بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

438 عضو

...

حرف های مرد را می شنید اما درک نمی کرد ...تپش قلبش داشت تند و تندتر میشد ...قدم دیگری به عقب برداشت و با صدائی که به زحمت شنیده میشد زمزمه کرد : نه ...

ـ خانم حالتون خوبه ...؟!

سر تکان داد و رفت سمت میشا خم شد و بغلش کرد : بریم ماما ...

جیغ زد : نه ...نه ...بازی ...

یک دستش را پشت میشا گذاشت تا نتواند از آغوشش پائین بکشد ...قدم هایش تند شد ...

ـ خانم ...یه لحظه صبر کنید ...من عکاس مجله ی ...

رسید به میزی که کیا پشت آن نشسته بود و سرش به گوشی اش گرم بود : میشه بریم ...

سر بلند کرد و نگاهشان کرد : چی شده ... چرا رنگت پریده ...؟!

میشا محکم با دستش چنگ می انداخت ...مهم نبود موهایش را روسری ساده اش ...همه را داشت با مشت های کوچکش می کوبید تا پائین بگذاردش ...

ـ میشا ...این کار بدیه ...

گریه اش بلند شد ...چیزی نمانده بود از ضعف خودش، بزند زیر گریه ...کاش کیا میشا را بغل می کرد و می رفتند ...حتی توان نگه داشتنش را هم نداشت ...

لب زیر دندان فشرد : بریم کیا ... حالم خوب نیست ...

از پشت میز برخواست و به میشائی که حالا سرش را میان سینه اش فرو کرده بود و ریز ریز گریه میکرد نگریست : میتونی بیاریش ...؟!

دلش می خواست که بگوید نمی تواند ... که کیا این سنگینی را از شانه هایش بردارد اما نگفت ...سر تکان داد : می تونم ...بریم ...

***

از پله ها پایین آمد بعد از مدتها میشا بدون تنش خوابیده بود ...دوش گرفت و موهایش را سر سری خشک کرد بوی سیب شامپویش را دوست داشت ...کمی از روغنی یاس اهدایی ماهایا را به موهایش زد ...آرام از پله ها پایین آمد صندلهای بی پاشنه ابری اش را هم آرام روی پله های سنگی خانه میگذاشت تا صدایی ایجاد نکند شک نداشت که کیا تا به حال باید خوابیده باشد ...

از خودش بدش می آمد از این همه ضعف ... چرا ترنج سابق را پیدا نمیکرد؟؟؟

نور ضعیفی از آباژور توجه اش را جلب کرد ... سرش را بلند کرد کیا به پشتی مبل تکیه داده بود و چشمهایش بسته به نظر می آمد ...

کیا نفس عمیقی کشید چشمهایش را سریع باز کرد : نخوابیدی؟؟

- طول کشید تا میشا بخوابه ...

- متوجه پایین اومدنت نشدم ...

- فکر میکردم یا داری به کار واجبت میرسی یا خوابیدی

در تاریکی اتاق نمیتوانست صورت کیا و عکس العملهایش را تشخیص دهد هر چند کیا معمولا عکس العملی هم نداشت ...

- یه فنجون چایی دست من بده به جای این حرفها ...

حوصله کل کل نداشت ... بعد از آن پیتزا سنگین هرچند خیلی کم خورده بود دل خودش هم چای میخواست ...

در کابینت سفید رنگ را باز کرد ... از بین فنجانها ی صدفی رنگ که با نظم خاصی چیده شده بودند دوتا برداشت و توی سینی گذاشت ... دکمه چای ساز را زد و به کابینت تکیه

1400/04/24 10:36

داد ... اگر خانه خودشان بود چند برگ یاس و یا شاید کمی زعفران هم در چای میریخت ...شاید هم گل گاو زبان دم میکرد و روبه روی فرداد مینشست و بی حرف می نوشید ...شاید هم از شکلاتهای تلخ توی شیشه رنگی کابینتش هم چند تایی بر میداشت ...چای دم شده در چای ساز را دوست نداشت اما الان چاره ای هم نداشت ...

سینی را روی میز چوبی وسط گذاشت و خودش چایش را در دست گرفت و روی مبل روبه روی کیا نشست ...چای را نفس کشید همیشه بوی چای را دوست داشت ...بوها دنیایش را عوض میکردند ...

کیا هنوز هم سرش را به مبل تکیه داده بود ...

- چرا نمیری سر جات بخوابی؟؟

چشمانش را باز کرد وخم شد و فنجان چای را برداشت ... این جواب ندادن ها را باید به پای چه میگذاشت؟؟

- یکم سرم درد میکنه

- قرص میخوری؟؟

- خوردم ...

... همین ... حرف زدنهایشان در همین چند جمله میماند ...

- اون وقت ها هم خیلی حرف نمیزدی

کیا از بالای فنجان نگاهش کردسئوال توی نگاهش را هم میدید ...

پوزخندی زد : اون موقع مثلا نامزدی رو میگم ...

کیا آهانی گفت ترنج احساس کرد لحنش بد جنسانه است یا شاید خیلی بد بین شده بود

- من خیلی پر حرف نبودم ...

- ولی من بودم ...پر از خنده و نشاط بودم ...

کیا جرعه ای از چایش را فرو داد نگاهش میکرد ترنج نگاهی اجمالی به کل سالن انداخت ...یه روزهایی یه ماههایی تمام آرزویش همین بود با فنجان چایش روی مبل سالن روبه روی کیا بنشیند یا نه سرش را به او تکیه دهد ... بودنش را حس کند نفس بکشد ... الان همان بود شاید در سالن خانه ای که قرار بود جهیزیه اش را در آن بچیند نشسته بود ...اما هیچ چیز این خانه مال او نبود نه وسایل خانه ... نه خود خانه ... نه حتی مرد خانه ...آهی کشید ...

- آه میکشی یاد اون روزهات افتادی؟ ...

فنجان را روی میز گذاشت و موهایش را پشت سرش انداخت ... زیادی بلند شده بودند باید کوتاهشون می کرد ...نگاهش به نگاه کیا به موهایش افتاد ... گفته بود موی بلند دوست دارد ... و آن روز که این را از زبانش شنیده بود تصمیم گرفته بود هرگز کوتاهشان نکند اما در اوج آن شرایط عصبی اولین روزی که میشا در شکمش چرخیده بود و لگد زده بود با قیچی به جان موهایش افتاده بود و همه را خرد کرده بود ...

- از اون روزها خیلی گذشته ...

- خیلی هم نیست سه سال گذشته ...

- چه طور میتونی انقدر خونسرد باشی؟؟

داغ کرده بود این بی تفاوتی در کلام کیا دیوانه اش میکرد ...احساس میکرد از گوشهایش حرارت بیرون میزند ...

- انتظار داری چی کارت کنم ... مثل پیرمرد قصد جونت رو بکنم؟؟

دستهایش را مشت کرد : تو ...تو

کیا کمی از حالت تکیه داده اش خارج شد : من چی؟؟ ها؟؟

- تو میفهمی من چه چیزهاییم رو از

1400/04/24 10:36

دست دادم؟؟ برای من یه قرن گذشته ...

دستش را در هوا تکانی داد : من چیزی به تو نگفتم ...هیچی ...

احساس کرد چشمانش خیس شده اند ... : من ... یه روزی نامزد تو بودم ...

کیا نگاه خشمگینی به او انداخت ...چرا این طور نگاهش میکرد آزار دهنده بود این مرد را یه روزهایی عاشق بود ... بغض میکرد وقتی یاد روز نامزدی شان میافتاد ...همان روزی که با آن کت شلوار طوسی خوش دوخت روی مبل خانه پیرمرد نشسته بود ...و ترنج به حلقه شان خیره بود و به کل آن کاغذ را فراموش کرده بود ...

- معلوم هست تو امشب چت شده ترنج؟؟ با یاد آوری اون روزها هیچی نصیبت نمیشه به جلوت نگاه کن ... من هم دارم همین کار رو می کنم ...

- برای من جلویی باقی نمونده ... من ...تکلیفم که مشخص بشه میرم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم ...

کیا از جا بلند شد ...یه ترنج یه قدم رفت عقب ...کیا پوزخندی زد : تو از منم میترسی ... از چه تکلیفی حرف میزنی؟؟ چیو تو سر من میکوبی؟؟

- تو هیچی برات مهم نیست ...امشب ...

- امشب چی؟؟ ترنج من اگر میخواستم مثل مردهای دیگه باشم باید میکشتمت ... میفهمی میکشتمت ...نامزدم بودی ... از اون بدتر زنم بودی ... میفهمی ...برای من سنگین تر از تو تموم شد ...

- من رو نخندون امیر کیا برای تو بد شد؟؟برای تو؟؟ تو چی رو از دست دادی؟؟ من اعتماد خانوادام رو از دست دادم ... آبروم رو از دست دادم ...تو حمایت پیرمرد رو به دست آوردی ...مگه پیرمرد برای جبران همون مثلا آبروی آقای نامزد من تو پروژه ات سرمایه گذاری نکرد ... مگه شرکتت رو بزرگ تر نکردی ... تو حتی به خودت زحمت حمایت از من رو ندادی ...

کیا کلافه شده بود دستی به لبش کشید : چی داری میگی تو ؟ همه شوکه بودن ...همه چیز بر علیه ات بود ...من سعی کردم واقعا تلاش کردم حرفت رو باور کنم ...میتونستی کمکم کنی پشتم میموندی ....

کیا کلافه نگاهش میکرد این مرد آدم خونسردی بود خیلی خونسرد اما ... ته نگاهش خیلی چیزها بود لعنت به خودش که ترجمه نگاه این مرد را هیچ وقت نیاموخته بود ...

بغض گلویش را آزار میداد ...نفس کم آورده بود ...

اشک از گونه اش روان شد ... کیا عصبانی بوداین رو میتوانست از نفس کشیدنش بفهمد ...

با انگشت اشاره به سینه اش زد : من ...من خانواده ای که بهشون پناه آورده بودم رو از دست دادم ...دخترانه هام رو از دست دادم ...

اشک های لعنتی بی توقف میریختند ...هق هقش را فرو خورد : من ... من آرزوهام برای خانوم خونت شدن رو از دست دادم ...من خودم رو از دست دادم ...امیر کیا اون طوری نگام نکن.من ...من تو رو از دست دادم ...

هق هق راه نفسش را گرفته بود ... کیا دستی به دور یقه گرد تی شرت آدیداس خودش کشید ...نگاهی به اشکهایش کرد از کنار ترنج

1400/04/24 10:36

سریع رد شد ... شانه اش به شانه های نحیفش خورد ...چند لحظه بعد صدای بسته شدن در از جا ترنج را پراند ...روی مبل افتاد لعنت به خودش ...به این زندگی ...لعنت به تمام روزها و البته شبهای ابری و تاریک

***



با وجود بی خوابی شب قبل حالش خوب بود ...انگار همان چند کلمه حرف،همان چند قطره اشک فشار عصبی اش را کم کرده بود.دستش را دور بدن نرم و نازک میشا پیچید و نوازشش کرد.چطور میشد که میشا هم درد بود و هم درمان ...لبخندش کمی بغض داشت ... روی صورتش خم شد و بینی اش را بوسید ...



دخترکش چشم باز کرد ... نگاهش خوابالود بود ...اخم شیرینی افتاده بود بین ابروهای کمانی باریکش ...از همان ها که چهره اش را شبیه به خورشید خانم می کرد ...

بوسه ی دیگری زیر گلویش زد و به خنده انداختش : میشا ... من گرسنه ام ... اگه پانشی می خورمت ...

خم شد روی شکمش و قلقلکش داد ...خنده های ریز و از ته دلش بهترین مسکن بود ... خدا درد و درمان را با هم داده بود به قلب خسته اش.نشست لب تخت و برسی به موهای نرمش کشید ...دو طرف موهایش را با سنجاق کوچکی بالا داد ...آویز آلبالوهای قرمزش را دوست داشت.موهای خودش را هم شانه کشید و بالای سر بست.دستی به بلوز و شلوارش کشید.فکرش را از کمد اتاقش در خانه ی پیر مرد دور کرد ... کمدی که پیراهن های رنگی اش آنجا بود ...گل های خشکیده ی رزهائی که کیا برایش آورده بود.همه را گذاشته بود داخل جعبه ای زیر تخت ...می دانست که دیگر آنجا نیستند ...پیر مرد از او گذشته بود ... از وسایلش هم خیلی راحت می گذشت ...از خاطراتش چطور ...؟

سرش را تکان داد ...حس می کرد اینطورخاطرات بدش را اینطور دور می کند ...

***

پشت سر کیا ایستاد : امروز تلفن خونه قطع بود ...من می خوام با چند جا تماس بگیرم

فنجان چای را میان دستانش گرفت و نزدیک بینی اش کرد ...نفسی از عطر چای گرفت : توش چی ریختی ...

نگاهش بین چشم های بسته ی کیا و آرامش صورتش تا فنجان رفت و آمد : بهار نارنج ...

چشم باز کرد ونگاهش کرد : از خونه رفتی بیرون ...؟

اینطور زیر نگاه مستقیم کیا بودن را دوست نداشت ...موهای کنار صورتش را داد پشت گوش ... اگر کیا می توانست بحث را عوض کند او هم می توانست ...چشم از نگاه خیره وبی تفاوتش گرفت ...

ـ من می خوام به فرداد زنگ بزنم ...

ـ چیکارش داری ...؟!

لبی به فنجان چایش میزد و نگاهش میکرد.دستش را کشید روی شقیقه اش : باید به تو گزارش بدم ...؟ تمام این سال ها کنارم بود ...تنها کسی بود که تنهام نذاشت ... الان چند روزه که اینجام و هیچ خبری ازش ندارم ...

سری تکان داد و فنجان خالی را روی میز گذاشت : اون ازتون خبر داره ...تقریبا هر روز میاد جلوی شرکت ...

ـ چی ...؟! میاد شرکت و

1400/04/24 10:36

تازه بهم میگی ...؟

قدم بلندی سمتش برداشت : نمی دونستم قراره بهت گزارش بدم ...!

این مرد که اینطور سینه به سینه اش ایستاده بود ...این مردی که عصبانی نمی شد ...بی تفاوت نگاهشان می کرد.چطور باید تفسیرش می کرد ...؟

نگاهش را از تیرگی چشمانش داد به ته ریش تیره رنگ صورتش ... کمی نگاهش چرخید تا روی لب هایش ...تنها بوسه اش را از کیا شب نامزدی گرفته بود ...یک بوسه روی گردی چانه اش.عصبی شد از آنهمه خاطرات پراکنده ی لعنتی ...

ـ من ...من با تو و کارات و شرکتت هیچ کاری ندارم ...فقط می خوام بهش بگم که خوبم ...که میشا خوبه ...اون نگران ماست ...

نگاهش جدی و بدون هیچ انعطافی بود ... قلبی در سینه داشت یا نه ...؟!

ـ چرا باید به مردی که هم خودش وهم پدرش جزو اون لیست هستن انقدر اعتماد داشته باشی ...؟

نگاهش بین چشم های تیره اش گردش کرد ...می توانست خیسی عرق را روی کف دستش حس کند ...

ـ فرداد نمی تونه تو اون لیست باشه ...

خیلی عادی سینه به سینه اش ایستاده بود و نگاهش می کرد : و چرا نمی تونه باشه ... ؟!

لب زیرینش به لرزش افتاده بود ...محکم لب روی هم فشرد و کف دستش را چسباند به پایش : چون ...من بهش اعتماد دارم ... فرداد تمام این سال ها کنارم بود ...چرا باید این کارو می کرد ...

سرش را کمی نزدیک تر کرد : اعتماد داشتن مزخرف ترین کار دنیاست ...

پلک چپش می پرید ... چشم هایش را روی هم فشرد : برو ...برو عقب ...

ـ فرداد هم دوستت داشت ... شاید به خاطر عشقی که داشت و جواب ردی که ازت گرفت ...

پر حرص دستش را روی سینه اش گذاشت و به عقب هل اش داد : فرداد این کارو نکرده ...

نگاه کیا تیره میشد و می ترساندش : چرا فکر می کنی نمی تونست این کارو بکنه ...من نبودم ... تو تنها و غمگین بودی ... اونم یه عاشق شکست خورده ...پازلت جور میشه ...نه ...؟!

نالید : امیرکیا ...

به خودش آمد ...کمی فاصله گرفت ... دید که دستش را رساند به دکمه ی بالائی پیراهنش ودوتائی را باز کرد ...

ـ باهاش تماس بگیر و بگو که از تعقیب کردن من دست برداره ...با وجود اینکه آدم با صبر و حوصله ای هستم از این سماجت دارم خسته میشم ...

دستش را محکم دور سینه اش پیچاند ... دلش می خواست ماهایا بود و محکم بغلش می کرد ...میان سینه های پر و نرم ماهایا با عطر عودهایش آرامش می گرفت : می خواد بدونه ما کجائیم ... با تو کاری نداره ...

با دوانگشت کناره های چشمش را می فشرد : فقط تماس میگیری ...

جراتی به خودش داد : می خوام ببینمش ...میشا دلتنگ شده ...

ـ میشا دلتنگ شده یا تو ...؟!

اهمیتی به طعنه ی صدایش نداد ...باید راضی اش میکرد ...نیاز داشت فرداد را ببیند و در مورد لیست صحبت کند ...نیاز داشت کمی در مورد آن شب حرف

1400/04/24 10:36

بزند.شبی که کیا نبود ... اما فرداد بود.

ـ باید ببینمش ...

اخم روی پیشانی کیا غلیظ بود ...پاهایش میل زیادی به پس کشیدن داشت اما ایستاد و نگاهش را داد به چشم های تیره و سردش.

ـ باشه ...میبینیش ...اما یه چیزی و بهش بفهمون ...اینکه با چه عنوان و نسبتی تو این خونه هستی ...فکر کنم براش تفهیم نشده ...



***

میشا روی پای فرداد قرار نداشت ...بالا و پایین میپرید و سعی داشت از زیر بوسه های محکم فرداد به روی گونه اش فرار کند ...

ترنج تکه کوچکی از کباب را به چنگال زده بود و سعی داشت به خورد میشا بدهد و میشا پی شیطنت بود ...

فرداد : ترنج جان عزیزم ... میخوره ... اذیتش نکن بذار این موش کوچولو رو من یه لقمه چپش کنم ...

میشا : م م من موش نیستم ...

فرداد بوسه محکمی به روی صورتش گذاشت و بعد او را روی صندلی کودک گذاشت میشا نقی زد ...همیشه آغوش فرداد را دوست داشت هر وقت میترسید به او پناه می آورد و از نظر ترنج این چیز کمی نبود ...

فرداد نگاهی به ترنج کرد که شیشه میشا را به دستش داد . کمی این پا و آن پا کرد و قاشقش را در ظرف ماستش فرو کرد : تو اون خونه راحت هستید؟؟

ترنج کمی شالش را باز کرد : تا راحتی رو تو چی ببینی؟؟

فرداد کلافه پوفی کشید : تو هر چیزی که باعث بشه تو بتونی شب بخوابی و این چشمها دارن نشون میدن که اصلا نخوابیدی ...

ترنج گوشه آستین خودش را بین انگشتش گرفت کشباف مشکی رنگ را کمی کشید : نخوابیدنم ربطی به اون خونه نداره ...

- مجبور نیستی ...

میترسید این بحث تکراری دوباره آغاز شود : لیست رو برات آوردم ...

- دیدم میبرم خونه میخونم ...هرچند نمیدونم فایده ای هم داره یا نه ... بیا امشب از لیست حرف نزنیم ...

- این همه وقت میرفتی شرکتش ... ؟

- پس بهت گفت ...

- باهات بد برخورد کرده؟؟

- اهمیتی نداره من نگران شما بودم ...

ترنج گاهی از این میزان محبت بی پاسخ این مرد خجالت زده میشد احساس کمبود میکرد ...

غذایشان یخ کرده بود تقریبا دست نخورده این رستوران انتخاب فرداد بود آرام بود و شیک یک جورهایی مثل خود فرداد

فرداد رد نگاه ترنج به اطراف را گرفت و لبخند محوی زد : اگر قبل تر ها بود صدای خنده ات این جا رو بر میداشت ...

- از اون ترنج خیلی فاصله گرفتم ...گاهی تو آینه این زن رو نمیشناسم فرداد از خودم خیلی دور شدم ... انگار دارم از یه ستاره دیگه به خودم نگاه میکنم ... شاید بعد از پیدا کردن اون چرا بتونم خودم رو از اول بسازم ...

این حرفها جدید نبودند اما این شاید قبل از ساختن مجدد خود انقدر جدید و یک جورهایی امیدوار کننده بود که فرداد در سکوت ترنج را تشویق به ادامه گفتمان کند ...

- تمام مدت تو خونه اش به آرزوهام

1400/04/24 10:36

فکر می کنم به همه اونهایی که به باد رفت ...

- تضمینی نبود به آینده خوشبختی برسید ...

ترنج نگاهی گذرا به چشمهای قهوه ای فرداد انداخت : تعریف من اون روزها از خوشبختی خیلی ساده بود به دست آوردنش سخت نبود ...من یه خونه میخواستم که همه چیزش مال خودم باشه ... جهیزیه ام رو خودم انتخاب کنم شاید با کمی کمک از مادرت یا فرشته یا حتی عسل ...

فرداد تک خنده ای بغض دار زد : عسل؟؟ شوخی می کنی از اون کج سلیقه تر هم هست؟؟ هر جای خونش یه رنگه ...

- خوشبخته؟؟

- نمیدونم از وقتی اومدم ندیدمش میدونی که تو رشت زندگی میکنن ...

میدانست : من قرار بود خانه دار باشم ... کاری هم بلد نبودم ... خونه آشپزی کنم ... مهمونی بدم ... خرید کنم ...غیبت کنم ...زندگی کنم ...

فرداد دست مشت شده ترنج را در دست گرفت : هنوز هم میتونی

- با کی فرداد با کی؟؟

- وقتی بهت شش ما ه پیش التماس کردم نکن این کار رو چرا گوش نکردی؟

ترنج کلافه جواب داد : شاید درست ترین کار زندگی بود ...

فرداد کلافه قاشقش را در ظرف انداخت ...تقی صدا کرد ...میشا نیمه چرت بود ...

- روز اولی که مامان تو خونه گفت امیرکیا این پیشنهاد رو داده من تعجب کردم ...دورا دور میشناختمش ...

- من تازه تازه دارم میشناسمش ...فرصت نکرده بودم یا شاید ندیده بودم ...شاید هم انقدر سرد نبود ...

- همیشه عصا قورت داده بود ...

- ازش خوشت نمیاد ...

- تو دوستش داشتی ...

ترنج کلافه دسته موی بیرون آمده از شالش را به زیر روسری داد : از تمام حس های این مدتم متنفرم ...

فرداد با چشمانی متعجب نگاهش کرد : هنوز هم دوستش داری؟؟

ترنج جواب قطعی این سئوال را داشت ...یا شاید هم نداشت ...همه چیز انقدر غیر قابل دسترس بود که جواب این سئوال را میداد یا نه اهمیتی نداشت ...

فرداد کلافه از جایش بلند شد : میگم حساب رو بیارن ...

سر میشا را روی پایش جا به جا کرد فرداد متفکر به روبه رو نگاه میکرد ...

- فرداد ...خوب باش ... من به خوب بودنت اصلا به بودنت احتیاج دارم ...من انقدر سوختم که جایی برای عشق باقی نمونده ...من الان یه مهره سوخته ام ...

1400/04/24 10:36

♦#پارت_#چهارم
رمان_#بن_بست♦

1400/04/24 20:21

فرداد مشت آرامی به فرمان زد : نیستی لعنتی انقدر خودت رو نکوب ...نکوب لعنتی ... خودت رو خوار نکن ...

ترنج قطره اشکش را از روی گونه اش پاک کرد ... چرا نمی توانست آن احساس لعنتی که شبیه یه رویای نیمه شب تابستان بود را فراموش کند چرا آن مرد زمستانی از گروه آب از ذهن لعنتی اش پاک نمیشد ...

نزدیکی های خانه کیا به ساعت ماشین نگاه کرد 11 بود دیر بود یا زود را نمیدانست اصلا برای آن مرد اهمیتی داشتند یا نه را نیز نمیدانست ...

فرداد : برات یه خط موبایل میخرم و میارم ...

- نه ... خودم میخرم ... فرداد نباید بدونه تا اینجا ما رو رسوندی خونه رو یاد گرفتی ...

فرداد عصبی شد : بی خود کرده هی من هیچی نمیگم ...من تعقیبش کردم میدونم خونتون این جاست.ترنج ...

- نه فرداد نه ... بسه هرچه قدر زندگیت رو خراب کردم ... 33 سالته فرداد باید عاشق میشدی ... باید زن و زندگی میداشتی ...

فرداد با چشمان خیس نگاهش کرد : تو نگران من نباش ...

حرف زدن با فرداد آرامش کرده بود ... نفسش را بیرون داد در را آرام باز کرد ...صدایی نمی آمد چه خوش خیال بود که فکر میکرد برای کیا ذره ای اهمیت دارند ... میشا را روی کاناپه گذاشت تا کمی آب بخورند و بالا بروند ...

- به به صاحب تشریف باشید ...

از جا پرید ...ترسیده بود به پشت برگشت کیا روی پله سوم ایستاده بود دست به سینه و اخم آلود ...به سمت ترنج آمد ... ترنج دکمه مانتویش در دستش خشک شد : سلام ...

- خوش گذشته بهتون مثل اینکه ...

- داد نزن کیا میشا بیدار میشه ...

- سر زنی که ساعت 30/11 میاد خونه رو باید برید داد نباید زد ...

ترنج کلافه دستی در هوا تکون داد : چرا بیداری؟؟

- بار آخرت بود ترنج ...

ترنج به انگشت اشاره کیا که به نشانه تهدید جلوی رویش تکان میخورد نگاهی انداخت احساسات ضدونقیضش سر جنگ داشتند : جامون امن بود ...

کیا پوزخندی زد : امن؟؟ من رو نخندون من نامزدم رو یه بار بهشون سپردم دیدی که چی تحویلم دادن ...نه ماه بعدش شکمش بالا اومد ...

ترنج صدای شکستن قلبش را شنید ...خیره ماند در نگاه کیا ... کیا نگاهش کرد یه قطره اشک آرام روی گونه اش لغزید ...کیا یه قدم به سمتش برداشت شاید می خواست چیزی بگوید اما برای ترنج مهم نبود ...به سمت میشا رفت ... دست کیا زودتر جلو آمد ...به بازوی ترنج خورد ... ترنج یه قدم به عقب رفت ... کیا میشا را در آغوش کشید ...

- نمیخواد خودم میبرمش ...

- میترسی شوهرت بیاد تو اتاقت؟؟؟!!

باید به شوهر بودن کیا فکر می کرد ...؟روزی دوستش داشت.روزی می خواست که همسر باشد.که روزهای ساده ی زندگی اش را با وجود کیا شب کند و کنارش زندگی کند و مادر بچه هایشان باشد ...آرزوهایش انگار خلاصه میشد در مردی

1400/04/24 20:23

به نام امیر کیا فرجامی.

این کیا بود که بعد شش روز ماندنشان و بعد شش ماه شوهر بودن یکبار برای بغل کردن میشا پیش قدم شده بود ...؟

بعد می آمد و دوبار می گفت ...؟!

چیزهائی را می گفت که هزار بار به آن فکر کرده بود که این رسوائی درست زمانی اتفاق افتاد که همسر کیا شده بود ...که زن *** دیگری بود و نطفه ای در رحم داشت که نمی دانست از کیست ...این ندانستن تمام این سالها ذره ذره وجودش را کشت.کیا نمی دید ...؟

دستش را روی دهانش فشرد تا هق هق اش را خفه کند.می ترسید با آن حجم بغضی که به سینه اش فشار می آورد جیغ بزند ...دوید سمت تراس ...تند و تند نفس کشید ...باید آرام میشد.باید به پذیرفتن این حرف ها عادت می کرد ...اولین دفعه ای نبود که کسی این موضوع را به رویش آورده بود.که بارداری اش را به رخ کشیده بود ...

ـ ترنج ...

صدایش دیگر خشم نداشت ...عصبانی نبود ...طعنه هم نداشت ...

اما سینه اش پر درد بود و حس میکرد دارد خفه میشود ... نفس هایش تند و بی ریتم شده بود ...گره ی شالش را شل کرد و یقه ی بلوزش را عقب کشید ...

زانو زدنش را دید : ترنج ...نفس بکش ...نگام کن ... طوری نیست ...نفس بکش ...

نگرانش بود ...؟! دلنگرانش شده بود ...؟! بعد آنکه موضوع بارداری اش را کوبیده بود به صورتش ...؟

شکم بالا آمده اش را دیده بود ...

دست کمکش را پس زد اما کیا اینبار اصرار داشت و دوباره بازویش را گرفت : چیزی نیست عزیزم ... خوب میشی ... نفس بکش ...

چشمانش پر و خالی میشد : من ...تقصیر من ...

دستش را گذاشت پشت گردنش وموهایش را لمس کرد : باشه ... هیچی نگو ...آروم باش ...

نوازشش می کرد ... ؟! این دست ها را باور می کرد ...؟!؟

این دست ها که غریبه بودند و نبودند ...محرم بودند و نبودند ...مرهم بودند و نبودند ....

نفس هایش حالت طبیعی گرفته بود ...خودش را پس کشید اما کیا هنوز میان موهایش پنجه می کشید ...هنوز انگشتان لعنتی اش را به خماری موهایش می رساند ...یادش رفته بود که چقدر دلش این نوازش ها را می خواست ... از صبح همان شب لعنتی بود یا کمی بعدتر از آن ...که همه ی این لحظه های شیرین رویائی اش را فراموش کرده بود ...؟

لحظه های رنگی روزهایش.صورتی و لیموئی و آبی هایش را داده بود به دست باد ...کسی چه می دانست حالا آرزوهایش کجا خانه کرده اند ...

نگاهش نمی کرد اما این دست و پای لعنتی به خواب مرگ رفته بودند و از زیر پنجه اش جدا نمی شدند ....سرش را روی زانویش فشرد.اشکش راه گرفت ... اینبار گریه اش بی صدا بود.

کیا کمی نزدیکترش شد ...اولین باری بود که حسش می کرد ... اینطور زانو به زانویش : متاسفم ...

لب زد : مهم نیست ...

ـ نباید می گفتم ...این اتفاق ممکن بود برای هر کسی تو هرشرایطی پیش

1400/04/24 20:23

بیاد ...من یه کم عصبی بودم ... نباید انقدر دیر می اومدی.

کاش دست ازسر موهایش بر می داشت ...می خواست تمام تارهایش را خاطره کند ...؟!

نمی دانست که دیگر ترنج سابق نیست ...؟

ترنج روزهای بهاری و عطر شکوفه ها تمام شده بود ...فقط رنجش مانده بود ...اینجا یکی دیگر نشسته بود که نیمی از وجودش مادر بود و نیمی دیگر زیرمه غلیظ خاکستری با مرگ دست و پنجه نرم میکرد ...

نفسش داشت پر عطر مردانه اش میشد ... عطر سرد و ملایمش ...نفس های لعنتی هم سر به هوائی می کردند ...باید مثل وقتیکه فرداد زمزمه کرده بود که دوستش دارد و بیرونش کرده بود این لحظه ها را از سرش بیرون میکرد ... فقط اگر دستانش را از بین موهایش بیرون می کشید.

چشمانش دوباره نمناک شد ...اینطور نزدیکی به کیا را نمی خواست ...وقتی یادش می آمد که همین چند دقیقه قبل چه گفته بود.شانه اش را پس کشید ... اینبار کیا اصراری نداشت به دور شدنش ...فقط همان جا زانو به زانویش رو گرفت و زل زد به پاهایش ...

ـ نمی خواستم ناراحتت کنم ...

زمزمه کرد : من روزی هزار بار می شکنم کیا ...نیازی به دوباره شکستنم نیست ...

نفسی گرفت و نگاهش کرد : من هم شکستم ...

لب هایش می لرزید محکم روی هم فشردشان : می دونم ...

مگر میشد که نداند ....کیا محرمش بود ...همسر بود ...به سفری رفت و بازگشتش شد همه ی آن اتفاقات بد لعنتی ...شد هوارهای پیرمرد ...شد گوشه وکنایه های عمه مهین ...شد طعنه های شوهر عمه اش.شد نقل دهان این و آن ...می دانست که برای کیا هم راحت نبود ...می فهمید ...اما کاش کسی هم به او حق می داد ...کمی برایش مهربانی خرج می کرد وقتی نیاز به کسی داشت ...اما فقط فرداد بود ...فقط حضور فرداد و بودنش بود ...

ـ اینجا سرده ...میتونی بلند شی ...؟!

چند دقیقه ای بود که زل زده بود به کیا.دست و پایش را جمع کرد ...لعنت به این مات ماندن هایش ...دستی به موهای آشفته اش کشید ...دست کیا دور بازویش نشست : یخ کردی ...بریم ...

نگاهش را از صورتش کشید روی یقه ی تی شرت مشکی اش ...تمام لباس های خانه اش مشکی و سفید بود ...فکر کرد روزی کمد لباس های کیا هم رنگی بود ...؟!

ـ من ... خودم میام ... حالم خوبه ...

دستش را پس کشید اما شانه به شانه اش قدم بر می داشت ...کنار هم از پله ها بالا رفتند ...قبل از اینکه به اتاقش برود کیا میان چهارچوب اتاقش ایستاد ...

ـ دیگه دیروقت نیا خونه ...

ـ ...

ـ ترنج گوش میدی ...؟

سرتکان داد و داخل اتاقش شد ...فاصله شان به ظاهر یک دیوار بود اما خیلی بیشتر از این بود ....پای غیرت مردانه ی کیا و برباد رفتن آبروی خودش بود ...پای میشا و بی پدری اش به میان بود ...

***



همه چی خوبه فقط دلتنگم ...

آخه هیچی مثل دلتنگی نیست

1400/04/24 20:23

...



دو تا دریاچه تو چشمات ولی ...

هیچ دریاچه ای این رنگی نیست ...



هنوزم دور خودم می چرخم ...

من و این عقربه ها هم دردیم ...



ساعتا از سر هم رد میشن ...

ما فقط میریم و بر می گردیم ...







***



آهسته و بی هیچ عجله ای و حتی بی هیچ حسی روی نان تستش کره میمالید مربای سیب ترنج باب میلش بود جرعه ای از فنجانش نوشید ...

میشا روی صندلی تکان تکان میخورد و با صدای بلند آواز های کودکانه ای به زبان انگلیسی می خواند همان ها که از کیم یاد گرفته بود ...مدام مجبور بود تا دستش را برا ی گرفتنش جلو ببرد ...میشا شب خوبی را گذرانده بود این از نشاط اول صبحش اشتهایش و آواز خواندن با لکنتش که برای ترنج درد بود و برای ماهایا شیرین زبانی و برای فرداد یک نشانه معلوم بود ...

از صبح سعی کرده بود نگاه از کیا بگیرد هر چند کیا انقدر خونسرد و بی تفاوت بود که نیازی به زحمت مضاعفش نبود ...

کیا به شیطنتهای میشا نگاه میکرد از بالای فنجان صدفی رنگش که بخار بوی چای با بهار نارنج میداد ....

- من امروز برای ناهار نمیام ...

ترنج نگاهش را به چاقوی دسته فلزی روی میز داد همان که نقش برجسته گل سرخی داشت ...دیشب در آن خفقان و فشار عصبی همین مرد به او گفته بود شوهرش است و حالا تنها مکالمه واضحش با این مثلا شوهر همین اطلاع رسانی بود ...لبه های ژاکت آبی رنگش را بیشتر بهم نزدیک کرد حال و هوای مرد این خانه از برفهای سرزمین همیشه سفیدی که از آن می آمد هم سردتر بود ...

فنجان را کمی و فقط کمی محکم تر از هر زمانی در نعلبکی گذاشت و از جایش بلند شد تا کتش را از پشت صندلی بر دارد : شنیدی؟؟؟

ترنج لقمه کوچکی را به سمت دهان میشا گرفت و فقط سری تکان داد ...

صدای نفس کیا را شنید در دلش امیدوار شد که این مرد را تانسته عصبی کند اما لحن کیا چیزی به سردی تمام این روزها بود : میشا خیلی سرحاله؟

نگاهش هنوز روی میشا بود : دیشب بهش خوش گذشته ...

کیا حرفی نزد صدای بسته شدن در را که شنید لقمه در دستش را روی میز پرتاب کرد و نفسش را بیرون داد ...سرش تیر میکشید امروز از آن روزها بود ...

یک غروب سرد زمستانی بود میشا سه ماهه بود و با ماهایا رابطه شان صمیمی شده بود ... لیوان سرامیکی قرمز رنگش پر از نسکافه بود و موسیقی آرامی از پیانو و گیتار پخش میشد ... شب بیداری هایش ترسهایش و تنهایی هایش انقدر عیان بود که این ملاقات آرام را ماهایا پیشنهاد داده بود ....

آن روز گفته بود بعضی شبها میشود وقتی سرش را روی بالشت میگذارد از خودش میپرسد چرا آن زمانی که میشا یک هسته کوچک بود همان روزها و شبها که جسارت داشت چرا خودش را نکشته است ....

ماهایا با

1400/04/24 20:23

آرامش فقط نگاهش کرده بود حالا متوجه می شد که چرا ماهایا فقط نگاهش کرده بود الان اگر زنده بود فقط به خاطر دخترکش بود ...

میشا میخواست از صندلی پایین بیاید کمکش کرد میشا به سمت سالن دوید به دنبالش روان شد ...





- به لیست نگاهی کردم ...

نفسش را بیرون داد سعی داشت همه آن چیزی که در دلش جا به جا میشد را در نظر نگیرد ... : خب ...

- خیلی هاشون رو میشناسم آدم های محترم و مقبولی هستن ...

فرداد پوزخندی زد و ادامه داد : و از همه مضحک تر حضور من و پدرم تو اون لیست مسخره است ...

ترنج کلافه نفسش را بیرون داد : من فقط ازش لیست کل مردهای اون مهمونی رو خواستم ...

و در دل اضافه کرد اگر بتوان نام آن حیوانی که این کار را کرده بود مرد گذاشت ...

- یعنی میخوای بگی منظوری نداره؟؟

- فرداد!!!

- یکیشون از همون سالها با ما قطع رابطه کرد ....

ترنج گوشه ناخنش را با استرس به دندان گرفت : ک ...کی؟؟

- مهندس حق شناس ...همون که اسم خواهرش صبا بود ...

صبا صبا ... چیزی به یادش می آمد و نمی آمد ....صبا؟؟!!! بعدا وقت داشت بیشتر فکر کند ...

- الو ترنج اونجایی؟؟

- آره ....سعی داشتم خواهرش رو به یاد بیارم ...

- همون دختر قد بلند چشم سبز ....

ترنج کلافه بود خواهرش به چه کارش می آمد : خواهرش که این کار و نکرده مطمئنا ....

- برادرش با پدر جون اون روزها مشکل مالی پیدا کرده بود چند باری شکایتش رو پیش پدرم آورده بود ...

ترنج دست انداخت و یقه اش را از گردنش کمی جدا کرد و سعی کرد نفس حبس شده اش را بیرون دهد : یعنی میگی میتونه ...

فرداد کلافه جواب داد : من هیچی نمیدونم هیچی هم نمیگم تنها چیزی که می دونم اینه که تو این لیست نصف بیشترشون از آدم حسابی های ای شهرن ...من از چیزهایی که به ذهنم میرسه حرف میزنم ...

- خیلی با خودم فکر کردم ....شاید اگر چرایی برای این کار پیدا کنم ...پیدا کردن چه گونه و چه کسی راحت تر باشه ....

سس مایونز را به الویه اضافه کرد و هم زد ...غذای مورد علاقه میشا بود که جلوی تلویزیون کارتون تماشا میکرد ...کیا دوست داشت یا نداشت خیلی هم براش مهم نبود ....

روی سالاد را صاف کرد و در یخچال را باز کرد ... یعنی دلیلی شده بود برای انتقام ؟ آن هم از پیرمرد؟؟ خودش که به کسی بدی نکرده بود قاشق را زیر شیر آب گرفت ... توجهی به قطره های آب که به لباسش میچکید نکرد یعنی کسی را نمیشناخت تا بدی در حقش کرده باشد ....

شیر آب را بست دو دستش را تکیه گاه خود ش کرد و به سینک تکیه داد و نفسش را بیرون داد یعنی انسانها به این درجه از خودخواهی رسیده بودند که حال و آینده دختر بی گناهی را خراب کنند برای رسیدن به چه انتقامی ؟؟ برای پیرمرد که

1400/04/24 20:23

اتفاقی نیوفتاده بود!!!

صدای پارک شدن ماشین در حیاط باعث شد از سینک فاصله بگیرد ....از پنجره نگاه کرد کیا جعبه بزرگی را از صندوق عقب خارج کرد ...

با تعجب در حالی که دستش را خشک میکرد به سمت سالن رفت ...کیا در را باز کرد : سلام ...

- سلام ...

کیا نگاهی به میشا که بی خبر از زندگی به سنجابهای شیطان تلویزیون میخندید کرد و جعبه را به دیوار تکیه داد ...

- شام میخوری؟؟؟

کیا د رحالی که به سمت پله ها میرفت : بویی که نمیاد ...

میز را چید و دستهای میشا را شست منتظر کیا بود صدای باز شدن جعبه آمد به سالن رفت : نمیای شام بخوری ...؟؟

کیا نگاهی اجمالی به ترنج کرد : بیا این رو وصل کنیم ...

ترنج از دیدن صندلی کودکی طوسی رنگ انقدر تعجب کرده بود که نتواند منظور کیا را تحلیل کند



میشا برای نشستن صندلی تازه اش ذوق زده بود ... خصوصا برچسب های روی آن بیشتر مشتاقش میکرد.کمکش کرد بنشیند و بعد از روی شانه نیم نگاهی به کیا انداخت که دست هایش را داخل سینک آب می کشید.باید می پرسید که دلیل این محبت ناگهانی اش از چیست ...؟!

هنوز داشت نگاهش می کرد که کیا هم سر برگرداند ... برای آنطور خیره شدنش ابرو بالا داد : مشکلی پیش اومده ...؟

دستش را گذاشت پشت صندلی میشا : نه ...

برای خودش صندلی عقب کشید و نشست : اینطوری امنیت بیشتری داره وقت نشستن و غذا خوردن ...

ـ نگرانش شدی ...؟

تکه ای از نان باگت کند و میا دستش نگه داشت : من نگران هیچ *** نمیشم ...

می دانست ... این کیا را بیشتر می شناخت ... اصلا از همان شش ماه قبل که با پیشنهاد ازدواجش آمده بود ...از همان وقت مطمئن شد که نه قلب دارد و نه احساس ...

ـ پس خریدن این صندلی و بغل کردن دیشب میشا چه معنائی داره ...؟

خونسرد لقمه ای پیچید و نگاه خیره ای به میشا اندخت : هیچ معنائی ...

دستش را مشت کرد و برای میشا لقمه های کوچکی پپیچید ...کارش که تمام میشد می رفت ...برمی گشت به خانه ی کوچکش و روی تراس دوست داشتنی اش ساعت ها به آسمان نگاه میکرد ...به ابرها ...به دنیائی که خیلی ها معتقد بودند آن بالاست و دنیای بهتری است.

میشا صدایش زد : م ... ماما ... آب ...

دستش را کشید بین موهائی که از کنار گوشش سرخورده بود روی گردن عرق کرده اش ...لیوان صورتی کوچک را دستش داد.

ـ اتاق کارم ومیخوام منتقل کنم بالا ...

سری تکان داد ...نظر خواهی میکرد ...؟ پر حرص لقمه ای برای خودش پیچید و بی میل گازی زد ...از مزه ی سس بدش می آمد ...تکه ای از گوجه به دهن گذاشت و به زحمت قورتش داد ...

ـ نمی پرسی چرا ...؟!

نگاهی به تیره ی چشمانش کرد ...چرا هنوز هم با نگاه کردن به این مرد ...به این مرد سرد و بی تفاوت چیزی میان سینه اش

1400/04/24 20:23

بال میزد ...پروانه ها یا قاصدک ها ...

ـ چرا ...؟!

ـ میخوام اتاق بازی بشه ... اگه چیزی تو نظرت هست روی یه برگه بنویس تا بهشون بدم ...

ـ اتاق بازی برای میشا ...؟!

به پشتی صندلی اش تکیه داد و لیوان خالی میشارا برداشت : آره ...



بیشتر عصبی شد ...دستی به یقه ی لباسش کشید و موهای لعنتی را بالا داد : من درکت نمی کنم کیا ...دلیل این کار چیه ... ؟ تو از کی به دختر من علاقمند شدی که داری براش اتاق بازی آماده می کنی ...؟!

پوزخندش غلیظ شد : شما زن ها ...همه تون مثل هم فکر می کنید.این که هر کسی اگه کاری بکنه دلیلش علاقه است ... لابد هر کی هم کاری نکنه دلیلش میشه نفرت ...؟!

اینطوری فکر میکنی ...؟! آدم ها برات دو دسته ان ... سیاه و سفید ... خوب و بد ...؟! تو سرت چی میگذره عزیزدلم ...؟

میشا افتاده بود به جان اضافه ی الویه ی پیش رویش و با قاشق به صندلی اش می مالید ... اما مگر مهم بود ...این مرد چه از زنها می دانستند ... آدمی به سردی و محتاطی او مگر زنی هم در زندگی اش بود ...؟

ـ یاد بگیر که بعضی کارها نه به خاطر دوست داشتن و نه به خاطر متنفر بودن ...بعضی کارها فقط به خاطر منفعت داشتن انجام میشه ... بعضی ها فقط به خاطر پول ...بعضی ها ...

اینبار خودش بود که پوزخند میزد : درست میگی ...بعضی کارها به خاطر منفعت داشتن و پول درآوردن پیش میره ... مثل کاری که تو باهام کردی ....نه ...؟

لبخندش به همان غلظت پوزخندش بود.فکر کرد عملا هیچ فرقی هم ندارند.

ـ خوب حالا شد یه چیزی ...خوبه که یه چیزیائی و تو زندگی ات یاد بگیری ...چیزیائی که خیلی بهتر از اونی باشه که فرداد بهت یاد داده ...

ایستاد و دستش را روی میز گذاشت : پای فرداد و به این بازی مزخرف نکش ...

ـ من بازی نمی کنم عزیزم ... عادت دارم که به بازی بقیه نگاه کنم و یاد بگیرم ...این بهتره ...

دستش را روی پیشانی اش گذاشت و میشا را از صندلی اش بغل کرد ...

نق زد : نه ...

اهمیتی به جیغ و دادش نکرد و دست و صورتش را شست و پائین گذاشتش ...روی پاهایش دوید و کنار صندلی اش ایستاد.کمی از موهای پیشانی اش خیس شده بود و چسبیده بود روی پیشانی اش ...با اخم های درهم داشت نگاهش می کرد.دید که کیا خم شد و دستی به پیشانی اش کشید و موهایش را بالا داد ...

چانه اش لرزید ...کیا نه دوستش داشت و نه دوستشان داشت ...شش ماه قبل وقتی با پیشنهاد ازدواجش آمد هنوز یک گوشه ازقلبش،یک گوشه از احساسش امید به روزهای بهتر داشت ...اما امروز ... اینجا ...قطره ی اشکش را با نوک انگشت پاک کرد.گریه کردن برای چیزی که مرده بود چه فایده ای داشت.

میشا با عروسکش از آشپزخانه بیرون دوید ...کاش کیا هم می رفت ...خم شد تا وسایل روی میز را جمع کند ...

ـ

1400/04/24 20:23

انقدر احساساتی نباش ...

در یخچال را باز کرد و وسایلش را جابجا کرد ...این عادت مزخرف ...باید میز را همانطور ترک میکرد ... الان وقت دستمال کشیدن رومیزی نبود.اما بعضی چیزها عادت میشد و ترک نمیشد و تو را می کشت ...بی آن که بفهمی ...حس کنی ...باورش کنی ...

ـ وقتی به جای فکرت قلبت تصمیم بگیره ... حرف بزنه ... نگاه کنه ...فقط صدمه میبینی ...

اشک دوم و سومش را هم پاک کرد : الان داری نصیحتم میکنی چون دلت سوخته ....؟!

آن طرف میز ایستاده بود و نگاهش میکرد : نه ...دلم نسوخته ...فقط دارم آینده ای رو که داری با این ضعفت درست میکنی میبینم ...تو یه مادر مجردی ...میدونی باید چقدر

قوی تر از مادرهای عادی باشی ...چقدر محکم تر ...

ـ مادر مجرد ...؟! فکر کردی برای چی باهات ازدواج کردم ...؟ تو از همون ش ماه قبل شدی پدر ثبتی و قانونی دختر من ...خیال می کنی هنوز انقدر ساده و احمقم ...؟!نکنه هنوز تو این فکری که دوست دارم ...؟!

ضربان تند قلبش را نادیده گرفته بود و زل زده بود به صورت مردانه و سردش ...به فک روی هم فشرده اش ...

ـ نداری ...؟!

لب روی هم فشرد و نفسی گرفت : ندارم ...

ـ خوبه ...حالا راحت تر کنار هم زندگی می کنیم ...

بیرون رفتنش را دید و اشک هایش تند و تند راه گرفت ...سرش را به شستن ظرفها گرم کرد و هر لیوان را چند دفعه آب کشید و به صدای شیرین زبانی های میشا گوش داد ....داشت با عروسک هایش حرف میزد و گاهی هم برای جلب توجه ی کیا شعری می خواند ...پشت میز نشست و سرش را گذاشت روی دست هایش.

آشپزخانه هم میشد زندان ...برای بیرون نرفتن و ندیدن ...



***





میشا کاغذهای رنگی اش را بی هدف میبرید از این خمودگی ناراحت بود در شهر خودشان باز جاهایی برای رفتن داشت ماهایا بود و کارگاهش گاهی با کیم بیرون قدم زدنی بود ...اما این جا هیچ کاری بغیر از کار خانه نداشت بوی خوش غذایش در خانه پیچیده بود کیا نگفته بود نمی آید و این یعنی می آمد ...

گوشه ملحفه ای که برای میشا پهن کرده بود دراز کشید ...و به سقف خیره شد نور آفتاب به صفحه ساعتش میخورد و منعکس میشد ... بچه که بود این کار را با ذره بین انجام میداد و دوست داشت ....میشا زیر لب چیزهایی میخواند و کاغذها رو خط خطی میکرد و سر خوش بود ...ترنج لکه نورانی را تکان میداد و حرکت پاندول وارش را دوست داشت ...

اگر همان موقع هم ازدواج کرده بودند قرار بود در این خانه زندگی کند؟؟ نظری اجمالی به وسایل خانه کرد ...مبل ها باب سلیقه اش نبودند اگر قرار بود خودش انتخاب کند با روحیات ترنج آن روزها کاناپه بزرگی پر از بالشتهای رنگی برای جلوی تلویزیون انتخاب میکرد ...برای شبهایی که سرش را روی پای کیا بگذارد و

1400/04/24 20:23

باهم سریال یا فیلمی ببینند ...

رنگ پرده ها را هم عوض میکرد و یا شاید ...در دل به خودش فحشی داد ...داشت با آرزوهای دست نیافتنی و سوخته گذشته خودش را زجر میداد ...

بلند شد و نشست ...لکه نورانی هم از روی سقف نا پدید شد ...

به سمت آشپزخانه رفت تا کمی سالاد درست کند ...نگاهش به در اتاق کار افتاد ...این هم دردی بود برای خودش ...کیا را نمیشناخت ...ظرف بلوری را روی میز گذاشت و وسایل سالاد را از یخچال بیرون آورد ....

با خودش که فکر میکرد خیلی هم زمانی برای شناختش پیدا نکرده بود ...نفسش را بیرون داد گل سبز رنگ گوجه فرنگی را جدا کرد ...

سعی کرد حواسش ... ذهنش و آن بخش مزخرف خاطراتش را از کیا ... از آن نگاه جدی و سرد دور کند ...بالای دستش را که چاقو در دست داشت را به پیشانیش کشید تا موهایش عقب بروند به فرداد فکر کرد که قرار بود از آن مردی که خواهرش چشم سبز بود اطلاعاتی و یا نشانی پیدا کند ...

گوجه های ریز شده را در ظرف ریخت و این پا آن پایی کرد خب بعد؟؟ میرفت شرکت میگفت ببخشید آقا خوب تو چشمهای من نگاه کنید ...احیانا من اون دختر بی هوشی نیستم که بهش دست درازی کردید ... ؟؟؟ یا شاید باید میشا را میبرد و میذاشت کنار صورتش تا ببیند به این مرد شباهتی دارد یا نه؟؟؟

از در آشپزخانه گردنی کشید تا از میشا مطمئن شود ... میشایی که تا همین شش ماه پیش فامیلی مادرش را داشت و حالا فامیلی اش فرجامی بود با نام کیا ....

پیازچه ها را حلقه حلقه کرد ...وقتی کیا با او تماس گرفته بود دلش تپیده بود ...اما خیلی زود فهمیده بود که او هم مثل هر آدمی به دنبال منافع خودش است ....برای میشا شناسنامه ای باب طبع ایرانی ها دست و پا کرده بود و برای کیا این معامله اقامت کشوری را داشت که این روزها خیلی ها برای رفتن به آن سر و دست میشکستند ...

دستها و وسایلش را آب کشید به همین سادگی برای بار دوم شده بود زن مردی که حالا میفهمید هیچ گاه ترنج را دوست نداشته ...یک بار صیغه ای که خودش هم بارها به نظرش مسخره آمده بود ...و این بار عقدی و به قول فرداد آن روزها با سند منگوله دار ...

با صدای زنگ از جا پرید ...از پنجره حیاط را نگاه کرد به ساعت نگاه کرد یک بود و هنوز زود بود برای آمدن کیا ...دستی به یقه لباسش کشید ....و آیفون را جواب داد ...صدای نازک زنی در آیفون پیچید : منزل مهندس فرجامی درسته؟؟؟

- بله ...

- من از شرکت برای دیزاین اتاق بازی اومدم ...

ترنج جا خورد کیا چیزی از این قرار نگفته بود ...یعنی باید در رو باز میکرد ...

- خانوم ؟؟!!!!

چیزی به ذهنش نرسید جز این که میشا را در آغوش بگیرد ...

میشا : م ... می خوام بازی کنم ...

به سمت پایین خم میشد و

1400/04/24 20:23

میترسید که بیوفتد ... از جا لباسی شالش را برداشت در را باز کرد ... جلوی در اصلی خانه رو به در حیاط ایستاد ...میشا هنوز هم نق میزد ...

زن جوانی حدودا 27-28 ساله همراه با مردی در همان سن و سال وارد شدند و در را پشت سرشان بستند ...

سعی کرد تا میتواند قیافه عادی به خودش بگیرد دختر چهره اش به شدت شبیه ژاپنی ها بود چشمانش برق خاصی داشت ... میشا هم آرام گرفته بود و در حال کشف غریبه های تازه وارد بود ...

دختر دستش را به سمت ترنج دراز کرد : منتظر ما نبوید خانوم فرجامی؟؟ من مژده هستم ...مژده خرمی ...آرشیتکت داخلی ...و بعد با دستش اشاره ای به مرد کوتاه قد و تپل و شاد پشت سرش کرد ایشون هم مهندس فرد هستند همکار من ...

ترنج با مژده دست داد ... مرد پشت سر را نگاه هم نکرد ادکلن تندی زد بود ...ترنج بینی اش را کمی عقب کشید ...مضطرب بود و نمیدانست باید چه کار کند ...

مهندس فرد دستش را به طرف میشا برد ...نا خود آگاه ترنج کمی عقب رفت ... که باعث تعجب آن دو شد ...مژده که انگار راحت تر با هر چیزی کنار می آمد با لحنی که ترنج فقط به آن لقب متظاهر را میداد گفت : ما اومدیم تا برای این خانوم خوشگله اتاق بازی درست کنیم ...

ترنج سری تکان داد ... مطمئن بود این دو که با فامیلی کیا صدایش کرده بودند پیش خودشان فکر میکردند مهندس فرجامی حیف شده چون زنی دست و پا چلفتی انتخاب کرده در مقابل ظاهر به شدت مرتب مژده خودش با آن شلوار جین و بلوز یقه اسکی آبی رنگ مطمئنا خیلی بی رنگ و لعاب بود ...

با دست به داخل اشاره ای کرد و بعد در اتاق کار را نشانشان داد ... در خانه را نبست به جهنم که آن دو هرلحظه بیشتر تعجب میکردند میشای نق نقو را روی صندلی اش گذاشت وشیشه پر از آب میوه اش را به دستش داد و کلافه شماره کیا را گرفت ...خودش هم تعجب کرد وقتی دید این شماره را هنوز حفظ است ...با بوق دوم صدای کیا در گوشی پیچید .... : الو ...

- سلام ...

- سلام ترنج چیزی شده؟؟

- تو چرا به من نگفتی کسی قراره بیاد این جا خوشت میاد من رو آزار بدی نه؟؟!!

صدای کاغذها متوقف شدند و بعد لحن سرد کیا : چی داری میگی تو؟؟ کی اونجاست مگه؟؟

ترنج دستی به موهایش کشید : دو نفر برای اتاق بازی اومدن ... کیا من دوست ندارم که ...

کیا وسط حرفش پرید بی هیچ حسی گفت : قطع کن دارم میام ...

و بعد صدای بوق تلفن آمد ...ترنج دلش میخواست همان گوشی را در سر کیا خرد کند نمیدانست الان از صدای زیر و جیغ جیغ مژده عصبی تر است یا از گوشی که قطع شد؟ و یا از حضور دو غریبه در خانه که یکیشان هم مرد بود ....



نگاهی دوباره به استکان های چای انداخت ...خوش رنگ بودند قندان بلوری را هم در سینی گذاشت صدای کیا

1400/04/24 20:23

همراه با آن لحن بی تفاوتش را میشنید ... هنوز هم باورش نمیشد که کیا دقیقا یک ربع بعد خودش را به خانه رسانده بود ...

- خانوم مهندس بنده به شما گفته بودم ساعت 3/30 قرار نبود شما ساعت 1 اینجا باشید ...

صدای زیر توی گوشش زنگ زد : ما اینجا ها کار داشتیم زود تموم شد ...

- در هر صورتی من رو میشناسید از بی برنامگی متنفرم ...

ترنج سینی به دست به اتاق نزدیک شد

- ببخشید مهندس خانومتون هم انتظار اومدن ما رو نداشتن ...

این جمله مهندس فرد بود و کیا در جوابش سکوت کرد و ترنج در حالی که سعی داشت کلمه خانومتون رو هضم کند یه اتاق نزدیک شد و چای را روی میز گذاشت ...

مژده که از نگاهش دلخوری اش موج میزد تشکری کرد ...ترنج کنار کیا ایستاد و به اتاق 9 متری و آفتاب گیر پیش رویش نگاه کرد ...مهندس فرد که استکان چای دستش بود قدمی به ترنج نزدیک شد : چای خیلی خوش عطری دستتون درد نکنه ...

ترنج نا خود آگاه قدمی به کیا نزدیک تر شد و شانه اش این بار مماس شانه کیا شد ...کیا اخم آلود به مهندس فرد بی خیال گفت : بهتر کار رو هر چه سریعتر شروع کنید ....

مژده ایده های جالبی داشت آن را با احساس برای آنها شرح میداد ...ترنج نگاهی به خودشان انداخت به کیا که از او خواسته بود آن جا بماند ... به نگاههای گاه و بی گاهش به مهندس فردی که حالا نه تنها ترنج را مخاطب قرار نمیداد بلکه نگاهش را هم از ترنج میگرفت ...به اتاقی که قرار بود برای دخترکش منبع شادمانی باشد ...

کلافه شالش را کمی مرتب تر کرد ... مگر قرار بود چه قدر این جا بمانند که کیای حسابگر همچین هزینه ای را متحمل اتاق بازی برای دخترکش میشد ... ؟

- نظرت چیه؟

نگاهش به سمت کیا رفت که پر سئوال داشت نگاهش میکرد : ببخشید حواسم نبود ...

کیا : خانوم مهندس نظرشون اینه رنگ دیوار اتاق یه صورتی خیلی ملایم بشه ...

- زیاد با صورتی موافق نیستم اصراری ندارم دخترم با کلیشه های دخترانگی بزرگ بشه ...

... خودش شده بود بین تمام سیندرلاها و سفید برفی ها و زیبای خفته ها ... آینده اش شده بود زنی فقط در طلب عشق و منتظر شاهزاده ای که هرگز نیامد ...

کیا با نگاهی بی تفاوت اما منتظر نگاهش میکرد کمی دستپاچه میشد در مقابل این نگاه : من ترجیح میدم اتاق یه سبز ملایم باشه با تصاویری که دخترانه یا پسرانه نداشته باشه ...

مژده : اما دختر کوچولوی ناز شما مطمئنا صورتی رو بیشتر دوست داره ...

به سمت کیا چرخید : نه مهندس ... ؟؟

کیا نگاهی به ترنج انداخت : اتاق سبز میشه ....

مژده کاتالوگی را از کیف پلنگی اش بیرون آورد و ترنج خیلی دوست داشت از کیا بپرسد به سلیقه مژده ایمان دارد؟ لباس هایش و از همه بد تر کیفش که

1400/04/24 20:23

کوچکترین نشانه ای از ظرافت را به همراه نداشتن ...

- این کاتا لوگ جدید ترین کارهای ماست ...

مهندس فرد مشغول متر کردن اتاق بود : برای پرده چیز خاصی مد نظرتونه؟؟

مژده نگاهی به کیا انداخت : میتونید نمونه پرده ها رو هم از این جا انتخاب کنید ...

کیا نگاهی سرد به مژده انداخت و ترنج احساس کرد در مقایسه با این نگاه تمام این مدت کیا بسیار با محبت نگاهش می کرده ...

به کاتالوگ نگاه کرد اتاقهایی سراسر تورو عروسک و پارچه ...برای دخترکش کدام مناسب بود؟؟

مهندس فرد برای متر کردن دیوار سمت ترنج آمد قبل از هر حرکتی از جانب ترنج ...ترنج دستهای کیا را دور کمر خودش احساس کرد ... با سریع ترین سرعت به سمت کیا چرخید که آرام و بی خیال با انگشت به اتاق ساده ای اشاره میکرد : نظرت راجع به این چیه؟؟

ترنج مطمئنا موافقت کرده بود که مژده کاتالوگ را از مقابلشان برداشت ...هنوز مست و خمار آن دست روی کمرش بود ...

نمیدانست کدام را باور کند این نگاه بی تفاوت را یا این دستهای حمایت گر را و ...کدام یک کیای حقیقی بودند ...هر دو؟؟ و شاید هم هیچ کدام ...



دستش را کشید روی کاغذ دیواری خوشرنگ ...از حاشیه ی دیوار خوشش آمده بود ...مثل باغچه های بهاری بود ... با شکوفه های بنفش ملایم و لیموئی و کمی صورتی ...رنگ شاد و ملایم اتاق حس خوبی می داد ...

لبه ی پنجره نشست ...بی خواب شده بود ...هر لحظه دلش می خواست برگردد به اتاقش و لیست را از کیفش بردارد و نگاهش کند ...فکر کرد اینطور می تواند کسی که این کار را کرده بشناسد ...؟

دستش را دور زانویش پیچید و سرش را به خنکی شیشه ی پنجره تکیه داد ...یادش بود که در همسایگی خانه ی ماهایا دختری با شرایط خودش بود ...دختری که فرزندش را از عمویش باردار شده بود ...

مثل هر باری که به این موضوع فکر میکرد قلبش به درد آمد ...اینکه میشا ...نه ....نه ...اینکه خودش ...

موهای بلند و آشفته اش را بین مشتش گرفت و کشید ...ممکن بود که میشا خواهر فرداد باشد ...؟!

دست مشت شده اش را زیر دندان فشرد ...پدر فرداد ...؟!

ـ ترنج ...

از حضور ناگهانی کیا تکان سختی خورد ... دستش را به دیوار گرفت تا از لبه ی پنجره نیافتد ...کیا نگاهش می کرد ...از همان نگاه های نکته سنج ریز بین لعنتی لعنتی ...

ـ چرا اینجائی ...؟

سرش را تکیه داد به دیوار و میل زیادش را برای گریستن نادیده گرفت : خوابم نمی برد ...

نمی خواست برگردد و نگاهش کند و زار بزند که این زندگی و این سرنوشت حق خودش نبود ...حق میشا این بی پدری نبود ... بی هویتی نبود ...دلش می خواست دردهایش را بیرون بریزد و بگذارد سینه اش سبک شود ...اما نه کیا مرهم خوبی بود و نه او جرات شکستن داشت

1400/04/24 20:23

...بیرون رفتنش را حس کرد ...همین بود ...بی خواب میشد هم اهمیتی نداشت ...کیا می رفت به اتاقش و می خوابید و خودش می ماند و دردهایش و مشکلاتش و چرا شانه هایش خم نمی شد ...؟

ماهایا می گفت زن ها مادر که شوند از همیشه قوی تر هستند ...برای حفظ بچه هاشان ...برای محافظت از آنها ...

دستش را گذاشت روی پلکش ...مادر خودش را به یاد می آورد ...موهای تیره و لبخند پهنش ...مادرش داد می زد و داخل اتاق با پدرش دعوا می کرد اما به محض تمام شدنش بیرون می آمد و بغلش میکرد ...برایش قصه ای می گفت و اشک هایش را پشت هم پاک می کرد ....

ـ این شاید حالت وبهتر کنه ...

بی صدا آمدن کیا دوباره ترساندش : فکر کردم رفتی بخوابی ...

جوابی نداد و فنجانی را سمتش گرفت ...بوی خوش چای سبز و لیمو شامه اش را نوازش کرد ...نگاهش را به چشمان تیره اش داد ...برایش چای سبز دم کرده بود ...؟

این همان مردی بود که شب قبل داخل آشپزخانه گفته بود که روابط دنیا بر مبنای دوست داشتن یا نداشتن نیست ...همان مردی که گفته بود وقتی دوستش ندارد راحت تر زندگی می کنند ...همان مرد بود و فنجانی چای برای بی خوابی و آرامشش حاضر میکرد ...؟

فنجان سفید را میان انگشتانش گرفت و کیا آن طرف پنجره ایستاد ...نگاهش را از ناخن های مرتب پایش داخل صندل انگشتی سفیدش بالا گرفت ...تی شرت و شلوار مشکی پوشیده بود و معلوم بود که آماده ی خوابیدن شده ...

ـ سرد میشه ...

اشاره اش به چای داخل فنجان بود ...لبی تر کرد و آرامش از تمام رگ هایش رسید به مغزش ...مثل یک سیال سفید روی دردهایش ...نوشیدن چای حالش را خوب می کرد ...رطوبت لب زیرینش را با انگشت اشاره اش گرفت : ممنونم ...

ـ برای چای ...؟

سر بلند کرد و به نگاه خیره اش نگریست : برای چای ...

سر تکان دادنش را دید : تو دنیا نباید هیچ وقت زیر دین کسی بری ...اینکه یکی کاری و برات انجام بده دقیقا مثل این می مونه که یه چیزی بهش بدهکار شدی ...یه جائی باید براش جبران کنی ...

پوزخندی روی لبش نشست : برای یه فنجون چای ...؟!

ـ ...

از لبه ی پنجره بلند شد و ایستاد : یادم می مونه مهندس فرجامی ...

راه افتاد سمت در اتاق ...چرا یادش می رفت که کیا با همه ی آدم هائی که می شناخت فرق دارد ...چرا فراموش کرد که تز او ...برنامه ی زندگی اش شبیه هیچ کدام از مردانی که می شناخت نیست ...؟

دوباره کمی از چای فنجان را نوشید و پله ها را بالا رفت ... از کنار مبل آبی مخمل کنار کتابخانه و قاب های روی دیوار گذشت و کم کم خوابش می گرفت ...



***



لرزش اندکی در دستش بود گوشی را به گوشش بیشتر نزدیک کرد

- ترنج عزیزم اونجایی؟؟

- اینجام فرداد ...

- ببین بخوای اینجوری کنی که اصلا نمیشه

1400/04/24 20:23

...خودت خواستی خودت هنوز هم میخوای ....

- سعی دارم تک تک اون لحظه ها رو تو ذهنم مجسم کنم ...من یه صدایی شنیدم ... یادم نمیاد صدای چی بود ...یه طعم یادمه و یه حس وحشتناکی از سیر بودن از زندگی ...از اون اتاق لعنتی متنفرم ....

بغض داشت ...از نفس کشیدن فرداد هم مشخص بود که حتی برای او هم شنیدنش آسان نیست حتی اگر بارها و بارها تکرار شده بود ....

- ترنج عزیزم ... تو مقصر نیستی ...

نگاهی به میشا کرد که داشت تلویزیون نگاه میکرد و بلند میخندید دنیا را فدای این خنده ها میکرد ... دنیای که خودش بد جور فدایش شده بود ...

- فرداد تو تنها کسی هستی که این طور فکر میکنی ....پدرت ...

- پدرم ...آقا جون ...من ...همه رو بذار کنار خودت فقط مهمی دختر ...من ایمان دارم که این یه ... این یه ...

ترنج پوزخندی زد : نمیتونی حتی اسمش رو بیاری نه؟؟ پس وقتی از من میخوای فراموشش کنم یا باهاش کنار بیام یادت باشه حتی اسمش هم چه قدر برات سخته ...میدونی فرداد من بیشتر از همه از چی زجر کشیدم از این که من هر کاری کردم ...گلو دریدم هیچ *** باورم نکرد ... پدرت گفت من رو در حال صحبت کردن با مرد جوونی دیده ...اینها رو مطمئنا به کیا هم گفته هضمش برای هیچ مردی آسون نیست ...

- اذیتت میکنه؟؟

- نه ...

با یاد آوری آن لحظات و حرفها تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن ...چا نه اش را به زور نگه داشته بود ...

فرداد بیشتر از این حرفها میشناختش : ترنج عزیزم ... خوب نیستی؟؟ بیام بریم بیرون؟؟ پس آخه اون مرتیکه کجاست ساعت 11 شبه ...

- من خوبم ...

- ترنج به من دروغ نگو ....لعنتی بیشتر از این حرفها میشناسمت ... ... الان رنگت پریده ...چونت داره میلرزه ...

صدای چرخیدن کلید ترنج را کمی از فضا دور کرد ...

میشا : م ... مامی ...ا ا ...

ترنج کلافه به سمت در چرخید و جمله گیر کرده دخترکش را تمام کرد : اومد ....

کیا بود تعجب کرد مگر ماشین را نبرده بود ... کتش در دستش بود ا زچشمانش خستگی می بارید ...

1400/04/24 20:23

ادامه دارد....????

1400/04/24 20:25

?#پارت_#پنجم
رمان_#بن_بست?

1400/04/25 08:37

کفشهایش را مرتب در گوشه ای جفت کرد و صندلهایش را پوشید ...چه قدر این صحنه ها را خیال کرده بود ... کیا به خانه بیاید خسته از کار ...ترنج در حالی که آرایش دارد به استقبالش برود سر میز از اتفاقات روزش صحبت کند برای آخر هفته ها قرار مهمانی بگذارند و یا شاید برای هیجانش یک روزه به شمال بروند ....ولی حالا ....

- الو ترنج کسی اومده؟؟ خوبی؟؟

کیا با تعجب به ترنج گوشی به دست نگاه کرد ...

- نه فرداد خوبم بهت زنگ میزنم ...

گوشی را قطع کرد میشا نگاهشان میکرد ...

کیا کتش را روی اولین مبل گذاشت : پس بگو در حال صحبت با عاشق دل خسته ات بودی که این گوشی انقدر اشغال بود ...

ترنج کمی جا خورد ...

به ترنج نزدیک شد چشمانش یک نفس با ترنج فاصله داشت و ترنج این فاصله را نمیخواست ...این طور قلبش با شتاب بیشتری میزد ...

- چی بهت گفته عزیزه دلم که این رنگ و روته؟؟

ترنج از این عزیزه دلم مصنوعی که از صدتا فحش بد تر بود بیشتر عصبی شد ...

یه قدم عقب رفت : یه موبایل میخرم دیگه تلفن خونتون انقدر اشغال نباشه ...

کیا انگشت اشاره اش را آرام به سر شانه ترنج زد : کی میخوای بزرگ شی؟؟ کی میخوای کمی فکر کنی؟؟ مشکل من با تلفن خونه حرف زدن تو نیست ...

ترنج کمی عصبی به سمت میشا رفت و در آغوشش کشید ...این بهانه خوبی بود برای فرار از آن نگاه عاقل اندر سفیه و آزار دهنده کیا ...

- پس مشکلت چیه؟؟ دلت از کجا پره که یازده شب میای خونه و سر من خالی می کنی؟؟!!!

- ماشین خراب شد وسط راه زنگ زدم تا بگم دیر میام و در خونه رو قفل کنی که خانوم در حال دل و قلوه دادن بودن ....

ترنج عصبی میشا را از یه دست به دست دیگه اش منتقل کرد : اصرار داری نه؟؟ اصرار داری به تهوع آور ترین شکل ممکن رابطه من و فرداد رو تفسیر کنی ...چی نصیبت میشه؟؟

کیا بی تفاوت به سمت کتش رفت و از روی مبل برداشت : تو وقتی نیاز داشتی بهت یه چیزایی از زندگی و مردها یاد بدن در حقت کوتاهی کردن تو 25 سالگیت کاری از دست من بر نمیاد ....فقط بگو زنگ نزنه دم به دقیقه خونه این قیافه ترسیده و حیرون رو برات نسازه ...

ترنج دلش میخواست از حرص سر کیا را بکند بی خیالی ذاتی این مرد او را به درجه جنون میرساند ...دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که کیا به سمت پله ها رفت : الان یازده شبه و یه بچه 3 ساله بیداره ... میشا رو باید دیر دیر نه بخوابونی اینا رم من باید یادت بدم زن بودن رو بلد نیستی مادری رو که باید یاد میگرفتی ...

ترنج پشت سرش گفت : برام مهم نیست آدم بی احساسی مثل تو راجع به من چی فکر میکنه ...

کیا روی پله اول برگشت به سمت ترنج نگاهش ترسناک بود ترنج کمی عقب نشینی کرد دنیا دنیا حرف داشت

1400/04/25 08:39