439 عضو
تو..
دیگه هیچی واسم مهم نیست..حتی خبر مهم ثمین..
میدانی تنهایی کجایش درد دارد....انکارش..
اگه بگم غصه نخوردم..اگه بگم شبا بهش فکر نکردم..اگه بگم هیچی خوشحالم نمیکرد..اگه بگم حتی دوست نداشتم برم پارک نزدیک خونه..اگه بگم حرفای وحید و زن عمو رو فراموش کردم..دروغ بود..
هر روز هرروز که میگذشت حس تلخ طرد شدن..تحقیر شدن..کنار گذاشته شدن بیشتر میخواست خفم کنه..
مامان و ستایش هم ناراحت بودن..اما مامان با خیاطی و ستایش با درس و دانشگاهش خودش مشغول میکرد..ولی من چی..کار هروزم بود..بشینم یه گوشه و زل بزنم به نمیدونم کجا و غصه بخورم..
مامان هرروز میرفت بانک واسه وام..هربانکی رو که اسمشو شنیده بود و کسی معرفی میکرد که وام میدن رفته بود..ولی خب..اونا هم یا ضامن معتبر میخواستن یا یه حساب نسبتا خوب و در حال گردش که اگه ما داشتیم چه دردی داشتیم دیگه وام بگیریم..اوناییم که قرض الحسنه میدادن خرج یه شب بیمارستان خوابیدن من نمیشد..
سراغ دوست و اشنا رفت..ولی من از همون اول هم میدونستم که فامیلای ما پول بده نیستن..بعضیاشون که واقعا نداشتن و اوناییم که داشتن مگه مغزشون و خر گاز گرفته بود چهل میلیون پولشون وبدن به ما..نه بیست میلیون..چه فرقی میکرد..
مامان به خاطر من به همه رو انداخته بود..همه جا رفته بود..هر بانک و موسسه ای..اسم هر ادم خیری رو که شنیده بود سراغش رفته بود..
ولی هیچکس نداشت..نداد..دیگه واقعا همون یه ذره امیدی هم که تو دلم داشتم و از دست دادم..یه ماه تموم مامان رفت و اومد..هرکس که دیگه خیلی دلش میسوخت یه تومن میذاشت کف دست مامان..ولی اینو به کجای دردمون میزدیم..
دیگه وقتی مامان نشست و باهام حرف زدو مثلا میخواست منو راضی کنه که بذارم کلیشو بفروشه..بغضم ترکید..بدبختی تا کجا..تا چه حد..مگه من انقد پست بودم..من انقد عوضیم و خودم خبر نداشتم..بودم که مامان همچین پیشنهادی داد..
یا اینکه گفت خونه رو بفروشیم..همینم مونده بود..سه تا زن تنها..بی سرپناه ایندفعه هر سال باید اواره این خونه اون خونه میشدیم..خونه ای که مامان چشماش در اومدن پای پارچه های مردم تا پولش جور شد..
دیگه واقعا بریده بودم..فکر میکردم که تو حسرت دیدن دستای مامان میمیرم..چشمای قشنگ ستایش..نور..رنگ..زندگی..افتاب ..ماه..ستاره ها..برگای زرد پاییز..کارتون پلنگ صورتی..دیدن همه اینا واسم ارزو شده بود..عقده..
ثمین بالاخره برگشت..بعد از یک ماه و نیم..پارک بدون ثمین مزه نمیداد..نرفتیم تو این مدت..چقد دوست داشتم این دختر مهربون و زیبا رو ببینم..
ستایش گوشی و بهم داد و از اتاق زد بیرون..
ثمین_سلام بر لیدی زیبای من..چطوری؟
_از احوالپرسی شما
دختر بی معرفت..
خندید و گفت_ببخشید بخدا..یکم طول کشید..
_از یکم بیشتر..خوش گذشت..؟
ثمین_جات خالی...عالی بود..
_بله دیگه..ثمین خانم در جوار اقا علی بایدم بهشون خوش بگذره..
صدای خنده های سرخوشش پیچید تو گوشی..
ثمین_از خودت بگو..بهتری؟
_همونطوری..بی هیچ تغییری..
ثمین_واسه عمل کاری کردی؟
_میدونم که ستایش گزارش کامل داده...پس نپرس..
یه نفس عمیق کشید و با صدای شاد و مرموزی گفت_حالا اگه من بگم ..یه نفر پیدا شده که میخواد همه این پول و بهت بده واسه عملت..خوشحال میشی..؟
یه لحظه نفسم گرفت..یعنی کی؟یه ادم خیر..؟
_م..منظورت چیه؟
ثمین_من خیلی واضح گفتم..
_نکنه خودت..
ثمین_نه بابا..من اگه انقد پول داشتم میرفتم واسه خودم جهیزیه میخریدم که علی بیاد منو ببره سر خونه و زندگیمون..
چرت میگفت..میدونستم وضع مالیشون خوبه..
_این کی میگی...کی هست؟
ثمین به صداش یه غرور و افتخار خاصی داد و گفت_داداشم..اقای سیاوش معین مهر..
_داداشت؟
ثمین_اره..
_اون از کجا میدونه؟
پرو پرو گفت_پس ثمین خانم به چه درد میخوره؟
چه فرقی میکنه..بگه..نگه..همه که میدونن..اصلا چه اشکالی داره..؟
_حالا چرا خان داداش شما دست به خیر شدن؟
ثمین اب دهنش و قورت داد و با هیجان بیشتری گفت_راستش قبل از سفر تصمیم داشتم که خودم این پول و بهت بدم..از پس اندازم و یه مقدارم از علی باید میگرفتم..گفتم میرم و میام بهت میدم..ولی این مسافرتی که ما رفتیم با داداشمو دوستای داداشمو البته خانوادگی بود..رفتیم شمال و شهرهای اطرافش و خلاصه کنم برات..یه روز که من لب دریا داشتم طرح میزدم و طرحای قبلیم روملافه رو زمین بودسیاوش اومد و یه نگاهی بهشون انداخت تا رسید به طرح تو..یکم بهش خیره شد و بعد ازم پرسید که این واقعیه یا خیالی..منم سیر تا پیاز زندگیت و واسش تعریف کردم..اونم یکم دیگه به عکست خیره شد و رفت..شب موقع خواب اومد پیشم و گفت به دوستت بگو من همه خرج عملش و میدم نگران نباشه..بره سراغ کارای بستری شدنش..همین..
اصلا باورم نمیشد که همچین ادمایی هم پیدا بشن..که به همین راحتی واسه سلامتی یه غریبه دست به جیب بشن..اون از فامیلای خودمون و ..
اگه بگم خوشحال نشدم..دروغ گفتم..خیال اینکه دارم میبینم خیلی شیرین بود دیگه چه برسه به واقعیتش..اصلا یه لحظه حس کردم جلوی چشمام نورانی شد..
ولی یه دفعه با شک پرسیدم_اونوقت در ازاش چی میخواد؟
ثمین_هیچی..اون فقط میخواد کمکت کنه..یه کار خیر انجام بده..ببین پرستش..این پول واسه داداش من فقط خرج یه هفتشه..نگران نباش..تو فقط اوکیو بده تا من بقیشو حل کنم..اها راستی..قبلشم میخواد با خودت حرف بزنه..
_میذاری با مامان مشورت
کنم؟
ثمین_اره..حتما..پس خبرشو بهم بده..خداحافظ عزیزم..
_خداحافظ..
یعنی واقعا من بیدارم؟به این اسونی..من که از خدامه..ولی باید با مامان حرف بزنم..تازه..باید به خودشم بگم که این پول و به عنوان قرض قبول میکنم..هرچند که من تا بخوام پسش بدم باید یه کفنم واسه خودم بخرم..
معلوم بود جواب مامان چیه؟مگه میشد همچین اتفاق خوبی بیفته و مامان ناراضی باشه یا کسی خوشحال نشه..
مامان اولش کلی سوال پیچمون کرد و بعدم از خوشحالی رفت نماز شکر به جا اورد و سر نماز انقد گریه کرد که دیگه بزور بلندش کردیم..
ستایش خوشحال بود میخندید بلند بلند یه ترانه شاد و میخوند و احتمالا واسه خودش قر هم میداد..و من از ته دل خوشحال بودم..خنده از لبهام نمیرفت و شب با این خیال خوابیدم که بزودی بتونم دنیا رو ببینم..هر چند بد..ولی ببینم..قبل از خواب به عادت همیشه ایت الکرسی خوندم و از اعماق وجودم خدا رو صدا زدم و ازش تشکر کردم..
صبح اش انقد خوشحال بودم که از صبح زود بیدار شدم..ستایش خونه بود و کلاس نداشت..زنگ زد به ثمین و جواب ما رو بهش داد و کلیم ازش تشکر کرد..منم از پشت تلفن واسش یه ماچ ابدار فرستادم..
ثمین هم گفت که به داداشش میگه و ما رو با خبر میکنه..
الانم دوسه روز گذشته و از ثمین خبری نیست..احتمالا داداشش اون روز تحت تاثیر جو شمال و اب و هوای اونجا قرار گرفته بود و احساساتی شده بود..یعنی ممکنه پشیمون شده باشه..نه خدا..نه..این امیدمو ازم نگیر..انقد امروز که جمعه هم هست دلم گرفته و استرس دارم که تموم انگشتای دستام از بس ترق تروقشون کردم شل شدن..
خسته شدم..دستم و گرفتم به دیوار و از اتاق اومدم بیرون..ستایش و صدا زدم..
ستایش_بله..؟
_کجایی؟
ستایش_تو اشپزخونه..
رفتم پیشش..
_چکار میکنی؟
ستایش_نشستم رو زمین و دارم سودوکو حل میکنم..
منم نشستم و گفتم_جدول خریدی؟
ستایش خندید و گفت_نه بابا..پشت این کبریتا زدن..خیلی باحاله..دستشون درد نکنه واقعا..خدا اجرشون بده..
خندیدم..ابجی ما هم داغونه..
_ستایش..چرا ث..
صدای زنگ تلفن نذاشت حرفمو بزنم..
مامان_ستایش..بیا ببین کیه مامان؟
ستایش رفت و چند لحظه بعد با صدایی که توش خنده بود اومد و گفت_باشه..قربونت برم ..اره 6 اونجاییم..لطف کردی..ممنون..خداحافظ..
_کی بود؟
ستایش_ثمین..
قلبم تند تند میزد..خدا کنه چیزی بگه که دلم میخواد نه چیزی که دلم میگه..
_چی گفت؟
ستایش با خنده حرص دراری گفت_به نظرت؟
بی حوصله گفتم_کوفت ..میگم چی گفت؟
ستایش_امروز داداشش میخواد ببیندت..گفت زودتر می خواسته قرار بذاره ولی خب داداشش سرش خیلی شلوغ بوده..امروزم که جمعه است و نسبتا بیکاره..باید بریم همون پارکه..
یه
نفس عمیق کشیدم..خدا همچین داداشایی رو از ما نگیره..
خدا جون شکرت..شکر..
بعد از نهار رفتم حموم ..میخواستم مرتب و تمیز باشم..نمیدونستم که اون کیه و چکارست و چه شکلیه و اصلا پیره یا جوون..ولی باید من تر و تمیز میرفتم..
مانتو سبز یشمی ستایش و پوشیدم..خوش فرم بود..جین مشکی و شال مشکی..موهام و بالا سرم با کش بستم..از کلیپس خوشم نمیومد..ولی موهام چون بلند و زیاد بودن از زیر شال قشنگ میشدن..ستایش یکم از موهای صافم و ریخت تو صورتم و یه رژ کمرنگ صورتی به لب هام زد..نمیدونم چرا اون روز دوست داشتم عینک افتابی بزنم..شاید خجالت میکشیدم..ولی هرچی که بود..زدم..
خودشم اماده شد ..مامان و بوسیدیم و اونم واسمون دعا کرد و از خونه زدیم بیرون..
سر راه دوباره بوی عطر مانی پیچید تو بینیم..ایستادم..صدای قدمای محکمی اومد..حسش کردم..لبخند پاشیدم به صورتش..احساس کردم اون لبخندی رو که همیشه رو لبهاشه..اروم شدم..
_واسم دعا کن..
صدای ارومش اومد..
مانی_کار هر شبمه..
سرم و انداختم پایین..
-تو خیلی خوبی مانی..هم خوبی..هم حیفی..
مانی_نه به اندازه تو..
طاقت بیشتر موندن و نداشتم..
دستای ستایش و محکم گرفتم و رفتم..رفتم ولی مطمئن بودم مانی دعام میکنه..به دعاش احتیاج داشتم..
تا رسیدن به پارک سعی کردم اروم کنم خودمو..نمیخواستم وقتی باهاش حرف میزنم صدام بلرزه..شر شر عرق بریزم..
وارد پارک شدیم و رفتیم سمت همون نیمکتای همیشگی..مسیرشون حفظ شده بودم..
_ساعت چنده؟
ستایش_نزدیکای 6
_پس چرا نیومدن؟
ستایش_مسیرشون از اینجا دوره..میرسن الان..
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که ستایش هول هولکی گفت_اومدن..
قلبم تند تند شروع کرد ضرب زدن..وای ..چم شد..این همه تلاش کردم اروم باشم نشد..دوتا نفس عمیق کشیدم..اروم باش پری..اروم..
ستایش بلند شد و گفت من برم پیششون..
کاشکی میموند تا اونا بیان..
چند لحظه گذشت تا اینکه احساس کردم یکی نشست کنارم..با فاصله ولی بوی عطرش چنان پیچید تو بینیم که راه تنفسیم باز شد..بوی عطر مردونه..گرم..تلخ..پر از ارامش..یه نفس عمیق کشیدم..
_سلام..
سیاوش_سلام..از کجا فهمیدی من اینجام..
چشمم به روبرو بود..
_از بوی عطرتون..
دیگه از استرس چند لحظه قبل خبری نبود..
سیاوش_دوش گرفتم..
چه ربطی داشت..فهمید گیج میزنم گفت_با عطرم دوش گرفتم..ثمین همیشه میگه..عادت دارم عطر و رو خودم خالی میکنم..
چه خوب..مرد خوشبو خوبه..صداش که جوون میزد..احتمالا سن و سال دار نیست..ولی صداش و حرف زدنش محکم و گیرا بود..
سیاوش_از خودت بگو
_ثمین نگفته براتون؟
سیاوش_میخوام از خودت بشنوم..
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم منم محکم حرفام و خلاصه کنم و بگم..
_پرستش
ذاکر..21 ساله...دیپلم انسانی..با مامان و خواهرم زندگی میکنم..پدرم..پدرم فوت کرده و علت مرگش..
نمیدونستم چی بگم که گفت_مهم نیست..ادامه بده..
چه خوب که پیله نکرد..اصلا دوست نداشتم بگم بابام معتاد بوده و سنکوب کرده..نمیخواستم فکر کنه ما چه خانواده ای هستیم حالا..هر چند ثمین بهش گفته بود..
_تازه طلاق گرفتم..
سیاوش_چند وقته؟
_کمتر از دو ماه..اووم..همین..
سیاوش_واسه چی عینک میزنی؟
_خب..خب معمولا نا بینا ها میزنن..
ُسیاوش_نا بیناها براچی میزنن؟
از حرفاش سر در نمیاوردم..
_واسه اینکه بقیه بفهمن که طرف نابیناست و رعایتش کنن..
_تو میخوای بقیه بفهمن که نابینایی..؟
عجب غلطی کردم امروز عینک زدما..
_من فقط امروز زدم..
سیاوش_پس خواستی من بفهمم که نابینایی..ولی من که میدونستم؟
_منظورتون از این حرفا چیه؟
یه نفس عمیق کشید و گفت_هیچی..فقط از ادمای متظاهر بدم میاد..
_من متظاهر ..
پرید بین حرفم و گفت_مهم نیست..من این پول و بهت میدم..دلم میخواست یه کار خوب انجام بدم..خیلی وقت بود از زندگیم غافل بودم..
_ممنون..من قول میدم پولتون پس بدم..
سیاوش_چطوری؟
_خب..خب کار میکنم..
سیاوش_چه کاری؟
چه ادم پیله ایه..یه کلمه حرف میزنی تا به غلط کردم نندازدت کوتاه نمیاد..
_نمیدونم..فقط میدونم که هر وقت کار پیدا کنم..هرماه حقوقم و کامل میدم به شما..میدونم خیلی طول میکشه..ولی ..من بالاخره پستون میدم..
سیاوش_من از کجا بدونم پس میدی؟
اخم کرده گفتم_من چشم به مال کسی ندارم..اینم قرضه..
سیاوش_ضامن داری؟
_ثمین منو میشناسه..
سیاوش_چند وقته با هم دوستید؟
اروم گفتم_دو سه ماه..
سیاوش_ضمانتش مسخره است..چک داری؟
دسته چکم کجا بود..سوالا میپرسه ها..
_نه..
سیاوش_خب؟؟
یه فکری به ذهنم رسید..
_بهتون سفته میدم..برابر پولتون..
سیاوش_اوووم..خوبه..سفته..اوه
تا رسیدن به پارک سعی کردم اروم کنم خودمو..نمیخواستم وقتی باهاش حرف میزنم صدام بلرزه..شر شر عرق بریزم..
وارد پارک شدیم و رفتیم سمت همون نیمکتای همیشگی..مسیرشون حفظ شده بودم..
_ساعت چنده؟
ستایش_نزدیکای 6
_پس چرا نیومدن؟
ستایش_مسیرشون از اینجا دوره..میرسن الان..
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که ستایش هول هولکی گفت_اومدن..
قلبم تند تند شروع کرد ضرب زدن..وای ..چم شد..این همه تلاش کردم اروم باشم نشد..دوتا نفس عمیق کشیدم..اروم باش پری..اروم..
ستایش بلند شد و گفت من برم پیششون..
کاشکی میموند تا اونا بیان..
چند لحظه گذشت تا اینکه احساس کردم یکی نشست کنارم..با فاصله ولی بوی عطرش چنان پیچید تو بینیم که راه تنفسیم باز شد..بوی عطر مردونه..گرم..تلخ..پر از ارامش..یه نفس عمیق
کشیدم..
_سلام..
سیاوش_سلام..از کجا فهمیدی من اینجام..
چشمم به روبرو بود..
_از بوی عطرتون..
دیگه از استرس چند لحظه قبل خبری نبود..
سیاوش_دوش گرفتم..
چه ربطی داشت..فهمید گیج میزنم گفت_با عطرم دوش گرفتم..ثمین همیشه میگه..عادت دارم عطر و رو خودم خالی میکنم..
چه خوب..مرد خوشبو خوبه..صداش که جوون میزد..احتمالا سن و سال دار نیست..ولی صداش و حرف زدنش محکم و گیرا بود..
سیاوش_از خودت بگو
_ثمین نگفته براتون؟
سیاوش_میخوام از خودت بشنوم..
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم منم محکم حرفام و خلاصه کنم و بگم..
_پرستش ذاکر..21 ساله...دیپلم انسانی..با مامان و خواهرم زندگی میکنم..پدرم..پدرم فوت کرده و علت مرگش..
نمیدونستم چی بگم که گفت_مهم نیست..ادامه بده..
چه خوب که پیله نکرد..اصلا دوست نداشتم بگم بابام معتاد بوده و سنکوب کرده..نمیخواستم فکر کنه ما چه خانواده ای هستیم حالا..هر چند ثمین بهش گفته بود..
_تازه طلاق گرفتم..
سیاوش_چند وقته؟
_کمتر از دو ماه..اووم..همین..
سیاوش_واسه چی عینک میزنی؟
_خب..خب معمولا نا بینا ها میزنن..
ُسیاوش_نا بیناها براچی میزنن؟
از حرفاش سر در نمیاوردم..
_واسه اینکه بقیه بفهمن که طرف نابیناست و رعایتش کنن..
_تو میخوای بقیه بفهمن که نابینایی..؟
عجب غلطی کردم امروز عینک زدما..
_من فقط امروز زدم..
سیاوش_پس خواستی من بفهمم که نابینایی..ولی من که میدونستم؟
_منظورتون از این حرفا چیه؟
یه نفس عمیق کشید و گفت_هیچی..فقط از ادمای متظاهر بدم میاد..
_من متظاهر ..
پرید بین حرفم و گفت_مهم نیست..من این پول و بهت میدم..دلم میخواست یه کار خوب انجام بدم..خیلی وقت بود از زندگیم غافل بودم..
_ممنون..من قول میدم پولتون پس بدم..
سیاوش_چطوری؟
_خب..خب کار میکنم..
سیاوش_چه کاری؟
چه ادم پیله ایه..یه کلمه حرف میزنی تا به غلط کردم نندازدت کوتاه نمیاد..
_نمیدونم..فقط میدونم که هر وقت کار پیدا کنم..هرماه حقوقم و کامل میدم به شما..میدونم خیلی طول میکشه..ولی ..من بالاخره پستون میدم..
سیاوش_من از کجا بدونم پس میدی؟
اخم کرده گفتم_من چشم به مال کسی ندارم..اینم قرضه..
سیاوش_ضامن داری؟
_ثمین منو میشناسه..
سیاوش_چند وقته با هم دوستید؟
اروم گفتم_دو سه ماه..
سیاوش_ضمانتش مسخره است..چک داری؟
دسته چکم کجا بود..سوالا میپرسه ها..
_نه..
سیاوش_خب؟؟
یه فکری به ذهنم رسید..
_بهتون سفته میدم..برابر پولتون..
سیاوش_اوووم..خوبه..سفته..اوه
سیاوش_اووم..خوبه..سفته...عالی ه...
یه نفس عمیق کشید بلند شد و گفت_من این پول و بهت میدم..نیازی هم به ضامن و چک و سفته نیست..اگه این پول و واسه کار دیگه ای میخواستی ازت حتما سفته میگرفتم..ولی این
پول واسه چشماته..ندادی هم ندادی..اگرم خواستی بعدم پسم بده..
خودم تو یه بیمارستان خوب اشنا دارم..کارات و ردیف میکنم..وکیلم هم میفرستم بره بانک چشم واسه قرنیه.. ثمین باهات هماهنگ میکنه...خیالت راحت باشه..مشکلی نیست..فعلا..
رفت..صدای قدم های محکمش طنین می انداخت تو فضای خلوت پارک..چی گفت دقیقا..گفت مشکلی نیست..گفت توی یه بیمارستان خوب اشنا داره..گفت وکیلشو میفرسته واسه قرنیه..
چقد محکم حرف میزد..صداش پر از جذبه بود..وقتی حرف میزد نمیتونستم زیاد نطق کنم..صداش اینطوره قیافش چطوریه..ولی مغرور بودا..چه ادم خوبی بود..وای چشمامو بگو..یعنی درست شد..
چقد الان حس های خوب تو من جمع شده..پر از انرژی مثبتم..
الان میتونم از ته دل یه نفس عمیق بکشم و بگم ..من چقد خوشبختم..همه چی ارومه..
صدای جیغ جیغای شاد ستایش و به جون خریدم و ماچ و بوسه های ابدارشو..
ثمین اومد کنارم و بعد از کلی بوسه و حرفای شیرین و قشنگ خیالمو راحت کرد که داداشش خوش قوله و سرش بره قولش نمیره و بهم دلداری داد که هر چه زودتر منم میتونم ببینم..
سرراه یه جعبه شیرینی خریدیم و اون شب و هرسه تامون جشن گرفتیم..به دور از فکر و خیالایی که شبا ازارم میدادن..نیش و کنایه های زن عمو..حرفای حرکات وحید...سیاهی دنیا..اون شب خوب بود..عالی بود.. پر از خنده بود..تاریک بود ولی دلم روشن بود به اینده...اون شب امید بود...اون شب واسه من پر از سفیدی بود..اون شب خدا مهمون دل من بود..
خستگی را تو به خاطر مسپار که افق نزدیک است و خدایی که تو را میبیند و به عشق تو همه حادثه ها میچیند..که تو یادش افتی و بدانی که همه بخشش اوست و همینش کافی است..
این روزا همه چی داره خیلی سریع اتفاق میفته..سریع و خوب و عالی..خیلی خوشحالم..خوشحالم که اون روز حرف ستایش و گوش کردم و رفتم پارک و انجا تو روزای بعد با ثمین اشنا شدم و در اخر..سیاوش..کسی که قراره نور چشمامو بهم برگردونه..میدونم همه اینا کار خداست..اینکه به دل سیاوش بندازه که به من کمک کنه..
ثمین هرروز زنگ میزنه و حالم و میپرسه یا پامیشه میاد خونمون..میگه داداشش پیگیر کارامه..با اینکه سرش خیلی شلوغه ولی غافل نشده..وکیلشم رفته دنبال قرنیه واسه چشمام..
با ستایش و ثمین رفتیم بیمارستان واسه یه سری از ازمایشات..خداروشکر قرنیه واسه چشمام پیدا شد..یه سری ازمایش دادم..خون و ادرار..دکتر هم معاینه ام کرد و خیالم و راحت که انشالله مشکلی پیش نمیاد..
ثمین میگه سیاوش تو یکی از بهترین کلینیک های چشم واسم وقت گرفته زیر نظر یکی از بهترین دکترای تهران..میدونم پولش احتمالا نجومی بشه ولی میارزه..در هر صورت اب که از سر گذشت چه یه وجب چه
صد وجب..
خدارو شکر جواب ازمایشا هم خوب بود و قراره فردا برم بستری بشم واسه عمل..
امروز ثمین زنگ زد و گفت سیاوش با دکترم صحبت کرده دکتر بهش گفته نگران نباشه..درسته عمل سخت و حساسیه و دوساعت وقت میبره ولی اونا هم کارشون و بلدن..فقط یه روز قبل از عمل باید حمام کنم و شب هم شام نخورم..بیهوشی کامل دارم..
چقد میترسم..استرس دارم..یه دفعه بیهوشم کنن دیگه بهوش نیام..زیر عمل نمیرم..چشممو سوراخ نکنن..درد نداشته باشه..وای انقد میترسم که داشتم پشیمون میشدم..یاد این چراغای بالای تخت اتاق عملا که تو فیلما نشون میده میفتم مو به تنم سیخ میشه..
ادامه دارد....☺☺☺☺
1400/03/20 10:19?#پارت_#چهارم
رمان_#پرستش?
چقد خوبه که سیاوش خودش دنبال کاراست..این نشون میده که چقد مسئولیت پذیره..
ستایش میگه چهرش خیلی جدیه..خیلی پرجذبست..قد بلند و چهار شونه..خوش هیکل و بروبازو داره..پوست گندمی و چشم و ابروی مشکی..جذابه..چهرش معمولیه ولی جذابه..
میگه وقتی نگاهش میکنی کلا لال مونی میگیری..خیلی جدی و مغروره و البته اخمو..میخنده و میگه رو هم رفته خیلی جیگره..
مبارک صاحابش..من که ممنونشم..تا عمر دارم دعاش میکنم..
چقد دوست دارم روزی برسه که برم زل بزنم تو چشمای دریده وحید و بگم میبینم..ذات کثیف تو و مامانتو میبینم..تا بسوزه..هم خودش هم مامان ظالمش..
شب بعد از اینکه حمام کردم و یه لیوان شیر خوردم و ایت الکرسی خوندم با ارامش خوابیدم..با ارامش اینکه فردا یه روز جدیده واسم..
_ستایش..میترسم..
ستایش دستام و گرفت تو دستش و گفت_قربون خواهر نازم بشم..از چی میترسی..به این فکر کن که تا چند ساعت دیگه همه چی و میبینی..میفهمی..همه چیو؟
اب دهنم و قورت دادم..از دیروز همش دارم خودم و اینجوری اروم میکنم..صبح ثمین اومد دنبالمون و چهار تایی با هم اومدیم بیمارستان..
منو بستری کردن..نه بستری اونجوری..از ترس فشارم افتاده بود بهم سرم زدن..
سیاوش وکیلشو فرستاده بود بیمارستان واسه انجام کارا..اقای راد..یه بارم اومد پیشم و گفت_خانم ذاکر خیالتون راحت..همه کارا انجام شده..نگران نباشید..فقط ازش تشکر کردم..ثمین میگفت این یکی از وکیلای داداششه..کلی وکیل داره..
از ترس دارم سکته میکنم..مامان انقد گریه کرد که به سکسکه افتاد..میخواست بره تو نماز خونه که دستش و گرفتم و با صدای لرزونی گفتم_مامان..میدونم لازم نیست بهت بگم..واسم دعا کنی..
میدونم دعای نماز اول وقتت واسه منه..ولی..
با بغض گفتم_به خدا بگو خستم..نمیکشم..بسمه..
گونه هام خیس شدن..
_بهش بگو این امید اخرو ازم نگیره..دق میکنم مامان..
دستش از بین دستام کشیده شد و با گریه از اتاق زد بیرون..
ستایش_چرا اینجوری میکنی؟امروز که باید خوشحال باشی؟چته تو؟
_نمیدونم چمه..دلم گرفته..میترسم ستایش..میترسم بی فایده باشه..
ستایش پشت دستم و بوسید و گفت_امیدت بخدا خواهری..درست میشه..
دوضربه به در خورد و یه سرفه کوتاه و صدای پر تعجب ستایش_سلام اقای معین مهر..چرا زحمت کشیدین..شما چرا؟
معین مهر..؟سیاوشه؟صدای قدماش رو سرامیکای بیمارستان به گوشم میرسید..
سیاوش_سلام
گونه خیسمو پاک کردم و خودم و یکم کشیدم بالا و گفتم_سلام..
گوشی ستایش زنگ خورد و با معذرت خواهی رفت بیرون..
سیاوش_واسه چی گریه میکردی؟
با صداقت گفتم_میترسم..
سیاوش_از اینکه بهوش نیای..یا اینکه دیگه نبینی..؟
_هردو..
سیاوش_بهتره نگران
این باشی که چشمات خوب بشن..
منظورش چی بود..
_اگه بهوش نیام مهم نیست..؟
سیاوش_مگه خودت به مامانت نمیگفتی که اگه نبینی دق میکنی..چه فرقی میکنه..
اخم کردم..
_شما همیشه انقد رک هستین؟
سیاوش_اکثر اوقات
_کار خوبی نیست..
سیاوش_خودم بهتر میتونم تشخیص بدم..
به تو چه اصلا..دوست دارم گریه کنم..حیف بهش مدیونم و گرنه پا میشدم تا میخورد میزدمش..
سیاوش_حالا اخم نکن..زشت میشی..بهتره نگران نباشی..این دکتره حرفه ایه..یه پاش اینجاست..یه پاش انگلیسه..دکتر بیهوشیتم از بهترینای ایرانه..شانس اوردی من معرفیت کردم..وگرنه این دکترا با هم تو یه تیم پزشکی نبودن..
چه با افتخار و غرور حرف میزنه..حالا انگار میخواد اپلو هوا کنه..
اروم گفتم_بله..ممنون..
سیاوش_نگفتم که تشکر کنی..گفتم که اروم شی..از دخترای جیغ جیغو بدم میاد..
عصبانی گفتم_ببخشید..ولی من ازتون نخواستم امروزتون و خراب کنید و تشریف بیارید اینجا و صدای جیغ جیغوی منو بشنویید..
خیلی خونسرد گفت_لازم به معذرت خواهی نیست..اومدم دنبال وکیلم..یه جلسه خیلی مهم داریم..گفتم تا اینجا اومدم ببینم اوضاع چطوره..همه چی اوکیه؟
_بود؟
سیاوش_چی؟
_اوکی..
سیاوش_نه خیلی..یه دختر جیغ جیغوی لوس سرمو خورد..به هر حال..امیدوارم خدا شفات بده..فعلا..
رفت..این چرا اینطوری حرف زد با من..انگار میخواد به دیوونه بگه خدا شفات بده..پاشم درب و داغونش کنم بچه پرو ..چرا انقد روداره..چرا انقد خونسرده..ووی..چقد ازدستش عصبانیم..وای خدا..یادم نبود..چشمام..این سیاوشم با حرفاش کاری کرد یادم بره ..خداجون میترسم..
تا دو ساعت بعد من گریه میکردم..بعد از دوساعت دو تا پرستار اومدن بردنم اتاق عمل..پشت در اتاق عمل با گریه گفتم_مامان..یادت نره واسم دعا کنی..دوستت دارم مامان..
صدای گریه مامان و ستایش و ثمین بیشتر دلم و اشوب میکرد..پرستارا بردنم یه جایی دیگه..نمیدیدم ولی یه سر و صداهایی بود..خوابوندم روی یه تخت و یه کارایی میکردن و با هم حرف میزدن که دیشب مهمونی چطور بوده و این حرفا..انگار نه انگار من دارم سکته میکنم از ترس..نمیدونم اتاق سرد بود یا من سردم بود..
صدای یه مرد اومد..دست گذاشت رو شونم و گفت_چطوری؟
وا..این کی بود؟چه بی صاحاب اینجا..
دوباره گفت_میترسیدی که گریه میکردی؟
_ا..اره..
مرده_نترس..چند سالته؟
_21
یه چیزی گذاشت رو بینیم..
مرده_اسمت چیه؟
_پرستش..
مرده_خوبه..دیگه نمیترسی؟
چشمام روی هم افتاد و نمیدونم جوابش و دادم یا نه..
از درد سوزش چشمام میخواستم جیغ بزنم..
_چشمام میسوزه..ای..درد میکنه..مامان چشمام دارن اتیش میگیرن..
مامان با نگرانی گفت_عزیزم..خوب میشی ..تازه دو سه ساعته از عملت
گذشته..ستایش..پاشو برو پرستارو صدا کن..
ستایش و پرستار با قدمای تند و سریع اومدن تو اتاق و پرستاره گفت_چه خبرته دختر..اینجا رو گذاشتی رو سرت..خب طیبیعیه این دردا..چشمات عمل شده..توشون با قیچی و چاقو کار شده ..درد داره دیگه..
ووی..مو به تنم سیخ شد..یعنی سیخ و چاقو کردن تو چشمم..
پرستار_الان واست یه مسکن میزنم که دوباره لا لا کنی..
مامان به پرستاره گفت_دکتر کی معاینش میکنه..
پرستار_فردا..
وقتی رفت ستایش دستم و گرفت و گفت_خوبی خواهرم؟
_نه..
ستایش گونمو بوسید و گفت_اروم باش..خوب میشی..
و دوباره بیهوش شدم..
اینبار که بهوش اومدم..هنور درد داشتم..ولی قابل تحمل بود..هیچ صدایی نمیومد..اروم گفتم_مامان..ستایش؟
جوابی نیومد..اینبار بلند تر گفتم_ستایش؟مامان کجایید؟
در باز شد و صدای مهربون ستایش اومد_جانم پری..بیدار شدی؟
_اره..مامان کجاست؟
ستایش اومد کنارم و گفت_مامان خیلی خسته بود..فشارشم بالا بود..ثمین هم بیچاره چشماش باز نمیشد..مامان و برد خونه و خودشم رفت..ولی صبح زود میان..همراهم قبول نمیکردن..ولی داداش ثمین زنگ زدو هماهنگ کرد..گذاشتن من بمونم..
دوباره یاد زبون درازش افتادم..بچه پرو..
_چکاره اینجاست که هر چی بگه انجام میدن؟
ستایش_همه دکترای اینجا باهاش رفیقن..مثل اینکه سهام داره اینجا..
بله..پس اینجا مال خودشونه که انقد چپ میره راست میاد دستور میده..
_ستایش..گشنمه..از نهار دیروز هیچی نخوردم..
ستایش_الان میگم واست شام بیارن..
با رفتن ستایش تلفن اتاقم زنگ خورد..دست کشیدم بغل تخت و پیداش کردم..نزدیک بود بیفته که سریع گرفتمش..
گوشی رو برداشتم و گفتم_بله..
صدای سیاوش پیچید تو گوشی..
سیاوش_چشمات چطورن؟
_سلام اقای معین مهر..
از رو نرفت و گفت_علیک..چشمات چطورن؟
وقتی نیستش دوست دارم بزنمش..ولی صداش و که میشنوم خفه خون میگیرم..
_مرسی..هنوز که بازشون نکردن..
سیاوش_شنیدم باز جیغ جیغ کردی....خسته نمیشی انقد جیغ میزنی..
نفسش و داد بیرون و گفت _نگران نباش..فردا بازشون میکنن..دکترت از عمل راضی بود..تا یه هفته احتمال تاری دید داری..تا یک ما هم چشمات سوزش و ابریزش داره..هر هفته باید بری پیش دکترت واسه معاینه..تا یک ماه..
دارو هم واست قطره چشم کورتون و قرص استازولامید نوشته..حتما استفادشون کن..فردا پانسمان چشمات و باز میکنه و معاینت میکنه..اگه راضی بود..مرخص میشی..
اوه..اوه..این مگه دکتره..از کجا میدونه اینا رو..
_شما..خودتون منو عمل کردید؟
سیاوش_چطور؟
_اخه..مثل دکترا حرف میزنید..
صداش یکم از اون خشکی دراومد و گفت_دکتر دور و برم زیاد هست..اطلاعات تو رو هم با دکتر صحبت کردم اون بهم گفت..
_اقای
معین مهر..خواستم..من..ممنونم..بابت همه چی..شما کاری رو انجام دادید که نزدیکترینای من ازش فرار کردن..محبتتون و نمیدونم چطور جبران کنم..
سیاوش_تشکر لازم نیست..خودم خواستم ..اگه کاری رو نخوام..هرگز انجامش نمیدم..ولی خودم خواستم بهت کمک کنم..خواست خدا بود..به هر حال..موفق باشی..خداحافظ..
قطع کرد..چقد ممنون بودم ازش..الان یکی از دلایل خوب شدن چشمام..دیدن سیاوش معین مهره..ولی بازم دوست دارم اون کلش و بکوبم تو دیوار..بد اخلاق...
دوست دارم هرچه زودتر ببینم..حتی اگه تار باشه..حتی اگه باسوزش و درد باشه..فقط از این سیاهی نجات پیدا کنم..
ستایش_چی میگفت؟
_حال چشمم و پرسید..
ستایش سینی غذا رو با سر و صدا گذاشت رو میز استیل جلوی تخت و گفت_خیلی مرد خوبیه..خیلی اقاست..رفتاراش ..حرکاتش..حرف زدنش..عین یه جنتلمنه واقعیه..مثل این پسرای لوس تتیش مامانی نیست..ابهت داره ناکس..همیشه هم با کت شلواره..ثمین میگه من تا حالا داداشمو با لباس اسپرت ندیدم..اگر هم دیدم یادم نمیاد..میگه داداشم خیلی مغرور و بداخلاقه..البته میگه بداخلاقیش واسه مشکلیه که با خانوادش داره..باورت میشه پری..ده ساله با خانوادش قهره..
_واقعا؟
ستایش_اره..الان 31 سالشه..فکرشو بکن..از 21 سالگی با مامانش قهره..
_چرا؟
ستایش_نمیدونم..ثمین نگفت..حالا بعدم از زیر زبونش کش میرم..
بیا غذات یخ کرد..
چه جالب..چه عجیب..یعنی واقعا 10 ساله با مامانش قهره..حتما واسه اونم اینطوری زبون درازی کرده..بد اخلاق..وای..کی میشه فردا بشه..خوابم نمیبره..
_ثمین..پاشو به داداش گردن کلفتت بگو به این دکتره بگه بیاد دیگه..دلم داره میترکه..
ثمین با صدایی که توش خنده بود و مثلا میخواست خودش و ناراحت نشون بده گفت_چکار داداشم داری؟ماشالله بهش..قربون قد بلندش برم..
متعجب گفتم_چه ربطی به قدش داشت..
ثمین_هرچی..داداشمه..دوست داشتم الکی تعریفشو بدم..
_نابودیا ثمین..برو به دکتره بگو بیاد..
ثمین_میاد خوب دیگه..چقد غر میزنی..عمل داره..عملش باید تموم شه..بابا این دکترا فیس و افاده دارن دیگه..از عمل که بیاد باید بره استراحت کنه..بعدش یه لیوان غلیظ قهوه بخوره..خوب که ریلکس کردپا میشه میره معاینه بیمارای دیروز..
دستم و تو هوا نمایشی تکون دادم و گفتم_مامانم اینا..نگو قهوه..هوس کردم..
ثمین_دوست داری؟
_چی؟
ثمین_تو که نابودتری..قهوه دیگه؟
_اها..نه بابا..چیه این..یه بار ستایش رفت خرید گفت یه دفعه جایی دیدیم گفتن این چیه نگیم شیر کاکائو..حالا ما هم بلد نبودیم درست کنیم..بار اول انقد قهوه ریخت که مزه خاکستر سیگارو میداد تازه خودشم خالی میخورد بدون شکر میگفت با کلاس تره..یه بار هم انگار تو
تشت اب یه ذره کاکائو ریخته باشی..دیگه کلا از خیر خوردنش گذشتیم..چیه اینا که میخورید..مگه چایی چشه؟
ثمین با خنده گفت_منم دوست ندارم..ولی داداش سیاوش خیلی دوست داره..سروشم میخوره..ولی اون زنش قهوه خورش کرد..دختره افاده ای..
_سروش کیه؟
ثمین_داداش بزرگم..اسمش سروشه..زنشم فیروزه است..از اوناشه ها..
_خوبه..پس تو خواهر شوهر بازی بلدی؟
ثمین_برو بابا..ندیدیش..اولش یه جوری باهات رفتار میکنه احساس میکنی این خواهر گمشدته..بعدش یه جور مارموز میشه که فقط خدا میشناسدش..
خندیدم..همه جا از این حرفا هست..
_ثمین ..چی شد پس این دکتره..
ثمین_میاد الان..
_مامانم کجاست..ستایش پس؟
ثمین یه خمیازه کشید و گفت_مامانت که رفته واسه نماز..ستایشم که طفلی صبح زود کلاس داشت گفت خودم و واسه معاینه تو میرسونم..الان دیگه پیداش میشه..
همون موقع گوشی ثمین زنگ خورد..
ثمین_جانم داداش؟..خب سلام..نه هنوز..ا..بیچاره این طفلی مرد از استرس..واسه چی میخندی..؟جیغ..نه..بی مزه..خیلی خب..باشه ممنون..خداحافظ..
قطع که کرد گفتم_چی شد؟
ثمین_تو دیروز جیغ جیغ کردی؟
_نه چطور؟
ثمین_سیاوش میگفت دوستت دیروز خودش تنهایی یه ارکست راه انداخته بود حسابی..میگه دوستت خیلی جیغ جیغو..
با اخم گفتم_اینا رو داداش ترسناکت گفت..دیروز از درد چشمام داشتم میمردم..پرستار و گفتم بیاد واسم مسکن بزنه..
ثمین خندید و گفت_این داداش منم چه اکتیو شده..من سرما میخورم نمیره داروخانه واسم یه تب بر بخره..از دیروز هی داره با دکترت حرف میزنه..
لبخند کمرنگی ناخواسته نشست رو لبم..اینکه یکی نگرانت باشه..خیلی حس خوبیه..اونم اگه یه مرد باشه..چیزی که من تو زندگیم اصلا ندیدم..
ثمین_اها..راستی ..این دکتره یه عمل دیگه هم داره..عصر میاد واسه معاینه ات..
وا رفتم..یعنی چی؟
اومدم باز غر غر کنم که دو تقه به در خورد و صدای سلام کردن یه مرد اومد..
واسم اشنا بود..صداش و میشناختم..ولی..واسه چی..چرا اومده بود..
ثمین اروم جواب سلامش و داد..صدای قدماش میومد..من به کسی نگفته بودم واسه عملم..این از کجا فهمید..
صداش از کنار تختم اومدکه گفت_خوبی؟
_اینجا چه کار میکنی؟
صداش همچنان اروم بود_نگرانت بودم..
چقد همه این روزا نگران من میشن..چه خبره..
_ممنون..از کجا میدونستی من بیمارستانم..به کسی نگفته بودم..
سرش و اورد نزدیکتر..صداش واضح تر بود.._بهت گفته بودم من پشتتم..تو منو نمیبینی..ولی من همیشه کنارتم..
خجالت میکشیدم..مخصوصا که ثمین هم اونجا بود و حرفای مانی رو میشنید..رو گرفتم سمت دیگه..ثمین فهمید خجالت کشیدم گفت_اقا مانی ..خیلی خوش اومدید..چه گلای قشنگی..وای پرستش اقا مانی یه دسته رز سفید
واست اورده..
اروم گفتم_ممنون..
ثمین_من برم یه گلدونی واسه اینا پیدا کنم..
کاشکی نمیرفت..خجالت میکشیدم از تنهایی با مانی..با اینکه پسر خوبی بود..با اینکه لبخنداش ارومم میکرد..ولی..
مانی_ناراحتی من اینجام..
_نه..ولی..نمیفهمم واسه چی اومدی؟
مانی_اومدم عیادته مریض..
_من به کسی نگفته بودم..
مانی_خب حالا من اومدم..ایرادی داره..
_مانی..ممنونم که اومدی ..ولی من..
مانی_پرستش..
یه جوری گفت پرستش که نتونستم دیگه حرف بزنم..یه جور اروم..یه جور مظلوم..
مانی_دلم برات تنگ شده بود..هرروز به عشق دیدن تو میومدم و سرراهت می ایستادم تا ببینمت..از دانشگاه خودم و میرسوندم که فقط یه لحظه احساست کنم..
_تمومش کن مانی..
مانی_نه..الان نه..الان که دیگه این سکوت و شکستم..الان که دیگه همه چیو فهمیدی نه..میدونم چشمات خوب میشن..منتظرم که بیای و منو ببینی..میخوام بیای و خودت..با چشمای قشنگت..حرف دلم و از چشمم بخونی..مراقب خودت باش..
رفت..
ثمین_اینم گلدو..ا ..اقا مانی کجا..پری این کجا رفت..؟
سرم و اروم تکون دادم..
صدای گذاشتن گلدون و روی میز کناریم شنیدم و صدای اروم ثمینو که گفت_دوستت داره..
چیزی نگفتم..
ثمین_معلومه دوستت داره..نگرانت بود..
_از کجا میدونست من بیمارستانم؟
ثمین_من بهش گفتم..
با تعجب با ابروهای بالا رفته گفتم_چی؟تو گفتی؟اصلا تو مانی و از کجا دیدی؟
نمیدونم چرا خوشم نیومد که مانی و ثمین با هم حرف زده باشن...شاید..چون میخواستم همه توجه و حمایت مانی مال من باشه..
ثمین_دیروز صبح که اومدم دنبالت بیایم بیمارستان دیدمش..مثل اینکه داشت میرفت دانشگاه..حال تو رو پرسید من بهش گفتم..
یه نفس عمیق کشیدم..
ثمین_تو هم دوسش داری؟
نمیدونستم..نمیدونم این حسی که به مانی دارم چیه..یه حس خواهرانه..عاشقانه..حمایتگرا نه..ولی شاید اگه میخواستم واقع بینانه نگاه کنم..از اینکه میدیدم نگرانمه..از اینکه میدیدم دور و برمه..خوشم میومد..حس خوبی بود..باید اعتراف کنم که من..عقده ای شده بودم..
_نمیدونم..
ثمین_کسی که عاشقه تو عشقش شک نمیکنه..
_چی میگی تو..عشق کیلویی چنده؟فقط نمیدونم ازش خوشم میاد یا نه؟یعنی خوشم میاد ازش..ولی نه از اون خوش اومدنا..یه خوش اومدن معمولی..میفهمی چی میگم؟
ثمین با خنده گفت_اینجوری که تو گفتی نه..
با لبهای اویزون تکیه دادم به تخت..
_خسته شدم..پس کی میان..
ستایش پرید تو اتاق و گفت_سلام سلام..من اومدم..
_سلام..چه عجب..مامان کجاست..نماز جعفر طیار میخونه؟
ستایش_نه..داره با دکترت حرف میزنه..وای پری دارن میان ..
قلبم شروع کرد تند تند زدن..زیر لب صلوات میفرستادم..یعنی ممکنه عمل خوب نباشه و قرنیه ها به چشمام
نسازن و پسش بزنن..
صدای حرف زدن مامان با اقای دکتر و صحبتای دوتا پرستار همراهش میومد..
دکتر_خب..خب..اینم از پرستش خانم عزیز..دختر چی کردی..از صبح از اینور اونور دارن زنگ میزنن که بدو برو برس به این خانم جیغ جیغو..چکار کردی..جیغ جیغ کردی؟
وای خدا..این سیاوش ابرو واسم نذاشته..دهن لق..
ثمین خندید و گفت_جریانش مفصله دکتر..
دکتر_شما خوبی ثمین خانم..علی اقا چطوره..مامان خوبن؟
ثمین_ممنون..سلام دارن خدمتتون..الهه جان چطورن؟
دکتر_الهی شکر..بهتره..خب..بریم برسیم به چشمای دخترم...
دکتر مهربونی بود..اومد کنارم..سمت چپم بودپرستارا هم فکر کنم پشت سرش بودن و صدای پچ پچشون میومد..
سمت راستم مامان و ستایش و ثمین ایستاده بودن..صدای صلواتای زیر لبی مامان و میشنیدم..دستم تو دستای ستایش بود..ارومم میکرد..
دکتر اروم باند دور سرم و چشمام و برداشت..روی چشمم هنوز یه چیزی بود..فکر کنم گاز بود که با چسب به چشمام چسبیده بود..دکتر برش داشت..یکم دردم اومد..چشمام هنوز بسته بودن..
دکتر_خب..هر وقت گفتم..چشمات و باز کن..
قلبم تو سینه میکوبید به در و دیوار..صدای ذکر گفتنای مامان بلند تر شده بود..گرمم بود..عرق کرده بودم..
دکتر_حالا اروم چشمات و باز کن..
بسم الله گفتم و باز کردم..ولی..ولی همه جا سیاه بود..
با بغض ..با نا امیدی گفتم_سیاه..
صدای وای گفتن ثمین و شنیدم..فشار دست ستایش بیشتر شده بود..
دکتر اما خونسرد گفت_ببند..از دوباره باز کن..
بستم..
دکتر_حالا اروم باز کن..
یه فشار محکم به چشمام دادم و از خدا خواستم ناامیدم نکنه..که دشمن شادم نکنه..که دلم و نشکونه..بازم بسم الله گفتم و یه فشار اروم به چشمام دادم و پلکام و باز کردم..دیدم..اینبار دیدم..ولی همه جا تار بود..یه مه غلیظ..
با بغض گفتم_میبینم دکتر..تاره..ولی میبینم..
چشمم به روبرو بود..به در باز اتاق..
دکتر_اروم باش دخترم..ببند..از دوباره باز کن..تاری هفته های اول طبیعیه..
بستم..اینبار فشار محکمتری به چشمام دادم و باز کردم..
میدیدم..چیزی که روبروم میدیدم..تصویر یه مرد قدبلند تو چهار چوب در بود..یه مرد بلند و چهار شونه..یه صورت خشن ولی تار..یه مرد که یه دسته گل دستش بود..میخواستم بهتر ببینمش..
چشمام و بستم و به هم فشار دادم..اب دهنم و قورت دادم و زودی باز کردم..اینبار واضح بود..یه مرد جذاب و اخمو..دسته گل و گرفت طرفمو گفت_تولد دوبارت مبارک..
صدای گریه های شادی مامان و ستایش فضای اتاق و گرفته بود..
خوش بود زمانی که نگاهت نفسم بود..
در اوج عطش قطره اشکت قفسم بود..
خوبی همه درماندگی و درد و اسارت
لبخند تو یه لحظه کلید قفسم بود..
لازم نیست حتما تمام دنیا مال تو باشه
تا با تمام وجودت شاد باشی..
لازم نیست حسابت میلیاردی توش پول خوابیده باشه تا خیالت راحت باشه..لازم نیست تعطیلاتت و توی ویلای جزایر فرانسه ات بگذرونی تا از زندگی لذت ببری..همینکه بتونی با چشمات دنیا رو ببینی..خودش یعنی زندگی..لذت..ارامش خیال..یعنی همه چی..
لااقل واسه من ..همین دیدن یعنی همه چی..
چشم روی مردی که دیدن دوباره و زندگی به این زیبایی رو بهم هدیه داده بود بستم..بوی خوش گلها با عطر تلخ مردونه ای به ریه هام کشیدم..
صدای تبریک گفتنا و خنده ها و گریه هابا هم قاطی شده بود..این همه سر و صدا نمیتونست از شادی من کم کنه..نمیتونست لبخند و از من بگیره..
اولین چیزی که با چشمام دیدمسیاوش بود..هنوز صداش تو گوشمه..صدای پر جذبه اش..با چیزی که تصورش و داشتم خیلی فرق نداشت..لبخندی ناخواسته رو لبم اومد..نسبت به سیاوش حس خوبی داشتم..مرد خوبی بود..چشمام و باز کردم..نبود..گلای لیلیومی که واسم اورده بود روی پاهام بودن و خودش..
خودش کنار پنجره پشت به ما ایستاده بود..پاهاش و با فاصله باز کرده بود و دستاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود..قد و هیکلش تو حلقم..
چشم به مامان دوختم..هنوز گریه میکرد..دلم واسه دیدن نگاه مهربونش تنگ بود..همه این سیاهی و تاریکی مال چند ماه بود ولی واسه من چند سال گذشت..
ستایش شیرینی خریده بود و در حال تعارف به بقیه بود..ثمین داشت با گوشیش با هیجان جریان دیدن منو واسه یه نفر که احتمالا علی باشه تعریف میکرد..دکتر یه چیزایی تو پرونده ام نوشت و پرستارا هم وسایل و جمع میکردن..
دکتر لبخند زد و گفت_خب دخترم..خوشحالم که چشمات میبینه..عمل موفقیت امیز بود..تاری دید توی ماه اول طبیعیه..حتی سوزش و درد..نگران نباش..دارو واست نوشتم حتما استفادشون کن..هر هفته هم تا یک ماه بیا تا معاینت کنم..یادت هم باشه تا یک سال حق نداری وسایل سنگین بلند کنی..برگه ترخیصت هم امضا میکنم..امیدوارم زندگی رو همیشه زیبا ببینی دخترم..
با لبخند از کنار من رفت پیش سیاوش و مشغول حرف زدن شدن..
مامان صورتم و غرق بوسه کرده و گفت_میرم امامزاده تا نذرم و ادا کنم..ستایش..مامان کمک پرستش کن اماده بشه ..
رفت کنار سیاوش و دکتر و باهاشون صحبت کرد..فکر کنم داشت ازشون تشکر میکرد..با رفتن دکتر و پرستارا و مامان ثمین لبخند زد و تازه چشمش به گل سیاوش افتاد و گفت_وای پرستش ..چه خبره امروز گل بارونت کردن..
ستایش چشمش به گلای مانی افتاد و گفت_وای این رزا رو کی واست اورده؟
ثمین_اقا مانی..
ستایش_اوهوو..مانی هم از این کارا بلده..
نگاهم به گلا کشید..گلای مانی قشنگ بود..ولی لیلیوم های سیاوش خیلی زیبا بودن..
اب دهنم و قورت دادم و
بلند گفتم_اقای معین مهر..
اروم برگشت سمت من..نگاهم کرد..
ستایش جعبه شیرینی رو برداشت و گفت_من برم اینا رو پخش کنم..
ثمین هم دنبالش رفت..
بازم تنهایی..اینبار که میتونم ببینم..واسم سخته تنهایی..
با قدمای بلند و محکمی اومد کنارم..
_خواستم بگم..الان که میتونم ببینم..
سرم و اوردم بالاو نگاهش کردم..
_الان که میتونم چشم تو چشم با شما بشم..
رو کردم به پنجره اتاقم..
_الان که میتونم غروب به این زیبایی رو ببینم..
چشمام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم..
_الان میتونم بفهمم زندگی خیلی زیباست..با تمام بدی هاش..زندگی پر از حس خوبه..
دوباره خیره شدم بهش و گفتم_و من..تمام این احساس خوب و ..مدیون شمام..از ته دل..محبتتون و هیچ جوری نمیشه جبران کرد..
خیره شد به چشمام و بدون اینکه تغییری تو حالت صورتش ایجاد کنه همونطور جدی گفت_چشمات سرخه..بخاطر عمله..مثل اینکه تو یه جنگل باشی و غروب و از اونجا ببینی..
از تشبیهش لبخند اومد رو لبم..
سیاوش_پرستش..
با صدای ارومی گفتم_بله..
سیاوش خیره به پنجره یه نفس عمیق کشید و گفت_واسه چی از شوهرت جدا شدی؟
بازم وحید..یادش چنگ میکشید به دلم..به روحم..به خوشی امروزم..دوست نداشتم بهش فکر کنم..نمیدونستم چی باید در مورد وحید بگم..
_یعنی شما نمیدونید؟
سیاوش_چیزی که تو به ثمین گفتی..ولی نه چیزی که تو دلته..
نگاهمو دوختم به دستای ظریفم..انگشتامو تو هم پیچ میدادم..
_بعضی ادما حتی یادشون حتی اسمشون هم باعث میشه دنیا نجس بشه..کثیف بشه..نمیدونم هدف خدا از خلقتشون چیه..وحیدم از اون ادماست..اومده بود که فقط زندگیمو نابود کنه..درسته زن عموم بدجنسی کرد ..ولی اون کینه مامانمو به دل داشت..درسته عموم بی وفا بود..ولی اونم ضربه خورده بود..ولی وحید چی..مگه من چکارش کرده بودم..مگه من نامردی در حقش کردم؟من که چیزی رو ازش نگرفتم..من..فقط یه سایه بالاسرم میخواستم..یه مرد که مراقب ما سه تا زن باشه..یه پشت..یه پناه..یه عالمه محبت..
نمیدونم با چه رویی این حرفارو به سیاوش میزدم..ولی واقعا دوست داشتم خودم واسه اخرین بار از یاد و فکر وحید خالی کنم..هرچند که میدونستم غیر ممکنه..
_من همیشه باهاش صادق بودم..با همه چیزش کنار اومدم..اخلاقش..خونوادش..ندار یش..اتاق 15 متری خونه باباش..سابقه درخشانش..نامهربونیش..ولی اون چکار کرد..به لجن کشید همه احساسمو..زندگیمو..ارزومو..اب رومو..من زنش بودم و تو فکر ازدواج با فرنازش بود..کسی که توی تموم مراحل طلاق و محضر کنارش بود..یه دختر پولدار..چیزی که من نداشتم..
واسه اینا طلاق گرفتم..واسه نامردیش..واسه بی وفاییش..واسه بی محبتیش..
اشکمو با دست پاک کردم و گفتم_واسه اینکه دوسش
نداشتم..هیچ وقت..
سیاوش دستش و کشید پشت گردنش و کلافه گفت_اروم باش..نمیخواستم ناراحت شی..
یه دستمال بهم داد..ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم..
_گاهی وقتا لازمه بهش فکر کنم..به حماقتم..باید یادم بیفته کی به زندگیم اتیش کشید..
ستایش و ثمیناومدن تو اتاق و با دیدن اشکای منو چشمای قرمزم جا خوردن..
ثمین اروم گفت_داداش..چی شده..چیزی بهش گفتی..
سیاوش یه اخم وحشتناک بین ابروهاش انداخت که منم کپ کردم چه برسه به ثمین..
اروم گفتم_نه ثمین جون..اشک شوقه..
ستایش که حالا خیالش راحت شده بود اومد کمکم کرد که بلند شم..سیاوش گوشیش زنگ خورد ..زنگ گوشیش یه موسیقی بی کلام خیلی قشنگ بود..قبلا گوشش داده بودم..
سیاوش_بگو بهراد..پس تو اونجا چکار میکنی؟..خودش میدونه بیام چی میشه...ارومم بهراد..اومدم اونجا نبینمش..وگرنه کارخونه رو سرش خراب میشه..
اینو گفت و گوشی و قطع کرد و انداخت تو جیب کتش..
یه نفس عمیق کشید و رو کرد به منو گفت_خوشحالم که خوشحالی..من باید برم..
یه نگاه به هممون انداخت و گفت_فعلا..
و با دو قدم بلند رفت..
حتی نذاشت کسی ازش تشکر کنه..
ثمین که نگاهش به قیافه متعجب من افتاد زد زیر خنده و گفت_چرا اینجوری شدی تو؟داداش خوشتیپم و دیدی؟دلت بسوزه تو از این داداشا نداری؟
_داداش ترسناک میخوام چکار؟ شب خواب بد میبینم..اصلابا کی بود حرف میزدبیچاره طرف..یا خدا کارخونه رو رو سر کی می خواد خراب کنه؟این داداشت خیلی ترسناکه ها..
ثمین_کوفت..دلتم بخواد..خدای جذبه است..خوش بحال زنش..
بعد در حالی که نیشش اندازه نهنگ باز بود گفت_این بهراد پسر خالمونه..رفیق دنگ داداشیمه..خیلی با هم جورن انقد پسر بامزه و شاد و شنگولیه که نگو..معاون سیاوش تو کارخونست..اچار فرانسست کلا..وای نامزد خوشگلی داره..میمیره واسه زنش..بهار اسمشه..خیلی خوشگله..
ستایش_اونوقت این بهراد خان بامزتون چه طور با این اخلاق داداش جان سازگار شدن؟
ثمین یه پشت چشم نازک کرد و گفت_داداش منه دیگه ..مهر مار داره..وای ستا..دخترا براش میمیرن تو فامیل..سیاوش با اینکه تو جمع های فامیلی خیلی شرکت نمیکنه بخاطر مشکلی که با مامان داره ولی هروقت که جایی میبیننش می خوان از سر و کولش اویزون بشن..که البته داداش جان یه دونه از این اخم های خوشگل تحویلشون میده و بله..طرف میگرخه..دخترا هم که میدونید ..عاشقه مردای مغرور و اخمو..
ولی علی من..الهی قربونش برم ..مهربون و ارومه..
ستایش اروم گفت_الهی..
ثمین_شنیدم چی گفتیا..
ستایش_گفتم که بشنوی..دختر هم انقد شوهر ذلیل..
ثمین کز کرد یه جا و گفت_خب دوسش دارم..
دلم سوخت واسه این حالتش..خندیدم و گفتم_ا..ستایش اذیتش نکن..خب دوسش
داره دیگه..
خلاصه اینکه اون روز مامان اومد و چهار تایی رفتیم خونه و مامان نذاشت ثمین شام بره..نگهش داشت..به علی هم گفت بیاد که روش نبود و گفت_ایشالله یه وقت دیگه میام واسه عیادت..
شب خوبی بود..خوبیش به اخر شبش بود که خودم و تو اینه اتاق دیدم..دلم واسه خودم خیلی تنگ بود..دوست داشتم تا صبح به تصویر خودم تو اینه خیره بشم..
از روزی که دارم زندگی رو با چشمام میبینم یک هفته میگذره..همسایه ها اومدن عیادت و متعجب که این همه پول و از کجا اوردیم..مامان هم گفت که یه ادم خیر کمکمون کرد..همشون مهربون شده بودن..همون همسایه هایی که با نیش و کنایه ..مستقیم و غیر مستقیم بهم میفهموندن که وحید و دو دستی بچسبم که اگه ولش کنم سگ خونشم نمیاد منو بگیره..هنوزم که یاد حرفاشون میفتم دلم اتیش میگیره..
اصلا تو خونه بند نمیشم..همش دوست دارم برم بیرون..دلم واسه اون پارکی که سه تایی با هم میرفتیم تنگ شده..ولی هنوز وقت نکرده ام برم..
مامان میگه باید بریم خونه اقا سیاوش واسه تشکر و این حرفا..قرار شده با ثمین هماهنگ کنم و یه روز تشریف ببریم خونشون..
باید دنبال کار بگردم..باید پولای اقا سیاوش و بدم..هر طور شده..با اینکه گفت که لازم نیست برشون گردونم..اما نه..من گدا نیستم..اونم قرض بود..هر جور شده باید پولاش و جور کنم..
مامان پای چرخ نشسته بود و ستایش هم کلاس بود..یه روز هم باید برم دانشگاه ستایش..دلم میخواد کلاسای دانشگاه و ببینم..قسمت من که نشد..ولی دلم میخواد ببینم..
مامان_اه..باز که قرقره هام تموم شد..
حرف مامان و تو هوا قاپیدم و بهش گفتم که خودم میرم و جیک ثانیه واسش میخرم میارم..حوصلم سر رفته بود..از صبح یا روبروی اینه بودم و خودم و دید میزدم یا به ترک دیوار لبخند..دیوونه شدم رفت..نمیدونم شاید الان باید خیلی غمگین و غصه دار باشم ..که الان من یه زن مطلقه ام که تازه بیناییشو بدست اورده و چهل میلیون خرج رو دست خونوادش انداخته..کسی که ایندش تباه شد..ولی من دوست دارم بخندم..شاد باشم..
شال سبز یشمی به چشمامی سبز یشمیم میومد..اهل ارایش غلیظ نبودم..ولی امروز هم حوصله همون یه ذره ارایش همیشگیمو هم نداشتم..عطر زدم و کیفمو برداشتم از خونه اومدم بیرون..صدای مامان اومد که گفت_پرستش..صابون خیاطی هم بگیر..
خیابون خلوت بود و دوسه تا پسر بچه داشتند خاک بازی میکردن..یه خانمی سبزی خوردن خریده بود و میرفت سمت *** محل..
یه نفس عمیق از این هوای الوده منطقه تقریبا پایین شهر میتونست روحیمو از اینی که هست بهتر کنه..با خوشحالی راهمو گرفتم و هیچ جایی رو باقی نذاشتم که نگاهش نکرده باشم..حتی فاضلاب شکسته خونه همسایه رو..اخه اون
دیگه لبخند نمیخواست..
_پرستش..
با تعجب به عقب برگشتم..مانی بود..پسر خوش چهره محل که 21_22 ساله بود..دانشجوی ترم اخر کامپیوتر..دخترای محل خیلی تلاش میکردن توجهش و جلب کنن ولی اون همیشه ساکت بود و یه لبخند کمرنگ رو لبش بود..لااقل واسه من که همیشه یه لبخند داشت..نفس نفس میزد..معلوم بود دوییده که به من برسه..
مانی_باورم نمیشه داری میبینی..باورم نمیشه بعد از چند ماه دارم یه لبخند از ته دلت و میبینم..دوباره شدی همون پرستش سابق..
تو دلم گفت فقط با یه مهر جدید تو شناسنامه ام..
مانی_خوشحالم پرستش..خوشحالم برات..
سرم و انداختم پایین..دلم شاد میشد از این همه محبت مانی..ولی اشتباه بود..این همه مهر از طرف اون و پذیرشش از طرف من..اشتباه محض بود..
برگشتم و به راهم ادامه دادم که اومد کنارم و با من همقدم شد..ایستادم..
_کجا؟
مانی_تا یه مسیری باهات میام..
چشمام و بستم..نباید میومد..من دیگه دختر جوون اون خونه نبودم..من یه زن شوهر طلاق دادم..لازم نیست بگم نگاه مردم به من چه قدر عوض شده..حرفاشون..حدیثاشون پشت سرم چیه؟حضور من کنار مانی..دیگه طاقت ندارم خونوادم و تو دردسر بندازم..اونا ظرفیتشو ندارن..سرم و انداختم پایین و با اخم ظریفی بین ابروهام گفتم_اقا مانی..شما متوجه موقعیت من نیستید؟ترو خدا شرایط منو درک کنید..
مانی خونسر گفت_مگه تو شرایطت چیه؟
زل زدم تو چشماش..
_یه زن جوون مطلقه..یه دختر که شوهرش طلاقش داده..واضح تر از این..اصلا از کجا معلوم خود تو هم..
هنوز حرفم و کامل نگفته بودم که دستش اومد بالا..
سرم و دزدیدم..دستش تو هوا مشت شد..تند تند نفس میکشید..
حرف بدی زدم..چی کردم خدا..
با فک منقبض و صورت سرخ گفت_دیدار امروز و از ذهنم میندازم بیرون..چیزی از حرفات یادم نمیمونه..
و مثل باد از کنارم گذشت..
اخ خدا..چرا اینطوری کردم..من که میدونم مانی اهلش نیست..من که مانی و قبولش داشتم..چرا اینجوری ناراحتش کردم..اخ وحید..خدا ذلیلت کنه که ذهنم و خراب کردی..امروزم و خراب کردی..حالمو خراب کردی..
همیشه حرارت لازم نیست...
گاهی از سردی یک نگاه می توان اتش گرفت..
ثمین_حالا مگه سیاوش از تو پول خواست..انقد به خودت سخت نگیر..
چشم از درختای بلند پاییزی گرفتم و گفتم_اولا که اقا سیاوش به من لطف کرد و من هیچ رقمه نمیتونم محبتش و جبران کنم..خیلی هم ازش ممنونم..ولی نمیتونم زیر دین کسی باشم..من باید یه کاری بکنم..هرچند اگه من سر یه شغلی هم برم فوق فوقش بگو خیلی بهم بدن ماهی چهار صد..بعد من چند سال هر ماه بلند شم این چهار صدتومن بگیرم دستم برم بذارم جلو پای اقا داداشت..؟بهم نمیخنده..
ثمین_به نظر من که الکی داری حرص
میخوری..نمیگم نده..دوست داری بدی..باشه حرفی نیست..ولی خودت و تو دردسر ننداز..بذار سر یه فرصت مناسب یه شغل خوب و بی خطر پیدا کن..
یه اه عمیق کشیدم و گفتم_نمیدونم..دو روز تموم نیازمندیای روزنامه ها رو گشتم..ولی نبود..هیچ کاری که بدرد من بخوره نبود..
ثمین_بی خیال..راستی ستایش چرا نیومد؟
_کلاس جبرانی داشتن..تو چه خبر..راستی به داداشت بگو فردا میخوایم بریم خونشون..واسه تشکر..با مامان و ستایش..ببین کی میاد خونه ما هم همون موقع بریم..فقط ادرس و برام اس کن..خودتم بیا..
ثمین_سیاوش نه به بعد خونه است..منم که همیشه خونه سیاوش تلپم..
خندیدم و خیره شدم به چهره معصوم ثمین و گفتم_چادر خیلی بهت میاد..صورتت عین قرص ماه میشه..
لبخند زد و گفت_ما خانواده خیلی مذهبی هستیم..بابای خدابیامرزم خیلی خیلی مرد مومن و با خدایی بود..نورانی بود صورتش..دست بخیر بود..مامانم هم زن محجبه و خوبیه..ولی میدونی..بابام همه کاراش از ترس خدا بود و مامانم همه کاراش از ترس حرفای مردم..سیاوشم ضربه خورده کارای مامانه..
خیلی دوست داشتم بفهمم مشکل سیاوش با مامانش چیه؟
ثمین یه چند لحظه سکوت کرد و گفت_سروش ولی با اخلاق مامان کنار اومده..چون هم خودش هم زنش همین جورین..همه چیو تو ظاهر میبینن..مسلمون بودنش فقط تو لباسا و حرف زدنشونه..ولی سیاوش نه..اگه اعتقادی داره از ته دله..ظاهر و باطنش یکیه..سیاوش برخلاف اینکه خیلی ادم معتقد و متعصبیه خیلی هم امروزیه و ذهنش بازه..البته توی بعضی موارد..پای ناموسش که بیاد وسط بد قاطی میکنه..اهل نماز و روزه است و در عین حال تیپش خیلی جوون پسند و شیک پوشه..قیافش غلط اندازه..چون خشک و خشنه..کسی باورش نمیشه همین پسر مغرور ده روزه محرمه و زنجیر زن امام حسینه و پای دیگای نذری امام حسین با جون و دل کار میکنه..سیاوش اهل ریا نیست..خالص.. ناب..پاکه..اگه میذاشتنش الان خیلی خوشبخت بود..
دوست داشتم جملش و ادامه بده..ولی ثمین خیره به زمین شد..رفت تو فکر..
دست گذاشتم رو دستش که خندید و گفت_بی خیال..بیا تو گوشیم یه سری عکس ریختم نشونت بدم..عکسای بهراد و بهار و علیه..نمیدونی پری بهراد واسم مثل سیاوش عزیزه..بهار هم خیلی دختر ملوسیه..
ثمین منو مشغول عکسای خانوادگیشون کرد ولی نمیدونست ذهن من هنوز قاطی حرفای چند لحظه پیشش مونده..
_ستایش..لباسام خوبه..؟
ستایش_بترکی تو پری..اره خوبه..برای بار هزارم..عالیه..
مانتو صورتی چرک و جین مشکی و شال مشکی..یه رژ لب صورتی مایع و ریمل حجم دهنده ای به مژه هام زدم..عطر خوشبویی به سر و لباسام زدم و کالج های مشکی جدیدم و پام کردم..یه بار دیگه جلو اینه قدی فلزی اتاق چپ و راست شدم و
گفتم_چقد غر میزنی..لوس..
ستایش_خب نمیذاری من اماده شم..ابجی جونم..بیا یه دونه از این خط چشم خوشگلات برام بکش...نوکرتم..
یه نگاه بهش انداختم که یعنی بله که هستی..خر هم خودتی و همسر ایندت..
دراز کشید رو زمین و منم تو سه سوت واسش خط چشم کشیدم مامان..کلا کار ارایش گریم خیلی خوب بود..نه کلاس رفته بودم نه ور دست بودم..یه بار یه سی دی اموزش کامل ارایشگری از یکی از دخترای همسایمون قرض گرفتم و نگاهش کردم..
مامان و ستایش ارایشگاه نمیرفتن..همیشه من اصلاحشون میکردم و ابرو واسشون بر میداشتم..یه بارم موهای مامان و کوتاه کردم..خوب شده بود..
مامان اومد تو اتاق و گفت_دخترا اماده اید..هشت و نیمه تا برسم نه و نیم شده ها..باید سر راه شیرینی هم بخریم..
مامان مانتو بلند مجلسی مشکی پوشیده بود و یه روسری ساتن مشکی و با حاشیه های قرمز..مامان مانتویی بود ولی انقد سنگین و متین لباس میپوشید که از صد تا از این چادریا بهتر خودش و میپوشوند..
ستایش_با ثمین هماهنگ کردی؟
_اره..گفت داداشش تو راه..داره میره خونه..
هر سه تامون اماده شدیم و زنگ زدیم به اژانس..ماشین اومد و مامان داشت در و قفل میکرد..دستگیره در و گرفتم که باز کنم نگاهم کشید به سر کوچه..مانی بود..با دیدن من قدماش اروم شد..نگاهش به سر تا پام کشیده شد..
نگاهش میکردم..هنوز شرمنده بودم ازش بابت حرفام..
مامان_پرستش مامان..بشین دیگه..دیر شد..
چشم از مانی گرفتم..با نشستن من راننده که یه جوون 25 ساله میزد گازش و گرفت و رفت..
همش نگاه متعجب مانی جلو چشمم بود..مات چی شده بود..مانی خیلی مهربونه..خیلی..دارم به خودم شک میکنم..بعضی وقتا دلم خیلی براش تنگ میشه..ولی چرا ازش فرار میکنم..
انقد تو فکر و خیالای خودم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدیم..ستایش با یه حرکت از ماشین پرتم کرد بیرون..جلوی یه برچ نمیدونم چند طبقه ایستاده بودیم..سیاوش تو پنت هاوس این برجه مینشست..نمای برج واقعا شیک بود و توی یکی از بهترین مناطق بالا شهر بود..
رفتیم سمت اتاقک نگهبانی و گفتیم که مهمان اقای معین مهر هستیم..نگهبان پیر و کم مو یه نگاه به سر تاپامون انداخت و بعد زنگ زد احتمالا به بالا و بعد از چند لحظه گفت_بفرمایید..اسانسور سمت چپه..
از لابی بزرگ و مبله شده گذشتیم و سوار یکی از اسانسور ها شدیم..موزیک ملایمی تو اتاقک اسانسور پخش میشد..استرس گرفتم..دستام عرق کرده بود..جعبه شیرینی و دسته گل قشنگی دست مامان بود..انگار اومدیم خواستگاری سیاوش..فکر کن با اون قد درازش چایی جلومون بگیره و با اون اخمش تازه دستاشم بلرزه..
اسانسور ایستاد و تک در قهوه ای سوخته اون واحد باز شد و ثمین بالبخند گل و
گشادی روبرومون ظاهر شد..
ثمین_سلام..خوش اومدین..بفرمایید تو..
اول مامان و بعد من و بعد پرستش وارد خونه شدیم..ثمین یه جین تنگ ابی روشن با یه بلوز سفید عروسکی و صندلای مشکی پوشیده بود..ارایش ملیحی داشت و عطر خوشبویی زده بود..
باید بگم خونه نبود..کاخ بود..یه اپارتمان 500 متری..وای محشر بود..خداییش خیلی شیک بود..دو تا سالن قرینه هم..از این خونه ها که پله های کوتاه میخوره و هی بالا پایین میشی..معلوم نبود چند تا اتاق خواب داره..چون اونا تو یه راهروی مجزای دیگه بودن..یه اشپزخونه بزرگ با که همه وسایلش مشکی بودن..مبلمان و و پرده های حریر و پارکت و همه وسایل خونه تو ترکیب بندی قهوه ای روشن و تیره بودن..تابلوهای گرون قیمت و مجسمه های بلند سرپایی..قالیچه های دست باف و تلویزین ال ای دی بزگ و سینمای خانگی و خلاصه همه چی تک بود..
یه تراس که نه حیاط خیلی بزگی داشت با گلدونای خیلی قشنگ که من تاحالا جایی ندیده بودم..پرده های حریر کنار بودن و پنچره های سرتاسری خونه نمای شهر و از این بالا خیلی خوب نشون میداد.. چشم چرونی خونه رو تموم کردم که صدای ساعت پاندول دار سر پایی و بلند سالن سر ساعت 10 دینگ دینگ کرد و بعدم صدای قدم های محکم سیاوش اومد..
برای اولین بار لبخندش و دیدم..موهاش خیس بودن..پس حموم بوده..یه بلوز و شلوار گرمکن مشکی پوشیده بود..لباساش تو تنش محشر بودن..بوی عطرش با هر حرکتش به سمت ما فوران میکرد..
به احترامش بلند شدیم..با لبخند خیلی کمرنگی اومد سمت ما..کنار مامان ایستاد..خیلی مهربون و خوش برخورد گفت_سلام حاج خانم..خوش اومدین..بفرمایید..
یه نگاه کوتاه هم به من و ستایش انداخت و اشاره کرد و گفت_بفرمایید..راحت باشید..منزل خودتونه..
با ابروهای بالا رفته نشستم سر جام..این روی سیاوش و ندیده بودم..پس مهربونم میشه بعضی وقتا..دیگه وقتی شاخ دراوردم که گفت_خب پرستش خانم..چی میکنی با چشمات..از دنیا راضی هستی؟؟
یه لبخند ملیح زدم و گفتم_تجربشو قبلا داشتم..ولی الان قدرش و خیلی بهتر میدونم..
سیاوش_ دیدت چطوره..بهتر شده..میری پیش دکترت؟
از این همه نگرانی و اینکه یادش بود من باید هرهفته برم واسه معاینه خوشم اومد..
_هنوز یه مقدار تاری دید دارم..بعضی روزا هم میسوزه..ولی نسبت به روزای اول خیلی بهتره..پیش دکتر هم میرم..راضی بوده..
مامان اومد بین حرفامون و گفت_راستش اقا سیاوش..ما مزاحمتون شدیم که واسه این کمک بزرگی که در حقمون کردید ازتون تشکر کنیم..هرچند که محبت و لطفتون و هیچ جوری و به هیچ روشی نمیشه جبران کرد..
در حالیکه ثمین شربت اب انبه رو تعرف میکرد مامان با بغض گفت_تا عمر دارم مدیونتم..مطمئن باش
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد