بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

قورت داد و میون همون نفس زدنا که الان ارومتر شده بود گفت_اینا چی می گن ..چشمام و باز کردم..مانی کنارم ایستاده بود و نفس نفس میزد..سریع بلند شدم و ایستادم..

از چی حرف میزد...

_کیا؟

مانی با ترس نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت_تو چکار کردی؟

دندوناش و بهم قفل کرد و گفت_کی غلط کرده بهت دست بزنه؟

چشمام و بستم..این از کجا فهمید..رومو ازش گرفتم و برگشتم..

_کی به تو گفت؟

یه دفعه داد زد و گفت_مهمه..؟اره..الان این خیلی مهمه که من از کی فهمیدم..پرستش میگم چی شده..چرا یکی به من نمیگه اینجا چه خبره؟

تا حالا مانی رو ندیده بودم که داد و فریاد کنه..

_به تو ربطی نداره...

دستش نشست رو شونمو با شدت منو برگردوند سمت خودش و اومد حرفی که روی زبونش بود و بگه..ولی نگفت..خیره شد تو چشمام واروم گفت_داری چکار میکنی..پرستش دارم دیوونه میشم..تروخدا بگو چی شده..

پوزخند زدم و گفتم_تو که میدونی..دیگه حرفای منو میخوای چکار..از کی شنیدی..در و همسایه یا بقال و سبزی فروش محل..

مانی_از هیچکس..خان جون گفت تو شرکتی که میخواستی کار کنی رئیسش اذیتت کرده..پرستش فقط اسمشو بگو..مانی نیستم به والله اگه نکشمش..به علی که زندش نمی ذارم...

دلم داغ کرد..گرم شد..دوست داشتم اینجوری یکی باشه که نگرانم باشه و ازم حمایت کنه..

_مرسی که انقد نگرانمی...ولی الان دیگه چه فایده ای داره...دیر رسیدی مانی خان...

رنگش پرید..دستاش شروع کرد به لرزیدن..پاهاش سست شدن و دو زانو افتاد رو زمین..وای خدا..چی شد..سریع نشستم روبروش..

_مانی..مانی خوبی؟

چشماش و بست و اروم زمزمه کرد_من کجا بودم..کدوم گوری بودم که نیومدم کنارت.. یه قطره اشک از چشمش چکید..وای نه..طاقت دیدن اشک مانی رو نداشتم..اشتباه برداشت کرده بود..

تند و هول کرده گفتم_نه مانی..نه..اشتباه نکن..اون نتونست به هدفش برسه..یه نفر رسید و منو از دستش نجات داد..

نگاهش مثل کسایی بود که پشت در اتاق عمل واسه عزیزشون نشستن و بعد از چند ساعت نگرانی بهش خبر میدن که خیالت راحت..حالش خوبه..عمل با موفقیت انجام شد..چشماش و بست..

مانی_پرستش..راحتم کن..

سرم و انداختم پایین و گفتم_اقای معین مهر..همون داداش دوستم مثل اینکه میدونسته اون ادم درستی نیست..روز اولی که رفتم اونجا تهران نبوده ولی روز دوم تا رسیده تهران میاد شرکت و که خداروشکر به موقع رسید..البته اون عوضی هدفش این نبود که اون روز منو اذیت کنه..برنامه ها داشته..که خداروشکر سیاوش به موقع رسید..

مانی_سیاوش..؟؟؟

صداش پر از تعجب بود..اخ خدا..خراب کردم..

بلند شدم ایستادم..مانتوم و تکوندم که مانی هم بلند شد و نشست روی نیمکت..روبروش ایستادم اومدم حرفی بزنم که سریع

1400/03/21 18:10

گفت_نه پرستش ..نگو که فراموش کنم..نمیتونم..هرچند که معلومه بازنده اصلی منم ولی..نمیکشم کنار..

تو چشمام خیره شد و گفت_اخه لامصب من دوستت دارم..

خدا چرا نمیذاری درست تصمیم بگیرم..چرا مانی انقد رو سیاوش حساس شده..من که نه احساسی بهش دارم نه حرفی بینمون بوده..اصلا اون کوه غرور و کی میتونه تحمل کنه..چرا مانی با حرفاش با نگاه مظلومش اتیش میکشه به دلم...

فقط تونستم بگم_چیزی بین من و اون نیست...نه حرفی..نه حسی..ولی..تو هم منو فراموش کن..من بدرد تو نمیخورم..تو یه پسر مجردی که دخترای محل همه ارزشون یه نگاه مهربونه تو..نه من..یه زن مطلقه..فراموش کن..اینجوری واسه خودت هم بهتره..

دوییدم..فرار کردم..اره فرار کردم از احساسی که میخواست از اون همه مظلومیت مانی تو دلم جوونه بزنه..مانی حیف بود..خیلی حیف بود..


انگار اخرین سهم ما از هم...

همین سکوت اجباریست..

در خونه رو باز کردم و رفتم تو..با دیدن مامان و ستایش تو هال زدم زیر گریه..هردوشون ترسیدن و خواستن بیان کنارم که با دستم مانعشون شدم..هق هق میکردم و اشکام میریخت رو گونه هام..

بریده بریده با هق هق گفتم_چرا دارید ابرومومیبرید..همه روباید بفهمونید..

کم بی ابرویی کشیدم اینم به گوش همه رسوندین..

با همون گریه دوییدم تو اتاقم و درو محکم به هم کوبیدم..نشستم رو زمین و از ته دل گریه کردم..دلم واسه بدبهختی خودم که انگار قصد تموم شدن نداشت میسوخت..

ستایش اومد داخل..نشست کنارم..منو کشید تو بغلش..احتیاج داشتم..به یه اغوش امن..به جای گرم..به یه دستایی که دورم بپیچه و ارومم کنه..دوست داشتم یه دل سیر گریه کنم..دلم پر بود..هم از اینکه نکنه باز کسی چیزی فهمیده باشه و هم از مانی..نگاهش..لحن ارومش از جلوی چشمم کنار نمیرفت..حس میکردم اگه یکم دیگه بیشتر اونجا میموندم تسلیم نگاه معصومش میشدم..واسه منی که کمبود حضور یه مرد و تو زندگیم داشتم هر نگاه مهربونی میتونست جذبم کنه..و من از این میترسیدم..میترسیدم که واسه کمبدایی که دارم به هرکسی پناه بیارم..

ستایش روی موهام و بوسید و گفت_ما به هیچکس نگفتیم..فقط ظهری خانم نیازی مادر بزرگ مانی اومد یه سری به مامان بزنه که دید مامان داره گریه میکنه ..دیگه درد و دل مامان باز شد و سربسته یه چیزایی بهش گفت..نه همه چیز..بخدا همین بود..تو هم که خانم نیازی و میشناسی..زن خوب و مطمئنیه..خیالت راحت...به کسی حرفی نمیزنه..

ارومتر شده بودم..خیالم راحت شده بود..تحمل نیش و کنایه های مردم و نداشتم..تحمل حرفاشون..نگاه هرزشون..

ستایش_مانی بهت گفت؟

اروم سرمو تکون دادم..

ستایش_جدیدا مانی هم مشکوک میزنه ها..

خندید..یه خنده شیطونی..

صورتم و گرفت

1400/03/21 18:10

بین دستاش و گفت_خجالت بکش..مثلاتو بزرگتر منیا..من باید بیام تو بغل تو..پاشو انقد هم خودت و لوس نکن..دختره گنده..

با لبخند نگاهش کردم..چقد ستایش مهربون بود..به نظرم ستایش از من خیلی قوی تر بود..من نسبت به اون دختر ضعیفی بودم..با اینکه نمیخواستمو همیشه هم از این ضعفم بدم میومد ولی..شاید ستایش این قوی بودن شخصیتش به مامان برده..اینکه انقد محکم بود که خودش و زندگی و بچه هاشو با چنگ و دندون نجات بده..منم احتمالا به بابامون برده بودم..یه مرد ضعیف که نتونست از پس خودش هم بربیاد..ولی نه..من مثل اون نیستم..یعنی نمیذارم..بسه..کافیه..بسمه هرچقد که تا الان گریه کردم..از این به بعد میخوام محکم باشم..

_مامان دلخور؟

ستایش_نه..اونم واسه تو ناراحته...میدونه که چی میکشی..ولی سعی کن یکم مراعاتشو کنی...حس میکنم تو این مدت خیلی پیر و شکسته شده..

دلم به حال خودمون سه تا سوخت..چقد تنها ییم..

رفتم تو هال و خودم و بدون حرف انداختم تو بغل مامان..سرم و میبوسید و قربون صدقم میرفت..اشکاش میریخت روموهام..تو بغل مامان اروم شدم..سبک شدم..به نظرم بهتر از گریه کردن جواب میده..

دو روزی گذشته بود و از خونه بیرون نرفته بودم..خیلی فکرم درگیر بود..نمیدونستم چطور باید قرضم به سیاوش و پس بدم..ستایش کلاس بود و مامان هم داشت پرده خونه خانم قادری و میبرید..منم تو اشپزخونه نشسته بودم و بادمجونا رو پوست میگرفتم که گوشیم زنگ خورد..ثمین بود..گوشی و گذاشتم رو گوشم و بادمجونا رو هم قارچ میکردم..

_احوال خانم بی معرفت ؟

ثمین_قربونت برم ببخش پری..ولی بخدا کار سرم ریخته بود.خوبی؟

_من خوبم..تو چطوری..دلم برات تنگ شده بود..

ثمین_منم همینطور عزیزم..ستایش کجاست..مامانت خوبه؟

_ستایش دانشگاست و مامان هم خوبه سلام میرسونه چه خبر..؟

ثمین_خبر که سلامتی..راستش زنگ زدم بگم سیاوش کارت داره..گفت بهت بگم یه سر بری دفترش میخواد ببیندت..

با تعجب گفتم_منو؟چکارم داره؟

ثمین_منم نمیدونم..فقط گفت فردا ساعت 9 منتظرته..ادرس دفترش و واست میفرستم..حتما برو پرستش..خب گلم کاری نداری..من باید برم..

_نه عزیزم..سلام برسون..باشه میرم خداحافظ..

ثمین_خداحافظ..

یعنی چکارم داره..نکنه واسه پولاشه..وای خدا باز استرس..

مامان_میخوای باهات بیام؟

کلافه گفتم_نه مادر من..مگه بچم..

مامان_بچه نیستی..ولی از صدتا بچه زحمتت بیشتره..

_یعنی چی این حرف..مگه تقصیر منه..مگه هر بلایی سرم اومده من خواستم که بیاد..تقصیر من بود وحید نامردی کرد؟تقصیر من بود تصادف کردیم من کور شدم؟تقصیر من بود طلاقم دادن؟تقصیر من بود خیر سرم رفتم کار کنم یه عوضی گیرم افتاد؟اره؟واقعا که..

بدون حرف

1400/03/21 18:10

دیگه ای از خونه زدم بیرون..تند تند نفس میکشیدم..با قدمای بلند خودم و رسوندم تا سرکوچه..

اونا حق ندارن بدبختیای زندگیمو پای من تموم کنن..بدشانسیمو بذارن به حساب حماقتام..

تا خود ایستگاه اتوبوس و دوییدم و اخرین لحظه خودم و انداختم تو اتوبوس در حال حرکت..

جا واسه نفس کشیدن هم نبود..حتی جایی نبود که میله خالی و بگیری..

نگاهم به بیرون و ادمایی بود که تند تند از کنارمون رد میشدن ولی فکرم پیش حرفای مامان..

حق داره..تو این مدت خیلی بخاطر من اذیت شد..برعکس ستایش که حضورش فقط کمک به مامانه ..من فقط واسش مشکل درست کردم..ولی اخه مگه خودم خواستم..

نفهمیدم کی رسیدم به خیابونی که ثمین تو پیامش واسم فرستاده بود..یه کوچه بلند و عریض و نسبتا خلوت..

یکم جلوتر دفتر شرکت بود..یه اپارتمان تجاری 9 طبقه که همش یا دفتر مهندسی بود یا دفتر وکالت..

هنوز پامو تو ساختمون نذاشته بودم که یه نفر از پشت سر گفت_پرستش..تویی؟

برگشتم..با لبخند گفتم_سلام اقا بهراد..خوبین؟

اومد کنارمو گفت_سلام خانم پری..چطوری؟

_ممنون..بهار جون خوبه؟

بهراد_اونم خوبه..سیا احضارت کرده؟

به احتمال زیاد منظورش همون اقا سیاوشه..

_بله..اقا بهراد..شما نمیدونید چکارم داره؟

بهراد_اولا که با من راحت باش..بهراد صدام کن هنوز اونقدرا اقا نشدم..

بعدم..خودت الان میری بالا میفهمی..

سوار اسانسور شدیم و طبقه 9 پیاده شدیم..نمیدونم این سیاوش چه علاقه ای به طبقه اخریا داره..

هر چقد بگم شرکت بزرگ و شیک و قشنگی بود کم گفتم..

بهداد میگفت که اینجا دفتر کارخونه است..البته سیاوش تو کار برج سازی هم بود که کاراشو همین جا انجام میداد..در واقع دفتر دومنظوره بوده..

منشیشون یه دختره بود که نه خیلی جلف بود نه خیلی روبه گیر..ولی تا دلت بخواد خشک و بداخلاق بود..عین خوده سیاوش..

بهراد و که دید به احترامش بلند شد و سلام کرد که بهراد دستش و به معنی بشین اورد بالا..

بهراد_سیاوش تنهاست؟

منشی_اقای راد پیششون هستن..

داشتیم میرفتیم که منشیه گفت_ایشون..

بهراد_مهمان سیاوشه..

و منو به سمت اتاق مدیریت هدایت کرد..

در زدیم و رفتیم تو..اووف..عجب اتاقی..همه وسایل ترکیب رنگ سفید و ابی تیره..سرامیکا سفید تابلوها ابی..میز سفید لپ تاپ ابی..مبلمان سفید یه اکواریوم ابی پر از ماهی..کتابخونه سفید پر از کتابای تقریبا ابی..خیلی اتاقش قشنگ بود..

بجز سیاوش که یه کتشلوار سورمه ای و بلوز سورمه ای تنش بود که نکبت خیلی هم بهش میومد یه مرده دیگه هم اونجا بود..احتمالا همون اقای راد باشه..سلام کردم که سیاوش خیلی جدی جوابمو داد و دعوتم کرد که بشینم و سفارش قهوه داد..اه اه..حالا کی قهوه

1400/03/21 18:10

بخوره..

بهراد اومد و دست گذاشت رو شونه همون پسره و گفت_کجایی بردیا خان..؟

بردیا نگاه از من گرفت و گفت_همین طرفا..تو چه خبر..

اروم مشغول حرف زدن بودن و سیاوشم سرش و کرد تو لپ تاپش..وا..پس من اینجا گلابیم..چه کارم داشت..

یه پیر مردی قهوه اورد و تعارف کرد..کاشکی واسه من یه لیوان اب میوورد..

بردیا_بفرمایید خانم..قهوتون سرد شد..

_ممنون..میل ندارم..

بردیا

یه لبخند زد و گفت_خیلی خوشحالم که دیگه شمارو رو تخت بیمارستان نمیبینم و بهتون تبریک میگم واسه دیدن دوباره چشماتون..

این از کجا میدونه خدا..همه که فهمیدن..ولی صداش واسم اشنا بود..

_ما همدیگه رو قبلا جایی دیدیم..؟

بردیا_شما نه..ولی من چرا..من بردیا راد هستم وکیل اقای معین مهر..روز عملتون کارای مربوط به بیمارستان و عمل و انجام دادم..

ای..راست میگه..منو بگو گفتم یه مرد 40 ساله باید باشه..ولی جذاب بود..خوش لباس بود و هول و حوشه 28 میزد..البته یه حلقه هم دستش بود..اخی..پس زن داره..

_بله..ممنون از لطفتون..

صدای سیاوش نذاشت دیگه انقد دل بدیم قلوه بگیریم..

سیاوش_ازت خواستم بیای اینجا که راجب دوتا مسئله باهات صحبت کنم..اول اینکه..من از بردیا خواستم یه شکایت تنظیم کنه واسه نیکان..باید بری کلانتری و بگی چه اتفاقی افتاده..

از خجالت اینکه سیاوش و دوتا پسر دیگه روبروم ایستادن و این بحث و پیش کشیدن سرم و انداختم پایین..چه فکری میکنن اینا..به احتمال زیاد هم گونه هام الان گل انداختن..

سیاوش_دومین مسئله ایکه قرار داد تو تنظیم کردم واسه کار تو کارخونه..اول خواستم همینجا توی شرکت بمونی ولی گفتم شاید نتونی فعلا محیط شرکت و تحمل کنی واسه اتفاق اخیر..واسه همین تو کارخونه میتونی بمونی..

یه برگه گذاشت رو میز و گفت_اینم قرارداد..بخون ببین از همه چی راضی هستی؟

برگه رو از رومیز برداشتم..حقوقش به نسبت خیلی خوب بود..کارش هم بسته بندی قطعات ماشین بود..اووم..کارخونه ساخت قطعات خودرو..ایول بابا..

یه قرارداد دوساله بود..چیزی که به ضرر من باشه تو متن قرارداد نبود..خودکار و برداشتم و امضا کردم و گذاشتم رومیز سیاوش و با لبخند کمرنگی گفتم_ممنون..لطف کردین..

رو کردم سمت بردیا گفتم_اقای راد..زحمت کشیدینولی..من نمیخوام شکایت کنم..در واقع نه وقتشو دارم نه میخوام که پام به کلانتری باز بشه..

بهراد_پرستش مطمئنی؟پشیمون نمیشی؟

با همون لبخند گفتم_نه بهراد..مطمئنم..

رو کردم به سیاوش که احساس کردم یه اخم خیلی کمرنگ رو پیشونیشه و گفتم_اقای معین مهر..از شما هم ممنونم..زحمت کشیدین..

بلند شدم ایستادم و گفتم_من از فردا راس ساعت کارخونم..

اومدم برگردم که سیاوش گفت_نمیخوای

1400/03/21 18:10

بیشتر فکر کنی؟ممکنه نیکان..

برگشتم نگاش کردم و گفتم_فکر نکنم دیگه جرات کنه اسممو بیاره..اون روز حسابی اش و لاش شد..

و با یه خداحافظی جمعی از اونجا اومدم بیرون و از منشی هم خداحافظی کردم و از شرکت خارج شدم..هنوز دوقدم نرفته بودم که بهراد صدام کرد..ایستادم..

اومد روبروم و گفت_به نظر منم کار درستی کردی..نیکان ادم کینه ای هست..اگه ازش شکایت میکردی حتما تلافی میکرد..سیاوشم دودل بود واسه این شکایت ولی چون بهت قول داده بود میخواست خیالت و راحت کنه..

با لبخند قشنگی گفتم_اقا سیاوش به منمحبت داره.. لطفشو فراموش نمیکنم..

بهراد_راستی بهار شمارت و میخواست..میدی بدم بهش..

_اره حتما..یادداشت کن..09

بهراد_صبر کن ماشین بیارم برسونمت..

_نه مرسی ..میخوام برم جایی..

همین جور که میرفتم بهراد گفت_حتما؟تعارف که نمیکنی..؟

من داد زدم_حتما..برو..خداحافظ..

نمیخواستم از کارش بیفته..سوار اتوبوس شدم..این بار خلوت بود..روی یه صندلی نشسته بودم و به یه نقطه خیره شده بودم و به یه اسم فکر میکردم..چرا امروز بهش گفتم اقای معین مهر..خب خواستم بهش احترام بذارم دیگه..خب چرا بهراد و به اسم صدا زدم؟خب..خب بابا این سیاوش ترسناکه..ادم میبیندش کلا خفه خون میگیره..

با جعبه شیرینی رفتم خونه..دلخوریم از مامان رفته بود..صورتم و بوسید و بهم تبریک گفت و اروم گفت_از حرفای صبح منظوری نداشتم..نگرانت بودم..یه چشمک زدم که یعنی حله..ستایش شیرینی برداشت و گفت _ایشالله شیرینی عروسی بچت..

یکی زدم پس کلش..

روز خوبی بود..تو فکر فردا بودم و کار تو کارخونه ای که هنوز ندیده بودمش..

شام خوردیم و داشتیم چایی بعدش و میزدیم که تلفن زنگ خورد..مامان گوشی و برداشت ..یه اخم نشست بین ابروهاش و بعد از چند لحظه قطع کرد که ستایش سریع گفت_کی بود مامان..

مامان یه نگاه به من انداخت و گفت_زنعمو تون بود..مهین..دعوتمون کرد واسه اخر هفته..نامزدی وحید..

نگاهم خیره مونده بود به حرکت لبهای مامان..چی گفت..نامزدی وحید..اخه کی بجز من میونه خر بشه و بره زن اون گور خر بشه..پست فطرت..اصلا لجم نگرفت..ناراحت نشدم..عصبی نشدم..فقط..یه کوچولو دلم گرفت..اون حق نداشت با من اینجوری رفتار کنه..خدایا من *** میخواستم یه عمر با اون عوضی زندگی کنم..؟ستایش عصبانی بود..خیلی زیاد..

ستایش_واسه چی زنگ زده بود اینجا..که چی مثلا..میخواست مثلا حرص ما رو در بیاره..زنیکه عوضی..

مامان_بسه دیگه..ما که نمیخوایم بریم..انقد حرص نخور..

دیگه بسه..بسمه انقد نشستم و حرف نزدم..جواب بیشعور بازیاشون و با سکوت و اشک دادم..بسه هر چقد گذاشتم زن عمو و وحید واسه خودشون بتازونن..میدونستم این بار میخوام

1400/03/21 18:10

چکار کنم..

_ولی من میخوام به این جشن برم..

مامان و ستایش هردوشون با هم گفتن_چی؟؟؟

یه پوزخند زدم و گفتم_همین که گفتم..میخوام برم نامزدی پسر عموم..اون هنوز خبر نداره من چشمم و عمل کردم..احتمالا خیلی خوشحال میشه بفهمه من میتونم ببینم..میرم اونجا..باید با همین چشمای خودم خرد شدن وحید و ببینم..البته..حالا حالاها مونده تا من وحید و نابود شده ببینم..ولی این تازه اولشه..

ستایش_دیوونه شدی..میفهمی چی میگی؟

رو کردم به ستایش و گفتم_خوبم میفهمم..سعی نکن نظرم و عوض کنی..تو هم میتونی با من بیای..

بعد رو به مامان گفتم_فردا از سر راه یه پارچه میخرم..تا اخر هفته زحمتش و بکش..

مامان_مطمئنی؟

_بیشتر از هرموقعی..

مامان_حق نداری جشنشون و بهم بزنی..

چشمام و بستم و اروم گفتم_من مثل اون اشغال نیستم..قصد من اینکه..اتیشش بزنم..

صبح با تکونای دست ستایش از خواب بیدار شدم..

ستایش_پاشو پرستش..اماده شو تا یه مسیری و با هم بریم..

بلند شدم..یه کش و قوسی به بدنم دادم..یاد دیشب افتادم..وحید بی شعور..

رختخوابا رو جمع کردم..دست و رومو شستم..مسواک زدم..موهامو شونه کردم و محکم بستمشون..مانتو مشکی و جین سورمه ای و مقنعه مشکی..یه رژ صورتی و عطر هم زدم..یه کوچولو از موهام ریخت روی پیشونیم..

صبحانه خوردیم..مامان از زیر قران ردمون کرد و رو به من گفت_اینبار دیگه خیالم راحته..پیش ادم مطمئنی میفرستمت..

بوسیدمش و با ستایش اومدیم بیرون..

تو کوچه چشمم افتاد به مانی..خیره به من شد..نگاهمو ازش گرفتم..مطمونم اگه ستایش نبود میومد سمتم..رفتیم سرکوچه..یه لحظه برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم..اه لعنتی..هنوز داشت نگاهم میکرد..

با اتوبوس تا یه مسیری با ستایش رفتیم..وسط راه اون پیاده شد..

کارخونه سیاوش اطراف تهران بود..مسیرش طولانی بود ولی سرراست بود..

یه کارخونه خیلی بزرگ با کلی دم و دستگاه و برو بیا..کلی ادم و کارگر..باورم نمیشد سیاوش خودش به تنهایی اینجا رو اداره میکنه..

بهراد و تو محوطه دیدم..بازم شروع کرد به خنده و مسخره بازی..

بهراد_ببین پری..زیاد دم به دم این سیاوش نده..اعصاب معصاب نداره ..قیافشو که دیدی شکل عزرائیل میمونه..حواست باشه..راستی..نکنه یه دفعه بزنه به کلت و عاشق بشی..یه کله خرابیه..از ما گفتن بود..

بعد با لحن پر حسرتی گفت_سیاوش عشق خودمه..

با چشمای گرد شده نگاهش میکردم که گفت_چیه خب..مگه من دل ندارم..من و سیا عاشق همیم..

یه لحظه ترس برم داشت..این چی میگه..

قیافه مچاله منو که دید زد زیر خنده و گفت_ای خوشم میاد یکی و به این حالت در بیارم..اخه مگه من خرم بهرم و ول کنم عاشق این نردبون بشم..

اووف..یه کله حرف میزد..ولی داشت باورم

1400/03/21 18:10

میشد..اییشش..

با بهراد رفتیم تو سالن..سالنای بزرگ با سقفای بلند و دستگاههای بزرگ مکانیکی..بعدم محل کار خودم و نشون داد..یه اتاق بزرگ و طویل که کارش بسته بندی قطعات کوچیک خودرو..سر و صدا اینور کمتر بود..کار سختی نبود ولی یکم کسل کننده بود..به هر حال بهتر از هیچی بود..

روز خوبی بود..با دو نفر اشنا شدم..یکتا و هستی..خیلی دخترای خونگرمی بودن..هردوشون مثل خودم از قشر ضعیف جامعه بودن..هستی با نمک بود و سروزبون دار..یکتا خوشگل نبود ولی رفتاراش مثل یه خانم متشخص بود و عقلش به دانایی یه زن 40 ساله بود..اون دوتا همه رو بهم معرفی کردن و تو یه روز کلی دوست پیدا کردم..انقد سرم شلوغ بود که اصلا وقت نکردم به وحید و مشکلاتم فکر کنم..سیاوشم تو کارخونه ندیدم..

ساعت 4 کارمون تموم شد..هرچقد بهراد اصرار داشت منو برسونه قبول نکردم..با یکتا تقریبا تو یه مسیر بودیم..بهش گفتم میخوام برم پارچه بخرم..همراهیم کرد.. یکتا 26 سالش بود و مجرد با کلی خواهر و برادر..

بالاخره بعد از کلی گشتن چیزی که میخواستم و پیدا کردم..یه حریر مشکی با گلای درشت مشکی و واسه زیرش هم یه ساتن نقره ای..مامان ازش یه چیز تاپ درست میکنه..مطمئنم..

تقریبا گرون پام دراومد ولی می ارزید..واسه خرد کردن وحید..

غروب که رسیدم خونه یه نگاه تو کوچه انداختم..مانی نبود..

رفتم تو..چای مامان و خوردم و پارچمو نشونش دادم..خوشش اومد..مدلمو بهش گفتم..

نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت_پرستش..نذار واست حرف در بیارن..اینارو من میشناسم..عاقلانه رفتار کن..

لبخند کمرنگ من جواب مامان بود..


دردل دل هایت را به کسی نگو..

چون بعضیا یاد میگیرن چطور دلت و به درد بیارن..

5-6 روزی از رفتن من به کارخونه میگذره..نمیگم خیلی تحول تو زندگیم بوجود اومده ولی همین که حس میکنم حضورم بی خود نیست..اینکه یه کاری ازم بر میاد..خودش تو روحیم خیلی تاثیر داشته..با هستی و یکتا خیلی صمیمی شدم..واقعا دخترای مهربونی هستن..هستی 24 سالشه..یه خواهر عقب افتاده داره..با یه پسری اشنا میشه و عاشق هم میشن..پسره میاد خواستگاریش ولی وقتی خانواده اش میفهمن یه دختر عقب افتاده دارن میکشن کنار..میگفتن نمیخوایم نوه مون هم عقب افتاده باشه..حتی خوده پسره هم بعد از مدتی رابطه شون و بهم زد..دلم خیلی واسه هستی سوخت..فکر نمیکردم پشت اون قیافه خندون یه غم بزرگ نشسته باشه..میدونم خیلی سخته..پس زده شدن..اینکه یکی تو رو کنار بزنه..غرور ادم خرد میشه..

چقد اون خونواده بی شعور بودن..انگار دست ما ادماست که یه بچه سالم باشه یا مریض..همه اینا خواست خداست..نه دست ما..یعنی هستی بخاطر خواهرش باید تا اخر عمر تنها بمونه..ای

1400/03/21 18:10

خدا..همه تو زندگیشون مشکل دارن..

تو این چند روزی که میومدم کارخونه اصلا سیاوش و ندیدم..معلوم نیست کجاست..احتمالا نشسته تو دفترش و از راه دور اینجا رو میگردونه..خب بابا بیا یه سرکشی..چیزی..ولی بهراد میاد..هرروز..وقتی هم که منو میبینه شروع میکنه مسخره بازی..البته این روحیه شوخش و با همه کارکنا داره و با همه بگو و بخند داره و همه هم دوسش دارن..

مانی فهمید سر کار میرم..بهش که گفتم کجا کار میکنم سرش و انداخت پایین..دستاش و مشت کرد و اروم گفت_کاشکی انقد پول داشتم که از اینجا نجاتت بدم..کاشکی انقد داشتم که نذارم نگاهت به اون بیفته..انقدی که تو رو واسه خودم نگه دارم..

نمیدونستم چطور باید بهش بفهمونم که بین منو سیاوش علاقه ای نیست..ولی در هر صورت نمیخوام مانی و وارد زندگیم کنم..انقد دیگه میتونم بفهمم که پا گذاشتنش به زندگیم اشتباه محضه..

مانی با این احساس ارومشگاهی اوقات روح خستم و جلا میده..نیاز دارم به این محبتای زورکی..ولی ..یه چیزی هم دوست دارم به خودم اعتراف کنم..

همیشه قبل از ازدواجم دوست داشتم مرد من محکم باشه..نمیخواستم انقد ساکت و مظلوم باشه..مرد خیالی من مغرور ه با ابهته..یکی که موقع کم اوردنام اشک تو چشماش جمع نشه..بایسشته..محکم..بجنگه..

ولی مانی..اون چیزی نیست که یه عمر میخواستم..نه مانی..نه وحید..

درسته که سراسر وجود مانی عشق و احساسه..اما..کافی نیست..

امروز 5 شنبه است..جشن نامزدی وحید..5 شنبه ها زودتر تعطیل میشیم..ساعت 2..تا رسیدم خونه با مامان و ستایش نهار که دستپخت ستایش بود و ماکارونی چرب و چیلی بود خوردیم... بعد از نهار و کمک به مامان رفتم تو اتاقم..

ستایش دنبالم اومد..با وسایل تو کمدم ور میرفتم که ستایش گفت_واسه امشب چکار میکنی؟

خیلی بی تفاوت گفتم_میرم جشن..

ستایش_مطمئنی؟

_اره

ستایش_منم میام..

یه نگاه بهش انداختم و دوباره مشغول کارم شدم..

ستایش_به ثمین گفتم..

_که چی؟

ستایش با موهاش ور رفت و گفت_واسه سوزوندن وحید نیازش داریم..

یه لنگه ابرو بالا انداختم که ستایش با خنده مرموذی گفت_بهراد با پرادوش دم در منتظرمون میمونه..نظر خوده ثمین بود..

یه خنده شیطونی اومد رو لبش..

_اینطوری که باید اتشنشانی خبر کنیم..

ستایش_قصد ما هم همینه..

مامان لباسم و اماده کرده بود..خیلی قشنگ بود..یه پیراهن بلند نقره ای و مشکی..دور

کمرش تنگ بود و واقعا زیبام کرده بود..دو بند باریک میخورد..دامن لباس اصلا چاک نداشت..بازی لباس فقط روی شونه هام بود که اونم موهای بازم که دورم بریزه چیزی پیدا نبود..

خیاطی مامان محشر بود..عالی بود..لباس واقعا تو تنم شیک بود..

بعد از اینکه دوش گرفتم..لباس و

1400/03/21 18:10

پوشیدم..موهای حالت دارم و ستایش واسم صاف کرد..با اتو دستی..بهتر از اتوی مو جواب میداد..

ارایش زیاد دوست نداشتم ولی امشب فرق میکرد..یه خط چشم پهن و ریمل حجم دهنده چشمام و محشر کرده بود...رژلب براق و حجم دهنده صورتی..رژگونه همون رنگ ولی خیلی کم..عطر رو سر و صورتم خالی کردم..کفشای پاشنه بلند مشکی که مشترک با ستایش بود و هم پوشیدم..پالتو بدون خزی که مامان دوخته بودش هم تنم کردم..کلا همه لباسای ما دست ساز مامان بود..شال حریر مشکی رو هم رو موهام انداختم..

یه نگاه از اینه به خودم انداختم..خیره به خودم شدم..دیگه کسی نمیتونست بگه من یه دختر فقیر هیچی ندارم..یاد وحید و حرفای زن عمو دم محضر باعث شد چشمامو ببندم و نفسام و تند کنم..

یه چیزی دور گردنم بسته شد..چشمام و باز کردم..زنجیر طلای مامان که سنگ درشت مشکی داشت..تو گردن بلند و سفیدم واقعا خودنمایی میکرد..

مامان از تو اینه یه لبخند غمگین بهم زد و گفت_یادگار باباته..گمش نکنی..

یه چشمک زد و گفت_خوشگل شدی..مراقب خودت باش..

رفت از اتاق بیرون..بازم بغض..بازم اشکای اروم و مظلوم مامان..

یه دست رو زنجیر کشیدم..وحید..حالم ازت بهم میخوره..تو..نابودم کردی عوضی..

ستایش اماده شد..نه مثل من..ولی اونم از زیبایی چیزی کم نداشت..

گوشی ستایش زنگ خورد..صحبتش که تموم شد گفت_بریم..بچه ها دم درن..

با مامان خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون..

بهراد و بهار و ثمین تو پرادو نقره ای بهراد نشسته بودن..از شانس قشنگ منم مانی دم در بود و میخواست بره تو خونشون..ای خدا..چرا همیشه بد موقع سر میرسه..یه نگاه به منو لباسام انداخت و بعدم پرادو بهراد..خدایا نذار تسلیم این نگا های مظلومش بشم..

بدون نگاه اضافه ای سوار شدم..با بچه ها سلام کردم و بهراد گازش و گرفت و رفت..

با اینکه تمام تلاشم و میکردم که اروم باشم و بخندم ولی خودم میدونستم از درون داغونم..

نمیتونستم زیاد حرف بزنم جواب همه شوخیا و حرفای بامزه بهراد و با لبخند کمرنگی میدادم..سر راه یه سبد گل بزرگ هم ستایش از گلفروشی گرفت..من که همش خیره به مردم و چراغای روشن تو خیابونا بودم..حواسم به اطرافم نبود..

نمیدونم چقد گذشت که ماشین ایستاد..روبروی یه باغ خیلی بزرگ که دم درش پر از ماشینای گرون قیمت بود..

از ماشین پیاده شدم..ستایش اومد کنارم..ثمین سرش و از شیشه اورد بیرون و با لبخند اروم کننده ای نگام کرد و گفت_تو میتونی..برو غرورت و پس بگیر..

یه نفس عمیق کشیدم..دستای ستایش دور کمرم حلقه شد..

صدای بهراد اومد که از تو ماشین داد میزد_پرسیتش جای منم یکی بزن پس سره این وحید و زن عموت..

بهار_ا..بهراد..الان وقت شوخیه..وای من چقد استرس

1400/03/21 18:10

دارم..

ولی من نداشتم..محکم بودم..قوی بودم..حداقل امشب و قوی بودم..

وارد باغ بزرگی شدیم..صندلیایی که با روکش مخمل صدفی دور تا دور باغ چیده شده بود..میزای گرد هم که روشون پر از کیک و شیرینی و میوه و شربت بود کنار صندلیا بود..چراغونی های شیک..فرش قرمز از دم در تا نزدیک جایگاه عروس و دومادی که هنوز نیومده بودن..یه اب نمای خیلی قشنگ بین چهار تا درخت کنار باغ بود..فضای خیلی شاعرانه و قشنگی بود..بوی عطر گلا هم که مزید بر علت شده بود..خیلی شلوغ بود..

دم در پالتوهامون و ازمون گرفتن..ستایش رژلبم و تجدید کرد و موهامو سر شونه هام یکم تکون داد و گفت_محشری پری..محشر..

و یه چشمک نازم تحویلم داد..تک و توکی از فامیلای درپیت ما هم اونجا بودن..توجهی نکردم..اونا هدف من نبودن..اروم رفتیم بین جمعیت که یه صدایی گفت_پرستش..ستایش؟

برگشتیم..لبخند زدم..ویدا بود..چقد خوشگل شده بود..دلم براش تنگ شده بود..تنها عضو مهربون اون خونواده که من دوسش داشتم..

بوسیدمش و گفتم_سلام عزیزم..خوبی؟

با تعجب نگام کرد و گفت_تو میتونی ببینی؟

سرمو به معنی اره تکون دادم..

ویدا_از کی؟

ستایش_یکی دو ماهی میشه..از وقتی وحید پای نحسش و از زندگیش کشید بیرون..

ویدا رفت تو خودش..

_ستایش..

ویدا_حق دارید..میدونم..شرمندتم پرستش..بخدا بهشون گفتم..به کی قسم بخورم که باورت بشه..زبونم مو دراورد..ولی انگار کر شده بودن..نمیشنیدن من چی میگم..

بازوشو گرفتم و گفتم_گذشته دیگه عزیزم..غصه نخور..مهم الانه که من چشمام سالمه..راستی عمو اینا کجان؟

به میزی اشاره کرد..اوه اوه..زن عموی ما رو باش..ههه..پس کو چادر چاقچورش..این که یه زمانی ادعای خدا پیغمبریش میشد..نگاه چهار تا ادم لخت و پتی دید ..دین و ایمونش هم پرید..واسشون افت کلاس داره..من خودم خیلی اهل حجاب نیستم..مثل اونا انقد اپن نیستم ولی هرچی هستم..خودمم..همیشه..سعی نمیکنم تغییر کنم..

از ویدا جدا شدیم و با ستایش اروم رفتیم سمت میز عمو اینا..

ستایش_وای تروخدا پری نگاه..عمو رو ببین چه کراوات صورتی زده..این که یه زمانی میزد پس کله وحید و میگفت چیه قلاده بستی دور گردنت..ببین خودش و..چه رنگ ملوسی هم زده..چقدم محکم بسته..داره خفه میشه که..وای تروخدا زن عمو رو باش..با این هیکل چاقش چه لباسی هم پوشیده..ایول به غیرت عمو..این که نمیذاشت تو صف نونوایی وایسه یه دفعه نامحرم زل نزنه به زنش..تروخدا فامیلای ما رو نگاه..

_اروم تر ..رسیدیم بشون..

عمو و زن عمو کنار دختر و پسر جوونی ایستاده بودن..دختره که یه تیکه پارچه 50 سانت دورش پیچیده بود و پسره هم شلوار جین و بلوز تنگ و کراوات بسته بود..بدم میاد..خوب کتت هم میپوشیدی

1400/03/21 18:10

دیگه..

با صدای محکم ولی در عین حال دلنشینی گفتم_سلام..

عمو و زن عمو با لبخند برگشتن سمتمون که با دیدن ما چشماشون اندازه توپ پینگ پنگ زد بیرون..من با یه لبخند خیلی خونسردانه نگاشون میکردم که صدای ستایش اونا رو از بهت در اورد..

ستایش_تبریک عمو جون..

عمو زودتر به خودش مسلط شد..نگاهش بین منو ستایش در گردش بود..

عمو_سلام عزیزم..خوبید..خوش اومدین..

و تو صورت من خیره شد..میترسید بپرسه..شاید شک داشت..اومد حرفی بزنه که پسره گفت_اقای ذاکر معرفی نمیکنید؟

عمو دستپاچه گفت_بله..بله..این دو تا خانم خوشگل..برادرزاده های من هستن..

و رو کرد به ما گفت_و این خانم و اقای متشخصهم خاله زاده های فرناز جان هستن..

اوهوو..متشخص..ستایش با دختره دست داد و با پسره سلام کرد..ولی من حوصلشون و نداشتم..فقط یه سلام اروم گفتم و سرم و یکم تکون دادم..

رو به زن عمو گفتم_شما خوبین زن عمو؟

زن عمو هول کرده ترسید من چیزی بپرونم..سریع گفت_چه خیر..خوبین..

و دست من و ستایش و کشید و برد کنار یه میز خالی و نشستیم همونجا..خودشم نشست..

تا نشستیم یه نگاه خیره بهم انداخت و بعد از چند لحظه با بدجنسی تمام گفت_میبینم که چشمات و عمل کردی؟نکنه باز کسی و خر کردی که تونستی پول عملت و جور کنی؟

با اینکه تعجبی از بی شرمیش نبود ولی با این حال بازم من متعجب شدم..حفظ ظاهر کردم..خندیدم و گفتم_اخه زن عمو مگه خرتر از وحیدم پیدا میشه..البته ببخشید انقد راحت حرف میزنما..نه یه زمانی وحید شوهرم بود..راستی..فامیلای فرتاز جان میدونن که من همسر سابق وحید بودم.

زن عمو ترسیده بود..رنگش پرید..ولی خودش و حفظ کرد..معلومه از اون هفت خطاست..

زن عمو_میدونن که وحید قبلش یه ازدواج ناموفق داشته..ولی براشون مهم نبود..وجود خود پسرم براشون مهم بود..

ناموفق..پس فطرت..

ستایش خندید و گفت_مگه پسرتون وجود هم داره..

خندم گرفت از حرف به جای ستایش..

زن عمو اخم کرده برگشت سمت ستایش..

_زن عمو به دل نگیرین راستی..شما خوشحال نیستین که من میتونم بازم ببینم؟

پوزخند مسخره ای اومد رو لبش و گفت_چرا..نمیبینی چه جشنی واست گرفتم..ببینم..نگفتین..از کجا این همه خرج خودتون کردی..سر و ریختتون..بروروتون..عمل چشمات..

یه چشمک زشت و زننده زد و گفت_نکنه مامانتون واسه شما دوتا یه بابای جدید اورده که داره خرجتون میکنه؟

نفهمیدم چی شد..فقط تا این حرف و زد محکم زدم رو میز و خم شدم سمتش و گفتم_ببند دهنتو..وگرنه عروسی پسرت و واست عزا میکنم..حق نداری راجب مامان من حرف بزنی..

خوشبختانه صدای اهنگ انقد زیاد بود که کسی اصلا متوجه من نشه..معلوم بود ترسیده..به روی خودش نیاورد..بلند شد ایستاد و گفت_در

1400/03/21 18:10

هر صورت..تبریکتون و گفتین..میتونید برید..

خودش هم رفت..

ناخن هامو تو مشتم فشار میدادم..عوضی اشغال..دارم برات..دستای ستایش مشتمو باز کرد...

ستایش_اروم باش..تو که جوابشو دادی..بی خیالش..

صدای کل و دست و جیغ و بوق ماشین عروس اومد و صدای بچه ها که گفتن_عروس اوردن..

ناخوداگاه بلند شدم ایستادم..نگاهم کشید سمت وحید..چه خوشتیپ کرده..کت شلوارش مارک بود..لبخند رو لبش بود..اومد و در ماشین و واسه عروس باز کرد و اونم با ناز از ماشین پیاده شد..اروم رفتن سمت جایگاه..رومو ازشون گرفتم..این بود دختری که واسه خاطرش از من گذشت؟این که یه جای سالم تو صورتش نذاشته بود..همه چی عملی..خودش چی داشت؟حتی الانم با کلی ارایش و گریم همچین چیز مالی نشده بود..

همه دور عروس دوماد جمع شده بودن..کل میزدن..دست میزدن..تبریک میگفتن..هدیه میدادن..عروس دوماد و اوردن وسط..رقصیدن..وحید عروسش و بوسید..چرخوندش..بغلش کرد..نمیگم دلم خواست..نخواست..دلم وحید و نمیخواست..ولی..دلم شکست..از ظلمی که بهم شد..ظلمی که در حقم کردن..خرد کردن غرورم..

یه نفس عمیق کشیدم..مهم نیست..الان وقت اجرای نقشم بود همه نشسته بودن و در حال پذیرایی شدن بودن..

..نگاه به ستایش کردم..لبخند زدم..بلند شدم ایستادم..دقیقا روبروی وحید..چشمش به من خورد..با تعجب نگام میکرد..شک داشت خودم باشم..کسی کنار عروس دوماد نبود..من..اروم با قدمای مورچه ای مسیر مو میرفتم..سرم و کمی بالاتر از حد عادی گرفته بودم و چشمام به یه جا خیره..یکی از دستام و اوردم جلو و مثلا که به کسی نخورم..مثل کسی که نمیبینه..وحید خیره به من بود..فرناز نگاهش به من افتاد..اومد و چسبید به وحید..اخ خدا ترسید..مگه دختر کور هم ترسیدن داره..

رسیدم روبروشون..نگاهم و دوختم به دکمه های کت وحید..لبخند زدم و گفتم_سلام پسر عمو..تبریک میگم..

صدای وحید یه لرزشی توش بود..

وحید_پرستش..تو..اینجا چکار میکنی؟

خیلی خونسرد گفتم_فکر کنم دعوت داشتیم..جشن عقد پسر عمومه..

رو کردم سمت فرناز و گفتم_تبریک میگم فرناز جون..خوشبخت شی..

جوابمو نداد..انتظار بیشتری هم ازش نداشتم..تند تند نفس میکشید..عصبی بود..بایدم باشه..خودش و در خطر میدید..وحید همیشه عاشق دخترای سفید بود..فرناز که رفته بود برنزه کرده بود حواسش نبوده ته گرفته..اصلا رنگش عادی نبود..

وحید_پرستش..تو..میبینی؟

جوابی ندادم..به جای من فرناز گفت_معلومه که نمیبینه..ندیدی چطور راه میرفت..

لبخند زدم..وحید دستش و اروم اورد که بذاره رو دست من که فرناز سریع گفت_چکار میکنی؟

هول کرد..یه نگاه به فرناز انداخت..یه نگاه به من..دیگه مطمئن شده بود من نمیبینم..اروم اومد نزدیکم و کنار گوشم

1400/03/21 18:10

گفت_واسه چی اومدی؟که عذابم بدی؟

_خوشبختی ؟

صدای فرناز بجای وحید اومد..

فرناز_معلومه که هست..نمیبینی خوشبختیش و..تو پول و ثروت غرقش کردم..منم که همیشه کنارشم..

و بازوی وحید و چسبید..

وحید یه چشم غره بهش رفت که اونم یه پشت چشم نازک کرد..

فرناز_واسه چی اومدی؟نگو که میخواستی به شوهر سابقت تبریک بگی؟

_من گذشته رو فراموش کردم عزیزم..دارم یه زندگی جدید شروع میکنم..تو هم سعی کن از این به بعد سایت و رو چرک نویسای یه زن دیگه نندازی..حداقلش برو سراغ جنس دست اول..

خندیدم و یه چشمک بهش زدم..

عصبی و متعجب گفت_تو میبینی؟

_تو چی فکر میکنی؟

فرناز_نمیبینی..

خندیدم..یه خنده مستانه و ناز..از خنده من یه خنده رو لب وحید اومد..یه لبخند پر حسرت..

_پس لطفا سعی کن دیگه رژ قرمز استفاده نکنی..به پوست انقد تیره نمیاد..در ضمن..کشتی دومادو..بازوشو ول کن..کسی نمیدزدتش..

و سرخوشانه خندیدم..از اون حالت یکنواختی بدنم در اومدم و رو به وحید که چشماش اندازه تخم مرغ شانسی شده بود گفتم_خوشبختشی وحید خان..امیدوارم از انتخابت هیچ وقت پشیمون نشی..

و برگشتم..

وحید_پرستش..

نایستادم..با لبخندی که نمیدونم چرا از رو لبم نمیرفت اومدم پیش ستایش..پالتو و شالمو ازش گرفتم و پوشیدم..

_بریم؟

ستایش_بچه ها منتظرن..

صدای وحید میومد که منو صدا میزد..توجهی نکرد..صدای عمو و زن عمو هم میومد که وحید و صدا میزدن..پا تند کردم و از باغ زدم بیرون..

از خدام بود دنبالم بیان..نقشم گرفت..بچه ها تو پرادو اونور خیابون منتظرمون بودن..ستایش رفت و سوار شد..قیافه هاشون خنده دار شده بود..سه تاشون خیره به پرادو بهراد بودن..پول پرستا..

برگشتم..رو به سه تاشون و گفتم_فکر کردین تنهام..بی کسم..

سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم_من خدا رو دارم..

رو کردم به وحید و گفتم_پشیمونی رو تو چشمات میخونم..ولی با این حال..ازت ممنونم..چون با رفتنت..خوشبختی بهم رو اورد..

برگشتم..

وحید_پرستش..خواهش میکنم گوش کن..

توجهی نکردم..

خواستم از خیابون رد شم که یه ماشین با سرعت تمام جلو پام زد رو ترمز..نفسم گرفت..چه خبره انقد سرعت..یه بنز مشکی با شیشه های تمام دودی..عجب ماشینی بود..خیره به ماشین بودم که شیشه سمت راننده اروم اومد پایین..وای خدای من..سیاوش..

یه لبخند از اونا که ازش بعید بود بهم زد و رو به من با لحن خیلی عاشقانه ای گفت_پرستش عزیزم..سوار شو..خیلی وقته منتظرتم..

وای خدا ذوق زدگی نا چقد..اینم یعنی کار بهراد اینا بود؟؟

سرم و برگردوندم عقب..وحید عصبانی بود..عمو متعجب و زن عمو از حسادت البالویی شده بود..یه چشمک به زن عمو زدم و با ناز ماشین و دور زدم و خیلی شیک سوار ماشین

1400/03/21 18:10

شدم..

سیاوش شیشه ها رو داد بالا و جلوی چشمای متعجب اون سه تا گازش و گرفت و رفت..پشت سرمون هم پرادوی بهراد اومد..اوف..فکر کنم هر سه تاشون..یکی یه سکته خفیف و بزنن..

تند تند نفس میکشیدم..نمیدونم از هیجان بود یا از اینکه با نفس کشیدنای پی در پی میخواستم اون بغض لعنتی رو سرکوب کنم..چشمام و بسته بودم و حرفا و تصویرایی که نباید..تو ذعنم میومدن..


((من یه عمر باید لگن بذارم زیر پای دختر کورت..

اگه پرستش چشماش خوب شد خبرمون کنید بیایم عیادت..

وحید موقعیتای خوبی واسه ازدواج داره..

اصلا میدونی چیه..اره دوستش دارم..اصلا میدونی ماشین زیر پاش چیه..میدونی باباش کیه..ولی تو چی..

نکنه مامانت واسه شما دوتا بابای جدید اورده..

نمیبینی غرق پول و ثروت کردمش..منم که همیشه کنارشم..))


نفسام تند شده بودن..چشمام و محکم رو هم فشار میدادم..

فشار عصبی که از سر شب داشتم و سعی میکردم به روی خودم نیارم الان داشت خودشو نشون میداد..دستام مشت شده بودن و روی پاهام بودن..

این جشن..این همه بروبیا..این همه شادی..جشن بی سر و صدای من..طلاق مظلومانه ام..ظلمی که در حقم شد..بی محبتی وحید..

مثل یه خوره به جونم افتاده بود..حق من این نبود..حق من انقد ظلم نبود..

سیاوش_اروم باش..

چشمام و سریع باز کردم..وای..اصلا حواسم نبود کجام..زمان و مکان از دستم در رفته بود..

سیاوش_با اینکارا..نمیتونی خودت و خالی کنی..

اون بغض هی میرفت و میومد..کاشکی بره گمشه..به خودم قول دادم دیگه زرزرو نباشم..گریه بسه..ولی اخه..چطوری خودم و اروم کنم..سبک کنم..

_شما هم تو نقشه بودین؟

سیاوش_جلسه تو دفتر تازه تموم شده بود..بهرادم نبودش..بهش زنگ زدم که گفت جریان چیه و گفت بیا اینجا تا با هم برگردیم..تازه رسیده بودم که تورو دم در دیدم که داری رد میشی..منم..نمیدونم چی شد که یهو زدم رو ترمز و اون حرفا رو زدم..

یه خنده کمرنگ اومد رو لبش و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت_ولی فکر کنم جواب داد..

یه پوزخند رو لبم نشست و گفتم_ولی من و اروم نکرد..اون اشغال ایندم و تباه کرد..

دستای مشت شدم نشون از تمام خشمی بود که تو وجودم نسبت به این خونواده داشتم..

فکر کنم سیاوش فهمید حالم اصلا خوب نیست..گوشیش و برداشت و شماره ای گرفت و بعد از چند لحظه گفت_بهراد..بچه ها رو برو برسون...نه خودم میارمش...درد..هیچکسم نه اونم من...لازم نکرده تو به من بگی...فعلا..

و فرمون و پیچوند و رفت تو یه لاین دیگه و از یه بریدگی رد شد و مسیر و عوض کرد..

نمیدونستم کجا میره..ولی بهش اطمینان داشتم..تو این مدت سیاوش..مورد اطمینان ترین ادمی بود که شناخته بودم..

سرم و به شیشه تکیه دادم و به خیابون خیره شدم..

بام

1400/03/21 18:10

تهران..ماشین و نگه داشت..اینجا رو دوست داشتم..یکی دوبار بیشتر نیومده بودم..یه بار با ستایش و یه بار با ثمین..

ولی الان..تو این لحظه..واقعا به اینجا نیاز داشتم..به این ارامش..به این سکوت..به این خلوتی..

نشستم روی یه نیمکت و خیره شدم به کوچیکی ادما..به حقیر بودن دنیا..به اینکه این دنیا انقد ارزش نداره که واسه خاطرش دل بسوزونیم..دل بشکونیم..

من و خونوادم خیلی روزای سخت داشتیم..تنگ دستی..اعتیاد بابا..نبودش..حرفای مردم..وحید..خیانتش..تصادف..از دست دادن چشمام..نداشتن پول..نیکان..قلب مامان..همه و همه..

کم نکشیدیم..خیلی درده..ولی وقتی یکی بخواد حقیرت کنه..خردت کنه..از روش خودش..اون موقع است که میفهمی شکست واقعی چیه..

وحید..کسی که از نظر من ارزش نداشت حتی لقب دوست پسر من و داشته باشه..کسی که شوهرم بود..من و پس زد..خردم کرد..

امشب با این کاری که کردم درسته یکم دلم خنک شد ولی اروم نشدم..به ارامش نرسیدم..

حس حقارتی که تو حرفای عمو بود درباره زندگیمون توی یه اتاق 15 متری..که بی ارزشم کرد که مگه قبلا کجا زندگی میکرده..از اتیش مذاب هم بدتر بود..

شکستن من صدا نداشت..درد داشت..

من دختر خیلی ارومی ام..نمیتونم با جیغ و دعوا از حقم دفاع کنم..همینم منو میسوزونه..

سیاوش_این راهش نیست..داد بزن..جیغ بزن..

نگاهش کردم..ولی نمیتونستم..یه بغض گنده مثل یه توده سرراه گلوم بود..

سیاوش هرلحظه با صدای بلند ازم میخواست که فریاد بزنم..داد بزنم..خودم و خالی کنم..اما نمیتونستم..

دهنم و باز کردم..با تمام توانم تلاش کردم صدایی از حنجره ام خالی کنم اما جز یه صداهای بی معنی هیچی از گلوم خارج نشد..اون بغض نمیذاشت..

سیاوش نگران گفت_پرستش..سرخ شدی..دختر جیغ بزن..

از داغی صورتم میتونستم بفهمم که حالم خیلی بده..که داغونم..ولی نمیتونستم..چشمام تار میدید..یه پرده اشک تو چشمام بود..ولی اونا هم نمیچکیدن..

سرم و به چپ و راست تکون دادم..دوباره دهنم و باز کردم..ولی نشد..لعنتی ..داشتم خفه میشدم..

سیاوش_پرستش..داری داغون میشی..

شونه هام و گرفته بود و تکون میداد..

_دیوونه جیغ بزن..

نمیتونستم..

1400/03/21 18:10

ادامه دارد....???

1400/03/21 18:12

?#پارت_#هفتم
رمان_#پرستش?

1400/03/21 22:18

با سیلی که تو صورتم خورد تمام اون بغض..اشک..اون همه درد راهشون و پیدا کردن و با هق هق خودشون و نشون دادن..

گریه کردم..اشک ریختم..خدایا..نذار دیگه بشکنم..خرد بشم..کافیه..بسمه..خستم..

وقتی خوب گریه کردم..حالا که اروم شدم..بی حال شده بودم..حس خوبی داشتم..سرم و تکیه دادم به نیمکت ..سیاوش نگران بود..جلو روم هی راه میرفت..اومد و جلو پام رو زانو هاش نشست..

سیاوش_خوبی؟

واقعیت و گفتم..

_نه..

بلند شد ایستاد..دست کشید پشت گردنش..کلافه بود..

با صدای ضعیفی گفتم_حقمه..هرچی کشیدم..هرچی سرم اومد..حقمه..از اول خریت کردم..اشتباه کردم که اعتماد کردم..به عموم..فکر کردم واسم پدری میکنه..گفتم وحید بده..ولی عمو خوبه..اشتباهی کردعمو میزنه تو گوشش..پشت منه..

تباه شدم..زندگیم و تباه کردم..ازشون متنفرم..از عموم..زنش..پسرش..

با بغض گفتم_ولی من کینه ای نیستم..اگه بودم الان تو فکر انتقام بودم....میتونستم وحید و طناز و از هم جدا کنم..خیلی کارا ازم برمیاد ولی..اهلش نیستم..من مثل اونا نیستم..سیاوش..من ادم بدیم؟

نفهمیدم چی شد که دیگه نشد اقای معین مهر..

سیاوش که خیره به من بود..اروم سرش و تکون داد و گفت_پرستش..تو ارزشت بیشتر از اینکه بخوای خودت و درگیر وحید کنی..اون لایق فکر کردن هم نیست..

نشست کنارم و گفت_بهش فکر نکن..این یه دستوره از رئیست..دیگه حق نداری به وحید فکر کنی..

نگاهش کردم..امشب تو نگاهش اون غرور همیشگی نبود..اون اخم ترسناک..امشب سیاوش مهربون بود..

تو صداش یه تن خنده افتاد و گفت_قبلا که خوب جیغ جیغ میکردی..خودت تنهایی ارکست سمفونیک راه مینداختی..چی شد پس؟

لبخند زدم..اروم شده بودم..

_قبلا هم گفتم..من جیغ جیغو نیستم..ارومم..تنها مسکن من بعد از گریه..اغوش مامانمه..

سیاوش یه لنگه ابرو بالا انداخت و گفت_همین؟

منظورش و فهمیدم..

_همین..

چند لحظه سکوت بینمون برقرار شد..سیاوش یه نفس عمیق کشید..خیره شد به همون ادمای ریز زیر پامون و گفت_من خیلی تنهام..خیلی..


ان شب که ماه عاشقانه هایمان را تماشا میکرد...

ان شب که شب پره ها عاشقانه تر نور را می جستند..

و اتاقم..

سرشار از عطر بوسه و ترانه بود..

دانستم...

تو پژواک تمام عاشقانه های تاریخی...

_تنهاتر از من..؟

سیاوش_تنهاتر از تو..

بلند شد و رفت جلوتر ایستاد..بین دوتا پاش فاصله انداخت و دستاش و گذاشت تو جیب شلوارش..

سیاوش_من 10 ساله که مادرمو ندیدم..درسته که همیشه ثمین و بهراد و بچه ها کنارم بودن ولی..کمبودش همیشه تو این 10 سال حس شد..همشم مقصر خودشه..

عجیبه که سیاوش داره واسم درددل میکنه..ولی با این کارش حواسم از برنامه سرشب و اون گریه ها پرت شد..

سیاوش_کاری با من و زندگیم کرد

1400/03/21 22:18

که عاقبتش شد این دوری 10 ساله..شایدبابت کاری که واسم کرد الان ازش ممنونم باشم..اون چیزی و میدید که من نمیدیدم..ولی به جای من تصمیم گرفت..من و ندید..نادیده گرفت..مثل همیشه..

همیشه و هر زمان دیگه ای این ندیدن و تحمل کردم ولی اینبار نه..زندگیم و ریخت بهم..شاید به یکسال نکشید که فهمیدم چه لطفی در حقم کرده ولی این غرور لعنتی که از خودش به ارث برده بودم نذاشت که این قطع شدن و دوباره وصل کنم..

اومد نشست کنارم و گفت_وقتی پیشمی..انقد از مامانت نگو..

چشماشو بست و با همون صدای خش دارش گفت_دلم تنگ میشه واسش..

یه نفس عمیق کشید و گفت_از این لوس بازیا بدم میاد..ولی..منم گاهی دلم واسه محبتش تنگ میشه..

اخ خدا..دلم کباب شد واسش..گناه داره طفلی..منم چقد مامان مامان کردم پیشش..اینم دلش خواسته..خدا بکشدم..

اخرم نفهمیدم مامانه چکارش کرده..

بلند شد ایستاد..دست کشید تو موهاش..دوباره شد همون سیاوش معین مهر مغرور و اخمو..یه گره بین ابروهاش انداخت و یه جذبه تو صداش..

سیاوش_بریم؟

اوه اوه..این چرا غیر قابل پیش بینیه..

بلند شدم و همراهش رفتم..قد من کجا این نردبون کجا..ولی نکبت خیلی خوش هیکل و خوش پوشه..همیشه خدا هم کت شلوار تنشه..

سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم..گوشیم زنگ خورد..ستایش بود..

_جانم..خوبم خواهری..اره سر راهم دارم میام..مرسی ..خداحافظ..

هنوز گوشی و قطع نکرده بودم که دوباره زنگ خورد..منم حواسم پرت تصادفی شد که کنار خیابون اتفاق افتاده بود..بدون اینکه به گوشی نگاه کنم روشنش کردم..

_بله..

وحید_پرستش..

یه لحظه هنگ کردم..این چطور جرات کرده بود به من زنگ بزنه..

_واسه چی زنگ زدی؟

وحید_این پسره کی بود سوار ماشینش شدی؟

_فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه؟

وحید با صدایی که حرص تو کلامش پیدا بود گفت_خوبه..راه افتادی..با از ما بهترون میپری..معلومه طرف خیلی مایه داره..خوب داره خرجت میکنه..البته..خرجتون..ستایش هم اوردی تو کار..

کثافت..داره میسوزه..معلومه اون مامانش پرش کرده..

_گل بگیر دهنتو اشغال..فکر کردی همه مثل خودت بی سر و پان..فکر کردی مثل خودت یه لاشخورن که تا بوی پول به دماغت خورد زن و زندگیت و ول کردی و وادادی..

خندید..یه خنده بلند و شیطانی..

وحید_عزیزم..هر چی که باشم یه خون تو رگامونه..هردومون از یه قماشیم..ولی باید اعتراف کنم..شکار تو بد چیزیه..خوشم اومده ازت..

از عصبانیت مثل بید میلرزیدم..نگاه به سیاوش کردم..یه اخم وحشتناک بین ابروهاش بود..دوست نداشتم این بحث و جلوی اون راه بندازم ولی الان کار از کار گذشته بود..انقد عصبانی بودم که نمیفهمم چی میگم..

_اصلا میدونی چیه؟اره..تو راست میگی..ما از یه قماشیم..فقط

1400/03/21 22:18

خوبیه من اینکه ..اشغال خور مردم نیستم..تو کثافتای مردم دنبال زندگیم نمیگردم..دست میذارم رو بهترینا..چون لیاقتشو دارم..ولی تو و اون دختره چی..حدتون همینه..افتابه دزدی..چقدم که بهم میاین..خوشبخت شی وحید خان..

و قطع کردم..نفس نفس میزدم..انگار که دوییده باشم..صورتم داغ بود..اخ که تازه یکم اروم شد..این حرفا سردلم بود..باید بهش میگفتم..

سیاوش_گوشیتو بده..

با تعجب نگاهش کردم..واسه چیشه..نکنه زنگ بزنه به وحید..دستش و اورد جلو..گوشی و با تردید گذاشتم کف دستش..همونجور که رانندگی میکرد و حواسش به روبرو بود..در پشت گوشی و برداشت..سیم کارتش و دراورد و از شیشه انداخت بیرون..

وا..این چه کاری بود کرد..

گوشی و گرفت طرفم و گفت_فردا تو کارخونه یادم بنداز یه سیم جدید بهت بدم..

همین..خو به تو چه..بچه پرو..حداقل یه توضیحی..حرفی..

تا رسیدن به خونه هیچ حرفی نزدیم..در خونه که رسیدیم و خواستم پیاده شم برگشتم سمتش و گفتم_امشب..اگه..اگه شما نبودین و ابرومو نمیخریدین..اگه نمیزدی تو گوشم..اگه باهام حرف نمیزدی..همه اون بغضا و اون دردا میموند رو دلم..میموند و میشد یه غده..اون موقع شاید ..نمیشد کاری کرد..ازتون ممنونم..اینم بدونید..هروقت که دلتنگ مامانتون شدید بدونید تو این خونه هم یه مادری هست که همیشه دلش میخواست یه پسر داشته باشه..

یه لبخند اروم زدم و شب بخیر گفتم..هیچی نگفت..مثل همیشه خیره به روبرو بود..رفتم تو و اونم بعد از چند لحظه صدای ماشینش اومد..


فرق بزرگیست میان کسی که تنها مانده با کسی که تنهایی را انتخاب کرده..


یکتا_حالا عروسی خوش گذشت؟

_اره..خیلی..

هستی_حداقل یه دوتا عکس مینداختی از خودت ببینیم چه ریختی شدی؟

خندیدم و گفتم_مگه قراره چه شکلی بشم..همین شکلی یکم پررنگ تر..

هستی_وا..مگه نقاشیه..

یکتا با لبخند ارومی گفت_ولی من مطمئنم خیلی ناز شدی..خودتم که ماشالله به این خوشگلی..

_بابا دیگه در این حدم نیستم..کاشکی این قیافه رو نداشتم به جاش یه جو شانس داشتم..

یکتا_ناشکری نکن دختر..همین که سالمی..کار داری و سایه مامانت بالا سرته خودش کلیه..خدارو شکر کن..اینم بدون..هیچکس تو این دنیا نیست بی مشکل..

با هستی و یکتا از اول صبح که اومده بودیم داشتم از جشن میگفتم و از اونجایی هم که اونا از مشکل من خبر نداشتنمجبور شدم یه سری دروغای قشنگ تحویلشون بدم..کاری که متنفر بودم ازش..

با بچه ها سرگرم بسته بندی وسیله ها بودیم که صدای سلام کردنای کارگرا بلند شد..نگاه انداختم دیدم سیاوش و بهراد و دوتا از مهندسای کارخونه و سرکارگر قسمت ما اومدن واسه بازرسی..به بچه ها و نحوه بسته بندی نگاه مینداختن و مهندسا یه چیزایی رو

1400/03/21 22:18

به سیاوش توضیح میدادن..

سیاوش کت شلوار خیلی شیک و خوش دوختی پوشیده بود..همیشه با کت شلوار بود و همیسنم با ابهتش میکرد..بهراد سمت راستش بود و مهندسا سمت چپش و سر کارگره هم کنار بهراد..

رومو برگردوندم و مشغول کارم شدم..

هستی_ای خدا..یعنی کی قراره زن این جیگر بشه؟

یکتا_کدوم جیگر؟

هستی_اه..مهندس و میگم دیگه..

یکتا_ای کیو..الان همه اینایی که دارن میان سمت ما مهندسن ..

هستی_کوفت تو هم..معین مهر و میگم دیگه..خدای جذبه است لامصب..اون بهرادم خیلی باحاله ولی نومزد داره..

یکتا_هستی..به تو چه..سرت به کارت باشه..

هستی_ولی بچه ها خداییش..این معین مهر خیلی شکل این اطلاعاتیاست..با این قیافه و ته ریش و کت شلوارو خشونت صورتش..فقط به اطلاعاتیا میخوره..

خندم گرفته بود به حرفاش..راست میگفت..سیاوش خفن با جذبه بود..کلا رفتاراش خیلی مردونه و با شخصیت بود..قیافش معمولی بود..خوب بود ولی خیلی خوش پوش و خوش هیکل بود..در کل دختر کش بود..اینجا هم که تا دلت بخواد ریخته دختر..

مشغول بسته بندی بودیم که رسیدن بالا سرمون..سرمو گرفتم بالا و سلام کردم..نگاهم به سیاوش خورد..جوابم و اروم داد و سرش و یه تکون کوچیک داد..

بهراد_خسته نباشید خانما..

جوابشو با لبخند دادم..سرکارگر یه چیزایی توضیح میداد..اروم ولی حرفه ای کارم و انجام میدادم..باز نگاهم به سیاوش خورد که دیدم داره به دستام و کارم نگاه میکنه..

چند لحظه کنارمون بودن و بعدم رفتن..موقع رفتن بهراد اروم در گوشم گفت_یه ساعت دیگه بیا بالا اتاق سیاوش..کارت داره..

یعنی چکارم داره..با رفتنشون تند تند مشغول به کارم شدم ولی همه حواسم به ساعت بود..

یه نفس عمیق کشیدم و اروم از پله ها رفتم بالا..پشت در اتاقش ایستادم..هیچ دلیلی واسه ترس نداشتم ولی ناخوداگاه ضربان قلبم رفته بود بالا..

اروم دو ضربه به در زدم و بعد صدای پر ابهت سیاوش..

_بفرمایید تو..

در و باز کردم و پا گذاشتم به اتاقش..چه بوی خوبی میومد..اینجا هم خیلی شیک چیده شده بود..ال سی دی بزرگی به دیوار بود..مبلای خیلی شیک چرم قهوه ای..میز کار بزرگ و یه گلدون شیشه ای بامبو که سه شاخه بلند بود و توی گلدون پر از سنگ های شیشه ای سبز بود..ناز بودن..

خودشم که پشت به من کنار پنجره بلند اتاقش ایستاده بود..

_سلام..

برگشت و نگاهم کرد و گفت_سلام..بشین..

و خودشم نشست پشت میزش..منم روی نزدیک ترین صندلی به میز سیاوش نشستم..

_با من کاری داشتین..؟

سیاوش_از کارت اینجا..راضی هستی..؟

یه لبخند زدم و گفتم_بله..به لطف شما..

اروم سرشو تکون داد..دست کشید پشت گردنش..این یعنی چی؟

بلند شد ایستاد..دستشو گذاشت تو جیب شلوارش..

روبروم ایستاد..لباش

1400/03/21 22:18

باز شدن واسه گفتن حرفی که انگار پشیمون شد..

_چیزی شده اقای معین مهر؟

اخم کرده نگام کرد و با لحن تندی گفت_هنوز تکلیفت و مشخص نکردی..معین مهر یا سیاوش..

وا..این چشه..چرا سگ شد باز..خب گفتم شاید خوشش نیاد اینجا تو محل کار بهش بگم اقا سیاوش..

رفت پشت میزش..خم شد و از تو کشو یه سیم کارت دراورد..اومد روبروم ایستاد..گوشی و از تو دستم کشید و خودش سیم و جا انداخت..گرفت طرفم و گفت_میتونی بری..

اخم کردم..این چرا با خودش درگیری داره..بلند شدم ایستادم..خواستم تشکر کنم یادم افتاد خودش بدون اجازه سیم کارتم و شوت کرد تو خیابون..رفتم سمت در که گفت_اگه اون پسره..بازم مزاحمت شد..کافیه یا به من بگی یا بهراد..خودت هیچ اقدامی نمیکنی..فهمیدی..؟

بدون اینکه برگردم اروم گفتم_بله..ممنون..

و از اتاقش زدم بیرون..بچه پرو..خو به تو چه الان..اه..چه قیافه هم میگیره واسم..معلوم نیست با خودش چند چنده..

از پله ها اومدم پایین که بردیا راد و دیدم..

بردیا_سلام پرستش خانم..

_سلام اقای راد..

یکم نزاکت داشته باش..

بردیا_خسته نباشین..

_ممنون..

بردیا_اینجا مشکلی ندارین..کسی اذیتتون نمیکنه؟

کلافه گفتم_نه..همچی خوبه..

بردیا_ساعت کاریتون تا چنده؟

مگه خودش نمیدونه؟

_ساعت 4..ببخشید من باید برم..با اجازه..

بردیا_البته..بفرمایید..

منم سریع رفتم سر کارم..اعصابم از دست این سیاوش ریخت بهم..بداخلاق..

سیاوش...

نشسته بودم پشت میزم..نمیدونم چرا امروز انقد کلافم..حتی نتونستم جلوی خودم و بگیرم..فکر کنم این دختره هم فهمید امروز یه مرگیمه..

صدای در اومد و بعد از چند لحظه بردیا اومد تو..

پسر بدی نبود..زیاد شناختی روی رفتاراش نداشتم..مهم نبود..مهم این بود که کارش عالی بود..حرفه ای..

_بشین بردیا

بردیا_خسته نباشی..چه خبر؟

_تو بگو..

بردیا یه پرونده رو جلو روم باز کرد و گفت_سه برگه اخر و امضا کن..عجله دارم..

یه نگاه به برگه ها انداختم و داشتم امضاشون میکردم که بردیا گفت_هروقت این دختره رو میبینم نمیدونم چرا دست و پام شل میشن..

خندید و رفت سمت یخچال گوشه اتاق..

_کدوم دختره؟

بردیا همونطور که پاکت اب پرتقال و از تو یخچال در میوورد گفت_پرستش دیگه..لامصب انگار تو چشماش سگ بسته..پاچه میگیره اساسی..

و مشغول خوردن شد..

گر گرفتم..ضربان قلبم رفت بالا..نمیدونم چرا ولی دستام ناخوداگاه مشت شدن..چمه من..چرا داغ کردم..به من چه؟

برگه ها رو امضا کردم و پرونده رو انداختم رو میز و گفتم_تموم شد..درم پشت سرت ببند..

بردیا_باشه..اقا ما رفتیم..هوای پریمونم داشته باش..

و با خنده رفت بیرون..چشمام و بستم..نفسام بلند و عصبی شدن..چرا اخه..

بلند شدم و کنار پنجره اتاق

1400/03/21 22:18

ایستادم..انقد کلافه و عصبی بودم که مشتای محکمی که به دیوار میکوبیدم هم نمیتونست ارومم کنه..

در بی هوا باز شد و صدای شاد بهراد بود که گفت_سلام بر اقای رئیس..

اومد کنارم و با دیدن اخمام گفت_وای خدا..باز این هاپو شد..یه بوس بده هاپویی..

صورتش و اورد نزدیک صورتم که با دست پسش زدم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم..

ایندفعه روبروم نشست..

بهراد_چته تو؟

چشمام و بستم..

بهراد_هوی عمو..با توام..باز چه مرگته؟

عصبی سرش داد زدم_به تو چه اخه..اه..

چند دقیقه ای حرف نزد و از دوباره گفت_پرستش اومد؟چه کارش داشتی؟

با اومدن اسمش..ای خدا..چمه من..

بهراد همینجوری حرف میزد ولی من هیچی از حرفاش نفهمیدم..

_بهراد یا خفه شو یا گمشو بیرون..

بهراد_خب تو هم بابا..باز کی گازت گرفته..ببین..فقط اومدم یه چیزی بگم..من تا خودم هستم حواسم هست..نذار این بردیا زیاد دور و بر پرستش بپلکه..اینکه اخلاق درست درمونی نداره..خاک برسر زن داره یه لیست بلند بالا هم دوست دختر داره..میترسم اینم بره تو لیستش..

یهو داد زدم_غلط میکنه..

نفهمیدم چی شد که این حرف و زدم..

کلافه دست کشیدم تو موهام..بهراد با چشمای بابا قوریش منو نگاه میکرد..نمیخواستم فکرای الکی بکنه..

بلند شدم و گفتم_کسی حق نداره تو کارخونه من از این کثافت کاریا بکنه..

امروز همش دارم اسم این دختره رو میشنوم..کاشکی میفهمیدم چمه..همش یاد اون شب میفتم..نمیتونست نفس بکشه..حالش داغون بود..احساس میکردم یه چیزی راه نفسش و بسته..

دلم نمیومد بزنم تو صورتش ولی مجبور شدم..داشت خفه میشد..انقد اشکاش و گریه هاش کلافم کرده بود که اگه اون پسره همون موقع جلو دستم بود احتمالش زیاد بود گردنشو بشکونم..

خودمم نفهمیدم چرا و چی شد که دم باغ جلو پای پرستش زدم رو ترمز و اون حرفا رو زدم..از همون شب به بعد کلافه ام..دو شبه نمیتونم راحت بخوابم..تصویر چشمای اشکیش..اون جنگل سرسبز و بارونی..اخ خدا..

باید با خودم روراست باشم..هیچ علاقه ای بهش ندارم..ولی حس چرا..یه حس خوب..یه حس نزدیک بودن بهش..درواقع ازش خوشم میاد..دختر پاک و ارومیه..مهربونه..وجودش بدون کینه است..ظریفه..اخ خدا چی دارم میگم..

از خودم مطمئنم..هنوز هیچ علاقه ای بهش ندارم..ولی تو وجودم پر از حس های خوب نسبت بهش هست..نسبت بهش احساس مسئولیت میکنم..اینم بد نیست..

ولی دیگه نه..فعلا نه..هنوز نتونستم مشکل 10 سالمو حل کنم..هنوز با خودم کنار نیومدم..

_ثمین..علی و بگی زود بیادا..میخوایم دور هم باشیم..

ثمین_باشه بابا..بیست دفعه..چشم..

_خب دیگه..برم به بهار هم بگم..کاری نداری؟

ثمین_نه گلم..خداحافظ..

_خداحافظ..

قطع کردم و شماره بهار و گرفتم..خاموش بود..بهراد

1400/03/21 22:19

و گرفتم..بعد از سه تا بوق جواب داد...

بهراد_سلام بر پری بانو..چطور مطوری؟

_سلام بهراد..خوبی؟

بهراد_ما که پیش نامزدمونیمو ...قاعدتا اوکییم..دلت بسوزه..

خندیدم و گفتم_دلم سوخت..بهار هست..؟

بهراد_چکارش داری؟

_دخترونه است..گوشی و بده بهش..

بهراد با حالت ذوق زده ای گفت_اخ جون..من میمیرم واسه حرفای دخترونه..جان من یه کوچولو هم به من بگو..

_بهراد..خجالت بکش..بده بهش گوشیو..

از اونور صدای جیغ بهار میومد..

بهار_بهراد..بده به من گوشی..ذلم کردی..الو..سلام پرستش..خوبی؟

با خنده گفتم_سلام..بهار چی میکشی از دست این پسر تخس؟

بهار_به خدا دیوونم کرده..مو تو سر نذاشته..خب چه خبر..یاد ما کردی؟

_لوس نشو..ما که همیشه با هم در تماسیم..راستش امشب دعوتید خونمون..به بهراد بگو مامانم واست فسنجون درست کرده..

بهار خندید و گفت_بهراد..بفرما..حاج خانم واست فسنجون درست کرده..شب دعوتیم خونشون..

از اونور خط یه صداهایی میومد..انگار یکی داره یکی و میبوسه..اولش خجالت کشیدم..اخه بعدش صدای خنده بهار اومد..بهراد گوشی و گرفت و گفت_پری..این صد تا بوس واسه مامانت..میرسونی دستش..نه لپش..نه..نه.نه..همون لپش خوبه..عاشقشم..من فسنجون میخوام..

ترکیدم از دست این دیوونه..بهار جیغ میزد و بهراد سربسرش میذاشت..با خنده ازشون خداحافظی کردم..

من که زنگ زدم بهراد و ثمین و دعوت کردم..مامان هم خودش زنگ زد و سیاوش و دعوت کرد..قصدش این بود واسه محبتایی که سیاوش در حقمون کرد هم یه تشکری کرده باشه و هم یه دور همی داشته باشیم..

دو هفته ای از اون شب جشن وحید میگذره..تو این مدت زیاد سیاوش و ندیدم ..فقط دوبار تو کارخونه از دور دیدمش..

از صبح افتادم به جون خونه..گردگیری ..جارو برقی..یه تغییرات کوچولو..اتاقا رو مرتب کردم..اشپزخونه رو وایتکس کاری کردم..حیاط و شستم..گلدونا رو اب دادم..ستایش که کلاس بود خودم تنها همه این کارا رو کردم..یعنی کوزت از من خوشبخت تره..اونوقت مامان دو مدل غذا پخته هی غر میزنه بیا کمکم کنه..تازه سالادم خودم باید درست کنم..

تا کارم تموم شد و نشستم یه لیوان چایی بخورم مامان اومد بالا سرم..یه لیست داد دستم و گفت_پرستش..مامان..بدو لازمشون دارم..

_مامان تروخدا بذار خستگیم در بره..از کت و کول افتادم..

مامان بی خیال لیست و انداخت جلو پامو گفت_پری..بدو..

اووف..این مامانه من دارم..

لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و رفتم *** سر کوچه خریدارو انجام دادم..با وسایل سالاد سه کیسه بزرگ شده بود..سرراه گوشیم زنگ خورد..تو جیبم بود..درش اوردم..ستایش بود..

_ها..چته ستا؟

ستایش_وا..بی تربیت..درست حرف بزن..

_ستایش دستم پره..بگو دیگه..

ستایش_باشه خب تو

1400/03/21 22:19