بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

لعنت کرد...پدر مرده مرا لعنت کرد...روی دیوار سر می خورم...پاهایم تحمل وزنم را ندارند.

-مادرت بد کرد...در حق شما جنایت کرد...کارش قابل بخشش نیست...مثل پدر من...که هیچ وقت نبخشیدمش...زندگیم رو ازش سوا کردم...اما خودمو در اون حدی ندیدم که بخوام انتقام بگیرم...چون نمی دونستم هر اقدام اشتباه و از سر عصبانیت من ممکنه چه تبعاتی داشته باشه...سعی کردم از مادرم حمایت کنم...تا اونجایی که تونستم سعی کردم کمبوداش رو جبران کنم و باقیش رو سپردم دست خدا...

اشکم خشکش شده...مبهوت نگاهش می کنم و می گویم:

-گناه من و سامان چی بود؟ما به خاطر چی اینجوری سوختیم؟

نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می گوید:

-مشکلات و سختی تو زندگی هرکسی پیش میاد...سامان ضعیف بود...تحمل نکرد...شاید اگه یه کم محکمتر بود...یه جایی از زندگیش خدا پاداش صبرش رو بهش می داد..یه جا دیگه این زخم رو مرحم می ذاشت..به یه شکل دیگه این مصیبت رو جبران میکرد...همونطور که می خواست خوشبختی و آرامش رو به تو بده...به توی قدرنشناس و ظالم...

دستانش را روی زانویش می گذارد و خم می شود...چشمانش هم تلخ شده اند...

-من دوست داشتم...از همون روز اول که که از کلیدت آویزون شده بودی...از همون روزی که توی آسانسور...زیرچشمی نگام می کردی...دلم واست لرزید...دوست داشتم...هر کاری می کردی...هر شیطنتی که می کردی بازم دوست داشتم...می دونستم حرفات دروغه...می دونستم قولایی که بهم می دی دروغه...وقتی اسم بابام می اومد و چشمات برق می زد می فهمیدم...می دونستم بی خیالش نمیشی...اما باز دوست داشتم...می دونستم باهام صادق نیستی...می دونستم با وجود اینکه از حساسیتام خبر داری..بازم بهم دروغ می گی...اما دوست داشتم...خودمو گول زدم...گفتم اگه ازدواج کنیم...اگه محبت واقعیم رو ببینی...دست برمیداری از این بازیای کثیف و بی معنی...اما وقتی درست روز ورود پدرم به ایران...صفحه شطرنجت رو از کمد بیرون کشیدی و رفتی سر خاک پدرت...وقتی صبحش خودت رو به خواب زدی و منتظر بیرون رفتن من شدی...فهمیدم که همه تلاشم بی فایده بوده...تعقیبت کردم...قدم به قدم...حرفایی که به مادرت زدی رو نشنیدم...اما اونایی که به پدرم گفتی...

قد راست می کند...

-غرورم شکست..دلم شکست...باورام شکست...از اینکه من اینجوری خالصانه جلو اومدم و اینطور بی رحمانه بازیچه دستت شدم...از خودم بدم اومد...به خاطر اینکه همه چی رو می دونستم و بازم خودم رو به حماقت زدم...از وجودم بیزار شدم...نمی دونم چقدر طول میکشه...تا حالم خوب بشه...نمی دونم چقدر طول میکشه تا این زخم ترمیم بشه...نمی دونم...

سرم گیج می رود...بلند می شوم...به زحمت...به جان کندن...آخر من باردارم...من بیچاره

1400/02/21 02:12

باردارم...بازویش را می گیرم.

-دلم خون بود امیر...نمی تونی تصور کنی چه دردی کشیدم...نمی تونی بفهمی چی به سرم اومده...نمی دونی چقدر داغ رو دلم بود...نمی خواستم به تو آسیب برسونم...نمی خواستم عذابت بدم...فقط می خواستم عذاب خودم رو تموم کنم...بهم فرصت بده...بذار جبران کنم...به خدا جبران می کنم...هر چی تو بگی...هر چی تو بخوای...ولی منو از خودت جدا نکن...خواهش می کنم...

آه می کشد...

-بهت گفتم حتی اگه می خوای پدرم رو بکشی بهم بگو...گفتم چیزایی رو که تو سرت هست بهم بگو..اگه من قسمتی از نقشت نبودم پس چرا ازم مخفی کردی؟اگه واقعا دوستم داشتی...زندگیمون رو دوست داشتی...چرا دروغ گفتی؟در شرایطی که بهت گفته بودم دروغ همه چی رو خراب می کنه...چرا دروغ گفتی؟

سرم را پایین می اندازم.

-نه...جوابی نداری...چون اولویت زندگیت من و بچم نبودیم...اون شطرنج مسخره بود...اونقدر منو نمی خواستی که به خاطرم دست از کینه هات بکشی...اونقدر بهم اعتماد نداشتی که درد واقعیت رو بهم بگی...چرا؟چون من عشقت نبودم...جزئی از نقشت بودم...

بازویش را رها می کند...بالش را بر می دارد...خاک گلدان را از رویش می تکاند و می گوید:

-اذیت کردن...تلافی کردن...عذاب دادن...واسم مثه آب خوردنه...اما به خاطر بچم کاریت ندارم...فقط ازت می خوام حرمت این خونه رو حفظ کنی...

تمام تنم یخ می بندد..گفته بود خانه اش حرمت دارد و جای هرکسی نیست...یعنی باید بروم...باید ترکش کنم....

-در ضمن...هنوز به راحتی می تونم از پریسا شکایت کنم و بندازمش تو دردسر...تو هم دیگه راه در رویی نداری...چون الان زن منی و اون گواهی تجاوز هیچ ارزشی نداره...اگه می خوای دوست عزیزت رو با پس گردنی بازداشت نکنن...همین فردا با نماینده من می ری و شرکتت رو تمام و کمال واگذار می کنی...دیگه نمی خوام اونجا هم ببینمت...

صدای گرفته ام گلویم را خراش می دهد.

-امیر...

برق چشمانش خاموش است...

-هیچ مهلتی در کار نیست سایه...بیشتر از این کشش نده...!
درست جلوی چشمانش...چشمانی که خودشان را به خواب زده اند...دانه به دانه...لباسهایم را توی چمدانِ تازه گشوده شده می چینم...بغض در گلو و اشک در چشم دارم...تمام تنم از این جدایی خرد است...اما بدون شک برای ماندن در خانه ای که از آن رانده شده ام...التماس نمی کنم...عطرها و لوازم آرایشم را هم از روی میز توالت برمیدارم...لباسهای زیر و دم دستی را هم از توی کشوهایش...نمی خواهم هیچ اثری از من بماند...هیچ اثری...نگاهی به عکس دو نفره مان می کنم...که روی پاتختی جا خوش کرده...مقابل چشمانش...همان چشمانی که خودشان را به خواب زده اند...قاب را می خوابانم...سرویس یاقوت کبود...همان که با یک نگاه عاشقش شده بودم

1400/02/21 02:12

را از خودم جدا می کنم و روی تخت می گذارم...و حلقه ام را...حلقه مالک و مملوکی ام را هم از دستم بیرون می آورم و کنار سرویس می گذارم...جعبه شطرنج را هم روی لباسها می گذارم و چمدان را می بندم...قفس پودی آخرین چیزیست که برمیدارم...پشت سرم را هم نگاه نمی کنم...می روم...

هنوز بغض در گلو و اشک در چشم دارم...اما سر خم نکرده ام...در می گشایم و دوباره وارد خانه تنهاییم می شوم...چمدان را همان دم در رها می کنم و پودی را هم روی کانتر می گذارم...مشروب نخورده ام...اما مستِ مستم...!

-خوشحالی پودی؟ببین...برگشتیم به خونمون...جایی که مال خودمونه و کسی نمی تونه بیرونمون کنه...من که خوشحالم...می دونم تو هم هستی...دوباره خودمون دوتاییم...تنهای تنها...ولی مگه مهمه؟ مگه قبلا هم همینطوری سر نکردیم؟خب از این به بعد هم خدا بزرگه...تازه...چند ماهه دیگه یه پسر کوچولوی خوشگل هم به جمعمون اضافه میشه...همین که الان داره تو شکم من وول میخوره...من مطمئنم که پسره...!

دستم را روی شکمم می گذارم و آرام می گویم:

-یه وقت غصه نخوری...مامان تنهات نمی ذاره...تا جون داشته باشم مواظبتم...تا جون داشته باشم کنارتم...من و تو پودی...خوبه دیگه...یه خانواده ایم...بیشتر از اینو میخوایم چیکار؟

کنج دیوار می نشینم...

-یه وقت غصه نخوری که بابا نداری...منم ندارم...در عوض مامان داری...من اونم ندارم...! اصلا بابا می خوای چیکار؟ بابایی که اینقدر بی رحمه...بابایی که میگه قضاوت نکن...قصاص نکن...اما خودش هم قضاوت می کنه...هم حکم می ده...هم قصاص می کنه...به چه دردمون می خوره؟ بابایی که اون ته دلش می دونه ما چقدر دوستش داریم...ولی فرصت نفس کشیدنم بهمون نمی ده و از خونه بیرونمون می کنه...به چه دردمون می خوره؟ بابایی که آشیانمون رو ازمون می گیره...سقف رو سرمون رو خراب می کنه...به چه درمون می خوره؟بابایی که میگه تلافی نمی کنم...ولی شرکتی رو که می دونه چقدر واسش زحمت کشیدم از چنگم در میاره...به چه دردمون می خوره؟بابایی که آدم مرده رو...بابای منو...پدربزرگ تو رو...لعنت می کنه...به چه دردمون می خوره؟

شکمم را نوازش می کنم...کی به اشکهایم اجازه فروریختن داده ام...نمی دانم...!

-غصه نخور مامانی...تا وقتی منو داری...غصه نخور...بذار هرکاری می خواد بکنه...هرچی می خواد بگیره...ببره...من که ولت نمی کنم...خودم هواتو دارم...نمی ذارم خار به پات بره...نمی ذارم کسی چپ نگات کنه...نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره...در عوضش تو هم می شی مرد مامانت...همه *** مامانت...سایه سر مامانت...آخ...

همانجا روی زمین دراز می کشم...

-کی میای؟دیگه طاقت تنهایی ندارم...طاقت خونه سوت و کور رو ندارم...طاقت اینکه حرف بزنم و هیچ

1400/02/21 02:12

جوابی نشنوم رو ندارم...از این در و دیوار لال...خستم مامانی...بیا...

گونه ام را به سنگ یخ زده می چسبانم...آسمان درست مقابل چشمانم است...آه می کشم و زمزمه می کنم:

-بارالها...بهرچه قدرت نمایی می کنی؟
دست تو از ما دگر مظلوم تر ...پیدا نکرد؟
پریسا سرم را در آغوش می گیرد و نوازش می کند...مگر این گریه لعنتی بند می آید؟

-بذار شکایت کنه سایه...من به خاطر تو تا جهنمم می رم...زندان که سهله...

از بس دستمال را محکم به چشم و صورتم کشیده ام که پوستم به سوزش افتاده...

-نه...با اون خونواده سخت گیری که تو داری کافیه پات به کلانتری برسه...نمی خوام با آبروت بازی بشه...بعدشم...به هر حال مجوز فعالیت شرکت رو لغو می کنه...پس همون بهتر که واگذارش کنم.حداقل بچه ها از نون خوردن نمی افتن...بذار اینجوری یه کم غرور زخم خوردش تسکین پیدا کنه...بذار بفهمه که پول و شرکت و اینجور چیزا واسه من ارزشی نداره...شاید اینجوری یه خرده از خر شیطون پیاده شه.

موهایم را..نرم...نوازش می کند...به روش امیرحسین...

-خب خرجی تو چی میشه؟یعنی بیکار می شی؟

نوع نوازشش را تاب نمی آورم...می نشینم و می گویم:

-نگران نباش...یه فکری می کنم...!

************

با امین و فدایی...رو دروی نماینده حقوقی امیرحسین می نشینیم...مفاد قرارداد را برایمان می خواند.

-شرکت امین دارو گستر به همراه مکان و اسناد دارویی..به خانم آوا احتشام واگذار شده و سود آن به حساب ایشان واریز می شود.تا زمانی که خانم احتشام به سن قانونی برسند،آقای امیرحسین احتشام مدیریت شرکت را به عهده خواهند داشت.

سر فرو افتاده دوستانم...دلم را به درد می آورد...اما به شخصه از این معامله راضیم...اگر اینطوری...ظلمی که به آوا شده...جبران می شود...من راضیم...!

کارها را به فدایی می سپارم و از اتاق بیرون می زنم.امین هم همراهم می آید.به چهره صادق و وفادارش لبخند می زنم.

-شما اینجا بمونین.بدون شک با مدیریت امیرحسین سود اینجا چند برابر میشه و درآمدتون بالا می ره.

لبانش خشک خشک شده اند...

-تو چیکار می کنی؟

دستم را روی بازویش می گذارم.

-نگران من نباش.از این بدترش رو هم رد کردم.

وکیل امیرحسین دوان دوان بیرون می آید.

-صبر کنین...یه چیزی رو فراموش کردم...آقای احتشام واسه شما یه ماهیانه در نظر گرفتن که مرتب به حسابتون واریز میشه.گفتن بهتون بگم که نگران مسائل مالی نباشین.

می خندم...یا شاید پوزخند می زنم.

-به آقای احتشام بگین پولشون رو بذارن توی جیبشون.من به صدقه ایشون احتیاجی ندارم.

امین معترض می شود.

-سایه...!

با تمام محبتم نگاهش می کنم.

-نترس امین...ببین...من هنوز رو پاهام ایستادم...!
پله های مطب دکتر را بالا می روم...مثل

1400/02/21 02:12

همیشه...دست در جیب...مثل همیشه...تنها...! توی سالن انتظار می نشینم و به زوج های جوان و خندان و مشتاق...نگاه...نه...نمی کنم...! سرم را پایین می اندازم و با بند کیفم مشغول می شوم...نه...نمی خواهم ببینم تنها زن بی همراه این جمع منم...!نه...نمی خواهم ببینم تنها کسی که حامی ندارد...حمایت ندارد...منم.! نه...نمی خواهم ببینم که خدا...حتی در این برهه از زندگی ام هم رهایم کرده...نه...نمی خواهم...نمی بینم...!

منشی که صدایم می زند...گردنم را راست می کنم و بدون نگاه کردن به چپ و راست...وارد اتاق دکتر می شوم...با خوشرویی جوابم را می دهد.

-چند ماهته؟

اینجا هم دوست دارم سرم را پایین بیندازم.

-اوایل ماه چهارم...فکر می کنم...

-اومدی واسه تعیین جنسیت؟

من و من می کنم..

-هم اون...هم اینکه تا الان سونو ندادم.

متعجب می شود.

-چطور؟

بند کیفم را فشار می دهم...قرار بود با امیر بیاییم...قرار بود...

-دیر متوجه شدم...از بچگی زیاد دوره هام منظم نبود...ویار شدید هم نداشتم...به همین خاطر شک نکردم...

ویار دارم...اما نازکش ندارم...

-باشه عزیزم...بخواب رو تخت...آماده که شدی صدام کن...

دختر جوانی که آنجاست کمکم می کند...دکتر می آید...دستگاه را روشن می کند...با استرس به مانیتور خیره می شوم...دکتر با لبخند می گوید:

-دوست داری بچه چی باشه؟

محکم می گویم.

-پسره...می دونم...!

می خندد.

-از کجا می دونی؟

چشمم را می بندم و به قلبم رجوع می کنم.

-حسش می کنم.

چند بار پروب را روی شکمم می چرخاند و می گوید:

-درست حس می کنی.یه پسر کاکل زری و سرحال.خوشبختانه هم حالش خوبه..هم جاش...

چشم از مانیتور برنمیدارم...گوشه پلکم خیس می شود.

-حیف که باباش نیست تا دسته گلش رو ببینه.

انگار همه عالم دست به دست هم داده اند تا روزی هزار بار مصیبت های زندگیم را یادآوری کنند.

نسخه و تصویر سونو را می گیرم و بیرون می آیم...سه روز دیگر عید است...برای خودم ماهی قرمز می خرم...سبزه و سمنو می خرم...سماق می خرم و همانجا مشغول خوردن می شوم...باید برای پسرم هفت سین بیاندازم...باید برایش جشن بگیرم...او چه گناهی کرده که هیچ *** مادرش را نمی خواهد؟او چرا باید اسیر دلمردگی من شود؟

راه می روم...مثل تمام روزهای عمرم...غمم را توی پاهایم می ریزم و با سنگفرش خیابان تقسیم می کنم...موبایلم زنگ می زند...حتی نگاهش نمی کنم...من این با خود خلوت کردن را دوست دارم...بالاخره به خانه می رسم...صدایی می شنوم...

-سایه...

با تعجب برمیگردم...از دیدن قامت بلندش حیرت می کنم...با تردید جلو می روم زیرلب می گویم:

-پویا...!

او هم جلو می اید...لبخند گرمی روی لبانش نشسته...نگاهی به خریدهایم می اندازد و می گوید:

-دعوتم نمی

1400/02/21 02:12

کنی؟

آخ...لحنم تلخ است...مثل زهر افعی...

-نمی ترسی به گناه بیفتی؟؟خونه خلوت و زن نامحرم و شیطان و وسوسه و...

لحن او اما...آرام است...ملایم...مثل همیشه...

-تنها نیستیم.بقیه هم تو راهن.

ابروهایم را بالا می دهم.

-بقیه؟

پلاستک ها را از دستم می گیرد و می گوید:

-اوهوم...امین و سینا و پریسا...!

قبل از او وارد می شوم..با دقت به دکوراسیون خانه نگاه می کند...دستی به قفس پودی می کشد و می گوید:

-چه جغد زشتی...!

چشم غره ای میروم و برای تعویض لباس در اتاق را می گشایم.سریع دست و رویم را می شویم و تیشرت آستین کوتاه سفیدی به همراه شلوار جین مشکی می پوشم.آرایش ملایمی می کنم و کمی عطر می زنم و بیرون میروم...هیچ تمایلی برای بدبخت به نظر رسیدن...ندارم.!

روی مبل نشسته...دستانش را از ساعد روی زانوهایش گذاشته و به سنگ کف خیره شده...با صدای صندل من چشم بلند می کند و برای لحظه ای مات می شود...بی حجابی ام سرخ و سفیدش می کند و دوباره سر به زیر می اندازد.به آشپزخانه می روم و چایساز را به برق می زنم و از همانجا می گویم:

-خب...نگفتی جریان چیه؟

-من همه چی رو می دونم.

دستم یخ می بندد.

-همه چی یعنی چی؟

صدایش آرام تر شده و..گرفته تر...!

-مثلا اینکه کمتر از یه ماهه که ازدواج کردی ولی بچه ت نزدیک چهار ماهشه.

دستم را به لبه کابینت می گیرم و چشمانم را می بندم.نفسش را روی پوستم حس می کنم.

-می دونم..من هیچ حقی ندارم...نمی تونم سرزنشت کنم.ولی واقعاً انتقام گرفتن از احتشام و مادرت ارزشش رو داشت؟

توی چشمانش نگاه می کنم و با قاطعیت می گیوم:

-داشت...!

به کانتر تکیه می دهد.

-میگن فلج شده...تا حدی که آب دهنش رو هم نمی تونه کنترل کنه.از یه تیکه گوشتم بدتر...!

زیرلب می گویم:

-خدا رو شکر.

کمی نگاهم می کند...آه می کشد و می گوید:

-تو از کی اینقدر عوض شدی؟

فشار دستم را روی لبه کابینت بیشتر می کنم و با حرص می گویم.

-منظورت از "عوض" "عوضیه" دیگه...مگه نه؟

دوباره آه می کشد.

با خشم نگاهش می کنم.

-از همون وقتی که مادر جنابعالی به منِ بی گناه...برچسب خراب بودن زد...از همون وقتی که خودِ جنابعالی به خاطر حرف مردم و خواست خانوادت از ازدواج با من پشیمون شدی...پسم زدی...درست از همون موقع...!

سرش را تکان می دهد.

-من پست نزدم...فقط ازت زمان خواستم...گفتم باید این روزا بگذره...گفتم صبر کن...راضیشون می کنم...تو این همه سال هر روز بحث کردم...جدل کردم...هزارتا دختر بهم معرفی کردن...به یکیشونم نگاه نکردم...ولی تو چیکار کردی؟

می خندم...

-واقعاً لطف کردی...درست موقعی که به حمایت احتیاج داشتم گذاشتی رفتی...جنگ و جدل تو با خانوادت به چه درد من می خورد؟تو که می دونستی من بی

1400/02/21 02:12

گناهم...تو که می دونستی داره بهم ظلم میشه...چرا ولم کردی؟ترسیدی عاقت کنن؟از اونا ترسیدی...از خدا نترسیدی؟

سرش را پایین می اندازد.

-خیلی منتظرت موندم...گفتم میای...برمیگردی...از این جهنم نجاتم می دی...تا همین چهار ماه پش منتظرت بودم...تا وقتی که با امیرحسین آشنا شدم و فهمیدم مردانگی تعریف دیگه ای داره...!

پوزخند صدا دار می زند.

-منظورت از مردانگی بیرون کردن یه زن باردار از خونست؟یا بالا کشیدن شرکت و داراییت؟

دستم را مشت می کنم.

-اون عصبانیه...چون فکر می کنه بازیش دادم...فکر می کنه سرش کلاه گذاشتم...دلش شکسته...غرورش لگدمال شده...من بهش حق می دم...چون باهاش بد کردم...ولی مطمئنم هرچی باشه...بی وجدان نیست...از زیر مسئولیتش شونه خالی نمی کنه...فقط زمان می خواد...همین...!

چند بار سرش را تکان می دهد وبا تمسخر می گوید:

-خوبه...

می خواهم جوابش را بدهم...اما زنگ در مهلت نمی دهد.

پریسا...امین...فدایی و مرد جوانی که خودش را ماکان نِکوکیش معرفی میکند...داخل می شوند!
چهره خندان و شوخی هایشان...فضای مرده خانه را روح می بخشد.برای همه چای می برم و کنارشان می نشینم و می گویم:

-چطور شده که یاد ما کردین؟

فدایی با خنده می گوید:

-اومدیم جلسه انجمن علافها رو به مدیریت تو تشکیل بدیم.

تند نگاهش می کنم.

-شما چیکار کردین؟

اینبار امین جواب می دهد.

-بدون تو دنیا رو هم نمی خوایم.چه رسیده به شرکت.

متعجب از چهره ای به چهره دیگر نگاه می کنم.امین ادامه می دهد.

-من و سینا هم استعفا دادیم.

کمی رو به جلو خم می شود.

-فکر کردی تو این موقعیت تنهات می ذاریم؟

هنوز مبهوتم.فدایی می گوید:

-این شرکت نشد...یه شرکت دیگه...اسمش که مهم نیست...مکانش هم مهم نیست...مهم اینه که الان تو صنعت دارو همه سایه موتمنی رو می شناسن و بهش اعتماد دارن.از نو شروع می کنیم...قرارداد جدید می بندیم..فرمول جدید می سازیم...

تکیه ام را به مبل می دهم.پریسا به حرف می آید.

-رو من و پویا هم می تونی حساب کنی.من کارای حقوقیتون رو انجام می دم.پویا هم که لیسانس روابط عمومی و فوق مدیریت داره.

دستم را زیر چانه ام می گذارم و به دقت نگاهشان می کنم و آرام می گویم:

-ولی ما حتی قراردادهایی رو که با کارخونه ها بستیم...واگذار کردیم.

فدایی از جا بلند می شود...تعظیم کوتاهی می کند و می گوید:

-معرفی می کنم...جناب آقای ماکان نکوکیش...دانشجوی PHD بیوشیمی و نماینده تام الاختیار کارخانه داروسازی کیمیا.

نگاهم روی او متوقف می شود...حدوداً سی ساله...چهار شانه...قد متوسط...پوست سبزه و موهای مشکی...با ته ریش بسیار کمرنگی که به صورتش جذابیت مردانه داده است.صدای فدایی حواس پرتم را جمع می

1400/02/21 02:12

کند.

-امروز با مدیر کیمیا ملاقات داشتیم.جریان رو واسش تعریف کردیم.خوشبختانه مثل همیشه حمایتت کرد.ما کیمیا رو داشته باشیم کفایت می کند.

نکوکیش حرف فدایی را ادامه می دهد.صدایش بم و جدی است.

-من به نمایندگی از آقای نویدی به شما قول همکاری می دم.در ازاش فرمولهای شما به صورت انحصاری به کارخونه کیمیا فروخته میشه.در ضمن من به عنوان نماینده کیمیا و رابط بینتون توی شرکت شما رفت و آمد دارم و اگه نیاز باشه کمکتون می کنم.چطوره؟

کمی به جلو متمایل می شوم...فکر می کنم...فکر می کنم...فکر می کنم...کم کم نگرانی را در چهره همه می بینم...صدای امین را می شنوم.

-سایه...هستی؟

برمیخیزم و به اتاق می روم...چمدانم را باز می کنم و جعبه شطرنج را بیرون می کشم...با آرامش برمیگردم...همگی خیره به منند...لبخند به لبهای فدایی و امین و پریسا برمیگردد.جعبه را روی میز می گذارم و یکی یکی مهره ها را می چینم.فدایی می گوید:

-شاه سیاه...سایه موتمنی...شاه سفید...

حرفش را قطع می کنم.

-من دیگه با شخص خاصی دشمنی ندارم...مهره های سفید تمام شرکت های دارویی هستند که باید یکی یکی از عرصه رقابت بیرون برن...!

امین زیر لب می گوید:

-و اگه شخص خاصی با ما دشمنی کرد چی؟

منظورش را می فهم...توی چشمانشان نگاه می کنم...توی چشمان تک تکشان...قاطعانه می گویم:

-امیرحسین احتشام...هرچی که هست...پدر بچه منه...و تا ابد احترامش واجبه...!

سرهایشان پایین می افتد...از سایه این انتظار را ندارند...با لبخند شاه سیاه را برمی دارم و مقابل چشمانم می گیرم.

-اما تو عرصه کار...هرجا که احساس کردیم داره کارشکنی می کنه...

لبخندم را عمیق تر می کنم...

-اونوقته که اسب شاهمون رو زین می کنیم...!

برق چشمان ماکان را می بینم و صدای فدایی رو می شنوم.

-تو فوق العاده ای...

شاه سیاه را می بوسم و روی صفحه می گذارم...مثل همیشه...استوار..مقتدر...شکست ناپذیر...!
بعد از رفتن بچه ها...دوباره مقابل صفحه شطرنجم می نشینم.از بس امروز روی این صفحه خم شده ام و مهره جابجا کرده ام..کمرم درد گرفته...شاه را برمی دارم و روی کاناپه دراز می کشم...آنقدر خسته ام که حتی نمی توانم خودم را به تختم برسانم...پاهایم را توی شکمم جمع می کنم...شاه را توی مشتم می فشارم و چشمانم را می بندم...

میان خواب و بیداری صدای باز و بسته شدن در را می شنوم...بوی دی وان هوشیارم می کند...نزدیک شدنش...مضطربم می کند...صورتم را بیشتر توی بازوی فرو می برم که از تکان پلکم متوجه بیدار بودنم نشود...نرمی پتو را حس می کنم...می شنوم که در یخچال را می گشاید...صدای خش خش پلاستیک هم به گوش می رسد...می دانم که می داند خواب من سبک است...بیشتر از این خود

1400/02/21 02:12

را به خواب زدن جواب نمی دهد...نیم خیز می شوم...با چشمانی که سعی می کنند ترس را در خودشان منعکس کنند...توی درگاه آشپزخانه ایستاده و به من نگاه می کند...نفس راحتی می کشم و برمی خیزم.موهایم را پشت گوشم می زنم و می گویم:

-خوش اومدی...

که من...مثل تو...راندن میهمان از خانه را...بلد نیستم...!

سرش را تکان می دهد.موبایلش را توی دستش می چرخاند و آرام می گوید:

-چرا اینجا خوابیدی؟اونم اینجوری؟

رو به رویش می ایستم.دستی به پیشانیش می کشد و می گوید:

-یه کم خرت و پرت خریدم که بخوری...

در دلم ریسه می بندند...جلوتر می روم.

-من بچم رو صحیح و سالم می خوام...حواست باشه به خاطر سوءتغذیه و بی توجهیت مشکلی واسه اون ایجاد نشه...

عقب می کشم و سرم را پایین می اندازم.بغض صدایم را می لرزاند.

-حواسم هست...

زیرلب "خوبه" ای می گوید و قصد رفتن می کند.تنم می لرزد.صدایش می زنم.شاید بهانه ای برای ماندنش داشته باشم...!

-امیر...

می چرخد...چرا چشمانش نمی خندند؟

کیفم را باز می کنم و برگه سونو را بیرون می آورم و مقابل صورتش می گیرم.

-ببین...بچمون پسره...

برگه را از دستم می قاپد.لبخندی که روی لبش می نشیند...سریع محو می شود و جایش را اخم می گیرد.

-چرا به من نگفتی؟چرا تنها رفتی؟

با انگشتانم بازی می کنم.

-فکر نمی کردم واست مهم باشه.

انگشت اشاره اش را بالا می آورد.

-هرچی که مربوط به بچه من باشه...مهمه...از این به بعد حق نداری اینجور مسائل رو مخفی کنی. اگه پات درد گرفت...قلبت درد گرفت...مغزت درد گرفت...خودت برو دکتر.به من ربطی نداره.اما معاینات مربوط به بچه باید زیر نظر من باشه.فهمیدی؟

نگاهش می کنم...گفته بود چشمان اشکی ام را دوست دارد...نگفته بود؟پس چرا حتی یک گره از آن گره های عمیق میان ابروانش باز نمی شود؟

آنقدر شبیه سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو تَرَک میخورد سرم...

بی فایده ست...دوباره سرم را پایین می اندازم و آرام می گویم:

-فهمیدم...

صدای نفس عمیقش را می شنوم...صدای دور شدنش را می شنوم...صدای بسته شدن در را می شنوم...

دستم را روی شکمم می گذارم و زمزمه می کنم.

-مامان پیشته...

به آشپزخانه می روم...یخچال را باز می کنم.پر از میوه و شربتهای تقویتی...روی کابینت را نگاه می کنم...میان اشک...لبخند می زنم...چیپس و پفک و لواشک را هم برای سلامتی بچه اش خریده؟

اس ام اس می آید.

-چیزی احتیاج داشتی خبرم کن...موبایلم همیشه روشنه...

دستم را جلوی دهانم می گیرم...نمی خواهم پسرم صدای گریه ام را بشنود.

جای خالیــت را ...
نه کتاب پر می کند
نه چیپس و ماست...
و نه حتی سیگار ...!
من دلم بغل میخواهد...!!!

با رخوت دستم را دراز می کنم و موبایلم را جواب می دهم.صدای

1400/02/21 02:12

هراسان پریسا را می شنوم.

-الو سایه...

سعی می کند به خودش مسلط شود...می فهمم...!

-ببین...مامانت...الان حالش خوبه...

نیم خیز می شوم.

-چی شده؟

-دوباره خودکشی کرده...نجاتش دادن اما بستریه...

روی تخت رها می شوم.

-کی بهت گفت؟

-امروز که رفته بودیم وسایل رو از شرکت جمع کنیم فهمیدیم.

پلکم را روی هم فشار می دهم.نام بیمارستان را می پرسم و از جا بلند می شوم...چرایش را نمی دانم...اما می روم...!

امیرحسین توی اتاق است...از دیدنم تعجب می کند و به سمتم می آید.نگاهم را از او می گیرم و به صورت رنگ پریده مادرم می دوزم.خواب است.قفسه سینه اش آرام و منظم بالا و پایین می شود.نزدیکش می روم.موهای رنگ نشده اش توی پیشانی اش پخش شده...! مچ هر دو دستش را باند پیچی کرده اند.مردد... انگشتم را بالا می برم و روی چروک های عمیق کنار چشمش می کشم...ابروهای نامرتبش را لمس می کنم...لب خشکش را هم...! چانه اش حتی توی خواب هم می لرزد...توی خواب هم بغض دارد...منهم دارم...چهره سامان را میان اجزای صورتش جستجو می کنم...همان بینی...همان پیشانی بلند...همان مژه های برگشته...همان رنگ پوست...دست امیرحسین را روی کمرم حس می کنم.زیرلب می گویم:

-چرا اینجوری شده؟

صدایش ملایم است.شاید به خاطر مراعات حال مریض...شاید هم...!

-وضع روحیش خوب نیست.این دفعه رگ دستش رو زده.

از تصور خون...حالم بد می شود...دستم را به لبه تخت می گیرم.فشار انگشتان امیر روی کمرم بیشتر می شود.

-بشین رو این صندلی...اصلا کی به تو گفت بیای اینجا؟

صدایم رو به خاموشی می رود.

-آوا کجاست؟

مجبورم می کند بنشینم.

-پیش خونواده عموم.شانس آوردیم این صحنه رو ندید.

دلم می گیرد...از غربت و در به دری خواهرم...سرم را بلند می کنم.

-بیارش پیش من...اینقدر از این خونه به اون خونه نبرش.

سرش را تکان می دهد.

-نمیشه...آوا مریضه.می ترسم مشکلی پیش بیاد.تو نمی تونی هم مراقب اون باشی هم مراقب خودت.

پوزخند می زنم و بلند می شوم.کیفم را روی شانه ام مرتب می کنم و می گویم:

-خوبه...خوبه که اینقدر نگران خواهر ناتنیت هستی...ولی به من به خاطر مرگ ناجوانمردانه برادر تنیم...حق ناراحتی و دلخوری نمی دی...خوبه که دلت واسه بی پناهی این زن می سوزه و تو خونت راهش می دی...ولی زن و بچه خودت رو از خونه بیرون میندازی.خوبه که منو به خاطر قضاوت و حکم صادر کردن مواخذه می کنی...اما خودت به بدترین شکل ممکن یه زن باردار...که تموم زندگیش رو زجر کشیده...مجازات می کنی.

مقابلش می ایستم.توی چشمانش خیره می شوم.

-خیلی خوبه امیرحسین...خیلی منصفانه ست...خیلی عادلانه ست...!

ابرویش را بالا می اندازد.

-این انصافه که تو با احساس و عاطفه یه انسان بازی

1400/02/21 02:12

کنی؟انصافه یه آدم بیگناه رو تو آتیش خشمت بسوزونی؟عدله که من با عشق جلو بیام و تو با نفرت؟انصافه که من همه چی رو خالصانه به پات بریزم و تو با نیرنگ ازش سواستفاده کنی؟به بابام چی گفتی؟گنج اصلی امیرحسین بود؟هههه...

صدایش را پایین نگه می دارد.اما صورتش از شدت خشم گلگون شده.

-وقتی به این فکر می کنم که تو تموم لحظه هایی که من با همه وجودم بغلت می کردم...تو بهم می خندیدی و مهره هات رو دونه به دونه تکون می دادی...وقتی یادم میاد با چه عشقی بهت نگاه می کردم و تو چطوری فریبم دادی...وقتی به این بچه ای که فقط به خاطر خودخواهی و کینه های تو به وجود اومده فکر می کنم...وقتی آینده این بچه رو با وجود مادری مثل تو تصور می کنم...وقتی آوا رو می بینم که از ترس مردن مادرش شبی هزار بار از خواب می پره...وقتی نفسش تنگ میشه و با گریه مادرش رو صدا می زنه...یا وقتی پدرم رو می بینم که چه بلایی به سرش اومده...که حتی نمی تونه یه پشه رو از خودش دور کنه...دنیا واسم عین قفس میشه...انگار کل کهکشان رو می ذارن رو سینه من...اونقدر که نفس کشیدن عذابم می ده...!

بازویم را میان دستانش می گیرد.صدای سایش دندانهایش را می شنوم.

-من نمی تونم با آدم خطرناکی مثل تو...زیر یه سقف زندگی کنم...شنیده بودم آدمی که خدا نداره...هیچی نداره...تو مصداق واقعی و عینیشی...از هیچی نمی ترسی...هیچی...هر کاری ازت برمیاد...وقتی به پدرم می گفتی نمی ترسی چون هیچی واسه از دست دادن نداری...فکر می کردم بلوف می زنی...اما حالا می بینم نه...واقعاً باید از تو ترسید.باید ازت دوری کرد.باید پرهیز کرد.

بازویم را فشار می دهد.

-حیف که نمی تونم از اون بچه بگذرم...وگرنه اجازه نمی دادم نگهش داری...نمی ذاشتم یکی عین خودت پرورش بدی...این بند ارتباطیمون رو هم پاره می کردم و زندگیمو نجات می دادم.ولی حیف...حیف...که من نمی تونم به راحتی تو در مورد حیات یه موجود زنده تصمیم بگیرم.حیف که اون بچه رو هنوز نیومده دوست دارم و می خوامش.حیف...

آنقدر "حیف هایش" را با حسرت می گوید که تمام تنم گر می گیرد.شاه سیاه زنده می شود و می غرد.

-حیف؟...آره...حیف...حیف که من *** عاشق پسر احتشام شدم...حیف که همه وجودم به بچه اون بسته شده...حیف که یادم رفت...گرگ زاده عاقبت گرگ شود...حیف که به خاطر جلب اعتمادت از همه حق و حقوق قانونیم دست کشیدم...حیف که به خاطر اینکه ثابت کنم دنبال مال و منالت نیستم شرکتمو دو دستی تقدیمت کردم...

با خشم بازویم را از دستش بیرون می کشم.

-آره..راست می گی...من خطرناکم...بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی...صبرمم زیاده...عاطفمم کمه...عین افعی دور طعمم حلقه می زنم و یکی یکی استخوناش رو می

1400/02/21 02:12

شکنم...پس بترس...بترس...بترس...

با قدمهای محکم به سمت در می روم...چیزی در ذهنم جرقه می زند...بر می گردم...با لبخند...با آرامش...نگاهی به زن مدهوش روی تخت می کنم و سپس چشم به چشمان طوفانی امیر می دوزم.

-از اینکه منم عین این زن باشم و پسرت یکی عین سایه بشه...بترس...!

تحویل سال را بدون حضورش جشن گرفتیم...فقط برای دلخوشی پسرم...دوستانم آمدند...تبریک گفتند و رفتند...اما او نیامد...یعنی آمد...مثل همیشه...آخر شب...همه چیز را چک کرد و به زعم خودش خیالش راحت شد و رفت...تبریک نگفت...منهم نگفتم...از اتاق هم بیرون نیامدم...نگفت مادرم در چه حال است یا آوا چه می کند...و البته که منهم نپرسیدم...!

پریسا می گوید این راهش نیست...می گوید اگر دوستش داری این راهش نیست...می گوید دورترش نکن...سردترش نکن...به سمت دیگران سوقش نده...کوتاه بیا...عذرخواهی کن...اشتباهت را قبول کن...درکش کن...می گوید مرد است...تنها ماندنش خطرناک است...اگر همین شبی یکبار را هم نیاید چه می کنی؟زن دیگری وارد زندگیش شود چه می کنی؟تنهاییش را با *** دیگری پر کند چه می کنی؟

گاهی هم...در آغوشم می گیرد...نوازشم می کند و دلداریم می دهد...که تو می توانی...که تو از این بدتر را هم تحمل کرده ای...سخت جانی ام را به رخم می کشد...گاهی می گوید...نترس...امیرحسین برمی گردد...مردی که به خاطر یک آنفولانزای ساده...لحظه ای رهایت نکرد...محال است بیخیال تو و بچه ات شود...گاهی می گوید...فکر نکن...اهمیت نده...مردها همه همینند...بی رحم...بی خیال...بی مسئولیت...امیر هم یکی مثل بقیه...گاهی هم گریه می کند...دلش از تنهایی و گوشه گیریم می گیرد...غمم به وجودش سرایت می کند و به جای منهم زار می زند...که تو چه کرده ای که باید اینچنین مجازات شوی؟مگر خدا نمی داند تو چه کشیده ای؟پس چرا به دادت نمی رسد؟گاهی هم عصبانی می شود...حقت همین است...گور بابای امیرعلی احتشام...تو که از زندگی ات راضی بودی...تو که امیر را دوست داشتی...چرا همه چیز را خراب کردی؟چرا بیخیال نشدی؟مگر امیر با تو اتمام حجت نکرده بود؟مگر نمی دانستی اگر اینبار برود برگشتی در کار نیست؟می دانستی و آگاهانه از خودت راندیش...می دانستی و با دست خودت ارامشت را از بین بردی...می دانستی و با دست خودت بچه ات را بی پدر کردی...

می گوید...سرزنش می کند...تندی می کند...دل می سوزاند...گریه می کند...و در نهایت التماسم می کند که کوتاه بیا...تو دیگر لج نکن...از این بدترش نکن...اینقدر تلخ و سخت سکوت نکن...می گوید می توانی رامش کنی...آرامش کنی...اگر بخواهی می توانی...تو سایه ای...این همه سال جنگیده ای...باز هم بجنگ...به خاطر پسرت...به خاطر امیر...کنار نکش...حرف بزن...غمش را

1400/02/21 02:12

تسکین بده...غرورش را مرهم بگذار...مرد بودنش را...حسهای بدش را بفهم...درک کن...تندی و عصبیتش را تحمل کن...دوام بیاور...طاقت داشته باش...کنارش بمان...می گوید...می گوید اما نمی داند...او که نمی داند...نمی فهمد...حال یک زن باردار تنها را نمی فهمد...نمی فهمد زنی که بار دارد حمایت می خواهد...پشتیبان می خواهد...پدر بچه اش را می خواهد...حتی اگر آن زن سایه باشد...حتی اگر من باشم...او که نمی فهمد...نمی داند زن باردار چه اشتیاقی برای حرف زدن در مورد بچه اش دارد...در مورد بچه اش با پدر بچه اش...با مردی که دوستش دارد...مردی که روح و جسمش را در اختیار دارد...او که نمی داند...وقتی کمر زن باردار درد می گیرد...وقتی دلش تیر می کشد...تنها سرانگشتان نوازشگر پدر بچه اش می تواند تسلای سختی روزها و شبهایش باشد...پریسا درد مرا نمی فهمد...نمی داند چقدر از این تنبیه ناعادلانه دل چرکینم...او که نمی داند این روزها...این روزها که جنین چند ماهه ام بزرگ و بزرگتر می شود...چقدر به حضور امیرحسین احتیاج دارم...چقدر به سنگینی تنش روی این تخت محتاجم...چقدر به گرمی آغوشش...به نوازش دستانش...به لبخندهای آرام و دلگرم کننده اش و به چشمان خندانش نیاز دارم و چقدر از این حجم عظیم نبودنهایش در عذابم...او اشکهای شبانه ام را نمی بیند...دلتنگیهایم را نمی فهمد...دل شکسته و حساس شده ام را درک نمی کند...از نیازهای سرپوش گذاشته ام...خبر ندارد...نمی فهمد که من شرایط ناز کشیدن ندارم...نمی داند که چقدر دلم نازکش می خواهد...هیچ *** نمی داند...ظاهر سختم همه را به اشتباه انداخته...حتی خود امیرحسین را...ولی هیچ احدی از شبهایی که به تلخی و افسوس می گذرند خبر ندارد...

هیچ احدی...به جز خدا...خدایی که عجیب این روزها آرام شده...عجیب سکوت کرده و مرا به حال خودم گذاشته...خدایی که تازگیها هرچه صدایش می زنم و می گویم...هستی؟؟؟ اخم می کند و رویش را برمی گرداند...انگار او هم از من دست کشیده...دیگر دست کشیده...!
امروز دقیقاً چهارده روز است که از خانه بیرون نیامده ام...سیزده روز تعطیلات خسته کننده و کشدار روح و روانم را پژمرده کرده...بچه ها مسافرت رفتند..از من هم خواستند بروم...اما ترجیح دادم در خانه بمانم و فکر کنم...این مدت امیرحسین را هم زیاد ندیده ام...وقت آمدنش که می رسید...به اتاقم می رفتم و خودم را به خواب می زدم...هر شب یخچال را چک می کرد...در اتاق را می گشود...می دانست که خواب نیستم...اما آرام به سمت پنجره می رفت و از بسته بودنش مطمئن می شد...چند ثانیه نگاهم می کرد و می رفت...همین...دلم می خواست بگویم نیا...اینجوری آمدنت داغم را تازه می کند...بیشتر از نبودنت شکنجه ام می دهد...اما

1400/02/21 02:12

جرات نداشتم...هنوز هم ندارم...

موهایم را شانه می زنم...موهایی که کم کم دارند به رنگ اصلیشان باز می گردند.آرایش می کنم...اما دیگر رنگ چشمانم را نمی پوشانم...لباس بر تن می کنم و از خانه بیرون می زنم.

پارک ساعی در بهار حال و هوای دیگری دارد...دوست دارم توی محوطه اش قدم بزنم و نفس بکشم...اما جلسه با مدیرعامل کیمیا واجب تر است...هوای تمیز اول صبح را فرو می دهم و وارد ساختمان می شوم.پیرمرد جدی اما مهربان کیمیا جلوی پایم بلند می شود.سریع می گویم:

-خواهش می کنم...شرمندم نکنین.

مقابلش می نشینم و به دستان چروک خورده اش نگاه می کنم.او هم با لبخند نگاهم می کند.

-شنیدم قراره از نو شروع کنی.

سرم را تکان می دهم.

-بله...ولی ایندفعه با دستای خالی.هیچ سرمایه ای نداریم.

با خودکارش روی میز ضربه می زند.

-خوب برنامتون چیه؟

برگه هایی که حاصل دو هفته کار مداوم است نشانش می دهم و می گویم:

-به امین به عنوان مسئول فنی وام می دن...بیشتر لنگ محل شرکتیم.قرار شد با پول وام یه جایی رو اجاره کنیم.و بعد مثل سابق ادامه می دیم.

ضربه هایش روی میز کند می شود.

-خوبه.

آه می کشم.

-نه...خوب نیست...چون لابراتوار دانشگاه بدون پول آزمایشگاهش رو در اختیارمون نمی ذاره.تنها منبع درآمد اولیه مون فرمول هاییه که می سازیم.الان مشکل آزمایشگاه داریم.

چشمانش را تنگ می کند.

-مگه ماکان بهتون نگفت؟می تونین از آزمایشگاه ما استفاده کنین.

لبخند می زنم.

-این نهایت لطف شماست.چون واقعا پرداخت هزینه های آزمایشگاهی در توانم نیست.

جواب تشکرم را نمی دهد.

-از احتشام چه خبر؟

سرم را پایین می اندازم.

-خبر ندارین؟

-شنیدم...اما خودت بگو.

برایش تعریف می کنم از اول تا آخر.راست و حسینی...صادقانه...هر از گاهی ابروانش به نشانه تعجب بالا می روند اما هیچ حرفی بر زبان نمی راند.

-همش همین بود.

ضرب خودکارش شروع می شود.

-ببین دخترم...من همه جوره حمایتت می کنم.چون به خلاقیتتون و به عزم راسختون اعتقاد دارم.اما از من به تو نصیحت...رقابت رو با لجاجت اشتباه نگیر.احتشام یکی از بزرگترین صادرکننده های داروئه.گردنشون کلفته.خود من واسه بحث تجارت ترجیح می دم با اونا کار کنم.چون ارتباطاتشون قویه.خودت بهتر می دونی که داروهای ایرانی زیاد طرفدار ندارن مگر تو همین چند کشور همسایه.اما شرکت امیر خیلی خوب تو همین کشورا ریشه دونده و خیلی خوبم داروهای ما رو می فروشه.درسته بیشتر سودش مال اوناست.درسته که امیرعلی زیرآبی های زیادی می رفت.اما بازم نمیشه منکر تبحرشون شد.و همین طور منکر قدرتشون توی حذف کردن رقبا.

در سکوت نگاهش می کنم.

-من پیر این کارم.موهام تو این کار

1400/02/21 02:12

سفید شده.می دونم کدوم ره به ترکستانه.تو فکر صادرات و پوز زنی نباش و چشمت رو خوب باز کن.در افتادن با احتشام اشتباهه.خصوصا واسه شما که نه سرمایه ای دارین نه تجربه ای.بنابراین تا اونجایی که می تونی از اونا دور بمون و بیشتر نیروت رو بذار رو کار داخلی و البته فرمولا.تو بحث آزمایشگاهی کمکت می کنم.تو بحث توزیع داخلی هم همینطور.به شرط اینکه وارد حاشیه و رقابت های بی اساس و لج و لجبازیهای بچگانه نشین و واقع گرا باشین.

همچنان نگاهش می کنم.

-منو ببین...بزرگترین کارخونه داروسازی کشور رو دارم.اما وقتی فهمیدم امیرعلی داره کارشکنی می کنه فقط و فقط از طریق کار و تجارت باهاش مقابله کردم.نذاشتم حاشیه سازی بشه.چون به کار در صلح و آرامش اعتقاد دارم.از تو هم می خوام همین باشی.اگه هدفت کار کردنه....اگه می خوای یه منبع درآمد واسه خودت داشته باشی...اگه می خوای به یه جایی برسی و موفق شی...باید سرت به کار خودت باشه.سعی کن تو حیطه کاری خودت...با تلاش خودت موفق بشی...نه با موش دوندن تو کار مردم...که در نهایت ضررش متوجه خودت خواهد بود.

اینبار سرم را تکان می دهم و می گویم:

-من با هیچ *** دشمنی ندارم.فقط می خوام زندگی خودم و بچه م رو بسازم.می خوام یه منبع درآمد واسه آینده بچه م داشته باشم.

دستانم را روی میز می گذارم.

-ولی می دونم امیرحسین راحتم نمی ذاره.همه نگرانیم از همینه.می ترسم شروع کنم و دوباره زمینم بزنه.

لبخند روی لبهایش می نشیند.از جا بلند می شود و نزدیکم می آید.

-نترس دخترم.من امیرحسین رو خوب می شناسم.اگه اینقدر شبیه امیرعلی نبود می گفتم اصلا پسر اون آدم نیست.با وجودی که ایران بزرگ نشده....با وجودی که پدری مثل امیرعلی داره...ولی از لحاظ اخلاقی واقعاً پاکه.مردونگیش به کل آدمای این صنعت می چربه.میشه رو حرفش حساب کرد.چون اگه حرف بزنه پاش می مونه و در ضمن اصلاً ضعیف کش نیست.اهل رقابت سالم و رو در روئه.از پشت خنجر نمی زنه.حواسش به عواقب کارا و تصمیماتش هست و حس مسئولیت پذیری بالایی داره.هرکی باهاش کار کرده همینو گفته که به هیچ وجه با اون پدر هفت خطش قابل مقایسه نیست.

درست در همین لحظه...دلم تنگش می شود...

-با وجود اینکه اونو بیگناه قاطی مشکلاتت کردی و دلش رو شکستی اما می دونم که اذیتت نمی کنه.چون با وجود همه حرفایی که زدی و همه کارایی که کردی هنوزم دوست داره.

مایوسانه نگاهش می کنم.لبخندش عمیق تر می شود.

-نترس...از هرچی که می ترسی...از امیرحسین نترس...!

دلم آرام می گیرد...اما..همچنان تنگ است...خیلی تنگ است...خیلی زیاد...!
اوایل ماه ششم بارداری ام مصادف می شود با افتتاح شرکت...یک ساختمان کوچک که

1400/02/21 02:12

خیلی شیک نیست...خیلی بزرگ نیست و در محله آنچنانی هم نیست...اما لذتش بزرگ است...لذت از نو شروع کردن...دوباره ساختن و بالا آمدن...دوباره از خاکستر خود زاده شدن...!خسته ام...خیلی زیاد...آنقدر که دیگر شبها متوجه آمد و رفتهای امیر نمی شوم...آنقدر که دیگر شامه حساسم حضورش را خبر نمی دهد...شکمم بزرگ شده...مثل سابق نمی توانم تحرک داشته باشم اما با بی رحمی هرچه تمام تر از خودم کار می کشم...می دانم باید استراحت کنم اما پسرم به این شرکت و درآمدش احتیاج دارد.نمی خواهم هنوز دنیا نیامده طعم نداری را بچشد.گاهی آنچنان کمرم تیر می کشد...یا چنان رگهای پایم متورم می شوند که بی اختیار در خودم مچاله می شوم و گریه می کنم.اما باز هم به محض آرام گرفتن برمیخیزم و تلاشم را از سر می گیرم.با وجود اینکه حواسم به تغذیه ام هست اما سرگیجه های گاه و بیگاه دنیا را برایم تیره و تار می کند.ماکان...که این روزها نزدیکترین همکارم و شاید دوستم شده...نهیب می زند که مراقب باش...بچه ای که سلامت به دنیا نیاید آینده را می خواهد چکار؟اما من نمی توام صبر کنم...کار کردن آرامم می کند...آنقدر خسته می شوم که فرصتی برای غصه خوردن نمی یابم و همین خوب است...ترجیح می دم پسرم با کار خسته شود تا اینکه از شدت غصه...افسرده به دنیا بیاید.و حالا که بعد از کلی دوندگی...بالاخره شرکت را افتتاح کردیم...به خودم افتخار می کنم...با تمام وجود به خودم افتخار می کنم.

-دلم واسه اینجوری خندیدنت تنگ شده بود.

بلندتر می خندم و رو به پویایی که صورتش را نزدیکم کرده می گویم:

-آخه خیلی وقته که اینجوری احساس رضایت نداشتم.

فدایی لیوان شربتش را بالا می برد و می گوید:

-به افتخار خودمون که خدا وکیلی لنگه نداریم.

همه با خنده جامهایشان را به هم می زنند.

ماکان کنارم می ایستد و رو به جمع می گوید:

-تو این مدت که شما دنبال وام و مکان بودین من و سایه هم بیکار نبودیم.کلی رو فرمولا کار کردیم.به نتایج خوبی هم رسیدیم.ایشالا به زودی پول خوبی گیرمون میاد.

همه دست می زنیم...سوت...جیغ...ماکان دستش را به نشانه سکوت تکان می دهد...لیوانش را بالا می آورد.

-اینم به احترام روح سامان و به سلامتی این مادر و پسر خستگی ناپذیر.

اینبار منهم کمی از شربت می نوشم.پریسا آهنگی را روشن می کند و می گوید:

-ما که معذورات شرعی و اخلاقی داریم.ولی آقایون بپرن وسط.

امین و فدایی دست هم را می گیرند و مشغول می شوند.از دیدن ادا و اطوارهای زنانه شان روده به دلم نمی ماند.میان خنده رو به ماکان می کنم و می گویم:

-نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم.واقعاً به دادم رسیدی.

او هم مثل امیرحسین با چشمانش می خندد.

-اگه می

1400/02/21 02:12

خوای تشکر کنی...یه کم بیشتر به خودت برس...

نفس عمیقی می کشم و می گویم:

-من خوبم...پسرم از من بهتره.تو آخرین سونوگرافی فقط مونده بود واسم دست تکون بده.

بلند می خندد.

-از پسری که بچه تو باشه...همچین چیزی بعید نیست.

با عشق دستم را روی شکمم می کشم.

-آره به خدا...بچم به خودم رفته...صبور...مقاوم...مظلوم...

ضربه آرامی به بازویم می زند و می گوید:

-مظلوم رو خوب اومدی...

می خندم...از ته دل...حتی نگاههای خیره پویا هم نمی تواند از خوشی ام بکاهد.ولی سوال ماکان چرا...!

-از امیرحسین چه خبر؟

به چشمان تیره اش نگاه می کنم...دیگر نمی خندند.

-تقریبا بیخبرم...وقتی میاد که من خوابم...در طول روزم تماس نمی گیره...فقط موقع معاینات ماهیانه می بینمش.که اونم در سکوت می ریم و در سکوت برمی گردیم.

دستش را روی موهایش می کشد.

- می خوای چیکار کنی؟

سوالی که هر روز از خودم می پرسم.توی چشمانش خیره می شوم.با سر به شکمم اشاره می دهد.

-بعد از دنیا اومدن بچه رو می گم.

لیوان را میان انگشتانم می فشارم.

-نمی دونم.هنوز بهش فکر نکردم.اما اینو می دونم که بعد از دنیا اومدن بچه...شرایط همینجوری نمی مونه.

سرش را نزدیک می آورد.

-منظورت چیه؟

پسرم..منظور مادرش را درک می کند و دست و پا می زند.

-امیر اگه می خواست برگرده...تا حالا برگشته بود...

پسرم مشت می کوبد.صورتم در هم فرو می رود.

-اون دیگه زندگی با من رو نمی خواد.یه جورایی فعلا دست و پاش بسته ست وگرنه خیلی زودتر از این حرفا اقدام می کرد.

پسرم لگد می زند...دستم را روی شکمم می گذارم.

-این بچه که به دنیا بیاد...جدا می شیم...

عقب می کشد.

-به همین راحتی؟

لبخند می زنم...

-اینقدریم که می گی راحت نیست.

دستش را روی دستم می گذارد.

-حق و حقوقت چی میشه؟

لبخندم کج می شود.

-وقتی خودش رو ندارم حق و حقوق رو می خوام چیکار؟

دستم را فشار می دهد.

-ولی تو دوستش داری.

پسرم تایید می کند.

-آره...ولی نمی تونم خودمو به کسی تحمیل کنم.نمی تونم التماسش کنم و به پاش بیفتم...نمی تونم...

زمزمه می کند:

-سایه...چرا اینقدر زود وا دادی؟

چشمان تیره اش تیره تر شده اند.بغضم را فرو می خورم و می گویم:

-اگه تو هم اون کوه یخ رو تو چشمای امیرحسین ببینی...می فهمی که تلاش بی فایده ست...امیرحسین قید منو زده.

-تکلیف این بچه چی میشه؟

پسرم سکوت می کند و منتظر می ماند.آرام نوازشش می کنم.

-مطمئنم که نمی ذاره پیش من بمونه.

اینبار دستش را روی بازویم می گذارد.

-می خوای از بچت بگذری؟

اشکم می چکد...درست توی لیوان...

-پیش باباش باشه بهتره...من بدون مامانم دووم آوردم اما نبود بابام بیچارم کرد...می دونم پسرمم مثل خودمه.به باباش بیشتر احتیاج

1400/02/21 02:12

داره.تازه...به قول امیرحسین من به جز کینه و نفرت چی دارم که یادش بدم؟همون بهتر که از گذشته درخشانم هیچی ندونه و با آدم درستکاری مثل امیر بزرگ شه.

دستش پایین می افتد...سرش هم...

-فکر کردی راحته؟

دوباره عمیق نفس می کشم.

-نه...من که گفتم...راحت نیست...

زیرلب می گوید:

-پس اینهمه تلاش...واسه این شرکت...

لیوان را روی کانتر می گذارم و می گویم:

-تنها چیزیه که می تونم بهش بدم...این شرکت تنها دلخوشیمه...ارث یه مادر واسه پسرش!

همانطور که سرش پایین است می گوید:

-حق تو این نیست...

پوزخند می زنم.

-نیست...نیست...نیست...

بچه ها که می روند لباسم را با یک پیراهن آزاد و کوتاه عوض می کنم . به جای صندل دمپایی ابری می پوشم.توی هال قدم می زنم...می نشینم...بلند می شوم...پنجره را باز و بسته می کنم...اما هیچ کدام ذره ای از دردم نمی کاهد. از عصر...بچه ام نا آرام است...درد بدی توی کمرم می پیچد...نگاهی به پاهای متورمم می کنم و می گویم:

-مامانی رو اذیت نکن عزیزم...من فردا یه جلسه مهم دارم.

اما گوش نمی دهد.روی مبل می نشینم.کمرم را می مالم...پاهایم را می مالم...نه...فایده ندارد...برمی خیزم و مقابل بار کوچکم می ایستم و بطری های رنگارنگ را از نظر می گذرانم.قطعاً یکی از اینها دردم را تسکین خواهد داد...اما...به چه قیمتی؟ در مقابل وسوسه شان مقاومت می کنم و به سراغ کیسه داروهایم می روم.همه را روی میز می ریزم.فقط اجازه دارم استامینوفن ساده بخورم...اما این درد که با این مسکن ضعیف تسکین نمی یابد! رنگ صورتی پروفن چشمم را می زند...با حسرت نگاهش می کنم..دستم را جلو می برم و دوباره عقب می کشم وبه همان استامینوفن ساده قناعت می کنم.روی کاناپه دراز می کشم..درد به نخاعم می زند و دادم را به آسمان می برد.همیشه درد داشته ام اما هیچ وقت اینچنین بی وقفه و مداوم نبوده است...دوباره بلند می شوم...تمام تنم خیس شده...موهایم به پیشانی و گردنم چسبیده اند...پنجره را باز می کنم...از شدت فشار اشک در چشمم حلقه می زند.وزنم را از این پا به آن پا می اندازم...سرم را به شیشه پنجره تکیه می دهم و به گلدسته می نگرم...چراغهای روشنش زبانم را باز می کند.با بغض می گویم:

-خدا...درد دارم...

چراغها چشمک می زنند...دستم را دراز می کنم...به سمت مسجد...نه! به سمت خدا...بغض حجیم تر می شود.

-خدا...کَمِش کن...

بازهم چراغها چشمک می زنند...دست دیگرم را هم دراز می کنم...به سمتش...

-یه امشب کمکم کن...!

نسیم ملایمی به صورتم می خورد...نسیمی که بوی یاس می دهد.نفس می کشم...آرام و پشت سر هم ...ما که در این خیابان بوته یاس نداریم...داریم؟؟

صدای چرخش کلید را در قفل می شنوم...قلبم طپش می گیرد...امشب زود

1400/02/21 02:12

آمده...ساعت هنوز ده هم نشده...آب دهانم را قورت می دهم و می چرخم.

میان هال می ایستد...بوی عطرش پخش می شود...جرأت ندارم به چشمانش نگاه کنم...چشمانی که دیگر نمی خندند...! زیرلب سلام می کنم...زیرلب جواب می دهد و جلو می آید.با هر قدمی که برمیدارد ضربان من شدیدتر و اخمهای او غلیظ تر می شود.مقابلم توقف می کند.

-خوبی؟

من طاقت ندارم...طاقت این همه نزدیکی اش را ندارم...دلم از دستش شکسته اما هنوز برایش می زند.

سرم را بالا و پایین می کنم.دستش را بالا می آورد و روی گونه ام می گذارد...در اوج تب...می لرزم...!

-پس چرا اینقدر داغی؟چرا اینجوری عرق کردی؟صورتت قرمز شده...

هیچی نمی گویم.

-سایه؟؟؟

-کمرم درد می کنه...با پهلوی راستم.

نزدیکتر می شود.

-برو لباساتو بپوش بریم دکتر.

پاهایم را محکم به زمین می چسبانم.می ترسم اختیارشان را از دست بدهم و خودم را در آغوشش پرت کنم.

-خوب می شم.چیزی نیست.

دستم را می گیرد و روی مبل می نشاندم.از کی کنترل این اشکها از کفم خارج شده؟

با جبر دستانش سرم را بالا می گیرم.

-به خاطر درد گریه می کنی؟

سردی و بی تفاوتی از چشمانش رفته و جای آن را نگرانی گرفته...

چقدر دلم برای این چشمها تنگ شده بود...

-باید بریم دکتر...اینجوری نمیشه...

با همان مردمکهای لرزان نگاهش می کنم.محال است این مهربانی را با رفتن به دکتر از دست بدهم.

-نه..همیشه همینجوریم..یه کم بگذره آروم می شم.

موهایم را از پیشانیم کنار می زند.

-پس چرا هیچی نگفتی؟چرا به دکتر نگفتی؟

سرم را پایین می اندازم.شانه هایم از شدت هق هق می لرزند...به آشپزخانه می رود و چند دقیقه بعد با کیسه آب گرم بازمی گردد.کمکم می کند تا روی تخت دراز بکشم.کیسه را زیر کمرم می گذارد و پتو را روی شکمم می کشد.اشکم را پاک می کند و می گوید:

-الان بهتر می شی...

نمی داند...همین که هست خوبم...

صدایش سرزنش بار است..

-نمی دونم دنبال چی هستی و می خوای چی رو ثابت کنی.ولی یه نگاهی پاهات بنداز.هنوز شیش ماهت تموم نشده که اینجوری ورم کردی.وای به حال ماههای آخر.

پس از جریان شرکت خبر دارد...

دستانم را روی شکمم مشت می کنم و هیچی نمی گویم...سری به نشانه افسوس تکان می دهد و بلند می شود.ترس از رفتن او...باعث هجوم درد با تمام قدرتش می شود..هراسان دستش را چنگ می زنم...هول می کند...سریع می نشیند و دستش را روی سینه ام می گذارد.

-نفس بکش...سایه...نفس بکش...

موج فرو می نشیند...

-لج نکن دختر...پاشو بریم بیمارستان...

لبم را گاز می گیرم....دوست ندارم داد بزنم...بریده بریده می گویم:

-بیمارستان نمی خوام...فقط نرو...

چشمانش را روی هم فشار می دهد.

-جایی نمی رم...فقط می خواستم واست مسکن بیارم.

سعی می

1400/02/21 02:12

کنم نفس بکشم.

-یه دونه خوردم..بیشترش ممکنه واسه بچه ضرر داشته باشه.

با کلافگی دستش را توی موهایش فرو می کند.

-پس چیکار کنم؟

دستش را محکم فشار می دهم.

-فقط نرو...تنهام نذار...

انقباض ماهیچه های صورتش را حتی از پشت پرده ضخیم اشک هم می بینم.موبایلش را در می آورد و شماره می گیرد.

-سلام...خوبی؟ببین من امشب خونه نمی رم...میشه لطف کنی و بری خونه من؟

-...

-می دونم...ولی جرأت نمی کنم آوا رو باهاش تنها بذارم.

-....

-ممنونم..مرسی...

گوشی را روی میز کنار تخت می گذارد.نفس کشیدنم راحت می شود.دوباره اشکهایم را پاک می کند و می گوید:

-دیگه گریه نکن...باشه؟

سریع...با پشت دست اشک از صورتم می زدایم...لبخند کمرنگی روی لبش ظاهر می شود.برمیخیزد و چراغ را خاموش می کند.پیراهنش را در می آورد و کنارم دراز می کشد.قلبم طاقت این همه هیجان را ندارد.دستم را روی کمرم می گذارم و نگاهی به فاصله بینمان می کنم..هنوز زیاد است...! صدایش را می شنوم.

-بهتری؟

نیستم...تا وقتی این فاصله برداشته نشود...نیستم...به پهلو می خوابم...

-خوب می شم.

دستانش را زیر سرش گذاشته.

-چند وقته اینجوری می شی؟

فکر می کنم...چند وقت است؟؟؟درست از وقتی که ترکم کرد...!

-خیلی وقته...!

سرش را می چرخاند...برق چشمانش را می بینم.

-پس چرا به من نگفتی؟با کی لج می کنی؟

تنم را به سمتش می کشم.

-فکر می کردم طبیعیه...!

پوف بلندی می کند و می گوید:

-یه جوری بخواب که کیسه کمرت رو گرم کنه.

من گرمای آغوشش را می خواهم.

-اینجوری دردم کمتره.

-باشه...پس بخواب...

خواب..؟؟؟..ههه..خواب...!

به نیمرخش خیره می شوم...نگاهم نمی کند...اما آرام آرام صورتش به خنده باز می شود.سنگینی نگاهم را حس کرده.دنبال بهانه می گردم برای نزدیک تر شدن...کمی جابجا می شوم.آهسته می گوید:

-چیزی می خوای؟

آری..تو را...

-نه...فقط...

نیم خیز می شود.

-فقط چی؟

نگاهم را از چشمانش می دزدم.

-هیچی...فقط جام راحت نیست.

صورتم را لمس می کند.

-چیکار کنم که بهتر شه؟

مگر این غرور رهایم می کند؟

هیچی...الان خوبه...

دراز می کشد...همانطور طاق باز...چشمم را می بندم...لعنت به این عطر دی وان...تا عمر دارم از این عطر متنفر خواهم بود...دوباره چشم باز می کنم...آرام به سمتش می خزم و سرم را روی بازویش می گذارم.دستش را از زیر سرش بیرون می آورد و با مکث روی بازویم می گذارد...خنده را در صدایش حس می کنم.

-الان جات خوبه؟

منهم می خندم...غرور را لگد می کنم و سرم را روی سینه اش می گذارم.

-الان بهتره...!

بوی یاس می پیچد...ما یاس نداریم...به گلدسته نگاه می کنم...چراغها چشمک می زنند..خدا می خندد...
از بس بی حرکت مانده ام دست و پایم خشک شده...اما در عوض دردم تسکین

1400/02/21 02:12

یافته...با احتیاط کمی جا به جا می شوم.فوراً صدایش بلند می شود.

-چیه؟ درد داری؟

دستم را دور کمرش حلقه می کنم و می گویم:

-فقط یه کم...

حرکت انگشتانش را بین موهایم احساس می کنم...مثل گذشته...واقعا چقدر گذشته؟

-فردا می ریم دکتر.و هرچی گفت انجام می دی.بدون بهانه.بدون غر زدن.

سرم را روی سینه اش فشار می دهم.

-باشه بعد از جلسه.

صدایش تهدیدگر است.

-سایه...!

چانه ام را روی سینه اش می گذارم و می گویم:

-اولین جلسه شرکتمونه.نمیشه نباشم.

دستش را از موهای من بیرون می کشد و دوباره زیر سرش قلاب می کند.

-می تونی بگی پویا بره...یا ماکان...

طعنه کلامش را می گیرم.از همه چیز خبر دارد.جزء به جزء! آرام می گویم.

-چاره ای نداشتم.مجبور بودم.بدون نیرو نمی تونستم کاری انجام بدم.

در چشمانم می نگرد.آزردگی را از نگاهش می خوانم.

-و تنها نیرویی که تو این شهر پیدا کردی پویا بود.درسته؟

باز کمرم تیر می کشد.

-خودش پیشنهاد داد.منم دستم بسته بود.آدم غریبه از ماه اول پول می خواد.حقوق می خواد.بیمه می خواد.ولی یکی مثل اون باهام راه میاد.

پوزخند می زند.

-خوبه...مهربون شده...حمایت می کنه...رفاقت می کنه...اونم الان...تو این شرایط...

پوزخندش صدا دار می شود.

-چقدر از این آدمای خیر که هیچ هدفی به جز کمک کردن ندارن خوشم میاد...مرتب هم به خونت سر می زنه...اینهمه فداکاری...از مردی مثل پویا...کاملاً قابل درکه.

نگاهم را به گردنش می دوزم.از اتهامی که ممکن است متوجهم شود می ترسم.

-بین ما هیچی نیست امیر.فقط همکاریم.

نفس عمیقی می کشد و می گوید:

-می دونم.

با تعجب نگاهش می کنم.

-می دونی؟

دستی به موهایش می کشد و می گوید:

-درسته که گفتی ممکنه یکی عین مادرت باشی...ولی من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم همچین فکری در موردت بکنم.البته این دلیل نمیشه که حواسم به کارا و رفت و آمدات نباشه.

دستم را بین سینه او و صورتم می گذارم.

-خدا رو شکر که حداقل تو این یه مورد بهم اعتماد داری.

داغی نفسش را حس می کنم.

-ولی بازم دلیل نمیشه که هرچند وقت یه بار اینهمه مرد رو تو خونت راه بدی.

از اینکه هنوز روی من حساسیت دارد غرق خوشی می شوم.

-خب مکان نداشتیم.مجبور بودیم جلساتمون رو اینجا تشکیل بدیم.از این به بعد به شرکت محدودش می کنم.خوبه؟

جواب نمی دهد.سرم را بلند می کنم و می گویم:

-خوبه؟

تنش را کمی بالا می کشد و به تخت تکیه می دهد.رو به رویش می نشینم.چهار زانو.

-هدفت از تاسیس این شرکت چیه؟دوباره واسه کی خواب دیدی؟

پیراهنم را روی زانوهایم می کشم.

-من به یه منبع درآمد احتیاج دارم.فقط می خوام کار کنم.همین.

دستانش را به سینه می زند.

-وظیفه تامین مخارج تو و اون بچه با

1400/02/21 02:12

منه.هر ماهم که به حسابت پول واریز می کنم.نگران چی هستی؟

آباژور را روشن می کنم و مستقیم توی چشمانش خیره می شوم.

-من پولت رو نمی خوام امیر.از پس هزینه هام برمیام.لازم باشه کارگری می کنم.می رم تو خونه مردم ظرف می شورم.این چیزا اذیتم نمی کنه.چون عادت دارم.به اینکه مستقل باشم و از کسی کمک نخوام...

سرم را پایین می اندازم.

-ولی عادت ندارم وبال گردن کسی باشم.اونم کسی که منو نمی خواد و اینقدر ازم متنفره.من قصد ندارم زندگیت رو خراب کنم.به محض اینکه این بچه دنیا بیاد طلاق می گیرم.همه حق و حقوقم رو هم می بخشم.شاید اینجوری بدی که در حقت کردم جبران بشه.

جرات ندارم در چشمانش نگاه کنم.

-به همین خاطر این شرکت رو نیاز دارم.باید آماده باشم.دوست ندارم بچم طعم بی پولی رو بچشه.اجازه نمی دم اذیت شه.اجازه نمی دم هیچ کمبودی رو حس کنه.نمی ذارم سختی بکشه.

صدایش سرد و سخت است.

-مگه قراره پیش تو بمونه؟

انتظارش را داشتم...اما باز هم قلبم از شدت رنج فشرده می شود.صدایم می لرزد.

-خب شاید وقتی بزرگ شه گاهی بیاد پیش من.نمی خوام به خاطر وضعیت مالی من شرمنده باشه.

دستم را می گیرد و جسم سنگین شده ام را به طرف خودش می کشد.دوباره در آغوشش جا می گیرم.

-تو نمی خواد به این چیزا فکر کنی.فعلا مراقبش باش که سالم به دنیا بیاد.

فقط به فکر سلامتی بچه است...فقط بچه...

آه می کشم.

-حواسم هست.

لبش را به موهایم می چسباند.

-نه نیست...از این به بعد لازم باشه تو خونه حبست می کنم.به نظر نمیاد عواقب این دردا زیاد خوب باشه.

زمزمه می کنم.

-بچه حالش خوبه.کسی که درد می کشه منم نه اون.

بازوانش را محکم به دورم می پیچد...باز خنده از صدایش پیداست.

-خوب نیست آدم به بچه خودش حسودی کنه.

دردم را فهمیده...اما درمان را دریغ می کند...!

سرمست از یک خواب آرام و پر از امنیت، بدنم را می کشم و روی تخت می نشینم.امیرحسین نیست.اما سر و صدایی که از بیرون می آید خیالم را از بودنش راحت می کند.بوی شامپویی که در اتاق پیچیده خبر از حمام رفتنش می دهد.منهم سریع دوش می گیرم و از اتاق بیرون می زنم. مثل همیشه حوله را دور گردنش انداخته و صبحانه را آماده کرده.با لبخند سلام می کنم...با جدیت جواب می دهد.

تکه نانی توی دهانش می گذارد و می گوید:

-جریان چیه که این یخچال تو هیچ وقت خالی نمیشه؟من این میوه ها رو واسه خودم می خرم؟اصلاً غذا می خوری؟

می نشینم...حتی اگر بداخلاق باشد...باز این توجهاتش می چسبد.

-بیشتر بیرون غذا می خورم.معمولا صبح که می رم...شب بر می گردم.

سرش را تکان می دهد و می گوید:

-بله...خبر دارم.

او هم می نشیند و برای اولین بار...به صورتم نگاه می کند.چشمانش تنگ

1400/02/21 02:12

می شوند.

-چرا اینقدر صورتت قرمزه؟هنوز درد داری؟

دستم را روی گونه ام می گذارم و می گویم:

-نه...شاید به خاطر حمومه.

به فکر فرو می رود.

-صبحونت رو بخور...باید بریم دکتر.

با من و من می گویم:

-ساعت نه جلسه داریم.بعدش بریم.باشه؟

چنان تند نگاهم می کند که صدا در گلویم خفه می شود.خم می شود و با عصبانیت می گوید:

-یه کاری نکن در این یکی شرکتت رو هم تخته کنم.

دستم را روی شکمم می گذارم.

-به خدا حالش خوبه.تکوناش منظمه.هیچ مشکلی نداره.

داد می زند.

-سایه...!

جا می خورم و عقب می روم...دندانهایش را روی هم فشار می دهد و در حالیکه سعی می کند تن صدایش را پایین بیاورد می گوید:

-بچه حالش خوبه...باشه...ولی تو چی؟تنت عین کوره ست...سر لپات گل انداخته.پاهات ورم غیر عادی داره.دردای مشکوک داری.دیشب تا صبح تو خواب ناله کردی.حالا بازم بگو شرکت...جلسه...کار...!

جرات ندارم بیشتر از این مخالفت کنم.سرم را پایین می اندازم و می گویم:

-باشه...ولی به شرطی که بعدش اجازه بدی برم سر کارم.از فکر و خیالش دیوونه می شم.

از نفسهای عمیقی که می کشد اوج عصبانیتش را می فهمم.انگشت اشاره اش را به طرفم می گیرد و می گوید:

-تو در شرایطی نیستی که واسه من شرط بذاری.پاشو لباس بپوش.
*****************
در حالیکه استرس جلسه تمام تمرکزم را از بین برده روی تخت دراز می کشم.امیرحسین یک شانه اش را به دیوار زده و دست به سینه و با دقت نگاهمان می کند.دکتر فشارم را می گیرد و چهره اش در هم می رود.

-فشارت بالاست.البته نه خیلی...ولی بالاست.

با نگرانی به امیر نگاه می کنم.چشم به دهان دکتر دوخته.

-نوار قلبتم زیاد جالب نیست.معلومه استرس داری.طپش قلب خودت از بچه هم بیشتره.

دستانم را مشت می کنم.کاش امیر نبود..صدایش را می شنوم.

-حالا باید چیکار کنیم؟

میان حرفش می پرم و می گویم:

-مگه نشنیدی؟خانوم دکتر گفتن چیز مهمی نیست.

دکتر اخم می کند.

-من کی همچین چیزی گفتم؟خوشبختانه علائم مسمومیت حاملگی رو نداری.وگرنه مجبور می شدیم ختم بارداری رو اعلام کنیم...ولی همین فشار خون بالا...باعث انقباض رگهای خونرسان جفت و جنین...کاهش خونرسانی به بافتها و درنتیجه جدا شدن جفت می شه.در این شرایط خونریزی خیلی شدید جون هر دوتون رو به خطر می ندازه.از طرف دیگه باعث نارسایی کلیه مادر و جنین میشه.در نتیجه باید کنترلش کنی.

دستش را تکان می دهد.

-هم فشارت...هم استرست...

رو به امیرحسین می کند.

-استرس رو از زندگیش حذف کنین.با این طپش شدید قلب دچار مشکل میشه.

برایم دارو می نویسد و ادامه می دهد:

-استرس و هیجان ممنوع...چربی و نمک ممنوع...سرپا ایستادن به مدت طولانی ممنوع...هرگونه تغییر رنگ یا سوزش در

1400/02/21 02:12

ادرار...سرگیجه...سردرد مداوم...درد شکمی...تاری دید و ورم دست و صورت می تونه علایم پره اکلامپسی (مرحله قبل از مسمومیت حاملگی) باشه.اگه حتی یکی از این علامتا رو داشتی سریع خودت رو به دکتر برسون.

آه می کشم...فاتحه شرکت خوانده شد...!
تا خانه در سکوت رانندگی می کند.می دانم هرگونه اصرار برای رفتن به شرکت بی فایده است.کتش را در می آورد و روی مبل می اندازد.گرفته است...خیلی زیاد...آرام می گویم:

-امیر من حالم خوبه...به خدا...

نگاهم می کند...اما حواسش به من نیست...او هم می نشیند...موبایلش را از جیبش در می آورد و توی دستش می چرخاند.

-از این به بعد بیشتر استراحت می کنم.قول می دم.

بازهم نگاهم می کند...باز هم حواسش نیست...!

با استرس دستم را روی شکمم قفل می کنم...هیچ توجیهی...هیچ دلیلی...برای اینکه قانعش کنم...ندارم...! صدایش هم گرفته...!

-بیا بریم تو اتاق...

با تعجب نگاهش می کنم.

-کمکت می کنم چمدونت رو ببندی.برمی گردیم خونه من...!

خانه او...نه خانه ما...همان خانه ای که از آن رانده شده ام...از جایم تکان نمی خورم.

-بلند شو سایه...الان وقت لج کردن نیست...دیگه نمیشه تنها بمونی.

بودن با او نهایت آرزوی من است...اما...از آن خانه خاطره خوبی ندارم..خصوصا با وجود مادرم...!

زیرلب می گویم:

-تو بیا اینجا...من تو این خونه راحت ترم.

از جایش بلند می شود و کنار من می نشیند.

-اینجا واسه من دوره.من باید مراقب پدرم و آوا و مادرش هم باشم.روزی چند بار این مسیر رو بیام و برم؟اونم تو این شلوغی...با این ترافیک.

به شکم برجسته ام نگاه می کنم.

-می ترسم حرمت خونت شکسته بشه.

با کلافگی شقیقه اش را ماساژ می دهد...بازویم را می گیرد و مرا به طرف خودش می چرخاند.

-ببین...الان وقت این حرفا نیست.من می دونم که تو هیچ وقت به سلامتیت اهمیت نمی دی.می دونم وقتی پای کار در میون باشه همه چی یادت می ره...ولی به این بچه فکر کن...می دونم که تو هم به اندازه من دوسش داری...دلت میاد سر مرگ و زندگی اون قمار کنی؟

به یقه پیراهن قهوه ایش خیره می شوم.با ملایمت تکانم می دهد.

-در اینکه اختلافات و دلخوریامون زیاده...هیچ شکی نیست.ولی در حال حاضر اولویت من سلامتی شما دوتاست.مشکلاتمون رو می ذاریم واسه بعد از به دنیا اومدن این بچه.قبوله؟

دلم به بازگشت به آن خانه راضی نیست.چشمانم را بالا می کشم و به مردمکهای روشنش خیره می شوم.

-تو منو از اون خونه بیرون کردی.در حالیکه می دونستی باردارم...اینهمه مدتم تنهام گذاشتی.ممکن بود تو یکی از همون شبایی که تنها بودم یه اتفاقی بیفته.می دونم نگران بچتی...اما فکر نمی کنی واسه نگران بودن یه خرده دیر شده؟

بازویم را فشار می دهد.

-ببین...حق با

1400/02/21 02:12

توئه...من معذرت می خوام...عصبانی بودم..یه حرفی زدم...فکر نمی کردم اینقدر سریع واکنش بدی و بذاری بری...ولی به منم حق بده...اونقدر ناراحت بودم که واقعا نمی تونستم بیام دنبالت و ازت بخوام برگردی.از اون طرفم یه زن و مرد و بچه مریض گردنم بود.نمی شد که اونا رو به امان خدا ول کنم و همش پیش تو باشم.ولی با این وجود یه لحظه هم ازت غافل نبودم.به هر روشی ازت خبر می گرفتم.هر شب بهت سر می زدم.هر خوراکی و میوه جدیدی که به بازار می اومد اول واسه تو می خریدم.می گفتم بارداری ممکنه دلت بخواد.با وجود اینکه تو حتی شبا منتظرم نمی موندی....یا خواب بودی...یا خودت رو به خواب می زدی...یه جوری رفتار می کردی که انگار خیلی هم از این جدایی خوشحالی و وجودم واست مزاحمت ایجاد می کنه.ولی من تحت هر شرایطی حواسم بهت بود.شبا دونه به دونه داروهات رو چک می کردم.می شمردمشون که ببینم ازشون خوردی یا نه.هرچی باشه تو هنوز زن منی.اون بچه هم بچه منه.ببین..من به خاطر سلامتی شما غرورم رو...دل زخم خورده و قلب شکسته و ذهن ناباورم رو زیر پام گذاشتم و دارم ازت درخواست می کنم برگردی...توام دیگه لج نکن...بعد از اینکه بچمون دنیا اومد وخیالم راحت شد که هر دوتون سالمین در مورد زندگیمون تصمیم می گیریم.باشه؟

1400/02/21 02:12