438 عضو
همین چند روزِ کوتاه به اندازه ی کافی پررنگ شده بود.
_دوست داری کجا بریم؟
_لازم نیست حتما جایی بریم. اگه بتونین ماشین و یه جای خلوت نگه دارین تا حرف بزنیم خوبه.
رادین "بسیار خب" ی گفت و ماشین را به حرکت در آورد. چند صد متر جلوتر ، داخل یک خیابانِ فرعی پیچید و ماشین را در ابتدای یکی از کوچه هایش نگه داشت. با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت و گفت:
_بهت حق میدم افکارت قر و قاطی باشه. قبول کردنِ آدمی مثلِ من تو این مدت زمانِ کوتاه کار آسونی نیست!
ترانه نگاهش کرد. در این هوای مطبوع و غریب حرف زدن هم مانند نفس کشیدن سخت بود. دکمه ی کنار دستش را زد و شیشه ی ماشین پایین آمد. میدانست باید چه بگوید و از کجا شروع کند ، اما از آنجا که برای اولین بار در چنین مواردی با یک پسر حرف میزد ، استرس داشت و راحت نبود. دست هایش را آنقدر در هم پیچید و سکوتش آنقدر طولانی شد ، که عاقبت رادین سربرگرداند و گرم و مطمئن نگاهش کرد.
تلاقیِ نگاهشان باهم ، گرمای وجودش را چند برابر کرد. او به این عسلی های گرم و مشتاق علاقه داشت. این را دیگر مطمئن بود.
_چرا همه چی در موردِ شما انقدر عجیبه؟ وقتی تصویرای تیکه تیکه ای که تو همه ی این دو سال از شما دیدم و با نگاه الآن تون یک جا میذارم دو آدمِ کاملا متفاوت میبینم. نمیتونم درک کنم.
_شاید چون فقط چیزی رو از من دیدی که میخواستی ببینی!
ترانه عمیق تر نگاهش کرد.
_اینطور نیست..
رادین دستی به صورتش کشید و رو برگرداند. در دلش گفت: " لعنت به این کوچه ی خلوت و این فضای تنگ و دونفره!"
_خودتون و جای من بذارین. یه نفر که حتی فکرشم نمیکنین. یکی که حتی به تعداد انگشت هم ازش نگاه مستقیم ندیدین یه دفعه بیاد و بهتون ابراز علاقه کنه. روز بعدش هم تک و تنها بیاد خواستگاری. همه چی مثلِ یه شوخیِ خیلی خیلی بی مزه ست.. زندگیِ من اصلا اینجوری نبود. همه چی اطرافِ من مثل آب روون ، زلال و شفاف بود. تا حالا هیچی منو انقدر نگران نکرده بود. من..
_ترانه؟ خواهش میکنم گوش کن. ببین میدونم.. من همه ی اینا رو درک میکنم. ولی باور کن خیلی خواستم بهت بفهمونم. اگه اون روز به سرم نمیزد و با اون جزوه رو به روت نمی ایستادم شاید هنوزم مثل احمقا تو تلاش بودم که از یه راه غیر مستقیم بهت بفهمونم چقدر میخوامت.
دوباره برگشت و به چشمانِ مظلوم و پر از سوال دخترک خیره شد.
_شرایط منو میدونی.. نمیخوام با به زبون آوردنش چیزی رو ثابت کنم ولی خودت دختری و خوب میدونی اطرافِ من چه خبره. اگه توی همچین فضای بسته ای بیشتر از حد بهت توجه نشون میدادم برای خودت بد میشد. فکر میکردن..
پوفی کشید و آرام گفت:
_فکر کردی برام هوسی.. منم نتونستم طاقت
بیارم. اومدم خواستگاریت چون دو سال بود شب و روز منتظرِ این فرصت بودم. این جرات و مدیونِ حرفای توام. حالا که تونستم یه قدم جلو بذارم خواهش میکنم تو هم یه قدم برای من بردار. اصلا فراموش کن که هم دانشگاهیت بودم. فکر کن یه خواستگارم مثل همه ی خواستگارای دیگه. انقدر فکر کردن روی من غیر ممکنه؟
ترانه لب گزید و سر پایین انداخت. گیج بود.. گیج و سردرگم..
رادین دست برد و چانه اش را لمس کرد. سرِ ترانه به طرفش برگشت. چشم به لب های درشتی که زیر دندان هایش له میشد دوخت. به سنگ های سفید و ردیف حسودی کرد.. میان تب و تابی که به خاطر این حضور نزدیک در دلش بود آرام گفت:
_دوستت دارم. بیشتر از خودم.. بیشتر از خودت.. حتی بیشتر از خدا.. به همه ی مقدسات قسم دوستت دارم ترانه. خواهش میکنم یه فرصت بده. اگه تو رو کنارم داشته باشم همه چی راحت تر پیش میره.
قلب دخترک مانند وزنه ای چند کیلویی سنگین شد. قطار زندگیِ این روزهایش آنقدر سریع حرکت میکرد که میترسید از آن برای همیشه جا بماند. حرف های پسرک تمام تنش را داغ میکرد. حسِ عجیبی بود این حسِ جدید. چیزی مانند داروی بی حسی.. بی خیالش میکرد.. سوالات پررنگِ ذهنش را.. تمام چرا ها را.. همه ی چیز های گنگ در کنار حرف های او معنا پیدا میکرد. دلش میخواست سکوت کند. برای گفتن آمده بود اما دلش شنیدن میخواست. شنیدن حرفی که با حرف های همیشگیِ آدم های زندگی اش فرق داشت. این که برای کسی مانند رادین قابل توجه بود ، لذت داشت!
_نمیخوای چیزی بگی؟
دستی به لبه ی مقنعه اش کشید و گفت:
_چرا تنهایی اومدین خواستگاری؟
صدای نفس کلافه ی رادین را شنید.
_مادرم مجبور شده برای مدتی بره خارج از ایران.. اما تو نگرانِ این چیزا نباش. خب؟
_نمیتونم نباشم.. قبلا هم گفتم که رضایت خاطر و احترام به خانوادم چقدر برام ارزش داره. وقتی شما تنها میاین یعنی یه جای بزرگِ کار میلنگه. من انقدر خام نیستم که متوجه نشم!
رادین دستش را جلو برد و روی دستِ سردِ او گذاشت.
_تو فقط فرصت بده آشنا شیم.. من هر چیزی که بلنگه رو هم درستش میکنم. رضایت تو رو داشته باشم دیگه هیچی برام مهم نیست. هر مانعی و مشکلی باشه پشت سرش میذاریم.
_ترانه مستاصل نگاهش کرد. چرا در کنارِ او اختیار رنگ میباخت؟
_برای رضایت زوده آقای همایونفر.
رادین لبخندی به رویش زد و با طمانینه گفت:
_اتفاقا خیلی دیر موندم. دیگه بیشتر از این صبر کردن منو میکشه!
سکوت ترانه را که دید چشم هایش را باز و بسته کرد و گفت:
_میتونم شمارت و داشته باشم؟
اخم که روی چهره ی ترانه نشست ، لب هایش بیشتر کش آمد و گفت:
_ایرادی داره؟
ترانه بند کوله اش را محکم در دست فشرد. دلش نمیخواست به
همین زودی در مقابل احساسش تسلیم شود. دستگیره را پایین کشید و همانطور که پیاده میشد گفت:
_ترجیح میدم وقتی پدرم تایید کردن آشنایی صورت بگیره.
از ماشین پیاده شد. زیر لب خداحافظی کرد اما همین که خواست قدمی بردارد صدای رادین را شنید که بر خلاف تصورش آرام و آمیخته با لبخند بود:
_این حرف و به فالِ نیک میگیرم ترانه خانوم. اگه از روشای قدیمی و سنتی خوشت میاد منم حرفی ندارم. سوار شو برسونمت.
ترانه چند ثانیه در سکوت نگاهش کرد و گفت:
_ممنون از همینجا با مترو میرم.
_بیا سوار شو ترانه. من اینجا سوارت نکردم که اینجا ولت کنم. هوا سرده!
به تپش های دیوانه وار قلبش لعنت فرستاد.
_میخوام یکم قدم بزنم.
آرام تر لب زد:
_خواهش میکنم.!
لبخند زیبایی روی لب های رادین نشست. سر تکان داد و همانگونه که شیشه ی دودی را بالا میداد گفت:
_به منم فکر کن.
ترانه سر برگرداند. لپ هایش از شدت شرم و حرارت گلگون شده بود. دست سردش را روی صورتش گذاشت و بدون اینکه نگاهی به پشتش بیندازد سرعتش را بیشتر و بیشتر کرد. هوای سرد اسفند ماه ، در این لحظه ها ، برایش گرم تر از مردادِ تابستان شده بود.
سوزن گرامافون را با احتیاط روی صفحه گذاشت و منتظر ماند.. صدای دلنشینِ موسیقی که در فضا پیچید ، چشمانش را با لذت بست و خودش را هماهنگ با ریتمِ آرامِ آهنگ تکان داد. گیلاس پایه بلند را ماهرانه وسط دو انگشتش نگه داشته بود و آن را هم همراهِ خودش تکان میداد. صدای خش دار و بی کیفیتِ مرد که بلند شد ، رو به شهرام ابرو بالا داد و با حالتی نمایشی لبش را گاز گرفت. شهرام دیگر تحمل نکرد و پقی کرد.. سالن از صدای خنده ی هر دو منفجر شد.
شهرام گیلاس را تا ته سر کشید و با چهره ای جمع شده گفت:
_فکر میکردم تو خونه تکونیِ امسال پروین جون این یه تیکه رو هم بذاره روی باقی وسایلا... لامصب چند سالشه؟
رادین نگاهی دوباره به گرامافون بزرگ و عتیقه انداخت و لبخند یکطرفه ای زد.
_جهازشه.. دیگه خودت حساب کن!
_ولی خوبه.. حداقل یکم تنوعه!
رادین آرنجش را روی میزِ بلند گذاشت و همانطور که پیک ها را از نوع پر میکرد گفت:
_برای پروین بیشتر از اونیه که فکرش و بکنی.. کلا هر چیزی که من باهاش مشکل داشته باشم نور چشمیشه!
شهرام پوزخند زد.
_شایدم چون نور چشمیِ یکی دیگست حتی دست به دکورشم نزده!
این بار رادین پورخند زد. گیلاسش را دست گرفت و ضربه ای به گیلاسِ شهرام زد.
_این و میخورم به سلامتیِ نفسم...
_مردِ حسابی تو که همشو برا نفست بالا رفتی!
دست به لبه ی گیلاس کشید و از فکرِ ملاقاتِ دیروزش با ترانه لبخند به لبش نشست.
_خیلی میخوامش شهرام.. دستِ خودم نیست.
_کاملا متوجه ام دستِ خودت
نیست!
_تیکه میندازی؟
شهرام با چنگال مقداری زیتونِ پرورده داخل دهانش گذاشت و گفت:
_من غلط کنم به ارباب تیکه بندازم.
لبخندِ رضایتمند دوباره روی لب های رادین نشست. از میز فاصله گرفت و روی مبل تک نفره ی کنار پنجره ی بزرگ نشست. سرش را به پشت تکیه داد. بدنش گرم شده بود و سرش حسابی گیج میرفت. با حالی عجیب گفت:
_وای که اگه الآن اینجا بود..
با دست ضربه ای به رانش زد و رو به شهرام با چشم های نیمه باز و خمار گفت:
_همینجا..
گیلاسش را بالا آورد و با لبخندی خاص و غرق در لذت گفت:
_و بازم به سلامتیِ نفسم..
شهرام پوفی کشید.
_بریم حیاط یکم قدم بزنیم؟ شاید خیالِ این لیلی یکم از سرت بیفته!
_میترسی مست شم؟
_نمیترسم چون همینجوریشم مستی.. پاشو مردِ حسابی.
سرِ پا ایستاد و گیلاسِ خالی را روی میز کنارش گذاشت.
_من با این چیزا مست نمیشم شهرام.. اونی که قراره مستم کنه یکی دیگست..
شهرام سر تکان داد.
_مخ نداری دیگه.
_میشه اون صدا رو کمتر کنین؟
هر دو به طرف پروین سر چرخاندند. پروین نگاهی به میزِ بساطشان انداخت و عصبی جلو رفت. سوزن را از روی صفحه برداشت و رو به رادین گفت:
_هنوزم یاد نگرفتی تو هر شرایطی چه موسیقی ای گوش بدی.
رادین پوزخند زد.
_من خیلی چیزا رو یاد نگرفتم مامان. برا یاد گرفتن هم دیر موندم!
پروین بی توجه به او به سمت شهرام سر چرخاند و سرد و بی انعطاف گفت:
_شب خوبی بود.. به پدرت سلام برسون!
شهرام با اندکی مکث نگاهش را بینِ او و رادین چرخاند. سپس گیلاس را روی میز گذاشت و گفت:
_منم کم کم داشتم رفع زحمت میکردم..
نگاهی به رادین انداخت و همانگونه که دور از چشم پروین انگشتش را به حالت تهدید روی گردنش میکشید گفت:
_فردا میبینمت و باقی حرفا رو میزنیم. شب بخیر.
رادین بی حرف تا کنارِ در همراهی اش کرد. دست روی شانه اش گذاشت و کنار در ورودی ایستاد.
_شرمنده.
_بیخیال.. فقط مواظب باش باز تیر نخوری که من نا ندارم فردا گلوله از تنت بیرون بکشم.
رادین نیمچه لبخندی زد و گفت:
_حواست به همه چی باشه. سفارش نکنم شهرام.
_خیالت تخت.. مو لای درزمون نمیره.
رادین دستش را فشرد و خداحافظی کرد. وقتی دوباره به سالن پذیرایی برگشت پروین دست به سینه ، همان جای قبلی ایستاده بود. خواست از کنارش بگذرد که مانند همیشه لحن طلبکار پروین متوقف اش کرد.
_چند بار باید بگم از این بزمایی که با دوستات توی خونه راه میندازی خوشم نمیاد؟
_تو دقیقا از کدوم اخلاقِ من خوشت میاد؟
پروین انگشتانش را در هم قفل کرد و سرش را بالا گرفت.
_خیلی گستاخ و بی تربیت شدی رادین!
_تا وقتی یاد نگرفتی برام مادری کنی وضع همینه.
_صدهزار بار گفتم بازم میگم. اون دختر وصله ی ما
نیست.
صدای رادین بی اختیار بالا رفت.
_اون دختر اسم داره مامان. ترانه.. اسمش ترانه ست.
_هرکیه و هر چیه به من مربوط نیست. به تو هم مربوط نیست.
رادین نزدیک رفت و از میان دندان هایش گفت:
_تمومش کن!
_هیچ میدونی وقتی پی به شرایطت ببره چی میشه؟ میخوام بدونم وقتی از اتفاقایی که تو گذشته افتاده مطلع بشه بازم حاضر میشه زنت بشه یا نه!
رادین عصبی و هیستیریک موهایش را کشید. چشم های پروین از ترس لرزید اما خودش را نباخت. این نمایش مسخره باید تمام میشد.
رادین فریاد کشید و ستون های خانه لرزید.
_نمیفهمه.. نمیذارم بفهمه. حتی اگه بفهمه هم نمیذارم چیزی عوض بشه. دوسش دارم.. زنم میشه. اجازه نمیدم اتفاقی جز این بیفته!
پروین با تاسف سر تکان داد.
_وقتی تب تندت خاموش بشه خودت پشیمون میشی رادین. دیر میفهمی ولی بالاخره میفهمی اون دختر گروه خونیش به این خونه و خونواده نمیخوره!
میز بزرگِ وسطِ خانه تنها در چند لحظه ی کوتاه واژگون شد.. نعره های پشتِ سر همِ رادین چهارستونِ خانه را لرزاند. مجسمه های بزرگ تکه تکه شدند و پروین میانِ آواری از وسایلِ خانه ، با چشمانی وحشت زده ایستاد. در چشمانِ رادین باز همان طوفانِ چند سال پیش به پا شد. به طرف پله ها رفت و با همه ی وجود فریاد کشید:
_این خونه و خونواده با همه چیزش ارزونیِ خودت. بگیر بذار روی سرت و حلوا حلواش کن. من دیگه نیستم.
پروین پشت سرش با ترس پله ها را بالا رفت. رادین وارد اتاق شد و مشغول کندن عکس ها از روی دیوار شد. پروین با ترس گفت:
_یکم آروم باش رادین. حرف میزنیم. حل اش میکنیم. تو الآن حالت خوب نیست. تحت تاثیر الکلی.
رادین عکس ها را با شدت کنار پای او روی زمین کوبید و فریاد زد:
_اینا بچه بازیه نه؟ اینایی که شدن همه ی زندگیِ من برای تو همیشه بچه بازی بودن مگه نه؟ من بیخودم.. حسرتای زندگیم بیخودن.. همه چیزم برای تو بیخوده!
پروین سرش را پایین انداخت. دخترکِ داخلِ عکس موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و اغواگرانه چشمک میزد. دسته ی عکس ها را روی میز گذاشت و جلو رفت. رادین دو دستش را روی لبه ی میز گذاشته بود و قفسه ی سینه اش از خشم بالا و پایین میشد. دست روی بازویش گذاشت.
_آروم باش.
_نمیتونم آروم باشم مامان. نمیتونم. وقتی مثل بی پدر و مادرا رفتم خواستگاری و با نگاه یک مشت آدمِ بیخورد و سطحی نگر تحقیر شدم فهمیدم هیچ وقت نمیتونی برام مادر باشی.
به طرفش برگشت و شانه ی پروین را دست گرفت. قطره های درشتِ عرق روی صورتش ، وحشت پروین را بیش از پیش کرد.
_نمی بخشی نه؟ نه تو و نه اون هیچ وقت نمی بخشینم. میخواین حالا با ترانه مجازاتم کنین؟ چرا مامان هان؟ مگه غیر از اینه که با
ترانه دوباره خودم و پیدا کردم؟ مگه غیر از اینه که اگه اون نبود منم نبودم؟ جای شکرته؟
پروین دست روی میز کوبید.
_بس کن رادین.. تو رو به خدا دیگه بس کن.
رادین با چشمان اشک بار نگاهش کرد. سرش را تکانی داد و میان اشک و خشم گفت:
_من از ترانه نمیگذرم مامان.. ولی از تو و از این زندگی میگذرم.. یک بار گذشتم.. بازم میگذرم!
عکس ها را برداشت و از کنارِ پروین گذشت. اما هنوز پا از اتاق بیرون نگذاشته بود که صدای پروین را شنید.. صدای مقتدری که برای اولین بار اینگونه توام با عجز بود!
_باهات میام خواستگاری... به خواستت تن میدم ولی نه برای رسیدنت به عشقت.. فقط برای اینکه یه روزی خودت بفهمی چه غلطی کردی و پشیمونی رو توی چشمات ببینم. ولی قسم میخورم اون روز هیچ کاری برای تو و اون دختر نکنم. قسم میخورم رادین!
پاهای رادین از بهت و ناباوری به زمین چسبید. پروین فاصله ی میانشان را تمام کرد و کنارش ایستاد. سپس بدون اینکه نگاهش کند گفت:
_شماره ی پدرش و بنویس و برام بیار.. برای فردا شب ازشون وقت میگیرم!
طوفان خوابید.. چشمان خروشانش ستاره باران شد. با حیرت و حالی وصف نشدنی به قدم هایی که هر لحظه دورتر میشدند چشم دوخت.. عکس ها را بالا آورد. چشم بست و لب هایش را روی لب های سرخِ دخترک گذاشت.. دلش آرام گرفت.. به همین زودی آرام شد. مانند بره ای گم شده و زخمی که بعد از مدتی طولانی آرامش را دوباره میان آغوش گرم مادرش می یافت.
هوا بهاری و صاف بود.. خورشید به زیبایی و با عظمت میانِ آسمانِ بهار خودنمایی میکرد. زمستانِ امسال به طرز شگفت انگیزی ، سریع و بی وقفه به استقبالِ بهار رفته بود.. بهاری که قرار بود بهاری تازه از زندگیِ ترانه باشد.
وقتی در خلوت مینشست و به دو ماهِ اخیر زندگی اش فکر میکرد ، تمام لحظات سپری شده اش را روی دورِ تند و عجیبی میدید. حضورِ رادین در زندگی اش سه ماه پیش ، دقیقا در همین روزها پررنگ شده بود.. اوایل بهمن ماه بود که رادین در آن روزِ سرد رو به رویش ایستاد و جزوه اش را مقابلش گرفته بود. هنوز آن روز را با تمام جزئیاتش به یاد داشت. روزی که انگار نقطه ی عطف زندگی اش شد. چرا که از بعدِ آن روز دیگر هیچ چیز در زندگی اش مانند قبل نبود!
اعتراف باور نکردنیِ رادین... خواستگاری اش... فشارهای زیرپوستیِ مادرش و دل نگرانی های پدر.. و در آخر روز خواستگاریِ رسمی که در کنار تحقیقاتِ موفق و قابل قبول پدرش در مورد رادین و حرف های محکمِ پروین ، همه چیز را با نظم و مرتب سر جایش نشانده بود.
پروینی که شاید در تمام مدت مراسم ، حتی سه بارِ درست و حسابی هم به چهره اش نگاه نکرده بود.. کسی که در کلامش رنگی از محبت و صمیمیت
دیده نمیشد. اما به همان مقدار مقتدر و قابل احترام بود. حرف هایش مانند چکشی محکم و قدرتمند بر میخِ هر تردید و سوالی فرود می آمد و نگاه ها را به تحسین وا میداشت. به درخواستِ او مهریه ی قابل توجهی برای این عقد در نظر گرفته شده بود...مهریه ای که شاید برای خانواده ی او ، برابر با یک زندگی بود. اعلام کرده بود که به هیچ عنوان موافق دورانِ نامزدی نیست و وقتی با مخالفتِ صادق در این مورد رو به رو شده بود ، طی صحبتی طولانی و تبادل نظرهای متعدد ، قرار بر این شده بود که دو ماه ، برای آشناییِ بیشترِ ترانه و رادین در نظر گرفته شود. همین مدت کوتاه هم نامزدی به حساب بیاید و در اول اردیبهشت ماه ، در صورت عدم وجود مشکل و اختلافی ، مراسم عقد و عروسی با هم برگزار شود. مراسمی که از همان ابتدا پروین در ساده و اصیل بودنش تاکید کرده بود. به چشم های مادر ترانه خیره شده بود و با اقتدارِ هر چه تمام تر گفته بود "فقط اقوامِ درجه یک... مهمان های ما هم نهایاتا بیشتر از شصت نفر نخواهند بود"
_سرت و بیار تو خانومم سرما میخوری!
نفس عمیقی کشید و روی صندلی صاف نشست. رادین مشغولِ رانندگی بود و هراز گاهی با لبخند نگاهش میکرد.
_هوا خیلی خوبه.. توی تهران همچین هوایی رو نفس کشیدن خیلی به ندرت پیش میاد!
رادین دستش را گرفت و نزدیکِ لب هایش برد. بوسه ی داغی که روی دستانش نشاند ، رنگ چهره ی دخترک را به سرعت تغییر داد. دستش را آرام پس کشید و آرام تر گفت:
_حواست باشه. تصادف میکنیما.
_اگه قرار باشه اینجوری و کنارِ تو بمیرم من که راضی ام.. تو راضی نیستی؟
ترانه بی حرف نگاهش کرد. در طولِ این مدت دوماهه آنقدر او و ابراز احساساتش را شناخته بود که فرقِ میانِ راست و شوخیِ حرف هایش را تشخیص بدهد. گاهی جملاتی عجیب و ناراحت کننده را ، آنقدر جدی و بی پروا میگفت که از جدیت کلامش لرز بر اندامش می افتاد. این جمله هم یکی از همان جمله ها بود. به منظره ی بیرون خیره شد و گفت:
_ترجیح میدم روزِ قبل از عروسیم به چیزای مزخرف فکر نکنم.
رادین آرام خندید و ماشین متوقف شد. درهای آهنی به آرامی باز شدند و سرازیریِ مارپیچِ پارکینگِ عمارت را طی کردند. رادین ماشین را گوشه ای از پارکینگِ بزرگ و سرپوشیده پارک کرد و قبل از آنکه ترانه بخواهد پیاده شود دست روی پایش گذاشت.
_میتونی اجازه ی شام و از پدرت بگیری؟ خودم بعد از شام میرسونمت خونه!
ترانه بی میل نگاهش کرد. دلش نمیخواست برقِ خوشحالیِ نگاهِ او را خاموش کند اما دوست داشت شامِ آخر را در کنارِ خانواده اش باشد. لبخند محزونی زد و سعی کرد لحنش راضی کننده و میسر باشد!
_خیلی کار دارم رادین. همین چند ساعتی
هم که برای اومدن و رفتنم به اینجا میگذره فرصت کلی کار و ازم میگیره. باید حموم برم.. زود بخوابم که بتونم صبحِ زود پاشم.
رادین لبش را با تاسف بالا کشید و سر تکان داد.
_باشه.
همراهِ هم از پارکینگ خارج شدند و به طرف عمارت راه افتادند. دالانِ انتهای پارکینگ به حیاطِ بزرگ و سنگفرش شده منتهی میشد. با دیدن صندلی های روکش دار و نباتی رنگ. دست هایش را بر هم کوبید و با ذوق جلو رفت. حیاط به زیباییِ تمام تزئین شده بود. چرخی میانِ میز و صندلی ها زد و با شوق گفت:
_دقیقا همونیه که توی کاتالوگ انتخاب کردیم. از رنگِ روکش ها بگیر تا حتی مدلِ چیدنشون.
رادین دست به سینه نگاهش کرد.
_مگه جرات داشتن همونی که میخواستی رو نچینن؟ دفتر و روی سرشون خراب میکردم!
ترانه با خوشحالی دست جلوی دهانش گذاشت و چشمانش را برای بار هزارم میان وسایل چیده شده به حرکت درآورد. با دیدن صندلی های بلند و کشیده ی عروس و داماد قلبش به یک باره فرو ریخت. حس عجیبی دل و جانش را فرا گرفت. داشت عروس میشد! به همین سادگی.. شاید اگر سه ماه پیش کسی میگفت قرار است سه ماهِ دیگر عروسِ این خانه و خانواده شوی از ته دل میخندید. آنقدر در خودش غرق بود که نفهمید دستانِ رادین کی دور تنش حلقه شد. صورتش را کنار صورت خودش حس کرد و صدایش را شنید که با محبت گفت:
_بذار فقط امشبِ لعنتی تموم بشه. بهت نشون میدم دنیای با من بودن چقدر قشنگ تر از این چیزای کوچیکه.
ترانه با خجالت سر پایین انداخت. رادین مقابلش ایستاد و دستانش را در دست گرفت.
_قول میدم انقدر دوستت داشته باشم که دیگه حالت از عشق و عاشقی بهم بخوره.
ترانه خندید و ضربه ای به بینیِ او زد.
_اینا رو میگی شاید پشیمون بشما.. هنوزم وقت دارم!
سپس دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با خنده عقب عقب رفت.
_یا اصلا شاید همین الآن در رفتم. اون وقت تو میمونی و کلی خرج روی دستت!
رادین که به طرفش قدم برداشت ، سرعتش را بیشتر و بیشتر کرد. تا جایی که او میان صندلی های چیده شده میدوید و رادین به دنبالِ او.. برای اولین بار در زندگی اش اینگونه خوشحال بود و از ته دل میخندید. پیش رویش یک زندگی جدید بود و کنارش مردی که عشق و علاقه ، از قلبش و جانش لبریز بود.
کنار پله های عمارت ایستاد و دست روی دلش گذاشت. بدنش خیس از عرق بود و قلبش به شدت میکوبید. رادین که خواست چند قدم جلو بیاید دستش را بالا گرفت و با التماس گفت:
_تو رو خدا بسه... دارم پس میفتم!
لبخند از لب های رادین پر کشید و حالت چهره اش به یکباره عوض شد. ترانه مسیر نگاهش را دنبال کرد و به پشت چرخید. پروین دست به سینه و اخمو میان پله ها ایستاده بود. بی اراده شالش را که از سرش
افتاده بود ، روی سرش مرتب کرد و سلام داد. پروین برایش آرام سر تکان داد و رو به رادین گفت:
_انقدر کار هست و انقدر من دست تنها هستم که به جای بازی های بچگونه یکم مسئولیت پذیری کنی. مگه نه؟
ترانه خجالت زده سر پایین انداخت. هیچ گاه به خاطر یک رفتار بچگانه اینگونه شرمنده نشده بود. رادین کنارش ایستاد و انگشتان سردش را دست گرفت.
_فکر نمیکنم کار زیادی مونده باشه. میز و صندلی ها که چیده شدن. مابقی کارا رو هم که انجام دادیم. کیک و شیرینی و میوه هم که مربوط به فرداست. دقیقا باید چیکار کنم؟
پروین نگاهی گذرا به دست های در هم قفل شدشان انداخت و گفت:
_وقتی میگم کار برای انجام زیاده منظورم به کارای خدماتی نیست. این خونه به اندازه ی کافی خدمه داره. چیزی به رسیدنِ مهمونا نمونده. من مجبورم اینجا بالای سر زینت و مابقی بمونم. یک نفر باید برای استقبال بره فرودگاه یا نه؟
رادین نفسش را عصبی بیرون داد.
_خیلی خب یه دوش بگیرم میرم.
سپس دست ترانه را کشید و از کنار پروین گذشت.
_ترانه؟
ترانه ایستاد و به پشت برگشت.
_بله؟
_لباس عروست و آوردن و گذاشتن توی اتاق خوابتون. یه نگاهی بهش بنداز اگه چیزی کم و کسره تو فرصتی که تا فردا هست حلش کنن.
شادی و شوقِ خوابیده زیر پوستش ، دوباره بیدار شد. لبخند وسیعی زد و با هیجان گفت:
_چی میتونه کم باشه؟ وقتی پروبش کردم همه چی عالی بود!
پروین بی حرف از کنارش گذشت و قبل از آن ها وارد خانه شد. تحمل رفتار بچه گانه ی آن دو دیگر داشت غیر ممکن میشد.
ترانه پله ها را با هیجان بالا رفت و بی توجه به صدا زدن های رادین خودش را به اتاقِ بزرگ رساند. تنها جایی که رادین از همان روزِ اول اجازه ی دیدنش را به او نداده بود. انقدر هیجان داشت و انقدر خوشحال بود که توجهی به تلاش رادین نکرد و در را به یک باره باز کرد. از دیدن چیزی که پیش رویش بود دهانش از حیرت باز ماند. پاهایش خشک شد و به زمین چسبید. باورش نمیشد. نگاهش را دور تا دورِ اتاق بزرگ به گردش در آورد.. اتاق که نه.. رسما یک خانه ی کوچک بود.. یک سوئیتِ مجزا!
هر چه جلوتر میرفت حیرت زده تر میشد. رویا که میگفتند همین بود؟ قطعا این اتاق تکه ای از بهشت خداوند بود.
دست های رادین دور کمرش حلقه شد.
_آخه چرا انقدر عجولی تو؟
مسخِ زیباییِ رو به رویش شد. آنقدر که قدرت جواب دادن نداشت. نفس های گرمی که با پوست گردنش برخورد کرد ، او را از آن بُهت و ناباوری بیرون کشید و وارد حال و هوای تازه ای کرد.
_همه ی تلاشم و کردم که تا شبی که مالِ من نشدی اینجا رو نبینی..
بوسه ای روی گردنش نشاند و افزود:
_ولی آخر فوضولیت کار دستت داد.
قلبش فرو ریخت.. نگاهش را به تخت بزرگ و
فیروزه ای رنگ رو به رویش دوخت. پرده های سفید و حریر رنگی که از بالای تخت تا کناره هایش به صورت آبشاری ریخته بودند و حجله ای بی نظیر را ساخته بودند.. شمع های کوچک و خاموشِ کف اتاق... گل های خشک و معطرِ روی تخت و دکورِ بی نظیرِ اتاق...
از تصورِ شبی که قرار بود در این فضای بی نظیر ، دنیای دخترانه اش را برای همیشه در خود حل کند گرم شد.. حال دلش بد شد.. دلشوره و استرس به دلش چنگ انداخت و نفس هایش به شماره افتاد.
رادین با زیرکی پی به حالتش برد. صورتش را میان دستانش گرفت و دقیق نگاهش کرد. چشمانِ پر شوقِ دخترک حالا هاله ای از نم داشت.
_منو نگا.. میترسی ترانه؟ اینجا ترسوندت؟
ترانه به معنیِ "نه" سر تکان داد و همزمان قطره ای اشک روی گونه اش سُر خورد.
_خیلی قشنگه..
رادین سرش را جلو برد و اشکش را بوسید.
_پس چرا گریه میکنی فدات شم؟ چیزی ناراحتت کرد؟
بغض عجیب و سمجِ گلویش را پس زد و دوباره نگاهی کلی به اتاق انداخت.
_نه اصلا.. فقط..
نفس عمیقی کشید.
_حس عجیبیه.. شاید باید دختر باشی تا درک کنی چی میگم. جدا شدن از خونه و خونوادم.. از دست دادنِ اون اتاقِ ساده که تقریبا همه ی عمرم توش گذشت.. این خونه.. تو.. نمیدونم رادین. انگار هنوز نتونستم هضم کنم.. همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد.
دست هایش پایین افتاد و همزمان خودش را میان آغوش رادین یافت.
_خوب گوش کن .. اینجا فقط یه اتاق نیست. اینجا شروع زندگیِ تو با منه... یه دنیای جدید... یع دنیا که از همینجا شروع میشه ترانه. همین جایی که ایستادی.
موهای دخترک را بوسید و آرامتر زمزمه کرد:
_و اونجا.. جایی که قراره فردا من و تو روح و جسممون یکی بشه!
ترانه چشم بست و با خجالت چنگی به لباسِ رادین زد . وقتی که سر روی سینه ی او میگذاشت ، صدای کوبش دیوانه وارِ قلبش ، دلش را آرام میکرد. او در همین مدتِ کوتاه ، به همین کوبش های عجیب و همیشگی دل بسته بود.
_حالا اجازه میدی تا تو یه نگاه به پاکتِ روی میز بندازی من یه دوش بگیرم و برم دنبال مهمونا؟
از او فاصله گرفت و با لبخند شیطنت باری افزود:
_یا ترجیح میدی در و قفل کنم و یه تمرینِ کوچولو برای فردا بکنیم تا ترست بریزه؟
سرش را جلو برد و به تیغه ی بینیِ ترانه مالید.
_بعدش میتونم برم دوش بگیرم.
ترانه به سرعت و یک باره از او فاصله گرفت. آنقدر سریع که صدای خنده ی رادین بلند شد. صورتش داشت میانِ حرارت و آتشِ شرم میسوخت. خودش را کنارِ بسته ی روبان پیچ شده رساند ، و از گوشه ی چشم دید که رادین با لبخند به طرفِ اتاقکی که حدس میزد سرویس حمام و دستشویی باشد رفت.
برای بارِ هزارم ، درِ جعبه ی سفید رنگ را برداشت و دست روی دانتلِ نفیسِ پیراهن کشید. چشمانش
پر و خالی شد. نفسش بند میرفت وقتی خودش را میانِ این لباس سفید تصور میکرد. صدای پر از بغضِ ترنم را از کنارش شنید.
_خیلی قشنگه!
نگاهش کرد.. شاید در تمام مدتِ زندگی چشمانِ خواهرش اینگونه پر از اشک نشده بود. لبخند محزونی زد و نگاهش را دوباره به لباسِ عروس دوخت.
_آره خیلی..
_چقدر زود گذشت.. انگار همین دیروز بود که برای مدرسه رفتنِ من و تنها موندنت تو خونه نق نق میکردی!
_تو هم که همیشه با بدجنسی یه لوس بهم میگفتی و بدون اینکه توجیهم کنی میرفتی..
ترنم با حالت خاصی نگاهش کرد. دست جلو برد و روی دستِ او گذاشت.
_میدونم خواهرِ بی اعصابی ام.. اما خوب میدونی که دوستت دارم. میدونی مگه نه؟
ترانه با محبت چشم روی هم گذاشت.
_شک نکن.
اشک از چشمان ترنم چکید. دست روی برآمدگی بزرگِ شکمش گذاشت و با حسرت گفت:
_اگه دوهفته صبر میکردی خواهر زادت هم توی عروسیت بود!
_تو که شرایط پروین خانوم و شنیدی.. به خاطر اینکه مهموناشون فقط این ماه از سال میتونن مرخصی بگیرن و بیان ایران اصرار داشت مراسم و این ماه بگیریم.
به نقطه ای نامعلوم خیره شده و افزود:
_وگرنه اگه دستِ من بود دلم میخواست یکم بیشتر نامزد بمونیم.
_مشکلی پیش اومده مامان جان؟
سر بلند کرد و نگاهی به گلی انداخت. چقدر دلش برای اینگونه بی اجازه وارد شدنش تنگ میشد. لبخندی زد و همانگونه که داخل شدندش را تماشا میکرد گفت:
_نه.. چه مشکلی؟
_پس چرا دلهره داری مادر؟ سر سفره هم غذای چندانی نخوردی. باید برای فردا انرژی داشته باشی.
نفسش را پر صدا بیرون داد.
_یکم دلهره دارم.. فقط همین!
گلی رو به ترنم کرد و آرام گفت:
_یه چایی به پدرت و علی آقا بده تا ما هم بیایم.
ترنم "چشمی" گفت و بی درنگ برخاست. ضربان قلب ترانه شدت گرفت. این خلوتِ دو نفره را خوب به یاد داشت.. خلوتی که چند سالِ پیش در همین اتاق و میان مادرش و ترنم برپا شده بود. انگشتانش را در هم پیچید و سر پایین انداخت.
_کارات و انجام دادی مامان؟
_بله..
گلی سر کج کرد و با چشمانی نمناک به لباسِ عروس خیره شد.
_مدلش خیلی قشنگه ولی سادست.. خیلی ساده..
پر بغض افزود:
_درست مثلِ خودت!
ترانه اشک و بغض را با زور پس زد.
_انتخاب خودم نبود.. پروین خانوم اصرار داشت اینو بپوشم.
گلی غرق در فکر لب زد:
_زن عجیبیه..
_من که تا به حال ازش بدی ندیدم.. یکم سرده ولی نه فقط با من.. حتی با پسر خودش و طراوت هم اینطوریه!
_مادرشوهر هر وقت که باشه مادرشوهره دخترم. درسته مادرِ دومه.. ولی کافیه که فقط یکبار بی حرمتی و کم احترامی ببینه. اون وقته که اگه دنیا رو هم بسیج کنی نمیتونی مقابلش بایستی. اون پروین خانمی که من دیدم ، خیلی باید تلاش کنی تا جات تو دلش باز بشه
مادر..
دست روی زانوی ترانه گذاشت و افزود:
_شوهرت و توی دستت نگه دار. اگه اون و رضایتِ اون و داشته باشی هیچی زندگیت و تهدید نمیکنه. خودت و با شوهرت بیمه کن ترانه. انقدر بهش نزدیک شو که جایی برای نفوذ پروین نمونه.. متوجهی چی میگم؟
ترانه کمی در خودش جمع شد.
_رادین بچه نیست که مامان. من مطمئنم میتونه توازن و برقرار کنه. پروین خانم و من جامون تو زندگیِ رادین جداست. اون مادرشه و من زنش. هیچ کدوم قرار نیست جای اون یکی رو بگیره!
گلی پوزخند زد:
_این چیزیه که تو میبینی. منی که هزار تا پیرهن پاره کردم دارم بهت میگم. همین اولِ زندگی افسارِ مردت و با محبت دست بگیر. مرد با محبت موم میشه. دیوار میشه برات.. سپرِ بلا میشه..
دستِ مادرش که روی صورتش نشست ، با اطمینان چشم بست و با گفتن "چشم" کوتاهی آرزوی بسته شدنِ بحث را کرد. اگر آسمان و زمین یکی میشدند هم ، عقایدِ او و مادرش یکی نمیشد. برای او مرد سپرِ بلا نبود.. دیوارِ حمایت نبود.. او مرد را جوانه ای سبز و نیازمند به مراقبت میدید. جوانه ای که با محبتِ زن روز به روز رشد میکرد و قد میکشید..تا جایی که تبدیل به درختی بزرگ و تنومند میشد. درختی که صاف و محکم.. استوار و سبز ، تکیه گاه زندگیِ زن میگشت.. یک سایه ی نفیس.. یک هوای مطبوع و یک حضورِ آرامش بخش و با عظمت.
گلی جعبه ی سفید رنگ را از میان برداشت و کمی به او نزدیک تر شد. لب تر کرد و آرام و محتاط گفت:
_میخوام چیزایی رو بهت بگم که شاید به دردت بخوره. میدونم خجالت میکشی.. سختته.. ولی من مادرم و وظیفه ام آگاه کردنِ توئه.
ترانه با خجالت سر تکان داد و گلی لب به سخن گشود. او گفت و دست های ترانه خیس از عرق شد.. او راه و چاه نشون داد و صورتِ دخترک از شرم کبود شد. آنقدر گفت و گفت که تحملش سر آمد. آرام که نشده بود هیچ ، با حرف های مادرش استرسش دوچندان نیز گشته بود. رویش نمیشد بگوید تمامِ این موارد را ، علمی تر و جامع تر ، لا به لای درس های دانشگاه پاس کرده است.. یا آنقدر گوش هایش مهمانِ صحبت های همکلاسی های متاهلش شده است که نقطه ی تاریکی برایش نمانده باشد! به احترامِ او سکوت کرد و اجازه داد نگرانی های مادرانه اش در آخرین شبِ با هم بودنشان ، اینگونه برطرف شود.
وقتی مادرش سرش را بوسید و بیرون رفت ، دوباره با افکارش تنها ماند. شب به پایان نمیرسید.. انگار که این شبِ بلند قسم خورده بود برایش به اندازه ی صد سال سپری شود. پنجره ی اتاقش را باز کرد و به کوچه ی خلوت و تاریک خیره شد. آنقدر سکوتِ شبانه ی این اتاق را دوست داشت که چشمانش از تصورِ از دست دادنِ همیشگیِ این آرامش پر از اشک شد.
با تقه ای که به در خورد ، سریع دست روی
چشمانش کشید و منتظر شد. ساعت از دوازده گذشته بود و چراغ های خانه خاموش بودند. خیال میکرد همه خوابیده باشند اما میانِ تاریکی روشنیِ اتاق ، چشمانِ سرخِ پدرش بارِ دیگر به او فهماند ، که هنوز هم نگرانی هایشان در این خانه با هم برابر بود. مگر میشد ذهنِ و دلش پر از تشویش باشد و خواب به چشم های صادق برود؟ نزدیک شدنِ پدرش را دید و بار دیگر دست روی چشمانش کشید. آرام گفت:
_چرا چراغ و روشن نکردی بابا؟
صادق نزدیک شد و گفت:
_بذار خاموش بمونه. نه تو اشکِ منو ببین. نه من اشکِ تو رو!
لحن پدرش در عینِ شوخ بودن پر از غم بود. دستِ پدرش که روی کمرش نشست ، سر روی کتفش گذاشت و دوباره به تاریکیِ کوچه خیره شد.
_دلم برای اینجا تنگ میشه!
_نباید تنگ بشه.. کفتری که پر زد و رفت سرِ یه بومِ دیگه دیگه کفترِ همون بومه. نبینم برای هر چیزی قهر کنی و بیای اینجا ها!
ترانه خندید.. پربغض و درد..
صادق موهایش را عمیق بویید.
_هنوز وقت داری بابا.. من طاقت ندارم اینجوری ناراحت ببینمت. اگه تو نخوای دنیا هم بخواد نمیتونه تو رو از این خونه ببره. میدونی دیگه نه؟
در سکوت به چهره ی نیمه تاریک پدرش خیره شد. تلالوی اشک را در چشمانش دید.
_دلت لرزید که دست و دلِ منم برای مانع شدن لرزید دخترم.. اگه دلت رضا نبود هیچ وقت راضی نمیشدم.
چیزی به بزرگیِ گردو در گلویش گیر کرد. تنها توانست به آرامی سر تکان بدهد. صادق بوسه ای بر پیشانی اش نشاند.
_هر وقت هر اتفاقی افتاد بدون یه پدر داری که برات جونشم میده. زورم بهشون میرسه. زورِ یه پدر به همه ی عالم و آدم میرسه. فکر نکن مقابل قدرتشون کم میارم.
_هیچ اتفاقی نمیفته بابا.. نگران نباش!
_خوشبخت شی دخترم. من ازت راضی بودم. خدا هم ازت راضی باشه!
دیگر طاقت نیاورد. خودش را در آغوش پدرش انداخت و اشک هایش شانه های فرو افتاده ی مرد را خیس کرد. شانه ای که در سکوت و آرام میلرزید. وقتی هر دو در آغوشِ هم آرام شدند ، صادق دستی به صورتِ خیسِ او کشید و میانِ گریه با خنده گفت:
_اگه مادرت بفهمه شبِ قبل از عروسی به گریه انداختمت کلاهم پس معرکه ست.
ترانه خندید و بوسه ای روی گونه اش کاشت.
_بخواب گلِ بابا. دیگه به هیچی فکر نکن.
ترانه چشمِ آرامی گفت و در سکوت بیرون رفتنش را تماشا کرد. قلبش سبک شده بود. درست مانند پرِ کاه. حرف های پدرش آرامش را در وجودش سرازیر ساخته بود. حضورش چه نعمت بزرگی بود! روی تخت نشست و بالش اش را در آغوش گرفت. این اتاقِ خاموش امشب قصدِ جانش را کرده بود. جرقه ای آنی در ذهنش زد و لبخند بر لبهایش نشاند. بالشش را دست گرفت و آرام بیرون رفت. پدر و مادرش طبق عادت همیشگی ، گوشه ی هال و با کمی فاصله از هم
خوابیده بودند. صدای آرامِ حرف زدنشان را شنید. مصمم تر شد. جلو رفت و گفت:
_برای منم جا دارین؟
هر دو با حیرت نگاهش کردند. شانه بالا انداخت و مظلومانه نگاهشان کرد. گلی تا خواست چیزی بگوید ، صادق پتویش را کنار داد و با محبت گفت:
_بیا اینجا کوچولوی بابا.
لبهایش به خنده ی زیبایی مزین شد. گلی نیز با لبخند سر تکان داد و به ثانیه نکشید که میانِ آن دو و در آغوششان جا گرفت. آرامش همین جا بود..جایی که هر فرزندی درست در همین شبِ آخر ، به وجودش پی میبرد.
صدای رسای عاقد را برای بار سوم شنید. یک دستش اسیرِ دستِ گرمِ رادین ، در دست دیگرش قرآن. نگاه به آیه های نقره ای رنگ دوخت. خودش را.. زندگی اش را.. آینده اش را به کلمه ی "الله" ی که میانِ کلمات دیگر با عظمت و جبروت خودنمایی میکردند سپرد. زیر لب نامش را خواند و آرام شد. چشم بست و با اطمینان خاطر و نیرویی که از کلماتِ آسمانی گرفته بود ، سکوتِ منتظر جمع را شکست:
_با اجازه ی پدرم.. بله!
صدای رادین میانِ دست زدنِ مهمان ها گم شد. اما از لب هایش خواند که با عشق گفت:
_مرسی!
به رویش لبخند زد. بعد از "بله" گفتنِ رادین و دست زدنِ دوباره ی جمع ، سرِ رادین جلو آمد و میان دو ابرویش را بوسید. سفره ی نقره ای رنگ از روی سرش برداشته شد و مهمانان برای تبریک به پا خواستند. یکی یکی جلو می آمدند و همراه با دادن کادو هایشان تبریک میگفتند. پدرش ساعت طلای زیبایی به رادین هدیه کرد. مادر دستبندِ ظریفی بر مچ دستش آویخت. وقتی نوبت به خانواده ی داماد رسید ، دیگر از روبوسی و تبریک های صمیمی خبری نبود. انگار هر چه هدیه ها با ارزش تر میشدند ، محبت نگاه و صمیمیت کلامشان کمتر میشد. پروین بعد از همه مقابلشان قرار گرفت. سرویس نفیسِ زمردی را مقابلش گشود و رو به مهمان ها گرفت. ترانه نگاهش را به سنگ های رنگی و قیمتی دوخت. بی اختیار نگاهش به دستبندِ اهداییِ مادر و گوشواره های ترنم افتاد. بغض گلویش را پس زد و سعی کرد از همان لحظه ی ابتدایی به این تفاوت ها نیندیشد.. برایش مهم نبود هدیه ی مادرش در مقابل سرویسِ نفیسِ مادرشوهرش به چشم نیاید.. ارزشی که این دستبندِ طلا برایش داشت بیشتر از هر چیزی بود. میدانست که برای همین ساعت و دستبند کلی به خرج افتاده اند. چشم روی هم گذاشت و آرام از پروین تشکر کرد. پروین برایش سر تکان داد و صورتش را جلو برد.
ترانه به خیالِ رو بوسی گونه اش را بوسید اما پروین تنها سرش را نزدیکِ گوش او برد و آرام گفت:
_دستبند و از دستت در بیار.. با این لباسِ عروس اصلا جالب دیده نمیشه!
یخ کرد.. با لبخندی که به وضوح خشک شده بود ، دور شدنش را نظاره کرد. رادین دستش را گرفت و
پرسید:
_چیزی شده؟
به معنیِ نه سر تکان داد و دوباره روی صندلی نشست. لعنت به قطره های سمجی که دیدش را تار میکرد. دستش را روی دستبند گذاشت. نگاه مادرش هنوز روی او بود و چشمانش ستاره باران. نفس عمیقی کشید و بی توجه به پروین و حرفِ چند ثانیه ی پیشش چشم به مهمانان دوخت.
برخلافِ انتظارش رقص و پایکوبیِ چندانی نبود. موسیقی های عجیب و بی کلام پخش میشد و اطرافیان همه در حال صحبت و گفت و گو بودند. هوا کاملا تاریک شده بود. هیچ چیز آنطور که خیالش را کرده بود پیش نمیرفت و این نا رضایتی ، نه تنها او ، بلکه از چهره ی تک تک مهمانانش پیدا بود.
ادامه دارد....????
1400/04/16 21:08?#پارت_#سوم
رمان_#دوئل_دل?
انگار فقط اقوامِ رادین بودند ، که در کمالِ لذت و رضایت ، گوشه ای جدا از بقیه ی مهمان ها ایستاده بودند و بی خیال و خونسرد صحبت میکردند. برایش این همه دوری و سردی عجیب بود. نگاه های بی تفاوتِ و عجیبِ اقوامِ رادین آزار دهنده بود. به خصوص که نه او و نه پروین ، اجازه ی نزدیکی و صحبتِ بیش از چند کلمه را به آن ها نمیدادند.
طبق قانونی نانوشته و بنا به اصرارهای رادین ، از کنارِ او برنمیخواست و با کسی هم کلام نمیشد. وقتی هم علتش را جویا شد ، رادین به گفتن جمله ی کوتاهِ "زیاد اهل احوال پرسی و بگو مگو نیستند " اکتفا کرد و بحث را تمام کرد.
سعی کرد از فکر و خیال های عجیبی که ذهنش را درگیر کرده بود بیرون بیاید. حرف های عاشقانه و زیبای رادین کنار گوشش آنقدر حالش را منقلب میکرد که فرصتی برای اندیشیدن و ناراحت شدن به این مسائل نباشد. عشق و تمنا از نگاهش لبریز بود. وقتی هر لحظه دستش را میبوسید و به خاطر این روز تشکر میکرد ، وقتی خیره در چشمانش با احساس دوست داشتنش را اعتراف میکرد ، یا وقتی میدید نگاه و حواسش به جز او در پیِ هیچ چیز و هیچ کسِ دیگری نیست ، آنقدر غرق لذت میشد که مراسمِ کسل کننده و عجیب و طولانیِ شب را فراموش کند!
در ساعاتِ پایانیِ شب شام سرو شد. برای آن ها میزی دو نفره و تزئین شده تدارک دیده بودند. پشت میز نشستند و بدونِ کوچکترین دخالتی از سوی فیلمبردار ، شام را صرف کردند. از اینکه مانند دیگر مراسم هایی که دیده بود ، از دخالت هر لحظه ی فیلم بردار برخوردار نمیشدند خوشحال بود. مردِ جوان با لبخند تمام لحظاتشان را همراهی میکرد و به گفته ی رادین معتقد بود ، هر لحظه ای که ساده و بی برنامه ریزی ثبت شود ، صد مرتبه بهترو زیباتر از تصاویرِ برنامه ریزی شده و مصنوعیست.
ساعت از دو گذشته بود که مهمان ها پراکنده شدند. چهره های ناراضی و کسلِ فامیل های پدری و مادری اش ، اولین چهره هایی بودند که برای خداحافظی جلو می آمدند.
همراه با رادین گوشه ای ایستاد و در کمالِ احترام مهمان ها را راهی کردند. برایش سخت بود اینگونه با فاصله و رسمی تشکر کردن... سخت بود نگاه های متعجب و ناراضیِ اقوامش را روی شانه های عریانش تحمل کردن... برای اولین بار بود که با چنین نگاه هایی مواجه میشد. اما به خوبی میدانست که اگر قرار بود در این خانه و خانواده باشد ، باید با خیلی از عقایدش خداحافظی میکرد. درست مانند صبح همین امروز که وقتی پیشنهادِ شنل و یا حتی شالِ حریر را به پروین داده بود ، از چشمانِ متاسف و شماتت بارِ او تمام وجودش یخ بسته بود.
با دیدنِ چهره ی بشاش و خندانِ حسام و رها ، لبخند به لب هایش بازگشت و به
طرفشان پا تند کرد. تقریبا به جز آن ها و خانواده ی عمه ی بزرگِ رادین ، که دیروز از لندن رسیده بودند ، مهمانِ دیگری در حیاط نبود. دستِ رها را گرفت و شرمگین گفت:
_نتونستم زیاد پیشت باشم..
رها با محبت نگاهش کرد و گفت:
_این چه حرفیه دیوونه؟ خیلی هم خوش گذشت. کلی نشستم و از اینجا نگاهت کردم. چقدر خوشگل شدی!
_پس دخترخاله جان با آرایش قشنگ تر میشد و ما نمیدونستیم.
معترض به طرف حسام برگشت. تازه متوجه کت و شلوارِ زیبا و مشکی رنگش شده بود.
_من که آرایش زیادی ندارم.. همش حس میکنم اصلا شبیه عروسا نیستم.
رها دستی به تور بلندش کشید و گفت:
_اتفاقا شبیه همون عروسای خارجیِ تو مجله ی ها شدی. حد اقل روی سرت لونه کبوتر نیست و لبات و اندازه ی انبه نکردن.
هر سه با هم خندیدند. ترانه دستی روی موهایش ، که ساده پشت گردنش جمع شده بود کشید:
_حتی یه تافت هم نزدن..
لبش را بالا کشید و افزود:
_انگار تاج هم از مد افتاده.. شانس منه!
حسام با صدا خندید و با دو انگشت لپش را کشید.
_اینجوری قشنگ تری بخدا.. اگه به مَرده که دلش نمیخواد همین یه ذره سرمه رو هم داشته باشین. باور کن!
با دستی که دور کمرش حلقه شد سر برگرداند. رادین بوسه ای روی موهایش نشاند و رو به حسام با لبخند گفت:
_ترانه هر جوری باشه به چشمِ من بهترینه!
فشار دستِ رادین روی کمرش اذیت کننده بود. لبخندی به نشانه ی تایید زد و با حسام و رها و سایر اعضای خانواده خداحافظی کرد. موقع خداحافظی با پدر و مادرش و ترنم ، چشمانش دوباره پر و خالی شد. گفتنی ها را گفته بودند. میدانست اگر تنها مدت کوتاهی کنارشان بماند ، دیگر دل کندن غیر ممکن میشود!
انگار گلی و صادق هم همین حس را داشتند که به خداحافظیِ کوتاهی بسنده کردند. نگاه پدرش هنوز هم نگران و غمگین بود و مادرش نیز موقع خداحافظی با نگرانی گفت "هم من هم ترنم فردا خونه ایم. هر مشکلی پیش اومد بهمون زنگ بزن." چشم آرام و خجولی گفت و همراه با رادین ، آن ها را تا دمِ در راهی کرد.
حیاطِ خالی و سوت و کور وحشتِ تنهایی را در دلش دو چندان کرد. نمیدانست اگر گرمای دستانِ رادین دور شانه هایش نبود از این حسِ توخالی و ترسناک ، چگونه جانِ سالم به در میبرد!
همپای هم وارد خانه شدند. بیوک خانم و دخترش آنا ، همراه با طراوت و پروین روی راحتی های گوشه ی حال نشسته بودند و قهوه مینوشیدند. او با حس غربت و تنهایی دست و پنجه نرم میکرد و آن ها فارغ از همه *** و همه چیز ، در مورد لباس و جواهرِ یکدیگر نظر میدادند. خسته بود.. لباسِ دنباله و دار و سنگین از یک طرف ، تحمل مراسمِ طاقت فرسا و مزخرفِ عروسی از طرفی دیگر حال و روزش را به هم ریخته بود. دلش یک حمامِ
داغ و یک استراحت جانانه میخواست. سرش را به گوش رادین نزدیک کرد و آرام گفت:
_زشت نمیشه اگه بدون اینکه کسی ببینتمون بریم بالا؟
رادین با لبخند نگاهش کرد. چشمانش میدرخشید. منظور دخترک را طور دیگری تعبیر کرد و با ملایمت و شیطنت گفت:
_من که از خدامه!
اما همین که خواستند به طرفِ آسانسور راه کج کنند ، با صدای آنا متوقف شدند.
-اونا رو نگاه.. چه بی صدا فرار میکنن!
پروین همانطور که دست روی پیشانی اش گذاشته بود ، با کلافگی نگاهشان کرد. رادین به اجبار چند قدم جلو رفت و ترانه را هم به دنبالِ خودش کشید.
_چی میگی تو؟ حالا شدی بپای من و زنم؟
دخترک گیلاس آب پرتقالش را روی میز گذاشت و به پا خواست. اندامِ موزون و پاهای کشیده اش دوباره توجه ترانه را جلب کرد. مخصوصا که شلوارِ کشی و عجیبش ، تمام اعضای بدنش را به خوبی در معرض نمایش میگذاشت. به طرفشان آمد و دست دورِ بازوی رادین حلقه کرد.
_داشتیم با پروین جون بحثای خوب خوب میکردیم. بیا بشین تا از دستت نرفته.
رادین بی حوصله دستش را از حصار دست او آزاد کرد و گفت:
_بعدا آنا.. فکر کنم وقت برای غیبت زیاده. اگه اجازه بدی یک استراحت کنیم!
بیوک خانم با لبخند نگاهشان کرد و گفت:
_چیکارشون داری آنا؟
_هیچی عمه.. فکر کرده زرنگه.. میخواد مثلا سرمون و گرم کنه!
آنا بلند خندید و همزمان دستِ ترانه را کشید. او را تا وسط پذیرایی کشاند و رو به رادین گفت:
_من با خانومت تا صبح کار دارم. تو برو استراحت کن!
این بار طراوت اعتراض گونه گفت:
_آنا؟
نگاه های جمع که رویش ثابت ماند ، دستش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و بی پروا گفت:
_خیلی خب بابا نزنین. بیا ببر زنتو. چقدرم هوله!
رنگ از چهره ی ترانه پرید. مواردی که اینگونه بی پروا در موردش مزاح میکردند ، در واقع محرمانه ترین و خصوصی ترین موضوعات زندگیِ او بود. چقدر با هم تفاوت داشتند! رو به پروین و بیوک خانم کرد و محترمانه گفت:
_ایرادی داره اگه امشب یکم زودتر بخوابم؟ خیلی خسته ام!
بیوک خانم با لبخند گفت:
_برو دختر جان ..آنا شوخی میکنه!
نگاه پروین تیز و برنده ، روی دستبندش بود. نه حرفی زد و نه جوابی داد. بی صدا به رو به رو خیره شد و قهوه اش را مز مز کرد. ترانه با دیدنِ سکوتشان "ببخشیدِ" کوتاهی گفت و به طرفِ رادین رفت. نفهمید آنا کی خودش را همراه با دوربینِ عکاسی به او رسانده بود و اینگونه محو تماشای عکس ها شده بودند. کنارشان ایستاد و کمی منتظر شد. اما انگار هیچکدام خیالِ تمام کردن نداشتند. دکمه ی آسانسور را زد و بدون اینکه مزاحم بحثِ آن ها شود داخل شد.
درِ اتاق را باز کرد و ناراحت داخل رفت. شمع های خاموشِ کف اتاق را از نظر گذراند و همانطور
که برای در آوردنِ گوشواره ی دردناک و سنگینش تلاش میکرد به طرفِ دراور رفت. بی شک اگر تنها کمی دیگر در این لباسِ سنگین و طاقت فرسا میماند از خستگی بیهوش میشد. جواهراتش را روی دراور گذاشت و روی تخت نشست.
یک ربع گذشته بود اما خبری از رادین نبود. استرسِ حضور در این اتاق از یک طرف و دیر کردنِ رادین از طرفی دیگر آزارش میداد. وقتی بیست دقیقه گذشت و خبری از او نشد ، با حرص راهِ حمام را پیش گرفت. دستش را به پشتش رساند و به سختی زیپِ مخفی را پایین کشید. لباسِ سنگین و دردناک را جلوی درِ حمام رها کرد و داخل شد. وان را از آب گرم پر کرد و خودش را به گرمای بی نظیر و آرامش بخشش سپرد. اما با ضربه های پی در پی ای که به درِ حمام خورد ، با ترس از داخل وان بلند شد و به طرفِ در رفت. صدای عصبیِ رادین را از آن طرفِ در شنید.
_ترانه خوبی؟ چیزی شده؟ ترانه؟
با ترس جواب داد:
_چیزی نشده رادین دارم دوش میگیرم!
_لباست و برای چی در آوردی؟ باز کن این درو یه لحظه!
نیم نگاهی به خودش انداخت. در را باز میکرد؟؟ آن هم با این وضع؟ مستاصل گفت:
_ده دقیقه ای میام بیرون. چیزی نیست چرا ترسیدی؟
_برای چی به من نگفته رفتی اون تو؟ بیا بیرون ترانه نمیخوام دوش بگیری. اصلا باز کن در و ببینم. یه چیزی شده!
لبش را به دندان گرفت و به خودش لعنت فرستاد. انگار قرار نبود دست از سرش بردارد. قفلِ در را باز کرد و سرش را کمی بیرون برد. چشم های متلاطم و نگران رادین روی چهره اش چرخید.
_خوبی؟
سر تکان داد.
_بخدا دارم دوش میگیرم. چرا اینجوری میکنی؟
رادین نیم نگاهی به شیشه ی ماتی که دخترک پشتش قرار گرفته بود انداخت و موهایش را با دست کشید.
_مردم از نگرانی.. فکر کردم حالت خراب شد.
بیرون رفت و بعد از چند ثانیه با لباسِ عروس برگشت. آن را مقابل ترانه گرفت و دلخور گفت:
_این و چرا درش آوردی؟
ترانه مظلومانه نگاهش کرد.
_خیلی سنگین بود.. دیگه داشتم..
_بپوشش ترانه.. از اون تو بیا بیرون و بپوشش!
_یک بارِ دیگه بپوشم؟
رادین چشم روی هم گذاشت.
_به خاطرِ من.. میدونی چقدر آرزو داشتم خودم از تنت بیرون بیارمش؟
چهره ی دخترک به رنگِ خون شد. با آخرین قوایش نالید:
_تنم خیسه رادین.
_خواهش کردم!
نگاهِ پرخواهشش را تاب نیاورد. دلیلِ این همه اصرار را نمیفهمید اما دلش هم نیامد نه بگوید! باشه ای گفت و در را بست. دقایقی بعد با همان لباسِ عروس بیرون آمد و چشم چرخاند. فضای تاریکِ اتاق با شمع های کوچکِ کفِ اتاق روشن شده بودند. از دیدنِ اتاق زیبای پیش رویش لبخندی زد و جلو رفت. اما هنوز نیمی از راه را نرفته بود که دست های رادین دورِ کمرش حلقه شد. قلبش داشت از سینه بیرون میزد. آرام
گفت:
_نتونستم زیپش و ببندم!
انگشت رادین روی ستون مهره اش آرام به حرکت در آمد.
_وقتی قراره باز شه نیازی به بستن دوباره نیست!
نفسش در سینه حبس شد. در این دوماه به جز بوسه های غافلگیرانه ای که روی دست و صورتش مینشاند ، اجازه ی نزدیکیِ دیگری به او نداده بود. در چشمانش نیاز موج میزد اما هر بار به احترامِ او حد و حدود را رعایت میکرد. اما خوب میدانست که از امشب دیگر راه گریزی نیست. جریانِ قویِ برق را در نگاه و حرکاتش حس میکرد. مقاومتی نکرد. در آغوشش فرو رفت و همپای هم آرام به طرفِ بسترِ محبت و همبستگی شان حرکت کردند. امشب شبِ آن ها بود. همان شبی که قرار بود دانه ی آن درختِ تنومند ، از آب گوارای وجودش ، جان بگیرد و جوانه بزند!
مشت دیگری آب به صورتِ سردش پاشید و دستان لرزانش را به طرفِ حوله برد. نای بلند کردن سرش و نگاه کردن داخلِ آینه را نداشت. شاید هم میترسید. آنقدر بی حال و از درون فروپاشیده بود که از دیدنِ خودش میترسید. عقب عقب رفت و به سنگِ سردِ پشتش تکیه کرد. احساس ضعف و دردی که داشت قابل توصیف نبود. آرام آرام سُر خورد و روی زانو نشست. جسمش مانند قلعه ای شنی در حال فرو ریختن بود. نمیدانست هوای دست و پای لرزانش را داشته باشد یا نگران مایع گرمی باشد که هر لحظه بیشتر و بیشتر از جانش بیرون میرود و تمام جان و توانش را میمکد. بی چاره و درمانده تر از آن بود که بتواند برای خودش کاری انجام بدهد. برای اولین بار در زندگی اش اینگونه احساس بیچارگی میکرد. برای اولین بار بود که آرزو میکرد کمی بیشتر و با دقت تر به حرف های مادرش گوش میداد.!
ولی نه..! آنچه شنیده بود ، حتی بدترین احتمالی که برایش بازگو شده بود هم هیچ شباهتی به شرایط فعلی اش نداشت! بدنش را مانند لشکری شکست خورده وبرگشته از جنگی سخت میدید. نبردِ تن به تن و سختی که هر لحظه اش برایش مانندِ یک سال گذشته بود!
سرش را روی زانویش گذاشت و اجازه داد اشک هایش آرام و بی صدا ، صورتش را نوازش کند. درِ سرویس که باز شد ، چشم بست. تصاویرِ وحشتناکِ شبِ گذشته ، مانند سربازانِ بی رحم و آماده به حمله ، بر دیدگانش حمله ور شدند. نه.. توان دیدن دوباره اشان را نداشت. آرام چشم باز کرد و از دیدن مردِ رو به رویش همان یک ذره انرژی اش هم تمام شد.
رادین با ترس جلو آمد. جلوی پایش زانو زد و دستهای سردش را در دست گرفت. دست های او هم میلرزید. شاید بیشتر از ترانه!
_ترانه؟
نگاهش نکرد... نمیخواست در عسلی گرمِ نگاهش باز هم همان موجود وحشتناکِ دیشب را ببیند. دستش را پس کشید و لب زد:
_برو بیرون!
_ترانه بخدا دارم میمیرم. نیم ساعته که این تویی و اجازه نمیدی بیام تو. منو
نگاه کن یه لحظه.. خواهش میکنم!
سر بالا کرد و با چشمانی لرزان نگاهش کرد. جا خوردنش را به وضوح دید. ابروهایی که با بُهت از هم فاصله گرفت.. و چشمانی که به یک باره مثلِ وجودِ او یخ بست. دستش کشیده شد.. بدونِ اینکه بخواهد به دنبالِ رادین به طرف اتاق کشید شد. رادین او را روی تخت نشاند و مستاصل و درمانده چنگی به موهایش زد. از دردِ زیاد بی حس شده بود. قدم هایش را با چشم دنبال کرد و صدایش را شنید که با ارتعاش گفت:
_میریم دکتر.. همین الآن میریم. نگرانِ هیچی نباش خب؟ من نمیدونستم انقدر حساسی.. یعنی..
کنارش نشست و در آغوشش گرفت.
_تو حال خودم نبودم.. حالیم نبود.. تند رفتم. میدونم اذیت شدی.. ببخش منو.. خواهش میکنم!
در دل پوزخند زد. صحنه ای که با اشک و التماس زار زد "دیگر قادر به تحمل نیست" مقابل چشمانش زنده شد... بی خیالی و بی رحمیِ رادین هم..
_هر چی بگی حق داری.. هر کاری کنی حق داری. نباید انقدر تند میرفتم. ولی نگران نباش.. الآن میریم دکتر. خوب میشی نفسم.
خودش را از او فاصله داد و نگاهش کرد. چشمان خیسِ رادین با نگرانی و ترس روی اجزای صورتش چرخید. و در نهایت جایی روی گردنش با ناباوری خیره ماند. چنگ دوباره ای به موهایش زد و چند ضربه ی محکم به پیشانی اش. دست های لرزانش از چشمِ ترانه دور نماند. دستش را جلو برد و روی شانه ی او گذاشت. بی حال زمزمه کرد:
_دکتر لازم نیست.. یک استراحت کنم فقط!
روی تخت به پهلو دراز کشید و ران هایش را محکم روی هم فشرد. چشم بست تا کمی آرام بگیرد. اما سرش به حدی سنگین شد که دیگر قادر به باز کردنِ چشم هایش نشد. آخرین چیزی که در آن لحظات به یاد داشت ، میانِ زمین و هوا معلق بودنش بود و یک بوی گرم و آشنا.
.
.
صداهای گنگ کم کم برایش واضح میشد. پلک هایش تکان خورد و بی حال لای چشمانش را باز کرد.
_جناب همایونفر این بارِ دهمیه که دارم براتون توضیح میدم. شرایطِ خانومتون کاملا نرمال بود. موردی نبود که بگیم نیاز به توجه و مراقبت داشت. ولی اتفاقی که براش افتاده هیچ فرقی با تجاوز نداره. حالا شما میتونین این و برام توضیح بدین؟
رادین دستی به صورتِ آشفته اش کشید و آرام گفت:
_خواهش میکنم خانم دکتر. باور کنین همچین چیزی نبوده.. من..
_کاملا برام روشنه که شما همسرِ بیمار هستین. لازم نیست هزار بار برام تکرار کنین. ولی تجاوز هیچ ربطی به غریبه یا آشنا بودن نداره. عمل خشونت آمیزی که به این دخترِ بیچاره اعمال شده کاملا خارج از توان و بنیه اش بوده. دکتری که قبل از من معاینه ش کرد هم همین نظر و داشت. ولی با این حال بنا به نسبت قانونی که بینتون بود خواهش کرد یک بار هم من معاینه رو انجام بدم. در هر صورت من مجبورم
مواردی رو که به عین دیدم و تایید کردم ، توی پرونده ی بیمار لحاظ کنم!
چشمِ رادین که به چشم های نیمه بازِ ترانه افتاد ، تخت را دور زد و کنارش ایستاد. دستش را در دست گرفت و با وحشت پرسید:
_خوبی نفسم؟
ترانه سری تکان داد و نگاهش را دوباره به زنِ میانسال و سفید پوشی دوخت که با اخم نگاهشان میکرد. آرام گفت:
_مشکلی نیست.. من خوبم!
پزشک پوزخندی زد و نزدیک شد. رو به رادین با اخم گفت:
_خواهشا چند لحظه بیرون باشین.
رادین با درد چشم روی هم گذاشت و سر تکان داد. بعد از رفتنش دکتر بلافاصله گفت:
_بهتری؟
سر تکان داد.
_بله!
_خون زیادی ازت رفت. اگه شوهرت به موقع نمی آوردت ممکن بود مشکلت جدی باشه ولی خدا رو شکر مورد خطرناکی نداشتی.. فقط..
نگاهی به چهره ی مظلومش کرد و افزود:
_ببین عزیزم لازم نیست بترسی. شوهرت میگه دیشب شب عروسیتون بوده. ولی اتفاقی که برات افتاده ، آسیب شدیدی که بهت وارد شده و ردای کبودی که روی گردن و تنته حرفاش و رد میکنه. میتونی به من اعتماد کنی. بهم بگو چه اتفاقی افتاد.
بغض سنگین گلویش را پس زد و آرام گفت:
_هیچی..
_هیچی؟ فقط همین؟
سر تکان داد.
_میخوام برم خونه!
دکتر کمی سکوت کرد و سرش را با تاسف تکان داد.
_من فقط یه متخصص زنانِ ساده ام. ولی دخترم هم سنِ توئه. فکر نمیکنم بیشتر از نوزده سال داشته باشی. نه روانشناسم و نه وکیل و وصی.. فقط دارم خودم و جای مادرت میذارم. هیچ مادری نمیتونه قبول کنه تو اولین رابطه دخترش انقدر آسیب ببینه.. مگر اینکه..
_میخوام برم خانوم دکتر.. قبل از اینکه خانوادم بفهمن باید مرخص بشم.
زن متاسف و ناراحت نگاهش کرد.
_مطمئنی؟
با بغض سر تکان داد. از دستِ کسی چه ساخته بود؟ وقتی خودش هنوز میانِ بهت و ناباوری با افکارش دست و پنجه نرم میکرد؟ عقل چیزی میگفت و قلبش چیز دیگری. چه کسی فکرش را میکرد مردی که اینگونه بی رحمانه و وحشیانه حریمِ لطیفِ دخترانه اش را دریده بود همان رادینِ با احساس و لبریز از عشقِ زندگی اش باشد؟
قطره اشکی را که از گوشه ی چمشش سُر خورد با دست پاک کرد و خواست نیم خیز شود که دکتر دست روی ساعد دستش گذاشت.
_بخواب تا سرُم ات تموم شه. وقتی تموم شد بهتر میشی. اون وقت میتونی بری. ولی تا یه مدت اجازه ی نزدیکی نداری. متوجهی؟
"چشم" آرامی که گفت دلِ زن را به لرزه در آورد. ناراحت نگاهش کرد و بی میل بیرون رفت. رادین در راهرو سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشم بسته بود. این همه نگرانی و عشق را در کنارِ این حادثه باور نمیکرد. جلو رفت و رو به او و زنی که کنارش ایستاده بود با اخم گفت:
_سرُم اش که تموم شد مرخصه!
هنوز حرفش تمام نشده بود که رادین به طرف اتاق پا تند کرد.
پروین از پشت سرش گفت:
_آروم رادین.. هر چی میکشم از عجله و بی اختیاریِ تو میکشم.
چشم روی هم گذاشت و نفسش را عصبی بیرون داد. آنقدر حالش بد بود که دلش مرگ میخواست. باورش نمیشد فرشته ی کوچکش را به این روز انداخته باشد. اشک بود که از چشمانش بی وقفه میچکید. و چقدر سخت بود پنهان کردنِ این اشک های سرکش!
جلو رفت و دستش را آرام روی موهای نرمِ او کشید. دخترک سر برگرداند و نگاهش کرد. نگاهی که دیروز پر بود از آرزو و عشق ، تنها در دوازده ساعت تبدیل به حفره های توخالی شده بود. سرش را جلو برد و لب روی پیشانی اش گذاشت. طولانی و عمیق بوسیدش ، و قطره ای از آن اشکِ سرکش ، روی چانه ی ظریفِ ترانه چکید.
با همان بغض مردانه زمزمه کرد:
_ببخش نفسم.. ببخش!
و جوابش باز همان نگاهِ بی روح و پر از سوال شد ، که تا مغز استخوانش را میسوزاند.
به محضِ تمام شدنِ سرُم ، روی تخت نشست و منتظرِ آمدن پرستارِ بخش شد. دلش شور میزد. اگر مادر سراغش را میگرفت و پروین یا اهلِ خانه چیزی از او میگفتند دیگر نمیتوانست حتی سرش را هم بالا کند. برایش دردناک تر از هر چیز نگاه هایی بود که حالا قرار بود به استقبالش بنشینند. چه میگفت؟ وقتی حالش را میپرسیدند چه جوابشان را میداد؟ اینکه شوهرش دیشب آدم دیگری شده بود و رفتارش فرقی با تجاوزی ناجوانمردانه نداشت؟
آهی کشید و با دست آزادش ، تا جایی که شلنگِ سرُم اجازه میداد خم شد. روپوشش را برداشت و مشغول پوشیدن شد. دلش گرفت.. صدای پروین را از بیرون شنیده بود. میدانست بیرونِ سالن ایستاده ، اما حتی یک بار هم سری به او نزده بود. پرستار که همراهِ رادین واردِ اتاق شد ، بی توجه به غرغرهایش و خونی که در اثر تکان خوردنش تا نیمه های سرُم بالا آمده بود ، مشغولِ پوشیدنِ مانتویش شد و خیلی زود از بندِ تختِ بد بو و طاقت فرسا رها شد.
پرستارِ جوان ، بی توجه به حضورِ رادین ، چیزهایی را مدام برایش گوشزد میکرد و تنها واکنشِ او در مقابلِ حرف هایش ، سری بود که پایین افتاده و مغموم ، آرام به نشانه ی چشم تکان میخورد.
زودتر از آنچه فکرش را میکرد به خانه رسیدند. پروین در تمامِ طول راه چیزی نگفته بود. تنها هنگام دیدنش ، با چشمانی نافذ ولی سرد حالش را پرسیده بود و جلوتر از او به طرف خروجی راه افتاده بود. رادین در سکوت رانندگی میکرد و تنها صدایی که با لحظه هایش همراه بود ، صدای قطراتِ باران بهاری بود که با شیشه ی ماشین برخورد میکرد.
به محضِ رسیدن به خانه ، با همان تصویری رو به رو شد که فکرش را میکرد. همه در سالن منتظرِ رسیدنِ آن ها بودند. رادین دستش را از دورِ شانه اش باز کرد و آرام کنار گوشش گفت:
_بهتری؟
سر تکان
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد