439 عضو
بگیرم...عشق بورزم...عشق طلب کنم...زن باشم...مرد بخواهم...خواستنی باشم...دوست داشتنی...فراموش نشدنی...! این بیست روز در زندگی سایه...تکرار نخواهد شد...این بیست روز باید برای ابد ماندگار شود...باید خاطره شود...خاطره ای محو نشدنی..گم نشدنی...این بیست روز مهلتی ست که خدا برای زندگی کردن به من داده...من که هر روز مردن را ...بارها تجربه کرده ام...قدر این روزها را خوب می دانم...نمی گذارم حتی ثانیه ای از دستم برود...این بیست روز آرامش...حق من است...حقی که به زور از خدا گرفته ام و حتی به خودش هم پسش نمی دهم...
1400/02/20 10:57ادامه دارد...????
1400/02/20 10:57♟#پارت_#هفتم♟
♟رمان_#شاه_شطرنج♟
امیرحسین تکان می خورد...چهره اش در هم می رود...انگار نور اذیتش می کند...سریع چراغ را خاموش می کنم...صدای خواب آلودش را می شنوم.
-چرا نخوابیدی؟
به سمتش می چرخم...
-دارم فکر می کنم.
-به چی؟
صورتش را می بوسم.
-به تو...
آغوشش را می گشاید.
-بیا اینجا فکر کن...
بغضم را فرو می دهم...چه دعوتی قشنگتر از این؟؟؟
از میان پلکهای نیمه بازم...به تلاشش برای آرام و بیصدا لباس پوشیدن..نگاه می کنم.پتو را دور خودم می پیچم و غلت می زنم.
-بیدارت کردم؟
چشمانم را مستقیم به صورت اصلاح کرده اش می دوزم.
-کجا می ری؟
مقابل آینه می ایستد و موهایش را مرتب می کند.
-یه سر می رم شرکت.زود برمیگردم.
می نشینم و با اخم نگاهش می کنم.جلو می آید و موهایم را می بوسد.
-اخماتو واکن فندق خانوم.تا تو یه چرخی تو خونه بزنی من برگشتم.
تمام دلتنگیم را در صدایم می ریزم.
-من به خاطر تو شرکت رو بیخیال شدم.
کمی عطر به سر و گردنش می زند و می گوید:
-بابا نیست عزیزم.باید برم کارا رو تحویل متین بدم...بعدش دربست در خدمتتم.
اینبار بوسه نرمی بر گونه ام می زند و می رود.
خانه اش بزرگ است...نه خیلی زیاد...نه خیلی تجملاتی...ست سورمه ای و سفیدش به دلم نشسته...همه جا را نگاه می کنم...همه کشوها...همه کمدها و حتی همه کتابها...آلبومش را باز می کنم...بیشتر عکسها مربوط به دوران زندگیش در انگلستان است...و در اکثر آنها یک دختر چشم آبی و قد بلند با زیبایی اروپایی خاصش به من دهان کجی می کند...دنبال عکسی از مادرش می گردم...قسمت انتهایی آلبوم را به او اختصاص داده...زن لاغر اندام و نحیفی که به شدت مریض احوال به نظر می رسد...باز هم می گردم...کنجکاوم عکسی از خانواده جدید احتشام ببینم...اما به جز چند عکس تکی از آوا...چیزی پیدا نمی کنم...آلبوم را می بندم و به آشپزخانه می روم.پودی سرش را بین پرهایش فرو برده و چرت می زند.ضربه ای به قفسش می زنم و عیشش را خراب می کنم...با بداخلاقی خرخری می کند و سرش را 180 درجه می چرخاند.انگار نمی خواهد چشمش به من بیفتد.تیکه بیسکوییتی در دهانم می گذارم و چمدانها را به اتاق می برم و لباسهایم را در کمد می چینم.صدای زنگ تلفن از جا می کَنَدَم.با احتیاط از بین لباسها رد می شوم و به پذیرایی می روم...دستم را دراز می کنم که گوشی را بردارم..اما بوق قطع می شود و صدای زنانه گریانی خشکم می کند.
-امیرحسین خونه نیستی؟موبایلتم که جواب نمی دی...کجایی؟بیا خونه...حالم خوب نیست...پدرت که دیوونه شده...آوا هم اذیتم می کنه.
چند لحظه مکث می کند.
-میای امیرحسین؟میای؟حداقل بیا آوا رو ببر...می ترسم یه کاری دست خودم بدم...!
زانوانم تاب نمی آورند...روی مبل می
نشینم...دستهایم درست به شدت صدای زن...می لرزند...در هم قفلشان می کنم...محکم بهم می فشارمشان...اما آرام نمی گیرند...وجدانم لحظه ای نهیب می زند...اما توی دهانش می کوبم...با تمام قدرتم...حتی بیمار و بی پناه بودن این زن هم نمی تواند در اراده ام خلل ایجاد کند...نمی تواند...نمی گذارم...! گوش تیز می کنم...صدای چرخش دسته کلید را می شنوم...سریع دکمه دیلیت تلفن را فشار می دهم و پیام را پاک می کنم...با لبخندی که مصنوعی بودنش را فقط خودم می دانم... به استقبال امیرم می روم...اجازه نمی دهم این بیست روز خراب شود...
اجازه نمی دهم...!
کمرم را در بر می گیرد و با شیطنت می گوید:
-از بس حواسمو پرت کردی که یادم رفته گوشیمو شارژ کنم.
می خندم...سرم را روی سینه اش می گذارم و می گویم:
-من چی بگم که یادم رفته ناهار درست کنم؟
اخم می کند.
-ای بابا.یعنی باید با شکم گشنه رانندگی کنم؟
با دلهره نگاهش می کنم...نمی خواهم برود...نمی خواهم دور شود حتی برای یک ساعت...حتی برای یک دقیقه..حتی برای یک لحظه...! موهای ریخته در پیشانیم را کنار می زند و می گوید:
-مگه یه سفر دو نفره نمی خواستی؟جایی که هیچ کسی نباشه؟
باز هم بغض می آید.دستش را تا گونه ام پایین می آورد.
-اگه الان نریم...با وجود اون وروجک تو شکمت دیگه نمی تونیم.
در چشمان براق و خندانش خیره می شوم و آرام می گویم:
-مرسی...!
چانه ام را در دست می گیرد.
-نبینم بغض کنی فندق خانوم.
چشمان تر شده ام را می بندم وعطر تنش را در ریه هایم ذخیره می کنم.
-خوشبختی یادم رفته...طول میکشه تا بهش عادت کنم.
انگشتش را زیر چشمم می کشد.
-از دستش نمی دیم...مگه نه؟
پلک می گشایم.خنده از نگاهش رفته...نوعی ترس...نوعی اضطراب...حتی شاید شک...جایش را گرفته...محکم در آغوش می کشمش.
-اگه خدا بزاره...!
موهایم را می بوسد و زمزمه می کند.
-خدا مسئول حماقت بنده هاش نیست.
دلم می لرزد....با خودم کلنجار می روم...چهره شیرین آوا پیش چشمم جان می گیرد...نمی توانم...نمی توانم...می خواهم...اما نمی توانم از این بچه راحت بگذرم...از تنش فاصله می گیرم.سرم را پایین می اندازم و می گویم:
-می خوای آوا رو هم ببریم؟؟
ابروهایش را بالا می دهد.
-چرا؟
آب دهانم را قورت می دهم.
-آخه گفتی مامانش ناراحتی اعصاب داره.شاید درست نباشه باهاش تنها بمونه.طفلی مریضم هست.یه کم نگرانشم.
کاپشنش را از تنش در می آورد و می گوید:
-نگران نباش.سپردمش دست متین.اون حواسش هست.
نفس راحتی می کشم...نزدیک بود وجدان نیمه هوشیارم خفه ام کند...!
نمی دانم کجاییم...نمی خواهم بدانم...مهم نیست که بدانم...همین که کلبه چوبی کوچکی نزدیک به جنگلی انبوه در کنار دریاچه ای خروشان داریم
...کفایت می کند.مهم نیست که فرسنگها از شهر فاصله داریم و اطرافیانمان روستاییان ساکت و کم حرفی هستند که هیچ از زبانشان نمی فهمیم...همین که آغوش گرمی برای پناه بردن و دستان قدرتمندی برای تکیه کردن دارم...کفایت میکند. مهم نیست که شبها سرد می شود و بخاری برقی کنار اتاق جوابگوی نیازمان نیست...گرمای تن مردی که دوستش دارم...کفایت می کند. مهم نیست که باران لحظه ای بند نمی آید و فرصت بیرون رفتن نمی دهد...همین که پنجره مربعی نه چندان بزرگی رو به سبز و آبی مقابلمان داریم و گلیم کهنه اما تمیزی که رویش می نشینم و در آغوش هم فرو می رویم و فنجانی چای که آرام و با لذت در کنار هم می نوشیم...کفایت می کند.مهم نیست که در هتلهای پنج ستاره با اتاقهای آنچنانی و غذاهای آنچنانی تر نیستیم...همین که صبحانه ای محلی می خوریم و غذای ساده ای روی اجاق برقی دو شعله می پزیم...کفایت میکند.مهم نیست که تشک پرقو نداریم و روی زمین می خوابیم...صدای قلب همسرم...برای بی دغدغه خوابیدنم...کفایت می کند.مهم نیست که موبایلمان آنتن نمی دهد و ارتباطمان با جهان بیرون قطع شده...همین که امواج چشمان یکدیگر را با یک نگاه دریافت می کنیم...کفایت می کند.مهم نیست...واقعاً مهم نیست که کجاییم...همین که با همیم کفایت می کند...!
این روزها...خدا هم مهربان تر شده...انگار زیاد دور نیست...انگار زیاد دلخور نیست...! انگار مهلتم داده...آرامشم را بهم نمی زند...دعوا نمی کنیم...داد نمی زنم...سکوت نمی کند...این روزها صدایش را می شنوم...نه فقط از بطنم...نه فقط از درونم...تک تک برگهای باران خورده صدای خدا را انعکاس می دهند. وقتی امیر بغلم می کند...وقتی دستش را روی شکمم می گذارد...وقتی که زیر گوشم فندق می گوید و مرا مست عشقش می کند...لبخند خدا را می بینم.می بینم که می خندد.آرام می خندد.با مهر می خندد.بی قهر می خندد.وقتی احساس عمیق امیر را به فرزند نصفه و نیمه مان لمس می کنم...وقتی شوق کودکانه اش را برای پدر شدن حس می کنم...وقتی نگاه مشتاقش را روی شکم تخت و خوابیده ام می بینم...برگشتن خدا را با پوست و گوشتم می فهمم و درک می کنم.خدا آمده...همین جاست...آن خدای بزرگ...آن جبروت عظیم...آن قادر مقتدر...همین جاست...توی کلبه کوچک ما...پیش ماست...بی هیچ کبر و غروری به خاطر خداییش...! هنوز با هم حرف نزده ایم...گاهی شبها که امیر می خوابد...آرام صدایش می زنم...می گویم...خدا...هستی؟احساس می کنم با نوازش جوابم را می دهد...می شنوم...می گوید هستم...حرف بزن...بگو...بیا...برگرد...! می خواهم...می خواهم...اما نمی توانم...غریبی می کنم...آخر دور شده ام...بد شده ام...کثیف شده ام...آنی نیستم که بودم...می شنوم...تو
بیا...تو برگرد...بقیه اش با من...! می خواهم...اما نمی توانم...اگر دوباره دستم را ول کند چه؟ اگر دوباره تنهایم کند چه؟ می شنوم...من تنهایت نگذاشتم....من رهایت نکردم...تو چشم بستی...تو رو برگرداندی...بغض می کنم...التماس هایم یادش رفته...خاک بر سر ریختنهایم را فراموش کرده...رنجی را که کشیدم ندیده...مرا از خاطر برده بود...هرچه داد می زدم نمی شنید...زمزمه می کنم...نمی شنیدی خدا؟نمی شنیدی؟می بینم که دلش می گیرد...دل منهم می گیرد...سرم را توی سینه امیر فرو می برم و از درد می گریم...جنس غمم را می شناسد...دستش را دورم حلقه می کند و آرام می گوید:
-نترس...اون خدایی که من می شناسم...بالاخره یه راهی واسه برگردوندن تو پیدا می کنه...!
میان هق هق لبخند می زنم...خدایی که او می شناسد...درست مثل خدایی ست که من می شناسم...!
طبق یک قاعده کلی...وقتی خوش بگذرد...خوب بگذرد...زود می گذرد...! بیست روز گذشته و امروز روز بیست و یکم است...!
امروز روز بیست و یکم است و...امیرعلی احتشام بازمی گردد...!
حالم بد است...بدتر از تمام دوران زندگی ام...عوارض بارداری زجرم می دهد...اما فکر فردا...چون زباله ای متعفن...تمام خونم را آلوده و سمی کرده است...!
روی مبل مچاله شده ام و به امیرحسین که برای رفتن به فرودگاه آماده شده می نگرم.سوییچش را دردستش می گیرد و کنارم می نشیند...نگاهش نگران است.
-هنوز حالت تهوع داری؟
خدا رو شکر که بهانه ای برای تن یخ زده و رنگ پریده ام وجود دارد.
-آره!
دستش را روی زانوی جمع شده ام می گذارد.
-می خوای بگم متین بره دنبال بابا؟
ته مانده توانم را برای لبخند زدن به کار می گیرم.
-من خوبم...برو...ولی زود برگرد.
سرش را پایین می آورد دست سردم را که دور پایم قلاب کرده ام...می بوسد...
-نباید اینقدر دور از شهر می موندیم...فردا واسه چکاپ می ریم! حتماً یه راهی واسه بهتر شدن حالت وجود داره.
هوم...فردا...!
چشمانم را باز و بسته می کنم و می گویم:
-باشه...می ریم...
بلند می شود...قلبم ناله می کند...نرو...امیرحسین! نیا...امیرعلی...! بغض گلویم را می فشارد.آستینش را می گیرم.آرام می گوید:
-جانم.
چشمانم را به صورت دوست داشتنی اش می دوزم و به آرامی خودش می گویم:
-دوست دارم..!
می خندد.
-من بیشتر...!
خم می شود...موهایم را می بوسد...دستش را روی شکمم می گذارد و می گوید:
-اینقدر مامانت رو اذیت نکن بچه...!
دوباره به صورتم لبخند می زند و...می رود...!
نفس عمیق می کشم و هرچه اکسیژن در هواست می قاپم.اما کم است...پنجره ها را باز می کنم...هوای پاک دم عید هم...تامینم نمی کند...دستم را روی گلویم می گذارم و به ساعت نگاه می کنم.چهار عصر...به اتاق می روم...کمدم را می گشایم و از بین
لباسها...جعبه شطرنجم را بیرون می کشم و مقابلم می گذارم...مهره می چینم و اشک می ریزم...کاش فرصت داشتم...کاش بیشتر فرصت داشتم...اما ندارم...بیشتر از این نمی شود این ازدواج را از امیرعلی مخفی نگه داشت...و این...یعنی شکست من...!
مهره ها را همانجا رها می کنم...راه نفسم بسته است...لباس می پوشم و از خانه بیرون می زنم...دستم را برای سمند زردی تکان می دهم و می روم...می روم به جایی که سالهاست در حسرتش می سوزم...جایی که قسم خوردم تا وقتی به هدفم نرسیده ام پایم را آنجا نگذارم...و امروز همان روز است...!
دستم را روی سنگ سیاه می کشم...از دیدن لایه ضخیم خاکی که قبر پدرم را پوشانده...از خودم بیزار می شوم...با گلابی که خریده ام می شویمش...نوشته اش را می خوانم...
-حاج احمد واعظی...!
شوری اشک را توی دهانم حس می کنم.
-سلام بابا...!
لبم را گاز می گیرم.
-منم بابا...سایه...بالاخره اومدم...
تمام وجودم می سوزد.
-گفته بودم تا انتقامت رو نگیرم پیشت نمیام...گفته بودم تا زندگی اونایی که نابودت کردن رو به لجن نکشونم...نمیام...گفته بودم تا خونت رو با خون اون ابلیس نشورم...نمیام...!
چشمانم تار می شوند.
-فردا وقتشه بابا...
دستم را روی شکمم می گذارم و جمع می شوم...
-ولی کاش وقتش نبود...!
شکمم را مشت می کنم.
-داری نوه دار می شی...
سرم را روی سنگ می گذارم.
-کاش بودی...
قطرات سیل وار اشکم می چکد.
-آخ بابا...آخ...عمر خوشبختیم کوتاه بود...نباید عاشق می شدم...ولی شدم...اونم کی؟پسر احتشام.مگه دست خودم بود؟نبود بابا...نبود...اون میگه دوست داشتن دلیل نمی خواد...راست میگه...من هزار تا دلیل واسه دوست نداشتنش داشتم...ولی ببین چی شد؟الان مادر بچشم.نفسم به نفساش بنده.یه ساعت نبینمش...عین مرغ سرکنده بال بال می زنم...می دونی چی می گم...تو هم عاشق بودی...تو هم این درد رو کشیدی...
دستانم را روی سنگ پهن می کنم.
-ولی تموم شد بابا...بابایی...تموم شد...اون از من نمی گذره...می شناسمش...دیگه بخششی در کار نیست...خودش گفت...بار بعدی وجود نداره...می دونم راست میگه...می دونم از زندگیش حذفم می کنه...هم منو...هم بچمو...می دونم بابا...
سرم را بالا می گیرم...هنوز هم هوا سوز دارد...اشک از صورتم می زدایم...چشم به دوردست می دوزم و می گویم:
-بدون امیر...می میرم...!
داغی آهم گلویم را می سوزاند.
-بازی داره تموم میشه...
چشمانم را روی هم فشار می دهم.پژواک فریادم...سکوت قبرستان را می شکند.
-مات شدم بابا...مات شدم...!
موبایلم زنگ می زند...با بی حالی از جیبم بیرونش می آورم و نگاهش می کنم.امیر حسین است...مگر چقدر گذشته؟
-سایه خانومی کجایی؟
دروغ نمی گویم...
-پیش بابام...
مکث می کند.
-بیام دنبالت؟
از جایم
بلند می شوم و بدون اینکه خاک مانتویم را بتکانم راه خروج را در پیش می گیرم.
-نه...دارم میام...
قطع می کنم و دوباره شماره می گیرم.
-رسیدن بخیر.
صدایش شاد است.
-ممنون.
سیستم پمپاژ قلبم از کار افتاده...انگار او هم فهمیده که دیگر وقت تسلیم شدن است.
-ایمیلتون رو دریافت کردم.قرارداد قبوله.
می خندد..از آن خنده های چندش آور.
-خوبه.منم سپردم بچه ها همه چی رو ردیف کردن.فردا با شناسنامت بیا به محضری که آدرسش رو واست می فرستم.فرمولا رو هم با خودت بیار.
از سرخوشی صدایش عقم می گیرد.
-خوبه که اینقدر خوشحالی...
بلند می خندد.
-مگه بده؟یه زن جوون و خوشگل گیرم نمیاد که میاد.فرمول خونه خراب کن گیرم نمیاد که میاد.کلی نقشه دارم.من که مثه تو ساده نیستم همچین چیزیو بدم دست ایرانیا...مستقیم FDA.اونوقت ببین چه می کنم.دنیا رو تکون می دم.
پوزخند می زنم.
-خوبه.فردا دم در محضر منتظرتم.زنت رو که طلاق دادی من میام داخل.اول عقد می کنیم...بعد اون چهل درصد رو به نامم می زنی.منم به صورت همزمان دو تا فرمولی رو که قول داده بودم بهت می دم.فقط این وسط می مونه امیرحسین...که سرگرم کردنش کار خودته.
لعنت به این خنده هایش...
-اوکی هانی...سی یو...
از شدت غیظ دندان روی هم می مالم و گوشیم را توی جیبم می گذارم.
کیفم را دنبال خودم می کشم و وارد خانه می شوم...خبری از امیرحسین نیست.صدایش می زنم.جوابی نمی شنوم...به اتاق خواب می روم...آنجاست...روی تخت نشسته و به صفحه شطرنج خیره شده...آخ...لعنت به من...!سلامش می دهم.نگاهم می کند...در عمق چشمش چیزی هست...چیزی که لرزش زانوانم را شدت می بخشد.آرام جلو می روم...ظاهر آشفته ام را زیر نظر دارد.انتظار دارم بپرسد..حرف بزند...اما تنها می گوید:
-یه دوش بگیر...سرتاپات خاکیه.
بی حرف قبول می کنم و به حمام می روم...
شام را می کشم و صدایش می زنم...در سکوت می خورد...دلم برای آغوشش پر می کشد.ظرفها را نشسته رها می کنم و کنارش می نشینم.زمزمه می کنم.
-بغلم کن.
حواسش پرت است...اما دستانش را باز می کند.با حسرت در آغوشش حل می شوم...سرم را روی قلبش فشار می دهم...ضربانش کند و ضعیف است...برخلاف همیشه...نگاهش می کنم و با التماس می گویم:
-بخوابیم؟
چشمانش خندان نیستند...نیستند...نیستند...!
نگاهش حرف دارد...اما باز هم سکوت می کند...نفسش را بیرون می دهد.لبش را به پیشانیم می چسباند و زیرلب می گوید:
-بخوابیم...!
خیلی وقت است که بیدارم...اما خودم را به خواب می زنم تا امیر برود...در که بسته می شود...بلند می شوم...تهوع بیچاره ام کرده...اهمیت نمی دهم...صورتم را می شویم...به زور و از ترس غش کردن کمی کره و عسل می خورم...آرایش می کنم...ساعت را می
پایم...با بی قراری طول و عرض خانه را طی می کنم...دوباره ساعت را می پایم...به اتاق می روم...صفحه شطرنج را نگاه می کنم...خم می شوم...شاه سفید را از دور خارج می کنم...راست می ایستم...به صفحه نگاه می کنم....خم می شوم...با انگشت تلنگری به شاه سیاه می زنم...می افتد...خاک می شود...! پوزخند می زنم...شناسنامه ام را توی کیفم می گذارم و از خانه بیرون می روم...!
ماشین امیرعلی مقابل ساختمان پارک شده...سمت مقابل می ایستم...تمام تنم قلب شده و می زند...چشمهایم می سوزند...حالم بد است...خیلی بد...دستم را به تنه درخت می زنم و به اتکای آن سرپا می مانم...انتظار کشنده است...اما بالاخره به پایان می رسد...زنی گریان و دردمند...از محضر خارج می شود...
تنه درخت را چنگ می زنم...فرو رفتن پوسته هایش را در زیر ناخنم حس می کنم...اما نگاهم را از زن نمی گیرم...او هم برای ایستادن به دیوار پناه برده...این همه چاقی و بدلباسی باورم نمی شود...عجز و بدبختی از تمام حرکاتش پیداست...چشمم را چند بار باز و بسته می کنم...دلم تیر می کشد...سرم را رو به آسمان می گیرم...می خواهم حرف بزنم...نمی شود...خیابان را بررسی می کنم...خلوت و آرام است...جلو می روم...تعادلم بهم می خورد...خودم را نگه می دارم...موبایلم زنگ می زند...جواب نمی دهم...جلو می روم...چشمانش را بسته و به دیوار تکیه داده...رو به رویش می ایستم...خدای من...این همه چین و چروک...برای زنی به سن او؟؟؟ رنگ زردش خبر از حال خرابش می دهد...هنوز حضورم را حس نکرده...باز هم نگاهش می کنم...کجاست آنهمه زیبایی؟چه بر سرش آمده؟ کو آن قد بلند...کجاست آن اندام مثال زدنی؟ کو آنهمه لوندی و دلبری؟ این موجود مفلوک...این زن حقیر...این زن...
قدم دیگری بر می دارم...با بی میلی پلکهایش را می گشاید...چقدر این چشمها برایم آشنا هستند...چقدر از رنگشان متنفرم...انگار اول نمی بیند...ولی ناگهان میخ صورتم می شود...!می بینم...که نفسش می رود...می بینم که تنش رعشه می گیرد...می بینم... که لبش رنگ می بازد!خون تا گلویم می جوشد و بالا می آید...دهان باز مانده اش را به زحمت تکان می دهد.
-تو...تو کی هستی؟
می خندم...بلند...پر صدا...سرم را جلو می برم...صورت پر از لکش را کنکاش می کنم و با صدایی که رنگ مرگ دارد می گویم:
-نشناختی؟؟؟منم...سایه...سایه واعظی...دختر حاجی واعظی...
علایم حیات یکی یکی از تنش رخت بر می بندد.بیشتر نزدیک می شوم.
-بازم نشناختی؟حق داری...خیلی بچه بودم وقتی که ولم کردی...
ناله می کند.
-سایه...دخترم...عزیزم...
خنده رهایم نمی کند.دندانهایم را روی هم فشار می دهم.
-نه انگار واقعاً نشناختی...من دخترت نیستم...عزیزت نیستم...
صدایم ترسناک شده...انگار شیطان به جایم
حرف می زند.
-عزرائیلتم...!
زانوهایش خم می شوند...به زمین می افتد...روی پا می نشینم و یقه مانتویش را چنگ می زنم...
-اومدم جونت رو بگیرم...!
یقه اش را رها می کنم...با نفرت دستم را به لباسم می مالم و پله های محضر را بالا می روم...!
احتشام با اضطراب منتظرم نشسته...مرا که می بیند نفس راحتی می کشد...سریع به سمتم می آید و زیر گوشم می گوید:
-فکر کردم نمیای.
شالم را جلو می کشم.
-ترافیک بود.
روی صندلی می نشینیم...عاقد شناسنامه هایمان را می خواهد...با لبخند به دستش می دهم و دوباره می نشینم...عاقد شناسنامه را می گشاید...اخم هایش در هم فرو می رود...صفحه اول را باز می کند...به من نگاه می کند...صفحه دوم را باز می کند...به من نگاه می کند...چند بار زیر و رویش می کند...بعد با تعجب و عصبانیت رو به احتشام می گوید:
-این خانوم که متاهله.
برق از چشم امیرعلی می پرد.
-چی؟
سرش را می چرخاند.
-این چی می گه.
شانه هایم را بالا می اندازم و بلند می شوم.
-جدی می گین حاج آقا؟مگه ممکنه؟
مرد صدایش را بالا می برد.
-یعنی چی خانوم؟مسخره کردی؟
شناسنامه را از دستش می گیرم و صفحه دوم را باز می کنم.امیرعلی کنارم می ایستد.نشانش می دهم.
-انگار راست میگه...
شناسنامه را نزدیک صورتم می گیرم.
-چه جالب...!
از دستم می قاپدش...در کسری از ثانیه...رنگ میت می گیرد...روی نوک پایم می ایستم و توی شناسنامه سرک می کشم.
-امیرحسین احتشام؟؟؟
می خندم.
-وای چه با حال...تو پدر شوهرم بودی و من نمی دونستم؟
حواسم پی لرزش دستانش می رود.صاف می ایستم و آه می کشم.
-چه بد...پس قضیه کنسله...حیف شد...البته واسه من بدم نیست...به هر حال گنج اصلی امیرحسین بود...تو که چیز زیادی نداری...!
شناسنامه را از دستش در می آورم...روی صندلی می نشیند...هر لحظه ممکن است سکته کند...با لذت نگاهش می کنم...دستش را روی دهانش می گذارد و می گوید:
-نمی ذارم...طلاقت رو می گیرم...محاله بذارم رو مال و اموال ما چمبره بزنی...
به رویش لبخند می زنم.
-آخی...عزیزم...اشکال نداره...تمام تلاشت رو بکن...
خون تمام صورتش را در بر می گیرد...مشت گر کرده اش را نشانم می دهد و می گوید:
-نابودت می کنم...حالا می بینی...
بلند می خندم...
-گفتم که... تلاشت رو بکن...
چند قدم نزدیکش می شوم.دوباره شیطان را توی وجودم حس می کنم.خنده از لبم نمی رود.شمرده و سلیس می گویم:
-گیرم منو از زندگی امیرحسین انداختی بیرون...بچش رو چیکار می کنی؟
چشمانش تا آخرین حد گشاد می شود...دوباره رنگش می پرد...صدایش ضعیف و ضعیف تر می شود.
-دروغ می گی.
برگه آزمایش را از کیفم بیرون می آورم و جلوی پایش می اندازم.
-بخون...داری پدربزرگ می شی.
با دستهای لرزان برگه را
بر می دارد.روی سرش می ایستم...درست مثل فرشته عذاب...با چشمهایی که آتش دارند...با دستی که داس دارد...
-ببین...هیچ راهی واسه خلاصی از دستم نداری.مگه اینکه منو بکشی.
رو به پنج مرد حاضر در محضر می کنم و می گویم:
-ببینین آقایون...من سالم و سلامتم...موقع رد شدن از خیابونم خیلی احتیاط می کنم...پس شاهد باشین..اگه اتفاقی واسم افتاد این آقا مقصره.
برگه می افتد.دستش را روی قلبش می گذارد.صدای عصبی محضر دار را می شنوم.
-بفرمایید آقا...کاری داشتین؟
رد نگاهش را می گیرم...چشمان به خون نشسته امیرحسین اولین چیزیست که می بینم...دستم را به پیشانیم می کشم...امیر حسین جلو می آید...خیلی نزدیک...بوی دی وان را نمی شنوم...انگار عزرائیل سراغ خودم آمده...نگاهم می کند...هیچ خنده ای در چشمش نیست...فکش منقبض است...صورتش گلگون است...زمزمه می کنم.
-امیر...
دستش را بالا می برد.چشمانم را می بندم . منتظر ضرب سیلی اش می شوم...اما نمی زند...چشم باز می کنم...دستش را پایین می آورد...سرش را تکان می دهد...و...درست جلوی پایم...تف می اندازد...
صدای افتادن جسمی به گوش می رسد...هیاهو می شود...یکی داد می زند...آمبولانس خبر کنین...پلک می زنم...امیرحسین را می بینم...پلک می زنم...دیگر نمی بینمش...!
پشتم را به دیوار می زنم.وزنم به یکباره به اندازه صدها کیلو اضافه شده است.به گفتگوی مرد امدادگر و امیرحسین گوش می دهم.
-پدرتون سابقه ناراحت قلبی داشته؟
-تا اونجایی که من می دونم نه.ولی مشکل فشار خون داشت.این اواخر به زحمت و با چند نوع داروی مختلف کنترلش کرده بودن.
به چهره قرمز و بیهوش امیرعلی نگاه می کنم و خونی که همچنان از دماغ و گوشهایش بیرون می زند.دیدن خون مشمئزم می کند.دستم را جلوی دهانم می گیرم و سعی می کنم با قورت دادن آب دهانم از بیرون زدن محتویات معده ام جلوگیری کنم. ضعف بدی که وجودم را در برگرفته بیشتر در پاهایم نمود دارد.دوباره به امیرعلی نگاه می کنم.مایع لزج سیاه رنگ کف سالن را آغشته کرده.به امیر حسین نگاه می کنم.صورتش به شدت درهم و گرفته است.کمک می کند تا پدرش را روی برانکارد بخوابانند و همراه آنها از در خارج می شود.بدون کوچکترین توجهی به من...! منهم می روم...می بینم که توی آمبولانس گذاشتنش...می بینم که امیر به سمت زن فروریخته ای که همچنان کنار خیابان نشسته می رود و بازویش را می گیرد و کمکش می کند که توی ماشین بنشیند...بازهم بی توجه به من پایش را روی گاز می گذارد و می رود...
دستم را توی جیب مانتوی ضخیمم فرو می کنم و آهسته قدم می زنم...همه چیز برایم مرور می شود... از وقتی که مادر احساس کرد جوانیش به هدر رفته...از وقتی که دیگر حوصله ما را
نداشت...از وقتی که اتاق خوابش را از پدرم جدا کرد...از وقتی که یادش می رفت برای بچه های خسته و گرسنه اش غذا بپزد...از وقتی که دیگر به درس و مشقمان نمی رسید...از وقتی که خرید لوازم آرایش بزرگترین تفریحش شد...از وقتی که همسایه ها مادرم را با امیرعلی دیدند...از وقتی که رفت و آمد به ظاهر مخفیانه اش را به پدرم گزارش دادند....تا وقتی که وسایلش را جمع کرد و بی توجه به گریه ها و التماسهای من رفت...تا وقتی که سامان به خاطر این ننگ خودش را کشت....تا وقتی که خانواده پویا مرا یکی عین مادرم دانستند و حاضر به وصلت با دختری که مادری همچون من داشت...نشدند...تا وقتی که از شدت سرشکستگی مجبور به ترک محله آبا و اجدادی پدرم شدیم...تا وقتی که پدر از پا در آمد...تا وقتی که من سراسر نفرت شدم...تا وقتی که من عوض شدم...تا وقتی که با فدایی و امین...دوستان صمیمی سامان...و پریسا که همچنان به صورت مخفیانه با من در ارتباط بود...نقشه ام را مطرح کردم...تا وقتی که پله های ثبت احوال را هزار بار بالا و پایین کردم و آخر به زور پارتی بازیهای امین نام فامیلی ام را تغییر دادم...تا وقتی که روزها و شبها توی آزمایشگاه می ماندیم و روی فرمولهای نیمه کاره سامان کار می کردیم...تا وقتی که من مال و اموال باقیمانده از پدرم را فروختم و ساختمان شرکت را خریدم...تا وقتی که امین مجوز فعالیت شرکت داروییمان را گرفت...تا وقتی که مهره ها را چیدم و بازی را شروع کردم...تا وقتی که امیرعلی احتشام را دیدم و فهمیدم که مادرم گول ظاهر فریبنده اش را خورده...تا وقتی که امیرحسین را دیدم و برای رسیدن به اهدافم برایش نقشه کشیدم...تا وقتی که برای اولین بار با او بودم...تا وقتی که به پزشکی قانونی رفتم و با چند قطره اشک...دل پزشک را به درد آوردم و علیه امیرحسین شکایت کردم...تا وقتی که استانبول رفتیم...تا وقتی که دلم برایش لرزید...تا وقتی که محاسباتم در مورد خودم و احساساتم غلط از آب در آمد...تا وقتی که فهمیدم بی امیر دیگر نمی توانم...تا وقتی که فهمیدم آوا...خواهر من است...یکی مثل من...بدبختی مثل من...تا الان...تا امروز...
بازی تمام شد...امروز بازی را تمام کردم...شاه سفید را مات کردم...از صفحه بازی بیرون انداختم...آشیانه ای که روی استخوانهای پدر و برادرم ساخته شده بود ویران کردم...یک تنه...تنهایی...با پرداخت بهایی گزاف و غیر قابل جبران...با از دست دادن عشقم...همسرم...پدر بچه ام...با فروختن روحم به شیطان و رو برگرداندن از خدا...
هوا را به درون ریه هایم می کشم و تنها...قدم می زنم...و زمزمه می کنم:
گیرم که باخته ام !!!
اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیندازد
.
شوخی که نیست , من شاه شطرنجم !!!
تخریب می کنم آنچه را که نمی توانم باب میلم بسازم .
آرزو طلب نمیكنم، آرزو میسازم .
لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر میکنی ،
من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی .
زانو نمی زنم، حتی اگر سقف آسمان ، کوتاهتر از قد من باشد !
زانو نمی زنم، حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان راه بروند !
'' مـــن زانــــو نمــی زنــــم. . . "
پاسی از شب گذشته که به خانه می رسم.خانه ای که نمی دانم هنوز مال من هست یا نه!خانه ای که در تاریکی محض فرو رفته...کلید می زنم...و جا می خورم...از دیدن انسانی که بیشتر به روح شباهت دارد...کسی که از لحاظ علم ژنتیک...مادر من است...! روی مبل نشسته...در تاریکی...پوزخند می زنم.
-قبلنا از تاریکی بدت می اومد..می گفتی چراغ خونه رو حتی با یه شمع باید روشن نگه داشت.جریان چیه؟
شالم را از سرم برمی دارم.دکمه های مانتویم را باز می کنم و همه را روی مبل می اندازم.
-چرا اومدی اینجا؟
صدایش هم بی شباهت به روح نیست.
-جایی واسه رفتن نداشتم.امیر منو آورد اینجا.خودشم رفت بیمارستان...باباش سکته مغزی گسترده کرده...!
لیوانی آب می خورم...به ظاهر خونسردم...اما از درونم فقط همان خدایی خبر دارد که مرا به حال خود رها کرده.
-هههه...جون دادن احتشام واسم مهم نیست ولی امیر باید نظر منو هم به عنوان خانوم این خونه می پرسید.
از آشپزخانه بیرون می روم و در حالی که ذره ذره آب می خورم می گویم:
-خیلی وقته تو خونه من...جایی که من باشم...جا نداری...برو...زود...!
اشکش سرازیر می شود...چقدر پیر شده..چقدر شکسته...
از جا بلند می شود...قامتش تا برداشته...به سمتم می آید و آرام می گوید:
-باشه...ولی آوا خوابه...میشه بذاری همینجا بمونه؟
کلافه می شوم...لیوان آب را روی کانتر می کوبم و می گویم:
-اون بچه هیچ ربطی به من نداره.نه تو مادرمی نه اون خواهرم.از خونه من برین بیرون.
سرش را پایین می اندازد...
-می رم سایه...می رم..فقط ...فقط سامان...!
حرفش را قطع می کنم.
-ها...دلت واسه پسرت تنگ شده...می خوای بدونی کجاست؟
اشکش روی پارکت می چکد...بی وقفه...
کیفم را باز می کنم و تکه کاغذی بیرون می کشم.چند کلمه می نویسم و به دستش می دهم.
-بیا این آدرس سامانه...برو ببینش...!
اول با ذوق کاغذ را از دستم می گیرد اما با دیدن عبارت بهشت زهرا قطعه ...!شوک می شود.با ناباوری نگاهم می کند و "نه" ضعیفی از گلویش بیرون می آید. رو بر می گردانم...اما نشستنش روی زمین را می فهمم.
-بابا هم همون دور و براست.خواستی برو یه سر بزن.
ناله می کند.
-سایه...
داد می زنم.
-واسه من ادای مادرای داغدار رو در نیار.تو چه می فهمی مادری چیه؟اصلا تو چی از
آدمیت می دونی؟ ها؟ چه می دونی؟
عقده ها سرباز می کند...دانه به دانه...!
-مادر...واسه هر انسانی...مقدس ترین موجودیه که می شناسه...از هرکی بپرسی زیباترین زنی که دیدی کیه..میگه مادرم...یادمه همیشه تو حسرت مثل تو بودن می سوختم...همیشه شاکی بودم که چرا به اندازه تو خوشگل نیستم...چرا شبیه تو نیستم...چرا به اندازه تو جذاب نیستم...وقتی جلوی همکلاسیام بغلم می کردی...سرشار از غرور می شدم...اعتماد به نفس...خوشی...واسه داشتن همچین مادری...همچین فرشته ای...هههههه...فرشته...فرشته...!
به سمتش می چرخم...بغض هم سرباز می کند.
-تو اسم مادر رو لکه دار کردی...حرمت مقامت رو شکستی...چطور تونستی؟چی کم داشتی؟هنوزم که هنوزه ندیدم هیچ مردی...اونجوری که بابام تو رو می خواست...زنی رو بخواد...! هیچ وقت واسش کهنه نشدی...همیشه تحسینت می کرد...سرتاپات رو طلا گرفته بود.دو تا بچه داشتی...من...سامان...چطور دلت اومد با غیرت پسرت بازی کنی و بفرستیش سینه قبرستون...چطور تونستی با آینده دخترت بازی کنی و واسه همیشه سرافکندش کنی؟چطور تونستی آبروی بابام رو به لجن بکشی و دقش بدی؟آخه چرا؟به خاطر چی؟امیرعلی چی بهت داد؟با چی تو رو از ما گرفت؟
نفس کم می آورم...
-آخ...آخ...بمیرم واسه سامان...بمیرم واسه اون صورت کبود شدش...بمیرم واسه اون سر پایین افتادش...
جیغ می زنم...
-سامان نابغه ایران بود...افتخار مملکت بود...اگه تو مهلتش می دادی می تونست یکی از بزرگترین دانشمندای دنیا بشه...اما الان کجاست؟؟؟برادر من...پسرت که اونقدر قربون صدقه قد و بالاش می رفتی کجاست؟؟؟تو چیکار کردی با ما؟چیکار کردی؟
نفسم می رود...
-آخ...آخ بابام...دینم...ایمونم...دنیام. ..زندگیم..باورم...اعتقادم...آخ ...دق کرد...سعی کرد تحمل کنه...نشد...نتونست...داغ تو کم بود؟؟؟داغ سامان هم اضافه شد...یه شبه کمرش شکست...یه شبه...هنوز فکر می کنم اگه سامان مرده بود...اما تو بودی...باز بابا دووم نمی آورد؟جوابشم می دونم...چیزی که بابا رو کشت درد خیانت تو بود...نه داغ بچه...بابا تو رو بیشتر از ما می خواست...خیلی بیشتر...آی بمیرم واسه اون صبرش.سکوتش...گریه هاش...بمیرم واسه لرزیدن مظلومانه شونه هاش...بمیرم بابا...بمیرم...
داد می زنم.
-د حرف بزن لامصب...چطور تونستی با ما اینکارو بکنی؟چطور تونستی اینجوری نابودمون کنی؟مگه تو مادر نیستی؟مگه مادر نبودی؟چرا؟حرف بزن...چراااااااااا؟
روی مبل می نشینم...سرم را بین دستانم می گیرم و ضجه می زنم.
-مگه تو مادر نبودی؟چرا؟
صدایش از ته چاه می آید انگار...
-وقتی 14 سالت باشه و فقط به خاطر اینکه یه نون خور از سفرشون کم بشه به مردی که جای پدرته شوهرت می دن...وقتی اونقدر بچه
ای که شب عروسیت از ترس اون مرد تو کمد قایم می شی و تا صبح می لرزی...وقتی به جای درک ترست...پدرت با کتک از کمد می کشدت بیرون و میندازت تو بغل اون مرد...وقتی با وعده عروسک و اسباب بازی که یه عمر فقط از پشت ویترین دیدیش...وادارات می کنن تن به ارتباطی بدی که هیچی ازش نمی دونی ...وقتی یه شب تا صبح درد می کشی و نمی دونی چه بلایی به سرت اومده... وقتی هنوز خودت شونزده سالته...هنوز بچه ای...شکمت بالا میاد و مجبوری درد زایمان رو تحمل کنی...وقتی تو بیست سالت میشه و شوهرت پنجاه خرده ای سالشه و دیگه نه حوصله مسافرت داره و نه حال جوونی کردن...وقتی که می بینی هنوز در اوج زیبایی و طراوت هستی ولی شوهرت نمی تونه اونجوری که باید نیازهات رو برطرف کنه...اون موقعست که شیطان میاد سراغت...در قالب یه مرد جوونتر...خوش بر و رو تر...زبون بازتر...وقتی مرتب زیر گوشم می گفت...تو حیفی...تو جات اینجا نیست...تو لیاقتت این نیست...اون موقع بود که نفهمیدم چی شد...نفهمیدم کی شد...فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم تا خرخره فرو رفتم...دیدم دیگه جا واسه برگشتن ندارم...نمی دونم چطور شد که لغزیدم...فقط فهمیدم که بد لغزیدم...وقتی چهره واقعی شیطان رو دیدم که همه پلای پشت سرم خراب شده بود...برگشتم...برگشتم...می خواستم رو دست و پای پدرت بیفتم...می خواستم فقط یه بار دیگه شماها رو بغل کنم...بوتون کنم...اما نبودین...رفته بودین...پیداتون نکردم...این سالها تو خونه احتشام همه چیمو از دست دادم...ببین...منو ببین...چقدر شبیه اون زنی هستم که قبلا می شناختی؟نیگا کن چه به روزم اومده؟احتشام با من ازدواج کرد فقط واسه اینکه دماغ زن اولش رو بسوزونه...وگرنه زنا واسه اون...فقط یه رابطه یه شبن...نه بیشتر...اینهمه سال مراوده زنای مختلف رو باهاش دیدم...تو اتاق بغل دست من...درست کنار گوش من...صدای خنده هاشون...معاشقه شون...دستامو ببین...ببین چطور می لرزن...اینا به خاطر داروهای اعصابه...حسرت زندگی ای که از دست دادم...کنار اون جهنمی که توش دست و پا می زدم...نابودم کرد...اومدی انتقام بگیری؟نیازی نیست دخترم...خدا به جای همه شما...انتقام گرفت...با همون چوبی که می گن صدا نداره...اما بزنه دوا نداره...با همون...روزی هزار بار فلکم کرد...تو هر چی بگی حق داری...اما من زمین خوردم...خراب تر از این نمیشم...بابات مثل ملکه ها با من رفتار می کرد...ولی من قصرمو به دوزخ فروختم...جایی که فقط تحقیر شدم...شکنجه شدم...کتک خوردم...حتی بهم تجاوز شد...بارها و بارها...تو بدمستی های امیرعلی...وقتی کیفش کوک می شد باید لباس عربی می پوشیدم و واسش می رقصیدم...اونم ساعتها...اونقدر که سرم گیج می رفت و زمین می
1400/02/20 21:01خوردم...کتک می زد که برقص...وقتی می دید نمی تونم...بهم حمله می کرد...تجاوز می کرد...تمام اون لحظات به پدرت فکر می کردم...حسرت همون موهای سفید رو می خوردم...آرزو می کردم همه چی خواب باشه و به جای شنیدن این عربده های حیوانی...صدای مناجات پدرت رو بشنوم...
صدایش از شدت هق هق می لرزد و می گیرد.
-ولی یواش یواش فهمیدم که خوابی در کار نیست...و این سرنوشتیه که خودم...با دستای خودم رقم زدم...فهمیدم که دیگه لیاقت فکر کردن به شما رو ندارم...خونواده ای هم نداشتم که بهشون پناه ببرم...اگرم داشتم نمی رفتم...از زجر کشیدنم لذت می بردم...چون حقم بود...باید می کشیدم...بلکه بار گناهم سبک تر شه...موندم...تحمل کردم...و الان...اینی هستم که می بینی...خوب نگاه کن...اگه هنوز جایی واسه ضربه زدن پیدا می کنی...بزن...بزن...بزن...
به صورتش می کوبد...توی سرش می زند...خودش را به در و دیوار می زند...و من اشک ریزان نگاه می کنم...نگاه می کنم و درد می کشم...عذاب می کشم...آنقدر دندانهایم را روی هم فشار داده ام که فکم قفل کرده...از جا بلند می شوم...کنارش می ایستم و می گویم:
-خدا کنه آدما همیشه به اندازه ظرفیتشون خوشی و خرمی دریافت کنند...شنیدی میگن یارب روا مدار که گدا معتبر شود؟ شنیدی که می گن گر معتبر شود زخدا بی خبر شود؟شنیدی؟ تو حکایت همون گدایی...جنبه نداشتی...لیاقت نداشتی...ظرفیت نداشتی...الانم یه راه داری...واسه اینکه از این فلاکت و بدبختی نجات پیدا کنی...یه راه داری...
سرش را بالا می گیرد...به صورت شکسته ای که حتی ردی از زیبایی گذشته را هم ندارد نگاه می کنم و آرام می گویم:
-خودت رو بُکُش...!
با حال خرابش رهایش می کنم و به اتاقم می روم...صدای گریه و سامان سامان گفتنش اذیتم می کند.در را می بندم و آوا را می بینم که با وجود این همه سر و صدا آرام و راحت روی تخت ما خوابیده...آباژور را روشن می کنم و در نور ضعیفش...به چهره معصوم خواهرم نگاه می کنم...دوست ندارم به بچه ای که از خون پدرم نیست حسی داشته باشم...اما دارم...دوست ندارم به بچه احتشام و آن زن خیانتکار عشق بورزم...اما می ورزم...دوست داشتن دلیل نمی خواهد...ارادی و قابل کنترل هم نیست...منطق و دلیل هم نمی شناسد...کنارش دراز می کشم و دستهای کوچکش را می بوسم...موهای حلقه حلقه طلاییش را عقب می زنم و صورتش را نوازش می کنم...دوست دارم بیدار شود...دلم کمی آرامش می خواهد و معصومیت این بچه...سرچشمه آرامش است...نفسش خس خس دارد...دلم فشرده می شود...نمی دانم چه بر سر پدرش می آید...نمی دانم با مادرش چگونه سر می کند...آهسته در آغوشش می کشم...سرش را روی سینه ام می گذارم و می گویم:
-نمی دونم در حقت خوبی کردم یا
بدی...برادرت که معتقده پدر و مادر هرچی که باشن بازم پدر و مادرن...نمی دونم بابات زنده می مونه یا نه...نمی دونم دوست داری زنده بمونه یا نه...کاش می تونستم ازشون بگذرم...ولی نتونستم...پشیمون نیستم...چون فقط خودم می دونم چی کشیدم و چی به سرم اومده.هیچ *** جای من نیست...هیچ *** نمی تونه درک کنه روزی هزار بار آرزوی مرگ کردن یعنی چی...هیچ *** نمی فهمه انگشت نما شدن و هزار جور انگ و تهمت ناروا رو تحمل کردن یعنی چی...هیچ *** نمی دونه تنهایی...هر روز و هرشب تنهایی یعنی چی...هیچ *** نمی دونه تقاص گناه دیگران رو پس دادن چقدر سخته...چقدر بی عدالتیه...
آه می کشم...
-نمی خوام تو اذیت شی...اگه بذارن میارمت پیش خودم...با بچه خودم بزرگت می کنم...مثل اون...حتی عزیزتر از اون...اما می دونم نمی شه...مادرت هم قبول کنه...برادرت نمی ذاره...محاله اجازه بده تو پیش من بمونی...چون می دونم در موردم چی فکر می کنه...
باز آه می کشم.
-عیبی نداره...هرچی بگه تحمل می کنم...این مدت واسه نابود کردن اونایی که زندگیم رو ازم گرفتن جنگیدم...از این به بعد واسه به دست آوردن کسی که زندگی دوباره بهم داد می جنگم...عقب نمی کشم...نمی ذارم داداشت از دستم بره...نمی ذارم بچم بی پدر بزرگ شه...نمی ذارم...چون نمی تونم...
نمی دانم کی خوابم برده است...اما نزدیک اذان صبح...با حس بسیار بدی از خواب می پرم...آنقدر تکانم ناگهانیست که آوا هم بیدار می شود...با چشمان گرد شده اطرافش را نگاه می کند و کم کم مرا به خاطر می آورد و خواب آلود می گوید:
-سایه جون...
بغلش می کنم..
-جونم...
بغض کرده...
-مامانم کو؟
موهایش را می بوسم و می گویم:
-همینجاست...
چند سرفه کوتاه می زند...
-گلوم درد می کنه...
سرش را عقب می برم و نگاهش می کنم.صورتش قرمز شده.با ترس می پرسم چرا؟بازهم چند سرفه می زند و رنگش کبود می شود...هراسان از جا می پرم و از اتاق بیرونش می برم...احتمالا داروهایش پیش مادرش باشد...پشتش را می مالم...بریده بریده می گوید.
-ما..ما...
منهم دنبال مادرش می گردم...
و...
روی زمین پیدایش می کنم...با دهانی که کف کرده...چشمانی که نیمه باز مانده...و جعبه خالی دیازپامی که کنارش رها شده...
به دیوار تکیه می زنم و چشمان آوا را می پوشانم...!
مانده ام و بچه ای در بغل و مادری که...به حال خودم نیستم...از دست و پا زدن آوا و شدید شدن سرفه هایش به خودم می آیم...سریع به اتاق می برمش و خودم برمیگردم...کیف مادر و ساک آوا روی مبل است...همه را خالی می کنم و اسپریش را می یابم...نفس کشیدن آوا که راحت تر می شود به هال می آیم و در اتاق را قفل می کنم...دستم را روی دهانم می گذارم و چهار زانو روی زمین می نشینم...جرات ندارم لمسش
کنم...چشمم را می بندم و انگشتم را روی شاهرگ گردنش می گذارم...همان کاری که برای سامان کردم...همان کاری که برای پدرم کردم...و هر دوبار با پوست یخ زده و رگ بی تحرک مواجه شدم...اما اینبار نبض ضعیفی را حس می کنم...بغضم می ترکد و آرام می گویم:
-نمیر...خواهش می کنم...!
افتان و خیزان...تلفن را می یابم...شماره امیرحسین را می گیرم..امید ندارم جواب بدهد...اما می دهد...ناله می کنم.
-امیر...
صدایش سرد است...خسته...بی جان..
-بله؟
دستم را روی دهنی گوشی می گذارم...نمی خواهم آوا صدایم رابشنود...
-مامان آوا خودکشی کرده...آوا هم حالش خوب نیست...بیا..تو رو خدا...بیا...
کمی مکث می کند و بعد می گوید:
-خیله خب...دارم میام...تو حواست به آوا باشه...
دوباره به سمت مادرم می روم...روی زمین می نشینم...توی صورتش می زنم...پلکش می لرزد و بسته می شود...محکمتر می زنم...بارها و بارها...گریه امانم نمی دهد...
-چرا اینکارو کردی؟من *** یه چیزی گفتم.تو چرا اینکار کردی؟
صورتش هنوز نرم است...مثل قدیمها...لبم را گاز می گیرم...
-بیدار شو...نخواب...نمیر...تو رو خدا نمیر...
دستانش را باز و بسته می کنم...هنوز گرمند...مثل قدیمها...
-عصبانی بودم...یه غلطی کردم...اگه بمیری خونت گردن منه...من آدمکش نیستم...نمیر...من طاقت نمیارم...
قفسه سینه اش را ماساژ می دهم...جایی که همان قدیمها...امن ترین نقطه کره زمین بودند...
-تو بمیری...جواب آوا رو چی بدم؟چجوری نگاش کنم؟بمون...حداقل واسه اون مادری کن...نذار اونم به درد من مبتلا شه...
اشکهایم صورتش را خیس کرده...
-پاشو...نمیر...غلط کردم...نمیر...نفس بکش...
دستم را روی گونه چروک خورده اش می کشم...اینجور که آرام خوابیده دلم را آتش می زند...سرم پایین می افتد...درست بین گردن و سینه اش...
-مامان...مامانم...مامانی...!نمی ر...خواهش می کنم.نمیر...
صدای اذان بلند می شود...هیچ امیدی برایم نمانده...رو به پنجره می کنم...رو به گلدسته مسجد...مهم نیست که همسایه ها خوابند...مهم نیست که آوا می شنود...مهم نیست که با هم قهریم...امیدی به جز او ندارم..پس داد می زنم...
-خدا...خدایا...به دادم برس...!
دستم را به دیوار می گیرم...به دسته مبل می گیرم..به میز می گیرم و خودم را به پنجره می رسانم...
مؤذن آرام است...با اطمینان...با آرامش...از ته قلبش اذان می گوید...سرم را روی لبه پنجره می ذارم و از ته دلم گریه می کنم.
-نکن خدا...با من اینکار رو نکن...نذار بمیره...
به آسمان نگاه می کنم...به طرز شگفت آوری بی ابر و صاف است...هنوز تک و توکی ستاره های کوچک به چشم می آیند.زار می زنم.
-منو بکش...جون منو بگیر...اما نذار یه بچه دیگه طعم بی مادری رو بچشه...نذار آوا یه سایه دیگه بشه...نذار...جونم
رو بگیر...ولی اینجوری مجازاتم نکن...دیگه نمی تونم...نمی کشم...!
مؤذن می گوید:
-لا اله الا الله...
و من می گویم:
-خدا...خدا...خدا...
صورت خیس آوا را می بوسم...هیچ جوره آرام نمی شود...آنقدر اشک ریخته که به هق هق افتاده...
-خودم دیده مامانم مرده...افتاده بود رو زمین...
نگاه سرزنش بار امیر را حس می کنم...
-نمرده عزیزم...یه کم حالش بد شده بود آوردمیش پیش دکتر...خوب میشه...
حرفم را باور نمی کند...رو به امیر می گوید:
-مامان مرده؟
امیر کلافه است...عصبیست...تلخ است...روی صندلی می نشیند و زیر گوشم میگوید:
-ببین چی به روزش آوردی...هم پدرش رو ازش گرفتی...هم مادرش رو...
حرفی برای گفتن ندارم..سرم را پایین می اندازم...آوا را از آغوش من بیرون می کشد و به محوطه بیمارستان می برد.نگاهم به روفرشی های طلایی رنگ پایم می افتد...حتی به فکر عوض کردنشان هم نیفتاده بودم...دستانم را زیر بغلم می برم و سرم را به دیوار تکیه می دهم...!اختیار اشکهایم از دستم خارج شده...تصور اینکه حرف من باعث خودکشی اش شده دیوانه ام می کند.
با صدای در سریع از جا می پرم...دکتر بیرون می آید...جلویش را می گیرم...چقدر این روزها همه خسته به نظر می آیند...
-چی شد دکتر؟
عینکش را جابجا می کند و می گوید:
-معدش رو شستشو دادیم...دوز مصرفیش زیاد بوده...اما خوشبختانه زود به دادش رسیدین...
می ترسم بپرسم...
-خوب میشه؟
سرش را با ملایمت تکان می دهد و می گوید:
-آره...نگران نباش...
نفسم را بیرون می دهم...
-راستی...سامان همون آقاییه که اینجا بود؟
نفسم حبس میشود.
-نه...پسرشه...
دوباره دستی به عینکش می زند و می گوید:
-بگو بیاد...همش اونو صدا می زد...بیتابی می کنه...
دستانم را مشت می کنم...صدایش را در حالیکه دور می شود می شنوم:
-بهتره خودتم یکم استراحت کنی...رنگ به صورتت نمونده...
دوباره روی صندلی می نشینم...برای اولین بار خدا صدایم را شنید و به بیچارگیم رحم کرد...می بینم که امیر می آید...نای لبخند زدن ندارم...تنها می گویم:
-نجاتش دادن...آوا رو ببر که ببینش...
بی حرف می رود...بی حرف می روم...قدم می زنم و به حکمت بیدار شدن ناگهانی در آن ساعت صبح فکر می کنم...!
با صدای چرخش کلید...سیخ سرجایم می نشینم و با استرس دستی به موهایم می کشم...چشمانش سرخ سرخ است...صورت اصلاح نشده اش...قیافه اش را خسته تر نشان می دهد.جلوی پایش بلند می شوم و آرام سلام می کنم...زیرلب جوابم را می دهد و به اتاق می رود.پشت سرش می روم...بی توجه به من لباسهایش را آماده می کند و داخل حمام می شود...روی تخت می نشینم و از شدت اضطراب انگشتهایم را به بازی می گیرم...آنقدر نمی شناسمش که بتوانم عکس العملش را پیش بینی کنم...دلم برایش
تنگ شده...خیلی زیاد...پشت در حمام می ایستم و گوش به چوب قهوه ای سوخته می چسبانم و با لذت به صدای آب گوش می دهم...اشک می جوشد...زمزمه می کنم.
-کاش پسم نزنی...کاش بی رحم نشی...
آب که بسته می شود...سریع به سمت تخت برمیگردم و می نشینم...مثل همیشه لباس پوشیده و با حوله دور گردنش بیرون می آید و با خودش عطر شامپو و خنکی آب به همراه می آورد.سرخی چشمانش غلیظ تر شده.در حالیکه سرم پایین است می گویم:
-چیزی می خوری واست بیارم؟
از چند نفس عمیقی که برای تسلط بر خودش می کشد...می فهمم که خیلی عصبانیست.بالشش را از روی تخت برمیدارد...می خواهد برود...راهش را سد می کنم...دستانم را به چهارچوب در می زنم و می گویم:
-بذار حرف بزنم...بذار توضیح بدم...
توی چشمانش نگاه می کنم...چشمانی که هیچ ردی از خنده و مهربانی ندارند.با نامیدی می گویم:
-من دوستت دارم امیر...!
پوزخندش تلخ است...دردناک است...پر از تمام حسهای بد دنیاست.صدایش هم خش دارد...گرفته است...یخ است...
-بس کن...بازی تموم شده سایه...بردی...به اون چیزی که می خواستی رسیدی...دیگه نیازی نیست بیشتر از این واسه فریب دادن من تلاش کنی...!
دل شکسته ام..شکسته تر می شود...دستم را روی سینه اش می گذارم...تا آنجا که می توانم نزدیکش می شوم و می گویم:
-علاقم به تو بازی نبود...عشقم دروغ نبود...شاید اولش همه چی یه نقشه بود...اما الان نیست...خیلی وقته که نیست...
دستش را روی کمر می گذارد...تمام تنم گر می گیرد...اما او با خشونت کنارم می زند و می گوید:
-برو کنار...مجبورم نکن بر خلاف ذاتم عمل کنم.
دنبالش می کنم و با بغض می گویم:
-چرا نمی ذاری حرف بزنم؟چرا درکم نمی کنی؟
وسط هال می ایستد...و ...می چرخد...بالش را پرت می کند...آنقدر محکم که گلدان سر راهش...واژگون می شود.
-چی می خوای بگی؟که مادرت خیانت کرده و باعث شده زندگیتون از هم بپاشه؟می دونم...خودش همه چی رو تعریف کرد...اما تو چیکار کردی؟پدرمو ببین...مادرت رو ببین...آوا رو ببین...منو ببین...خودت رو ببین...زندگیمون رو ببین...ببین چیکار کردی؟
اشکهایم را با پشت دست پاک می کنم و می گویم:
-من هیچی نکردم...جز اینکه اونا را به سزای اعمالشون رسوندم...جز اینکه...
حرفم را قطع می کند.
-تو کی هستی که قصاص می کنی؟قاضی هستی که قضاوت می کنی؟خدایی که حکم اجرا می کنی؟کی هستی؟
حوله را هم از دور گردنش می گشاید و پرت می کند.
-پدر من بد...مادرت بد...اما پدر تو...اونی که واست عین بته...اونی که اینقدر واست مقدسه...همون عالم ربانی...یه دختر چهارده ساله رو معامله کرده...می تونی بفهمی یعنی چی؟می فهمی خوابیدن با مردی که جای پدربزرگته چه حالی داره؟کار پدر تو با تجاوز چه فرقی
داشته؟فقط یه کلاه شرعی گل و گشاد روی وجدانش گذاشته و حتی مهلت نداده این دختر یه درک درستی از شرایط جدیدش پیدا کنه...از مادرت...از یه بچه...سوء استفاده کرده...خب معلومه دیگه...اینا همه میشه زخم...میشه عقده...میشه دمل...میشه تاول...میشه درد...میشه کمبود...گناه پدرت کمتر از مادرت نیست...همیشه...تو خراب شدن یه زندگی هر دو نفر مقصرن...وقتی تناسب وجود نداشته باشه...وقتی تا خرخره تو فقر فرهنگی فرو رفته باشی...آخرش همینه...
حرفهایش برایم سنگین تمام می شود...او حق ندارد بت مرا بشکند...اینطور با بی رحمی بشکند...با خشم می گویم:
-خوبه...خیلی خوبه...چقدر قشنگ خیانتش رو توجیه کرده...پس هرکی تو زندگیش یه مشکلی داشت...یه کمبودی داشت...حق داره هر غلطی دلش می خواد بکنه...خودش رو تو بغل هرکی که تناسب بیشتری داره بندازه...گور بابای بچه ها و شوهر بدبختش...حتما این نسخه رو واسه پدرت هم پیچیدی که اینقدر راحت از بلایی که سر مادرت آورده گذشتی...!
دستش را مشت می کند و می گوید:
-تو نمی فهمی...نمی خوای که بفهمی...ذهنت بسته ست...مغزت از کار افتاده...من نگفتم کار اون توجیه داره...می گم در حدی که قضاوت کنی نیستی...در حدی که قصاص کنی نیستی...اون هر کاری که کرده...تاوانش رو هم پس داده...من به چشم خودم دیدم...که روزی هزار بار تاوان اشتباهش رو پس داد...اما یه لحظه فکر کن...ببین شاید دردی که پدرت کشیده...تاوان همون زخمی باشه که به جسم و روح یه دختر چهارده ساله زده...شاید تاوان اشکهایی باشه که اون دختر تو اوج معصومیت و پاکیش ریخته...شاید تاوان اون شبای ترس و زجری باشه که پدرت بهش تحمیل کرده...تو فقط یه طرف ماجرا رو می بینی...اما اونی که از همه چی آگاهه و صلاحیت داره...مو رو از ماست بیرون میکشه...پدر تو در ازای اون دختر و زیباییاش...یه خونه کلنگی به اسم کارگری که پدر این دختر بوده زده...مادرت رو به قیمت یه خونه...خریده..! تو از اینا خبر داشتی؟مادرت مثل یه برده خرید و فروش شده...اما به خاطر خراب نشدن ذهنیت شما...هیچ وقت هیچی نگفته...اینو چطور توجیه می کنی؟ها؟حرف بزن دیگه...امثال تو و پدرت...خدا رو فقط بین چند کلمه عربی و یه مهر خاکی و چند دونه تسبیح جستجو می کنین...خدا رو در حد یه آدم پایین میارین ولی به اندازه خداییش ازش توقع دارین...تو اگه درست خدا رو شناخته بودی...اینقدر راحت ازش رو برنمی گردوندی...پدرت اگه درست خدا رو شناخته بود...با تکیه به یه سری قوانین عربی...که توی یه دوران خاص وضع شده...یه بچه رو قربانی هوسش نمی کرد...من هیچ وقت ادعای مسلمانی نداشتم...ولی مگه همون خدایی که یه روزی رفیق تو بوده نمیگه...از حق خودم می گذرم اما از حق بنده بی کسم
نه؟مگه امام حسین نمی گه...بترس از آه مظلومی که جز خدا فریادرسی نداره؟پس چطور پدر خداپرستت ترس رو تو چشم اون بچه دید و اهمیت نداد؟چطور بی پناهی و بی کسیش رو دید ودلش نلرزید؟چطور فقر و درماندگیش رو دید و از خدا نترسید؟فقط خودش مهم بود؟نیازهاش؟عشقش؟هوسش؟
داد می زند.
-لعنت به غیرت اون مردی که بچش رو با یه خونه معاوضه می کنه...لعنت به غیرت اون مردی که از فقر یه خونواده سوء استفاده می کنه...
ادامه دارد...????
1400/02/20 21:02?#پارت_#هشتم?
?رمان_#شاه-شطرنج?
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد