بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

ادامه دارد....☺☺☺☺

1400/02/21 02:13

◾#پارت_#نهم◾
◾رمان_#شاه_شطرنج◾

1400/02/21 13:59

مگر می توانم در مقابل این همه ملایمت...این ملایمتی که این همه وقت از آن محروم بوده ام مقاومت کنم؟مگر می شود از وسوسه بودن و زندگی کردن کنار او...حتی برای چند ماه...بگذرم؟

-باشه...ولی به شرط اینکه بذاری برم شرکت.من تو خونه دق می کنم.

لبخند می زند...درحالیکه بلند می شود می گوید:

-چند بار بگم؟شما تو شرایطی نیستی که واسه من شرط و شروط بذاری...!


همزمان با گشودن در...آوا چنان به سمتم هجوم می آورد که اگر امیرحسین جلویش را نگرفته بود قطعاً به بچه ام آسیب می زد. دست و پا می زند...بغض می کند و لب بر می چیند.

-چرا نمی ذاری سایه جونو بغل کنم؟

امیرحسین صورت اخمویش را می بوسد و می گوید:

-چون سایه جون یه ذره مریضه.نمی تونه شما رو بغل کنه.

با تعجب نگاهم می کند...سرتاپایم را...

-وای سایه جون...چقدر بزرگ شدی...

خنده ام می گیرد.فقط مانده بود همین وروجک چاق شدنم را به رویم بیاورد.روی مبل می نشینم و به امیرحسین می گویم:

-بذارش رو پام.

با احتیاط روی پایم می نشیند و به شکمم نگاه می کند.

-نی نی این توئه؟

می بوسمش...می بویمش...چقدر دلم برایش تنگ شده بود.

-آره عزیزم.

آرام دستش را روی شکمم می گذارد.

-کی میاد بیرون؟

در آغوشم می فشارمش.

-خیلی زود.

هنوز چهره اش مبهوت است.

-چطوری میاد بیرون؟

مستاصل به امیرحسین نگاه می کنم.شانه ای بالا می اندازد و لبخندزنان به اتاق می رود.با چشمان گرد و مصممش خیره ام شده.دستی به موهایش می کشم و می گویم:

-وقتش که بشه دکترا بیرونش میارن.

به شکمم زل می زند.

-چجوری؟

بینی کوچکش را کمی فشار می دهم و می گویم:

-نمی دونم من که دکتر نیستم.

سریع پایین می پرد و به سمت اتاق می دود و در همان حال می گوید:

-داداش امیر دکتره.حتما اون بلده.

نفس راحتی می کشم و مانتویم را از تن بیرون می کشم.

-خوش اومدی.

فکم قفل می شود.برمیگردم و به سر به زیرافکنده مادرم نگاه می کنم.چقدر لاغر شده...!

-ممنون...!

دستش را دراز می کند.

-مانتوت رو بده به من...

براق می شوم.

-که چیکار کنی؟

با مظلومیت می گوید:

-هیچی خواستم...

قدمی جلو می روم...قدمی عقب می رود..می ترسد...از من...از دخترش...از سایه... می ترسد...صدایم را تا حد ممکن پایین نگه می دارم.

-اینجا هنوز خونه منه...بهت هشدار می دم...یه کاری کن که کمتر ببینمت...

با دقت به قطره اشکی که از گوشه چشمش فرو می چکد نگاه می کنم...دلم می سوزد؟؟؟نه...نمی سوزد...!

کیفم را چنگ می زنم و به اتاق خواب می روم.امیرحسین در کمال صبر و آرامش با آوا سر و کله می زند.پیراهنی از چمدانم در می آورم و لبه تخت می نشینم.امیرحسین نیم نگاهی به من می کند و رو به آوا می گوید:

-شما دیگه برو تو اتاقت.سایه جون خسته

1400/02/21 14:01

ست.می خواد استراحت کنه.

آوا از پیراهنش آویزان می شود.

-یعنی دیگه نمیشه من پیشت بخوابم.

امیر بوسه ملایمی بر موهایش می زند و می گوید:

-اینجا نه.ولی من شبا تو تخت خودت پیشت می خوابم تا خوابت ببره...خوبه؟

از قیافه درهمش معلوم است که راضی نشده...با ناراحتی نگاهی به من می کند و از اتاق بیرون می رود.

همانطور که پیراهن را در آغوش دارم پاهای خسته ام را روی تخت دراز می کنم...امیرحسین کمی کنار می کشد و می گوید:

-خوبی؟

دلم می خواهد به خاطر نگهداری از زنی که می داند چقدر عذابم داده...داد بزنم...اما عقل نهیب می زند...که آرام باش...همین را هم از دست نده.

-خوبم...فقط خستم.

سرش را تکان می دهد.

-باشه...یه کم دراز بکش...موقع شام صدات می زنم.

پیراهنم را می پوشم و می خوابم...خواب که نه...فکر می کنم...فکر می کنم...فکر می کنم...تا حدی که مغزم به مرز تلاشی می رسد...آنقدر در تخت غلت می خورم که کمرم درد می گیرد...کلافه و عصبی برمی خیزم...موهایم آشفته ام را مرتب می کنم و از اتاق بیرون می زنم...اما با شنیدن صدای آرام و نجواگونه امیر متوقف می شوم.

-طلاقش می دم...در اولین فرصت ممکن...!
همانجا توی راهرو...پشت ستون سنگی می نشینم.صدای مادرم را می شنوم.
-سایه تو رو دوست داره.خیلی زیاد.من اینو از طرز نگاهش می فهم.

پوزخند امیرحسین را نمی بینم...اما می شنوم...حس می کنم.

-اون هیچ کسو دوست نداره.اصلا دوست داشتنو بلد نیست.تو این مدت له له زدم واسه اینکه یه بار حال آوا رو بپرسه.یا یه کنجکاوی کوچیک نسبت به شما و بابام نشون بده.اما همه اینا که سهله..اون حتی یه بار...فقط یه بار...واسه دلخوشیم...حال خودمو هم نپرسید.خیلی راحت از آدما رد میشه.از جونشون..آبروشون..احساسشون...! هیچ جوره نمی فهممش...دنیامون متفاوته.به نظر من پدر و مادر هرچقدر بد بازم پدر و مادرن و حرمتشون واجبه...یا خواهر و برادر هرچند ناتنی بازم عزیزن...اما سایه...گاهی احساس می کنم حتی بچه خودش رو هم دوست نداره.دکتر می گه شرایطت بحرانیه... ممکنه از دستش بدی...ولی اون باز میگه کار...شرکت...فقط واسه اینکه نمی خواد بازنده باشه...نمی خواد جلو من یا هرکس دیگه ای کم بیاره...حالا قیمتش هرچی می خواد باشه...من دلم از سایه سیاهه..انتظار داشتم تو این مدت یه قدمی واسه زندگیمون برداره...یه بار درست و حسابی عذرخواهی کنه...اما اون سر تنها چیزی که خیلی راحت کوتاه اومد...جدا شدن و رفتن از پیش من بود...سر اینکه بچه پیش کی باشه هم همینطور...کدوم مادری اینقدر راحت از بچش می گذره؟

چند لحظه سکوت می کند.

-سایه عاطفه نداره...محبت نداره...من نمی خوام رو آینده بچم ریسک کنم.نمی تونم اجازه بدم با اون بزرگ

1400/02/21 14:01

شه...الانم فقط می خوام سالم به دنیا بیارش...نمی خوام به خاطر استرس و فشار کاری و روحی یه آوای دیگه متولد شه...واسه همینم ازتون می خوام سر به سرش نذارین...اجازه ندین آرامشش به هم بخوره...اون بچه واسه من خیلی مهمه...نمی خوام اتفاقی واسش بیفته...از سایه دور بمونین...یا اگه فکر می کنین اینطوری سخته...می برمتون یه جا دیگه...یه پرستار دیگه هم می گیرم که هیچ مشکلی پیش نیاد...شاید اینجوری واسه خودتونم بهتر باشه...ها چی می گین؟

با خشونت اشکم را پاک می کنم.تا همین امروز هم به برگشتن امیر امیدوار بودم..تا همین امروز هم...

-نه...من جایی نمی رم...سایه به مادرش احتیاج داره.حتی اگه اون نخواد من باید پیشش باشم.باید این ماههای آخر هواشو داشته باشم.باید به تغذیش برسم.خیاطی هم بلدم.واسه نوه م خودم لباس می دوزم.

صدای دمپایی اش را می شنوم...انگار از امیر دور می شود و به من نزدیک...

-اما...این سایه خطرناکی که می گی...یه وقتی بزرگترین تفریحش خوندن شعرای حافظ بود...همین آدم بی احساس که می گی...واسه غمنامه سیاوش اشک می ریخت...این دختر ترسناک...تا غذای گنجیشکا و گربه ها رو نمی داد...لقمه به دهنش نمی ذاشت...این بچه...تا گلای باغچه رو سیراب نمی کرد نمی خوابید...این سایه بی عاطفه...سه شب تا خود صبح رو سر برادر مریضش نشست و دستمال خیس رو پیشونیش گذاشت...این سایه بی رحم...ساعتها...تو گرما و سرما...تو حیاط...منتظر پدرش می ایستاد...فقط به عشق اینکه اولین کسی باشه که به بهش خسته نباشید میگه...این دختر بی محبت...با وجود همه بچگیش واسه نامزدش غذا می پخت که وقتی از دانشگاه برمی گرده با یه سفره خوش آب و رنگ سورپرایزش کنه...همین سایه..همین آدم...همین دختر...که از آدما راحت می گذره...وقتی من چمدونمو بسته بودم و داشتم می رفتم...به پام افتاد...التماسم کرد...ضجه زد...واسه زندگیمون...واسه حفظ خونوادمون...زار زد...اما من ازش رد شدم...ازش گذشتم..بدون اینکه به بلایی که به سر روح حساس و شکننده و دخترونش میارم..فکر کنم...!

سکوت سالن را فرا می گیرد.

-این دختر...همین که اینجوری ازش گریزونی و واسه طلاق دادنش لحظه شماری می کنی...یه روزی جز بنده های مقرب خدا بود...اتاقش همیشه بوی یاس می داد...بدون هیچ گلی...بدون هیچ عطری...همیشه سجادش معطر بود...گاهی اونقدر تو مناجاتش غرق می شد که شک می کردم نکنه خود خدا نشسته رو به روش که اینجوری مسخ شده...

باز هم سکوت...

-این بچه سیاه روز من..که تو از خونه بیرونش می کنی...چشم و چراغ پدرش بود...دردونه برادرش بود...افتخار من بود... هوش و استعدادش زبانزد یه شهر بود...کسی جرات نداشت از گل نازک تر بهش بگه...کسی جرات نداشت چپ نگاش

1400/02/21 14:02

کنه...

سکوت...سکوت...طولانی تر از همیشه...

-زندگی این بچه رو من سوزوندم...من همه چیشو ازش گرفتم.مادرش رو...پدرش رو...برادرش رو...نامزدش رو...آبرو و نجابتش رو...تمام باورا و اعتقاداتش رو...احساس و عاطفش رو...!من کشتمش...من نابودش کردم...من یادش دادم که از آدما...حتی از بچش... راحت بگذره...معلم بی عاطفگیش منم...من یادش دادم احساسش رو له کنه و بشه اینی که هست...

آه بلندی می کشد.

-واسم عجیبه که داری یه بیگناه رو مجازات می کنی.اونی که باید تقاص پس بده منم.اونی که باید از این خونه رونده بشه منم.گناهکار اصلی...مقصر اصلی...خطرناک اصلی...بی عاطفه اصلی منم...! دخترم رو به آتیش گناه من نسوزون...می خوای طلاقش بدی...باشه...بده...اما عذابش نده...چون سایه...یه خدایی داره که عجیب...مراقبشه....عجیب هواشو داره...عجیب رو این دختر تعصب داره...مواظب اون خدا باش...شاید ندونی...اما در واقع مسبب حال و روز من و پدرت سایه نیست...خدای سایه ست...گول این قهر ظاهری رو نخور...اون طناب محکم...شاید به مو برسه...اما پاره نمیشه...سایه من...از هرکی ببره...از خدا نمی بره...بترس از اون روزیکه دوباره به اون طناب چنگ بزنه...بترس از اون روزی که آه بکشه...بترس...چون بعید نمی دونم که از همون آه...قیامت برپا شه..!

گوش می کنم...منتظرم...منتظر یک حرف از جانب امیرحسین...یک تصدیق...یک عقب نشینی...اما سکوت...فقط سکوت...

انگار مادرم هم منتظر است...چون صدای جا به جا شدن دمپایی اش را نمی شنوم...اما باز هم سکوت...

مادر نا امید می شود...منهم...از جا بلند می شوم...دستم را به دیوار می گیرم...باید بروم...باید بروم...چون می دانم توی این خانه...یک مهره سوخته ام....

لباس می پوشم.موبایلم راتوی جیب مانتویم می اندازم.شالم را با بی قیدی دور گردنم می پیچم و می روم.امیرحسین روی مبل نشسته.توی تاریکی.بدون هیچ لامپی...چراغی. ..روشنایی. ..وجودم به تلاطم می افتد...از کی دیدنش اینقدر عذاب آور شده؟ دقیقاً از کی؟؟؟

به محض دیدنم از جا بلند می شود.

-کجا؟

از کی صدایش اینهمه گوش خراش شده؟

-می خوام برم یه کم قدم بزنم.

کمی جلو می آید.از کی بوی دی وان این طور تهوع آور شده؟

-الان؟این وقت شب؟ساعت رو دیدی؟

از کی جواب دادن به سوالاتش اینهمه دردناک و بی معنی شده؟

-آره.همین الان.همین وقت شب.

پوف می کند.از کی گرمای نفسهایش اینهمه چندش آور شده؟

-صبر کن منم باهات بیام.

از کی تصور بودن کنارش اینهمه حقارت بار شده؟

-می خوام تنها باشم.

مچم را می گیرد.از کی تماس دستش از برق سه فاز شوک برانگیزتر شده؟

-نمیشه.صبر کن لباس بپوشم.

نگاهش می کنم.از کی امیرحسین اینهمه شبیه امیرعلی شده؟

-معنی تنها بودن رو نمی فهمی؟

جا

1400/02/21 14:02

می خورد و عقب می رود.منکه که خیلی وقت پیش جا خورده ام...اما منهم می روم...

خیابان هنوز شلوغ است.ساعت نه شب برای این وقت سال خیلی هم دیر نیست...دستم را توی جیبم می کنم و قدم می زنم.مثل تمام سالهایی که در تنهایی گذشته...گلویم درد می کند...خیلی زیاد...با دست می مالمش...انگار داغ شده...ورم هم دارد...گوشی توی جیبم می لرزد.به صفحه اش نگاه می کنم...ماکان است...جواب می دهم...و درست همان موقع که الو می گویم...منشا درد را می فهمم...بغض کرده ام...تمام این مدت بغض داشته ام و ندانستم...

ماکان شاد و شنگول است...چرا نباشد؟

-کجایی خانوم خانوما؟خونه نیستی؟

اینکه ماکان بفهمد من گریه می کنم...دردی را دوا می کند؟

-نه اومدم بیرون قدم بزنم.

خنده از کلامش می رود.

-خوبی؟چرا اینقدر صدات گرفته؟

معلوم است...به خاطر خوب نبودن صدایم گرفته.

-ماکان...

آرام می گوید:

-جانم سایه؟چی شده؟

مگر این آب دهان فرو می رود؟مگر این گلوی ملتهب می گذارد؟

-من خیلی بدم؟

مکث می کند...نکن...نکن...من از سکوت متنفرم!

-هرجا هستی همونجا بمون.الان میام دنبالت.

می آید...درست نیم ساعت بعد توی ماشینش نشسته ام...گنگ و خسته...گوشه خلوتی گیر می آورد و پارک می کند.دستش را روی شانه ام می گذارد.

-چه بلایی به سرت اومده؟چرا اینجوری قرمز شدی؟

از گداختگی درونم که خبر ندارد.نگاهش می کنم.

-من خیلی بدم؟غیر قابل تحملم؟تو که دوستمی...همکارمی...از دیدنم اذیت می شی؟بودنم عذابت می ده؟

چقدر چشمانش سیاه است...به اندازه روزگار من...

-با امیرحسین حرفت شده؟

نگاهم را به آسمان می دوزم...چقدر ابری و گرفته ست...انگار هنوز هم زمستان است...

-مشکل امیرحسین نیست.

شانه ام را فشار می دهد.

-پس چیه؟

زمزمه می کنم.

-من...مشکل منم که انگار یه وزنه اضافی ام رو دوش همه...!

دستش از روی شانه ام می افتد.

-دارم نگران می شم.بگو چی شده؟

با هر نفسی که می کشم...درد است که موج می زند.سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و می گویم:

-یه جایی رو سراغ نداری که هیچ انسانی دور و برش نباشه...یا حداقل یه جایی که دست هیچکی بهم نرسه؟

اینبار خم می شود و بازوی سمت راستم را می گیرد و با یک حرکت مرا به طرف خودش می چرخاند.

-که چی بشه؟که چیکار کنی؟

زنگ موبایل...حتی یک لحظه هم قطع نمی شود...به چشمانش نگاه نمی کنم...این سیاهی غلیظ را دوست ندارم.

-من خسته شدم ماکان...دیگه نمی تونم...دیگه نمی کشم...دیگه نمی خوام واسه این زندگی بجنگم...نمی خوام قوی باشم...می خوام منم مثل هر زن دیگه ای کم بیارم...مثه هر زن دیگه ای بگم نمی تونم...بگم خسته شدم...بگم در توانم نیست...بگم زنم...کم طاقتم...جسمم ضعیفه...روحم حساسه...این همه خشونت مال من

1400/02/21 14:02

نیست...تحمل این همه غم کار من نیست...می خوام این رنج رو تموم کنم...دیگه نمی خوام بمونم...می خوام برم...خودم و بچم...جایی که دست امیرحسین بهمون نرسه...جایی که خبری از نگاههای پر از شک و خصمانش نباشه...جایی که انتظار نداشته باشم درکم کنن و از اینهمه بی انصافی زجر نکشم...همچین جایی رو سراغ داری؟

زنگ موبایل روی نورون های عصبی ام خش می اندازد.دلم می خواهد پرتش کنم...

-این حرفا از تو خیلی بعیده سایه.خودتی؟

سرم را می چرخانم و به همان گوشه خلوت خیره می شوم.

-خودم یعنی کی؟من دیگه هیچی از خودم یادم نمیاد.فقط می خوام برم.یه جایی که امیرحسین پیدام نکنه.می خوام راحتش کنم.از بار این مسئولیتی که اینجوری شونه هاش رو خم کرده.می تونی کمکم کنی یا نه؟

او می گوید سایه...من داد می زنم ماکان...

-ماکان...هیچی نگو...من نه نصیحت می خوام. ..نه همدردی. ..نه دلداری. ..از اینکه به چشم یه مرغی که تخم طلا می ذاره بهم نگاه بشه...متنفرم...نمی خوام کسی که می خواد سر به تنم نباشه...به خاطر بچه ای که بیشتر از اون مال منه...بهم محبت قلابی کنه...

یقه پیراهنش را چنگ می زنم...خیلی وقت است که التماس کردن را فراموش کرده ام...!

-تو رو خدا ماکان...التماست می کنم...منو از امیرحسین دور کن...اگه فقط یه بار دیگه بخواد با ترحم بغلم کنه...یا به خاطر سالم به دنیا اومدن این بچه بهم محبت کنه... می میرم...من طاقت اینهمه حقارت رو ندارم...من عادت ندارم اینجوری زندگی کنم.یه عمره که با سیلی صورتم رو سرخ نگه داشتم اما از کسی گدایی محبت نکردم...نجاتم بده ماکان.. .تو رو به اون خدایی که می پرستی منو از این آدما دور کن...دارم دق می کنم...دارم می میرم...

پلکش سنگین می شود و فرو می افتد...سرم سنگین می شود و پیشانی ام به سینه اش می چسبد...

-باشه...اگه رفتن و فرار کردن...آرومت می کنه...مشکلت رو حل می کنه...می برمت...

دلم فشرده می شود...فشرده که بود...فشرده تر می شود...می خواهم آه بکشم اما از شدت گریه نفسم منقطع بیرون می آید...مثل بچه ای که ساعتهاست گریه کرده...

سمت چپ صورتم را به صندلی می چسبانم و به آسمان نگاه می کنم...آسمان ابری...آسمان بی ستاره...

از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست...سخت کار ما بُوَد کز ما خدا برگشته است...!

مردد و نگران مقابل خانه ترمز می کند...می خواهم پیاده شوم...دستم را می گیرد...توی چشمان صادق و پاکش نگاه می کنم...لبخند زدن سخت است...اما به خاطر اطمینان او می خندم.

-نترس ماکان...وسایلم رو برمی دارم و میام.

دستش یخ کرده.

-می ترسم اذیتت کنن.می خوای منم بیام؟

پوزخند زدن...هنوز هم راحت است.

-ههه...امیرحسین جنتلمن تر از این حرفاست که بخواد به کسی آسیب

1400/02/21 14:02

بزنه...

در را باز می کنم...دستم را رها نمی کند.به سمتش می چرخم و توی چشمانش خیره می شوم.

-چرا اینقدر نگرانی؟من حتی اگه باخته باشم...بازم شاهم...!هنوزم می تونم رو پاهام بایستم...

از ماشین پایین می پرم...او که لرزش زانوانم را نمی بیند...

-ببین...هنوز سرپام..!

همین یک جمله...آرامش را به صورتش برمی گرداند.کلید می اندازم و وارد خانه می شوم. امیرحسین و مادرم توی هال ایستاده اند...یکی قدم می زند...یکی به دیوار تکیه داده...هر دو در یک زمان به سمتم هجوم می آورند.صدای امیر از خشم می لرزد.

-معلوم هست کجایی؟

اما من آرامم...مادرم با گریه می گوید:

-خدا رو شکر.مردم از نگرانی مامانی!

مامانی؟؟؟هههههه...!

از کنارشان می گذرم...بازویم با خشونت کشیده می شود.تعادلم را از دست می دهم و توی آغوشش می افتم...چقدر برای بازگشت به این آغوش حسرت خوردم...چقدر...! سریع خودم را جمع و جور می کنم و توی چشمانش خیره می شوم...پاهایم هنوز می لرزند...اما مطمئنم که مردمکم ثابت و مقتدر است.

رگهای روی فکش بیرون زده است...از میان دندانهای کلید شده اش می غرد.

-بعضی وقتا دلم می خواد تا اونجایی که می خوری بزنمت.

می خندم...مرا از درد جسمانی می ترساند...ای خدا...اینها کجای کارند؟

بازویم را بیرون می کشم و به اتاق می روم...لپ تاپم...مدارک شناسایی...و کمی لباس و وسایل شخصی تنها چیزیست که از آن خانه می برم...آرام در اتاق آوا را باز می کنم...خوابیده...مثل فرشته ها...دلم...بیشتر از این نمی تواند فشرده شود...!شوری اشک را توی دهانم حس می کنم.پاهایم قدرت جلو رفتن ندارد.از همان دور زمزمه می کنم.

-مواظب خودت باش خواهری...!

کیفم را باز می کنم و چاقوی ضامن دار کوچک را بیرون می آورم و توی مشتم مخفی می کنم و به هال می روم...هر دو روی مبل نشسته اند...هر دو سرشان را میان دستانشان گرفته اند...هر دو با شنیدن صدای قدمهای من سر بلند می کنند...هر دو با دیدن ساک توی دستم از جا می پرند.صدای مادرم را اول می شنوم...

-کجا می خوای بری؟

احساس می کنم وقتش شده...ساک را زمین می گذارم و مقابلش می ایستم...یکبار دیگر تمام زوایای صورتش را بررسی می کنم.در چشمانش التماس و نگرانی موج می زند.

-کجا می خوای بری دخترم؟

نفسم را با قدرت بیرون می دهم.

-بخشیدمت...!

چشمهایش گرد می شوند.

-زندگیم رو ازم گرفتی...ولی بخشیدمت...!

دستش را دراز می کند...از سر درماندگی...

-می بخشمت...!

دستش را روی دهانش می گذارد.هجوم اشک به چشمانش...با این وسعت...غیرقابل باور است...!

-می بخشمت چون دیگه چیزی واسه کینه ورزی نمونده...!

چشمش را می بندد.

-می بخشمت چون دیگه چیزی واسم نمونده که بخوای ازم بگیری...!

ساکم را بر می دارم

1400/02/21 14:02

و اینبار مقابل امیرحسین می ایستم...ساک را زمین می گذارم و مستقیم نگاهش می کنم...مبهوت و حیران نگاهم می کند.نفس عمیقی می کشم.

-اگه با عذرخواهی کردن من قلبت آروم می گیره...من از ته دلم معذرت می خوام...هزار دفعه عذر می خوام...قبلا هم خواستم...همون روزی که از خونه بیرونم کردی...الانم می گم...ببخش اگه ناخواسته تو این بازی داخل شدی و صدمه دیدی...ببخش اگه دلت شکست یا غرورت جریحه دار شد...ببخش اگه باعث شدم زندگیت خراب شه...واقعا متاسفم...از صمیم قلب.....هزاران بار...ولی می دونی چیه؟مشکل من و تو این نیست...مشکل اینه که من اگه روزی صدبارم بگم غلط کردم...تو باور نمی کنی...نه اینکه نخوای...نمی تونی...مشکل اینه که اگه من دوست داشتن رو بلد نیستم...تو هم اعتماد کردن رو بلد نیستی...!شایدم حق داری...شاید حق با توئه...من لایق اعتمادت نیستم...لایق اینکه زنت باشم نیستم...لایق اینکه تو این خونه باشم نیستم...چون تو این دنیا...هرکسی می تونه بد باشه...می تونه دلخور باشه...می تونه زخم خورده باشه...می تونه دنبال انتقام گرفتن از کسایی که اذیتش کردن باشه...به جز من...! تو به همه حق می دی...به همه فرصت می دی...روی هر نوع اشتباهی...رو اشتباه هرکسی... سرپوش می ذاری به جز من...! منو درک نمی کنی...نمی فهمی...چون هیچ وقت تو شرایطی مثل من نبودی و زندگی نکردی...انتظار زیادیه که بتونی بفهمی من چی کشیدم...اما اینکه یه ذره خودت رو جای من بذاری...توقع زیادی نبود...!

لبم را گاز می گیرم.

-ولی باور کن...من که هیچی...عزرائیلم می تونه عاشق بشه...درسته من خیلی بدم...درسته خیلی بی احساس و بی عاطفم...درسته که هیچ بویی از انسانیت نبردم...ولی تو رو دوست داشتم...خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی...

زیرلب می گوید:

-منظورت از این حرفا چیه سایه؟می خوای چیکار کنی؟

سرم را تکان می دهم.

-هیچی...فقط اگه می تونی باور کن...به جز اون اوائل من هیچ منظور بدی در مورد تو نداشتم...چطور می تونستم بازیت بدم وقتی نفسم واست می رفت؟چطور می تونستم ناراحتت کنم در شرایطی که تنها لحظات آروم زندگیم وقتی بود که تو کنارم بودی؟

قدمی عقب می روم...دستانم را از هم باز می کنم.

-ببین امیر...بازی تموم شده...من بردم...به اون چیزی که می خواستم رسیدم...طبق محاسباتت من دیگه نباید به تو احتیاجی داشته باشم...دیگه نیازی به فیلم بازی کردن ندارم...ولی هنوزم می گم دوست دارم...دوست داشتم...عشقم بازی نبود...احساسم حقیقی بود...

چند لحظه توی چشمانش نگاه می کنم.دستانم دو طرف بدنم رها می شوند.ساکم را بر می دارم.

-اما تو باور نمی کنی...ببین...باور نمی کنی...ای کاش از بین اون همه خصلتای مثبت و منفی

1400/02/21 14:02

انگلیسیا...واقع بین بودنشون رو به ارث می بردی...ای کاش...!

پاهایم قدرت ندارند...اما مجبورشان می کنم به رفتن و نماندن...مادرم ناله می کند.

-سایه...نرو...تو که جایی رو نداری.

به سمتش می چرخم و می گویم:

-اینم از صدقه سری شماست...حتی خونواده پدریم هم به خاطر گناه تو منو مجازات کردن و از خودشون روندن...هیچ *** سایه رو نمی دید...تو این همه سال من سایه نبودم...می دونی چی صدام می زدن؟دخترِ منیر...من فقط دختر تو بودم...و چون دختر تو بودم پس به آتیش تو سوزوندنم...!

سرش را پایین می اندازد.

-اما من بخشیدمت...اگه بخشش من باعث میشه حالت خوب شه و بیشتر به آوا برسی...می بخشمت...فقط نذار آوا هم مثل من بشه...یه کاری کن که برادرش بهش افتخار کنه...نذار اونم مثل من باعث سرافکندگی امیر شه...! به خاطر آوا...می بخشمت...به خاطر آوا...خودت رو ببخش...!

برای آخرین بار به امیر نگاه می کنم...از چشمانش هیچی نمی خوانم...نگاهش را از من می گیرد...نگاهم را نمی گیرم...و با خودم فکر می کنم...که من...تمام تلاشم را...آخرین تلاشم را... کردم...!

درست لحظه ای که می خواهم پایم را از در بیرون بگذارم صدایش را می شنوم.

-تو هیچ جا نمی ری!نه تا وقتی که اون بچه تو شکمته.

قلبم خراشیده می شود...چیزی بیشتر از خراش...تکه پاره می شود...دلم می خواهد خودم را به همراه این بچه از بالای همین برج به پایین پرتاب کنم!بعد از این همه حرف...بعد از این همه اعتراف...بعد از اینهمه شکستن خودم و غرورم... نه...محال است به خاطر این بچه بمانم...چون من از این فشار بریده ام...بریده ام...

چشمم را محکم روی هم می فشارم و تصمیم آخرم را می گیرم...در را کامل باز می کنم و چشم به آسانسور می دوزم.هنوز در همین طبقه است...سریع به سمتش می دوم و قبل از اینکه دست امیر به من برسد دکمه را می زنم. توی لابی هم می دوم...با اشک و بغض می دوم...خودم را توی ماشین ماکان می اندازم و بریده بریده می گویم:

-برو...برو داره دنبالم میاد...!

پایش را روی گاز می گذارد.می چرخم و از پشت پرده اشک امیر را می بینم که دستانش را روی زانوهایش گذاشته و به مسیر ما چشم دوخته...از همین فاصله هم نفس نفس زدنهایش را می بینم...تمام هشت طبقه را از پله ها آمده...!



ویلای کوچک ماکان...در حد فاصل جاده چالوس و کرج...بزرگترین آرامشی ست که بعد از مدتها به دست آورده ام...امروز درست دو ماه است که از عالم و آدم بریده ام و همراه پسرم...در محیطی بدون تنش و دغدغه زندگی می کنم.شبی نیست که ماکان به ما سر نزند...روزی نیست که چندین و چند بار تماس نگیرد...هر دو هفته یکبار وادارم می کند برای انجام معاینه و سونوگرافی به کرج بروم...خودش هم می آید..پا به پایم...قدم به

1400/02/21 14:02

قدم...مطب به مطب...با وسواس برایم دارو می گیرد...برایم لباس می خرد...برای خودم و پسرم...اتاقی را پر از اسباب بازی و عروسک و ماشین کرده...هر بار که به خانه می آید هر دو دستش پر است از وسایل متفرقه ای که به عشق پسر من می خرد...برایم غذا می پزد...و با ادا و اطوارهایش لبم را غرق خنده می کند...هر شب فیلم تازه ای برایم می آورد که طی روز سرگرم باشم و احساس دلتنگی نکنم...می بینم که وقت آمدن و وقت رفتنش بارها و بارها دوربین های امنیتی و دزدگیرها را چک می کند اما هر بار که می خواهد از من جدا شود نگران تر از بار پیش است...سگ آموزش دیده گرفته...دیوارها را نرده کشی کرده...اما از دلش خبر دارم...آرام ندارد...گاهی با هم توی حیاط کوچک اما سبز و پردرخت ویلا قدم می زنیم...از همه چیز برایم حرف می زند...به جز تهران و آدمهایش...از آنها هیچ نمی گوید...منهم با وجود اشتیاق بی حدم نمی پرسم...فقط می دانم تمام نیرویش را برای چرخاندن شرکت من به کار گرفته و باز هم می دانم که این مسئولیت در کنار کارهای کیمیا چقدر سنگین و طاقت فرساست...ماه به ماه سود شرکت را...به حسابم می ریزد...و من آنقدر حسابدان هستم که بدانم این مبلغ چیزی فراتر از درآمد این شرکت نوپاست...ماکان خوب است...فراتر از خوب...از آنهایی که نسلشان منقرض شده...از آنهایی که دیگر نمی بینی...از آن دسته مردهایی که توی افسانه ها آمده...گاهی حس می کنم سامان زنده شده و در قالب ماکان به زندگی ام برگشته...آنقدر که نجیب است این مرد...آنقدر که حد و حدود و حرمت می شناسد...آنقدر که بی هیچ نسبتی...برادر وار کمر به حمایتم بسته و جای خالی تمام نداشته هایم را پر کرده...مگر راحت است هر روز و هر شب این مسیر طولانی را طی کردن...آنهم برای زنی که هیچ نسبتی با تو ندارد؟؟؟ بعضی شبها...در فاصله ای که من به آشپزخانه یا اتاق می روم...روی مبل خوابش می برد...و چقدر در آن لحظه چهره معصومش دوست داشتنی تر می شود...به خاطر آرامش وجود او...من و پسرم هم آرامیم...مدتهاست که از فشار خون بالا و دردهای خطرناک خبری نیست...حرکات پسرم طبیعی و منطقی است و اگر دردی دارم کاملا روتین و پیش بینی شده است...بعد از سالها نفسهای راحت و فارغ از عذاب به زندگی ام برگشته و من این را مدیون ماکانم.فرشته ای که می دانم از کجا و از طرف کی نازل شده و هر لحظه او را بابت این نعمتش شکر می گویم...

اما امشب ماکان متفاوت است...چهره همیشه ملایمش درهم و گرفته است...حواسش نیست...نه به من...نه حرفهایم...آنقدر می شناسمش که بدانم چیزی بزرگتر از درگیریهای روزانه فکرش را مشغول کرده...برایش شام می کشم...کمی می خورد...اما زود عقب می کشد و آهسته می

1400/02/21 14:02

گوید:

-میشه ازت خواهش کنم جانمازم رو بدی؟

این درخواستی ست که هرشب می کند...می دانم به نماز اول وقت مقید است...اما طی این مدت همیشه تا رسیدن به خانه من صبر کرده و با وجود اینکه جای سجاده اش را خوب بلد است...همیشه از من می خواهد که برایش بیاورم...و من...قحطی زده دور از آب...با حسرت...با لذت...جانماز را برایش پهن می کنم...روی پرزهای نرمش دست می کشم و گاهی که خیلی دلم تنگ می شود...مهر را بو می کنم...بوی خاکش را فرو می دهم و مست می شوم...بعضی وقتها...جایی که در تیررس نگاهش نباشم می نشینم و به نماز خواندنش نگاه می کنم...صدای مردانه اش...تداعی کننده پدرم است...برادرم است...ماکان از آنهاست که نماز را برای خودش می خواند...برای دل خودش...سخت نمی گیرد...قاعده و قوانین دست و پا گیر...آنطور که پویا درگیرش بود...درست نمی کند...خدا را تازیانه به دست و آماده انتقام گیری و تنبیه کردن نمی بیند...خدای ماکان مهربان است...می بخشد...بارها و بارها می بخشد...تا ابد می بخشد...هرگناهی را می بخشد...خدای ماکان ترسناک نیست...خشمگین نیست...قشنگ است...آخرت ماکان...جهنم ندارد..سراسر بهشت است...خدای ماکان...همان خدای من است...همانکه فقط مال من بود...انگار حالا خدای او شده...و من چقدر حسادت می کنم...چقدر..!

-دستت درد نکنه...!

دست از نوازش پرزها برمیدارم و به سختی از جا بلند می شوم...بزرگی شکمم تحرک را برایم سخت کرده...

-خواهش می کنم...پیشاپیش قبول باشه.

لبخند می زند و قامت می بندد.کمی دورتر می نشینم و با انگشتانم بازی می کنم...چقدر راحت با خدا ارتباط می گیرد...چقدر این حال غریبش غبطه خوردن دارد!

-کاری نداره...پاشو وضو بگیر...

جا می خورم...رو به قبله...با شانه های فرو افتاده نشسته...

-پاشو دیگه...سختش نکن...

من و من می کنم...نمی شود...نمی توانم...!به سمتم می چرخد.

-نگو که دلت تنگ نشده...نگو که واسه یه لحظه حرف زدن باهاش پرپر نمی زنی...نگو که کلی حرف نگفته تو دلت نمونده...نگو...چون من نگاه حسرت بارت رو به این سجاده می بینم...فقط کافیه بری وضو بگیری و برگردی...همین...باقیش با من...

زیرلب می گویم:

-نمیشه...با من قهره...

لبخند می زند...لبخندش سبز است...

-تو وضو بگیر...من بهت ثابت می کنم که قهر نیست...پاشو...

نگاهش می کنم...آنقدر به او اعتماد دارم که بدانم وقتی می گوید می شود...می شود!

با وسواس وضو می گیرم...هی نم آب را با حوله پاک می کنم و باز وضو می گیرم...پاکی آب...حالا که بعد از مدتها می خواهم با او حرف بزنم...استرسم را کمتر می کند...چادر ندارم...مانتوی تمیزی به رنگ آبی آسمان می پوشم و شال سفیدی بر سرم می اندازم و به سمت ماکان باز می گردم...کنارش می نشینم و منتظر می

1400/02/21 14:02

مانم...با لبخند...همان لبخند سبز نگاهم می کند و می گوید:

-بیا...این جانماز من...همون که اینقدر دوسش داری...اینم پنجره و آسمون...من می رم..امشب فقط تویی و خدا...ببینم چه می کنی...!

مبهوت به رفتنش نگاه می کنم...قبل از خروج صدایش توی سرم پژواک می شود.

-دیگه بسه سایه...ببین...منتظرته...خیلی وقته که منتظرته...

چشم از در می گیرم...هول و شتاب زده...شالم را مرتب می کنم...چون می دانم به حرمت وجود ماکان...خدا هنوز توی این اتاق است...! جا به جا می شوم و رو به روی سجاده می نشینم...! مهر را برمی دارم و بو می کنم...باید حرف بزنم...قبل از اینکه برود...باید حرف بزنم...اما چرا این زبان لعنتی نمی چرخد؟

سرم را بلند می کنم و به آسمان خیره می شوم...آسمانِ امشب...ابر ندارد...ستاره هم ندارد...فقط یک نیمه زیبایی از هلال ماه را در خود جای داده...! تسبیح شبرنگ را بر می دارم...همانکه ماکان با آن الله الله می گوید...! دانه اول را می اندازم و آرام می گویم:

-الله...!

قلبم برای لحظه ای می ایستد...حس خوبی بود...تکرارش می کنم...اینبار کمی بلندتر...باز می گویم...دوباره و دوباره...خاطرات خوش قدیمی...هجوم می آورند...خاطرات روزهای با خدا بودن...زمزمه می کنم.

-سلام...!

تسبیح را مشت می کنم.

-منم خدا...سایه...!

با پشت دست...اشکم را پاک می کنم.

-یادت میاد؟

لبم را با تمام قدرت گاز می گیرم.

-دلم خیلی واست تنگ شده...!

به همان هلال باریک خیره می شوم.حتی یک تکه ابر هم توی اسمان نیست!دلم داغ دارد..خیلی...

-نیومدم ازت بخوام منو ببخشی...درخواستی ندارم...حاجتی ندارم....فقط اومدم همینو بگم..دلم خیلی تنگ شده...!

ماه روشن و خاموش می شود.

-واسه اون شبایی که با هم حرف می زدیم...واسه اون لحظاتی که با هم گذروندیم...واسه اینکه تو بگی من گوش بدم....من بگم و تو بشنوی...واسه اینکه من گریه کنم و تو اشکامو پاک کنی...واسه اون وقتایی که دلم از همه بگیره و تو بگی که "آیا خدا برای بنده اش کافی نیست"؟ و با همین یه جملت منو از دنیا بی نیاز کنی. دلم واسه اون خلوتای دو نفره...واسه اون جلسات خصوصیمون...همونایی که بدون قرار قبلی برگزار می شد و تو با روی باز منو می پذیرفتی... تنگ شده...دلم تنگ شده...

چشمانم می سوزند...

-چی شد خدا؟کی به دوستیمون حسودی کرد؟کی چشممون زد؟آخه چی شد که قهر کردیم؟ یهو به خودم اومدم دیدم گمت کردم...دیدم نیستی...دیدم رفتی...سرگردون شدم...همه چیمو از دست دادم...تو که نبودی...هیچی نبود...تو که رفتی...همه رفتن...همه بهم پشت کردن.آخه چی شد؟منکه به جز تو امیدی نداشتم...چی شد که ولت کردم؟

بغضم را قورت می دهم.

-می دونی..خیلی بده...یکی بشه همه دنیات...بشه همه کست...بعد درست تو همون وقتی که

1400/02/21 14:02

بهش احتیاج داری حس کنی که نیست...حس کنی که تنهات گذاشته...دلت می شکنه...قلبت می گیره...آرزوهات به باد می ره...همیشه حس می کردم به یه کوه تکیه دارم...به خدا...ولی تو یه لحظه...خالی شدم..تنها شدم...تهی شدم...چون فکر می کردم دوستم نداشتی...فکر می کردم عشقمون یه طرفه ست...فکر می کردم هیچ وقت به حرفام گوش ندادی و صدامو نشنیدی!

بغضم می ترکد.

-باهات قهر کردم...چون دلخور بودم...تنها بودم...تنها بودم...باهات قهر کردم...ولی هر روز بیشتر دلم واست تنگ می شد...دلم می خواست فراموشت کنم...خیلی هم سعی کردم...اما نشد...تو نذاشتی...من ازت بریدم...اما تو نبریدی...هرجا...به یه شکلی بودنت رو داد زدی...یادآوری کردی...من داد زدم...تو خندیدی...من کفر گفتم...تو نوازش کردی...من عقب رفتم..تو جلو اومدی...فکر نکن حالیم نیست...حالیمه...فکر نکن نمی فهمیدم...می فهمیدم...فکر نکن صبوری کردنت رو...مدارا کردنت...چشم پوشی کردنت رو... رو نمی دیدم...می دیدم...فکر نکن...اون وقتایی که دستمو می گرفتی و از منجلاب بیرونم می کشیدی رو درک نمی کردم...می کردم...فقط خودمو به حماقت می زدم...چون نمی خواستم قبول کنم که تو خدایی...که مثل من کم تحمل و زودرنج نیستی...نمی خواستم قبول کنم که تو از هیچ *** رو بر نمی گردونی...لج کرده بودم...با تو...با خدا...با خدام...لج کردم و گند زدم به زندگیم...گند زدم به زندگیمو همشو انداختم گردن تو...

صدایم بالا می رود.

-ولی دیگه نمی تونم...دارم دیوونه می شم..منو تو آتیش بسوزون...ولی باهام حرف بزن...من دیگه طاقت دوریت رو ندارم...من بدون تو نمی تونم سرپا بمونم...آخه واسه کی درددل کنم که از تو محرم تر باشه؟ از کی بخوام تنهام نذاره که از تو با معرفت تر باشه؟ از کی بخوام به دادم برسه که از تو قدرتمند تر باشه؟من چطور بدون تو دووم میارم؟نمیارم..ببین...نمیارم. .!

آسمان ستاره باران شده...پر از شهاب...پر از قشنگی...

-من غلط کنم رو حرف تو حرف بزنم...من کی ام که به تو اعتراض کنم؟؟؟به چه جراتی از تو ببُرم؟از تو ببُرم به کی پناه ببرم؟خودت که می دونی که من چقدر به تو وابستم...حماقت کردم...بچگی کردم..غلط کردم...منو ببخش...!

صدایم میان هق هق گریه هایم گم می شود.

-ببخش خدا...عمق دلتنگیم رو ببین...نذار بیشتر از این بسوزم...بذار برگردم پیشت...بذار دوباره حست کنم...بیا آشتی کنیم خدا...دلم واست یه ذره شده خدا...

آسمان شب...روشن تر از تمام روزهای این چند سالم است...شاید توهم است...شاید خیال است...اما من می بینم...با همین چشمان خیس و بارانی خودم می بینم که توی آسمان می نویسند:

-تنها خداست..که خود توبه پذیر مهربان است...!

در اوج اشک می خندم...با تمام وجود می خندم...آرام می گیرم و

1400/02/21 14:02

کنار سجاده دراز می کشم...پسرم بی حرکت شده...او هم از اینهمه عظمت رو به رویش متحیر مانده و به احترامش سکوت کرده...اشکم از گوشه چشمم می چکد...نوازشش می کنم و می گویم:

-نترس پسرم...دیگه نترس...خدا اومد...دیگه نمی ذاریم بره...حالا که برگشته...هیچ قدرتی نمی تونه اذیتمون کنه...راحت بخواب...از این به بعد منو خدا...با همدیگه...مواظبتیم...!


سنگینی و کرختی دست و پایم وادارم می کند چشم باز کنم.نوری که اتاق را روشن کرده خبر از آمدن یک صبح دیگر می دهد.پتویی که رویم انداخته شده کنار می زنم و از اتاق بیرون می روم.خانه در سکوت کامل فرو رفته.دست و رویم را می شویم و در حالیکه کمرم را می مالم به آشپزخانه می روم.از دیدن ماکان...که پشت میز نشسته و چشم به فنجان خالی مقابلش دوخته تعجب می کنم.

-فکر کردم رفتی؟

مشخص است که در این عالم نبوده...این را از تکان خوردن ناگهانیش می فهمم.لبخند بی رمقی می زند و می گوید:

-ببخشید که شب رو اینجا موندم...ترسیدم زیادی جوگیر شی و یه کاری دست خودت بدی.دلم به رفتن راضی نشد.

برای خودم چای می ریزم و می نشینم.

-ای بابا...تو هنوز منو نشناختی؟من جون سخت تر از این حرفام.

هر وقت دیگر بود با خنده و شوخی جوابم را می داد.اما اینبار فقط بیشتر در خودش فرو می رود.

-ماکان؟

بدون اینکه سر بلند کند می گوید:

-بله؟

-نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم.شاید یه روز بتونم اینهمه محبتی رو که طی این مدت بهم کردی..جبران کنم...اما کار دیشبت غیرقابل جبرانه.

لبخندش کمی جان می گیرد.

-من فقط وسوسه ت کردم...همین...خودت خواستی که برگردی...اگه زمینه بازگشت تو وجودت نبود خود خدا هم نمی تونست برت گردونه.

سرم را به نشانه تایید تکان می دهم...اما خوب می دانم که چقدر بابت این حس سبکی فوق العاده به او مدیونم...

-باورت نمیشه...ولی دیشب فکر می کردم اگه بخوام حتی می تونم پرواز کنم.

با همان متانت همیشگی اش لبخند می زند...کمی تو صورتش دقیق می شوم...

-ماکان...صورتت رو برگردون!

کبودی و خونمردگی غلیظی زیر گوش سمت راستش به چشم می خورد.من چطور متوجه نشدم؟

-این کبودی چیه؟

فنجان را به عقب می راند.دستهایش را به سینه می زند و زیرلب می گوید:

-ضرب شست امیرحسینه.

چشمانم تا آخرین درج گشاد می شوند.امیرحسین و دعوا؟؟؟امیرحسین و کتک کاری؟؟

-امیرحسین؟؟؟!!!

توی چشمانم خیره می شود.سیاهی چشمانش برق می زند.

-این چیز مهمی نیست سایه...من به امیر حق می دم و از دستشم ناراحت نیستم.چیزی که مهمه حرفاییه که می خوام بهت بزنم.نمی دونم چطوری بگم که اشباه برداشت نکنی.

قلبم تا ابتدای گلویم بالا می آید.

-بگو چی شده.فقط بگو.

با انگشت اشاره هر دو چشمش را می

1400/02/21 14:02

مالد.

-خودت می دونی که اگه تا ابد هم طول بکشه من ازت حمایت می کنم.چون واسه من درست عین خواهرمی...عین مهتاب...اما اینو باید بدونم که چه تصمیمی واسه زندگیت داری؟

آب دهانم را قورت می دهم.

-ماکان...سوال نپرس...فقط بگو چی شده؟چرا با امیر درگیر شدی؟

چند لحظه سکوت می کند.

-امیر از روز اول می دونست که پیش منی...ماشینمو شناخته بود...همون شب اول وقتی برگشتم خونه..دم در منتظرم بود...همونجا با هم گلاویز شدیم...از همون موقع تهدید کرد که شکایت می کنه...آبروم رو می بره و هزارتا چیز دیگه...من تا امروز مقاومت کردم...چون می دونستم هر دوتون به این دوری و فاصله احتیاج دارین.می دونستم اگه برگردی باز همون آشه و همون کاسه.تا حالا چندین بار تعقیبم کرده و من هر بار به یه شکلی دست به سرش کردم.دیروزم اومد کیمیا...جلوی همه دست به یقه شدیم...هم اون زد هم من...رسماً دیوونه شده...و من بهش حق می دم.

باور نمی کنم...باورم نمی شود...!

-سایه...امیر خیلی داغونه...هرجا که به فکرش می رسیده رفته...تمام تهران رو زیر و رو کرده.من بهش گفتم اون شب مرکز شهر پیاده شدی و دیگه ازت خبر ندارم...هر روز می ره میدون آزادی.نمی دونم دنبال چی می گرده ولی واقعاً بهم ریخته.روز به روزم داره بدتر می شه...چون هیچ وقت فکر نمی کرد تو اونقدر ازش خسته باشی که قید همه چیزای مهم زندگیت رو بزنی و اینجوری عین یه قطره آب تو زمین فرو بری...نگرانی و عذاب وجدان خردش کرده...باید ببینیش...مطمئنم نمی شناسیش...!هر روز می ره شرکتت و اونجا رو بهم می ریزه...همه رو تهدید می کنه...اون امیر منطقی و خوددار...مثل پلنگ زخمی به همه می پره.

دستانم را مشت می کنم...با تمام قدرت ناخنم را توی پوست و گوشتم فرو می برم.

-گوش کن...در حال حاضر آرامش و سلامتی تو از هرچیزی واسم مهم تره.اما نمیشه اینجوری ادامه داد.تو الان تو ماه نهمی.نیاز به مراقب 24 ساعته داری.هر لحظه ممکنه دردات شروع شه.به خدا شبا یه دقیقه خواب راحت ندارم.همه فکرم اینجاست.نکنه دزد بیاد...نکنه بترسی...نکنه حالت بد شه...درسته...من برادرتم،دوستتم،همکارتم،ول ی تو بیشتر از هرکسی به پدر بچه ت احتیاج داری.اون باید کنارت باشه.اون می تونه اونجوری که درسته کمک حالت باشه.

فکم قفل کرده...می خواهد مرا به آن جهنم بازگرداند...می خواهد این آرامش نو رسیده را دوباره از من و بچه ام بگیرد.

-راستش رو بخوای...از یه طرفم دلم واسه امیرحسین می سوزه...عین مرغ سرکنده بال بال می زنه...وقتی خودم رو جای اون می ذارم آتیش می گیرم.زن و بچه ش از دستش رفتن و هیچ کاری نمی تونه بکنه.واقعاً حالش بده...خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی.

به زحمتم بین فک بالا

1400/02/21 14:02

و پایینم فاصله می اندازم.

-اون فقط نگران این بچه ست.بهش اطمینان بده که سالمه...آروم می گیره.

ساعدش را روی میز می گذارد و به جلو خم می شود.

-اشتباه می کنی...زن از روز اول بارداریش حس مادری داره چون بچه تو بطنشه...اما مردا شاید تا یکی دو ماه بعد از تولد بچه هم نتونن او احساس قوی پدرانه رو داشته باشن.من به عنوان یه مرد بهت می گم...هیچ مردی واسه خاطر بچه ای که هنوز دنیا نیومده اینقدر آشفته و خراب نمیشه.تو این مدت یه بار هم نگفته بچه...فقط می گه سایه...می گه زنم...می گه سایه فشارش بالاست...میگه دکتر گفته اگه فشارش کنترل نشه ممکنه جونش به خطر بیفته...می گه سایه هیچ *** رو تو این دنیا نداره...میگه سایه حواسش به سلامتیش نیست...حواسش به تغذیش نیست...

دستش را توی موهایش فرو می برد.

-نمی خواستم اینو بگم...اما دیروز جلوی مدیرعامل و کارکنان کیمیا...التماسم کرد...امیرحسین احتشام با اون همه دبدبه و کبکبه التماسم کرد که اگه از جات خبر دارم بهش بگم...این یعنی اوج استیصال مردی مثه امیرحسین...یعنی اوج درموندگیش...

قلبم درد می گیرد.اشک در چشمم حلقه می زند.

-اینا همش حرفه ماکان...تو تمام این مدت فقط گفته بچه...خودم شنیدم که به مادرم گفت به محض دنیا اومدنش...طلاقم می ده...می خواد بچه رو ازم بگیره و منو دوباره از خونش بیرون کنه...حتی همون شب آخر...بعد از اینکه ازش عذرخواهی کردم و گفتم که چقدر دوستش دارم...سکوت کرد و وقتی دید دارم میرم گفت تا وقتی اون بچه تو شکمته نمی تونی بری...بهش بگو بچه سالمه...ببین چطوری آروم می گیره...اصلا بذار من جواب سونو و آزمایشام رو واسش پست می کنم...مطمئنم دست از سرت برمی داره.

به صندلی تکیه می دهد.

-تو هنوز امیرو نشناختی...من کاراشو تایید نمی کنم...اما می فهممش...امیر تو روه همه جوره خواست و قبول کرد.درسته؟طبق گفته خودت فقط و فقط ازت صداقت خواست که تو نداشتی...بعد از اون جریانم...سه تا آدم مریض رو دستش موند...تا حالا بابای امیرو دیدی؟امیرعلی رو می گم...برو ببین از اون قدرت و شوکتش چی مونده.شده یه موجود ترحم برانگیز که همه دور و وریاش دعا می کنن زودتر خدا ازش راضی شه.یعنی واسش آرزوی مرگ می کنن.خب پدرشه...تو وقتی مادرت رو تو حال مرگ دیدی تونستی بی تفاوت باشی؟با اون همه دلخوری که ازش داشتی؟؟؟نتونستی...واسه نجات جونش خودت رو به آب و آتیش زدی...پس به اونم حق بده که تو رو به خاطر این شرایط پدرش مقصر بدونه...همونجوری که پدر اون خونواده تو رو از هم پاشید...تو هم خونواده امیرو ازش گرفتی...حداقل تو هنوز مادرت رو داری...حتی اگه انکارش کنی..بازم مادرته...اما امیر دیگه هیچ *** رو نداره...تنهایی داره

1400/02/21 14:02

یه فشار چند جانبه رو تحمل می کنه.کارای شرکت...مادرت و آوا...پدرش...تو و بچه ت...زندگی و اعصاب بهم ریخته خودش...! خب مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره...عصبانیه..دلخوره...هرکا ری می کنه که یه کم از این بار عصبیش کم شه...مثلا همون قضیه شرکت تو...مگه خودش یا آوا چه احتیاجی به این چیزا دارن؟مگه بابای آوا کم واسش گذاشته؟یا مگه امیر کم مال و منال داره؟یه شرکت زپرتی تازه کار به چه دردش می خورد؟؟؟هیچی...فقط می خواست یه جوری حرصش رو خالی کنه...یه جوری تو رو تنبیه کنه...همه حرفاشم واسه همینه...وگرنه امیر مردی نیست که بتونه یه بچه رو از مادرش جدا کنه...ببین چطور هوای مادر تو رو داره...فکر می کنی خیلی ازش خوشش میاد؟یا دلش از دستش خون نیست؟هرچی باشه مادر تو مسبب نابودی زندگی خودش و مادرشه...اما ازش حمایت می کنه...به خاطر آوا...نمی خواد بی مادر بزرگ شه...حالا چطور ممکنه همچین چیزی رو واسه بچه خودش بخواد؟

گردنم تحمل سنگینی سرم راندارد...پیشانی ام را به دستم تکیه می دهم.

-همه می دونن...خودتم می دونی...امیرحسین تو رو دوست داره...در حقش نامردی کردی...اونم تلافی کرد...اما نه تو می تونی عشقت رو نسبت به اون انکار کنی...نه اون می تونه...یه مرد...اگه زنی رو نخواد...اگه دلش گیر نباشه...اینجوری در به در و آواره نمیشه...اینجوری خودش رو جلوی چشم یه ملت خوار و خفیف نمی کنه...اینجوری داغون نمیشه...تو زیاده روی کردی...اونم همین طور...ولی فکرشم نمی کرد تو رو از دست بده...فکرشم نمی کرد به همه چی پشت پا بزنی و بری...سایه ای که اون می شناخت تا آخرش می موند و می جنگید...اما حالا فهمیده...که تو هرچی باشی بازم زنی...و اون توی ضربه زدن به روحیه حساس یه زن زیاده روی کرده...

اشکهایم روی میز می ریزند...تند تند...پشت سر هم...دستش را روی شانه ام حس می کنم.

-من بهت ایمان دارم...به توانایت...به قدرتت...به استقامتت...و به عقل و شعورت...به همین خاطر هر تصمیمی بگیری...تا آخرش باهاتم...می دونم بدون من...امیر...یا هرکس دیگه ای...زندگیت رو اداره می کنی...می دونم به هیچ کسی به جز اون خدات احتیاج نداری...ولی اگه نظر منو..به عنوان یه دوست بخوای...باید بگم..امیرحسین ارزش برگشتن و دوباره جنگیدن رو داره...!
دستی را که روی شانه ام گذاشته...می گیرم.سعی می کنم بر لرزش صدایم مسلط شوم.

-من واقعا متاسفم.از اینکه تو رو درگیر این ماجرا کردم خیلی شرمندم.حق تو این نیست.

جلوی پایم زانو می زند...چقدر این دوست را...دوست دارم.!

-به خداوندی خدا...یه بار دیگه از این حرفا ازت بشنوم دلخور می شم.تو یکی از معدود کسایی هستی که من از ته قلب واسش احترام قائلم.اگه چیزی می گم فقط واسه اینه که نمی تونم

1400/02/21 14:02

اینهمه غصه و پریشونیت رو تحمل کنم.همین...!

به زور لبخند می زنم.

-می دونم...به خاطر همینم از اینجا می رم.نمی خوام بیشتر از این اذیت شی.

رنگ از صورتش می پرد...به چشم بهم زدنی می پرد.

-دیوونه شدی؟کجا می خوای بری؟

تا آنجایی که شکمم اجازه می دهد خم می شوم و هر دو دستش را توی دستم می گیرم.

-ازم دلخور نشو.من نه بی چشم و روام و نه قدرنشناس.فقط نمی خوام برگردم به اون خونه.نمی خوام.

بر می خیزد.

-خب برنگرد.من فقط نظر خودمو گفتم.تو تا هروقت که بخوای می تونی همین جا بمونی.اگه شده شبانه روز کشیک بدم..نمی ذارم دست هیچ احدی بهت برسه.

کاش می توانستم این بغض و اشک را کنترل کنم.

-می دونم.اما تو واسه امیرحسین یه سرنخی.بالاخره اونقدر دنبالت می کنه تا به من برسه.بهتره جایی باشم که کسی منو نشناسه.

کلافه و عصبی شروع به قدم زدن می کند.

-این راهش نیست سایه.با لجبازی کردن هیچی درست نمیشه.

دستم را روی گلویم می گذارم.

-من نمی خوام لج کنم.منو می شناسی.می دونی که تو تصمیماتم احساسمو داخل نمی کنم.که اگه می خواستم احساسی تصمیم بگیرم...واسه برگشتن پیش امیرحسین یه لحظه هم صبر نمی کردم.

می ایستد...متحیر نگاهم می کند.

-من امیرو با همه اخلاقای خوب و بدش دوست دارم.نمی خوام دروغ بگم یا پا رو زمین بکوبم که ازش متنفرم..نمی خوام ببینمش...نه! اونقدر جرأت دارم که حداقل با خودم صادق باشم...من امیرحسین رو دوست دارم...خیلی زیاد...اما الان آمادگی برگشتن به اون خونه رو ندارم...چون اونجا آرامش ندارم...یه چیزایی بین من و امیر خراب شده که تا وقتی درست نشه برگشتنم اشتباهه.رابطه منو امیر عین موتور یه ماشینه که تا الان هزار بار تعمیر شده و اونقدر وضعش خرابه که هرآن ممکنه از کار بیفته و دوباره وسط راه لنگمون بذاره.

سرم را پایین می اندازم.حس خفگی دارم.

-شبی نیست که بدون مرور کردن عکساش خوابم ببره...اونقدر عکساشو زیر و رو می کنم تا شارژ گوشیم تموم می شه...عین دیوونه ها عکسش رو روی شکم می ذارم تا بچم یه کم باباشو بشناسه...اینا همش به خاطر دلتنگیه...به خاطر عشقه...! ولی نمی تونم فراموش کنم...شبی که می خواستم از خونه بیرون بزنم...یه چاقو تو مشتم گرفته بودم که اگه خواست جلوم رو بگیره...تهدیدش کنم که خودمو می کشم...ببین...چه با من...منِ سایه کرد که اینکار آخرین راه نجاتم شده بود.منی که بدترین مصائب رو تو زندگیم تحمل کردم ولی فکر خودکشی هم از سرم نگذشت...ببین امیر چه با روح و روانم کرد که برای نجات پیدا کردن از اون شرایط حاضر بودم به خودمو بچه م آسیب برسونم...از یه جهت دیگه...هرچی اون شب...ازش عذر خواهی کردم..هرچی بهش گفتم دوسش دارم...کوچکترین

1400/02/21 14:02

تغییری تو طرز نگاهش ایجاد نشد...یعنی باورم نداشت...می دونم هنوزم نداره...شاید تو راست بگی...شاید هنوز اون ته دلش یه حسی به من داشته باشه...اما شک نکن همچنان بهم بی اعتماده...هنوزم دلش از من سیاهه.با این شرایط فکر می کنی برگشتن من به اون خونه...درسته؟خونه ای که هیچ امیدی بهش ندارم...چون صاحبش دوبار مستقیم و غیر مستقیم بیرونم کرده...!باید همیشه نگران باشم...که نکنه باز یه خطایی ازم سر بزنه و دوباره امیر منو از خودش برونه...!

سرم را بالا می گیرم و به چشمان خسته و غمگینش نگاه می کنم.

-من سالهاست که با خودم و زنانگیم جنگیدم...روحم سالم نیست...اعتراف می کنم...من از لحاظ روحی یه آدم سالم و نرمال نیستم...یه آدم اگه یه تصادف ببینه اگه یه مرده ببینه ممکنه کارش به روانپزشک بکشه و مدتها تحت درمان باشه تا بتونه اون صحنه رو از ذهنش پاک کنه.حالا یه کم فکر کن...ببین من تو این چند ساله چی کشیدم و چی دیدم و چیا رو پشت سر گذاشتم.یه مدت دور بودن از همه چی...همه استرسها و نگرانیها...همه آدمایی که به یه شکلی اذیتم کردن...حقمه.بهش نیاز دارم.به خاطر اینکه بتونم یه مادر خوب...یه مادر عادی واسه این بچه باشم...باید ریکاور بشم...باید خودمو از نو بسازم.

اشک از روی گونه ام سر می خورد و تا زیر چانه ام می آید.

-من به امیرحسین حق می دم...همیشه دادم...اذیتش کردم...بهش نارو زدم...امیر راست می گه...من آدم سردیم...عاطفم کمه...اما اینجوری نبودم که...اینجوریم کردن...مجبور شدم پا بذارم رو تمام احساسات لطیفمو بشم یکی عین پودی...عین یه جغد شوم...بی احساس...سرد...سنگ...اگه این کارو با خودم نمی کردم...اینهمه داغ...اینهمه درد منو از پا در می آورد..چاره ای نداشتم...واسه جنگیدن با آدمایی که نابودم کرده بودن...باید یکی می شدم عین خودشون...بی وجدان...!

اشک را از صورتم می گیرم.از اینهمه ضعف خودم خجالت زده ام.

-من امیرو دوست دارم...اما بیشتر از اون به فکر این بچه م...باید اول یه مادر خوب واسه اون باشم..بعد در مورد امیر فکر می کنم...برخلاف مادرم...من از همه چی واسه آرامش این بچه می گذرم...حتی از خودش...امیر فکر می کنه اینکه من حاضرم پسرمو دو دستی تقدیمش کنم به خاطر بی محبتیمه...به خاطر بی مهریمه...اما نه...من فقط می خوام اون تو بهترین شرایط بزرگ شه...در نهایت آرامش...بدون تنش...اگه بدونم خودم می تونم این شرایط رو فراهم کنم هیچ احدی نمی تونه ازم جداش کنه...اما اگه ببینم داره اذیت می شه...داره زجر می کشه...اگه ببینم زندگیش پیش امیر راحت تر می گذره...می دمش به اون...پا می ذارم رو این عشق مادرانه و به خاطر خوشبختیش ازش می گذرم...

ماکان روی صندلی رها می شود.

-اگه

1400/02/21 14:02

الان برگردم به اون خونه...بعد از یه مدت دعواها و جنگ اعصابا شروع می شه.من مادرمو می بینم و یاد گذشته می افتم..اون پدرش رو می بینه و داغ دلش تازه می شه.این واسه بچه من سمه...واسه خودم سمه...واسه امیر سمه...واسه زندگیمون سمه...!

گریه ام شدت می گیرد.

-فکر کردی من اینطوری عین مجرما و فراریا زندگی کردن رو دوست دارم؟فکر کردی خیلی احساس خوشبختی می کنم؟فکر می کنی به امیر احتیاج ندارم؟ نه به خدا...اینجوری نیست! سلول به سلولم امیر رو صدا می زنن و می خوانش...خصوصاً الان...با این شرایطی که من دارم.ولی مجبورم به خاطر هممون منطقی باشم.من و امیر فعلاً آمادگی بودن با همدیگه رو نداریم.اصلاً شاید لازم باشه از نو...با هم آشنا شیم و همو بشناسیم...اونجوری که واقعاً هستیم...بدون پیش زمینه ذهنی...بدون غرض...بدون سوءتفاهم...!

برق اشک را در چشمان ماکان می بینم...دستی به پیشانیش می کشد و می گوید:

-حق با توئه...یادم رفته بود تو کی هستی...شاه شطرنج...شاهی که هر حرکتش حساب شده و هدفداره...!
توی حیاط قدم می زنم...اینروزها بیشتر قدم می زنم...شمارش معکوس شروع شده...طبق زمانبندی دکتر حداکثر تا پانزده روز دیگر فرزندم به دنیا خواهد آمد...ماکان برایم یک پرستار تمام وقت گرفته...خودش هم بیشتر شبها همینجا می خوابد...می دانم برایش دردسر شده ام...اما تا زمان تولد این بچه نمی توانم ریسک جابجایی و تنها زندگی کردن را بپذیرم...ماکان با احتیاط بیشتری رفت و آمد می کند...اما دیگر در مورد امیرحسین چیزی نمی گوید.

صدای ترمز ماشینش را می شنوم و با قدمهای آهسته به استقبالش می روم. هوای کرج خیلی گرم نیست...اما من با همین فعالیت اندک هم عرق کرده ام...خندان و چشمک زنان از ماشین پیاده می شود.

-احوال مامان خانوم؟

منهم چشمک می زنم.

-مرسی خان دایی.خوش اومدی.

قفل ماشین را می زند و به سمتم می آید.از جلوی در کنار می روم تا داخل شود.پاکت های توی دستش را کمی جا به جا می کند و می گوید:

-دیشب دیدم رفتی سراغ ظرف گیلاس ولی نبود...امشب یه عالمه واست خریدم که هرچی دلت می خواد بخوری...

سرم را پایین می اندازم.گونه ام گر می گیرد...از خجالت اینهمه زحمت.

-مرسی...نمی دونم چم شده... اینروزا به جای شام و ناهارم گیلاس می خورم.خوره گیلاس پیدا کردم.

با سرخوشی می خندد.

-اتفاقاً خوبه واست.تو بخور اگه کم اومد واست باغ گیلاس می خرم.

داخل می آید و در را با پشت پایش می بندد...اما صدای بهم خوردن فلز را نمی شنوم.با صدای بلند می گویم:

-تو برو...من می بندمش.

نمی رود...کمی جلوتر می ایستد.

دستم را به در می گیرم و کمی هولش می دهم...اما انگار چیزی مانع چفت شدنش است.

به زمین چشم می

1400/02/21 14:02

دوزم...یک کفش ورنی سیاهرنگ بین دو لنگه در قرار گرفته...قلبم به دیوار سینه مشت می زند...با نگرانی به ماکان نگاه می کنم که ناگهان در باز می شود و اندام امیرحسین در چهارچوب در قرار می گیرد.


وحشت زده چند قدم عقب می روم.کلاه کاسکت مشکی توی دستش...همراه با لباسهای تیره...هیبتش را خوفناک کرده.ماکان هر چه در دستش دارد رها می کند و با گامهای بلند خودش را به من می رساند.امیرحسین نگاهش می کند.در نگاهش خشم می بینم...کینه می بینم...نفرت می بینم...نگاهم می کند...در نگاهش آزردگی می بینم...دلخوری می بینم...غم می بینم...طاقت نمی آورم...سرم را پایین می اندازم...نزدیک شدنش را حس می کنم...تنم به رعشه می افتد...اما سرم را بلند نمی کنم...از جایم هم تکان نمی خورم...بوی ضعیفی از دی وان توی دماغم می پیچد...دستانش روی مفصل شانه ام قفل می شود...با قدرت هرچه تمام تر...ماکان کمی فاصله می گیرد...دوست دارم داد بزنم نرو...مرا می کشد...اما زبانم قفل کرده...فشار دستش را بیشتر می کند...من بی اختیار آخ می گویم...ماکان بی اختیار جلو می آید...درد به کتفم می زند...و بعد به کمرم...عقب نمی کشم...تنها سرم را بالا می گیرم و با چشمان اشکی نگاهش می کنم.مردمکش رقصان است...می بینم که ته ریشش از همیشه بلندتر شده...می بینم که صورتش لاغر شده..می بینم که موهایش از همیشه آشفته تر شده...می بینم که خط اخم بین ابرویش...خیلی...خیلی...عمیق تر شده...یک دستش را بالا می آورد...چشمم را می بندم...نمی خواهم ببینم که ماکان کتک خوردنم را می بیند...با ضرب پرت می شوم...اما...نه به عقب...به آغوشش...!صدای زمزمه وارش را می شنوم که هزاران بار تکرار می کند.

-خدایا شکرت...!

با تمام وجودم جلوی خودم را می گیرم که زار نزنم و به همان اشک های ریز و آرام بسنده کنم.بازویش را چنگ می زنم...و بعد از مدتها..ماهها..سالها...قرنها... بوسه طولانیش را روی موهایم حس می کنم.دوباره شانه هایم را می گیرد.سرم را از سینه اش جدا می کنم.توی چشمان خسته اش خیره می شوم.با پشت دستش گونه ام را نوازش می کند و می گوید:

-خوبی؟

نگفت خوبین؟گفت خوبی؟؟؟

-آره.

اشکهایم را پاک می کند.

-می دونی با من چیکار کردی؟

لبم را از داخل گاز می گیرم.

-نمی خواستم اذیتت کنم.

لبخندش تلخ است...خیلی تلخ...

-همیشه اینو می گی...ولی حتی یه روزم نیست که شکنجه م نکنی.

فاصله امان را زیادتر می کند و نگاه دقیقی به سرتاپایم می اندازد و دوباره با یک حرکت در آغوشم می کشد.صدایش هم تلخ است.

-آخرش منو می کشی سایه...!

لبم را محکمتر گاز می گیرم.دلم می خواهد هق هق نکنم اما نمی شود.سرم را به سینه اش فشار می دهد.باز هم موهایم را می بوسد.ضربان قلبش تند

1400/02/21 14:02

است...اما ریتمیک و منظم...تا آنجایی که شکمم اجازه می دهد خودم را در آغوشش جا می دهم.چقدر عقده دارم...چقدر کمبود دارم...چقدر حسرت دارم...چه چیزها که کم دارم...!

گوشم را روی قلبش تنظیم می کنم.دستانش آرام آرام شل می شوند.قلبش هنوز تند می زند...حتی تندتر از قبل...اما اینبار نامنظم...عجیب...سرم را بالا می گیرم...سرش را بالا گرفته...نگاهش را دنبال می کنم...روی ماکان زوم کرده...دستانش پایین می افتند و آرام آرام مشت می شوند...می بینم که ماکان گارد دفاع می گیرد...!می بینم که مشت امیر بالا می آید...!

صدای عصبی امیرحسین بند دلم را پاره می کند.

-به توام می گن مرد؟؟؟به چه حقی منو تو این برزخ نگه داشتی؟اصلا تو چکاره ای که زن و بچه منو ازم مخفی می کنی؟چطور آدمی هستی؟مگه حال و روزمو نمی دیدی؟اگه یکی با خودت اینکارو بکنه زنده ش می ذاری؟

سکوت ماکان قلبم را ریش می کند.

-اگه اتفاقی واسشون می افتاد مسئولیتش گردن کی بود؟تو؟ها؟کی جواب می داد؟فکر نکردی چه بلاهایی ممکنه سر یه زن تنها...اونم تو همچین جای پرتی بیاد؟تو اصلا می دونی وجدان چیه؟اصلا چرا خودت رو قاطی کردی؟به چه حقی دخالت کردی؟

ماکان سرش را پایین می اندازد.می دانم حرفهای امیرحسین را قبول دارد و فقط به خاطر خواست من توی همچین وضعیتی قرار گرفته...آتش می گیرم برای مظلومیتش...به خاطر حمایت از حامی ام توی قالب جدی و خشکم فرو می روم و رو در روی امیر می ایستم.

-امیر...!

همچنان با خشم به ماکان خیره شده...هر لحظه ممکن است به او حمله کند.دستم را روی سینه اش می گذارم.

-امیر...منو ببین.

با نارضایتی چشم از ماکان می گیرد.

-ماکان مقصر نیست.خیلی هم بهم اصرار کرد که به تو خبر بدم.ولی من نذاشتم.تهدیدش کردم که اگه تو خبردار شی از اینجا هم می رم.هر دادی داری سر من بزن.ولی حق نداری کمتر از گل به اون بگی.چون مطمئنم حتی اگه سامان زنده بود نمی تونست اینجوری...به این شدت...به اندازه ماکان...حق برادری رو به جا بیاره.

نفس عمیقی می کشد و می گوید:

-چرا؟چرا نذاشتی بهم خبر بده؟یعنی اینقدر من عوضی و نفرت انگیزم؟اینقدر از من بدت میاد؟چیکار کردم که لایق همچین عذابیم؟اصلا گیرم من بد...یه موجود غیرقابل تحمل...ولی این راهش بود؟که اینطوری قالم بذاری و بری؟که اینجوری سرگردونم کنی؟

نگاهی به سر افکنده ماکان می کنم..خیسی اشک را از صورتم می اندازم و می گویم:

-می موندم که چی بشه؟که با حرفات..با فکرات...با بدبینیات زجرم بدی؟فکر می کنی نشنیدم چی به مامانم گفتی؟فکر می کنی نمی فهمیدم چی تو سرته؟تو می خواستی منو طلاق بدی...حالا دو سه ماه اینور و اونور چه فرقی می کنه؟نگران بچه بودی؟می

1400/02/21 14:02

بینی که نگرانیت بی مورد بوده...باید تو این مدت فهمیده باشی که من از پس خودم و کارام برمیام...پس نیازی نیست ادای پدرای دلسوز و شوهرای مسئولیت پذیر رو دربیاری.تازه باید ازم ممنونم باشی.چون از عذاب نقش بازی کردن نجاتت دادم...!

انگشتش را به سمتم می گیرد.

-مشکل تو اینه که همه رو مثل خودت می بینی. به نظرت همه دارن فیلم بازی می کنن.همه دارن بازی می کنن.اصلا روراست بودن...صادق بودن تو کتت نمی ره.باورت نمیشه.به نظرت همه مثل خودت دو رو دارن.آخه من کی نقش بازی کردم که بار دومم باشه؟اصلا چه احتیاجی به بازی کردن داشتم؟یعنی تو واقعا نمی فهمیدی که نگرانتم؟هر کی جای من بود اسمتم نمی آورد...ولی من یه لحظه هم ولت نکردم.چرا باید فیلم بازی کنم؟

منهم انگشتم اشاره ام را بالا می آورم.

-چراشو خودت جواب دادی.گفتی نمی خوای یه بچه مشکل دار مثل آوا دنیا بیاد.می خواستی منو به هر ترفندی آروم نگه داری که بچه سالم باشه.ولی نمی دونستی که من ترحم قبول نمی کنم.نمی دونستی که عشقو گدایی نمی کنم.نمی دونستی که بیشتر از هرکسی تو این دنیا می تونم خودمو اداره کنم.

قدمی جلو می آید.منهم جلو می روم.اما ماکان با یک قدم خودش را بینمان می اندازد و به تندی می گوید:

-بسه دیگه.شورشو در آوردین.خجالت بکشین.از این بچه خجالت بکشین.

رو به امیرحسین می کند.

-مگه تو نبودی که شهرو واسه پیدا کردن سایه زیر و رو کردی؟مگه تو نبودی که عین دیوونه ها خیابون به خیابون تهرانو می گشتی؟مگه تو نبودی که به من التماس می کردی کمکت کنم؟مگه همین الان به خاطر دیدنش خدا رو شکر نکردی؟

سرش را به سمت من می چرخاند.
-مگه تو نبودی که می گفتی امیرو با همه اخلاقای خوب و بدش دوست دارم.مگه تو نبودی که می گفتی شبا تا عکساشو نبینم خوابم نبره.مگه نگفتی همه سلولام صداش می زنن؟مگه همین الان تو بغلش زار زار گریه نکردی؟

صدایش را بالاتر می برد.

-چتونه شما؟تا از هم دورین واسه اون یکی پرپر می زنین ولی وقتی به هم می رسین عین سگ و گربه به جون همدیگه می افتین.زشته به خدا. تو یه بلایی سرش میاری که بذاره از خونه بره...بعدش عین مجنون سر به بیابون می ذاری...تو هم لب پنجره می شینی و امیر امیر می کنی..ولی وقتی می بینیش عین یخمک باهاش رفتار می کنی. بد نیست یه نگاه به سن و سالتون بندازین...به موقعیت اجتماعیتون..به سطح تحصیلاتتون...واقعا این رفتارا در شأن شماست؟

بغضم را عقب می زنم و می گویم:

-وقتی می گم ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم به خاطر همینه دیگه.تو رو خدا بگو بره.تازه داشتم آروم می شدم.بگو بره.بگو دست از سرم برداره.

با نهایت سرعتی که می توانم به اتاقم می روم و در را

1400/02/21 14:02