بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

هم..ببین من تا 5 کلاس دارم..گفتم نگران نشید..

_غلط کردی..من به بچه ها گفتم زود بیان..تو خودت تازه 5 میخوای راه بیفتی..

ستایش_خب چکار کنم طول میکشه..راستی همه رو گفتین..

_همه کیه دیگه..ثمین و علی..بهراد و بهار..مامان هم که زنگ زد به سیاوش..

_باشه..چیزی لازم داشتین بگین سر راه بگیرم..کاری نداری؟

_نه زود بیا..خداحافظ..

ستایش_خداحافظ..

گوشی و قطع کردم و انداختم تو جیبم..داشتم میرفتم که یه نفر و کنارم احساس کردم..اومد و کیسه های خرید و ازم گرفت..برگشتم و دیدم مانی بود..

با تعجب نگاش کردم و گفتم_مانی..چکار میکنی؟

مهربون نگام کرد و گفت_سنگینه..اذیت میشی..

_ممنون..

مانی_مهمون دارید؟

_اره..

مانی_احتمالا این سیاوش خان هم جزو مهموناتونه..

نگاش کردم..صورتش اروم بود..یه اخم کمرنگ بین ابروهام نشست..

_اره..

رسیدیم در خونه..کیسه ها رو گذاشت جلو در و با لبخند گفت_بهت خوش بگذره عزیزم..

ورفت..وا..این چش بود..گفتم الان دوباره اه و ناله میکنه..

یه شونه بالا انداختم..در و باز کردم و وسایل و بردم تو..کمک مامان وسایل و جابه جا کردم و سالاد درست کردم..پودر ژله خریده بودم..اونارو هم اماده کردم..نمیدونم چرا ولی دوست داشتم امشب و خوب به نظر بیایم..

بعد از نهار مامان که همه کاراش و کرده بود نشست پای چرخ خیاطیشو منم یه چرت یه ساعته زدم..عصر بلند شدم..دوش گرفتم..موهام و خشک کردم و بالا سرم بستم..یه جین ابی روشن که ستایش تازه خریده بودش و با تونیک اندامی صورتی استین سه ربع پوشیدم..شال ابی روشنی هم رو موهام انداختم و صندلای سفیدمو هم پوشیدم..عطر زدم و یه رژلب صورتی زدم به لبهام..

تو اینه یه نگاه به خودم انداختم..خوب شده بودم..ستایش هم اومد و اونم تند تند اماده شد..

ساعت 8 زنگ و زدن..رفتم تو حیاط و در و باز کردم...که بهراد یهو پرید داخل و تو صورتم پخ کرد..دیوونه هنوز نیومده داره اذیت میکنه..

خندید و گفت_چطوری تو؟

_سلام بیا تو..

بهار اومد تو..روبوسی کردیم و جعبه بزرگ شیرینی و بهم داد..تشکر کردم و دعوتش کردم داخل..ثمین و علی هم پشت سرش اومدن..این علی هم مثل همیشه ساکت و سربزیره..

اخر همه هم سیاوش اومد..بی شرف تیپ میزنه در حد مرگ..کت شلوار مشکی و بلوز مردونه و اندامی مشکی..دکمه لباسشم باز بود..

با لبخند گفتم_سلام..خوش اومدین..

یه نگاه بهم انداخت و گفت_سلام..

راهنمایش کردم داخل..همه تو سالن نشسته بودیم..اول گفتم شاید اذیت بشن..چون خونه سیاوش و دیده بودم..ولی کلا فضای شادی داشتیم..رفتم و یه سینی چای ریختم و با شیرینی های دست ساز مامان اوردم و تعارف کردم..جلو بهراد که گرفتم خودش و مثلا خجالت زده کرد و گفت_بخدا من نیومدم

1400/03/21 22:19

خواستگاری..من زن دارم..بهار نگاه کن..اینا نمیذارن من عین ادم بشینم..

همه زدن زیر خنده..

_تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی..

بهراد_ا..خوب شد گفتی..

به سیاوش هم چای تعارف کردم..اخم نداشت..ولی خیلی جدی و مردونه نشسته بود..

سیاوش_ممنون..

اروم گفتم_اگه کتتون اذیتتون میکنه درارید اویزونش کنم..

یه جوری نگام کرد که انگار فحش ناموس بهش دادم..وا دیوونه..مگه چی گفتم..سینی و بردم تو اشپزخونه و اومدم تو سالن که مامان گفت_پرستش عزیزم..کت سیاوش جان و اویزون کن..

اخه..چی بگم من..فقط واسه من قیافه میگیره..خوب تو که میخوای دراری این چشم غره ها چیه که میری..خواستم اذیتش کنم..خودم و زدم به اون راه..که سیاوش با صدای محکمی گفت_پرستش..کت و اویزون کن..

پسره دراز..برم بزنمش نفهمه از من خورده یا از دیوار..کت و از دستش کشیدم که گفت_چروکش نکنی..

خدایا یه قدرتی به من میدادی بتونم اینو از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم کنم..

کت و تو اتاق اویزون کردم و اومدم..

بهار_چه شیرینی های خوشمزه ای..پرستش کار تو؟

ستایش_نه بابا این دختره از این هنرا نداره..کار مامانه..

ثمین_گفتم شما دو تا عرضه پختن همچین شیرینی هایی ندارید..ایول معصومه جون..خیلی خوشمزه است..

_ثمین جان..میشه گوشه ای از هنرات و بگی ما هم یه فیضی ببریم؟

بهراد_من میگم..بازار رفتن..غرزدن به جون علی..بازار رفتن..حرص دادن من..بازار رفتن..پختن غذاهای سوخته..بازار رفتن..

ثمین با حرص گفت_بهراد ..ساکت شو..من کی انقد رفتم بازار..علی من کی به تو غر زدم..من کی تورو حرص دادم..من تا حالا غذا نسوزوندم..وای معصومه جون دروغ میگه..بهراد خیلی بیشعوریابرومو بردی..من فقط چندبار غذام سوخت..

بهراد_جالبیش اینجاست جوری میسوزونه که تهش ته میگیره ولی لوبیاهاش نپختن..هنریه واسه خودش..

علی_خوب تو هم یکم از هنرهای بهار خانم بگو..هنرهای زن ما رو که رو کردی..

بهار_بهراد بخدا حرف زدی کشتمت..

بهراد_بابا ثمین علی رو که با خودت میاری بگو..تازه دیدمش..چطوری پسر..اهم..اهم..عرضم به خدمتتون..بهار خانم..یه پا کدبانو..هنرمنده..

و یه چشمک زد به بهار که یه لبخند بزرگ اومد رو لبای بهار..

بهراد_کیک نارگیلی میپزه ولی شکلاتی میشه..مزه شکلات نمیده ها..شکل شکلات میشه..یکمم بوی سوختگی میده..

بهار با جیغ گفت_بهراد نامرد..نگوو..

یکی زد تو بازوی بهراد و گفت_خیلی نامردی..فقط یه بار کیک سوزوندم..

بهراد_یه بار هم خانم ما اومد خیاطی کنه..اقا گلاب تو روتون خشتک ما پاره شده بود..دادیم بهار خانم بدوزه..بعد یه ساعت اومده با افتخار شلوار و بهم داده..ما هم ذوق مرگ که خانممون خیاطی بلده..اقا شلوارو پوشیدیم..بگو چی شد..

هممون با

1400/03/21 22:19

هم گفتیم چی شد؟

بهراد_دوتا پاچه ها رو به هم دوخته بود..فکر کن دوتا پاهام به هم چسبیده بود..اصلا یه وضعی..

بهار خودش که از خنده قرمز شده بود..ثمین اشک از چشماش میومد..

هممون غش خنده بودیم که بهراد گفت_حاج خانم فکر کنم غذاتون سوخت..

ستایش_خب توهم..مامان بهراد گشنشه..

با کمک دخترا سفره رو پهن کردیم..دیسای برنج زعفرونی و مرغای سرخ شده با سیب زمینی و گذاشتیم روی سفره..خورشت فسنجون..سبزی سالاد ماست ترشی..دوغ.. نوشابه..و ژله های رنگی..همه رو دعوت کردیم کنار سفره و نشسته بودیم..سیاوش دقیقا روبروی من بود..بهراد که تا نشست با سررفت تو کاسه خورشتش..

سیاوش_ممنون حاج خانم..تو زحمت افتادید..

مامان_نه پسرم..چه زحمتی..نوش جونتون..گوشت بشه به تنت مادر..

ایش..چه پسرم پسرم میکنه براش..وای باز این نره تو هپروت..دلش مامانش و نخواد..ولی سیاوش خیلی محکم تر از این حرفاست..

همه مشغول خوردن بودن..واسه خودم برنج کشیدم..ولی دستم به دیس مرغا نمیرسید..رومم نمیشد پهن بشم سرسفره..نگاهم به مرغا بود که دیدم یه تیکه بزرگ رون مرغ با سیب زمینی سرخ شده اومد تو ظرفم..اخی..سیاوش بود..نازی..بابا خجالتم نده..ولی چه حواس جمعه..

اروم گفتم_مرسی..

انقد بهراد چرت و پرت گفت نفهمیدم چی خوردم..بعد از خوردن غذا با دخترا سفره رو جمع کردیم و ظرفا رو شستیم..چای و میوه بردیم و نشستیم تو سالن..داشتم میوه تعارف میکردم..رسیدم به سیاوش که شالم باز شد و یقه لباسمم باز بود..منم که گیج اصلا حواسم نبود..فقط دیدم سیاوش سرش و اورد بالا و یه دفعه اخم وحشتناکی کرد..ظرف میوه رو ازم گرفت و اروم گفت_شالت و درست کن..

خاک برسرم..تازه فهمیدم چه گندی زدم..سریع شالم و درست کردم..روم نمیشد دیگه نگاش کنم..سریع ظرف میوه رو ازش گرفتم و به علی که کنارش نشسته بود تعارف کردم..اخی..غیرتی شده بود..

تازه نشسته بودم که صدای زنگ در بلند شد..

مامان_ستایش..مادر ..برو در و باز کن..

ثمین_ببخشید تروخدا حاج خانم..میدونید که مهمون از مهمون بدش میاد..صابخونه هز هردوش..زحمت شدیم امشب..

ماما _نگو اینو مادر..ناراحت میشم..رو چشمم جا دارید..خدا شاهده که هر 5 تاتون به دلم نشستید و دوستتون دارم..

ستایش اومد داخل و گفت_مامان..خانم نیازی اومدن..

مامان اولش تعجب کرد بعد بالبخند بلند شد و گفت_دعوتش کن تو مادر..خانم نیازی بفرما تو..

خودش رفت تا دم در و اوردش داخل..

خانم نیازی خجالت زده اومد داخل..یعنی چی شده که این موقع شب اوده..نکنه اتفاقی افتاده..مانی؟؟قلبم تند تند میزد..

مامان خانم نیازی و بزور اورد داخل و همه باهاش سلام کردن..

مامان رو به بچه ها گفت_خانم نیازی همسایه قدیمی ما

1400/03/21 22:19

هستن..

و رو به خانم نیازی گفت_این بچه های گل هم دوستای پرستش و ستایش ان..اقا سیاوش که ازش واست گفتم..پرستش پیشش کار میکنه ..بهر خانم و اقا بهراد نامزدن و ایشونم ثمین جون و همسرش علی اقا..

خانم نیازی لبخندی زد و گفت_خداحفظشون کنه..والله غرض از مزاحمت..نمیدونم این پسره امشب چش بود..به خدا شرمندم بد موقع اومدم..نمیدونستم مهمون دارید..هرچقد که باهاش حرف زدم حرف تو کلش نمیرفت..منه پیر زن و مجبور کرد این وقته شب مزاحمتون بشم..ولی خب امره خیره و اما و اگر نداره..

یه لحظه خشکم زد..امر خیر؟؟نه..نه مانی..نه..خدا..جلوی بچه ها..

خانم نیازی_راستش معصوم جون..نمیدونم درسته گفتنش الان یا نه..ولی خب..در هر صورت ..مانی من دلش و به پرستشت باخته..حتی قبل از جریان اون پسره..خب اون موقع قسمت نشد..ولی مانی هنوز دلش با پرستشه..امشب میخوام پرستشت و واسه مانی خواستگاری کنم..مانی دیگه بی طاقت شده..جوریکه امشب منو فرستاد اینجا..وگرنه دوست داشتم تو یه موقعیت بهتر میومدم..

صدا از هیچکس درنمیومد..فقط صدای کوبش قلب من بود..سرم و انداخته بودم پایین..دستام عرق کرده بودن..چرا الان؟چرا اینجا..بچه ها..سیاوش؟چرا نگران سیاوشم..خب..خب مثلا رئیسمه..سرم و اوردم بالا..سیاوش با اخمای وحشتناک گره کرده به خانم نیازی نگاه میکرد..دلم ریخت..

ثمین و بهار میخندیدن..بهراد چشمک میزد..علی هم که همچنان سربزیر بود..

ستایش متعجب بود و مامان به ارومی به حرفای خانم نیازی گوش میکرد.

خانم نیازی_خودتون که میدونید مانی به غیر از من کسی و نداره..مادر و پدرش و که توی تصادف از دست داد ه منه مادربزرگ همه کسم همین نوه است..از دل نوم خبر دارم..پرستش و دوست داره..خیلی زیاد..

رو به من کرد و گفت_ازت الان جواب نمیخوام..خوب فکرات و بکن..خودم میام ازت جواب میگیرم..

بلند شد..با همه خداحافظی کرد و رفت..تا خانم نیازی رفت صدای جیغ و کل بلند شد..بهراد خیلی مسخره کل میکشید و دخترا دست میزدن..سرم و اوردم بالا که یه چیزی بهشون بگم دیدم سیاوش با اخمای درهم با صدای پر جذبش گفت_تموم کنید این مسخره بازیو..

درجا همه ساکت شدن..

ثمین_وا داداش..چته تو؟وای پرستش..مانی همونه که اومده بود ملاقاتت بیمارستان؟اره..خودشه..وای پری..

بهار_ثمین من ندیدمش..چه شکلیه..خوبه قیافش؟

ثمین_جای برادری اره..

یه چشمک زد و گفت_به پریمون میاد..

تحمل حرفاشون و نداشتم..بلند شدم و رفتم تو اتاقم..

مانی چکار کردی؟گند زدی..بهت گفتم اشتباه..گفتم نکن اینکارو...

نشسته بودم روی زمین و به دیوار تکیه دادم و به یه نقطه خیره شده بودم..صدای دراومد و بعد از چند لحظه عطر تلخ و گرم سیاوش پیچید تو

1400/03/21 22:19

اتاق..

نگام کرد و یه نگاهی به دور تا دور اتاق محقرمون انداخت و نگاهش کشید به تابلوی خطی که خودم نوشته بودمش و به دیوار زده بودم..

رفت کنارش و اروم زمزمش کرد..


رویای مرگ شاید بهانه ایست برای تحمل کابوسی به نام زندگی...


برگشت و نگام کرد..دستاش تو جیب شلوارش بودن..

سیاوش_چرا انقد پر درد؟

_زندگی من پر از درده..پر از کابوس..

سیاوش_دوسش نداری؟

_بحث دوست داشتن من نیست..بحث اشتباه بودنه..

سیاوش_بدنیست گاهی وقتا ادم تو زندگیش اشتباه کنه..

نمیدونم چرا خوشم نیومد از حرفش..بلند شدم ایستادم و گفتم_نه واسه من..به اندازه کافی اشتباه تو کارنامه زندگیم دارم..

خواستم برم سمت در که گفت_کتم و بهم بده..

خوبرو بردار دیگه..

رفتم و از روی جالباسی کتش و برداشتم ..چه بوی خوبی میداد..

گرفتم سمتش که پشتش و کرد بهم..یعنی چی الان؟بچه پرو..یعنی من بکنم تنش..این سرش به تنش اضافیه..

چشمام و بستم که جلو دهنم و بگیرم چیزی حوالش نکنم که گفت_منتظرم..

باش تا اموراتت بگذره..پررو..

با خشونت کت و کردم تو تنش..برگشت سمت منو همونطور که یقش و مرتب میکرد گفت_بهت نمیاد انقد خشن باشی..

_به شما هم نمیاد انقد پرروباشید؟

ایستاد..یه لبخند جذاب زد و گفت_هنوز مونده منو بشناسی کوچولو..

و رفت بیرون..یعنی چی؟

سیاوش...



دروباز کردم و رفتم تو..کتمو دراوردم و انداختم رو کاناپه تو سالن..

رفتم تو حیاط و از اون بالا خیره شدم به پایین..فاصله زیاد بود..خیلی زیاد بود..مثل فاصله زیاد بین من و ..

اه..چرا دارم بهش فکر میکنم..چرا چند وقت موقع هایی که ذهنم خالی میشه صورتش میاد جلو چشمام..لم دادم روی صندلی و پاهام و انداختم روی میز توی حیاط..بوی گلا ی تو گلدون ذهنم و کشید سمتش..چم شده..

چرا وقتی زن همسایشون داشت پرستش و خواستگاری میکرد و از علاقه اون پسره حرف میزد..نفسام سخت بالا و پایین میشدن..چرا دوست داشتم این اجازه و این اخلاق و داشتم که پاشم پرتش کنم از خونه بیرون..

چیزی که فهمیدم و حس جدیدی که به این دختر پیدا کردم اینکه اصلا دوست ندارم کسی بهش علاقمند بشه..دوست ندارم بهش نظر داشته باشه..اعترافش سخته ولی...حتی نمیخوام بشنوم که خودش هم حتی از کسی خوشش میاد..

همون دوسه باری هم که این پسره رو دور و برش دیدم فهمیدم پرستش و دوست داره..در کل عددی نیست واسم..حتی اندازه ای نیست که بخوام بهش فکر کنم..

مشکل خودمم..نمیدونم حسم و سرکوب کنم و اجازه پیشروی بیشتر و بهش ندم یااینکه نه..بهش پا بدم و بذارم جون بگیره و به زندگیم جون بده..

خسته شدم از تنهایی..از این همه سکوت و تاریکی خونه..اگه گاهی وقتا ثمین یا بهراد نیان اینجا رو بقیه رو هم نکششونن این

1400/03/21 22:19

سمت که اینجا با قبرستون هیچ فرقی نمیکنه..دوست دارم بیام بیرون از این همه تنهایی و بی کسی..خسته شدم..دوست دارم کسی و داشتم که گاهی که دلم میگیره نگاش کنم تا اروم بشم..

یعنی این دختر با این همه مهربونی میتونه اینجارو..

بلند شدم ایستادم..خدا کمکم کن..میترسم..میترسم بازم اشتباه کنم..بازم خطابرم..بازم بدباشه و نبینم..

وقتی تو اتاقش پشتم و بهش کردم که کت و بکنه تنم صدای نفسای تندش و میشنیدم..عصبانی بود..ولی من خندم گرفته بود..دوست داشتم گاهی وقتا حرصشو دربیارم..

همه چیزش به اندازه بود..سرتقی و لجبازیش..شوخیاش..ناز و اداش..همه چیش به اندازه بود..دل و نمیزد..عزت نفس داشت..غرورش به اندازه بود..شجاعت پسرونه نداشت..دل پسرونه نداشت..ترس دخترونه داشت..بدم میاد از دخترایی که بخوان ادای پسرا رو دربیارن..دختر لطیف..ظریف..تکیه گاه میخواد..یعنی من میتونم تکیه گاهش..

ای خدا..کلافه دست کشیدم پشت گردنم..امشب یه مرگم شده..

میخوام بیشتر حواسمو بهش بدم..زیر نظر بگیرمش..نمیدونم قراره تکلیفم با این همه حسای خوب چی بشه..؟

گوشیم زنگ خورد..بردیا بود..

_بگو..

بردیا_سلام داداش..فردا دفتری یا کارخونه؟

خواستم بگم دفتر یاد پرستش افتادم..

_کارخونه..

بردیا_اوکی..پس طرفای 10 میام اونجا..راستی همیشه قرارامون و بذار تو کارخونه..

_چرا؟

بردیا خندید و گفت_بابا منم بیام این پری کوچولو رو ببینمش..

دستام مشت شدن..صدام کلفت شد و تقریبا با فریاد گفتم_بردیا اصلا خوشم نمیاد با زیر دستام تیک بزنی..مفهومه..؟

بردیا_باشه بابا..چرا داغ کردی پسر؟

_ساعت 10 دفترم بیا اونجا..

و قطع کردم..اه..لعنت بهت..فردا نمیتونم ببینمش..مهم نیست..تو محکمی سیاوش..مثل همیشه..

با یکتا خداحافظی کردم و با خط بعدی اومدم سمت خونه..چقد فکرم مشغوله..خیلی قاطی پاطیه..از دیشب دارم به این خواستگاری ابلهانه فکر میکنم..مانی چه فکری کرده بود با این کارش..به نظر من که بیشتر میخواست حال سیاوش و بگیره..ولی کارش خیلی بچگانه بود..نمیدونم چرا انقد به سیاوش حساس شده..امروز سیاوش اصلا کارخونه نیومد..ای بابا مخم ترکید..

نزدیکای خونه بودم که گوشیم زنگ خورد..مانی بود..

_بله..

مانی_سلام پرستش..

_شماره منو از کی گرفتی؟

_ستایش..

ای خدا بگم چکارت نکنه ستا..

_چی شده؟

مانی_باید ببینمت..

فکرشو میکردم..

_مانی تو از..

پرید بین حرفم و گفت_باید بذاری حرفامو بزنم..وگرنه دست از سرت بر نمیدارم..

بعد با یه لحن فوق العاده اروم گفت_خواهش میکنم..

چشمام و بستم..این پسر با این همه مظلومیت منو همیشه خلع سلاح میکنه..

_کجا؟

صداش یه لحن شاد به خودش گرفت و گفت_کافی شاپ...همین

1400/03/21 22:19

الان.

_خداحافظ..

مانی_خداحافظ عزیزم...

نفسم و محکم دادم بیرون..با مانی چکار کنم..؟

مسیرم و عوض کردم..کافی شاپه نزدیک همون پارک دوست داشتنی خودم بود..تا برسم اونجا کلی با خودم کلنجار رفتم..مطمئنا جواب من تغییری نمیکنه..

جای تقریبا ارومی بود..خیلی با کلاس نبود ولی خب کافی شاپ بود دیگه..

دیدمش..دنج ترین جای ممکن..رفتم پیشش..بلند شد ایستاد و لبخند زد..نشستم..نگاهش نکردم..حس میکنم چشماش بسکه معصومه ادم و جادو میکنه..

گارسون اومد بالاسرمون..

مانی_چی می خوری؟

نگاهش کردم..

_هیچی..

مانی_پرستش..

اووف..

_چای لطفا..

مانی_دوتا چای و کیک شکلاتی..

چه خوب..از کیک میوه ای و بستنی میوه ای خیلی بدم میاد..

گارسون رفت و به ثیم ثانیه نکشید سفارشات و اورد..

یه خورده از چاییمو خوردم..تو این هوای سرد خیلی میچسبید..

_میشنوم مانی..

مانی_ناراحت شدی بدون هماهنگی باهات اومدم خواستگاری..؟

_من بهت جوابم و گفته بودم...ببین مانی..من و تو با هم به نتیجه ای نمیرسیم..

مانی_چرا؟

_واضحه..من یه زن مطلقه ام..حرف و حدیث پشت سرم زیاده..تو یه پسر مجردی..خیلی از دخترای همین کوچه و همسایه ها تو رو میخوان..بخدا خودم ازشون شنیدم..ببین..من و تو بدرد هم نمیخوریم..

مانی_حرف مردم واسم مهم نیست..

_ولی واسه من هست..چون دارم با همین مردم زندگی میکنم..

مانی_بخاطر حرف همین مردمی که پشت سرت هزار جور حرف دراوردن میخوای از زندگیت..از ایندت بگذری..می خوای پا بذاری رو همه چیز..حتی احساس من..

_احساس تو مال خودته..من مجبور نیستم جواب احساس همه رو بدم..

1400/03/21 22:19

ادامه دارد.....????

1400/03/21 22:19

◽#پارت_#هشتم
رمان_#پرستش◽

1400/03/22 08:58

خیره شد تو چشمام..حس کردم اشکی شدن چشماش..

مانی_پرستش..هرکاری بخوای واست میکنم..هرچیزی بخوای برات فراهم میکنم..اصلا از این محله میبرمت..از این شهر میبرمت..هرجا تو بخوای میریم..به هیچکس هیچی نمیگیم..هرطور تو بخوای زندگی میکنیم..هر چی تو بخوای همون میشه..

نه خدا..چرا دلم باهاش راه نمیاد..چرا رام حرفاش نمیشم..چرا ذوق نمیکنم از حرفایی که همش از عشقه و واسه منه..

خب معلومه..من از مردایی که التماس کنن بدم میاد..

_محاله مانی..نمیشه..اینا فقط یه رویاست..

مانی_این پس زدنا بخاطر اون پسرست..نه؟

_نه..

مانی_چرا هست..حق داری..اون پولداره..تحصیلکردست.. خونواده داره..خوشتیپه..ماشین زیر پاش کل محلمونو می ارزه..من چی..یه اس و پاس بی *** که تموم داراییم همین یه قلب عاشقه..

دلم شکست از حرفاش..از بغض تو صداش..

_نگو اینجوری مانی..به همین وقت عزیز هیچی بین من و اون نیست..

مانی_باور نمیکنم..پس واسه چی این همه باید حمایتت کنه..؟

عصبی گفتم_من چه میدونم..اه..جواب همه رو من باید بدم..خسته شدم..

کیفم و برداشتم و از کافی شاپ زدم بیرون..

با قدمای بلند تند تند راه میرفتم..چطور باید قانعش میکردم..کیفم کشیده شد..برگشتم عقب..مانی بود..منو کشید و برد تو کوچه باریک و خلوت کنار کافی شاپ..

منو چسبوند به دیوار..قلبم تند تند میزد..با دوتا دستاش دستام و محکم گرفته بود..قدش از من بلند تر بود..فاصلش از من خیلی خیلی کم بود..نفسام تند شده بود..اونم همینطور..من از ترس بود و مانی ..نمیدونم..

من به مانی اعتماد داشتم..ولی الان..چرا حس میکنم مانی هم مثل نیکان شده..چشمام و بستم..نه مانی مثل اون نیست..نه..نه..مانی اونجوری نیست..

لبخند اروم کنندش یادم اومد..حمایتاش..دلگرمیاش..چشم ام و باز کردم..

مانی حواسش اصلا به من نبود..نگاهش تو کل صورتم میچرخید..روی همه اعضای صورتم..اصلا انگار هیپنوتیزم شده بود..اروم زمزمه میکرد..اونم منو میخواد..من و میخواد..

نمیفهمیدم حرفاشو..اروم ولی با ترس گفتم_مانی..

صورتش هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد..کلافگی رو تو نگاهش حس میکردم..ترسیدم..من..از مانی ترسیدم..تو لحظه اخر..توی کمترین و نزدیکترین فاصله ازمن..تو زمانی که داشت اعتمادم ازش سست میشد کشید کنار..چشماش و بست..

اروم گفت_داغونم پرستش..کم اوردم..

از من جدا شد و تکیه شو داد به دیوار و نشست روی زمین..حالش خیلی بد بود..

با فاصله ازش نشستم..

مانی_هیچکس و ندارم..نه پدر و مادری..نه خواهر و برادری..فقط یه خان جونه..هیچ محبتی ندیدم..از هیچکس..دلم سمت تو پر کشید..با اولین نگاهت..با اولین لبخندت..

همیشه اولین نگاه ..کار دست ادم میده..

شدی تموم زندگیم..شدی فکر و خیالم..با

1400/03/22 08:59

عشق تو درس خوندم..سرکار رفتم..میخواستم واست زندگی راحتی درست کنم..به عشق تو نفس میکشیدم..تا اون عوضی پیداش شد..تو رو ازم گرفت..هرچقد بگم داغون شدم کم بوده..ولی زمانی خرد شدم که دیگه نمیتونستی منو ببینی..

به هرکس و ناکسی روانداختم واسه پول..ولی جور نشد..نتونستم.. بازم نشد..ولی اون تونست..کسی که میخواد دوباره تورو ازم جدا کنه..بازم یه نفر دیگه..

برگشت سمتم و با لحنی که توش پر از التماس بود گفت_پرستش..نذار داغون تراز اینی که هستم بشم..نذار تنهاتر بشم..به منم فکر کن..

به خودم قول داده بودم که دیگه هرچی شد گریه نکنم..ولی نتونستم از پس یه قطره اشک سمج بربیام..در اینکه مانی رو دوست داشتم شکی نبود..ولی این دوست داشتن از روی عشق نبود..از روی محبت بود..از روی همدردی بود..بخاطر حمایتاش و بودنش بود..

_بذار فکر کنم..

دیگه دارم به مرز دیوونگی میرسم..انقد فکر و خیال کردم فکر میکنم چند تایی موی سفید دراوردم..نمیدونم جواب مانی و چی بدم..با خودم میگم خب پسر خوبیه..هم طبقه خودمونه..درس خونده..شغلی داره..تیپ و قیافشم که خوبه..از همه مهمتر انقد دوستم داره..ولی دلم..اصلا راضی بشو نیست..نمیتونم به عنوان همسرم قبولش کنم..یه بار امتحان کردم واسه هفت پشتم بسه..یه بار گفتم شاید بعدم مهرش به دلم بشینه..ننشست که هیچ بدتر هم شد..ریسکش خطرناکه..

از یه طرف هم میگم من که مجبور نیستم..یه خواستگاری سادست جواب رد میدم بره ..ولی وقتی یاد لحن التماس امیزش میفتم دلم ریش میشه..با اینکه خیلی خیلی بدم میاد مردی به التماس بیفته و ضعیف باشه ولی نگاه مانی خیلی فرق میکنه..دلم و کباب میکنه..

انقد کلافم که تو خونه اصلا صدام در نمیاد..یا نشستم تو اتاقم و یا به یه نقطه خیره میشم..نه حرفی میزنم..نه حرفی گوش میدم..عصبی شدم و سریع به همه میپرم..تو کارخونه هم همینطور..

یکتا خیلی رعایتم و میکنه ولی هستی سه پیچ میشه..یکی دوبار بسته ها رو اشتباه بستم..یکتا بهم فهموند و هستی درستشون کرد..چقد خوبه این دوتا هستن..

غذاخوردنم خیلی کم شده..همش بخاطر استرسمه..میترسم..میترسم از جوابی که بخوام به مانی بدم و با این جواب یا خودم و تباه کنم یا مانی و..

انقد غرق کارم و فکرم بودم که صدای یکتا رو نفهمیدم..تکونم داد و گفت_پرستش..کجایی؟

با حواس پرتی گفتم_بله..اینجام..

سرکارگرمون خندید و گفت_مهندس تو دفترشون منتظرتون هستن..

منم گیج..

_مهندس کیه؟

سرکارگر با تعجب نگام کرد و رفت..

هستی_دختر..چرا مشنگ شدی..معین مهر و میگه..

اخ..چمه من؟بدون هیچ حرفی رفتم سمت دفتر سیاوش..

در زدم و با صدای بفرمایید تو..رفتم داخل..

روی مبل وسط اتاق نشسته بود و دستاش و روی

1400/03/22 08:59

شقشقه هاش میکشید..فکر کنم سرش درد میکنه..

_سلام..

همونجور گفت_بشین..

کوفت..خو جوابم و بده..جواب سلام واجبه..

نشستم روبروش..چرا حرف نمیزنه..

_حالتون خوب نیست..

سیاوش_قرصم و از تو جیب کتم بیار..

سریع بلند شدم و از تو جیب کتش بسته قرصش و در اوردم..ای بابا..قرص میگرنه..اخی..میگرن داره..بمیرم..

یه دونه قرص دراوردم و با یه لیوان اب رفتم و جلو پاش نشستم..

_بفرمایید..

نگام کرد..با اون چشمای مشکیش خیره شد تو چشمام..بی تفاوت نگاهش و ازم گرفت و قرص و از کف دستم برداشت و با لیوان اب یه سره سر کشید..

بلند شدم و نشستم سر جام..

دراز کشید روی مبل و چشماش و بست..وا..چکارم داشت پس..فقط میخواست واسش قرص بیارم..چند دقیقه گذشت که گفت_چته؟

جان..با منه؟من چیزیم نیست...

_بله؟

با همون حالت گفت_میگم چی شده؟

منظورش چیه ؟

_من..چیزیم نیست..

سیاوش_چند وقته سرحال نیستی..همش تو خودتی..کلافه ای..کاراتم درست انجام نمیدی..

اخم کردم..

_کسی گزارشی داده؟

سیاوش_نه..من حواسم به همه چیز هست..

_در هر صورت من مشکلی ندارم..کارم رو هم درست انجام میدم..

سیاوش _پرستش..مشکلت چیه؟

اخم کردم و صدام و یه کوچولو بلند کردم و گفتم_من مشکلی ندارم..حداقل جوری نیست که بخوام واسه شما بگم..

با نیشخند گفت_زنونست..؟

مرگ..بی تربیت..خجالت زده سرم و انداختم پایین..

بلند شدم و گفتم_میشه برم..

سیاوش_نه..

_اقا سیاوش..من مشکلی ندارم..از نگرانیتونم ممنونم..

رفتم نزدیک در که با صدای بلندی گفت_برگرد سرجات..

چشمام و بستم..نمیخواستم برگردم..دستم رفت نزدیک دستگیره در که با صدای بلند و محکمش گفت_دستت بره رو دستگیرهمن میدونم و تو..

انقد محکم و با جذبه این جمله رو گفت که اصلا دستم به دستگیره نرسید..

برگشتم و گفتم_میشه بگید قضیه چیه؟

نشست..یه لیوان اب خورد و گفت_ثمین میگه تو خونتون هم همین جوری شدی..دو سه روز حالت خوب نیست..اون پسره مزاحمت شده؟

ثمین..ای تو روحت ستایش دهن لق..

منظورش وحیده؟؟

_نه..

سیاوش_پس چی؟؟

نشستم سر جام..نمیدونمچی شد و چرا ولی دهنم باز شد و گفتم_نمیدونم جواب مانی و چی بدم؟

یه لنگه ابرو انداخت بالا و گفت_همون پسره که مادربزرگش اون شب..

سرم و تکون دادم و گفتم_بله..

سیاوش_خب تو که جوابت منفی بود..

_هنوزم هست..ولی..دوسه روز پیش..مانی..یعنی..

اخم نشست بین ابروهاش..

سیاوش_دوسه روز پیش چی؟

_مانی ازم خواست برم کافی شاپ پیشش..باهام حرف زد..از علاقش گفت..از اینکه چقد تنهاست..اینکه هیچکس و نداره..از احساسش گفت..

میترسم با جواب من ضربه بدی بخوره..

سیاوش تکیشو داد به مبل و دست به سینه گفت_چرا انقد نگرانشی؟

_خب..خب اون خیلی خوبه..خیلی مهربونه..همیشه

1400/03/22 08:59

نگرانمه..حمایتم میکنه..با محبته..نگاهش پاکه..یه جورایی واسم مهمه..

سیاوش با نگاه خیرش گفت_این وسط علاقه ای از طرف تو..

_نه..نه..اگه حتی یه ذره هم علاقه از طرف من بود با اون همه عشقی که مانی داره قطعا جوابم مثبت بود..

نگاهش به نوک کفشای براقش بود..چقد سیاوش به اون چیزی که توی ذهن منه نزدیکه..سرم و تکون دادم..این فکرارو باید بندازم بیرون..

بلند شد ایستاد..دستاش و گذاشت تو جیب شلوارش و رو به پنجره قدی اتاقش گفت_نگران نباش..نمیخواد جواب اخر و تو بهش بگی..

_واسه چی؟

سیاوش_ گفتم که..خودم درستش میکنم..

_ولی اخه شما..

سیاوش تو همون حالت با لحن محکمی گفت_همین که گفتم..

رفتم نزدیکش..پشتش به من بود..فاصلمون کم بود..بوی عطرش دیوونه کننده بود..گفته بود که با عطرش دوش میگیره..

با صدای ارومی گفتم_همیشه زحمتام واسه شماست..ببخشید..

برگشت سمت من..قدش بلند بود..سرم و اوردم بالا..

نگاهش تو چشمام در رفت و امد بود..

بعد از دودقیقه خیره شدن بهم نگاهش و ازم گرفت..دوباره برگشت و گفت_میتونی بری..

بدون اینکه دیگه حرفی بزنم با قدمای بلندی از اتاق زدم بیرون..در و بستم و یه نفس عمیق کشیدم..دستم و گذاشتم رو قلبم..چرا انقد تند میزنه..؟؟

سیاوش...




بهراد بدون اینکه در بزنه پرید تو اتاق..این بشر ادم بشو نیست..دیگه به دیوونه بازیاش عادت کردم..خیلی دوسش دارم..حتی خیلی بیشتر از سروش..

همیشه و همه جا کنارم بوده..هیچ وقت تنهام نذاشته..برادری و در حقم تموم کرده..

دستاش و دور شکمم حلق کرد و گفت_چطوری عشقم..

با اخم دستاش و باز کردم و گفتم_زهر مار..این چه طرز حرف زدنه..

مشتش و کوبید تو شکمم و گفت_قربون این شکم ورزشکاریت بشم من..خوب دوست دارم دیگه..

_بهراد به خدا پرتت میکنم پایینا..اه..حالمو بد کردی..

رفت سمت یخچال و پاکت اب پرتقال و کیک و کشید بیرون و گفت_سیا خیلی بیشعوری..من این همه دوست دارم..

_خفه شو..

خوب که از خجالت شکمش دراومد..اومد و کنارم وایساد..از این بالا بعضی از قسمتای سالن و بخشا پیدا بود..میتونستم از این فاصله هم پرستش و ببینم..حس خیلی خوبی بهم دست داد وقتی گفت که هیچ علاقه ای به اون پسره نداره..ولی خیلی بی جا میکنه که واسش مهمه..یعنی چی؟

بهراد_خوشت اومده ازش؟

_از کی؟

بهراد_پرستش..

سریع نگاش کردم..این از کجا فهمید..

بهراد_دیدمش الان..از اتاقت اومد بیرون..چکارش داشتی؟

_لازم بود بهت میگفتم..

بهراد_دختر خیلی خوبیه..مهربونه و خوش قلب..و البته زیبا..

اخم کرده نگاش کردم که گفت_باز هاپو شد..جای خواهری گفتم..

کلافه دست کشیدم پشت گردنم..

_نمیدونم حسم بهش چیه..فقط..اینو میدونم که داره برام مهم میشه..

بهراد_اینکه

1400/03/22 08:59

خوبه..

دست کشیدم رو پیشونیم..حس میکنم خوب شدن سرم بخاطر نگاه مهربونش بو نه تاثیر قرصه..

بهراد روی مبل لم داد و گوشیش و در اورد و گفت_بی خیال ..بیا اینو واست بخونم..

بهراد_طبقه بندی ای کیو..نابغه..تیز هوش..باهوش..معمولی..کم هوش..دیر فهم..کم فهم..نفهم..گیج..پرت..دختر..

و خودش زد زیر خنده..یه خنده کمرنگ اومد رو لبم..دیوونه..

به دو دقیقه نکشید که دوباره زد زیر خنده..

_ببند اون گاله رو بهراد..

بهراد_نگاه سیا..این مسیجه رو فرستادم واسه پرستش نگاه چی نوشته..

هر هر هر ..خوشمزه..باز تو با اون پسر خاله بداخلاق افتادی نمکدون شدی..خوبه ما حداقل تو لیستیم..شما رو که اصلا نمیشه تو لیست اورد..

دختره زبون دراز..خوشم میاد..زبونشم درازه به موقعش..

بهراد_ببند نیشت و..الان اگه من یه چی گفته بودم که سر فحش و میکشیدی بهم..ای بسوزه پدر عاشقی..

_حرف مفت نزن..عاشقی کجا بود..

بهراد_انکارش میکنی؟

_عاشق نشدم فقط..حس خوبی بهش دارم..خیلی خوب..

بهراد_واسه شروع عالیه..

_میترسم..میترسم اینم..

بهراد_قابل مقایسه نیست..

یه نفس عمیق کشیدم..حالا با این پسره چکار کنم..

_بهراد..به پرستش بگو..بمونه خودم میرسونمش..

_چکارم داره بهراد؟

بهراد_باور کن نمیدونم..فقط به من گفت به پرستش بگو وایسه خودم میرسونمش..

بهراد سوار ماشین شد و گفت_من برم دیگه..میمونی که؟

_اره میمونم..تو برو..

بهراد_کاری داشتی زنگ بزن..

_باشه..خداحافظ..

بهراد بوقی زد و رفت..یعنی واسه چی میخواست منو برسونه..کاش حداقل میرفتم یکی دو خیابون پایین تر..درست نیست اینجا..

تو فکر و خیالات خودم در حال غرق شدن بودم که صدای بوق ماشینی اومد..سرم و اوردم بالا..اینکه بردیاست..شیشه ماشینش و اورد پایین و با لبخند جذابی گفت_بیا بالا میرسونمت..

_ممنون..شما بفرمایید..

بردیا_تعارف نکن..بیا بالا..ماشین گیرت نمیاد اینجا..سرویسا هم که رفتن..

دیگه داشتم کلافه میشدم..

_اقای راد شما بفرمایید..

بردیا_اولا که اقای راد نه و بردیا..بعدشم اینکه..منتظر کسی هستی؟

یه جوری گفت..خوشم نیومد..

کلافه سرم و تکون دادم ..نه قصد رفتن نداره..پس کجا مونده این سیاوش..

با لحن نسبتا تندی گفتم_میشه تنهام بذارید؟

بردیا_عصبانی؟

_به شدت..

بردیا_اوه..اوه..باشه بابا ما رفتیم..فعلا..

و یه چشمک هم گذاشت تنگش و رفت..پسره جلف..بابا یه ذره سنگین و موجه باش..مثلا زن داریا..فکر کنم از اوناست که هی زیر ابی میره..

حالا بهراد با اینکه نامزد داره ولی باز با دخترا شوخی میکنه ولی جلف نیست..و اینکه در حضور خود بهار این شوخیا رو انجام میده و کلا اخلاقش اینجوریه..ولی این بردیا..خوشم نمیاد از رفتاراش..

دوباره صدای بوق ماشین

1400/03/22 08:59

اومد و اینبار بنز مشکی سیاوش جلو پام ترمز کرد..شیشه های دودیش هم بالا بود..خب بیار پایین یه تعارفی یه حرفی..

در و باز کردم..سلام کردم و نشستم..

سیاوش عینک دودی از این خوشگل خلبانیا زده بود و بی شرف عجب مامان شده بود..

جونم سرعت..بابا کوتاه بیا..

سیاوش_بردیا چکارت داشت؟

نگاهش کردم..یارو..یه نگاهی هم به ما بنداز..روبرو رو نگاه میکرد..

_میخواستن تا یه مسیری منو برسونن..

سیاوش_چرا باهاش نرفتی؟

ای بزنم چپکیش کنم..دوساعت عین علف هرز اینجا من منتظرش وایسادم میگه چرا نرفتی..

_ببخشیدا..یه نفر واسم پیغام فرستاده بود جایی نرم میخواد برسوندم..

حس کردم لباش تکون خوردن..نخند..بچه پرو..

یه مسیری رو که رفتیم گفتم_میشه بگید چی شده که امروز خواستید این سعادت و نصیب بنده کنید و منو برسونید؟

سیاوش خیلی خونسرد گفت_دلم خواست..

دلت خیلی بیجا کرد..

_بامزه بود..

سیاوش_میدونم..

ایخدا دوست دارم از دست این پررو بودنش موهای سرم و دونه دونه بکنم..

_جدی گفتم..

سیاوش_منم..

بروبابا..این یارو دیوونه است..قاطی داره..

پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم که یه ماشین پراز پسرای اوشگول تو ماشین نشسته بود..یه ماشین درب و داغون که لب تا لب پره پسر بود ..فکر کنم کم کم یه ده تایی تو ماشین پسر بود..وای خدا خیلی خنده دار بود..همشون رو پای همدیگه نشسته بودن..سر یکیشون تو حلق اون یکی بود..صورتای دوتاشون با همدیگه فیس تو فیس بود و خودشون هر هر میخندیدن..خیلی باحال بود..منم داشتم نگاشون میکردم و میخندیدم که دیدم ماشین رفت جلوتر..ا..نامرد..داشتم نگاه میکردم..

بدون اینکه نگام کنه گفت_دیدن یه ماشین پر از پسر کجاش خنده داره؟

نه بابا..جونم غیرت..

_شما هم نگاه میکردی خندت میگرفت..

سیاوش_نگاه کردم چیز خنده داری ندیدم..

_شما کلا با خندیدن مشکل دارید..

سیاوش_تو اینطور فکر میکنی؟

_شما چرا انقد با من لج میکنی..؟

عینکش و با ژست قشنگی دراورد و انداخت جلوی ماشین و نگام کرد و گفت_عزیزم...در حدی نیستی که باهات لج کنم..

ا..اینجوریاست..

_شما هم در حدی نیستید که من راجبتون فکر کنم..

سیاوش خیلی خونسر گفت_ولی تو به من فکر میکنی؟

_اونوقت از کجا به این نتیجه رسیدین؟

سیاوش_از اونجایی که فهمیدی من ادم بداخلاقیم..

ای بهراد نامرد..لو داده..خدا..چطوری میشه من اینو بزنمش؟؟

_اونکه نیازی به فکر کردن نداره..هرکی یه نظر شما رو ببینه میفهمه که چقد بد اخلاقید؟

سیاوش_اونوقت از کجا معلومه؟

_از اونجا که شما اصلا نمیخندیدن..خیلی خشکید..زیاد حرف نمیزنید..مغرورید..کلا بداخلاقید..

سیاوش یه لنگه ابرو بالا انداخت و گفت_فکر نمیکنی خیلی راجب من کنجکاوی به خرج

1400/03/22 08:59

دادی؟

ای تو روحت..حرف از زیر زبون من میکشه..خو پرستش..عزیزم..جان مادرت ببند دهنتو..هی یه چی میگی بدترش میکنی؟

رومو کردم سمت دیگه و تا رسیدیم خونه اصلا باهاش حرف نزدم..اینجوری بهتره..میترسم باز یه چی بگم بر علیه خودم استفادش کنه..نامرد..

در خونه که رسیدیم خواستم پیاده شم که گفت_حالا نمی خواد قهر کنی..

برگشتم سمتش..

_من قهر نیستم..

سیاوش_پس چرا نمیخندی؟

_خب..خندم نمیاد..

سیاوش با لحن مرموزی گفت_قلقلکی هستی؟

یعنی چی..به تو چه..م..منظورش..مرگ..بچه پرو..

سریع گفتم_نخیر..

با صدای بلند خندید..اخی..تا حالا ندیدم بودم این شکلی بخنده..خو پسرم همیشه بخند..تو که انقد قشنگ میخندی..

سیاوش_پس قلقلکی هستی..یادم میمونه..

اخم کردم و گفتم_بفرمایید تو..

یه نگاه به روبرو انداخت و گفت_مرسی..تو برو تو..میخوام برم..

تشکر کردم و رفتم خونه..درو بستم..اونم بعد از چند لحظه رفت..یه لبخند محو اومد رو لبم..خوبه نفهمید قلقلکیم..



سیاوش...

خوبه که مانی و ندید..رفت تو و در و بست..اون پسره با فاصله زیادی از ما سر کوچه بود و داشت میومد اینوری..گاز ماشین و گرفتم..حس میکنم میتونم این پسره رو زیر بگیرم..سرعتم خیلی واسه اون کوچه زیاد بود..داشتم میزدم بهش که جلو پاش محکم زدم رو ترمز..رنگش پرید..

رنگش عین گچ شده بود..حق داشت..بد جوری جلوش ترمز زدم..خیره شدم تو چشماش..از ماشین پیاده شدم و اروم در و بستم..تکیه دادم به ماشین و نگاهش کردم..تازه به خودش اومد..با قدمایی که سعی میکرد محکم باشه اومد و روبروم ایستاد..قدش از من کوتاهتر بود ..خوشگل بود ولی خیلی بچه سال بود..

با صدایی که کمی لرزش و میشد توش حس کرد گفت_چی از جونمون میخوای؟چرا نمیری از زندگیش بیرون..

یه لنگه ابرو واسش انداختم بالا و با تعجب نگاش کردم..

منظورش چیه؟نکنه منو رقیب خودش میدونه..

مانی_راحتش بذار..پاتو از زندگیش بکش بیرون..

سیاوش_راجب کی داری حرف میزنی؟

مانی_پرستش..

هنوز اسمش و کامل نیاورده بود مشتم و چنان کوبیدم تو دهنش که گوشه لبش پاره شد و پرت شد رو زمین..

بلند شد اومد جلو قلدری کنه یقه لباسش و کشیدم و اوردمش تو صورتم و با صدای خفه ای گفتم_گوش کن بچه..واسه من ادای گنده لاتا رو در نیار..بچه تر از اونی هستی که ادم حسابت کنم..و البته خیلی کوچیکتر از اونی هستی که بخوام تو رقیب خودم ببینم..

هلش دادم عقب و گفتم_پرستش تو رو نمیخواد..بعت علاقه ای نداره..اگر هم مهلت خواست چون دلش واست سوخته..بکش کنار..

حواسم بهش بود..نفساش تند شده بود..نعره میزد و اومد حمله کنه سمتم که مچ دستش و گرفتم و پیچوندم و اوردم پشت کمرش..

کنار گوشش گفتم_این ادا ها رو واسه چهارتا دختر

1400/03/22 08:59

دبیرستانی بیا که واست غش کنن..نه من..

کارتم و از تو جیبم دراوردم و گذاشتم تو جیبش و گفتم_حرفی بود بیا شرکتم..عین ادم..

و هلش دادم رو زمین..

سوار ماشین شدم و رفتم..

چنان عصبی بود که اگه یخورده این عصبانیتمو رو این پسره خالی نمیکردم یه بلایی سر خودم میووردم..

چم شد یه لحظه..چرا بخاطر پرستش این کار و کردم..با یه بچه در افتادم..میخوادش که بخوادش..به من چه؟؟

یهو داد زدم_غلط میکنه بخوادش..

زدم رو ترمز..کنار خیابون نگه داشتم..پیاده شدم..راه رفتم..ادم باش سیاوش..ادم باش..

به خودم که اومد دیر وقت بود..سرم خیلی درد میکرد..سوار ماشین شدم..دوتا قرص انداختم بالا و رفتم سمت خونه..

صبح با یه دوش اب داغ حالم جا اومد..یه لیوان قهوه غلیظ هم باعث شد که روز خوبی رو شروع کنم..کت شلوار مشکی و بلوز مشکی..کفشای براق و دوش عطر..به قول بهراد خوردنی شدم..اه..نکبت..خودش و حرف زدنش..

کیف و سوویچ و عینکم و برداشتم و رفتم تو پارکینگ..این دختر همسایمون هم اونجا بود..مال طبقات پایینتر بود..چنان با ناز راه میرفت گفتم الانه که بشکنه..دختره ریقو..بدم میاد دختر انقد لاغر باشه..

_سلام اقا سیاوش..

_سلام خانم فاضلی..

خانم فاضلی_راحت باشید..مهسا صدام کنید..

سیاوش_راحتم..امرتون؟

مهسا_خوبین شما؟

_ظواهر امر نشون میده که خوبم..

خندید ..مثلا عشوه اومد..ولی به عشوه خرکی بیشتر شبیه بود..

مهسا_ببخشید تا یه مسیری منو میرسونید..؟

اووف..خب خودت که ماشین داری دیگه..حالا میخواست هی اویزون من بشه..

_بفرمایید..

سرم و خورد بسکه حرف زد و از خودش و خاطرات بچگیش گفت..اخه به من چه تو به هواپیما میگفتی هپما.... کجاش خنده داره..خب یکی بهش نیست بگه دختر خوب این شکلی مخ پسر که نمیزنن..

پیاده که شد یه نفس راحت کشیدم..شماره ای که داده بود و از شیشه پرت کردم پایین..چه عطری هم زده بود..خوشم نمیاد دختر میاد بیرون انقد عطر بزنه توجه همه رو به خودش جلب کنه..

تا رسیدم دفتر بهراد و دیدم..

بهراد_ها چیه..بخدا هاپو بازی در بیاری با من طرفی؟

_بهراد مخم از دست یه دختر در حال ترکیدنه..اصلا حرف نزن..

بهراد_ای ناکس..با کیا میپری..بیا با هم بپریم..

_از بهار چه خبر..

بهراد_برو بابا..بهار پایه منه..با همدیگه میریم دختر سوار میکنیم..یکم اسکلش میکنیم بعد شوتش میکنیم پایین..

_خاک تو سر جفتتون..رفتی واسه کنترل جنسا؟

بهراد_اره بابا..همه چی حله..این حاج اقا منتظری زنگ زدا..کار مهم داشت..

_نگفت چکار؟

بهراد_نچ...اها..اماده باش عصری باید بریم نمایشگاه..روز اخرشه..

سرم و تکون دادم و نشستم پشت لپ تاپ..

بهراد_من میرم کارخونه..کاری داشتی زنگ بزن..

سرم و تکون دادم..

بهراد_ای الهی

1400/03/22 08:59

این سرت بکنه تو از زبونت یکم استفاده کنی..

_کلم بکنه زبونم دیگه بدرد نمیخوره..گمشو بیرون..

بهراد واسه خودش غر غر میکرد و رفت بیرون..

نمیدونم چقد گذشته بود که در یهو با شدت باز شد..

مانی بود..با همون لباسای دیروزش..حتی دکمه لباسش هم که کنده بود و ندوخته بود..

منشی_اقای مهندس بخدا من بهشون گفتم..

دستم و اوردم بالا..

_شما بفرمایید بیرون..چیزی هم واسه پذیرایی لازم نیست..ایشون واسه مهمونی نیومدن..

رو به مانی گفتم_درم پشت سرت ببند..

در و بست و اومد نشست رو مبل دو نفره اتاق..

کلافه بود..دست کشید بین موهاش..چشماش و بست و یهو بلند شد..دوتا دستاش و گذاشت رو میز و خم شد سمت منو گفت_ببین جناب..واسم مهم نیست تو چکاره ای و با کیا میری و میای..با کله گنده ها هستی یا نه..من پرستش و میخوام..دوسش دارم..به هر طریقی هم شده بدستش میارم..

تکیه دادم به صندلی و دست به سینه نگاهش کردم..

مانی_یه بار از چنگم درش اوردن..دیگه نمی ذارم..

یه پوزخند نشست رو لبم..بلند شدم ایستادم و رفتم کنار پنجره..

_تو از پس اون پسر عموی زپرتیش بر نیومدی..چطور میخوای از پس من بر بیای..

برگشتم سمتش..انگشت شصتم و کشیدم گوشه لبم و گفتم_اسونترین راهش اینکه دوتا از افرادمو بفرستم سر وقتت و بندازنت تو گونی و ببرنت جاییکه تا حالا رنگ اسمونشم ندیدی..ولی..

نشستم روبروش..

_میگی دوسش داری..چکار کردی واسش..نگو عشق و حرفای قشنگ قشنگ که همش خاله بازیه..تو توی بدترین شرایط زندگیش نتونستی کمکش کنی..خودت میدونی سختی زیاد کشیده..و از همه مهمتر اینکه نمیتونی زندگی که لیاقتش و داره واسش بسازی..پس..

به نظر من عاقلانه ترین کار اینکه..بذاری خودش انتخاب کنه..

بلند شدم ایستادم و گفتم_بر خلاف فکر تو..بین منو پرستش هیچی نیست..البته فعلا..

از من خواست که بهت بگم علاقه ای به ازدواج باتو نداره..خودش دلش نیومد مستقیم این حرف و بهت بزنه..باورت نمیشه میتونی از خودش بپرسی..

نشستم پشت میزم و گفتم_عاقلانه فکر کن..راه درست و انتخاب کن..یکی اگه تو رو بخواد لازم نیست انقد خودت و خار و ذلیل کنی..

مانی که حس کردم نگاهش اشکی شد گفت_پس تکلیف من چی میشه..عشقم..احساسم..این چند سال..

_قرار نیست همه عشقا به سرانجام برسه..ببین..من نمیخوام بین دوتا عاشق فاصله بندازم..ولی مسئله اینکه پرستش ..تو رو نمی خواد..فکر نمیکنم زندگی که توش عشق یه طرفه باشه جواب بده..

مانی زیر لب اروم گفت_باورم نمیشه..پرستش..اون نمیتونه با من این کار و بکنه..

_اون هم حق انتخاب داره..یه بار شکست خورده..بدترش نکن..

حس کردم یه قطره اشک ریخت از چشمش..بلند شد ایستاد..با خشونت چشمش و پاک کرد و بی حرف از اتاق

1400/03/22 08:59

زد بیرون..

دست کشیدم رو صورتم..ای خدا..دیوونه بازی در نیاره..

شماره یاور و گرفتم ..

_الو..ببین این پسره کجا میره..بلوز ابیه..حواست و بهش بده..خبرم کن..

سرم از زور درد در حال ترکیدن بود..

گوشی و برداشتم..

_یه لیوان قهوه غلیظ بیار اتاقم..

پرستش...



باورم نمیشه..مانی چرا این ریختی شده..گوشه لبش پاره بود و خون خشک شده..لباسش شلخته بود و دوتا دکمه لباسش کنده بود..کلا خیلی اشفته بود..کف دستاش خراش برداشته بود..

خواسته بود همدیگه رو تو پارک ببینیم..همون پارک خودم..

_مانی..تو چرا این شکلی؟

مانی_تو چرا منو نمیخوای؟

یعنی..سیاوش بهش حرفی زده..

-کی این بلا رو سرت اورده...دعوا کردی؟

با لحن محزونی گفت_مگه واست مهمه؟

_چرا پرت و پلا میگی..حرف بزن ببینم..

مانی_مگه من چمه..فقط چون ندارم خرجت کنم..چون بی پولم..اندازه خودم که دارم..اندازه خودم که میتونم زندگی کنم..اندازه کل دنیا که میتونم عشق به پات بریزم..

دلم گرفت از حرفاش..نشستم رو نیمکت..تکیه داد به درخت..

مانی_گفت تو منو نمیخوای..خودت و خار و ذلیل نکن..

یهو داد زد_واسه تو هر کاری میکنم..

_کار سیاوشه..؟

یه پوزخند نشست رو لبش..

مانی_دسته گله جناب مهندسه..مهندس سیاوش معین مهر..

اومد جلو پام زانو زد و گفت_پرستش..از دار دنیا همون خونه ای که توش نشستیم و دارم..میزنم به نامت..مثه سگ جون میکنم ماشین میخرم..اونم میزنم به نامت..

دستش و گذاشت رو قلبش و گفت_اینم که دربست به نامته..دیگه چکار کنم..راضی میشی؟

چشمام داشتن اشکی میشدن..چه خبره اینجا..بلند شدم..مانی هم بلند شد..با قدمای بلند دوییدم..

مانی_کجا..؟

برگشتم..روبروی مانی ایستادم و گفتم_حتی اگه تا اخر عمر هم ازدواج نکنم با تو ازدواج نمیکنم..تو هم بهتره به جای عاشق شدن..بری دنبال کارای سربازیت..

و از جلوی چشمای متعجب مانی از پارک زدم بیرون..رفتم سر خیابون و جلوی یه ماشین و گرفتم..سوار شدم و ادرس خونه سیاوش و دادم..

تو ماشین زنگ زدم به ثمین و گفتم_داداشت خونست؟

ثمین]اره..چی شده؟

_هیچی عزیزم..همینجوری..خداحافظ..

عصبانی بودم..خیلی..

ماشین جلوی برج سیاوش نگه داشت..پیاده شدم..خداروشکر نگهبانشون نبود سین جین کنه سریع پریدم تو اسانسور و طبقه اخر و زدم..تو اینه یه نگاه به خودم انداختم..پالتو مشکی و جین سورمه ای و شال مشکی..موهام ریخته بودن تو صورتم..رنگمم پریده بود..فعلا اینا مهم نیست..

از اسانسور زدم بیرون..جلوی در خونه سیاوش ایستاده بودم..اومدم زنگ بزنم..یه لحظه موندم..من..اینجا چکار میکنم..انقد عصبانی بودم نفهمیدم واسه چی انقد داغ کردم..چشمام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم..زنگ زدم..دو بار..

بعد از چند لحظه در

1400/03/22 08:59

باز شد و قامت کشیده سیاوش اومد جلو چشمم..معلوم بود تعجب کرده ولی به روی خودش نمیاره..نه لبخند داشت نه اخم..خونسرد بود..از جلوی در رفت کنار..

اروم گفتم_سلام..

سیاوش_بیا تو..

و خودش رفت داخل..رفتم تو و در و بستم..رفت تو اشپزخونه و منم نشستم روی کاناپه نرم تو سالن..تلویزیون روشن بود و فوتبال..اه..

بلوز و شلوار گرمکن سورمه ای تنش بود..بهش میومد..دوتا لیوان قهوه گذاشت رو میز..احتمالا تو این هوای سرد میچسبید..ولی من دوست ندارم..

سیاوش_چرا اخمات تو همه؟

یادم اومد واسه چی اومدم اینجا..

تو چشماش زل زدم و گفتم_واسه چی این بلا رو سر مانی اوردی؟من گفتم اینجوری حالیش کنی؟

لیوان قهوه اش و گذاشت رو میز و گفت_تو چرا انقد جوش اوردی؟چکارته؟جز اینکه پسر همسایتونه..؟

اخم کردم و گفتم_انسانیت که سرم میشه..من فقط گفتم بهش بفهمونی جواب من چیه..چرا زدی لت و پارش کردی؟

سیاوش_زدم..خواستم ببینم اگه یه وقت کسی مزاحمت شد میتونه ازت مراقبت کنه یا نه..

خندید و گفت_اون نمیتونه حتی از پس خودشم بر بیاد..چطور می خواد تو رو جمع کنه..

صدای تند حرف زدن گزارشگر فوتبال رو مخم بود..

چشمام و بستم و گفتم_میشه خاموشش کنی؟

صداش قطع شد..

سیاوش_اومد پیشت چغلی کرد؟ای خدا..واقعا بچست..

_نخیر..چغلی نکرد..خواست بدونه واسه چی نباید خودش و خار و ذلیل کنه..واسه چی این حرفا رو بهش زدی..تو مسئول این نیستی بقیه رو چک کنی ببینی میتونن از پس زن و زندگیشون بر میان یا نه..اون پسر حساسیه..خیلی خیلی حساس..من نگفتم اینجوری حالیش کنی..زدی داغونش کردی..اون بچست..درسته 23 سالشه..اما خیلی بچست..

سیاوش_بچه بعضی وقتا باید کتک بخوره..

با تعجب نگاش کردم..این چرا انقد پررو..

سیاوش_چیه خب..؟بد میگم؟قهوت و بخور..

سرم و انداختم پایین..

سیاوش_میگم قهوت و بخور..

_دوست ندارم..

_چی قهوه..یا دوست نداری بخوری..؟

_قهوه دوست ندارم..

سیاوش_پس چرا حرف نمیزنی..

بلند شد و رفت تو اشپزخونه..

_من چیزی نمی خوام..

سیاوش_پاشو بیا اینجا..

بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه..چه جاییه..ادم صفا میکنه..واسه چیشه اشپزخونه به این بزرگی..؟

سیاوش_پاشو بیا یه چیزی درست کن بخوریم..گشنمه..

جانم؟با منه..چشمام اندازه دو تا زردالو شده بود..

سیاوش خندش و جمع کرد و گفت_همه چی تو فریزر هست..مشغول شو تا منم دوتا زنگ بزنم بیام کمکت..

و بدون حرف رفت بیرون..هنوز تو شوک حرفاش بودم..این بشر رو با جعبه اش قورت داده..

دلم خوشه اومدم دعوا..اقا یادش اومده گشنشه..خو به من چه..یه زنگ بزن واست غذا بیارن..خواستم بهش بگم ولی یادم اومد ثمین گفت که سیاوش زیاد غذای بیرون میخوره..همیشه دلش واسه غذای خونگی لک

1400/03/22 08:59

میزنه..اخی..اینبار و اشکال نداره..

تو فریزر همه چی بود..یه بسته گوشت در اوردم ..نخود فرنگی هم بود..رب گوجه هم از تو یخچال در اوردم..

برنج کو؟

سیاوش_فکر کنم تو کابینت اخری باشه..

قلبم ریخت..ای تو روحت جناب معین مهر..ترسیدم..

سیاوش_خیلی ترسویی..

_ببخشیدا..یهو عین روح سرگردان ظاهر میشید ادم میترسه خو..

معلوم بود بزور خودش و جمع میکنه که نخنده..

سیاوش_خب خانم سراشپز چی میخوای بدی به این روح سرگردان بخوره..؟

_استمبولی..قابلمه ها کجان؟

سیاوش_اووم..نمیدونم..خب بگرد خودت دیگه..

رفت سمت کابینتا..ولی من فقط بر و بر داشتم نگاهش میکردم..اخه من چه صنمی با این دارم این انقد پرو..

قابلمه ها کابینت بالا بودن و سیاوشم که نقش نردبون و داره..راحت اوردشون..منم برنج ها رو خیس دادم..

گوشت و تو ماکروویو اب کردم..پیاز خرد کردم..سرخشون کردم و رب و ادویه زدم و نخود فرنگی هم قاطی کردم..مواد غذا اماده شد..برگشتم دیدم ای خدا..سیاوش با اون قد درازش..با اون اخم و جبروتش..نشسته داره خیار پوست میکنه..یعنی دوست داشتم همینطوری بزنم زیر خنده..ای..یه عکس بگیرم ببرم نشون کارگراش بدم..از فردا کسی جواب سلامشم نده..کر کر خنده میشد..

سیاوش_به چی میخندی؟

وای..یا حضرت ادم..این از پشتم چشم داره..ترکیده..

_چیزه..هیچی..دم کن دارین؟

سیاوش_چی هست؟

یکی بیاد اینو حالی کنه..

_همین پارچه که دور در قابلمه میذارن..

سیاوش_اها..فکر کنم تو این کشو پایینی باشه..جای اینا رو فقط ثمین بلده..



سیاوش...

خیلی سخته پیشش باشم و خودم و کنترل کنم که حرصش ندم..وای وقتی چشماش گرد شدن از تعجب دوست داشتم فقط بشینم نگاهش کنم..میدونم تو دلش فحش بارونم میکنه..ولی دوست دارم..

خیار و گوجه و ریز کردم و پیاز هم خرد کردم و روش ریختم..چشمام اشکی شدن..اخه منو چه به این کارا..تو این ده سال که جدا زندگی میکنم تا حالا یه بارم واسه خودم سیب پوست نکندم حالا دارم سالاد درست میکنم..اونم با پیاز..چه پیشنهادی بود دادم..ولی خب..دوست داشتم پرستش امشب پیشم باشه..یعنی..خب میخوام بیشتر بشناسمش..عقایدش..رفتارش..اخل اقش..دوست دارم بیشتر با هم حرف بزنیم..از صداش خوشم میاد..نه خیلی ظریف و پر ناز و اداست..نه یغوری...خیلی دخترونه و ملیح..ولی رفتاراش ناز داره..معلومه غیر ارادیه..خب خوبه..من دوست دارم..ولی..ای بابا..قاطی کردم..

می خواست قابلمه برنج و خالی کنه تو ابکش..زیاد سنگین نبود ولی نمیدونم چم شد یهو بلند شد و رفتم کنارش و ازش دستگیره رو گرفتم و خودم خالیش کردم..نمیدونم بخاطر نزدیکی زیادمون به هم بود یا حرارت ابجوش که انقد گرمم شد..

نگاهش کردم..اونم نگاهم کرد..اروم

1400/03/22 08:59

گفت_مرسی..

زدم بیرون..تو حیاط..باید باد به کلم بخوره..این دختر چی داره که انقد منو مشغول خودش کرده..چه کششی داره که دوست دارم همیشه کنارش باشم..

گوشیم زنگ خورد..بردیا بود..

1400/03/22 08:59

ادامه دارد....????

1400/03/22 09:00

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? بر آیینه جمال داور
? صـــلـــوات?
? بر روشنی چشم پیامبر
? صـــلـــوات?
? بر حضرت معصومه (س)
? فروغ سرمد?
? بر دسته گل موسی بن جعفر
? صـــلـــوات?

?میلاد حضرت معصومه(س)?

?و روز دخــتــر مــبــارکـــــــــ?

‌‌‌‌‌‌‌‌‌
─━━━━⊱?⊰━━━━─
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌

1400/03/22 10:17

?#پارت_#نهم
رمان_#پرستش ?

1400/03/22 17:01