439 عضو
تا لحظه اخر عمرم..تا وقتیکه اخرین نماز عمرم و میخونم اسمت از رو لبم پاک نمیشه..شما زندگی دوباره ای به دخترم دادی..
سرش و انداخت پایین و اروم و ریز ریز به عادت همیشه گریه کرد..بی صدا و مظلوم..دلم گرفت..مامانم سختی زیاد کشیده بود..
سیاوش از روی مبلی که نشسته بود بلند شد و رفت کنار مامان و با لحن ارومی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت_شما به من مدیون نیستید..خیالتون راحت باشه..خود پرستش خانم قول داده پولم و پس بده..پس انقد خودتون و اذیت نکنید..این خواست خدا بوده نهمن..شیرینی این شبا رو به خودتون و دختراتون زهر نکنید..شما الان باید بخندید..
ادامه دارد....????
1400/03/20 20:24?#پارت_#پنجم
رمان_#پرستش ?
هیچ وقت این یکی روی سیاوش و ندیده بودم..دلداری دهنده..با حرفاش مامان و اروم کرد..سیاوش مهربون شده بود..
مامان اشکاش و پاک کرد و تو چشمای سیاوش نگاه کرد و گفت_مثل پسر نداشتم واسم عزیزی..نمیدونم چرا..حس خوبی بهت دارم..پسرم..
سیاوش نگاهش یه جوری شد..احساس کردم یه غم تو چشماش نشست..سرش و انداخت پایین..دست کشید پشت گردنش و بعد از چند لحظه اروم گفت_پس سیاوش صدام کنید..شما..بوی خوب مامانا رو میدید..خیلی وقت بود این بو رو حس نکرده بودم..
مامان هم لبخند شیرینی زد ..سیاوش بلند شد و گفت_چند لحظه تنهاتون میذارم..بر میگردم..
رفت سمت همون راهرویی که اتاقا توش بودن..
طفلی..فکر کنم یاد مامانش افتاد..
ثمین اومد کنارمون و با حرفاش و شوخیاش و تیکه پرونیاش سعی میکرد خنده رو لبامون بیاره..از خودش گفت..از علی..از زن داداش بد جنسش..چند دقیقه بعد هم علی اومد..با دیدنش حس خوبی بهم دست داد..از اون ادما که وقتی میبینیشون ناخوداگاه باید لبخند بزنی..
یه پسر محجوب و خجالتی..اروم و مهربون..
تیپ و قیافش معمولی رو به خوب بود..با هممون اشنا شد و به من تبریک گفت واسه چشمم و معذرت خواهی کرد که نتونسته بیاد واسه عیادت..رفت پیش سیاوش و بعد از چند دقیقه بر گشت و کنار ثمین نشست..
ثمین داشت از علی و شغلش میگفت که گوشیم زنگ خورد..شماره ناشناس بود..بلند شدم و ثمین بهم گفت برم توی حیاط..
اگه بگم چقد اونجا قشنگ و با صفا بود بازم کم گفتم..انقد محو اونجا و زیباییش شده بودم که حواسم نبود گوشیم قطع شده..دلم نمیومد برم داخل..مخصوصا با این هوای خنکی که اونجا بود..با حس بوی گلا..منظره شهر ..واقعا یه حالی بود واسه خودش..گوشیم دوباره زنگ خورد..همون شماره بود..گوشی و گذاشتم رو گوشم و گفتم_الو..
_کجا رفتی؟
با تعجب به صداش گوش میکردم..
این شماره منو از کجا پیدا کرده..
با تعجب گفتم_تو شماره منو داشتی؟
مانی که صداش خیلی گرفته بود اروم بدون توجه به سوالم گفت_پرستش..از دستم نری؟
دلم گرفته شد..شونه هام افتاده..ارنجم و گذاشتم رو دیوار نسبتا کوتاه اونجا . خیره شدم به شهر بزرگ زیر پام و گفتم_مگه قبلا منو داشتی؟
مانی_داشتم تلاشمو میکردم..پرستش..کجایی؟دارم دیوونه میشم..
یه جوری مظلومی گفت که تا ته دلم اتیش گرفت..صادقانه جوابش و دادم..
_خونه داداش دوستم..همونکه پول عملم داد..اومدیم واسه تشکر..
مانی_همون پسر خوشتیپه..همون مایه داره؟
_میشناسیش؟
مانی_یه بار که اومده بود پارک و باهات حرف میزد دیدمش..دنبالت بودم...
چند لحظه حرفی نزد و بعد با صدای خش داری گفت_پرستش..قبل از هر کاری..قبل از هر تصمیمی..به این فکر کن..یه نفر..یه مرد..یه مرد تنها ..تموم
زندگیش تویی..همه نفسی که داره واسش میره و میاد تویی..به این فکر کن که اگه نباشی..حتی یه روز..اونو بی نفس نکنی..
با صدای بغض داری گفت_پرستش..بی همنفس نشم..؟
بغض گلوم و گرفت..مانی شدید پسر احساساتی بود و همه حرفاش از رو دلش بود..
_مانی..خواهش میکنم..
صدای اروم دوست دارم گفتنش و شنیدم و بعد هم بوق اشغال..قطع کرد..
یه چیزی داشت خفم میکرد..گوشی و انداختم تو جیبم..پیشونیم و گذاشتم لبه دیوار..بین منو سیاوش چیزی نبود که اون بخواد خودش و نگران کنه..ولی نگرانی من بابت احساس خوده مانیه..من نمیخوام باهاش بازی کنم..نمیخوام بازیچه اش کنم..لعنتی..نمیدونم حتی چه حسی بهش دارم..محبتش و دوست دارم..حمایتشو..ولی..اخ خدا..خیلی گیجم..دارم کلافه میشم..کاشکی یه نفر بود که از این همه سردرگمی نجاتم میداد..کاشکی میفهمیدم چی از زندگی میخوام..
صدای محکم سیاوش منو از فکر و خیالام کشید بیرون...
سیاوش_دوست پسرته؟
با تعجب سرم و اوردم بالا..یکم خودم و جمع و جور کردم و گفتم_بله..؟
سیاوش همونطور خیره به روبرو گفت_مانی..دوست پسرته؟
_حرفامو گوش میکردین؟
سیاوش_این جواب من نبود..
اخم کردم..دوباره شد همون مرد مغرور..
_چرا باید جوابتون و بدم..
سریع برگشت سمتو گفت_چون من ازت پرسیدم..
ووی..چشماشو یه چوری کرده بود که ترسیدم واقعا..ابروهاش گره خورده بود و داشتم پس میفتادم..ولی جوری که نفهمه ازش ترسیدم گفتم_پسر همسایمونه..
سیاوش_پسر همسایه هم میتونه دوست پسر محسوب بشه...با هم رابطه دارین؟
نمیدونم چرا تا اسم رابطه رو اورد داغ کردم..رابطه معناهای زیادی میداد ولی مسلما منظور سیاوش خوبش نبوده..
اخم غلیظی کردم و گفتم_شما حق ندارید درباره ادما انقد زود قضاوت کنید..مانی اهل این برنامه ها نیست..
یه نگاه کوتاه بهم انداخت و گفت_تو چی..تو هستی؟
پاشم یکی بزنمشا..دوست داشتم بگم اره..که چی ..میای باهام دوست بشی..ولی حیف که نمیخواستم راجبم فکرای ناجور کنه..
_شما چی فکر میکنید؟
برگشت سمتم..یه نگاه خیره و طولانی بهم انداخت..حرفی نمیزد..فقط نگاه میکرد..بعد از چند لحظه گفت_از دخترا هر کاری بگید بر میاد..چیز عجیبی نیست که تو هم اهلش باشی..
_اونوقت از نظر شما پسرا هم خیلی ادمای مظلوم و معصومی هستند که ما شیطونا گولشون میزنیم..درسته؟
یه پوزخند زد..سرش و اورد جلو..ولی بخاطر قد بلندش باید سرم و میگرفتم بالا..
سیاوش_هنوز هم جنس خودت و نشناختی پرستش خانم..خیلی کارا میتونن انجام بدن..
صاف ایستاد..اینبار با لحن ارومتری گفت_در ضمن..من با شخص خودت نبودم..کلی گفتم..هرچند که..من هنوز شناخت دقیقی روی تو ندارم..تو هم..
صدای ثمین نذاشت بیشتر از این
به حرفش ادامه بده..
ثمین_سیاوش..پرستش..بیایید دیگه..بهراد و بهار هم اومدن..
و خودش رفت داخل..
سیاوش داشت میرفت که صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد..
گوشیم و از تو جیبم دراوردم ..مانی بود..
سیاوش_احیانا پسر همسایتون نیست؟
با اخم نگاهش کردم..اومدم یه چی بارش کنم که سریع گفت_التماس دعا داریم پرستش خانم..
و با قدم های بلندی رفت داخل..
از زور عصبانیت دندونام و بهم فشار میدادم..پسره بیشعور..پاشم از همین بالا بندازمش پایین کتلت شه ها..
احساس میکردم فشار خونم همینجوری داره میره بالا..اه.اه..اه..
اخه الان وقت اس ام اس فرستادن بود..مانی هم وقت گیر اورده..ولی پیامشو که خوندم و یاد قیافه معصومش که افتادم دلم نرم شد..
گاهی دلتنگی ها زیر نقاب سکوت پنهان میشوند..
باز هم بی صدا..دلتنگتم..پرستشم..
گوشه لبمو گاز گرفتم..چه کار کنم خدا..
شمارشو ذخیره کردم و رفتم داخل..
با اخمای درهم رفتم داخل..همه نشسته بودن و دختر و پسر جوونی که ثمین قبلا عکسشونو نشونم داده بود هم اونجا بودن..
رفتم جلو و اروم سلام کردم..نگاهشون که به من افتاد..دختره بلند شد و اومد کنارم..دستم و گرفت و گفت_سلام عزیزم..من بهارم..نامزد بهراد..تبریک میگم..
لبخند کمرنگی زدم و تشکر کردم..ظاهرا کل خاندان ثمین خبر داشتن من یه زمانی چشم و چالم کور بوده..
پسره هم بلند شد و با لبخند گل و گشادی گفت_سلام خانم..بهراد هستم..پسر خاله سیاوش..اقا چکار کردین این سیاوش به راه راست هدایت شد..قبلا از این غلطا نمیکردا؟؟
همه خندیدن..ولی من فقط لبخند کمرنگی زدم..یه جوری شدم..این کمک مالی..نمیدونم..شاید حق نداشتم ناراحت بشم..ولی بهم برخورده بود..هرچند که معلوم بود بهراد منظوری از حرفش نداشت..
نشستم کنار ستایش..
ثمین روی لباسش یه مانتو خوشگل ابی پوشیده بود و یه شال خوشگل سفید که بصورت لبنانی بسته بودش..خیلی ناز شده بود..
بهار هم دختر زیبایی بود..پوست روشن و چشم های گیرای عسلی..بینی کوچیک و لبای نسبتا درشت و قلوه ای..موهای عسلیش از زیر شال مشکیش زده بود بیرون..حجابش با خانواده ثمین فرق داشت..ولی معقول بود..ناجور نبود..دختر ظریفی بود و همه کاراش با ظرافت بود..
بهراد هم پسر خوشتیپ و خوش چهره ای بود..هرچند که به نظر من مرد باید جذاب باشه و خوش هیکل..ولی بهراد پوست تقریبا روشنی داشت و موهای قهوه ای سوخته..لب و بینی خوش فرمی داشت..کلا ترکیب چهرش از اون یه پسر جذاب ساخته بود..قدش از سیاوش کوتاهتر بود ولی اونم جزو پسرای خوشتیپ حساب میشد..
اون شب بهراد مجلس و دست گرفته بود و سعی داشت پته سیاوش و بریزه رو اب..که سیاوشم با اخم جوابشو میداد..یکی از خاطره هایی که
تعریف کرد کلی باهاش خندیدیم..
بهراد_اقا این سیاوش و که میبینید انقد اولدورم قولدورم میکنه ها..هیچی توش نیست..یعنی یه چیزایی هست..ولی..حالا به ما چه چی توشه..یه روز من و سیاوش و دوتا دیگه از بچه ها رفته بودیم فرحزاد و اونجا بساط قلیون و اینا فراهم بود..
همون موقع بهار یه چشم غره به بهش رفت که بهراد گفت_عزیزم من اونجا فقط ناظر بودم..اینا فقط میکشیدن به جون عمم..
بهار_تو که عمه نداری..
بهراد_پس چرا بچه ها هی بهم میگن..ای تو روح عمت..
همه زدن زیر خنده که ثمین گفت_خب..بقیش..
سیاوش_بهراد..تمومش کن..
بهراد_جا حساسشه دیگه نمیشه..خلاصه..بساط پهن بود و ما هم دور هم نشسته بودیم و ور پسرونه میزدیم که یهو یه دختر از اون مامانا..
مامانا شو کشید و چشماشو لوچ کرد..
بهار_بهراد خجالت بکش..
بهراد_خب به من چه.. اخه بی شرف خیلی جیگر بود..
بهار هر لحظه سرخ تر میشد ولی بقیه از خنده روده بر شده بودن..
بهراد_غلط کردم اصلا مامان نبود..بابا بود خوبه..بذار بقیشو بگم..
علی_ای بابا..بگو تو هم کشتیمون..
بهراد_ا..علی جونم که اینجاست..ثمین این شوهرت و از رو سایلنت برداشتی..
ثمین_بهتر از تو وراجه که..بقیشو بگو دیگه..
بهراد_هیچی دیگه..این دختر جیگره البته با اجازه بهار خانم..اومد و نشست کنارمون روی تخت..ما چهار نفرم با هشتا چشم زل زده بودیم به این جز جیگر زده..
ولی دختره خیره به سیاوش بود و یه لبخند خفنی تحویلش داد و ..
دختره همونطور که لبخند رو لبش بود خیره شد به سیاوش و گفت_ببخشید که من انقد راحت حرفمو میزنم..ولی من از شما و استایلتون خیلی خوشم اومده..میدونید ..من تازه یه هفته است که اومدم ایران و هنوز نتونستم یه دوست و همخونه دلخواهمو پیدا کنم..شما رو که دیدم خیلی ازتون خوشم اومده..فکر میکنم میتونیم با هم کنار بیاییم..خوشحال میشم که قبول کنید..
اقا ما یه نگاه به همدیگه انداختیم یه نگاه به اون جز جیگر زده..یه نگاه به سیاوش انداختیم یه نگاه به جز جیگر زده..دیگه بعدش فقط به اون جز جیگر زده نگاه میکردیم..اقا سیاوش تازه دوزاریش افتاد..با ترس خودش و کشید عقب و با همین اخماش گفت_جمع کنید خانم..بفرمایید..مزاحم نشید..
دختر جیگره_یعنی چی..من مزاحم نشدم..من فقط تقاضای دوستی کردم..من خودم اینجا خونه دارم..فقط به همخونه نیاز دارم..بهتون قول میدم از بودن با من بهتون خوش میگذره..
اقا من هم با اجازه بهار خانم یکی زدم پس کله سیاوشو گفتم_خانم این خر لگد زده به مخش و بختش..ولش کن..اصلا این نامزد داره..ولی من به جون چهارتا عمم نامزد ندارم..دربست مخلصتم..خودم همخونت میشم هم ماشینت..
دختره یه نگاه به من انداخت و یه چینی به دماغش
داد و انگار که داره به بلانسبتش نگاه میکنه یه پشت چشم نازک کرد و گفت_برو بابا..
بعدم یه کارتی از تو کیفش دراورد و گذاشت رو پای سیاوش و گفت_منتظرتم هانی..تماس بگیر..
و بلند شد رفت..یه نگاه به خودم انداختم و گفتم_بچه ها ..من احیانا بوی بلانسبت نمیدم؟
هممون زدیم زیر خنده..این بهراد یه جوری تعریف میکرد که نفست میگرفت از خنده..به سیاوش نمی اومد انقد پاستوریزه باشه و تا حالا با دختری نبوده باشه..هرچند معلوم بود حرفای بهرادم خیلیش چرت و پرت بود..سیاوش با حرفای بهراد یه لبخند کمرنگ رو لبش اومده بود..
اون شب بهار و بهراد انقد با هم کل کل کردن که ما فقط یه ظرف تخمه کم داشتیم بشینیم به این فیلم سینمایی نگاه کنیم..البته یه فیلم هندیم داشتیم..علی و ثمین برعکس اون دوتا ..بقول بهراد دوتا کرکس عاشق نشسته بودن و با لبخند با هم اروم حرف میزدن..
شب خیلی خوبی بود..بجز حرفای سیاوش تو حیاط..موقع رفتن یه تشکر و خداحافظی اروم باهاش کردم و اومدم بیرون..مامان ولی حسابی از سیاوش خوشش اومده بود و پسرم پسرم از زبونش نمیفتاد..بهراد و بهار مارو رسوندن تا خونه..تو ماشینم از دست چرت و پرت گفتنای بهراد که خیلی هم بامزه بودن در امان نبودیم..هرچقد مامان اصرار کرد که بیان داخل نیومدن ولی بهراد گفت_حاج خانم دیگه بدبخت شدی رفت..من هفته ای یه بار و اینجام..فسنجونم خیلی دوست دارم..
مامان خندید و گفت_قدمت رو چشمم پسرم..
بهرادم کلی ذوق کرد..نمیدونم این با این همه سر و صدا و شلوغی و بامزگیش چطور میتونه سیاوش بداخلاقو تحمل کنه..؟
شب موقع خواب یه بار دیگه پیام مانی رو خوندم..خدا..خودت کمکم کن..مانی رو چکار کنم..تکلیف دلم و مشخص کن..وای راستی فردا باید برم چند جا دنبال کار..
ایت الکرسی و خوندم و با ارامش خوابیدم..
خسته شده بودم..از صبح که از خونه میزدم بیرون تا عصر که میرفتم خونه دنبال کار بودم..ولی دریغ..هرکجا که بشه فکرشو کرد واسه کار رفته بودم..از فروشندگی و منشی گری و ارایشگری..حتی توی سوپری..ولی هر کدومشون یا حقوقشون کم بود مثل ارایشگری که ماهی 150 میداد یا وقتی میفهمیدن مطلقم نگاهشون..رفتارشون حتی نوع حرف زدنشون هم عوض میشد..پیشنهادایی میدادن که دود از کلم بلند میشد..حقوق دوبرابر میدادن که فقط باب میلشون باشم..یاد اون جکه افتادم که میگفت منشی خوب اونه که به جای اینکه بگه صبح بخیر رئیس بگه صبح شد رئیس..
واقعا مسخره بود تو شهر به این بزرگی یه کار ابرومند واسه من پیدا نمیشد..
از اون شبی که خونه سیاوش بودیم یک ماه میگذره..دیگه نه دیدمش نه چیزی ازش شنیدم..دیگه ازش دلخورم نیستم..مهم نیست..من بدتر از اینا دیدم و
کشیدم..هنوزم وقتی یاد وحید میفتم دلم اتیش میگیره..خیلی دوست دارم بدونم الان کجاست و داره چکار میکنه..
ثمین و علی دنبال کاراشونن که هرچه زودتر مراسم عروسیشون و راه بندازه..احتمالا عید عروسیشون باشه..
نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس و یه مشتی برگه اگهی کار و نیازمندیها تو دستم بود..ساعت دو ظهر بود ولی هنوز نهار نخورده بودم..دیگه داشتم کلافه میشدم..اخه باید چه غلطی میکردم..
یه پسری اومد و بدون اینکه نگاهی به من بندازه با فاصله از من نشست و با موبایلش حرف میزد..اتوبوس اومد و رفت..ولی نه من سوار شدم نه پسره..من که مقصد خاصی نداشتم..نشسته بودم که خستگیم در بره..چند دقیقه بعد یه 206 البالویی که رانندش یه دختر جوون بود اومد و پسره هم رفت سوار شد و رفت..
منم خستگیم که در رفت اومدم پاشم برم که چشمم افتاد به روزنامه های تا شده ای که روی زمین افتاده بود..برشون داشتم..احتمالا واسه اون پسره بوده..
بازشون کردم..نیازمندی هاش تاریخ دو روز پیش و داشت من نخریده بودمش..با چشم تو اون کادرای کوچیک دنبال یه گزینه خوب میگشتم که چشمم رو یه چیز ثابت موند..
نیاز به منشی اشنا به کامپیوتر و روابط عمومی بالا در یک شرکت تجاری با حقوق یک میلیون..
چشمام از تعجب باز مونده بود..یعنی چی الان؟منشی کجا یه تومن میگیره..دوسه بار دیگه هم خوندمش ..داشتم ذوق میکردم که یادم افتاد واسه دو روز پیشه..ولی امید ته دلم کمکم کرد که زنگ بزنم به اون شرکت..وقتی صدای پر ناز دختر تو گوشم گفت که هنوز کسی رو انتخاب نکردم تموم تنم پر از شادی شد..نفهمیدم چطوری و با چه سرعتی ادرس گرفتم و خودم و رسوندم جلوی در شرکت چند طبقه ای با نمای تمام شیشه ای..
بسم الله گفتم و خودم رسوندم بالا..یه ساختمان خیلی بزرگ بود با کلی برو و بیا..کلی هم متقاضی اونجا بود..وقتی اون هم دختر و اونجا دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که کی بیاد اینا رو بگیره..شوهر از کجا واسه این همه دختر پیدا میشه..
از فکرای مسخرم که اومدم بیرون عزا گرفتم که حالا من از تو این همه دختر چند درصد شانس دارم..
تا ساعت 5.30 من نشسته بودم تو سالن انتظار و منتظر بودم که اسممو صدا کنن..دخترا میرفتنو میومدن و من از قیافه هاشون هیچی نمیفهمیدم..از گرسنگی هم در حال غش بودم..شیرینی نعنایی که تو کیفم بود و خوردم..ولی اخه کجای دلمو میگیره..
حوصلم سر رفته بود و استرس هم داشتم..مامان زنگ زده بود و نگران بود که چرا خونه نرفتم و منم واسش تعریف کردم جریان چیه و گفتم احتمالا دیر میام خونه..
ساعت 6.30 بالاخره نوبت من شد..قلبم تند تند میزد..گونه هام داغ شده بودن..مقنعه مو درست کردم..یه تیکه از
موهای فندقیم ریخت رو پیشونیم..فرستادمشون تو..ولی دوباره ریختن بیرون..بی خیالش شدم و در زدم و با صدای بفرمایید رفتم تو..
یه اتاق خیلی بزرگ با یه دست مبلمان اداری و یه میز کنفرانس بزرگ و یه تلویزیون بزرگ به دیوار و اون ته یه میز مدیریتی خیلی بزرگ بود که پشتش یه پیر مرد قد کوتاه تقریبا تپله نسبتا کچل با ریش پروفسوری و عینک مستطیلی نشسته بود..
سلام کردم..دقیق نگام کردم و اروم جوابمو داد..نشستم روی صندلی روبروی خودش و سرم و انداختم پایین..نگاه خیره و سنگینشو حس میکردم و معذب بودم..
پیرمرد_خودت و معرفی کن..
گلومو صاف کردم و گفتم_پرستش ذاکر..21 ساله..دیپلم انسانی..با کامپیوتر تا حد زیادی اشنایی دارم..روابط اجتماعیم هم خوبه..
یه نگاه خیره دیگه بهم انداخت و گفت_سابقه کار هم دارید؟
_نه متاسفانه..
چونشو گرفت بین دستاشو با سر رو به بالا و نگاه خیره گفت_وضعیت تاهل..
نمیدونستم چی بگم..ولی صد در صد دوست نداشتم با گفتن اینکه مطلقه ام شانس داشتن این کار و هم از دست بدم..هرچند که در هر صورت من مجرد حساب میشدم..
_مجرد..
سرش و که پایین بود و چیزی مینوشت اورد بالا و با اخم گفت_شمارت و اینجا بذار..اگه تا فردا بهت زنگ نزدن دیگه منتظر نباش..
با قدماس شل و ول رفتم جلو شماره موبایلمو تلفن خونه رو نوشتم و با یه خداحافظی اروم اومدم بیرون..
نمیدونستم چی میشه..به نظرم غیر ممکن بود بخوان منه دیپلمه رو به فوق لیسانسه هاش ترجیح بدن..
وقتی که رسیدم خونه انقد خسته بودم که فقط تونستم شام بخورم و سوالای مامان و جواب بدم..همونجا تو هال خوابم برد..
صبح با صدای جیغ جیغ ستایش از خواب بلند شدم..نشستم سر تشک و با چشمای از حدقه بیرون زده نگاش میکردم..بالا و پایین میپرید و جیغ میزد..اومد کنارم و لپام و کشید و گفت_قربون خواهریم..تبریک میگم..تبریک..
گیج نگاش کردم و گفتم_نکنه فارغ شدم و خودم خبر ندارم..چته تو؟
ستایش بالاخره نشست رو زمین و گفت_از اون شرکته زنگ زدن و گفتن استخدام شدی..فردا باید بری سر کار..
گیج میزدم و نمیفهمیدم که ستایش داره شوخی میکنه یا چرت میگه..ولی نشگونی که از بغل پام گرفت نشونم داد که بیدارم..اینبار نوبت من بود بلند شم و با جیغ جیغام خونه رو بذارم رو سرم..دور خودم میچرخیدم ..اصلا باورم نمیشد از بین اون 100 تا دختر من استخدام شده باشم..
اون روز انقد انرژی کاذب داشتم که نمیدونستم چه جوری باید خالیش کنم..فکر اینکه بالاخره کار پیدا کردم اونم با ماهی یه تومن خیلی سر حالم میوورد..
هرسه تامون خوشحال بودیم..
عصر بود که ثمین بهم زنگ زد..لحن حرف زدنش مثل همیشه نبود..
_چیزی شده ثمین؟
ثمین_نه..نه..راستی
چی کردی با این شغله جدید..ستایش میگفت ماهی یه تومن میدن..چه جوریاست..از کجا پیداش کردی؟
_یه شرکت تجاریه..اسمشم نیکانه..تو روزنامه..اتفاقی دیدمش..
ثمین_چیزه..همه چی خوب بود..منظورم رفتارشونه..
_اره..خیلی بهتر از جاهای دیگه ای بود که رفتم..معقول بودن..
ثمین_نمیخوای بیشتر فکر کنی..شاید جای دیگه ای هم پیدا کردی؟
مشکوک میزد..
_نه کجا بهتر از اینجا..بعدم مگه شغلا منظر من وایمیستن که من فکر کنم..ثمین..چیزی شده..
ثمین_نه..نه..فقط..
صدای یه مرد از اون ور خط میومد..نمیفهمیدم چی میگه..ولی قطعا جوری حرف میزد که من نفهمم..
یهو ثمین هول کرده گفت_پری..یکم بیشتر فکر کن..به نظر من که..چیزه..ببین من باید برم..فعلا خداحافظ.
قطع کرد..گیج شدم..ثمین چش بود..معلوم بود که دوست نداره من برم سر این کار..
واسه چند لحظه استرس گرفتم..ولی وقتی یاد شغل اسون و حقوق بالاش افتادم دوباره شاد شدم..باید زود بخوابم که صبح زود بیدار شم..
صبح زود از خواب بیدار شدم..البته مامان بیدارم کرد..یه حموم اب داغ و یه صبحانه مفصل و خوشمزه سر حالم اورد..
مانتو مشکی جین مشکی و مقنعه مشکی و کالج مشکی..انگار میخوام برم عزا..ولی خب این رنگ و دوست دارم..عطر زدم و یه رژ لب صورتی زدم..شدیدا به لب هام میومد..
کیفمو برداشتم و از زیر قران مامان رد شدم و با دعا ها صلواتاش زدم از خونه بیرون..دم در نگاهم کشید به خونه مانی..نبودش..چند روزه ازش خبر ندارم..بعضی روزا واسم اس ام اس میفرسته..عاشقانه..ولی من جوابی ندارم بهش بدم..چون هنوز با خودم کنار نیومدم..
خوشحال بودم..احساس میکردم دیگه یه موجود اضافی نیستم که وبال بقیه باشم..الان خودم میبینم و خودم میتونم حداقل قرضمو بدم..هرچند که اگه مامان حرفامو میفهمید دوباره از اون فحش های ابدارش نثار روح پر فتوحم میکرد..
تا رسیدن به در شرکت از خوشحالی در حال ساختن رویاهای شیرین واسه خودم بودم...اینکه بالاخره بعد از دو سه سال قرض سیاوش و میدم و بعدم پیشرفت میکنم..درسم و ادامه میدم یه شغل بهتر پیدا میکنم..مامان و از اون محله و چرخ خیاطیش نجات میدم..ستایش و شوهر میدم و ..به خودم که رسید دم در شرکت ایستاده بودم..
سرم و گرفتم بالا و رو به اسمون خدا با خدای خودم یه درددل ده ثانیه ای کردم و با یه بسم الله پا تو شرکت گذاشتم..
بر خلاف اون روز امروز خیلی خلوت بود و جز یکی دونفر کسی تو شرکت نبود..نمیدونستم الان باید چکار کنم..حتی منشی دیروزیه هم نبود که راهنماییم کنه..ناچار رفتم سمت اتاق مدیریت..
دو تقه به در زدم و صدای بیا تو مردونه ای شنیدم..
به ارومی رفتم داخل و سلام کردم..ولی از اون پیر مرده کوچولو خبری نبود..یه
مرد خوش هیکل قد بلند ایستاده بود..پشت به من بود و رو به کتابخونه ..یه دستش تو جیب شلوارش بود ..
یعنی رئیس شرکت اینه..
با سلام من اروم برگشت و یه لبخند جذاب تحویلم داد..
بور بود با موهای قهوه ای روشن..اروم اومدم جلو..استرس گرفته بودم..دستام عرق کرده بود..روبروی میزش با فاصله ایستادم..
نشست رو صندلی چرخونش و انگشت سبابه دست راستش و تکیه گاه صورتش کرد و به من خیره شد..
معذب بود..هروقت اینجوری میشدم با مقنعه ام ور میرفتم یا لب پایینیمو میکشیدم تو دهنم..
اب دهنم و قورت دادم و گفتم_من..من..دو روز پیش اومدم واسه استخدام و ..دیروز تماس گرفتن و گفتن که من قبول شدم..من پرستش ذاکر هستم..
یه نیشخند نشست رو لبش و گفت_میدونم..خودم انتخابت کردم..
این کجا بود..چمی دونم شاید برگه استخدامم و خونده..
همونجور که نگام میکرد گفت_بیا جلوتر..
چشه این..چرا مشکوکه..مثل این فیلماست..اروم رفتم جلو..دقیقا چسبیدم به میز..
من اینور میز بودم و اون..اونور میز..بلند شد و روبروی من ایستاد..جذاب بود..چشمای سبز چمنی و موهای روشن..ولی من از مردای بور بدم میاد..حدودا 37-8 ساله میزد..ولی خوش لباس بود و بوی خوش عطرش مدهوش کننده..
سرش و اورد نزدیکتر و پایین تر ..تو چشمام خیره شد..یه اخم نشست بین ابروهام..این چرا اینطوریه..همونطور خیره به چشمام گفت_چشمای تو هم سبزه..خوشم میاد..ولی مال تو تیره تره..
اخمم غلیظ تر شد..یعنی چی..رنگ چشم من چه ربطی به کارم داشت..
نگاهش چرخید تو کل صورتم و در اخر روی..
از چیزی که تو ذهنم نشست ناخوداگاه لرزیدم و یه قدم رفتم عقب..
با لبخند خونسردی گفت_من نیکان هستم..رئیس شرکت نیکان..تایم کاریت و زمان رفت و امدت و با من هماهنگ میکنی..هرجا خواستم برم و هروقت که خواستم برم باید با من بیای..یه برگه هم رو میزت هست که وظایفت توش نوشته شده..همین..میتونی بری سر کارت..
یه قدم اومدم عقب که گفت_در ضمن..هیچ وقت ارایش نکن..جز همون رژ لب صورتی..دختر باید معصوم باشه..بهت میاد..
قلبم افتاد تو دهنم..چه معنی داره رئیس اینجوری با منشیش حرف بزنه..
باید الان نشونش میدادم من از اوناش نیستم..چون اینجور که معلومه این از اوناشه..
با اخم غلیظی گفتم_من کلا اهل ارایش و خود نمایی نیستم..با اجازه..
با قدمای بلند و محکمی اومدم بیرون و در و بستم..قلبم تند تند میزد..این چرا اینطوریه..
اون روز کار چندان سختی نداشتم..برگه رو که نگاه کردم کارم مشکل نبود..فقط مشکلی که با کارم داشتم این بود که گفت_باید همه جا با من بیای..یعنی چی اخه..
نمیدونم چرا حس خوبی به این مرد جذاب نداشتم..بعد از کارم با یه خداحافظی هول هولکی از اقای نیکان سریع از
شرکت زدم بیرون..
مامان کلی سوال پیچم کرد که چطوریه اونجا و رئیست و همکارات کین..نمیخواستم الکی نگرانش کنم..واسه همین خیالش و راحت کردم که همه چی خوبه..هرچند که هنوز مشکل خاصی نداشتم..
فردا که رفتم همون تیپ دیروزم و زدم بجز رژ لب صورتیمو..که چی مثلا..مگه من دیروز واسه این رژ زدم که الان دوباره بزنم..
تو شرکت زیاد رفت و امد نبود ولی زنگ خوریش خیلی بالا بود..واسه نهار اقای نیکان هرچقد اصرار کرد که باهاش نهار بخورم نخوردم و معده درد و بهونه کردم و اومدم بیرون..
کلافه شده بودم..همش هم در شرکت و باز میذاشتم..میترسیدم خب..دست خودم نبود..
بعد از نهار ازم خواست واسش چای ببرم..
چای ریختم و دو تقه به در زدم و رفتم تو..
فنجون و گذاشتم رو میز و خواستم برم که نذاشت..گفت بمون کارت دارم..
نشستم روی مبل چرم تو اتاق..اونم با فاصله جای یه نفر کنارم نشست..یکم خودم و کشیدم کنار که با لحن ارومتری گفت_از من فرار نکن..
اب دهنم و قورت دادم..یعنی چی که فرار نکنم..منظورش چیه..
زل زد تو صورتم و گفت_لجبازم که هستی خانم کوچولو..چرا امروز از رژ خوشرنگت نزدی..
تمام صورتم داغ شد..گونه هام سرخ شدن..
خواستم بلند شم که مچ دستم و گرفت..داغ شدم..دور دستم از داغی دستاش میسوخت..چشمم به صورتش افتاد..چشماش سرخ بودن..لبخند جذابی رو لبش بود..
با صدای لرزونی گفتم_خواهش میکنم دستتون و بردارین..
اروم گفت_از من بدت میاد..
خدایا..داشتم میترسیدم..بغض گلوم و گرفت..چرا اینجوری میکنه..
_تروخدا راحتم بذارید اقا..خواهش میکنم..
اون یه فاصله رو هم پر کرد و چسبید بهم..تقلا کردم ولی مچ دستم بین دستای محکمش اسیر بود..قلبم مثل گنجشک میزد..اشک چشمم سرازیر شد..
_شما..شما ادم بدی هستین..؟
خندید..یه خنده از ته دل و گفت_ای بابا..عجب دختر ملوسی هستی..خوشم میاد ازت..خوشم میاد..
قلبم داشت میومد تو حلقم..کاشکی زمان برمیگشت عقب..قطعا اگه میدونستم وضعیت اینجوریه با حقوق پنچ میلیونی هم که پیشنهاد میدادن نمیموندم..خدا..غلط کردم..نجاتم بده..
با بغض گفتم_
_اقا..تروخدا..ولم کن..اگه داداشام بفهمن واسم بد میشه..
گفتم شاید بفهمه من *** و کاری دارم بترسه..ولی خندید..یه خنده سرخوشانه و گفت_
_حداقل میگفتی خواهرم شاید باورم میشد..نکنه میخوای بری بچه های محلتون و جمع کنی..شایدم شوهر سابقت و..
ای خدا..این دیگه کیه..از همه چی خبر داره..یعنی کسی و فرستاده ته و توی من و در بیاره..ای خدا..فهمیده من مطلقه ام..
مچ دستم و ول کرد..تا دستم از گرمای دستاش راحت شد
تندی بلند شدم برم که یه دستش و دور پهلوهام حلقه کرد و منو کشید تو اغوشش و نشوند رو پاش..از خجالت داشتم میمردم..من
تا حالا باوحید که مثلا یه روزی شوهرم بود هم اینجوری رفتار نکرده بودم..عصبانی شدم..داشتم خفه میشدم..یه چیزی سر قلبم بهم فشار میوورد..داد زدم_
_ولم کن کثافت..چی از جونم میخوای..کمک..کمک..
از خنده هاش بدم میومد..ولی اون بازم میخندید..خدا..اگه منم یه مرد تو زندگیم بود..اگه شوهر داشتم..حتی برادر یا پدر..اصلا یه دوست پسر هم اگه داشتمالان نگرانم میشد..یکی بود که قبلش بیاد و ببینه همکارام کین..رئیسم کیه..نگرانم بشه و بترسه از همجنس خودش..
سرش و اورد کنار گوشم و گفت_تقلا نکن کوچولو..کسی اینجا نیست که صدات و بشنوه..به حرفام گوش بده..ضرر نمیکنی..
میدونستم کسی تو شرکت نیست..ولی وقتی گفت ضرر نمیکنی ایستادم..دست از تکون خوردم برداشتم..هرچند میدونستم که حرفاش اصلا به نفع من نیست..با ترس نگاهش میکردم..
نیکان_وقتی اینجوری نگاهم میکنی دیوونه میشم..دیوونه بازیای منم خیلی طرفدار دارن..
نفسام تند و عصبی شد..اون بی خیال و خونسر بود و من داشتم از ترس پس میفتادم..
با لبخند فشار دستاش و دور کمرم بیشتر کرد و گفت_این اتاق مجهز به دور بین مدار بسته است..دیروز توی فیلما من فقط از دونفرتون خوشم اومد..دونفرم به دلم نشست..از شانس قشنگ تو زد و اون دختره باباش تصادف کرد و نتونست خودش و برسونه.. موند پرستش خانم خودم..باید بگم که اون خیلی از تو خوشگلتر بود..
یه چشمک زد و گفت_ولی تو هم واسه خود..بد تیکه ای هستی ..
یه نفس گرفت و گفت_منشیای من..هم منشی ان..
با لبخند مرموزی گفت_هم معشوقه..
تنم لرزید..از شنیدن این کلمه..خوشم نمیومد ازش..حس بدی بهم میداد..
نیکان_میخوام معشوقم باشی..حتی اگه نخوای منشی شرکتم بشی..ولی باید معشوقم بشی..
شاید زد و شدی عشقم..زندگیت از این رو به اون رو میشه..خونوادت تو رفاه کامل قرار میگیرن..هر چی بخوای در اختیارت میذارم..میتونی بیای و تو خونه منو با من زندگی کنی..
صداش و اروم کرد و گفت_فقط خوش میگذرونیم..من و تو..
بی اختیار قطره قطره اشکام از چشمام چکید..من تا کجا بدبخت شده بودم..حالم از خودم بهم میخورد..خدا..چرا تموم نمیکنی این حقارتو..از همه باید بکشم..کم جلوی وحید خرد شدم..کم تحقیر شدم جلوی زن عمو و فرناز..این و از کجا اوردی؟این درد جدید و کجای دلم بذارم..خدایا..فقط نجاتم بده..ابرومو بخر خدا..
دستش اومد بالا که قطره های اشکم و پاک کنه..که دستش و پس زدم و همون موقع در باشدت زیادی جوری که حس کردم در از جاش کنده شد باز شد و من تو چهار چوب در کسی رو دیدم که هم ارزوم بود الان پیداش بشه و هم با تموم وجودم ازش خجالت میکشیدم..
دست و پاهام سست شدن..تو وضعیت بدی بودم که صدای نیکان منو به خودم
اورد..
نیکان_به به..جناب معین مهر..
دستای نیکان از دور کمرم شل شد و منم اومدم فرار کنم که مچ دستم و گرفت..نگاه هراسونم و کشیدم سمت سیاوش..دستاش مشت شده بود و تند تند نفس میکشید..پره های بینیش باز و بسته میشد و رگ گردنش هر ان ممکن بود که بزنه بیرون..کت شلوار تنش بود و با ابهت..
رو به نیکان گفتم_اقا جون هرکسی که دوست داری ولم کن..چی از جونم میخوای..
رو کردم به سیاوش و با التماس گفتم_اقا سیاوش.. ترو خدا منو از دست این نجات بده..
و زدم زیر گریه.. مثل ابر بهر گریه میکردم..گریه های من بقول ستایش کافر و مسلمون میکنه..در عین حال که از ترس رو به سکته بودم ولی خدا میدونه حضور سیاوش مثل ابی رو اتیش بود و نمی ذاشت دیگه فکرای ناجور تو سرم چرخ بخوره..حتی با وجود دستای محکم نیکان دور مچ دستم..
سیاوش با دندونای به هم قفل شده و صورت سرخ از عصبانیتشرو به نیکان گفت_چرا همیشه تو باید دور و بر خونواده من پیدات بشه..
نیکان یه لنگه ابروشو انداخت بالا و با خنده گفت_اوهو..خراب کردی..خوب تحقیق کردم که یه دفعه به جد و اباد شما نرسه..اشتباه به عرضتون رسوندن..پرستش ربطی به تو و خونوادت نداره..
یه چشمک زد و گفت_اون الان دیگه معشوقه منه..
و خندید..هنوز حرفش تموم نشده بود که سیاوش یه نعره بلند کشید و حمله کرد به طرف نیکان و یقش و گرفت و چسبوندش به دیوار..دست من از دست اون عوضی جدا شد و سیاوش رفت تو صورت نیکان و گفت_لعنتی..دست از سرش بردار..اون صاحاب داره..
نیکان که الان به خودش اومده بود سیاوش و هل داد که تاثیر چندانی نداشت و داد زد_گمشو از شرکت من بیرون..به تو چه ربطی داره..تو که یه بار زهر خودت و ریختی..دلم میخواد با هرکی بخوام می..
که مشت محکم سیاوش نشست تو چونه نیکان و پرتش کرد رو زمین..
رفت بالا سرش و از رو زمین جداش کرد..با هم گلاویز شدن..یکی سیاوش میزد یکی نیکان..هردوتاشون هم قد و قواره بودن ولی حرکات سیاوش به جا بود و میدونست چه طوری بزنه و کجا بزنه..معلوم بود یه ورزشی و دنبال میکنه..
من ایستاده بودم یه گوشه و مثل گنجیشک به خودم میلرزیدم..میترسیدم به 110 زنگ بزنم یه دفعه واسه من یا حتی خود سیاوش بد بشه..سر و صورت هردوشون خونی شده بود..
چشمام و بسته بودم و زیر لب صلوات میفرستادم و گریه میکردم که صدای سیاوش منو از تموم فکرای ترسناکم کشید بیرون..
سیاوش_ببین کثافت..پرستش نامزدمه..واست متاسفم که دست رو هرکس میذاری *** و کار من در میاد.. لاشخور.. حواست و جمع کن..اسمش تو دهن نجست بیاد..جوری ابکشیت میکنم که دیگه اثری ازت نمونه رو زمین..
یه دفعه یه نعره ای زد و گفت_شیر فهم شد..
و نیکان و پرت کرد رو زمین..از ترس صدای
بلندش حتی نتونستم به این فکر کنم که چرا سیاوش گفت من نامزدشم..
با چشمای ترسناکی رو کرد به منو گفت_بریم..
حتی نیم نگاهی ام به نیکان نکردم..دنبال سیاوش دوییدم و کیف و گوشیم و از رو میز برداشتم و دنبالش از اون شرکت منحوس زدم بیرون..
خدایا شکرت که نجاتم دادی..دنبال سیاوش میدوییدم ولی تو گلوم یه بغض گنده نشسته بود..
بیچاره عروسک..دلش میخواست زار زار گریه کند اما..
نقش خنده بر لبانش کشیده بودند..
انقد ترسیده بودم که میترسیدم حرف بزنم..سیاوش با قدم های محکمی از شرکت زد بیرون..دم در یه نگاه به چپ و راست انداخت و بعد رفت سمت ماشین که وسط خیابون پارک شده بود..معلوم بود عجله ای ماشین و ول کرده و اومده بود بالا..
نزدیک ماشین که رسیدم نمیدونستم برم سوار شم یا نه..در و باز کرد که بشینه نگاهش به من افتاد..عصبانی بود..خیلی..
سیاوش_چرا سوار نمیشی؟
اومدم حرف بزنم که سریع گفت_باید با هم حرف بزنیم..
وای خدا..یعنی ازم توضیح می خواست..حالا چه کار کنم..از اینکه بخوام حرفی بزنم یا توضیح بدم نمیترسیدم..ازش خجالت میکشیدم..
سوار ماشینش شدم..یه ماشین مشکی و گرون قیمت بود..اسمش و نمیدونستم چیه..ولی خیلی خوشگل بود..
از سرعتی که میرفت از لایی کشیدنا از بوقای ممتدش معلوم بود که هنوز عصبیه..
یکم از مسیر و که رفتیم گفتم_اقا سیاوش..میشه ارومتر برید..
یه نگاه بهم انداخت و گفت_نترس..نمیکشمت..
هزار جور فکر و خیال تو سرم بود..یعنی الان چه فکری راجبم میکنه..اخه موقعی که سیاوش رسید من تو وضعیت بدی بود..رو پاهای اون عوضی نشسته بود و اونم دستش دور کمرم بود..نگاهمون هم به هم بود..وای خدا..یه دفعه فکر بدی راجبم نکنه..نگه چه غلطی کردم کمکش کردم..منظورش چی بود از اینکه گفت دست رو هرکسی میذاری *** و کار من در میاد..
نفهمیدم کی ماشین و نگه داشت..به خودم که اومدم اون خیابون و اون برج واسم اشنا اومد..خونه خودش بود..واسه چی اینجا..نکنه..
با ترس گفتم_چرا اینجا؟من که..
با نگاه کلافه ای گفت_یعنی من ترسناک تر از اون نیکان بی همه چیزم که میترسی با من بیای خونم ولی با اون عوضی تو یه اتاق..
دست کشید پشت گردنش..حرفشو خورد..
با بغض گفتم_اقا سیاوش..بخدا روز دومیه که من اینجا کار میکنم..اون گفت واسم چایی بیار منم بردم..ولی نذاشت بیام..گفت کارم داره..مچ دستم و بزور گرفت..خواستم فرار کنم که کمرم و گرفت و منو نشوند..نشوند..روی پاش..بخدا هرچی کمک خواستم کسی تو شرکت نبود..تروخدا یه دفعه فکر نکنید..
زدم زیر گریه..ابرو و حیثیتم جلو سیاوش رفت..ازش خجالت میکشیدم..نفهمیدم چی شد که همینا رو هم گفتم..
همونجور که بروبرو خیره بود گفت_اروم باش..من اون
نیکان بد ذات و میشناسم..فقط باید بگم..شانس اوردی..نترس بیا بالا..ثمین منتظرته..
خودش از ماشین پیاده شد..
یعنی اون راجبم بد فکر نمیکنه..یعنی میشناسه اونو از قبل..چرا ثمین منتظرمه..
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم همراهش بالا..
تو اسانسور اصلا سرم و نیاوردم بالا..از خجالت و شرمندگی روم نمیشد نگاش کنم..نه اینکه ازش بترسم..خجالت میکشیدم..اونم یه مرد بود..من میشناختمش و باهاش رودرواسی داشتم و بهش مدیون بودم و نمیدونستم چطور حرف دلم و بزنم که خودم و راحت کنم..حس میکردم حس بدی به من پیدا کرده..
اسانسور که ایستاد و درش باز شد خواستم پیاده شم که دستش و سد راهم کرد..نگاش کردم..سرش و اورد پایینتر و اروم گفت_از من خجالت نکش..بهت حق میدم..ولی مطمئن باش من راجب تو فکر بدی نمیکنم..همین قدر که میدونم تو اهل این حرفا نیستی..پس انقد به خودت سخت نگیر..
دستش و برداشت و خودش رفت بیرون..یه نفس عمیق کشیدم..الان ارومترم..چقد خوبه که حرف دلت و نگاهت و میفهمه..
کلید و انداخت تو در و رفت تو..مگه نگفت ثمین داخله..دم در معطل مونده بودم برم تو یا نه که صدای ثمین اومد که گفت_پس پرستش؟
و بعدم خودش تو قاب در پیداش شد..
با دیدنش بغضم گرفت..دلم میخواست برم تو بغل یه هم جنسم و زار زار گریه کنم..اونم چونش میلرزید..دستم و گرفت و رفتیم تو..داشتم طاقت میکردم..باید خودم و جمع کنم..بدون حرف رفتیم تو سالن که گفتم_میشه بریم تو حیاط..دارم خفه میشم..
ثمین_اره..اره..بریم..
سیاوش نبود..ندیدمش..نشستیم روی صندلیای تو حیاط..رو میز میوه و شربت بود..
منو ثمین خیره شدیم به هم..دوست داشتم حرف بزنم ولی..چی میگفتم..از بداقبالیم میگفتم..از اینکه دست رو هرچی میذارم میشه یه درد..میشه مشکل..داشتم خفه میشدم از بغض بزرگ تو گلوم..چشمام پر از اشک بود و لبریز ولی نذاشتم چیزی ازش بچکه..
ثمین با صدای لرزونی گفت_اروم باش...اینجا جات امنه..
چشمام و بستم..دوقطره اشک بزرگ از چشمای بسته ام و از لای مژه های بلندم مشکیم سرازیر شد..
ثمین_فکر نکن که فقط خودت این درد و کشیدی...یه روزی منم همین درد امروز تو رو داشتم..
با تعجب چشمام و باز کردم و خیره شدم به چشمای سرخ و پر اشک ثمین..
نگاهش و دوخت به روبرو و گفت_اولین بار تو مراسم ازدواج سروش دیدمش..جشنای ما مختلط نیستن..ولی شب موقع عروس کشون که همه دم سالن جمع شده بودن نگاه خیرشو حس کردم..بور بود و جذاب..اعتنایی نکردم..چون بهش میومد سنش از من خیلی بیشتر باشه بهش توجهی نکردم..مخصوصا که اون اوایل تازه داشتم با علی اشنا میشدم..سیاوش اون شب نبودش..یعنی همش واسه ده دقیقه اومد به سروش تبریک گفت..هدیه اش و داد و
رفت..منم خیلی دمغ بودم..دوست نداشتم سیاوش بره..از همون شب بود که زندگیم ریخت بهم..از هر طرف میرفتم نیکان جلو روم سبز میشد..اوایل فکر میکردم میخواد مزاحمم بشه یا باهام دوست بشه..ولی وقتی اومد خواستگاریم تعجب کردم..نمیدونم چه فکری پیش خودش کرد که با تفاوت سنی 17 سال اومده بود خواستگاریم..انقد رفت و اومد انقد خود شیرینی کرد تا بالاخره خودش و تو دل مامان مستبدم جا کرد..کار به جایی رسید که میخواستن بزور منو بشونن پای سفره عقد با نیکان..
یه قطره اشک از چشمم چکید..با دستش محکم اشکش و پاک کرد و گفت_همه منتظر جواب مثبت من بودن..ولی منی که دلم تازگیا پیش علی گیر کرده بود شور و علاقه نیکان اصلا به چشمم نمیومد..اصلا ازش خوشم نمیومد..رفتاراش خیلی سبک بودن..اصلا حس خوبی بهش نداشتم..دیگه گریه های شبونم جواب نمیداد..اعتصاب غذام دل مامانمو نرم نمیکرد..رفتم سراغ سیاوش..بعد از مدتها..واسش با گریه و زاری تعریف کردم جریانو..عصبی شد..نفساش تند شد..مشتاش گره کرده..فهمیدم میشناسدش..توی مهمونی یکی از دوستاش باهاش اشنا شده..سیاوش رفت سراغش و باهاش گلاویز شد..درگیر شدن..گفتم دست بر میداره..اما نه..فایده نداشت..سیاوش رفت سراغ سروش..با اونم درگیر شد که چرا دارن منو بزور لای منگنه میذارن که نیکان ادم درستی نیست..باورشون نشد..مدرک واسشون اورد..دختری که نیکان بدبختش کرده بود..با عکساش..سروش ترسید..کشید عقب..با مامان هم صحبت کرد..ولی مامان هنوزم دودل بود..میگفت الکی میگن..نمیدونم چرا مامان حرف پسرش و باور نمیکرد ولی انقد به نیکان مطمئن بود..اون خودش و خیلی پیش مامان عزیز کرده بود..
سیاوش مثل یه مردمحکم پشتم ایستاده بود..همه چی قاطی شد..نیکان عصبی شده بود..بهم گفت به روش خودم عمل میکنم..نترسیدم از حرفش..سیاوش و داشتم..تا اینکه..منو کشوند شرکتش..که میخواد حرفای اخر و بهم بزنه و ازم معذرت خواهی کنه..انقد ذوق زده بودم که فکر نکردم دارم چکار میکنم..
چونش لرزید و اشکاش از چشماش سرازیر شد..منم مثل تو همین روز و همین درد و تجربه کردم..همین حقارت و..ولی من مثل تو یه سیاوش نداشتم که به دادم برسه..انقد ترسیده بودم و فشارم افتاده بود که غش کردم..صداها رو میشنیدم..نمیتونستم تکون بخورم..نیکان ترسید..منو برد بیمارستان و خودش رفت..فرار کرد..
سیاوش که فهمید تقریبا به خاک سیاه نشوندش..بجز اینکه یه سری ادم و فرستاد که به حد مرگ زدنش..ازش شکایت کرد..داشت می افتاد زندان که من نذاشتمش..میترسیدم کینه به دل بگیره بلایی سرمون بیاره..اگه سیاوش نبود من الان علی رو نداشتم..اون روزا که حالم بد شد و سشیاوش فهمید منو علی همو می خوایم
بهش گفت اگه منو دوست داره بیاد خواستگاریم..میدونستم مامان راضی نمیشه..ولی روز خواستگاری سیاوش بعد از 10 سال خودش پا گذاشت تو خونه پدریمو گفت که به این وصلت راضیه..مامانم که با دیدن سیاوش انگار دنیا رو بهش دادن اونم هول کرده رضایتش و اعلام کرد..همه زندگیمو مدیونه داداش سیاوشم هستم..
یه لبخند کمرنگ زد و گفت_خدا دوستم داشت..تو رو هم دوست داشت..
_چی شد که سیاوش اومد شرکت..؟
ثمین_ستایش که بهم گفت کجا کار پیدا کردی با شنیدن اسم شرکت نیکان لرز برم داشت..سیاوشم فهمید..گفت بهت بگم..سعی کردم بهت بفهمونم..ولی انقد حالم بد بود که اصلا توان حرف زدن نداشتم..شبش رفتم زیر سرم..سیاوش هم نگرانت بود..نمیخواست یه دختر دیگه هم زیر دست نیکان بدبخت بشه..میخواست دیروز بیاد شرکت ولی تهران نبود..امروز هر چقد زنگ زدم بهت گوشیت و جواب ندادی..مامانت گفت صبح زور رفتی شرکت..سیاوشم ترسید..به دلم بد اومده بود..
سرم از زور درد در حال ترکیدن بود..این همه اتفاق..اون عوضی..چرا باید سر راه من قرار میگرفت..چقد یه ادم میتونست پست و حقیر باشه..خدایا..چطور ازت تشکر کنم که یه بار دیگه منو از یه اشغال دیگه نجات دادی..
صدای عصبی سیاوش منو از راز و نیازم با خدا کشوند بیرون..
حواسش به ما نبود و با گوشیش حرف میزد_الو بهراد..زنگ بزن به شمس یا بردیا..بگو یه شکایت تنظیم کنن از نیکان..اره خود عوضیش..
نه ثمین نه..پرستش...مگه چندتا پرستش میشناسی...اره خودشه..
پیشش کار میکرده...نه خیالت راحت..به موقع بهش رسیدم..ببین چکار میکنی خبرش و بهم بده..فعلا..
گوشیش و قطع کرد و گذاشت تو جیبش..نفسش و فوت کرد..یه دستش تو جیب شلوارش بود و نمیدونم از اون بالا به چی خیره شده بود..تو فکر بود..حواسش به من و ثمین نبود..نگاه من بهش بود..امروز حسابی ازش ترسیدم..نگاهاش..حرفاش..داد زدنش..خیلی با جذبه و ترسناک بود..بیچاره از زنش که میخواد با این زندگی کنه..یه چشم غره بهش بره طرف سکته رو زده..
ثمین اروم گفت_سیاوش یه بدی که داره..یعنی بد نیستا ولی زیادیه دیگه..اونم اینکه زیادی غیرتیه..واسه اطرافیانش و کسی و که به خودش نزدیک بدونه خیلی غیرت خرجش میکنه..خدا نکنه باهاش بخوای بری بازار..یکی چپ نگات کنه طرف و کلا چپکی میکنه..یه دفعه باهاش رفتم بازار کلا از زندگی ساقطم کرد..اه..اه..
خوشم میومد..برعکس ثمین من از مردای غیرتی خیلی خوشم میومد..خاک تو سر اون وحید کنن که اندازه شلغم هم غیرت نداشت..خود سیب زمینی بود..
داشتم سیاوش و نگاه میکردم و بر اساس حرفای ثمین تحلیلش میکردم که نگاه خیرش و حس کردم..سریع رومو برگردوندم..خاک عالم ..ابروم رفت..
هول شدم..بلند شدم و رو به
ثمین گفتم= خب دیگه..من برم دیگه..
ثمین بلند شد و گفت_کجا حالا..میموندی..بذار حالت بهتر شه..
_ممنون..خوبم..
ثمین دل دل میکرد یه چیزی رو بهم بگه..
_چیزی شده ثمین..؟
ثمین _چیزه..یعنی..ببین مامانت فکر کنم فهمید..یعنی بسکه من هی زنگ زدم جواب ندادی زنگ زدم به خونتون و ستایش..اوناهم ترسیده بودن..بهت زنگ میزدن..ولی فایده نداشت..دیگه وقتی برگشتنه سیاوش بهم زنگ زد و جریان و گفت منم وقتی ستایش دوباره بهم زنگ زد هول کردم و از دهنم پرید و گفتم جریان و...
وای خدا..مامان و حالا چکار کنم..
یه لبخند کمرنگ زدم و گفتم_اشکال نداره..به هرحال خودم میخواستم واسش بگم..
دستش و گذاشت رو دستم و لبخند زد و اروم گفت_میدونی چقد نذر و نیاز کردم که سالم از دستش در بیای؟خداروشکر که همه چی درست شد..
گونش و بوسیدم و رفتم کنار سیاوش و گفتم_اقا سیاوش..ممنون واسه محبتتون..اگه شما نبودین..اگه امروز نمیرسیدید..معلوم نبود میخواست چه بلایی سرم بیاره..حضور شما..توزندگی من..واسم یه معجزست..
برگشت و نگام کرد..قلبم تند تند میزد..مردم تا همین دوجمله رو گفتم..
نگاهش سرد بود و جدی..
سیاوش=تشکر لازم نیست..یه کینه قدیمی از نیکان داشتم..باید میشوندمش سرجاش..
_به هرحال بازم ممنون..با اجازتون رفع زحمت کنم..خداحافظ..
بدون اینکه نگام کنه از کنارم رد شد و گفت_میرسونمت..بیا پایین..
وا..اصلا نذاشت یکم تعارف تیکه پاره کنیم..نگفت نه بابا بمون حالا..یه نگاه به ثمین انداختم و گفتم_داداشت تا حالا خندیده؟
خندید و گفت_یه موقعی خیلی..
از ثمین خداحافظی کردم و با سیاوش رفتیم پایین و سوار ماشینش شدیم.
تو راه بودیم و یه موزیک خیلی اروم از ماشینش در حال پخش بود که سیاوش گفت_بهت گفتم من به این پول هیچ احتیاجی ندارم..گفتم نمیخوام خودت و تو دردسر بندازی و بری سر کار..چون میدونستم خیلی جاها نمیشه یه دختر تنها بره واسه کار..الانم..بهتره دیگه دنبال کار نگردی..
به روبرو خیره بودم ..
_این محبت شما رو میرسونه..ولی من نمیتونم ..به هر حال باید قرض شما رو پس بدم..
سیاوش یکم صداش و بلند تر کرد و گفت_نکنه از فردا دوباره میخوای بیفتی دنبال کار..واست عبرت نشد دختر..؟
_میگید چه کار کنم..بشینم تو خونه تا خود کاره بیاد منو پیدا کنه؟
سیاوشسریع گفت_بیا کارخونه من..اونجا کار واست هست..خیالتم راحت..اونجا امنه..حداقلش اینکه من نمیذارم کارگرام نگاه چپ به کسی بندازن..
سرم و انداختم پایین..
_ممنون..ولی نمیخوام فقط زحمتام واسه شما باشه..
سیاوش_زحمت نیست..کار میکنی..قرار نیست که مفتی بهت پول بدم..
با اینکه از خدام بود ولی هنوز دودل بودم..سیاوش از موقعی که پیداش شده بود
فقط داشت جور منو میکشید..هم پول عملم و داد..هم منو از دست نیکان نجات داد و هم اینکه میخواد یه کار بهم بده تو کارخونه خودش..
_اجازه بدین با مامان صحبت کنم..
سرش و اروم تکون داد به معنی باشه..
در خونه رسیدیم..خواستم پیاده شم که برگشتم سمتش و گفتم_اقای معین مهر..بازم ممنون..
تو چشمام خیره شد و گفت_میشه تکلیفت و با خودت و من مشخص کنی..یه بار اقای معین مهرم..یه بار اقا سیاوش..میترسم فردا که دیدیم سیا صدام کنی..
با چشمای گرد شده داشتم نگاش میکردم..بچه پرو..خب چی بگم بهش..
پوزخندی زد و گفت_ترجیح میدم اقا سیاوش باشم..
اوهوو..چه خودشم تحویل میگیره..اقا..
خندید و گفت_ممنون..دیگه داخل نمیام..
هول شده بودم..خاک بر سرم یادم رفت تعارفش کنم..چقد من گیج میزنم..
با گیجی گفتم_وای ببخشید..من..اصلا حواسم نبود..تروخدا بفرمایید تو..زشته اینجوری که..
سیاوش_باید برم..به حاج خانم سلام منو برسون..
با لبخند ازش تشکر کردم و اونم یه بوق زد و گازش و گرفت و رفت..با همون لبخند رو لب رفتنشو نگاه میکردم..خودخواه بود..مغرور بود..ولی من مدیونش بودم..حضورش تو زندگیم بی اغراق یه معجزه بود..
_یکم زود نیست؟
برگشتم عقب..مانی ایستاده بود و با صورت سرخ نگاهم میکرد..
_سلام..واسه چی؟
مانی_واسه اینکه انقد صمیمی بشی..واسه اینکه این لبخندای قشنگت و تحویلش بدی..
مانی چی میدونست از دلم..چه خبر داشت امروز چه بلایی داشت سرم میومد..
رفتم سمت در خونه و گفتم_ولم کن مانی..حوصله ندارم..
مانی_نبایدم دیگه حوصله منو داشته باشی..
کلافه برگشتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم_مانی خستم..تمومش کن..
زل زد تو چشمام..با همون چشمای معصومش..با همون نگاه مظلومش..
مانی_چقد تلخ شدی..
یکی از سخت ترین کارای دنیا اینکه..بخوای واسه بقیه توضیح بدی الان دقیقا چه مرگته..
سرم و انداختم پایین..نباید اینجوری باهاش حرف میزدم..اون چه گناهی داشت..سرم و اوردم بالا و گفتم_مان..
نبودش..اه..لعنت به من..نباید دلش و میشکوندم..نفسم و فوت کردم بیرون و کلید انداختم و رفتم تو..مامان و ستایش تو هال کوچیک خونه نشسته بودن و مامان اروم اروم و ریز ریز مثل همیشه گریه میکرد..ستایش هم داشت ارومش میکرد..
_سلام..
با دیدن من هردوتاشون زل زدن بهم و اومدن سمتم..مامان سرتا پامو نگاه کرد و برای اولین بار دیدم که بلند بلند زد زیر گریه و میون گریه هاش فقط خداروشکر میکرد..
ستایش اومد کنارم و گفت_خوبی؟
خوب نبودم..ولی ارومتر شده بودم..سرم و اروم تکون دادم..
اروم گفت_سالمی..منظورم اینکه..
بی حوصله گفتم_اره..منظورتو فهمیدم..سالمم..ولی میدونی که..خیلی هم مهم نیست..به هر حال من یه زن مطلقه
ام..
نمیدونم چم شده بود..چرا من انقد تلخ شدم..
لباسام و عوض کردم و اومدم که مامان سوالاش شروع شد..همه چی و واسش تعریف کردم..ستایش حسابی ترسیده بود..باورش نمیشد..حق داشت..ماها فقط این چیزا رو تو روزنامه ها و صفحه حوادث شنیده بودیم..من و ستایش اونقدرا دخترای اجتماعی نبودیم که از رفت و امد زیاد بتونیم ادم خوب و بد و از هم تشخیص بدیم ..مردای زیادی تو زندگی ما نبودن..یه بابا بود که بود و نبودش خیلی مهم نبود..عمو و وحید هم که نبودن و فقط بعد از رفتن بابا بود که حضور نحسشون و حس کردیم..اهل دوست پسر و این چیزا هم نبودیم که حداقل شناختی روی شخصیت مردا داشته باشیم..اون وحیدم که اصلا رابطمون این چیزا توش نبود..کلا چیز زیادی از مشکلاتی که میتونست واسمون با یه مرد تنها بوجود بیاره نمیدونستیم..هرچند که نیکان با اون حرفا و رفتارش معلوم بود ادم درستی نیست..ولی من با خودم میگفتم شاید فقط یکم اهل شیطنت باشه که اونم اخلاق منو ببینه پشیمون میشه..ولی مثل اینکه این شیطون و میذاشت تو جیب کوچیکش..
مامان همون روز زنگ زد به سیاوش و کلی ازش تشکر کرد و پسرم پسرم بهش گفت و به احتمال زیاد اونم کیف میکرد..سیاوشم به مامان درباره کار توی کارخونه بهش گفت که مامان هم خوشحال شد و به قول معروف قول همکاری داد و همش میگفت که از خداشه و کی از شما بهتر و من از خدامه و خیالم راحت..من اینجا نقش علف هرز و داشتم..اصلا نمیدونستم شغل سیاوش چیه و چکارست..فقط میدونستم کارخونه داره..
ادامه دارد...???
1400/03/21 09:26?#پارت_#ششم
رمان_#پرستش ?
اون شب موقع خواب کابوسای خیلی بدی دیدم..توی خوابم نیکان همش میخواست بهم حمله کنه..همش بلند بلند میخندید و میومد سمت من..روسریمو از سرم میکشید و صورتش و میچسبوند به صورتم..قهقهه میزد و منم میچسبیدم به دیوار و نگاهم به در بود و منتظر سیاوش..ولی نیومد و نیکان بهم حمله کرد و منم با جیغ از خواب پریدم..تند تند نفس میکشیدم..
عرق کرده بودم و موهام به گردنم چسبیده بود..ستایش از خواب بیدار نشده بود..مثل اینکه تو خواب جیغ زده بودم..چه خواب ترسناکی بود..میترسیدم حتی پاشم برم تو اشپزخونه و اب بخورم..تا نماز صبح بیدار موندم..بعد از نماز هم فقط تونستم سه ساعت بخوابم..کلافه بودم..بی حوصله بودم..نکنه قراره هرشب کابوس اون نیکان عوضی بشه خوره جونم..
حوصله تو خونه موندن و نداشتم..حس میکردم کسلم..یه لیوان چای داغ خوردم و اماده شدم برم بیرون و یکم قدم بزنم که نصیحتای مامان شروع شد..
اینبار تو حرف زدناش علاوه بر اینکه همش میگفت مراقب خودت باش معنی بعضی از حرفاشم این بود که پرستش تو دیگه یه دختر مجرد تو خونه نیستی..تو یه زن مطلقه ای..حواس خیلیا به تو..چشمای خیلیا به تو..باید مراقب رفت و امدت باشی..مراقب دهن مردم..مراقب مردای مردم..
چشمام و بستم..با یه نفس عمیق سعی کردم اون بغض لعنتی و بفرستم پایین..از مامان دلخور نبودم..اون تقصیری نداشت..مشکل فرهنگ ما بود..مگه من چکار کرده بودم که زنای همسایه از من میترسیدن..برن دو دستی شوهراشون و بچسبن که یه دفعه من نرم بخورمشون..من باید از اون گرگا بترسم نه اونا از من..یه دختر تنها و ترسو..
تو کوچه پس کوچه ها قدم میزدم و به حال خودم افسوس میخوردم..اون نیکان اشغال نذاشت طعم دیدن دوباره با چشمام و با لذت بچشم..نذاشت خوشی کنم..دل و دماغ نداشتم..
از دکه ای روزنامه و برحسب عادت نیازمندیها رو هم گرفتم و از روی هرچی شغل منشی گریه فرار کردم..هیچی..نمیدونم مردم از کجا نون در میارن..
رفتم پارک مورد علاقم..اصلا دوست نداشتم الان پاشم برم خونه..مخصوصا که ستایش هم نبودش..دانشگاه بود..کاشکی میشد برم پیشش..کاشکی ثمین میومد اینجا..کاشکی یکی بود که برم پیشش و واسش درددل کنم..یکم واسش گریه کنم..خودم و حسابی خالی کنم..چقد من تنهام..چرا کسی و ندارم..چرا تعداد نزدیکای من از تعداد انگشتای یه دست هم کمتره..
نشستم روی نیمکت همیشگی و چشمام و بستم و سرم و رو به اسمون گرفتم..هوا نسبتا سرد شده بود و پارک هم خلوت و من این و دوست داشتم..تو خلوت خودم بودم که صدای قدم هایی و نفس نفس زدنایی اون سکوت و شکست..
تعجب نگاش میکردم..این اینجا چکار میکنه؟
_چیزی شده؟..تو اینجا چکار میکنی؟
اب دهنش و
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد