مثبت تكون داد و از روى
استرس نفس عميقى كشيد ... ترانه دستشو رو يه دكمه فشار داد و آهنگ هندى پخش شد ...
تاحالا تو عمرم انقدر نخنديده بودم كه امروز خنديدم ... آرتان بدنشو با ريتم آهنگ تكون ميداد و مى رقصيد .. صداى خنده هاى ما باعث خجالتش شده بود و گونه هاش سرخ شده بود ... ياد فيلم شعله افتادم .. آميتابى بود واسه خودشا ... همينطور اون مى رقصيد و ما دست مى زديم و ميخنديدم .. تا اينكه بالاخره آهنگ تموم شد .... ترانه براى بار دوم بطرى را چرخوند كه اين دفعه روى مهديس ايستاد ... مهديس حسابى ناراحت شده بود از اين موضوع و با كلافگى دستشو دراز كرد سمت ميزو يه كارت از ميون كارت هاى روى ميز جدا كرد ... چشماشو بست و نفسشو باصدا بيرون داد و زيرلب چيزى زمزمه كرد ... حتى منم داشتم از استرس مى مردم .. ديگه چه برسه به خود مهديس ... معلوم نبود كه چه رقصى بهش ميفته .. تو همين فكر بودم كه مهديس رقصشو اعلام كرد ... قرار بود واسه مون شمالى برقصه .. كه البته تو اين رقص مهارت داشت .. چون هرچى باشه ما خيلى سال بود كه امل زندگى مى كرديم و تو تمام عروسى ها و مهمانى هايى كه دعوت مى شديم ... بيشتر مهلى و شمالى مى رقصيدن ... آهنگ شمالى شروع كرد به پخش شدن .. مشتاقانه به مهديس نگاه مى كردم كه خودشو با آهنگ تكون ميداد و بالا پايين مى كرد و همه ى مارو با رقص زيباى شماليش سرگرم كرده بود ... لاكردار خداى رقص بود ... و بدون هيچ استرس و دلشوره اى مشغول رقصيدن بود .. همه لبخند برلب به مهديس خيره شده بوديم ... ولى من دل تو دلم نبود .. و حسابى مسترب بودم .. يعنى .. يعنى نفربعدى كيه ؟!.. اگه من باشم چى؟! ... اونوقت بايد چجورى برقصم .. اصلا قراره چه رقصى رو براشون انجام بدم ؟! ... اصلا متوجه ى گذر زمان نشدم و به صداى ترانه به خودم امدم ... ترانه : حواست كجاست صحرا .. آماده اى ميخوام بطرى را بچرخونم ... نفسمو با صدا بيرون دادم و سرم را به نشانه ى علامث مثبت تكون دادم ... ترانه بطرى را چرخوند ... همينطور كه بطرى روى ميز دورخودش مى چرخيد من لحظه به لحظه هيجانى تر مى شدم .. ازترس رعشه براندامم افتاد كه ناگهان بطرى سرعتش كم شد و روى من ثابت ماند.. همه ريز ريزخنديدن و همزمان گفتند : يالا يه كاغذ بردار! .... مسترب دستم را به طرف كارت هاى روى ميز كشيدمو يكى از كارت ها را چنگ زدم و از بقيه جداش كردم .... نمى دانستم چه چيزى دارد انتظارم را مى كشد و قرار بود چه بلايى سرم بياد .. اما با همه ى اين ها با كمى مكث كارت را باز كردم كه با ديدن كلمه ى "عربى" دوباره لبخند برلبانم نشست ... من تو رقص عربى مهارت و علاقه ى خواصى داشتم ... نگاهمو از كارت برداشتمو به چهره ى ادماى مقابلم نگاه كردم كه هركدام با
كنجكاوى و چشماى درشت شده به من نگاه مى كردند ... با ديدن قيافه هاشون خنده ام گرفت و نتوانستم خودمو كنترل كنم و بلند خنديدم ... وقتى ترانه ازم پرسيد كه قراره چه رقصى را براشون انجام بدم كمى مكث كردمو سپس روى پاهايم ايستادم و با لبخند گفتم : عربى ... دوباره صداى دست و صوت و جيغشون فضاى اتاق را پر كرد ...
ترانه كنترل دى وى دى را برداشت و با چندتا بالا پايين كردن آهنگ ها بالاخره .. آهنگ نانسى را پيدا كرد .. منم تو اين موقعيت شالمو از سرم دراوردم و دور كمرم بستم و كلپسمم از موهام در اوردم ... آبشار موهامو باز كردم .. موهاى مشكلى و لختى داشتم كه تا روى گودى كمرم مى رسيد ... همه سراسيمه و منتظر به من خيره شده بودند ... نانسى شروع به خوندن كرد و منم شروه به رقصيدن .... باسنمو با توجه به ريتم موزيك بالا و پايين و گاهى چپ و راست مى كردم ... خيلى تو رقص عربى استاد بودم و ميتونستم با رقصيدنم همه رو محو خودم بكنم ... كه البته درست هم همينطور شده بود همه با لبخند رضايت بخشى با من نگاه مى كردن و لبخند مى زندن البته به جز به پندار كه اخمانش را درهم كشيده بود و با عصبانيت به چشماى من نگاه مى كرد ... اين چشه ؟! چرا داره اينطورى منو نگاه مى كنه .. منكه رقصم مشكلى نداشت ، پس مشكل پندار چى بود ... بى توجه بهش به رقصم ادامه دادم ... سينه هامو تند تند تكون ميدادمو با موهاى بلندم بازى مى كردم ... دستمامو كنار كمر باريكم قرار دادم و همزمان با كمرم چپ و راستشون مى كردم ... خداييش سنگ تموم گذاشته بودن و هيچ عيبى تو رقصيدم نبود .. اما نميدونم چرا پندار داشت اين كارارو مى كرد ... بالا خره آهنگ نانسى تموم شد ...
همه برام شروع كردن به دست زدن .. همين دست زدن بعد از رقص بود كه خستگى رو از تن آدم در ميورد ... يكى از دستامو روى سينه ام گذاشتم و جلوشون به حالت تمسخرآميزى چند بار به ركوع رفتم .
همه با اين حركتم خنديدن .. به جز پندار ... نميدونم كه چى ناراحتش كرده بود .... كه حتى يه دستم واسه ام نزد .... به چشماش خيره شدم .. شده بود دوتا كاسه ى خون ... ياخدا خودت به دادم برس ... پندار با اخمايى درهم كشيده از سر ميز بلند شد و با صداى عصبى و خشنش گفت :
_پندار_ من خسته ام مى رم بخوابم .. شب همه بخير .
نميدونم معنى اين كاراش چى بود .. اما محل بهش ندادمو شالمو دوباره سرم كردم و با خيال راحت نشستم سرميز .
نزديكاى ساعت 12 بود كه بالاخره بلند شديم و به طرف اتاقامون رفتيم تا بخوابيم ... پندار همون اول به بهونه ى خواب ازمون جدا شد و ديگه هم برنگشت ... با بچه ها كلى مسخره بازى كرديم و خنديديم ... اما پندارو هركاريش كرديم نيومد و فقط هر چند دقيقه يه بار سرشو
از اتاقش ميورد بيرون و با عصبانيت فرياد مى زد ...
_پندار_ آروم تر ميخوام بخوابم
اما هيچكس به روى خودش نمى يورد و همون آش بود و همون كاسه .
تازه چون فردا كلاس داشتيم رفتيم بخوابيم .. وگرنه كه تا صبح دورهم مينشستيم ... اصلا فكرش رو هم نمى كردم كه فرانسه با اين5 تا انقدر بهم خوش بگذره .. واقعا خوب بود ...
چندتا ضربه ى آروم به در اتاق وارد كردم و رفتم تو
پندار روى تخت دراز كشيده بود و يكى از دستاشو روى پيشونيش گذاشته بود و با دست ديگه اش مشغول اس ام اس بازى با آيفنش بود .. دكمه هاى پيرهنشو تا آخر باز كرده بود كه هيكل عزله ايشو به خوبى نمايش ميداد ... با ديدن من سرجاش نميخيز شد و متعجب بهم نگاه كرد ... هنوزم عصبانيت تو چشماش موج ميزد .. اخه اين يهو چش شد ؟!
پرو ... انگار تا حالا آدم نديده ... يكم تو چشماش زل زدم اما ديدم از رو نميره ... با يكى از دستام محكم به پيشونيم ضربه زدم و با لحن مسخره اى گفتم
_ آخ ... ببخشيد يادم رفت ارث باباتو واسه ات بيارم !
چپ چپ نگاهم كرد و با همان لحن عصبانيش گفت :
_پندار_ چى شد .. بالاخره خانوم خانوما رقصشون تموم شد ؟؟!
ااااااااا ... پس بگو دلش از چى پر بوده .. واسه اينكه من جلوى آرتان و سپهر عربى رقصيدم عصبانى شده .. اى آدم زرنگ .. نكنه اينم چون به بابام قول داده ازم محافظت كنهالان عصبيه ... معلومه كه ايناهمش بهونه است ... چرا درست نمى ياى بگى بهم اهميت ميدى .. آخه چرا ؟!
جوابى بهش ندادم و فقط نگاهش كردم ...
_پندار_ اين بازيه مسخره چى بود كه ترانه انتخاب كرد ؟؟
مثل اينكه فراموش كرديد ما فقط يه همخونه بيشتر نيستيم .. دليلي براى بازى كردن و شوخى باهمديگه نداريم !
من فقط همينطور بهش نگاه مى كردم كه اين كارم باعث مى شد بيشتر عصبانى بشه ... پندار كه متوجه نگاه هاى من به خودش شده بود با لحن بچه گونه اى كه توش كلافگى موج ميزد گفت :
_پندار_ چيه نگاه داره ؟!
بالاخره زبون باز كردم
_ديدن خر صفا داره !
_پندار_ خيلى پرويى به قرآن .. ولى من يه روز اين زبون تو رو كوتاهش مى كنم ...
جوابشو ندادم و به طرف تختخواب رفتم .. زيرمانتوم يه تاپ سفيد پوشيده بودم .. واسه همين بدون ترس و هراسى مانتومو دراوردم و گذاشتمش روى عسلى كنار ميز ...
پندار با پسرايى كه تا به حال ديده بودم فرق داشت .. لختم ميومدم جلوش بهم توجه اى نمى كرد .. و اين اخلاقش بدجورى حرصمو درميورد .
رومو ازش برگردوندم و گفتم :
_پندار در خواب بيند پنبه دانه .. و سريع خوابيدمو پتو رو هم كشيدم روم ...
اونم ديگه چيزى نگفت .. كمى كشيد تا برقاى اتاق خاموش شد .. و پندار هم خوابيد .
ديگه از كنارش خوابيدن ترسى نداشتم .
***
با صداى ملايم پندار
بالاى سرم چشم باز كردم ..
_پندار_ صحرا .. صحرا .. بلندشو ديگه يكم ديگه بايد بريم دانشگاه
دلم ميخواست پامو بكوبونم تو دهنش .. انقدر بدم ميومد يكى بياد از خواب بيدارم كنه ... بهش توجه نكردم و چشمامو دوباره روى هم گذاشتم .. دوباره پلكام داشت سنگين مى شد .. كه صداى نحضش مانع شد .
_پندار_ بيدارشو ديگه .. انقدر بچه نباش .. پاشو كوچولو!
اين ديگه بى نهايت گسداخ بود ... با عصبانيت سرجام نشستم و تو چشماش خيره شدم و با همان صداى خوابالوم گفتم :
_ چرا تو فكر مى كنى خيلى بانمكى ؟!
تازه متوجه ضاهرش شدم .. يه پيرهن بنفش كمرنگ بايه شلور كتون بنفش پوشيده بود .. بوى عطر تلخش ديونه كننده بود .. ابروهاشو تميز كرده بود و صورتش هم سه تيغ ... اوووو بميرى تو دختر كم مونده بگى شرتش چه رنگيه ... ببخشيد تو روخدا من يه مدته خيلى بى ادب شدم ...
پندار پوزخندى زد
_پندار_ خب تا با چشمات منو نخوردى من برم پايين
حسابى از اين حرفش خجالت كشيدم و ناخواسته سرخ شدم ... الآن فكر بعد ميكنه راجب من .. اى خدا .. اخه چرا من انقدر سوتى ميدم ..
از تخت بلند شدم و كش و قوصى به بدنم دادم ... بهش نگاه كردم هنوز سرجاش بود ..
_فكر كردم گفتى ميرى پايين ؟
جوابى نداد وهمينطور نگاهم مى كرد ...
دست راست و اوردم بالا و چند بار جلوى چشماش تكونش دادم .. مثل مسخ زده ها به من خيره شده بود ...
همينطور كه دستمو تكون ميدادم گفتم ..
_يهو ... از صحرا به *** .. صداى منو ميشنوى ؟!
به خودش امد و روى پاهاش ايستاد .. وقتى رو به روم وايميستاد قدم تا سينه اش بيشتر نمى رسيد ...
روى پنجه ى پاهام ايستادم تا هم قدش بشم ..
_ پندار حالت خوبه ؟!
_پندار_ آره .. بايد بدباشم ؟!
_آخه يجورى شده بودى
_پندار_ نه خوبم
_اما يه چيزيت بود
_پندار_نبود صحرا گيرنده
_چرابود
با عصبانيت گفت :
_پندار_ باشه بابا بود..حالا ارضا شدى ؟!
و دنبال حرفش خنديد و از اتاق رفت بيرون ..
اين خيلى بى شخصيته .. اخه منظورش از اين حرف زشت چى بود ... وارد دستشويى شدم و چندتا مشت آب يخ به صورتم زدم ... به آينه نگاه كردم و با ديدن چهره ى خودم خنده ام گرفت ... يه پاچه ى شلوارم تادم زانوم بود .. يكى پايين .. بند تاپم رفته بود زير سينه هام و موهامم پخش روى هوا بود ..بيخود نيست اين پندار بد بخت با تعجب بهم نگاه مى كرد ... شبيه موجودات فضايى شده بودم .. خب بايدم تعجب كنه ...
از دستشويى كه امدم بيرون زنگ موبايلم بلندشد .. به طرف موبايلم رفتم و با ديدن اسم پوريا رو صفحه ى گوشيم ... ذوق زده شدمو گوشيو برداشتم ...
_ به به .. بردار عزيز ... پارسال دوست امسال آشنا .. شماره گم كرديد ؟!
پوريا با لبخند گفت :
_پوريا_ دو دقيقه زبون به دهن بگير
بزار حالتو بپرسم زلزله ...
زلزله لقبى بود كه اكثر وقت ها پوريا صدام مى كرد ... منم بلند خنديم گفتم :
_اوه .. اوه .. چه بد اخلاق
_پوريا_ آدم نميشى تو صحرا .. حالا خوش ميگذره.. مارو نميبينى خوشى ؟!
_ اوووف چجورم ..
_پوريا _ پندار خوبه .. ترانه و مهديس ، همه خوبن ... كلاست كى شروع ميشه ..
_ وايى پوريا يواش تر .. كامپيوتر كه نيستم همه رو ثبت كنم ... يكى يكى بپرس منم جواب بدم ...
و با خنده ادامه دادم :
_ بله خوبه ... اوناهم خوبن ، سلام ميرسونن .. ديگه چى بود ؟ .. آها .... امروز اولين كلاسمونه
پوريا همينطور كه ميخنديد گفت :
_پوريا_ باشه عزيزم موفق باشى ... خب ديگه برو زلزله مزاحمت نشم .. كارى ندارى ؟
_ من از اولش هم كاريت نداشتم !
_پوريا_ بخدا هيچكسى از پس زبون تو يكى بر نمياد
_ بر منكرش لعنت !
_پوريا _ خدا به داد اون پندار بيچاره برسه .. سلام به همه برسون .. كاريت نداشتم فقط ميخواستم حالتو بپرسم ..خب ديگه فعلا خداحافظ .
گوشيمو قطع كردمو انداختمش روى تخت و با هيجان به سمت درب خروجى اتاق رفتم ... در اتاقو باشدت باز كردم كه برم بيرون .. اما يهو وسط راه در خورد به يه چيزى و محكم صدا داد ... متعجب به پشت در نگاه كردم كه پندارو پخش زمين ديدن ...
پندار درحالى كه دماغشو تو دستش گرفته بود و از درد ميناليد گفت :
_پندار_ دماغم و له كردى !
تقريبا فرياد كشيدم
_ فداى سرم .... هنوز با اين سنت نميدونى گوش وايسادن كار بديه ؟!
پندار همينطور كه دماغشو ميمالوند از روى زمين بلند شد و گفت :
_پندار_ ميخواستم ببينم دارى باكى حرف ميزنى
_پوريا بود
_پندار_ آره ..فهميدم ..
بى توجه بهش برگشتم تو اتاق و درو محكم پشت سرم هول دادم كه دوباره محكم خورد به يه چيزى ...
متعجب پشت سرمو نگاه كردم كه دوباره پندارو ديدم ..
_اين دفعه چى شد ؟!
_پندار_ تو عادت دارى هرجا كه وارد ميشى درو محكم پشت سرت ببندى ؟!
باخنده گفتم :
_بازم دماغت ؟!
سرشو به نشونه ى علامت مثبت چندبار بالا و پايين كرد .. به طرفش رفتم .. دماغش حسابى قرمز شده بود ..
_ حقته .. حتما دروغ گفتى كه دماغت انقدر دراز شده و همش لاى در له ميشه !
پندار درحالى كه از شدت درد يكى از چماشو بسته بود گفت
_پندار_ كى به تو گفته خيلى بانمكى ؟!
جوابشو ندادم و از اتاق انداختمش بيرون و بدون هيچ معطلى درو بستم و به سمت كمدم رفتم تا لباسامو عوض كنم ... يه مانتو با يه مقنعه سرمه اى جدا كردم و پوشيدم و يه آرايش ملايمى هم به چهره ى زد و بى حالم هديه كردم و از اتاق رفتم بيرون ...
اين دفعه در اتاق را با ملايمت و خيلى آروم باز كردم كه دوباره دماغ يكيو نزنم بشكونم ..
اما هيچكس پشت در نبود ...
پله ها رو تند تند پايين
رفتم ... همه سر ميز نشسته بودن و داشتند صبحانه ميخوردند ... يه سلام كوچيك كردم و به سمت كترى رفتم و براى خودم چايى ريختم ... سپس مشغول خوردن صبحانه شدم ...
نگاهمو به چهره ى پندار انداختم كه درست روبه روام نشسته بود ... بيچاره دماغش باد كرده بود ...
صداش كه خيلى زياد بود ... حالا دردشو نميدونم ...
با ديدن چهره اش بى اختيار خنده ام گرفت ..دماغش شبيه دماغ هفت كوتوله تو فيلم سفيد برفى شده بود
همه صورتش شده بود دماغ !!!
بعد از خوردن صبحانه از سر ميز بلند شديم .. اگه ضرفا رو ميشستيم و بعد مى رفتيم حسابى ديرمون مى شد واسه همين ضرفا رو حتى نگاهم نكرديم و همه از خونه زديم بيرون ...
وارد دانشگاهمون كه شديم .. خيلى مشتاق و با ذوق به درو ديوار نگاه مى كردم .. با دانشگاه هاى ايران خيلى فرق مى كرد .. از همه لحاظ برتر بود ... حياط دانشگاه از چمن و انواع گل هاى رنگا رنگ پر شده بود و فقط يه مسيرى درعرض
دومتر راه سنگ كرده بودن براى رفت و آمد ... همه ى دانشجو ها منظم و با شخصيت در دانشگاه رفت و آمد مى كردند ... چند قديمى جلو رفتيم كه تابلويى توجه همونو به خودش جلب كرد ... توضيح هايى دربراره ى دانشگاه بود
) يكى از دانشگاه هاى شهر پاريس بود كه شهرت بسيارى داشت و جزء اولين Universite de Paris دانشگاه پاريس ( به فرانسوى:
دانشگاه هاى تاسيس شده در اروپا بود . اين دانشگاه در اواسط قرن 12 تاسيس شد و در بين سال هاى 1160 تا 1250 رسماً به عنوان يك دانشگاه شناخته شد .
اين دانشگاه كه اغلب به عنوان دانشگاه سوربن ناميده مى شود ، بعد از تغييرات زياد و بيش از 100 سال تعليق از فعاليت (1896-1793)،درسال 1896 بازگشايى شد و تا سال 1970 به فعاليت خود ادامه داد. نهايتاً در پى جنبش مه 1968 فرانسه ، درسال 1970 به 13 دانشگاه خودمختار تقسيم شد . امروزه اين دانشگاه پاريس به شكل مجزا از يكديگر فعاليت مى كنند .
و نام هر 13 دانشگاه تقسيم شده را به فرانسه نوشته بودن ...
دانشگاهى كه ماتوش بوديم سوربون نام داشت ... زندگينامه ى دانشگاه برام جالب و مثل خودش قشنگ بود .. با اخطار پندار راه افتادم ... وارد سالن كه شديم مردى جلو امد و به فرانسه چيزى گفت .. و پندار هم به همان فرانسه جوابشو داد و به اوگفت كه ما از ايران انتقالى گرفتيم تا اين جا ادامه تحصيل بديم .
مرد مهربان مارو به اتاقى راهنمايى كرد و ازمون خواست كه منتظربمونيم ...
كمى نكشيد كه همه ى دانشجوهايى كه تو اين بورسيه انقالى گرفته بودن وارد اتاق شدن و اوناهم منتظر نشستند ...
با ديدن هومن ناخوداگاه اخمام درهم رفت و رومو ازش گرفتم
هنوز يادم نرفته كه چه بلايى سرم اورد .. اگه اونروز پندار دير مى رسيد معلوم نبود چه
چيزى انتظارم را مى كشيد ... پندارهم با ديدن هومن عصبى شد و دستمو محكم گرفت تو دستاش و خودشو چسبوند به من ... باورم نمى شد كه رو من احساس مسئوليت ميكنه ...
بالاخره انتظارها به پايان رسيد و مردى مسن وارد اتاق شد .. و به فارسى تمام توضيحات خاص را راجب به دانشگاه برامون گفت و مارو به كلاسمون راهنمايى كرد ... وارد كلاس كه شديم دوباره احساس خوبى بهم دست داد .. همه ى دانشجوهايى كه در كلاس حضور داشتند يا از ايران انتقالى گرفته بودند و يا اصليتشون براى ايران بود و ساكن فرانسه بودند ...
نشستيم و منتظر استاد مونديم ... كمى بعد از ما استادهم وارد كلاس شد و خودشو معرفى كرد و ازماهم خواست كه خودموونو معرفى كنيم ..
. ***
كلاسمون تموم شد .. براى روز اول بعد نبود .. يعنى اونطورى كه فكرشو مى كردم نبود و با همه احساس صميمى و خوبى داشتم ....
خسته وارد خونه شديم ... بدون هيچ مكثى به طرف اتاقم رفتمو لباسامو عوض كردم و مستقيم رفتم حموم ...
آخيش ... خنك شدم .. همه ى خستگى امروز از تنم خارج شد .. توى وان حموم دراز كشيدم و مشغول كف مالى كردن بدنم شدم ... يكم كه خودمو با صابون و شامپو شستم با حوله ام خودمو خشك كردم و سپس حوله رو دور خودم پيچيدم و از حموم امدم بيرون ...
با ديدن پندار كه روى تخت نشسته بود سريع دستمو جلوى سينه هام گرفتم كه مشخص نباشه ... پندار با ديدن من لبخند بر لبانش نشست و پرو پرو بهم نگاه كرد ... اخمامو توهم كشيدم و با لحن عصبى گفتم :
_ تو اينجا چيكار مى كنى ؟!
پندار در حالى كه ..ريز..ريز ميخنديد از روى تخت برخاست و به طرفم امد .. فاصله مون لحضه به لحضه كمتر مى شد .. آب دهنشو قورت داد .. نفس هايى كه مى كشيد با صورتم برخورد مى كردن و ترس را به وجودم مينداختن .. چند قدمى ازش دور شدم و دوباره حرفو تكرار كردم ... پندار باخنده گفت :
_پندار_ يادته بهت گفتم بچرخ تا بچرخيم ؟! .. حالا نوبت منه ...
منظورش چى بود .. بى توجه بهش به طرف كمدم رفتم .. اما با صحنه ى عجيبى مواجه شدم .... دركمد قفل بود و كليد هم روش نبود .. تازه فهميدم موضوع از چه قراره ....
با عصبانيت به طرفش برگشتم
_كليدا كجاست ؟!
باخنده ى مرموزى گفت : از چى حرف ميزنى ؟!
_ پرسيدم كليد كمدم كجاست ؟
_پندار_ نميدونم حتما روشه ديگه
اه ..اه .. اه .. لاكردار عين حرفاى اون روز خودمو داره تحويل خودم ميده .. بادى به گلوم انداختمو فرياد زدم
_ مثل اينكه هوس كردى يه بار ديگه دماغتو بزنم خورد كنم ..
و با عصبانيت دستمو به طرفش داراز كردم
_ كليدا رو بده .
پندار باخنده گفت :
_پندار_ هه .. به ما نميخورى آخه .. يادت رفته ديروز چجورى رفتى رو عصابم ؟! حالاهم نوبت منه خانومى
_پندار من
دخترم باتو فرق ميكنم
_پندار_ هيچ فرقى نميكنى ..
_ يعنى دارى ميگى با حوله برم پايين ؟
_پندار_ توكه ديروز جلوشون عربى رقصيدى .. امروزم باحوله برو پيششون اشكالى نداره
هه .. اين هنوز دلش از رقصيدن من پره ... عجب كينه اى هستش اين بشر ... يادشم نميره .. قيافه مو مظلوم كردم و با لحن مهربانى گفتم :
_ پندار ، خواهش مى كنم كليدارو بده
پندار قهقه اى زد و سپس گفت :
_پندار_ يادم نمياد بهت گفته باشم ازم خواهش كنى
_ واااا .. پس چيكاركنم ؟!
كمى مكث كرد و با نيشخند گفت :
_پندار_ زانو بزن !
متعجب فرياد زدم .. به طورى كه صدام تا هفت تا خونه اونور تر هم مى رفت
_ چىىىىىىىىىىىى ؟؟!!!
_پندار_ گفتم زانو بزن
_ هه .. اينو كه ديگه قطعاً جدى نميگى
_پندار_ مگه لباساتو نميخوايى ؟... زانو بزن
_ بيشعور .. من اذت خواستم زانو بزنى ؟!
دوباره حرفشو تكرار كرد
_پندار_ صحرا ... زانو بزن
اشك تو چشمام حلقه بسته بود ... واقعا اين ميخواد غرور منو خورد كنه .. غرور صحرا رو .. تاحالا هيچكسى موفق به در اوردن اشك هاى صحراى مغرور نشده بود .. ولى اين پندار موفق شد ... نفسم را باصدا بيرون دادم و از ته دل ناليدم .. اين انصاف نيست ... كمى مكث كرد و سپس جلوى پاهاش نميخيز شدم ..
_پندار_ كاملا زانو بزن ..
چپ چپ نگاهش كردم و كامل جلوى پاش زانو زدم و بريده بريده گفتم :
_لطفا .. كليدامو بده ...
_پندار_ اااااا... يكم مهربون باش .. اين چه طرز گفتنه بد اخلاق ؟!
_خب ميگى چيكاركنم ؟!
_پندار_ عزيزم و عشقم به كار ببر...( و باخنده اضافه كرد) مثل اين جنتلمنا!
آب دهنمو قورت دادم
_ عزيزم ..
حرفمو قطع كرد
_پندار_ بايد بگى پندار عزيزم
بغضم لحضه به لحضه داشت بزرگتر مى شد و هرآن ممكن بود بتركه
_پندار عزيزم .. اذت خواهش مى كنم كليداى كمدمو بده
دوباره نگاهم كرد و گفت :
_پندار_ ااااااا .. اصلا به دلم نچسبيد ..
بلند شدم و با فرياد گفتم :
_ همين الآن اون كليدارو بده .. اصلا نميشه باتو با زبون خوش حرف زدا
در همين گيرودار بوديم كه حوله ام شل شد و از تنم باز شد و افتادش زمين ... انگار يه پارچ آب يخ رو سرم خالى كردند ... رنگم شد عين لبو ... چند ثانيه اى تو شوك بودم و سپس سريع دولا شدم روى زمينو حولمو چنگ زدم و پيچيدمش دور خودم ... اما همين چندثانيه براى پندار كافى بود ... وايى خداجون همه جامو ديد ... سريع نگاهش كردم كه هنوزهم خيره به حوله ى توى تنم بود .. آبروم رفت ... امدم دوباره سوالمو ازش بپرسم كه پندار مانع گفتنم شد ... خيلى عصبى از اتاق رفت بيرون و قبل از اينكه كاملا خارج بشه با لحن عجيبى گفت :
_پندار_ كليداتو گذاشتم زير بالشتم
و بدون اينكه بهم حتى فرصت بده كه جوابشو بدم از اتاق خارج
شد ...
به طرف تخت رفتمو كليدارو از زير بالشتش برداشتم .. سپس از كمدم يه دست لباس دراوردم و پوشيدمش ... موهامم لخت شلاقى كردم و دور شونه هام ريختم ... سعى كردم با آرايش كردن خودمو مشغول كنم تا به اتفاقى كه الآن افتاد بود فكرنكنم .. چون هربارى كه ياد اون اتفاق مييفتادم .. بيشتر خجالت مى كشيدم ... از اتاق خارج شدم ... پندار پيش بقيه رو كاناپه نشسته بود و مشغول تماشاى تلوزيون بود ... رفتم كنارشون بشينم كه صداى پندار بلند شد :
_پندار_ صحرا جان ميشه لطفا قهوه واسه مون بيارى ؟!
چشم غروه اى بهش رفتم و بدون اينكه جوابى بدم راهمو كج كردم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم ...
مشغول درست كردن قهوه بودم...
اين درست نبود .. بايد منم حالشو بگيرم تا بفهمه صحرا كيه ... دوباره از آشپزخونه خارج شدم .. همه انقدر غرق فيلم ديدن بودن كه هيچكس متوجه ى من نشد ... سعى مى كردم روى پنجه ى پاهام راه برم كه صدا توليد نشه ... با قدم هاى بلند از خونه خارج شدم و به سمت خونه ى عمو دنييل رفتم ... درخونه اش باز بود .. چند ضربه به در وارد كردم و چندبار صداش كردم
_عمو دنييل .. عمودنيل ..
اما جوابى نشنيدم ... دوباره صداش كردم .. دوباره و دوباره .. اما بى فايده بود ...
فشار كوچكى به در وارد كردم .. در با صداى دلخراشى باز شد ... نماى خونه اش درست مثل طبقه ى بالا بود .... بدون اينكه فضولى كنم و دست به چيزى بزنم .. سريع به سمت اتاق خوابش رفتم ... ميدونستم عمو دنييل بخاطر سن زيادش از دندون مصنوعى استفاده ميكنه و اين درست همون نقشه اى بودش كه من داشتم ... وارد اتاق خوابش شدم ... اتاقش تا چشم كار مى كرد آبى رنگ بود و همه چيز ست آبى بود ...
روى اصلى كنار تختش ليوانى قرارداشت .. همون ليوانى كه شبا هنگام خواب دندون هاى مصنوعيشو توش قرارميداد .... ليوانو برداشتم و بوش كردم ... بوى گندى به مشامم خورد .. سريع بينيمو از ليوان دور كردم .. اووووق ... حالم بهم خورد ... از خونه اش خارج شدم ... و دوباره به آشپزخونه ى خونه ى خودمون بازگشتم ...
تو اين مدت قهوه ها هم آماده شده بود ... سريع قهوه ها را داخل فنجون هاى مخصوص ريختم .. البته به جزء قهوه ى پندار .. قهوه ى اونو ريختم تو همون ليوانى كه براى دندون هاى عمو دنييل بود ! .. بدون اينكه حتى ليوان را بشورم ...
از آشپز خونه خارج شدم و سينى به دست به جمع اونا بازگشتم ... اول از همه به ترانه و مهديس تعارف كردم بعدش هم سپهر و آرتان ... همه ى فنجون هاى توى سينى تموم شد و فقط همون قهوه ى ليوانى باقى موند ... همه با ديدن قهوه توى ليوان حسابى تعجب كردند
_ترانه _ وا صحرا چرا قهوه رو ريختى تو ليوان ؟!
سعى كردم خيلى خونسرد و عادى جوابشو بدم
_
اخه ديگه فنجون نداشتيم .
به طرف پندار رفتم و قهوه ى ليوانى رو بهش تعارف كردم و اونم بدون هيچ مكثى ليوان را برداشت و مشغول خوردن شد .... حالم داشت بهم ميخورد .. انگار اصلا متوجه ى طعم بد قهوه نشده بود ... و همينطور داشت قهوه هاى توى ليوان را ميخورد ...
فكرى به سرم زد .. به سمت تلفن رفتمو تلفنو برداشتم ... عمو دنييل شماره ى موبايل و خونه شو توى حافظه ى تلفن برامون سيو كرده بود كه اگر مشكلى برامون پيش امد باهاش تماس بگيريم ... گوشى بى سيم را برداشتم و دوباره برگشتم سرجام ... و شماره ى موبايل عمو دنييل را گرفتم ... هنوز چندبوق نخورده بود كه صداى عمو دنييل پيچيد تو گوشى
_عمودنييل_ جانم پندار ؟
نفس عميقى كشيدمو گفتم :
_سلام عمو ، منم صحرا
عمودنييل به شنيدن صداى من لحنشو عوض كرد و باخوش رويى گفت :
_عمودنييل_سلام عمو جان .. خوبى دخترم ؟؟ جانم عزيزم كارى دارى ؟؟
بادى به گلوم انداختم و بلند حرف زدم تا همه بتونن متوجه ى مكالمه ى مابشن .... پندار همچنان درحالى كه داشت قهوه شو ميخورد به من نگاه مى كرد و سعى داشت بفهمه كه با عمو دنييل چيكاردارم
_مرسى عموجان .. راستش ميخواستم بگم كه امدم پايين كارتون داشتم اما نبوديد .. منم فضولى كردم يه ليوان از تو اتاقتون برداشتم .
پندار با شنيدن اين حرف من كنجكاو تر شد و بيشتر گوشاشو تيز كرد ..
_ همون ليوان دسته داره رو برداشتم ... همون كه بغل تخت تون گذاشته بوديد
_ آره .. آره .. خودشه ..همونى كه مال دندون مصنوعى هاتونه ...
تا اينو حرفو زدم .. پندار سريع قهوه هايى كه توى دهانشو بودو تف كرد بيرون و دوان دوان به سمت دستشويى دويد .. صداى خنده ى من و اون چهار تا ى ديگه بلند شد ... حقش بود .. به قول خودش بچرخ تا بچرخيم ... از عمو دنييل خداحافظى كردمو گوشى رو قطع كردم .. حتى اونم متوجه ى قصد من از برداشتن اون ليوان شد و كلى هم پشت تلفن خنديد ... فنجون ها و ليوان عمو دنييل رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم و مشغول شستنشون شدم ...
***
روز ها پشت سرهم ميگذشت و كار ماهم هر روز سخت تر مى شد .. يك هفته بودش كه دانشگاهمون شروع شده بود و من تو اين مدت كم خيلى دوست توى دانشگاه پيدا كرده بودم ... اما جدا از همه با يه دخترى آشنا شده بودم به اسم زيبا ... اون با بقيه فرق مى كرد .. خيلى باهاش راحت بودم و واقعا دختر خوبى بود ... نه تنها من بلكه ترانه و مهديس هم با زيبا دوست شده بودن و باهم رفت و آمد داشتيم ... زيبا اصليتش ايرانى بود ولى به همراه پدر و مادرش امده بودن فرانسه و ساكن پاريس بودن .. اينجور كه خودش ميگفت .. سال ها بودش كه ايران نرفته اند و از اينكه دوستاى ايرانى مثل مارو پيدا كرده خوش حاله
.... رفته و امدمون هم تو دانشگاه بهتر شده بود .. با هومن تويه كلاس افتاده بوديم ... اما خدارو شكر اون كارى به كار من نداشت و منم كارى به كار اون نداشتم .. و از اين موضوع خيلى خوش حالم .. فكر كنم بالاخره تونست كه منو فراموش كنه ...
خونه ى زيبا اينا با خونه ى ما همش چند كوچه اختلاف داره ... واسه همين بيشتر وقت ها كه تو خونه تنها بوديم و حوصله ى پندارو سپهرو ارتان را نداشتين .. ميرفتيم پيش زيبا ...
يه روز كه خونه ى زيبا نشسته بوديم و بابچه ها مشغول گپ زدن و چايى خوردن بوديم ... صداى تلفنم بلند شد با ديدن اسم پندار روى صفحه حسابى تعجب كردم ... خيلى كم پيش ميومد كه پندار بخواد بامن تماس بگيره ... هر وقت كه به من زنگ مى زد يا خيلى اظطرارى بود يا مجبور بود جلوى پدر و مادرش تماس بگيره ... اما الآن كه كسى مجبورش نكرده ... فنجون توى دستمو كنار گذاشته ام و سريع گوشيمو از روى ميز قاپيدم و تلفنو جواب دادم
_الو
صداى پندار پشت تلفن بلندشد ... ترانه و مهديس و زيبا متعجب به سمت من برگشتن و در حالى كه سعى داشتند گوشاى خود را تيز كنند تا از مكالمه ى بين منو پندار باخبرشوند به من نگاه مى كردند ... لحن پندار با هميشه فرق مى كرد .. مهربون بود ... انگار كه از موضوعى خوشحال باشه خيلى محترمانه بهم گفت كه ميان دنبالمون تا بريم دريا و يكم با قايق بگرديم ... منم خيلى مشتاقانه درخواستشو پذيرفتم ... تلفنمو قطع كردم و جريان و براى اوناى ديگه هم گفتم .. هرسه تاشون سراسيمه بلندشدند و به سمت آينه حجوم بردند كه آماده بشن ...
كمتر از چند دقيقه نگذشت كه صداى بوق ماشينى دم در بلندشد ... فهميدم كه پندار اينا امدن .. پله هارو دوتايكى گذرونديم تا دم در رسيديم ... درست حدث مى زدم پندار بود كه سوارماشين عمودنييل شده بود انتظارمارا مى كشيد ... با لبخند به طرف ماشين رفتيم و سوار شديم ....
سلام كردم و پندارهم با مهربانى جواب سلامم و داد ... نميدونم اين چشه .. اين بشر خيلى عجيب و غريب بود يه روز خوب بود .. يه روز بد .... و خوش بختانه امروز از همون روزا بودش كه خيلى گل و مهربون بود ...
از ماشين پياده شديم ... صداى مرغ هاى ماهى خوار و موج دريا كه با سنگ هاى ساحل برخورد مى كرد حتى از اين فاصله ى دور هم به گوش مى رسيد .. به لبخند به طرف پندار برگشتمو دستامو زير بغلم پنهان كردم ... بهار بود براى همين هوا آنچنان
ادامه دارد...
1402/07/05 13:48#پارت_#دهم
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?
سرد نبود .... همينطور كه داشتيم تو پياده رو به سمت دريا قدم مى زديم .. چشمم به مغازه اى افتاد كه پشت شيشه ى او پيراهن سفيد زيبايى بود ... ناخواسته چشمم روى اون پيرهن ثابت ماند ...
پندار كه متوجه ى خيره ماندن من به اون پيرهن شد لبخند مهربانى زد و با لحن مهربانترى گفت :
_پندار_ ازش خوشت امده ؟!
به خودم امدم ... به سمتش برگشتم .. خواستم جوابشو بدم .. اما وقت نشد و پندار دست منو گرفت و به طرف آن مغازه كشيد .. وارد مغازه شديم .. پسر جوانى جلو امد و به فارسى سلام كرد ... مثل اينكه فارسى بلد بود و فهميده بود كه ماهم ايرانى هستيم ... لبخندى زدم و جواب سلامشو دادم ... اما پندار خيلى خشك و خشن سلام كرد و از پسرك خواست تا آن پيراهن سفيد پشت شيشه ى مغازه را براى ما بياورد ... پسرك اول نگاهى به هيكل من انداخت و بعد از كمى برانداز كردن من .. از سرهمان پيرهن سفيد برايم اورد و به طرفم گرفت
_پسر_ اين سايز خودتونه خانوم !
متعجب دستمو به طرف اون پسر دراز كردم تا پيرهنو ازش بگيرم و در عوض فقط لبخند زدم ... اما همين كافى بود پندار اخم هايش را درهم كشيد و با عصبانيت زودتر از من پيرهنو از دست پسرك كشيد و به طرف من گرفت و بالحن عصبانى گفت :
_پندار_ برو بپوشش
بى توجه پيرهنو گرفتم و به سمت اتاقك كوچكى كه داخل مغازه بود رفتم تا لباسو بپوشم ... حسابى از اين نوع صحبت كردن پندار و رفتارش متعجب شدم .. يعنى روى من حساسه و غيرت نشون ميده .. اين كاراش چه معنايى داره ... شايدم فقط بخاطر آبروى خودشه كه اين رفتارا رو از خودش نشون ميده ...
لباسو پوشيدم و توى آينه ى روبه روى خودم به هيكلم خيره شدم ... پيرهن انگار توى تنم دوخته شده بود و خيلى جذب كمر باريكم بود ... رنگ سفيد به صورتم ميومد و خيلى جذاب تر از چيزى كه بودم نشونم ميداد ... دركل خيلى خيلى خوشگل شده بودم ....
با لبخند در اتاقو باز كردمو با همان وضع از اتاق خارج شدم ... پندار با ديدن من اول محو زيبايى ام شد و ناخواسته لبخند زد و خيره خيره نگاهم كرد .. اما بعد به خودش امد و دوباره همان پندار بداخلاق شد و با عصبانيت به ان پسرك لباس فروش زُل زد ... رومو ازش گرفتمو به پسرك نگاه كردم كه با لبخند تحسين آميزى محو هيكل من شده .. مثل اينكه پندار به اون پسره حسودى ميكنه .. دوباره رومو برگردوندم
_خوبه ؟
_پندار_ نه .. زيادى تنگه برو درش بيار !
_ولى من ميخوامش پندار
_پندار_ خب يه پيرهن ديگه انتخاب كن
مثل بچه ها پامو روى زمين كوبيدم و با كلافگى گفتم :
_نه .. من همين پيرهنو ميخوام !
پندار كه ديگه از رفتار من كفرى شده بود چند قدم به طرفم امد و با صداى بلندى گفت :
_پندار_ عزيزم همين الآن برو اين
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد