بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

گذاشت زیر زانوم وپشت کمرم از زمین بلندم کرد گفتم:بزارم زمین..خودم میتونم راه برم
-راه رفتنتو دیدم…
-تقصیر من چیه…اینجا صاف نیست…(دست وپا زدم )بزارم زمین خوشم نمیاد
-پس خوشت میاد بیوفتی..
نگاش کردم لبخند رو لبش بود وجلوشو نگاه میکرد هیچ حس غریبگی باش نمیکردم نمیدونم چرا با آراد راحت تر از امیر بودم…زل زدم به صورت سه تیغش بینی قلمی…لبای خوش فرم چونه مردونش ..گلویی که استخوناش زده بیرون…سینه سفید بی مو..یهو انگشت اشارمو کردم تو گودی گلوش ..یه سرفه کرد دستی که زیر زانوم بود شل شد ولی نذاشتم زمین گفت:این چه کاری بود کردی؟
دستام وانداختم دور گردنش و گفتم:خواستم ببینم آرادی یا نه
-حالا بودم؟
-چون اخم کردی اره..
نگام کرد وارد عمارت شدیم گفتم:بزارم زمین خودم میرم بالا…
-تو که نمیتونی رو زمین صاف راه بری…چطور میتونی این همه پله رو طی کنی و سالم برسی بالا ؟
-من که جام راحته فکر خودت بودم
رو راه پله وایساد وگفت:تا حالا بهت گفتم پررویی؟
کمی فکر کردم وگفتم:نه..تاحالا نگفتی
-خیلی پررویی..
-باشه…
خندید منو برد به اتاق ته راهرو بود رو تخت گذاشتم وخودش رفت بیرون…نگاه کردم …کاغذ دیواری از زیر اقیانوس بود سقفش طوری رنگ امیزی شده بود انگار نور خورشید وارد اتاق میشه …دلفین وماهیای دریایی…اسفنج… ستاره دریای…یه دسته ماهی..اختاپوس هر چی زیر یه اقیانوس پیدا میشه روی دیوار کشیده بودن اسم این اتاق ومی زارم اتاق اقیانوس… موکت نیلی هم کفش پهن کرده بودن…همه چیز اتاق به رنگ ابی کم رنگ بود…آراد با پنبه وچسب اومد تو کنارم نشست پنبه رو نزدیک صورتم گرفت سرم وکشیدم عقب وگفتم:چیکار میکنی؟
-گوشه ابروت خون اومده…(انگشتم گذاشتم ونگاش کردم دیدم راست میگه.. دوباره خواست پنبه رو بزاره)گفتم:اینم جز نقشته؟
-اره..اینم نقشمه..
-با این کارات نمیتونی منو عاشق خودت کنی
با لبخند گفت: میدونم ولی دارم سعی خودمو میکنم ( با پنبه خون وپاک کرد ) چشمت زدن …
یهو خندیدم وگفتم:اصلا بهت نمیاد اهل این خرافات باشی
-کجاش خرافست؟..یعنی تو به چشم زدن اعتقاد نداری؟
چسب زد به ابروم گفتم:چرا دارم ..ولی به تو نمیاد این جوری باشی..اخه اونقدرام خوشکل نبودم…. میدونی چند تا دختر ناز دیدم؟
-چرا اعتماد به نفس نداری؟…وقتی چند نفر بهت گفتن خوشکل شدی یعنی واقعا خوشکل شدی از سر دلسوزی که این حرف ونزدن
-از بس بهم گفتن زشتی دیگه اعتماد به نفسی برام نمونده….اگه چند نفری هم گفتن خوشکلی شاید بخاطر این بوده که دلم ونشکنن
-یعنی خودتو تو ایینه ندیدی؟
-چرا دیدم خوشکل بودم ..ولی وقتی خودمو با یکی خوشکل تر مثل فرحناز مقایسه

1400/04/05 23:32

میکنم می بینم در برابر اون هیچم
-همه زیبا رویان بالاخره یه عیب پنهان دارن…پس هیچ وقت خودتو با دیگران مقایسه نکن…آیناز،آینازِ…فرحناز.. فرحنازِ …معلومه اگه خودت با فرحناز مقایسه کنی به جایی نمی رسی چشمای خاکستری وبینی قلمی واون کجا صورت تو کجا قد چند متری اون با چند سانتی تو قابل مقایسه نیست….آیناز خودتو دست کم نگیر تو هم به اندازه کافی خوشکل هستی
خندیدم وگفتم:نصف شبی تریپ روانشناسی برداشتی
بلند شد وگفت:حرف زدن با تو مثل..
ادامه دادم:کوبیدن سر به دیوار میمونه…سر میشکنه ولی دیوار تکون نمیخوره
بلند شد وگفت:خب که میدونی..
در کمد لباسی رو باز کرد گفتم:این اتاق کیه؟
برگشت وگفت:اتاق تو..قبل از اینکه علی بگه تورو دوست داره اینجا رو برای تو تزیین کردم اما نمیدونستم سهم علی میشی
با لبخند نگاش کردم وگفتم:ممنون خخیلی قشنگه اسمش گذاشتم …اتاق اقیانوس
-خوشحالم که از این اتاق ودوست داری
به کمد نگاه کردم تا چشم کار میکرد لباس دخترونه بود سرم وکج کردم وگفتم:یه ذره برو اونور تر لباسا رو ببینم
رفت کنار گفتم:اَهههههه…اینا لباسای کی بوده؟
-انتخاب کن..
-اون شلوار گشاد صورتی..با اون تیشرت زرد لیمویی
آراد خندید وگفت:قربون سلیقت…چه دل شادی داری تو
لباس بهم داد گفت:پات که درد نمیکنه؟
-نه…نگفتی لباسای کی بوده؟
-چه فرقی میکنه همش برای تو..
-فردا پس فردا یه عاشق دلشکسته ای مثل فرحناز پیدا نشه وبگه چرا لباسی منو پوشیدیا…
خندید وگفت:فرحناز برای هفت پشتم بسه..
رفت سمت درو گفت:فردا بیدارم نکن شرکت نمیرم…
با خوشحالی گفتم:یعنی بیدار نشم؟
بلند خندید وگفت: نه بخواب تا هر وقت خواستی…شب بخیر
-شب بخیر..
کاش جرات داشتم بهش بگم وقتی میخنده خیلی خوشکل تر میشه…لعنت به این غرورمردونش…وقتی رفت لباسم وعوض کردم عین دخترای تمییز ارایشمو پاک کردم بعد اینکه موهامو شستم وخشک کردم پایین تخت وایسادم وگفتم:1…2…3 خودمو پرت کردم رو تخت…اخیشش چه نرمه با جیغ خنده …عین بچه ها ذوق کردم برای اولین بار تو زندگیم به ارزوم رسیدم وتونستم خودمو رو تخت پرت کنم…به سه ثانیه نکشید که خوابم برد
صبح از خواب بیدار شدم…یه غلتی تو جام خوردم پتو رو کشیدم رو سرم وخوابیدم…خواستم دوباره خواب برم که یهو نشستم وکل اتاق ونگاه کردم..فقط چند ثانیه به دیشب فکر کردم…فهمیدم اینجا چیکار میکنم با خیال راحت خوابیدم …به ساعت رو به روم نگاه کردم ده ونیم بود…دلم نمیاومد از جام بلند شم..حیف بود شاید دیگه نتونم همچین جای بخوابم…هر چند آراد گفته هر کدوم از اتاقارو میخوای بردار…ولی خوب نیست دوتا نامحرم تو یه خونه باشن

1400/04/05 23:32

بلند شدم…جلو ایینه قدی اتاق خودمو نگاه کردم ..شلوار گشاد واون تیشرت که بالای شلوارم قرار داشت قدم و بلند تر نشون میداد …موهای فردرشتم که الان دیگه عسلی شده بود خوشکلم کرده بود یه لبخند به پنهای صورتم زدم وچرخیدم با اعتماد به نفس جلو ایینه گفتم:اونقدرام بد نیستم…به گفته آراد نباید خودمو با دیگران مقایسه کنم همینی که هستم راضیم…خودم ودست کم نمیگریم
از جلو ایینه رفتم کنار موهام وبستم شال وانداختم روسرم وسرکی کشیدم ببینم آراد هست یا نه…همون دیشب که با اون وضع دیدم بسه…دیگه نباید جاییم ورو ببینه…اتاق اون کنار راه پله بود اتاق من ته راهرو..باید با احتیاط برم ..همینجور که عین دزدا راه میرفتم یهو پایین شلوارم رفت لای انگشتم وافتادم زمین وگفتم:اخ..نشستم شلوارم واز انگشتم دراوردم …
-اینجام زمینش صاف نبود؟
سرم وبلند کردم دیدم آراد داره نگام میکنه…سریع شال ودور بازوهام دستام انداختم وگفتم:صاف بود تقصیر شلوارم بود
-حالا چرا شال ودور دستات پیچوندی؟
-چون نباید دستامو ببینی..نامحرمی
خندید وگفت:دیشب که همچیتو دیدم… چیو داری قایم میکنی دستای سیاهتو؟
بلند شدم وگفتم:من سیاه نیستم..( شال وبرداشتم ودستامو نشونش دادم )ببین دستای من حتی از دستای تو هم سفید تره
-بر منکرش لعنت..من که چیزی نگفتم…فقط خواستم دستای سفیدت وببینم چون ممکنه دیگه همچین سعادتی نصبیم نشه
دستمو پشت گذاشتم وگفتم:تو جونون گاوی داری
-چی؟
-جونون گاوی..
-منظورت اینه که دیونم؟
-اره همین ..
-به گفته خودتت…باشه ….برو یه چیزی بپوش سرما میخوری….در ضمن خواستی از پله ها بری پایین بگو خودم می برمت
-دستتون درد نکنه خودم بلدم از پله ها برم پایین
-نه به با وقار ومتانت راه رفتن دیشبت …نه به کله ملق خوردن الانت …کلا بدنت در تناقض
-چی…
-لئوناردو داونچی وساندویچ پیچ پیچی
رفت تو ..دیونه زنجیری.رفتم اتاقم وپالتوم پوشیدم واومدم بیرون…وسریع از پله ها رفتم پایین چون میدونستم این ساعت خاتون تو اشپزخونه است رفتم اونجا دم در وایسادم پشتش به من بود ومشغول درست کردن نهار گفتم:سلام…
برگشت گفت :سلا…
بقیه حرفش بخاطر تعجب حذف شد…با تعجب وکمی شوک وخوشحالی اومد جلو وگفت:آیناز خودتی؟
-بله خوده خودمم…
اومد جلو صورتمو بوسید وگفت:ماشاالله ..هزار ماشاالله ..چقدر خانم شدی اگه میدونستم اینقدر خوشکل میشی همرات تا ارایش می اومدم برات اسفند دود میکردم چشت نزنن
دوباره نگام کرد وبا خوشحالی ازم تعریف میکرد وباز نصحیتت شروع شد که اگه جلو اقا اینجوری باشی شاید مهرت به دلش بشینه وعروس این خونه بشی …منم گفتم …فرحنازم دست و

1400/04/05 23:32

دست میزاره ومیگه .مبارکه الهی به پای هم پیر بشید …بعد نیم ساعت بحث کردن رفتم اتاقم لباسم وعوض کردم وبه مش رجب مریض هم سر زدم اونم بعد تعریف وتمجیدی که از صورتم به عمل اوردم و کمی صحبت از اتاقش اومدم بیرون…ساعت 12خاتون نهار آراد ومیکشید گفت:آیناز جان یه زحمتی بهت بدم انجامش میدی؟
-زحمتی نیست بگید….
-اقا گفته دفتر کارشو تمییز کنم…پامم که میدونی که چقدر درد میکنه …میشه….
حرفش وقطع کردم وگفتم:خاتون جون صد دفعه گفتم کاری داری بگو خواهش وتمنا نکن
با خوشحالی گفت:دستت درد نکنه
-خواهش میکنم..
میز اتاق آراد وچیدم وقتی نشست گفت:می بینم که خودتو تا اینجا سالم رسوندی
-اره بخاطر دعاها ونذر ونیازای تو بوده…
-از کجا فهمیدی؟
-از اونجایی که خیلی به فکرمی
خندید وچیزی نگفت…بعد نهار ظرفا رو شستم وبا یه تی وسطل رفتم اتاق کارش که دیدم که خودشم پشت میز نشسته وبه یه پرونده نگاه میکنه …سرش وبلند کرد وگفت:تو میخوای اینجا رو تمییز کنی؟
-اره…
-پس خاتون کجاست؟
-پا ش درد میکرد …
-اها..پس قربون دستت خوب کف زمینو تمییز کن
با حرص واعصبانیت اتاقش وتمییز کردم …وقتی کارم تموم شد نزدیک در بودم که پام لیس خورد وبا جیغ وضرب رو باسن محکم خوردم زمین …بلند گفتم:ایییییی..
آراد چنان قهقه بلندی زد که تو این چند هفته ندیده بودم… احساس کردم لگنم شکست…از درد چشمامو فشار میدادم گفت:کُذت جان مجبوری نیستی اینقدر زمین وبسابی که بیوفتی
خواستم بلند شم بخاطر درد زیادش نتونستم کنارم زانو زد دستشو گذاشت دور کمرم وبلندم کرد سریع از ش جدا شدم وبه دیوار تکیه دادم گفت:اخ من نمیدونم زمین صاف خدا چه مشکلی داره که تو بشر نمیتونی روش راست راه بری..
ودستمو گذاشتم رو باسنم واروم گفتم:اوه ..اوه..
تو صداش که رگه های خنده بود گفت:خیلی درد داره؟
به چشمای خمار ولبخند شیطنتش نگاه کردم ..از این لبخندش خوشم نیومد انگار قصد منظوری داره…یهو لبخندش نابود شد..میدونستم لبخندای این دوُمی نداره… داشت صورتشو میاورد جلو..این چرا داره اینجوری میکنه؟ کم کم نفسای گرمش وبوی عطر صورتش حس کردم …..لبش در چند میلیمتری لبم بود باید از دستش در برم اروم خودموازدیوار می کشیدم پایین…به محض اینکه درد لگنم حس کردم سریع بلند شدم وگفتم:اخ….
نگاش کردم دیدم ریز ریز میخنده گفت:چیه پشیمون شدی؟
-من کی خواستم باتو لب بدم که الان بخوام پشیمون بشم؟…
-من کی خواستم تورو ببوسم؟
-پس چرا صورتت واوردی نزدیک…
-خب به لبم نگاه کردی…گفتم شاید به زبون بی زبونی داری میگی بوس میخوای
-هه…من عقده بوسم پیدا کنما تورو نمی بوسم
-مگه علی هم گذاشته تو عقده ای

1400/04/05 23:32

بشی؟
چیزی نگفتم دو قدم رفتم ..که باز لگنم درد گرفت دستمو گذاشتم روش گفت:میخوای بگم علی بیاد نگاش کنه؟شاید شکسته باشه
با حرص سرمو چرخوندم …دیدم با لب خندون داره به باسنم نگاه میکنه ..اعصابم خورد شد بی شرم وحیا خجالتم نمیکشه گفتم:حاجی …چشماتو بیار بالاتر دیده بانی بالاتره
اول با تعجب نگاه کردم کرد بعد که فهمید میگم به چشمام نگاه کن بلند خندید…با حرص ولنگون لنگون ازپله ها اومدم پایین ورفتم به اتاقم ورو تشکم وپهن کردم وبخاطر درد باسنم رو شکمم دراز کشیدم..چند دقیقه بعد خاتون اومد گفت:آیناز جان درد داری؟
همین جور که خوابیده بودم گفتم:نه خوبم…
-اخه مادر تو چه جوری راه میری؟…اصلا مشکل از تو نیست چشت زدن باید برات اسفند دود کنم
-اره حتما اینکارو بکن ..
-اقا گفته اگه خیلی درد داری بگه اقای دکتر بیاد
-من هرچی میکشم از دست این اقا ودارو دستشه …با امیر بیچاره چیکار دارید؟…حالم خوبه نمیخواد
-میگم مادر شاید شکسته باشه…
با تعجب سرم وبلند کردم ونگاش کردم زدم به باسنم وگفتم:این بدمصب اگه شکسته بود که من نمیتونستم روش راه برم
خاتون خندید وگفت: حالا خوبه درد میکنه واینجوری روش میزنی
تا شب استراحت کردم…با نسخه خاتون کمی بهتر شدم…قبل از شام آراد زنگ زد که میخواد بره استخر منم اب میوه براش بردم …تو استخر شنا میکرد بدون اینکه نگاش کنم….لیوان وگذاشتم رو میز وقتی لبه استخر دستاش وگذاشت گفتم:یه سوال بپرسم؟
-بپرس..
-این ابمیوه های که میخوری همون جا تخلیه میکنی؟
خندید وگفت:اگه میخوای بدونی بیا نگاه کن …
-خیلی بی ادبی..
-فکر کردی فقط خودت بچه پرروری؟
-نه…ولی فکر نمیکردم پرروتر از منم پیدا بشه
-اون ابمیوه رو بیار…
ابمیوه رو برداشتم وبا چشمای بسته راه میرفتم گفت:بازیت گرفته…چشمات وبازکن می یوفتی
یکی از چشمام وباز کردم ..وقتی فهمیدم کجاست دوباره بستم وگفتم:روزای اول گفتم تا لباس نپوشی نیگات نمیکنم..
-حالا نه اینکه ماشاالله کم لخت دیدیم…چشمات وباز کن
خواستم چیزی بگم که پام لیس خوردم ورفتم تو استخر …آراد چنان قهقه ای زد که صداش تو سالن پیچید وگفت:رکورد هر چی افتادن امروز شکوندی ..اخه دختر تو که چشم باز میوفتی دیگه چشم بستنت چیه؟
روسریم باز شد …بخاطر لگنم نمیتونستم شنا کنم وایسادم رو به روی هم وایساده بودیم نگاش کردم فقط عضله بود بازوهاش…شونش سینه پهنه مردونش با چشمای پر شیطنت گفت:خب نظرت چیه؟
-چی؟
-بدنم دیگه…البته اگه انالیزت تموم شده
-خیلیم بدنت زشته…
-بدنای پر مو دوست داری ؟اونایی که از بالای پیراهنشونم میزنه بیرون…ودستای پشمالو که انگشتاشونم مو داره…بعد

1400/04/05 23:32

میخوان دختررو نوازش کنن دختره فقط مو حس میکنه ..یا وقتی…
داد زدم: بسه…اَه…حالمو بهم زدی
خندید وگفت:پس بدن بدون موی من خوشکله
-اره خوشکله مبارکت باشه
با لبخند گفت:شنا کنیم؟
داد زدم:نه…
کمی اومد جلو…گفتم:یه کمی دیگه بیای …میزنمت
-نگو ترسیدم…
-برو روسریمو بیار..
-به من چه خودت برو …
دستمو گذاشتم لبه استخر خواستم برم بالا نتونستم …دوباره افتادم تو استخر آراد گفت:حالا بودی…
داد زدم:باشم که چیکار کنم؟
با شیطنت گفت:لاو بتروکنیم…
-خجالتم خوب چیزی ها…
-جدی …کجا میفروشن ؟
پله های استخر اونور بود یعنی مجبور بود برم اونور واز اونجا بیام بالا…و از اونجای که این اقا کرم میریزه ..ریسک نمیکنم ولی از ناچاری گفتم:میخوام برم اونور…
خندید وگفت:خب برو…
-اذیت نکنیا..
-نه برو من پسر خوبیم…
-اره جون عمت..
رفتم زیر اب چشم افتاد به مایو ش اومدم بالا گفت:چی شد…؟
-هیچی …اونجا راهش طولانیه از همینور میرم…
با هر جون کندنی بود خودمو رسوندم بالا…گفت:اینجوری بخوای بری یخ میکنی…
-میدونم پسر خوب ..میخوام حوله تورو بپوشم
-چی…پس خودم چی؟
-برات میارم..
-همینجا لباساتو در میاری؟
– من که چیزی ندارم چیو میخوای نگاه کنی؟
-خب منم همینو میگم دیگه..اینجا که نامحرمی نیست دوتامونم مردیم لباساتودربیار
دیگه نمیدونستم چی بهش بگم …دیگه مغزم از جواب دادن هنگ کرده بود با حرص حوله رو برداشتم حالا کجا لباسمو دربیارم…چشمم افتاد بهیه اتاق کوچیک دومتری ..رفتم اونجا درو که بستم داد زد:کمک نمیخوای؟
-نه لطف عالی مستدام…
حوله رو پوشیدم ….ایول بلند بود تا ساق پام… موهام فردرشت عسلیم باز کردم اومدم بیرون آراد همینجور که شنا میکرد چشمش افتاد به من وایساد وسوت زد وگفت:لیدی شما کجا بودید؟
-جلو چش کورت منو نمیدیدی…
کلاهش وانداختم رو سرم گفت:اره راست میگی چون روزای اول همش گربه میدیدمت …بعد شدی یوزپلنگ شکاری که همش به من میپریدی …بعد که ادم شدی فهمدیم با بقیه فرق داری
-ببین اب گرم خورده به کله کچلت…چرت میگی
-حقیقت محضه عزیزم ….مگه کله کچلم چشه؟
-خوشم نمیاد ازش.

1400/04/05 23:32

ادامه دارد....???

1400/04/06 01:03

?#پارت_#نوزدهم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/04/06 09:55

-مگه موهای بلند دوست داری؟
-اره..میخوام بدونم ریخت تو با مو چه شکلی میشی؟
-باشه..موهام وبلند میزارم
-تا دوماه دیگه این مو رشد میکنه؟
-موهای من سریع والرشد..به یک ماه نکشیده تا شونم رسیده
-ببینیمو تعریف کنیم..
با تنها لباسم که حوله بودبه اتاقم رفتم ولباس پوشیدم یه حوله دیگه از اتاق آراد برداشتم وبراش بردم وقتی از استخر اومد بیرون پشتم بهش کردم حوله رو پوشید…ا زپشت بغلم کرد …سعی کردم خودم واز دستش رها کردم گفتم:ولم کن..چیکار میکنی؟
-خب بغلت کردم…
-امشب زده به سرت این کارا چیه ؟
دستاشو گذاشت رو بازوهام وبرگردوندم طرف خودش با لبخند گفت:اینم جز نقشمه..
دستاش وزدم کناروگفتم:بهترنیست یه کارایی کنی که دوست دارم؟…من از بغل وبوس کردن خوشم نمیاد..با این کاراتم عاشقت نمیشم
با ناراحتی گفت:اگه من اینکارا رو کنم دیگه؟…چون برای علی آزاده
رفت بیرون…نمیخواستم ناراحتش کنم شام وبا یه بغض وناراحتی خورد میخواست پنهانش کنه اما من فهمیدم…خواستم براش کتاب بخونم نخواست ..منم خوابیدم
صبح از خواب بیدار شدم…اومدم بیرون اوایل اسفند ماه بود دلم برای بهار لک زده با اینکه عاشق سرما بودم اما میخواستم درخت وگلای بی برف ببینم …وارد اتاقش شدم.کنار تختش وایسادم صداش زدم:”اقا…اقا” تکون نخورد بلند تر صداش زدم چشماش باز کرد بلند شد به نظر میرسید حالش خوب نباشه گفتم:حالت خوبه؟
دستش گذاشت رو پیشونیش وگفت:نمیدونم کمی سرم درد میکنه
از تخت اومد پایین با بی جونی راه میرفت…احتمالا سرما خورده میز صبحونه رو براش چیدم وقتی نشست چند تا عطسه کرد دستمو اروم گذاشت رو پیشونیش نگام کرد ..دستم داغ شد گفتم:تب داری ..باید استراحت کنی
-نمیتونم…امروزباید یه قرارداد امضاء کنم…
-قرار داد مهم یا سلامتیت؟
-هیچ کدوم …
صبحونش و خورد و با حال خرابش رفت شرکت …بعد این که کارام وانجام دادم رفتم سراغ دفترچه خاطراتش چند صفحه رفتم جلو.. چند روزه منتظردختر چشم گربه ای بودم که برام مواد بیاره اما از شانس بد ما…همه دخترای منوچهر برام مواد میاوردن الا این…تا اینکه اون شب منوچهر با دختره اومد اول فکر کردم برای بابام مواد اورده …اما وقتی گفت برای خوش گذرونی بابامه …بدجور اعصابم ریخت بهم دلم میخواست بزنمش وبگم تو دیگه چرا؟؟فکرشم نمیکردم از اون دخترای هرزه باشه…فکر میکردم با بقیه فرق میکنه اما وقتی با منوچهر دعوا کرد فهمیدم از اون دختر نیست ته دلم راضی شد نمیدونم چرا …میدونم با بقیه دخترای اطراف فرق میکنه باید بیارمش پیش خودم …از قیافش معلومه هم درد خودمه
-میگم تو چقدر حست قویه، همه رو تو یه نگاه

1400/04/06 09:56

فهمیدی؟
باید از منوچهر میخریدمش …وقتی بهم گفت فروشی نیست واگه آیناز ومیخوای باید بقیه رو هم بخری از سر ناچاری قبول کردم…آیناز اسمش ودوست داشتم یه حس ارامش بهم میداد…وقتی بهم گفتن از یکی دیگه خریدنش دلم به حالش سوخت..عین یه لباس داشت خرید وفروش میشد…از روزی که پیش خودم اوردمش فقط زبون درازی میکنه…
-خب تقصیر خودته…حرفات همش زور بود توانباری هم زندانیم میکردی انتظار نداشتی که…با هم بگو بخند داشته باشیم…دوستمم کشته بودی..
چند صفحه دیگه هم خوندم همش از روزای اولی که اومده بودم اینجا ومنو تنبه میکرد نوشته بود…همچینم با جزئیات نوشته انگار قرار ثبت ملی بشه ..ظهر زنگ زد که نمیاد ..شب دیروقت اومد…ساعت ده براش شام بردم خوابیده بود گفتم:شام برات اوردم..
-نمیخورم ..با فرحناز شام خوردم
نگاش کردم…حالش بد بود گفتم:رفتی دکتر ..؟
با اخمی که چند هفته بود ندیدمش گفت:برات مهمه؟
-نه…شب بخیر
غذا روبردم اشپزخونه و ریختم قابلمه ..دلم اروم نگرفت ممکن بود شب حالش بد بشه رفتم اتاق اقیانوس خوابیدم…اما خوابم نبرد ساعت یازده ونیم رفتم اتاقش داشت هزیون میگفت:آیناز نرو ..دیگه اذیتت نمیکنم آیناز تنهام نزار
رفتم جلو دستم وگذاشتم رو پیشونیش ..تو تب داشت میسوخت یه ظرف اب ودستمال بردم اتاقش لبه تخت نشستم..پارچه رو خیس میکردم میزاشتم رو پیشونیش ووقتی برمیداشتم پارچه خشک شده بود…دوباره به اب زدم وگذاشتم رو شکمش تبش بند نمیشد…ترسیدم چند تا تکیه یخ گذاشتم تو ظرف پارچه رو خیس میکردم ومیزاشتم رو بدنش..اگه تا یک ساعت دیگه تبش بند نیاد به امیر زنگ میزنم ..یکی دو ساعت ازش پرستاری کردم ساعت دو بود که تبش بند اومد خیلی خوابم میاومد…سرم وگذاشتم لبه تخت وخوابیدم..تو یه بیابون برهُت بی اب وعلف راه میرفتم…افتاب تند وسوزان مستقیم به وصرتم میخورد از تشنگی لب ودهنم خشک بود …یه چاه دیدم با پای پیاده به سمت چاه میدودیم هر چی به چاه نزدیک تر میشدم..صدای دختری به گوشم میرسید ..با قدم های اروم به چاه نزدیک میشدم …صدا واضح نبود فقط گریه وناله وچند صدای مبهم ونامفهوم چند نفر که حرف میزدن میشنیدم..چند قدمی چاه بودم که فهمیدم صدای کمک خواستن لیلا است..خودم وبه چاه رسوندم..دست لیلا لبه چاه بود گفتم:لیلا..
با گریه نگام کردوگفت:آیناز کمکم کن..
پایین چاه که نیمه تاریک بودنگاه کردم..آراد پاهای لیلا رو گرفته بود ومیکشید پایین دستش وگرفتم وبا تمام جونی که در بدن داشتم میکشیدم بالا..اما زور آراد بیشتر بود یکی یکی انگشتای لیلا از دستم جدا میشد …اخرین انگشت لیلا از دستم جدا شد وافتاد ته چاه ..جیغ زدم…

1400/04/06 09:56

لیلا…
-آیناز..آیناز نترس خواب دیدی
به آراد که رو تخت نشسته بود وبازوهای من وتو دست گرفته نگاه کردم …گفت:نترس کابوس دیدی
-همش تقصیر توئه تو لیلا رو کشتی..
اومدم بیرون رو راه پله نشستم..سرم وگذاشتم رو نرده واشک میریختم..با پتویی که دور خودش پیچونده بود کنارم نشست وگفت:همیشه خوابش ومی بینی؟
-بیشتر وقتا..بهت گفتم ولی باور نکردی
-اره..چون فکر نمیکردم اینقدر جدی باشه..
نگاش کردم وگفتم:دفنش کردین؟
-اره..
-سنگ قبر چی؟
یه نفسی کشید وگفت:قبرستون دفن نشده…میدونی که خطری بود
سری از تاسف تکون دادم وگفتم:خیلی بیرحمی…میدونی چرا همیشه کابوس لیلا رو می بینم؟..چون من بهت گفتم مواد بهش بدی چون فکر میکنم من لیلا رو کشتم نه تو
-اگه قبرش وببینی اروم میشی؟
با تعجب نگاش کردم وگفتم:میشه؟…
-اره…فردا به مختار زنگ میزنم بیاد دنبالت…(بعد کمی مکث گفت)به لیلا حسودیم میشه..کاش منم به اندازه اون دوست داشتی(بلند شد)از اینکه ازم پرستاری کردی ممنون
-از خدمتکارت تشکر میکنی؟
خندید وگفت:چرت نگو..برو بخواب
رفت اتاقش..باورم نمیشه بعد شیش ماه کابوس دیدن الان میتونم قبرش و ببینم ..وقتی خواستم بخوابم یه استرس اومد سراغم یه نفس عمیق کشیدم وخوابیدم
لباسم وپوشیدم وحاضر واماده تو سالن منتظر مختار شدم..وقتی اومد سلامی کردم وسوار ماشین شدم …هیچ حرفی نمیزدم یعنی چیزی برای گفتن نداشتم ..با بغضی که از همین الان شروع شده بود بیرون ونگاه میکردم …یعنی لیلا رو کجا دفن کردن؟..تو همون گاوداری؟…تو بیابون؟ نمیدونم نمیخوام بهش فکر کنم …تو همین فکرا بودم که ماشین وایساد
نگاه کردم جلو یه در بزرگ بود گفت:پیاده شو..
پیاده شدم به اطراف نگاه کردم..هنوز تو شهر بودیم گفتم:اینجاست؟
-نه..اینجا یه کاری داریم ..انجامش بدیم بعد میریم سر قبر دوستت
-باشه…
رفتیم تو..یه جای سکوت وکور ..درختای سرما دیده بی برگ که رو دوششون سنگینی برف رو تحمل میکردن …دستمو کردم تو جیب پالتوم وچکمه پاشنه بلندم تو برف فشار میدادم تا بتونم راه برم…وارد سالن شدیم چند تا دختر از کنارم رد شدن…اینجا دیگه کجاست؟…مختار گفت:همینجا منتظر بمون
فقط سرمو به معنی باشه تکون دادم..وارد اتاقی شد خیلی دلم میخواست بدونم اینجا کجاست؟..چرا مختار منو اورده اینجا؟..بعد چند دقیقه با یه خانم اومد بیرون وگفت:آیناز با این خانم برو
-کجا؟
-برو میفهمی…
اینو گفت رفت ..خانم با لبخند اومد طرف منو وگفت:از این طرف بفرمایید
پشت سرم که مختار میرفت نگاه کردم…همراه خانمه رفتم وارد یه راهرو شدیم ..چپ وراستش اتاق بود…دم یه اتاق وایساد درش وباز کرد وگفت:بفرمایید تو
خواست بره

1400/04/06 09:56

گفتم:ببخشید…چرا باید برم تو؟
لبخند زد وگفت:بفرمایید..
وقتی رفت ورو به روی در وایسادم ..تخت دو طبقه جلو بود سرم وکردم تو سمت چپمم تخت دوطبقه بود… کلا رفتم توسرم وبرگردوندم سمت راست…یه دختر اشنا ..دوست ..خواهر..جلو ایینه وایساده بود موهای لخت قهوه ایش رومیبست..خیره شدم..از تو ایینه بهم نگاه کرد اون برای شناختن من برای مطمئن شدن…بغض کردم شناختم اونم بغض کرد …هنوز از تو ایینه نگام میکرد گریه کردم زبونم سنگین شد نتونستم صداش بزنم برگشت…خوب نگاش کردم چشمای درشت قهوه ایش مژه های بلندش که عین تیری بود که تو قلب هر مردی فرو میرفت..صورت سفیدش بینی خوش تراشش لبای قلبه ایش..دختری که مرگش کابوس هر شبم شده بود..الان جلوم وایساده..از ترس اینکه کابوس باشه جرات یک قدم برداشتن هم نداشتم زبونم وحرکت دادم وگفتم:لیلا…
اومد جلو با گریه گفت:آیناز..
بغلش کردم…خواب نبود…زندست..لیلای من زنداست با گریه گفتم:لیلا…لیلا تو زنده ای؟تو نمردی..
سفت همدیگه رو بغل کرده بودیم وگریه میکردیم…نمیخواستم ازش جدا بشم بعد چند دقیقه گریه کردن همدیگه رو ول کردم با اشک وخوشحالی به صورت هم نگاه کردیم…صورتمو تو دستش گرفت وگفت:دختر چقدر ناز شدی…نکنه شوهر کردی؟
دستشو زدم کنار وگفتم:..کی میاد اخه منو بگیره
رو تخت یه نفره نشستم اونم کنارم نشست وگفت:مگه چته..خیلیم خوشکل شدی…مخصولا رنگ موهات
-تو هم رنگ وروت وا شده..
با انگشتاش موهای لختشو زد کنار وگفت:ترک کردم عزیزم..
-جدی میگی؟..یعنی الان پاکی؟
-بله دیروز غسل حیض کردم…
با خنده بغش کردم وگفتم:لیلا دلم تنک شده برای شوخیات ..
-الهی من قربون دل تنگت برم که دل ورودم واورد تو حلقم…دختر خفم کردی ولم کن
ولش کردم وگفتم:جدی ترک کردی؟
-اره به خدا ..پاکم
-کجا ترک کردی؟
با تعجب گفت:همین جا..کجا
-مگه اینجا کجاست؟
-وا…مگه تابلوبه اون گندی دم در ندیدی؟نوشته بود ترک معتادن محترم
-یعنی هر کی اینجاست داره ترک میکنه؟
دوباره بغلش کردم وگفتم:وای لیلا باورم نمیشه…خیلی برات خوشحالم
منو از خودش جدا کرد وگفت:راستی تو الان کجا زندگی میکنی؟
-پیش پسر سیروس…
دادزد:چی؟!!….آراد؟…اون پسر خدای غرور..همونی که چپ نگاش کنی چش چپو کور میکنه؟…یا خدا تو پیش اون چی کار میکنی؟…کتکت که نمیزنه؟…میدونم با این زبون درازت تا حالا صد دفعه کتک خوردی…حتما الانم یه جای سالم تو بدنت نداری..همش شکسته وجاش پلاتین گذاشتن اره؟
-اوووه..قربون فک منار جونبونت برم ..یکی یکی…خوب یهو بگو قصاب دیگه
خندید وگفت:حرف خودم وتحویل خودم میدی؟…
-اینجوریام که میگن نیست…اخه باش خوب باشی بات خوبه…تنبیهم

1400/04/06 09:56

کرده ولی خداییش تا حالا روم دست بلند نکرده
-جدی؟…اخه من شنیدم میگن مثل قصاب میمونه…بد تر از باباش مثل اب خوردن ادم میکشه…هیچ احسای هم به هیچ بنی بشری نداره ..خواه پسر باشه خواه دختر
با چش غره نگاش کردم وگفتم:شنیدن کی بود مانند دیدن….من شیش ماه پیششم این کارایی که گفتی انجام نداده
-تو اصلا پیش اون چیکار میکنی؟
-خدمتکارشم..یعنی بعد اینکه بچه ها رو فروخت وتورو هم کشت..منو به عنوان خدمتکار پیش خودش برد
-اول اینکه منو نکشته وهنوز زندم…بعدشم حالا چرا توئه بیریخت وبرده؟منو مهنازم که یه سر وگردن از تو درازتر بودیم…
زدم به بازو ش وگفتم:همین الان ازم تعریف کردیا
-اون که ذوق دیدار بود یه چیزی پروندیم ..توباور نکن
-خودمم روزای اول ازش سوال میکردم ..فقط میگفت بخاطر اینکه خدمتکار خوشکل نمیخوام که جلو مهمونام جولون بده
دستشو انداخت دور گردنموگفت:کیف میکنی ..هر روز اون خوشکل پسر جیگرو میبینی ؟
-نه…
دستشو برداشت وگفت:وا چرا؟کیف نمی ده هر روز حمومش میدی
با دهن باز زدمش وگفتم:برو گمشو…
-جان من تا حالا بدنش وندیدی؟
با لبخند گفتم:چرا دیدم…مونداره
-ای جان من میریم برای ..بدن مو ندار
خندیدم وگفتم:خودت اینجا چیکار میکنی؟
-منو مختار اورد…بعد اون سوزن نمیدونم چی بهم زد بیهوش شدم وقتی چشمم وباز کردم دیدم اینجام..همه با لباس سفید بهم سر میزدن فکر میکردم حوریه بهشتی هستن…بعد که غذای زمینی برام اوردن فهمیدم هنوز رو زمینم
از بقیه بچه ها خبر نداری…؟
-نه هیچ *** بهم نمی گفت شماها کجاین اینقدر غصتون وخوردم…از دیروز که مختار بهم گفت داری میای اینجا از خوشحالی خوابم نبرد..خودم وبرات ناز کردم…
-خودت برام نازی جگیر..
ادای غش کردن دراورد وافتاد رو پام..با خنده موهاشو کنار زدم ونگاش کردم گفت: وقتی اومدی تو شک کردم خودت باشی..الانم شک دارم باید بری ازمایشDNAبدی
همین جور که رو پام خوابیده بود موهاش ونوازش کردم وگفتم:لیلا..خیلی خوشکلی
دستش وگذاشت رو صورتم وگفت:تو که از من خوشکل تر شدی
دو…سه ساعت با لیلا حرف زدم وخندیدم نفهمیدم ساعت کی گذشت اگه ولمون میکردن تا فردا صبح حرف میزدیم ..یه خانم اومد تو وگفت:حرفاتون تموم شد ؟
لیلا بلند شد منو سفت بغل کرد وگفت:نه تورو خدا ما رو از هم جدا نکنید ما تازه بعد سی سال همدیگه رو پیدا کردیم…
خانمه خندید وگفت:لیلا جان باید بره
لیلا نگام کرد وگفت:بازم میای؟
-نمیدونم اگه اقا اجازه داد..باشه
دستشو برداشت وگفت:بابا دیگه نگو اقا…با این توصیفاتی که تو کردی من اگه جات بودم شبا تو بغلش میخوابیدم
به زور از لیلا جدا شدم وباش خدا حافظی کردم ..اومدم بیرون ..چه

1400/04/06 09:56

هوای خوبی وجودم پر از انرژی وصف ناپذیرای شده بود …دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم جیغ بکشم وخوشحالیم وبا تمام دنیا تقسیم کنم …
مختار تو ماشین منتظرم نشسته بود با دورفتم پیشش با خوشحالی سوار شدم وگفتم:ممنون..
با لبخند نگام کرد وگفت:چه بشاش شدی…
-اگه نامحرم نبودی میپریدم بغلت …
با تعجب گفت:چی؟..
-ممنون…یه دنیا ممنون
-از من تشکر..نکن از اقا تشکرکن
درست نشستم وگفتم:از اقا هم تشکر میکنم ..
تا وقتی خونه رسیدم لبم خندون بود …از ماشین شاسی بلندش پریدم پایین به سمت اشپزخونه دویدم خاتون تا منو دید گفت:چی شده مادر؟چرا نفس نفس میزنی ؟
با خوشحالی خاتون وبغل کردم وگفتم:لیلا زنده است..اقا لیلا رو نکشته ..لیلا زنداست باورت میشه؟
دستش وگذاشت دور شونم وگفت:خدا رو شکر ..ولی لیلا کیه ؟
نگاش کردم وگفتم:لیلا….همونی که روزای اول که اومدم براش گریه میکردم یادته؟شام ونهار نمیخوردم…
-اها..اره یادم اومد
نهار آراد وبراش بردم…خوابیده بود سینی رو گذاشتم رو عسلی لبه تخت نشستم صداش زدم:اقا…اقا
همین جور که چشماش بسته بود گفت:خواهش میکنم دیگه نگو اقا…
-سخته نمیتونم..
چشماش وباز کرد وگفت:دیدیش؟
با لبخند گفتم:اره..ممنون…خیلی ممنون نکشتیش..اخه چرا این همه مدتت بهم دروغ گفتی؟
-مجبور بودم…
-چرا؟
تو چشمام نگاه کرد وگفت:نمیتونم بگم ..
-بقیه دوستام چی؟
-اونام زندن تو ایرانن…
با چشمای گشاد وخوشحالی گفتم:راست میگی؟..یعنی اونا رو نفروختی؟
-نه…
-میشه..
وسط حرفم پرید وگفت:نه..دیگه اونارو نمی تونی ببینی..
-باشه..(سینی رو گذاشتم لبه تخت )خیل خب..بلند شو چند قاشق ازاین اش بخور
پتورو کشید رو سرش وگفت:میل ندارم ببرش.
پتورو از سرش برداشتم وگفتم:نمیشه … باید بخوری
-نمیتونم..
-اگه نخوری به زور میکنم تو حلقت…
-زوره؟
-اره زوره ..زود باش بشین
یه لبخند مرموزی زد وگفت:به شرط اینکه خودت بهم بدی…
پوزخندی زدم وگفتم:کم لقمه کردم تو دهنت…؟پاشو
نشست..پتورو دورخودش کرد چند تا قاشق اش که کردم تو دهنش گفت:از این کار بدت نمیاد؟
-روزای اول چرا..ولی الان دیگه عادت کردم
قاشق جلو دهنش گرفتم سرش وکشید عقب وگفت:بقیش وخودم میخورم
یکی دوساعت بعد نهار براش میوه بردم …منو که دید گفت:همین الان نهار خوردم..
-باید تقویت بشی…
با زور ودعوا بهش میوه دادم…دوروز پرستار اقا بودم..تو این مدت اونقدر میوه وقرص وسوپ ومواد مغذی براش بردم بودم که هر وقت صدای پا نزدیکی اتاقش میشنید خودشو به خواب میزد …
ساعت شیش بیدارش کردم ..حالش بهتر بود میز مفصلی براش چیدم…براش لقمه میگرفتم واون میخورد همینجو ر که میخورد گفت:مهربون شدی..
-بودم خبر

1400/04/06 09:56

نداشتی…اگه از روز اول میگفتی لیلا زندست منم مجبور نمیشدم تا چند روز پیش بات شاخ به شاخ بشم..
خندید لپموکشید وگفت:اتفاقا من عاشق شاخای توام…نمیتونی که چه کیفی میکردم وقتی با ت کل کل میکردم
با تعجب نگاش کردم دستمو گذاشتم رو صورتم وگفتم:وقتی کیفش بیشتر میشد که منو میانداختی تو انباری …نه؟
-نه…تقصیر خودت بود من عادت نداشتم کسی اونجوری با من حرف بزنه یعنی جراتش ونمیکردن اما تو…اولین دختر شاید اخرین دختری هستی که جرات داره توروی من وایسه..
خندیدم وگفتم:منم وقتی کیف میکردم که کم میاوردی…
-اره…چون واقعا حریف زبونت نمیشدم
بلند شد رفت اتاق لباس منم میزو جمع میکردم سینی رو برداشتم خواستم برم که اومد بیرون با تعجب نگاش کردم وگفتم:اینجوری میخوای بری؟
-اره مگه چیه؟
چشم غره نگاش کردم سینی رو گذاشتم رو میز …رفتم تو اتاق لباس یه کلاه وشالگردن اوردم رو به روش رو پنجه پا وایسادم کلاه وگذاشتم سرش وشالگردنو پیچوندم دور گردنش وگفتم:تازه خوب شدی…بیرون هوا سرده ممکنه دوباره حالت بد بشه
با لبخند نگاش میکردم.. اما اون با یه حالت نگاهی که تا حالا ازش ندیده بود به چشمام زل زد ..نگاهش رفت رو لبم سرش وکمی اورد جلو سرم وبردم عقب وگفتم:نکن..
درست وایساد وگفت:چرا نمیزاری ببوسمت؟
سرم پایین انداختم وگفتم:دوست ندارم…یعنی خوشم نمیاد یه چیز گوشت آلود به لبم بخوره
خندید وگفت:این دیگه چی بود گفتی؟..مگه میخوام گوشت بکنم تو دهنت؟
با اخم نگاش کردم وگفتم:دوست ندارم پسری رو ببوسم
با چشمای ناراحت گفت:میدونم…اون پسر آراده…چون هنوز ازش کینه داری ومتنفری …هنوز میخوای سر به تنش نباشه
-اینجوری نیست…من فقط نمیخوام به علی خیانت کنم ..چون دوستش دارم
-راست میگی…حرف من زوره
کتش پوشید ورفت…
دفترچه خاطراتش وورق زدم…تنهام ..خیلی تنها این حصار لعنتی هرروز داره دورم تنگ تر میشه دیگه دارم احساس خفگی میکنم …اگه آیناز نبود تا حالا مرده بودم
با تعجب خوب به جمله ی که نوشته بود نگاه کردم…من یعنی اگه من نبودم چرا؟…اخه من که کاری براش انجام ندادم…آیناز با اینکه زشت ترین عروسکمه اما از بین همه عروسک خوشکلام بیشتر برام عزیزه
-خوبه برات عزیز بودم واون بلا ها سرم میاوردی
…تنها عروسکیه که باش بازی میکنم وسرگرمم میکنه تنها عروسکیه که گریش میندازم اما اون با کاراش وحرفاش منو میخندونه…کاش میشد دوستش داشته باشم…نمیخوام کاری کنم که گریه کنه اما تقصیر خودشه با اون زبون درازش اذیتم میکنه…وقتای که اروم وچیزی نمیگه میترسم مریض شده باشه..مجبورم سر به سرش بزارم تا کمی دعوا کنه وحالش بهتر بشه…
دستمو

1400/04/06 09:56

گذاشتم زیر چونم نفسی کشیدم وگفتم :از کجا فهمیدی با دعوا کردن حالم خوب میشه؟..اما کارت عین ادم مریضاست
وقتی اعصبانی میشه بیشترقیافش خنده دار میشه..به جای اینکه عصبی بشم خندم میگیره ولی از سر ناچاری جلو خودم میگیرم …وقتی علی بهم گفت آیناز ودوست داره حس کردم یه ساختمون صد طبقه رو سرم خراب شد…علی حق نداشت آیناز وتنها کسی که تنهاییم وباش سر میکردم ..تنها کسی که شبا با صداش خواب میرفتم ودیگه مجبور نبودم قرص خواب بخورم وازم بگیره …
-شبا با صدای من خواب میرفتی؟پس بخاطر همین بود هر شب منو به زور به اتاقت میکشوندی تا برات کتاب بخونم؟
وقتی شبا میرفتن بیرون منتظر می موندم تا بیاد…کاش منم مثل علی آیناز ودوست داشتم
خب خدارو شکر که دوستم نداری دفترو بستم وگذاشتم سر جاش..نهارو خودم براش درست کردم حتی نذاشتم خاتون ادویه بهش بده…وقتی فهمید نهارو خودم پختم تا ته خورد..منم با تعجب نگاش کردم …
داشتم ظرفارو میشستم که یکی از پشت گفت:سلام…بانو ایناز
سرم وبرگردوندم وگفتم:سلام..پرهام بی معرفت
-حالا چرا بیمعرفت؟
-خوب بی معرفتی دیگه یهو ظاهر میشی یهو غیبت میزنه…نه به اون موقع که هرروز اینجا پلاس بودی نه به الان که هفته یا یه بارم پیدات نمیشه
صندلی رو عقب کشید ونشست گفت:گرفتارم به خدا…الانم اومدم یه خبر توپ بهت بدم
-چی؟
-فردا قرار بریم کوه…
این همه مدت نرفته بودن الان یادشون افتاده با تعجب گفتم:کوه؟
-اره..کوه..میدونی چیه؟
-نه…
-ببین یه سنگ خیلی بزرگه خب…. که زمستونا روش برف میاد میرن اسکی تابستونا هم چون هواش خوبه میرن گردش..
-رو همون سنگ بزرگ ..؟
-اره..
-ولی من که اسکی بلد نیستم ..
-بلد نمیخواد..یه تیوب میاریم روش میشینی هلت میدیم میری پایین ..
-اونوقت اگه دست وپام شکست کی میخواد جواب بده…
-بیمه..
-ممنون از پاسخ گویی سریعتون..
دستشو گذاشت رو سینش وگفت:خواهش میکنم عزیزم…شام چی داریم؟
-تازه ساعت دو تو فکر شامی..؟
-خب گفتم اگه یه چیز بد مزه ای بیرون شام بخورم..
-فکر کنم خاتون میخواد فسنجون درست کنه
-ای عشقم خاتون…حیف که پیره وگرنه خودم میگرفتمش
با خنده لبم وگاز گرفتم وگفتم:زشته پرهام…
وقتی رفت بیرون یاد لیلا افتادم…کاش میشد این دوتا یه جوری همدیگه رو ببینن..وای اگه ازدواج کنن خوشبخت ترین زوج کره خاکی میشدن..بعد اینکه ظرفا شستم به نسترن زنگ زدم…آراد بهم اجازه داده بود هروقت به هر کی دوست داشتم میتونم زنگ بزنم..
موقع شام …پرهام بشقابش وجلوم گرفت وگفت:برام بکش..
بشقاب وبرداشتم که آراد از دستم برداشتم وجلو خودش گرفت وگفت:خودت بکش..
پرهام عین بچه ها که قهر میکنن لب ولوچه شو

1400/04/06 09:56

اویزون کرد وگفت:نوموخام…خودت بکش
آراد :کی میخوای ادم بشی؟
با لبخند ملیح گفت:هر وقت تو ادم شدی
آراد پشت گردنش وگرفت سرش وچسبند رو میز گفتم:ولش کن..گناه داره
آراد:چی گفتی؟
-مگه نشنیدی گفتم هر وقت تو ادم شدی ..
فشار وبیشتر کرد من خواهش گفتم :ولش کن کشتیش ..
آراد:بگو معذرت میخوام…
پرهام:اول برام شام بکش تا بگم معذرت میخوام
آراد گردنش وول کرد وگفت:خیلی پررویی..
-میدونم ..قربون اون چشمای سبز کاجیت برم که دلمو برده
آراد خندید وبراش شام کشیدبرای من وخودشم کشید…اولین بار بود میدیم با پرهام خوبه همینجور که شام میخوردیم گفت:پرهام ..اوضاع کارت چطوره؟
-هی میسازیم..فقط معطل یه زنم…میگم تو که این همه دختر دورو برت ریخته یکیشو نمیدی به من؟
-هر کدومشو خواستی بردار..
-جدی؟..یعنی فرحنازم بهم میدی؟
با تعجب به پرهام نگاه کرد وگفت:چی؟تو فرحناز ودوست داری؟
پرهام اویزون شد وگفت:اره خیلی..براش میمیرم
آراد که فهمید داره مسخره بازی میکنه خندید وگفت:مگه از جونت سیر شدی؟
-اره میخوام خودکشی کنم وراحت ترین واسونترین راه… ازدواج با فرحنازه
گفتم:اگه جلو خودش بود این حرفا رو میزدی؟
پرهام:نه..مگه جونم سیر شدم
آراد خندید واروم زد تو سرش وگفت:به جانم خودم یه دختر خوب برات سراغ دارم..
پرهام چسبید به آراد وگفت:کیه؟تورو خدا بگو کیه من دیگه طاقت دوری ندارم
-صبر کن از صاحبش اجازه بگیرم …میگم
-چیشش….ضد حال (پرهام انگار چیزی یادش اومده باشه یهو پرید وگفت)راستی آراد فردا کوهیم میای؟
-با کی؟
-خودمون..تازه عروس وداماد، عشقت ،این گربه، دکتر،شما واقاتون پرهام …(آراد نگاش کرد)جان عزیزت نگو نه فردا جمعست کاری هم جز لالا نداری..با همه هماهنگ کردم موندی تو
-خودت بریدی ودوختی دیگه؟
-اره..فقط مونده تو پروش کنی ..
آراد خندید وگفت:باشه
پرهام محکم زد پشت آراد که قاشقش رفت زیر برنج گفت:دمت برفی چشم قشنگه…
آراد با اخم نگاش کرد پرهام با ترس الکی اب دهنش وقورت داد بلند شد بشقابشو برداشت وگفت:الان در حالت جنگ سرده…
یه صندلی بین خودش وآراد فاصله گذاشت آراد گفت:با این جیگول بازیات میخوای دخترم بهت بدن؟
-اره..تازه زنم پیر نمیشه
-با این کارت پیرش میکنی…
پرهام با دهن پر گفت:خودم میخوام دختر مسن بگیرم…
گفتم:دختر مسن دیگه چه صیغه ایه؟..منظورت ترشیدست؟
لقمشو پایین کرد لبشو گاز گرفت وگفت:زشته نگو ممکن ناراحت بشن..دختر مسن یعنی دختر مجرد بالای 50سال خیلی پولدار
منو آراد زدیم زیر خنده..با شوخی ودلقک بازی پرهام شب وبه صبح رسوندیم…صبح سر ساعت مقرر حاضر واماده تو سالن وایسادم..آراد اومد پایین حسابی تیپ کرده بود

1400/04/06 09:56

گفتم:تیپ فرحناز کش زدی..می خوای به کشتنش بدی
اخم همراه لبخند گفت:فقط فرحناز کش؟
-خب اره مگه دختر دیگه ای هم میخوای تور کنی؟
رو به روم وایساد وگفت:اره ولی ماهی سمجیه گیر نمیوفته…نمیدونم چند نفر براش تور پهن کردن ولی نتونستن بگیرنش منم میخوام شانسمو امتحان کنم
خندیدم وگفتم:اگه ماهی گیر تو باشی ماهی سمجم اون، عمرا اگه بتونی بگیریش
خواست چیزی بگه که پرهام با سرو صدا اومد پایین داد زد:برید کنار عشقم اومده..فرحناز جونم اومده
سریع از کنارمون رد شد…دم در که رسید برگشت به من نگاه کرد وگفت:زشتو..خوش تیپ شدی
سریع رفت بیرون با تعجب به کارش نگاه میکردم که دیدم آراد داره میخنده… موبایلش زنگ خورد از جیب کتش درش اورد به صفحش گناه کرد دکمه رو فشار داد وگفت:بله فرحناز…

-باشه اومدیم..
گوشی رو قطع کرد وگفت:بریم…منتظرمونن
همینجور که به سمت در میرفتیم گفتم:ماشین خودتو نمیاری؟
-چرا میارم..
رفتم سمت در گفت:سوار نمیشی؟
-نه..با امیر علی میام..
-رانندگیم بد نیستا
-میدونم..با فرحناز مشکل دارم
چیز دیگه ای نگفت منم رفتم بیرون دیدم ماشینا به صف وایسادن..مزدای امیرعلی که فرحناز ومونا نشسته بودن وماشین آبتین که کاملیا جلو نشسته بود ..پرهام با 206که اهنگ تندی گذاشته بود باش میرقصید.. کاملیا پیاده شد وبا هم سلام علیک کردیم..آراد ماشینش وبیرون اورد فرحناز پرید سوار شدن مونا هم جلو پیش علی نشست بود رفتم جلو بهشون سلام کردم وگفتم:اگه اجازه بدید با پرهام بیام؟
امیراز تعجب ابروشو بالا انداخت وگفت:پرهام؟..مگه دیونه شدی؟به کشتنت میدها
-نه نترس..می بینمتون
رفتم سمت ماشین پرهام درشو باز کردم وجلو نشستم با چشای گشاد وزقی نگام کرد صدای ضبطشو کم کردم گفت:خانم دربست نمی رما
-برای من میرید ..
خنید وگفت:چشم نوکرتم هستم ..
-برو ملت رفتن ..
-ملت غلط کردن الان ازشون جلو میزنم
-پرهام ..خواهشا اروم میرونی
ماشین و روشن کرد وبا سرعت 40حرکت میکرد داد زدم:پرهام…برو دیگه همه رسیدن کوه
پاشو گذاشت رو گاز وگفت:عیب چشم…
با اینکه اونا جلومون بودن اما پرهام ازشون زد جلو وسرعت مطمئن رانندگی میکرد گفت:حال کردی از بنز آرادم زدم جلو..
-ناز شصتت..
با دهن بازولبخند گفت:جان؟؟!اینو دیگه ا زکجا یاد گرفتی؟
-از خودم…
تا وقتی به کوه رسیدیم…با جک و حرفای پرهام میخندیدم آراد که بعضی وقتا ماشینش کنار ما میاورد که سرکی بکشه ببینه چه خبره…وقتی خنده ما رو میدید عصبی میشد وگاز میداد…نزدیک کوه بودیم گفتم:راستی پرهام ابروت چی شده؟
-شکسته..چند سال پیش با بچه های محلمون دعوام شد اونم از شرمندگی ابروم دراومدن..
-کار خوبی کردن..چون

1400/04/06 09:56

روز اولی که خواستم مواد بهت بفروشم این تنها نشونی بود که زبیده بهم داد
خندید وگفت:خوشکلم نکرده؟
-چرا چون گوشه ابروته..انگار با تیغ زدی
وقتی به کوه رسیدیم پیاده شدیم بقیه هم پیاده شدن…چقدر برف جون میده برای ساختن ادم برفی..پرهام میرفت بالا منم راه افتادم امیر کنارم اومد با هم راه میرفتیم گفت:خوش گذشت؟…بعضی وقتا اینقدر صدای خندت بلند میشد که هوس میکردم بیام پیش شما
خندیدم وگفتم:پرهام از خاطرات بچگیش میگفت..خیلی شیطون بوده
-مگه الان نیست ؟

-چرا هست..ولی بعضی وقتا میره تو لاک خودش ..طوری که دیگه نمی شناسمش


-خب هر ادمی یه غمی داره پرهامم مستثنی نیست
چند قدم راه رفتیم گفتم:امیرعلی..
-بله..
-هیچی..
-خب بگو..
-هیچی..اسمت قشنگ بود صدات کردم
-دختره دیونه…
خم شد یه مشت برف برداشت..گفتم:نزنیا..
دستشو که بلند کرد جیغ زدم…زد به پهلوم..منم برداشتم وزدم به صورتش برفای صورتش پاک کرد وگفت:نامرد من که به صورت نزدم
دستمو جلو دهنم گرفتم وگفتم:عمدی نبود
دستشو کشید رو زمین یه مشت برف تو دستش اومد یه گلوله بزرگ درست کرد وگفت:که عمدی نبود ها؟
-میخوای چیکار کنی؟…تورو خدا اینو نزن بزرگه
همین جور که برف تو دستش جابه جا میکرد گفت:بگو ببخشید…
پرهام داد زد:آیناز نگیا
برگشتم دیدم هموشن دارن نگام میکردن قیافه آراد که گرفته تر از فرحناز بود….یهو یه چیز سفت خورد تو شکمم نگاه کرد دیدم گلوله برفی امیر..گفت:تو دیگه مردی
یه مشت برف برداشتم بهش زدم وفرار کردم ..دنبالم دوید از پشتم گرفتم ومنم با جیغ وخنده گفتم:امیر ولم کن..زشته
ولم کرد..دستشو انداخت دور گردنم وگفت:بریم اون بالا ادم برفی درست کنیم
با هم سوار تله کابین شدیم…آراد وفرحناز رو به روی ما وایسادن اخمای آراد هنوز قاطی بود..فرحنازم بازوهاشو گرفته بود با همون اخمش زل زده بود به من خواستم پشتمو بهش کنم ..که تله کابیت یه تکون خورد من از جام کنده شدم پرت شدم تو بغل آرادسفت ومحکم گرفتم..طوری که اگه کسی ندیده بود من افتادم حتما فکر میکرد آراد منو بغل کرده .یه دستیش دور کمرم بود ویه دستیش دور شونم فهمیدم بغلم کرده…پیراهن سمت پهلوشو تو مشتم گرفتم اروم گفتم:ولم کن…
قبل اینکه حرفی بزنه فرحنازاز پشت کشیدم وگفت:ولش کن دیگه خفش کردی..(کنار وایسادم به خیره شدن آراد نگاه کردم)حالت خوبه آراد..جایت درد نگرفت؟
آراد با غم نگام میکرد وگفت:نه خوبم..
امیر منو بردپیش خودش وگفت:خوبی؟
-اره خوبم …چیزیم نشده
فرحناز:نه ..میخوای یه چیزیتم بشه،دنبال همین بهونه بودی که بیا ی بغل آراد نه؟
چیزی نگفتم وپشتمو بهش کردم وبیرون نگاه کردم ..بقیه چیزی نگفتن امیر دستشو

1400/04/06 09:56

گذاشت رو شونم ودم گوشم گفت:میخوای بریم بزنیمش؟
نگاش کردم وخندیدم دم گوشش گفتم:بچه که زدن نداره
امیر بلند خندید پشتمو نگاه کردم ..آراد هنوز با همون نگاه غم وناراحتی نگام میکرد…از تله کابین پیاه شدیم
پرهام وابتین برای اسکی رفتن ایستگاه جلوتر…
امیر:ادم برفی بزرگ درست کنیم یا کوچیک؟
دستمو باز کردم وگفتم:گُنده…طرحشم از صورت تو باشه
قیافه ای گرفت وگفت:عمرا بتونی منو بسازی..چشمای خاکستری نازم وبینی قلمی لبای قلمبه ایم صورتم که هر دختری رو عین اهن رو با جذب میکنه ..چطور میخوای رو ادم برفی پیادش کنی
-اوه…تو و پسر داییت آراد خدای اعتماد بنفسید
-چطور؟
-اخه اونم میگه بخاطر اینکه دخترا جذبم نشن موهامو بلند نمیزارم
امیر بلند خندید وگفت:این اعتماد بنفسمون ارثیه..داییم که دیدی چقدر جوونه..انگار نه انگار 50سالشه من خودم بعضی وقتا به سنش شک میکنم همش فکر میکنم هم سنیم
همین جور که ادم برفی درست میکردیم نگاش کردم از برف سفید تر شد بود خندیدم وگفتم:امیر…شدی سفید برفی
-از نژاد همین دخترم…
انگشتش وگذاشت رو بینیم وگفت:لبو شده…
خودم دست گذاشتم ولی حسش نمیکردم گفتم:به برف عادت نداره
-بریم یه چیز داغ بخوریم؟
با خوشحالی گفتم:اره..شیر کاکائو…قهوه..نسکافه…
-همه رو میخوای..؟
-چرا که نه؟..بریم بخوریم
وقتی وارد شدیم دیدم فرحناز وآراد پشت میز دونفره نشستن
ما هم سر یه میز که پشت به اونا بود نشستم من وامیر رو به روی هم نشستیم سفارش گرفتیم مونا پیشمون اومد وگفت:من تنهام میشه خلوتون وبهم بزنم؟
امیر با لبخند گفت:هیچ *** تو جمع خلوت نمیکنه بفرمایید
چند دقیقه بعد کاملیا وآبتین هم به جمع ما پیوست کاملیا گفت:میتونیم اینجا بشینیم؟
سرم وبلند کردم وگفتم:شما از روزی که نامزد فرمودید که دیگه کسی رو تحویل نمیگیرید
صندلی رو عقب کشید کنارم نشست آبتینم کنار امیر وگفت:والا آیناز این منم تحویل نمیگره چه برسه به شما
امیر:دخترا همینن…باید نازشون بکشی بلد نیستی نباید بری طرفشون
آبتین خندید وگفت:اوه..اوه پرهام ونگاه
هر سه نفرمون برگشتیم طرف در دیدیم با شیش تا دختر زیبارو با خنده سر میز نشستن امیر:اخه بگو پرهام با اینا خفه نمیشی
گفتم:ماشاالله بزنم به تخته چقدر خوش سلیقست
خندیدیم چشمم افتاد به آراد که سرشو 180درجه چرخونده بود ومنو نگاه میکرد…هنوز اخمش باز نشده بود..برگشتم ومشغول خوردن شدیم که امیر گفت:پرهام داره میاد اینجا
سرمونو چرخوندیم با لبخند کنار میز وایساد وگفت:نظرتون راجبع دوست دخترانم چیه؟
گفتم:مبارکه…ولی چرا شیش تا ؟
-بیشتر گیرم نیومد…تازه یکیش اصله بقیش ذخیره است
امیر

1400/04/06 09:56

خندید وگفت:این همه راه رو اومدی اینو بگی؟
-نه قربونت برم..اومدم ازت پول بگیرم
آبتین:خب مجبوری این همه دختر رو دعوت کنی..که پول خورد وخوراکشونم نداشته باشی؟
-خب شد دیگه..تقصیر دلم بود یهو عاشق شیش تاشون شد
امیر کارتشو داد بهش وگفت:چیزی به اسم مغز تو جمجمت هست؟
کارت وبرداشت وگفت:نه والله…
همهمون بهش خندیدم وقتی پرهام رفت امیر گفت:بچه ها نهار وبا هم بخوریم ؟
آبتین:نه دیگه…اگه اجازه بدید نهارو جفتی بخوریم
امیر:موافقم..
مونا:منم باید برم خونه
امیر:چرا؟
-شب مهمون داریم ..به مامانم گفتم زود میام…
کاملیا:ما می رسونیمت
-نه ممنون.. به پرهام گفتم که از همه بیکارتر
کمی نشستیم حرف زدیم..امیر میز وحساب کرد رفت طرف آراد وگفت:ما داریم میریم نهار میاید؟
فرحناز:از لطفتون ممنون..خودتون برید
آراد بلند شد وگفت:اره میایم صبر کن پول وحساب کنم
فرحناز با اخم گفت:کجا دنبال اینا میخوای بری؟ اون آرادی که به جماعتی رو نمیداد کجاست؟…زود خودتو باختی
آراد:اگه با ما نمیایی میتونی بری خونه
فرحناز دستشو گذاشت رو پیشونیش وگفت:خسته شدم..باشه میام
اومدیم بیرون..سوار ماشین شدیم چیزی نمی گفتم امیر گفت:چی شده خانم..؟
نگاش کردم وگفتم:هیچی..میشه من وتو میز جدا بگیریم؟نمیخوام پیش فرحناز باشم
-خودمم میخواستم این کارو بکنم…چون شما دوتا عین کارد وپنیرید
وقتی وارد رستوران شدیم آراد زودتر رفت سر میز 4نفره ظاهرا از قبل رزرو کرده بود ..منو امیرم ورفتیم یه میز دونفره دنج …آراد روبه روی من نشسته بود..با تعجب نگام کرد بلند شد اومد طرفمون گفت:مگه قرار نیست سر یه میز بشینیم؟
-آیناز دوست نداره…نمیخوای بزارم که تنها بشینه؟
سرم پایین بود اما نگاه دلخورش وحس کردم …وقتی رفت سرم وبلند کردم توی تیر رسه نگام بود امیرغذا رو سفارش داد…تمام مدتی که غذا میخوردیم وبا امیر بگو بخند داشتیم زیر ذربین آراد بودم ..ضربان قلبم بالا پایین میرفت یه وقتایی که زیر چشی نگاش میکردم ..میدیدم با غذاش بازی میکنه نمیدونم چرا این کارو کردم ولی تو دهن امیر غذا کردم…اون موقع بخاطر اینکه اذیتم نکنه این کارو میکردم الان برای چی؟
امیر با تعجب نگام کرد وبا لبخند گفت:داره نگات میکنه؟
سرمو تکون دادم وگفتم:اره…از وقتی که اینجا نشستم
یه تیکه از استیکشو جلو دهنم گرفت وگفت:اینم بخاطر اینکه جزغاله بشه
خندیدم ودهنمو باز کردم گوشت تو دهنم میجویدم ..آراد با بغض پنهانش نگام میکرد..دیگه ازاین نگاها خسته شدم باید بهش بگم دیگه اینجوری بهم زل نزنه…
بعد اینکه نهارو خوردیم امیر گفت:بریم بیرون؟
با خوشحالی گتم:اره..خیلی وقته نرفتیم
بلند شدیم

1400/04/06 09:56

امیر نهاروحساب کردبا هم رفتیم طرف میز آراد گفت: آیناز ومیبرم بیرون شب برش میگردونم
آراد نگام کرد وبه امیر گفت:خوشم نمیاد ازم اجازه میگیری..یعنی اجازه گرفتنت بی معنیی
-اخه هنوز اربابشی…باید اجازه بگیرم
اینو گفت ورفتیم بیرون..امیر هنوز قضیه بین من وآرادو نمیدونه..هنوز نمیدونه آراد میخواد منو عاشق خودش کنه…اگه میدونست دیگه نقش بازی کردنش وادامه نمیداد..
با امیر بهم خوش میگذشت..اما فکرم مشغول نگاهای آراد بود..چرا اینجوری نگام میکرد؟..یعنی میخواست با این نگاه های بهم بفهمونه دوستم داره؟..اره دوستم داره چون جز نقششه اگه این کارو نکنه چی کار کنه؟…شب ساعت11:30برگشتیم خونه ..گفتم:ممنون…
-خواهش میکنم..
خواستم پیاده شم گفت:صبر کن..
نگاش کردم گفت:میخوام نظرتو درمورد یه چیزی بدونم..
-بگو..
-نظرت در مورد مونا چیه؟
-مونا؟..نمیدونم برای چی؟
-هیچی..میخواستم بدونم از نظر تو چه جور دختریه؟
-خب ..از نظر من خوبه یعنی با فرحناز ومرینا فرق میکنه مهربون تر..اگه بگم اخلاقش مثل خودته دروغ نگفتم
با خوشحالی گفت:ممنون..حالا میتونی بری
-چرا پرسیدی؟
-آااا…خوب راستش برای یکی از دوستام میخوام
خندیدم وگفتم:من اگه جات بودم برای خودم میگرفتمش
خندشو جمع کرد انگار دلش نمیخواست این حرفو بزنم ..درو باز کردم وگفتم:شب بخیر..دکتر
-شب بخیر..
دروبستم ووارد خونه شدم به پنجره اتاق آراد نگاه کردم روشن بود…این تایم خوابیدنش 11است چرا هنوز چراغ اتاقش روشنه؟..نکنه بازم حالش بد شده؟..سریع رفتم سمت عمارت در شو باز کردم پله ها رو دوتا یکی میکردم میرفتم بالا…خودمو تو اتاق آراد پرت کردم…وقتی وارد اتاقش شدم نفس نفس میزدم..امابا صحنه ای که دیدم نفس کشیدن یادم رفت وکپ کردم برای اولین بار دلم لرزید…فقط نگاش کردم باورم نمیشد آراد باشه…دلم میخواست سرش داد بزنم وبگم این غلطا به تو نیومده…لبه تخت نشسته بود سرش پایین انداخته بود یه شیشه مشروب دستش بود با بغض گفتم:اقا…
سرش بلند کرد ..چشماش یه کاسه خون بود ..اشک ازش میاومد با لبخند تلخی گفت:اومدی؟…خوش گذشت بی رحم؟…دلت خنک شد تونستی منو بچزونی؟..جلوی من تو دهن امیر غذا میکردی؟..اخه نامرد تو تا دیروز خودت بهم غذا میدادی..اخه چرا این کارو با من میکنی آیناز؟…داغونم کردی
میدونستم بخاطر مستیش نمیدونه چی میگه گفتم:حالت خوب نیست باید بریم بیمارستان..ممکنه خون ریزی کنی
-میدونی چیه؟..تو موفق شدی تونستی با زجر کشدن منو به کشتن بدی…حالا خودت وایسا ونگام کن…ببین چطور دارم جلوت ذره ذره نابود میشم
چند قطره اشک از چشمام اومد گفتم:چرا داری مشروب میخوری؟…برات خوب

1400/04/06 09:56

نیست مگه دکتر نگفت نباید طرف اینا بری؟
بلند شد بطری از دستش افتاد وشکست…تلو تلو خوران اومد طرفم روبه روم ایساد..کنترلی روی پاهاش نداشت بازومو گرفت وبا چشمای پر اشکش گفت:میدونم نقشم برای عاشق کردنت افتضاح بود..خیلی بی عرضم میدونم.. اخه تا حالا هیچ دختری رو دوست نداشتم… میخواستم عشقتو تجربه کنم نشد…میخواستم بدونم عاشق یه دختر چشم گربه ای زبون درازداشتن چطوریه نشد…چون بلد نبودم عاشقی کنم…بلد نبودم نازتو بکشم …من بلد نیستم مثل پرهام بخندونمت چون خودم یه بار غم دارم…بلد نیستم مثل علی کاری کنم که بهت خوش بگذره ..بلد نیستم آیناز…اخه بی انصاف چرا بهم فرصت ندادی؟
اشکم سرزیر بود وبه حرفاش گوش میدادم گفتم:اقا..باید بریم بیمارستان حالتون خوب نیست
منو گرفت تو بغلش …کل بدنم زیر دستای قوی مردونش داشت له میشد گفت:چقدر لاغری آیناز…
از ترس گفتم:اقا..
– بگو آراد…اسممو صدا بزن
-ولم کن…
-تا نگی ولت نمی کنم..فکر نکنم اسمم از امیرعلی طولانی تر باشه که هر دوثانیه یه بار به زبون میاری
-ولم کن…نمیگم.. روز اول تو گوشم خوندی بگم اقا..چشم اقا… نه یه کلمه بیشتر نه یه کلمه کمتر
بیشتر فشارم داد که حس خفگی پیدا کردم گفت:بگو آراد…بگو خواهش میکنم فقط یه بار
-باشه..ولم کن
فقط دستشو شل کرد اب دهنمو قورت دادم رو پنجه پا وایسادم دم گوشش گفتم:آراد ولم کن..
بازم ولم نکرد..منو بیشترتو بغلش جا میکرد گفتم:مگه نگفتی بگم ولم میکنی..
-یه بار دیگه بگو آراد..
-همیشه زور میگی…بخاطر همین کارات هیچ وقت ازت خوشم نیومد
-تو حق من بودی علی تورو ازم گرفت…تمام سهمم از این دنیای تنهایی وغم تو بودی..من تورو اوردم اینجا علی تورو انتخاب کرد
دستشو از دور شونهام برداشت بهم نگاه کرد صورتمو بوسید همین جور که اروم اروم می بوسید میاومد سمت لبم هلش دادم افتاد رو زمین دستشو گذاشت رو معدش وچشماشو فشار میداد …از ترس نفس نفس میزدم پریدم سمت میز عسلیش سوئیچ برداشتم گفتم:آراد بلند شو باید بریم بیمارستان
اما اون انگار صدامو نمی شنید رو زمین خوابیده بود ودرد میکشید …به کمک خودش بلندش کردم از پله ها اومدیم پایین گذاشتمش تو ماشین بنزش…نمیدونستم سرعتم چقدر فقط میرفتم ..این دفعه دیگه حرفی بینمون رد وبدل نمیشد ..فقط من با گریه که علتشو هم نمیدونستم رانندگی میکردم ..آرادم سرش وگذاشته بود رو داشبورد واز درد ناله میکرد …دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم:آراد…آراد طاقت بیاد الان میرسیم ..خدایا چیکار کنم؟(دادزدم)فکر کردی مشروب ارومت میکنه؟…میخواستی خودکشی کنی؟
چیزی نمیگفت…همون بیمارستان قبلی بردمش..رفتم تو به یه خانم

1400/04/06 09:56

گفتم..آرادو اوردم سریع بردنش تو…یه گوشه سالن نشستم ودعا میکردم حالش خوب بشه واحتیاجی به عمل نداشته باشه …چند دقیقه بعد دکترش اومد بیرون نگاش کردم..خدایا نگه عمل نذر کردم…نگام کرد وگفت:به خیر گذشت..اگه کمی دیر تر اورده بودیش الان تو اتاق عمل بود
یه نفس راحتی کشیدم ورو صندلی ولو شدم…چند دقیقه ای با دکترش حرف زدم همون صحبتای قبلی که باید بیشتر مراقبش باشید…بعد اینکه حرف زدنمون تموم شد بخاطر استرس گرمم شده بود رفتم روی نیمکت تو حیاط نشستم.. اواسط اسفند بود یه نفس عمیق کشیدم بوش میاومد ..بوی بهار زیاد دور نبود ننه سرما بره ..بهار خانم پیداش میشه…یه لحظه رفتم تو فکر آراد خوب که مست بود واون حرفارو بهم زد که هوشیار بود عمرا اگه میگفت..میخوام عشقتو تجربه کنم…یه خانم سراسیمه ونگران اومد طرفم وگفت:خانم دورتون بگردم بیا کمکم دخترم وببرم تو حالش خوب نیست
بدون معطلی بلند شدم به طرفی که خانم میدوید رفتم..یه دختر چاق 13 یا 14ساله رو زمین افتاده بودوگریه میکرد ..مادرش حامله بود مجبور شدم خودم بلندش کنم که مچ دست راستم درد گرفت ..دختره به من تکیه داده بود ومادرشم دستش وگرفته بود با اینکه کم سن بود اما سه برابر من وزنش بود با همون دست دردم بردمش تو…پرستارا کمکم کردن ..بردنش به یه اتاق منم، رو صندلی جلو اتاق آراد نشستم کمی دستمو مالش دادم…رفتم سمت باجه تلفن وخونه زنگ زدم کسی جوا ب نداد پیغام گذاشتم که بیمارستانیم…خدارو شکر ایندفعه دختری به عیادت آراد نرفت چون خودم مینداختمشون بیرون..بهش سر زدم خواب بود درو بستم …دوباره سر جام نشستم کمرم درد میکرد بلند شدم راه رفتم…خوابم میاومد.به ساعت نگاه کردم 1بود…رفتم اتاق آراد یه صندلی گذاشتم کنار تختش…نشستم کمی نگاش کردم ..خوشکل بود زیادیم خوشکل بود به خودم خندیدم که چرا روزای اول میگفتم زشته اتفاقا سر بی مو خیلی مردونه ترش میکرد ..یه جورای وقتی نگاش میکردم روش حساب میبردم بخاطر همین همیشه وقتی عصبی میشد حتی میترسیدم نگاش کنم ..پتورو کشدم رو سینش سرم وگذاشتم لبه تخت وخوابیدم…
حس کردم یکی داره با انگشت کوچیکم بازی میکنه..چشمام وباز کردم همینجور که لبه تخت خوابیده بودم تکون نخوردم چشمام وبستم…فهمیدم آراده..از انگشت کوچیکم شروع کرد تا انگشت اشارم…چهار تاش وتو دست گرفت وبا انگشت شصتش اروم پشت دستمو نوازش میداد..یهو در باز شد دسشتو برداشت صدای امیر تو اتاق پیچید گفت:این چه کاری بود با خودت کردی؟
آراد:هیشششش..آیناز خوابه چرا داد میزنی؟
امیراروم گفت:ببین این دختر بیچاره رو چطور زابراه کردی؟..ماشاالله هر روز برای

1400/04/06 09:56

اذیت کردنش یه روش جدید اختراع میکنی..خدا میدونه چطور تورو از اون پله ها اورده پایین…با مشروب خوردنت چیو میخواستی ثابت کنی؟…
-هیچی…یه لطفی درحقم میکنی؟(جفتشون سکوت کرده بودن)آیناز واز پیشم ببر..یه کاری کن دیگه نبینمش..باش ازدواج کن
-چرا؟..
-بده به فکرتنهایتم؟
امیر پوزخندی زد وگفت:چقدرم به فکرمی..باشه ولی خونوادشو از کجا پیداکنم؟
-من برات پیدا میکنم..
-باشه..هر وقت پیداشون کردی بهم خبر بده..چون دیگه طاقت این دوری رو ندارم
این چرت وپرتا چی بود به هم میگفتن…امیر دسشتو گذاشت رو شونم وتکونم داد گفت:آیناز …آیناز
آراد:اینجوری صداش نزن ممکنه بترسه..
-چی؟…
-میگم ارومتر صداش بزن..مگه باش دعوا داری؟
-خودت بیدارش کن بگو بیاد بیرون باش کار دارم
-باشه..
وقتی رفت آراد خم شد..اروم پشتم ومالش میداد وصدام زد:آیناز..آینازی…
دلم هری ریخت قلبم سرد شدوتند تند زد…تا حالا با این صمیمت صدام نزده بود ..آیناز
سرم وبلند کردم ونگاهی بهش انداختم با لبخند گفت :سلام ..
-سلام…
خواستم بلند شم که دست وکمرم همزمان درد گرفت خم شدم پایین وچشمام وبستم ولبم به دندون گرفتم
-چی شده؟.حالت خوبه؟
-چیزیم نیست خوبم ..
-اره باور کردم ..ببخش تقصیر من بود بزار بهت کمک کنم
خواست بلند بشه گفتم:نه نه ..نمیخواد..خوبم
به زحمت رو صندلی نشستم گفت:علی اومده بود بات کار داشت
-رفت؟
-نه..بیرون منتظرته
-صبحونه خوردی؟
-اره..صبح زود تو شکمم کردن
خندیدم وگفتم:چه خوابم سنگین نفهمیدم
-اخه نذاشتم جیک خانم پرستار در بیاد …
نگاش کردم..حس میکردم چهرش از امیرعلی هم مهربونتر شده بلند شدم از اتاقش اومدم بیرون تو سالن نبودش ..رفتم حیاط دیدم به ماشینش تکیه داده…پیشش وگفتم:سلام..
با حال گرفته ای گفت:سلام..بشین کارت دارم
این چرا اینجوری شده؟…وقتی نشستم گفت:خب تعریف کن دیشب چه خبر بوده؟
-چی؟
انگار اعصبانی بود ولی با ارامش گفت:آراد چرا دیشب مشروب خورد؟
-چرا از من سوال میکنی؟..برو از خودش بپرس من وقتی رفتم خونه دیدم حالش بده با هزار مکافات سوار ماشین کردم ..الان کمرم درد میکنه
-خب حالا..چرا اعصبانی میشی؟
-اخه یه جور سوال کردی انگار بینمون اتفاقی افتاده ..اونم مشروب خورده
با لبخند گفت:معذرت میخوام…اخه آراد تا به این سن رسیده نمیدونه مشروب چیه چه برسه بخواد بخوره؟
سرم پایین انداختم چیزی نگفتم با ناخن دستام بازی میکردم گفت:یه چیزی میخوام بدونم..پس هر سوالی کردم جوابمو بده باشه؟
جوابشو ندادم..گفت:خانمی نگام کن
نگاش کردم گفت:دیشب آراد چی بهت گفت؟
همینم مونده چرت وپرتای دیشب آراد و به امیر بگم..گفتم:هیچی…
-هیچی؟آیناز خواهش میکنم… مگه

1400/04/06 09:56