بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

☘ای آفتاب حُسن،به زيبائيت سلام☘

☘ای آسمان فضل به دانائيت سلام☘

☘در صبر شاخصی، به شکيبائيت سلام☘

☘تنها تو کاظمی که به تنهائيت سلام☘

?ولادت حضرت امام موسی کاظم (ع) مبارک?

 

1400/05/09 18:46

ادامه دارد....????

1400/05/09 19:50

سلام دوستان رمان جدید اسمش هست
?پانتی_بِنتی?
وقتی داستان رو خوندین متوجه معناس اسم رمان هم میشین.
رمان زیباییه من خودم خوندم خیلی دوست داشتم☺

1400/05/12 12:47

?#پارت_#بیست _و _#دو
رمان_#بن_بست?

1400/05/02 22:39

↩#پارت_#آخر
رمان_#بن_بست↪

1400/05/04 07:42

بود. جلوي همه خدمتکارها اونوسنگ رو يخ کرده بود و رفته بود. تا چند روز بعد از اون حالت شک شديد به من دست داده بود. زبانم بند امده بود کههمه مي گفتن جني شده! خدا هيچ *** رو بي *** و کار نکنه! تو همين زمان بود که يه پيرزن فالگير را /آوردند کهبراي من سرکتاب باز کنه. اسمش ربابه خانم بود اگه براتون بگم چه قيافه اي بود باور نمي کنيد! يه صورتي داشت که ازمو پوشيده شده بود مو که چه عرض کنم صد رحمت به ريش دو شقه رستم دستان!ابروها عين ماهوت پاکن! يه دماغ داشت که نوکش يه زگيل بود به اين درشتي! ( بادست اندازه يک سيب رو نشون داد)نمي دونم اون زگيله دماغ بود ! يا دماغه زگيل!موهاش عين دسته جارو! وقتي مي خنديد دندانهاش درشت و نوك تيز عين قير سياه 1 آخه مي دونيد بچه ها؟ مردم تاجوون هستند مرتب به خودشون مي رسند تا پا به سن مي گذارند ديگه خودشون رو ول مي کنند به حساب اين که خدااز اين کار خوشش مي آد و ثواب مي برند! قيافه شون ميشه عين ديو! بدتر از من!بگذريم. اين هيولارو اورده بودند که براي من سرکتاب باز کند

1400/05/06 10:29

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

☘ای آفتاب حُسن،به زيبائيت سلام☘

☘ای آسمان فضل به دانائيت سلام☘

☘در صبر شاخصی، به شکيبائيت سلام☘

☘تنها تو کاظمی که به تنهائيت سلام☘

?ولادت حضرت امام موسی کاظم (ع) مبارک?

 

1400/05/09 18:46

ادامه دارد....????

1400/05/09 19:50

سلام دوستان رمان جدید اسمش هست
?پانتی_بِنتی?
وقتی داستان رو خوندین متوجه معناس اسم رمان هم میشین.
رمان زیباییه من خودم خوندم خیلی دوست داشتم☺

1400/05/12 12:47

?#پارت_#آخر
رمان_#پانتی_بنتی?

1400/05/22 19:59

?#پارت_#بیست_و_سه
رمان_#گناهکار?

1400/06/03 09:18

پایان رمان زیبای گناهکار???

1400/06/08 09:44

?#پارت_#نوزدهم
رمان_#اسطوره?

1400/06/15 18:50

?#پارت_#بیست_و_هفت
رمان_#اسطوره?

1400/06/18 22:15

?#پارت_#آخر
رمان_#اسطوره?

1400/06/22 19:21

?#پارت_#اول
رمان_#آدم_و_حوا?
تصاویر شخصیت ها بالا??????

1400/06/23 19:50

?#پارت_#سیزدهم
رمان_#آدم_و_حوا?

1400/06/29 13:36

گذاشتم و گفتم:

_ برو این ساعتو و هرچی خاطره ی بد داری بسپر به این دریا....بذار زندگیمونو از اول بسازیم.


غمگین به شیشه ی ساعت نگاه کرد و آن را در مشتش فشرد و به سمت در یا رفت و آن را با تمام وجودش در دریا پرتاب کرد.

با تمام وجودش نام خدا را فریاد کشید .

اشکی از این همه غم خانه کرده در صدایش از گوشه ی چشمم چکید .به سمتش رفتم و ربرویش ایستادم ... خیره در چشمانش ... دستم را بلند کردم و دور گردنش حلقه کردم و سرم را به سینه اش چسباندم و گفتم:

_ بالاخره همه چیز تموم شد...

دستانش را محکم دور کمرم حلقه کردو با تمام وجودش در گوشم زمزمه کرد.


_ عمرمی ، جونمی ، همه ی زندگیمی، به خدا عاشقتم.

لبخند زدم. آرام بودم، آرام آرام، به همان آرامی روح و جانم گفتم : دوست دارم عزیزم...



پایان

1400/07/12 18:49

ادامه دارد...

1400/07/25 19:49

بهار راد 21ساله لیسانس معماری تنها فرزند ارمین راد هستم برعکس کسایی که می گن تک فرزندا (البته بلانسبتا) لوسن تنها خصوصیتی که ندارم همینه یه روز جدیم یه روز شوخم یه روز ارومم یه روز سگم،گلم،خانومم خلاصه خودمم نمیدونم واقعاً کی هستم تا دلتون بخواد دوست ورفیق دارم ولی با هیچ *** صمیمی نیستم.
8ساله ورزشکاره رزمیم در حد تیم ملی .
کسی جرات نداره نگاه چپ بهم کنه جالب اینجاست پدرومادرم خبر ندارن رزمی کارم
همیشه به بهونه ی کلاسای شنا یا پام تو کلاسای تکوندو،کاراته،کنگفو و...هر چی دلتون بخواد بود عاشق رقصیدنم همه جورشم بلدم از جوادی بگیر تا هیپ هاپ.
صدا اهنگ که بیاد از خود بی خودم .
قیافه ای هم ابروهای هشتی ،چشمای ابی روشن که دم به دقیقه رنگش عوض میشه،بینی هم خدادادی عملیه
همه از قیافم تعریف می کنن به نظر خودم که معمولیم (خوب من حرف زیاد میزنم ماشالله ماشالله چه جواهری)
از قشر متوسط رو به بالای جامعه ایم ویه جورایی دستمون به دهنمون میرسه.
خونمون ولنجکه ویه خونه ی دوبلکسه 300 متری که به گرد پای عموهاوداییم نمیرسه.
2تا عموی باحال دارم به اسم فرشادو مهرشاد که 2قلوان 32سالشونه متعهلن عمو فرشاد یه دختر 2ساله به اسم پارمیس داره مهرشادم 1ساله ازدواج کرده بچه می خواد چی کار.
1دایی 28ساله هم دارم (میثم)بچم تازه داماده 3ماهه که مزدوج شده.
همیشه میگن هر که از هر چیز بدش اید سرش اید نقله منه
دوست ندارم ازدواج کنم نه بخاطر اینکه بگم میخوام مستقل باشم ازدواج زندگی رو از ادم میگیره یا خیلی دلیلای الکی دیگه دوست ندارم ازدواج کنم چون:
1به خاطر اشپزی(بلدم ولی اصلا عصابشو ندارم)
2کارای خونه(متنفرم ازش)
3نصف بیشتر روزم تو باشگاهم(دیگه شوهره منو کی ببینه،کی بریم بیرون،خرید،سیتی صفا
پس ازدواج برام معنی نمی ده کسی هم مغز خر نخورده بیاد منو بگیره
نمیدونم چرا این بابا بزرگم (پدری)گیر داده ما رو زود شوهر بده
انگار میخواد تلافی دختره نداشتشو سر من در بیاره 2روز پیش زنگ زده واسه خودش سر خود خیلی شیک میگه جمعه جایی قرار نزارین خانواده دوستم برا نوش میخوان بیان خاستگاری برای بهار
این وسط منم که سیرابی ادمم حساب نکردن
فردام قراره تشریف بیارن یه بلایی سرش بیارم....
8.30 شب اومدم خونه بابامم هنوز نیومده بود
خونه هم ماشالاش باشه از تمیزی برق میزد بله دیگه ناسلامتی شوورم داره میاد
پاتوق اصلی مامانم پای تلفنه از در که وارد شدم دیدم بلههههه خانوم کجاست؟
-سلام عشقم تلفن سوخت یه ذره نفس بکش هوا کم نیاری؟
مامان-عزیزم گوشی دستت
دستشو گذاشت دهنه ی

1400/07/28 18:47

?#پارت_#آخر
رمان_#یکبار_نگاهم_کن?

1400/09/02 12:00

سرما می خوره.
و دوباره پوران خانم و محمد آقا پدر مهتاب را به طرف پذیرائی برد. پدر مهتاب بود که پرسید:
آقای اقبال نیستن؟
میان حالا دیگه. شرمنده کارشون گیر بود.
نه خواهش می کنم به خدا راضی نیستیم بخاطر ما از کارشون بزنن.
نه خواهش می کنم ظهر میاد خونه همیشه.
ترنج مهتاب را به طرف پله برد و گفت:
بیا بریم که الان سینه پهلو می کنی.
ماکان هم همراه انها رفت سمت پله و گفت:
خیلی هم سرد نیست.
ترنج به پالتو و کت او اشاره کرد و گفت:
با این لباس اگه سردت بشه جای تعجب داره.
ماکان نگاهی به لباس های خودش و بعد مهتاب انداخت و بدون هیچ حرفی از پله بالا رفت. ترنج هم دست مهتاب را که کاملا یخ کرده بود گرفت و به سمت اتاق خودش برد.
در را بست و گفت:
می خوای بری یه دوش آب گرم بگیری؟
مهتاب با چشم های گرد شده نگاهش کرد و گفت:
نه بابا. اینجا؟
خوب آره مگه چیه؟
دستت درد نکنه. اول اینکه لباس ندارم دوم اینکه روم نمیشه. سوم هم ولش کن دیگه نمی خوام.
خوب پس دربیار اونا رو که خیس خوردی حسابی.
باور کن تا ته خیسه.
و نگاه شیطانی به ترنج انداخت و دکمه های ژاکتش را باز کرد. ترنج یکی زد پس کله اش و گفت:
بی ادب.
مگه من چی گفتم؟ خودت بد برداشت کردی.
ترنج ژاکت او را گرفت و روی رادیاتور اتاق انداخت و گفت:
مقنعه و مانتوت رو هم دربیار دیگه.
مهتاب مقنعه اش را برداشت و گفت:
اون وقت لخت بگردم؟
ترنج دوباره کوبید روی شانه او گفت:
امروز بی تربیت شدی ها.
خوب راست می گم چی بپوشم.
با این لباسای خیسم که نمی تونی بشینی مریض میشی.
مهتاب مانتویش راهم در آورد. بلوزی که زیر مانتویش هم تنش بود کمی خیس شده بود. ترنج رفت سمت کمدش و نگاهی به مهتاب کرد و گفت:
بدبختی هم قدت از من بلندتره هم از من پر تری. لباسام بهت نمی خوره.
مهتاب بلوزش را هم در آورد و گفت:
نگاه من می گم تا ته خیسیده می گی بی تربیت.
بعد اشاره ای به تی شرت تنگی که زیر بلوزش تنش بود کرد و گفت:اینم نم داره

1400/09/11 13:29

?#پارت_#آخر
رمان_#برایم_از_عشق_بگو?

1400/09/23 15:08

رمان جدید رمان? سقوط نرم?
بسیار رمان زیبایه حتما پیشنهاد میکنم☺☺☺☺☺☺

1400/09/25 11:53

سلام دوستانم صبحتون بخیر???

امروز رمان جدید رو شروع میکنیم ??

رمان?سنت شکن?که رمان بسیار زیبایه و توصیه میکنم بخونید☺☺☺

1400/10/15 09:38