بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

438 عضو

محرمانه برایش لذت داشت!
_میشه اون کاغذ و بدین به من؟
صدای ترانه آنقدر لرزان و توام با ترس بود که بی اختیار به طرفش برگشت. میانِ صحبتِ استاد که وقفه افتاد و سکوت شد ، تمام دانشجویان با کنجکاوی به ردیفِ پشت برگشتند. استاد عصبی گفت:
_اون ته چه خبره؟
ترانه و میترا با ببخشید کوتاهی به سرعت سر برگرداندند اما رادین کاغذ را تا کرد و دست به سینه به چشمان استاد خیره شد. استاد که منتظر عذرخواهی از جانب او بود کمی جلو تر رفت و گفت:
_شما جناب همایونفر.. پرسیدم اونجا چه خبر بود؟
رادین پوف کلافه ای کشید و سرش را پایین انداخت. میل شدیدی که برای خواندن آن تکه کاغذ داشت در این لحظه برایش از هر چیز دیگری مهم تر بود. اما یقین داشت این پیرِ عنق قبل از شنیدنِ عذرخواهیِ دلخواهش ، بحثِ تمام شده را رها نخواهد کرد. با حرکتی آنی از جایش برخاست و اُور کت چرمش را از روی صندلی برداشت. به وضوح رنگِ پریده ی ترانه را دید. کاغذ هنوز میان دستانش بود و چشمان منتظرِ دو دختر به او.. لبخندی زد و بی خیال و خونسرد کیفش را برداشت. از کنارِ استادِ مات و مبهوت شده گذشت و از کلاس بیرون رفت.
همانطور که طول راهرو را با قدم های بلندش طی میکرد ، کاغذ را بالا آورد و با حظی وافر نگاهش کرد. در زندگی اش تا این حد از انجام یک عمل غیر انسانی لذت نبرده بود. حتی اگر با این کار ، کارش سخت تر میشد و آهوی گریزپایش وحشی تر... دوست داشت بداند میانِ آن دو چموش چه حرف هایی راجع به او رد و بدل شده است!
روی یکی از نیمکت های آهنی و سرد نشست و اُور کت اش را کنارش گذاشت. کاغذ را باز کرد و از همان خط های ابتدایی مشغولِ خواندن شد. از تفاوت رنگ خودکار ها و شناختی که نسبت به دستخط ترانه داشت میتوانست به راحتی دیالوگ ها را تفکیک کند.
"این همه جا.. واجب بود اینجا نشستن؟"
"تو عمل انجام شده قرار گرفتم وگرنه عمرا با این بوق یه جا بشینم."
لبخندش عمق گرفت و با ولعِ بیشتری خط ها را خواند.
"امروز چیکاره ای؟"
"هیچ کاره.. باورت میشه اولین خواستگاریم امشبه و من مثل احمقا اومدم دانشگاه؟"
"برووووو... کی؟؟"
"ببوگلابی"
"سعید؟؟؟ وای خدا بالاخره مخ بابات و زد؟"
"بابا رو نه.. مخ گلی رو زد... همه انقدر هول کردن که انگار رو دستشون موندم"
"میخوای چیکار کنی؟"
"بعد کلاس میگم.. استاد داره اینجا رو نگاه میکنه"
"بگوووووو... میمیرم از فضولی"
"هیچی دیگه میشم عروس ببوگلابی.. فکر کن پوست نکرده قورتم میده"
به شکلکِ خنده ای که در ادامه ی جمله گذاشته شده بود خیره شد و همانگونه که قلبش در سینه وحشیانه میکوبید خطِ آخر را خواند.
"پس دیگه به جای لباس عروسی باید لباسِ عزا بخریم چون اون غول

1400/04/16 11:09

بیابونی نمیذاره تا شبِ عروسی سالم بمونی"
کاغذ را با تمام توانی که داشت مچاله کرد و به دورترین نقطه ی ممکن پرت کرد. چنگی به پالتویش زد و بی معطلی از دانشگاه بیرون رفت. آنقدر عصبی و گیج بود که حتی یادش نمی آمد ماشین را در کدام سمت پارکینگ پارک کرده است. چشم چرخاند و بعد از دیدن ماشینش به طرفش راه افتاد. سوئیچ را چرخاند و بی توجه به برخورد ماشین با چند ماشینِ پارک شده ی دیگر ، به سختی از پارکینگ خارج شد. با سرعتی سرسام آورد خیابان ها را پشت سر گذاشت و راه خانه را پیش گرفت. نبض پیشانی اش به شدت میزد. باورش نمیشد انقدر از او غافل شده باشد که کسی به خودش جرات بدهد و تا این مراحل پیش بیاید.
دستش را آنقدر روی بوق نگه داشت تا درهای بزرگ و آبی رنگ توسط احمد آقا باز شدند. سرش را از پنجره بیرون برد و بی ملاحظه غرید:
_این بی صاحب کِی قراره اتومات بشه؟
احمد با ترس جواب داد.
_دیگه تا جمعه نرسیده حل میشه آقا.. قول میدم.
بی جوابش گذاشت و شیشه را بالا برد. پا روی ترمز گذاشت و مسیرِ سنگی و مارپیچِ سرازیری پارکینگ عمارت را با احتیاط پایین رفت.
همین که به خانه رسید بی معطلی راه اتاقش را پیش گرفت. از زیر چشم پروین را دید که پا روی پا انداخته بود و روی صندلیِ راک مخصوصش ، مشغول نوشیدن قهوه اش بود. اما بی تفاوت به نگاه سرد او به طرف آسانسور طبقات رفت. دکمه را زد و همین که خواست پا در اتاقک فلزی بگذارد با صدای او در جایش متوقف شد.
_تو توی این ساعت نباید دانشگاه باشی؟
دستی به موهایش کشید و بدون اینکه برگردد بی حوصله گفت:
_بعدا مامان بعدا..
سپس بدون اینکه اجازه ی گفتن جمله ای دیگر را به او بدهد وارد آسانسور شد. آسانسور در طبقه ی اول توقف کرد و با عجله بیرون رفت. پروین دست به سینه و طلبکار مقابلش ایستاده بود. نگاهی به اتاق پشت سرش انداخت و بی حوصله گفت:
_چی میخوای بگی باز؟
چهره ی پروین سخت شد. قدمی جلو آمد و صدای پاشنه های بلندش در فضا پیچید.
_میدونستم میای سراغ این اتاق. عادت کردم دیگه هر وقت حال و روزت خراب میشه بیای و خودت و اینجا زندونی کنی. بسه رادین.. هر چی بچگی کردی بسه!
رادین بی توجه به او از کنارش گذشت و در اتاق را باز کرد. چراغ را روشن کرد و پیش رفت. دیوار های اتاقِ بزرگ دیگر جای خالی و سفید نداشت. پروین پشت سرش راه افتاد و برای بار هزارم با تاسف به عکس های چسبانده شده روی دیوار ها خیره شد.
_این کارا از یه پسر بیست و چهار ساله بعیده.. هیچ فکر کردی اگه به طور اتفاقی یکی از مهمان هامون بیاد و این اتاق و ببینه چه آبرویی از همایونفرا میره؟ همین امروز به زینت میگم این مسخره بازی رو تموم کنه.
رادین

1400/04/16 11:09

روی یکی از مبل های تک نفره ی کنار پنجره نشست و به عکس رو به رویش خیره شد. باد موهای سیاه دختر را به بازی گرفته بود و او مصرانه در پی راندن آنها به داخل مقنعه بود. چشم بست و بی انعطاف و سرد گفت:
_اگه فقط یه احد به عکسای ترانه دست بزنه خونه رو روی سرش خراب میکنم. این اتاق تا وقتی که بشه اتاق خواب ما دو نفر همینجوری میمونه. این بار آخریه که این حرف و تکرار میکنم.
پروین جلو آمد و مقابلش نشست. نگاهش آنقدر تیز و برنده شده بود که هر کسی به جای رادینِ لجباز و یک دنده بود ، جز عقب نشینی و اطاعت کار دیگری نمیکرد.
_تمام چشم امیدمون به توئه.. خیلی سخته یه مدرکِ کوفتی گرفتن و پشتِ اون میز نشستن؟ میز ریاست پدرت افتاده دست هزار تا *** و ناکس که از هسته شون خبر نداریم.. یه آن به خودمون میایم و میبینیم تهران قورتمون داده. چرا وقتی تو هستی باید نماینده و وکیل و غریبه ها اون همه شرکت و رستوران زنجیره ای رو اداره کنن؟ نمیگم از فکرِ این دختر بیا بیرون. میگم فقط فعلا تمرکزت و بده روی این مدرکِ لعنتی. اداره ی کارا رو دست بگیر.. بعد هر دختری رو خواستی غلام و بنده ی خودت کن!
رادین سرش را به پشت مبل تکیه داد و چشم بست.
_تموم شد؟
پروین غرید:
_درست صحبت کن رادین.. دیگه داره تربیت خانوادگی هم یادت میره.
_برو بیرون و تنهام بذار.. همه ی کارای من به خودم مربوطه.. خواهش میکنم من و به حال خودم بذار.. اگه نمیخوای بازم رادینِ گذشته بشم منو به حال خودم بذار!
جمله ی آخر را آنقدر بلند گفت که پروین در جایش تکان خورد. نگاهی دوباره به عکس ها انداخت و از جا برخاست. با تاسف به او نگاه کرد و سر تکان داد. همین که از اتاق خارج شد ، رادین تلفن را برداشت و بعد از گرفتن شماره ای گوشی را روی گوشش گذاشت. این بحثِ مزخرف امروز باید تمام میشد.
_الو شهرام؟ یه مسخره بازی دیگه راه افتاده.. هر خری که با گل و شیرینی از اون کوچه بگذره مسئولش تویی. امیدوارم گند نزنی!
گوشی را روی تخت پرت کرد و دوباره به عکس خیره شد. دخترکِ داخل عکس این بار به رویش لبخند میزد!
گوشه ای از اتاق در خودش جمع شده بود و سرش را روی زانویش گذاشته بود. از شدت گریه چشمانش تار میدید. حجم بزرگی را پشت پلکش حس میکرد. خودش را در آینه ندیده بود اما حتم داشت با این چشم و صورتِ پف کرده ، هیچ فرقی با هیولاهای ترسناک ندارد. درِ اتاق که باز شد به سرعت سربرگرداند. پدرش را در آستانه ی در دید. زانوهایش را صاف کرد و از تخت پایین آمد. پاهایش چنان گز گز میکرد که انگار کیلومتر ها راه را پیاده و بی وقفه پیموده است. با چشمان اشکی مقابل صادق ایستاد و بی حرف نگاهش کرد. صادق جلو رفت و دستش را

1400/04/16 11:09

نرم روی چشم های پف کرده اش کشید.
_تو که هنوز خونه ای.. مگه سه شنبه ها صبح کلاس نداری؟
با حیرت به پدرش خیره شد. لب هایش از هم باز شد و خواست چیزی بگوید که صدای مادرش را از پشت سر شنید.
_ترانه هیچ جا نمیره. حرفِ من یکیه!
صادق به طرفش برگشت و با آرامش گفت:
_انقدر بزرگش نکن گلی.. اجازه بده به درس و مشقش برسه.
_خدا منو بکشه و شماها راحت بشین. بعد از آبرو ریزی دیروز هنوزم به فکرِ اون دانشگاهِ لعنتی هستی آقا صادق؟ هی گفتم برای دختر تو این دوره و زمونه دیپلم کافیه.. مگه ترنمی که دیپلمش و گرفت و رفت خونه ی بخت الآن چی کم داره؟ بهش بی سواد میگن؟ سواد و میخواد بذاره دم کوزه و آبش و بگیره؟ بیا تحویل بگیر حالا..
صادق شانه ی گلی را گرفت و او را کنارِ ترانه روی تخت نشاند.
_یکم آروم باش خانوم. بخدا سکته میکنی. چی شده مگه؟ چرا انقدر خودت و ما رو عذاب میدی؟
گلی بدون اینکه نگاهی به ترانه بیاندازد با صدای لرزان گفت:
_باید به حرف مرضیه خانوم گوش میدادم. مگه دخترِدوستش چند سالش بود؟ بهت گفته بودم تو دانشگاه معتادش کردن.. استغفرالله.. بذار لال بمونم صادق.. برات دونه به دونه مثال کشیدم چه گل دخترایی رو بلعیده و تف کرده بیرون اون دانشگاه لعنتی. بیا اینم از دخترِ تو.. خاطرخواه پیدا کرده خواستگارش و کتک میزنن.
ترانه اشک ریخت و با گریه گفت:
_مامان به قرآن مجید من خبر ندارم.. به مرگ خودت..
گلی دستش را بالا برد.
_اگه یک کلمه ی دیگه حرف بزنی دستم روت بلند میشه ترانه.. آبرویی که دیروز ازمون رفت برای هفت پشتمون بس بود. خواهرت از دیشب هزار بار فشارش بالا و پایین شده.. دیگه رو ندارم تو چشم اعظم خانوم نگاه کنم.. هر چی آبرو داشتیم تو یه شب آبِ روون شد.
گریه اش شدت گرفت و رو به صادق افزود.
_هی بهت گفتم این دختر دیر میاد خونه. گفتم سر و گوشش میجنبه. گوش دادی؟ خدا یکی بود و دختر جناب عالی هم یکی. حالا بیا تحویلش بگیر.
_ترانه یه کلمه گفت با کسی ارتباط نداره.. دهن من و به چیزای ناخوشایند باز نکن خانوم.. من به دخترم اطمینان دارم. اون از خدا بیخبرم پیدا میکنم. تو فقط آروم باش.
گلی از جا بلند شد و سفت و سخت گفت:
_حرفِ من همونه آقا صادق.. قلم پاش و میشکونه و میشینه تو خونه.. نمیخواد شوهر کنه؟ اشکال نداره. یه دبه ی ترشی بزرگ میخرم ترشی بندازش تا هم سن و سالاش و سفید بخت ببینه و غبطه بخوره.. ولی فکر و خیال درس و دانشگاه و از سرش میندازه بیرون.
از کنارِ صادق گذشت. ترانه هق زد و با گریه گفت:
_مامان تو رو خدا.. به کی قسم بخورم که من خبر نداشتم؟
اما گلی بی توجه به او و گریه اش بیرون رفت و در را بست. زانوهای ترانه خم شد و روی زمین نشست. هق هقش

1400/04/16 11:09

فضای اتاق را پر کرد. دستِ گرم صادق که روی سرش نشست سر بالا کرد و با گریه گفت:
_آخراشه بابا.. بعد اون همه زحمت آخراشه. نمیتونم الآن بی خیال درسم بشم. به کی قسم بخورم که باور کنه؟
صادق با ناراحتی چشم بست و شانه ی او را در آغوش گرفت.
_مادرت الآن عصبیه.. حق هم داره..یکم فرصت بده تا اوضاع آروم بشه. من اگه الآن جلوی مادرت بایستم و طرفت و بگیرم اوضاع بدتر میشه.
سرش را روی شانه ی پدرش گذاشت و بی صدا اشک ریخت. تاوان گناه نکرده اش سنگین بود..
***
ظرف سالاد را هم روی میز چهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و کنارِ ترنم نشست. نگاه های سنگین خواهرش حال و روزش را خراب تر میکرد. مخصوصا که از آن روز به بعد , علی هم با آنها سرسنگین شده بود و تنها به رساندن ترنم به خانه ی پدرش و سلام کوتاهی از دمِ در اکتفا میکرد. روزهای بدی را میگذراند.. حبس خانگی اش به یک هفته رسیده بود. تنها دلخوشی اش حرف زدن با میترا و جویا شدن کلاس و درس هایش بود ، که آن راهم دور از چشمِ مادرش و با هزار ترس و لرز میپرسید. واکنش مادرش در این یک هفته آنقدر عادی و بیرحمانه بود که انگار از ابتدا هم چیزی به نام دانشگاه در زندگیِ او وجود نداشته! ملتمسانه به پدرش خیره میشد.. اما از نگاه پر خواهشش میفهمید هنوز برای اعتراض زود است. اما دیگر طاقتش طاق شده بود. اواخر ترم بود و تا چند روز دیگر امتحاناتش شروع میشد. نمیتوانست از کنارِ یک ترم سخت و پر تلاشی که گذرانده بود به همین سادگی بگذرد. تصمیمش را گرفته بود. باید با مادرش اتمام حجت میکرد.
قاشق را داخل بشقاب رها کرد و رو به مادرش آرام گفت:
_تا چند روز دیگه امتحانام شروع میشن.
گلی دستش را برای ترنم دراز کرد و بی توجه به ترانه گفت:
_اون نمکدون و بده مادر!
ترانه نگاه کوتاهی به پدرش انداخت و دوباره گفت:
_اگه نباشم و غیبت بخورم تمام ترمم هیچ میشه.
گلی بی توجه به او مشغول خوردن غذا بود که ترانه اینبار بلند تر گفت:
_مامان حواست هست چی میگم؟
گلی قاشق را رها کرد و مستقیم نگاهش کرد. نگاهش هنوز مانند همان روز شماتت بار بود.
_من باهات اتمام حجت کردم. گفتم دیگه اسمی از اون خراب شده نیار. نگفتم؟
_نمیتونم.. این همه برای کنکور زحمت کشیدم.. دو سال درس خوندم که به خاطر خطای یه نفر دیگه من مجازات بشم؟
_مطمئنی به خاطر خطای یکی دیگه بوده؟ والا اونی که سعید و زد بدجور داشت ترانه ترانه میکرد!
دلخور و ناراحت به ترنم خیره شد. صادق هشدارگونه نام ترنم را خواند اما او بی توجه به هشدار پدرش افزود:
_مگه دروغ میگم؟ پدرِ من امکان نداره کسی به خاطر یه دختر غریبه بزنه خواستگار لت و پار کنه. لب سعید و دیدی؟ فقط چون حرف آقا رو گوش

1400/04/16 11:09

نداد و پافشاری کرد که بیاد زد صورتش و داغون کرد. مگه من نمیدونم ترانه از سعید خوشش نمیومده؟ قسم میخورم خودش از دوست پسرش..
_بس کن ترنم.. حرمت طفل توی شکمت و نگه میدارم که چیزی بهت نمیگم... وگرنه میدونی که سر سفره ای که من نشستم جا برای این حرفای بیخود و مفت نیست. تمومش کنین. ترانه تو هم غذات و بخور.
ترانه از سر سفره بلند شد و به طرف اتاقش رفت. بعد از چند دقیقه حاضر و آماده وارد هال شد و رو به پدرش گفت.
_بابا با اجازتون من میرم یکم قدم بزنم.
گلی با حیرت نگاهش را بین او و صادق چرخاند. صادق که چشمان اشک بار ترانه را دید سری تکان داد و گفت:
_زود برگرد بابا..
همراه با "چشم" گفتنِ ترانه گلی از پشت میز بلند شد و معترض گفت:
_حق نداری جایی بری.. مگه من مرده باشم پاتو از خونه بیرون بذاری. هنوز داغ اون بی آبرویی روی دلمه!
ترانه به طرفش برگشت و سعی کرد صدای لرزانش را کنترل کند.
_من بیست سالمه مامان.. بچه ی چهارده ساله نیستم که تو خونه زندانیم کنی. اگه این یک هفته رو هم چشم گفتم از احترام بود نه از ترس.. دارم میرم هوا بخورم چون اگه یه ذره دیگه جایی بمونم که خانواده خودم بی رحمانه متهمم میکنن میمیرم..
دستی زیر چشمش کشید و بدون اینکه دیگر به حرف کسی گوش بدهد از خانه بیرون رفت. بی هدف و مقصد کوچه ها را پشت سر میگذاشت. دلش میخواست پاهایش یاری میکردند و تا آخر دنیا با همین پاها میرفت.. تا جایی که برای پرواز آزادِ آزاد باشد.. جایی که به خاطر توقف چند دقیقه ای اش مقابل یک مغازه ی کیف فروشی یا مانتو فروشی ساعت ها حساب پس ندهد.. جایی که مکان و زمان در زندگی اش مفهومی نداشته باشند!
دست هایش را در جیب پالتویش فرو برد و نگاهی به دور و برش انداخت. آن قدر ها هم از خانه دور نشده بود. سرش را دوباره پایین انداخت و غرق خیال به قدم هایش خیره بود که با صدای بوق نسبتا بلندی با ترس به عقب برگشت.. به ثانیه نکشید که اتوموبیل آشنای رادین را تشخیص داد. با حیرت به صحنه ی رو به رویش نگاه میکرد که رادین از ماشین پیاده شد و به طرفش آمد. هنوز گیج بود.. نمیدانست رادین در این وقتِ روز و در محله ی آن ها چه میکند.. چهره ی آشفته و عصبیِ او علامت های سوال را بیشتر هم میکرد. با خودش درگیر بود که صدای عصبیِ او را شنید.
_هیچ معلوم هست کجایی تو؟
بُهت برای لحظه هایش کم بود.. رسما خشکش زد و آرام پرسید:
_بله؟!
رادین دستی به موهایش کشید و سعی کرد آرام تر باشد. نفسی گرفت و دوباره گفت:
_یک هفته ست که دانشگاه نیومدی..
ترانه ابروهایش را در هم کشید و پرسید:
_شما اینجا چیکار میکنین؟
_جواب سوال منو بده.. چرا دیگه نمیای دانشگاه؟
ترانه نگاهی به اطراف

1400/04/16 11:09

انداخت.. این صحبت دونفره در این وقتِ روز و این قسمت از محله اصلا روی خوشی نداشت. دستش را دوباره در جیب پالتویش فرو برد و همانطور که راهش را کج میکرد گفت:
_فکر نمیکنم مجبور باشم براتون توضیح بدم!
دست رادین روی دستش نشست و مانع رفتنش شد. با تحیر نگاهش کرد و گفت:
_دستم و ول کنین!
_باید حرف بزنیم.
_من با شما چه حرفی میتونم داشته باشم؟
خواست دستش را از دستان قدرتمند رادین بیرون بکشد اما مقابله با آن نیروی مردانه غیر ممکن بود. به سمتِ ماشین که کشیده شد ، تقریبا فریاد زد:
_ولم کن.. چیکار میکنی؟
رادین در ماشین را باز کرد و با اخم گفت:
_میدونم اینجا همه پدرت و میشناسن. اگه نمیخوای برات بد بشه برو بشین. باهات حرف دارم!
نگاهش را با ترس دور تا دورِ خیابان چرخاند و در آخر به چشمان رادین رسید. در چشمانش طوفانِ نوح به پا بود. خودش هم ندانست چه در این نگاه دید که دیگر مقاومت نکرد و بی حرف سوار شد.
همانطور که ماشین را به حرکت در می آورد ، همزمان حواسش هم به دست های در هم قفل شده ی ترانه بود. ترس را از حرکاتش خواند و به خودش لعنت فرستاد. این بی تابی و ترسِ از دست دادنِ او ، داشت برای دخترک خوفناک میشد و او ، این را نمیخواست!
سرعتش را کم کرد و دستش را به طرف داشبورد رو به روی ترانه دراز کرد. پاهای ترانه کمی بیشتر جمع شد و گفت:
_میخوام برگردم!
پاکت سیگار را برداشت. نیاز داشت کمی آرام شود.. اما نگاه دخترک باعث شد آن را دوباره سر جایش برگرداند. کلافه گفت:
_میدونم ترسیدی.. ولی نترس.. فقط دارم یکم از محله دور میشم. میریم یه جایی که بشه راحت حرف زد.
_اشتباه کردم سوار شدم.. من.. خواهش میکنم دور بزنین میخوام پیاده شم!
_یکم جلوتر یه کافی شاپ دنج هست.. فکر کن با همکلاسیت اومدی بیرون در مورد چیزی حرف بزنین. انقدر ترسناکم؟
ترانه انگشتانش را سفت در هم قفل کرد و به رو به رو خیره شد. با خودش اندیشید: روی چه حسابی به یک غریبه اعتماد کرده بود و سوار ماشینش شده بود؟ مگر جز هتل بزرگ و رستوران ها و ثروت عظیم خانواده شان ، که زبانزد عام و خاص بود چیز دیگری از او میدانست؟ پسری که در طول این دوسال کمتر کسی حتی یک لبخندِ کمرنگ از او دیده بود و حالا ، مدتی بود که به طرزی عجیب و هر روز به یک بهانه ، راهش را سد میکرد و مخاطبش میشد.. نه!.. اشتباه نمیکرد.. رادینِ این روزها برایش ترسناک بود.!
_میتونی پیاده شی..
سربرگرداند و متوجه کافه ی کوچکی شد. اندکی مکث کرد.. هنوز گیج بود و نمیدانست روی چه حسابی این دعوت اجباری را پذیرفته است.
_برای چی انقدر میترسی؟ به خاطر یه صحبتِ ساده دستات انقدر یخ بسته؟
صدای رادین حتی از دست مردانه ای که

1400/04/16 11:09

روی دستش نشسته بود هم گرمتر بود.. سربرگرداند و نگاهش کرد. دروغ بود اگر میگفت به این لحن گرم و چشمانِ عسلی نیاندیشیده است.. مگر میشد روی خوش پوش ترین و از هر لحاظ بهترین پسرِ دانشگاه چشم بست؟ مگر میشد دختر بود و به چنین گزینه ای فکر نکرد؟ شاید مانند میترا آنقدر درگیرش نشده بود که از فرقِ کج و آرایش خاص موهایش ، تا رنگ مورد علاقه و مدل کفش هایش را از بر باشد ، اما او هم به اندازه ای که عقل و احساسش اجازه ی پیشروی میداد ، به این آقای همه چیز تمام اندیشیده بود..
_ نمیخوای پیاده شی؟
لب گزید و رو برگرداند. به خودش لعنت فرستاد که در افکارش با همایونفرِ مغرور ، به جایی رسیده بود که در چشمانش زل بزند و به رویاهای صورتی اش بیاندیشد. در را باز کرد و بی معطلی پیاده شد. همراهی نزدیک رادین را در کنارش حس میکرد اما ترجیح میداد در سکوت و بی توجه به او حرکت کند.
رادین در را برایش باز کرد و منتظر شد تا داخل شود. پسر جوان جلو آمد و با احترام سلام داد. رادین دستش را به طرف پله ها گرفت و همانطور که از ترانه میخواست بالا برود رو به پسر گفت:
_اگه پایین نشستن مشکلی نیست ولی نذار کسی بالا بیاد.
مرد جوان "چشم"گفت و او پشت سر ترانه از پله های چوبی بالا رفت. ترانه بی معطلی اولین میز را برای نشستن انتخاب کرد و همین که رادین مقابلش نشست با اخم گفت:
_واقعا نیاز بود اینجا اومدن؟ من حتی نمیدونم شما باهام چیکار دارین!
رادین بی حرف و در سکوت به چهره اش خیره شد. چشمانش حریصانه و گرسنه ، نقطه به نقطه ی صورت کوچکش را میبلعید. دلش میخواست زمان می ایستاد و این دلتنگی با همین نگاهِ تشنه سیراب میشد.. اما دیگر حتی با نگاه کردنِ او و عکس هایش هم آرام نمیشد. انگار با هر قدمی که به دخترک نزدیک میشد ، دلش وصال بیشتری را تمنا میکرد.
ترانه کلافه شد.. نه از این سکوت و نه از این نگاه معنادار چیزی نمیفهمید. موهای کوتاه و لخت اش را ، که مثل همیشه از گوشه مقنعه اش بیرون زده بود ، عصبی به داخل راند و بی توجه به حرکتِ چشمانِ رادین در مسیرِ دستِ او گفت:
_میشه بدونم چرا وسطِ روز منو بزور سوار ماشینتون کردین و آوردین اینجا؟ میشه بدونم اصلا چرا اومدیم اینجا و باهام چیکار دارین؟ اصلا میشه بدونم دلیلِ این سکوت و اینجوری نگاه کردنتون چیه؟
_ازت یه سوال پرسیدم ولی جواب ندادی. پرسیدم چرا یک هفته نیومدی دانشگاه؟
ترانه اخم غلیظی کرد و گفت:
_فکر کنم منم گفتم مجبور نیستم براتون توضیح بدم.
_ببین بذار قبل از هر چیز یه چیزی رو برات روشن کنم. هر چیزی که در مورد تو باشه به منم مربوط میشه. سعی کن اول این و قبول کنی!
خودش هم ندانست چرا یکباره

1400/04/16 11:09

خنده اش گرفت. دستش را جلوی دهنش گذاشت و با حرص خندید.
_مسخره ست..
_ترانه؟ من دو ساله که میشناسمت.. از روز اولی که دیدمت تا خودِ امروز حتی یه ثانیه ات هم توی دانشگاه از چشمم دور نمونده. میدونم از چیا بدت میاد.. از چی خوشت میاد.. میدونم اکثر روزایی که کلاست صبحه خواب میمونی و مقنعه ات و پشت و رو سر میکنی.. میدونم از کش و گیره بدت میاد و برای همین همیشه نصف موهات از مقنعه میزنه بیرون و اذیتت میکنه.. میدونم عاشق کشیدن پروانه ی بنفش کنار جزوه هاتی.. دوست داری با میترا دوستت تو یه ظرف غذا بخوری.. وقتی عطسه میکنی تا ده دقیقه گیج و منگی .. به فصل بهار حساسیت داری و دور چشمات قرمز میشه.. بزرگترین آرزوت دیدن برج ایفله.. دلت میخواد بچه ات دوقلو باشه و هر دوتا دختر بشن.. دوست داری ماه عسل با شوهرت مشهد بری هرچند اگه دوستات مسخره ات کنن و بگن این همه جا برای آرزو؟ میدونم نسبت به پسرای کلاس و حتی دانشگاه بی اعتنایی.. میدونم اصلا تو فاز دوست و دوست پسر و این چیزا نیستی.. حتی انقدر سر به هوایی که اگه از خودت و کارات عکس هم بگیرن متوجه نمیشی... میدونم تو خونه چه فشاری روته.. میدونم آرزوت اینه که یکبار بتونی با خواهر بزرگت درد و دل کنی.. من همه ی اینا رو میدونم ترانه!
بُهت نگاه دخترک را که دید ، نفسی تازه کرد و آرام گفت:
_من خیلی وقته حواسم بهته ولی تو حواست بهم نیست.. هزار بار بهت پیام دادم تا سر صحبت و باز کنم ولی هر هزار بار ترجیح دادی خطت و عوض کنی ولی نفهمی مزاحمت کیه.. هرکاری کردم تو دانشگاه شاید یکم حواست جمعِ من و کارام بشه نشد که نشد.. میدونم خانواده ی سنتی ای داری.. میدونم فشار روته.. ولی درک نمیکنم چطور نتونی این همه مدت بفهمی یه نفر دوستت داره.. انقدر برات غیر ممکن بودم؟
تن دخترک تکان خفیفی خورد.. دلش میخواست میترا پیشش بود و یکی از آن نیشگون های جانانه اش را میچشید.. بی شک داشت خواب میدید. باورش نمیشد شخص رو به رویش همان رادین معروفی باشد که همه برای یک نیم نگاهش جان میدادند. قطعا یا خواب میدید یا بازیِ بدی پیش رویش بود. ولی در این میان حالت نگاه پسرک آنقدر گرم و صمیمی بود که ذهنش را درگیر دو حسِ بد و خوب میکرد.
_خیلی صبر کردم تا خودت بفهمی اما نشد.. یا برات خیلی غیر ممکن بودم.. یا اینکه به کل ترجیح میدادی خودت و به ندیدن و نشنیدن بزنی. ولی دیگه نمیتونستم خودم و به بیخیالی بزنم.. تا همینجا هم کلی آدم و ازت دور نگه داشتم. دلخوشیم به این بود که اگه منو نمیبینی تو نخ *** دیگه ای هم نیستی...اگه اجازه نمیدی برسونمت و با یه "نه" محکمت دیوونم میکنی مطمئنا به *** دیگه ای هم این اجازه رو نمیدی. ولی

1400/04/16 11:09

این اواخر که متوجه اصرار خانوادت برای ازدواجت با برادر دامادتون شدم دیگه نشد که دست نگه دارم.. همش دلم خوش بود که با یکی از همون نه گفتنات کار و تموم میکنی ولی...
سکوت کرد و نگاهش را به نگاه ناباورِ دختر دوخت. ترانه لب باز کرد و با صدایی لرزان گفت:
_کارِ تو بود؟
سکوت رادین را که دید افزود:
_سعید و تو زدی مگه نه؟
_من نه لاتم نه قلدر... به کسی سپردم با زبون خوش باهاش حرف بزنه و حالیش کنه دلت به این ازدواج رضا نیست.. اما انقدر وحشی و بی فرهنگ بود که حرف از دهن طرف بیرون نیومده مشتش رو به رخ کشید..
_فکر کردی کی هستی؟
صدای نسبتا بلندِ ترانه در جا خشکش کرد. دخترک از جایش بلند شد و چشم تنگ کرد. قلبش داشت از سینه اش بیرون میزد با این حال سفت و محکم ایستاد و گفت:
_فکر کردی چون دو سال زیر ذره بین ات بودم و به قول خودت دوستم داشتی اجازه داری هر کاری بکنی؟
چانه اش لرزید و با بغض گفت:
_یا شایدم پیش خودت گفتی چون دختر یه آرایشگر ساده ست در مقابلش میتونم هر کاری خواستم بکنم. هیچ به آبروی من فکر کردی؟ به اینکه تاوان آرتیست بازی تو رو من پیش خانوادم پس دادم؟ اینکه اعتمادشون به من به کل از بین رفت؟ اینکه چقدر غرور خواهر و مادرم شکست؟ میشد از راه های دیگه هم ابراز علاقه کرد.. میشد به جای خریدن همه ی دوستام و استفاده ازشون برای جمع کردن اطلاعات صاف بیای جلو و مردونه احساست و بگی. نمیشد؟
رادین آرام و غمگین نگاهش کرد.
_نمیشد.. نمیتونستم..
ترانه سرش را با افسوس تکان داد.
_راست میگی نمیشد. چون دخترایی مثل من برای شما فقط بازی و تفریحن مگه نه؟ ارزش نیت جدی ندارن.. ارزش مردونه پا جلو گذاشتن ندارن. نوک دماغتون و بالا میبرین و بی اعتنایی میکنین. انقدر دست نیافتنی و مغرور میشین که حتی تو رویای یه دختر هم میمیرین.. خودتون و انقدر غیرممکن جلوه میدید که دختر به هر چیزی فکر کنه الا توجه شما.. بعدم آروم هر بازی ای خواستین در میارین و لذت میبرین. کشفِ دختری که حواسش به دورو برش نیست.. یا شایدم اجازه نداره حواسش به جایی باشه براتون جالب و هیجان انگیره. مگه نه؟
_تو از من هیچی نمیدونی!
_آره نمیدونم. نمیخوامم بدونم. تا همینجا که فهمیدم برام بسه. تشکر میکنم که منو با خودت آشنا کردی آقای رادین همایونفر.. مرسی از اینکه دیگه نمیتونم بهت فکر نکنم. فکرم و خوب به خودت مشغول کردی.. سهم امثال منم همینه دیگه مگه نه؟ ما بهتون فکر کنیم و روح شما ارضا بشه..
سری تکان داد و رو برگرداند. همین که به طرف پله ها رفت رادین مشت محکمی روی میز کوبید که صدایش ترانه را در جایش متوقف کرد.
_دوست داری اینجوری فکر کنی؟ اُکی مشکلی نیست. فکر

1400/04/16 11:09

کن دو سال تموم بازی راه انداختم که یه مدت یه دوست دخترِ متفاوت داشته باشم.. تو اینجوری فکر کن ترانه. ولی قسم میخورم از حرفت پشیمون میشی.. بهت ثابت میکنم نمیتونی علاقه ی منو به سخره بگیری.
قلب دخترک در سینه دیوانه وار میکوبید. پاهایش میلرزید و دستانش یخ بسته بود. با همان اندک توانی که داشت پله ها را پایین رفت. بدون اینکه توجهی به صدای مهیب یک شکستگی وحشتناک بکند.
درِ خانه را با خشونت بست و داخل شد. چکه ی خون از کف دستش به روی گرانیتِ کرم رنگ ، باعث شد طراوت دست جلوی دهانش بگذارد و با وحشت جیغ بکشد. با صدای جیغش به پشت برگشت. از وحشتِ طراوت نسبت به خون خبر داشت. همانطور که گاز استریل را روی زخمش میفشرد جلو رفت و در مقابل نگاه وحشت زده ی خواهرش زانو زد.
_هیچی نیست طراوت.. آروم باش.
چانه ی طراوت لرزید و به دستی که رادین سعی در پنهان کردنش داشت نگاه کرد.
_چی شده؟
رادین از مقابلش بلند شد و کمی شقیقه هایش را مالید. نمیدانست حال خراب خودش را کنترل کند یا از تشنج دوباره ی طراوت واهمه داشته باشد.
_هیچی نیست بخدا.. لبه ی تیزِ گلدون یکم دستم و برید.
بغضِ کهنه ی طراوت سر باز کرد و اشک هایش جاری شد. همین اشک های آشنا کافی بود برای خراب تر شدن حالش. پشت صندلی چرخدارِ دخترک ایستاد و همانطور که او را به داخل سالن هدایت میکرد با صدایی شکسته و زخمی گفت:
_جونِ داداش دیگه اونجوری اشک نریز. نمیدونی میمیرم وقتی اشکت و میبینم؟
دخترک دست روی اشک هایش کشید و لبخند مصنوعی و یک طرفه ای زد.
_فقط یه لحظه خیلی ترسیدم. همین!
رادین کنارش روی راحتی نشست و سرش را به پشت تکیه داد. دست طراوت که روی دستش نشست ، بدونِ اینکه حرکتی به خودش بدهد شست دستش را نرم روی دست نوازشگرِ او کشید.
_نمیخوای بگی اون گلدونه از کجا پیداش شده؟
رادین آه کشید.
_بیخیال..
طراوت با استفاده از کنترل ، چرخی به لاستیک های صندلی داد و این بار مقابلِ رادین قرار گرفت.
_به جونِ داداش رادین تا صبح از نگرانی خوابم نمیبره. چرا بازم حالت خرابه؟ تو که خوب بودی؟
رادین سرش را صاف کرد و نگاهش کرد. نی نیِ چشمان عسلی رنگ دخترک میلرزید. به جلو خم شد و دستش را روی تارهای زیتونیِ موهای فِرَش کشید.
_بازم گند زدم طراوت.. تازه جرات پیدا کرده بودم.. بعد دو سال عذاب تازه تونسته بودم قدم بردارم که بازم گند زدم و ازم صد قدم دورتر شد.
نگاه نگران دخترک مضطرب شد.
_نمیخوادت؟
رادین سر تکان داد.
_موضوع سرِ خواستن نیس.. ترانه رو میشناختم.. میدونستم چقدر عزت نفس داره. میدونستم چقدر روی آبرو و خونوادش حساسه. همه چی رو میدونستم و انقدر واضح گند زدم. لعنت به من!
لب های

1400/04/16 11:09

دخترک لرزید وقتی که نامطمئن و با ترس پرسید:
_حالا میخوای چیکار کنی؟
رادین گاز استریل را کمی بیشتر روی دستش فشرد تا خون لعنتی بند بیاید. دوست نداشت طراوت را بیش از این مضطرب کند ولی اگر همین جوری بی جوابش میگذاشت و میرفت ، قطعا نگرانی اش دوچندان میشد.
_میریم خواستگاری.. دیگه فرصتی برای تلف کردنِ وقت ندارم. هر لحظه ای که داره میگذره ممکنه اون و ازم دورتر کنه. باید قبل از اینکه برای سوالایی که تو ذهنش ساختم جوابای احمقانه پیدا کنه یه قدمِ محکم بردارم.
_اما..
_اما نداره طراوت.. دیگه نداره..دیگه اجازه نمیدم اما و اگر زندگیم و خراب کنه. تو اطمینان نداری که ترانه باهام خوشبخت میشه؟
طراوت غمگین لب زد.
_من که نمیشناسمش..
_میشناسیش.. خوبم میشناسی.. هزاران بار بهت گفتم ولی باور نکردی. کمکم کن بیارمش تو این خونه..
_نه طراوت و نه هیچ کسِ دیگه ای نمیتونه کمک ات کنه رادین. تا وقتی مثل یه بچه ی دبستانی رفتار میکنی و تصمیم درستی برای آیندت نداری هیچ *** نمیتونه کمک ات کنه!
با خشم به طرفِ پروین برگشت. نگاه بی تفاوت پروین روی دست زخمی اش نشست و جلو آمد.
_دستت چی شده؟
رادین از جا بلند شد و بی تفاوت به سوالش انگشت اشاره اش را بالا برد و گفت:
_نه تو و نه هیچ کسِ دیگه نمیتونه برای من تعیین و تکلیف کنه. همین فردا میریم خواستگاری ترانه.
صدای پروین اوج گرفت.
_هیچ *** نتونسته به من بگه چیکار کنم تو هم نمیتونی. هر چی مقابلت چشم آوردم و چیزی نگفتن یاغی تر شدی. نه اون دختر وصله ی تن ماست نه تو آدمِ ازدواجی. بشین سر درست و مدرکت و بگیر رادین.. دیگه داری واقعا غیر قابل کنترل میشی.
کنترلش را از دست داد و فریاد کشید:
_انقدر اون مدرک کوفتی رو توی سرم نکوب مامان. من ببوگلابی نیستم. همین حالا هم اگه من نخوام نه مدیر اون هتلی که نشوندی جای من و نه هیچ کسِ دیگه ای نمیتونه حتی یه لیوان آب بخوره. چرا سعی داری همش اعتماد به نفسِ منو پایین بیاری؟ چرا از زجر دادنِ من لذت میبری؟ مگه غیر از اینه که به خاطر دل تو رفتم رشته ای رو خوندم که ازش تنفر داشتم؟ مگه غیر از اینه که از راهی که خودم میخواستم برگشتم تا تو زودتر به هدفت برسی؟ ولم کن و بذار منم به چیزی که میخوام برسم مامان.
طراوت ناراحت گفت:
_از دستت داره بازم خون میره!
بی توجه به او دست لای موهایش کشید و ادامه داد:
_دو سال زار زدم که بریم خواستگاری.. خواهش کردم.. التماس کردم.. تهدید کردم.. برات مهم بود؟ همش بازیم دادی. هی گفتی صبر کن. هدفت چیه مامان؟ بی رو در بایسی بگو!
_بذار دستت و ببندیم بعد در موردش حرف میزنیم.
_الآن میخوام بشنوم..
_خیلی خب.. اگه واقعا میخوای هدفم و

1400/04/16 11:09

بدونی بشنو.. اون دختر به هیچ عنوان عروسِ من نمیشه.. پا توی خونه ی من نمیذاره. من با این عشقِ مزخرف کنار نمیام رادین. میفهمی؟
رادین لگد محکمی به صندلی راکِ او زد و فریاد کشید.
_به درک ...به جهنم.. با طراوت میرم خواستگاری.. من فردا میرم خواستگاریِ اون دختر مامان. چه تو بخوای چه نخوای..
طراوت آرام اشک ریخت. حرکاتش داشت متشنج میشد.
_داداش دستت..
_پروین پایش را روی زمین محکم کرد و با دست مشت شده گفت:
_طراوت بی اجازه ی من جایی نمیره. مثل بی پدر مادرا برو خواستگاری ببینم کی بهت دختر میده.
دیگر تحمل نکرد و با خشم راهش را کج کرد. مقابل پله ها ایستاد و رو به پروین گفت:
_ترانه یک ماهِ دیگه به عنوانِ همسرِ رسمیِ رادین همایونفر توی این خونست مامان. این و بهت قول میدم.
پروین دست به سینه با تاسف سر تکان داد و بالا رفتنش را نگاه کرد. این صحنه ی آشنا را قبلا هم دیده بود. تاریخ داشت تکرار میشد.
رها عروسک نرم و کوچک را به سمتش پرت کرد و همزمان با از جا پریدنِ ترانه با خنده گفت:
_کجایی بابا؟ بگو منم بیام!
ترانه چپ چپ نگاهش کرد و درِ لب تاپ را با حرص بست.
_خیلی بی نمکی رها.. کِی میخوای دست از این شوخی ها برداری؟
_هر وقت تو از تو خیال بیرون اومدی و یاد گرفتی مهمون نوازی کنی!
دو دستش را روی پیشانی اش گذاشت و کلافه گفت:
_به نظرت این بار دیگه کیه؟ بخدا دیگه خسته شدم.
رها از روی تخت برخاست و کنارش روی چهارپایه ی کوچک نشست.
_دخترای دیگه شب خوابشون نمیبره از خوشحالیِ اینکه خواستگار دمِ خونشون میاد. تو کم مونده گریه کنی. چته بابا؟ مگه میخوان بزور بدنت به کسی؟
ترانه چپکی نگاهش کرد.
_خاله ت و نمیشناسی؟ ده روزه نذاشته برم دانشگاه. فکر میکنی بعدِ اون آبرو ریزی با سعید اجازه میده خواستگاری دست خالی از این خونه بره؟
رها با شنیدن نام سعید چهره اش را جمع کرد و گفت:
_نکبت.. هر کی زد دستشم درد نکنه. مردکِ هیزِ نچسب.
ترانه پوفی کشید و سرش را روی میز گذاشت. با آمدن نام سعید دوباره به یاد رادین و ملاقاتِ دیروز افتاد. از لحظه ای که از آن کافه خارج شده بود منگ بود . حس انسان های خنگ و به درد نخور را داشت. به خصوص که هنوز حرف های عجیب و غیر قابل باورِ رادین را هضم نکرده ، مسئله ی این خواستگارِ وقت نشناس و مرموز پیش آمده بود. از دیشب که دخترِ جوان با خانه تماس گرفته بود و برای امروز تقاضای وقت کرده بود ، باز همه چیز در هم پیچیده بود. خانه و اهل خانه به تکاپو افتاده بودند. ترنم با نگاه به آیدی کالر اعلام کرده بود شماره های ابتدایی متعلق به محله ی اعیان نشینِ شهر است. چشم های مادرش در آن لحظه دیدن داشت. آنقدر از افکار عجیب و

1400/04/16 11:09

وسواسگونه ی آن ها دور بود که گاهی شک میکرد به اینکه واقعا عضوی از این خانواده باشد.
با تکان خوردنِ شانه اش سر بلند کرد. رها که دیگر از لودگی کردن خسته بود ناراحت سر کج کرد و گفت:
_بخند دیگه.. حد اقل یه لبخندِ کوچیک.. بخدا خونه ی عزادار انقدر انرژی منفی نداره که این اتاق داره!
برای دلخوشیِ او لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که در اتاق باز شد و ترنم با چشم های گرد نگاهش کرد.
_تو که هنوز مثل جنگ زده هایی؟
رها خندید و رو به ترنم گفت:
_من که نتونستم کاری کنم یه تکونی به این مبارکش بده. مگه تو از پس اش بربیای!
گلی ترنم را کنار زد و وارد اتاق شد.
_نه خاله هدفش اینه که منو دق بده و خاک کنه. بلند شو دیگه دختر. نه حموم رفتی.. نه شونه ای به موهات زدی. ما که نمیشناسیم اینا کی ان و چیکاره ان مادر. توروخدا یه جوری بپوش که نگن دختره بی اصل و نسبه.
چهره ی گرفته ی ترانه را که دید با التماس به رها نگاه کرد و اشاره ای داد. رها با اطمینان چشم روی هم گذاشت و راه را به روی بحث بست. به محض خروجِ آن دو از اتاق سقلمه ای به پهلوی او زد و عصبی گفت:
_پا میشی یا با کتک بلندت کنم؟
ترانه تن پوشش را از داخل کشو بیرون کشید و بی حوصله گفت:
_فقط چون امتحاناتم نزدیکه و دوست ندارم بیشتر از این با مامان بحث کنم چیزی نمیگم. وگرنه دیگه عهد دقیانوس نیست که از اون سرِ دنیا برای دختر خواستگار بیاد و دخترم بدون شناخت بله بگه!
_حالا از کجا میدونی نمیشناسیش؟ شاید آشنا بود؟
ترانه پوزخند زد.
_راست میگی. دیگه از خودم ناامید شدم. شاید خاطرخواه زیاد دارم و نمیدونم. دیگه هر چیزی ممکنه!
_مرده شورت و ببرن که یه ذره هیجان نداری. من که دارم میمیرم ببینم این جناب خواستگار کیه.
ترانه حوله را روی دوشش انداخت و همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_از داخل کمد یه تونیک بلند برام انتخاب کن تا من برمیگردم. حوصله ی انتخاب لباس و پرو ندارم!

1400/04/16 11:09

ادامه دارد....☺☺☺

1400/04/16 11:10

?#پارت_#دوم
رمان_#دوئل_دل?

1400/04/16 21:06

رها با ذوق به طرف کمد لباس رفت و ترانه با تکان دادنِ سرش راه حمام را در پیش گرفت.
.
.
با به صدا در آمدن زنگِ خانه هراسان از جایش برخاست. مادر چادرش را روی سرش مرتب کرد و رو به مادرشوهرش ملوک خانم با استرس گفت:
_ترانه باشه یا بره تو اتاقش مامان جان؟
ملوک عینکش را کمی جا به جا کرد و گفت:
_وا.. کجا دیدید از همون اولِ کار عروس و نشون بدن؟ پاشو برو توی اتاقت مادر. تا صدات نکردیم هم بیرون نیا.
ترانه چشمی گفت و بی معطلی راه اتاق را در پیش گرفت. اگر به او بود ترجیح میداد هرگز از اتاقش بیرون نیاید. رها پشت سرش وارد اتاق شد و با دهن کجی گفت:
_کجا دیدی عروس و نشونِ داماد بدن؟ اه.. چقدر بدم میاد از این مادربزرگت.
ترانه به میز کامپیوتر تکیه داد و روسریِ رنگارنگ و نخی اش را روی سرش مرتب کرد.
_برام مهم نیست. امیدوارم اصلا صدام نکنن.
رها بی توجه به او دستگیره را پایین کشید ونگاهی به بیرون انداخت. ترانه عصبی گفت:
_نکن رها میبینن فکر میکنن منم!
رها دستش را در هوا تکان داد تا ترانه ساکت شود و حواسش را بیشتر به بیرون داد. ترانه پوفی کشید و روی صندلی نشست. عجیب بود که بر خلاف انتظارش صدای خوش آمد و احوال پرسیِ بلندی به گوش نمیرسید.
رها سرش را کمی از اتاق بیرون تر برد که ترانه باز اعتراض کرد. به طرفش سر چرخاند و با حیرت گفت:
_فقط یه نفره!
_یعنی چی؟
_بخدا نه خبر از ایله نه تبار.. یک نفره!
ترانه گوشه ی روسری اش را رها کرد و کمی جلو رفت.
_یعنی فقط مادرش اومده؟
رها لبش را به دندان گرفت و با حالی میان حیرت و خنده گفت:
_نه بابا پسره تنها اومده.
چهره ی ترانه به یک باره یک تکه یخ شد. جلو رفت و از لای در نگاهی انداخت. متاسفانه مبل های پذیرایی در سمتی از هال قرار داشتند که امکانِ دیده شدنِ شخص نبود. آرام گفت:
_چیزی معلوم نیست.
_وقتی داشت رد میشد دیدم. یه پسر جوون بود. کت و شلوار سرمه ای تنش بود. صورتش و ندیدم ولی خوش تیپ بود.
قلب ترانه تند تر از قبل تپید. مگر میشد؟؟
_میخوای به یه بهونه ای برم آشپزخونه و ببینم چه خبره؟
ترانه در را بست. میان چند حسِ بد و استرس زا گیر کرده بود. هم عصبی بود و هم کنجکاو. روی تخت نشست و گفت:
_ولش کن رها. بذار تموم بشه بره!
_چی چی رو تموم بشه؟ من تا نبینم این پسرِ شجاع کیه که ول نمیکنم. واستا دو دیقه ای اومدم!
بلند شد و خواست مانع شود اما رها با چشمکی از اتاق بیرون رفت. کلافه و مضطرب مشغول جویدن ناخنش شد. یعنی چه کسی به خودش اجازه داده بود اینگونه به خواستگاریِ او بیاید؟ ساعتی که تا دقایقی پیش دلش میخواست به سرعت بگذرد ، حالا انگار خیالِ گذشتن نداشت. آن قدر طول و عرض اتاق را قدم زده بود که حس

1400/04/16 21:07

میکرد پاهایش در حال تا شدن است. در که باز شد با استرس به عقب برگشت. چشم های بیرون پریده ی رها دیدن داشت. دستش را جلوی دهنش گذاشت و جلو آمد. بازوی ترانه را فشار خفیفی داد و با هیجان گفت:
_اگه بدونی کیه؟
ترانه حس میکرد قلبش تا گلویش بالا آمده است. با هیجان گفت:
_آشناست؟
_غریبه و آشنا رو ول کن. لاتاری برنده شدی کله پوک. خواستگار نگو.. جیگرِ دست و پا دار. این کیه اومده خواستگاریت ترانه؟
ترانه آب دهانش را با زور قورت داد.
_چه شکلی بود؟
_من حالا چجوری شکلش و برات توضیح بدم *** جون. فقط همه بدجور باد کردن. اوضاع کشمشیه!
_چی شد؟ تونستی بفهمی چرا تنها اومده؟ اه دارم میمیرم بگو دیگه.
_والا مامانم و مامانت و مادربزرگت انقدر با چشم غره نگاهش کردن که سرش و انداخته بود پایین. بد فرم سکوت شده بود. اونجا ایستادنِ منم تابلو بود. بابات تازه داشت میپرسید خانوادش کجان که با چشم غره ی مامان مجبور شدم برگردم.
کف دستانش آنقدر عرق کرده بود و قلبش آنقدر تند میزد که دیگر تحملِ صبر کردن نداشت. اگر کمی بیشتر در این اتاق بسته میماند قطعا از کنجکاوی جان میداد. در را دوباره کمی باز کرد و صدای آرام پسر به گوشش خورد.
_اگه اجازه بدید من توضیح میدم.
ابروهایش به هم نزدیک شد. حس میکرد این صدا را میشناسد. رها از پشت سرش گفت:
_میتونی تا پشت دیوارِ راهرو بریا.. از اونجا معلومه. البته اگه مادربزرگت مچ ات و نگیره. چون دقیقا رو به روی اتاق نشسته.
بی توجه به رها بیرون رفت. جایی میانِ این صدای آشنا و افکارش قفل شده بود. آرام جلو رفت و دستش را به دیوارِ سه بَرِ کنارِ راهرو گرفت. صدای پدرش را شنید که رسا و محترمانه گفت:
_فرمایش شما متین.. ولی خب نمیشه منکر آداب و رسوم شد. درست نمیگم پسرم؟
سرش را جلو برد و نگاهش را به پسری دوخت که سر به زیر و تنها ، میانِ پدر و شوهرخاله اش ، روی مبل چوبی نشسته بود. زمان برایش ایستاد. حس انسانی را داشت که به یکباره از بلندی سقوط کرده است. حتی دستِ رها را روی شانه اش حس نکرد. لب هایش با زور تکان خورد و همانگونه که ناباور به پسر خیره بود لب زد:
_رادین؟!
شرایط بدی بود. نه برای نگاه های هاج و واجی که رویش ثابت مانده بود ، بلکه برای جواب دادن به سوالاتی که ممکن بود تنها با یک جوابِ اشتباهی همه چیز را خراب تر کند. وقتی تک و تنها قدم در این راه گذاشته بود.. وقتی در دقیقه ی آخر پروین بی رحمانه باز هم مخالفتش را اعلام کرده بود و حتی به طراوت هم اجازه ی رفتن نداده بود ، و وقتی یک بارِ دیگر برای زود از دست دادن پدرش افسوس خورده بود ، آن وقت فهمیده بود در این راهِ ناهموار و سخت برای همیشه تنهاست.
عشقی

1400/04/16 21:07

که به ترانه داشت تنها امیدش بود. اما با همین امیدِ خالی نمیشد جواب سوالاتی را داد که پرسیدنشان از همین لحظه آغاز شده بود.
صاف نشست و بارِ دیگر به جمعِ منتظر خیره شد. شاید فکرش را هم نمیکرد که برای ملاقات اول با این تعداد مواجه باشد. حساسیت این خانواده روی ازدواج پر واضح بود.
_خب ما منتظر توضیح شما هستیم!
رو به مردی که نمیشناخت کرد و گفت:
_خب.. راستش میدونم از تنها اومدنم جا خوردید و حق هم دارید. ولی متاسفانه مشکلی پیش اومد برای مادرم و نتونستن توی مراسم حضور داشته باشن.
این بار پدر ترانه به جای احمد ، باجناقش پرسید:
_ای کاش خبر میدادی تا موکولش میکردیم به یه زمانِ بهتر پسرم.
رادین کف دست باندپیچی شده اش را به بازی گرفت و جدی گفت:
_آقای نیک روش همونطور که عرض کردم متوجه ام که از این خواستگاری تک نفره خوشتون نیومده. ولی ترجیح دادم به جای تلف کردنِ وقت شده حتی تنها ، یک بار خودم خدمت برسم!
گلی همراه با سرفه ای مصلحتی چادرش را بیشتر روی صورتش جمع کرد. نگاه های خشمگین و منتظر روی لب های صادق ثابت شد. صادق سر تا پایش را نگاه کرد. به تیپ و قیافه اش نمیخورد بیشتر از بیست و پنج سال داشته باشد. خام بود و عجول. مانده بود چگونه حرف بزند که هم حساب کار غلطش دستش بیاید و هم غرورش نشکند.
_درسته که گفتن تو کار خیر حاجت به استخاره نیست. ولی به نظرم بهتر باشه ما ختم این جلسه رو اعلام کنیم تا زمانی که همراه با پدر و مادرتون تشریف بیارید. حالا گذشته از عرف و سنت بالاخره شاید قراره حرف هایی بین بزرگ تر ها زده بشه.
_پدرم هشت ساله که عمرشون و دادن به شما. خواهر بنده هم که دیشب باهاتون تماس گرفتن دچار حادثه ای شدن که نمیتونن زیاد از منزل بیرون بیان. بنده قرار بود با مادر خدمت برسم که..
_در هر صورت منم صلاح نمیبینم قبل از حضور بزرگتری حرفی زدی شه.
نگاهی به زن سالخورده ، که با اقتدار و اخم های درهم گوشه ای نشسته بود انداخت و متین و مقتدر گفت:
_خواهش میکنم حداقل اجازه بدید من حرف هایی که مربوط به خودمه رو بزنم. اگه بخواین چند بارِ دیگه هم با خانواده خدمت میرسم.
سکوت بدی در فضا حاکم شد. صادق زیر لب ذکری گفت و دست به ریشش کشید.
_بفرما پسرم گوشم با شماست.
رادین نفس گرفته اش را بیرون فرستاد. حس میکرد دستی که بیرحمانه راه نفسش را گرفته بود تنها برای لحظاتی گلویش را رها کرد. گلو صاف کرد و رو به صادق گفت:
_رادینِ همایونفر هستم. ترم آخر رشته ی امور مالی و مالیاتی. بیست و چهار سالمه. مدتیه که دختر خانومتون و توی دانشگاه تحت نظر گرفتم و البته..
دستی به پیشانی خیسش کشید و با زور گفت:
_بهشون علاقه پیدا

1400/04/16 21:07

کردم.
نگاه خشمگین و طلبکارِ گلی به شوهرش ، از چشمش دور نماند. منتظرِ حرفی از جانب پدر ترانه بود اما سکوتش را که دید ادامه داد:
_شاید روی خوشی نداشته باشه که بنده خودم از شرایطم بگم. اما چون قراره من و تمام و کمال بشناسین باید بگم همراه مادر و خواهرم زندگی میکنم. قرار بود تحصیلاتم رو خارج از کشور و در رشته ی دیگه ای شروع کنم ولی خب بعد از مرگ پدرم یک وقفه ی چند ساله افتاد و بعد از اون هم به خاطر دست گرفتن بهتر کارهای ایشون وارد این رشته شدم. در حال حاضر هم دانشجو ام و هم اداره ی تمام امور پدرم به عهده ی منه.
_منظورتون از امور..؟
_هتل پنج ستاره ی آفتاب و چند رستوران زنجیره ای و شرکت بازرگانی. به علاوه ی چند تا مغازه و کافه ی کوچیک و بزرگ جاهای مختلفِ شهر!
نفسش را نامحسوس بیرون داد و نیم نگاهی به جمع انداخت. در چهره ی تک تکشان بهت و ناباوری را دید. به خودش اجازه داد و کمی بیشتر چشم چرخاند اما امیدِ دیدنِ ترانه هم به اندازه ی پذیرفته شدنش در همین خواستگاریِ مسخره واهی و بیهوده بود.
_آقای همایونِ همایونفر پدر شما بودن؟
به طرف احمد برگشت و سر تکان داد.
_بله!
احمد لبخند زد و کمی بیشتر در جایش جا به جا شد.
_خدا بیامرزتشون. چرا زودتر نگفتید؟ واقعا مرد نازنینی بودن. اکیپِ بنده خیلی از کارای ساختمان سازی مجتمع های تجاری ایشون و به عهده گرفتن..
لبخندی اجباری و نصفه نیمه زد و دوباره به طرف صادق برگشت. مردک بی صدا نگاهش میکرد. انگار که هیچ حرفی برای گفتن نبود. سینیِ چای که مقابلش قرار گرفت ، همراه با تشکر کوتاهی سر بلند کرد. زن چادرش را جمع تر کرد و در مقابل تشکرش گرم و صمیمی گفت :
_نوش جان.
و بعد از تعارف چای به همه کنار مادر ترانه جا گرفت. دیگر در نگاه هیچ *** خبر از بهت و اخم نبود. همه هیجان زده بودند . باورش نمیشد زیر سایه ی چند تکه زمین و پشتوانه ی مالی ، توانسته باشد مجلسی را که هیچ شباهتی به خواستگاری نداشت دوباره در دست بگیرد. اخم و سکوتِ صادق تنها چیزی بود که در میان جمع هنوز هم آزارش میداد. چایِ نیمه خورده اش را روی میز گذاشت و گفت:
_جناب نیک روش بنده تا جایی که میتونستم خودم و معرفی کردم. اگر خواستید میتونید تحقیق بیشتری بکنید و بعد از صحت گفته هام به نتیجه برسید. اگه اجازه بدین و صلاح بدونین..
صادق میان کلامش با تحکم گفت:
_من هنوزم چیزی از شما نمیدونم پسرم. اینکه شما پسر جناب همایون همایونفر باشید تو این مراسم و برای خواستگاری دخترِ من چیزی رو عوض نمیکنه. عذر میخوام که صریح میگم ولی هنوز هم به نظرِ من این خواستگاری به این شکل رسمیتی نداره!
رادین به وضوح جا خورد. احمد گلو

1400/04/16 21:07

صاف کرد و با اشاره ای به صادق رو به رادین گفت:
_البته همین که برای آشنایی بهتر تشریف آوردید و قدم رنجه کردید ارزشمنده و نهایت جدیت کار و میرسونه. ولی خب بهتر میشد اگر با خانواده هم آشنا میشدیم!
رادین بی توجه به جمع به صادق خیره شد.
_آقای نیک روش.. خواهش میکنم ازتون. اگه اجازه بدین با اطلاع شما چند جلسه ی آشنایی و صحبت صورت بگیره. من بیشتر از اونی که فکر کنید روی این امر جدی ام!
گلی طاقت نیاورد و این بار به جای صادق جواب داد:
_اگر یه تحقیق صورت بگیره و یکم بیشتر آشنا شیم چرا که نه.. چه ایرادی میتونه داشته باشه یکم بیشتر و از نزدیک تر حرف ها زده شه!
صادق بی توجه به گلی با ناراحتی گفت:
_میشه روی حرفت فکر کرد پسرم ولی در صورتی که مراسم در قالب رسمی تری برگزار بشه. بنده مصرانه میگم که حضور حداقل یک بزرگتر توی این امر الزامیه.
قاطعیت کلامش آنقدر زیاد بود که لب های رادین مهر شد. حالا میفهمید عزت نفس و یکدندگیِ ترانه به چه کسی رفته است. ماندنِ بیش از این را جایز ندانست. حداقلش این بود که فکرِ همه دیگر درگیرِ او و فرصتی بهتر از آن سعیدِ گور به گور شده و لا اوبالی بود. و بی شک برای ترانه دیگر تنها یک گزینه ی لق و بی اهمیت نبود.
همراه با تشکر کوتاهی از جا بلند شد. اما با دیدن چشم های ناباورِ رو به رویش ، پاهایش خشک شد و دهانش باز ماند. همه به پایش برخاسته بودند تا او را تا دمِ در همراهی کنند. میانِ ازدحامی که به یک باره مقابلِ او شکل گرفت چشم های آشنا را گم کرد. به ناچار سر به زیر انداخت و به طرفِ در رفت. پس ترانه تمام مدت به حرف هایش گوش سپرده بود! قلبش مالامال از هیجان و حسی عجیب شد. برخلافِ چند دقیقه ی قبل حال بهتری داشت. کنارِ در ایستاد و رو به صادق گفت:
_بهم اطمینان کنید آقای نیک روش.. اجازه نمیدم شرمنده ی این اطمینان شین.
صادق سری تکان داد و بی انعطاف و مغموم گفت:
_هر وقت که تمام شرایط برای قدمِ اول همون طوری شد که باید باشه ، حتما باقی حرف ها با اطمینان و اعتماد بیشتری زده میشه.
رادین دوباره تشکر کرد و بیرون رفت. همین که در بسته شد صدای همهمه ی زن ها و صدای بلندِ احمد خانه را فرا گرفت.
_دیدی یارو کی بود ژاله؟ خدایا باورم نمیشه.
از کنار در فاصله گرفت و رو به احمد دستش را روی بینی اش گذاشت. دوست نداشت همین فرصتِ بی نظیر ذهن ترانه را درگیر کند. احمد جلو آمد و با هیجان گفت:
_شانس درِ خونه تو زده مردِ حسابی... خوش به حالت..
و جوابش پوزخند غمگینی شد که بر لبهای صادق نشست. جای او نبود تا بفهمد ، جایی میان تفاوت ها شکستن و خرد شدن یعنی چه!
رادین همین که از کوچه بیرون آمد تلفن همراهش را از

1400/04/16 21:07

جیبش بیرون آورد. همانطور که به طرف ماشینش میرفت شماره ی شهرام را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت.
_جونم رادین خان؟
_شرکتی یا هتل؟
شهرام با لودگی گفت:
_ما که به خاطر تو چشممون کور شد. دندمونم نرم این بار.. چی میخوای باز؟
دستی به موهایش کشید و همانطور که سوار میشد گفت:
_باید ببینمت. شده تمامِ کارکنای هتل و شرکت ها رو یک جا جمع کنیم باید یه جلسه تشکیل بدیم.
_چیزی شده؟
ماشین را روشن کرد و کلافه گفت:
_پدرش از اونی که فکر میکردم گیر تره. شک نکن میاد تحقیق. نمیخوام به هیچ عنوان کوچیکترین مزخرفی از گذشته تحویلش بدن.
_اوضاع جدی شد. بیا از نزدیک صحبت کنیم.
سری تکان داد و همانطور که از کوچه خارج میشد گفت:
_منتظرم باش تا نیم ساعت شرکتم.
سرِ سفره نشسته بود و بی اشتها با غذایش بازی میکرد. آنقدر در خودش و افکارش غرق بود و آنقدر از صحبت های دوپهلوی جمع خسته ، که دوست داشت هر چه سریع تر خلوت محبوبش را بیابد و گوشه ای بنشیند و به این اتفاق باور نکردنی فکر کند. حتی فکر کردن به حرف های رادین هم با قلب و روحش بازی میکرد. همه چیز در عرض چند ساعت آنقدر برایش رنگ گرفته بود که باورش نمیشد رادینِ مرد و محکمِ امروز ، همان پسری باشد که در کافه آنگونه احساسش را قضاوت کرده بود.
تک و تنها به خواستگاری اش آمده بود و هنوز یک ساعت از رفتنش نگذشته ، افکار همه را به خودش مشغول ساخته بود.
قاشقِ نیمه پر از برنج را با زور در دهانش برد و به سختی فرو داد.
سکوت مصنوعیِ جمع و حالت نگاه هایشان حالش را خراب میکرد. سکوتی که با یک ثانیه نبودنش دوباره تبدیل به پچ پچ و در نهایت همهمه میشد. میدانست اگر به خاطر پدرش نبود ، از هر دهان ، حرفی برای به اصطلاح خیرخواهیِ او بیرون خواهد آمد. همین اندک ملاحظه و آرامش را هم مدیون مردی بود که مغموم و بی اشتها غذا میخورد و هر از گاهی از زیرِ چشم حواسش به او بود.
بعد از تمام شدن مقوله ی شام و شستنِ ظرف ها مادرش از کنارِ میز کوچکِ آشپزخانه اشاره ای داد. دست هایش را خشک کرد و جلو رفت. نمیدانست چرا لبخندِ صلح آمیز گوشه ی لب مادرش را دوست نداشت. رو به رویش ایستاد و آرام گفت:
_جانم؟
گلی موهای بیرون زده از روسری اش را به بازی گرفت و دلجویانه گفت:
_میدونی که من مادرتم و تمام نگرانیم برای خودته مگه نه؟
ترانه سر تکان داد.
_به من بگو مامان. راستش و بگو. این پسره رو میشناختی؟
ترانه بی حرف و دلخور نگاهش کرد. گلی پی به ناراحتی اش برد و گفت:
_دل تو دلم نیست دختر. مادر نشدی تا بفهمی وقتی یه پسر بی پشت و پشتوانه و اینجوری نترس برای دختری پا پیش میذاره یعنی چی. اونم یه همچین پسری. نتونستم صبر کنم تا خاله

1400/04/16 21:07

ت اینا برن. اگه میشناختیش از قبل بگو مامان جان. عصبانی نمیشم.
بی اختیار پوزخند زد. اگر رادین همان کیسِ دلخواه و ایده آل نبود هم برخورد مادرش اینگونه بود؟ مادری که همیشه ندیده و نشنیده قضاوت میکرد و برایش هم میبرید و هم میدوخت. چه عوض میشد اگر میگفت او را میشناسد و حتی از علاقه اش هم خبر دارد؟ قطعا هیچ چیز.. کسی که زبان مادرش را اینگونه نرم و چهره اش را باز و خندان کرده بود ، دیگر غریبه و آشنایش هیچ فرقی نداشت. شانه بالا انداخت و همانگونه که داخل شدنِ ترنم به آشپزخانه را نگاه میکرد گفت:
_نمیدونم باور کنی یا نه.. ولی رادین فقط برام در حد هم دانشگاهی بود. هیچ وقت فکرش و نمیکردم ازم خواستگاری کنه!
ترنم کنار مادر قرار گرفت اما ترانه دیگر حوصله ی جواب دادن به سوالاتشان را نداشت. کلافه رو به مادرش گفت:
_میشه حالا یکم درس بخونم؟ سه روز دیگه فرجه ی امتحاناتی که به لطف شما شد سیزده روز تموم میشه.
_حالا که مهمون داریم مامان جان..
نگاهی به چهره ی مشکوک ترنم انداخت و گفت:
_یه امشبه رو ترنم جونم جورم و بکشه. نهایتش یه چایی ریختنه دیگه!
سپس لبخند خسته ای زد و از همان کنار راه اتاقش را پیش گرفت. در دلش خدا را شکر کرد که حسام و نوید ، نامزدِ رها ، برای شام سر رسیدند و دیگر مجبور نبود پشت یک درِ بسته سوال های تمام نشدنی اش را جوابگو باشد. حالا سرش حسابی با نوید گرم بود و از کنارش لحظه ای تکان نمیخورد.
کتابش را باز کرد و روی میز گذاشت. اما مگر با این ذهنِ مشغول و پر از سوال درس خواندن ممکن بود؟ دلش میخواست در سکوت چشم ببندد و کمی بیشتر به رادین فکر کند. به مردی که ناگهانی میان زندگی اش فرود آمده بود و ادعای چند سال عاشقی داشت. به ناممکن ترین گزینه ی زندگی اش.. یعنی اگر میترا میفهمید چه میشد؟ قطعا هیچ *** حرفش را باور نمیکرد.. آه کشید...کاش آن روز در کافه کمی بیشتر به حرف هایش گوش میکرد. چه گفته بود؟ اینکه میدانست در فصل بهار دچار حساسیت میشود و...
_میتونم بیام تو؟
به طرف صدا سر چرخاند. حسام سرش را داخل آورده بود و لبخند پهنی روی لب هایش بود. سر تکان داد و با خنده گفت:
_تو که اومدی پر رو!
حسام داخل شد و بالای سرش ایستاد. نگاهی به کتابش انداخت و ابرو بالا داد.
_امتحان؟
ترانه چشم روی هم گذاشت.
_گندش بزنن. تو که الآن مُخِت تعطیله!؟
سکوتِ ترانه را که دید روی تختش نشست. دست هایش را تکیه گاهش کرد و بدنش را کشید.
_الآن داری فکر میکنی طرف کی بوده و چجوری تو رو میخواسته و اصلا چجوری عاشقت شده و از این جور چیزا دیگه نه؟
ترانه یک تای ابرویش را بالا داد. بی شک اگر *** دیگری به جز حسام بود رو ترش میکرد. اما

1400/04/16 21:07

حسابِ این دوست و همدمِ دورانِ بچگی همیشه برایش از دیگران سوا بود.
_بر فرضم که اینطور باشه. به تو چه آخه؟
_خجالت نکش دختر.. بگو بهم.. حرف دلت و بزن!
لحن جدی و خنده دارش باعث شد به خنده بیفتد. جا مدادی سفالی را بالا آورد و تهدید گونه گفت:
_برو بیرون حسام . بخدا کله اتو میشکنما.
حسام دست هایش را بالا برد.
_وحشی نشو بابا. اومدم مثلا درد و دل کنیم.
_پاشو برو بذار درسم و بخونم.
نچی کرد و ابرو بالا انداخت. ترانه نفس عمیقی کشید و گفت:
_حد اقل برو در و باز بذار و بیا.
چهره ی حسام به یکباره در هم فرو رفت. خودش را بالاتر کشید و به دیوارِ آن طرفِ تختِ تک نفره تکیه داد.
_همه ی عمرِ من و تو پشت درای بسته گذشته. بعد این همه سال از چی میترسی؟
_از چیزی نترسیدم.. همه حساس شدن. حالا فکر میکنن داریم در مورد امروز حرف میزنیم.
_مگه نمیزنیم؟
ترانه خنده اش گرفت.
_تو روحت حسام. چی میخوای بگی بگو.
_میدونستی پدرت ازم خواسته برم تحقیقِ اون بچه پر رو؟
_خب؟
_خب که خب.. الآن تمام زندگی و آینده ت به من بستگی داره. میتونم بیام و بگم معتاده.. لاته..زن بازه... یا هزار تا حرفِ دیگه.
ترانه با دست چشم هایش را مالید. حوصله ی لودگی های او را نداشت.
_واقعا نمیدونستی میخواد بیاد خواستگاریت؟
دست زیر چانه گذاشت و نچی کرد. حسام متفکر سر تکان داد.
_امیدوارم توزرد از آب در نیاد.
_تو چرا ناراحتی حالا؟
حسام با حالت خاصی نگاهش کرد.
_برا اینکه برام مهمی.. برا اینکه باید بدونم کسی که به خودش جرات داده تک و تنها بیاد و در این خونه رو بزنه به چیش میباله؟ فقط ثروتش؟
ترانه آه کشید.
_خیلی میترسم حسام.. من از این اتفاقای یهویی میترسم!
حسام اخم کرد.
_نترس.. تا جایی که بتونم ته توش و در میارم. فقط..
دوباره ایستاد و مقابل ترانه ، دستش را روی میز گذاشت و از بالا نگاهش کرد.
_راست و حسینی جواب بده ترانه. این یارو همکلاسیت بوده..
_هم دانشگاهی!
_حالا هرچی.. تو هم بهش علاقه داشتی؟
ترانه بی حرف نگاهش کرد. چشمانش قفل شده در نگاه کنجکاوِ حسام ، دو دو میزد. نمیتوانست نی نی لرزان چشم هایش را کنترل کند. سوالِ حسام سوالی بود که حتی خودش هم جوابش را نمیدانست. چشمانِ حسام منتظر بود و زبانِ او برای دادنِ جواب نمیچرخید. عاقبت سر پایین انداخت و آرام گفت:
_نه!
حسام بی حرف سر تکان داد. چند قدم برداشت و همانگونه که به طرف در اتاق میرفت گفت:
_پس زیادم نگران تحقیق و این حرفا نباش. امتحانت و بخون و کاریتم نباشه که چی میشه و چی نمیشه.
ترانه بی آنکه چیزی بگوید نگاهش کرد. کاش میماند و کمی بیشتر اصرار میکرد..آن وقت شاید با کمک حرف های او از این بلاتکلیفی بیرون می آمد و میفهمید

1400/04/16 21:07

توجه و علاقه اش به رادین ، در همین ساعات کوتاه چقدر پیش رفته.
حسام در را باز کرد و بیرون رفت. اما قبل از اینکه در را ببندد ، سرش را دوباره داخل آورد و رو به ترانه گفت:
_در ضمن..بیست ساله که موقع دروغ گفتن سرت و پایین میندازی.. یکم روی خودت کار کن!
مات جمله ی حسام شد و با همان اوضاع و احوالِ در هم ، گیج و سردرگم به درِ بسته ی اتاقش چشم دوخت.
با از جا برخاستنِ ترانه و سپردن ورقه اش به دستِ مراقب ، وسایلش را برداشت و بی تعلل ، ورقه ی نیمه پر را به دست ناظر کنار دستش داد. طول سالن را با قدم های بلند طی کرد و بیرونِ سالن به ترانه رسید. در موازاتش حرکت کرد و همانطور که نگاهش به رو به رو بود گفت:
_میشه یکم حرف بزنیم؟
ترانه نیم نگاهی به او انداخت و مقید گفت:
_منم میخواستم باهاتون حرف بزنم. ولی نه اینجا..
_پس اگه موردی نداره ماشین و از پارکینگ در بیارم و اون طرفِ خیابون منتظرت شم.
ترانه سر تکان داد و رادین همراه با لبخندی رضایتمند به قدم هایش سرعت بخشید.
سه روزِ سختی را پشت سر گذاشته بود. آنقدر استرس داشت و از واکنش ترانه میترسید که در تمام مدتِ این سه شبانه روز به غیر از چند ساعتِ کوتاه ، استراحت دیگری نداشت. همانطور که شهرام قولش را داده بود ، با تمام کسانی که ممکن بود با یاوه گویی و ندانم کاری ، کار را خراب کنند حرف زده بود. مجابشان کرده بود که در صورت هرگونه تحقیق و پرسشی تا جایی جواب بدهند که به آن ها مربوط باشد. میدانست دهان این همه انسانِ داوطلب برای سخن چینی و فضولی را بستن کار آسانی نیست ، اما با این حال ، چاره ای جز اعتماد به شهرام و سپردنِ کارها به او نداشت. فقط امیدوار بود عدم محبوبیت اش میانِ کارمندان ، یک خسارت غیر قابل جبران در زندگی اش به بار نیاورد و مانعی مقابل راهش نشود.
ماشین را درست رو به روی دانشگاه در آن طرفِ خیابان نگه داشت و چشم به درِ ورودی دوخت. ترانه که از در بیرون آمد ، مشتاق و منتظر نگاهش کرد . ادلکنش را از داشبورت ماشین بیرون کشید و چند بار روی کف دستش زد و به صورتش مالید. عطر گرم و شیرین فضای ماشین را دربرگرفت. بی تاب به قدم هایش نگاه کرد و قبل از تکرار شدنِ صحنه ی شیرینِ چند روز پیش ، درِ جلو را برایش باز کرد.
ترانه سوار شد و کوله اش را روی پایش انداخت. رادین یک طرفه نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد. معذب شد. شاید برای کسی در شرایطِ او این کار دیوانگیِ محض بود اما دیگر نمیخواست قربانیِ عقاید اطرافیانش باشد. شاید اگر کمی دیرتر دست میجنباند ، بدون آنکه خودش دخالتی در آینده اش داشته باشد ، همه چیز به تصویب میرسید. گزینه ی رادین برای خانواده اش ، در

1400/04/16 21:07