بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

لباسو از تنت در بيار تا خودم اين كارو نكردم !

مثل اينكه ديگه حسابى خونش به جوش امده ... اى پسره ى حسود .. وايسا دارم برات با صحرا در ميوفتى ... رومو از پندار گرفتم و به طرف اون پسره رفتم و دستمو گذاشتم روى ويترين مغازه اش و خودمم نيم خيز شدم روى ويترين .. به اندازه اى كه چاك سينه هام از اون لباس بزنه بيرون و مشخص بشه ... لبخند مصنوعى زدم و به پسرك گفتم :

_ اين آقا پندار ماكه از اين لباس من خوشش نيومد .. نظرشما چيه ؟؟ بهم مياد ؟!

و پشت بندش بلند و مستانه خنديدم .. پسره هم گل از گلش شكوفت و با خنده و كلى ذوق درحالى صداشو نازك مى كرد گفت :

_ بله .. بله ... البته .. اين لباس برازنده ى شماست خانوم .. واقعاً زيبا شديد

پندار كه ديگه كارد ميخورد خونش در نميومد ... با عصبانيت نفسشو بيرون داد و به طرف من امد و مچ دستمو گرفت و منو به دنبال خودش به طرف اتاق كشاند ... نميتونستم خودمو كنترل كنم و ناخوداگاه به دنبالش كشيده مى شدم ... لامصب زورش خيلى زياد بود ...

وارد اتاق كه شديم درو محكم بهم كوبيد ... خيلى ترسيده بودم هرلحظه منتظر بودم صورتم از جاى سيلى اش كج شود ... اما بازم سعى داشتم خونسردى خودمو حفظ كنم ...

اتاق يك متر بيشتر نبود و يه نفر به سختى توش جا مى شد .. ديگه چه برسه به دو نفر .. جا خيلى تنگ بود براى همين ناخوداگاه همش بدنم به بدنش ماليده مى شد ... يكم نگاهش كردم .. خون چشماشو فراگرفته بود .. نميدونستم ميخواد چيكاركنه .. اما انتظار هركارى روهم ازش داشتم ... يكم مكث كرد و سريع دستشو به طرف پيرهن توى تنم برد و بايه اشاره از تنم كشيدش بيرون .. حسابى جا خوردم .. فقط بايه سوتين روبه روش ايستاده بودن ... از خجالت گون هام سرخ شد .. پندار بى توجه بهم داد زد :

_پندار_ سريع لباساى خودتو بپوش و بيا بيرون

و از اتاق خارج شد .. انقدر ازش ترسيده بودم كه ناخوداگاه به حرفش گوش دادم ... وقتى ازاتاق رفتم بيرون ديدم پندار دم در مغازه ايستاده و به چشماش به اتاقى كه من توش بودم نگاه مى كرد و انتظار مى كشيد ... انقدر عصابش خورد شده بود كه با يكى از پاهاش تند تند به زمين ضربه مى زد تا يكم آروم شود ... بفرما.. يه روزم كه اين آدم بود من اينجورى دستشويى كردم تو عصابش !

به طرف پندار رفتمو روبه پسرك برگشتم و ازش تشكر كردم

_پسرك_ بازم به ما سر بزنيد .

نگاهمو به طرف پندار كشيدم .. نميدونم چرا اما دوست داشتم اذيتش كنم ... باخنده ى شيرينى درجواب پسرك گفتم :

_حتما!

اين حرفم پندارو داغون كرد .. پندار دستمو گرفتو بدون خداحافظى منو از مغازه ى پسرجوان برد بيرون و به سمت بچه ها كه اونور خيابان منتظر ما ايستاده بودن كشيد .. منم چون حوصله ى دعوا

1402/07/07 00:16

و جروبحث نداشتم هيچى نگفتم ...

با بچه ها وارد ساحل شديم و به سمت دريا رفتيم .. آرتان جلوتر از ما رفته بود تا يه سرى كارا رو روبه رو كنه .. برامون يه قايق اجاره كرده بود و يه بيليط قواصى واسه ى هركدومون گرفته بود ...

خيلى ذوق كردم ... من عاشق قواصى بودم ... هميشه دوست داشتم قواص بشم .. اما خب ناگفته نماند كه يكمم ميترسيدم

لباساى مخصوص قواصى رو تنمون كرديم و اماده ى رفتن به وسط اقيانوس شديم ... تو آينه به خودم نگاهى انداختم تو اين لباسا خيلى شبيه اردك شده بودم ... از همه نظر شبيه اردك بودم ... سوار قايق شديم و به سمت دريا راه افتاديم .. تقريبا وسط هاى دريا بوديم كه قايق ايستاد و يكى از قواص ها گفت .. به مكانى رسيديم كه قابل قواصى هستش و موجودات گوشت خوار در اين مكان نميان .. دوتا قواص ماحر دنبالمون بودن تا ازمون محافظت كنن و اگر خدايى نكرده اتفاقى برامون افتاد ..بهمون كمك كنن !

يه زن و يه مرد ... اول از همه استفاده ى صحيح از ماسك اكسيژن را بهمون آموزش دادند و وقتى كامل متوجه شديم .. گفتند كه ديگه اماده ى رفتن به درياهستيم ... با خونسردى و هيجان از سرجام بلند شدم و لب قايق ايستادم اول از همه نوبت من بود كه بپرم ... همش پاهام ليز ميخورد و به سختى ميتونستم كنترل و تعادل خودمو لب قايق حفظ كنم ...پندار هم كه همش استرس منو داشت كه يه وقت نيفتم توى آب .. آخ نميدونم اين رفتاراش و حساسيت هاش روى من يعنى چى ... به شمارش قواص به خودم امدم

_قواص_اماده باش .. يك .. دو ...سه

به شماره ى سه كه رسيد منو هل داد تو آب و خودشم پشت سرم پريد داخل آب .. هيچوقت فكر نمى كردم كه توى اقيانوس انقدر زيبا باشه .. ماهى هاى رنگا رنگ به سايزها و اندازه هاى مختلفت اطرافم مشغول شنا بودن .. زيرپاهام ..كف آب پر بود از جلبك و صدف هاى دريايى و انواع خرچنگ ها ... حسابى محو تماشاى اطرافم بودم كه حس كردم يه چيزى منو كشيد طرف خودش

متعجب به طرفش برگشتم كه ناگهان با ديدن .. چهره ى همان قواص آروم شدم ... منو به طرف صخره هايى كه گوشه ى دريا بودن كشوند و ازم خواست كه يكى از اين صخره هارو سفت بگيرم كه خودش بره و به بقيه كمك كنه بيان زير آب... منم دقيقا همون كارو انجام دادم ... به بالا سرم نگاه كردم ... چيزى تو مايه هاى 10 مترى امده بوديم زيرآب ... و من اصلا نمى ترسيدم .. اونقدراهم كه فكرشو مى كردم ترسناك نبود ... كمى منتظرموندم كه قواص با ترانه و مهديس و زيبا دوباره به طرف من برگشت و ما رو به طرف خودش هدايت كرد و انواع ماهى ها و ستاره هاى دريايى رو از نزديك بهمون نشون داد ... چند ساعتى مى شد كه تو دريا در حال شنا كردن بوديم اما هيچ خسته نشديم ...

محيط

1402/07/07 00:16

زيباى آب اصلا خسته كننده نبود

بالاخره وقتمون تموم شد و به كمك قواص ها به قايق برگشتيم ... خيلى بهم خوش گذشت و دوست داشتم يه بار ديگه هم برم زير آب .. اما نمى شد .. چون وقتمون به پايان رسيده بود.

به ساحل كه رسيديم .. لباساى قواصى رو در اورديم و دوباره لباس هاى خودمونو پوشيديم و سوار برماشين عمودنييل به سمت خونه راه افتاديم ... توراه كه بوديم از برج زيبا و معروف ايفل ديدن كرديم و سپس به راه خود ادامه داديم ... اول از همه زيبا را درخونه اش رسونديم و سپس به سمت خونه ى خود رفتيم ...

با خستگى وارد شديم .. خستگيمون از روى خوش گذرانى زياد بود ... چون واقعا امروز بهم خوش گذشته بود ... ترانه و آرتان كه هنوز از راه نرسيده بودن به طرف اتاقشون رفتنو گرفتن خوابيدن ... شناى زياد تو آب خسته مون كرده بود ... مهديس هم رو كاناپه دراز كشيد و تو چرت بود ... سپهرم كه خستگى تو چهره اش موج مى زد ... پندارم به طرف اتاقمون رفت و با همان لباساش گرفت خوابيد ... فقط موندم من

نميدونم چرا اصلا خوابم نميومد...

واقعا به اوناى ديگه حسوديم مى شد كه انقدر راحت خوابيده بودن

كوفتتون بشه

سعى داشتم خودمو يجورى مشغول كنم تا خوابم بگيره

به مامانم زنگ زدم يكم حالشو پرسيدم .. مامان كه طبق معمول مشغول آشپزى و خونه دارى بود ... باباهم كه همش به قرار هاى مشكوك و تلفن هاى ضرورى هميشگى خودش مى رسيد ... هيچ خبر تازه اى نبود .. پورياهم كه سركارش بود ... يكم واسه مامان اتفاقايى كه تو اين يه هفته رخ داد را تعريف كردم و سپس تلفن را قطع كردم .. با كلافگى وسط هال ايستادمو كف دستامو محكم بهم كوبيدم و با صداى بلند فرياد زدم ...

_ بيدار شيد

اما كسى به روى خودش نياورد .. سريع يه ليوان آب برداشتمو به طرف اتاقم رفتم ... از همه بيشتر از اينكه پندار خوابيده عصابم خورده و بهش حسوديم ميشه .. وارد اتاق شدم .. عين يه بچه گربه خوابيده بود رو تخت و مشغول خور و پف بود .. مثل اينكه خواب خيلى بهش چسبيده و داره حسابى لذت ميبره .. اما من براش كوفتش ميكنم ...

بالاى سرش رفتمو يكم نگاهش كردم ... انقدر غرق در خواب بود كه اصلا متوجه ى ورود من به اتاق هم نشد ... بيچاره ... كمى رو چهره اش نگاهمو ثابت نگهداشتم و سپس ليوان آب توى دستمو با يه حركت خالى كردم روى سرش ... پندار سه متر پريد هوا و با چشماى گشاد شده به اطرافش نگاه مى كرد .. خيلى چهره اش ديدنى شده بود ... ديگه نتونستم جلوى خودمو بگيرم و زدم زيرخنده .. حالا نخند كى بخند ... پندار كه تازه متوجه ى من شده بود با عصبانيت داد زد :

_پندار_ مريضى ؟!

همچنان كه در حال خنده بودم بهش نگاه مى كردم و قهقه ميزدم .. همين براش از 100 تا فوش

1402/07/07 00:16

آب دار هم بد تر بود .. پندار زيرلب با عصبانيت چيزى زمزمه كرد و بى توجه به من سرجاش دراز كشيدو پتو رو هم كشيد روش و پشت به من خوابيد ... اما باز كافى نبود .. بايد بيدارش كنم ... به طرف ميزتوالت اتاق رفتمو يه تسبيح از لاى جا نماز پندار برداشتم و دوباره به تخت برگشتم ... سر تسبيح رو در دست گرفتم و نخش را تو گوش پندار كردم كه باعث شد قلقلكش بياد .. لاى چشماشو به زور باز كرد و دستمو پس زد و يه ور خوابيد به طورى كه يه گوشش روى بالشت بيفته و با دست ديگه اش هم خودش اون يكى گوشش را گرفت .... اه چقدر مقاومت ميكنه ... تسبيح و توى دماغش بردم كه دوباره قلقلك شد ... با عصبانيت چشماشو باز كرد و تسبيح و از دستم قاپيد و دوباره گرفت خوابيد ... اما من به اين آسونى ها دست بردار نبودم .. از اتاق خارج شدم و به طرف آشپزخونه راه افتادم ... پندار كه پيش خودش فكر كرده بود بيخيالش شدم و دارم ميرم با خيال راحت چشماشو روى هم گذاشت و نفسى از روى آسودگى كشيد .. اما اينطور نبود ... از آشپزخونه يه مايتابه و يه كف گير برداشتمو دوباره به طرف اتاق رفتم ... در اتاقو به آرامى باز كردم كه پندار متوجه ى حضورم نشه ... روى پنجه ى پاهام راه رفتم تا صداى پاهامو نشنوه .. آروم آروم خودمو به بالاى سرش رسوندم ... كاش مى شد با همين مايتابه بزنم تو صورتش ديگه نخوابه ... اما خب اونوقت بعدش بايد فاتحه ى خودمو ميخوندم .. پس بيخيال شدم .. مايتابه رو بالا بردم و كف گير را توى دستم فشردم و محكم كوبيدمش به مايتابه.. چنان صدايى توليد شد كه خودمم ترسيدم .. پندار با حالت عجيبى از خواب پريد و با ترس به اينور و انورش نگاه مى كرد .. مثل آدمايى شده بود كه جن ديدن ...

دوباره زدم زيرخنده .. پندار با ديدن من از تخت بلند شد و همچنان كه مشغول فوش دادن بهم بود از روى زمين يه لنگه كفش برداشت و دنبالم كرد ... من فقط جيغ مى زدم و مي دويدم ... وحشى شده بود .. اما تقصير خودمه خودم باعثش شدم .. اگه كتك هم بخورم حقمه ... دوان دوان به سمت در اتاق رفتم تا بتونم از دست پندار فراركنم اما بى فايده بودو پندار زودتر از من به در رسيد و جلوى راه منو سد كرد ... با ديدن پندار جلوى در همچنان كه جيغ مى كشيدم مسيرم را كج كردمو به سمت كاناپه ى اتاق دويدم .. متوجه ى صداى تيكى از دراتاق شدم ... پندار درو قفل كرده بود تا نتونم فرار كنم و كليدم انداخت توى جيبش ... ديگه كارد ميخوردم خونم در نميامد ... از اين بدتر نمى شد ... پندار به سمت كاناپه حجوم آورد ...بايه حركت خودمو رسوندم به دسته ى كاناپه و از اون بالا پريدم اونور اتاق ... اما پندار بيخيال نشد و دوباره دنبالم دويد ... روى تخت ايستادم و چند بار روى

1402/07/07 00:16

تشك فنرى بالاو پايين پريدم و دوباره پريدم پايين ... پندار هم دقيقاً عين كار هاى منو تكرار مى كرد ... ديگه به نفس نفس افتاده بودم ... رفتم بالاى ميز ايستادم كه پندارهم امد بالا ... ديگه فرار دير شده بود چون تو اين فاصله مچ دستو گرفت ... خيلى ترسيده بودم و سعى داشتم مچ دستمو از دستش جداكنم اما بى فايده بود .. قدرتش چندبرابر شده بود ... ميتونستم جاى انگشت هاى دستشو روى مچم احساس كنم .. با اون يكى دستم ضربه ى محكمى به سينه اش وارد كردم تا دستمو ول كنه .. اما ول نكرد ... امدم ضربه ى دوم را بزنم كه احساس كردم زير پاهامون خالى شد و هردو باهام افتاديم روى زمين ... البته فقط پندار بود كه روى زمين افتاد ... و من روى سينه ى مردونه ى پندار فرود امدم و جام خيلى امن بود ... بدنم كامل روى بدنش قرار گرفته بود .. حس عجيبى بهم دست داد حرارت و داغى تنش داشت ديونه ام مى كرد ... ميتونستم به خوبى حركت خون توى رگ هاشو حس كنم .. كمى مكث كردم و متعجب به ميزنگاه كردم كه به دليل فشار زياد بهش يكى از پايه هاش شكسته بود ... واسه همينم ما افتاديم روى زمين .. زمان برام متوقف شده بود .. دوست نداشتم كه از آغوش پندار بيام بيرون ...همينطور كه تو آغوشش خوابيده بودم يك دفعه برقاى اتاق قطع شد .. اين ديگه آخرش بود .. پندار دستاشو دوركمرم بردو حلقه زد و محكم منو به خودش فشرد ... از اين كارش حسابى تعجب كردم .. رفتاراش عجيب بود..

با عصبانيت و به زور متوسل شدم و خودمو ازش جدا كردم كه در همان حال صداى در اتاق بلند شد ...

هردو به طرف در برگشتيم و همزمان گفتيم :

_كيه ؟!

_ترانه_ منم بچه ها .. برقا رفته .. امدم صداتون كنم بيايد پايين .. شام آماده است !

پندار : باشه الآن ميايم

سريع لباسامو توى تنم صاف كردم و بدون هيچ حرفى از اتاق رفتم بيرون ... پله ها را با احتياط پايين رفتم تا توى تاريكى نخورم زمين ... ترانه ميز شامو چينده بود و با چندتا دونه شمع روشنش كرده بود ... با لبخند سلام كردم و به طرف ميز شام رفتم

غذايى كه ترانه براى شام درست كرده بود را كامل خورديم

و سپس به اتاقمون برگشتيم

برنامه هامون يكم عوض شده بود .. چون روزا دانشگاه داريم بايد شبا زود بخوابيم !

***

ضربه اى به دركلاس وارد كرديم ...

صداى استاد بلند شد

_استاد_ بفرماييد داخل

هر شش تايى به آرومى وارد كلاس شديم ... دوباره دير كرديم .. فكر كنم هنوز يه هفته نشده سرهمين دير امدنمون بهمون گير بدن ... نگاهى به چهره ى زيبا انداختم كه گوشه ى كلاس نشسته بود و مشغول گوش دادن به درس استاد بود ... استاد با ديدن ما 6 تا با اخم گفت :

_استاد_ دوباره كه دير كرديد ؟!

امدم جريانو براش توضيح بدم كه مانع شد

1402/07/07 00:16

...

_استاد_ احتياجى نيست بهونه هاتونو از حفظم .. سپس با دستش به طرف صندلى هامون اشاره كرد ... بفرماييد بشينيد !

هر شش نفر با سر پايين از تاسف به طرف صندلى ها رفتيم و نشستيم

...

كلاس كه تموم شد با بچه ها وارد حياط شديم و طبق معمول مشغول گپ زدن بوديم كه زيبا بدو بدو به طرف ما امد ... همه متعجب نگاهش كرديم

_ اووو .. چه خبرته زيبا ؟!

زيبا در حالى كه نفس نفس مى زد گفت : بچه ها ... اين علاميه رو نگاه كنيد .. سالواتورها ( يكى از شاگرد هاى معروف و پولدار دانشگاه بورسن كه پدرو مادرش شهردارند.. در كل خيلى خانواده ى مهمى هستند ) يه مهمانى بالماسكه ترتيب دادند .. امشب

_ خب كه چى ؟!

_زيبا_ اوووف صحرا ... خب امشب همه باهم ميريم به اين مهمانى زيبا و باحال

_پندار_ او .. او مارو بيخيال زيبا خانوم.. من اصلا حوصله ى اين جشن و مهمونى هارو ندارم

_زيبا_ ااا... نميشه كه بايد بيايد .. شما شيش تا كه راحتيد ... ترانه با آرتان .. سپهر با مهديس .. شماهم با صحرا بيا .. منم ميرم واسه امشب يه جفت براى خودم پيداكنم ...

امدم مخالفت كنم كه زيبا مانع شد :

_زيبا_ هيس .. حرف نباشه .. امشب مهمونى ميبينمتون ... به دنبال حرفش كاغذ دستشو داد به منو گفت : آدرسو توش نوشته .. منتظرتونم ... من برم دنبال جفت امشبم ..

و از ما دورشد ... هرچند كه اصلا حوصله ى مهمونى و اين مسخره بازى ها رو نداشتم ... اما خب ديگه چيكاركنم .. مجبورم .. به زيبا قول دادم .. اصلا اينجورى بهتره يه استراحت هم ميشه واسه ى من .. تاكى بايد فكرو ذكرم درس باشه .. اين مهمونى خيلى به روحيه ام كمك ميكنه .. اون پنج تا هم با رفتن به مهمونى مخالفتى نكردن و قرارشد امشب به اون مهمونى بالماسكه بريم .

***

به ساختمان بلند و زيباى سالواتور ها چشم دوختم ... ساختمانى چوبى و سفيد رنگ بود بود كه به 1000 متر مى رسيد و دور تا دور آن پنجره بود ... حياط خانه بسيار زيبا تر از خود خانه بود و از درختان زيباومنظمى پوشيده شده بود ... آخر حياط به جنگل راه پيدا مى كرد .. واسه ى همين جذابيت خانه را چندبرابر كرده بود . دركل خانه ى بسيار زيبا و با كلاسى بود ... و برازنده ى يه شهردار بود ...

دستمو دور دست پندار حلقه كردم و به همراه بقيه وارد خانه شديم .. آهنگ ملايم فرانسوى درحال بخش بود و مهمان ها درحالى كه ماسك برچهره داشتند و به خوبى صورتشون مشخص نبود مشغول نوشيدن ويسكى هاى توى دستشون بودن ... مردها كت و شلوار خوش دوخت و رسمى برتن داشتند ... و زن هاهم بيشتراز پيراهن و لباس هاى مجلسى استفاده كرده بودند . به خودم نگاه كردم يه لباس قرمز ساده پوشيده بودم كه تا روى كمرم تنگ بود و از كمر به پايين گشاد مى شد ... ميخواستم يه

1402/07/07 00:16

لباس بهتر بپوشم اما پندار نزاشت و گفت كه لباسم خيلى بازه و خوب نيست ... موهامم لخت كرده بودمو ريخته بودم دور خودم .. ماسكمم همرنگ پيراهن و كفشم قرمز بود .. دليل اينكه من اين رنگ را انتخاب كردم اين است كه رنگ قرمز به پوست سفيدم مى يومد و بهتر نشونم ميداد ... پندارهم يه دست كت و شلوار مشكى پوشيده بود با يه كربات قرمز تا با لباس من ست باشه .

ترانه يه تونيك بنفش پوشيده بود و مهديس هم يه پيراهن زيباى مشكى ...دركل همه خوب شده بوديم ... در مجلس به فاصله ى هر ده متر يك ميز گرد كوچك قرار داشت كه با يه رو ميزى سفيد بزرگ پوشيده شده بود و روى هر ميز انواع شراب ها قرار داشت ... به طرف نزديكترين ميز رفتيم .. صندلى نبود براى نشستن و بايد تا اخر مجلس وايميستاديم ... اين مدل مهمانى گرفتن فرانسوى ها بودش ... يه ليوان از روى ميز برداشتم و خواستم براى خودم يكم شراب بريزم كه پندار مانع شد و اجازه نداد ... دلم ميخواست بزنم تو دهنش .. اما حيف اينجا جاى اينكارا نبود ... سپهر و آرتان و پندار خودشون براى خودشون مشروب ريختن و مشغول نوشيدن شدن .. و فقط ما دخترا رو محروم كردند ... سرمو نزديك گوش پندار بردمو گفتم :

_من امشب پيش يه آدم مست نميخوابما !

پندار پوزخندى زد و بدون كوچكترين مكث ادامه داد

_پندار_ نترس خانوم كوچولو .. من خيلى هم بى جنبه نيستم! .

با شنيدن اين حرف از دهان پندار اخمام درهم رفت و حسابى تعجب كرد مو با غرغر ازش دورشدم .. نگاهم به اونور مجلس افتاد ... زيبا و به همراه يه پسر خوشتيپ وارد شد و با ديدن ما دست پسرك را كشيد و به طرف ميز ما امدند ...

_زيبا_ سلام .. خوش حالم كه امديد .

و سپس رو به اون پسر كرد

_زيبا _ معرفى ميكنم ايشون كول هستند يكى از دوستاى من

كول دستشو به طرف ما دراز كرد، بالبخند سلام كردم و باهاش دست دادم ... زيبا هنوز از راه نرسيده بودن دست كول را گرفت و ازش خواست كه برن برقصن ... موزيك آروم و آرامش بخشى درحال پخش بود و بيشتر مهمان ها مشغول رقص تانگو بودن ... در حال تماشاى رقصيدن زيبا با كول بودم كه با صداى پندار به خودم امدم

_پندار_ افتخار ميديد بانو؟

_ مگه بلدى ؟!

_پندار تك سرفه اى كرد و دستمو گرفت ومن را به طرف خودش كشيد .. نتونستم خودمو كنترل كنم و تو آغوشش افتادم ... به وسط مجلس هدايتم كرد ... يكى از دستاشو دور كمرم حلقه كرد و اون يكى رو روى شونه ام گذاشت ... منم دستامو دور گردنش حلقه زدم و با ريتم موزيك خودمونو تكون ميداديم ... رقص تانگو يعنى عشق ... رقص تانگو رقصى بود كه دونفر خيلى زياد بهم نزديك ميشن براى همين به اون رقص عشق مى گفتند ... بعد از منو پندار ترانه و آرتان و سپهر و مهديس هم به

1402/07/07 00:16

جايگاه رقص امدن و مشغول رقصيدن شدند ... چيز زيادى بلد نبودم براى همين خودمو در اختيار پندار قرار دادم تا خودش هدايتم كنه ..

يه تيكه از رقص بايد از جفتمون دور مى شديم و يه چرخ ميزديم و سپس دوباره به آغوشش باز مى گشتيم ...

خواستم اينكارو انجام بدم ... چرخيدم اما موقع دور زدن .. چنان برگشتم تو بغل پندار كه پاهام به هم گره خورد و نتونستم خودمو كنترل كنم

داشتم ميفتادم كه سريع دستمو انداختم دور گردن پندار و خودمو جمع و جور كردم ، اما متاسفانه پامو روى پاى پندار قرار گرفت و با پاشنه ى كفشم پاشو له كردم ... بى اختيار گفتم :

_ آخى ببخشيد پاتو له كردم ؟!

پندار در حالى كه از درد پاشو به زمين مى كوبيد با كلافگى گفت

_پندار_ نه .. له نكردى .. تركوندى !.. باباچخبرته دختر خيلى دردم امد

باخنده اضادفه كردم

_ فداى يه تار موهام !

_پندار_ تو از زبون يه وقت كم نيارى !

_تو نگران نباش

_پندار_ وايى صحرا بعضى وقتا انقدر عصبانيم ميكنى كه دوست دارم بزنم بكشمت

_ بهتر.. ميگن تو بهشت پسر خوشگل زياده !

_ پندار _ خجالت نميكشى به شوهرت اين حرفو ميزنى ؟

_نه

_پندار_ عجبا ..

ديگه جوابشو ندادم و به طرف ميزمون رفتم .. پشت سرم پندارهم دنبالم راه افتاد .. كمى نكشيد كه ترانه و مهديس و زيبا و و اون سه تاى ديگه هم امدن سرميز... چشمم به اطراف خيره ماند تمام خدمت كارا سينى به دست وارد مجلس شدن و به تمام مهمان هاى مجلس يه پيك دادند .

نوبت به ماكه رسيد امدم پيكم را از سينى بردارم كه پندار دوباره مانع شد

_پندار_ شما نميخواد بخورى صحرا جان !

_خدمتكار_ نميشه آقا ... اين يه قانون مخصوص هست .. بايد تمام مهمان ها بردارند ..

چشم غره اى به پندار رفتم و پيكمو از تو ى سينى برداشتم و منتظر ماندم ... كمى نكشيد كه الاريك سالواتور شهردارشهر .. وارد مجلس شد و مشغول سخنرانى شد .

_الاريك سالوارتور_ سلام به همه ى عزيزان .. ممنونم كه افتخار داديد و توى اين مجلس شركت كرديد ... امروز تولد 165 سالگى شهرمون هست و ما هنوز همه كنارهميم و يه خانواده ايم ..

سپس پيك توى دستشو برد بالا

_ميخوريم به افتخار خانواده امون و شهرمون

سپس گفت نوش و پيك توى دستشو سر كشيد ...

همه ى مهمانا همزمان با صداى بلندى گفتند :

_ نوش

و پيك هاشونو سر كشيدن ... تاحالا تو عمرم مشروب نخورده بودم براى همين يكم واسه ام سنگيم بود .. سريع ليوانمو بالا بردم و يه نفس تمام محتوى يات داخلش را سركشيد ... طعم تند و تلخ الكل توى دهانم پيچيد .. داشت حالت تهوع بهم دست ميداد .. طعمش خاص بود ترش و تلخ .. چشمامو ريز كردم و اوق زدم ... پندار با ديدن چهره ى من خنديد و گفت :

_پندار_ گفتم نخور خانوم

1402/07/07 00:16

كوچولو

_توهم كه ديدى مجبورى بود آقا بزرگه !

_پندار_ خب حالا واسه بار اول چطور بود ؟

_بد

نگاهمو به چهره ى ترانه و مهديس انداختم كه اوناهم دست كمى از من نداشتن ... اما برعكس زيبا خيلى عادى باهاش كنار امده بود ... سعى داشتم خيلى خونسرد و عادى رفتار كنم تا جلوى مهمون ها و بقيه زايه نشم .. واكنشم در برابر يه پيك نبايد اينجورى باشه ... نفس عميقى كشيدم و مشغول گوش دادن به ادامه ى سخنرانى ها شدم .

***

نزديكاى ساعت 12 بود كه وارد خونه شديم .. مهمونى خوبى بود به منكه خيلى خوش گذشت ...

فردا كلاس نداشتيم واسه همين امشب تا صبح با بچه ها بيدار ميمونيم ...

به اتاقم رفتم تا لباسامو عوض كنم .. اما هنوز وارد اتاق نشده بودم مهديس سراسيمه وارد اتاق شد .

متعجب بهش نگاه كردم و به تمسخر گفتم

_بفرماييد تو

_مهديس _ اَه صحرا مسخره بازى درنيار كارت دارم

_ باشه ، بگو ؟

_مهديس_ فردا تولد ترانه است

_ مباركش باشه

_مهديس_ زبون به دهن بگير دو دقيقه ... آرتان ميخواد واسه اش تولد بگيره .. زيبا و بقيه روهم دعوت كرده ولى ميخواد اين يه سورپرايز باشه ... واسه همين به ترانه چيزى نگفتيم ... فردا يه جور ترانه رو دست به سر ميكنيم از خونه بره بيرون تا ما خونه رو درست راستى كنيم

_خب الآن من چيكاركنم ؟

_مهديس_ هيچى .. گفتم بهت بگم يهو نرى سوتى بدى به تران بگى تولدت مبارك و از اين حرفا

خنديدم

_باشه خيالت راحت حواسم هست .

مهديس ديگه جوابى نداد و يواشكى از اتاق رفت بيرون... منم تند تند لباسامو عوض كردمو آرايشامم پاك كردم و بعد از كمى بالاخره كارام تموم شد و از اتاق خارج شدم .

بچه ها يه فيلم گذاشته بودن و تمام چراغ هاى هال را خاموش كرده بودند و در حالى كه خودشونو زير پتو فرو برده بودن مشغول تماشاى فيلم بودن ...اصلا متوجه ى حضورمن نشدن ... متعجب رفتم سمتشون ..

_ چيزى شده ؟

با شنيدن صداى من ترانه و مهديس جيغ بلندى كشيدن و پندار و سپهر و آرتان هم با ترس به من نگاه كردند .

_ وااا .. چتونه شماها ؟

_پندار_ هيچى بابا داشتيم يه فيلم ترسناك ميديديم .. تو يهو امدى ترسيديم

به تمسخر به پندار گفتم : خاك تو سر ترسوت نكن !

پندار كه انگار از اين حرفم خيلى ناراحت شده باشه با قيافه ى حق به جانبى گفت :

_پندار_ حالا نكه تو خيلى شجائى ؟!!

باخنده گفتم

_ وايى نكنه اون صداى جيغ صداى تو بود پندار؟!..

پندار كه ديگه كارد ميخورد خونش درنميومد با عصبانيت از روى كاناپه اش پاشد و چشم غره اى به من رفت .. سپس رو به سپهر و آرتان گفت :

_پندار _بيايد بريم بچه ها .. اين خانوماى شجاع احتياجى به ما ندارند .. ما بريم بخوابيم

ودرادامه رو به من كرد

_پندار_ ما پسر امشب بالا

1402/07/07 00:16

ميخوابيم .. شما دخترا هم پايين .. هركسى ترسيد ميفهميم كه خيلى ترسو و ضعيفه .. قبوله ؟!...

و طورى كه انگار چيزى را يادش آماده باشه اضافه كرد

_پندار_ آها .. درضمن ، تا صبح نبايد هيچ چراغى رو روشن كنيد

_ قبوله

پندار پوزخندى زد و به همراه سپهر و آرتان از پله ها بالا رفتن و كمى بعد رختخواب هامونو انداختن پايين ... دروغ چرا واقعاٌ ميترسيدم .. ترانه و مهديس بخاطر اين شرط مسخره اى كه با پندار گذاشتم كلى بهم چيز گفتند و فوشم دادند ... حقم بود خوب .. نبايد زر زيادى ميزدم ...

_ترانه _ بچه من ميگم ادامه ى فيلمو نبينيم كه خيلى نترسيم

مخالفت كردم

_نه .. اگه فيلمو خاموش كنيم اونا فكر مى كنن كه ترسيديم .. بذار فيلم روشن باشه .. صداشم تا آخر زياد كن ..

_ترانه_ اوووف .. از دست تو صحرا

به طرف كنترل دى وى دى رفت و صدا رو تا آخر برد بالا .. راستش صداش بيشتر آدمو ميترسوند تا خود فيلم

_ اسم فيلمش چيه ؟

_ترانه_گرگينه

_داستانش راجب چيه ؟

_ترانه_ نميدونم من كه از اول فيلم انقدر ترسيدم كه تاحالا از ترس چشمامو بسته بودم ...

منو مهديس از اين حرف ترانه بلند خنديديم ... خوب بود .. ميدونستم كه اگه بخنديم و اون سه تا صدامونو بشنوم .. هم تعجب ميكنن و هم حسابى عصباشون خورد ميشه كه ما نترسيدم ... در صورتى كه اينطورى نبود حتى از سايه ى خودمونم روى زمين وحشت داشتيم .

زير پتو فرو رفتم و به ترانه و مهديس كه كنارم نشسته بودن و از ترس چسبيده بودن بهم نگاه كردم .. فيلم تموم شده بود اما ترس ما تازه شروع شد ...

_ترانه_ وايى صحرا .. من نميتونم اين وضع رو تا صبح تحمل كنم .

درحالى كه از ترس دستانم ميلرزيد و صدايم نازك بود گفتم :

_ چاره اى نيست مجبوريم ...

_ترانه_ من ميگم بياد بريم‍...

هنوز حرف ترانه تموم نشده بود كه صداى بلند و ترسناكى گوشمون را كر كرد ... هرسه هم زمان با تمام قدرت جيغ كشيديم و به پشت سرنگاه كرديم .. صداى باز شدن درخانه بود ، اما نميدونم كى وارد شد ..

_ترانه_ آرتان؟

_پندارتويى اصلا كارت بامزه نيست !

_مهديس_ بچه ها ؟

اما هيچ كدام جوابى نگرفتيم ...

_ترانه_ شايد اونا نباشن صحرا

_نميدونم .. خب بريد چراغا رو روشن كنيد تا بفهميم

اما هيچكس جرأت تكون خوردن از جايش را نداشت .. حتى من ..

_مهديس_ ممكنه يه گرگينه باشه ..

_ بيخيال مهديس الكى اين حرفا رو نزن بقيه روهم ميترسونى شايد اصلا در پيش بوده باد خورده باز شده ...

هنوزحرفم تموم نشده بود كه

ناگهان از پنجره ى پذيرايى باد شديدى وارد شد و پرده رو به حركت درآورد .. پرده حدود دومترى بلند شد و به سمت جلو حركت كرد ... جيغ و جيغ مهديس و ترانه ترس بدى به جونم انداخت و باعث شد كه منم بى

1402/07/07 00:16

اختيار جيغ بزنم... ياد يه تيكه از فيلم گرگينه افتادم كه گرگه از پنجره ى اتاق دختره ميره تو و ميكشتش .. و همين فكر باعث مى شد كه بيشتر بترسم ؛ به ويترين رو به رومون بى اختيار نگاه كردم كه درشب مثل آينه عمل مى كرد و اجسام را نشون ميداد ناگهان سايه ى سه تا موجود را پشت سرم ديدم ... آهان .. حالا فهميدم اين كارا زير سركيه ... دستتو خوندم آقا پندار .

به ترانه و مهديس كه همچنان درحال جيغ و جيغ بودن نگاه كردم و ماجرارو خيلى آروم در گوششون تعريف كردم ... حالا نوبت مابود واسه تون نقش بازى كنيم .

چون هوا تاريك بود از دور چهره ى ما به خوبى مشخص نبود.. واسه همين جايى كه خودم نشسته بودم يه بالشت گذاشتم تا نقش من را بازى كنه . از ترانه و مهديس خواستم كه به كارشون ادامه بدن و همينجورى جيغ بزنن و خودمم بايه اشاره ازشون دور شدم و زير راه پله ها پنهان شدم .

پسرا درست اونور راه پله ها قايم شده بودن و سعى داشتن نقشه ى بعديشونو عملى كنن .. احمقا خبرنداشتن درست جايى ايستادند كه از شيشه ى ويترين ديده مى شوند ... زير راه پله يه جاى خالى بود كه به اونور راه پله يعنى درست جايى كه اونا بودن راه داشت .. آروم و بى سروصدا از زير راه پله گذشتم تا كسى متوجه ى من نشه .. اولش پيش خودم گفتم شايد اشتباه فكر كرده باشم و دزد امده باشه .. اما با ديدن چهره ى اون سه تا *** مطمئن شدم كه خودشونن ... انقدر غرق در برنامه ريزى بودن كه اصلا متوجه من نشدن .. منم از اين موقعيت استفاده كردم و جلوتر رفتم و در چند قديمى شون ايستادم ... بادى به گلوم انداختم و خودمو براى پرش آماده كردم .. سپس تو دلم از يك تا سه شمردمو با يه حركت خودمو پرت كردم وسطشون و درحالى كه لحنمو ترسناك مى كردم فرياد زدم

_ پِخ !

هرسه پسر با صداى بلند فرياد كشيدن و سه متر ازشون پريدن بالا ... پندار كامل زير پله ها بود ، همين باعث شد موقعه پرش سرش با پله برخورد كند .

منو ترانه و مهديس با صداى بلندى زديم زيرخنده .. حالا نخند كى بخند .

ترانه چراغا رو روشن كرد، چهره هاشون واقعا ديدنى شده بود .. بيچاره ها اصلا رنگ تو روشون نبود ، مثل آدمايى شده بودن كه جن ديدن .

_خب آقا پندار ، حالا معلوم شد ضعيف و ترسو كيه ؟!

پندار درحالى كه از ترس دستشو روى قفسه ى سينه اش گذاشته بود و نفس نفس مى زد .. با كمى مِن و مِن گفت :

_پندار_ خدا هم تورا نميشناسه صحرا !

دوباره صداى قهقه ى خنده ى ما دخترا بلند شد ... بى توجه بهشون به سمت كاناپه رفتمو بالشت و پتومو برداشتم و درحالى كه از پله ها بالا مى رفتم گفتم:

_خب ديگه ديديد كه نميترسيم .. حالاهم من ميرم سرجام بخوابم .. تو اتاقم راحت ترم

سريع پله ها

1402/07/07 00:16

رو بالا رفتم و وارد اتاقم شدم ...

با خنده روى تختم دراز كشيدم .. امروز خيلى اذيتشون كرديم ...

حسابى هم خسته شده بودم

چشمامو به نرمى روى هم گذاشتم و زود خوابم برد.

***

نور خورشيد از پنجره ى اتاقم به چشمانم برخورد مى كرد .. مانع خوابيدنم شد ... به سختى از رخت خوابم دلكندم و وارد دستشويى شدم چندمشت آب يخ به صورتم زدم تا خواب از مغزم خارج بشه و هوشياربشم . حوصله ى آرايش زيادو نداشتم .. واسه همين زود يه برق لب زدمو لباسامو عوض كردم و از پله ها رفتم پايين ...

امروز روز خيلى خوبيه

تولد خواهر عزيزم ترانه !.

باخنده به سمت آشپزخونه رفتم و توى چهارچوب در آشپزخونه ايستادم ... امروز همه سحرخيز شده بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن .... تك سرفه اى كردم اما كسى متوجه ام نشد ...

وارد آشپزخونه شدم و درحالى به طرف صندليم ميرفتم به تمسخر گفتم

_ مديونيد اگه بلند بشيد !

هرپنج نفر باخنده بهم نگاه كردن و سلام كردن .. منم باخنده جواب سلامشونو دادم ...

از توى سينى يه چايى برداشتم و مشغول ماليدن خامه ى شكلاتى به نان تست توى دستم شدم ... صبحانه رو كامل خورديم و از سر ميز بلند شديم.

قرار بود مهديس به بهمونه ى خريد ترانه رو از خونه بكشه بيرون تا ما خونه رو واسه امشب آماده كنيم .. همه هديه هاشونو گرفته بودن به غير از من .. كه البته منم به مهديس پول دادم و گفتم و قتى ترانه رو بردى بازار از هرلباسى كه خوشش امد همونو يواشكى بخر تا من بهش هديه بدم ... خيلى كنجكاو بودم بدونم آرتان ميخواد چه هديه اى به زنش بده .

واقعا اين موضوع ذهنمو درگير خودش كرده بود.

***

تازه مهديس و ترانه از خونه خارج شده بودن ...

سريع جارو برقى رو روشن كردم و تمام خونه رو از بالا تا پايين جارو كشيدم .

هنوز كامل كارم تموم نشده بود كه زنگ در به صدا درامد ...

قلبم هورى ريخت .. نكنه ترانه و مهديس برگشتن

نگاهى به ساعتم انداختم ... نه هنوز يه ربع نشده كه رفتن حتما كس ديگه اى امده .. وايى نكنه مهمونا امدن ...

آرتان به طرف در رفت و كمى بعد به همراه چند نفر ديگه كه كيك چند طبقه اى بردست داشتند وارد خونه شدند ... وايى واقعا كه زيبا بود ... به اين ميگن عشق .

تا قناد ها از خونه خارج شدن دوباره صداى زنگ در بلند شد .... اينبار زيبا بود كه بايه دسته گل بزرگ از گل رز و يه كادو وارد خونه شد ... با خوش حالى در آغوش كشيدمش و بهش سلام كردم ... خدارو شكر حداقل زيبا بود كه تو كارا بهم كمك كنه .

آرتان به يكى از رستوران هاى معروف پاريس زنگ زد و اونواع غذا ها را براى امشب سفارش داد و قرار شد راس ساعت 8 شب تمام غذاهارو واسه مون بيارن ...

سپهرو پندارهم مشغول چيندن ميز و بودن و

1402/07/07 00:16

گاهى هم كمك ما گرد گيرى مى كردن ..اما بيشتر از همه آرتان مسترب بود و همش به همه سفارش مى كرد

_ اينجا خوب نيست ... اينو درستش كن .. رنگش بده و ازاين حرفا ، آرتان خيلى دوست داشت كه اين مهمونى امشب خوب پيش بره ..

چند ساعتى مى شد كه داشتيم خونه رو تميز مى كرديم ... نگاهى به ساعتم انداخت كه 6 را نشون ميداد ، ديگه كارا هم كامل تموم شده بود يه نگاه كلى به خونه انداختم تا متوجه بشم كه كارى را فراموش نكرده باشم اما نه .. همه چيز سرجاى خودش برق مى زد و مرتب بود ... به اتاقم رفتمو مستقيم وارد حمام شدم .. كار زياد باعث شده بودم عرق كنم واسه همينم يه دوش آب سرد گرفتم تا خستگى از بدنم خارج بشه و سپس از حموم بيرون امدم و به سمت كمدم رفتم و يه شلوار طلايى بايه شونيز سفيد خوش دوخت كه يه كمربند طلايى روش ميخورد برداشتم و پوشيدم ... پندار خوشش نمى يومد كه لباس هاى برهنه و باز بپوشم واسه همينم سعى داشتم براى مجالس و مهمانى ها لباساى مناسبى را انتخاب كنم . موهامو لخت كردم و يه تيكه ى كوچيكشو ريختم روى شونه ام و بقيه راهم ريختم پشتم ... يه طل سفيد بانمك كه دوتا گوش خرگوش روش داشتو برداشتمو يه جورى سرم كردم كه موهايى را كه روى شونه ام ريختم با موهاى پشتم قاطى نشه . اين طل رو خيلى دوست داشتم وقتى ميزدم شبيه خرگوش مى شدم . هرچند اهل آرايش نبودم اما واسه امشبم نمى شد كه ساده رفت ... يه روژلب نارنجى براق برداشتم و روى تمام لب قلوه اى ام كشيدم ... سپس بايه خط چشمو يه ريمل به چشماى درشتم زيبايى بيشتر دادم ... دوست داشتم امشب خاص تر از هميشه باشم ... يه لنز طوسى عسلى از تو لوازم آرايشم جدا كردمو گذاشتم كه زيبايى چشمانم را چند برابر كرد . دركل خيلى زيبا بودم فقط مونده بود كفشام ... يه كفش طلايى قشنگ از تو چمدونم در اوردم و پوشيدم .. كفشمو تازه خريده بودم پاشنه بلند بود و روى تمام كفش اكليل ريخته شده بود كه باعث مى شد تو نوركم برق بزنه و خود نمايى كنه .

صداى زنگ در بلند شد و اولين مهمان كه عمو دنييل بود وارد شد ... به استقبالش رفتيم و با خوشرويى بهش سلام كرديم ... بعد از عمو دنييل بقيه ى مهمان هاهم شروع كردن به امدن تا كمكم تمام مهمان هايى كه توى مراسم امشب دعوت داشتند وارد خونه شدن ...

ساعت نزديكاى 30|7 بود .

به مهديس اس ام اس دادم تا ببينم كه كجان ...

همه آماده بوديم و فقط منتظر ورود مهديس و ترانه به خونه بوديم ...

چند دقيقه اى نگذشت كه مهديس جواب اس ام اسمو داد و گفت كه خيلى نزديك به خونه هستند و ازمون خواست كه آماده باشيم .

باخوش حالى از روى صندلى بلند شدم و خبرو به آرتان گفتم و سپس همه ى مهمان ها را درجاى مناسبى

1402/07/07 00:16

قرارداديم و خودمونم سرجامون نشستيم و برقا رو خاموش كرديم .

چند دقيقه اى گذاشت

همه جارو سكوت فرا گرفته بود تا اينكه صداى چرخيدن كليد توى قفل در اين سكوت را شكست .. همه با اشتياق به در نگاه كردم ...

در باز شد و اول مهديس و پشت سرش ترانه وارد خونه شد .

_ترانه_ واااا مهديس چرا اينجا انقدر تاريكه ؟

مهديس با خنده برقا رو روشن كرد و با صداى بلند گفت :

_ تولدت مبارك !

و درادامه اش ما به همراه بقيه ى مهمانان شروع كرديم به دست و سوت زدن .. فشفشه اى در دست گرفتمو به استقبال ترانه رفتم كه از تعجب و اشتياق كم مونده بود قالب تهى كند ... در آغوش كشيدمش و با لبخند گفتم

_ تولدت مبارك عزيزم .. انشالا 120 ساله باشى .

ترانه همچنان كه ميخنديد با ذوق گفت :

_ترانه_ وايى .. بچه ها ممنونم از همه تون ممنونم .. شماها بهترين دوستاى من هستيد .

امدم جوابشو بدم ، اما وقت نشد و آرتان امد جلو و تولد ترانه رو بهش تبريك گفت و بوسه اى هم به گونه اش زد و او را در آغوشش كشيد ... ترانه هم با لذت چشماشو بست و خودشو تو آغوش آرتان پناه داد .

همه ى مهمونا همزمان مى خوندن

_ تولد .. تولد .. تولدت مبارك !

و پشت سرش هم دست مى زدن ...

آرتان با لبخند جعبه ى جواهر بزرگى از جيبش در اورد و به طرف ترانه گرفت .. همه سكوت كردن تامتوجه بشن كادوى آرتان به همسرش چيه ...

_آرتان_ اين اصلا قابل همسر زيباى منو نداره !

ترانه كادو رو گرفت و باخنده گفت :

_ترانه_ وايى آرتان ممنونم اذت عزيزم ...

صداى مهمان ها دوباره بلند شد

_ باز شود ديده شود بلكه پسنديده شود !.

همه بلند خنديديم ... ترانه ربان قرمزى كه دور جواهر پيچيده شده بود را با يه اشاره باز كرد و بعدشم در جعبه را كه با سرويس جواهر زيبا و گران قيمتى مواجعه شد .. همه با ديدن اين كادوى زيبا گفتن :

_ اووووووووووووو

ترانه با اشتياق آرتان را در آغوشش كشيد كه صداى مهمان ها دوباره بلند شد

_ ترانه آرتان رو ببوس يالا .. يالا .. يالا .. يالا !

ترانه كه از اين حرف مهمان ها حسابى خجالت كشيده بود و گونه هاش سرخ شده بود به اطرافش نگاهى كرد و سپس با كمى مكث بوسه اى به گونه ى آرتان زد ... آرتان هم حسابى از اين بوسه لذت برد .

دوباره مهمان ها شروع كردن همزمان خوندن

_ يواش يواش .. بذار رو لباش !

ترانه كه ديگه كارد ميخورد خونش در نمى يومد متعجب به سمت ما برگشت ماهم كه فقط مى خنديديم ... يكم به آرتان نگاه كرد و سپس چشماشو بست و صورتشو به سمت آرتان برد .. آرتان هم از خدا خواسته لباشو به نرمى روى لباى ترانه گذاشت و بوسيدش ... دوباره صداى دست و سوت مهمونا فضاى خانه را پر كرد ...

تازه ياد كادوم افتادم به سمت مهديس رفتم و كادويى

1402/07/07 00:16

كه واسه من خريده بود كه بدمش به ترانه رو ازش گرفتم ... گفت از يه تونيك كرمى خوشش امده بود و اونم همونو يواشكى خريده .. خدا خيرش بده كادوشم كرده بود .

سريع ازش يه تشكر كردمو به سمت ترانه رفتم

_ برگه سبزيست ..

_ترانه_ وايى صحرا اين كارا چيه كردى ؟!

كادو رو از دستم گرفت و همون موقعه باز كرد و با ديدن اون تونيك كرمى جيغ بلندى كشيد و منو گرفت تو بغلش

_ترانه_ وايى تو محشرى دختر !

بعد از من مهديس كادوشو دادكه يه عطر خوشبو و گران قيمت فرانسوى بود .. بعد از اونم زيبا و پندار و سپهر و بقيه ى مهمونا ...

با لذت دست مى زديم و براى ترانه تولد مبارك ميخونديم كه صداى آرتان باعث سكوت همه ى ما شد ...

به سمت آرتان برگشتيم كه با گيتارش از طبقه ى بالا مى يومد پايين ...

مثل اينكه قصد داشت بخونه

آرتان سريع پله ها را پايين امد و به طرف ترانه رفت و كنارش نشست

_آرتان_ من امشب براى اين همسر زيبام قصد دارم يه ترانه بخونم كه خودش ترانه ى زندگيمه .

و شروع كرد به زدن موزيك ...

( خواهشنا متن آهنگ را كامل بخوانيد )

اونكه زندگيمه و تموم دنيامه

دليل بودنمه همسر زيبامه

تمام قشنگى هاى دنيا تو چشماته

همه آرزوى من خنده ى رو لب هاته

تو تمام دل خوشيم و ضربان قلبمى

با تو زندگيم شيرينه و ندارم هيچ غمى

اونكه زندگيمه و تموم دنيامه

دليل بودنمه همسر زيبامه

همه ى دنيا مو ميدم واسه يك لحظه بخند

عشق تو زيبا ترين ، عشقى كه ميخوامه

مثل يك روياى شيرين توى شب خوابى

تمام بهونه ى خنده رو لب هامى

مثل پرواز قشنگ قاصدك آرومى

دنيا رو به پات مى ريزم بس كه تو خانومى

اونكه زندگيمه و تمام دنيامه .. تموم دنيامه .. تموم دنيامه

دليل بودنمه همسر زيبامه.. همسر زيبامه .. همسر زيبامه

اونكه زندگيمه و تموم دنيامه

دليل بودنمه همسر زيبامه

همه ى دنيا رو ميدوم واسه يك لحظه بخند

عشق تو زيبا ترين عشقى كه ميخوامه

عشق تو زيبا ترين عشقى كه ميخوامه

اونكه زندگيمه و تموم دنيامه

دليل بودنمه همسر زيبامه

همه ى دنيا رو ميدم واسه يك لحظه بخند

عشق تو زيباترين عشقى كه ميخوامه

عشق تو زيبا ترين عشقى كه ميخوامه

با تموم شدن اهنگ دوباره همه شروع كرديم به دست و سوت زدن ... بسيار .. بسيار زيبا ميخوند .. اشك از چشماى ترانه سرازير شد

آرتان با ديدن اشكاى ترانه گيتارش را كنار گذاشت و اورا درآغوشش كشيد و بوسه اى به پيشونيش زد و زمزمه وار گفت :

_آرتان_ همسر زيباى من !

همه شروع كرديم به دست زدن و با ريتم گفتيم

_ دوباره .. دوباره يه بار فايده نداره

_آرتان _ مزه اش همون يه باره !

صداى اعتراض همه و خنده ى آرتان بلند شد ...

دوباره مهمان ها امدن مخالفت كنن

1402/07/07 00:16

كه صداى زنگ در مانع شد .. آرتان درو باز كرد؛ غذاها رو اورده بودن ... آرتان آشپزها را به طرف آشپزخونه راهنمايى كرد و ازشون خواست كه تمام غذاها رو روى ميز گوشه ى پذيرايى با سليقه بچينن .

و خودش دوباره به جمع ما بازگشت

آرتان دوتا دستاشو بهم كوبيد و با خنده گفت :

_آرتان_ خب حالا وقت چيه ؟!

_پندار_هركى بره خونه ى خودش

همه زدن زيرخنده و و به پندار نگاه كردن

_سپهر_ رقص ؟!

_ترانه _ كيك ؟!

_آرتان_ باريكلا به همسر باهوش خودم

و به دنبال اين حرفش دونفر از آشپزخونه يه طبقه از كيك ترانه را آوردن و گذاشتنش روى ميز... ترانه هم با اشتياق به طرف ميزى كه روش كيك قرار داشت رفت و بالاى سر كيك ايستاد .. چشماشو بست و تو دلش يه آرزو كرد و سپس تمام شمع هاى روى كيكش را يه نفس فوت كرد ..

صداى دست زدن ما ترانه رو تشويق به بريدن كيك كرد .

_آرتان_ آرزوت چى بود ؟!

_ترانه_ آرزوم اين بود كه هميشه كنار هم شاد و خوش حال باشيم .

همه باهم هوى بلندى كشيدن و زدن زيرخنده .

كيك ها رو پخش كردم .. روى يه كاناپه راحتى نشسته بودم و مشغول خوردن كيكم بودم ... زياد اشتها نداشتم و فقط واسه اينكه ترانه ناراحت نشه داشتم كيك مى خوردم ...

و بعد از خوردن كيك آرتان ليوانى از روى ميز روبه روايش برداشت و با قاشق توى دستش چند ضرب به ليوان زد تا مارو ساكت كنه .

_ آرتان _ خانوم ها و آقايون لطفا بيايد براى صرف شام .

و به دنبال حرفش دستشو به طرف ميزغذا راز كرد .. همه باخنده از جاشون بلند شدن و به سمت ميز راه افتادن ... اما من اصلا گشنه نبودم .. زيبا به طرفم امد و گفت :

_ زيبا_ صحرا .. شام نميخورى ؟!

_نه زيباجون اشتها ندارم .

_زيبا_ چيزى شده ؟! .. ميخواى برم واسه ات غذا بيارم ؟!

_ نه عزيزم چيزى نيست .. تو برو شامتو بخور نوش جونت .

_زيبا_ باشه هرجور راحتى ، كارى داشتى صدام كن

و ديگه بهم مهلت نداد جوابشو بدم و به طرف ميز شام رفت ... همينطور كه نشسته بودم متوجه ى حضور كس ديگه اى كنارم شدم .. متعجب برگشتم كه با ديدن پندار آه از نهادم بلند شد

_پندار_ نيمدى غذا ببرى .. من اوردم باهم بخوريم ..

به بشقاب توى دستش نگاه كردم كه از همه غذايى توش پر بود

_ نه .. مرسى نميخورم

_پندار_ تو كه هيكلت خوبه.. رژيمى ؟!

از اينكه از هيكلم تعريف كرد حسابى ذوق كردم .

_ نه .. اما ميلى هم به خوردن غذا ندارم ...

باخنده چنگالشو برداشت و به طرف بشقابش برد و سپس بايه تيكه گوشت برگردوند و به طرف دهن من بگرفت

_پندار_ بيا بخور نازنكن !

اينكارش باعث شد توجه تمام آدماى توى خونه به ما جلب بشه .. دلم ميخواست بزنم فكشو بيارم پايين .. اما الآن .. جلوى اين همه آدم .. نبايد باهاش مخالفت مى كردم .

با

1402/07/07 00:16

كلافگى سرمو دارز كردمو با دندونم تيكه گوشت را از چنگال كندم ..

پندار چنگالشو به طرف بشقابش برد و يه تيكه گوشت ديگه اورد بالا ..

بازم خوردم ..

دوباره .. دوباره

حتى فكر اينكه دارم غذاى پندارو ميخورم حالمو بهم مى زد... اما چاره اى نبود .. بايد باهاش كنار بيام ...

_ بسه ديگه پندار نميخوام

پندار نميخيز شد روى ميز و ليوان نوشابه اش را برداشت و به طرف من گرفت

_پندار_ باشه .. بيا نوشابه بخور

ليوانو از دستش گرفتم و مشغول خوردن نوشابه شدم كه پندار دهنشو نزديك گوشم اورد و به نجوا گفت

_پندار_ درست همون جايى لبتو گذاشتى كه منم لبمو گذاشتم !

با شنيدن اين حرف سريع ليوانو از دهانم جدا كردم و به چهره اش خيره شدم و بدون هيچ حرفى ليوانو بهش دادم و از كنارش بلند شدم

بعد از خوردن شام يكم بزن برقص كرديم ..

بعدشم ديگه مهمون ها رفتن ...

حالا ما مونديم و با كلى ضرف كثيف كه از شام مونده بود ...

زيباهم چون دير وقت بود مجبور شد بره خونه و ديگه واينستاد كه كمكمون كنه ..

پسراهم كه خسته بودن و شب بخير گفتند و رفتند خوابيدن ... ماسه تا هم تمام ضرفا رو جمع كرديم و به آشپزخونه رفتيم تا بشوريمشون .

_مهديس_ خب ديگه ترانه خانوم .. ساعت 12 شده اين يعنى از تولدت يه روز گذشت .. حالا بدو بيا ضرفا رو بشور!

ترانه باخنده به طرف ضرفشويى رفت

_ترانه_ باشه خودم مى شورم .. بچه ها امروز خيلى زحمت كشيديد .. دستتون درد نكنه

_مهديس_ خواهش مى كنم .. ميتونى براى جبران همه ى ضرفا رو خودت تنهايى بشورى !!

1402/07/07 00:16

ادامه دارد...

1402/07/07 00:16

#پارت_#یازدهم
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?

1402/07/08 09:02

همه بلند خنديديم .

_ همچين ميگه براى جبران كه انگار همه كارا رو اين كرده .. خوبه مهديس خانوم از صبح تو بازارا دور دور مى كرده !!

_مهديس _ حالا هرچى .. اصلا چه فرقى ميكنه بنى آدم اعضاى يك ديگرند !

_ ترانه _ خوبه .. خوبه زبون نريزيد ... شماها تعارف مارف هم سرتون نميشه ها .. زود بيايد ضرفا بشوريم بريم بخوابيم فردا كلاس داريم خواب مى مونيم

هرسه باخنده به طرف ضرفشويى رفتند وبه كمك هم ديگر ضرفا را تا دونه ى آخرش شستند .

***

سركلاس نشسته بوديم و به دقت به حرفاى استاد گوش مى داديم كه داشت واسه مون درس را توضيح ميداد ... به هومن نگاه كردم .. درست آخر كلاس نشسته بود ... جايى كه تو ديد من نباشه .. نميدونم چش شده بود اما انگار ديگه به من نظرى نداشت و خيلى بهم بى توجه شده بود .. اين همه وانمود مى كرد كه دوستم داره و عاشقمه همشو فراموش كرد .. چرا ديگه مثل قبل مزاحمم نميشه و نميگه كه دوستم داره ...

وايى صحرا تو چته دختر .. دلت واسه ى هومن مزاحم تنگ شده ... خب بايد از خدامم باشه كه از شر آزار و اذيت هاش در امان هستم .. يادت رفته دفعه اخر دزديدت و بردت تو جنگل ... يادت رفته كه چه بلايى ميخواست سرت بياره و اگه پندار فقط يه لحظه دير مى رسيد مشخص نبود كه چه اتفاقى قراره بيفته !

بايد از اين بابت كه ديگه كارى به كارم نداره سجده ى شكر به جا بيارم ...

كلاسمون تموم شد ...

وارد محوطه ى دانشگاه شديم .. كمى نكشيد كه كلاس بعدى مون اغاز شد .

با تمام شدن كلاس دوم به همراه بچه هاو زيبا از دانشگاه خارج شديم .. هر هفت نفر گوشه ى خيابان در پياده رو مشغول راه رفتن بوديم

_پندار_ بچه ها به بابام گفته بودم يكم پول بريزه به حسابم .. سر راهمون يه بانك هست .. من يه لحظه برم ببينم ريخته شده يانه ؟موجودى حسابمم ميخوام .

هيچكسى با خواسته اش مخالفتى نكرد ... نزديكاى بانك كه رسيديم ... پندار بدو بدو وارد بانك شد ما شش تا هم دم در منتظرش ايستاديم

كنار بانك يه مغازه ى لباس فروشى بود زيبا و ترانه از اين موقعيت كه پندار نبود استفاده كردن و وارد مغازه شدن اما منو مهديس ترجيح داديم منتظر بمانيم.

كمى نكشيد كه پندار با برگه اى در دستش از بانك خارج شد

_سپهر_ چى شد داداش حله ؟!

پندار سرشو به نشانه ى علامث مثبت تكون داد

_پندار_ خدا صندوق دارشو حفظ كنه عجب خانومى بود .. تامنو ديد زودتر ازهمه كارمو راه انداخت .

فهميدم براى اينكه حسادت منو نسبت به خودش جلب كنه داره اينطورى ميگه

_ ااااا .. حالا مطمئنيد كه صندوق دار بود ؟!

پندار بلند خنديد و به تمسخر گفت :

_ نه شايدم هاشپك بود ...

و به دنبال حرفش به همراه آرتان و سپهر خنديدن ...

با عصبانيت رومو ازش

1402/07/08 09:03

گرفتم

_ بينك !

ترانه از مغازه ى لباس فروشى بيرون امد

_ واااا تران زيبا كو پس ؟

_پندار_ زيبا كوپه نيست چهار دره

و دوباره صداى خندشون رفت رو عصابم .. محل بهش ندادم .. بالاخره زيباهم از مغازه خارج شد و به راهمون ادامه داديم تا وارد خونه شديم .

ترانه مشغول صحبت با مامانش اينا بود ... زنگ زده بودن تولدش را تبريك بگن ..

پندارهم بالا توى اتاق بود و داشت با تلفن حرف مى زد

از راه پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقم راه افتادم

در اتاق نيمه باز بود ...

خودمو به در رسوندم و خواستم وارد بشم اما مكالمه ى پندار با تلفن توجه ام را به خودش جلب كرد ... پندار درست پشتش را به در كرده بود و ايستاده بود و مشغول صبحت كردن با تلفنش بود ، نميدونم چرا اما ناخداگاه ترجيح دادم كه مخفى يانه به صحبت هاش گوش بدم .

_پندار_ چشم قربان .. حق باشماست جناب سرهنگ ... اين مأموريت هم مثل بقيه ى مأموريت ها خوب پيش ميره .. بله همين حالا از حساب برداشت كردم ... شما نگران نباشيد ... هيچ كدوم از دخترا شك نكردن ... به زودى رياحى و اميدى و دارو دسته شو دستگير مى كنيم خيلى داريم به اون روز نزديك مى شيم !

با شنيدن اسم بابام نتونستم خودمو كنترل كنم و جيغ بلندى كشيدمو دستمو روى دهانم گذاشتم .. پندار متعجب به پشتش نگاه كرد و با ديدن من با رنگى پريده يه خداحافظى سريع كرد و گفت : من بعدا بهتون زنگ مى زنم جناب سرهنگ و تلفنشو قطع كرد .

_پندار_ صحرا ؟

درحالى كه بغض گلمو فرا گرفته بود و اشك در چشمانم حلقه بسته بود گفتم

_ تو ... تو .. الآن گفتى كه ميخواى باباهاى مارو دستگيرشون كنى .. گفتى دخترا شك نكردن .. گفتى مأموريت !

_پندار_ صحرا اجازه بده برات توضيح بدم

فرياد زدم

_ چى ميخوايى توضيح بدى ... توصيح بده ؟

_پندار_ بشين .. بشين من همه ى ماجرا رو واسه ات توضيح ميدم .. فقط آروم باش

به طرف كاناپه رفتم و نشستم و در حالى چشمانم از اشك همه جارو تار مى ديد بهش نگاه كردم و منتظر توضيح از طرفش شدم .

_پندار_ببين صحرا من اون آدمى كه تو فكر مى كنى نيستم ... من سروان رادمنش هستم و به همراه دوتا از دوستاى همكارم به نام جناب سروان آريانژاد و سروان پارسا به يه معموريت پليسى فرستاده شديم ... تاحالا پدرت بهت گفته چرا از تهران رفتيد ؟ .. هيچ فكر كرديد كه چرا شما به آمل پناه برديد ؟؟ .. پدرهاى شما به جرم قاچاق و كلاه بردارى 8 ساله كه تحت تعقيب پليس هستند ... و وقتى عملياتشون توى تهران لو رفت از تهران فرار كردن ، ماها فكر مى كرديم كه از كشور خارج شدن تا اينكه 9 ماه پيش يكى از همكاراى من پدرتو توى شمال شناسايى كرده و با تعقيب كردنش موفق شده كه خونه تون رو ياد بگيره ... يه

1402/07/08 09:03

مدت تحت تعقيب پليس بوديد .. راستش شك داشتيم كه پدرت همونى باشه كه دنبالشيم اما با يكم گذر زمان مطمئن شديم .

جناب سرهنگ ، همونى كه الآن داشتم باهاش تلفنى حرف مى زدم... از ما خواست كه يه جورى به خونه و زندگى شماها نزديك بشيم تا بتونيم محل قاچاق و مخفى گاه پدراتون را پيدا كنيم ... صحرا پدرتون تاحالا 1000 كيلو مواد به صورت قاچاقى وارد كشور كرده اند و اگه دستگير بشن جرمشون 10 سال زندان است ... ما بايد يه جور به خانواده ى شما نزديك مى شديم .. تا اينكه به ما گزارش شد .. دختراى اونا توى دانشگاه تهران درس مى خونن ... برنامه اين شد كه از طريق نزديكى به شما به پدراتون نزديك بشيم .

روز اول كه وارد دانشگاه شديم به خود دانشگاه اطلاع داديم كه ما پليس هستيم و اين يه مأموريت مهم پليسى هستش .. اوناهم قبول كردند كه باهامون همكارى كنن .... تا اينكه متوجه شدم شما به رفتن به فرانسه علاقه داريد ...

تصميم گرفتيم اين بورسيه ى ساختگى رو بسازيم كه ما شش نفر به همراه چند نفر ديگه توى اين بورسيه قبول بشن ... دليل امدن اون چند نفرهم اين بود كه شماها شك نكنيد ... تا اينكه پدارتون به شما اجازه ى امدن به فرانسه رو به دليل مجرد بودنتون ندادن ... و احتياج شماهم براى امدن به فرانسه به ما افتاد ...

اين بهترين موقعيت براى ما و شماها بود هم شما به خواسته تون مى رسيديد و توى فرانسه درس ميخونديد هم ما مى تونستيم مأموريتمون رو به خوبى ادامه بديم و بهتون نزديك بشيم ..

اما اين و سط يكى از ما يعنى آرتان عاشق ترانه شد و واقعا ازش خاستگارى كرد .

شما دوتا هم كه خودتون امديد و پيشنهاد داديد كه صورى ازدواج كنيم تا بتونيد بريد فرانسه .. ماهم از خدا خواسته قبول كرديم .. چون به نفع ما بود ... واقعا فكر كرديد كه چرا حاضر شديم مفت و مجانى باهاتون ازدواج كنيم و بيايم فرانسه ؟

چون ماهم به كمك شما احتياج داشتيم

و اين يه فرصت طلايى بود

اوايل هيچ حسى نسبت بهت نداشتم و تمام فكر و ذكرم اين بود كه اين مأموريت هم به خوبى و خوشى پشت سر بگذارم .. اما كمكم گرفتارت شدم ... صحرا من دوستت دارم جدى مى گم .. اما تا وقتى كه اين مأموريت تموم نشه نميتونم بهت ابراز علاقه كنم ... قرار نبود شماها از اين موضوع با خبر بشيد.. اما من مجبور شدم كه حقيقت رو بهت بگم .

اشك از چشمانم سرازير شده بود

_ نه .. نه .. پندار من بهت اجازه ى اين كارو نميدونم .. همين الآن مى رم و زنگ مى زنم به بابام و تمام ماجرا رو از اول تا آخر واسه اش تعريف مى كنم ... ميگم كه دنبالشيد و قصد داريد دستگيرش كنيد !.

_پندار_ صحرا ، به نعفته كه اين كارو انجام ندى ... اگه پدراتون از طريق شما سه نفر متوجه

1402/07/08 09:03

ى قصد پليس و مأموريت ما بشن و از اون بدتر .. پا به فرار بذارند .. شما سه نفر مجازات جُرم اونا رو مى كشيد ... حيف نيست 10 سال نصف عمرت ميشه ... اصلا خوب نيست كه 10 سال رو بيفتى زندان .

گريه ام شدت يافت و به هق و هق تبديل شد

_ دارى منو تهديد مى كنى ؟!

_پندار_ نه ... اين تو هستى كه دارى منو تهديد مى كنى ... من دوستت دارم ؛ نميتونم زندان رفتن و مجازات شدنت رو تحمل كنم .. خواهش مى كنم صحرا منو درك كن ... من دارم وظيفه ام را انجام ميدم ...

از روى كاناپه بلند شدم و درحالى كه اشكامو از روى چشمام كنار مى زدم با صداى بلندى گفتم

_ دوستتم دارى ؟ ... نكنه كه اينم يه جور مأموريته ... تو .. تو وانمود كردى كه عاشقمى .. من احمقو بگو كه چجورى بهت دل بستم و بهت اعتماد كردم ... توهم مثل هومن يه دروغگو اشغالى ... ( با فرياد گفتم ) همتون عين همديگه ايد ... وظيفه ى تو .. وظيفه ى تو نابود كردن ما و زندان انداختن باباهامونه ؟!...

پندارهم با گريه ى من و حرفايى كه مى زدم به گريه افتاد و با لحن مهربانى گفت

_پندار_ اينطورى نگو عزيزم .. من واقعا دوستت دارم

_ اينم يه مأموريت جديده ؟.. نكنه بهت گفتن بياى عاشق من بشى تا داداشمم بندازى تو زندان !

_پندار_ صحرا اين حرفو نزن ...

_ من ديگه نميخوام پندار.. برمى گردم ايران !

_پندار_ نه اينو نگو عزيزم ..

فرياد زدم

_ ديگه نميخوامت

_پندار_ تو حق ندارى بامن اين كارو بكنى صحرا

از شدت گريه چشمانم محيط اطرافم را تار مى ديد و بدنم سست شده بود

_ آره .. آره من حق ندارم با تو اين كارو بكنم .. اما تو حق دارى .. حق دارى كه با احساسات يه دختر بازى كنى .. حق دارى كه پدرمو دستگير كنى .. حق دارى وانمود كنى دوستم دارى ... حق دارى زندگيمو جهنم كنى ... حق دارى .. حق دارى .. حق دارى لعنتى

_پندار_ خواهش مى كنم صحرا ... الان تو عصبانى هستى متوجه نميشى وقتى آروم شدى درباره اش صحبت مى كنيم .

_ ديره .. خيلى ديره جناب سروان .. متاسفانه من اون موقعه به ايران رسيدم ! اذت متنفرم .. ديگه دوستت ندارم لعنتى !

به طرفم امد چونه ام را در دستش گرفت و سرم را به طرف خودش برگرداند

_پندار_ تو چشمام نگاه كن .. نگاه كن و بهم بگو كه دوستم ندارى .

نميتونستم .. نميتونستم اين كارو بكنم ... اين حسى نبود كه من بهش داشتم ... من واقعا به پندار علاقه داشتم و نميتونستم كه اين احساسم

را ازش پنهان كنم ... با خودم كلنجار مى رفتم تا توى چشماى پندار نگاه نكنم ... دوباره سرم را برگرداند طرف خودش اين دفعه محكم تر از قبل فرياد زد

_پندار_ بگو ... بگو كه دوستم ندارى .. بعد هر انتخابى كه خودت خواستى بكن .. ديگه التماست نمى كنم كه با من باشى .. از زندگيت مى رم بيرون ... زود باش

1402/07/08 09:03

حقيقت رو بهم بگو .. بهم بگو احساست به من چيه ؟

تو چشماش نگاه كردم و با گريه فرياد زدم

_دوست ندارم !

با شنيدن اين حرف من اشك تو چشاش جمع شد و بى اختيار به زمين افتاد روى زانوهاش فرو امد ...

_پندار_ باشه .. باشه .. از زندگيت مى رم ..

دستمو روى دهنم گذاشتم و محكم فشار دادم تا صداى هق هق گريه ام خفه بشه ... دوست نداشتم كه جلوى پندار بخاطرش اينطورى اشك بريزم .. به اندازه ى كافى تو اين مدت غرورم را شكسته بود ... نبايد ديگه يه لحظه هم كنارش مى بودم ... بى اختيار به طرف راه پله دويدم و قبل از اينكه از اتاق خارج بشم با صداى گرفته ام گفتم

_خدا لعنتت كنه پندار!

پله ها رو دوتا يكى طى كردم تا به هال رسيدم .. اون لحظه نه مغزم و نه قلبم بهم فرمان نميدادند ... سريع به طرف آشپزخونه رفتم و از توى شيرينى خوريى كه روى ميز بود سوئيچ ماشينى كه عمو دنييل به پندار داده بود را برداشتم و سريع به سمت در خونه دويدم ...

صداى ترانه پشت سرم به گوشم خورد

_ترانه_ صحرا شام آماده است داى كجا ميرى ؟!

اما جوابشو ندادم و فقط با سرعت از خونه خارج شدم ... نميدونستم كجا قراره برم .. اما دوست نداشتم دوباره چهره ى پندارو حتى براى يك بار تحمل كنم .

سوار ماشين شدمو ماشينو روشن كردم و شيشه هاى جلو رو كشيدم پايين ... به هواى تازه احتياج داشتم ... ماشين راه افتاد .. هنوز يكم راه نيفتاده بودم كه احساس كردم يه چيزى از شيشه ماشين پريد تو

متعجب به صندلى كنارم نگاه كردم

ناگهان چشمم به پندار افتاد فرياد زدم

_ برو گمشو پايين ولم كن اشغال !

_پندار_ من بهت اجازه نميدونم با اين حال و روزت رانندگى بكنى ... صحرا انقدر عجول نباش بيا پايين باهم راجبش حرف بزنيم ...

پامو روى گاز فشار دادم و با سرعت زياد ماشين رو به حركت در اوردم

_ من با تو هيچ حرفى ندارم .. قرار شد كه از زندگيم براى هميشه برى بيرون .

_پندار_ صحرا انقدر تند رانندگى نكن خطرناكه

_ ديگه هيچى واسه ام مهم نيست .

وارد جاده ى كوهستانى شديم كه دورتا دورمون جنگل بود .

_پندار_ لعنتى بهت مى گم ماشينو نگهدار

_پندار_ صحرا ماشينو نگهدار

بافرياد گفت

_پندار_ ماشينو نگهدار ...

از فريادى كه زد دلم هورى ريخت .. پامو روى ترمز گذاشتم ، اما ماشين ترمز نكرد ...

_پندار_ صحرا مگه نميشنوى صدامو .. اين ماشينو نگهدار

دوباره امتحان كردم اما بى فايده بود

دوباره .. دوباره .. حتى مقدارى هم از سرعت ماشين كم نمى شد .

اشك در چشمانم حلقه زد

_پندار ... پندار.. ترمز نميكنه !

پندار با تعجب فرياد زد

_چى ؟!

_فكر كنم ترمز بريده ام ...

_پندار_ هيچى نيست صحرا نترس .. ماشينو بزار رو دنده ى سنگين و ترمز دستى رو بكش ... يواش يواش

1402/07/08 09:03

سرعتش كم ميشه ...

به حرفش گوش كردم ... اما ماشين همچنان با سرعت بالا بر روى جاده ى پر پيچ و خم در حال حركت بود ...

_بى فايده است

_پندار_ دوباره امتحان كن

تمام كاراى دفعه ى قبل رو مو به مو انجام دادم .. اما باز هم فايده نداشت

_پندار واينميسته !

هنوز حرفم تموم نشده بود كه نور چراغ كاميونى كه از روبه رومون ميومد چشمامونو كور كرد .. به روبه رو خيره شدم .. فاصله مون با كاميون خيلى نبود ... هيچ چيزى به سرم نمى رسيد .. هرلحظه منتظر بودم كه تصادف كنيم ... كاميون همچنان به سمت ما ميومد و بوق مى زد تا از جلوى راهش بريم كنار .. و غافل از اين بود كه ما ترمز بريديم !

_پندار_ صحرا بپيچ بغل ...

_ چى ؟!

_پندار_ بپيچ بغل .. بغلمون يه كم خاكيه .. اونجا به مسيرت ادامه بده

_آره ... اما بغل خاركى دره هم هستش

_پندار_ كارى كه ميگم رو انجام بده ... بپيچ بغل !

به حرفش گوش دادم .. ماشين را با تمام سرعتى كه داشت رو به خاكى هدايت كردم و سعى كردم از مسير اون كاميون خارج بشم .. هنوز كامل وارد خاكى نشده بودم كه كاميون با شدن به عقب ماشين برخورد كرد و ماشين رو به سمت دره پرت كرد ... نمى شد كنترلش كرد ... افتاديم تو دره ... هيچى نمى فهميدم و فقط جيغ مى زدم ... شاديد اينجا پايان زندگى منو پندار بود ... همينطور كه از تو دره در حال سقوط به سمت پايين بوديم ماشين با درختى برخورد كرد و ديگر چيزى نفهميدم ...

***

با درد بدى كه توى ناحيه ى سر و گردنم داشتم چشمامو باز كردم

هوا تاريك تاريك بود

كمى كشيد تا به خاطر بيارم كه چه اتفاقى واسه مون افتادم ... به پندار نگاه كردم كه هنوز هم بيهوش افتادم بود روى صندلى از پيشانى اش خون مى چكيد ... مثل اينكه موقع سقوط از جاده سرش با شيشه برخورد داشته ... شكمش هم پاره شده بود ... ماشينم كه ديگه تقريبا له شده بود ... اطراف را نگاه كردم تا چشم كار مى كرد همه جا درخت و چمن بود و تنها صداى زوزه ى گرگ ها و جيرجيرك هاى پنهان شده در لاى چمن ها به گوشمان مى رسيد ... آه بلندى كشيدمو پندارو صداش كردم

_پندار.... صدامو ميشنوى ؟!

جواب نداد

دستمو روى قلبش گذاشتم

كند مى زد

چند ضربه به صورتش وارد كردم و شروع كردم به صدا كردنش ...

_پندار ... پندار .. بلندشو خواهش مى كنم

اما بى فايده بود

_پندار تو روخدا ... چشماتو باز كن

زدم زير گريه

_پندار خواهش مى كنم چشماتو باز كن .. پندار بلندشو ... من دوست دارم .. پندار منم مثل تو نميتونم مجازات شدن و درد كشيدن تو رو تحمل كنم ... بلندشو ...

دستامو مشت كردم محكم به سينه اش كوبيدم ... اما او گويا مرده بود و بدون هيچ حركتى روى صندلى ماشين ولو شده بود ... چشمانم شروع به باريدن كرد ... به آسمان نگاه كردم

1402/07/08 09:03