بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

افتادن ،رفت نعيمو آزاد کردو به پاي اون افتاد تا همه حلالش کنيم ميگفت:«آه شما، نفسو از من گرفته،رضايت بديد از ته دل منو ببخشيد تا خدا نفسو به من برگردونه...»شده بود مرغ سرکنده منو نگين از کاراش شوکه شده بوديم تا صبح عين روح سرگردون پشت در اتاقت راه ميرفت نه شرکت ميرفت نه خونه ميرفت نه غذا ميخورد ،صد بار حالش بد شد و کاميار با زور بردش....با خودش حرف ميزد عين بچه ها گريه ميکرد دل همه ي ما رو آب کرد اين پسر ِ، اولا که نمي رفت بچه رو ببينه ميگفت:«نفس نباشه بچه ميخوام چيکار؟ من نفسو ميخوام»آخر کاميار يه روز بردش بخش کودکان تا پسرتونو ببينه بچه رو که ديد ديگه زير و رو شد حالا يه پاش بخشي بود که تو بستري بودي يه پاش بخش کودکان بود...من گفتم اين پسر ديوونه ميشه .من به نگين ميگفتم:-اگر نفس بهوش بياد و بگه من نميخوامت؛ اين پسره دق ميکنه امروز که اومدم ديدم حرف ميزنيد نگاش ميکني نفس به خدا نفسم بالا اومد مامان-بابا کجاست؟مامان-نفس هرکي که توي اين بازي بوده يه جوري تاوونشو داده يا اينکه تاوونشو خدا ازش خواهد گرفتچه تو اين دنيا چه تو دنياي ديگهقلبم هري ريختو گفتم:-مامان چي شده؟مامان-حسين آسايشگاهِ-آسايشگاه؟!!!مامان-آره آسايشگاه روانيا بابات دچار اختلال رواني شده دکترا ميگن يه شوک شديد باعث اين اختلال شده هيچ کسو نمي شناسه به طور کل رابطه اش با دنياي بيرون قطع شده ديگه اون حسيني نيست که ميشناختيم عجيبه نفس عجيبه!!بعد اينکه تو از موضوع مطلعش کردي بهم ريخت ...ما که گرفتار تو بوديم ولي نعيم که رفت سراغش گفتن فرستادنش تيمارستان ،رئيس زندان ميگفت بعد ديدن دخترش اين طوري شد بعد اينکه بهش خبر رسيد دخترش از زندان که اومد بيرون تصادف کرده و تو کماست،خيال کرد تو مردي ،ديگه زد به سرش ...يکي دوبار نعيم رفته ديدتش ولي کسي رو نمي شناسه مدام با يه زني تو خيالش دعوا ميکنه که از کاميار شنيدم اسم مادرشه...نعيم ميگه گاهي بلند بلند ميخنده گاهي هاي هاي گريه ميکنه..چشمام پر اشک شدو گفتم:-من اين بلا رو سرش اوردممامان-نه عزيزم اعمالش اين بلا رو سرش اورد تو فقط واقعيتو گفتي،اون بود که با اعمالش روزگار همه امونو سياه کرد با گريه گفتم:-ولي مامان اون بابامه نمي خواستم اين طوري بشهمامان دستمو بوسيدو گفت:-ميدونم مامان جان،آروم باش.... * * *يه ماه از مرخص شدنم ميگذشت مامانو آقاي شيخي عقد کردن ،نعيم جاي بابا شريک آقاي شيخي شده بود ،من هم به خونه ي آرمين برگشته بودمو باهم زندگي ميکرديم زندگيي کاملا متفاوت با رويه زندگي سابقمون ،ما زودتر از مامان اينا عقد کرديم و بعد هم براي پسرمون شناسنامه به اسم

1400/03/18 22:02

هر دومون گرفتيم آرمين واقعا عوض شده بود چطور ممکن يه نفر طي دوماه انقدر عوض بشه؟!!!اين فقط ميتونست کار خدا باشه يه مرد واقعا خونواده دوست يه پدري که جونش براي بچه اش در ميره ،شوهري که با خواسته هاي معقول زنش کنار مياد مگه يه زن از زندگي چي ميخواد؟ يه روز بچه رو گذاشتم پيش مامانو با نگين رفتيم آسايشگاه روانيي که بابا بستري بود ،باورم نميشد اين که مي بينم بابا باشه لاغر و نحيف با موهاي پريشون و ژوليده رو نيمکت نشسته بودو با يکي حرف ميزد تند تند انگار داره با تلفن حرف ميزد :«آره تو گفتي،تو گفتي بيام من گفتم که نريم،تقصير تواِ...من جواب گو نيستم ...منو تو گول زدي...بيا بريم تو اتاق من...نه من نميام تو اتاق تو ...تا بلند شد آرنجشو گرفتم و گفتم:»-بابا جونوايستاد منو عين يه غريبه نگاه کرد بعد يهو به يکي که انگار پشت سرم ايستاده بود با عصبانيت گفت:-چرا ايستادي؟تو ميخواي تکليف منو روشن کني؟من تکليفتو روشن ميکنم بيا...-بابا بابا منم نفس....باباجون...بابا منو انگار نميديد دست اون کسي رو که ميديدو گرفت و انگار ميکشيدش اومدم دنبالش برم که نگين گفت:-نفس...بابا ما رو نمي شناسه-ما که ميشناسيمش بايد يه کاري کنيم بريم با دکترش حرف بزنيم بابا تا خود اتاقش با خيالش در گير بود به داخل اتاق دکتر رفتيمو دکتر گفت:-پدر تون دچار اختلال رواني شده تحت درمان ِولي اختلال روانيي مثل بيماري پدر شما که از يه فشار رواني حاد رخ داده ،مدت زمان زيادي مي بره تا با دارو درماني شدتش کنترل بشه ولي هرگز مثل يه سرماخوردگي ساده نيست که با دارو خوب بشه ،تا آخر عمرشم بايد دارو رو بخوره تحت مراقبت هاي شبانه روزي باشه الان پدر شما تو دوران شدت بيماريه که بردنش به خونه جايز نيست يعني دور از عقل چون رابطه اش با دنياي واقعي کاملا قطع شده ،ممکن هر کاري بکنه ...هيچ جاي اين دنيا دور از عدالت نيست ...خدا عدالتشو بر پا ميکنه گاهي انقدر تقاص سنگينه که ظرفيت دنيا در حد اون تقاص نيست و به دنيايي منتقل ميشه که ظرفيت بيشتري داشته باشه...نتيجه ي اون تب داغ هوس اين قفس بود که بابا با اعمالش گرفتارش شد.پايانِ

1400/03/18 22:02

سلام دوستان گلم ?
رمان جدید داریم??
رمان❤پرستش❤
رمان زیبائیه امیدوارم خوشتون بیاد?????

1400/03/19 08:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? پرستش?

1400/03/19 08:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

▫ سیاوش▫

1400/03/19 08:41

#خلاصه

نوشته سحر بانو69

خلاصه :

تو تاریکی که دست و پا میزنم..به هیچی نمیرسم..
جز همون سیاهی و سیاهی و ترس..ترس از تاریکی..دنیای من سیاه..
واسه اینکه نترسم..به هرچیزی که سر راهم باشه چنگ میزنم..هر چیزی..حتی یه قلب سنگی..حتی اگه اون قلب سنگی واسه من دردسر بشه..حتی اگه اون یه تیکه سنگ تو سینه یه مرد مغرور باشه..من بهش چنگ میزنم..
من..پرستش..اون قلب سنگی رو …نرمش میکنم..حتی اگه کل زندگیم بشه خطا..من ..اون مرد مغرور و مجبور به پرستیدن میکنم…

شخصیت ها :
پرستش ذاکر
سیاوش معین مهر
و خیلی شخصیتای دیگه مثل وحید ..فیروزه..شراره..بهراد.. و کلی ادمای دیگه.

دستانم را بگیر..
گرم کن سردی دستانم را با گرمی وجودت..
داغ کن حس یخ کرده روحم را..
من اسیرم..اسیر این تاریکی..اسیر این ترس..
بیا و بشو خورشید راهم..
بیا و بشو نور وجودم..
دستم را بگیر و با خود ببر..
من..میپرستم احساسم را..
احساسی که در این تاریکی گم کرده ام..
من پرستش میکنم این راه گم کرده را اگر…تو همراهم باشی..
بیا و پرستش را یاد بگیر..تو هم میتوانی..پرستیدن را..
تو هم میتوانی پرستش را..عاشق شوی.. پایان خوش

1400/03/19 09:02

دستانم را بگیر..

گرم کن سردی دستانم را با گرمی وجودت..

داغ کن حس یخ کرده روحم را..

من اسیرم..اسیر این تاریکی..اسیر این ترس..

بیا و بشو خورشید راهم..

بیا و بشو نور وجودم..

دستم را بگیر و با خود ببر..

من..میپرستم احساسم را..

احساسی که در این تاریکی گم کرده ام..

من پرستش میکنم این راه گم کرده را اگر...تو همراهم باشی..

بیا و پرستش را یاد بگیر..تو هم میتوانی..پرستیدن را..

تو هم میتوانی پرستش را..عاشق شوی..

مامان که صورتم و بوسید خیسی اشک و رو گونم احساس کردم..

بازم چشمه اشکش جاری شد..خوبه دکتر گفته نباید زیاد گریه کنی..

اشکش و با انگشتم پاک کردم..

بغضش و قورت داد و گفت_کاشکی بابات هم بود..

یه پوزخند نشست کنج لبم..ولی نیست..الان که باید باشه نیست..بابایی که هروقت میخواستمش نبود و هروقت نباید میبود یهو پیداش میشد..بابایی که یکسال پیش بخاطر تزریق زیاد مواد سنکوپ کرد..همون بهتر که نباشه..

بابای معتادی که برادرش حاضر نشد دستش و بگیره و از اون بد بختی نجاتش بده..

برادری که الان نقش پدر شوهر منو داره..

زن عمو با سر و صدای زیاد که حاصل تلق و تولوق بیست و چهار تا النگو های دستش و زنجیرای پت و پهنی که واسه دراوردن چشم مامان رو هم رو هم گذاشته بود اومد کنارمون و با لبخند گل و گشادی دست منو از دستای پینه بسته مامان جدا کرد و گفت_ا..معصوم..چکار عروسم داری..اشکش و در اوردی بابا..

منو کشید و برد نشوند کنار وحید..

کنارش نشستم..کنار وحید نشستن ارزوی من نبود..یه جور اجبار اختیاری بود..نه عاشقش شدم..نه اون هر روز رفت و اومد تا من بله دادم..

یه بار اومد خواستگاری و من قبول کردم..

من..با اختیار خودم..مجبور شدم ازدواج کنم..

امروز روز عقد کنونمونه..ولی نه من شکل عروسام..نه وحید شکل دامادا..

شلوار جین ذغالی و بلوز مردونه سفید که دکمه اول لباسش باز بود و استیناش تا خورده..لباساش مارک نبودن..بهش نمیومد..شاید من زیادی پر توقعم..ولی حد اقلش دوست داشتم امروز و کت شلوار بپوشه..یکم مردونه رفتار کنه..چیزی که وحید اصلا نبود..مرد..تو این سالها کاملا شناخته بودمش..

شاید پنج سانت از خودم بلند تر بود..موهای مجعد مشکی..پوست سفید..چشمای ریز مشکی..ابروهای رنگ موهاش..لب و بینی زیبایی داشت..کوچیک و خوش فرم..رو هم رفته ترکیب زیبایی داشت..صورتش بد نبود..قد متوسط و هیکل معمولی..از مرد ارزوهام چی تو ذهنم داشتم ..چی شد..

عقدمون تو خونه ما بود..فامیلای نه چندان زیادمون که روی هم رفته 30 نفر هم نمیشدن تو خونه 80 متری ما پخش و پلا بودن..نگاهم رو تک تک فامیلامون میچرخید..معلوم نیست چند وقته کیک و شیرینی نخوردن..با اینکه وضع مالی خانواده

1400/03/19 09:03

من افتضاحه ولی تو فامیلمون ادمای متمول هم پیدا میشن..

دستای وحید نشست رو دستای سرد و یخ کردم..

نگاهم سردو بی تفاوت نشست تو صورتش..رو تک تک اجزای صورتش..

شکل مامانش بود..کاشکی اخلاقش به مامانش نبره..البته اگه به باباش هم ببره..فرقی نمیکنه..

سرش و اورد کنار صورتم و گفت_خوشحالی؟

به قیافه من میخورد خوشحال باشم؟..واقعا من الان چه حسی دارم..

نه کسی منو مجبور کرد..نه عاشق شدم..نه هیچ حسی این وسط هست..

بدون اینکه تکونی تو اجزای صورتم بدم گفتم_نه..

جا خورد..شایدم تو ذوقش خورد..ولی واقعیت و گفتم..من خوشحال نبودم..

وحید_چرا؟

نمیخواستم اول کاری بد قلق بازی در بیارم..نگاهم و از چشماش گرفتم و دوختم به نقش و نگار قالی قرمز و قدیمی خونمون..

_نمیدونم..شاید خستم..

دست راستش و حلقه کرد دور کمرم و چسبید بهم..خوشم نیومد..چرا اخه..من که زنشم..

کنار گوشم اروم گفت_دوستت دارم...دوستت دارم پرستش..

چرا غرق نگاهش نمیشم..چرا با شنیدن صداش از خود بی خود نمیشم..خودم میدونم چرا..خودم جواب اون اجبار اختیاری رو میدونم..

در واقع اگه وضع مالی عمو اینا بهتر از ما نبود..اگه نگران خرج دانشگاه ستایش نبودم..اگه نگران دستای خسته مامان و خرج دوا و دکترش نبودم..هیچ وقت ازدواج نمیکردم..هیچ وقت عروس عموم نمیشدم..هیچ وقت زن پسر عموم نمیشدم..

ستایش اومد کنارم و گفت_بیا مامان کارت داره..

خودش رفت..خواستم برم که وحید دستم و گرفت..

وحید _نا سلامتی عروسیا..

نگاهش کردم..

_مامان کارم داره..

وحید_دیر نمیشه..

از جام بلند شدم و بدون حرف رفتم پیش مامان..وحید چی فکر میکرد..که اون و تر جیح میدم به مامانم..

مامان و ستایش تو اشپزخونه منتظر من بودن..مامان یه سینی بزرگ چایی اماده میکرد واسه فک فامیلی که سالی یه بار پیدا میشدن..

ستایش خواهر قشنگم که دو سال از من کوچیکتر بود قندون و پر کرد و کنار مامان ایستاده بود..

_جانم مامان..

مامان بدون اینکه سرش و بلند کنه گفت_تا الان دختر این خونه بودی و بعد از اینم هستی..افتاب مهتاب ندیده بودی..انقد شعور و حیا داشتی که هیچ وقت نیازی ندیدم چیزی رو بهت تذکر بدم..

سرش و اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت_ولی وحید شوهرته..انقد سرد نباش..

بغض گلوم و گرفت..چطور میتونستم..

_نمی تونم مامان..

مامان_میتونی..باید بتونی..

عصبی شدم و گفتم_چی میگی مامان..عمو حتی حاضر نشد فقط واسه یه هفته دست برادرش و بگیره و کمکش کنه..که اون مواد لعنتی و ترک کنه..حتی نیومد بگه اون زن و بچه بد بختش این یه هفته گشنن یا نه..

مامان با چشمای بسته گفت_بابات و عموت با هم مشکل داشتن..

_به درک..من هیچی از مشکلشون نمیدونم..ولی الان یادش

1400/03/19 09:03

افتاده که برادر زاده داره..الان که دیگه برادری نداره..

مامان با صدای نسبتا بلندی گفت_تموم این حرفا رو امروز و همینجا تموم میکنی..اونا الان خانواده تو هستن..با این حرفا فقط خودت و روحیت و داغون میکنی..همه اشتباه میکنن..تو کینه ای نیستی..سعی کن مهربون باشی..

مامان چی میدونست..از دل من خبر داشت..من اگه کینه ای و نا مهربون بودم چطور راضی میشدم زن وحید بشم..زن پسر عموی 25 سالم..

وحید که یه دیپلمه ساده بود که تو بنگاه املاکی باباش کار میکرد و ور دست بود..پسر عمویی که تموم داراییش یه پراید هاچبک مشکی بود که به جونش وصل بود..که همونم ما نداشتیم..که اگه داشتیم.عمرا زن وحید میشدم..

مجبور بودم برقصم..مجبور بودم بخندم و مجبور بودم دستام و بذارم تو دستای وحید..

چقد بیزار بودم از این اختیار اجباری..

مجبور بودم جواب تک تک تبریکات و بدم و خودم و خیلی خوشحال نشون بدم..باید شاد میشدم از دعاهای خیری که پشت سر من و وحید میکردن..واسه خوشبختیمون..

یعنی میشد منم خوشبخت بشم..خسته شده بودم از این همه سختی..از این همه تنگ دستی..از دیدن دستای خسته مامان و کمر خمیدش پای چرخ خیاطی..

خسته بودم از دیدن تلاش زیاد ستایش واسه در اومدن دانشگاه سراسری چون پول شهریه نداشتیم..خسته بودم از اینکه خودم درسم و ادامه ندادم چون پول نداشتیم..

من واقعا خسته بودم..من به این خوشبختی که همه ازش دم میزدن نیاز داشتم..

بعد از عقدی که عاقد تو محضر واسمون خوند با مهریه 14 سکه و یه جشن کوچیک که پذیراییش فقط شیرینی و شربت و چای بود و نشونش که یه انگشتر زرد گل مانند قدیمی بود...همه رفتن..حتی زن عمو هم نموند که جشنی که واسه عقد پسرش بود و جمع کنه..حتی نذاشت ویدا هم بمونه..دیدم که ویدا خواست بمونه اما مامانش نذاشت..نمیدونم زن عمو چه پدر کشتگی با ما داره..ولی هرچی هست چطور راضی شد بیاد و دختر از مامان من بگیره که چشم دیدنش و نداره..

همه رفتن جز وحید...شوهرم..

پذیرایی کوچیک خونمون توش بمب ترکیده بود و اشپزخونه پر از ظرفای کثیف بود..

واقعا که این فامیل ما فقط اومده بودن واسه خوردن و خوش گذروندن و غیبت کردن..حالم از همشون بهم میخورد..

اوناییکه دوست شادیامون بودن و تو غمامون گم و گور میشدن..

رفتم تو اتاق مشترک خودم و ستایش..تخت که نداشتیم..یه کمد بود که لباسای هردومون توش بود و یه اینه قدی فلزی که به دیوار کوبیده بودیم و یه میز چوبی کوچیک که مثلا میز ارایشمون بود..موکت قهوه ای کفش پهن بود و یه قالیچه کوچیک وسط اتاق..تشکامون کنار اتاق چیده شده بودن و ملافه روشون بود..یه کتابخونه کوچیک هم اون گوشه بود که کتابای ستایش توشون چیده شده

1400/03/19 09:03

بود..تازه دانشگاه قبول شده بود..حسابداری..

بلوز و دامن سفیدم و در اوردم و تو کمد اویزون کردم و یه شلوار مشکی و تک پوش دخترونه صورتی پوشیدم..موهای بلندم و جمع کردم و بالا سرم بستم و داشتم میومدم بیرون که در اتاق باز شد..

ستایش اومد داخل اتاق و با دیدن لباسام ابروهاش رفت بالا..

_چرا اینجوری نگام میکنی؟

ستایش_این ریختی میخوای بری بیرون؟

_مگه چشه؟

ستایش_چیزی نیست..ولی تو دیگه..

فهمیدم چشه..مامان فرستادتش..

_احتمالا که مامان انتظار نداره لباس عربی بپوشم و برم جلوی وحید..

ستایش هول شده گفت_اروم..چته تو؟

یه نفس عمیق کشیدم..حس میکنم سراسر وجودم و تنفر گرفته..

_ارومم..

نشستم سر زمین و به دیوار تکیه دادم..

_چرا ستایش...چرا انقد بد شدم..

ستایش_تو بد نیستی..خیلی هم خوبی..

_اینو نگفتم که ازم تعریف کنی و بهم روحیه بدی..

ستایش_تعریف نکردم..تو واقعا بد نیستی..دل گیری..حق داری..ما شرایط خیلی بدی داشتیم..بابا نبود..شده بود یه معتاد تزریقی..اکثر شبا گرسنه میخوابیدیم..تنها میخوابیدیم..با ترس..تو درس نخوندی..مامان چشماش در اومد پای پارچه های مردم..من چشمام در اومد بسکه شبا زیر نور چراغ کم نور درس خوندم و صبحا به مامان کمک میکردم و سر پایی کتابم دستم بود..هیچکس نیومد کمکمون کنه و دستمون و بگیره..سه تا زن تنها و بی پناه..ما خودمون از پس خودمون بر اومدیم..ولی..پرستش..همه مشکل دارن..همه درد دارن..

_نه به اندازه ما..انقد تنها..عمو نامردی کرد..

ستایش_عمو اجازش دست خودش نیست..

صدای تقه در اومد و چند لحظه بعد در باز شد..

اشکام و پاک کردم..کی اشکام راهی شدن..

وحید با لبخند اومد داخل و گفت_ستایش..تو رفتی زن منو بیاری ..خودتم موندی؟

رو به من کرد و گفت_عزیزم..چرا اینجا نشستی؟سر زمین؟

با کمک ستایش بلند شدم..

ستایش_خسته شده بود..بیایید بچه ها..

و خودش رفت بیرون..

وحید در و بست و اومد روبروم ایستاد..سرم پایین بود..با دستش سرم و اورد بالا و نگام کرد..خدا..چرا دلم با نگاهش زیر و رو نمیشه..

وحید_پری؟

اخم کرده گفتم_اسمم و کامل بگو.

خندید و گفت_چشم...پرستشم..

هیچی نگفتم..حتی با شنیدن اسمم از زبونش هم دلم قنج نرفت..

وحید_اماده شو بریم بیرون..

_نمیتونم..میخوام کمک مامان کنم..

وحید_ستایش هست..

_دست تنهان..نمیتونن..

وحید کلافه گفت_حالا مثلا تو نباشی این خونه تمیز نمیشه؟

_میتونستی مامانت یا ویدا رو نگه داری بعد باهات میومدم..

وحید_از الان شروع شد..عروس بازی؟

خندید..خنده دار نبود..

تو یه لحظه ناغافل گونمو بوسید و گفت_تو ماشین منتظرتم..زود بیا..

و رفت بیرون..

الان با این بوسه میخواست منو راضی کنه یا خودش و ..؟

حوصله جر و

1400/03/19 09:03

بحث نداشتم..امروز به قدر کافی پر شده بودم..خونه اونقدر هم که من بزرگش میکردم کثیف نبود..مگه تمیز کردن یه خونه 80 متری که بخشی اش هم حیاطه چه قدر کار میبره..

رفتم سر کمد مشترک خودم و ستایش..اووف..حالا چی بپوشم که خدا خوشش بیاد؟

مثلا عروسم و لباس نو باید تنم کنم..ولی کو؟عقده ای و ندید بدید نبودم ولی خب..منم بعضی وقتا خجالت میکشیدم...

تا کمر تو کمد دنبال یه لباس مناسب میگشتم که صدای مامان از پشت سر غافلگیرم کرد.

مامان_اینو بپوش..

برگشتم عقب..یه مانتو سفید که روی استیناش و بعضی قسمتاش نگین کار شده بوددستش بود..

_این چیه؟

مامان_ما بهش میگیم مانتو..بگیر دیگه..

_خودت دوختیش؟

مامان مانتو رو داد دستم و خودش رفت سمت کمد و مشغول تمیز کردن کمدی که من بهم ریختم شد و گفت_سه چهار روز پیش پارچش و دیدم و خوشم اومد..دیشب تمومش کردم..میدونستم از امروز به بعد نیازت میشه..

شاید وحید بخواد ببردت خونشون..فامیلاش بالاخره اونجان..فردا هم میرم یه دو رنگ دیگه واست میخرم و میدوزم..نمیخوام جلوی زن عموت سرافکنده بشی..

تو صداش بغض داشت..چرا چشمام با شنیدن صداش اشکی شدن..مامان غماش کمن که منم شدم دلیل یکی از بغضاش..

خدایا ناشکری نمیکنم..ولی این بغل مغلا رو هم یه نگاه بنداز..شاید ما رو هم دیدی..

یه شلوار جین ابی تیره که مال ستایش بود و پوشیدم و مانتو هم روش..موهامو محکم بالاسرم با کش مو بستم..از این کیلیپسای سه کیلویی خوشم نمیومد..در واقع دیگه نمیشد استفاده کنم..قدم از وحید میزد بالا..

ارایش صورتم از عصر یه چیزایی روش مونده بود..شال سورمه ای هم رو سرم گذاشتم ..

تو اینه قدی اتاق به خودم نگاه کردم..فیت تنم بود..واقعا زیبا بود..تو بازار اگه میخواستی لنگش و بخری کمتر از 250 نمیشد..ولی پای مامان فقط پول پارچش در اومده بود..مامان خیاط ماهری بود..

حوصله کیف نداشتم..گوشی درب و داغونم و برداشتم و از خونه زدم بیرون..

وحید تو ماشینش نشسته بود..هوا گرم بود و شیشه ها بالا و کولر روشن..صدای ضبط ماشینش از شیشه های بالارفته هم زده بود بیرون..

نشستم تو ماشین..بوی اسپری ماشین و عطر ارزون وحید با هم قاطی شده بود..خوشم نمیومد..یه اهنگ تند خارجی گذاشته بود و تند تند ادامس میجویید..مطمئنم که هیچی از متن اهنگ نمیفهمید..

ماشین و با یه تیکاف پر سر و صدایی به حرکت در اورد..

خوشحال بود..بایدم باشه..میدونستم از خداشه که با من ازدواج کنه..

نه اینکه من حالا خیلی همه چی تموم بودم..نه..من که نه خونواده درست و حسابی داشتم و نه تحصیلات بالایی..درسته زیبا بودم..ولی وحیدم دختر خوشگل کم دور و ورش نبوده..

امار دختر بازیاش و داشتم..ولی

1400/03/19 09:03

میدونستم تا یه حدی جلو میره..بیشتر از اون عمو نمیذاشتش..کنترلش میکرد..

مسئله اینجا بود که کسی به وحید دختر نمیداد..یه اس و پاس دیپلمه که شاگرد مغازه باباشه و شخصیت خیلی خوب و کاملی نداره..گزینه خوبی واسه ازدواج نیست..

_میشه درست ادمس بجویی؟

با خنده دندون نمایی گفت_رو اعصابته؟

نگاهش کردم..شدیدا رو اعصاب بود..

وحید_میخوای نخورم؟

_اگه ممکنه..

ادمسش و از شیشه ماشین انداخت بیرون..صدای بلند ضبط و فقط یکم کم کرد و گفت_تو امروز یه چیزیت هست..

کاشکی گیر نده..حوصله ندارم..

_گفتم که..خوبم..

وحید_پس چرا نمیخندی؟

_به چی باید بخندم؟

وحید_به زندگی..به این فکر کن که من و تو دیگه مال همیم..کنار هم..

چه مسئله مهمی واقعا..البته خنده دار هم بود..

_اره...مال همیم..کجا میری؟

وحید یه نگاه به روبرو انداخت و یه نگاه بمن و گفت_دوست داری کجا بریم؟

دوست داشتم برم یه جایی که داد بزنم و خودم و خالی کنم..اروم کنم..من هیچ وقت انقد داغون و افسرده نبودم..بلکه برعکس دختر شاد و سرزنده ای بودم..ولی این چند روزه با دیدن زیاد عمو و فک فامیلای نامردمون روحیم افتضاح ریخته بهم..

_فرق نمیکنه..

وحید_الان میبرمت یه جایی یه شام خوشمزه بهت میدم تا به اقا وحیدت افتخار کنی..

مگه شام دادن افتخار میشه؟شاید واسه وحید کار بزرگیه؟

اون شب وحید مثلا ترکوند..من و برد یه رستوران سنت تو مرکز شهر..جای بدی نبود..بهترین گزینش کباب خوشمزش بود..

منم انتظار بیشتر از این از وحید نداشتم..

من اون و..شاهزاده سوار بر اسب سفید رویاهام نمیدونستم..

در واقع اصلا به همچین شاهزاده ای اعتقاد نداشتم..همینم واسم بس بود..مگه من میخواستم براش چکار کنم..

اون شب وحید بالاخره تونست یخ من و اب کنه و منو بخندونه..

باید اعتراف کنم بهم خوش گذشت.....واسه چند لحظه غمام یادم رفت..واسه یه لحظه احساس خوشبختی کردم..

خیلی مسخرست..دنیای من انقد کوچیک و ساده بود که با یه سیخ گوجه کباب و چند تا جوک بی مزه وحید و بالا و پایین پریدناش شاد شد..عوض شد..

من..پرستش..یه دختر 21 ساله که تازه روز اول ازدواجشه کنار شوهر 25 سالم واسه چند لحظه احساس خوشبختی کردم..اونم با یه سیخ کباب..

_وای وحید نکن..نه..میترسم..وحید نه..

وحید_بدو دختر..چقد تو ترسویی..

_ترسو چیه؟شیب و نگاه کن..

وحید_اصلا بیا بغلت کنم..خودم میبرمت..

_لازم نکرده..

صدای قهقهه اش تو کل پارک پیچیده بود..یه پارک خلوت که سر بالایی بلندی داشت..میرفتی بالا و اونجا منظره خیلی قشنگی و میدیدی..درختای بلند هم ردیف قرار داشت..یکم اون بالا بودیم..

وحید حرف زد..از خاطراتش گفت..از دوستاش..ولی..هیچی از ارزوهاش و از اینده ای که میخواد

1400/03/19 09:03

برام بسازه نگفت..فقط از خودش گفت..

موقع پایین اومدن خنده دار بود..یکم که میدوییدی دیگه اختیار پاهات دست خودت نبود..ترمزت میبرید و خود به خودت پاهات میدویید..منم ترسو..جیغ میزدم..

پایین که رسیدیم هردومون ایستادیم و نفس نفس میزدیم..

وحید_باحال بود ولی..

_اره..

هنوز نفسم جا نیومده بود..

یه هفته از عقدمون میگذشت و تقریبا وحید و یه روز درمیون میدیدم و هرروز هم تلفنی با هم حرف میزدیم..روزای خوبی رو با هم میگذروندیم..منم روحیم به نسبت بهتر شده بود و اینو حتی مامان و ستایش هم فهمیده بودن..

خانواده ما عادت به عقد زیاد موندن نداشتیم..از همون جلسه خواستگاری قراره عروسی رو گذاشتیم واسه سه ماه بعد..

بعد از پارک رفتیم خونه عمو اینا..

یه خونه ویلایی 200 متری 4 خوابه..با یه حیاط نسبتا بزرگ که یه باغچه ک.چیک سمت چپش داشت..یه تاپ هم با طناب به زیر پله ای که میرفت سمت پشت بوم وصل بود..دوسش داشتم..

خونه بزرگ ولی تقریبا قدیمی بود..البته بازسازی شده بود..کاغذ دیواری و کابینت و اشپزخونه اپن و اتاقا همه بازسازی جدید بود..

تا وارد حیاط شدیم وحید رفت سمت باغچه و یه یاس از بوته داخل باغچه کند و اومد و گذاشتش لابلای موهام..

وحید_یاس من..خوشگل شدی..

لبخند زدم..تو دلم..یه احساس خوبی داشتم..وحید گاهی اوقات بی اندازه خوب میشد..

دستم و گرفت و با همدیگه رفتیم تو خونه..زن عمو و ویدا تنها بودن و عمو هم احتمالا مغازه بود..

زن عمو با دیدن دستای ما تو دست هم اخماش کشید تو هم..

نمیدونم چرا باید از شادی پسرش ناراحت باشه..

_سلام زن عمو..

وحید_سلام مامان..

زن عمو_سلام..خوش گذشت؟

وحید_جات خالی..این عروستونم که ترسو..

_ا..وحید..خب میفتادم..

وحید_پس من اونجا چکاره بودم..مگه میذاشتم بیفتی؟

و قایمکی یه چشمک بهم زد..از نظر من قشنگ بود..زن عمو ندید..یعنی نباید میدید که وحید قایمکی چشمک زد؟

ویدا_سلام پرستش..خوبی؟چه عجب؟

همدیگه رو بغل کردیم و گفتم_سلام ویدایی..تو خوبی..من که همیشه اینجام..

دستم و کشید و با هم رفتیم و رو مبلای تو سالن نشستیم..

مشغفول حرف زدن بودیم که وحید از تو اتاق خوابش اومد..یه بلوز شلوار خیلی راحت تو خونه ای پوشیده بود..هی بهش میگفتم وحید از این شلوار گشادا نپوش..خوشم نمیاد..

_وحید..تو که باز حرف گوش نکردی؟چرا اینو پوشیدی؟

وحید_ای بابا..گیر نده جون مادرت؟راحته..

ویدا خندید..زن عمو اخم کرده گفت_مگه چشه؟خودم واسش خریدم..

وحید که همونطور کانالا رو با کنترل بالا و پایین میکرد گفت_خوشش نمیاد..میگه مثل مردای شکم گنده میشی..

زن عمو_وا..چه حرفیه؟خیلی هم خوبه..مرد باید تو خونه خودش راحت باشه..اگه جلو زنش راحت

1400/03/19 09:03

نباشه پیش کی باشه؟

من که چیزی نگفتم دارا انقد کشش میده..

_من منظوری نداشتم زن عمو..

زن عمو سرش و به حالت مغرورانه ای بالا گرفت و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت_به هر حال..من نمیدونم اوضاع تو خونه شما چطور بوده یا شما چه بلاهایی سر بابات اوردین ولی اینجا اینطوری نیست..ما مردامون تو خونشون هر طور دلشون بخواد زندگی میکنن..

کپ کرده بودم..من و وحید و ویدا خیره به زنعمو بودیم..اون حق نداشت راجب من و خونوادم و مخصوصا که منظورش مامان بود اینطوری حرف بزنه..

_ولی من..

وحید پرید بین حرفم و گفت_مامان..پرستش..منظوری نداشت..

الان یعنی من مقصر شدم..من که نه حرفی زدم و نه گلایه ای کردم..تموم دفاع وحید این بود..فقط خواست خدای نکرده مامانش ناراحت نشه..

زن عمو بلند شد و همونطور که سمت اشپزخونه میرفت گفت_به هر حال..چیزایی بود که باید به عروسم گوشزد میکردم..

یه بغض گنده نشست تو گلوم..احساس کردم یه جایی افتادم که تنهای تنهام و کسی رو ندارم..چرا دارن باهام اینجوری رفتار میکنن..مگه من چی گفتم..اصلا حقمه..دلم میخواد شوهرم اونطور که من دوست دارم تو خونه لباس بپوشه..همونطور که اون دوست داره من باب میلش باشم..

وحید عصبانی سیگاری روشن کرد و بدون اینکه حتی نگام کنه با اخم رفت تو حیاط..با همون شلوار گشاد..

چرا انتظار داشتم بیاد و از دلم در بیاره..

ویدا دستم و گرفت تو دستش و گفت_قربونت بشم بغض نکن..لبت داره میلرزه..باور کن مامان منظوری نداشت..

نگاهش کردم..سرش و انداخت پایین و گفت_منم مثل تو نمیدونم چرا مامان با زن عمو مشکل داره..ولی..مامان تو رو دوست داره..تو عروسشی..زن پسرشی..

یه پوزخند نشست کنج لبم..

ویدا_الانم بلند شو برو تو حیاط پیش وحید..برو..دوتاتون باید همدیگه رو اروم کنید..

طاقت اون فضا رو نداشتم..رفتم تو حیاط..بازم خیلی پرو بودم که دوست داشتم وحید قبل از من در حیاط و باز کنه و بیاد حتی با لبخند از دلم دربیاره..من به همینم راضی بودم..

رو به بوته های یاس ایستاده بود و سیگار میکشید..نشستم روی تاب بندی که روش یه بالشت کهنه و قدیمی بود..

برگشت سمتم..اومد پشت سرم و اروم هلم دادم..

حرفی نمیزد..فقط اروم هلم میداد..خسته شدم..پامو گذاشتم زمین که اروم گفت_مامانمه..چکار کنم؟

برگشتم سمتش..نگام اشکی و گلوم پر بغض شد..چرا نتونستم بهش بگم منم زنتم..

_من که حرفی نزدم..

یه لبخند کمرنگ اومد رو لبش..دستش و گذاشت لابلای موهام...تو چشمام خیره شد و گفت_تو دختر مهربونی هستی..

همین..نمیدونم یا من خیلی عقده ای شده بودم یا واقعا احساساتی شدم که انقد سریع تسلیم شدم و لبخند زدم..من..فقط یه زندگی اروم میخواستم..کاشکی بقیه

1400/03/19 09:03

بذارن..

تو حیاط بودیم که عمو اومد..با دیدنم لبخند زد و پیشونیم و بوسید..خوشحال نشدم..حس خوبی نداشتم..من از عموم که میتونست جای پدرم باشه بیشتر از اینا انتظار داشتم ولی اون نامردی کرد..من دوسش نداشتم..

سر میز شام سعی کردم اصلا به زن عمو نگاه نکنم..چرا من انقد از این ادما بدم میاد..حتما اونا هم از من زیاد خوششون نمیاد..من از ادمای اون خونه خوشم نمیومد..البته بجز ویدا و وحید..ویدا چون دختر مهربون و منطقی بود و وحید چون..شوهرم بود..

ولی اون دوتا ..نه..

هنوز چند قاشق غذا نخورده بودم که عمو رو به وحید گفت_وحید بابا از فردا بچسب به کارات و این اتاق بزرگه رو اماده کن..

وحید یه قاشق پر از غذا رو وارد دهنش کرد و با دهن پر گفت_واسه چی؟

عمو با خنده گفت_واسه اینکه دست زنت و بگیری و بیاریش اینجا..

یعنی چی؟یعنی تو یه خونه..تو یه اتاق 15 متری که از اون 12 متریا بزرگتر بود..منظور عمو این بود..که ما هم اینجا زندگی کنیم..

وحید یه نگاه به من کرد و یه نگاه به عمو و گفت_ولی شما که گفتین..

عمو پرید بین حرفش و گفت_اره..من گفتم..ولی نظر من و مامانت اینه که شما فعلا یه یکی دوسالی رو با خودمون باشید بهتره..به هر حال حواسمون هم بهتون هست..کمی کسری..

چه دلیل قانع کننده ای..یکی دو سال..من تو یه خونه..با عمو و زن عمو..فکرشم ترسناک بود..فکر اینکه دو سال و با مادر شوهری که زن عموم میشد و از قضا چشم دیدن منو مامانمو نداره و ار همه مهمتر تا حالا از تیر کنایه ها و طعنه هاش در امان نبودم واقعا عذاب بود..

وحید مشغول خوردن غذاش شد و مثل اینکه راحت با این مسئله کنار اومد..چرا حرفی تزد..چرا دفاعی نکرد..باید با وحید حرف میزدم..تمام طول مدتی رو که غذا خوردیم و ظرف شستم و میوه و چایی خوردیم هیچی نفهمیدم..

وحید روی کاناپه دراز کشیده بود ..از تو اشپزخونه اومدم بیرون که با لحنی که اصلا خوشم نیومد و با یه صدای تقریبا بلندی رو به من گفت_یه زیر سیگاری واسم بیار..

مگه من نوکرشم..چرا اینجوری حرف میزنه..یه لطفا..یه لحن قشنگ..یه لبخند کمرنگ..یکم مهربونتر..خیلی سخت نبود..چقد امروز روز سختی واسم بود..کاشکی زودی تموم شه..

زیر سیگاری و واسش اوردم و مثل خودش باهاش رفتار کردم..زیر سیگاری و پرت کردم جلوش..زن عمو دید و با اخم گفت_کسی با شوهرش اینجوری رفتار میکنه؟

انقد عصبی بودم که میتونستم همونجا زن عمو رو بکشم..یه نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم_من اخلاقم همینجوریه..کاریش نمیشه کرد..

اووف..ساکت شد..اصلا دوست نداشتم بهش بی احترامی کنم یا حاضر جوابی..ولی بعضی وقتا واقعا از دستش کلافه میشدم..زن عمو اومد باز شروع کنه که ویدا حرف تو

1400/03/19 09:03

حرف اورد و وحیدم یه اخم گنده نشست بین ابروهاش..بفرما..حرفای مادر حسابی تاثیرش و گذاشت..

نیم ساعت بعد تو ماشین نشسته بودیم و وحید منو میرسوند خونه..

وحید_این چه طرز حرف زدن بود؟چرا با مامانم این طوری حرف زدی؟

_چطوری؟

وحید_چرا جوابش و دادی؟

_هر سوالی یه جوابی داره..

وحید با صدای نسبتا بلندی گفت_با من یک به دو نکن..بحث نکن..بگو چشم..

عصبی گفتم_تو چرا فقط به من گیر میدی؟چرا اجازه میدی مامانت با من اینجوری حرف بزنه و کنایه حوالم کنه..چرا میذاری بابات واسمون تصمیم بگیره؟..ما قراره کجا زندگی کنیم؟..تو روز خواستگاری نگفتی بابا میخواد یه خونه کوچیک واسمون اجاره کنه..؟

وحید اخم کرده گفت_به من اینجوری گفت..

_خب پس الان..

وحید_به نظر منم این طوری بهتره..خوبه که یه مدت پیششون باشیم..

_وحید..تو به من قول دادی..ندادی؟..من رو حرفت حساب کردم..

وحید_بابا میگه..

داد زدم_بسه..هی بابا میگه..مامان میگه...تو چی میگی؟خودت چی میخوای؟

یهو زد رو ترمز و عصبی برگشت سمت و داد زد_اینکه تو ..خفه شی..گوش کن ببین چی میگم..از این به بعد هرچی مامان و بابا م گفتن میگی چشم..فهمیدی؟

عصبی با دندونای بهم قفل شده گفتم_نه..

یهو داد زد_پس گمشو پایین..

تو چشمام اشک نشست..چقد بیشعور بود..چقد عوضی بود..نصفه شب به من میگه گمشو پایین..

بدون اینکه حرفی بزنم از ماشین اومدم پایین و در و محکم بستم..

با قدمهای بلند میرفتم..میرفتم و میشمردم و میگفتم که الان صدام میکنه..1...2..الان میاد دنبالم..3..4..الان میاد منت کشی..ولی..فقط صدای تیکاف بلند ماشینش اومد..با دل شکسته ایستادم..اروم برگشتم..دور زد و رفت..لعنتی..

یعنی انقد یه مرد میتونه بی غیرت باشه..که زنش و ساعت 11 شب تو کوچه بندازه و ول کنه بره..نکنه واقعا فکر کرده من دوست دخترشم..

چرا انقد دهن بینه..اون تموم اون یه هفته رو به من قول داد که واسم یه خونه خوشگل و نقلی میگیره..الان با یه حرف عمو رنگ عوض کرد..چرا با حرفای زن عمو سریع تغییر موضع داد..چرا با من مثل خدمتکارش رفتار کرد..چرا بلد نیست که با یه زن باید چطوری رفتار کنه..چرا رفتاراش اینجورین...

نفهمیدم اون کوچه تنگ و تاریک و چطوری دوییدم و اشک ریختم..

ساعت 12 شب رسیدم خونه..مامان و ستایش منتظرم بودن..سلام کردم و رفتم تو اتاق..مانتو شالم و کیفم و هرکدوم و یه سمت انداختم..یه بالش گذاشتم رو زمین و دراز کشیدم..

ستایش اومد تو..اومد حرف بزنه که سریع گفتم_ستایش..سرم درد میکنه..یه قرص مسکن میخوام..گوشیمم خاموش کن..حالم خوب نیست..فردا حرف میزنیم..

بدون حرف رفت و واسم یه لیوان اب و یه قرص اورد..خوردم..اروم گفت_مامان..

_بهش بگو نگران نباشه..فقط یه

1400/03/19 09:03

بحث کوچیک بود..فردا حل میشه..

به ثانیه نکشید چشمام داغ شدن و خوابم برد..ولی بازم خیسی زیر چشمام و حس میکردم..

دو ماه از اون روز میگذره..دو روز بعد وحید اومد مثلا منت کشی..اولش یکم ناز و ناز کشی و بالاخره اشتی..چکار میکردم..این بحث و کش میدادم به کجا میرسیدم..

تو این دوماه از این زندگی نکبتی حالم بهم خورد..

روزای خوب داشتم..وحید گاهی اوقات خیلی خوب میشد..میرفتیم پارک..سینما..دور دور..اب هویج بستنی میخوردیم..دور لبامون نارنجی میشد..یه بارم واسم یه شال مدل چروک رنگ رنگی خریدم..با اینکه ازش خوشم نیومد ولی به روش نیاوردم و شبش که رفتیم بیرون سرم کردم..

ولی روزای بدم بیشتر بود..

زن عمو کنایه ها و طعنه هاش بیشتر شده بود..عمو یه اتاق و واسه ما خالی کرده بود..ولی محض رضای خدا حداقل نداده بود یه رنگی توش بزنن..مثلا اتاق تازه عروسه..اصلا نمیتونستم تحمل کنم که بیام و با اونا تو یه خونه زندگی کنم..کسی که میدونستم چشم دیدن منو نداره..

مامان با عمو حرف زد و عمو هم داد و بیداد که مگه قبلا کجا زندگی میکرده که حالا انقد پر توقعه..

دلم شکست از حرفش..ستایش سعی میکرد ارومم کنه ولی من فقط یه پشتیبانی از وحید میخواستم..که دلم به یه چیزی ازش خوش بشه..

زن عمو تا منو میدید نیش و کنایه هاش و شروع میکرد.. مغزم و سوراخ میکرد ..به تبعیت از اون وحید هم گاهی نیش کلامش دلم و میسوزوند و گاهی حتی بهم شک میکرد..میدونستم ادم شکاکی نیست ولی همه اینا کار زن عموست..

زن عمو گاهی به من و مامانم چیز میپروند و همیشه میخواست مامان و ببره زیر سوال..مامان میگفت جوابش و نده..محل نذار..ولی بعضی وقتا واقعا دیوونه میشدم..که اگه ترس از وحید و بحث و دعوای بعدش نبود حتما یه دعوای مفصل راه می انداختم..

بد ترین روز زندگیم تو این دو ماه فراموش کردن روز تولدم توسط وحید بود..

اون روز چقد خوشحال بودم..مطمئن بودم وحید یادش نمیره و شایدم بخواد سوپرایزم کنه..از صبح زود بیدار شده بودم..ولی هیچ خبری ازش نشد..ستایش یه کیک خونگی واسم درست کرد و مامان هم یه بلوز مجلسی خوشگل واسم دوخته بود..سعی میکردم خیلی غصه نخورم و خودم و دلداری دادم که تا شب هنوز وقت هست..ولی عصر که بهش زنگ زدم فهمیدم اقا از صبح با دوستاش رفته کوه و بعدم باشگاه سوار کاری و بعدم رستوران و دور دور..و عصبانی تر شدم که فهمیدم تو گروهشون دختر هم بود..به وحید حس خاصی نداشتم..ولی به هر حال شوهرم بود..ازش انتظار داشتم..اون حتی یه اس ام اس ساده هم به من نداده بود..

وحید زمانی مهربون میشد که همه چی بر وفق مرادش باشه و مامانش و از یه ساعت قبل ندیده باشه..

مامان داره واسم جهیزیه تهیه

1400/03/19 09:03

میکنه..یه جهیزیه اندازه وسع خودش و اتاق 15 متری من..

وحید هم دنبال کارای عروسیه..لباس عروس و که مامان میدوزه و ارایشگاه هم که یه سالن کوچیک تو کوچه عمو اینا بود که کارش تعریفی نبود ..ولی نتونستم حرفی بزنم..تا چیزی میگفتم و اعتراضی میکردم سریع میگفتن مگه قبلا کجا میرفتی ارایشگاه..

دلم خیلی گرفته..نمیدونم چرا یه حس ناشناخته دارم..یه چیز خیلی بد..شاید از اینده ای که با وحید دارم..

کمتر از یه ماه دیگه مراسمه ازدواجمونه..کارت های عروسی رو سفارش دادیم..یه کارت کوچیک و سفید معمولی که عکس یه عروس و دوماد روشه..

وحید تو این دوماه خیلی به من نزدیک نشده..همه رابطه این دو ماهمون به چندتابوسه ناگهانی و یه اغوش بود..

من شب خونه عمو اینا نمیموندم..مطمئن بودمزنعمو خوشش نمیومد..

از ساعت 11 که میگذشت زنعمو اخماش میرفت تو هم و میرفت در گوش وحید پچ پچ میکرد و وحیدم به من میگفت بلند شو بریم بیرون..

خودم اصلا دوست نداشتم اونجا بمونم ولی اونا هم رفتارشون واقعا ضایع بود..خیلی مسخرست که یه پسر 25 ساله واسه اینکه بخواد شب زنش پیشش باشه یا نه بخواد از مامانش اجازه بگیره..

ولی در کل حس میکردم که وحید به من نیازی نداره..فقط خواسته زن بگیره که گرفته باشه..وگرنه ندیدم زیاد به من تمایلی داشته باشه..

ودلیلشو چند روز بعد فهمیدم...زمانی که فقط 15 روز تا ازدواجمون وقت داشتیم..

اون روز وحید نهار خونه ما بود..مامان قیمه بادمجون غذای مورد علاقه وحید و درست کرده بود..روز خوبی بود..عصر موقع رفتن وحید تو حیاط گونمو بوسید و یه چشمک زد و رفت..با لبخند بدرقه اش کردم..

بازم با یه بوسه و یه چشمک سعی کردم فراموش کنم تمام اون کنایه ها و نیش زبونا و اون عدم استقلال و اون دهن بینی و اون همه سردی و همه و همه و همه چیزایی که این دوماه و 15 روز ازش دیده بودم..

رفتم تو خونه..مامان پای چرخش بود و ستایش هم تو اتاق در حال درس خوندن بود..

بشقابای میوه رو از رو زمین جمع کردم و گذاشتم تو اشپزخونه..سینی اوردم واسه استکانای چایی ها که گوشی وحید و کنار پشتی قرمز خونه پیدا کردم..

همونجا به پشتی تکیه دادم و نشستم..گوشی رو گرفتم دستم..نه قصد گشتن تو اس ام اس هاش و داشتم نه هیچ چیز دیگه ای..

داشتم به عکس پشت صفحه گوشیش که یه عکس چهار نفره از خودش و دوستای لات تر خودش بود نگاه میکردم که گوشیش زنگ خورد..چشمم که به اسم تماس گیرنده خورد خون تو بدنم یخ کرد..

فرناز..هر چقد فکر میکردم ما تو فامیل فرناز نداشتیم..

گوشی بعد از یه بار زنگ خوردن قطع شد..حتی نمیتونستم جوابش و بدم..برای بار دوم هم زنگ خورد و دوباره قطع شد..دستام یه لرزش خفیف پیدا کرده

1400/03/19 09:03

بود..سینم میسوخت..میدونستم همه این دردا موقتیه..

چشمام و بستم..صدای زنگ پیامش اومد..چشمام و باز کردم..یعنی بخونمش..

فرناز_وحید ..کجایی..لوس نشو..کارت دارم عزیزم..

اب دهنم و قورت دادم...منظورش چی بود..کی بود که انقد با شوهر من صمیمی بود و کارش هم داشت..

گوشی تو دستای لرزونم دوباره لرزید..سرم داغ کرده بود..حالت تهوع داشتم..

وسوسه شدم جواب بدم که گوشی رفت رو پیغامگیر و صدای ظریف یه دختر تو گوشی پیچید..

فرناز_قربونت برم چرا جواب نمیدی؟قهلی..ای بابا..از وقتی زن گرفتی ناز کردنات زیاد شده ها..تو که منو دوست داشتی..فرناز طلا صدام میکردی؟چرا از دیروز جواب تلفنام و نمیدی..نامرد از روز تولدم به بعد ندیدمت..

چشمام خود به خود بسته شد..حالم از اون بوسه رو گونم و چشمکش بد شد..همه چی خوب بود عالی بود که حالا صدای ناز کردنای یه دختر و از تو گوشی شوهرم بشنوم..بغضم گرفت وقتی فهمیدم واسش تولد گرفته..اشکام ریختن..تولد زنش یادش نبود..

به چی وحید دلخوش میکردم..به سواد نداشتش..به کار خوبش..به دست خالیش..به اخلاقش..به خونوادش..به مردونگیش..

اون کثافت زن داره و هنوز دنبال دخترای مردمه..

چشمام داغ شدن..سرم از زور درد در حال ترکیدن بود..بد کرده بود باهام..

چشمای بسته ام و باز کردم..تصویر خنده های بلند وحید که از نظر من اصلا در شان یه مرد نبود جلوی چشمام بود..شوخیای جلفش..خیره شدنای ناگهانیش تو خیابون اگه دختری میدید..همش جلو چشمم بود..حس اینکه تمام این مدت که با هم بودیم..دوست دختراش و ترک نکرده بود و حتی ..حتی واسشون تولدم میگرفت حالم و بد کرد..الان میفهمم چرا زیاد به با هم بودن تمایل نشون نمیداد..

مگه من چی کم داشتم از زیبایی..اکثر فامیل من و خوشگلترین دختر فامیل و اشنا میدونستن..ولی حالا با یه شوهر بی لیاقت..

با من چی کرده بود..همیشه از قدیم گفتن..سیب سرخ مال دست چلاقه..

لیاقتم و نداشت وحید..گوشی تلفن خونه رو برداشتم که به اون خطش زنگ بزنم و همه چی رو تموم کنم و سر فحش و بکشم بهش..ولی یه لحظه یادم اوم..من زنشم..نه نامزدش..زن عقدیش..رسمیش..شناسنامه ایش..مگه میشه که با یه بحث و دعوا همه چی رو تموم کرد..نفسم گرفت..اخه لعنتی این یه بحث کوچیک نیست..یه چیزی تو سرم بلند داد میزد...خیانت..خیانت..خیانت..

سرم درد میکرد..شقیقه هام نبض میزدن..

شمارش و گرفتم..اون یکی خطش یه گوشی درب و داغون بود..بعد از سه تا بوق جواب داد..

وحید_پرستش خودم..

اگه یک ساعت پیش بود شاید کلی ذوق میکردم ولی الان...

_گوشیت اینجا جامونده..

چند لحظه چیزی نگفت..مثل اینکه داشت تو ماشین دنبال گوشیش میگشت..

وحید_ا..پرستش..چرا زودتر نگفتی؟زنگ که

1400/03/19 09:03

نخورد..

پوزخندم و نشنید..پس منتظر تماسش بود..

_نمیدونم...

وحید_باشه..الان میام ببرمش..فقط..چیزه..میخوای خاموشش کن یه دفعه اذیتت نکنه..زنگ خور گوشیم زیاده..فعلا کاریش ندارم..

_اگه کاریش نداری چرا انقد عجله میکنی..بذار فردا..

وحید هول شده گفت_نه..نه..حالا میگم بهت..خداحافظ..

قطع کرد..به همین راحتی..همیشه همه چی واسش راحت تموم میشه..مثل مسئله اتاق 15 متری خونه عمو اینا..راحت کنار اومد..

حس کردم تمام اون یه ذره محبتی که دلم داشت از وحید میگرفت داره تیکه تیکه میشه..

حالم از خودم از زندگیم از وحید از همه چی بهم میخورد..بلند شدم مانتو و شلوارم و عوض کردم و منتظر وحید شدم..

با گوشیش زنگ زد به گوشیم و گفت_بیارش دم در ..و قطع کرد..

چرا فکر کرده من غلام حلقه به گوششم..چرا اینجوری باهام حرف زد..

هه..مسخرست..من چه خوش خیالم..اقا دوست دختر داره..واسش تولد میگیره و معلومه حسابی هم با هم صمیمی ان..اونوقت من نگران چیم..لحن حرف زدنش..

شال مشکیم و انداختم رو سرم و به مامان گفتم میرم بیرون و در و بستم..

دم در مانی رو دیدم..پسر همسایه مون..همسن خودم بود..قد و قوارش یه هوا از وحید بلند تر بود..همیشه نگاهم میکرد..نگاهش ناپاک نبود..

همیشه یه لبخند کمرنگ رو لبش بود..با دیدنش حس خوبی بهم دست میداد..ولی نه الان..الان که از درون داغونم..

سوار ماشین شدم و نشستم..نگام کرد..رنگش یکم پریده بود..

وحید_پس گوشی..

یه لبخند زدم و گفتم_برو..میدمت..

با تردید نگام کرد و ماشین و بدون اینکه اینبار تیکاف بزنه به حرکت دراورد..یکم از مسیر و که رفتیم..برگشتم سمتش و گفتم_فرناز کیه؟

زد رو ترمز..برگشت سمتم..با تعجب نگام میکرد..حرفی نمیزد..

چشمام اشکی شدن..چقد وقیح بود..چقد کثیف بود..حرفی نمیزد..

چقد اشغال بود..چطور دلش اومد با من این کار و بکنه..اون که میدونست من چقد سختی کشیدم..چقد بی پدری کشیدم..چرا نذاشت زندگیم و بکنم..چرا نذاشت این سه ماه بشه واسم خاطره..یه خاطره خوب..

اخماش رفت تو هم و قرمز شد و گفت_با اجازه کی رفتی سر گوشیم..

خوبه..بدهکارم شدم..

با بغض گفتم_با اجازه خودم..زنت..یادت که نرفته..

یهو داد زد_تو خیلی بی جا کردی..غلط زیادی کردی..بده من گوشی رو..

گریم گرفت..گوشی رو پرت کردم سر پاش که افتاد پایین..داد زد_ادم باش..

صدای هق هقم تو ماشین پیچیده بود..

با گریه گفتم_این فرناز کیه..کیه که باهات کار داره..که هنوزم که زن داری باهاته..کیه که تولدش و یادت بود..ولی تولد زنت و یادت رفت..اشغال..تو زن داری..دوست دختر دیگه واسه چیت بود..

زیر لبی گفت_ببر صداتو..

گوشیش زنگ میخورد..من فین فین میکردم..ماشین و روشن کرد..حرکت کرد و گوشی رو گذاشت رو

1400/03/19 09:03

گوشش و گفت_مگه نگفتم شب زنگ بزن..الان نه..داد زد_گفتم شب..

و قطع کرد..عین سگ میمونه..

تند تند گاز میداد و از بین ماشینا با سرعت رد میشد..

_هیچ وقت نمیبخشمت وحید..هیچ وقت..چطور تونستی با من این کار و بکنی..چرا نذاشتی بهت دل ببندم..

وحید_بسه..تمومش کن..

_چیو تموم کنم..فکر میکنی راحته..من تمومش کنم..اون دختره هم تمومش میکنه..

وحید_بهمش میزنم..

_فقط اینو؟

برگشت و با اخم نگام کرد..

وحید_ساکت میشی یا نه..گفتم یه چیزی بود تموم شد رفت..تو هم فراموش کن..

عصبی شدم..گر گرفتم..چرا انقد میخواست قضیه رو اسون بگیره..خیابون شلوغ بود و سرعت ما هم بالا..

با فریاد گفتم_چی رو تمومش کنم..دیگه از دستت خسته شدم..داری حالم و بهم میزنی..نامرد..نامرد تر از تو ندیدم..هیچی ازت بر نمیاد..عرضه هیچ کاری نداری..فقط دختر بازی..هوس باز اشغال..

که سیلی محکمش نشست رو گونه های برجستم..سوخت..سوزش داشت..ولی از همه مهمتر قلبم بود..جای ضرب دستش میسوخت..

برگشتم و نگاش کردم..تند تند نفس میکشید..

وحید_گفتمت خفه شو..خستم کردی..اصلا خوب کردم..میدونی چیه اصلا بهمش نمیزنم..چون دوستش دارم..نه..میدونی چیه..قضیه اینکه اون مثل تو نیست..اصلا میدونی باباش کیه..میدونی چقد پولداره..میدونی ماشین زیر پاش چیه..تو چی داری؟من باید دلم و به چیه تو خوش کنم..

چی داشت میگفت..اون..از من چه انتظاری داشت..که واسش پول در بیارم..که پولدار باشم..اون که میدونست من دختر کیم..اگه بابام معتادم نمیشد اون یه کارمند ساده بود که بعدم اخراج شد..اخه خدا..مگه من حساب بانکیم..اصلا اون که میدونست من وضعم اینطوریه چرا اومد خواستگاریم..یعنی همش..ای خدا..دردم و به کی بگم..

یهو وحشی شدم..هار شدم..با مشت افتادم به جون بازوهاش و سینش و فحش میدادم..با دست راستش سعی میکرد منو مهار کنه..یهو هولم داد و پرت شدم و خوردم به شیشه سمت خودم..

داد زد_بتمرگ سر جات روانی..

و یهو یی صدای مهیبی اومد و ماشین خورد به دوتا ماشین دیگه و کله معلق زد و از روی یه ماشین دیگه پرت شد و دیگه فقط صدای برخورد ماشین و جیغای مردم و بوی دود و اتیش و در اخر شکستن شیشه های ماشین و سوزش و بعد سیاهی و سیاهی و سیاهی..

دستام و پاهام بسته بودن..سنگین بودن..حسی نداشتم..چشمام بسته بود..همه جا تاریک بود..سعی کردم تکون بخورم ولی بدنم به شدت کوفته بود و درد میکرد..

یه لحظه ترسیدم....نکنه..نکنه منو دزدیده باشن..هول شدم..صدام گرفته بود..زور زدم..صدای خفه ای از تو گلوم در اومد..

ولی ترس از دزدیده شدن بهم قدرتی داد مه با تمام توان داد زدم_کمک...من کجام..مامان..وحید.. اینجا کجاست..

صدای قدمای چند نفر و شنیدم و بعد دستای گرمی نشست

1400/03/19 09:03

رو دستام..لازم نبود حدس بزنم..من دستای زبر مامانمو میشناسم..قبل از اینکه کسی حرف بزنه همه چی یادم اومد..تصادف..صدای دود..جیغ ..اتیش..مردم..شکستن شیشه ها..خیانت..وحید..

انقد بدنم درد میکرد که توانایی واسه بغض کردن بخاطر کارای وحید و نداشتم..

مامان_نترس مامان..من اینجام..

صدای مامان گرفته بود..ولی خیالم و راحت کرد..مطمئن شدم اینجا بیمارستانه..

_مامان..مامان..مامان با توام..چرا حرف نمیزنی؟

صدای فین فین مامان اومد..دستاش از رو دستام بلند شدصدای کفشاش رو سرامیکای بیمارستان میومد..صدای گریه ضعیفش و که داشت از من دور و دور تر میشد هم میشنیدم..

ستایش_پرستش..نگران نباش..

_ستایش..تو اینجایی..اینجا بیمارستانه؟

ستایش_اره..

1400/03/19 09:03

ادامه دارد....????

1400/03/19 09:03

?#پارت_#دوم
رمان_#پرستش?

1400/03/19 18:16

_چرا من نمیتونم تکون بخورم..مامان چش بود..چرا چشمام و بستن..وحید کجاست؟

حس کردم نمیتونه حرف بزنه..ولی نرفت..

با صدای خفه ای گفت_مامان نگرانته..چیزی نیست..وحیدم خوبه..بخش مرداست..

چرا تلگرافی حرف میزنه..حس خوبی نداشتم..

_ستایش..چیزی شده؟

بغضش ترکید..قلبم ایستاد..تنم داغ شد..چرا ستایش اینجوری میکنه..نکنه فلج شدم..حافظم که سره جاشه..قطع نخاع نشده باشم..نه خدا..

با بغض گفتم_ستایش..میدونی طاقتش و دارم..بگو..

نمیتونست..گریه امونش نمیداد..میون گریه گفت_پرستش..

اومد تو بغلم..سرش و گذاشت رو سینم و گریه میکرد..دردم اومد..صورتم جمع شد از درد ولی نتوستم حرف بزنم..

دوباره صدای قدمایی اومد و یه نفر ستایش و از رو تنم بلند کرد..

وصدای عمو که گفت_ستایش..اروم باش..درست میشه..

چی درست میشه..چی شده..

صدای زن عمو اومد..میتونستم با همین چشمای بسته هم تصورش کنم که سر و روش پر از طلاهای قدیمیه..زشت ولی قیمتی..

زن عمو_پرستش..بیداری؟

اخمام و کشیدم تو هم..کاشکی بره..مامانم کجاست؟

_اره..کسی نمیخواد بگه اینجا چه خبره؟

عمو_پرستش...عمو درد نداری؟

درد که خیلی دارم..کاشکی میشد بهش بگم عمو خودت و زنت و پسرت دردای منید..جالبه که عمو مهربون شده..

_بدنم کوفتست..عمو چرا کسی جواب منو نمیده..چرا حرفی نمیزنید.را چشمام بسته است..چرا پاهام حس نداره..

زن عمو_پرستش..تو..

عمو پرید بین حرفش و گفت_مهین..

حرف نزد..کاشکی اون میگفت حداقل چم شده..

دوباره صدای قدمایی اومد..احتمالا عمو اینا رفتن..کل محبت و همدردیشون همین بود..انگار نه انگار بجز اینکه دختر برادرشم..عروسشم..بقول ویدا ..زن پسرشم..مامان کجاست پس؟چرا نمیاد؟

_ستایش..هستی؟

با بغض گفت_اره..

عصبی شدم..داد زدم_یا حرف بزن یا برو بیرون..مامان و بگو بیاد..

چیزی نگفت..از اینکه همه جا تاریک بود و نمیدیدم عصبی شدم..از اینکه دست و پاهام حس نداشتن عصبی شدم..از درد بدنم..عصبی شدم با فریاد گفتم_پس چرا چشمام و باز نمیکنن لعنتیا..

صدای هق هق بلند ستایش رفت رو مخم..اومدم سرش داد بزنم که با گریه بلند بلند گفت_غصه نخور عزیزم..فدات شم..نترس..خودم میشم عصای دستت..خودم میشم چشماتوونمیذارم تنهایی اذیتت کنه..نمیذارم از تاریکی بترسی..پرستش..میترسی از تاریکی نه..

با ناله و گریه گفت_خدا..پرستشم دیگه نمیبینه..خدا..

جیغ میزد..گیج و منگ بودم..حرفاش تو گشم اکو میشد..صدای افتادن چیزی اومد..احتمالا ستایش بود..صدای قدمایی اومد..یا زهرا مامان..عمو ..زن عمو..دکترا و پرستارا..

ولیمن فقط احساس کردم گونه هام داغند..مرسی خدا..تکمیل شدم..

دستام درد میکردن..میتونستم تکونشون بدم..تازه حس بهشون برگشته بود..ولی

1400/03/19 18:17