439 عضو
اونم به يه ببر ...
بعد شام داشتم ظرفا رو مي شستم و فکرم بد مشغول راه حل بود که يادم افتاد
قرصا رو انداخت تو سطل زباله ي حموم اتاقش، خب تو جلدشون بود برم بردارم بخورم کثيف که نشده خود قرصه ..دستکشامو در آوردم اومدم از تو نشيمن رد بشم برم تو اتاق گفت:
-کجا؟
-دستشويي اجازه هست؟
لبخندي زدو گفت:
-آره يادت نره که اينجا طبقه ي چهاردهم يه وقت از پنجره نپري؛منم الان ميام تو اتاق«با حرص نگاش کردم يه بوس برام فرستاد و پيروز مندانه نگام کرد»
با کينه نگاش کردم و رفتم تو اتاق سريع در حمومو باز کردمو سطل آشغالو کشيدم جلو و درشو باز کردم ديدم جلدش خاليه قرصاش کو؟!!!!خوردشون؟!!!!
-آخ اگر من تو رو نشناسم که بايد برم بميرم
سر بلند کردم ديدم بالا سرمه با پوزخند گفت:
-خيال کردي ميندازم اينجا که بياي بخوري؟انداختمشون تو فاضلاب
از در حموم اومدم بيرون آرنجمو گرفتو گفتم:
-ولم بابا اَه مرده شور زندگيمو ببرن که عين بختم سياهه
آرنجمو از دستش کشيدم بيرونو به يه اتاق ديگه رفتم و روي زمين دراز کشيدم پنجره ي قدي بزرگ روبروم بود و آسمون دود آلود تهرانو ميشد خيلي خوب ديد به ماه نگاه کردم حتي اونم کدر شده....اين آسمونم مثل اقبال من يه ستاره هم توش نيست ....
نور تو چشمم ميخورد چشممو به زور باز کردم خورشيد طلوع کرده بود برگشتم ديدم رو بازوي آرمين خوابيدم دلم براش سوخت ديشب خودشو کشت آخرم ناکام خوابيد حقشه بيشعور...چقدر مظلوم ميشه وقتي ميخوابه جونش به تختش وصله چي شده که اومده رو فرش اتاق کنار من خوابيده ؟زير سر خودش چيزي نيست ولي بازوشو زير سرمن گذاشته !بازم ديشب بيدارم نکرد !نميدونم چه احساسي بينمونه چرا در برابر هم کوتاه مياييم ؟به خاطر ترحمه؟عشقه؟عادته؟چون به هم نياز داريم؟اين همه آزار و اذيت اين همه نفرتي که از پدر م داره ...چرا من کنارش آروم گرفتم؟!!!!تو آغوشش خوابيدم و منو اينطوري تو بغلش گرفته؟!!!مگه ديشب دعوا نکرديم؟چرا هرشب بعد دعوا اينه کارمون آخر هم تو بغلشم آخر هم منو مي بوسه آخر هم ...
آرمين چشماي آبيشو باز کردو ونگام کردو گفت:
-ظالم
ودوباره چشماشو بست اومدم بلند بشم ،دستشو دورم بيشتر پيچوندو نگهم داشتو گفت:
-حداقل بيشتر پيشم باش
سرمو رو سينه اش گذاشتمو پشتمو نوازشي کردو گفت:
-همه همه ي اونايي که ماجراي ما رو ميدونن و ميفهمند فکر ميکنند من آزارت ميدم ،من اذيتت ميکنم،ظالم منم و تموم لحظه ها تو مظلوم واقع شدي ولي من فقط خودم ميدونم که تو با تموم مظلوميتت چطوري به من سخت ميگيري و ستم ميکني
سرمو از رو سينه اش بلند کردمو نگاش کردم «واي خدايا من دوستش دارم نميتونم انکارش کنم اينو احساس
مي کنم ،اروم موهاشو نوازش کردمو گفت:»
-داري هر شب پيرم ميکني نمي فهمي
-آرمين !
-بهت ميگم آزارم نده من با تو آروم مي شم نمي فهمي چرا انقدر خودتو به نفهمي ميزني نفس؟چرا انقدر خنگي؟
خنده ام گرفته بود تو هر وضعيتي مسخره بازيشو داره
لبمو زير دندونم کشيدمو که خندمو جمع کنم ،آهسته به طرف صورتش متمايلم کرد ،خودم رفتم به سمتش...
لبشو بوسيدم و سرمو خواستم عقب بکشم گفت:
-نه ،بد جنسي نکن ،صبر کن ....«موهامو کنار زدو گفت:»
-تو هواي انتقام اينطوري ديوونه ام نکن نفس ...نميتونم بگذرم ...نه ....
-به مامانم ميخواي بگي؟
-بايد بدونه
-ميخواي دعوا راه بيفته؟ديگه توانشو ندارم
-خودم بهش ميگم
-مي کشتت
--ميخوام وقتي بابات از زندان آزاد شد برگرده ببينه تموم زندگيش مال منه ،مامانت تو خونه اي که من بهش دادم ،تو زن مني خواهرت هم که زن برادر من ميخوام پوچ باشه ،ميخواستم بره دنبال مادرت تا اونو تو خونه ي مادرم ببينه ولي اين دعوا سر نگين همه چيزو بهم زد ،اينطوري بهتر هم شد چون تا بياد تو حامله اي ...«با بغض نگاش کردم لبمو بوسيدو گفت:»
-از بغضاي تو متنفرم نفس ،ديوونه ام ميکنه ...
-تمومش کن خسته ام ديگه تمومش کن...
-بعد ترخيص نگين همه چيزو به مادرت ميگم ....
ادامه دارد...?????
1400/03/17 21:24?#پارت_#سیزدهم
رمان_#تب_داغ_هوس?
آرمين- گفتم تو برو تو اتاق هر وقت گفتم ،بيا بيرون -الان نه آرمينآرمين-مامانت الان که پايين بودم ميگفت «حاضر بشم برم دنبال نفس خونه ي باباش تنها ست»کدوم نفس؟تو که اينجايي بايد همين امروز تکليف يه سره بشهميموني تو اتاق حتي اگر صداي دعوا اومد هم بيرون نمي ياي تا من مامانتو قانع کنم با غصه گفتم:-آرمين ،تازه نگين دوروزه مرخص شده و رنگو روي مامانم باز شده من مي ترسم ...آرمين با حرص گفت:-آره دو روزه هم هست که جنابعالي پيش مامانت تشريف داريدصداي زنگ در اومدو آرمين به اتاق اشاره کردو گفت:-اتاق بدو -تو آخر مامان منو مي کشي با خبراي بدي که بهش ميديبلند شدم رفتم تو اتاق رو تخت نشستم و آرمين در رو باز کرد ،کاميار هم با مامان اومده بود بالا اصلا صداشونو نمي شنيدم که چي ميگن انقدر آروم حرف ميزد که حتي گوشمو به در هم چسبونده بودم نمي شنيدم فقط زير لب صلوات مي فرستادم مامانم طوريش نشه دل تو دلم نبود اين آرامش قبل طوفانه ،فشار مامانم اگر بالا ميرفتو منجر به سکته اش مي شد چي؟انگشتامو از روي در جمع کردم و پيشونيمو به در چسبوندم قلبم تپششو روي دور تند گذاشته بود...صداي جيغ مامان بلند شد قلبم هري ريخت ،گفت بهش تموم شد خدايا مراقب مامانم باش مامانمو به تو مي سپارم ...مامانم داد مي زد به هر دو شون فحش و ناسزا ميگفت ؛گريه ميکردو آرمينو کاميار هم همش مي گفتن:-ناهيد خانم ...آروم باش ،ناهيد خانم يه لحظه گوش بده...دلم عين سير و سرکه مي جوشيد هي سرو ته اتاقو بالا وپايين کردم ...نه نمي شه دارم ديووونه مي شم مامانم يه وقت بلايي سرش نياد ؛شالمو سر کردمو در رو باز کردم رفتم بيرون ،مامانم پشت به ورودي راهروي اتاقها،نشسته بود و گريه ميکردو ضجه مي زد آرمين تامنو ديد اخم کردو با سر اشاره کرد برگردم ،پوست زير گردنمو به (معني التماس )نيشگون گرفتم ؛دومرتبه اشاره به اتاق کرد ،اومدم برگردم تو اتاق که مامان از حال رفت ،يه جوري هول شدم که کاميار قبل اينکه به داد مامانم برسه اول گفت:-نفس نترس هيچي نيست الان به حال مياد اومدم بدوأم طرف مامانم آرمين منو تو بغلش گرفت ،جيغ مي زدمو دستو پا ميزدم تو بغلش؛ کاميار مامانمو ماينه کردوبعد سعي کرد مامانو به هوش بياره هي زد به گونه اشو آب آورد ريخت رو صورتشو بلند شد رفت از بار آرمين اتانول آورد زير بينيش گرفت تا بالاخره مامانو کمي بهوش آوردو سريع يه زير زبوني تو دهنش گذاشت چه تکميل اومده بود بالا ...حالا منم اين ميون تو بغل آرمين بودمو تقلا ميکردم و آرمينم نمي ذاشت طرف مامانم برم تا کاميار کارشو بکنه مامانم که حالش يه کم جا اومد ولم کرد و دوييدم طرف مامان با
1400/03/18 09:41گريه صورتشو به احاطه ي دستم در آوردمو گفتم:-مامانم ،مامان جونم الهي من قربونت برم چت شد؟الهي من بميرم برات...آرمين زير آرنجمو گرفتو گفت:-چرا اونطوري صورتشو تو بغلت گرفتي خب الان که به زور نفسش بالا پايين ميشه تو هم خفه اش کن ..پاشو برو يه ليوان آب قند درست کن جاي آبغوره گرفتن «بلندم کردو صداي مکرردر زدن وپشت سر هم زنگه در رو صداي نگين اومد:»-باز کن در رو کاميار ...نفس...آرمين-بيا گروه تکميل شد کاميار در رو باز کردو گفت:-مگه نگفتم نميا بالا نگين –واي خاک به سرم مامان ،مامان چت شده؟«نگين بغل دست مامان نشستو خم شد طرف مامان»کاميار –اونطوري نشين به دنده ات فشار مياد آرنج نگينو گرفتو نگين با گريه گفت:-الهي قربونت برم مامان جونم ،کاميار چيکارش کرديد چرا مامانم اينطوريه؟کاميار- الان حالش جا مياد زير زبوني دادم بهش با ليوان آب قند اومدم بالا سر مامان آرمين آرنجمو کشيدو گفت:-ترو خدا اين عقل کلو نگاه کن ،بذار زير زبونيه آب بشه بعد اينو بده بخوره-هي ميگم الان نه الان نه مگه گوش ميدي؟مامان ناليد-اي خدا چرا منو انقدر زنده گذاشتي که اين لحظه رو ببينم؟منو نگين باهم با گريه گفتيم:-مامانآرمين-بيا باز شروع شدنگين با حرص گفت:-همش تقصير تو إ آرمينآرمين- از نظر تو که همه ي مشکلاي دنيا تقصير منه -بالاسر مامانم دعوا نکنيد ؛نگين به سختي اون طرف مامان رو کاناپه نشستو کاميار هم بالاسرش ايستاد ،اين طرف هم آرمين بالاسر من ايستاده بود مامان با حال نا مساعد ناليد با وحشت گفتم:-کاميار يه کاري کنکاميار –تو و نگين امان بديد حالش جا مياد پشتشو ماساژ بديد ...نگين تا اومد تکون بخوره کاميار گفت:-تو نمي خواد با اون پهلوي شکسته ات اين کار رو بکني «اومدم من پشت مامانمو ماساژبدم که آرمين منو پس زدو اومد از پشت کاناپه پشت مامانو ماساژ داد و به من که فقط گريه ميکردم و نگاه کرد:»-بسه انقدر فضا رو تشويش وار نکن مامان-واي نفس....واي نفس از دست تو ....نفس ذليل مرده ...اينه دست مزدم پدر سگ...با گريه گفتم:-مامان جونم ببخشيد «مامان با دستاي بي جونش ميزد به بازوم ،سرمو به زير انداخته بودم تموم آب قند تو ليوان دستم ريخت رو پام ليوانو رو ميز گذاشتمو ،مامان دست آرمينو از پشتش پس زدو به من گفت:»-کوفت ببخشيد ؛درد ببخشيد ،من با تو چيکار کنم ؟تو رو ديگه کجاي دلم بذارم دختره ي بي شعور بي عقل کي گفت:حق داري با يه مرد دوست بشي که کارت به اينجا بکشه؟بي شرف؟...واي من از دست شما دوتا چيکار کنم کاش پسر بوديد اين همه غصه اتونو نمي خوردم خدا منو بکش از دست شما راحت بشممنو نگين-مامان نگو خدا نکنهتا آرمين اومد حرف بزنه
1400/03/18 09:41مامان آرمين و شروع کرد به زدن و نا سزا گفت ولي خدا وکيلي آرمين حتي يه بار هم نه جواب مامانو داد نه حتي دست مامانو پس زد ،دست مامانو گرفتمو گفتم:-مامان بسه نزنش ...مامان جيغ زد :-پاشو از جلوي چشمم گمشيد کاش وقتي بچه بوديد جفتتونو خفه ميکردم که امروز داغتون رو دلم نمي موند رو کرد به پسرا که حالا کنار هم ايستاده بودن و گفت:-آخه بي شرفا با دختراي حسين چيکار داشتين؟مي رفتيد خود نامردشو مي زديد ،مي کشتيد داغ اونو به دل من ميذاشتيد بچه هاي من چه گناهي داشتن؟-مامانم سکته ميکنيا...مامان جيغ زد:-ايشالله که سکته کنم از اين بي آبرويي نجات پيدا کنم اگر نعيم بفهمه که مي کشتت ....آرمين بي مقدمه جدي گفت:-نعيم غلط ميکنه ،اونو مي فرستم دبي جاشو با کارمند شرکت دبي عوض کردم نميذارم ايران باشه که بويي ببره و واسه من شاخ بشه ،دو سه روزديگه که از سفرش بياد انتقاليش ميدم نگين به من نگاه کردو هر دو به مامان نگاه کرديم...انگار نفسش يه کم بالا اومد ،مگه آرمين تو دبي هم شرکت داشت؟چرا تا حالا رو نکرده بود ؟چرا ما هيچ کدوم نمي دونستيم؟بابا هم تا حالا در موردش حرفي نزده بود ؟!!!!آخ که اين يه موذ ماريه که دومي نداره معلوم نيست لامصب چقدر دارايي داره!!!مامان همونطوري گريه ميکردو مي ناليد و منو نگين هم پا به پاش ،کاميار و آرمين هم مقابلمون نشسته بودن و هر کدوم به ما چپ چپ نگاه ميکردن ...که مامان گفت:-اونچه خواستيد رو بدست آورديد ،ديگه با نفسو و نگين کاري نداشته باشيد ،من دخترامومي برم آرمين به من نگاه کردم و اخماشو کشيد تو همو گردنش به سرعت نور قرمز شدواز تيکه مبل خارج شدو به جلو متمايل شد و با جذبه گفت:-بله؟ ببريد؟ کجا؟«مامان با صداي بغض آلود و لرزون گفت»:مامان- ميريم خونه ي خواهرم ،ما از شما شکايت نمي کنيم شما هم فيلمو بديد به ما،بذاريد بي سر و صدا همه چيز تموم بشه..کاميار با قيافه اي مشابه ي آرمين گفت:-نگين پاشو بريم ،پاشو،خيال کرديد...آرمين-کاميار .کاميار که نيم خيز شده بود بلند بشه دو مرتبه نشستو آرمين گفت:-نگينو نفس جايي که بايد باشن مي مونن ،حساب منم با حسين پناهي هنوز تموم نشده ...مامان با عصبانيت گفت:-اگر حسابي باهاش داري ،با خودش تسويه کن تو که آينده ي نفسو ازش گرفتي ديگه چي ميخواي؟جونشو؟کاميار از جاش بلند شدو گفت:-نگين پاشونگين به مامان نگاه کردو مامان گفت:-بريد لباس بپوشيد ميريم آرمين جدي و عصبي با اون قيافه برزخي و قرمزش گفت:-کاميار ميدونو نگين که بره يا بمونه ولي تکليف نفس اينه ،مي مونه. عقدش نکردم که شما از راه نرسيده دستشو بگيري و ببريش ،زن جايي مي مونه که شوهرش هستمامان هم با
1400/03/18 09:41عصبانيت و حرص گفت:-کدوم زن؟زني که به زور مي بري زير لحافت؟با گريه صيغه اش ميکني ؟ با اين مدل محرميتو رابطه ،زن و شوهر محسوب نمي شنآرمين هم با حرص و دندون قروچه گفت:-ناهيد خانم منو زدي گفتم «اشکال نداره حقمه طرف حسابم نفس نبوده و پاشو کشيدم تو ماجرا بايد کتک مادرشم بخورم »فحشم داديد گفتم:«منم بودم قاطي ميکردم بذار سبک بشه»ولي اگر بخواييد براي منو زندگيم تعيين تکليف کنيد چنين اجازه اي رو بهتون نميدم ،همه جوره با هاتون راه ميام ؛نعيمو مي فرستم دبي،جا بهتون ميدم ،وکيل گرفتم تا طلاقتونو وبگيري،اينجا هم که نميذارم آب تو دل اين«به من اشاره کرد »تکون بخوره ديگه چي ميخواييد؟برگرديد خونه اتون ،نفس زن منه تموم قانون اين مملکت هم پشت خواسته ي منه چون نفس زن قانوني و شرعيمهمامان-کار تو چي انگاري ميخواي کارت به دادگاه برسه؟-کدوم مدرکو داريد؟رو کنيد مشتاقم فيلمي که ازش حرف ميزنيدو ببينم ،اون فيلم يه نسخه داره اونم دست من هيچ کسم نميدونه کجاستو نمي تونه پيداش کنه ،بعدشم زنم بوده ، دوست داشتم ازش فيلم بگيرم،صيغه نامه دارم، چي ؟حالا چي؟مامان با حرص منو نگاه کردو گفت:-لال شدي،بي شرف؟ يه حرفي بزن اون موقعه که بايد حرف ميزدي نزدي الان هم که بايد يه چيزي بگي بازم لالي؟با غم مامانو نگاه کردمو گفتم:-مامان،بس کن ،من قبلا زورامو زدم ازهر راهي وارد شدم، تو نميتوني از پس آرمين بر بياي ،من يه مهره ي سوخته ام از اين بيشتر هم داغ بشم ،سوخته تر نميشم مامان –من نميذارم دخترام زير دست شما دوتا بمونن ؛شما ميدونيدو حسين ،بازي با دختراي من بسه ،چشممو تا اين جا مي بندم ولي ...آرمين خونسرد و جدي اومد جلو مقابل مامان ايستاد ،مامان هم اينجا سر پا ايستاده بودو منو نگينم اينور اونورش ايستاده بوديم آرمين با آرامش گفت:-نفس تا وقتي که من بخوام زنِ منه ،مالِ منه،حقِ منه و اجازه نميدم، اجازه نداريد حتي يه اينچ از من جداش کنيد ،وقتي شوهرتون زندگي منو ميگرفت من يه پسر بچه ي سيزده ساله بودم که هيچ قدرت دفاعي در برابر خونواده امو حقم نداشتم ؛جلوي چشمام همه چيز دود شد ولي حالا يه مرد سي ساله ام حالا منم که به زندگي دستور ميدم ،ميخواييد چيکار کنيد ؟يه زن بي سر پرستِ بي پول ِمسن از پس من ِجوون سي ساله با چَنتِه ي پر ،که اشاره کنم همه چيز با پولم به وقف مرادم ميشه ،انقدر هستم که آرزوي ديدن نفسو به دلتون بذارم و هيييچ کاري نتونيد بکنيد چطور ميخواييد از پسم بر بياييد ؟تموم داراي شوهرتون هنوزم تو دستاي من ،خيلي راحت ميتونم بکشمش بالا کَکَم هم نگزه ،انقدر ازش کينه دارم که وجدانم بيدار نشه
1400/03/18 09:41دخترتم تو دستاي من ِ ميخواي چيکار کني ناهيد خانم؟ برام جالبه که راه کارتو بدونم ...با گريه به شونه ي آرمين زدمو گفتم:-بسه،مامانمو انقدر تحقير نکن ؛فکر کردي خدايي؟تو هيچي نيستي ؟آرمين ،،خدا فقط داره بهت فرصت ميده که دست برداري وگرنه آينده ات جز سياهي و آهو ناله نيست ،مامانم شايد به قدرت مندي تو نباشه اما کسي رو پشتش داره که تو انگشت کوچيکشم نمي شي مامانم خدا رو پشت سرش داره «نگاه آرمين با يه اخم خاصي شد يه وحشتي ته نگاهش نشست که منو آروم ميکرد و خودشو نا ارام»نگين مامانو در بر گرفتو گفت:-شده نمرود کم مونده ادعاي خدايي کنه اگر مردي واسه ي يه زن بي سرپناه شاخو شونه نکش،به اندازه ي کافي منو خواهرم تقاص کينه ي تو و برادرتو داديم از مادرم صرف نظر کندست مامانمو که بيچاره وار رو زمين نشسته بودو گريه ميکردو بوسيدم و گفتم:-مامان جونم ،من تو رو به هيچ *** نمي فروشم ،حتي به آبروي خودم ،گريه نکن عزيزم من هر جا که تو بگي ميام نگين با حرص و سرتق بازيه هميشه اش گفت:-آره بريد هر غلطي که ميخواييد بکنيد ،پاشو مامان جونم هر جا که تو بخواي مياييم آرمين و کاميار هر دو با حرص و عصبانيت نگاهمون کردنو کاميار دادزد:-نگين يعني چي؟ناهيد خانم من که ميگم با نگين ازدواج ميکنم ،نگين تو چرا تعادل اخلاق نداري؟آرمين آرنجمو گرفتو کشيدو گفت:-پاشو ببينم،افتادي تنگ مادر و خواهرت بلبل شدي؟با حرص دستمو از دستش کشيدمو گفتم:-ولم کن ،مگه تهديد نکردين که فيلمو ميذاري تا آبرومون بره برو هر غلطي ميخواي بکن برام ديگه مهم نيست ولي آرمين اينو بدون که تو بنده اي و اون بالايي ِ رئيسه حالا اگر جرئت داري آبرو مو ببري آرمين قاطي کردونعره زد:-مي زنمت به خدا -غلط ميکني ولم کن آرمين داد زد :-نفس مي زنمت به خدا قسم انقدر ميزنمت که زمين گير همين خونه بشي تو حق نداري از من بدون خواست من جدا بشيهولش دادمو گفتم:-کسي که مادرمو تحقير مي کنه واسه من وجود نداره آرمين-چرا تو انقدر احمقي ؟کي به مادرت خيانت کرد و تحقيرش کرد من؟يا باباي نامردت؟من که به مادرت کمک کردم ...-کمکتو نمي خواييم که منت سرمون بذاري ،پاشيد ...آرمين منو بيشتر کشيد تو بغلش تو چشمام عصبي نگاه کردو با حرص گفت:-جرئت داري راه بيفت کاميار با لحن آرمين در حالي که مثل آرمين ،آرنج نگينو گرفته بود گفت:-مي ريم خونه خودمون ،تو بدون من جايي نمي ري نگين- ولم کن اَهکاميار با لحن خشم الود گفت:-چرا اين طوري ميکني ؟ مگه من حرفي زدم چرا آرمين هر چي ميگه به پاي منم ميذاري...نگين- چون مغز توو آرمين به هم اتصال داره تو ،تو دهن اونو نگاه ميکني و تصميم ميگيري ،اگر منو نفس تا
1400/03/18 09:41حالا حرفي نزديم به خاطر مامانم بود ولي حالا که مامانم فهميد ديگه ادامه اي در کار نيست مچ دستم و ميخواستم از تو دست آرمين بکشم بيرون که زورم نميرسيد اونم با من کلنجار ميرفت که مامان گفت:-بس کنيد آرمين منو به زور نگه داشتو گفت:-ناهيد خانم من هميشه با شما متفاوت رفتار کردم چون هر وقت شما رو ميديدم ياد بابام مي افتادم ،ميدونيد که با بقيه چطوري رفتار ميکردم ولي هميشه عزت و احترام شما رو داشتم ولي اگر بخواييد نفسو از من بگيري چشمامو به همه چيز مي بندم به هر چيزي که باعث اين احترام مي شد منو به زور رو کاناپه نشوندو با همون لحن متحرصش گفت:-به مادرت گفتم که شير بشي برم برم راه بندازي ؟گفتم که بتمرگي سر زندگيت، زندگيتو بکني اون دمي که در آوردي و اون زبوني که دراز شده رو يا قايم کن يا هر چي ديدي از چشم خودت ديديرو کرد به نگينو گفت:ناز زنو زياد بکشي ميشه تو که هيچي سرت نيست اين بدبخت«به کاميار اشاره کرد »که ميگه عقدت ميکنه چي ميخواي ديگه اون موقعه ها اي خواسته آرزوت بود چي شده که کرم افتاده تو جونت تو جلد اين «اشاره به من »ساده لوح دهن بينم ميري که آتيش بندازه تو زندگي منرو کرد به کاميار رو گفت:-فقط وايستا بِرو بِر زنتو نگاه کن يه کم جر بزه داشته باش ،ببرش خونه ات که نشينه اينجا واسه ي من خط و نشون بکشه کاميار اومد دست نگينو گرفتو گفت:-همينو ميخواي؟با جون وجان من کارت راه نمي افته بايد دوتا بارت کنه؟نگين با همون سرتقيش دستشو از دست کاميار کشيد بيرونو رو به آرمين گفت :-خيال کردي منم نفسم...مامان-برو خونه ات...نگين-مامان!!!!!مامان به کاميار نگاه کردو گفت:-ببرش خونه ات آرمين راست ميگه «به آرمين نگاه کردو گفت»:-ميگي من بدبختم راست ميگي اينا همه به خاطر بي عرضگي خودمه جاي شوهر کردن اگر حرف مادر خدا بيامرزمو گوش داده بودم ؛ درس ميخوندم،الان تو واسه ام خط و نشون نمي کشيدي که منم از قانون سر در نيارمو سکوت کنم تا به بد بخت کردن دختراي من ادامه بديد ،اگر درس ميخوندمو واسه خودم کسي ميشدم الان زير بار منت تو نبودم و دخترامو ازتون ميگرفتم نه اينکه خودمم زير دين تو باشم اگر دخترامم مثل خودم بار نياورده بودم الان اينا هم بدبخت شما دوتا برادر نبودن ،آدم هميشه چوب بي عقلي و بيچاره بودنشو ميخوره آره من مدرک ندارم که ثابت کنم تو به دخترم ت*ج*ا*و*ز کردي جيب پر پول ندارم تا همه عالم و آدم تا کمر برام خم بشنو رئيس با شم صد تا وکيل و کاردان زير دستم باشه که حقو ناحقو باهم بگيرم ،نفس راست ميگه مهره ي سوخته است ،اصلا سه تامون مهره ي سوخته ايم شما مردا تصميم ميگيريد و هر کاري مي کنيد نميدونم
1400/03/18 09:41چرا هميشه هم قانون پشت شماست !هر کاري هم که عقلتون مي رسه ميکنيد و فکر زن بدبختم نيستيد حسين اين همه سال به من خيانت کردو من وبا سه تا بچه سرگرم کرد تا سرمو بلند کردم ديدم سرم تا کجا رفته تو کلاه،من قرباني خيانت شوهرمم و نفس و نگين هم قرباني خيانت باباشون ،شما هم تصميم گرفتيد انتقام بگيريد ولي نميدونم چرا انتقامو از دخترا شروع کرديد که از منفعتتون کم نشه ؟اصلا ما زنها چه نقشي تو زندگي شما مردا داريم جز اينکه سر هر اقدامي که پاي يه زن در ميونه ،سرو کله ي ه*و*س يه مرد هم پيدا ميشه؟کاميار –ناهيد خانم چرا همه رو داري با يه چوب مي زني؟اين ه*و*سِ«اشاره به نگين»کدوم ه*و*س آتيش غيرتو تعصبو خاموش ميکنه که آتيش خشم من نسبت به دختر قاتل مادرم خاموش کرده ؟؟شما زن ها فقط بلديد ما مردا رو اذيت و آزار بديد بعد بريد يه گوشه بايستيدو ادعاي قرباني بودن بکنيد آره اولش انتقام بود به همين هدف نزديک نگين شدم ولي وسط راه همه چيز تغيير کرد اين نگين هم خوب ميدونه چه احساسي نسبت بهش دارم که اين ادا ها رو در مياره نميدونه که شانزده سال از اين درد پوست انداختم ولي موقع انتقام که رسيد عشق افتاد به جونم ،درک نمي کنه که به اندازه ي کافي دارم با خودم کلنجار ميرم تا يادم بره دختره کيه ،باباش چه به روزم آورده ...با اين احساس لعنتي در گيرم ...بازم نمک رو زخمم ميشه تا بيشتر عذابم بده ،هميشه ي خدا مرض اذيت کردن داره کاميار با عصبانيتي که درست اونو شبيه آرمين ميکرد و در همون حد ترس به جون آدم مينداخت گفت:-پاشوم بريم که بيشتر از اين آتيش درونم گُر نگرفته که فقط بلدي منو حرص بدينگين به مامان نگاه کردو مامان اشاره کرد که بلند بشه بره ؛نگين اومد و صورت مامانو بوسيدو گفت:-الان کجا مي ري ؟مامان-بر ميگردم خونه ي...آرمين- خودتون اون خونه اي که من بهتون دادممامان-برميگردم خونه ي خودم آرمين-خونه ي شما همون خونه اي هست که من بهتون دادم،براي چي برميگرديد به عذابگاهتون؟به زودي طلاقتونو مي گيرم ميخواييد برگرديد خونه ي حسين پناهي؟مامان- انتظار داري برگردم خونه ي معشوقه ي شوهرم که هر طرفشو نگاه ميکنم زني رو ببينم که شوهرم اين همه سال جاي من عاشق اون بوده ؟اگر منم مثل شما فکر ميکردم بايد الان ميکشتمتون چون شما پسر زني هستيد که هم شوهر مو از من گرفته هم دخترامو از من گرفتيد «لحظاتي سکوت فضا رو گرفت هر کسي فکر فرداي خودشو ميکرد ،کاميار ازجا بلند شدو دومرتبه دست نگينو گرفتو با خودش برد و.... ما سه نفر مونديم»آرمين-ولي همه ي اونا زنده اند ،همه ي اونايي که منو خونواده ام ازتون گرفتيم ،هيچ *** پدر و مادر آدم
1400/03/18 09:41نميشه نه شوهر نه بچهمامان –وقتي پدر شدي منو درک ميکني درست مثل موشي شدم که عقاب بچه امو به چنگال گرفتو پرواز کرد و من نه بال دارم که پي اون پرواز کنم نه اينکه مي تونم تا قله ي قاف که لونه ي عقابه بدوأم تا هم برسم بچه امو يه لقمه کرده حتي استخووناشم خورده و آرمين تو همون عقابي مامان بلند شد آرمين جلوي مامانو گرفتو گفت:-الان نريد حالتون خوش نيست رو پا بند نيستيد بمونيد فردا بريد مامان –من نميتونم تو خونه ي پسر معشوقه ي شوهرم بمونم،تو خونه ي قاتل آينده و آبروي دخترم ،تو خونه ي تو که شدي خوره و افتادي تو زندگي منو پاره هاي تنم آرمين-ولي اينجا خونه ي نفس هم هست مامان-نفس توي اين خونه زندگي نميکنه ؛زندانيه آرمين چشماشو رو هم گذاشت تا تسلطشو به دست بياره و خودشو کنترل کنه ،به آرومي گفت:ناهيد خانم چرا با من ...با من...«به آرمين نگاه کردم صورتش قرمز شدو انگار داره درد مي کشه رگ هاي گردنش متورم شد ،انگار از درد نمي تونست نفس بکشه به سختي گفت:»-نفس ،پام..بند دلم پاره شد شتافتم به طرفش تا بگيرمش تا برسم بهش تعادلشو از دست داد انگار از درد يه لحظه فلج شد،افتاد رو زمين با نگراني زيادو دلواپس به مامان نگاه کردم که فقط به آرمين نگاه ميکرد با وحشت گفتم:-آرمين چت شد باز واي خدا...چرا پات اينطوري ميشه؟...ميخواستم بلند بشم برم کاميار رو صدا بزنم ولي قيافه ي آرمينو که ميديدم پشيمون ميشدم کنارش بشينم وپاشو ماساژ بدم نفسش بالا نمي اومد بعد چند دقيقه که هي پاشو ماساژدادم کمي عضلاتش نرم شد به مامان نگاه کردم که هيچ عکس العملي از خودش نشون نميداد فقط آرمينو نگاه ميکرد،که از درد مي لرزيدو دو طرف بازو هاي من که جلوي روش نشسته بودمو پاشو ماساژ ميدادم گرفته و فقط ميگه:-نفس...اخ...نفس...درست برعکس من که خيلي هول کرده بودم؛ خواستم بلند بشم که برم کاميار روصدا کنم که آرمين گفت:- نميخواد صداش کني ول کرد برو يه ليوان آب بيار عرق رو پيشونيشو پاک کردم بلند شدم برم يه ليوان آب براش بيارم ديدم مامان داره مو شکافانه نگام ميکنه حتما رنگو روم پريده،رفتم ليوان آبو آوردمو دادم بهش وگفت:-ناهيد خانم ميدونم از من بدتون مياد به همون اندازه که من از شوهر سابقتون متنفرم شما هم از من متنفريد ولي من نمي تونم مثل شما با هات رفتار کنم تمام اين سال ها پدرمو تو وجود شما ديدم حتي قبل اين چهار پنج سال که ببينمتون ،هم همين حسو بهتون داشتم شايد به همين خاطر ه که نسبت بهتون حس مسئوليت دارم ،من مي فرستمتون يه خونه ي ديگه يه ساختمون حوالي همين جا دارم خاليه مي برمتون اونجا که اذيت نشيد نزديک نگينو نفس هم باشيد
1400/03/18 09:41...هميشه دوست داشتم مادري مثل شما داشتم که اين همه هواي بچه هاشو داشته باشه هميشه با رسيدگي شما به نعيمو نگين ونفس پر از حسرت ميشد که مادرم هيچ وقت نسبت به منو کاميار اينطوري نبوده ،من و کاميار با حسرت بزرگ شديم حسرت داشتن يه خونواده که دور هم جمع بشن باهم غذا بخورند با هم مهموني برن، سفر برن باهم تصميم بگيرند ما هرگز چنين روزايي رو تجربه نکرديم چه زماني که مادر و پدرم زنده بودن چه زماني که حسين پناهي اونا رو ازمون گرفت ،هميشه تو زندگي ما کار و پول مادرم حرف اولو ميزد بعد شوهر و پسراش ،بعدهم هميشه عشقش حرف اولو ميزد بعد پول شرکتش بعد بازم عشقو حالش وبعد بازم شرکتو پول وشايد نهايتا مهر مادري باعث ميشد يادش بيفته دوتا پسر داره ...با اين حال من و کاميار پدر و مادر داشتيم با اين حال اسم خونواده رو يدک مي کشيديم ولي حسين پناهي اين هم از ما گرفت ...«باحرصي جان سوز گفت:»-تموم خونواده ي اون قاتلو ميخوام همه ي اعضاي خونواده اشو خونواده ي خودم ميکنم ،زنشو دختراشو ...حسرت هاي زندگيمو بهش ميدم ...براي اين هدف نه شما رو رها ميکنم نه دختراتو ...بهش معني خيانت و تنهايي رو مي چشونم...مامان با بغض و گريه به آرمين نگاه کرد رفتم مامانو بوسيدمو مامان نگام کردو گفت:-ميخواي به خاطر سر به هوا بودنم ،به خاطر اينکه حواسم به شوهرم نبود به اينکه چشمامو باز نکردم تا درست انتخاب کنم و با آدم سالم و صالحي ازدواج کنم تا تو و خواهرت پدر وفا داري داشته باشي نفرينم کني؟-مامان اين چه حرفيه؟!!اون شب و چند شب ديگه مامان به اصرار منو نگينو آرمين خونه امون موند آرمين سريع همون خونه اي که گفته بودو براي مامان آماده کرد ولي مامان نميخواست بره اونجا ترجيح ميداد بره خونه ي خاله ام اينا ولي آرمين طبق معمول بالاجبار و اصرار منو نگين مامانو راضي کرديم تا به خونه اي که آرمين آماده کرده بره که به قول معروف منت فاميل رو سرش نباش و آواره ي خونه ي اينو اون نشه ،به قول نگين که ميگفت:«اصلا حق مامانه که آرمين براش خونه بگيره همين آرمين بود که با نقشه هاش همه ي ما رو آواره کردو از زندگي طبيعيمون انداخت»نعيم اينا که از ماه عسل اومدن يه شب منو مامانو نگين برگشتيم خونه ي بابا تا اونا از ماجرا هاي پيش اومده بويي نبرن تا فرداش برسه و آرمين نعيمو مليکا رو بفرسته دبي قرار بود به نعيم هم بگيم بابا سفر کاريه ،موبايلشم جا گذاشته ...نعيم-اتفاقي افتاده ؟نگين تو چت شده ؟ چرا سر و صورتت کبود شده ؟!!! رنگو روي تو چرا پريده است مامان ؟،چي توي اين دو هفته گذشته که نفس انقدر لاغر شده؟!!! مامان روبه نگين کردو گفت: -تو برو دراز بکش
1400/03/18 09:41نميتوني بشيني مليکا-پهلوت درد ميکنه؟!! مامان-تصادف کرده حالو روز ما هم براي همين اينطوريه باباتم که سفر بوده ،دست تنها جونمون بالا اومد نعيم –کجا تصادف کرده؟ مامان-سر همين چهارراه نعيم- بابا کي رفت؟ مامان-دو روزه رفته نعيم- زنگ ميزدي من بر ميگشتم مامان –نه مامان جان شما رفته بوديد ماه عسل بهتون خبر ميدادم که زهرتون ميشد -حالا بگذريم خوش گذشت؟ مليکا- واي ناهيد خانم عالي بود عالي دخترا از من ميشنويد براي ماه عسلتون بريد مالزي نگين پوز خندي زد و زير لب گفت: -ماه عسل؟ماه ما که زهر بود نعيم- بابا خبر داره نگين تصادف کرد؟ مامان-نه اون تو سفر، مياد مي بينه نعيم- موبايلشو چرا جا گذاشته؟!حالا کي تا حالا زنگ زده؟ مامان- قبل اومدن شما نگين خواست بلند بشه کمکش کردم تا به اتاق بره نعيم با مأيوسي گفت: -اينطوري خيلي بد شد ميخواستم قبل انتقالي از بابا خدا حافظي کنم حالا بي خدا حافظي بريم؟ مامان به منو نگين که به نعيم نگاه ميکرديم نگاه کردو بعد گفت: -چيکار ميشه کرد مادر؟ کاره ديگه نعيم- راستي شب عروسي کجا غيبتون زدشما ؟ مامان –حال نگين بهم خورد همه رفتيم بيمارستان تا عمر دارم حسرت عروسي تو، تو دلم ميمونه نعيم بلند شد مامانو بوسيد و نگين آروم گفت: -مامان حسرت عروسي تو هم به دلش مي مونه نگينو بردم تو اتاق از تو هال شنيدم که نعيم گفت: -چقدر نگران بابام کجا رفته حالا؟ مامان- نميدونم والله باباتو که ميشناسي نه حرفي ميزنه نه آدرسي ميده فقط ميگه ميرم سفر کاري ماهم عين گوسف... «منو نگين با چشماي گرد همديگرو نگاه کرديم که نعيم شاکي گفت»: -مامان! بعد هم براي ماست مالي حرف مامان جلوي مليکا گفت: -برم زنگ بزنم به اين مهندس شوکت ببينم بابا رو کجا فرستاده يه شماره تلفن ازش بگيرم ... نگين-بدو نفس زنگ بزن به آرمين که الان نعيم زنگ ميزنه سريع شماره ي آرمين گرفتم گوشي رو برداشتو گفت: -سلام ،قرار بود دوساعت قبل که رسيدي زنگ بزني ... -آرمين ،نعيم ميخواد زنگ بزنه بهت از بابا بپرسه گوشيتو خاموش کن ،تلفن خونه هم جواب نده -باشه نگران نباش -الان کجايي؟ -تو راهم دارم ميرم خونه -باشه غذاتو گذاشتم تو يخچال با معده ي خالي باز مشروب نخوري -باا..ااشه نفس باشه هزار دفعه از صبح گفتي -خدا حافظ -خداحافظ رفتم به هال نعيم تلفنو قطع کردو گفت: -اه اشغاله شماره ي خونه اشو کجا نوشتيم مامان؟ رفتم تو آشپز خونه عکسامون روي يخچال بود عکس هر پنج نفزمون من-مامان-نگين- نعيم- بابا چقدر خوشحال بوديم همه مي خنديديم...يعني اون روزا بازم پيش مياد؟... بعد شام نعيم سوغاتيامونو داد و کلي گلايه کرد که نميخواد بره دبي و ولي مجبوره
1400/03/18 09:41که بره چون حقوقش بالا تره ميتونه موفق تر بشه و اي کاش مهندس زودتر خبر ميداد کلي کار نيمه کاره دارهو... همه تو فرودگاه بوديم نعيم اينا رو راهي کرديم خانم شمس يه سره غر زد مخ مارو خورد چرا زودتر نگفتن که من اين همه جهيزيه نخرم ،حالا تا خونه اي که رهن کردن به اجاره بره پولشون دست صاحب خونه ميمونه اگر ميدونست که قراره نعيم دخترشو خارج از کشور ببره هرگز رضايت به ازدواجشون نميدادو....واي ما غصه هامون کم بود زنه ول نميکرد مامان برعکس هميشه فقط ميگفت:بله درست ميگيد که شايد لال بشه ولي خانم شمسو لالي ؟چه پارادوکسي... شروين-مامان بسه ديگه بابا خب اين بنده خدا هاچه گناهي کردن؟ خانم شمس- مگه دروغ ميگم بيست ميليون جهيزيه دادم که تو انباري خونه ام خاک بخوره؟ شروين اومد کنارم ايستادو گفت:نفس اتفاقي افتاده؟حالت خوب نيست؟رنگو روت پريده -نه،هيچي نيست شروين- نفس تو قرار بود يه جوابي به من بدي -در مورد چي؟!!! شروين-در مورد پيشنهادم ،در مورد من به شروين نگاه کردم واييي اگر آرمين اينجا بود مي کشتش داره چي ميگه ؟اينو ديگه کجاي دلم بذارم ؟ -شروين من کيس مناسبي برات نيستم ،من اهل اين مدل دوستيا نيستم تازه ما فاميليم بهتره... شروين- نه نه اين يه دوستيه ساده نيست -من تو رو مثل نعيم مي بينم شروين-ولي من تو رو عين مليکا نمي بينم -وقتتو سر من نذار برو سراغ کسي که لياقتتو داره راهمو گرفتمو رفتم نگين داشت با موبايلش حرف ميزد ،بيچاره شروين نميدونست که من اون نفسي که اون ميشناخت نيستم ،اي کاش زودتر ميومد زودتر ميگفت به من احساسي داره شايد اگر زودتر ميگفتمن ديگه جواب اس ام اس اون ناشناسو نميدادم .و درگير اين ماجرا نمي شدم....حس ميکنم تو مردابي که آرمين برام ساخته فرو رفتم ... شروين باز اومد طرفمو گفت: -نفس بهتره که... -بهتره که ديگه حرفشو نزني *** ديگه اي تو زندگي منه شروين وارفته نگام کرد ،انگار ميخواست از تو چشمام حقيقتو بخونه با صداي آروم گفت: -دوسش داري؟ سرمو تکون دادمو گفتم: -آره همه ي زندگيم دست اونه رومو برگردوندم نگين پشت سرم بود چشمام پر اشک بود تار ميديدمش دستمو گرفتو همراهيم کرد که باهم دور بشيم آهسته گفت: -بهت پيشنهاد داد ؟ سري تکون دادمو گفتم : -اگر بدونه من چند ماهه صيغه ي آرمينم ،اگر بدونه زن اونم ....حتي نميخواد صفتمو ببينه ،حتي اگر آرمين هم ولم کنه با اين اوضاعي که برام ساخته هيچ وقت نميتونم رو بوم کسي لونه کنم نگين نگين دستمو بوسيدو گفت: عزيزم آروم باش و گفتم: اگر آرمين بفهمه که شروين بهم ابراز علاقه کرده مي کشتش ،نميدونم به خاطر اتفاقيه که براي خونواده هامون افتاده انقدر
1400/03/18 09:41حساسه يا از سر علاقه اشه نگين،وقتي ميگه فقط با من آرومه قلب ميخواد از سينه ام بيرون بزنه حس ميکنم تو يه ايستگاه قطارم ولي نميدونم بايد قطار چه مسيري رو سوار بشم ،مقصدم کجاست؟شايد وقتي که همکلاسي بوديم ،اون موقعه اين حرفو ميزد ،اگر زودتر ميگفت ...حتما نميذاشت آرمين انتقامشو با من شروع کنه.... ما با تاکسي برگشتيم خونه ... * * * رفته بوديم سر خاک پدر ومادر آرمين که سالشون بود از مامان خواسته بود براي پدرش حلوا درست کنه جز مامان که داشت قران تو کيفشو ميخوند بقيه بالا سر قبر ايستاده بوديم و به سنگ قبر نگاه ميکرديم رو سنگ قبر پدرش چند خط شعر نوشته بود و از کلمه ي پدرم استفاده شده بود ولي رو قبر مادرش فقط اسمو فاميل نوشته شده بود مامان از بالاي عينکش به ما نگاه کردو گفت: -اومديد به سنگ قبرها نگاه کنيد؟حداقل دوتا فاتحه بخونيد آرمين –فاتحه چي بود؟چي رو بايد بخونيم؟چه دعايي؟ -تو با اين سنت نميدوني،فاتحه شامل چه سوره هايي ميشه؟ ارمين –خب يادم نمياد ،چرا اينطوري ميگي؟ -يه حمد و سه تا توحيد آرمين- توحيد يعني قل هو الله احد؟ خنده ام گرفتو گفتم: -اره «يهو دلم بهم خورد ،يعني از صبح حال تهوعو داشتم ولي شديد نبود ،الان دلم پيچ خورد ...آرمينو مامان نگران گفتن:» -چي شد ؟ چندتا آروم روقفسه ي سينه ام زدمو نگين گفت: -ميخواي بالا بياري؟نکنه ديروز رفتي ملاقات بابا تو گرماي هوا گرما زده شدي؟ آرمين-کاميار چرا وايستادي ؟ کاميار- از ديروز چند بار بالا آوردي؟ -يه بار فقط ديروز بالا اوردم ،صبح هم حال تهوع داشتم ولي بالا نياوردم کاميار- بيرون روي هم داشتي -نه کاميار نبض ِ دستمو گرفتو وگفت: -گرما زدگي نيست مامان- حتما مسموم شده ،ديروز از بيرون ساندويچ خريده خورده...مسمومش نکرده باشه ... آرمين با عصبانيت گفت: -ديروز ديگه چيکار کردي دور از چشم من؟ -وا!خب گرسنه ام بود بوي ساندويچ ميومد هر کاري کردم نخرم نشد تازه جاشم خيلي تميز بود کاميار- مسموميت نيست ،يه بار بالا بياري بره فرداش دوباره بالا بياري مسموميت نمي شه -سرت گيج ميره؟ -نه خوبم!!!!يهويي اينطوري شدم ببين الان خوبم ... کاميار يه کم نگام کردو گفت: -حالا بريم خونه تو قبرستون نمي شه طبابت کرد آرمين شاکي گفت: -تو بدون دم دستگاهتو مطبت بدتر از مايي انگاري کاميار شاکي گفت: -چيکارکنم رو قبرا بخوابونمش ماينه اش کنم؟ مامان به آرمينو کاميار چپ چپ نگاه کردو و هر دو کوتاه اومدن نگين-حلوا ها رو بايد پخش کنيد کاميار و آرمين به هم نگاه کردن ،منتظر همديگه بودن يکيشون ديسو برداره ولي نه اين بر ميداشت نه اون به قول نگين(اين دو برادر زيراکس همديگه بودن)
1400/03/18 09:41نگين سيني حلوا رو برداشت و گفت: -به اميد شما دوتا برادر آدم باشه، روزش شب ميشه کاميار – مي بردم نگين نگين- تو اگر ميخواستي ببري دوساعت بِر و بِر،برادرتو نگاه نميکردي کاميار دنبال نگين راه افتاد و مامان از بالاي عينکش نگاهشون کرد که نگين حلوا رو تعارف مي کردو کاميار هم هر جا که نگين مي رفت ،دنبالش بود به آرمين نگاه کردم با خشم وتعصب به سنگ قبر مادرش نگاه ميکرد : بازوشو آروم گرفتمو گفتم: -براش فاتحه بخون آرمين به من نگاه کردو گفت: -تو خوندي؟ -آره -چرا براي کسي که باني بد بختيت بوده دعا کردي؟! مامان-چون مُرده استو دستش از دنيا کوتاهه اونکه زنده است و فرصت داره بايد به فکر اين روزش «اشاره به سنگ قبر»باشه و بترسه مامان بلند شدو رفت به طرف ماشين ،آرمين به رفتن مامان نگاه کردو گفت: -منظورش من بودم مگه نه ؟نفس من از مرگ ميترسم درست به اندازه ي خيانت ،به اندازه اي که از خيانت ميترسم از مرگ ميترسم ،مامانم الان تو جهنمه ؟چطوري تقاص پس ميده؟ دستمو گرفت و حلقه امو تو دستم چرخوند و گفت: -يادته نگين يه روز بهم گفت«خواهر من مظلومه آهش دامنتو ميگيره؟»هيچ وقت صداش از گوشم بيرون نميره عين ناقوس هاي جهنم تو گوشم زنگ ميخورن ... بهم نگاه کردو گفت:تو آه برام کشيدي؟ نگاش کردم ؟براش مهمه؟چرا حتي پنهاني ترين احساسشو هم بهم ميگه؟ آرمين-براي مادرم فاتحه خوندي،به ملاقات پدرت ميري ،همه رو اسون مي بخشي؟ -من بابامو نبخشيدم ارمين فقط نميتونم بهش بي تفاوت باشم اون بابامه خونش تو رگامه محبتش با قلب من آميخته شده من از اونم نمي تونم کنارش بذارم وقتي يه دشمن بهت زخم ميزنه خب دشمنه زخماش درد داره،هر نيزه اش هر تيرش درد داره ولي وقتي يه آشنا بهت زخم ميزنه هر تيرش ميشه هزارتا هر نيزه اش ميشه هزارتا زخمش ميشه زخم کاري...دلم شکسته اونم از عزيزم ...راحت نيست ...اين مدت انقدر زخم خوردم که پوستم کلفت شده ،ولي ميترسم آرمين که بغضم منفجر بشه«صدام مي لرزيد با چشماي پر از اشک گفتم:» -که اگر بغضم بترکه دنيا رو رو سر خودم خراب ميکنم ميدوني چرا ؟چون از هر کي که زخم خودم از تنم بوده بهم نزديک بوده عين تو تو چشمام با اون چشماي پر از غمش مي دوييد ولي نميدونستم دنبال چي ميگرده که غمش و سنگين تر ميکنه دستمو بوسيد و گفتم: -خودمو آماده ي زخماي بدتر کردم منتظرم بابام از زندان در بياد و تو نقشه اتو دوباره به اکران بذاري ومن درست عين يه تاس رو تخت نرد انداخته بشم آيا شانس ميارم يا نه؟اگر آره که آرامش بگيري،اگر نه دوباره نقشه اتو عوض کني،درست عين شب مهموني ،عين اسکان مامان تو خونه ي مادرت... آرمين ميخوام يه سنگ
1400/03/18 09:41بزرگ نسبت به تو پيدا کنم رو دلم بذارم ولي نمي دونم چرا هر سنگي که برميدارم از غم تو دلم سبک تره نفسي کشيدم و موهامو از رو پيشونيم کنار زدو گفت: -زياد نمونده ،انقدر بي تابي نکن ...«حلقه امو تو دستم مجدداً چرخوندو گفت:» -حلقه اي که پدرت به مادرم داده بودو تو قبر بابام فرو کردمو قسم خوردم ...؛ بابا اين دختر حسين پناهيه...«چشماش سرخ شد و رگهاي گردنش متورم شد و با چشماي اشک ريزم نگاش کردم تار ميديدمش پلک زدم تا ديدم شفاف بشه با صداي گرفته ،بدون اينکه نگاه ازم بگيره گفت: -دختر حسين پناهي قرار نبود نفسِ آرمين بشه ...برو نفس برو تو ماشين تا بيام ... حس کردم داره درد ميکشه نميخواستم برم ولي پاهام به دستور آرمين حرکت کردن ... وقتي رسيدم خونه انقدر خسته بودم که با همون لباس خوابم برد وبا صداي خود آرمين از خواب بيدار شدم، داشت با تلفن حرف ميزد ولي هر چي گوشمو تيز ميکردم چيزي بشنوم کر تر ميشم يه کم اين پهلو اون پهلو کردم ديدم ديگه خوابم نمي بره رفتم تو هال ديدم طبق اين چند روز باز زومکن هاي رو جلوي روش رديف کرده و هي حساب کتاب ميکنه با تعجب گفتم: -آرمين چيکار ميکني چند وقته هي داري حساب کتاب شرکتتو خودت ميکني مگه حساب دارات و اخراج کردي؟ آرمين-سهاممو تو شرکتي که با بابات شريک بودم و فروختم ،بابات ديگه يه شريک ديگه داره ،ميخواستم هم سهام خودمو بفروشم هم برا باباتو ولي نميخوام حتي يه قرون يه آدم خائن وارد زندگيم بشه ،سند هاي سهامشو درست کردم ميذارم تو شرکت تا وقتي آزاد شد برشون داره ،من نيازي به يه قرون دوزار بابات ندارم ،از پول بيشتر رو ازش گرفتم،«نگام کرد و گفت:» -خونواده اشو، نفسشو«با اخم نگاش کردم دوست نداشتم از نقشه هاش بيشتر توضيح بده ...لحنشو تغيير داد و گفت:»....جاي اين حرفا برو يه لقمه درست کن بده من بخورم روده کوچيکه داره روده بزرگه رو مي دره در حالي که تو آشپز خونه ميرفتم گفتم: -يه جا ديگه سرمايه گذاري مي کني؟ آرمين-آره -کجا؟ -شرکت دبي ،سهام شريکامو ميخرم اونجا فقط خودم باشم هوا رو بو کردم هي نفساي بلند کشيدم آرمين سر بلند کردو گفت: -چرا اين طوري ميکني؟!! -خونه بو ميده آرمين-بوي چي ميده؟! -نميدونم يه بوي خاصي ميده ،مثل بوي اثاث ،بوي وسايل نو.... آرمين-اثاث اين خونه براي پنج سال قبله ديگه کهنه هم شده ...تا ديروز بو نميدادن از امروز بو ميدن؟!!! رفتم کولر رو روشن کردمو پنجره هم باز کردم آرمين گفت: -معلومه چيکار مي کني؟!!! -خونه بو ميده تو متوجه نيستي آرمين يه کم نگام کردو بعد هم بي خيالم شدو کار خودشو کرد سر شام بوديم که پرسيد: -نعيم فهميده بابات زندانه؟ -نه،با رئيس زندان حرف
1400/03/18 09:41زدم گذاشت که بابام با نعيم تماس بگيره و از خودش خبر بده با نعيم از نگراني در بياد آرمين پوزخندي زدو گفت: -بالاخره که ميفهمه اين همه مدت و ميخواد چيکار کنه؟ -بابا ميگفت ميخواد براش نامه بنويسه اينطوري پشت تلفن نمي تونه براش تعريف کنه که چي شده آرمين-که راستو دروغ تحويلش بده و همه چيزم به نفع خودش تموم کنه نه؟ به آرمين چپ چپ نگاه کردمو گفت: -وکيل مامانت، خواب بودي زنگ زد ،فردا دادگاه آخره، مامانت طلاقشو ميگيره و از شر بابات راحت مي شه -آرمين! آرمين-وبعد جزئي از خونواده ي من ميشه... هوا رو باز بو کردمو شاکي گفت: -تمومش ميکني يا نه؟ -بو مياد نمي فهمي؟ آرمين چپ چپ نگاه کردو آخر هم درک نکرد که واقعا خونه بو ميده هيچ وقت اون شبو يادم نميره که ساعت سه ي شب از خواب بيدار شدم و بي نهايت هوس بستني کرده بودم واين خواسته انقدر زياد بود که نتونستم دوباره بخوابم يا صبر کنم تا صبح بشه آرمينو صدا زدم بدون اينکه چشماشو باز کنه گفت: -هوووم -پاشو -هو......ووم؟ -آرمين پاشو -پاشم چيکار کنم؟ -ارمين من هوس بستني کردم انقدر که تا حالا هيچي رو تو عمرم انقدر نميخواستم -چييِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِــ ــــــــي؟بگير بخواب بينم نصف شب زده به سر ش روشو کرد اونور رو خوابيد ،دوباره صداش کردم عاصي شده گفت: -نفس بخواب -آرمين ،من بستني ميخوام آرمين يهو از جا بلند شد دل و زهره ام آب شد زدم به شونه اشو گفتم: -چرا اين طوري مي پري؟زهره ام آب شد آرمين شاکي گفت: -ميخوابي يا نه؟ -نه ،من بستني ،ميخوام آرمين شونه امو گرفت و بازور خوابوندتم و گفت: -صبح -الان ميخوام -برو يخ بخور -بستني ميخوام داد زد :برم از سر قبرم برات بستني بخرم ؟ساعت 3شبه نگاش کردمو همونطور با اخم گفت: -ميخوابي يا نع؟ -نع -نعو نگمه خوابيد با دستشم دورم گرفت ،چند دقيقه گذشت نه نمي شه تحمل کرد فکر بستني داره روانيم ميکنه ،دستشو پس زدم بلند شدم شاکي گفت: -کجا؟ -ميرم خودم بخرم بالاخره يه *** مارکت که باز هست -اي خدا من چه بدبختيم...«از جا بلند شدو تي شرتشو از بالاي تخت برداشتو پوشيدو گفت:» -منه احمقو نگاه کن که دارم بلند ميشم ،فردا تو بيکاري تا لنگ ظهر مي خوابي من از کله ي سحر بايد برم شرکت خراب شده ام با صدتا زبون نفهم سر و کله بزنم... همين طور غر زدو راه افتاد که بريم برام بستني بخره حتي لباسشم عوض نکرد من هم روي همون لباس خواب کوتاهم شلوار جينمو پوشيدم و لباسمو تو شلوارم کردم و مانتو پوشيدم ،اونم با همون شلوار کوتاه مشکي ِ تو خونه راه افتاد و خيابون و کوچه ها رو با ماشين طي کرديم تا يه مغازه پيدا کرديم و رفت ،نزديک ده نوع بستني هر کدوم با طعم هاي
1400/03/18 09:41مختلف خريد و آورد و گفت: -بيا بخور تا سيربشي ،که منو نصف شبي راه نندازي واست بستني بخرم هرگز طمع شکلاتي ِ اون بستني رو يادم نميره خوشمزه ترين بستني اي بود که خوردم انگار به من بهشتو داده بودم ،گاز اولو که زدم چشمامو بستم و..واايــــــــيي چه آرامشي مگه چيزي از اينم بهتر هست ؟ بستني رو مقابل آرمين گرفتم که تکيه اشو زده بود به در رو منو موشکافانه نگاه ميکرد و هر لحظه هم نگاهش دقيق و دقيق تر مي شد -بيا تو هم بخور -تو بخور -نه بخور از گلوم پايين نمي ره يه گاز از بستنيم زد وهمچنان چشماشو ريز کرده بود و نگام ميکرد، گفتم: -واي مي بيني چقدر خوشمزه است ؟دستت درد نکنه تا حالا بستني اي به اين خوشمزگي نخورده بودم ،مارکش چيه ؟واي آرمين اگر نمي خريدي مي مردم آرمين موشکافانه تر نگام کردو گفت: -بازم بخور -نه ديگه دستت درد نکنه بريم خونه ارمين استارت زد بدون اينکه نگاهشو ازم بگيره و گفت: -اگر چيز ديگه اي ميخواي بگو هنوز جلوي مغازه ايما بستني رو که خوردم خواب دوباره به چشمام برگشت وتا حالا خوابي به اين لذت بخشي نکرده بودم ،رخت خواب تا حالا انقدر برام مکان راحت و دلچسبي نبود تا خوده يازده صبح خوابيدم وقتي بيدارم شدم که آرمين بالا سرم نشسته بود و پشتمو آهسته نوازش ميکرد ...چرا نرفته سرکار؟چرا داره اينطوري نگام ميکنه؟!!! ارمين- بخواب -چرا سرکار نرفتي ديشب هي ميگفتي «فردا بايد کله ي سحر برم» -الان کار واجب تري دارم «موهامو نوازشي کرد و گفت:» -کاميار گفت ببرمت آزمايش بدي -آزمايش؟«نگام کردو با تعجب نگاش کردم خم شد سر شونه امو بوسيد ،يهو دوزاريِ ِکجم افتاد انگار سطل آب سرد رو سرم ريختن ،تموم اعضاي بدنم يه صدا يه کلمه اي رو هجه ميکردن ،تو يک صدم ثانيه هزارتا فکر اومد تو سرم هزار تا سرزنش به جون خودم بستم ،قلبم داشت از سينه ام بيرون ميزد صورتم داغ از اشک شد،وسط تخت نشسته بودمو ضجه ميزدم،منو تو بغلش کشيد و دستشو روي گونه ام کشيدو با بغض گفتم: -بي انصاف -هيسسس «ميدونستم يه روز اين اتفاق ميوفته گفته بودم خودمو آماده کردم که اتفاقات بدتر برام بيفته ...ولي تو شرايط قرار گرفتنش خيلي درد آورتر از فکر کردن بهش بود...بغض داشت خفه ام ميکرد دستشو پس زدمو با گريه و هق هق گفتم:» -چرا پاي يه بچه ي بي گناهو کشيدي وسط؟که بشه تو؟اينو ميخواي؟ آرمين تو همه بلا يي سرم آورد حداقل از اين يه قلم صرف نظر ميکردي سرمو بوسيد و سعي ميکرد آرومم کن ولي من اينبار حتي از شب مهموني هم بدتر شده بودم وقتي مطمئن شديم که واقعا حامله ام تازه تراژديِ اين بخش از زندگيم شروع شد،مامانو نگين هر شب کارشون بود که ميومدن با
1400/03/18 09:41آرمين دعوا ميگرفتن و مشاجره ميکردن تا.....دوساعت بعد ميرفتن دوباره صبح ميومدن منو سرزنش ميکردن و اعصاب منو خرد ميکردن تا شب برسه آرمين بياد و بحث و با اون از سر بگيرن،مدام صداي مامانو نگين و جيغاشون تو گوشم بود وقتي ميرفتن حس ميکردم جهنم به بهشت تبديل شده ،حتي با وجود ملک مرگم که عين مار افعي دورم مي پيچيد و تنهام نميذاشت ؛ آرمين تمام مدت فقط مامان اينا رو نگاه ميکرد وبا خونسردي ِمحض رو به رخش ميکشيد و در آخر ميگفت: -زنمه دوست داشتم که حامله بشه شکايت داريد پاشيد بريم کلانتري مامان هرچي ميگفت،آرمين با همون خونسردي تا صبح هم ميشد با مامان چونه ميزد و حرف خودشو به کرسي مي نشوند حالا حال من تموم مدت توي اين چند ماه دعوا چي بود؟فقط نگاه کردنو گريه کردن و به مرور بي تفاوتي و افسردگي ... کم کم بعد چند ماه مامانو نگين کوتاه اومدن چون به اين نتيجه رسيدن که مثل هميشه مقابل آرمين نميتونن بايستن چون نقشه هاش حساب شده بود ... آرمين تمام مدت اين چند ماه عين ببري که مراقب طعمه اشه مراقبم بود انقدر که پامو ميذاشتم بيرون مي فهميد و سر ميرسيد نمي دونستم واقعا داره منو ميپاد؟!!!برام نگهبان گذاشته؟نميدونستم ؟ولي شش دانگ حواسش بهم بود که بلايي سر خودم و بچه نيارم ،همه جوره هم مراقب سلامتي منو بچه بود اعم از معاينه ي ماهانه و غربال گري و...هر چي که لازمه ي سلامتي مادر و بچه است ،تو دهنمو نگاه ميکرد ببينم چي ميخوام تا بپره بره بخره ،کافي بود رنگم مي پريد تا بازور ببرتم دکتر براي نقشه اش هر کاري ميکرد حتي تا اين حد !!!! نميدونم توي اون چند ماه چه تغييراتي تو زندگيم رخ داده بود ،حتي طي اين مدت ملاقات بابا هم نرفته بودم اصلا از حالشم خبر نداشتم بابا که سهله از مامانو نگين هم خبري نداشتم در خودم غرق شده بودم ،تنها خبري که داشتم اين بود که کاميار نگينو عقد کرده بود از سر همين عقد هم ،مامانو نگين کم کم دست از سرزنش و دعوا برداشتن و شروع کردن به اميد واهي دادن نگين چپ ميرفت راست ميومد ميگفت: -بذار بچه به دنيا بياد ،مهر بچه تو دلش مي شينه عقدت ميکنه مامان- کاميار رو ديدي بعد از اون بچه، نگينو عقد کرد،آرمين حتما عقدت ميکنه شب مهموني ديدي بهت پيشنهاد محرميت داد بازم خواسته اشو تغيير ميده... نگين-آره نفس جان اگر آرمين صيغه نميکرد کاميار هم اول منو صيغه نميکرد غصه نخور خواهر جون... من فقط نگاشون ميکردم ديگه تحملم از حد گذشته بود فقط ميخواستم ببينم آرمين تير آخرشو که ميزنه ولم ميکنه يا نه حتي ديگه بچه ي تو شکمم هم برام مهم نبود
1400/03/18 09:41ادامه دارد....☺☺☺☺
1400/03/18 09:42?#پارت_#آخر
رمان_#تب_داغ_هوس?
در خونه باز شد و آرمين اومد تو خونه و بهم نگاه کرد که نشسته بودم جلوي تلويزيون خاموش که روبروم ، بود نگاه ميکردم آرمين-حداقل تلويزيونو روشن کن بعد انقدر مشتاق نگاش کن حتي سرمو بلند نکردم نگاش کنم ،خيلي وقت بود که نگاش نميکردم احساسمو تو خودم گمو گور کرده بودم ،لباسشو عوض کردو اومد کنارم نشست وموهامو کنار گوشم بردو گفت:-نفس صبح تا شب به چي فکر ميکني؟نفسي کشيدمو اومدم بلند بشم که دستمو گرفت و نشوندتم و دستشو دور کمرم گرفتو گفت:-ميخواي يه خبر خوش بشنوي؟-برام مهم نيست ولم کنآرمين روي شکممو نوازشي کردو گفت:-لابد نگين اومده بالا بهت گفته-نگين از صبح بالا نيومده-حتما ذوق زده است رفته با مامانت خريد کنه ،ميخواي به تو هم بگم ذوق زده بشي؟ماهم بريم خريد ؟برات لباس بخرم ...-دستمو ول کن غذام رو گازه الان ميسوزهجدي و عصبي گفت:-چرا تو چشمام نگاه نميکني؟-چون حالمو بهم ميزننمنو با خشونت کشوند تو بغلشو گفت:-نفس !«بازم نگاش نکردمو گفتم:»-ولم کن گفتم مشکل شنوايي پيدا کردي؟نميفهمي نميخوام بهم دست بزني،باهام حرف بزني،نميخوام صداتو بشنوم...صورتمو طرف خودش برگردوند مجبورم کرد تو چشمام نگاه کنه آروم گفت:-به من نگاه کن ...نفس...«باهام آروم حرف نزن اينطوري نوازشم نکن پر از دردم ،نياز به محبت دارم نميدونم بارداري لعنتيم چه تاثيري رو گذاشته که با وجود تنفرم ولي وقتي نوازشم ميکنه ته قلبم ،تو پنهون ترين جاش ،آروم ميگيره يه جوري که عقلم نفهمه که بازم حالي غير معقول دارم با آرمين ظالم !!!»-نفس از من متنفري؟عصبي گفتم:-سوال داره؟تنفرم از تو سوال داره ؟اگر شيطون يه شاگرد خوب داشته باشه اونم تويي آرمينآرمين جدي تو چشمم نگاه کردو گفت:-مامانت داره ازدواج ميکنهچشمامو رو هم گذاشتم تا تسلط خودمو به دست بيارم ،نفسي فوت کردم،ميدونستم که حتي ازدواج مامان هم زير سر آرمينه ديگه با کاراش مخالفتي نداشتم ،از بارداري من که ازدواج مامانم بدتر نيست بعدشم خود مامان ميدونه بگو پس سرش شلوغه که کمتر گير ميده به من ،رنگو روش باز شده...مهم نيست ...ديگه توان دلواپسي نداشتم ،تمام جونمو گذاشتم واسه وقتي که بچه بدنيا اومد ،براي وقتي که هرچي فکر ميکنم با يه موجود زنده ي کوچولو که از وجود منه من مادرشم چيکار بايد بکنم ؟به نتيجه اي نميرسم ....تو سرم در مورد مامانو مردي که بدون شک آرمين دستي در آشناييشون داره ،بود ولي نميخواستم حتي نميخواستم به سوالام محل بذارم قسمت هاي سريال زندگيم ديگه برام جذابيتي نداشت-خيله خب آرمين خبرتو دادي ولم کن-نميخواي بدوني کيه-نه ميدونم -ميدوني؟!!!!از کجا؟!!!-از اونجايي که اينم
1400/03/18 22:02جزئي از نقشه اته و اون مرد بدون ترديد از طرف تو اِ-از طرف من نيست ،خود مامانت پيداش کرده من کسي رو براي مامانت نفرستادم چون فرصتشو نداشتم «موهامو نوازش کرد و گفت :»-من تموم حواسم به تو بود ،نميتونستم به مامانتم فکر کنم -آرمين،بسه ولم کن بذار اين مدتي که پيشتم بتونم تحملت کنم هر کاري دلت خواست بکن چون تو به نظر کسي اهميت نميدي و هر کاري بخواي ميکني هر جور بخواي به آتيش ميکشي و هر کسي رو بخواي بد بخت ميکني پس ولم کن...منو به خودش چسبوندو تو چشمام با اون قرنيه ي ابي رنگش ميدوييد و اروم پرسيد:-از کجا ميدوني که مدتي پيشمي؟-من نقشه هاي تو رو حفظم ،تو نه تعلق خاطري به من داري نه به بچه ات تو فقط به فکر تير آخرتيدستشو رو شکمم کشيدو گفت:-هدف من بزرگتر از بچه ي تو شکمته ،هنوز بزرگ نشده بايد بزرگ تر از اين بشه ،ميدوني شوهر مامانت کي ميخواد بشه؟-واي خدا منو از دست اين مرد نجات بدهآرمين سرمو به سينه اش چسبوندو بوسيدتم و گفت:-شريک آينده ي بابات ،همون که من سهاممو بهش فروختم يعني مغزم به معني واقعي هنگ کرده بود ،مغزش تا کجا کار ميکنه؟!يعني ميخواد به معني واقعي بابا رو نا بود کنهآرمين سرمو بوسيد و بعد بالاي گوشموبوسيد ،موهامو از دورم جمع کردو رو شونه ي چپم انداختو سرشو تو گردنم فرو کرد و بوکشيد و گفت:-بازم داري عذابم ميدي ،يادت رفته تازماني که من بخوام تو مال مني؟الان ديگه ويارت تموم شده حق نداري به بهونه ي ويار ازم دوري کنيکف دستمو رو سينه اش گذاشتمو فشار دادم که به عقب بره ولي نرفت و لبشو به گردنم کشيدو گفت:-بوي آرامش منو ميدي-با بغض گفتم :-ولي تو بوي عذاب منو ميدي آرمين«سرشو بلند نکرد با شدت بيشتري گردنم و بوسيد نفس گيرم ميکرد بعد اين همه مدت بازم برام عادي نشده بود ،سر بلند کردو به لبم نگاه کرد در حالي که با آرامش ميگفت:»آرمين-آقاي شيخي شريک بابات همسايه ي ديوار به ديوار مامانته!،دوماه پيش داشتم از شرکتم ميومدم ديدم شيخي پياده استو منتظر تاکسيه نگه داشتمو گفتم:«چرا پياده ايد؟» گفت:ماشينم خراب شده مجبور شدم باتاکسي بيام سوارش کردمو از کاراي شرکتو حساب کتابا و مشتري ها صحبت کرديم و اينکه ميخواد همچنان با اسم مارک چرم هاي ما فعاليت کنه وبه علاوه يه اسمي مازاد اسم مارک شرکت من...تا اينکه آدرس که داد متوجه شدم خونه اش تو ساختمونيه که به مادرت دادم ،همون موقعه مادرت از خونه اومد بيرون بوق زدم تا متوجه ي من بشه ،مادرت اومد طرفمو با منو آقاي شيخي سلام عليک کردو به مامانت گفتم:-کجا ميريد ،خونه ي ما؟گفت:نه صبح پيشت بوده و داره ميره خريد ،تو رو حتما ببرم دکتر صبح حالت
1400/03/18 22:02بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد