بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

?#پارت_#چهاردهم?رمان_#توسکا?

1400/01/31 15:49

?#پارت_#هفدهم?.رمان_#توسکا?

1400/02/01 18:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام دوستان گلم?
رمانی که میخوام بذارم براتون ادامه رمان های قبلیه
قرار نبود⬅توسکا⬅جدال پر تمنا
الان نوبت رمان جدال پر تمنا هست
میریم که خلاصه رو بذارم براتون

1400/02/02 14:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شخصیت دختر داستان⬅ویولت

1400/02/02 12:30

#پارت_اول.#رمان_#جدال_#پر_#تمنا
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
جلوی آینه تند تند موهامو با یه دست کردم تو و با اون دستم سعی کردم کلاسورم رو زیر بغلم نگه دارم ... از زور هیجان داشتم خفه می شدم ... موهای بلوطی رنگم مدام از زیر دستم فرار می کردن و باز می افتادن بیرون ... با حرص گفتم:- مثل موی گربه! آخرم همین روز اولی اخطار می گیرم ...داشت دیرم می شد ... زدم از خونه بیرون ... خدا رو شکر که مامی رفته بود با دوستاش باغ پاپا هم نبود ... تکلیف وارنا هم که مشخص بود دیگه ... همیشه خونه خودش بود ... ما رو آدم هم حساب نمی کرد ... مانتوی بلند سورمه ای پوشیده بودم با مقنعه مشکی و شلوار تنگ مشکی ... کفش های عروسکی مشکی و سورمه ای و کیف کوله پشتی جین ... سوئیچ ماشینمو برداشتم و از در زدم بیرون ... گل خوشگلم وسط حیاط پارک شده بود ... پاپا برای قبولیم توی دانشگاه خریده بود ... وارنا هم از همون روزی که گرفتمش اینقدر باهام کار کرد که الان یه پا راننده شده بودم ... نشستم پشت فرمون و در رو با ریموت باز کردم ... صدای زنگ موبایلم بلند شد ... گوشی رو از توی کوله ام در آوردم و راه افتادم ... اسم آرسن افتاده بود روی گوشی ... پسر دوست پاپا، آقای سرکیسیان ... گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:- به به آرسن به سلامت باد ... چطوری برادر؟خندید و گفت:-


شیطون دانشجو در چه حاله؟- ساعت سه و نیم ظهر زنگ زدی حالمو بپرسی؟- ای بابا ... ما رو باش زنگ زدیم یه کم بهت روحیه بدیم خانوم خوشگله ...- کوفت! می دونی بدم می یاد از این کلمه هی بگو ...- خوب بگم جوجه اردک زشت راحت میشی؟ هر چند که واقعا هم مثل جوجه اردک زشت می مونی ... یادته بچه بودی رنگ زغال بودی؟ خدا رو شکر بزرگ شدی یه کم رنگ عوض کردی ...همینطور تند تند داشت می گفت و می رفت ... داد زدم:- بمیری آرسن ... حالا خودت خوبی که رنگ ماستی؟ اونم ماست پگاه! هم شله ... هم سفید و بی ریخت ... خندید و گفت:- خب بابا ... سفید سفید صد تومن ... خیالت راحت شد؟- بلی ...- بلی گفتنت رو بخورم ...- هوی آرسن ... باز چشم عمو لئون رو دور دیدی بلبل شدیا ...غش غش خندید و گفت:- کجایی؟- اگه بذاری تو راه دانشگاه ...- اووووف ... ساعت چهار کلاس داریا ... چه دل گنده ای تو!- خودتی ... خوب قطع کن تا من بتونم این پای چلاق رو بچلونم روی گاز ...- برو بابا فقط خواستم بهت انرژی مثبت بدم ... نری اون دانشگاه رو بذاری روی سرتا ... ویولت! اینجا ایرانه ... حواستو جمع کن که مثل من نشی ...- تقصیر خودته! می خواستی خالکوبی نکنی قد گوزن روی بازوت بعدم با رکابی بری دانشگاه ... تازه وقتی هم بهت گیر دادن زبون درازی کردی ... خندید و گفت:- ای بابا ... رکابی چیه ... تی شرت بود ...- حرف بیخود نزن آرسن ... خودم دیدم ... یه نیم وجب آستین که بیشتر نداشت ...بازم خندید و

1400/02/02 12:42

?#پارت_#ششم?
?رمان_#جدال_پر_تمنا?

1400/02/04 10:57

دنبال غزل راه افتادم ... از چند راهرو گذشت تا به یه راهروی بن بست رسید .. آخر راهرو دری بسته قرار داشت ... فرزاد روی نیمکت های کنار راهرو نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته بود ... رفتم به طرفش و با صدای بلند گفتم:
- آراد کجاست فرزاد؟ آراد من کو؟
سرش رو آورد بالا و با دیدن من ایستاد .... چشماش سرخ سرخ بود ... عوض اینکه جواب من رو بده رو به غزل گفت:
- این اینجا چی کار می کنه؟!!
- نتونستم جلوش رو ...
جیغ کشیدم:
- می گم کو آراد؟
بغض فرزاد ترکید ... اشک از چشماش ریخت و گفت:
- تو اتاق عمله؟
- زنده می مونه؟
گریه فرزاد شدت گرفت و پشتش رو کرد به من ... گریه جواب من نبود ... تا وقتی آرادم زنده بود کسی حق نداشت گریه کنه ... با بغض گفتم:
- چقدر وقته تو اتاق عمله؟
غزل که از گریه فرزاد بدتر اشکش در اومده بود گفت:
- هشت ساعته ...
چشمام گشاد شد ... زانوهام لرزید و نشستم روی زمین ... هشت ساعت؟!!!! یا عیسی مسیح ... غزل ولو شد رویی نیمکت ... سر رو گذاشت روی شونه فرزاد و دردناک هق هق کرد ... خدایا چرا آراد؟ چرا من نه؟ آرا که به کسی بدی نکرده بود ... آراد که اینقدر خوبه! خدایا ... منو ببر و آراد رو نگه دار ... خدایا من نمی تونم رفتنش رو به چشم ببینم ... خدایا بدون آراد نمی تونم زندگی کنم ... نمی تونم ... سرم رو از پشت زدم توی دیوار ... در اتاق عمل باز شد و دکتر که زن مسن و بلوندی بود اومد بیرون ... نفهمیدم چه طور از جا کنده شدم و رفتم سمتش ... با دیدن من ایستاد .. فرزاد و غزل هم اومدن ... چشمای آبی دکتر عین دو تا تکه یخ بودن ... با بغض گفتم:
- آراد ...
بی توجه به حرف من گفت:
- شما با بیمار نسبتی دارین؟!
به زور گفتم:
- من زنش هستم ...
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- متاسفم ...
صداش توی ذهنم اکو شد ... متاسفم متاسفم ... زل زده بو توی چشمم و حرف میزد ولی من دیگه چیزی نمی شنیدم ... آرادم رفت؟ آراد تنهام گذاشت؟ خدایا این قدر آراد رو دوست داشتی؟ توی رستوران گفت که دوست داره بمیره ... ولی مجبور نشه از پیشم بره ... مرد! آرادم مرد ... تنهام گذاشت ولی نه موقتی برای همیشه ... راهرو دور سرم چرخید و قبل از اینکه ولو بشم روی زمین دستای کسی نگهم داشت ...
***
چشم باز کردم ... چشمم افتاد به سرم بالا سرم ... قطره قطره داشت می رفت داخل لوله ای که ازش آویزون شده بود و بعدم از راه سوزنی که توی رگم فرو رفته بود می رفت توی بدنم ... از سرم چشم برداشتم و صورتم رو چرخوندم ... غزل کنارم به خواب رفته بود ... صدام می لرزید ...
- غ ... غزل ...
سریع سرش رو آورد بالا و نگام کرد ... با بغض گفتم:
- می خوام برم خونه ...
- کجا؟!
- می خوام برم ... خونه آراد ...
دستم رو گرفت و گفت:
- خوبی ویولت؟ اونجا برای چی؟
- می خوام برم

1400/02/06 17:03

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام دوستان گلم???
امروز میریم که رمان‌جدید رو بزاریم
اسمش رمان? روزای بارونی?
بعداز اون رمان های سه گانه یعنی قرار نبود و
توسکا و جدال پر تمنا
این بخش آخر این مجموعه اس
اینکه تموم بشه پرونده اینا بسته میشه
و میریم برا رمانای عالی تر و جدید?
خیلی ممنون از همراهیتون???

1400/02/07 10:09

صدای گریه و شیون چند نفر نگاه دو مرد رو به انتهای راهرو کشوند. آتوسا و بنفشه و شبنم و مانی و بودن! نیما از جاش بلند شد اما آرتان نای بلند شدن هم نداشت، اجازه داد تا نیما همه چیز رو توضیح بده. مانی اومد سمت آرتان، دستی سر شونه اش زد و گفت:- درست می شه انشالله! خدا بزرگه! ترسا هم خیلی قویه.آرتان چشماشو بست و گفت:- می دونم!حتی اون لحظه هم دلش نمی خواست ضعفشو کسی ببینه. گوشیش داشت زنگ می خورد اما توجهی نکرد. نمی خواست صدای کشی رو بشنوه. نمی خواست کسی ازش بپرسه ترسا چطوره! چی می تونست بگه؟ چطور می تونست زبونشو بچرخونه و بگه همه زندگیش توی اتاق عمله و اصلا خبر نداره توی چه وضعیتی به سر می بره! آتوسا و شبنم و بنفشه زار می زدن و آرتان توی دلش به حالشون غبطه خورد، کاش اونم می تونست بغض لعنتی تو گلوشو بشکنه و همراه با داد زار بزنه! ترسا ارزششو داشت که آرتان به خاطرش خون گریه کنه! توی دلش خودشو توجیه کرد:- گریه برای چی؟ یا زنده می مونه که در اون صورت خدا به هر دومون عمر دوباره داده، یا ... یا نمی مونه که بازم چیزی عوض نمی شه. چون تنهاش نمی ذارم ...صدای در اتاق رو که شنید از جا پرید ، دو دکتر خسته و با چهره هایی بی تفاوت از اتاق خارج شدن، آرتان قبل از همه خودشو بهشون رسوند و گفت:- آقای دکتر، خانومم در چه وضعیه؟دکتر نگاهی به سرتاپای آرتان کرد و گفت:- شما همسرش هستین؟- بله ...- به خیر گذشت، نگران نباشین! به موقع رسوندنش، ضربه ای که به سرش خورده بود لخته خونی توی سرش به وجود آورد که خدا رو شکر به راحتی و به کمک دکتر میلانی خارجش کردیم. الان باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد.آرتان با همه وجودش نفس عمیق کشید، گویی بزرگ ترین بار دنیا از روی سینه اش برداشته شد. نیما سریع پرسید:- کی به هوش می یاد آقای دکتر؟- فعلاً معلوم نیست! بستگی به حال بیمار داره ... الان به بخش ای سی یو می برنش. زمانی که حالش رو به بهبودی رفت و به هوش اومد به بخش منتقل می شه می تونین ببینینش.آرتان گفت:- ولی من می خوام ببینمش ، باید ببینمش! همین الان!اون یکی دکتر لبخند کمرنگی زد، دستشو زد سر شونه آرتان و گفت:- اینقدر هول نباش جوون! می بینیش، فعلا باید چند ساعتی صبر کنی. مطمئن باش اولین کسی که اجازه دیدنش رو صادر می کنم خودتی. اون الان به تو و صدات نیاز داره.با رفتن دکتر ها، آرتان خودشو دوباره روی نیمکت رها کرد، صدای شادی آتوسا و بنفشه و شبنم رو می شنید. اما هیچی براش شیرین تر از شادی قلب عاشق خودش نبود. همون لحظه نذر کرد وقتی دوباره چشمای باز ترساشو دید پنج تا گوسفند قربونی کنه و به محله های فقیر نشین پایین شهر بده. صدای زنگ گوشیش مزاحم

1400/02/07 21:01

همین که حس کرد می خواد دنبالش بذاره شروع کرد به دویدن. خاطره ها زنده شد! میون قهقهه خنده گفت:- خانومم! با خودم بودم! لابد الان می خوای مثل اون سال با شلنگ آب بیفتی دنبالم ...ویولت که خودش تازه یاد اون روز افتاده بود خیز برداشت سمت شلنگ آب و گفت:- خوب شد گفتی ... اینبار نوبت منه! دفعه پیش تو با شلنگ دنبالم کردی اینبار ازت انتقام میگیرم.آراد پشت ماشین نقره ای رنگ ویولت که توی حیاط کمی کج پارک شده بود پناه گرفت و گفت:- اون روز تو با در قابلمه منو از خواب بیدار کردی! یادت که نرفته! سکته ام دادی! حالا جرم من چیه؟!!ویولت شلنگ رو برداشت و گفت:- جرمت بد حرف زدن با خانومته!آراد در حالی که از زور خنده دلش درد گرفته بود گفت:- من بیجا بکنم با خانومم بد حرف بزنم!در خونه باز شد و آراگل و حاج خانوم و خاله و دختر خاله آراد اومدن بیرون. ویولت پاچه هاشو زد بالا و رو به حاج خانوم گفت:- مامان شفاعتشو نکنینا! حقشه!آراد همینطور که از روی کاپوت سرک می کشید گفت:- مامان نجاتم بده! این منو می کشه! هر شب با کمربند سیاه و کبودم می کنه.حاج و خانوم و بقیه بدون اینکه حرفی بزنن فقط می خندیدن. آراگل با هیجان گفت:- ایول ویولت، آب بپاش بهش خیسش کن. هوا خوبه چیزیش نمی شه! هر چند که باید سرما بخوره! یه بار اینجا تو رو موش آب کشیده کرد و تو سرما خوردی ...آراد که از یادآوری ویولت توی اون روز و تب بالاش اخماش در هم شده بود گفت:- خودش حواسش رفت به گنگیشک! به من چه!ویولت خندید و گفت:- ادای منو در نیارا! وای به حالت وقتی که از پشت اون ماشین بیای بیرون! اد که در آوردی ... باهام بد هم حرف زدی! دو گالون آب مجازاتته ... بیا اینور بهت می گم ...آراد لحنشو مظلومانه کرد و گفت:- خانومم ... رحم کن! عفو بنما ...خاله آراد پا در میونی کرد و گفت:- ویولت خاله ... گناه داره پسرمون! این یه بار به خاطر من ببخشش ...- نه خاله ! به جان خودم راه نداره ... خیلی داره اذیتم می کنه ... باید تنبیه بشه ...آراد پشت ماشین نشست و گفت:- بابا متنبه شدم دیگه! بذار برم تو ... به جان خودم جبران میکنم!ویولت که دید هیچ راهی نداره که آراد رو از پشت ماشین بکشه بیرون ذهنشو به کار انداخت ... جرقه ای زده شد ... راهشو پیدا کرد ... چند لحظه سکوت کرد و بعد یه دفعه از ته دل جیغ کشید ... به ثانیه نکشید که نگاه نگران خانومای روی ایوون به سمتش کشیده شد و پشت سرش آراد با سرعت نور از پشت ماشین بیرون پرید و قبل از اینکه فرصت کنه با اون چشمای نگرانش بپرسه چی شد؟ آب با فشار روی سرش پاشیده شد ... دقیقا عین ویولت سالها قبل دستاش از دو طرفش و دهنش باز شدن! آب از سر و روش می چکید ... ویولت و

1400/02/08 09:59

هر قصدی هم که داشت امشب به نفع طناز کار کرده بود. رفت سمت حموم ... اینقدر که حرص خورده و استرس داشت همه تنش عرق کرده بود. واقعا نیاز به یه دوش آب ولرم داشت ... گوشیشو برداشت و با کمی استرس شماره گرفت ... یه روزی این شماره رو با حالت عادی و حتی کمی سرخوشی می گرفت اما این روزا حتی با دیدنش هم دچار استرس می شد. بالاخره تماس وصل شد و صدای خانوم دکتر توی گوشی پیچید ...- جانم توسکا جان؟- سلام خانوم دکتر ... حال شما؟- ممنون دخترم ... خوبم... تو خوبی؟ همسرت چطوره؟- من که ... نمی دونم! خوب نیستم ... استرس دارم. ولی آرشاویر خوبه ... سلام می رسونه ...- استرس برای چی دختر خوب؟!!- خانوم دکتر ... سه هفته از زمانی که داروها رو تجویز کردین می گذره ...- خوب؟ لابد می خوای بپرسی پس چرا باردار نشدم!توسکا خنده اش گرفت. همینو می خواست بپرسه اما الان که زنگ زده بود انگار خودش هم از عجول بودن خودش شرمش می شد. خانوم دکتر با خنده گفت:- همینو می خواستی بگی؟- خب ... دروغ چرا ... بله همینو می خواستم بپرسم ...- توسکا جان ... در این مورد خواهشاً اینقدر عجول نباش ...- خب ... آخه ...- بهتره اون آزمایشی رو که گفتم انجام بدی ... هم خودت هم همسرت ...- زود نیست؟- نه دیگه وقتشه ... آزمایش رو انجام بدین و بیارین واسه من ... اون موقع جواب قطعی رو بهت می گم ...توسکا اب دهنش رو قورت داد و گفت:- بله چشم ... امیدوارم اینبار دیگه یه خبر خوب بشنوم ...- منم همینطور دخترم ...- مزاحمتون نمی شم ... می دونم سرتون شلوغه ... می بینمتون ...- انشالله ... فعلا دخترم ...- خداحافظ ...گوشی رو قطع کرد و نفسشو فوت کرد ... با شنیدن صدای یکی از دخترها خیلی نتونست به فکر فرو بره:- توسکا جون ... می شه بیاین لحن این قسمت دیالوگ منو ایرادشو بگین؟ بچه ها می گن حس نداره ...توسکا لبخندی ناچاراً زد و گفت:- بریم عزیزم ...***اینبار هم همراه آرشاویر بود ... ماشین که توقف کرد دیگه هیجانی برای پیاده شدن نداشت ... همه وجودش رو استرس گرفته بود. انگار از شنیدن حقیقت وحشت داشت ... از ناامید شدن تنها امیدش وحشت داشت! اصلا از دیدن دکتر وحشت داشت! صدای آرشاویر از فکر کشیدش بیرون ...- عزیزم ... پیاده نمی شی؟!توسکا آب دهنش رو قورت داد و گفت:- چرا ... چرا ... بریم ...به دنبال این حرف دستش رو به سمت دستگیره در برد، قبل از اینکه بتونه پیاده بشه دست گرم آرشاویر دستش رو گرفت. هیچی نمی گفت توسکا هم توی سکوت رو به در و پشت به آرشاویر نشسته بود. فقط دستش تو دست آرشاویر بود. بعد از یک دقیقه سکوت محض آرشاویر آروم گفت:- بهتری؟!توسکا فقط تونست بگه :- اوهوم ...و واقعا هم بهتر شده بود. چرخید و لبخندی به صورت نگران آرشاویر زد و گفت:- بریم

1400/02/08 23:34

... سریع دست مرجان رو گرفت و گفت:- مرجان جان .. عزیزم غضه نخور ... زندگی پره از این بالا بلندی ها ... سعی کن هیچ وقت خودت رو نبازی ...مرجان توی دلش پوزخند زد:- آره .... پره! اما نه برای شماها ... برای ما بدبخت بیچاره ها! هر روز یه رنگ بدبختی می ریزه روی سرمون و زندگیمون رو رنگ و وارنگ میکنه ... شما چه خبر دارین از سر گشنه زمین گذاشتن و بی پولی کشیدن؟!اما در جواب ویولت فقط به یه لبخند تلخ اکتفا کرد ... ویولت همراه با لبخند اطمینان بخش گفت:- می دونی که آقای کیاراد همسرمه ...مرجان تو دلش گفت:- می دونم....- یه گالری فرش داره که چند وقته شاگردش ازش جدا شده ... در به در دنبال یه آدم امین می گرده ... کی بهتر از داداش تو؟ حتما باهاش صحبت می کنم ... به داداشت بگو فردا عصر بره به این آدرسی که می نویسم ..کاغذی از روی میزش برداشت و تند تند مشغول یادداشت کردن آدرس گالری آراد شد ... مطمئن بود آراد هم جونش در می ره برای کار خیر کردن و اصلا مخالفت نمی کنه ... حتی مطمئن بود آراد اگه وضعیتشون رو بفهمه حقوق میثم رو دو برابر می کنه که بتونه زخمی از زندگیشون رو درمون کنه ... آدرس رو نوشتن و کاغذ رو دراز کرد سمت مرجان ... توی دل مرجان عروسی بود ... بماند که به خاطر دروغش یه کم هم عذاب وجدان داشت اما اونقدری نبود که جلوی شادیش رو بگیره ... کاغذ رو گرفت و با قدردانی گفت:- مرسی استاد .. واقعاً ممنونم ... یه عمر مدیونتون شدم ...ویولت با لبخند خواست جوابش رو بده که یه دفعه درد شدید و عمیقی توی سرش پیچید ... اونقدر شدید بود که بی اختیار دستش رو گذاشت روی سرش و نالید ... درد لحظه به لحظه شدید تر می شد ... چشماش داشت تار می شد و حس می کرد اتاق داره دور سرش می چرخه ... دستش رو گذاشته بود روی سرش و لحظه به لحظه داشت بی حال تر می شد ... با جیغ مرجان و حس مایع لزجی بالای لبش دستش از روی سرش کشیده شد سمت لبش ... طعم شوری خون رو توی دهنش حس می کرد ... با جیغ مرجان آراد از جا پرید و با دیدن ویولت که سرشو چسبیده بود و چشماش داشت به سفیدی می زد از جا پرید ... فریادش بی اراده بود :- یا امام حسین!مرجان و دختری که توی اتاق بودن یه قدم پریدن عقب و آراد سریع میر ویولت رو دور زد و سرشو کشید توی بغلش ... مهم نبود که پیرهن سفیدش با خون ویولت کثیف می شد ... اون لحظه اصلا به این قضیه فکر نمی کرد ... رنگ مرجان و دختر چادی هر دو پریده بود و به این منظره خیره شده بودن ... آراد سر ویولت رو چسبید بین دستاش و با ترس و حشتی که کاملا تو صداش حس می شد گفت:- ویولت ... ویو ... عزیزم ... چی شدی؟!!! ویولت چته؟!!!درد داشت آروم می شد ... آروم و آروم تر ... مرجان دوید سمت آب سرد

1400/02/09 12:34

?#پارت_#آخر?
?رمان_#روزای_بارونی?

1400/02/11 15:37

#خلاصه?
#رکسانا?

نام رمان : رکسانا

نام نویسنده : م.مودب پور

خلاصه داستان:

داستان این کتاب مانند اکثر داستانهای نویسنده با حضور دونقش اصلی اغاز می شود که یکی شوخ و بذله گو و دیگری غمگین و ساکت است.

داستان از آنجا آغاز می شود که این دو نفر می فهمند عمه ای دارند و در سیر اتفاقات با دختری بنام رکسانا اشنا می شوند و ادامه ماجرا……

در هر صورت اگر از داستان اجتماعی عامه پسند و خیلی ساده خوشتان می آید می توانید این داستان را بخوانید

1400/02/12 10:46

رکسانا جون یه چایی براش بیار!
((رکسانا زود رفت که چایی بیاره و یه خورده مکث کردم و بعدش گفتم))
-ببینین خانوم،من باید همه چیز رو بدونم!باید بدونم که اختلافه شما با پدرم و عموم سره چی بود!باید بدونم که......
عمه م-هنوز به من میگی خانوم؟
((یه لحظه سکوت کردم و بعدش گفتم))
-هنوز زبونم نمی چرخه که عمه صداتون کنم!باید خودتون درک کنید که چی می گم!
عمه م-میفهمم!حق دری!
((یه خورده سکوت برقرار شود و هیچ کدوم هیچی نگفتیم..سیگارم رو خاموش کردم که رکسانا با یه سینی دیگه که توش یه فنجون چایی بود برگشت و بهم تعارف کرد.ورش داشتم و ازش تشکر کردم.بعدش نشست رو یه مبل بغل من و فنجون قهوه ش رو ورداشت که عمه م گفت))
-عمه،دیشب چی شود بالاخره؟
((جریان رو براش گفتم.شروع کردن با رکسانا به خندیدن.وقتی خنده هاشون تمام شد عمه م گفت))
-عین باباشه!اون چند سالی که باهم زندگی میکردیم یه گربه یا یه سگ یا یه پرنده از ترسه باباش جرات نداشت بیات طرفه خونه ما!خیلی شیطون بود!
((بعد یه نگاه به من کرد و گفت))
-توام همینطور!درست مثله باباتی!ساکت و اخمو ولی مهربون و محکم!
((سرم رو برگردوندم طرفه بخاری که قاب عکس ا روش بودن و بعدش برگشتم طرفه عمه م و گفتم))
-قراره ترمه خانوم از اونجایی که هستن اسباب کشی کنن.
عمه م -چرا؟
-مانی میخاد!یکی از آپارتمان های بابا اینا خالیه نزدیکه خونه خودمونه! مانی بهش گفت که بیات اونجا زندگی کنه
((یه لحظه ساکت شدم بعدش گفتم))
-یه چیزه دیگه م هست!
عمه-چی عمه؟
-مانی دیشب ازم خواست که درمرد ازدواجش با ترمه خانوم با عموم صحبت کنم!
((عمه م یه لبخند زد و گفت))
-خب صحبت کردی؟
-عموم موافق نیست ولی مانی لجبازه!میدونم حرف خودش رو به هرصورت پیش می بره!
((چایی م رو برداشتم و کمی ازش خوردم و یه سیگاره دیگه روشن کردم و گفتم))
-نمی خواین برام از گذشته ها بگین؟
عمه م-چرا ولی اول باید خودت بخوایی که بدونی!
-می خوام بدونم!
عمه م-اشکاله ما اینه که همش میخواهیم بریم تو گذشته ها!آینده یه ما ها رفته تو گذشته هامون وقت شه که گذشته هارو دیگه ول کنیم گذشته دیگه مرده!
بهتره که این مرده رو خاک کنیم و سرمون رو برگردونیم طرفه آینده!اما تاحالا نشده!یکی ش خوده من!
-بالاخره اگرم قرار باشه این مرده هارو خاک کنیم نباید یه خاطره یه ازشون داشته باشیم؟!
عمه م -چرا!اما فقط درحد یه خاطره!نباید هم این خاطره یه سایه بندازه رو آینده و حال مون!هرچند که برای من انداخته!
((سرم رو تکون دادم که اون هم یه سیگار از روی میز برداشت و روشن کردش و شروع کرد به کشیدن.دو سه دقیقه ای هیچی نگفت بعدش یه نگاه به من کرد و گفت))
-تو اصلا چیزی در باره یه پدر بزرگت

1400/02/12 23:59

میدونی؟
-نه!
عمه م- میدونی که پدرت و عموت از زنه دومش بود؟
-نه!
عمه م-پدر بزرگت دو تا زنگ گرفت!اولی ش مادره من بود و دومش مادره پدرت و عموت!
((یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت))
-نمی دونم از کجا برات شروع کنم و بگم!یه دنیا حرف تلنبار شده تو دل مه!اگه سر واز کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت!
-من گوش میدم!
عمه م-فقط گوش دادن کافی نیست!باید درک کنی!باید بفهمی!بعضی از پدر مادرا یعنی اکثرشون به حرفه بچه ها شون گوش میدان اما نمیتونن بفهمن شون و
یا درکشون کنان!این میشه که بینشون فاصله می افته!فاصله بینه دوتا نسل!حالام بینه من و تو برعکس!این دفعه توباید به حرفام گوش بدی و درک کنی!باشه؟
-سعی میکنم!
((سرش رو تکون داد و گفت))
-تو از تاریخ چی میدونی ؟ازدوره قاجار!از زمان احمد شاه و اون وقتا؟
-یه مقدار اعلاء دارم!
عمه م-این چیزا که برات تعریف میکنم چیزایی یه که از مادرم شنیدم!خودم که نبودم!زیاد خبر ندارم!همین قدر که شنیدم و میدونم برات تعریف میکنم!
((یه نفسی تازه کرد و گفت))
-پدربزرگ و مادر بزرگ مادرم ایرانی بودن اما ایرانیانی که خیلی سال پیش افتادن دست روسیه!همون موقع که جنگ بود و ما شکست خوردیم!اونام کم کم
روس شدن!یعنی روسیه اون روسیه سرخ نبود!همون روسیه تزاری!پدر بزرگ و مادر بزرگم هردو از خانواده های اشرافی بودن! خونه هایی مسله قصر و کالسکه
هایی شیش اسبه و نوکر و کلفت و خدمتکار و جشن هایی آنچنانی و موزیک و رقص باله و تآتر تو خونه و این جور چیزا!اینارو تو کتاب خوندی یا مثلا تو بعضی از این
فیلمای قدیمی دیدی یا نه؟
-یه چیزایی ازشون دیدم!
عمه م-پدر پدر بزرگم از اون آدمایی بوده که دلش میخواسته جز روسیه باشه و خودش رو همیشه یه روس میدونسته اما بر عکس پدر بزرگم همیشه دلش
میخواسته ایرانی باشه!حالا این دوتا حرفه همدیگه رو میفهمیدن یا نه بماند!حتما اونا هم حرفه همدیگه رو نمی فهمیدان!بگذریم!
مادر بزرگم م خانوادش همینجوری بودن!مدرن و شیک یا بقول بعضی ها بورژوا!
گویا وقتی مادر بزرگم چهار یا پنج سالش بوده معلم زبانه فرانسه و انگلیسی و موسیقی داشته و خدمتکار مخصوص و معلم باله و این چیزا!
پدربزرگمم همینطور!توسن سیزده چهارده سالگی یه شمشیر زن خوب بوده و بلد بوده با این هفت تیر های سر پر تیر اندازی کنه و مثلا برای حفظ شرافت با
بدست آوردن دختر مرده علاق ش با رقیبش دوئل کنه و هر هفته با اسب بره برای شکار و سر وقت معلم زبان و معلم رقص و اینجور چیزا!اینم فهمیدی؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-حالا از این چیزا که گفتم چی دست گیرت شود؟
-خوانواده پدر بزرگ و مادر بزرگتون جز اشراف اون زمان بودن و صاحب قصر و کاخ و پول زیاد

1400/02/12 20:42

سراسری قبول شده
-آفرین ×! آفرین!
"سرش رو بلند کرد که تشکرد کنه . همونجوری زیر چشمی نگاهش میکردم!دختر خیلی قشنگی بود!ابروهای کشیده و بلند!دهن و بینی کوچیک! پوست برنزه ی خوشرنگ!
عمه-مادرش ایرانی بوده ،پدرش فرانسوی!
"برگشتم با تعجب نگاش کردم که گفت"
-دیدین چقد ایرانی موندم؟!
"جوابی نداشتم بدم برای همین گفتم"
-از مانی خبری نشد!
عمه-موبایل داره؟
اره . میشه یه تلفن برنم؟
"رکسانا بلند شدو گفت الان براتون میارم"
-نه ممنون خودم میام.
"بلند شدم رفتم دنبالش.تلفن تو حال بود شماره ی مانی رو گرفتم.خط مشغول بود.خواستم دوباره بگیرم که احساس کردم از پشت یه دست خورد به شونم!برگشتم که دیدم یه موی بلند تو دست رکساناس!زود گفت"
-یه مو رو شونه هاتون بود!
"بعد با یه لبخند منو نگاه کرد"
-حتما موی مادرمه!این بلوز رو همین امروز پوشیدم!
"دوباره خندید!نمیدونم چرا منم یه مرتبه خندیدم اما زود جلو خودمو گرفتمو برگشتم طرف تلفن و شماره مانی رو دوباره گرفتم.این دفعه جواب داد"
-الو مانی
مانی-هان
-معلوم هس کجایی؟
-همین دورو ورام!
-دوروورا کجاس؟
مانی-بگو خونه ی دوستم کجاست
-لوس نشو کجایی؟
مانی-دارم دنبال چیزشون میگردم!یعنی زنگشون!
-=زهره مار پشته دری؟
مانی-اره بابا . زنگشون کجاست؟> اهان پیدا کردم.
-راست میگی؟
مانی-بزن درو اومدم.
-الان وا میکنم.
مانی-راستی هامون جون سلام یادم رفت اولش بگم.
-سلامو زهره مار بیا تو.
-"تلفن رو قطع کردمو به رکسانا گفتم"
-رکسانا خانم درو واکنین مانی پشت دره.
"تو همین موقع مانی زنگ زدو رکسانا درو وا کرد.زود زود دره راهرو رو وا کردمو رفتم تو تراس ایستادم تا مانی اومد گفت"
-وای که امروز چه خوشگل شدی امشب!این رنگ موی جدیدت چقد بهت میاد!زرد قناری من!
-زهره مکار تو قرار بودی بری سری به ترمه بزنی!یه سر زدن اینقد طول میکشه؟!
مانی-خب یه سر زدن از طرفه من یعنی چی؟!یه سلام و علیک و چارتا قربون صدقه از طرف من و چهارتا نازو نوز از طرف اونو دوتاچاخان که دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به تو فکر میکردم از طرف منو دو تا سوال که دیش چه فکرایی میکردی از طرف اونو..
-زهره مار" !منو اینجا تنها گذاشتی هیچ م فکر نیستی!
مانیچی شده عزیزم ناراحتت کردن؟1
"بعد یه مرتبه بلند داد زدو گفت"
-کی این عسل منو انگشت زده میکشمش!
"بد اروم در گوشم یه چیز بد گفت"
-مرده شورتو ببرن مانی واقعا بیتربیتی!
مانی- ا خب چیکار کنم!یه ساعت تنها ولت کردم یه جا!ببین نتونستی خودتو نیگه داری!نکه نمیتونم شبو روز دنبال تون باشم!خودتم یه کم نجابت کن!
"خندم گرفتو گفتم"
-بیا بریم تو

1400/02/12 21:46

اینقد چرتو پرت نگو ! برو تو!
مانی-بسمالله الرحمن الرحیم .رفتم خواستگاری!
"دوتایی رفتیم تو مانی با رکسانا سلام کردو رفتیم تو مهمون خونه تا مانی عمه رو دید گفت"
-عمه جونم سلام!الهی قربون اون شکل ماهت برم!
عمه-سلام عمه!شنیدم یه خبرایی هس!
"رفت جلو و صورت عمه رو ماچ کردو رفت نشست رو یه مبل گفت"
-عمه جون فامیلی جای خودش!راست بگو ببینم این ترمه اصله؟اگه اصله ،یه قواره ما ازش بخاییم چند می افته؟
"عمه م زد زیر خنده و گفت"
-تو اول جنسو خوب ببین بعد!
مانی-دیدم زدگی مدگیم نداره!بی چونه اخرش چند؟
"عمه هم که همش میخندید گقت"
-چون تویی خودت وکیل!
مانی-عمه جون این یه توپ رو نگه داشته بودی بنداری به برادر زادت؟
عمه-خیالت راحت!انداختنی نیس
"تو همین موقغ رکسانا با یه سینی اومد و به مانی تعارف کرد"
مانی-این چیه؟
رکسانا-قهوه
مانی-تا معامله تموم نشه نمیخورم!نمک گیر میشیم کلا سرمون میره!
"عمه و رکسانا زدن زیر خنده مانی همنجور قهوه رو برمیداشت گفت"
-این بچه رو چیکارش کردین من نبودم؟!بغض کرد هطفل معصوم!هاپو غصه دار!
عمه-نگو بچم اقاس!
مانی-اینو چند ورمیداری؟چلواری اصله!
"چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت"
-خب عمه جون چی میگین خواستگاری تمومه؟
عمه-کدوم خواستگاری؟!
مانی-به !پس من نیم ساعت دارم چی میگم؟مثلا دارم ترمه رو خواستگاری میکنم دیگه.
عمه - این چه مدل خواستگاریه پدر سوخته؟
مانی -دبه در اوردی؟اصلا نخواستیم اون دختر زشت بد ترکیبه کک مکیت رو!پاشو هامون جون بریم یه مغازه ی دیگه!حالا نهار چی دارین؟
عمه-نهار؟
مانی-یعنی نمیخواین دامادتونو واسه نهار نگه داری؟فک نمیکنین پس فردا واسه دخترتون سر شگستگیه؟فک نمیکنین چهار روز دیگه بهش سر کوفت میزنم؟
عمه-جدی میگی عمه ؟ یعنی نهار اینجا میمونی؟
"برگشتم طرف مانی و یه اشاره بهش کردمو گفتم"
-نه خیلی ممنون!باید بریم خونه دیگه زحمت نمیدیم!
مانی-تو میخوای بری برو من ناسلامتی داماد این خونواده ام تازه اینطور که بوش میاد باید داماد سر خونه بشم!
-مانی خجالت بکش.
مانی-دیگه برای چی خجالت بکشم؟واسه لقمه غذا؟
عمه-چه زحمتی عزیزم به خدا خوشحال میشم وقتی شما ها اینجایین انگار تو این خونه بهاره!
"بعد برگشت طرف رکسانا وگفت"
-رکسانا جون پاشو عزیزم یه فکری واسه نهار بکن!
-نه زحمت نکشین منکه باید برم!
مانی-راست میگه رکسانا خانم هامون جز خونه ی خودش هیچ جای دیگه نمیتونه غدا بخوره!پاشو هامون جون زودتر برو تا ماهم به کارمون برسیم!
-تو ام باید با من بیای!
مانی-به خوداوندیه خدا اگه من از اینجا تکون بخورم ! ان ان !
عمه جون یه پیژامه ندارین تو خونه؟
-خجالت بکش مانی اصلا یه دقیقه

1400/02/12 21:43

بیا کارت دارم×!
"دستش رو گرفتمو بردمش تو هالو بهش گفتم"
-خوب نیست هنوز به هم نرسیده نهار بمونیم اینجا!
مانی-چرا خوب نیس؟
-خب خوب نیس دیگه!یعنی باید اونا ازمون دعوت کنن!یا حدقل حسابی اصرارمون کنن . اینجوری زشته!
مانی-نهار خونه ی عمه موندن که دعوت قبلی نمیخواد!
-حالا دعوت قبلی نه حداقل چارتا تعارف باید بکنن یا نه؟
مانی-من بی تعارفم اگه تو میخوای برو!
-یه دقیقه بیا اینطرفتر کارت دارم.
"دستش رو گرفتم و بردمش طرف هالو بهش گفتم"
-میخوام یه چیزی بهت بگم.
-جونم،بگو!
-میگم تو اگه تنها اینجا بمونی درست نیس!
مانی-چرا درس نیس؟
"دورورم رو نگاه کردمو گفتم"
-بیا اینطرفتر کارت دارم"
مانی-جونم،بگو.
-میگم این رکسانا خانم یه قهوه برام اورد خوردم!
مانی-یواشکی خوردی؟
-یعنی چی؟
مانی-یعنی راضی نبودن بخوریو تو خوردی؟
-اروم صحبت کن
"دوباره اروم گفت"
-یعنی چیز خورت کردن؟
-نه میگم ای رکسانا خانم رنگ موهاش طبیعی یه!
"اروم گفت"
-منو کفن کردی راس میگی؟
-اره به حون تو !تازه عمه میگفت دانشگاه سراسریم با رتبع ی عالی قبول شده!
مانی-بگو به مرگ تو!
-میگم به جون تو!
-مانی-خب دیگه چی؟
-بیا یه خورده اونطرفتر صدامونو کسی نشنوه!
"دوباره یه خورده رفتیم اونطرفتر نه هال که گفتم"
-تازه باباشم ایرانی نیس!
مانی-تورو پنج تن راس میگی؟
-اره گویا باباش فرانسویه!!
مانی-جاسوسی میکنه با باش اینجا؟
-نه!
مانی-جز عوامل ضد انقلابه؟
-نه بابا!!
مانی--بانیروی اپوزسیون خارج از کشور ارتباط داره؟
-این حرفا یعنی چی؟
-مانی--یعنی میگم دنبالشن؟
-نه!!!!
مانی - پس مرتیکه چرا منو اوردی دم مستراح این حرفا رو میزنی؟
-ااااا ! یواش حرف بزن!!!
"آروم گفت"
-اخه دیگه داریم میریم تو توالت!!!
-خب اینجا کسی صدامونو نمیشنوه!!!
مانی-چیزی اینجا کشف کردی؟
-نه حواست کجاس؟!
مانی- به جون تو اصلا حالیم نمیشه اینجا چه خبره!!
- میگم خوب نیس تو اینجا تنها بمونی!!
مانی- یعنی میگی برام خطری چیزی داره؟
-نه بابا!
مانی - پس چی؟
-اروم حرف بزن!
مانی - بابا دیگه صدامونو خودمونم نمیشنویم.
-میگم یعنی اگه قرار اینجا نهار بمونم بهتره هر دومون بمونیم!
مانی - یعنی میتونیم موقع خطر از هم دیگه دفاع کینم؟
-دفاع چیه؟همین که پیش هم هستیم میتونیم به هم دیگه دلداری بدیم.
مانی- دارم کم کم میترسم ا ! یعنی ممکنه شکنجه ای چیزی در کار باشه؟
- ا .. یواش
مانی- بابا دیگه صدام داره از ته چاه میاد!
-خب!
مانی-میگم بیا از همینجا یواشکی در ریم دیگه سراغ ترمه هم نمیریم اصلا گور باباش کرده!
- چرا؟
مانی- خب اینطور که تو میگی انگار داره کار بیخ پیدا میکنه.
-چه کاری؟
مانی- چی؟
-میگم چه کاری؟
مانی- بلندتر بگو صدات

1400/02/12 21:40

دیگه اصلا نمیاد.
"یه خورده بلند تر گفتم"
-میگم چه کاری؟
مانی - همین که اومدیم تو این خونه دیگه.
-مگه چی شده؟
مانی- منکه نمیدونم تو میگی نهار اینجا نمونیم.
-من کی گفتم نهار نمونیم؟
مانی-تو مگه نگفتی اینجا خطرناکه؟
-نگفتم خطرناکه.گفتم تنهایی بمونی خوب نیس.
مانی - خوب من باید چیکار کنم؟حالا که صحبت کردم و گفتم نهار میمونیم!نمیشه که الان بگم نهار نمیمونیم!عجب غلطی کردما ! لال شه این زبونم. خدا ذلیل کنه این رکسانا را که اومد دنبال ما!
- ا...!به رکسانا چیکار داری؟
مانی- میگما رک بریم به عمه بگیم ما نمیخواهیم نهار اینجا بمونیم!
- یعنی چی ؟مگه میشه؟
مانی - یعنی چی نداره!خب من میترسم اگه یه چیزی ریختن تو غدامون چی؟
- برای چی یه چیزی بریزن تو غذامون؟
مانی- یواش بگو.
"اروم گفتم"
-برای چی یه چیزی بریزن تو غذامون؟
مانی- مگه تو قهوه ی تو نریختن؟
-نه
مانی- پس چرا قهوت رو نخوردی؟-
- خوردم!
مانی- حالت بد شد؟
-نه خیلی خوشمزه بود!
مانی- رکسانا به زور بهت داد خوردی؟
-نه
مانی- با نازو عشوه خرت کرد خوردی؟
-نه بابا
مکانی- پس چه جوری وادارت کرد خوردی؟
- وادارم نکرد خواهش کرد منم خوردم
مانی - پس الان از چی میترسی؟
- نمیترسم!
مانی- پس چرا میگی تنهایی اینجا نمونم؟
- برای اینکه منم دلم میخواد اینجا بمونم.
مانی- دستت درد نکنه که منو تنها نمیذاری ولی بهتره هر دومون یواشکی فرار کنیم.
- برای چی؟
مانی- خب بریم که اتفاقی برامون نیفته دیگه.
-مگه چه اتفاقی قرار بیفته ؟
مانی- یواش حرف بزن.
- میگم چه اتفاقی قراره رامون بیفته؟
مانی- من نمیدونم تو به من گفتی.
- زده به کلت؟
مانی- یعنی چی؟
- من منظورم این بود که حالا که قراره ناهار بمونی دوتایی بمونیم بهتره
مانی- که مواظب همدیگه باشیم دیگه؟
- مواظب همدیگه برای چی؟
مانی- چه میدونم تو گفتی.
-بابا تو چرا اینجوری شدی؟قبلا من یه کلمه میگفتم تو تا اخرشو میفهمیدی!
مانی- حتما تو قهوه ی منم یه چیزی ریختن که عین عقب افتاده ها شدم.
- این حرفا چیه میزنی؟
مانی- بابا اینارو تو به من گفتی.
- من کی یه همچین چیزی به تو گفتم؟
مانی- همین اولشه که منو اوردی بیرون دیگه.
- اوردمت بیرون که منم بگم دوس دارم اینجا بمونم.
مانی- برای چیه؟
- خب منم چیز شدم دیگه.
مانی- حالت بد شده؟
-ا...!چرا چرتو پرت میگی؟
مانی- خوب اخه چت شده؟
-چیزیم نشده میگم منم از رکسانا خوشم اومده دوس دارم بیشتر پیشش باشم.
" یه خورده نگاه کرد بعد دوباره اروم گفت"
-یعنی عاشق شدی؟
-عاشق که نه ! اما ازش خوشم اومده.
"اینو گفتم و خندیدم!مانیم خندیدو بعد جدی شدو اروم گفت"
-یعنی دو ساعته منو اوردی دم مستراح که بگی از رکسانا خوشت اومده؟
"بعد

1400/02/12 21:38

دوباره خندید منم خندیدمو گفتم"
- اره دیگه!
"دوباره جدی شدو اروم گفت"
-پس اون حرفا که میزدی چی؟همونکه قهوه خوردیو اینجا تنها موندن خطرناکه و از این چیزا؟
- منظورم این بود که منم با تو اینجا بمونم!
"بعد دوباره خندیدو اروم گفت"1
-یعنی در واقع نتونستی حرفه دلت رو درست به زبون بیاری!1
"خندیدمو گفتم"
-اره دیگه
"دوباره اروم گفت"
-پس چرا این حرفارو اینجا بهم گفتی؟خب یه بارکی منو میبردی تو توالت و پرده از این عشق برمیداشتی دیگه!
- خب اخه دیگه بد میشد!
مانی- یعنی الان ما دوساعته دم مستراح پچ پچ میکنیم بد نشده؟!
- خب چرا بد شده!تقصیر توئه هر چی من میگم نمیفهمی دیگه.
"یه نگاه به من کردو دوباره گفت"
- الهی تیکه تیکه بشی با اون عشقای ناموسیت!ابرومونو جلوی اینا بردی!حالا برگردیم اونجا چی بگیم؟بگیم دوساعت دم توالت چی در گوش هم پچ پچ میکردیم؟
- راست میگی اصلا هواسم نبود!
مانی- تو حواست به چی هست .خب نمیتونستی همون اول بگی از این دختره خوشت اومده؟
- چه میدونم خجالت کشیدم!
مانی- از کی؟از منه نره خر که شبو روز باهاتم خجالت کشیدی؟
- راست میگی خیلی بد شدا
مانی- حالا دیگه حتما باید از اینجا فرار کنیم ! یعنی از خجالتمون فرار کنیم
- خب بیا تا حواسشون نیس در بریم.
مانی- در بریم که پس فردا بگن این دو تا با همدیگه رفتن دم توالتو باهمدیگه یه خرده لاس زدنو بعدشم از خجالتشون فرار کردن؟
- خب چس چیکار کنیم؟
مانی- بیا بریم یه خاکی تو سرمون میکنیم.
"دست منو گرفت و با خودش کشید و برد طرف مهمون خونه و رفتیم تو که دیدم عمه و رکسانا با تعجب دارن مارو نگاه میکنن تا رفتیم تو عمه گفت"
-چی شده عمه جون طوری شده؟
مانی- نه عمه جون داشتیم دم مستراح با هم مشورت میکردیم که نهار چه گهی بخوریم!! یعنی چی بخوریم.
"رکسانا و عمه زدن زیر خنده منم شروع کردم به خندیدن که عمه گفت"
-هامون از چی ناراحتی؟
مانی- نه اصلا اتفاقا هاپو خیلیم خوش حاله.
"برگشتم بهش چپ چپ نگاه کرد مکه رکسانا اومد جلوو گفت"
-شمام میمونین؟
- راستش دلم میخواد بمونم اما خونه کار دارم.
مانی- ا..!باز یادت رفت من دیگه دمه مستراح بیا نیستما
رکسانا- ترو خدا بمونین.
" این جمله رو همچین از ته دل و معصومانه گفت که مات شدم بهش!شاید حدود پونزده ثانیه همین جوری بهش نگاه میکردم که یه شاقمه اومد تو پهلومو هواسم جمع شد!برگشتم طرف مانی که زود گفت"
- داری نفس تازه میکنی؟
- چی؟!
مانی- میگم داری خستگی در میکنی؟زود جواب بده دیگه میمونی یا نه؟
-تو که میدونی من امروز تو خونه کار دارم؟
مانی- بعله من کملا میدونم طفله معصوم این رکسانا خانم نمیدونه
"بهش یه چشم غوره رفتم که گفت"
- میگم چطوره

1400/02/12 21:36

توش کرد یه کاسه اوردئ بیرون گفت"
- ایناهاش مایع دلمه س.
-میشناسیش؟
مانی- اره بابا
-خب حالا چیکار باید بکنیم؟

مانی- الان بهت می گم
"دوباره رفت سر یخچال وچند تا دونه بادمجان وگوجه فرنگی وفلفل
دلمه ای رو دراورد وگذاشت رومیز بغل مایه دلمه وگفت "
-اینا روهنوزخرد نکرده !
-ازکجا می دونی باید خرد بشن ؟
مانی - خب معلومه دیگه !
-اخه از کجا معلومه؟
مانی - دلمه س بابا! اپلو که نیس!چار تا چیزو با هم دیگه قاطی میکنن میشه دلمه.همین!فقط چیزی که هس باید نمکو فلفل به قاعده ابشه.اشپزی که دستش خوبه یعنی اندازه نمک و فلفل تو دستشه!یه چاقو از اونجا بده ببینم.
-خراب میکنی غذاروها.
"همونجوری که داشت داستشو میشست گفت"
-تو فک میکنی این خانما چیکار میکنن؟فک میکنی اونقد که میگن اشپزی براشون سخته؟نه خره اینطوری میگن که کارو بزرگ جلوه بدن.اقایونین که حوصله ی پختو پز ندارن همینجوری قضیه رو قبول میکنن.اصلا تا حالا حواست بوده تو اشپزخونه ها رو نگاه کنی؟نه تا حالا نگاه کردی؟یکی از لوازم ضروریه اشپزخونه ها اینه اس اگه گفتی چرا؟
"دستشو شستو یه چاقو برداشتو رفت یه طرف صندلی نشستو گفت"
-برای اینکه خانم خونه بادمجونو گوجه و گوشت و لپه و عدس رو میریزه تو قابلمه میذاره سر بار.بعدش دیگه میره جلوی ایینه تا ظهر.سر ظهر که میشه غذا هه خودش امادس.بعدشم میذارره تو سینیو میکشه میاره جلوی اقای خونه با هزار منت.اقا هم که خبر نداره بیچاره.یه نگاه تو غذا میکنه و میبینه اه..! بادمجون هس عدس هس لپه هم هس خب با خودش چی فک میکنه؟میگه هر کدوم از اینا.
اگه یه ربع م وقت گرفته باشه میشه سه ساعت! بدبخت نمی دونه که این خانها
اینا رو باهم می ریزن روکم می کنن که"کون جوش بزنه!
-چی بزنه؟!
مانی -"کون جوش"!
-برو گم شو !
مانی- به جون تو راست می گم! خودم هم از عزیزاینو شنیدم هم اززری
خانم! حالا بگو چرا زیرش رو زیادنمی کنن ؟!چون نیم ساعته حاضرمی شه ومعلوم می شه غذاپختن کاری نداره!اصلااین یه رازه بین خانما که هیچکدومم لوش نمیدن.البته به اقایون لو نمیدن.اصلا تو بیا بشینو خودت نیگاه کن×!
"یه بادمجون چاق رو برداشت و شروع کرد به خرد کردن تو مایه ی دلمه!"
- مانی خرابش میکنیا
مانی - اخه چیزی نیس که خراب بشه.خودتم بخوای خراب بشه نمیشه.مثل یه خیابونه که هر کاریش بکنی میرسه به یه جا!
-اخه از کجا میدونی که اینارو باید خرد کرد تو مایع؟
مانی- خب خودت نیگاه کن دیگه این بادمجونا رو ببین.تخمش رو در اوردن .این فلفلارو ببین.تخماش در اومده.کوجه فرنگیارو ببین ایناهم تخماشونو در اوردن. اصلا کار اشپزی ضد هرچی تخمه.یعنی توش هرجا تخم دیدی باید دربیاری بریزی

1400/02/12 21:34

دور که غذا رو خراب نکنه.
همه ی اینارو خرد میکنیم اما نه درشت درشت(پ ن : بچه ها اینجارو زده به دستور اشپزی با اجازه ی نویسنده حذف)
ببن همه رو دارم ریز ریز خرد میکنم.غذا نباید زیر دندون معلوم بشه.یاد بگیر.
-اخه اینقد ریزم که نمیشه کرد.
مانی- اون م سلیقه ایه!اما اضلش باید ریز ریز بشه.
-بعدش چیکار باید کرد...
....
مانی- تموم اون کارا که کردیم یه طرف این نمک و فلفلم یه طرف!
- حالا اون تفت که گفتی چیه؟
مانی-اهان . اون ماله وقتیه که یا خانم خونه دیر از خواب بلند شده یات به هر دلیلی باید زود تر غذا رو اماده کنه.البته نباید ادم اونقدر بدبین باشه که همیشه بگه خانم خونه دیر از خواب بلند شده.اون نمک رو بده انگار نمکش کمه.
-شورش نکنی.
مانی - نه بابا اندازه ی دستمه.
-خب؟!
مانی- حالا قابلمه هاشون کجاست؟
-حتما تو کابینته.
مانی - بگرد پیدا کن بده من!
-اندازه ی قابلمه مهم نیس؟
مانی-سلیقه ای دیگه. یعنی میدونی قتبلمه ی بزرگ جلوش بیشتر و بیشر تو چشم میاد.اوبوهتشم بیشترهیعنی اقای خونه که میاد تو اشپزخونه یه قبلمه ی بزرگ رو گاز میبینه فرق میکنه تا یه قابلمه ی کوچیک ببینه رو گاز.بخدا اینارو که من دارم بهت میگم هیشکی دیگه بهت نمیگه ها.
-دستت درد نکنته.
مانی-قربانت پیدا کردی؟
"از تو یه کابینت یه قابلمه ی بزرگ دراوردم دادم بهش که گفت"
-اقای خونه اینو رو گاز ببینه دیگه صداش در نمیاد.بده ببینم!
"همه ی مایع دلمه رو ریخت توشو رفت طرف گازو گفت"
-حالا پختن . یادت نره وقتی با گاز کار میکنی،اول اول کبریت رو روشن کن بعد شیر گازو وا کن!یعنی حالا خودمونیم آشپزی به این شلی ها هم نیس آ!یه ریزه کاریاییم داره.یکیش همین گاز.اگه اول شیره گازو وا کنی بعد دنبال کبریت بگردی فرداش محضری واسه طلاق!
"گاز رو روشن کردو قابلمه رو روش گذاشتو گفت"
-گازشون کوچیکه.یعنی برای این قابلمه کوچیکه.
-یعنی نمیشه کاری کرد؟
مانی-چرا بابا .اونم راه داره باید بذاریمش رو دوتا شعله.
-تو اینارو از کجا یاد گرفتی؟
مانی-کاری نداره که هر دفعه که مثلا میری تو اشپز خونه یه نکاه بکن!
ده بیس دفه که نگاه کردی یاد میگیری.فقط باید گوشاتم تیز کنی که حرفایی که بین خانم خونه یا مثلا دخترش خواهرش و مادرش رده بدل میشه بسپاری به ذهنت!
-روغن اینا نمیخواد؟
مانی-نه روغن ماله قابلمه های معمولیه که غذا توش میچسبه.ظرف اگه تفلون باشه نمیخواد تازه ابم نمیخواد!
-این قابلمه هه تفلونه؟
مانی-اره دیگه.بیا نیگاش کن بشناسش . توش که اینجوری باشه بهش میگن تفلون.
-حالا چی؟
مانی-دیگه حالا ولش میکنی خودش درست میشه.دیگه با خیال راحت برو جلوی ایینه.به خودت برس.ارایش کن.یه دستی تو

1400/02/12 21:22

موهات ببر.این داره کارش رو میکنه.نیم ساعت دیگه حاضره.ببین تو یخچال چیزی جا نمونده بریزیم توش؟
-مگه باید چیز دیگه ایم میریختیم؟
مانی- سلیقه ای دیگه.بعضیا مثلا سبزی میریزن.بعضیا گردوام میریزن.سلیقه ای دیگه.
-اون وقت جریان غذا ها دیگه چی میشه؟
"همینجوری که داشت دستشو میشست گفت"
-مثلا چی؟
-با قا لی پلو!
مانی-حالا نمیخوات توام غذا های سخت سخت رو یا دبگیری!همین اسونا رو بلد باشی کافیه.
-بالاخره ادم که ازدواج کرد باقالی پلوام میخوره دیگه.
مانی- خب البته.اوننا جزو غذا های ایرانی.دوتا سیگار روشن کن تا بهت بگم.
"دوتا سیگار روشن کردم یکی ش رو دادم بهش دوتایی پشت میز اشپزخونه نشستیم که گفت"
- چه جوری؟
مانی-هیچی!تا رسید خونه و نشست سر میز تند و با حالت توپ و تشر بهش میگی"بهرام ما از دست تو نباید تو این خمونه یه کوفته بخوریم؟"اونم خودشو جمعو جور میکنه بهش میگه"من کی گفتم کوفته نمیخورم؟"خانم خونه ام زود میگه"اول نامزدیمون دیگه !خودت کفتی کوفته دوس نداری!"اقای خونه ام که حواسش هست تو دوران نامزدی چه چاخانایی به خانمش گفته ،صداش دیگه در نمیاد زود میگه " اره اره !البته.هم طبع من عوض شده هم دست پخت تو اونقد خوبه که کوفته هات مثه استیک در میاد"
-بابا دیگه اینطوریام نیس!
مانی-چرا به جون تو بذار زن بگیری اونوقت خودت میفهمی!همش مسئله ی تلقینه.با تلقین میشه همه چیزو تو ذهن طرف مقابل جا داد.
-حالا اشپزی رو بگو.
مانی- دیگه چیرو میخوای بدونی؟
-خورشت و این چزا دیگه!(( پ ن : خدایا این تو بیابون بزرگ شده!!!!))
مانی-اونا که از همه راحت تره!ببین تو تمومه خورشتا گوشت هس!حالا اگه مثلا از سبزی خوردن،جعفری اضافه اومد،میریزیش توشو میشه قرمه سبزی.چهاتا آلو تو خونه داری میریزی توش میشه آلو اسفناج
همه ش مشتق شده از همدیگه!
-خوش به حالت!من اصلا این چیزا رو نمیتونم یاد بگیرم.
مانی-یاد میگیری!تو این همه فرمولو هزار تا چیز سختو یاد گرفتی و دانشگاه رو تموم کردی!اینا که دیگه چیزی نیس!فقط همون چیزی که بهت گفتم.نمک و فلفل یادت نره!
-نه اینو دیگه دادم تو ذهنم.
مانی- یه چیزه دیگم هس!
-چی؟
مانی- ابتکار ! یعنی هر غذایی درست کردی میتونی یه چیزایی اضافه هم بریزی توش!چارتا دونه گوجه فرنگی!یه نصفه هویج!جونم برات بگه یه یه تیکه کالباس!دوتا دونه سوسیس!
اینارو بهش میگن ابتکار!هر کدوم رو که ریختی تو غذا یه اسم جدید براش میذاری!رولت سوسیس!کیوسکی کالباس ،پاته ی میوه،سوفله ی هویج!
-تو اینارو از کجا بلدی؟
مانی- کاره نداره بابا فقط اسماش دهن پر کنه!خودش همون غذای خودمونه!حالا کم کم

1400/02/12 21:24

همشو بهت یاد میدم!فعلا باشو تو یخچال چیزه اضافه ای هس بریزیم توش!
"بلند شدم رفتم طرف یخچال و دیدم تو یه بشقاب چنتا تیکه بادمجونو گوجه و فلفله!درشون اوردم و نشون مانی دادم و گفتم "
-اینا چیه؟
"اومد جلو یه نیگاه بهشون کردو گفت"
- هان اینا چیزی نیس بریزشون دور!!!
-انگار یه چیزی هست ا !مقل اینکه سر این بادمجونا و فلفلا و گوجه فرنگیاس!
مانی- ببین!یه چیرزی مثله بادمجونو گوجه و فلفل رو که سر دارن باید بکنی بندازیشون دور!اینا تو غذا پخت نمیشه غذا رو ه خراب میکنه!بریزشون دور!
- مانی اشتبا ه نمیکنی؟
مانی- نه به جون تو !بریزشون دور!
- ولی اینارو خیلی قشنگ بریدن آ . ادم وقتی میخواد چوبه بادمجونو بگیبره که اینقد دقت نمیکنه.بعدشم که نمیذارش تو یخچال!
"یه نگاه دیگه کردو گفت"
-هر چند مطمئنم اما یه سوال که ضرری نداره.بذار برای خاطر جمعیم که شده از عمه بپرسم.ولی میدونم که باید بریزیشون دور.
"اینو گفتو رفت سراغ عمه دو دقیقه بعد برگشتو کفت"
-ببین هامون جون تموم اونایی که بهت گفتم همه همونه!اما تنها اشتباه ما که اصلا م مهم نیس این بود که به جای اینکه اینارو خرد کنیمو بریزیم تو مایه دلمه،باید دلمه رو میریختیم تو اینا!!!
اهمیتیم نداره ها!!ریشه یکیه!هیچ فرقی در اصل نمیکنه.یعنی اخرش باید تموم اینارو بخوریم.حالا این تو وان باشه یا اون تو این یکی!
-پس اینا چیه؟
مانی- وقتی مایه رو میریختیم تو بادمجونو و فلفل اینا رو هم باید میذاشتیم سرشون دیگه!
"همین جوری که بشقاب دست بود نیگاش کردم که گفت"
متوجه نشدی؟
-نه!!!!
مانی- منظورم اینه که بیچاره شدیم هامون الان آبرومون جلو اینا میره!
-چرا؟×!
مانی-خره این دلمه ،این دلمه نیس که!این دلمه ی بادمجونو فلفلو گوجه اس!!!!
" یه نیگاه بهش کردمو گفتم"
-اون وقت که من از رکسانا میپرسم تو هی مسخره میکنی!!!
-مانی-من چه میدونستم ! فک میکردم دلمه برگه . فک میکردم رکسانا رفته برگ مو بگیره.حالام طوری نشده!خودتو هیچ وقت نبازوهمیشه دسته پیشو بگیر!×!!
- چجوری دیگه؟
مانی - تا من برم بیام تو همه ی اینارو بریز تو کیسه زباله بذارشون دمه در!به رکسانام بگو منو مانی همه ی این دلمه هارو ریختیم تو بادمجونا و گوجه ها و فلفلا!امام تا کارمون تموم شد سینی برگشتو همه چی ریخت رو زمین!ماهم ریختیمیشون دور . من رفتم!
-کجا؟!
مانی-چلو کباب بگیرم بیارم.راحترین اشپزی همینه!چلو کباب ،پیتزا،ساندویج!سرشونو گرم کن من اومدم!
-ببین اون دوتا دوستای رکسانا هم هستنا!
مانی-باشه باشه. تو اثار جرم رو از بین ببر!!!!!
"اینو گفتو دیدیو طرف در راهرو منم از تو کشو یه کیسه ی

1400/02/12 21:26