بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بیارم؟

خمیازه بلندی می کشد و می گوید:

-تو رو...! زود واسم بیار...!

کنارش می نشینم...چشمهایش پر از خواب است...سرخ و خسته...دوباره خمیازه می کشد و می گوید:

-میشه رو این کاناپه دراز بکشم؟؟هلاکم...!

سریع بلند می شوم و می گویم:

-آره...حتماً...

دستش را زیر سرش می گذارد و به بازوی دیگرش اشاره می کند و می گوید:

-بیا اینجا...

با اخم سرم را بالا می اندازم و می گویم:

-نه...من رو به روت می شینم...دوری و دوستی...!

می خندد و با بی حالی می گوید:

-نترس دختر جان...در حال حاضر من کبریت بی خطرم...جون تو تنم نیست...!

رگهایم از تصور این همه نزدیکی به او ضربان می گیرند...با احتیاط کنارش می خوابم...نیمه خواب است اما می گوید:

-حالت بهتر شده؟

می چرخم و به نیمرخش خیره می شوم...چشمانش را بسته...

-خوبم...فقط خستم...

-یعنی هنوزم نمی خوای ماجرا رو تعریف کنی؟

-کدوم ماجرا؟

یک چشمش را باز می کند و سرزنشگرانه می گوید:

-سایه..!

زمزمه می کنم:

-یعنی تو نمی دونی؟

پوفی می کند و می گوید:

-تا وقتی تو نگی من از کجا باید بدونم؟مگه من علم غیب دارم دختر خوب؟

می دانم وقت خوبی نیست اما می گویم:

-گفتی پا تو کفش بابام نکن...خودم حواسم هست...! اینجوری حواست به منه؟اینجوری هوامو داری؟

دستش را از زیر سرش در می آورد و توی موهایش فرو می کند:

-می گی چی شده یا نه؟

سرم را به انتهایی ترین نقطه مبل می کشانم و آرام می گویم:

-به مشکل مالی برخوردیم...هیچ کدوم از داروخونه ها چکشون رو پاس نکردن...حقوق بچه ها رو هم ندادیم...مجبور شدم ماشینم رو بفروشم...

صورتش را برمی گرداند و می گوید:

-خب ربطش به بابای من چیه؟

لبم پایینم را گاز می گیرم و می گویم:

-به نظرت وقتی حتی یه چک هفت میلیونی پاس نمیشه...وقتی بیست و هفت تا داروخونه با همدیگه تصمیم می گیرن پولشون رو ندن...پای بابات وسط نیست؟؟

اخمهایش در هم فرو می روند...

-من از چیزی خبر ندارم...

آه می کشم و سرم را به جایگاه قبلیش باز می گردانم...

-مشکلی نیست...از پسش برمیام...

از پهلو نیم خیز می شود و مستقیم توی چشمانم نگاه می کند...خواب از سرش پریده...

-چرا قبل از اینکه ماشینت رو بفروشی هیچی بهم نگفتی؟؟

پلکم را پایین می اندازم و دستهایم را روی شکمم می گذارم:

- خودم می تونم حلش کنم...

دست زیر چانه ام می اندازد و هشدارگونه می گوید:

-چرا به من نگفتی؟

لرزش مردمکم را کنترل می کنم و می گویم:

-چون فکر می کردم تو می دونی...چون می ترسیدم اگه بهت بگم بازم بهم تهمت سوء استفاده گری بزنی...چون وقتی پای بحث کاری پیش میاد ازت می ترسم...احساس امنیت نمی کنم...چون می دونم بهم اعتماد نداری...!

دستش را به قصد نوازش بالا می آورد...اما بین راه

1400/02/19 21:57

متوقف می شود...آهسته می گوید:

-میشه ازت خواهش کنم امشبو پیش آوا بخوابی؟ آسم داره...می ترسم مشکلی واسش پیش بیاد...!

چشمانم را به معنای تایید باز و بسته می کنم...

-اگه می خوای تو هم بیا پیش ما...سه تایی می خوابیم...

سرش را روی دسته کاناپه می گذارد و می گوید:

-نه..همین جا خوبه...شما راحت باشین...

برایش پتو و بالش می برم...شب بخیر آهسته ای می گویم و جواب آهسته تری می شنوم...به اتاقم می روم و روی تخت دراز می کشم...چهره غرق خواب دختربچه را می بوسم و زیر لب می گویم:

-منو ببخش...!
با احساس خزش جسمی میان بازوانم از خواب می پرم و از دیدن اندام کوچک مچاله شده در آغوشم یخ می بندم.سردش شده...دستم را از زیر گردنش عبور می دهم و بغلش می کنم...پتو را بالاتر می کشم و سرم را بین موهایش فرو می برم...بوی پاکی می دهد...بوی نجابت...بوی آسمان...! گرمی نفسش را روی پوستم حس می کنم...دست کوچکش را روی سینه ام گذاشته...و به من بی پناه تر از خودش...پناه آورده...! احساسی در وجودم به غلیان در آمده....مثل حس هر زنی هنگام در آغوش گرفتن یک کودک...گلویش صدای خس خس ملایمی می دهد...کمی سرش را عقب می دهم تا راحت تر نفس بکشد...زمزمه می کنم:

-تو چرا باید مریض باشی کوچولو؟

در اتاق آهسته باز می شود...امیرحسین داخل می آید...آرام...با کمترین تکان سرم را می چرخانم...لبخندی به رویم می زند و به تماشایمان می ایستد...در نگاهش محبت موج می زند...خالص و ناب...! خم می شود و خواهرش را نوازش می کند...بعد از او انگشتش را روی گونه من می کشد و آرام می گوید:

-نذاشت بخوابی؟

لبخند منهم خالص و بی غرض است...

-فکر کنم سردش شده...منو با مامانش اشتباه گرفته...!

کف هر دو دستش را روی زانوهایش گذاشته...

-اتفاقاً مامان بودن خیلی بهت میاد عزیزم...مثل فرشته ها شدی...

حرفش به دلم می نشیند...خنده را روی لبم تثبیت می کند.

-خانومی می شه من از حمومت استفاده کنم؟فرصت ندارم تا خونه خودم برم.

یواش بلند می شوم و می گویم:

-صبر کن واست حوله تمیز بیارم.

لباسهای چروک شده اش را اتو می کنم و روی تخت می گذارم و میز صبحانه را می چینم.با حوله دور گردنش و نیم تنه برهنه از اتاق خارج می شود و به آشپزخانه می آید. به کانتر تکیه می دهد و می گوید:

-راضی به زحمتت نبودم خانوم!شرمنده کردی!

حوله خیس را از گردنش باز می کنم و می گویم:

-کاری نکردم...بیا صبحونت رو بخور...

دستم را می گیرد و می گوید:

-تو هم پیشم بشین!

سرم را پایین می اندازم تا چشمانم منحرف نشوند.خودم را با تکه نانی مشغول می کنم و می گویم:

-آوا رو بیدار کنم؟

چایش را سر می کشد و می گوید:

-نه...بذار بمونه...خودتم خونه بمون و استراحت کن...کارم تموم شه

1400/02/19 21:57

میام دنبالش...

با دهان باز نگاهش می کنم...

-من نمی تونم...بلد نیستم...اصلا اگه بیدار شه و یه آدم غریبه رو ببینه می ترسه...

لبخند اطمینان بخشی می زند و می گوید:

-نگران نباش...بچه شجاع و سرسختیه...یه جورایی خیلی شبیه خودته...با هم کنار میاین...!

نمی توانم بیش از این...وجود بچه احتشام را تحمل کنم...

-امیر من کلی کار دارم...مگه دیشب نگفتم چه وضعی داریم؟

از جا بلند می شود و می گوید:

-تو بهتره واسه نقل مکان به خونه من آماده شی...به چیزای دیگه فکر نکن...

تا وقتی در را می بندد و بیرون می رود سر جایم می نشینم...

-تا می خوام احساس می کنم دارم به ذهنت نفوذ می کنم...تا می خوام یه نفس راحت بکشم...با یه حرکت همه معادلاتم رو به هم می ریزی...چی تو سرت می گذره امیرحسین احتشام؟


آهسته آهسته...بهت جایش را به خشم می دهد.موبایلم را بر می دارم بی توجه به اینکه هنوز ساعت هشت هم نشده...شماره می گیرم.بعد از چندین بوق پیاپی صدای خواب آلود پریسا توی گوشی می پیچد.

-چی می گی اول صبحی؟

طول و عرض اتاق را با عصبانیت طی می کنم.

-میشه بپرسم اون همه مدت...تو شرکت احتشام چه غلطی می کردی؟چطور نفهمیدی احتشام از زن دومش یه بچه داره؟

جیغ بلندش پرده گوشم را به ارتعاش وا می دارد.

-چی؟

-چی و زهرمار.می دونی تو چه موقعیت بدی قرار گرفتم؟از دیشب تا الان تو شوکم.حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟

-سایه جدی می گی؟

داد می زنم.

-مگه من با تو شوخی دارم؟حالا چیکار کنم؟من با این بچه چیکار کنم؟

حس از زانوهایم می رود...کنار میز تلویزیون چمباتمه می زنم.

-حالا من چیکار کنم پریسا؟

نفسهایش نامنظم شده اند.

-دختره یا پسر؟

بغضم می شکند.

-دختر...!دیشب تا صبح تو بغلم بود.

-من خبر نداشتم.اصولاً خانواده احتشام زیاد حرف نمی زنن.خصوصاً در مورد مسائل شخصی زندگیشون.

سرم را به دیوار تکیه می دهم.

-حالا که خوب فکر می کنم می بینم سامان درست ترین کار رو کرد.کاش منم شجاعت اونو داشتم.

صدایش با نگرانی ممزوج شده...!

-دیوونه شدی؟این حرفا چیه؟حالا گیرم یه بچه هم این وسط باشه.واسه تو چه فرقی می کنه؟

اشک دانه دانه فرو می ریزد.

- تو نمی فهمی...نمی فهمی...

رعد و برق ستونهای خانه ام را می لرزاند

-نمی تونم آشیانه این بچه رو خراب کنم.نمی تونم پدر ومادرش رو ازش بگیرم.من نمی تونم...

آهش را می شنوم.

-پس دست بردار.بگذر.فراموش کن.اون بچه گناهی نداره.

ابر سیاه کل آسمان را می پوشاند.

-دست بردارم؟از چی؟از کی؟چطوری؟دارم می سوزم.دارم دق می کنم.چطور از کنار این قضیه بگذرم؟

آب دهانم را قورت می دهم.

-وقتی احتشام تو تختخواب شاهانش...با زنش کیف می کرده و زنگوله پای تابوت پس

1400/02/19 21:57

مینداخته...پدر و برادر من...رو تخت اتاقشون...با مرگ دست و پنجه نرم می کردن.چطور فراموش کنم؟چطور از اشکای یواشکی بابام بگذرم؟چطور از "الهی صبر" گفتناش بگذرم؟چطور اون قد خمیدش رو فراموش کنم؟دو روز بعد از مردنش هنوز سجادش خیس بود...هنوز نم داشت...از اشکهایی که ریخته بود...سامان چی؟تو می تونی از خون سامان بگذری؟تو می تونی؟می تونی اون قد و هیکل رو فراموش کنی؟چطور از اون همه استعداد و نبوغی که زیر خاک خوابیده بگذرم؟رتبه اول المپیاد شیمی...افتخار مملکت...مخترع نامی دانشگاه تهران سالهاست که ساکت شده...سالهاست که خوابیده...به ناحق...به نامردی...!مگه اونا خانواده منو از هم نپاشیدن؟چرا من این کارو نکنم؟چرا من از حقم بگذرم؟چرا؟چرا؟

از شدت گریه...سکسکه ام گرفته...!

-تو می تونی تصور کنی رو به رو شدن با جنازه برادر یعنی چی؟رو به رو شدن با جنازه پدر یعنی چی؟می دونی چه حالیه وقتی در اتاق رو باز می کنی و جسد یخ کرده عزیزات رو می بینی؟مگه من کیم؟چیم؟مگه منم آدم نیستم؟انسان نیستم؟روح ندارم؟حس ندارم؟مگه طاقتم چقدره؟ظرفیتم تا کجاست؟ببین چکار کردن با زندگیم...ببین چه بلایی به سر دنیام آوردن...ببین با اعتقاداتم چه کردن...بببین چطور همه چیمو ازم گرفتن...ببین به کجا رسوندنم...من چطور فراموش کنم؟چطور بگذرم؟

کمی مکث می کند.

-واگذار کن به خدا...اون خیلی بهتر از تو می تونه انتقام خونوادت رو بگیره.

می خندم...هیستریک و بلند...

-آخه چرا داغ دلم رو تازه می کنی؟نوشدارو بعد از مرگ سهراب رو می خوام چیکار؟انتقامش به چه دردم می خوره وقتی اون موقعی که بهش احتیاج داشتم ولم کرد؟

مایوس است...نا امید...خسته...

-سایه...!

بلند گریه می کنم.

-تو که می دونی من چقدر بی *** و درموندم...تو دیگه چرا ولم کردی؟تو که از زیر و بم زندگیم خبر داری.آخه چرا بی معرفت؟

بغض او هم می ترکد.

-من غلط کنم تو رو تنها بذارم.فقط عصبانی بودم.بیام پیشت؟

سرم را روی زانویم می گذارم و می گویم:

-نه...خودم میام...!
-تو هم مثل مامانم بدبختی؟

سر بلند می کنم و دخترک مو طلایی را با سر و شکلی بهم ریخته مقابلم می بینم....لعنتی...سریع اشکهایم را پاک می کنم و لبخند می زنم.

-مگه مامانت بدبخته؟

سرش را بالا و پایین می کند.

-اوهوم...اونم همیشه گریه می کنه...مثل تو...

چشمان قهوه ای درشتش...هنوز هم خواب آلود است.

-چرا گریه می کنه؟

شانه هایش را بالا می اندازد

-میگه چون بدبختم گریه می کنم...!

عمق سادگیش دلم را می لرزاند.دستم را به سمتش دراز می کنم.

-میای بغلم؟

مردد نگاهم می کند و می گوید:

-تو دوست داداش امیری؟

بغض دوباره بر میگردد.

-آره...دوستشم...

با احتیاط نزدیک می

1400/02/19 21:57

شود.

-داداشم کو؟

آرام دست کوچکش را می گیرم.

-رفته بیرون...زود برمی گرده...

برخلاف تصورم از اخم و گریه و زاری اثری نیست..!

-بریم دست و صورتمون رو بشوریم...بعدش صبحونه بخوریم.باشه؟

با افتخار توی چشمانم خیره می شود و دست به کمر می گوید:

-خودم بلدم صورتم رو بشورم!دیگه بزرگ شدم.

دلم می ریزد.می خندم.از جا بر می خیزم و می گویم:

-باشه.پس بریم.

قدش نمی رسد...بغلش می کنم...راضی نیست...اما هیچی نمی گوید...با لذت به کارهایش نگاه می کنم.دقیق و تمیز صورتش را می شوید و با حوله خشک می کند.در این بین...لحظه ای زبانش از کار نمی افتد.

-اسمت سایه ست...داداشم گفته.گفت خیلی مهربونی.بچه ها رو هم دوست داری راست می گه؟

روی پایم می نشانمش و موهایش را شانه می زنم و تک به تک سوالاتش را جواب می دهم.از روی پایم پایین می پرد و می گوید:

-تو قراره زن داداشم بشی؟

سرم به دوران می افتد.

-کی همچین حرفی زده؟

شلوارش را بالا می کشد و می گوید:

-هیچ کی...پسرا با دخترا عروسی می کنن دیگه...مگه نه؟

خنده ام می گیرد.

-نه همشون...!

چشمان معصومش را به من می دوزد و می گوید:

-وقتی من بزرگ شم می تونم با داداشم عروسی کنم؟

نمی توانم خنده ام را کنترل کنم.

-چرا می خوای با اون عروسی کنی؟

پلکش را پایین می اندازد.

-آخه اون کتکم نمی زنه.تازه وقتی بابا علی مامانم رو می زنه دستش رو می گیره.باهاش دعوا می کنه.

لبم را گاز می گیرم.این اشک لعنتی از صبح رهایم نمی کند.

-تازه خیلی هم مهربونه.هر چی به بابا می گم منو ببر پارک...گوش نمی ده...ولی داداش امیر همش منو می بره بیرون...خوراکی می خره...عروسک می خره...هیچ وقتم به خاطر اینکه غذامو رو لباسم می ریزم دعوام نمی کنه.

نمی توانم مقاومت کنم.در آغوشش می کشم.

-کی واسه اینکه غذاتو رو لباست می ریزی دعوات می کنه؟

با بند لباسش بازی می کند و می گوید:

-مامانم.تازه وقتی سرفه می زنم...بهم میگه توام یه بدبختی هستی مثه من...راست میگه؟

دست کوچکش را می بوسم و می گویم:

-نه عزیزم.حتما شوخی می کنه باهات.دختر به این خوشگلی...به این نازی...!

سرش را توی سینه ام می گذارد و می گوید:

-شوخی نمی کنه که...همش گریه می کنه...غصه می خوره...

به مرز جنون رسیده ام...از روح درد کشیده و صدمه دیده این موجود دوست داشتنی...

-اینا رو ولش کن...صبحونه چی دوست داری؟

چشمانش برق می زنند.

-کورن فلکس دوست دارم.

صورت تپل و سفیدش را نوازش می کنم و می گویم:

-ندارم.ولی قول می دم واست بخرم.فعلا یه چیز کوچولویی با همدیگه می خوریم...بعدش می ریم خرید.چطوره؟

دستهایش را با خوشی به هم می کوبد و از اتاق بیرون می دود.سرم را میان دستانم می گیرم و می گویم:

-کاش دیوونه

1400/02/19 21:57

نشم...کاش...!



با هم خرید می کنیم...غذا درست می کنیم...حمام می رویم...بازی می کنیم...و وقتی چشمانش خسته خواب می شوند در آغوشم می گیرمش و سرش را به سینه ام می چسبانم.انگشتش را توی یقه گشاد بلوزم می اندازد و می گوید:

-میشه تو با داداشم عروسی کنی؟

خدا لعنتت کند امیرحسین...

-چرا؟

چشمانش رو به بسته شدن می رود...اما فکش همچنان کار می کند:

-آخه همیشه به مامان بابام می گه اگه کسی بود که ازم مراقبت کنه منو می برد پیش خودش.اگه تو باهاش عروسی کنی و مراقبم باشی...می تونم بیام خونتون.

حتی مرگ پدرم هم تا این حد مستاصلم نکرده بود.

-باشه عزیزم.تو فعلا بخواب.من با داداشت صحبت می کنم.

آرامش در صورت زیبایش پخش می شود.لبخندش حتی پس از عمیق شدن نفسهایش پا برجاست.نگاهش می کنم...یک ساعت...دو ساعت...آنقدر که دست و پایم خواب می روند.آهسته روی مبل می گذارمش و پتویی رویش می کشم.پودی هم غرق خواب است.به میله های قفسش نگاه می کنم.انگار این میله ها را دور من کشیده اند و هر لحظه فضا را برایم تنگ تر می کنند.موبایلم زنگ می خورد.فدایی است.

-خبرای خوب...چند تا از چکای کله گندمون پاس شدن.

جلب اعتماد و حمایت امیرحسین...هرچند دیر..هرچند کم...هرچند با بهای گزاف...پیروزی بزرگیست...! اما نمی دانم چرا نمی چسبد...چرا به دلم نمی نشیند...

-خوبه...بقیشونم پاس می شن.

خنده پر صدایی می کند.

-گفته بودم تو محشری؟

خنده من تلخ است.او چه خبر دارد از حال خرابم؟چه می داند که قیمت این موفقیت ها چقدر است؟

-رو جلسه هفته آینده فوکوس کنین.نمی خوام چیزی کم و کسر باشه.

پشت خطی دارم.امیرحسین است.قطع می کنم.

-هنوز زنده ای؟

با انگشت مژه های برگشته آوا را لمس می کنم و می گویم:

-تازه خوابیده.

-خیلی اذیتت کرد؟

چانه گردش را می بوسم و می گویم:

-نه اصلاً.خیلی بچه شیرینیه.کی میای؟

-یه کم سرم شلوغه.ولی واسه شام خودم رو می رسونم.اماده باشین که بریم بیرون.

حرف زدن سخت شده...مثل زندگی کردن...مثل نفس کشیدن...

-امیر...ممنونم...!

صدایش خسته و گرفته است.

-واسه چی؟

انگشت شست آوا را توی دستم می گیرم و می گویم:

-به خاطر چکا...

-تشکر لازم نیست.جبران می کنی.

دلم می ریزد.سکوت می کنم.

-دو سه تا کارگر رو می فرستم واسه کمک.می خوام هر چه زودتر بیای تو خونه من...!

نه ناهنجار و ضعیفی از گلویم خارج می شود.چند لحظه مکث می کند.

-چرا نه؟ما قبلاً حرف زدیم.

با دست حنجره ام را ماساژ می دهم.

-می دونم.ولی من فعلاً آمادگیش رو ندارم.نمی تونم.

از همین پشت تلفن هم می توانم خشک و سخت شدن صورتش را ببینم.

-آمادگی نمی خواد.خسته شدم از بس مسیر خونه خودمو و تو رو اومدم و رفتم.

وای خدا...وای

1400/02/19 21:57

خدا...

-باشه.ولی یه کم فرصت بده.بعدشم می دونی که من نمی تونم...چیزه...

کلافگی از کلامش مشهود است.

-بله می دونم که نمی تونی.منم گفتم مشکل شرعیش رو حل می کنیم.ترجیحا از یه راهی به جز ازدواج.خوشبختانه کلی ماده و قانون و تبصره واسه حل کردن این قضیه وجود داره.

-آخه...

-آخه نداره سایه.پرونده این موضوع قبلا بسته شده.البته اگه تو می خوای زیر حرفت بزنی بحثش جداست.نمی خوام مجبورت کنم.

به تته پته می افتم...

-نه..فقط...

-فقط و اگه و اما نداره.واسه آخر هفته آماده باش.

موبایل توی دستم می لرزد.نمی توانم انگشتانم را خم و راست کنم.انگار فلج شده ام.حس کسی را دارم که میان بازوان قدرتمند یک اختاپوس اسیر شده و هر ثانیه بیشتر از قبل گلویش فشرده می شود.
دستم را دراز می کنم و شاه سیاه را از صفحه شطرنج بیرون می اندازم.
دیدنش دیگر لذت ندارد...سراسر استرس و اضطراب است.از شام هیچی نمی فهمم.او هم توجه چندانی به من ندارد و تمام حواسش را به خواهر شیرین زبانش داده.سر در گریبان فرو برده ام و فارغ از دنیای آدمها به درد خودم می اندیشم.از هر طرف می روم به بن بست می رسم.همخانه شدن با امیرحسین یعنی از دست دادن احتشام و از دست دادن امیرحسین یعنی از دست دادن هه چیز.با صدای آوا به خودم می آیم.

-کی با سایه جون عروسی می کنی؟

خون خونم را می خورد.عجب گیری داده این بچه.

امیرحسین چشمکی به من می زند و می گوید:

-به زودی...

دست بزرگ و مردانه اش را روی دست آوا می گذارد و می گوید:

-ولی این یه رازه.نباید در مورد سایه جون با کسی حرف بزنی.حتی مامان و بابا.اگه چیزی بگی سایه جون از دستمون ناراحت میشه و می ره.

1400/02/19 21:57

ادامه دارد‌...↙↙↙↙

1400/02/19 21:57

☺#پارت_#ششم☺
☺رمان_#شاه_شطرنج☺

1400/02/20 10:55

با چشمان گردش نگاهم می کند.زورکی لبخند می زنم.

-قول می دم.به هیچکی نمی گم.تو نمی ری سایه جون؟مگه نه؟

آب دهانم را قورت می دهم و به زور سری می جنبانم.شهربازی رفتن بی موقع خوشیم را تکمیل می کند.دوست دارم دیواری بیابم و سرم را تا حد متلاشی شدن به آن بکوبم.دیدن خونسردی و آرامش امیرحسین بیشتر لجم را در می آورد.زیرگوشش می گویم:

-میشه من برم خونه؟اصلاً حوصله ندارم.

نیم نگاهی به صورتم می اندازد و می گوید:

-چرا؟حوصلت کجا رفته؟

تند می شوم.

-بابا من کلی بدبختی دارم.آخه منو چه به شهربازی؟

نگاهش سرزنش دارد.

-به خاطر این بچه یه کم تحمل کن.بعدش می رسونمت هر جایی که خواستی تا به بدبختیات برسی.

نزدیک یازده...مقابل خانه توقف می کند.آوا روی صندلی عقب به خواب رفته.با بی حالی می گویم:

-نمیای داخل؟

او هم حال نداره.موهایش را چنگ می زند و می گوید:

-نه...باید آوا رو ببرم خونه.امروزم خیلی خسته شدم.بابت امروز ممنونم.فردا می بینمت.

می خواهم پیاده شوم که بازویم را می گیرد.سرخی چشمانش خبر از خستگی بی حدش می دهد.اما همچنان نگاهش خندان است.

-اینقدر همه چی رو واسه خودت سخت نکن.فکر کن داری از یه خونه کوچولوی مرکز شهری به یه خونه بزرگتر شمال شهری می ری.این یه تغییر مثبته.به نیمه پر لیوان نگاه کن.

با افسوس به نمای آجری خانه نگاه می کنم و می گویم:

-ولی من این خونه رو دوست دارم.حتی اگه کوچیک باشه.حتی اگه تو یه محله متوسط و رو به پایین باشه.

فشار دستش را بیشتر می کند.

-یعنی از من بیشتر دوستش داری؟

سرم را می چرخانم و با اخم می گویم:

-خدای اعتماد به نفسیا.ولم کن بذار برم.دارم غش می کنم.

خنده اش آرام است...اما در چشمانش طوفان برپاست.سعی می کنم بروم.اما با یک حرکت در آغوشم می کشد.دست و پا می زنم.ولی بین اندام او و فرمان ماشین گیر می افتم.دستش را روی پهلویم می گذارد و آرام می گوید:

-تا کی می خوای فرار کنی؟

بدنم را تکان می دهم و جایم را راحت می کنم.حتی در این شرایط هم نمی توانم منکر آرامش و امنیت آغوشش شوم.دستش را رو به بالا می آورد و می گوید:

-آخرش که جات همین جاست...!

نفس عمیق می کشم و زیرلب می گویم:

-من فکرامو کردم امیر.

چانه اش را روی سرم می گذارد و می گوید:

-خب...نتیجه؟

قلبم مثل یک نوزاد می زند.تند و بی وقفه.

-من همین جا می مونم.تو همین خونه.

دست از نوازشم نمی کشد.صدایش همچنان ملایم و خونسرد است.

-میشه دلیلش رو بدونم؟

خودم را از میان دستانش بیرون می کشم و با قاطعیت می گویم:

-چون من صیغه کسی نمی شم.

ابروهایش را بالا می دهد.تا آخرین حد ممکن.

-ازدواج شوخی بردار نیست سایه.کلی تعهد و مسئولیت میاره.به شناخت

1400/02/20 10:56

بیشتری احتیاج داره.مگه بچه بازیه؟

سرم را پایین می اندازم.

-می دونم.خب شاید بهتر باشه تا وقتی به اون شناخت برسیم صبر کنیم.

سکوتش طولانی می شود.سرم را بلند می کنم.آنقدر چشمانش را تنگ کرده که نمی توانم مردمکش را ببینم.اما تیزی نگاهش وجودم را می شکافد.

-صبر کنیم تا به شناخت برسیم.درسته؟

زیر حجم سنگین بدبینی اش...تنها سرم را تکان می دهم.بازدمش را محکم به بیرون فوت می کند و می گوید:

-واسه عقد باید آزمایش بدیم و نوبت محضر بگیریم که یه کم طول می کشه.تا اون موقع تو میای پیش من.منم قول می دم انگشتمم بهت نخوره.اینطوری راضی می شی؟

آخ...آخ...از این تیرهایی که به سنگ می خورند...!

-تو چه اصراری داری منو ببری تو اون خونه؟بذار بعد از عقد میام دیگه.

انگشت شستش را یک طرف صورتم می گذارد و چهار انگشت بعدی را طرف دیگر.از شدت درد اخم می کنم.چشمانش پر از برقهای درخشان و ترسناکند.

-واسه اینکه تو یادت رفته که من *** نیستم.ولی من یادم نرفته که تو چه افعی کله شق و خطرناکی هستی.

دستش را از صورتم پایین می کشم...به خشمش لبخند می زنم و می گویم:

-بی خیال شو امیر...این ازدواج احمقانه ست...در شرایطی که طرز تفکرت در مورد من اینه...ترجیح می دم تو هم به نداشته هام اضافه بشی تا اینکه وارد زندگی ای بشم که مردش به همه چیز من شک داره...!

هه پر تمسخری می گوید و رویش را بر می گرداند.نگاه عمیقی به آوا می کنم و ادامه می دهم.

-مطمئن باش لطفت رو یه جوری جبران می کنم.یه جوری که احساس برده بودن بهم دست نده.

دلخور نگاهم می کند و می گوید:

-اینجوریه دیگه.آره؟

کمی یقه پالتویم را بالا می دهم و می گویم:

-تو کلا در مورد من تو سوءتفاهمی.چون دارم واسه کارم تلاش می کنم حتماً حقه بازم.چون دارم از خودم مقابل پدرت محافظت می کنم یا باهاش رقابت می کنم به خاطر اینه که قصد جونش رو دارم.چون یه شب تو عالم مستی یه غلطی کردم حالا می تونم به همین راحتی بیام تو خونه تو و باهات رو یه تخت بخوابم.در اون حدی هم نیستم که بخوای باهام به صورت دائم ازدواج کنی.یه مدتی صیغه...بعدشم هر کی سی خودش...بد منو شناختی....با غرض شناختی...منم تا یه حدی تحمل دارم...نیش و کنایه هات رو تا یه جایی تاب میارم...خسته می شم...خسته شدم...می گی اعتماد کنیم...ولی تا من حرف می زنم یه جوری نگام می کنی که از صد تا فحش بدتره.منم به اندازه خودم مشکل دارم...گرفتاری دارم...مشغله دارم...دوست دارم یکی حمایتم کنه...همه جوره...قرص و محکم...اما اگه قرار باشه بودنش درد رو دردام بذاره نبودنش رو ترجیح می دم.

دستم را می گیرد...پسش می زنم...

-این که من بی *** و کارم دلیل نمیشه که هر کی هرجوری دلش خواست

1400/02/20 10:57

باهام رفتار کنه.اجازه نمی دم...این همه مدت رو پای خودم وایسادم...از این به بعد هم یه کاریش می کنم.

در سکوت فرو می رویم...چشمانش را به رو به رو می دوزد....هر دو دستش را روی فرمان می گذارد و می گوید:

-من چی بگم؟من خسته نمیشم؟کم نمیارم؟وقتی باهام حرف نمی زنی...وقتی همه چی رو ازم مخفی می کنی...وقتی همش یا تو خودتی یا با مهره های شطرنجت ور می ری...ذهنم درگیر میشه.نگران میشم.وقتی بغلت می کنم و تمام ماهیچه های تنت شل می شن می فهمم که یه حسی بهم داری...اما چشمات...لبهات...رفتارت یه چیز دیگه می گن.من قبلاً گفتم.بازم می گم.از نظر حسی درگیرت شدم.بودنت رو می خوام.پای همه چیزشم می مونم.اما هر چی من جلو میام تو عقب می ری...هرچی محبت می کنم سردتر می شی.خب در این شرایط هر کی جای من باشه..با وجود اون سابقه خرابت...فکر می کنه این رابطه رو فقط واسه رسیدن به اهدافت داری ادامه می دی...منم یه حقی دارم...مردم...محبت می خوام...توجه می خوام...نه واسه اینکه مشکل چکت رو حل کنم...واسه خاطر خودم...می خوام اونجوری که پویا رو دوست داشتی منو بخوای.می تونی؟

خبر نداری...خبر نداری...از این دل خبر نداری...!

-تو از کجا می دونی من چطوری پویا رو دوست داشتم یا حسم به تو چیه؟

نیم تنه اش را به سمتم می چرخاند و می گوید:

-خب بگو...به خدا تا حرف نزنی من متوجه نمیشم.خسته شدم بس که رو کشف تفکرات تو انرژی گذاشتم.اگه تکیه گاه می خوای خب بهم فرصت بده...ببین از پسش برمیام یا نه.ببین ارزشش رو دارم یا نه.با سکوت کردن به هیچ جا نمی رسی...به خدا تمام مشکلات این دنیا از حرف نزدن و کج فهمی های ناشی از اونه...بگو حست چیه.بگو چی می خوای.بگو دنبال چی هستی.

بازوهایم را می گیرد و تکانم می دهد.

-از این جهنمی که واسه خودت ساختی بیا بیرون.ببین...نگاه کن...همه آدما سیاه نیستن...همه خائن نیستن...همه دشمن نیستن...تا کی می خوای با کینه به اجتماع و آدماش نگاه کنی؟داری فرصتای زندگیت رو از دست می دی...داری جوونیت رو هدر می دی...آوا رو ببین...نمی خوای یه بچه مثل اون داشته باشی؟نگو که دلت واسش نلرزیده...نگو که احساست رو قلقلک نداده...من می خوام کمکت کنم....از هرچیزی واسه اینکه به خودت بیای استفاده می کنم...اما نمی ذاری...دور خودت سیم خاردار کشیدی و اجازه نمی دی هیچ *** نزدیکت شه.خب من چقدر می تونم تحمل کنم؟چقدر طاقت میارم؟یه روز منم خسته می شم و می رم...دیگران هم مثل من...دنیات خالیه...خالی تر میشه.سرده...سردتر میشه.الان حالیت نیست.چون خوشگلی.جوونی.توانمندی.ولی یه روز به خودت میای و می بینی موهات سفید شده...سنی ازت گذشته ولی همچنان خودتی و خودت...هیچ *** دور و برت نیست...سال به

1400/02/20 10:57

سال زنگ خونت زده نمیشه...هیچکی نیست حالت رو بپرسه...این چشم اندازه آیندته سایه...اینو می خوای؟اگه اینجوری راحتی...باشه...من میرم...پشت سرمو هم نگاه نمی کنم....

نفسش را رها می کند...صدایش گرفته تر شده...دکمه پالتویم را مشت می کنم و می گویم:

-تو هیچ وقت به من نگفتی که دوستم داری...همیشه می گی ازت خوشم میاد...فقط همین...

بدون اینکه نگاهم کند جواب می دهد.

-تو همینو هم به من نمی گی.به خدا من به کمترشم راضیم.

دستم را نزدیک می برم و روی صورتش می گذارم.

-چون می ترسم...

نگاهم نمی کند.بغض گلویم را می فشارد...

-می ترسم تو رو هم از دست بدم.می ترسم خدا تو رو هم ازم بگیره.مثل همه اونایی که دوست داشتم و ازم گرفت.

صورتش را می چرخاند...چشمانش چراغانی ست...

-می ترسم حسم رو بروز بدم...می ترسم بگم دوست دارم...چون خدا با همه اونایی که دوستشون دارم مشکل داره.مهلتشون نمی ده.

دستش را باز می کند...با اشتیاق در آغوشش فرو می روم...می خواهم حرف بزنم...اما سرم را می بوسد و می گوید:

-هیش...بسه...دیگه هیچی نگو...

اشکم می چکد...لحظه ای قطره قطره و گاهی سیل وار...سرم را بالا می گیرد و توی چشمانم نگاه می کند.لبخند می زند...

-وقتی گریه می کنی...چشمات دیوونم می کنن...

چانه ام می لرزد...

پیشانیش را به پیشانیم می زند و می گوید:

-نمیشه واسه همین یه شب صیغه رو قبول کنی؟

میان گریه...می خندم...صدای لطیف آوا هردویمان را از جا می پراند.

-منم بغل...!

با بی میلی از آغوشش بیرون می آیم و جایم را به آوا که با اخم از بین صندلیها جلو می آید می دهم.از حسادتش خنده ام می گیرد.امیر هم می خندد و می گوید:

- چرا بیدار شدی تپلی من؟

خودش را توی آغوش او جا می دهد و با چشمانی نیمه بسته می گوید:

-خوابم نمیاد.

صورتش را به پیراهن امیرحسین می مالد و ادامه می دهد.

-واسه چی سایه جون رو بغل کرده بودی؟

امیر چشمکی به من می زند و با لحن جدی تری می گوید:

-شما نباید تو این مسائل دخالت کنی خانوم خوشگله.

لب برمیچیند و سرش را بیشتر توی تن او فرو می کند.دلم برای بدن گلوله شده اش ضعف می رود.می توانم احساس بدش را درک کنم.آرام به امیر اشاره می دهم و می گویم:

-من برم دیگه.تو هم زودتر خودت رو به رختخواب برسون.چشمات خیلی قرمز شده.

سر آوا را روی بازوی چپش می گذارد و می گوید:

-اگه این خانوم خانوما اجازه بده چشم.

آوا با چشمان بسته و ابروهای گره خورده می گوید:

-من عقب نمی رم.می خوام رو صندلی سایه جون بنشینم.

امیر شانه هایش را بالا می اندازد.می خندم و می گویم:

-باشه عزیزم.من می رم.

خداحافظی می کنم و پیاده می شوم.آوا روی صندلی می نشیند و برایم دست تکان می دهد.به خانه می روم و به صدای

1400/02/20 10:57

ماشینی که دور می شود گوش می دهم.هنوز روسری از سر بر نداشته ام که اس ام اسش می آید.

-امشبو که به لطف آوا قِسِر در رفتی.فردا می رم واسه برگه آزمایش.پس فردا هم می ریم آزمایش می دیم.به محض آماده شدن جوابم عقد می کنیم.هیچ ارفاقی هم در کار نیست.

جوابش را سریع تایپ می کنم.

-باشه.ولی نمی خوام کسی بدونه.هیچ کس.بذار یه مدت این قضیه مسکوت باشه.

روی مبل به انتظار پاسخ می نشینم.

-چرا؟منکه نمی تونم همچین چیزی رو از خونوادم یا دوستام مخفی کنم.

دستانم عرق کرده اند.

-بابات بفهمه نمی ذاره این اتفاق بیفته.یه جوری همه چی رو بهم می زنه.

-کسی نمی تونه واسه زندگی من تصمیم بگیره.

-خواهش می کنم امیر.بذار یه مدت آرامش داشته باشم و بدون استرس زندگی کنم.تو که گفتی با بابات ارتباط چندانی نداری.خب می تونیم یه مدت آروم و بدون دغدغه فقط و فقط با هم باشیم.چون می دونم به محض اینکه بفهمه راحتمون نمی ذاره.

جوابش با تاخیر می آید...تاخیر خیلی زیاد...

-باشه...فعلا کسی نمی فهمه.

نفس راحتی می کشم و به مشروب پناه می برم.سختی این روزها امانم را بریده.
فدایی را به اتاقم می خوانم و آمار می گیرم.چهره اش خندان است.

-نمی دونم چیکار کردی.ولی واقعاً دمت گرم و سرت خوش باد.به مرز ورشکستگی رسیده بودیم.

بدون اینکه سرم را بلند کنم می گویم:

-خرید این ماه رو بیشتر کنین. دو برابر.

تعللش باعث تعجبم می شود.نگاهش می کنم.کمی این پا و آن پا می کند.

-سایه ریسکش زیاده.درسته اگه فروش بره موفقیت بزرگیه اما اگه نشه با سر زمین می خوریم.دیگه نمی تونیم بلند شیم.

به صندلی تکیه می دهم و با لبخند می گویم:

-نگران نباش.با حامی های گردن کلفتی که ما داریم مشکلی پیش نمیاد.

آهی می کشد و آرام می گوید:

-صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

امین داخل می آید.

-تاریخ و ساعت جلسه مشخص شد.روز پنجشنبه.ساعت چهار.یعنی پس فردا.

سرم را تکان می دهم.

-خوبه.مشکلی که نیست؟

چشمانش رنگ غم می گیرند.

-خدا بیامرزه سامان رو.هرچی بیشتر رو این فرمولا کار می کنم بیشتر از نبودنش عذاب می کشم.حیف اون نابغه...!

دستانم را مشت می کنم و دندانهایم را روی هم فشار می دهم.

-سوال من چیزه دیگه ای بود...

سرش را تکان می دهد.

-روی هر سه نوع حیوون آزمایشگاهی جواب داده.

-خوبه.پس اسلایدا و مدارک مربوطه رو بده به من که روش کار کنم.

-باشه.منم آماده میشم.

چشمم را تنگ می کنم و می گویم:

-از محصول جدید احتشام خبر داری؟

فلش مموری را روی میزم می گذارد و می گوید:

-این دفعه چیزی معرفی نمی کنن.بقیه هم در حد آنتی بیوتیک و آنتی هیستامین کار کردن.

نفس عمیقی می کشم و می گویم:

-پس برد با ماست.

نگاهی به مجسمه

1400/02/20 10:57

سیاه می کند و می گوید:

-امیدوارم.

و از اتاق بیرون می رود.فنجان نسکافه ام را بر میدارم و کنار پنجره می ایستم.هیچ خبری از امیرعلی احتشام نیست...پوزخند می زنم...

بازی به مراحل حساسش رسیده...!
از شرکت بیرون می زنم...متین و امیرحسین مقابل در ورودی ایستاده اند و حرف می زنند.تن صدایشان پایین است اما حالت چهره شان خصمانه و عصبیست.با دیدن من هر دو اخم می کنند.اخم متین را می فهمم اما امیرحسن را نه.!

-به به خاله پیرزن...کم پیدایی...افتخار نمی دی!

صدای هشدار دهنده امیرحسین را می شنوم.

-متین...خفه شو...!

این تندی اش برایم عجیب است...نمی توانم بیخیال جواب دادن شوم.قدمی به جلو برمیدارم و میگویم:

-افتخار رو به آدمش می دم...نه به تو...!

چشمان امیرحسین از شدت خشم برق می زند.

-خانوم موتمنی لطفا ادامه ندین.این طرز صحبت کردن شایسته شما نیست.

با ناراحتی نگاهش می کنم و می گویم:

-بهتره طرز صحبت کردن رو به همکارتون یاد بدین نه به من.

با ابرو اشاره می دهد که برو...می روم...نیاز دارم قدم بزنم...نیاز دارم فکر کنم.اما صدای گوشی ام نمی گذارد.

-کجایی؟

-تو خیابون.

-همون جایی که هستی بمون.میام دنبالت.

منتظرش می مانم و به محض ترمز ماشین...سوار می شوم.قیافه اش گرفته ست.

-کجا می خواستی بری؟

شانه ای بالا می اندازم و می گوم:

-جای خاصی مدنظرم نبود.می خواستم یه کم قدم بزنم.بعدشم برم خونه.

دور می زند و در همان حال می گوید:

-چطوره امروز زود می ری خونه؟

می خندم.

-دارم عروس می شم.کلی کار دارم خب.

زیرچشمی نگاهم می کند و می گوید:

-دیگه؟

دستانم را در هم قفل می کنم و به سمت جلو کشش می دهم.

-باید واسه جلسه پس فردا خودمو آماده کنم.می خوام برم رو تختم ولو شم...لپ تاپمو جلوم بذارم و در آرامش به کارم برسم.تو شرکت این امکانات فراهم نیست.

لبخند نصفه نیمه ای روی لبش می نشیند و هیچی نمی گوید.

کج می نشینم و می گویم:

-تو چرا اینقدر زود زدی بیرون؟

لبخندش همچنان با لبش بازی می کند.

-می خوام از خجالت تو در بیام.تو شرکت امکاناتش فراهم نیست.

لبم را از بی پروایی اش گاز می گیرم و می گویم:

-یه کم حیا داشته باشی بد نیستا...

بلند می خندد و مقابل مغازه ای می ایستد.

-عزیزم تو فکرت منحرفه.می خوام واست حلقه بخرم.پیاده شو.

با تعجب به مغازه طلافروشی نگاه می کنم.حسی در دلم به جوشش در می آید.آرام می گویم:

-لازم نیست امیر.حداقل تا وقتی کسی نفهمیده نیازی به این کار نیست.

کمربندش را باز می کند و می گوید.

-پیاده شو خانوم.عقد بدون حلقه نمیشه.

کنارش می ایستم...لحظه ای دل دل می کنم و بعد دستم را زیر بازویش می اندازم.سرش را کمی پایین می آورد و آرام می

1400/02/20 10:57

گوید:

-میدونم تو ذوقت خورد.ولی قول می دم به محض برگشتن به خونه اونجوری که تو دوست داری از خجالتت در بیام.

زور می زنم که از بازویش نیشگون بگیرم اما عضلات حجیم و سفتش اجازه نمی دهد.به مشت آرامی اکتفا می کنم و می گویم:

-به همین خیال باش...!

به جز حلقه برایم سرویس ظریفی از یاقوت کبود می خرد.همان لحظه عاشق رنگ و تلالو سنگهایش می شوم.به محض دور دیدن چشم فروشنده روی پایم می ایستم و بوسه یواشکی بر گردنش می نشانم و می گویم:

-مرسی خیلی دوسش دارم.

دستش را روی کمرم می گذارد و می پرسد:

-کیو؟سرویس طلا یا امیرحسین؟

چشمانم را پایین می اندازم و آرام می گویم:

-هردوشون رو.

می خندد و "ای بدجنس" آهسته ای می گوید.لباس هم می خریم.یک پیراهن شیری زیبا با کیف و کفش همرنگش.منهم برای او کت و شلوار می خرم.سورمه ای تیره با کراوات همرنگش و پیراهن سفید.سرویس خواب هم می بینیم.اما آنقدر امیرحسین شوخی می کند و سر به سرم می گذارد که بی خیال خریدش می شوم و با گونه های گل انداخته از مغازه بیرون می آیم و باعث تفریح و سرخوشی اش می شوم.شام هم می خوریم.کباب ترکی با سس فراوان و نوشابه تگرگی.تمر و لواشک هم برایم می خرد و به "به به" و "چه چه" گفتنهایم می خندد و آخر شب با وجود خستگی بی حدش کنارم...روی مبل می نشیند و در آغوشم می گیرد.گرمای لبش را روی سرم حس می کنم.

-چه حکمتیه که خانوما از خرید کردن خسته نمیشن؟

به بسته های متعدد رو به رویم نگاه می کنم و می گویم:

-کاش حداقل یکی رو داشتم که اینا رو نشونش بدم...!

لحظه ای قفسه سینه اش بی حرکت می شود.دستش را روی گونه ام می گذارد و سرم را بالا می گیرد.چشمان مهربانش قلبم را می لرزاند.

-هنوزم احساس تنهایی می کنی؟

سرم را توی گودی گردنش می گذارم و می گویم:

-نه...ولی اینجوری عروس شدن داغ دلم رو تازه می کنه.سر عقد...با اجازه کی بله رو بگم؟کی قراره راه و رسم شوهرداری یادم بده؟کی قراره دست من رو تو دست تو بذاره و بگه مراقب خواهرم باش؟کی قراره کل بکشه؟کی نقل و نبات می پاشه؟

هیچی نمی گوید...دستانم را بغل می کنم و می گویم:

-کاش می شد یه ماه بریم مسافرت.مکانش فرق نمی کنه.فقط تنها باشیم.خودمون دو تا.خیلی به همچین مسافرتی احتیاج دارم.

باز چیزی نمی گوید و تنها موهایم را می بوسد.

-امیر زود بچه دار شیم...دلم بچه زیاد می خواد.دوست دارم بچه هام تنها نباشن...هم برادر داشته باشن هم خواهر...می خوام اونقدر سرم گرم شه که تموم این شبهای تنهایی و عذاب یادم بره.

سرم را بالا می گیرم.

-تو هم بچه دوست داری؟

لبخند می زند و چشمانش را باز و بسته می کند.

-دو تا دختر داشته باشیم...دو تا پسر...اینجوری جنسمون جور

1400/02/20 10:57

میشه.

دوباره سرم را بالا می گیرم.

-به نظرت من مادر خوبی میشم؟

تنها به تکان دادن سر اکتفا می کند.

-اگه بچه دار شیم کارمو ول می کنم.فقط و فقط به بچه هامون می رسم.نمی ذارم هیچ وقت کمبود و نبود مادرشون رو احساس کنن.وای...از همین الان عاشقشونم...

داغی دستانش به جانم رخوت می دهد.

-آوا رو هم ببریم پیش خودمون.طفلک رو اذیت می کنن.چطور اجازه می دی کتکش بزنن؟

بالاخره به حرف می آید.

-چیکار کنم؟نمی تونم از صبح تا شب پیشش باشم که.تا یه لحظه ازش غافل می شم یه جاشو سیاه کردن.هیچ *** به اندازه من از این شرایط عذاب نمیکشه.این بچه قسمتی از وجودمه.وقتی می بینم اذیتش می کنن دلم می خواد خفشون کنم.اما کاری از دستم برنمیاد.

کمی از آغوشش فاصله می گیرم و می گویم:

-آخه چرا؟کدوم پدر و مادری می تونه اینقدر بی رحم باشه.تازه این طفلی مریضم هست.

پیشانیش را می مالد.

-مادرش ناراحتی اعصاب داره.دق دلی و ناراحتیاش رو سر این طفل معصوم خالی می کنه.

زانوهایم را توی شکمم جمع می کنم و می گویم:

-از اولم اینجوری بوده؟

دستش را توی موهایش فرو می برد و می گوید:

-نه...زندگی با پدرم اینجوریش کرده.بعضی وقتا دلم واسش می سوزه.اما خب...هیچ خونه ای رو ویرانه های زندگی یه نفر دیگه سرپا نمی مونه.نمی دونم چرا بعضی از زنا اینقدر سادن؟چرا فکر نمی کنن مردی که یه بار به زندگیش خیانت کرده و پشت پا زده بازم می تونه این کارو بکنه.به چه قیمتی حاضر میشن زندگی همجنس خودشون رو نابود کنن.واقعاً به چه قیمتی؟

آه می کشم و دوباره سر بر سینه اش می گذارم.

-تکلیف آوا چی میشه؟

او هم آه می کشد.

-نمی دونم.دلم می خواد بیارمش پیش خودم.ولی مادرش طاقت نمیاره.به هر حال بچشه.تنها دلخوشیشه.بعدشم کسی نیست که ازش مراقبت کنه.

تند می گویم:

-من که هستم.

خم می شود و گوشم را می بوسد.

-می خوای بی خیال شرکتت بشی؟

-نه...ولی یه شیفت می رم سرکار.بقیش رو خونه می مونم.آوا رو هم صبحا می ذاریم مهد ...عصرا هم پیش خودمه.

محکم شکمم را در برمیگیرد و می گوید:

-باشه...ولی فعلاً نه...تا یه مدت می خوام فقط خودمون باشیم...بی سرخر...!

کمی می چرخم تا بتوانم صورتش را ببینم.چشمکی می زند و می گوید:

-بالاخره باید تلافی این شبایی رو که تو خماری می مونم دربیارم دیگه.

به سینه اش مشت می زنم.مشتم را در دست می گیرد و می بوسد.فاصله چشمانش با چشمانم در حد چند سانتی متر است.آهسته می گوید:

-لحظه شماری می کنم واسه اون لحظه ای که دست و بالم باز شه.اون وقت اگه جرات داشتی جلوی چشم من یا در هر شرایط دیگه ای با متین یا هر مرد دیگه ای کل کل کن...!

می خندم...با طپش های پر صدای دل...دلی که می تپد...برای غیرت و

1400/02/20 10:57

تعصبی که بوی حسادت و انحصارطلبی مردانه می دهد...!
برگه را از کیفم در می آورم و دوباره نگاه می کنم...فردا روز جلسه است و من...!پرده ها را کنار می زنم و به گلدسته مسجد چشم می دوزم...از شیشه توی دستم یک قلپ می نوشم...بدون چشم برداشتن از گلدسته...

-بیا واسه یه بارم که شده با هم رک و پوست کنده حرف بزنیم...موافقی؟

یک قلپ دیگر...

-هستی؟گوش می دی؟یا سرت شلوغه؟

تلخیش گلویم را می سوزاند...

-نه...نیستی...خیلی وقته که نیستی...یعنی هستیا...با ما نیستی...با از ما بهترونی...تو هم پارتی بازی می کنی...تو هم خوب و بد میکنی...هی...بیچاره به ما...که نه بین زمینیا جایی داریم و نه تو آسمونیا...

یک جرعه دیگر...

-ولی تو در قبال من مسئولی...مگه من خواستم انسان بشم و بیام تو این کثافت خونه؟مگه دنیا اومدنم دست خودم بوده؟یه جوری رفتار می کنی انگار همیشه مقصر این بنده های بدبختتن...نه والا...نه بلا...

.........

-موندم تو حکمتت...بهش حکمت میگین دیگه...مگه نه؟حالا هرچی...تو کارات موندم...یه جا که باید زوم می کردی رو من و دستم رو می گرفتی کلا بیخیالم شدی...حالا که می گم دیگه خدا نمی خوام...مرتب قدرت نمایی می کنی.چرا؟واقعاً چرا؟

بازهم شیشه را روی لبم می گذارم و دستم را روی شکمم می کشم.

-هیچی نگو...باشه...بازم سکوت کن...اون موقع که تنها پناهگام سجاده آبیم بود و تنها دلخوشیم نامه نوشتن واسه تو و حرف زدن با تو...جوابم رو ندادی...وای به حال الان...هههه...وای به حال الان...!

...........

-فقط یه چیز واسم عجیبه...چطوره که اون همه سال عبادت هیچ پاداشی نداشت...ولی چند سال کوچولو...خصومت...عقوبتش مصیبته پشت مصیبته...!جریان چیه؟سریع الحساب و شدیدالعقاب؟...آره؟؟؟خب پس چرا فقط واسه من؟چرا فقط من؟؟؟چرا واسه مجازات کردن بقیه اینقدر صبوری؟آی آی آی...دلم از دستت خونه...از دست خودت و بنده هات...!

برگه را به سمت گلدسته می گیرم و می گویم:

-یکی به خاطر بچه سالها عذاب میکشه...دوندگی می کنه...التماس می کنه...به هرچی ضریحه دخیل می بنده...پیغمبر و امامت رو عاجز می کنه...ولی تو ازش دریغ می کنی...اون وقت من...من بدبخت...من فلک زده...با یه بار...یه باری که هیچی ازش نفهمیدم...باید تخم حروم تو شکمم کاشته بشه و این بلا به سرم بیاد...این انصافه؟عدالته؟رحمان و رحیم که می گن اینه؟ عادل و منصف که میگن همینه؟

داد می زنم...

-همینه؟؟؟

شیشه را به دیوار می کوبم...

-همینه؟؟؟

جیغ می کشم.

-همینه؟؟؟

زانوهایم تا می شوند...روی زمین می نشینم...با مشت بر سنگ می کوبم و تیزی شیشه را در دستم حس می کنم.

-خدا...ولم کن...

به خون راه گرفته از دستم نگاه می کنم...بریدگی عمیق مشمئزم می کند...

-خدا...دست از سرم

1400/02/20 10:57

بردار...

روی سنگ سرد دراز می کشم و پاهایم را توی شکمم جمع می کنم...دست خونیم را روی شکمم می گذارم و ناله می کنم:

-خدا...به دادم برس...!
پاهایم را روی زمین می کشم...سردی سنگ یک طرف تنم را لمس کرده...از دیدن صورتم در آینه وحشت می کنم...دقیقاً مثل وقتی که پدرم مرد...عین پدرم...عین یک مرده...! سیلی آرامی به گونه ام می زنم...

-امروز روز جلسه ست...نمی تونی خرابش کنی...حق نداری...بدبختیات رو بذار واسه وقتی از اون جلسه لعنتی اومدی بیرون...بعداً در موردش فکر کن...الان وقتش نیست...الان نه سایه...!

دهانم طعم گند الکل می دهد...هنوز هم منگم...آب سرد را روی تنم باز می کنم و می لرزم...به جلسه فکر می کنم و اسلایدهایی که حتی یک بار ندیدمشان.و به امیرحسینی که دیشب در جواب تماسهایش فقط گفتم می خواهم تنها باشم و بس...! و به امیرعلی...پدربزرگ بچه ام...

لباسهایم را یکی یکی بیرون می آورم و آب را کمی گرم می کنم...

-امروز وقتش نیست...وقتش نیست...!

به موقع به سالن جلسات می رسم...امین و فدایی هم هستند...بلافاصله کامپیوتر را روشن می کنم و مطالب را می خوانم...امین توضیح مختصری در مورد اسلایدها می دهد و فدایی در مورد آمار و ارقام...ذهنم راه نمی دهد...تمرکزم در کمتر از ثانیه بهم می ریزد...امین نگرانم می شود.

-سایه این چه حال و روزیه؟

فدایی مضطرب می شود.

-سایه می تونی؟

و من تنها پلکم را روی هم فشار می دهم.سر که بلند می کنم خانواده احتشام را مقابلم می بینم...امیرعلی..امیرحسین و متین...! نگاه هر سه بر من خیره است...دست باند پیچی شده ام را روی پیشانیم می گذارم و به امین می گویم:

-یه چیزی بده که این سردرد رو خوب کنه.

دهانش را نزدیک گوشم می آورد و می گوید:

-هیچی همرام نیست...

لعنتی...لبم را گاز می گیرم و آرام می گویم:

-باشه...تحمل می کنم...

مدیر کیمیا که وارد می شود جلسه صورت رسمی به خود می گیرد.نگاه تیز امیرحسین را حس می کنم اما حتی لحظه ای هم به چشمانم اجازه نگریستن نمی دهم.به آدمها نگاه می کنم...به لبهایی که باز وبسته می شوند...من چرا هیچی نمی فهمم؟ دوباره پلکهایم را فشار می دهم و زمزمه می کنم...

-نه سایه...نه...

اسم شرکتم را می شنوم...امین ضربه آرامی به پایم می زند...نوبت من شده...نفس عمیق می کشم...می خواهم شروع کنم...ناگهان صدای آشنایی از گوشه قلبم بلند می شود...خیلی ضعیف است...اما آشناست...انگار کسی می گوید...من با توام...می شناسمش...اما باورش ندارم...منکه باورش ندارم...پس چرا بی اراده لبخند می زنم؟

-خوشحالم که یه فرصت دیگه واسه معرفی یه محصول جدید و جالب به من و تیمم داده شد...باعث افتخاره که اعلام کنم این فرمول هم مثل فرمول قبلی روی هر سه

1400/02/20 10:57

حیوون آزمایشگاهی جواب داده و مطمئناً می تونه مجوز وزارت بهداشت رو هم بگیره.البته دانشگاه علوم پزشکی کاملا در جریان روند کار این دارو بوده و هست و همچنان قدرتمندانه ما رو حمایت می کنه.

چشم می چرخانم و تک تک حاضرین را از نظر می گذرانم.اینبار تنها کسی که نگاهم نمی کند و سرش را پایین انداخته امیرحسین است.

-همه ما درباره سرطان پروستات یه چیزایی شنیدیم.اما شاید جالب باشه که بدونیم سرطان پروستات شایع ترین بیماری مردان در ایالات متحده امریکا و دومین بیماری شایع بعد از سرطان ریه در دنیاست و به علت اینکه معمولا دیر تشخیص داده میشه در اکثر مواقع شانس درمان وجود نداره.

صدای پر تمسخر متین را می شنوم.

-داروی ضد سرطان ساختین؟

سرم را تکان می دهم.

-خیر...ما معتقدیم که پیشگیری بهتر از درمانه...فرمول ما که از نوعی ماده خاص توی گوجه فرنگی استفاده کرده ریسک این بیماری رو پایین میاره.این نوع سرطان توی سنین بالای چهل شیوع بیشتری داره.در نتیجه می تونیم به راحتی این مکمل رو واسه مریضای های ریسک (high risk) تجویز کنیم و درصد این بیماری رو تو کشور پایین بیاریم.البته...نکته جالب اینجاست که این دارو رشد سلولهای سرطانی رو توی موشهای نر به شدت کاهش داد و توی خوکچه ها متوقف کرد ولی چون این قسمت ازماجرا به آزمایشات بیشتری احتیاج داره فعلاً در این مورد ادعایی نداریم.اما من به شما قول می دم که این دارو به زودی به عنوان پیشگیری کننده و درمانگر سرطان پروستات در دنیا مطرح میشه و حتی خیلی پر سر و صداتر از فرمول قبلی ما خواهد بود.

سکوت کل سالن را فرا گرفته...امیرحسین همچنان نگاهم نمی کند...اما امیرعلی...!برق چشمانش از همین فاصله هم پیداست...!

صدای دست زدن کم جانی مرا به خود می آورد...پیرمرد دوست داشتنی کیمیا دست هایش را به هم می کوبد و به تبعیت او همه دست می زنند.نفس راحتی می کشم و با سر تشکر می کنم.امین بحث تخصصی را ادامه می دهد و فدایی برآورد هزینه ها و سود را اعلام می کند.بالا و پایین شدن سرها و لبخندهای گوشه لبی و پچ پچ های گاه و بیگاه...نمایانگر موفقیتم هستند...بیش از این چیزی اهمیت ندارد...عذرخواهی می کنم و از جلسه بیرون می آیم...دستم را توی جیبم فرو می برم...سرم را پایین می اندازم و آرام آرام...قدم می زنم...زنگ موبایلم را که می شنوم لبخند روی لبم می نشیند...می دانم کیست...دکمه اتصال را لمس می کنم و بدون حرف گوش می دهم...

-پیشنهادت قبوله.باید حرف بزنیم...کی و کجا؟

پاهایم درد می کنند...ساعتها آوارگی در خیابانهای شلوغ و پر دود تاول بر تنم نشانده...زبانم خشک خشک است...حتی آب هم ننوشیده ام...شاکیم...از

1400/02/20 10:57

زمین... زمان...از خودم...از خدا...از تمام کائنات...آنقدر با خدا دعوا کرده ام که دیگر نای حرف زدن هم ندارم...ماشین امیرحسین را می بینم...آه می کشم...کلید می اندازم و داخل می شوم...بوت پاشنه بلند پایم را زخم کرده...جورابم خونیست...با احتیاط جوراب را بیرون می کشم...پشت پایم آش و لاش است...امیر روی سرم می ایستد...نگاهش می کنم...چقدر تکیده به نظر می آید...همانجا روی زمین می نشینم...او هم می نشیند و به در تکیه می دهد...

-چه بلایی به سر خودت آوردی؟این چه حال و روزیه؟

صدای آرام ولحن ملایمش...دلم را قرص می کند...

-گفته بودم که می خوام تنها باشم...

-آره...منم تنهات گذاشتم...دیشب نیومدم پیشت...اما دیگه بسه..می خوام بدونم موضوع چیه؟تو که تا عصر دیروز خوب بودی...رفتیم آزمایش دادیم...ناهار رو با هم بودیم...چی شد یهویی؟

سرم را به دیوار می زنم و چشمم را می بندم...

-چیز مهمی نیست...

صدایش را بالا می برد.

-این چه اخلاق زشتیه که تو داری؟چرا باید یه سوال رو چند بار بپرسم تا درست جوابم رو بدی؟

آخ...خدا که بنده اش را نفهمد...وای به حال آدمها...!

-امیر نمی بینی حالم خوب نیست؟

از جا بلند می شود...

-سایه صدامو در نیار...بگو چته؟چرا همه چی رو می پیچونی؟

پلکهایم را باز می کنم...سرم همچنان به دیوار است...چشم در چشمش می دوزم...

-واقعاً می خوای بدونی چمه؟

کیفم را باز می کنم و برگه آزمایش را به دستش می دهم.

-تبریک می گم...داری پدر می شی...

برای چند لحظه نفس کشیدنش را نمی بینم...دستش توی هوا خشک می شود...مبهوت نگاه می کند...گاهی مرا..گاهی برگه سفید و صورتی را...!وقتی به حرف می آید صدایش را نمی شناسم...

-این محاله.چطور همچین چیزی ممکنه؟

نگاهم را از او می گیرم...

-نمیشه سایه...غیرممکنه.

فشار عصبی....فوران می کند...با تمام ضعف و ناتوانی...به تندی از جا برمی خیزم و توی صورتش براق می شوم.

-منظورت از غیرممکن چیه؟ها؟پس من این بچه رو از کجا آوردم؟

دستش را روی دهان و چانه اش می گذارد...چشمانش بی حالت شده اند...برگه را روی میز می گذارد وکنار پنجره می ایستد...خشمم را سر او خالی می کنم.

-اگه خیلی شک داری با یه آزمایش ژنتیک همه چی معلوم میشه...

به سمتم می چرخد...هر دو دستش را بالا می برد و می گوید:

-منظورم این نبود...ببخشید...شوکه شدم...معذرت می خوام...!

خودم را روی مبل پرت می کنم...با فاصله کنارم می نشیند و می گوید:

-شاید اشتباه شده.تو که هیچ علائمی نداری.اصلا کی رفتی آزمایش بارداری دادی؟

بی حال نگاهش می کنم.

-منظورت از علائم چیه؟

دستش را بی هدف تکان می دهد.

-تهوع...سرگیجه...چه می دونم...بی حالی...

بازدم خفه ام را بیرون می دهم.

-بارداری فقط یه علامت ثابت

1400/02/20 10:57

داره...بقیه ممکنه باشه..ممکنه نباشه...تازه گاهی همون یه علامتم زیاد قابل اعتماد نیست...

پرسشگرانه نگاهم می کند و بعد از چند لحظه متوجه می شود.

-کی شک کردی؟

-یه هفته ست...نمی خواستم بهش فکر کنم...فقط خواستم مطمئن شم...که اینجوری شد...!

سرش را بین دستانش می گیرد و می گوید:

-عجب بدشانسی بزرگی...من هفت سال با یه دختر زندگی کردم و هیچ وقت همچین اتفاقی نیفتاد.

می خندم...

-تو هم داری به آتیش من می سوزی...خدا شمشیرش رو از رو بسته...

با کلافگی بلند می شود و قدم می زند.

-نمی دونم می خواد چیو نشونم بده...اینکه اون خداست و من هیچکاره...اینکه اون قویه و من ضعیف..اینکه اون برنده ست و من بازنده...نمی دونم...نمی دونم چرا می خواد چیزایی رو که می دونم بهم ثابت کنه...از دیشب فقط به همین فکر می کنم...هدفش چیه...می خواد باهام چیکار کنه؟

گر گرفته ام...شالم را بر می دارم و پرت می کنم...پالتویم را در می آورم و پرت می کنم...دستم زق زق می کند...پایم هم...قلبم هم...!

-به هر حال...هزارتا راه واسه از بین بردن این بچه هست...لازم نیست نگران باشی...!

دلم از فکر کردن به این کار از جا کنده می شود...خسته شدم از این جنگ مداوم با خودم و هرآنچه که می خواهم...!

مقابل پایم زانو می زند...صورتش آرام شده...باز هم چشمانش می خندند...

-واسه چی می خوای بچمونو بکشی؟ما که داریم ازدواج می کنیم.مگه نگفتی بچه دوست داری؟خب...خدا هم صداتو شنید...اینجوری به این قضیه نگاه کن.

با ناباوری نگاهش می کنم.

-عزیزم...من هزار بار گفتم...بازم میگم...مسئولیت کارامو گردن می گیرم...هرچی که باشه...!مسئولیت اون بچه با منه...از زیرش شونه خالی نمی کنم...مطمئن باش...

دستانم را میان دستهای گرم و بزرگش می گیرد.

-تو چی؟می خوایش؟

سرم را پایین می اندازم و به شکمم نگاه می کنم...یک بچه...بچه ای از خودم...بچه ای که مال خودم باشد..برای خودم باشد...تنهاییم را تمام کند...تا ابد...

-نمی دونم...

لبش را روی دست زخمیم می گذارد...به موهای آشفته اش نگاه می کنم...دست دیگرم را بالا می آورم و روی صورتش می گذارم...سرش را می چرخاند و کف دستم را می بوسد.

-طبق قولی که بهت دادم...هر تصمیمی بگیری...حمایتت می کنم.
با صدای بلند زنگ موبایل از خواب می پرم...نمی دانم...شب است یا روز...کورمال کورمال گوشی را پیدا می کنم و به زور جواب می دهم.

-الو...سایه خوابی؟

دستم را روی سرم می گذارم و می گویم:

-چی شده فدایی؟

صدایش زنده پر انرژیست.

-ساعت دهه دختر...تو که همیشه سحرخیز بودی...

پتو را روی خودم می کشم و می گویم:

-آی...می گی چی شده یا نه؟

هیجانزده و سرحال است.

-شرکت فیتز آلمان می خواد محصولاتش رو تو ایران پخش کنه.کیمیا...ما و

1400/02/20 10:57

احتشام و گلبید رو معرفی کرده.هفته آینده باید بری آلمان و نمایندگی رو بگیری و واسمون بیاری.نونمون تو روغنه.

خمیازه می کشم.

-امین رو معرفی کن.من نمی تونم برم.

-خل شدی؟این کار خودته.

چشمانم را باز می کنم.

-فدایی...همین که گفتم...امین رو بفرست...!

صدایش پایین می آید.

-ممکنه این فرصت رو از دست بدیم...

صدایم بالا می رود.

-من به امین اعتماد دارم.مسئول فنیمه و از پسش برمیاد.

توی تخت می نشینم و ورم پایم را بررسی می کنم...بهتر شده...اما کوفتگی های ناشی از فشار کفش همچنان...بعد از دو روز... درد می کند.دوباره موبایلم زنگ می خورد.اینبار امیر است...

-احوال مامان کوچولو؟

انگشتهای پایم را در دست می گیرم و ماساژ می دهم.

-خوبم...فقط یه کم بداخلاقم.

می خندد.

-اینکه چیز تازه ای نیست.همیشه همینی.

دوباره روی تخت دراز می کشم.

-امروز نرفتم شرکت.خواب موندم.

-فدای سرت.خبر آلمان رو شنیدی؟

توی جا غلت می زنم و در حالیکه دست و پایم را می کشم می گویم:

-آره...امین رو می فرستم.

-خوبه.منم از بابا خواستم که بره.

اَه...لعنتی...

-خوبه.

مکث می کند.

-خبر بعدی اینکه واسه سه شنبه وقت محضر گرفتم.

نبض شقیقه ام شروع به زدن می کند.

-مگه آزمایشا آماده شدن؟

-بله خانوم.الان تو دستمه.

به تقویم کنار سرم نگاه می کنم و می گویم:

-خوبه.

-فقط همین؟

چشمانم را می مالم.

-یه کم استرس دارم.

-استرس واسه چی؟

نفسم عمق ندارد.

-از بابات می ترسم.خصوصاً با وجود این بچه.

-اولاً کسی نمی تونه به تو آسیب برسونه.بعدشم فعلاً که تا یه بیست روزی نیستش.بهش فکر نکن.الانم پاشو مثل دخترای خوب یه چیزی بخور و وسایلت رو جمع کن.به خودتم فشار نیار...عصر می بینمت...


در را برایم باز می کند...آرام پا بر می دارم و وارد خانه جدیدم می شوم...حس غریبی دارم...مخلوطی از خوب و بد...مخلوطی از غربت و آشنایی...در سکوت روی مبل می نشینم و به چمدانهایم که گوشه هال گذاشته شده اند نگاه می کنم...قفس پودی هم روی کانتر است...مثل خانه خودم...دستانم را در هم قفل می کنم و سرم را پایین می اندازم...امیرحسین به اتاق رفته...توی مبل جمع می شوم...حس بدم غالب می شود...بغض گلویم را می گیرد...به شدت احساس تنهایی و بی کسی می کنم.حتی شاهد عقدمان هم دو مرد غریبه بودند...هنوزنگاههای پر ترحم و پرسشگرشان را فراموش نکرده ام...گوشه لبم را به دندان می گیرم...دوست ندارم اشکم سرازیر شود...اما مثل جوجه گنجشکی که از مادرش دور افتاده هراسان و آشفته ام...سعی می کنم قوی باشم...یا حداقل اینگونه به نظر برسم...اما نمی شود...نمی توانم...ترسیده ام...! اعتراف می کنم...از اینهمه غریبی...از تنهایی با این مرد...ترسیده ام...! صدای

1400/02/20 10:57

قدمهایش خون در عروقم منجمد می کند...بوی دی وان...محرک اضطرابم می شود...سرم را بیشتر در گردنم فرو می برم...کنارم می نشیند و سرش را کمی پایین می آورد...با پوست بلند شده گوشه ناخنم ور می روم...عادتی که از بچگی داشته ام...صدایم می زند...

-سایه؟

سرم را بلند می کنم...اما سریع نگاهم را می دزدم...

دستش را بالا می آورد و گونه یخ کرده ام را نوازش می کند.

-چرا با مانتو نشستی؟

لبم را بیشتر فشار می دهم...توده توی گلویم بزرگتر می شود.

-سایه؟

دستم را روی دهانم می گذارم...

-سایه...عزیزم...خوبی؟

با همین سوال ساده...توده منفجر می شود.چانه ام می لرزد و اشکم سرازیر می شود.

-دلم واسه بابام تنگ شده...

دستش را دور شانه ام حلقه می کند و آرام...مرا به طرف خودش می کشد.

می خواهم صدایم را خفه کنم...اما نمی شود...سرم را توی سینه اش فرو می برم...

-نبودنش عادی نمیشه...زخمش خوب نمیشه...

دستش را آرام روی سرم می کشد و مثل تمام مواقعی که حالم اینگونه خراب می شود...سکوت می کند.

-بهش احتیاج دارم...اینجوری عروس شدن خیلی مزخرفه.

تکرار می کنم...

-این زندگی خیلی مزخرفه امیر...

فشار دستش هم آرامم نمی کند...بغض ها و عقده هایم تمامی ندارند...می گذارد گریه کنم...ناله کنم...شکایت کنم...و فقط گوش می دهد....چقدر این خصلتش را دوست دارم...چقدر این سکوت های به موقعش را دوست دارم...چقدر وقتی اینطور آرام و عاری از خشم است...دوستش دارم...!

لباس شیری بیرون زده از زیر مانتویم را مشت می کنم.

-هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری ازدواج کنم...بچه های پرورشگاهی هم از من بهترن...از منی که یه روز نور چشم خانوادم بودم...از منی که یه روز محبوبترین عضو بین دوستام بودم...چرا اینجوری شد؟چرا این همه بلا سرم اومد؟چرا یه دفعه همه دنیام زیر و رو شد؟

-....

-منم آرزو داشتم...مثل هر دختر دیگه ای لباس عروس بپوشم...آرایشگاه برم...کلی آدم منتظر دیدنم باشن...دسته گل تو دستم باشه...موسیقی پخش شه...با شوهرم برقصم...شاباش بگیرم...فردای عروسیم پاتختی باشه...واسم صبحونه بیارن...یکی نگرانم باشه...یکی هوامو داشته باشه...

پیشانیم را به بازویش تکیه می دهم و از پیراهنش آویزان می شوم.

-ولی ببین...هیچ *** نیست...اگه یه روز اذیتم کنی به کی پناه ببرم؟اگه دعوا کنیم کجا واسه قهر برم؟

سرم را بالا می گیرم.

-اگه مامانت زنده بود اجازه می داد با یه دختری مثه من ازدواج کنی؟

سرم را می بوسد.چشمان او هم رنگ غم گرفته.

-نه...اجازه نمی داد...مثه مامان پویا که اجازه نداد.

دوباره نگاهش می کنم.

-تو هم منو ول می کردی.مثه پویا...!درسته؟

انگشت اشاره اش را روی لبم می گذارد...سرش را جلو می آورد و می گوید:

-بسه...اینقدر با این

1400/02/20 10:57

افکار منفی خودت رو عذاب نده...به این فکر کن که ما الان یه خانواده ایم...خودمون داریم پدر ومادر می شیم...مهم نیست که سهم ما از آدما چقدره...مهم اینه که همدیگه رو داریم و بچمون رو...


دستم را روی شکمم می گذارم.دستش را روی دستم می گذارد.لمس موجود چند سلولی درونم در کنار حس حضور پررنگ و حمایتگر پدرش لبخند بر لبم می آورد...او هم می خندد...گرمای دستش را روی گونه ام حس می کنم.رد اشکهایم را پاک می کند و زیرلب می گوید:

-بهت هشدار داده بودم که گریه نکن...گفته بودم چشمات اختیارمو ازم می گیره...اگه الان نمی تونم مثل یه جنتلمن رفتار کنم و بیخیالت بشم مقصر خودتی.

سرخی شرم پوستم را گلگون می کند.حرارت نفسش بیشتر شده.سرم را بالا می گیرم و به شیطنت چشمانش تبسم می کنم.بوسه آرامی بر لبم می زند و بی هیچ حرفی در آغوشم می کشد.
نیمه های شب با احساس سقوط از پرتگاه از خواب می پرم...دستم را روی قلبم...که بد تیر می کشد میگذارم...نا آشنایی اتاق بیشتر می ترساندم...سرم را می چرخانم و صورت غرق در آرامش امیر را می بینم...به شکم خوابیده...یک دستش را زیر سینه اش گذاشته و دست دیگرش را زیر بالش...از حس خوبی که در چهره اش می بینم منهم آرام می گیرم...اینبار در هوشیاری کامل دوستت دارم هایش را شنیدم و مطمئن شدم...بالاخره طلسم این "ازت خوشم میاد" ها شکسته شد و به عشقش اعتراف کرد...منهم گفتم...اما بیشتر از "دوستت دارم" ..."تنهایم نگذار"...بر زبانم جاری شد!چون ترس من از تنهایی بیشتر از ترس نداشتن کسی برای دوست داشتن است...! آباژور را روشن می کنم و کمی آب می خورم...خواب از سرم پریده...هر دو دستم را زیر سرم قلاب می کنم و به سقف خیره می شوم و می اندیشم...به این بیست روز آینده...بیست روزی که می خواهم فقط برای خودم و همسر و بچه ام باشد...و آوا...دختر شیرینی که بی اجازه...جایش را در قلبم باز کرده و نمی توانم نسبت به وجودش بی تفاوت باشم...این بیست روز همه چیز را تعطیل می کنم...مرده ها را فراموش می کنم...زنده هایی که باید بمیرند را هم...! برای بیست روز سایه ده سال پیش را احیا می کنم و تمام مهره های شطرنحم را گوشه کمد...جایی که به چشمم نیایند.. می ریزم...!به مدت بیست روز با خدا دعوا نمی کنم...شکایت نمی کنم...گلایه نمی کنم...رویم را برنمی گردانم...به مدت بیست روز...پول و شرکت و دارو و رقابت را خواب می کنم و حسهای زنانه ام را بیدار نگه می دارم...می خواهم بیست روز زن باشم...مثل همه زنهای کشورم...غذا بپزم...خانه داری کنم...شوهرداری کنم...بچه داری کنم...حتی برای شستن و برق انداختن سرویس بهداشتی هم اشتیاق دارم...!دوست دارم ناز کنم...نیاز ببینم...بوسه بدهم...بوسه

1400/02/20 10:57