438 عضو
داد. خدا را شکر کرد که خبری از ترنم و مادرش نیست. پس اطلاعی از این اوضاع اسف بار نداشتند. نفسِ راحتی کشید و جلو رفت. بیوک خانم با دیدنشان چند قدم جلو آمد و نگران پرسید:
_چطور شد؟ بهتری دخترم؟
آرام تشکر کرد. حتی نمیتوانست سرش را بالا بگیرد. در دلش دعا میکرد چیز دیگری نپرسند و به اتاقش پناه ببرد که صدای پروین را از کنارش شنید.
_بهتره بیوک خانم. خدا رو شکر مشکل خاصی نبود.
بی اراده برگشت و به نیم رخ پروین خیره شد. واقعا مشکل خاصی نبود؟ با هر قدمی که برمیداشت کل تنش از درد جمع میشد. زیر شکمش تیر میکشید و با تمام توانش از دستشویی رفتن اجتناب میکرد. تعادلِ کافی برای راه رفتن نداشت و با همه ی این ها هنوز مشکلِ خاصی برایش پیش نیامده بود؟!
_رنگ روی این دختر خودش به اندازه ی کافی خبر از حالش میده. رادین برای امروز واسه ترانه جگرِ تازه میخری. کباب میکنیم تا جایی که جا داره میدیم میخوره.
رو به ترانه کرد و با محبت گفت:
_سرِ پا نایست دخترم. برو توی اتاقت و استراحت کن. میگم برات پسته ی خام و آبمیوه بیارن!
زیر لب تشکر کرد و با کمکِ رادین به طرفِ آسانسورِ طبقات قدم برداشت. رادین همچنان ساکت بود و او همچنان از نگاه کردن به او اجتناب میکرد. همین که وارد اتاق شد دوباره همان لرز و سرما به جانش افتاد. چشم هایش با وحشت به تختی افتاد که ظاهر مرتبش ، هیچ شباهتی با ظاهر دیشبش نداشت.
_یکم دیگه قدم برداری رسیدیم به تخت. اجازه که نمیدی بغلت کنم!
دستش را آرام از حصار دست رادین بیرون کشید. رادین هم اصراری نکرد و ناراحت پشت سرش راه افتاد. روی تخت نشست و به نقطه ای خیره شد.
_بخواب استراحت کن نفس. یکی رو میفرستم بالا امروز فقط در خدمتِ تو باشه. هر کاری که داشتی یا هر چیزی که نیاز داشتی بهش بگو تا برات انجام بده!
چیزی نگفت. دستِ رادین جلو آمد و شالش را از روی سرش برداشت.
_بذار کمکت کنم لباست و عوض کنی!
سر بالا کرد و نگاهش کرد. غمِ چشمانش آتش به جان می انداخت. چانه اش لرزید و آرام زمزمه کرد:
_چرا رادین؟
رادین لب پایینش را به دندان گرفت و با درد رو بر گرداند. حرفی برای گفتن نبود!
دست ترانه روی شانه اش نسشت.
_به من نگاه کن. حالا که کسی جز ما اینجا نیست. حالا که منم و تو. بهم بگو چرا؟
آرنجش را روی زانوهایش گذاشت و کمی خم شد. پنجه هایش را لا به لای موهای بلند و تکه تکه اش فرو برد.
_دست خودم نبود ترانه.. تو خودم نبودم!
_چرا؟ منم دارم میپرسم چرا تو خودت نبودی؟ رادین تو رو به خدا به من نگاه کن!
رادین سر برگرداند و با چشمان سرخش به او خیره شد.
_چی بگم؟
_همه چی همون جوری بود که باید میبود. مگه من مخالفتی کردم؟ مگه مشکلی
بینمون بود؟
اشک از چشمانش چکید و با بغض نالید:
_مگه تسلیمِ خواستت نشدم که اونجوری باهام تا کردی؟ مگه منم نخواستم؟
دستانش اسیرِ دست های قدرتنمدِ رادین شد.
_میدونم میدونم.. بخدا میدونم حق داری ترانه. بهت قول میدم دیگه این اتفاق نیفته. با همه ی وجودم قول میدم!
_قولِ چی رو میدی رادین؟ من باید بدونم مشکل کجاست؟
رادین سر تکان داد.
_مشکلی نیست.. تو ضعیف بودی. من خیلی خواستمت ترانه. نتونستم جلوی خودم و بگیرم. اسیرِ هیجانِ افراطی شدم..فقط همین!
ترانه دستش را پس کشید.
_من ضعیف بودم؟ خودت دروغی که میگی رو باور داری؟
دستش را جلو برد و یقه ی تیشرتش را کنار زد.
_ببین.. برو توی آینه کتفت و ببین. جای ناخونای من همه جای تنت هست. من داد زدم. گفتم نمیتونم.. گفتم که..
دیگر طاقت نیاورد و دست جلوی دهانش گذاشت. چشمانش ابرِ بهاری شد و بارید. رادین وحشت زده جلو آمد. در آغوشش گرفت و با ترس گفت:
_گریه نکن ترانه. به مرگِ تو که عزیزترینمی دیگه نمیذارم اذیت بشی. تو رو خدا گریه نکن!
ترانه از آغوشش بیرون آمد و با چشمان اشکی به او خیره شد.
_نمیشناسمت رادین.. بعد از دیشب دیگه نمیشناسمت!
رادین نفس عصبی اش را بیرون داد و از روی تخت بلند شد.
_داری بزرگش میکنی..
_من بزرگش میکنم؟ من هنوز جواب سوالام و نگرفتم. چرا داری فرار میکنی؟
چنگی به موهایش زد و آشفته قدم زد. ترانه اشک میریخت و بی صدا نگاهش میکرد. کمی که آرام تر شد ، دوباره مقابلش نشست و گفت:
_معذرت میخوام خب؟ معذرت میخوام. من اشتباه کردم.. من.. من نتونستم خودمو کنترل کنم. دیگه تمومش کن باشه؟ دیگه چیزی راجع بهش نگو!
سرش را جلو برد و گوشه ی لبش را بوسید.
_اولین روزِ زندگیِ مشترکمون و خراب نکن. دوست ندارم دعوا کنیم. اونم به خاطرِ یه اتفاقِ طبیعی..
کمی خودش را جلوتر کشید. وحشتِ ترانه چند برابر شد. دستش را حائل بدنش کرد و به عقب خم شد. اما به ثانیه نکشید که خودش را در آغوش گرمِ او دید.
_دختر بودی.. عادت نداشتی.. بارِ اول همیشه سخته. ولی بهت قول میدم نفسم. دیگه نمیذارم اذیت بشی!
بی صدا به آغوشی که هر لحظه تنگ تر میشد فکر کرد.
_تو مالِ منی... یه دفعه مالِ من شدی.. انقدر هیجان زده بودم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم. باورم نمیشد که مالِ من شدی!
فشار دست های رادین دورِ بازوهایش آنقدر زیاد شد که نفسش گرفت. آرام و با ترس گفت:
_رادین دردم میاد!
حلقه ی دستانش به یک باره شُل شد. اما به جایش لب های مهر شد. با دست به قفسه ی سینه اش فشار آورد بلکه بتواند از این هم آغوشیِ عجیب رهایی یابد ، اما انگار با هر ذره مقاومتِ او اوضاع بدتر میشد. با تقه ای که به در خورد سرِ رادین عقب رفت. فرصتی برای
نفس کشیدن یافت. هوا را با ولع بلعید و دست روی گلویش گذاشت.
رادین سراسیمه از روی تخت بلند شد و لبخندی به رویش زد.
_این اولین خاطره از اولین روزِ زندگیِ مشترکمون. یه بوسِ زوری..
چشمانِ ناباورش را به او دوخت.. درک نمیکرد. هیچ چیزِ او را درک نمیکرد. ذهنش خالی از هر چیزی بود. اسمِ رادین در مغزش تبدیل به یک لوگوی بزرگ و توخالی شده بود. یک حجمِ پوچ و توخالی که برایش هیچ رنگی نداشت. تازه داشت حس میکرد که از او هیچ چیز نمیداند.. زنگ خطر کنار گوشش به صدا در آمده بود. او از این مردِ جوان و عجیب که حالا واژه ی همسر را به دنبال اسمش یدک میکشید ، هیچ نمیدانست!
نفهمید حضورِ رادین چه وقت جایش را به دخترکِ جوان داد. حالت تهوع دوباره به سراغش آمده بود. نفس هایش دوباره تنگ شده بود و همان حسِ وحشتناکِ دیشب داشت تکرار میشد. چشم از مغز پسته ها و آبمیوه ی داخل سینی برداشت. دستش را روی پیشانیِ عرق کرده اش گذاشت و از روی تخت پایین خزید. به یک دوشِ دیگر نیاز داشت.
.
.
************************
یقه ی اسکیِ بلوزش را کمی بالاتر کشید و از آسانسور بیرون آمد. قطراتِ باران و بوی خاکِ نم خورده کارِ خودش را کرده بود. نمیتوانست از این هوس بگذرد. تمام مدت روز را تنها در اتاق خوابیده بود. بدون اینکه حتی یک نفرحالی از او بپرسد. دلش مانند آسمانِ ابری و گرفته ی پشتِ شیشه ی پنجره بود. این تنهایی ، آن هم در اولین روز زندگی جدیدش و با این حال و روز ، انصاف نبود.
صدای بلندِ خنده ی آنا را میشنید. پروین چیزی میگفت و او از ته دل میخندید. قلبش مچاله شد. تمامِ روز را در اتاق تنها خوابیده بود. رادین بعد از رفتنش دیگر باز نگشته بود. ته دلش از برنگشتنش راضی بود. میانِ این آشفته بازارِ عقل و دلش فقط دیوانه بازی های او را کم داشت. اما پروین و اهلِ خانه را درک نمیکرد. مگر برای تازه عروس کاچی نمی آوردند؟ خوب یادش بود.. ترنم برایش با خنده از صبحانه ی روز اول زندگی شان گفته بود. چقدر آن لحظه از تصورِ کاچی ای که با دستِ مادرشوهرش پخته شود و به خانه اش آورده شود خجالت کشیده بود. به خیالات پوچ اش پوزخند زد. پروین خیلی زود موضعش را مشخص کرده بود. شاید اگر بیوک خانم نبود همان قدر پسته و بادام و جگرِ ظهر هم نصیبش نمیشد! چقدر تنها بود.. او تنها و دل شکسته گوشه ای از خانه با افکارش تنها بود و آن ها کنارِ هم شاد و خوشحال میخندیدند.
قدمی جلو تر رفت. کاش رویش را داشت و میتوانست به جمعشان بپیوندد. او هم عضوی از این خانواده بود. چه میشد اگر کنارشان مینشست و صحبتشان را گوش میکرد؟ اما نه... نه رو و نه دل و دماغش را نداشت. دلش برای ترنم و مادرش لک زده بود.. پس چرا
خبری از او نمیگرفتند؟
_کاش یه سر به این دختر بزنی پروین. غریبی نکنه. ببینی چیزی نیازشه یا نه!
با شنیدن جمله ی بیوک خانم گوش هایش تیز شد.
_سودا همین نیم ساعت پیش از اتاقش اومد. چیزی نیاز نداشت!
_میدونم.. با این حال یه سر میزدی. به هر حال تو دیگه جای مادرشی!
پروین پوفی کشید.
_برم بهش چی بگم بیوک خانم؟
صدای خندان آنا را شنید.
_برو بگو پسرم چیکارت کرد که کارِت به بیمارستان کشید؟
بیوک خانم تذکر داد:
_آنا؟
_خب راس میگم دیگه مامان. وای ببین چقدر نازک نارنجی بوده. بیچاره رادین!
قلبش فشرده شد. دستانش را دور بازوهایش حلقه کرد و راهِ خروجی را در پیش گرفت. هوای تازه و خنکِ حیاط حالش را بهتر کرد. کنار باغچه ی لاله های رنگی ایستاد و به آن ها خیره شد. یاد شمعدانی های حیاطِ خلوتشان افتاد. چقدر با پدرش برای کاشتنش وقت گذاشته بودند. آهی کشید و چند قدم جلو تر رفت. در زندگی هیچ وقت اینگونه احساس تنهایی نکرده بود. چرا مادرش سراغش را نمیگرفت؟
چشمش به راهِ گلکاری شده و باریکی افتاد که به پشتِ خانه ختم میشد. پاهایش بی اختیار به آن سو کشیده شد. چگونه بود که حتی یک دوست هم برایش باقی نمانده بود؟ یاد میترا افتاد. وقتی با ذوق ورقه ی امضا شده ی کارورزی را مقابلش گرفته بود. چقدر ممنونش بود که با کمک عموی میترا بدون گذراندنِ دوره ی کاروزی فرم را تحویل داده بود. میدانست از محالات است که خانواده اش با سه ماه کار کردنش در شرکت موافقت کنند. اگر میترا نبود قطعا راضی کردنِ مادرش و سپری شدنِ آن سه ماه برابر با یک دوره زندگیِ جهنمی میشد! میترا آخ میترا... چقدر راحت کنارش گذاشته بود.. فکرش را هم نمیکرد وقتی در موردِ خواستگاریِ رادین و ازدواجش با او بفهمد اینگونه همه چیز را به یکباره تمام کند. یعنی انقدر برایش جدی بود؟ آنقدر که بعد از فهمیدنِ جریانات از زبانِ مهتاب ، مقابلش بایستد و با چشمانِ اشکی بگوید:
"از اون نترس که های و هوی داره.. از اون بترس که سر به تو داره. خوب روی خودت و نشون دادی ترانه خانوم. برای خودم متاسفم"
آه کشید و نگاهی به رو به رویش انداخت. دهانش از حیرت نیمه باز ماند. چگونه تا به حال اینجا را ندیده بود؟ فضای باز و چمن کاری شده ی چند صدمتریِ پیش رویش هیچ فرقی با پارکِ کنارِ خانه شان نداشت. نیمکت های چوبی و سه آلاچیقِ کوچک. یک استخرِ خالی و در کنارش باربیکیویِ چوبی و بزرگ. واقعا تمامِ اینجا متعلق به همایونفر ها بود؟
کمی جلو تر رفت. توجه اش به گوشه ی فضای سبز جلب شد. فضای بازیِ کودکانه ی آن قسمت حیرتش را بیشتر کرد. تکه ی بزرگ کف پوش شده که رویش همه جور وسایلِ بازیِ کودک تعبیه شده بود. بی
اختیار لبخند زد و جلوتر رفت. دردش دوباره شروع شده بود اما اهمیتی نداد. این تکه از خانه حال و هوای عجیبی داشت. وارد فضای بازی شد و روی یکی از تاب های فایبرگلاسی نشست. یاد رها و حسام و ترنم افتاد. هرازگاهی نیمه شب ها ، وقتی پارک خلوت میشد به وسایلِ بازی بچه ها پاتک میزدند. از میانشان تنها کسی که میتوانست از تاب استفاده کند او بود. چرا که از نظر جثه و قد و قواره از همه کوچک تر و ریزه میزه تر بود. دستش را به زنجیر گرفت و سرش را بالا برد. چشم بست و خودش را آرام تکان داد. بعد از مدت ها احساسِ خوبی داشت. حس میکرد این قسمتِ خانه آنقدر انرژی مثبت دارد که خود به خود تمام حس های منفی را نیست و نابود میکند.
_چطور شد اومدی اینجا؟
با ترس سر چرخاند و از دیدنِ طراوت جا خورد. دخترک صندلی اش را کمی جلو تر آورد و به رویش لبخند زد.
_بهتری؟
از روی تاب بلند شد و موهایش را پشت گوشش زد.
_من... اینجا خیلی قشنگه.. من داشتم تو حیاط قدم میزدم که..
_اشکالی نداره..حالا که سرِ همه گرمه. من از پنجره دیدم اومدی اینجا.
سپس برگشت و به اتاقش اشاره کرد.
_تنها اتاقی که رو به اینجاست اتاقِ منه. البته تازه برای من شده.
ابروهایش به هم نزدیک شد.
_ایرادی داره اینجا اومدنم؟
طراوت لب هایش را روی هم فشرد و به پارک کوچک خیره شد.
_اگه نیای بهتره!
با تعجب نگاهش کرد.
_چرا؟ مگه مالِ شما نیست؟
طراوت کمی در سکوت نگاهش کرد و غمگین گفت:
_مالِ کسی نیست... یه زمانی مالِ ما بود اما حالا مالِ هیچ *** نیست!
با پر شدنِ چشم های دخترک بُهت اش بیشتر شد. خواست چیزی بپرسد که طراوت صندلی را چرخاند و همانطور که به طرفِ خانه میرفت گفت:
_بیا تا کسی ندیدتت بریم. مامان خوشش نمیاد کسی بیاد اینجا.
نگاهی دوباره به وسایلِ بازی انداخت و بی صدا و ناراحت پشت سرِ طراوت راه افتاد.
بیوک خانم جوشانده ی گیاهی را روی میز گذاشت و از کنارِ پروین گذشت. پروین همانطور که مشغول تایپ پیامی بلند بالا بود از زیر چشم نگاهش کرد و گفت:
_نخورد؟
_نبود که بخوره.
پیام را فرستاد و نفسش را با آه آرامی بیرون فرستاد.
"این فاصله فقط همه چی رو بدتر میکنه.. زمان هیچ وقت به عقب برنمیگرده"
_کجا رفته؟
بی خیالی اش بیوک خانم را به ستوه رساند. کنارش نشست و عینک ظریفش را با دست جا به جا کرد.
_پروین جان؟ حق میدم حال و حوصله نداشته باشی. ولی این دختر که گناهی نداره. همین که رادین سر و سامون گرفته کافیه. همین که این دختر رادین و همینجوری قبولش کرده.. دیگه حساب و کتابِ چی رو باهاش میکنی؟
پروین سر چرخاند و نگاهی گذرا به بیوک خانم انداخت.
_هیچی نمیدونه بیوک خانم!
چهره ی زن به یکباره رنگ باخت.
_چی؟ یعنی
چی نمیدونه؟
_یعنی از رادین و بیماریش هیچی نمیدونه. به نظرت اگه میدونست قبول میکرد ؟
پوزخندی زد و افزود:
_گرچه رادین انقدر براش امتیازات مثبت داره که بشه روی این مورد چشم پوشی کرد!
بیوک خانم در سکوت نگاهش کرد. آنقدر جا خورده بود و متاسف بود که حرفی برای گفتن نمیافت. دستانش را در هم قفل کرد و با چهره ای درهم زمزمه کرد:
_این خانواده همیشه تاوان اشتباهاتش و پس میده. هر چقدرم زمان بگذره بازم هیچی از عاداتِ این خونه کم نمیشه. انگار که نفرین شده!
چشمان منتظرِ پروین ، روی عکسِ مخاطبِ داخل گوشی ثابت ماند. عکسِ زیبای دخترک ، میانِ قاب بنفش رنگِ وایبر از همیشه زیباتر و دلربا تر بود. لبخند تلخی زد و دست روی عکسش کشید.
_گوشِت با منه؟
سر تکان داد.
_خودش خواست بیوک خانم. قسم خوردم که کاری به کارش نداشته باشم. بذار یک بار هم شده تاوان حماقت هاش و خودش بده!
_اینجوری نگو پروین جان.. بچته.. جیگر گوشته.. یادت رفت چقدر براش اشک ریختی؟ اون دختر چه گناهی کرده که پای حماقتِ رادین بسوزه؟ صاف و ساده ست.. از برگِ گل نازک تره!
پروین پوزخندی زد و از جا برخاست. به طرف پنجره ی بزرگ رفت و پرده را با دو انگشت کنار زد. از دیدنِ طراوت و ترانه اخم هایش در هم فرو رفت و گفت:
_طاقت نمیاره. جایی که ببُره از زندگیش میره بیرون. اون وقت شاید این حال و هوای ترسناک هم از سرش بیفته و یکم آروم تر بشه!
بیوک خانم آه بلندی کشید.
_من که میدونم تمام ناراحتیِ تو از کجا آب میخوره. درکت میکنم ولی باز هم میگم. این دختر و به پای اشتباهِ یه خانواده ی از هم پاشیده نسوزون!
پروین با حرص پرده را کشید و گفت:
_خودم و به آب و آتیش زدم. ..داد زدم.... هوار زدم و گفتم اون دختر وصله ی خانواده ی ما نیست. مگه گوش کرد؟ همون دخترِ به ظاهر ساده.. چقدر ساده و *** بود؟ انقدر که وقتی رادین تنها رفت خواستگاریش نفهمید من با این ازدواج مخالفم؟ نه بیوک خانم نمیشه حرفتون و قبول کرد. هر دوشون خواستن. هر دوشون هم تاوان میدن. من دیگه خسته ام.. دیگه نمیکشم بخوام بزرگی کنم و مشکل حل کنم. دیگه نمیکشم!
گوشی را مقابل بیوک خانم گرفت و گفت:
_ ببین.. یک ماهه که هیچ کدوم از پیامام و جواب نمیده. عروسی شد و نیومد.. زار زدم و نیومد.. دیگه باید چند فصل و سال بگذره تا برگرده؟ شاید باید خبرِ مرگ منو بهش بدن. خیلی خسته ام بیوک خانم.. وقتی خودم اینجوری شبیه درختی ام که از داخل موریانه همه ی اجزاش و خورده چجوری مراقبِ بارم باشم؟
چشمان بیوک خانم پر از اشک شد. سر پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. با وارد شدنِ طراوت و ترانه ، پروین با خشم از کنارش گذشت و به طرف در ورودی رفت.
طراوت با
دیدنِ پروین آب دهانش را با ترس قورت داد و گفت:
_رفته بودیم یک هوا بخوریم.
بی توجه به او ، رو به ترانه کرد که دستانش را دور بازوی خودش حلقه کرده بود و مظلومانه نگاهش میکرد.
_مگه نباید استراحت کنی تو؟
ترانه آرام گفت:
_حوصله ام خیلی سر رفته بود.. یکم..
_وقتی یک بار به آدم میگن باید استراحت کنی دیگه مثل بچه پا نمیشه همه ی خونه رو روی سرش بذاره. از کی اجازه گرفتی رفتی محوطه ی پشت؟
ترانه با ترس نگاهش کرد. خواست چیزی بگوید که طراوت گفت:
_من بردمش مامان. خواستم اونجا رو هم نشونش بدم!
شیشه های برّان نگاه پروین این بار چشمان طراوت را نشانه گرفت. کمی سکوت کرد... نگاه آخر را به هر دوی آن ها انداخت و از کنارشان گذشت.
وارد آسانسور شد و شماره ی" سه" را فشرد. سرکشی های دخترک داشت آغاز میشد. باید در مورد این طبقه ی ممنوعه هم با او صحبت میکرد. دلش نمیخواست کنجکاوی مزخرفش به جایی برسد که پا در طبقه ای بذارد که حتی برای آمدن اهل خانه ممنوعه است.
کلید را داخل قفل چرخاند و وارد سوئیتِ بزرگ شد. چراغ ها را روشن نکرد. همان اندک نوری که از پنجره ی اتاق روی وسایلِ تلنبار شده بر روی هم میتابید کافی بود. بغض کرد.. قلبش سنگین شد و پاهایش لرزید. جلو رفت و دست روی وسایلِ خاک گرفته کشید. یک صندلی و یک میزِ کوچک وسطِ اتاق انتظارش را میکشید. جایی که در این سال ها تنها مکان برای آرامش قلبش بود. روی صندلیِ چوبی نشست و به رو به رو خیره شد. تختِ کوچک و صورتی رنگ به چشمانش دهن کجی میکرد. گوشی را دوباره بالا آورد و به عکس دخترک خیره شد. صدای گریه ی نوزاد در گوشش پیچید. قطره اشکِ روی گونه اش را با دستی لرزان پاک کرد و به روی زندگیِ تمام شده ی عزیزش باری دیگر چشم بست.
هوا گرم و مطبوع بود...ترانه ی زیبایی از ضبطِ ماشین پخش میشد و رادین با خوشحالی سوت میزد. ترانه دست روی حلقه ی جواهرش کشید و به نیم رخ شادش خیره شد. بعد از آن شبِ لعنتی ، برای اولین بار بود که او را اینگونه شاد و سرِحال میدید. وضعِ جسمانی اش رو به بهبود بود ، اگر رادین کمی صبر میکرد !
رفتارش فرقی با یک پسر بچه ی ده ساله نداشت. شب ها وقتی چشمانش برق میزد و او را در آغوش میگرفت ، وقتی یک "نه" خسته و ترسیده میشنید و فروغِ چشمانش به یکباره خاموش میشد ، و یا وقتی به جبرانِ همان "نه" تا صبح در آغوشِ بی رحم و سفت و سختش اسیر میشد و خواب از چشمانش فراری ، هیچ شباهتی با رادینی که در ذهنش تصور میکرد نداشت.
این روزها برای اندیشیدن به او فرصتِ بیشتری داشت. روزهایی که پروین مشغولِ خاله بازی با فامیل هایش بود و او بی حوصلگی را بهانه کرده و در اتاقش میماند. روزهایی که بی
حضورِ رادین سپری میشد. روزهای ابتداییِ زندگی اش فرقی با کابوس نداشت. حال و روزش مصداقِ دخترکِ بیچاره و قصرِ اژدها شده بود. انگار برای به حیاط رفتن هم باید از پروین اجازه میگرفت ، چرا که موقع برگشتن همیشه با نگاه ناراضی و اخم های درهم اش رو به رو میشد. اجازه ی صحبت و درد و دل با طراوت را نداشت. کسی که در نظرش در این خانه از همه مهربان تر و خوش برخورد تر بود.. همیشه میان صحبتشان سر میرسید و به بهانه ای طراوت را از او دور میکرد.
تنها شده بود.. بعد از یک عمر تنهایی حالا تنها تر از همیشه بود. حالا که نه دوستی برایش مانده بود و نه حتی خانواده اش سراغِ چندانی از او میگرفتند..
و امروز.. بعد از گذشتِ هفت روز کمی حال و روزش بهتر بود. مادر او و رادین را پاگشا کرده بود. کاملا حس میکرد که رادین علاقه ی چندانی به پذیرفتنِ این دعوت ندارد ، اما به خاطر دلِ او و احترام به خانواده اش پذیرفته بود. درست بود که در تمام مدت حضورش جملات پر ذوق و شوقِ پدرش را با جملاتِ کوتاه جواب میداد ، یا وقتی علی ، چیزی تعریف میکرد و همه میخندیدند ، او تنها لب هایش را به هم میفشرد و گلو صاف میکرد ، درست بود که با آن ها راحت نبود و این را همه فهمیده بودند ، اما با این حال همینقدر مدارا و نرمی هم برای خوشحالیِ امروزش کافی بود. خوشحال بود.. از حضور در کنار خانواده اش ، از شنیدنِ صداهای گرم و آشنا ، از لمس کردنِ شکم بزرگِ خواهرش و حس کردنِ معجزه ی خدا ، حتی از شنیدن نصیحت های تمام نشدنیِ مادرش هم خوشحال بود!
زود گذشته بود ، یا شاید بهتر بود بگوید زود خداحافظی کرده بودند. هنوز یک ساعت هم از دورِ هم نشستنشان نگذشته بود که رادین به پا خواست و به همین راحتی این دیدار به پایان رسید. باید دوباره به آن خانه ی لعنتی و پر رمز و راز برمیگشت! خانه ی بختش! جایی که از همان روزِ اول جز اشک و گریه چیز دیگری برایش نداشت.
_چرا تو فکری خانومم؟ مامان و باباتم که دیدی. نباید یکم خوشحال باشی؟
نفسش را با صدا بیرون داد.
_میشه نریم خونه؟
رادین رو برگرداند و با ابروی بالا رفته نگاهش کرد.
_چرا؟
شانه بالا انداخت.
_نریم دیگه. هنوز ظهره و مطمئنا همه استراحت میکنن. چی میشه یکم بیرون باشیم؟ هومم.. مثلا قدم بزنیم. انقدر با این ماشین این ور و اون ور نریم!
رادین دستش را جلو آورد و لپ اش را با دو انگشت کشید.
_یا مثلا به تلافیِ اینجوری شیرین شدنت بی صدا بریم خونه و بریم اتاقِ خودمون.. تو یکم ادای زنا رو در بیاری.. من یکم یادم بیاد زن دارم.. هوم؟
ترانه بی توجه به متلکش گفت:
_لوس نشو دیگه.. خواهش کردم!
رادین لبخندی به رویش زد.
_باشه نفسم.. ماشین و میذاریم
پارکینگِ هتل و تا یه جایی پیاده برمیگردیم. خوبه؟
دستهایش را با خوشحالی بر هم کوبید و با ذوق گفت:
_عالیه!
.
.
نزدیک شدنِ رادین را که دید ، از روی نیمکت بلند شد و منتظرش ایستاد. وقتی اینگونه از رو به رو نگاهش میکرد ، با آن قد بلند و لباس های شیک و اسپورتش.. با آن موهایی که از بعد تمام شدنِ دانشگاه کوتاهشان نمیکرد و تکه تکه روی گوش هایش ریخته بود ، و با آن اخمِ جذاب و چشم هایی که در اثر تابش نور خورشید رنگ براق و خیره کننده ای از خود به نمایش میگذاشتند ، درست مثلِ یک خواب شیرین بود.. یک خواب به رنگ چشم های عسلی و زیبایش. رویای یک دختر دیگر چه چیز میتوانست باشد؟ مرد خوش پوشِ رو به رویش و یک هتلِ بزرگ و پنج ستاره درست پشتِ سرش! تصویرِ زیبایی بود.. اما آیا در حقیقت واقعا همه چیز به همین زیبایی بود؟
_خُب.. مشکل ماشین هم حل شد. حالا ببینم توی فسقلی چی میگی؟
دستش را تا کرد و بازورش را رو به روی ترانه نگه داشت.
_بچسب بریم که میدزدنت بدبخت میشم.
با خنده دستش را گرفت و پا به پای هم راه افتادند. این بازوهای پرتوان که تکیه گاهِ دست های کوچکش شده بودند ، همراهِ این قدم های هماهنگ و ریتمیک ، اولین حسِ خوبی بود که از بعد ازدواجش نسبت به او داشت. شاید اگر اصرارهای مادرش مبنی بر اداره ی هتل نبود ، اصلا شاید اگر پروین نبود و رادین کمی در زندگی اش پررنگ تر بود همه چیز درست میشد.. نمیشد؟
_بازم که تنها تنها سیر میکنی؟ پیاده روی هم انقدر کسل کننده؟
لبخند زد و پرسید:
_چرا امروز انقدر خوشحالی؟
_مگه دیروز خوشحال نبودم؟
-نه به اندازه ی امروز. چیزی شده؟
رادین با هیجان فشاری به دستش وارد کرد و گفت:
_یکم جلوتر یه پارک بزرگ و قشنگ هست. تا به اونجا برسیم کلید نمیکنی که چی شده و چی نشده. قول میدم اونجا که رسیدیم هم جواب سوالت و بگیری هم برات یه بستنی خوشمزه بخرم.
ترانه با شوق خندید.
_پس تا اونجا چی بگم؟
رادین سربرگرداند و با عشق نگاهش کرد.
_از خودت نفس.. از خودمون.
_تو که همه چی رو درباره ی من میدونی! منم که هیچی ازت نمیدونم!
نگاهش کرد و اینبار بدون هیچ لبخندی گفت:
_حرف و سیاسی نکن!
ترانه کمی دست و پایش را جمع کرد.
_خُب نمیدونم واقعا باید چی بگم؟
_از زندگی مشترکمون راضی هستی؟ از خونه ی جدیدت.. مشکلی که تو خونه برات پیش نمیاد؟
لب هایش را روی هم فشرد. چه میگفت؟ اینکه آن خانه برایش فرقی با کلبه ی وحشت ندارد؟ آرام گفت:
_خیلی حوصله ام سر میره. پروین خانم که زیاد خونه نمیمونه. طراوتم کلا اهل صحبت نیست انگار.. من میمونم و یه خونه ی بزرگ..
به طرفِ رادین برگشت و با ذوق افزود:
_شاید بهتره برم دنبالِ کار هوم؟ بالاخره تو که
تا شب هتلی.. میتونم یه کار نیمه وقت پیدا کنم. عالی نمیشه؟
رادین به نیمکتی اشاره کرد. چه زود رسیده بودند! رویش نشستند و با ذوق و منتظر نگاهش کرد.
رادین موهای نرمش را که از زیر روسری بیرون زده بودند و شانه هایش را پوشانده بودند آرام لمس کرد و گفت:
_نمیشه نفس.. مگه تو احتیاجی داری که کار کنی؟
ذوقش کور شد. حدسش را میزد. کمی جلو تر رفت و سر روی شانه ی رادین گذاشت.
_مگه کار کردن صرفا به خاطر احتیاجه؟ وقتی نیستی خیلی حوصله ام سر میره. واقعا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم!
_کتاب بخون.. فیلم نگاه کن. از سالن ورزشی استفاده کن. ببین من زنِ چاق خوشم نمیادا. باید روی فرم باشی.
حرصش گرفت.
_رادین حواست هست اصلا چی میگم؟
رادین دست هایش را گرفت و به چشمانش زل زد.
_وحشی نشو گربه کوچولو.. چنگول ننداز که یه لقمه ی چپ ات میکنم!
بی صدا و بغ کرده نگاهش کرد.
_میذاری بگم چرا خوشحالم یا قراره فقط غر بزنی؟
نفسش را پر حرص بیرون فرستاد.
_بگو!
_اینجوری نه.. چیزی که میخوام بگم تو رو هم سرِ حال میاره. پس بابتش باید قول و قرار قبول کنی!
ترانه به چشم های براقش دقیق شد.
_چه قول و قراری؟
رادین شانه هایش را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید.
_وقتی اینجوری مشکوک نگاه میکنی درست شبیه گربه میشی.
لب هایش را نزدیک گوشش برد و آرام تر گفت:
_مثلِ اون شبی که اونجوری بی رحم بدنم و چنگ گرفتی!
لرز بدی به تنش افتاد. سرش را بالا گرفت. نگاه رادین روی لب هایش بود.
_اگه قبول میکنی بگم؟
_تو که هنوز نگفتی قول و قرار چیه؟
رادین نفس عمیقی کشید و کمی از او فاصله گرفت. بلیط ها را از جیبش بیرون کشید و دست روی یک قسمتش گذاشت. ترانه با حیرت به عکسِ هواپیما خیره شد و لب زد:
_مسافرت؟
رادین لبخند زد.
_مسافرت نه عقلِ کل.. ماهِ عسل!
ترانه با ذوق دست هایش را بر هم کوبید. قلبش داشت از سینه بیرون میزد. با چشمانِ پر ذوقش به رادین خیره شد و زمزمه کرد:
_میریم مشهد؟
رادین او را دوباره به خودش چسباند. دست از روی بلیط برداشت و گفت:
_مشهد و اصفهان که برای من و تو نیست گربه کوچولو.. یک هفته با هم و دوتایی.. من و تو و یه دریای بزرگ. میبرمت آنتالیا!
لبخندِ پر از ذوقِ ترانه کمی جمع شد. رادین از آرزوی او خبر داشت. کمی که سکوت کرد رادین مشکوک نگاهش کرد.
_خوشت نیومد؟
نمیخواست ذوقش را کور کند. دوباره لبخند زد و گفت:
_چرا خیلی!
_پس حالا بشنو شرایط سفر رو!
خیره ی چشمانِ منتظرِ دخترک شد و گفت:
_قانونِ اول.. به هیچ عنوان از گوشی خبری نیست.. آی مامان و ترنم و بابا و اصغر و شمسی و صغری نداریم. قانونِ دوم.. چیز زیادی با خودمون نمیبریم. هر چی که لازم باشه از همونجا تهیه میکنم برات. بهترین
و گرون ترینش رو. از همونجا هم برای هر کی خواستی سوغاتیت و میخری. من از مسافرت با بارِ سبک خوشم میاد.
دستانش را دورِ صورت منتظر دخترک قاب کرد و گفت:
_قانونِ سوم و مهم ترین قانون.. پروازمون پسفردا شبه.. اگه این یک هفته رو هم بذاریم روش میشه نزدیکِ دوازده روز که داری ازم فرار میکنی. فکر کنم مهلتی که دکتر گفته بود هم تموم شد. با دلم راه میای و ازم فرار نمیکنی. چون وقتی به خاطر این مورد ازم فراری هستی من آرامشم بهم میریزه. روشنه؟
ترانه بی حرف نگاهش کرد. انگار تازه داشت به عمقِ ماجرا می اندیشید. یک هفته با او و برای او! نمیدانست قرار است با چه چیز رو به رو شود ، حتی نمیخواست به آن شبِ لعنتی بیاندیشد . ولی با این ترسی که از همین حالا به دل و جانش افتاده بود چه میکرد؟
سکوتش که طولانی شد ، دستِ رادین زیر چانه اش نشست. "باشه" ی آرامش برق بر چشمان منتظر رادین انداخت لبخندِ نصفه و نیمه اش ، یک آغوشِ بی ملاحظه از جنسِ همان آغوش های رادینیِ معروف ساخت
خدمتکار جوان چمدان زرشکی رنگ را داخل سوئیت گذاشت و به زبانِ انگلیسی از رادین پرسید"امری نیست؟"
رادین چند اسکناس ده دلاری مقابلش گرفت و تشکر کرد. بعد از بیرون رفتنِ پسر ، به طرف ترانه برگشت که از لحظه ی اولِ سفر ، حال و روز مساعدی نداشت. دلش میخواست با این مسافرتِ کوتاه خودش را تا جای ممکن در قلبش جا کند. تردید هایش را حس میکرد. میدانست تمام مدت روز را با پروین سر کردن یعنی چه. از تمام حساسیت های مادرش خبر داشت. دوست داشت برای بودن با ترانه خانه ی مستقلی تهیه کند اما این را هم خوب میدانست که این حرکتِ عجولانه در این برهه از زمان ، برابر با اعلامِ جنگی علنی بود. او به سرمایه ی پدرش نیاز داشت. حالا که بهانه ی مدرک از جانب مادرش تمام شده بود و اداره ی تمام امور به دستش بود نباید کار را از اینی که هست خراب تر میکرد و فرصت ها را از دست میداد!
پشتِ سر ترانه راه افتاد که با دقت به اتاق ها سرک میکشید ، سرویس ها را کنترل میکرد ، پرده را کنار میزد و منظره ی رو به دریا را تماشا میکرد. با لبخند حرکاتش را زیر نظر داشت. وقتی که خوب همه جا را از نظر گذراند و کنجکاوی اش ارضا شد ، جلو رفت و دستانش را آرام دورِ کمر دخترک حلقه کرد. وجودش آرامش زیبایی به همراه داشت. آرامش قبل از وقوعِ طوفانِ سرکش و عجیبِ درونش !
_خوشت اومد؟
_خیلی.. فکرش و نمیکردم همچین جایی بیایم. از هر طرف به ساحل دید داره.
خندید و همانطور که با لب هایش لاله ی گوشش را به بازی میگرفت گفت:
_فکر کردی قراره کجا بیارمت نفس؟ حالا اینجا که جایی نیست. یه جاهایی ببرمت که تازه بفهمی معنیِ زندگی
کردنو!
ترانه کمی از او فاصله گرفت. در حقیقت این حرف های زیبا ولی دوپهلو ، بیشتر از لذت برایش زجر به همراه داشت. حس میکرد با هر جمله اش جایگاه و زندگی او و خانواده اش کمی بیشتر زیر سوال میرود. از این له شدن بیزار بود.
روی کاناپه نشست و دو طرف شقیقه هایش را مالید. برای اولین بار بود که با هواپیما مسافرت میکرد. سرش گیج میرفت و حال عجیبی داشت. حس میکرد این پرواز چند ساعته ، به اندازه ی مسافرت شش روزه اش به جنوب انرژی اش را گرفته است. ولی بیشتر از هر چیز ، نگرانی که بابت تنها بودنش با رادین داشت ، حالش را خراب تر میکرد. از او میترسید.. از محبت های افراطی اش.. از بوسه های طولانی و دردناکش.. از هر چیزی که چشمانش را آنگونه سرخ و عجیب میکرد میترسید!
دستِ رادین را زیر چانه اش حس کرد. سر بالا کرد و نگاهش کرد که با لبخند برایش چشمکی زد.
_نمیای؟
هراسان لب زد:
_کجا؟
رادین دستش را سمت درِ حمام گرفت و گفت:
_یه دوش بگیریم و رلکس بشیم. بعدش هر جا بخوای میریم. یک هفته برای گشتنِ این شهرِ قشنگ هیچی نیس. نمیخوام وقت تلف کنیم!
به جز قسمتِ اول جمله اش ، چیز دیگری از صحبت هایش نشنید. وحشت زده به درِ حمام خیره بود که رادین دستش را کشید.
_پاشو دیگه!
_من الآن نمیخوام دوش بگیرم رادین. تو برو.. من لباسام و عوض میکنم و یکم استراحت میکنم تا تو بیای!
چشم های رادین ریز شد.
_بیخود.. تمام تنت عرقه.. میخوای همینجوری بری بیرون بگردی؟
مستاصل نگاهش کرد.
_میرم.. ولی الآن نه.. خواهش کردم!
رادین چند لحظه در سکوت نگاهش کرد. ترس را در چشمانش دید و لبخند یک طرفه ای زد.
_لوس نشو ترانه بیا بریم.
کمی جلو رفت و موهای روی پیشانی اش را کنار زد.
_کاریت ندارم.
گونه های ترانه رنگ گرفت. از اشاره ی مستقیمش خجالت کشید. با حرص گفت:
_چرا گیر میدی رادین؟ وقتی نمیخوام بیام...
هنوز حرفش تمام نشده بود که دستش توسط رادین کشیده شد. التماس دیگر فایده نداشت. فرار تا کِی؟ مگر میشد تمام این هفت روز را بهانه تراشی کرد؟ رادین مقابل حمام ایستاد و با یک حرکت تیشرت سفید رنگش را از بدن خارج کرد. دستش که طرف شلوارش رفت ، سر ترانه بی اختیار پایین افتاد. صدایش را شنید که آمرانه گفت:
_برو تو تا به زور متوصل نشدم. وقتی میگم کاری بهت ندارم باید یاد بگیری اطمینان کنی.
سرش را بالا آورد و نگاه آخر را به او انداخت. چشمک شیطنت بارش آخرین امیدش را هم به باد داد. بی میل و با هزار ترس ، تسلیمِ خواسته ی او شد و داخل رفت.
.
.
تن پوشِ سفید رنگ را دور تنش محکم تر کرد و رو به آینه به چهره ی گل انداخته اش لبخند زد. دست روی لپ های داغش گذاشت. با اینکه چند دقیقه زیر آب سرد ایستاده
بود باز هم حس میکرد تمام تنش در حال آتش گرفتن است. بدتر از همه این لبخندِ لعنتی بود که هیچ جور از روی لبش پاک نمیشد. در دلش پروانه های کوچک بی قرار و شاد پر میزدند. این دوشِ دو نفره بی شک یکی از بهترین خاطرات زندگی اش میشد. از داخل آینه نزدیک شدنِ رادین را دید. موهای بلندش را با حوله ی کوچکی خشک میکرد و همزمان به طرفش می آمد. نگاهش را به پایین سُر داد و از یادآوریِ لحظات چند دقیقه ی پیش تمام قلبش به یکباره فرو ریخت.
_تو که هنوز لباس نپوشیدی نفس!
نگاهش کرد. سرش را میان موهایش فرو برده بود و بو میکشید. به طرفش سرچرخاند و آرام گفت:
_برو بیرون میپوشم.
رادین خندید و موهای خیسش را به بازی گرفت.
_چرا؟ مگه پس و پنهونی داری ازم؟
_رادین.!
_جونِ رادین؟ اینجوری صدام نکن که عهد و پیمون میشکنما!
لب گزید و به در اشاره کرد.
_برو پسرِ خوب.. آفرین!
_ترانه؟
_هوم؟
_منو نگاه کن زمین و نه!
سر بالا کرد و به چشمانش خیره شد.
_بازم ازم میترسی؟
لب گزید.
_ازت نمیترسیدم.. فقط..
_هیسس! درباره ی الآن حرف میزنیم. ترس داشت؟
ترانه سرش را به طرفین تکان داد.
پیشانی اش از بوسه ی رادین داغ شد و صدایش را از نزدیک شنید.
_سخت بود برام.. ولی فقط خواستم بفهمی میتونم خودم و کنترل کنم. من روانی و مشکل دار نیستم!
سرِ ترانه به یکباره بالا آمد و با حیرت نگاهش کرد.
_رادین من.. من هیچ وقت..
انگشت اشاره ی رادین روی لبهایش نشست.
_هیچی نگو نفس.. بذار من بگم.
هر دو بازویش را جلو برد و سر ترانه را میانشان محصور کرد.
_گاهی نمیتونم خودم و کنترل کنم. یه حسِ عجیب.. یه جور ترس. نمیدونم اسمش و چی بذارم. میدونم اذیت میشی. ولی باور کن همش از خواستنه.. از عشقه. درکم میکنی؟
ترانه در سکوت نگاهش کرد. ذهنش هنوز درگیر جمله ای بود که به زبان آورده بود.
_اگه یه تار از موت کم بشه نمیخوام دنیا باشه. من تو رو دوستت دارم ترانه. راضی میشم اذیت بشی؟
سر ترانه را به طرف سینه اش هول داد و تکرار کرد:
_اجازه نمیدم هیچی تو رو ازم بگیره....هیچی!
ترانه با بغض زمزمه کرد:
_چرا همش این جمله رو میگی؟ چرا هم تو هم طراوت مدام از این جمله های عجیب استفاده میکنین؟
رادین مشکوک نگاهش کرد.
_طراوت؟ چی گفته بهت طراوت؟
_چیز خاصی نگفته. ولی حرفاش مثلِ حرفای تو ، یه جوریه... انگار که از تکرارِ یه اتفاق میترسید. نمیدونم چجوری بگم!
فشارِ دست رادین دور کمرش بیشتر و بیشتر شد. نفس هایش صدادار شد و سرش را با تمام قدرت به سینه ی خودش چسباند.
_رادین دردم میاد.. میشه سرم و ول کنی؟
صورت دخترک را در دست گرفت و با وحشت نگاهش کرد. نگاه پر از عشقِ چند دقیقه ی پیش ، حالا با ترس و استرسی عجیب دو دو میزد.
_دیگه
از این جور حرفا نزن باشه؟
_آخه..
_باشه؟؟؟
از صدای دادِ بلند رادین جا خورد و قدمی عقب رفت. به خودش لعنت فرستاد. چرا همیشه همه چیز را خراب میکرد؟ مادرش حق داشت. هیچ وقت نمیتوانست خوددار باشد و جلوی زبانش را بگیرد. رادین کلافه دستی به سر و رویش کشید و رو برگرداند. حال و روزش هیچ شباهتی به حال و روزِ مرد عاشقِ چند دقیقه ی پیش نداشت.
حوله ی کوچک را پایین انداخت و همانطور که بی رمق از اتاق خارج میشد گفت:
_لباسات و بپوش برای نهار بریم پایین. زیاد طولش نده!
بغض دخترک بزرگ و بزرگ تر شد. دوباره به طرف آینه برگشت.. به همین راحتی خراب کرده بود!
هوا گرم و ساحلِ دریا شلوغ و پر جنب و جوش بود. اگر میشد از زن و مرد هایی که راحت و بی قید و بند ، روی صندلی ها حمام آفتاب میگرفتند یا تن به آب میزدند صرفِ نظر کرد ، دیدنِ دریای بزرگ و مناظر زیبای اطرافش ، برایش حس و حالِ خاصی داشت. پا به پای هم و در سکوت ، روی شن های نرم و داغِ ساحل قدم میزدند. هیچ کدام چیزی نمیگفتند و این سکوتِ چند ساعته ی میانشان ، عجیب دلتنگش کرده بود. بعد از مدت ها بود که دور از خانواده اش ، بدون هیچ وسیله ی ارتباطی روز را به شب میرساند. آن هم در کنار مردی که با تمام محبت های عجیبش ، گاهی غریبه تر از غریبه میشد!
آخرین سفرش بدون خانواده همان تورِ دانشجوییِ شش روزه ی جنوب بود. ولی در همان شش روز حد اقل از طریق موبایل حالشان را میپرسید و از آن ها بی خبر نبود. دلش شور میزد.. شورِ شور زدن های حتمیِ دل مادرش را.. میدانست حالا که خبری از او نگرفته ، حتما نگران و آشفته است. ترنم یک هفته ی دیگر زایمان داشت و او حتی نمیدانست میتواند به آن روزِ مهم برسد یا نه. افکارش به هم ریخته بود. دلش نمیخواست در روزهای اولِ زندگی شان ، مثل دختربچه های لوس و بهانه گیر ، مدام در پی خانواده اش باشد و بهانه تراشی کند. در واقعیت هم آنقدر ها وابسته ی حضورِ خانواده اش نبود. اما این ازدواج ، بر خلاف انتظارش ، در همین روزهای نخست آنقدر شکاف و حفره ایجاد کرده بود که خودش را از همیشه غریب تر و تنها تر میدید. انگار معنی واقعی خانواده را تازه میفهمید!!
کلاه بزرگش را روی سرش جا به جا کرد و نگاهش را به پسرها و دخترانی دوخت که کنارِ ساحل والیبال بازی میکردند. چقدر نسبت به ظاهرشان بی اهمیت بودند.. آن ها اینگونه آزاد بودند و او حتی با این کلاهِ بزرگ و جین و تیشرت هم عذاب وجدان رهایش نمیکرد. به رادین نگاه کرد که با کفش های جلوبازِ چرمش ، پا میان ماسه ها فرو می برد و گوشه ی لبش را میجوید. دلش از این اخمی که گاهی عجیب روی صورتش جا خوش میکرد گرفت.
دستش را گرفت و فشار خفیفی
داد. رادین رو برگرداند و نگاهش کرد. سریع و بی مقدمه گفت:
_اگه قرار بود اینجوری اخم و تخم کنی چرا اومدیم بیرون؟ اینجوری اصلا خوش نمیگذره رادین.
رادین کمی نگاهش کرد و لبخند نصفه و نیمه ای زد.
_دوست داری یکم بشینیم؟
شانه بالا انداخت و همراهش روی ماسه ها نشست. سرش را روی کتف رادین گذاشت و دست هایش را دور زانوهایش قفل کرد. خورشید در حال غروب کردن بود.
_همیشه فکر میکردم دریاهای این طرفا با دریای خودمون خیلی فرق کنه. ولی میبینم شکلِ همونه.. فقط یکم تمیز تره!
سکوت رادین را که دید ، پوفی کشید و معترض گفت:
_تا کِی قراره به خاطر یه حرف اینجوری بهم بریزی و تلخ بشی. نمیفهمم چرا انقدر حساسی!
صدای کلافه ی رادین را شنید.
_بعضی چیزا هستن تو زندگیت که توضیح دادنشون جز شکنجه چیز دیگه ای برات ندارن. خواهش میکنم گذشته ی منو بیشتر از این کنکاش نکن!
ترانه سر بلند کرد و دقیق نگاهش کرد.
_پس واقعا یه چیزی هست.
_چیزی نیست که ربط به زندگی الآنمون داشته باشه ترانه. میدونم انقدر خام نیستی که نفهمی یه اتفاقایی تو گذشته ی خانواده ی ما افتاده. ولی اجازه بده چیزی که برای این خانواده تموم شده تموم شده بمونه. با دنبالش رفتن و چوبکاری کردنش هیچی درست نمیشه. فقط آرامشمون بهم میریزه.
نگاهش کرد.. راست میگفت. این گذشته ی لعنتی ، هر چه که بود ، آنقدر درد داشت که چشمانش را اینگونه غمگین و بی تاب میکرد. کلاهش را از سر برداشت و این بار کمی به او نزدیک تر شد. سرش را که به بازویش تکیه داد ، یک دستِ رادین حصار بدنش شد و کامل در آغوشش فرو رفت. بیش از پیش پشیمان شد. کاش از طراوت و حرف هایش چیزی نمیگفت!
صدای موسیقیِ سوزناکی را از کنارش شنید. سر بلند کرد و پیرمردی را دید که درست کنارشان ، آوازی به زبان ترکیه ای میخواند و ساز عجیبی میزد. با تعجب به رادین نگاه کرد که با لبخند به پیرمرد خیره بود. با خنده گفت:
_میفهمی چی میگه؟
_کم و بیش.. شنیده بودی این سازو؟
ترانه به معنی نه سر تکان داد.
_کمانچه شونه.. صداش قشنگه نه؟
با ذوق سربرگرداند و اینبار دقیق تر به صدای سوزناکِ ساز و ترانه ای که پیرمرد میخواند گوش داد. دور و برشان کم کم شلوغ شد. پیرمرد روی ماسه ، وسط جمعیت نشسته بود و ساز میزد و میخواند. اطرافش هم پر از زوج ها و دختر پسرهایی که با حال و هوایی رمانتیک ، گوش میدادند و خودشان را هماهنگ با ترانه تکان میدادند. سرش روی شانه ی رادین بود و چشمش به هوایی که دیگر کاملا تاریک شده بود. نفهمیدند کِی آتشِ به این بزرگی میانشان بر پا شد و صدای همخوانی دختر پسرها بالا گرفت.
_اینا چجوری بلدن بخونن؟
رادین سرش را نوازش کرد و کنار گوشش
گفت:
_بومی های خود اینجا ان. از همه جای ترکیه برای تعطیلات میان این شهر.. تنها ما نیستیم که.
لبخند زد و به نور خیره کننده ی آتش سرخ خیره شد. چقدر آرامش قشنگی داشت این جمعِ صمیمی و این موسیقیِ عجیب.
_برگردیم؟
_نه.. یکم بیشتر بمونیم. میشه؟
رادین بوسه ای روی پیشانی اش نشاند و همانطور که تکانی به خودش میداد گفت:
_پس تا آهنگش تموم شه من برم این پول و از بوفه ی پشت سرمون خورد کنم که بدیم بهش و بعد بریم. باشه؟
ترانه نگاهی به بوفه ی صحراییِ پشت سرشان انداخت و "باشه" ای گفت. دور شدنِ رادین مصادف شد با تمام شدنِ آهنگ. همه برای پیرمرد دست زدند و مشغول صحبت کردن با او شدند. او که از صحبت هایشان چیزی نمیفهمید. چانه اش را روی زانویش گذاشت و به آتش خیره شد. پسری از میان جمع بلند شد و چیزی رو به جمع گفت. دید که همه ی دخترها دست زدند اما نفهمید چرا. پسر روبان دور دسته گلش را باز کرد و همانطور که ساقه ی گل را کوتاه میکرد به طرف اولین دختر خم شد. با دقت کارهایش را زیر نظر گرفت. پسرک دور میزد و میانِ جمع به هر دختری میرسید یک گل کنارِ گوشش قرار میداد و چیزی میگفت. صدای یک دختر را از کنارش شنید که به زبان ایرانی گفت:
_مثل اینکه دوست دخترش قبول کرده باهاش ازدواج کنه. به افتخارش داره به همه ی دخترای تنها گل میده. یه جور رسم بینشون. به معنی اینکه انشاالله قسمت شما هم بشه!
دستش را روی حلقه اش کشید و برای دخترِ کنار دستش با لبخند سر تکان داد. دوباره به پسرک نگاه کرد که این بار مقابلِ او خم شده بود. معذب بود ولی چون منظور پسر را فهمیده بود مخالفتی نکرد. با لبخند خجولی موهایش را کنار زد اما دست پسر کنار گوشش نرسیده بود که مچ دستش اسیر دستِ رادین شد. برگشت و با وحشت نگاهش کرد. چشمانش دو گوی آتش بود. از جا بلند شد و خواست توضیح بدهد اما رادین بی توجه به او ، با تمام قدرت پسرک را هول داد و نقشِ بر زمین کرد. همهمه شد. چند پسر جلو آمدند و سعی کردند اوضاع را توضیح بدهند. به زبان انگلیسی از او میخواستند آرامشش را حفظ کند اما سینه ای که با خشم بالا و پایین میشد ، نه مجالی برای توضیح میداد و نه منطق سرش بود. دست ترانه را کشید و با خشونت راه آمده را برگشت. ترانه مستاصل اشک میریخت. آبرویش رفته بود. مدام میخواست توضیح بدهد اما فشار دست رادین روی مچ دستش آنقدر زیاد بود که نای حرف زدن هم برایش نمیماند. عاقبت تمام نیرویش را یک جا جمع کرد و فریاد کشید:
_رادین دستم!
رادین دستش را رها کرد و به طرفش برگشت. حالت چشم هایش عوض شده بود.
_نتونستی دو دقیقه خودت و نگه داری نه؟ زود از خود بی خود شدی!
ترانه با حیرت نگاهش کرد.
ادامه دارد....???
1400/04/17 08:23امام صادق علیه السلام فرمودند:
«اگر 40نفر برای دعا کنار هم گرد آیند، و خدارا بخوانند، خداوند دعای آنها را مستجاب میکند»
?چله دعای عهد?
?چله یس هدیه ب شهدا?
?ختم قرآن?
?ختم ذکر روزانه ?
به جمع مون بیاین تا باهم برای هم دعا کنیم
روزانه برای حاجات هم دعا کنیم
و کنارهم زود به خواسته دلمون برسیم ❤???❤️???❤️?
nini.plus/Khaaatmeghoraaaan
⭐ #پارت_چهارم
رمان_#دوئل_دل⭐
_جواب منو بده. اون نرّ خر برای چی تا کمر روی تو خم شده بود؟
اشک از چشمش چکید و مستاصل گفت:
_چرا اینجوری میکنی رادین. همه که گفتن.. اون داشت به همه گل میداد.. داشت..
_داشت و زهرِ مار..
جلو رفت و بازویش را چسبید.
_تو همه ای؟ هان؟
لبش را با شدت زیر دندانش له کرد و به چشمان پر آشوب رادین زل زد.
_یک بار.. اگه فقط یک بارِ دیگه دور و برت مردی به جز من باشه به خداوندیِ خدا آسمون و به زمین میدوزم.
اشک روی گونه اش را پاک کرد و با حرص و ناراحتی گفت:
_مگه داشتیم چیکار میکردیم؟ من نیازی به تذکر تو ندارم. خودم انقدر میدونم که باید..
_تو هیچی نمیدونی. مگه چند بار پات و از ایران بیرون گذاشتی که از یه زبون نفهم گل بگیری و نیشت تا بناگوشت باز باشه؟ هان؟ کجا رو دیدی به جز نره غولای همون تهران؟
بغض در دلش اندازه ی کوه شد. آرام لب زد:
_خیلی بی انصافی!
رادین دستی به موهایش کشید و کلافه گفت:
_بیا برو داخل تا دیوانه نشدم.. فقط دو دقیقه پیشت نبودم و حال و روزت شد این. خدا میدونه..
گوش هایش را گرفت و با سرعت از کنارش گذشت. نمیخواست بقیه حرفش را بشنود. از خودش.. از حسِ نفرتی که در این لحظه قلبش را احاطه کرده بود ، از این همه دلشکستگی میترسید. رادین با قدم های بلند از او پیشی گرفت و به طرف آسانسور رفت. بی حرف کنار هم قرار گرفتند و تا اتاق رفتند. به محضِ رسیدن به سوئیت ، خودش را روی تخت انداخت و اشک هایش بالش زیر سرش را خیس کردند. دلش پر بود. دیگر تحمل رفتار های عجیبِ او را نداشت. آنقدر به این روزِ پر تنش و لعنتی اندیشید که نفهمید چه وقت میانِ اشک و افکار آشفته اش ، چشمانش سنگین شد و خواب به سراغش آمد.
با حس دستی روی تنش چشم باز کرد. اتاق تاریک بود و چیز زیادی دیده نمیشد. با این حال از بوی آشنای رادین او را شناخت. چشم هایش را دوباره بست و خودش را به خواب زد. دست رادین نوازش گونه روی کمرش بالا و پایین میشد. صدایش را از کنار گوشش شنید که آرام گفت:
-ریتم نفس کشیدنت عوض شده. میدونم بیداری ترانه!
چشم هایش را با خشم بیشتری روی هم فشار داد و گفت:
_برو بیرون رادین.
_نفس؟ من عصبی شدم. وقتی از دور دیدم پسره اونجوری روت خم شده انتظار داشتی چه فکری کنم؟
سرش را کمی آن طرف تر کشید.
_بذار بخوابم رادین. خواهش میکنم برو بیرون!
_کجا برم؟ جای من اینجاست.
_جای تو امشب هر جاییه به جز اینجا. منو به حال خودم بذار رادین. وگرنه ممکنه منم مثل تو یادم بره دل کی رو میشکنم.
_بشکن.. هر چی دلت میخواد بگو ولی اینجوری ازم رو برنگردون.
بوسه اش را روی گردنش حس کرد و باز هم خودش را آن طرف تر کشید.
_تازه مگه قول و قرارت یادت رفته؟
چشمانش با حیرت باز شد. باورش
نمیشد! به طرفش برگشت و عصبی گفت:
_واقعا مهم برات قول و قراره؟ مشکلِ الآنمون اینه رادین؟ چطور میتونی طوری رفتار کنی که انگار هیچی نگفتی؟
صدای رادین بی اختیار بالا رفت.
_چون اتفاقی نیفتاد. قراره با هر حرفِ من اینجوری بغ کنی؟ من که میدونم دردِ تو چیه!
ناباور نگاهش کرد.
_دردم اینه که بهم اطمینان نداری. درد از این بزرگ تر؟ حواست هست منو زیر بار چه تهمتی بردی؟
رادین دستی به موهایش کشید.
_باشه حق با توئه. من اشتباه کردم. بیا این طرف تر داری میفتی از تخت.
_برو بیرون رادین. دیگه از اینی که هست خراب ترش نکن!
_خراب تر از این که زنم از وقتی ازدواج کردیم تمکینم نکرده؟ توی نیم وجبی پیشِ خودت چی فکر کردی؟ که با محروم کردنِ من و تو عطش گذاشتنم میتونی منو توی دستت نگه داری؟ توی اون مغز کوچیکت چی جولون میده ترانه؟
دستش را جلوی دهانش گذاشت و قبل از چکیدن اشکش با بُهت زمزمه کرد:
_برو رادین ..فقط برو!
رادین از روی تخت بلند شد و با صدایی نسبتا بلند گفت:
_باشه میرم.. از محبتِ زیاد هار شدی ترانه. انقدر لی لی به لالات گذاشتم که فکر کردی میتونی هر کاری که خواستی بکنی. ولی اجازه نمیدم. اگه من مردِتم اجازه نمیدم هر جوری خواستی رفتار کنی. اینو توی گوشت فرو کن.. تو تا وقتی مالِ منی و زنِ منی حق نداری به جز من برای هیچ خر دیگه ای عشوه بیای و زندگیمون و به گند بکشی. این و از حالا تا قیامِ قیامت یادت باشه!
هر دو دستش را روی لب هایش فشار داد. آنچه میخواست با قدرت از حنجره اش بیرون بریزد صدای گریه اش نبود ، جانش بود که حس میکرد به یک باره از تنش بیرون میرود. صدای محکمِ بسته شدنِ درِ اتاق طاقتِ این بغضِ لعنتی را هم طاق کرد . گریه کرد و اشک را ذره ذره بیرون ریخت... کدام را باور میکرد؟ آن عشقِ اسطوره ای و بی مانند را ؟ یا شلاق های بیرحمِ حرف های مردِ امشبش را؟ درست مانند کسی بود که در خواب به یکباره زیر پایش خالی شده و میان تاریکی فرو رفته.
گل سرخ قرمز رنگ را داخل ظرف بلوریِ آبی قرار داد و با رضایت به سینیِ خوش رنگ و رو نگاه کرد. شاید این صبحانه ی بی نقص و مفصل میتوانست کمی از دلخوری های روز قبل را کم رنگ کند. درِ اتاق را باز کرد و داخل شد. ترانه به پهلو خوابیده بود و موهای آزادش نیمی از صورتش را پوشانده بود. سینی را روی میز گذاشت و کنارش نشست. پایین رفتنِ تخت برابر شد با باز شدنِ پلک های او. دستش را جلو برد و موهایش را نرم کنار زد. این زیبایی و معصومیت واقعا از آنِ او بود؟
_صبحت بخیر نفس!
ترانه تکانی خورد و دست روی چشم های پف کرده اش کشید. لبش را با زبان تر کرد و آرام جوابش را داد. اما به چشمانش نگاه نمیکرد. رادین
سینی را روی پایش گذاشت و با محبت گفت:
_برات یه صبحونه ی توپ حاضر کردم. دیشب شام نخوردی. اینجوری پیش بری یه پوست و استخون میشی.
لب ترانه کمی کج شد. نگاهش را روی سینی گرداند و گفت:
_مرسی. زحمت کشیدی.
_چه زحمتی نفس؟ میخوام با دستای خودم بهت خدمت کنم. اینجا که کسی نیست بگه زن ذلیل. هوم؟
ترانه چند لحظه به چشمانش نگاه کرد. رفتارهای ضد و نقیضش عضو لاینفکِ شخصیتش شده بود. نفسش را با صدا بیرون داد و به نقطه ای خیره شد.
_میخوام با بابام حرف بزنم!
دست رادین روی کارد پنیر متوقف شد.
_چرا؟
_چی چرا؟ دلم شور میزنه. شور مامان اینا رو.. شورِ ترنم و. قرار بود دیروز بره دکتر.
_مگه قرار نبود خبری از گوشی و خانواده نباشه؟ نمیتونی یک هفته بدونِ این فکرای مزخرف طاقت بیاری؟
با دو دست دو طرف پیشانی اش را چسبید. بی شک چیزی تا دیوانه شدنش نمانده بود. رادین دست روی دستش گذاشت و دلجویانه گفت:
_ترانه خانوم؟ میدونم به خاطر رفتار دیشبم اینجوری تلخ شدی... میخوام از دلت در بیارم. مگه یه مرد به جز اینکارا چه کار دیگه ای از دستش برمیاد واسه منت کشی؟ هان؟
_من منت کشی نمیخوام رادین. اصلا هیچی نمیخوام. فقط میخوام بدونم این قانونای مسخره چی دارن برامون جز اینکه هر دو تو دلشوره و استرس باشیم؟ چرا نمیخوای با کسی حرف بزنم؟
_برای اینکه میخوام یک هفته فقط مالِ من باشی. برای اینکه تو همین مدتِ کم انقدر نگران دیابتِ بابات و حاملگی خواهرت بودی که حالم بهم خورد.. به خاطر اینکه نمیخوام به هیچ *** جز من توجه کنی. میفهمی اینا رو؟
ترانه ناباور نگاهش کرد.
_درکت نمیکنم رادین.. بخدا نمیکنم..
رادین سینی را کناری گذاشت و کمی به او نزدیک تر شد.
_نمیتونی درکم کنی چون از دست دادن و تجربه نکردی. نمیدونی وقتی از لبه ی پرتگاه دوباره به زندگی برمیگردی ، وقتی خدا یه شانسِ زندگیِ دوباره بهت میده یعنی چی! یه آدمی که یک بار باخته دیگه از سایه ی خودشم میترسه.
_تا وقتی از اون گذشته ای که سایش افتاده روی زندگیمون هیچی ندونم اوضاع فقط بد و بدتر میشه. چرا انقدر میترسی رادین؟ از چی میترسی؟
دستانش دو طرف صورتِ ترانه نشست.
_از از دست دادنِ تو!
ترانه سرش را عقب کشید.
_به چه قیمتی؟ به قیمتِ اذیت شدنِ من؟ به قیمتِ محروم کردنم؟ به قیمتِ تهمت و هزار جور داد و بیداد؟ فقط دو هفته از زندگیِ مشترکمون گذشته. زوجایی رو میشناسم که زندگیشون به یک سالم نکشیده ولی حد اقل چند ماه اول زندگی رو با هم خوب بودن. آرامش داشتن..
سکوت رادین را که دید افزود:
_من تو سری خور نیستم.. من اگه دارم با خودت و دلت راه میام فقط برای اینه که زندگیمون به یه نتیجه ی خوب برسه. برای
اینکه نمیخوام منم این وسط طبل خودمو بکوبم و همه چی رو خراب تر کنم. یه نفر باید نخِ این زندگی رو بچسبه تا رشته اش از دستمون در نره. ولی صبر و تحمل منم نهایتی داره. حس میکنم تو داری از این همه اطاعت سواستفاده میکنی!
_اینطور نیست!
_چرا هست. هر تصمیمی که تا اینجا گرفته شده با تحمیل بوده نه مشورت. تو حتی در مورد خونه ی مشترکمونم ازم نظر نخواستی.. انقدر قشنگ و با سیاست دورم خطای قرمز کشیدی که نفهمیدم کِی انقدر تنها و بی *** شدم.
دستش را جلو برد و دست های رادین را گرفت.
_دارم خفه میشم رادین. خواهش میکنم درک کن!
رادین رو برگرداند و آرنجش را روی زانوهایش گذاشت.
_من زندانیت نکردم.. من چیزی بهت تحمیل نکردم.. همه چی رو سخت میگیری.. بهونه میاری که ازم دور بشی.
ترانه نالید:
_چرا باید بخوام ازت دور بشم؟ کدوم زنی رو میشناسی که از محبت بدش بیاد؟
رادین بی توجه به او چنگی به موهایش زد و آشفته از جا برخاست.
_ازم خسته شدی.. میخوای بذاری بری.. تو هم میخوای تنهام بذاری!
_رادین؟!
به طرفش برگشت و با چشمانی سرخ گفت:
_ولی نمیذارم. شده توی اتاق حبست کنم.. شده بزنم به سیمِ آخر هم از دستت نمیدم ترانه!
ترانه آنقدر خسته بود که حرف هایش را پای اغراق و بطرگ گوییِ مردانه گذاشت. سر تکان داد و کلافه گفت:
_میذاری با بابام حرف بزنم یا نه؟
رادین فریاد کشید:
_نه.. نه لامصب نه!
دوباره روی تخت نشست و هر دو بازوی ترانه را دست گرفت.
_من برات بسَم. محبت و توجهِ من برات بسه. مگه چی برات کم گذاشتم که مدام تو فکر باباتی؟ چرا بهم توجه نمیکنی؟
چشم های ترانه کم کم رنگِ ترس گرفت. زمزمه کرد:
_چی میگی رادین؟
رادین سرش را جلو برد و با خشونت صورتش را بوسید.
_بگو من و از پدرت بیشتر دوست داری نفس.. بگو از همه ی دنیا بیشتر دوستم داری!
_داره دردم میاد. تو رو خدا ولم کن رادین!
_تا نگی ولت نمیکنم. بگو لعنتی.. بگو رادین دوستت دارم. بگو برام از همه ی دنیا و آدماش مهم تری. بگو ولت نمیکنم.
چشمانش از وحشت و بیچارگی پر از اشک شد. با گریه نالید.
_رادین تو رو خدا..
صدای لرزان و ترسیده اش مثلِ پتک سنگینی روی سرِ رادین فرو آمد. رهایش کرد و بلند شد. هر دو دستش را دور گردنش قلاب کرد. قلبش در سینه به شدت میکوبید. نفس عمیقی گرفت و سعی کرد کمی آرام باشد. باز داشت دچار همان کابوس های وحشتناک میشد. باز همان حسِ عجیب و پر قدرت داشت به سراغش می آمد. سربرگرداند. ترانه با یک دست ، دست دیگرش را میمالید و با ترس نگاهش میکرد. جلو رفت و سرش را به دیوار تکیه داد. داشت دوباره خراب میکرد.. دوباره داشت کنترل رفتارش را از دست میداد. چند بارِ متوالی دستش را مشت کرد و به شدت به دیوار
کوبید. آرام نمیشد.. این دردِ لعنتی آرام شدنی نبود.
روز سومشان در آنتالیا بود.. تمام مدت روز گذشته را در هتل مانده بودند و هر کدام در خلوتِ خود ، به اتفاق های افتاده می اندیشیدند. انگار روزگار برایشان چیزهای دیگری به جز این پیوندِ آسمانی را خواسته بود. تنش ها و سوتفاهم ها تمام شدنی نبود.. هر کسی از چیزی میگریزید.. رادین از گذشته ی پر دردی که حتی یاد آوری اش بزرگ ترین زجر زندگی بود و ترانه از احساسی که خودش میانِ شکل گرفتن و نگرفتنش گیر کرده بود. تکلیفش با خودش معلوم نبود. تا میخواست با یک حرف و حرکتِ او به این زندگیِ جدید دل خوش کند و ببیند با احساسش چند چند است ، یک ضربه ی مهلک از راه میرسید. هر بار شدت این ضربه ها بیشتر از بارِ قبل میشد و او را از قبل حیران تر و گیج تر میکرد. کارش به جایی رسیده بود که فقط دلش میخواست این ماه عسل مزخرف تمام شود!
انگار تحمل چهار دیواریِ آن قصر و حرف های پر کنایه ی پروین راحت تر بود. حد اقل خیالش از بابت خانواده اش راحت بود و خودش را مانند زندانیِ اسیر در قفس نمیدید.
و امروز ، بعد آن روزِ نحس و پر عذاب ، هر دو تصمیم گرفته بودند روزشان را با چیزهایی به جز این حرف های تمام نشدنی به پایان برسانند. وقتی رادین به اتاقش آمده بود و با اخم پرسیده بود میخواهد بازار را بگردد و خریدی کند؟ ، بدونِ مخالفت سر تکان داده بود و با هم به محل مورد نظر رادین رفته بودند. جایی که از نظرِ او و با تکیه بر تجربه های قبلی اش ، بهترین جا برای خریدن وسایلِ اعلا و خاص بود.
مغازه های فروشگاهِ چندین طبقه را حسابی بالا و پایین کرده بودند. از هر چیزی که خوشش می آمد ، در سه رنگ و طرحِ مختلف خریداری میشد. نه حوصله ی پروب کردن داشت و نه حتی عمیقا به انتخاب هایش می اندیشید. همه چیز برایش رنگِ رفع تکلیف گرفته بود. انگار قرار بود هر چه او منعطف تر باشد ، آسان تر بگذرد و زود تر تمام شود.
تنها چیزی که برای خریدنشان وقت گذاشته بود سوغاتی هایی بود که برای خانواده اش در نظر گرفته بود. پاپوش های کوچکِ آیلی و چند دست لباسِ بچه گانه.. دلش برای این کودکِ نیامده غنج میرفت. از تصور خاله گفتنش لبخند به لب هایش مینشست و برای لحظه ای هم شده ، دلتنگی و بی تابی اش کمرنگ تر میشد. اما همین که بی حوصلگی و اخم های درهمِ رادین را میدید ، توقف در مقابل مغازه های سیسمونی و وسایل بچه گانه را کوتاه میکرد و ناراحت پشت سرش راه می افتاد.
هوا که تاریک شد به هتل برگشتند. خسته از پیاده رویِ طولانی خودش را روی کاناپه انداخت و کمی چشم بست. رادین چند اسکناس مقابل پیش خدمت گرفت و پاکت های خرید را تحویل گرفت.
کنارِ ترانه روی کاناپه نشست و دست روی شکمش گذاشت. با همان چشم های بسته گفت:
_کبابه خیلی سنگین بود.. فکر کنم اینجوری پیش بره تا وقتی که برسیم حسابی شکمم توی ذوق بزنه. از فردا از استخر و سالنِ هتل استفاده میکنم.
ترانه نیمچه لبخندی زد و بی جوابش گذاشت. با حس بوی ادلکن رادین چشم هایش را باز کرد. چشمانِ رادین درست مقابل چشم هایش بود.
_هنوز قهری؟
سرش را به معنیِ نه تکان داد و چشم دزدید.
_قهر و آشتی مالِ بچه هاست. من بلد نیستم قهر کنم.
رادین تیغه ی بینی اش را بوسید.
_دروغ نگو دماغت گنده میشه.
با دو انگشت دماغش را کشید و انتهای انگشتانش را روی لب هایش سُر داد.
_یه روزِ تموم اینا رو از هم باز نکردی من صدات و بشنوم. اون وقت میگی قهر نیستی؟
ترانه عمیق نگاهش کرد. تا وقتی حرفی از آن گذشته ی لعنتی در میان نبود ، وقتی همه چیز خوب و بابِ میلِ او پیش میرفت ، این مرد یک عاشقِ دوست داشتنی و فوق العاده بود. ولی مگر میشد صورت مسئله را پاک کرد و همه ی مشکلات را حل نکرده باقی گذاشت؟ نفسی گرفت و لب زد:
_فقط دلخور بودم. همین!
یک تای ابروی رادین بالا رفت.
_الآن دیگه نیستی؟
ترانه با استیصال به چشمانش خیره شد.
_چرا.. تا وقتی نذاری با بابا اینا حرف بزنم هستم.
رادین پوفی کشید و به طرف پاکت ها خم شد.
_گفتی بابا یادم افتاد. یه بار دیگه نگاه کن ببین این کفشا اندازشن؟ من که میگم کوچیکن!
حواسش به همین راحتی پرت شد. خم شد و لنگه کفش چرم را از داخل قوطی خارج کرد. پدرش چه ذوقی میکرد با دیدنِ این چرمِ اصل.. همیشه دلش میخواست این مارک را داشته باشد اما هر بار خریدنش را به زمان دیگری حواله میکرد. زیر لب گفت:
_بابا پاش کوچیکه.. چهل و یک میپوشه!
و آنقدر بی حواس به کفش خیره شد که نفهمید رادین چه وقت لنگه کفش را از دستش گرفت.
_پس ببندش بذار گوشه بدمش پایین پرسنل همشو بپیچن تو پاکتای خوشگل تر. هم جای کمتری میگیره هم قشنگ تر میشه.
با لبخند نگاهش کرد.
_مرسی رادین. واقعا خجالتم دادی.
نگاه رادین دوباره روی لب هایش نشست و در دلش گفت: "فدای سرت فقط از فکرِ این لامصبا بیا بیرون"
اما بر خلافِ انتظارش ، دست ترانه این بار به طرف پاکت صورتی رنگ رفت و کفش های کوچک را بیرون کشید. آن ها را مقابل رادین گرفت و با ذوق گفت:
_از همشون قشنگ تر کفشای آیلی ان.. دلم میخواد درسته قورتشون بدم.
چشم از پاپوش های صورتی گرفت و سر برگرداند.
_یه بار دیدیم همشو. میخوای دوباره دونه دونه چک کنی؟
لبخندش خشک شد و آرام گفت:
_خب قشنگن..
و بعد مانند کسی که چیزی یادش آمده باشد افزود:
_اصلا تو چرا تو هیچ کدوم از اینا نظر ندادی؟
رادین بی معطلی گفت:
_از نوزاد بدم میاد.
نفس
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد