439 عضو
زياد روبراه نبودهو...مامانت که رفت شيخي گفت:-ناهيد خانمو ميشناسيد؟گفتم:آره ولي نگفتم که چه صنمي بامن داره ميخواستم راز اون نگاه ولحن صحبت کردنشو با مادرتو بفهمم ؛براي همين گفتم :-يکي از آشنا هاي خانممه«يعني نهايت ابله بودنه که تو اون وضعيت آرمين منو زن خودش به يه غريبه معرفي ميکنه من ته دلم يه نوري،هرچند کم روشن بشه!!!»شيخي گفت:-خيلي خانم خوب و باشخصيتيه ،چند بار غذا هاي بو دار که درست کرده برام آورده ميدونه که من تنها زندگي ميکنم و کسي رو ندارم که برام از اين غذا هاي سنتي و خوشمزه درست کنه ،برام آورده دست پختش هم مثل شخصيتش عاليه ،چند بار تو ساختمون سر شارژوآسانسور دعوا شده همه به جون هم افتادن جز اين خانم که سعي ميکرد بقيه رو هم آروم کنه خيلي از صبرش خوشم اومده به نظرم يه دختر داره که شوهرشم دکتره و چند خيابون بالا تر ميشينه...پوزخندي زدمو زدم پشتشو گفتم:-چيه آقاي شيخي چشمت گرفتهزد زيرشو سرخ شدو گفت:-نه بابا من فقط ميخواستم تعريفي کرده باشمو...گفتم:اقاي شيخي ما رو سياه نکن يه مرد الکي از يه زن تعريف نميکنه ،ديدم چطوري ديديش لبخند رو صورتت اومد خنديدو گفت:انقدر ضايع بود که تو فهميدي؟سري تکون دادموگفتم:-زن خوب و صبور و خانمي رو انتخاب کردي لياقت بهترينا رو داره«ارمين دستمو تو دستش گرفتو با حلقه ام بازي کردو گفت:»-ميبيني عزيزم من از مامانت کلي تعريف کردم ،از اينکه شوهر سابقش چطوري بهش خيانت کرده و ناديده گرفتتش هم گفتم ،اقاي شيخي کلي براي بابات تاسف خورد که همچين زني رو از دست داده و بهش خيانت کرده ...منم گفتم:-خلايق هر چي لايق اميدوارم مکرد بعدي اي که قراره وارد زندگيش بشه لياقتشو داشته باشهاينطوري هم به در زدم هم به نعل ؛من هواي مامانت دارم براي اون نقشه نميکشمبا اخمو حرص گفتم:براي همين رفتي تو خونه اي براي مامانم خونه گرفتي که همسايه اش قرار شريک آينده ي بابام باشه آرمين من تورو ميشناسمآرمين-خب عزيزم قسمته-ولم کن برم -جاي مهمش مونده ؛اينکه به شيخي گفتم:-ناهيد خانم يه دختر نداره ،دوتا دختر داره اون يکي دخترش همسر منه ،داماد اين دخترشم که ديدي برادر منهشيخي يه لحظه کوپ کرده بود نميدونست چي بگه وقتي تسلطشو به دست آورد خنديدو زد به پشتمو گفت:-داشتيم مهندس جان؟ميخواستي حرف از زبونم بکشي؟خنديدمو گفتم:به هر حال مادر زنمه بايد حواسم بهش باشه که چشم کي دنبالشهشيخي با ترديد گفت:-حالا آسين خيري براي ما بالا ميزني؟يا ما رو در حد مادر زن جانت نميدوني؟به چشماي آرمين نگاه کردمو سرشو آورد جلو وبه لبم دومرتبه چشم دوخت و گفت:-آخه بايد نگراني جوجه امو کم
1400/03/18 22:02ميکردم ،بايد با آسودگي منو همراهي کنه تا انتقاممو بگيرم ،وقتي آسوده خيال ميشه که مادرش جاش امن باشه «لبمو بوسيد و گفت:»-بهش گفتم ميتونه ازش خواستگاري کنه من پشتش در ميام بعد از خواستگاريش از مادرت بهم زنگ زدو گفت:-خواستگاري کرده ولي مادرت وقت خواسته چون تازه از همسرش جدا شده و مطمئن نيست که آمادگيه زندگي داره يا نه به شيخي پيشنهاد دادم اروم نشينه بايد مادرتو تحت تاثير قرار بده ازش بخواد که به رستوران برن ،به کنسرت هاي سنتي ....شيخي هم حرف گوش کرد و نتيجه اشو ديد ...با چشمام پرسش گرا نگاهش کردم کردم اومد باز سرشو بياره جلو که هولش دادم ونگاش کردم که بقيه حرفشو بزنه باشيطنت گفت:-چي شد مهم که نبود -آرمين !بگو چيکار کردي؟سرشونه امو نوازشي کردو منو کشوند رو پاشو گفت:-به مادرت گفتم:خودت تصميم بگير شيخي چطور مرديه؟اونم مثل تو تنهاست تازه «با شيطنت گفت:»اون هنوز پسره،مرد با شخصيتي هم هست،همه ي اينا به کنار از حسين پناهي انتقام تموم روزاتو بگير وقتي از زندان در مياد زن شريکش باش ،بذار ببينه که واسه ي شما مرد کم نيست اونم انساني مثل شيخي که اين همه با شخصيته،بذار ببينه از طلاقت چندي نگذشته که ازدواج کردي...من انتخابو به خود مامانت سپردم با نگراني گفتم:آرمين مامانمو اذيت نکنجدي گفت:ميدوني که اذيتش نميکنم اگر مرد بدي بود نميذاشتم بياد جلوشيخي از مامانت امروز جواب مثبت گرفته مامانت به زودي ميره خونه ي بخت...با حرص و کينه اي قابل حس ،بهش گفتم:-ازت متنفرم آرمين،متنفر بيزارم ازت تو به خاطر هدفت هر کاري ميکني ،ازت بدم مياد ظالمآرمين آروم نگام کردو يهويي قيافه اش سرخ شدو رگهاي گردنش متورم شد،حس کردم داره درد ميکشه، قلبم هري ريخت مغزم انگار شرطي شده بود سريع به پاش نگاه کردم و از رو پاش بلند شدمو نگران گفتم:-پات باز گرفت؟به سختي با اون شکم بزرگ رو زمين نشستم و انقدر هول کرده بودم که فقط پاشو ماساژ ميدادم و با دلواپسي ميپرسيدم :-آرمين بهتر شد؟آرمين ...خوبي؟برم کاميار رو صدا کنم؟...جواب نميداد سر بلند کردم ،ديدم داره عادي نگام ميکنه و پيروز مندانه گفت:-چرا هول کردي هان ؟مگه آدم براي کسي که ازش متنفره هم هول ميکنه؟منه *** تازه متوجه شدم که اصلا ماهيچه ي پاش منقبض نشده بود ولي من انقدر هول کرده بودم که متوجه ي اين قضيه نشدم ...با حرص کبوندم تو پاشو گفتم:وهم برت نداره آقا،هرکي جاي تو بود براش هول ميشدم ميدوني چرا؟چون من مثل تو نيستم تو سينه ام جاي سنگ، دله ،براي انسان ها ارزش قائلمبراش اهميت قائلمتلفن به صدا در اومدو آرمين بلند شد رفت به دستگاه تلفن نگاه کردو
1400/03/18 22:02گفت:-مامانته بيا تلفنو برداشتمو مامان گفت:الو نفس جان مامان،خوبي؟امروز نيومدم دلم داره عين سير و سرکه برات مي جوشه ،دکتر رفتيد؟-سلام،بله صبح وقت داشتيم مامان- چي شد؟دکتر چي گفت؟-گفت بچه سالمه هيچيمامان-بالاخره پرسيدي جنسيت بچه چيه يا نه؟بازم تمايلي دبه دونستن نداشتي دکتر هم نگفت-مامان چه فرقي داره ؟دختر يا پسر يه هر حال يه بچه ي ناخواسته است که مثل مادرش بد بختهآرمين با اخم نگام کردو گفت:-نميتوني مثل ادم حرف بزني؟مامان- اين چه حرفيه باز که شروع کردي مامان جان انقدر غصه نخور من بهت قول ميدم که آرمين بچه اشو که ببينه همه چيز از يادش ميره ،عقدت ميکنه ...-مامان«چشمامو رو هم گذاشتمو نفسي فوت کردمو گفتم:»-مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر انگار اون که مهره ي سوخته است بازم منم ؛خدا رو شکر که تو خواهرم عاقبت به خير شديد،اون که يه بچه ي بي پدر داره و شناسنامه ي مجرد داره منم نه شما منم که واقعيت ها رو مي بينم نه شما و نگين که اميد واهي ميديد؛من دارم از غصه دق ميکنم ميگي بچه ات چي بود دختر يا پسر؟که بهم بگي «اِ،مامان جان چشم و دلت روشن خدا سايه ي مادر پدرشو بالا سرش نگه داره »آره؟اين بچه چشم روشني داره بايد براي به دنيا اومدنش جلو در خونه براش حجله بزنم...آرمين باعصبانيت گوشي رو ازم گرفتو گفت:-جز چرتو پرت ميتوني حرف ديگه اي بزني؟-اگر حرف بزنم که يه دنيا واسه بدبخت کردنت دست به دعا ميشن که تقاص منو اين بچه رو ازت بگيرنآرمين با خشم و صداي گرفته ،داد زد گفت:-بسه نفسبابغض نگاش کردمو با همون خشم و صداي آروم گفت:-برورومو برگردوندم و گفت:-سلام ناهيد خانم....نه يه کم جرو بحثمون شده ناراحته...بله سونوگرافي کرده...نه بازم نميخواست بشنوه ...چرا من پرسيدم ...پسره«نفس ببين اگر براش مهم نباشه براي چي پس جنسيت بچه رو پرسيده ديدي تو چهار ماهگيت هم که رفته بودي سونوگرافي و جنسيت بچه رو نپرسيده بودي چقدر غر زد اين دفعه که خودش رفته پرسيده-خودش نپرسيده تو آزمايش غربال گريم نوشته بود مگه نديدي؟به هر حال براش مهم بوده وگرنه چرا بردت براي غربال گري ؟ترو خدا مثل مامانو نگين حرف نزن،خدا رو شکر که آقاي شيخي تو زندگي مامانم اومد تا مامان روحيه اش خوب بشه منو بگو که فکر ميکردم ميخواد من دل خوش باشم که يهو تغيير رويه داد نگو که خانوم به خاطر وجود عشق جديد خوشحال بوده اون که باخته منم خدا رو شکر که نگينو کاميار هم با هم خوشند و دارند زندگيشونو ميکنن ولي منو بگو منو ....با اين بچه ي تو شکمم بايد چيکار کنم چرا من نبايد طعم خحوشبختي رو بکشم؟توي بيستو دوسالگي پير
1400/03/18 22:02شدم دلم ميخواد بميرم هيچ اميدي ندارم و دلم ميخواد بچه امم بميره ،دلم براش ميسوزه حتي منم براش مادري نميکنم اون چه گناهي کرده به خاطر حماقت منو ظالمي باباش به دنيا دعوت شده اون که گناهي نداره ،سرمو روي ميز گذاشتمو آهسته دستمو رو شکمم گذاشتمو گفتم:-ببخشيد عزيزم تو که گناهي نداري که من حتي به توهم بي تفاوتم بابات نه منو دوست داره نه تو رو ما هردو مثل هميم ،منو ببخش که با حماقتم ترو به اين بازي شوم دعوت کردم منو ببخش ...آرمين-بس کن نفس ،سرتو بلند کن آب بدم بخوري،چرا انقدر گريه ميکني آخه؟-پس چيکار کنم؟تو راهي برام جز گريه نذاشتي تو چرا انقدر بدي آرمين اين بچه هم با من داري ميسوزوني ،آرمين من دلم فقط يه روز زندگي ميخواد دلم براي يه روز زندگي تنگ شده فقط يه روز وبعد بميرم * * * صداي نعيم مدام تو. گوشم بود ومن فقط نگاه ميکردم که چطوري هر چند دقيقه يکبار آرمينو نعيم يقه ي همو ميگيرند مامان اينا جيغ ميزنن و کاميار جداشون مي کرد و بعد همه صداي جيغ و بدو بيراه زن هاي حاضر و گريه هاشون و حالا اين وسط من فقط نگاشون ميکردمو بغض ميکردم و گاهي بغض دل تنگم حالمو زيرو رو ميکرد ...آخر هم کارمون به کلانتري ميرسيد ،درست مثل اون روز که ديگه آرمين حسابي داغ کرده بود ،طبق معمول 4بار گذشته که به کلانتري رفته بوديم صيغه نامه رو تحويل افسر داد و وضعيت منو توضيح دادو گفت:-ميخوام شکايت کنمنعيم داد زد:-منم ميخوام شکايت کنم ،اصلا ميخوام اين مرتيکه ي (...)بيفته تو زندان به خواهر من دست درازي کرده ،اهانت کرده...سروان مسئول گفت:-اقا ساکت باش ببينم آرمين با حرص در حالي که کاميار جلو شو گرفته بود تا نياد جلو ونعيمو بزنه گفت:-گوشتو باز کن بچه سوسول گوشاتو باز کن دور و بر زن و زندگي من بپلکي و جفتک بندازي ،قلم جفت لنگاتو يه جوري ميشکونم که صد نفر زير بال و پَرتزندگيتو بگيرن نتوني خودتو زندگيتو جمع کنيخوب نگاه کن ببين باباتو کجا انداختم ،اگر بخواي پارازيت بشي و واسه من و زندگي من پارازيت بندازي ،منم ميندازمت کنار بابات پس نذار تازه عروست اول زندگي از دوريت دق بکنهنعيم هم که غرورش جريحه دار شده بود گفت:-مثلا چه غلطي ميخواي بکني؟آرمين به کاميار با يه آرامش تصنعي گفت:-کاميار ولم کن ولم کن کاريش ندارم ...کاميار تا ولش کرد جست زد به طرف نعيم و يقه ي نعيمو گرفت و چسبوندش به ديوار و سروانو کاميار از نعيم جداش کردن و آرمين عصبي با خشمو نفس زنان گفت:پاتو از تو زندگي من بکش بيرون ،تن زن حامله ي منو نلرزون مليکا با حرص گفت:-چقدر هم نفس از خودش عکس العمل نشون ميدهآرمين با همون حال گفت:-شما لطفا صدا تو
1400/03/18 22:02ببرآتيش بياره معرکه سروان-اقا ساکت باش وگرنه مجبورم بازداشتت کنمآرمين-من شکايت دارم يه برگه ي شکايت به من بديد مامان اومد جلو گفت:آرمين،آرمين جان شکايت چيه؟کوتاه بياآرمين-چند بار کوتاه بيام ناهيد خانم ؟مگه دفعه قبل شما نگفتيد که شکايت نکنم جلوشو ميگيريد ؟نگين-آرمين تو کوتاه بيا من خودم جلوشو ميگيرم نميذارم ديگه بياد طرف نفس...آرمين-تو؟تو خودت اينو «اشاره به نعيم»پر ميکني ،من شکايت دارم آقا اين برگه ي شکايت و بديدمامان-آرمين جان تو نفسو ببر من نعيمو آروم ميکنمبه طرف نعيم نگاه کردم ديدم مليکا داره باهاش حرف ميزنم تا آرومش کنه و اصلا حواسش به طرف ما نيست...آرمين- ناهيد خانم من دوهفته است به خاطر اين آقا زاده پامو از خونه بيرون نذاشتم که مبادا بلايي سر نفس بياره ،اينم پسره همون پدريه که نگينو زد و بچه اشو کشت حالا نوبت نفس؟من از سوراخي که کاميار نيش خورده نيش نميخورم نميذارم کسي بلايي سر زنو بچه ي من بياره...«پوزخندي زدم چه زنم زنم و بچه ام ميکنه اونم تو کلانتري تا حرفشو به کرسي بنشونه...کاش حرفاش راست بود اون موقعه چه حالي داشتم من مگه يه زن از شوهرش چي ميخواد؟»آرمين شکايت کردو نعيم هم چون براي من خطر امنيت جاني داشت و اين دفعه ي چهارمش بود که ميومدن به پاسگاه براي همين اين دفعه ديگه باز داشت شده بود وارد حياط کلانتري که شديم بچه تو شکمم تکون خورد بند دلم پاره شدو دستمو به شکمم گرفتم آرمين داشت با نگينو مامانو مليکا چونه ميزد تا منو ديد اومد طرفمو کمرمو گرفتو گفت:-چي شد نفس؟-هيچيعاصي و عصبي نگام کردو راهمو پيش گرفتم و دنبالم اومد وسط حياط مليکا با گريه آرنجمو کشيدو جيغ زد :-نفس داداشتو انداخته زندان يه چيزي بگو آرمين با نفرت توي چشماشو خشم نامحدودش مچ مليکا رو گرفت انقدر محکم که جيغش رو هوا رفت و دستش آرنجمو رها کردو آرمين کمرم به سمت خودش گرفتو گفت:-ولش کن به نفس کاري نداشته باشمامان-آرمين برو بچه امو آزاد کن اين چه کاريه؟آرمين به طرف پاسگاه اشاره کردو گفت:-اون پسر وحشيتونو آروم کنيد من ميارمش بيرون ،چقدر تنش بلرزه؟«به من اشاره کردو مامان با حرص گفت:؟» -تو به فکر نفسيآرمين با خشم خيلي بيشتري به مامان نگاه کردو با صداي دورگه ولي آروم گفت:-ناهيد خانم احترام خودتو نگه دار«با نگاه آتيشيش مامانو نگاه کردو مجددا نگاهشو به من برگردوندو دزدگير ماشينو زد ومليکا اومد با گريه گفت:»-نفس ترو خدا بهش بگو نعيمو آزاد کنه تورو خدا نفسبه مليکا با بغض نگاه کردم و آرمين عصبي گفت:-چرا بغض ميکني هان دلت براي داداش بزمجه ات مي سوزه به خاطر تواِکه انداختمش علوف
1400/03/18 22:02دوني ...نگين-آرمين ،به خدا نميذارم ديگه تا سرکوچه امون پاش برسه ...آرمين در ماشينو برام باز کردو گفت :-مراقب باش ،آروم بشين ...مامان با عصبانيت رو به من گفت:-نفس، نعيمو انداخته تو بازداشتگاه بي شرف لال موني باز گرفتي؟ آرمين-ناهيــــــــد خا..اانوم گفتم به نفس کاري نداشته باشيد اون داره به اندازه ي کافي ميکشه ،از اون نعيم ديوونه هم بکشه؟مامان-پس خودتم ميدوني که نفس داره از دستت ميکشه؟«با حرص ادامه:»-تو به خاطر حسين همه ي بچه هاي منو ازم گرفتيآرمين-اونو آروم کن«اشاره به نعيم»ميارمش بيرون مليکا-آرمين،آرمين توروخدا جون هرکسي رو دوست داري نعيمو نذار که تو زندان بمونِآرمين- همون بار اولي که شيرش کردي فرستادي خونه ي من که بيفته به جون نفس،بايد فکر الانشو ميکردي-مليکا؟شروين اومده بود مليکا با گريه گفت:-شروين اومدي ؟سند آوردي؟آرمين پوزخند زدو گفت:-اون به خاطر امنيت زنو بچه ي من « اشاره به داخل ماشين کرد ونگاه شروين به سمت مکن چرخيد ،سرمو به زير انداختم تا نبينم چطوري نگام ميکنه؟نميخواستم اون بدونه که من زنه صيغه ي آرمينم وحالا داره به عين مي بينه انگار سطل آب يخ رو سرم ريخته بودن چه حالي داشتم ،داره منو نگاه ميکنه سنگينيه نگاهشو احساس ميکردم ...که يهو صداي داد آرمين اومد...-هــــــــــــــــو ،کجا رو نگاه ميکني؟به کي نگاه ميکني؟بازم سر بلند نکردم صداي جيغ مليکا و نگين و مامان اومد و سپس داد کاميار که تا لحظات قبل نبود حتما تازه اومده کاميار داد زد:-آرمين چته ؟کشتيش، ولش کنآرمين با صداي دورگه و عصبي گفت:-کسي حق نداره به نفس نگاه بندازه چشماتو در ميارم مردک اگر دور وبرش ببينمت چشمتو ،در ميارم ...ولم کن کاميار...در ماشينو باز کرد وکاميار گفت:-نفسو ببر خونه ي مامان ،نعيمو آزاد کن ،زنش گناه داره آرمينآرمين-انگار يادت رفته که باباشون چرا تو زندانه ؟من نميذارم بلايي سر نفس و اون بچه بياد کاميار –پس چيکار ميخواي بکني؟آرمين –حالا بذار اون تو باشه آروم بشهکاميار-ببرش حالش بد شد، بهم زنگ بزن آرمين استارت زدو راه افتاد تو راه برگشت نگام کردو گفت:-چيه ؟غصه ي داداشتو داري؟به خاطر تو اونجا کشوندمشون وگرنه خرج جوجه ماشيني يه مشته،من نميخوام تو اذيت بشي-مگه اينو نميخواي؟نعره زد در حالي که روفرمون ميزد:-نع نع هنوز نفهميدي؟واسه عمه امه که دوهفته است خونه نشينم ؟دست به يقه ي بزمجه خان هستم؟حرف نميزنه نمي زنه وقتي هم ميزنه اعصاب آدمو نابود ميکنه...تا رسيديم خونه تلفن به صدا در اومد و بعد هم رفت رو پيغام گير و صداي مليکا تو فضا پيچيد با همون بغض و گريه وگفت:-نفس...نفس
1400/03/18 22:02ترو خدا ترو جون بچه ي تو شکمت نفس به آرمين بگو بياد نعيمو ازاد کنه ،اينا آزادش نميکنن نفس نعيم تا حالا يه شب هم بيرون از خونه نبود الان بين چند تا متهمه...«آرمين رفت پريز تلفنو کشيد با غصه نگاش کردمو بعد هم به طرف اتاق رفتم، اي کاش گوشي رو بر ميداشتو ميگفت:-من براي نفس تره هم خرد نميکنم ...»روي تخت با همون لباسام دراز کشيدم چقدر بچه ام نا آرومي ميکرد همش در حال لگد زدن بود استرس داشتم بابا، داداشم تو بازداشتگاه بود مگه ميشد بي تفاوت باشم؟الان چه حالي داره اي کاش با آرمين حرف ميزدم ،چه حرفي مگه ارمين به من اهميتي ميده که من باهاش حرف بزنم ؟اصلا تا حالا شده به کسي جز خودش اهميت بده؟قيافه ي شروين چطوري بود؟خوب شد نديدم وگرنه تا عمر داشتم نگاهش از جلوي چشمم دور نميشد ميتونست فکر هر چيزي رو بکنه الا اينکه من زن آرمين شوکت باشم ،پارسال اين موقعه ارمين فقط دوستم بود چقدر دوسش داشتم چقدر ايده ال بود حس غرور ميکردم وقتي کنارش ميايستادم حس ميکردم همه ي دخترا حسرتمو ميخورم حالا من صيغه ي همون پسرم ،ازش حامله ام بچه ي اون تو شکممه ،به زودي رسوا ي عالم ميشم ،فاميل بعد ده يازده ماه منو ميبينن اونم با يه بچه ،بچه اي که پدرش ترکم ميکنه....واي فاميلا...اونا فقط ميدونن نگين با يه دکتر عقد کرده و داره باهاش زندگي ميکنه که دکتره هم برادر شريک باباست ولي در مورد من چيزي نميدونن... ،واقعا آرمين ميره؟ ته دلم سنگين شد ،برادرمو انداخته علوف دوني ،خونواده امو متلاشي کرده خواهر و مادر هر کدوم با کسي رابطه دارن که اون براشون انتخاب کرده بابام هم که زندانه بعد من ته دلم براي نبودش سنگينه لعنت به تو نفس..-نفس ...چرا با لباس خوابيدي پاشو لباستو در بيارم...حالت بده؟با توام...نفساومد رو تخت ومقابلم نشست مقابل صورتمو با اخم نگام کردو عصبي گفت:-چرا گريه ميکني ؟هان ؟«بچه لگد زد به پهلوم از لگدش پريدم ،آرمين از پريدن من ترسيد و دستشو رو پهلوم گذاشتو گفت:»-چي شد؟پهلوت درد گرفت...با بغض نگاهش کردم نگاهمو تا ديد عصبي زد تو سر خودشو داد زد:-چرا بغض ميکني؟داري پدر منو در مياري حرف بزن لعنتي، حرف بزن، ببينم چي ميخواي؟آه نکش بگو چي ميخواي تا بهت بدمش تا تو بغض لعنتيتو تموم کني نعيمو آزاد کنم؟کلافه ام کردي،خسته شدم بس که جاي تو حرف زدم جاي تو زندگي کردم ...چرا با من اين کار رو ميکني؟عذابم نده، نفساشکام از چشمم سُر خوردن رو استخوون بينيم و چکيدن رو ملافحه با رنج دستمو رو شکمم گذاشتم دومرتبه دستشو رو دستم گذاشتو نگران گفت:-دلت درد ميکنه؟-قلبم درد ميکنه؟با نگراني گفت:قلبت؟«با هق هق گفتم:»-آره قلبم
1400/03/18 22:02درد ...ميکنه...ازدست تو ازبس...بس که شکونديش.. درد ميکنه آر...آرمين .رنگ نگاهش عوض شد و کنارم دراز کشيد منو به خودش نزديک کرد و روي قلبمو بوسيد وبعد به چشمام نگاه کرد ،موهامو از صورتم کنار زدو گفت:-من قلب جوجه امو شکستم؟«با غم سنگيني گفت:»-تو چرا به فکر قلب زخميه من نيستي؟چرا خودتو ازم دريغ کردي چرا نمي فهمي دلم برات تنگ شده چرا انقدر خنگي که اين همه مدت بهت ميگم لامصب با تو آرومم وتو خودت منو از اين آرامش دور ميکني...پيشونيمو بوسيد،تو چشمام نگاه کردو وقتي ديد دارم با همون غم سنگين نگاش ميکنم ،رو بينيمو بوسيد بازم به چشمم نگاه کرد ،نه پسش نزدم چون نميخواستم يه نخواستن خاص از جنس احساسات درونم چون منم به آرامش اون نياز داشتم ،هرچند که آرامشي که اون بهم ميداد پشت يه غبار سنگين بود بالاي لبمو بوسيد بازم نگام کرد...سرشو بلند کرد،بيقرارانه نگام کرد وبعد اون نگاه بيقرارشو به لبم دوخت وزير لب گفت:نمي تونم...چشماشو بست و لبشو رو لبم گذاشت ،اين دومين بار بود که منم مي بوسيدمش اون از اينکه خودش فقط منو ببوسه متنفر بود ولي من فقط يه بار شب عروسي نعيم قبل بوسيده بودمشو يه بارم امشب ،بوسه ي منم که احساس کرد دستش کنار کمرم و زير شونه ام بيشتر پيچيد،از دم نفسام بازدم ميگرفت...خودمم نميخواستم تمومش کنه چون حتي بچه ي نا آروممون هم آروم شده بود ،تموم اون افکار شوم پس زده شده بود و آرمين در راس افکارم قرار گرفتسر بلند کردو تو چشمام باز نگاه کرد وگفت:-پاشو مانتوتو در بيارم دستمو زير کمرمو گرفت تا کمکم کنه با اون شکم هشت ماهه ام بلند بشم ،دگمه هاي مانتو مو باز کرد و مانتومو در آورد خواستم دراز بکشم دستمو کشيد و مانع شد چشم به دگمه هاي بلوزم دوخته بود نگاهش پر از نيازو غم بود به آرومي گفتم:-ميخوام بخواب...-نه نفس من دارم ديوونه ميشم ،منو بايد آروم کني تو مال مني تو نفسِ آرميني ...دگمه هاي بلوزمو باز کرد ياد فيلم شب مهموني افتادم بغض گلومو گرفت اين همون پسره من خودمو سپردم به اون،بچه اش تو شکممه ،داره بازم اين دگمه هاي لعنتي رو باز ميکنه ولي اين بار حتي زير لب هم التماس نميکنم که بهم نزديک نشه دارم با نگاه بي تابم مُصرش ميکنم پس چرا بغض کردم مگه اينو نميخوام؟غرورمو شکسته هر کاري بخواد باهام ميکنه اين اشک از سر غرور شکسته و وجدان حبس شده امه ،حبسش کردم تا دل تنگياي خودمو آرمينو جواب بدم تا يادم بره اين مردي که عين مار دور عصاي طلايي دورم مي پيچه و طوافم ميده قاتل جون منه قاتل تموم رويا ها و آرزو هامه ...-بسه نفس کور شدي-من احمقم چرا رام تو شدم ؟مگه کور بودم نديدم که دودمانمو به
1400/03/18 22:02باد دادي؟لعنت به منآرمين موهامو نوازش کردو گفت:-کاش دختر حسين پناهي نبودي اونوقت دنيا به کامم بود؛چرا بايد دختر اون مي شدي وقتي از تموم دنيا بيشتر با تو آرومم ،کدوم احمقي اينطوري بيتاب و ديوونه دختر قاتل پدر مادرش ميشه وقتي دختره بهش بي محلي ميکنه ...نميخوام...نميتونم...«عصبي از جاش بلند شد و نشست و موها پشت سرشو به چنگ گرفت و آرنجشو رو زانوش گذاشت ،تکليفش با خودشم روشن نبود ،شايد اونم مثل منه واقعا دلباخته؟يعني ممکنه آرمين دلباخته باشه؟خدايا فقط همينو ميخوام که بچه ام بي پدر نباشه...قلبم فرو ريخت ،مثل يه مادر حرف زدم ،طي هشت ماه هرگز به فکرش نبودم ولي الان نا خوداگاه، حتي آرمينم براي خودم نميخوام ميخوام تا بچه ام سايه ي پدر داشته باشه نهايت آرزوم واسه ي اون شده ...من يه مادرم چه بخوام چه نخوام...»صداي زنگ آيفن اومد بي خيال به طرفم برگشتو کنارم دراز کشيدو گفتم:-آرمين، زنگ ميزنن-مهم نيست-شايد کار واجب دارن-من باکسي کار واجب ندارم تو دنيا براي من واجب تر از تو وجود نداره سرشو به گردنم فرو برد مثل هميشه نمي بوسيد بو مي کشيد و پنجه هاي دستشو دور تنم حرکت ميداد ،دلم براي اين بو کشيدناش تنگ شده بود آهسته لبشو رو گردنم گذاشت لبش پر نبض بود ،داغ ،درست عين نفساش ...گرمايي که تنمو داغ ميکرد...آروم گفت:-بوي يه مادر رو ميدي...جوجه ي من انقدر بزرگ شده که مادر بچه ي ببربشه؟مگه يه جوجه و ببر ميتونن جفت گيري کنن؟انقدر اين جوجه کنار ببر بود... «موهامو نوازشي کردو ادامه داد»:انقدر تو بغلش بود که ببر نتونست ازش بگذره توي اين جنگل بي انتها بين اين همه حيوون دل بسته ي جوجه اي شده که قرار بود غذاي يه وعده اش باشه ،قرار بود طعمه بذاره براي يه گرگي تا اونو به طرف خودش بکشونه ...ولي جوجه هنوزم جاش تو بغل ببره ،ببر نه ميتونه گرگو فراموش کنه نه جوجه اشو چيکار کنم جوجه ي من؟چيکار؟آرمين سر بلند کردو نيم خيز شد ، نگام کرد نگاهشو آهسته به پايين کشيد تارسيد به شکمم رنگش عوض شد ،چشماش يه درياي پر تلاطم و غمالود شد کامل برگشت طرفمو خم شد شکممو بوسيد نميدونم واقعا پسرمون درک ميکرد؟!!!!معلومه که درک ميکرد اون که بوسيدش باباش بوده ،که اينطوري آهسته چرخيدبه آرمين با لبخند نگاه کردم ولي لبخند رو لبم خشک شد وقتي صورت قرمز و چشماي پر اشکشو ديدم نگاه از شکمم گرفتو به چشمام نگاه کردو گفت:- نفس...ميخوام برمبند دلم پاره شدو گفتم :-کجا؟-برميگردم المان-بي من؟-بابات هفته ي ديگه آزاد ميشه ،من پس فردا بليط دارمنميدونم چه بلايي سرم اومد با اتمام جمله اش ولي انگار به يکباره ديوونه شدم ،تمام جونم اومد تو
1400/03/18 22:02سرم ،انگار سرم ورم کردو بزرگو سنگين شد...جيغ؟جيغ براي يه ثانيه ام بود، ضجه؟نه من قبلا بيش از اين ضجه زدم اين طوري نبود !نميدونم اين چي بود که من از حنجره ام خارج ميکردم که حتي آرمين هم نميتونست کنترلم کنه مگه نميدونستم قراره ترکم کنه ميدونستم ولــــــــــــي ،ولي چي از اول که فهميدم شدم مهره ي اصلي بازي ِ شوم آرمين اين و ميدونستم که منو ميذاره و ميره پس چرا دارم خودمو ميکشم؟!!!!خودمو زدم آرمينو زدم ...با صداي دورگه جيغ ميزمو فحشش ميدادم...فکر ميکردم نهايت ديوونه بازيم مي شه شب مهموني ولي من از اون حد ديوونه تر هم مي شدم ولي اين باري که داشتمو جون ناجوني که به خاطر بارداريم تو وجودم بود جلوي ديوونه بازيه بيشتر مو ميگرفت...خواستم از رو تخت بلند بشم آرمين نگهم داشت ...ميخواستم پسش بزنم ولي يهويي انقدر جونم کم شده بود که حتي ناي حرف زدن نداشتم ناليدم:-ول...ولم..کن...نامرد...بي...مع...? ?عرفت..باغصه و چشماي خيسش گفت:-نفستا نفسم بالا بياد همونطوري منو تو بغلش گرفته بودو پشتمو آروم نوازش ميکرد و لبش روي شونه ام بود ،لعنتي خودتو جمع کن،ميخوام ولي تنم کِرِخ شده انقدر که نفسام بلند و ناميزونه ،بچه تو شکمم به قدري نا اروم بود که آرمين دستشو رو شکمم گذاشت ومدام مي گفت:-باشه آروم باش...آروم ...نفس آروم باش تا اين بچه آروم بگيره....دستشو از رو شکمم با حرص و نفرت کنار کشيدمو با حرص خاصي گفت:-اون بچه ي من ِنفسنفسم بالا اومده بود پس جيغ زدنو شروع کردم:-زهر مار نفس الهي بميرِاين نفس بد بخت «زدم به شونه اشو با ضجه هام گفتم:»-من باورت کردم ،هميشه ته دلم روشن بود که همونجور که شب مهموني صيغه ام کردي و همونطوري ولم نکردي...بازم وجدانت بيدار ميشه به فريادم مي رسه ديگه نميخوام ببينمت نقشه هات به پايان رسيد؟اينو ميخواستي؟نگام کن آرمين نگام کن ...مادر تو شبيه من بود؟از يه زن سالم و عادي تبديل شد به يه انگشت نما؟که عالمو آدم بگن اين دختره که شوهر نداره پس اين شکم از کجا اومده با کي بود؟بچه ي کيه يه عمر به بچه ي خودت بگن حرومزاده آرمين اين حرو مزاده است؟«به شکمم اشاره کردمو گفتم»:مادرت شبيه من بود؟يه دختر مجرد که بابام براش يه شکم هشت ماهه ساخته بود؟از شوهر خودش حامله بود؟باباي من اين کار رو با مادرت کرد؟مادرت عين من بود نامرد؟اينه محبتي که بهم داشتي دروغ گو؟من با همه جور ساز تو رقصيدم که به اينجا نرسم حتي به اينجا هم که رسيدم گفتم:«ارمين ترکم نميکنه چون نميتونه منو مادرش ببينه ،چون دوسم داره ...»با بغض گفتم:-فکر کردم تو مثل مني نه مثل مادرت«با حرص و کينه گفتم»:تو مثل اوني اگر مادرت يه
1400/03/18 22:02ه*ر*ز*ه نبود بابام هيچ وقت نميتونست به يه زن شوهر دار نزديک بشه اين مادرت بوده که بهش اجازه ي اين تب داغ هوسو داده «صورتم سوخت ،قدرت دستشو رو گونه ام خالي کرد و انقدرنيروش زياد بود که سرمو به جهت سيلي برگردوند؛صداي متحرص و خشم گين و دورگه اش اومد:»-هيچوقت،هيچوقت منو با اون زن يکي ندون سرمو برگردوندم و با نفرت نگاش کردمو گفتم:-آره آره تو مثل اون نيستي ميدوني چرا؟چون اون خيلي بهتر از تو بود حداقل حرمت باباتو داشت که گناهشو نفهمه ولي تو گناهتو «اشاره به شکمم»به تموم دنيا نشون دادي آرمين من هرگز نميبخشمت هرگز و روزي نخواهد اومد که از سر اين قبله بلند بشم و آه از اينجا«قلبمو نشون دادم»نکشم و اولين آهمو الان ميکشم که خدا بدونه و تو «سر بلند کردم به سمت بالاسرمو و گفتم»:-تو ميدونيو اين حيووني که آفريدي، واگذار به خودتلباسامو از رو زمين برداشتم و پوشيدم عصبي روبروم ايستاده بود با حرص گفت :-کجا؟-به تو ربطي ندارهآرنجمو گرفت ،زدمش تا ولم کنه محکم تر دستمو گرفت و منو کشيد به طرف خودشو با همون حرص گفت:-کسي حکم آزاديتو نداده نفس پناهي-چيه؟هنوز ته مونده ي ه*و*س*ت تو وجودت وول وول ميزنه؟کور خوندي اين خري که گير آوردي دستتو خوند ديگه آهنگ خرشو خرشو روش تاثير نداره ولم کن عوضي ،ميدوني تو ببر نيستي ،تو يه گربه ي بي صفتي ،چون ببر غيرت داره ابهت داره ولي تو بي صفتي داتري عين گربه با تموم قدرت هولش دادم و بلند شدم از تخت تا دم در اتاق سه قدم بود ،عين صفتش عين حيوون يهو پريد جلوي در و گفت:-کجا ميخواي بري بدبخت؟پيش مادرت؟مادرت ديگه نفس نمي شناسه،ديگه واسه خودش يه پارتنر داره که نفسش اونه ميخواي بري خونه ي نامزد مادرت؟ ،ميخواي بري خونه ي برادر من ؟طبقه پايين همين خونه؟يا پيش برادر که به خواست من بازداشته کجا رو داري که بري..-نه ميرم تو خونه اي که تو« نفس »بودم ميرم که تصميم بگيرم چطوري دل تو رو خنک کنم ،خودمو بسوزونم يا تا نفس آخرم چاقو تو قلبي بزنم که به خاطر تپيدنش براي تو پام رسيد به اين خراب شده ،ميرم تصميم بگيرم که اين کار رو جلوي چشم حسين پناهي کنم تا ببينه نتيجه ي اون تب داغ چي شد«به خودم اشاره کردم»کاري کنم که تو بي کينه بشي ولي ديگه شبي آسوده نداشته باشي ،دردي به جونت بندازم که عين مار به دور خودت بپيچي و هيچ طبيبي برات درمان پيدا نکنه ،جلوي چشم مردم بلايي به سرم بيارم که حتي سال ها هم که بگذره يادشون بيفته همه تف لعنت بفرستنت تقاص ه*و*س بابا رو من دادم تقاص ه*و*س تورو هم «اشاره به شکمم»من دادم تقاص جفتتونو از خودم ميگيرم اومدم کنار بزنمش زورم مثل هميشه نمي رسيد
1400/03/18 22:02يه سرو گردن ازم بلند تر بود و عين کوه محکم من با اون اوضاعم چطوري زورم برسه ؟عصبي با صداي دورگه گفت:-ساعت دوي شبه-چيه ميترسي عروسک گناهاي تو بيفته دست يه نفر ديگه؟نترس با شکمي که تو برام ساختي کسي بهم نگاه نميکنه انقدر غيرت خرج نکنآرمين با همون عصبا نيتي که کنترلش ميکرد گفت:-برگرد-چي؟چي؟برگرد؟به کجا لونه ي ببر؟«به تخت اشاره کردمو گفتم :»-تموم شد آرمين امشب آخرين شبي بود که منو داشتي نعره زد:-نصف شبي ميخواي بري تو اون خونه چه غلطي بکني؟-بمونم اينجا ساکاي تو رو جمع کنم ؟«با مشت کبوندم تو سينه اشو گفتم:»-بيا کنار آرمين عوضي و پس فطرتآرمين –ميدوني که بخوام...«صورتش يهو عين لبو قرمز شدو رگ گردنش متورم شد کثافت باز داره گولم ميزنه که پاش گرفته با حرص گفتم:»-ديگه گولتو نميخورم آرمين تو رو همين امشب ميذارم کنار، قلبمو ميکنم از تو سينه ام...انگار از درد فلج شد خورد زمين و گفت:»-نَ...نفَََ.َ.َ.َس...پ...ااامبا کينه گفتم:-به درک از کنارش اومدم رد بشم از شدت درد نميتونست جلومو بگيره با اينکه اگر زير پامو ميگرفت ميخوردم زمينو متوقف ميشدم ولي ...اين کار رو نکرد!!!!اگر ساعتاي قبل بود ميگفتم به خاطر بچه امون ترسيده که بلايي سر اون بياد من بخورم زمين...از در خونه داشتم ميرفتم بيرون نعره ميزد :َ-نفـــــــــــــــس سريع از خونه خارج شدم و از جلوي در براي اولين ماشيني که ديدم زرده(نماد رنگ تاکسي ايران) دست تکون دادم و سوار شدم و گفتم:-اقا سريع تر خواهشا برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ...هنوز نيومده بود ،شايدم ديگه نياد...دستمو رو شکمم گذاشتم انگار بچه ام هم با من هق هق ميکرد هر دو سه دقيقه بر ميگشتم پشت سرمو نگاه ميکردم راننده گفت:-خانم کسي دنبالته؟ميخواي بريم کلانتري؟زدتتون؟ياد سيليش افتادمو دستمو رو گونه ام گذاشتمو گفتم:-نه آقا فقط سريع تر بريد ... دستمو رو شکمم گذاشتمو تو دلم گفتم:-ماماني نترس پسرم نميذارم به اين دنياي پر از غم بياي قبل از اينکه بياي تا عذاب بکشي من خلاصت ميکنم که نياي و قيافه ي پدر و پدر بزرگ نامردتو ببيني...آخه چطوري من بچه امو نجات بدم؟اون بچه ي من ِ اون که گناهي نداره که کشته بشه،بمونه بشه آرمين؟....ميخوام که خودم بميرم ولي اون باشه ،بچه ام ...بچه ي بي گناه من که حتي از منم بد بخت تره...دلم بخواد به خدا برش گردونم که توي اين جهنم نباشه ...ماماني پسرم کاش که خودت بري خدايا از من خودت بگيرش من جرئتشو ندارم ...خدايا پسش بگير ...من نميتونم اونو بهت پس بدم...از کيفم پول دراوردمو دادم به راننده و از ماشين پياده شدم تا رسيدم دم در خونه صداي جيغ چرخاي ماشين از سر کوچه اومد
1400/03/18 22:02انقدر هول شده بودم که کليد از دستم افتاد رو برفاي جلوي در،خودش بود اومده بود رسيد بهم همون پورشه ي شاستي بلند واسه آرمين....کليد واز روي برفاي زمين برداشتمو در رو باز کردم ترمز کرد ،سريع دوييدم تو و در رو بستم ،رسيد پشت در، در زد :-نفس نفس باز کن ...-برو گمشو ...-نفسِ *** حالت خوب نيست در رو باز کن -به تو چه قاتل قصي الدل براي تو مگه مهمه؟دادزد :نفس تيکه امو از در خارج کردم و با همون هق هق گريه به طرف ساختمون خونه حرکت کردم ...که پام سر خوردو خوردم زمين جيغ کشيدم...آرمين از پشت در عين ديوونه ها دادزد:-نفس چي شد؟نفس؟نفس تو رو خدا جواب بده چي شد؟-آخ...آآآآه...«کمرم و لگنم چه دردي گرفت بچه ام ...دستمو به شکمم گرفتمو لبمو گزيدم بچه ام طوريش نشه ...من نميخواستمش ولي دست خودم نبود بچه امه آخه...»صداي تکون خوردن در اومد فهميدم داره از در مياد بالا با وحشت به بالاي در نگاه کردم ...خدا رو شکر ...حفاظ هاي بالاي در مانع ورودش به حياط ميشه ،از همونجا پشت ميله ها گفت:-نفس خوبي...جيغ زدم –برو گمشو ...برو گمشو عوضي...به سختي از جا بلند شدم و گفت:-نفس بيا در رو باز کن -برو بمير برو به جهنم برو همون قبرستوني که ميخواستي بري ..با حرص گفت:نفسدر خونه رو باز کردم و داخل شدم تموم خاطرات عين فيلم اومد جلوي چشمم مامان بابا نعيم نگين ...صدا شون تو گوشم مي پيچيد صداي خنده ها ،حرف زدنا،جرو بجثاي منو نگين با نعيم...مامان صدامون ميکرد...رو مبل نشستم و گريه امو از سر گرفتم الان همه امون گرفتار نقشه ي آرمينيم ..هيچ *** جاش مثل قديم امن نيست ....تا خود صبح ياد کردمو مرور کردمو اشک ريختم ،تا خودسپيده ي صبح آرمين صدام ميکرد و به موبايلم زنگ مي زد ،برق و تلفن خونه به خاطر عدم سکونتمون طي اون ماه ها و پرداخت نکردن قبض قطع بود آيفنو بزنه...دمدماي صبح صداش قطع شد ...نزديکاي دو ساعت ديگه وقت ملاقات بابا بود بايد تمومش ميکردم ...آرمين يعني رفته يا هنوز هست؟اگر باشه چطوري برم؟چادر سياهي از تو کمد برداشتمو سرم کردم....واي چه دردي دارم، بايد اين قائله رو ختم کنم ديگه بريدم ...تصميمو گرفتم بابا بايد بفهمه چي به روز من آورده ...در خونه رو آروم باز کردم ،ماشينش جلوي در بود و آرمين خوابيده بود آهسته اومدم بيرون در هم نبستم تا با صداي در بيدار بشه،اين درد لعنتي از زمين خوردن ديشبه؟دم دماي صبح شروع شده... و بعد پاور چين پاورچين از اونجا دور شدمو به اولين ماشيني که بوق زد دست تکون دادم تا بايسته و سريع آدرس زندانو دادم ...نميخواستم به اتفاقاتي که ممکنه بيفته فکر کنم من ميخوام فقط اين قائله رو ببندم همه رو خلاص کنم خسته شدم ...ديگه
1400/03/18 22:02نميخوام ادامه بدم...چقدر بچه ام نا اروم تر از ديروزه ،کمرم به شدت درد ميکنه دلمم همين طور...واي گاهي چه دردش طاقت فرسا ميشه پشت شيشه منتظر بودم تا بابا بياد ،چشمامو رو هم گذاشتم تمام زندگيم با آرمين جلوي چشمم اومد ...تمام حوادث يکسال و اندي که باهاش بودم چشمامو باز کردم ديدم بابا داره مياد تا منو ديد هول شد دوييد طرف گوشي و برداشتشو گوشي رو برداشتمو اول با نگراني گفت:-صورتت چي شده؟کي زده تو گوشت که جاي سيلي انگشتش رو صورتت؟هان ؟بگو تا بيام مادرشو به عذاش بشونم،قيافه ات چرا انقدر ورم کرده؟اين همه ماه کجا بودي؟نکنه شوهر مامانت زده اره بگو بابايي من ميدونم که مامانت ازدواج کرده منتظر بود تا از من طلاق بگيره؟زير سر داشته انگاري...نفس يه چيزي بگو چرا اينطوري نگام ميکني؟درد شديدي داشتم صورتم از درد جمع کردمو بابا نگران گفت:-چي شده؟کجات درد ميکنه؟درد داري؟زدم زير گريه نگران و عصبي گفت:-چيه نفس جان بابا مرد که تا تو حرف بزني-بابا ميخواي بدوني تقاص ه*و*سِ هفده سال قبلتو کي داد ؟رنگ بابا عوض شد يهو عين زرد چوبه زرد شد -ميخواي بدوني چرا صورتم کبوده ؟چرا رنگ پريده ؟چرا صورتم ورم داره ؟چرا گريه ميکنم؟اين همه مدت کجا بودم؟پيش کي بودم؟«با حرص گفت:»-ميخواي بدوني که چه بلايي سرمنه بدبخت اومد؟وقتي با اون زن ِ چشم آبي بودي ،قرار بود چه بلايي سر من بياد؟ببين بابا«چادرمو کنار زدم شکم بزرگو برجسته ام نمايان شد و بابا رنگش کبود شد چشم نميتونست از شکمم برداره ديدم که چطور شونه هاش لرزيد ،چشماش داشت از کاسه در ميومد»با گريه و حرص گفتم :-من حامله ام حامله ميدوني از کي؟ ميدوني بابا ؟از پسر همون زن ،ميدوني به خاطر کي؟ميدوني براي چي حامله ام؟به خاطر تو تا تقاص تو رو از من بگيره...«دردم دوباره شروع شد ولي با همون دردو حرص سر بلند کردمو گفتم:»-ميدوني آرمين شوکت کيه؟بابا شوکه تر نگام کردو گفتم:-ميدوني کاميار شوهر نگين کيه؟-ميدوني ،پسراي کي هستن...پسر همون زني که تو عاشقش بودي«به چشم خودم ديدم که تن بابا لرزيد و رنگش رفته رفته کبود شد ،رگهاي گردنش متورم ميشدو همچنان چشمش به شکمم بود»،همون زني که تو به خاطرش گناه ميکردي و زنو بچه اتو فراموش ميکردي ،يادت ميرفت که اون يه زن متأهل تو يه مرد متأهلي سه تا بچه داري ،دوتا پسر بزرگ داره که شاهد تموم لحظه هاي خيانتن«درد دلم باز شروع شد واي چه درد نفس گيريه دلم ميخواد جيغ بزنم هرگز تو زندگيم اينطوري درد نداشتم يه درد مهلکو خاصه...رد شد»ادامه دادم:اون زن دوتا پسر داشت «با بغض و کينه وحرص گفتم:»-به اسم کاميار که از شوهر اولش بود و آرمين
1400/03/18 22:02شوکت از شوهر دومشميدوني اين دوتا برادر به خاطر گناه و خيانت تو چه بلايي سر منو خواهرم آوردن ؟ميدوني ما يه سالو نيمه که چي ميکشيم منو مجبور کرده باهاش زير يه سقف برم مجبور کرد که با اون باشم تا تقاص تو رو از من بگيره بابا مي فهمي تقاص تو رو «بابا دستشو مشت کرده بودو با چشماي به خون نشسته به شکمم نگاه ميکرد»من اون موقعه يه بچه ي پنج ساله بودم ،شانزده سال نمي دونستم تو چه گناهي مرتکب شدي تا همين پارسال نميدونستم باباي من پشت و پناهم اوني که اين همه روش حساب باز ميکردم ....چطور تونستي بابا؟با يه زن شوهر دار؟«جلوي دهنمو گرفتم ،اشکام رو دستم ريخت...دردم دوباره شروع شد چشمامو بستم و لبامو رو هم فشردم تا دردو تحمل کنم چه درد بدي هر دفعه از دفعه قبل بدتر ميشه »ادامه دادم:-چطوري تو چشماي بچه ها و شوهر اون زن نگاه ميکردي وقتي تا اين حد به زنش نزديک شده بودي به ناموسش؟تو رو نمي شناسم،باباي من اين مردي نبود که اين کارا از پسش بر بياد،باباي من مرد بود نه يه نامرد که من چوب نا مردي هاشو بخورم،من نمي بخشمت بابا تو تموم زندگي منو با آتيش ه*و*سي که داشتي به آتيش کشيدي و منو سوزوندي ببين من با يه طفل معصوم تو شکمم سوختيم «هق هقم بالا گرفته بودو درد لعنتي هم جونمو داشت کم کم ازم ميگرفت ،دلم ميخواست از درد سرمو به شيشه ي مقابل بکوبونم حتما زمين خوردن ديشب اين بلا رو سرم آورده ؛سر بلند کردم بابا رو ديدم تموم گردنش قرمز بود ولي صورتش سياه شده بود رگ هاي گردنش از شدت تورم داشتن منفجر مي شدن هنوزم نگاش به شکمم بود از چشماي به خون نشسته اش آتيش مي باريد»ادامه دادم:-آرمين شانزده سال براي من نقشه کشيد شانزده سال صبر کرد تا من بزرگ بشم ،بشم نفس پناهي ،پر از آرزو و آمال بشم پر از هدف و شور زندگي بشمو بعد وارد زندگيم بشه بعد نابودم کنه منو به خاک سياه بنشونه ميدوني چرا ؟داد زدم با ضجه و گفتم:-چون من نفس بودم دختري که تو به خاطر علاقه ات بهش اسمشو گذاشتي نفس تا همه بدونن که اين دختر نفس تواِ نفستو به زمين گرم کوبيد با تموم سنگ دلي اي که تو براش ساخته بود با همون روان خرابي که تو مسببش بود با همه ي عقده هايي که تو براش ساخته بودي ،تموم نوجووني اي که با برچسب (پسرايي که مادر شون يه زن ه*ر*ز*ه است گذروندن با شک اينکه نکنه حرف بقيه راست باشه ما هم يه حروم زاده ايم گذروندن با نداشتن پدر و مادر نداشتن يه خونواده که بهشون آرامش بده؛اون آرامششو با سوزوندن و آب شدن من ميگرفت ...منو نگاه کن بهم بگو داغت کرد؟داغي که رو سينه ي خودش بود و به دل تو گذاشت ؟؟نفستو ازت گرفت حال اونو پيدا کردي که باني قتل
1400/03/18 22:02مادرش و خودکشي پدرش شدي؟آرمين منو خون بها ء مادر پدرش ميديد منو جاي اون دوتا ازت گرفت تا هر بلايي ميخواد سرم بياره و منم نبايد اعتراض ميکردم چون تو «جيغ زدم »باباي من بودي ...نگام کن شبيه معشوقه اتم؟شبيه اون زن ف*ا*ح*ش*ه چشم آبي؟اونم مثل من بود؟مجرد ؟با يه شناسنامه ي دختر؟ولي يه زن بي سر پرست ؟يه مادر مجرد ؟دختري که از فردا بهش يه برچسب نا سالمي مي چسبونن به طرفش انگشت اتهام ميگيرند و ميگن گناه کرده؟به بچه ي بيگناهو پاک من بگن حروم زاده؟ز*ن*ا زاده؟!تو هم همين بلا رو سر مادرش آوردي؟تو هم هشت ماه باردار بود ترکش کردي؟ تا حالو روز منو داشته باشه ؟نه بابا ولي آرمين شوکت بامن اين کار رو کرد تا تو بفهمي که معني خيانت يعني چي وقتي عزيز کسي رو ميکشي و فرار ميکني يعني چي؟وقتي يه عمر بهت ميگن حرومزاده ،دست محبت کسي رو سرت نمياد ،همه بهت به چشم بچه ي يه زن نا سالم مي بينن يعني چي؟قتل يعني چي؟يعني اين که منو روزي صد بار کشت ولي دارم نفس مي کشم...«از درد دندونامو رو هم گذاشتمو نفس پر دردمو از بين دندونام خارج کردم :آ..ا..اآهه..هه-بابا ؛آرمين نه، تو قاتل مني ،قاتل بچه امي که بيگناهه،من اين بي آبرويي که برام ساخته رو از چشم تو مي بينم تو ديوونه اش کردي ،تو روانشو خراب کردي ،تو به جنون رسونديش «جيغ زدم»: تا منو بکشه، تو قاتل منينفساي بابا بلندو پر از خشم شده بود انقدر که سينه اش بالا و پايين ميشد و استخون فکش منقبض شده بودو دندوناشو رو هم مي ساووند...-آرمين خواهرمو به برادرش سپرد تا اونم مثل من نابود کنه ولي....کاميار وسط راه دلباخت نتونست ادامه بده چون کينه اش کمرنگ تر از آرمين بود چون تو فقط مادرشو ازش گرفته بودي اين آرمين بود که هم مادرشو از دست داده بود هم پدري که بهش عشق ميورزيد... من هم جاي خودم تقاص پس دادم هم جاي خواهري که به واسطه ي عشق نجات پيدا کرده بودنعيمو انداخته بازداشتگاه چون غيرتش قبول نميکنه خواهرش تقاص گناه پدرشو پس بده مامانو با طرح يه نقشه به مردي رسونده که قراره وقتي از زندان مياي بيرون شريکت باشه به مامان رحم کرده چون اونو شبيه باباش ميديده ولي به من ظلم کرد چون ميخواست که من مثل مادري باشم که ازش متنفره ميخواست کمر تو رو خم کنه همونطور که تو هفده سال کمرشو خم کردي«دندونامو رو هم گذاشتمو به لباسم چنگ زدم ئواي من دارم مي ميرم از اين درد اين چيه ديگه؟عرق رو پيشونيم نشسته بود از درد گُر گرفته بودم ،ميخواستم حرفمو بزنم بايد دردو تحمل کنم...»بابا گناه من چي بود من بيستو يک سال سالم زندگي کردم تا اونچه که ايقمه نصيبم بشه من حقم آرمين نبود ...من دختر خوبي
1400/03/18 22:02بودم حقم اين تاوون سنگين گناه تو نبود منو بيگناه سوزوندن بچه ام بي گناه تر مي سوزه آرمين به خاطر تو بهم دست درازي کرد...«بابا بيشتر به لرزه افتاد قيافه اش خيلي ترسناک شده بود انگار صورتش از اون همه خشم ورم کرده بود...»-به خاطر تو وادارم کرد که باهاش رابطه داشته باشم ،مجبورم کرد که حامله بشم من هشت ماهه از پسر معشوقه ات حامله ام کينه اي که از تو داره چشمشو به عشق پدر و فرزندي بسته به من که ميگفت از همه ي دنيا بيشتر آرومش ميکنم ...تو از اون يه «با دردم با ضجه و حرص دادزدم:»حيوون ساختي تا منو بدّرهاون شاهد صحنه هاي خيانت تو بود ،شاهد جسد هاي تيکه تيکه شده ي پدري که با چاقو مادر گناه کار و فاسدشو کشته و با همون چاقو قلب خودشو از کار انداخته تو يه قاتلي بابا ،قاتل مادر آرمين ،پدرآرمين ،قاتل من،قاتل بچه ام ...بابا يهو بلند شدو صندلي رو برداشتو کبود به شيشه ي مقابلمون و نعره ميزد با تموم قوا انقدر محکم که رگ هاي گردنش داشتن پاره مي شدن:-آرمين مي کشمتسربازا ميخواستن مهارش کنن و جلو شو بگيرن اما نمي تونستن ،انگار به يک باره ديوونه شده بود فرياداش ساختمون زندانو مي لرزوند همه جا همهمه انداخته بود با وحشت بلند شدم ،دستمو رو شکمم گذاشته بودم نميدونستم حال بابا رو تحمل کنم يا دردي که داشت ممنو از بين مي برد، اومدن و چند نفري بردنش ...از فرط گپريه به بيرون پناه بردم و با همون هق هق و گريه به زور خودمو به بيرون رسوندم اومدم از خيابون رد بشم که ،يهو همراه يه درد خيلي زياد يه مايع داغ پاهامو خيس کرد ، لباساهم خيس شد اول فکر کردم نکنه از زمين خوردن ديشب کنترل ادرارمو از دست دادم...ولي سريع دوزاريم افتاد که کيسه آبم پاره شده...الان؟الان نه من هشت ماهمه هنوز، الان تو خيابونم چيکار کنم؟انگار با پاره شدن کيسه ي آب بچه دردش به اون شديدي،دوبرابر شد ،بايد خودمو به بيمارستان برسونم ،فقط يه مادر اينو درک ميکنه که هرچقدر هم بچه اتو نخواي وقتي محيا بشه که بلايي ممکن باشه که به سرش بياد تو حاضري بميري تا يه خار تو پاي بچه ات نره ،منم بچه امو نميخواستم ولي توي اون لحظه که قرار گرفتمو حس کردم بچه ام ممکنه تو خطر باشه...ديگه برام مهم نبود که آرمين ترکم کرده به بچه ي حلال من ميگن حروم زاده يا آينده ي بچه ام چي ميشه فقط ميخواستم اتفاقي براش نيوفت...بايد برم اون دست خيابون ،نفس يه کم ديگه تحمل کن...قدم اولو که برداشتم از شدت درد بي اختيار جيغ زدم...واقعا دست خودم نبود...-نفــــــــــــسسربلند کردم ديدم آرمين قلبم به تپش افتاد اونه،اون آرمينه، اونور چهارراه با حال پريشون و مستأصل داره مياد
1400/03/18 22:02اينور ،مگه نميخواست بره؟چرا اومده؟چرا دنبالم مياد ؟!گفت:«ميخوام برم آلمان»پس چرا نمي ره؟فردا پرواز داره !اومده اينجا چيکار؟چرا قيافه اش انقدر داغونِ؟آي...آي..يي..يي...خدايا اين درد طاقت فرسا درد زايمانه؟الان نه پسرم صبر کن ...صبر کن مامان ....آ..آآ..آآآه...هه...-نفس بايست ترو خدا، ماشين....زانوم از درد خم شد ديگه نمي تونستم ادامه بدم اصلا از درد مغزم تموم فرماناشو کات ميکرد فقط دلم ميخواد بميرم که ديگه درد و حس نکنم والبته دلم ميخواست اول بچه ام سالم به دنيا بياد...آرمين عين ديوونه ها ميدوييد اينور خيابون، نگران شدم حواسش بره به من ،ماشين بزنه بهش ميخواستم بگم«مراقب باش ماشين نزنه بهت طوريت بشه» در حالي که دستشو به طرف ماشينا ي خيابوني که من وسطش از درد افتاده بودم، تکون ميداد و داد ميزد:-ترمز کنيد لعنتيا ،نفس پاشو ...ترمز کنيد، زنم وسط خيابونه...نگام به آرمين بود از همه ي دنيا بيشتر الان به حمايت اون نياز داشتم اون که داره اين طوري ميدواِ به طرفم تا از خطر حفظم کنه فقط سه قدم مونده بود بهم برسه که صداي جيغ ترمز تو گوش خيابون پيچيد و دستمو بي اختيار دور شکمم گرفتم و آخرين چيزي که ديدم قيافه ي هراسان و رنگ پريده ي آرمين و صداش بود که انگار توي يه غار صدام ميکرد و يه درد زياد که با ضربه ي سرم به سپر ماشين به اتمام رسيد.....بيب...بيب...بيب...دلم ميخواست چشممو باز کنم ولي انگار به پلکام سنگ آويزون بود نمي تونستم از يه خواب سنگين بلند شده بودم و نميتونستم بيدار باشم ميخواستم بازم بخوابم درست عين خواب نوشين ياعت پنج صبح بود که هرچي ميخواي بيدار بشي بازم نمي توني صدا ها خيلي بد شنيده مي شد...-آرمين بذار بخوابه بيا بيرون بسه گفت فقط يه دقيقه-فقط بدونم حالش خوبه؟-بهوش اومده خطر رو رد کرده بيا بايد استراحت کنه-اين هفتمين باره که به هوش ميادو دوباره از هوش ميره مگه از کما در نيومده؟-به خاطر دارو هاشِ،نگران نباش بهتره که بري-فقط يه دقيقه ديگه- ده دقيقه است تو آي سي يو هستي اينجا جاي ملاقات نيست ،آرمين...دستمو بوسيد و گفت:-نفس تو رو خدا خوب شو ترو خدا ،من دارم ديوونه ميشم دستمو آروم سرجاش گذاشتو بعد هم صداي پاش که دور ميشد و شنيدم از جلوي در صداي چند نفر رو شنيدم:-آرمين ،بچه ام خوبه؟-باز به حال اومدو...-هيس.ســـــــــس!بابا بريد عقب ميگم اينجا آي سي يو اِ... * * * -مامان جان نفس...مامان قشنگم...مامان بيدار شو...اينبار انگار حالم بهتر بود مامانو تا ديدم گفت:-سلام دختر قشنگمچشممو دوباره بستم ،چي شده؟من کجام؟مامان-نفس مامان ...نفس جان...چشمامو دوباره باز کردمو گفتم:-ما....ماما...ن-جان
1400/03/18 22:02مامان الهي من قربون مامان گفتنت برم-چي ...چي شده؟-تصادف کردي مامانمتنم درد ميکرد ناليدم مامان نگران گفت:-چيه ؟دخترم؟درد داري؟کاميار تازه بهت مسکن زده الان دردت قطع ميشهصداي داد آرمين هنگام تصادف تو گوشم پيچيد....چشمامو رو. هم گذاشتم ...حامله بودم بچه ام وووبچه ام... چشمامو با نگراني باز کردم انقدر نگران که مامان سريع گفت:-جان مامان؟-بَ..چ...بَچه ام ...«دست آزادمو رو شکمم گذاشتمو مامان با شعف خاصي گفت:»بچه اتو ميخواي؟آرمين رفته پيشش تا من بيام بالا تو رو ببينم نگران نباش تو اين دو ماه مراقبش بوديم...-دو ماه!!!مامان-دوماه بود که تو کما بودي بچه هم تا يه ماه تو بيمارستان بود هم زود به دنيا اومده بود هم به خاطر تصادف بايد تحت مراقبت قرار ميگرفتک-بچه ام ...سالمه...مامان با ذوق گفت:آره مامان پسرم شيريِ براي خودش ،نگران نباش خطراش رفع شده-ناهيد خانم ...ناهيد خانم...مامان با ذوق گفت:کاميار بيا بچه ام کاملا بهوشِکاميار- خسته اش نکنيد بذاريد استراحت کنه فردا که رفت تو بخش بياييد ملاقاتش بياييد بيرون...مامان پيشونيمو بوسيد و گفت:-مراقب پسرت هستم تو فقط زودتر خوب شو ،نگرانم هيچي نباش...چشمامو دوباره بستم انگار همه ي نگرانيم شد بچه ام ،سالمه يا مامان براي آرامش من گفت «سالمه»؟تصادف اذيتش نکرده باشه مي ترسم اين يک ماه زودتر به دنيا اومده ،نارسيش روش تاثير منفي بذاره،تو دستگاه بوده؟چه شکليِ؟آرميـــــــن!اون کجاست؟رفته؟نه نه هست مامان گفت :«پايين پيش بچه است» مگه قرار نبود بره چرا هنوز هست؟دوماه گذشته...چقدر خسته ام نمي تونم فکر کنم ولش کن... *****چشما مو که اين بار باز کردم از هر دفعه حالم بهتر بود اون گيجي و سنگيني کمتر بود ،به اطراف نگاه کردم ديدم يکي کنارم نشسته و سرشو روي دستش که روي تخت بود گذاشته بود و خواب بود ، حس ميکردم آرمين چون نعيم شونه هاش به اين پهني نيست ،کاميار هم که نمياد اينجا ...اين آرمينه ...چرا انقدر لاغر شده ؟!!!چه بلايي سر موهاي يه دست مشکيش اومده چرا انقدر تا راي سفيد تو موهاش عشوه فروشي ميکنن؟!!!مگه نميخواست ترکم کنه چرا هنوز هست و مراقبمه اون بهم گفت «دارم ميرم»بغضم گرفت بعد دوماه بعد اون تصادف باز هم اين بغض به سراغم اومد ...پيش منه،تموم خاطرات عين فيلم اومد جلوي چشمم از اون شماره ي ناشناس که اگر به بابا يا نعيم نشون ميدادم مي فهميدن و ميشناختن که شماره ي آرمينه و اين کار رو نکردم تا....قراره تو پارکو روز ولينتاينو مهموني و لحظه هاي بينمونو ....شبي که بهم گفت ميخوام برم...صداي ويبره ي موبايلش اومد اولين ويبره اي که زد پريدو منو نگاه کردو ديد که بيدارم
1400/03/18 22:02گفت:-بيدارت کرد عزيزم؟بخواب خوشگلم ببخشيد...بخواب...«چرا موندي آرمين؟چرا انقدر رنگت پريده؟چرا انقدر لاغر شدي؟...»از جا بلند شد يه شلوار جين يخي تنش بود و يه تي شرت طوسيه کمرنگ و سوشرت سفيد ،جلوي در رفتو با صداي خفه گفت:-بله؟ناهيد خانم...بيدار شد الان...گفتم زنگ نزنيد خودم زنگ ميزنم از صداي ويبره بيدار شد...رفت بيرون به جاي خاليش نگاه کردم ...با تموم اون اتفاقا هنوز کنارمه مگه نقشه هاش تموم نشده؟چرا بازم هست ميخواد ديگه چه بلايي سرم بياره؟آرمين از در اومد تو بهم لبخندي آروم زدو گفت:-چرا بيداري عزيز دلم؟ بخواب ،درد داري؟توي چشماش نگاه کردم صداي داد اون شبش که داشتم ميرفتم تو گوشم پيچيد :«نفـــــــــســــــــــس»چشماي آبيش پر از غم بود و پر از نگراني مملو از يه آرامشي که هيچ وقت تو چشماش نديده بودم حتي وقتي که منو تو آغوشش ميگرفتو ميگفت:«ارومم»چرا حالو روزش انقدر درمونده و خسته است؟نگرانشم حس ميکنم بيدار نشده داره ته دلم شور ميزنه ،چرا نرفته که همه چيز تموم بشه و منم اين دلو بکنم بندازم دور مگه ميشه؟!حداقل اينکه بگم آخيش بازي انتقام آرمين تموم شد...موهامونوازش کرد و اومد جلو تو چشمام با تموم قدرتي که نگاهش داشت حسرتو ريخت ،چشمات چرا حسرت دارن؟باني عذاب من؟دلمو مي لرزونه...چي به تو انقدر حسرت داده؟نفس بسه...اون آرمين ِواسه چي براش نگراني؟ميدونم، ولي دلم براش تنگ شده ...فقط يه کم ديگه نگاش کنم...يه کم...ياد روز کنکور که تو بغلش بودم افتادم اولين بار بود که گردنمو لمس ميکرد اون موقعه هم گفتم:«فقط يه کم ديگه» ولي هرگز نتونستم از نوازشش صرف نظر کنم با دست پس ميزدم با پا پيش ميکشيدم...چشمامو بستمو رو مو تا خواستم برگردونم ،آرمين با عجله دستمو به آرومي گرفتو رو مو به نرمي برگردوند طرف خودشو با التماس گفت:-نه نفس، نه عزيزم ترو خدا نه، حالا که حالت خوب شده ،حالا که بيدار شدي،حالا که ميتونم چشماتو ببينم خودتو ازم دريغ نکن ،من دوماه که تو کما بودي کشيدم ،بسه نفس آستانه ي تحمل من خيلي وقته پر شده ،آه تو منو از پا در آورد ،ببين از نبودت تو زندگيم فقط طي دوماه چي به سرم اومده،نفس داغونم کردي تروخدا باهام بد تا نکن ديوونه ميشم تموم دنيامو دادم تا تو رو بگيرم به پاي تموم دنيا افتادم تا تو رو از خدا بگيرم ،هر بلايي که سرت آوردم تک تک شو خدات بدتر سرم آورد اونم با يه حرکت اينکه تو رو تخت خواب باشي و من پشت در اتاقت پر پرتو بزنم ،تمام اشکاتو به خدا پس دادم تموم ضجه هايي که تو، تو بغلم زدي رو همه اون لحظه هايي که مظلوم بودي و من عاشقت مي شدم ولي کينه ام تو رو عذاب ميداد...نفس
1400/03/18 22:02...با من بد نکن منم مثل تو حالا تقاص پس دادم، کسي ازم تاوانتو گرفت که يه روزي گواهشو بهم دادي من از گواهش تنم لرزيد ولي فکر نميکردم تا اين حد بتونه جونمو به لبم برسونه ...دستمو با چشماي خيس بوسيدو گفت:-با من باش نفس همه ي زندگيم در تو خلاصه مي شه اينو حتي قبل تصادف هم ميدونستم ولي با خودم سر کينه ام؛ لج کردم ميدونستم اگر برم هم ميام چون به تو وابسته شدم ،به تو تعصب دارم و غيرتم نشون زخمي که رو روح وروانم بود نيست نشون عشقه ميدونستم ولي ...بازم کينه ي لعنتيم نذاشت...بي خبر از اينکه عشقِ يک ساله ام حتي بزرگ تر از کينه ي هفده ساله امهخدا با گرفتن تو از من تو کمرم ميزد منو به زميني مينداخت که داغ تو ازش زبونه ميکشيد...تو رو فداي خواسته ي خودم کردم ولي تومنو فداي عشقت کردي انقدر خدا رو به خاطر بچه امون قسم دادم ،انقدر گفتم:خدايا من نه به خاطر بچه امون برش گردونن که تا تونستم تو رو پس بگيرم من هيچ وقت فکر نميکردم تا اين حد جونم به جون تو بسته باشه...نميدونستم نميتونم حتي يه قدم ازت فاصله بگيرم...نفس تاوونت خيلي سنگين بود براي مني که تو تموم زندگيم با خدا يه کلمه حرف نزده بودم و خدا رو فقط از زبون ديگرون ميشناختم ،پس گرفتن تو سخت بود بعد سي سال زندگي بهش رو کردم که بگم عشقمو ميخوام ،داغم کرد تا تو رو داد ،پيش هر کسي که عزت پيشش داشت رفتم تا واسطه بشه تو بيدار بشي نفس فکر ميکردم اگر بلا به روزت بيارم باباتو از پا درميارم نميدونستم تو بيش از اينکه نفس پناهي باشي نفسِ آرميني...نفس من ...صورتمو نوازشي کردو گفت:-هر چي بخواي هرکاري بخواي ميکنم فقط با من بمون به خاطر پسرمون نفس ما يه بچه داريم به خدا نفس ديگه اذيتت نمي کنم تو فقط کنارم بمون همين کافيه...تو مال من باش من دنيا رو به پات ميريزم فقط باش نفس تو پسرمون کنارم باشيد فقط همينو ميخوام تو فقط کنارم بمون من اينو بدونم که مال من هستي برام کافيههمين که خيالم راحت باشه که تو رو دارم تو هرچي بگي و هرچي بخواي همون و انجام ميدم فقط بهم بگو حتي يه لحظه هم ازم جدا نمي شي «موهامو نوازشي کردو گفت:» -تو ميدونستي که من عاشقم واسه همين با اين حالت داغ به دلم گذاشتي ...نفس طاقت ندارم ...مال من بمون ...نفس تحمل ندارم ...چشماشو بست ودستمو بوسيدوگفت:-هميشه ميگفتم:«چيزي از تو واجب تر و مهم تر تو زندگيم نيست»من ميخوامت ،نفس تو نفس ِمن هستي اينو ميفهمي؟مادر بچه امي بچه اي که در حد تو دوسش دارم و اينو هيچ وقت تا اين حد درک نکرده بودم،مادرت راست ميگفت که بايد پدر و مادر بود تا اينو درک کرد که بچه چقدر عزيزه....من تو و پسرمونو با هم ميخوام نفس درکنار هم
1400/03/18 22:02مثل خونواده اي که هرگز نداشتم و هميشه حسرتشونو خوردم ،تو بگو با من ميموني تا هر تعهدي که بخواي بهت بدمبا بغض گفتم:-ميخواي ...«سرشو با هيجانو استرس و مضطرب آورد جلو گفت»-جان؟-ميخواي بگم باشه که مثل اون شب که مطمئن شدي منم مثل خودت هستم بهم بگي ميخواي بري ؟آرمين با همون حال گفت:-کجا برم آخه؟کجا برم که بدون تو دووم بيارم؟اگر ميخواستم برم که تا حالا رفته بودم ،من دوماهه که پام به خونه مي رسه که فقط يه دوش بگيرمو لباس عوض کنم برگردم بيمارستان پيش تو، از در اتاق تو اونور تر نميرم که مبادا قلبم بايستهبا بغض گفتم:-آرمين...دروغ نگوارمين با هيجان و هول خم شد لبمو بوسيدو گفت:-فدات شم اين طوري نگو ....اينطوري بغض نکن ...با هيجان تو چشمم نگاه کردو گفت:-ميدوني که من هرگز طعم محبتو خونواده رو نچشيده بودم ...بعد تصادف تو هر وقت ميرفتم خونه ديوونه ميشدم هر جاي خونه تو رو مي ديدم صداتو مي شنيدم ،خونه ام ،تختم ...همه بوي تو رو ميدادن من تو رو ميخوام ...نفس ...وقتي پسرمونو بغل ميکردم انگار تموم وجودم لَه لَه تو رو مي زد ،گريه امانم نميداد من با تو زندگي کردنو تجربه کردم با تموم اون لحظه هاي تلخي که ساختم، هرگز با کسي اون روزها رو تجربه نکردم که تو يادم حک بشه و براي تک تک اون روزا حسرت جونمو بگيره ...هر وقت نگينو کاميار رو کنار هم ديدم هزار بار تو خودم شکستم هزار بار خودمو به جرم آزار تو محاکمه کردمو در خودم کشتم نفس منو ببخش بيا از اول شروع کنيم ،همه چيزو به خاطر بچه امون ببخش بذار براي اون و تو يه زندگي بسازم زندگي اي که از همه بيشتر آرزوي خودمه ،نذار پسرمون هم مث من بزرگ بشه مث تو که پدر داشتي ولي فقط جسمشو نميخوام رو بچه ام فقط اسمم باشه ميخوام براي تو همسري کنم برات جبران کنم براي پسرمون پدري کنم اونطوري که لياقت پسرمونِلياقت بچه اي که مادري مثل تو داره ...-آخه آرمين من چطوري کاراي تو رو فراموش کنم تو هزار بار منو با احساسات متفاوت کشتي يه بار قاتل يه بار عاشق يه بار افسرده و پريشون...آرمين تو چشمام با ترس نگاه کردو گفت:-ميدونم ميدونم قربونت برم، ولي به خدا همش به خاطر اين بود که من عاشقت بودمو تو دختر قاتل خونواده ام بودي نفس بيا از اول شروع کنيم حالا ديگه ميدونم تو برام چه حکم و ارزشي داري ،نفس ما يه بچه داريم...«تو چشماش نگاه کردم ،بچه ي من از اين مردِ چشم ابيه ،بچه ام...پاره ي تنم که الان نسبت به همه بيشتر دلم ميخواد ببينمش و نگرانشم بايد به خاطر دل خودم بچه امو محروم از پدرش کنم ؟ارمين راست ميگه ما هر دومون به نحوي از پدرامون محروم بوديم...اون تغيير کرده يا بازم داره گولم
1400/03/18 22:02ميزنه؟اگر دروغ بود چرا انقدر قيافه اش طي اين دوماه عوض شده؟يعني واقعا به خاطر من اين حال و روز و داشته؟بچه امو بي پدر چطوري بزرگ کنم ؟بدون شناسنامه؟بدون اينکه به همه ثابت بشه که من با شوهرم بودم ...من توانايي اينو دارم که با يادگاري آرمين زندگي کنم؟اون منو ترک کرده بود...ترکم نکرد همون موقعه هم دنبالم بود ....نبايد بچه امو قرباني کينه ي خودم کنم من به آرمين گفتم «ميخواي بچه اتم مثل تو بار بياد ؟نميخوام کاري کنم که اگر بچه ام بزرگ شد و پرسيد بابام کجاست؟بگم تو رو به خاطر انتقام به دنيا آورد و وقتي ادعاي پشيموني کرد من هم به خاطر انتقام از اون تو و خودمو ازش دريغ کردم ...نميتونم به پسرم فکر نکنم ...اون به حمايت نياز داره آرمينو مي شناسم ولم نمي کنه خواه ناخواه هميشه تو زندگي من هست ،پدر بچه امه،برادر شوهر خواهرمه...من هنوزم احساسم نسبت بهش بي تفاوت نيست...آزارم داد ولي هيچ وقت کم هم نذاشت ...با اينکه خودشو با نوازش ها ومحبت کردناش به من بيش از من به اقناع ميرسوند ولي ...ميتونست بد تر باشه و نبود ...من تنها نيستم ،من هستمو يه موجود کوچولو...سرمو آهسته نوازش کرد و با دست آزادش گونه امو لمس ميکرد و بهم چشم دوخته بود آهسته خيلي آروم گفت:-دلم برات تنگ شده...نگاهشو به لبم کشوند و خيلي آروم بوسيدتم و گفت:-بهم بگو مال من مي موني نفس...-ميخوام بچه امو ببينملبخندي آروم زدو گفت:-باشه براي يه لحظه هم که شده ميارمش ببينيشبا بغض گفتم:-بچه ام سالمه؟-اره فدات بشم به خدا سالمه نگران نباش ...اشکم فرو ريخت دلم داشت پر ميکشيد بچه امو ميخواستم....-اسمش چيه؟آرمين دستمو بوسيدو گفت:-نذاشتم کسي اسم روش بذاره تو بايد انتخاب ميکردي-اگر ميمردم...«جلوي دهنمو گرفت و گفت:»-نفس،من ميمردم به خودت قسم که قلبم مي ايستاد نميذاشتم ديگه بِتَپه «دستمو رو قلبش گذاشت و گفت:»-ببين ،چون تو رو مي بينم ،چون تو کنارمي،چون مي بوسمت...بهونه داره و ميکوبه ...بي بهونه ام نکن اشکامو پاک کردو گفت :-ديگه چشمات هر گز نمي باره تا فردا آرمين کنارم بود همين طوري حرفايي ميزد که ازش بعيد بود که بگه !!!بي وقفه مي بوسيدتم و از آينده اي که ميخواست بسازه حرف ميزد...به مامان زنگ زده بود که پسرمونو بيارن از آرمين پرسيده بودم مامانو آقاي شيخي ازدواج کردن؟گفت:-نه هنوز سر جريان تو چطوري مامانت به فکر ازدواج باشه ولي به اصرار آقاي شيخي محرميت خوندن چون نميذاره مامانت تنها بمونه مي بره خونه ي خودشتا وقت موعود برسه و مامانم بياد من از دل براي بچه امون در اومدم...فردا به سختي رسيد و مامان اومد تا ديدمش گفتم:-بچه ام کو؟مامان-الهي مادر فدات
1400/03/18 22:02بشه قربونت برم رنگت باز شده خدا رو شکر«اومد بوسيدتمو با بغض گفتم:»-مامان بچه امو نياوردي؟مامان-چرا مامان ولي پايين تو بغل شيخيِ نميذارم بيارمش بالا ،شيخي داره باهاشون چونه ميزنه...با همون بغض و چونه ي لرزون گفتم:-آرمين...آرمين-جان؟فداي تو بشم ميارمش تو گريه نکن ميارمش...-بگيد من بچه امو نديدم بذارن فقط يه دقيقه ببينمش يه دقيقه تو رو خدا ...مامان- باشه مامان جان ،چرا گريه ميکني ؟آرمين تا اومد از در بره بيرون در اتاق باز شدو يه آقاي قد بلند و چهارشونه با موهاي جو گندمي بچه بغل اومد داخل ،قلب هري ريخت حتما بچه ي منه...پسرمه...مامان-اِ،شيخي جان اومدي؟آقاي شيخي-بله خانوم چه فکر کردي مگه ميشد از پس من بر بيان بفرماييد اينم نوه امون آوردم مامانش ببينتش«از ذوق ديگه گريه ميکردم و ميگفتم:»-واي مرسي مرسي...آرمين...بيارش...آرمين –بديد به من؟«صداي نق کوتاه بچه اومد و آرمين با يه حس متفاوتي گفت»:-جان بابايي؟مامانو ميخواي ببيني؟نميدونم چرا جمله اشو که شنيدم بيشتر زدم زير گريه مامانو آرمين وارفته گفتن:-نفس!!!لبمو زير دندون کشيدمو گفتم:-بدش من، آرمين آرمين –تو تکون نخور،به دست شکسته ات فشار مياد ، دنده ات شکسته ،من ميذارمش تو بغلتآقاي شيخي –بذار تختشو يه کم بيارم بالا راحت تر باشه آرمين ،پسرمونو تو بغلم گذاشت....وا.ااي..يي نميدونيد چه لحظه اي انگار از وجودتون تيکه اي رو جدا کردنو شما با تموم قوا بهش عشق ميورزيد يه عشقي که تموم دنيا در برابرش کم مياره،موجودي که بعد خدا تو بودي که خلقش کردي يعني واسطه ي خلقت تو بودي...فقط يه مادر ميتونه اون حسو درک کنه...موهاش مثل من مشکي بودو چشماش آبيِ آبي...انگار چشماي آرمينو در قالب کوچيکي گذاشته بودن و رو صورت کوچولوي پسرمون منو با اون چشماش نگاه ميکرد انگار منو ميشناخت ...اشکم رو صورتش چکيد و شروع کرد به گريه کردن همين طوري مات به بچه نگاه ميکردم حتي صداي گريه اشم برام لذت بخش بود ،آرمين کنارم نشستو دستشو پشت بچه گرفتو به آرمين نگاه کردم بهم يه لبخند زدو گفت:-چرا ساکتش نميکني؟سري تکون دادموآروم تکونش دادم ولي دنده ام درد ميگرفت ولي مهم نبود مهم اين بود که کوچولوي من ساکت بشه آرمين-ناهيد خانم شيرشو داديد؟مامان-آره مامان دادم جاشم عوض کردم-شير خشک ميخوره؟مامان-آره دخترم تو که نمي تونستي شيرش بدي-بيچاره بچه امآرمين آروم دست کوچولوي پسرمونو گرفتو آروم انقدر که فقط من بشنوم گفت:-مي بيني پسرمون هم مثل من کافيه که تو بغل تو باشه تا آروم بگيره به ارمين نگاه کردمو آقاي شيخي گفت:-بابا جان خودت بهتري؟-ببخشيد سلام،من انقدر ذوق بچه امو
1400/03/18 22:02داشتم پاک فراموش کردمآقاي شيخي با مهربوني اي که از قلبش بلند ميشد گفت:-دخترم اين چه حرفيه من بايد بيش از اينا باهات آشنا ميشدم اما انگار هيچ وقت قسمت نبود...-ممنون که پسرمو آورديدشيخي-اين کمتر کاري بود که برات ميتونستم بکنم لبخندي زدمو به پسرمون نگاه کردم که چشماش از خواب هي بسته ميشد آرمين با شيطنت گفت:-ببين نفس مثل تو خوش خوابهآرمينو نگاه کردم دلم براي شيطونياش تنگ شده بود نگام کرد و لبخندي زدو گفتم:-کي مرخص ميشم ميخوام برم خونه امونرنگ آرمين باز شد لبخندي از ته دل زد و گفت:-خيلي زود عزيزم ،خيلي زود ميريم خونه امون در اتاق باز شد و دکتر با پرستار اومدند وبا تعجب گفتن:-اينجا چه خبره؟الان نه وقت ملاقاته نه روز ملاقات بفرماييد بيرون،چرا بچه ي کوچيکو آورديد آقا؟آرمين-آخه خانومم از وقتي فارغ شد رفت تو کما بچه امون و نديده بود به آرمين نگاه کردم چقدر عوض شده با مردم هم حتي خوب حرف ميزنه اون غرورو نخوتش کجا رفته؟!!!آرمين-نفس جان بايد ببريمش آخه مي ترسم مريض بشه -باشه ولي بلندش کن بيارش جلوي صورتم تا ببوسمش آرمين بچه امونو آورد جلو بوسيدمشو مامان گفت:-آرمين تو برو خونه من هستمآرمين –نه ناهيد خانم ميدونيد که ميرم خونه استرس نفسو ميگيرم اينجا باشم راحت ترم شما بريد مامان- نه مامان جان تو سه روزه اين جايي برو خونه يه استراحتي بکن آرمين-آقاي دکتر خانمم کي مرخص ميشه؟دکتر-فعلا يه هفته اي مهمون ما هستن-واي نه من ميخوام برم خونه آرمين دستمو گرفتو گفت:-نفس جان تا حالت خوب نشه که نميشه بياي خونه....خلاصه آرمينو فرستاديم خونه ،وقتي با مامان تنها شدم گفتم:-از آرمين شنيدم که به خاطر من ازدواج نکرديدمامان لبخندي زدو دستمو گرفتو گفت:-ما هم ازدواج ميکنيم -مرد خوبيهمامان-آره خيلي ،تموم لحظه هايي به خاطر تو کما بودن تو داشتم کنارم بود و درکم کرد ميگفت:«ناهيد ايمانت کجا رفته؟اگر آدم يه ذره ايمان داشته باشه کوهو ميتونه جا به جا کنه واسه خدا شفاء دادن نفس کاري نداره هر چي هست حکمتشِ من مطمئنم که نفس خوب ميشه...»وقتي بچه اتو ميديدم داغ دلم تازه ميشدو گريه ميکردم مي اومد بچه رو ازم ميگرفتو مي برد تو اتاقو انقدر براش لالايي ميخوند تا خوابش ببرهمامان نفسي عميق کشيدو گفت:-خدا عوضش بده -مامان-نعيم کجاست؟مامان- تو که به کما رفتي ،همه چيز يهو عوض شد آرمين ديگه اون آرميني که ما ميشناختيم نبود ،من که باورمون نميشد اين همون ادمي باشه که ما رو اين همه اذيت کرد روزاي اول فقط زل ميزد از پشت شيشه تو رو نگاه ميکردو عين ابر بهار اشک ميريخت...بعد شروع کرد به پاي من افتادن به پاي نگين
1400/03/18 22:02بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد