439 عضو
می بندم.هنوز سی ثانیه هم نگذشته که صدای بسته شدن در حیاط به گوشم سیلی می زند.اشکم روان می شود....!
ضربه ای به در می خورد و ماکان وارد می شود.بدون اینکه چراغ را بزند دستش را پشتش می گذارد و به دیوار تکیه می دهد.سر در گریبان فرو می برم و می گویم:
-رفت؟
نگاه مستقیم وخیره اش را حس می کنم.
-اوهوم.همونطور که خواستی.
انگشتانم را توی هم قفل می کنم.
-با موتور تعقیبت کرده بود.نه؟
-اوهوم.
-چطور تو این تاریکی برمی گرده تهران؟خطرناک نیست؟
کنارم می نشیند.
-فکر نمی کنم برگرده تهران.
دلم می خواهد دراز بکشم و بخوابم.
-حتی فکر نمی کنم ده قدمم از اینجا دور شه.
با بی حالی نگاهش می کنم.
-تو این مدت خیلی بهش فشار اومده.تو هم که هنوز از راه نرسیده اساسی رفتی رو اعصابش.یه کم هوا می خوره و برمی گرده.
سرم را به تاج تخت تکیه می دهم.
-چرا اینجوری می شه ماکان؟
صدای نفس عمیقش را می شنوم.
-تو نباید خودت رو قاطی دعوای ما می کردی.به عنوان یه مرد...حق با امیرحسین بود.من نباید اینجوری تو زندگیتون مداخله می کردم.نباید زن وبچش رو ازش قایم می کردم.اگه دو تا مشتم بهم می زد بازم حق داشت.تو باید اجازه می دادی مشکل من و اون بین خودمون حل شه.
سرم را بلند می کنم.
-یعنی باید می ایستادم و کتک خوردنت رو تماشا می کردم؟
لبخند محوی می زند و می گوید:
-می دونم نیتت حمایت از من بود.ولی ای کاش اجازه می دادی این مشکل مردونه رو مردونه حل کنیم.یه جورایی طرفداریت از من واسه امیرحسین گرون تموم شد.درسته امیرحسین بزرگ شده یه کشور اروپاییه و روابط دوستانه و بی منظور بین یه زن و مرد واسش قابل قبول تر از مردای ایرانیه...اما به هرحال بودنت کنار من و تو این خونه واسش خوشایند نیست و من شک ندارم که اگه به خاطر شرایط خاص تو نبود الان خون جفتمون رو حلال کرده بود.
ادامه دارد.....➡➡➡➡➡
1400/02/21 14:03❤#پارت_آخر❤
❤رمان_#شاه_شطرنج❤
آه می کشم....سوزان...از ته دل...با انگشت اخم بین دو ابرویم را باز می کند و با خنده می گوید:
-حالا نمی خواد زیاد غصه بخوری...اون تازه پیدات کرده..مطمئنم حتی اگه غرورش اجازه نده بیاد داخل...تا خود صبح دم در کشیک می ده.حالا یه کم دراز بکش...تا من برم یه کم از اون گیلاسای له شده واست بشورم و بیارم.
کلافه از بزرگی شکم و درد کمرم، به تندی برس را میان موهایم می کشم و زیرلب می گویم:
-مامانی یه کم دست و پات رو جمع کن...احساس می کنم تو گلومی...
و بلافاصله و بی اختیار از تصور دست و پای کوچک پسرم خنده روی لبم می نشیند.دستی روی شکمم می کشم و می گویم:
-قربونت برم که اینقده دوسِت دارم!
کمی لوسیون و کرم نرم کننده به پوست شکم و دست و پایم می مالم و دراز می کشم. به عادت همیشه عکسهای امیرحسین را مرور می کنم...محبوبترین عکسی که از او دارم متعلق به ماه عسلمان است...که زیر درخت کاجی ایستاده و عینک آفتابیش را روی موهایش گذاشته...بغض و خنده با هم همراه می شوند...خطاب به فرزندم می گویم:
-بابات خیلی بداخلاقه...ولی یه دونست...!
پسرم با چرخشی که به کل هیکلش می دهد حرفم را تایید می کند.نگاهی به ساک آماده گوشه اتاق می کنم.
-مطمئنم تو هم مثل بابات بی نظیری.دلم می خواد زودتر بغلت کنم.اون دستای کوچولوت رو ببوسم.کنارم بخوابونمت.صدات رو بشنوم.حرکاتت رو ببینم.دیگه دلم طاقت نداره.چقدر این نه ماه دیر گذشت...!چقدر اومدنت طول کشید.مگه نمی دونی چقدر چشم انتظارتم؟بیا دیگه....
میان زمزمه هایم...دوباره ضربه ای به در می خورد.سریع پتو را روی پاهای لختم می کشم و نیم خیز می شوم و آرام می گویم:
-بیا تو..!
از دیدن چهره در هم امیرحسین جا می خورم...ماکان گفته بود نمی رود...گفته بود...!
داخل می شود و در را می بندد.ساعتش را باز می کند و روی میز می گذارد.موبایل و سوییچش را هم همینطور...موهایش تر است...صورتش را شسته...کی داخل شده که من نفهمیدم؟ کنار تخت می ایستد و خیره نگاهم می کند...آرام می گویم:
-چیزی شده؟
برای خودش روی تخت یک نفره جا باز می کند و می نشیند.
-نه...فقط دلم واسه زن و بچم تنگ شده.
چشمهایم از این اعتراف صریح گرد می شوند.می فهمد و می خندد.اما همچنان پکر است.
-از نظر تو عیبی داره؟
نمی خواهم بد باشم...نمی خواهم تلخ باشم...چون ما هم دلمان برای او تنگ شده.
-نه...!
دستش را روی شکمم می گذارد و می گوید:
-خوبه...پس بیا بغلم.
توی چشمانش نگاه می کنم...نه خندان نیستند....این چشمها...چشمهای امیرحسین من نیستند. کمی عقب می کشم و به زحمت پاهایم را از تخت آویزان می کنم و بلند می شوم . زیر نگاه خیره اش چادر نمازی که ماکان برایم خریده روی سرم می اندازم و
به سمت در می روم.
-کجا می ری؟
-می رم یه بالش و پتو واست پیدا کنم.رو این تخت جامون نمیشه.
دست به جیب...وسط اتاق می ایستد.با سر اشاره ای به چادر می کند.
-حالا چرا اینقدر محجبه؟
زیرلب می گویم:
-انتظار داری با این پیرهن نیم وجبی برم جلو چشم ماکان؟
ابروهایش را بالا می اندازد..می خواهد چیزی بگوید...چیزی تلخ و ناراحت کننده...!می دانم...اما پشیمان می شود! پشتش را به من می کند و می گوید:
-نیستش...برگشت تهران.
با تعجب می پرسم.
-رفت؟
با یک چرخش برمی گردد.
-آره.ناراحتی؟
نمی دانم چرا از تصور نبودنش اینهمه وحشت زده شده ام...یا شاید هم می دانم..اما سریع خودم را جمع و جور می کنم.
-نه.تو که هستی.چرا ناراحت باشم؟
چشمانش را تنگ می کند..خیلی تنگ...می فهمد که اگر دروغ نگفته ام...راستش را هم نگفته ام.
چادر را به گوشه ای می اندازم و به اتاق ماکان می روم.توی کمدش تشک و پتوی اضافه همراه با ملافه تاخورده و تمیز دارد. روی نوک پایم می ایستم و پتو را پایین می کشم.تشک سنگین تر است.نفسی تازه می کنم و دوباره تمام وزنم را روی پنجه پایم می اندازم که ناگهان میان دستان امیرحسین محصور می شوم.پشت سرم ایستاده...دستانش را از دو طرف باز کرده و تشک را از روی سر من عبور می دهد. خم و راست شدنش و گذاشته شدن تشک روی زمین را حس می کنم اما فاصله گرفتنش را نه...اینبار دستانش را دو طرف من...روی رختخوابها می گذارد.به زحمت می چرخم.توی کمد گیر افتاده ام.کمی عقب می روم و کامل به حجم نرم اما محکم پشت سرم می چسبم.امیر کمی خم می شود.آنقدر که صورتش در راستای صورت من قرار بگیرد.توی چشمانش نگاه که نمی کنم هیچ...زبانم هم بند رفته...صدایم می زند...صدایش کاملاً آرام و کنترل شده است.
-سایه؟
آب دهانم را قورت می دهم...نگرانم که طپش قلبم از روی پیراهنم دیده شود.
-بله؟
بیشتر خم می شود.
-چرا نگام نمی کنی؟
کمی میان دستانش جابجا می شوم.
-از من می ترسی؟
نمی دانم چرا اینقدر نگاه کردن به چشمانش سخت شده.
-ببینمت...!
سرم را بالا می گیرم.چرا اینقدر طرز نگاه امیر عوض شده؟چرا دیگر نمی شناسمش؟
-ترسیدی...!جالبه...دو ماه تو خونه یه مرد غریبه می مونی و نمی ترسی...ولی حالا از تنها بودن با شوهرت وحشت زده شدی....!
لب بالایم را به دندان می گیرم و رها می کنم.
-من نترسیدم...اصلا واسه چی باید بترسم؟فقط یه کم از سر شب شوکم.همین.
سرش را کمی تکان می دهد.
-شوک واسه چی؟
تنگی دستانش...همزمان با فشار حرفهایش...عرصه را بر وجودم تنگ می کند.
-امیر ولم کن.دارم خفه می شم.
نگاهش هزار حرف دارد.هزار حرفی که که با یک آه رویشان سرپوش می گذارد.
-ولت نمی کنم.امشب حتی اگه خفه بشی باید تحمل
کنی.
هیچ اثری از شیطنت در نگاهش نیست.کاملا جدی و قاطع است.آرام می گویم:
-خفگی من برابر با خفگی بچته.
آرام است...اما صدایش می لرزد.
-گور بابای بچه...!بچه ای که مادرش واسه آبرو و شخصیت من...تره هم خورد نمی کند به چه دردم می خوره؟
سرم را پایین می اندازم.
-اینجوری نیست.داری اشتباه می کنی.هدف من همچین چیزی نبود.
دستش را بر می دارد.اما عقب نمی رود.
-پس هدفت چی بود؟اینجا ایرانه سایه.در عرض بیست و چهار ساعت همه فهمیدن که تو از خونه فرار کردی.با یه مرد فرار کردی.می دونی چه حرفایی پشت سرمونه؟می دونه چقدر منو خوار کردی؟می دونی چی به روز آبرو و حیثیتم آوردی؟ماکان بهت نگفت؟
نه نگفته بود...این قسمتش را نگفته بود.از شرمندگی به خودم می پیچم.هیچ وقت به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم.
از من رو بر می گرداند و دور می شود.
-هر مردی جای من بود قیدت رو می زد.اما من اینکارو نکردم.با مشت زدم تو دهن هر کی که اسمتو به نادرستی می آورد.با هر کی که فکر کنی به خاطر تو دست به یقه شدم.شاید جلوی من چیزی نمی گفتن...اما پشت سرم...من یه بی غیرت از فرنگ برگشته بودم که عرضه کنترل زن و زندگیم رو نداشتم.
چند قدم به سمتش می روم.اما حزن صدایش متوقفم می کند.
-انگشت نمای خاص و عامم کردی.اسمم رو سر زبون هر *** و ناکس انداختی.با آبروم بازی کردی.
انگشت اشاره اش را به سمتم می گیرد و می گوید:
-تو با مادرت چه فرقی داری؟تو همون کاری رو با من کردی که مادرت با شما کرد.
یخ می کنم.یخ می زنم.انگار هر دو پایم را گودالی از یخ فرو می برند.بهت زده و مشوش می گویم:
-من؟من خیانت نکردم!
پوزخند می زند.از نوع صدادارش...از همانهایی که تا اعماقت را می سوزاند.
-خیانت که فقط فیزیکی نیست.خیانت که فقط خوابیدن تو بغل یه مرد دیگه نیست.خیانت می تونه به اعتماد یه نفر باشه...می تونه به سرمایش باشه...می تونه به آبروش باشه...می تونه به اعتبارش باشه...می تونه به حیثیتش باشه...تو به آبرو و اعتبار من صدمه زدی...
لب تخت می نشیند.
-مشکل ما هر چی که بود بین خودمون بود...بین من و تو...چرا به بیرون از خونه کشوندیش؟چرا پای غریبه ها رو وسط کشیدی؟می خواستی اینجوری منو تنبیه کنی؟می خواستی اینجوری حالم رو بگیری؟آخه به چه قیمتی؟تو این مدت منم می تونستم با آوردن یه زن تو زندگیم تا اونجایی که جا داری زجرت بدم...اما حتی فکرشم از سرم نگذشت...گفتم سایه هر چی باشه...زنمه...مادر بچمه...حرمتش واجبه...پامو کج نذاشتم...کم نبودن کسایی که هر روز بهم نخ می دادن...اما دمشون رو از ته می چیدم...تو همون روزی که دعوامون شد حلقت رو در آوردی و پرت کردی تو صورت من...
دست چپش را بالا می آورد.
-اما
من حتی یه روزم این انگشتر رو از دستم در نیاوردم.نمی خواستم به بیگانه ها اجازه حرف مفت زدن و دخالت کردن بدم...من تا اونجایی که تونستم واسه مخفی موندن مشکلاتمون از چشم دیگران تلاش کردم...اما تو چی؟
مستقیم توی چشمم خیره می شود.
-درسته...منم عصبانی بودم...منم تحت فشار بودم...منم حرفی رو زدم که نباید می زدم.کاری رو کردم که نباید می کردم...آخه تو دعوا که حلوا خیرات نمی کنن...!ولی من هرچقدرم که بد و عوضی...حقم این نبود...به خدا حقم این نبود...! حرف مردم به کنار...می دونی تو این دو ماه...تصور اینکه یه خار به پات بره چه به سرم آورد؟می دونی تصور اینکه زن و بچم کجان؟گیر کدوم اهل و نااهلی افتادن؟کی به دادشون می رسه؟کی ازشون مراقبت می کنه چه با من کرد؟
از جا بلند می شود.
-آخه لامصب...من عوضی...من آشغال...من بی وجدان...کی یه لحظه از حالت غافل مونده بودم؟کی از کنارت راحت گذشتم؟کی بی خیال حال و روزت بودم؟حتی اون موقع که زنم نبودی...حتی اون موقع که هیچی ازت نمی دونستم...! اگه واسم مهم نبودی...اگه واسم مهم نبودین...زمین و آسمون رو واسه سلامتی و راحتیتون بهم نمی دوختم...آخه چرا به جرم یه حرف...یه حرکت ناشی از عصبانیت...اینجوری تو آتیش سوزوندیم؟آخه انتقام گرفتن...به چه قیمتی؟به چه قیمتی؟
نزدیکم می آید.بازوهایم را در دست می گیرد و آرام می گوید:
-بگو سایه...به چه قیمتی؟
با کف دست اشکهایم را پاک می کنم.آنقدر شعور دارم که بفهمم هر چه می گوید حق دارد...آنقدر منطق دارم که بفهمم کاری که با امیر کرده ام غیرقابل جبران است...اما زبانم بند رفته...تنها توی چشمانش خیره می شوم و بریده بریده می گویم:
-من...فقط...من...دیگه نمی کشیدم...کم آورده بودم...فقط..می خواستم...فرار کنم...به عواقبش فکر نکردم...
چشمانش همچنان نمی خندند...اما لحظه ای چشم از چشم من نمی گیرد.
-فکر می کردم دوستم نداری...احساس می کردم سربارتم....یه موجود اضافه که فقط به خاطر بچه می خواستیش...خیلی حس بدی داشتم...خیلی احساس حقارت می کردم...
هجوم خون در اندامهایم را حس می کنم...صورتم گر می گیرد.
-من نمی خوام تو رو اذیت کنم.هیچ وقت نخواستم...ولی..نمی دونم چرا اینجوری می شه.به خدا نمی دونم...!
مردمکش دو دو می زند...من نفس نفس می زنم...چشمانش را روی هم فشار می دهد و سرم را روی سینه اش می گذارد.
-منم فکر می کردم دوستم نداری...حتی فکر می کردم بچه م رو هم نمی خوای...دلم شکسته بود...خیلی بیشتر از اونکه فکرش رو بکنی...نمی دونی تو این چند ماه من چی کشیدم...مرگ مادرم هم نتونسته بود اینجوری داغونم کنه...ولی آخه دختر دیوونه...من اگه می تونستم ازت بگذرم...همون روزای اول که دستت واسم رو
شده بود اینکارو می کردم...نه الان که قسمتی از وجودم شدی...نه الان که یه بچه داریم...!
دستانش را دو طرف صورتم می گذارد و سرم را بلند می کند.
-وقتی علی رغم همه شک و تردیدهام ازت خواستم باهام ازدواج کنی پای هیچ بچه ای وسط نبود...فقط خودت رو می خواستم...تا امروزم به خاطر حفظ غرورم پشت اون بچه قایم شدم...هم تو رو ...هم خودمو گول زدم...تا بتونم نگهت دارم...الانم واسم مهم نیست که یه بچه بینمون ایستاده...فقط خودت واسم مهمی...!خودت و این چشمایی که هنوزم وقتی اشکی می شن دیوونم می کنن...! اگه فکر می کنی...
نمی گذارم حرفش را تمام کند...دستم را دور گردنش می اندازم و با ته مانده قدرتم لبش را می بوسم.
کنار هم روی تشک...نشسته ایم و به دیوار تکیه داده ایم...دستش را دورم حلقه کرده و من سرم را روی شانه اش گذاشته ام...هر دو بحث را عوض کرده ایم...تظاهر می کنیم به اینکه هیچی نشده...به اینکه گذشته تلخی نداشته ایم...یا اگر داشته ایم...فراموش کرده ایم...هر چند به زور اما حرف می زنیم...هرچند تلخ..اما گاهی می خندیم...!
-یه شبم نیست که بدون استرس بخوابم.خیلی از زایمان می ترسم.
سکوت می کند.
-ببین چی بلایی به سر هیکلم اومده.
سرم را بالا می گیرم و تو چشمانش نگاه می کنم.
-یادته گِرَمی غذا می خوردم که نکنه یه ذره چاق شم؟
با لبخند سرش را تکان می دهد.
-حالا ببین...من چجوری این اندام رو درستش کنم؟
مثل همیشه...موقع درد و دل کردن و حرف زدن من تنها سکوت می کند.
-دیگه هیچ کدوم از لباسام سایزم نمیشه...تا مدتها باید خودمو بکشم بلکه به سایه ای از اون سایه گذشته تبدیل بشم.
دستش را می گیرم و روی شکمم می گذارم.
-همش تقصیر این وروجکه...نگاه کن...عین ماهی وول می خوره...
انگشتانش را مشت می کند.دوباره سرم را بالا می گیرم تمام حسم را توی نگاهم می ریزم و می گویم:
-ولی ارزشش رو داره...حتی اگه تا آخر عمرم همینطوری بدهیکل بمونم بازم به داشتن این فسقلی می ارزه.
نفس عمیقی می کشم.
-می دونی یه حس عجیبه...یه حسی که به هیچ *** نداشتم...یه جوریه..چطور بگم؟ اینکه یکی رو خیلی بیشتر از خودت دوست داشته باشی عجیبه؟مگه نه؟
چانه اش را روی سرم می گذارد.
-روزی نیست که درد نداشته باشم...راه رفتن واسم سخت شده...شبا نمی تونم بخوابم...نمی تونم نفس بکشم...هیچ کفشی سایز پام نیست...مجبورم همش دمپایی بپوشم...تازه می گن زایمان خیلی سخته...نگرانی اونم دارم...ولی با این وجود واسه اومدنش لحظه شماری می کنم...دلم می خواد ببینمش...دوست دارم ببینم شکل کدوممونه...دلم می خواد صدای گریه ش رو بشنوم...دلم می خواد اون دستای کوچولوش رو دور انگشتم حلقه کنه...
دوباره عمیق نفس می کشم...
-یعنی
میشه این چند روزم بگذره؟
موهایم را می بوسد و می گوید:
-دوست داری اسمش رو چی بذاری؟
با دکمه ریز پیراهنش ور می روم.
-نمی دونم...خیلی بهش فکر کردم...ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم.تو نظری نداری؟
حلقه دستانش را محکم تر می کند...دیگر احساس خفگی ندارم.
-نه...هرچی خودت دوست داشتی...ولی فکر می کردم بدت نیاد اسم برادرت رو روش بذاری...سامان؟
قلبم فشرده می شود...هنوز هم قلبم از یادآوری سامان فشرده می شود. اندکی از آغوشش فاصله می گیرم...او هم کمی خودش را بالا می کشد...موهای کنار صورتم را نوازش می کند و می گوید:
-ناراحت شدی؟من فقط خواستم بگم اگه همچین تصمیمی داری حمایتت می کنم.
لبخند می زنم.
-میدونم...اما دلیلی نمی بینم اسم کسی که مرده..بد هم مرده...با درد و عذاب هم مرده رو...روی بچم بذارم..حتی اگه اون شخص برادرم باشه...سامان باشه...نمی خوام پسرم وارث یه عالمه خاطره تلخ باشه...نمی خوام هربار که صداش بزنم یاد تموم این روزای جهنمی که گذروندم بیفتم...نمی خوام...
آرام و با احتیاط...مرا به طرف خودش می کشد.
-باشه...هرطور دوست داری.پیشنهادت رو بگو تا منم نظرمو بگم.
با شوق از جا می پرم و دوباره از آغوشش بیرون می آیم.
-دلم می خواد مثل اسم تو دو قسمتی باشه...امیر رو داشته باشه با یه اسم دیگه.مثل امیررضا...خوبه؟
خنده اش را کنترل می کند.
-خب اینجوری یاد من و بابام می افتی.ناراحتت نمی کنه؟
اخم می کنم...اسم امیرعلی خیلی وقت است که کمرنگ شده...خیلی وقت است که دیگر رنجم نمی دهد...به فضای امن میان بازوان امیرحسین برمی گردم و می گویم:
-همینش خوبه دیگه...هر وقت پسرمو صدا بزنم یاد باباش می افتم...چی قشنگتر از این؟
نیشگون آرامی از گونه ام می گیرد و می گوید:
-تو اگه این زبون رو نداشتی چیکار می کردی؟
آنقدر سکوت بینمان طولانی می شود که فکر می کنم خوابش برده.آهسته از حصار دستانش خارج می شوم و به چشمان بسته اش و اخمهایی که به صورت غیرارادی بین دو ابرویش جا خوش کرده نگاه می کنم.آه می کشم و سرم را روی بازویش می گذرم.صدای خواب آلودش بلند می شود.
-چیزی می خوای؟
سریع سرم را بلند می کنم.
-نه...فقط نخواب...!
لای پلکهایش را کمی باز می کند.
-می دونی چند شبه یه خواب راحت نداشتم؟
دستم را روی صورتش می کشم و می گویم:
-می دونی چند شبه که دلم تنگته؟
دستش را زیر سرش می گذارد و چشمانش را کامل باز می کند و با شیطنت می گوید:
-چند شبه؟
با افسوس می گویم:
-از وقتی که این بچه تازه چهارماهش شده بود.تا الان که نزدیک تولدشه. چیزی حدود 150 روز...150 شب..!
ضربه ای به نوک بینی ام می زند و می گوید:
-خب حالا می خوای همین امشب این 150 روز و شب رو جبران کنی؟
جای
سرم را روی سینه اش محکم می کنم.
-نه...فقط خیلی می ترسم...خوابم نمی بره..تو که می خوابی ترسم بیشتر میشه.
صدایش کاملاً هوشیار شده.
-از چی می ترسی؟
از گفتنش شرم دارم.اما اگر نپرسم دیوانه می شوم.
-اوضاع تهران خیلی خرابه؟
کمی مکث می کند.
-از چه لحاظ؟
دوباره از دکمه پیراهنش آویزان می شوم.
-من خیلی خرابکاری کردم؟
منظورم را می فهمد.پوفی می کند و با بی حوصلگی می گوید:
-ترجیح میدم در موردش حرف نزنم.
کلافگی اش گویای همه چیز است.
-چجوری می تونم این افتضاح رو جمع کنم؟
نفسش داغ تر شده است.
-جون هرکی دوست داره این یه شبو بی خیال شو سایه.من خیلی خستم.
با بغض می گویم:
-باشه...ببخشید...!
می خواهد نیم خیز شود.سرم را بلند می کنم و روی بالش می گذارم.به پهلو می خوابم.رو به او...دستم را زیر لپم می گذارم و نگاهش می کنم.دست راستش را توی موهایش فرو می برد و همانجا نگه می دارد.
-لعنت بر شیطان...!
من که چیزی نگفتم...چرا اینقدر عصبانی می شود؟
چهار زانو توی رختخواب می نشیند و به چشمانم خیره می شود.
-ببین...اگه به حرف مردم باشه من باید سرت رو بِبُرم و بذارم رو سینه ت.یا اینکه تو میدون اصلی شهر...واسه عبرت بقیه...به صلیب بکشمت! احتمالا انتظار دارن برم دنبال حکم سنگسارت...!
با وحشت نگاهش می کنم.یعنی اینقدر شایعات پشت سرم وحشتناک است؟چند بار نفس عمیق می کشد.
-به حرف مردم باشه باید قید زندگی کردن با تو رو بزنم و یه آزمایش ژنتیک واسه اون بچه انجام بدم...!
منهم می نشینم...از شدت استرس...با چشمان گشاد شده...!
-ولی می بینی که حرف مردم واسه من مهم نیست.من می دونم تو هرچی که باشی خائن نیستی...کثیف نیستی...می دونم حتی اگه خودت بخوای...اعتقادات بهت اجازه اینجور کارا رو نمی ده...همون بار اول هم تحت تاثیر مشروب بودی وگرنه اون اتفاق بینمون نمی افتاد...به همین خاطر نمی خوام به خاطر حرفای صد من یه غاز مردم بیکار زندگیم رو خراب کنم.پس لازم نیست نگران چیزی باشی یا از کسی بترسی.هر وقت آماده بودی برت می گردونم تهران...اگه خواستی مثل قبل می ری سر کارت...مثل قبل تو اجتماع ظاهر می شی...مثل قبل سرت رو بالا می گیری...مگه نمی گفتی واست مهم نیست که دیگران در موردت چی فکر می کنن؟پس دیگه دلیلی واسه نگرانی وجود نداره.
دستش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را بلند می کند:
-بگو که هنوز همون سایه مقاومی.
توی تیرگی چشمانش خیره می شوم...و فکر می کنم...من هنوز همان سایه ام...اما امیرحسین...نه!
امیرحسین صدایم می زند.به زحمت چشم باز می کنم.هوا هنوز گرگ و میش است.کمی طول می کشد تا مکان و زمان یادم بیاید.پتو را تا زیر گردنم بالا می کشم و می گویم:
-بذار
بخوابم.
صدایش از فاصله دورتری به گوش می رسد.
-باشه بخواب..فقط می خواستم بدونی من دارم می رم.
سیگنالهای خواب قطع می شوند و سریع هوشیار می شوم.
-کجا؟
در حالیکه بند فلزی ساعتش را می بندد می گوید:
-تهران...یه جلسه خیلی مهم داریم...!
به آرامی می پرسم:
-برمی گردی؟
سرش را تکان می دهد.
-امشبو قول نمی دم...اما به محض اینکه بتونم میام.
غم عالم در دلم می نشیند.تا می خواهم حلاوت حضورش را بچشم...می رود...می روم...همه چیز تمام می شود...!
دوست دارم بگویم الان وقتی نیست که مرا تنها بگذاری...دوست دارم به بهانه ای مانع رفتنش شوم...اما چهره درهمش مجبورم می کند...به سکوت...به عقب نشینی...!بوسه کم جان و شاید سردی به پیشانی ام می زند و می رود.
به ساعت نگاه می کنم...هنوز شش هم نشده...اما دیگر خوابم نمی برد...وضو می گیرم و نمازم را می خوانم...کمی با خدا حال و احوال می کنم...به جای دو نفر...صبحانه می خورم...به حیاط می روم و باغچه را آب می دهم...کمی روی تاب بزرگ آهنی می نشینم...اندکی با پسرم حرف می زنم...اما هیچ کدام از اینها فکرم را منحرف نمی کند...فکرم را از امیرحسین...از چیزی که می دانم هست اما نمی دانم چیست...دور نمی کند...درست است که فعالیت مغزم کم شده..درست است که مدتی ست از سلولهای خاکستری ام کار نمی کشم...درست است که تمام هم و غم سیستم عصبی ام روی بچه متمرکز است...اما هنوز آنقدر حواسم جمع است که بفهمم یک چیزی این وسط اشتباه است...یه جای کار می لنگد...یک قسمت ماجرا از من مخفی مانده...عمداً هم مخفی مانده...از طرف هر دو مردی که با من در تماس بوده اند...مخفی مانده...!چیزی که احتمال می دهند فهمیدنش آنقدر اذیتم می کند که ممکن است آسیب ببینم...! حرصم می گیرد...با مشت به تشکچه روی تاب می کوبم...در تهران چه اتفاقی افتاده که من از آن بی خبرم؟ حرصم می گیرد...باز مشت می کوبم...هیچ وقت در طول زندگی اینقدر از همه چیز غافل نبوده ام...!
نواخته شدن زنگ در جلوی مشت سوم را می گیرد...با سختی از جا بلند می شوم و پشت در می ایستم.با صدایی که خودم هم به زحمت می شنوم می پرسم:
-کیه؟
نوای بچگانه و ظریف آوا بلند می شود:
-منم سایه جون...درو باز کن.
شتاب زده در را روی پاشنه می چرخانم.قبل از اینکه فرصت تحلیل کردن بیابم...یکی از گردنم آویزان می شود و یکی از پاهایم...!
لیوان آبی به دست مادرم می دهم و روی مبل می نشینم.آوا از پاهایم بالا می کشد و چشم توی چشمم می نشیند...!با دقت به چشمان گردش نگاه می کنم.با انگشتش شکمم را فشار می دهد و می گوید:
-نی نی هنوز اون توئه؟
منهم انگشتم را بین حلقه های مویش فرو می برم.
-آره عزیزم.
-پس چرا نمیاد بیرون؟
صورت گرد و سفیدش را
می بوسم و می گویم:
-آخه می گه می ترسم بیام بیرون ولی آوا دوستم نداشته باشه.
چشمانش را گردتر می کند.
-من دوستش دارم.بهش بگو.
دلم برای زیبایی معصومانه اش ضعف می رود.
-خب خودت بهش بگو.
دهانش را روی شکمم می گذارد و می گوید:
-نی نی بیا بیرون...من دوست دارم...اذیتت نمی کنم.
سرش را بالا می گیرد.
-جواب نداد..!
به خودم می فشارمش تا جایی که می توانم.
-جوابت رو داد.وی چون تو شکممه صداش رو نشنیدی.وقتی اومد بیرون دوباره بهش بگو.
صدای گرفته و همچنان لرزان مادرم را می شنوم.
-آوا بیا اینور...سایه جون رو اذیت نکن.
با بی تفاوتی شانه اش را بالا می اندازد و می گوید:
-نمیام...
سرش را کمی جلوتر می آورد و آرام می گوید:
-داداش امیر دعوات کرد؟
متعجب از این سوالش می گویم:
-نه...چرا دعوا کنه؟
زیرچشمی نگاهی به مادر می کند و می گوید:
-آخه مامانی رو دعوا کرد...سر منم داد زد...!
مادرم هشدارگونه اسمش را می خواند...شاخک هایم تکان می خورند...!آوا را از روی پایم بلند می کنم و رو به مادرم که هنوز اشک می ریزد می گویم:
-چی شده؟امیرحسین چرا باید با تو دعوا کنه؟
با دستمال خیسی صورتش را پاک می کند.
-اعصابش خراب بود...به همه گیر می داد...تو نمی دونی تو این مدت ما چی کشیدیم.
حوصله شنیدن و دیدن نگرانیهایش را ندارم.شمرده می گویم:
-من می دونم یه اتفاقی تو تهران افتاده.امیرحسین همه چیز رو کامل واسم تعریف نکرد...می گفت شایعات زیادی پشت سرمه...اون موقع که من از خونه زدم بیرون هوا تاریک بود...کسی تو کوچه نبود...چطور همه فهمیدن که با یه مرد فرار کردم؟بحث سنگسار چیه؟آزمایش ژنتیک واسه چی؟این همه حرف و حدیث از کجا میاد؟تو خبر داری ..مگه نه؟
سرش را پایین می اندازد.
-یه کاری نکن...که همین الان با این شکم...بشینم تو تاکسی و برم تهران...بهم بگو...چه خبر شده؟قضیه چیه؟
لرزش شانه هایش شدت می گیرد.
-امیر ممنوع کرده از این ماجرا چیزی بهت بگیم.به خاطر خودت.قرار بود خودشم چیزی نگه.
به تندی می گویم:
-چیزی نگفت.ولی من *** نیستم...باردارم...عقلم که از کار نیفتاده...! از طرز نگاه هرکسی می فهمم چی تو سرش می گذره.حالا بهم بگو...مطمئن باش هرچی باشه من تحمل می کنم.
به هق هق می افتد...
-از قضیه فرار تو...فقط یه نفر خبر داشت...همون یه نفرم همه چی رو لو داد...نمی دونی با امیرحسین چیکار کردن...نمی دونی...حتی یه شبم بازداشت بود...! این مرد رو له کردن...با حرفاشون...تهمتاشون...پچ پچاشون...طفلک دشمن شاد شد...رقیباش خردش کردن...!
مادر هنوز حرف می زند...اما دیگر نمی شنوم...هنوز توی عبارت اولش مانده ام...از فرار من یک نفر خبر داشت...فقط یک نفر...! قلبم از حرکت می ایستد...پسرم به
نفس نفس می افتد...می نالم:
-نه خدا...نه...ماکان نه...!
گاهی روزهایی در زندگی می آیند که از ته دل آرزو می کنی...ای کاش امروز روز آخر عمرم باشد..!
گاهی غم و غصه با چنان شدتی وجودت را تصرف می کنند که فکر می کنی از درد این سرطان ریشه دار...خواهی مرد...!
گاهی آنقدر دنیا سخت می گیرد...که فکر می کنی...به ترسهای گذشته ات...از مرگ..از قبر...از عذاب...و می بینی امروز...همان مرگ و قبر و عذاب را به این دست و پا زدنها و جان کندنها ترجیح می دهی...!
گاهی آسمان از بالا به پایین می آید...زمین از پایین به بالا می رود و تو درست در این بین...می مانی و درست...فشارِ این فشار را روی مهره های شکننده گردنت حس می کنی.
گاهی...در نیمه زندگیت...و شاید هم کمی زودتر...به این نتیجه می رسی...که باخته ای...بد هم باخته ای...از بیخ و بن هم باخته ای...و خودت را سرزنش می کنی...که این همه تلاش و دوندگی برای چه بود؟برای که بود؟
گاهی..درست همانجا که فکر می کنی...همه چیز از نو شروع شده...می بینی نه...درست پایان خطی...و دیگر هیچ جاده ای...حتی یک راه سنگلاخ هم برای ادامه دادن نمانده...!
گاهی...تمام باورهایت..اعتمادت...عشقت...ام یدت...زندگیت...خنجر تیز و زهرآلودی می شود...و مستقیم...بدون خطا...چشمت را نشانه می گیرد...و از قلبت بیرون می زند...!
گاهی...می بینی آنچه که می پرستیدی...ستایش می کردی...عبادت می کردی...خود شیطان بوده...و تو چقدر می شکنی از شیطان پرستی یک عمرت...و چقدر می شکنی..از اشتباه شناختن خدایت...!
گاهی می بینی...به چشم خودت می بینی...که خدا هم هاج و واج مانده...از عجایب مخلوقات خودش...! می بینی...اشکش را...برای بنده هایی که هرگز اینگونه بد...تا این حد مکار و حیله گر...اینقدر کثیف...نمی خواستشان...!
گاهی...روزها...ماهها...سالها... در اتاقت را به روی همه می بندی و فکر می کنی که...عجب صبری خدا دارد...! که اگر من جای او بودم...! اگر من جای او بودم...که ای کاش من جای او بودم...!
گاهی...تمام سالهای عمرت را می جنگی و می جنگی...می دوی و مبارزه می کنی...اهریمن را شکست می دهی...دیو و دد را له می کنی...اما یک دوست...کسی که سرت را هم به پایش می دهی...چنان کمرت را می شکند...که خود خدا هم نمی تواند به دادت برسد...!
و...امروز..برای من همان روز است...!
صدای مادر توی گوشم پژواک می شود...داد می شود...نعره می شود...
- نه...ماکان نبود...!
قلبم توی دهانم می آید...
-پس کی؟
هنوز نگاه مادرم را به خاطر دارم...چشمانی که به زحمت از هم باز مانده اند...!
-پریسا...!
از خشمی که در صدایم موج می زند...خودم هم می ترسم.
-پریسا از کجا فهمید؟
نمی دانم او هم ترسیده...یا در اثر گریه اینطور ناتوان و لرزان شده...!
-شبی که
رفتی...دستم به هیج جا بند نبود...امیرحسین گفت که با ماکان رفتی..گفت که به هیچ *** نگم...اما من فکر نمی کردم در مورد پریسا هم صدق کنه...گفتم حتما می ری پیش اون...چون به جز اون که کسی رو نداشتی...امیر وقتی فهمید خیلی عصبانی شد..واسه اولین بار سرم داد زد...حتی سر آوا...اون موقع از دستش ناراحت شدم...واسم عجیب بود که حال و روزم رو درک نمی کنه...ولی فرداش فهمیدم که حق با اون...فهمیدم چه گندی زدم...!
نگاه هراسانش را روی مشت های گره کرده ام می بینم.
-امیر رو واسه چی بازداشت کردن؟
لرزشش شدت می گیرد...آنقدر که کمی...فقط کمی...نگرانش می شوم...! تا آنجایی که می تواند در خودش مچاله می شود و می گوید:
-شنیده بود که یکی از رقباش گفته این موضوع تو خونوادشون ارثیه...اول مادره...بعد دختره...! گفته بود...اینم دختر همون مادره...! گفته بود از کجا معلوم بچه مال امیرحسین باشه...! از کجا معلوم از اولم با ماکان نبوده...!
وای...وای...وای از اینهمه نارفیقی...وای از این همه خیانت...وای از این خنجرهای نامردی...!
-امیر رفته بود سراغش...چنان زده بودش که کارشون به کلانتری کشید...ازش شکایت کردن...بازداشت شد...با وثیقه آزادش کردن...!
دندان روی دندان می سابم..!
-پس قضیه تو رو هم لو داده...!کارش درسته به خدا...! دستش درد نکنه...!
اشک مثل رود از چشمانش جاریست...! انقباض شدید عضلات رحمم را حس می کنم...چند بار...عمیق نفس می کشم...الان وقتش نیست...الان نه..! پاهایم می لرزند...از غصه...از خشم...از شرم اینهمه بلایی که من و خانواده ام بر سر آبرو و اعتبار امیرحسین آورده ایم...! از شرم اینهمه اعتمادی که به یک دوست داشتم...که پریسا...دوست نبود...خواهر بود...از خواهر نزدیک تر بود...نمی دانم چرا...نمی دانم به چه گناهی..نمی دانم به چه قیمتی...چوب حراج به من و زندگی ام زد...نمی دانم...!
به هر زحمتی هست از جا بلند می شوم و به هر مصیبتی که هست لباس می پوشم...اینجا ماندنم...بی فایده است...بای برگردم و این ننگ را از زندگی ام پاک کنم...این ننگ و عاملش را...مادرم از جا می پرد.
-کجا می ری؟
نگاهش می کنم...چه کرد این زن...با بچه هایش...چه کرد این زن...با زندگی من...چه کرد...!
-می رم تهران...دیگه نمی تونم اینجا بمونم...باید برم و بار این بی آبرویی رو از دوش امیر بردارم.
کیفم را روی دوشم می اندازم...دستم را می گیرد.
-نه...نرو...امیر رو بیشتر از این عصبانی نکن...صبر کن خودش برگرده...اول با خودش حرف بزن...!
دستم را آزاد می کنم.
-حرف زدن با اون فایده نداره...نمی ذاره کاری رو که لازمه انجام بدم...باید قبل از اینکه بفهمه من برم تهران...!
اینبار کیفم را می چسبد...!
-نکن سایه...امیر تو این مدت مردونه پای ناموس
و خانوادش ایستاده و جنگیده...تو دهن هر کی که یاوه گفته کوبیده...عین یه کوه مونده و ازت حمایت کرده...کلی به خاطر این قضیه ضرر مالی داده...چون با خیلی از شرکتا قطع رابطه کرده...الان نوبت توئه...نوبت توئه که مثل یه زن هواشو داشته باشی...نوبت توئه که آرومش کنی...نوبت توئه که به حرفش باشی...بیشتر از هر وقتی به زن بودنت احتیاج داره...به لطافتت...به ظرافتت...به آرامشت...نه به خشمت..نه به انتقامت...! بذار این قضیه اونجور که اون صلاح می دونه پیش بره...بذار زندگیتون اونجوری که اون می خواد جمع و جور شه...شاید به نظر خودت با برگشتن به تهران و درگیر شدن با دشمنات از امیر حمایت می کنی...اما در واقع اینجوری نیست...با نافرمانی کردن تو همچین شرایطی فقط بیشتر و بیشتر از خودت دورش می کنی...از خودت نا امیدش می کنی...! الان وقت جنگیدنه...اما از نوع نرمش...از نوع سیاسیش...نه به خاطر حذف دشمنات...به خاطر حفظ زندگیت...!به خاطر ترمیم زخمای عمیق امیر...اون بهت احتیاج داره..درسته یه پوسته سفت و سخت دور خودش کشیده...شاید یه کم باهات سرد باشه...اما من می دونم چی تو دلشه و خوب می دونم تنها کسی که می تونه این شرایط رو تغییر بده تو هستی...اگه می خوای کمکش کنی...برگرد به همون سایه ده سال پیش...بشو همون آدمی که اون موقع بودی...به خاطر مردی که همه جوره پات مونده...بمون و فداکاری کن...!
آمدن ماکان...دیدن لبخند آرام و متینش...غبار روز سختی را که گذارنده ام...از تنم می شوید...تا در را باز می کند و داخل می شود...تا قامتش را می بینم...مثل بچه ای که بغض کرده...اما منتظر است تا در دامان مادرش گریه کند...راه اشکم باز می شود...! می ترسد...سریع نزدیکم می شود و با نگاه سراپایم را بازرسی می کند...روی تاب می نشیند...کنار من...و منتظر می ماند تا هق هقم بند بیاید...! اما این داغ با هیچ آبی...سرد نمی شود...!
-چرا ماکان؟چرا پریسا با من اینکارو کرد؟چرا؟چطور تونست؟مگه من چیکارش کرده بودم؟
آه از نهادش بلند می شود.
-پس فهمیدی...!
چشمم را می مالم...درست مثل همان بچه بغض کرده...
-این یکی دیگه فراتر از تحملمه...وقتی فکر می کنم به اینکه امیرحسین چی کشیده...وقتی می بینم..هم آبروی زنش..هم پدرش...هم زن پدرش...هم خودش...اینجوری بر باد رفته...وقتی به زجری که کشیده...طعنه هایی که شنیده...سرکوفتهایی که تحمل کرده...فکر می کنم ...آتیش می گیرم...! امیرحسین...امیر من...که نمی ذاره خاک رو لباسش بشینه...یه شب تو بازداشتگاه بوده...وسط یه مشت دزد و جانی...همشم تقصیر منه...من و خونواده درب و داغونم...منو زندگی بی سر و سامونم...من باعث شدم پاش به این ماجراها باز بشه...من اعتبار چندین و چند سالش رو نابود
کردم...امیرو نابود کردم...الان یه سابقه داره...یه مجرم پرونده دار...امیر آروم و منطقی من...که حتی وقت دعوا...صداش رو از یه حدی بالاتر نمی برد...یه نفر رو تا حد مرگ زده...! ببین چیکار کردم با روح و روانش...ببین چه بر سر اعصابش آوردم...من چجوری این همه خجالت رو تحمل کنم؟چجوری؟
دستش را جلو می آورد...انگار می خواهد در آغوشم بکشد...اما پشیمان می شود...دستم را می گیرد...!
-تو هم بی آبرو شدی ماکان...! با آبروی تو هم بازی کردم...با خواسته های بیجام به نجابت و پاکی تو هم لطمه زدم...می تونم تصور کنم چه حرفایی بهت زدن...می تونم تصور کنم چه تهمتایی شنیدی...می تونم تصور کنم چجوری شکنجت کردن...اما تو به خاطر آرامش منو بچم سکوت کردی...ولی ایکاش گفته بودی...ایکاش به من گفته بودی...!
دستم را محکم فشار می دهد و لبخند پرمهرش را سخاوتمندانه به رویم می پاشد.
-چطور می تونستم بهت بگم؟در شرایطی که نمی دونستم عکس العملت چیه؟ در شرایطی که می دونستم جون خودت و این بچه در خطره چطور می تونستم بهت بگم که بهترین دوستت چه فاجعه ای تو تهران به بار آورده؟من فقط به سلامتی تو فکر می کردم...بقیه چیزا واسم مهم نبود...همین که وجدانم راحت بود...همین که می دونستم خدا از همه چی خبر داره...واسم کافی بود...
لبخندش را غلیظ تر می کند.
-فقط یه نفر حق قضاوت کردن داره...اونم خداست...که هیچی ازش پنهون نمی مونه...وقتی می دونستم که خود خدا می دونه هیچ وقت به چشم بد نگات نکردم...هیچ وقت نظر بدی در موردت نداشتم...واسه چی باید از حرف مردم و افکار مسمومشون می ترسیدم؟در مورد تو هم...مهم این بود که شوهرت بهت اعتماد داشت...منو متهم می کرد...اما تو رو نه...خیالم راحت بود که اگه تهمتی هست متوجه منه...نه تو...! حساب مردم رو هم به خدا واگذار کردم...می دونستم زمستون می ره و روسیاهیش به زغال می مونه...! تو اون شرایط مجبور بودم یه تصمیم درست بگیرم...و به نظرم درست ترین تصمیم دور نگه داشتن تو و پسر کوچولوت از اون جهنم بود...!
دلم می خواهد بمیرم...من لایق داشتن کسی مثل ماکان نیستم.
-چیزی که خیلی اذیتم کرد...خیلی وجدانم رو درگیر کرد...شرایط وحشتناک امیرحسین بود...وقتی خودم رو جای اون می ذاشتم...دیوونه می شدم...نگرانش بودم...دلم واسش خون بود...اما نمی تونستم امنیت تو رو به خطر بندازم...چون نمی دونستم اگه دستش به تو برسه چکار می کنه...یا اگه تو بفهمی چه خبره چه بلایی سرت میاد...به خداوندی خدا...دیشب اگه یه تار مو از سرت کم می شد..اول اونو می کشتم و بعد خودم رو...اما خدا رو شکر که خیلی خوب تونست خودش رو کنترل کنه...اصلا فکرشم نمی کردم اینقدر آروم برخورد کنه...!
با حسرت آه می
کشم.توی چشمانم خیره می شود.
-الانم اون روزا گذشته...من و امیرحسین...تا اونجایی که تونستیم از آبروت دفاع کردیم...من با تمام قدرت بودنت رو با خودم تکذیب کردم...امیر با تمام قدرت از نجابت تو حمایت کرد...دهنشون بسته شده...سختیاش گذشته...الان چیزی که خرابه...اوضاع روحی امیرحسینه...! با شناختی که از تو دارم..الان فقط لحظه شماری می کنی واسه دیدن پریسا...واسه همینم خیلی نگرانم..امیر دیگه کشش یه ماجرای دیگه رو نداره..باید اونو دریابی...پریسا رو هم واگذار کن به خدا...
دوباره گلویم درد می گیرد. دستم را روی کمر خسته ام می گذارم و می گویم:
-نمی تونم...نمی تونم...باید باهاش حرف بزنم..باید بفهمم علت اینکارش چیه...چطور می تونم اینقدر راحت ازش بگذرم؟
کمی خم می شود و نزدیک تر...
-من و امیر خیلی باهاش حرف زدیم...تهدیدش کردیم...بحث کردیم..جدل کردیم..اما پریسا سکوت کرده...هیچی نمی گه...البته حرفی واسه گفتن نمی مونه...به هر طریقی که بوده...بهت ضربه زده...خواسته یا ناخواسته...ولی الان مسئله مهم زندگی تو این نیست...باید حواست رو بدی به پدر بچت...امیر تو این مدت برخلاف عقایدش...برخلاف تربیتش...به عالم و آدم حمله کرده...دعوا کرده...ازش شکایت شده...از دیگران شکایت کرده...هزار جور دادگاه و پاسگاه رفته...استرس تو بیچارش کرده...امیر داغونه سایه...پریسا آدم ارزشمندی نیست...امیر رو دریاب تا از دستت نرفته...فقط یه اشتباه دیگه...می تونه ریشه زندگیتون رو بخشکونه...اون سیاست معروفت رو به کار بنداز...از هوش سرشارت استفاده کن و امیر رو برگردون...این تنها کاریه که تو این شرایط باید بکنی...!
با افسوس می گویم:
-چطوری؟اگه اون نخواد من چیکار می تونم بکنم؟
می خندد...چشمکی می زند و می گوید:
-شاه تویی...شک ندارم که راهش رو پیدا می کنی...!
ماکان که می رود موبایلم را روشن می کنم و شماره امیرحسین را می گیرم.سریع جواب می دهد.
-بله؟
بغضم را فرو می خورم.
-سلام.
صدایش مضطرب است.
-سلام.چیزی شده؟
به ستاره های چشمک زن نگاه می کنم.
-مگه حتما باید چیزی بشه تا من بهت زنگ بزنم؟
صدای رها کردن نفسش را می شنوم.
-آخه تا حالا نشده واسه احوالپرسی به من زنگ بزنی.
چشمانم را روی هم فشار می دهم.
-الانم به خاطر احوالپرسی زنگ نزدم.
صدای پوزخندش را هم می شنوم.
-خب؟بگو...چی شده؟
دوباره به ستاره پر نور میان آسمان خیره می شوم.
-دلم واست تنگ شده بود...فقط همین...!
نفسش را محکم توی گوشی فوت می کند.
-پس بیا در رو باز کن...یه دقیقه دیگه اونجام...!
شوکه می شوم.
-مگه نگفتی امشب نمیای؟
خسته و بی حوصله می گوید:
-حالا که اومدم...می خوای برگردم؟
به سمت در پرواز می کنم...هنوز
ماشین را پارک نکرده...توی چهارچوب...دست به سینه می ایستم و به محض رسیدنش..بوی خوش دی وان را می بلعم.مهلت نمی دهم داخل شود..همانجا دست در گردنش می اندازم...مگر این دلتنگی...مگر این تنگیِ دل از این همه غصه...دوا می شود؟
بوسه آرامی بر موهایم می نشاند و می گوید:
-بیا بریم داخل...الان کمیته می ریزه رو سرمون!
دستم را زیر بازویش می اندازم.مشکوک نگاهم می کند.
-امشب ماه از کدوم طرف در اومده؟
می خندم...سرم را به دستش تکیه می دهم.
-هرچی دلت می خواد بگو...هرچقدرم دلت می خواد بدبین باش...اما دل سایه واست تنگ شده بود...می خوای باور کن...می خوای باور نکن...!
می خندد...با قشنگترین و آرامشبخش ترین صدایی که می شناسم.
-خدا به دادم برسه...حالا این سایه خانوم یه چای داره به ما بده؟
با کمکش پله ها را بالا می روم و نفس نفس زنان می گویم:
-چای چیه؟شما جون بخواه...!
چند لحظه می ایستد و بعد می گوید:
-نه ...انگار...جدی جدی خدا باید به دادم برسه..!
برایش چای تازه دم می ریزم و جلوی دستش می گذارم.
-شام خوردی؟
دستانش را به دو طرف می کشد و می گوید:
-آره...یه چیزایی خوردم.آوا و مامانت خوابن؟
سرم را تکان می دهم.
-اوهوم...خوابیدن.
استکان را به دهانش نزدیک می کند.
-تو چرا تا این موقع بیدار موندی؟
دستم را روی شکمم می گذارم و می گویم:
-خوابیدن واسم سخت شده...!دراز که می کشم نفسم بند می ره.
نگاهش روی شکم من ثابت می شود.حس می کنم می خواهد چیزی بگوید اما حرفش را عوض می کند.
-مشکلی که نداره؟
می خندم.
-تنها کسی که آرومه و در کمال آسودگی لگد می پرونه ایشونه...!
لبخند می زند...لبخندی که علی رغم کمرنگ بودنش...واقعیست..بعد از مدتها واقعیست..!
-امروز چیکارا کردی؟
یک مکالمه کاملا عادی...!
-هیچی...از صبح با آوا سرم گرم بود.غذا پختم...دوش گرفتم...یه کم تو حیاط قدم زدم..یه کمم تاب بازی کردم...!
به صورتم زل می زند.
-همین؟
بدون اینکه چشم از نگاهش بردارم..با خونسردی می گویم:
-ماکانم اومد...یه کم سر به سر آوا گذاشت و رفت...!
چشمش را باز و بسته می کند.
-دیگه؟
به اخمهای درهم رفته اش می نگرم و می گویم:
-دیگه سلامتی...! تو چیکار کردی؟
استکان را روی میز می گذارد و می گوید:
-مثل همیشه...کارای شرکت...!
بلند می شود..از ساکی که مادرم برایش آورده گرمکن و شلوار ورزشی سفید را در می آورد و به اتاق می رود. قوری و استکان را می شویم...مسواک می زنم و دنبالش می روم! او هم مسواکش را زده و رختخوابش را پهن کرده...فقط برای خودش...!دلم می گیرد.
-پس من کجا بخوابم؟
بدون اینکه نگاهم کند دراز می کشد.
-رو تختت...اینجا اذیت می شی...!
هن و هن کنان تشک را روی زمین می کشم و کنارش پهن می
کنم.توی رختخواب می نشیند و با کلافگی نگاهم می کند.
-معلوم هست چیکار می کنی؟
سراغ پتو می روم...
-د نکن دختر...بذار من بردارم..!
لبخند پیروزمندانه ای می زنم و دست به کمر نگاهش می کنم.پتو و بالش را روی تشک می گذارد و می گوید:
-بفرما خانوم...ولی الان هم دراز کشیدنت سخت تر می شه...هم بلند شدنت...کمرت هم درد می گیره...!
بی توجه به غرغرهایش دراز می کشم و می گویم:
-چند بار بگم دلم تنگ شده؟
سرش را تکان می دهد...زیپ گرمکن را پایین می کشد و از تنش در می آورد و کنارم می خوابد.بلافاصله سرم را روی سینه اش می گذارم.
-کی منو می بری تهران؟
با ناخنش روی بازویم خط می اندازد.
-تهران چرا؟
منهم روی سینه اش خط می اندازم.
-خب دلم می خواد برگردیم...اینجا که خونه خودمون نیست..!
صدایش پر از سرزنش است...
-الان یادت افتاده؟
خودم را برای بدتر از اینها هم آماده کرده ام...1
-نه...ولی اون موقع ناراحت بودم...الان دیگه نیستم.
پوف می کند...بیقرار...خسته...!
-یا شایدم می خوای بری رو سر پریسا خراب شی...ها؟
چشمانم گرد می شوند...پس می داند که می دانم...! بدون اینکه تغییری توی موقعیتم بدهم می گویم:
-من فقط می خوام موقعی که بچمون دنیا میاد تو پیشم باشی...چه اینجا چه اونجا...!
دستش را از روی بازویم بر می دارد..
-و پریسا...؟
سرم را کمی بالا می برم و توی گودی گردنش می گذارم.می دانم هر چه بگویم باورش نمی شود...!
-اصلا ولش کن...همین جا می مونم...فقط تو بداخلاق نشو...!
سکوت می کند...از طرز نفس کشیدنش می دانم که بیدار است...خودم را بیشتر در آغوشش جا می دهم.اینبار صدایش معترض است.
-اینقدر نچسب به من سایه...می ترسم خوابم ببره یه ضربه ای...مشتی... لگدی چیزی به این بچه بزنم...!
خنده ام می گیرد...راست می گوید...عادت دارد که موقع خواب یک پایش را توی شکمش جمع کند...!
دستم را دور گردنش می اندازم و می گویم:
-اینهمه شب من به خاطر این بچه نتونستم اونجوری که راحتم بخوابم...این چند شب باقی مونده رو هم..تو تحمل کن...!
دوباره بداخلاق می شود.
-بی انصاف...من خستم...از صبح یه دقیقه ننشستم...!
گونه اش را می بوسم و می گویم:
-بی انصاف...منم دلم تنگ شده...از صبح ندیدمت...!
گوشه چشمش چین می افتد...اما اجازه نمی دهد خنده اش درست و حسابی بروز کند.دستش را پشت گردنم می گذارد و سرم را روی سینه اش فشار می دهد.
-تو امشب یه چیزیت می شه...تا کار دستمون ندادی بگیر بخواب...!
با صدای بلند می خندم...اما فقط خدا از دلم آگاه است...!
نیمه های شب از خواب می پرم...اول نمی فهم چرا...اما ناگهان چنان تمام ماهیچه های تنم کش می آیند که ناخودآگاه فریاد می زنم.امیرحسین هراسان و وحشت زده توی رختخواب می نشیند
و با چشمان گشاد شده نگاهم می کند.اما او هم ناگهان به خودش می آید و سریع دستانم را می گیرد.
-چیه سایه؟چت شد؟
می خواهم از شدت و قدرت درد بگویم اما هیچ نفسی برای حرف زدن ندارم.در عرض چند ثانیه عرق تمام تنم را خیس می کند.عین مار به خودم می پیچم و هجوم اشک را حس می کنم.امیر به سرعت از جا می پرد و به سمت در می دود.کمی بعد صدای مادرم را می شنوم که می گوید:
-برو ماشین رو روشن کن.من میارمش.
امیر بلوز و شلوارش را از اتاق بر می دارد و بیرون می رود.مادرم کنارم می نشیند.داد می زنم.
-وای مامان...دارم می میرم...!
مل هر انسان دیگری موقع درد مادرم را فریاد می زنم...همین مادر را..! سرم را می بوسد و می گوید:
-قربونت برم..نترس عزیزم..سعی کن بلند شی..باید بریم بیمارستان...فکر کنم دیگه وقتشه...!
با کمکش لباس می پوشم و در حالیکه از شدت درد خم شده ام بیرون می روم. امیر با یک دستش آوا را بغل کرده و با دست دیگرش زیر بازوی مرا می گیرد.شوری خون را توی دهانم حس می کنم...بس که لبم را گاز گرفته ام. روی پله ها توقف می کنم و زار می زنم.
-من نمی تونم...نمی تونم...!
امیر آوا را به دست مادرم می دهد و دستش را دور کمر من حلقه می کند و سنگینی ام را روی تن خودش می اندازد.شک ندارم که همین الان کمرم از وسط دو نیم می شود.با التماس می گویم:
-امیر به دادم برس...من نمی تونم!
صورت او هم عرق کرده و قرمز است.آرام می گوید:
-یه کم طاقت بیار عزیزم...فقط همین پله ها رو طاقت بیار.
به هر جان کندنی که هست خودم را به ماشین می رسانم.درد هر لحظه شدت می گیرد.مادر می گوید:
-نفس عمیق بکش مامانی...نفس عمیق بکش...!
گریه می کند...به حال زارم گریه می کند...همین مادر...همین که دخترش را نابود کرد..اکنون برای دردش اشک می ریزد و به امیر می گوید:
-تو رو خدا تندتر برو...بچم از دست رفت...
امیر از آینه نگاهم می کند.مضطرب..پر از ترس...پر از نگرانی...
-الان می رسیم خانومم...فقط سعی کن آروم باشی!
چگونه آرام باشم؟انگار تک تک ماهیچه هایم را از چند جهت می کشند.با موج دوم درد چنان جیغ می زنم که آوا با وحشت گوشهایش را می گیرد و می گوید:
-سایه جون مرد...!
به محض دراز شدن روی برانکارد امیر دستانم را در دست می گیرد...چشمانش بی فروغند و تار...بوسه ای بر پشت دستم می زند و می گوید:
-من اینجام سایه...پشت همین در...یه لحظه هم دور نمی شم...باشه؟
به زحمت سرم را تکان می دهم.دوباره دستم را می بوسد.
-همه چی درست می شه عزیزم.تا یکی دو ساعت دیگه بچمون تو بغلمونه.
در سبزرنگ بخش زایمان را می بینم. به زور دهان خشک شده ام را باز می کنم و می گویم:
-اگه...اگه من از این در نیومدم بیرون...قول بده مراقب بچم
باشی...! قول بده هیچ وقت تنهاش نذاری...قول بده...
انگشتش را روی لبهای ترک خورده ام می گذارد و اجازه نمی دهد حرفم را تمام کنم.
-هیش...از این حرفا نزن...خودت ازش مراقبت می کنی...مقاوم باش عزیزدلم...مقاوم باش گلم...!
پرستار امیر را کنار می زند و مرا از تنها کسی که با تمام وجود دوستش دارم جدا می کند...!
مدت زیادیست که بیدارم...و مدت زیادیست که بوی دی وان دولچه توی اتاق پیچیده...صدای قدمهای آرامش را هم می شنوم...اما توانایی باز کردن چشمانم را ندارم...! ساعتها درد بی وقفه...امانم را بریده...طوری که هزاران بار مرگ آنی ام را از خدا خواستم...!
-سایه خانومی بیداری عزیزم؟
فشار ضعیفی به دستانی که دستم را نوازش می کنند می دهم و به زحمت پلک می گشایم.چشمانش خسته و رنگش زرد است..انگار او هم پا به پای من درد کشیده...نیمه جان و ضعیف می گویم:
-سلام...!
می خندد...هم چشمانش..هم لبانش...!خم می شود و بوسه طولانی و گرمی بر گونه ام می زند.
-سلام به روی ماهت مامان کوچولو.
دور و برم را نگاه می کنم.اثری از پسرم نمی بینم.امیر صورتم را نگه می دارد و مستقیم توی چشمانم نگاه می کند.
-خسته نباشی خانومم...واقعاً نمی دونم به چه زبونی باید ازت تشکر کنم.
چقدر مهربان شده امیر تلخ روزهای گذشته...!
به زحمت لبخند می زنم.
-حالش خوبه؟سالمه؟
روی تخت می نشیند و دستم را میان هر دو دستش می گیرد.
-سالم و قوی...درست مثل مامانش.
نفس راحتی می کشم...بالاخره این بار را به سلامت روی زمین گذاشتم.
-می خوام ببینمش.
موهایم را از روی صورتم کنار می زند.
-قراره بیارنش.از گرسنگی تموم بخش رو روی سرش گذاشته.
دلم مالش می رود...برای موجودی که هنوز ندیدمش.
-بیارش امیر.دیگه طاقت ندارم.
دوباره صورتم را می بوسد و می گوید:
-چشم.همین الان.
درست در همان لحظه در باز می شود و پرستار به همراه مادرم داخل می آید.در آغوش پرستار نوزاد سفید پوشی را می بینم که شستش را تا ته توی حلقش فرو کرده. دستهای لرزانم را دراز می کنم و قسمتی از وجودم را در اغوش می کشم.چشمانش باز باز است...گرد...مثل چشمان آوا...سفیدی پوستش به خودم رفته و رنگ موهایش به پدرش...نمی توانم درست بگویم شبیه کیست اما مطمئنم هر که او را ببیند بلافاصله می فهمد که بچه من و امیرحسین است.با احتیاط خم می شوم و صورتش را می بوسم...مردمک روشنش را متوجه من می کند...انگار می شناسد...چون می خندد...پسرم به رویم می خندد...اشک در چشمم حلقه می زند...با بغض می گویم:
-می بینی امیر...منو شناخت!
او هم محوش شده...محو هردویمان...!
-معلومه که می شناسه.نه ماهه که داره با تو زندگی می کنه.
موهای نرمش را نوازش می کنم...انگشت شستش را با شدت
بیشتری می مکد.پرستار نزدیک می آید و می گوید:
-بهتره بهش شیر بدی.بذار کمکت کنم.
مادرم جلو می آید و می گوید:
-من هستم.شما بفرمایید.
چشمان مادرم هم بارانیست...همچنان بارانیست...امیر بر میخیزد و جایش را به او می دهد...می نشیند...با احتیاط دستش را بالا می آورد...می خواهد صورتم را لمس کند...بی اراده عقب می کشم و به امیر نگاه می کنم.نگاهش بازدارنده است...از عقب نشینی..از سردی...! دست مادر به گونه ام می رسد...می لرزم...سرم را پایین می اندازم...صدای او هم می لرزد.
-تبریک می گم دخترم.
زیرلب می گویم:
-ممنون...!
دستش را پس می کشد.
-میشه خواهش کنم تنهامون بذارین؟می خوام چند دقیقه با پسرم تنها باشم.
آنها که می روند...شیره جانم را در دهان کوچکش می ریزم و آرام و آهسته حرف می زنم...با او و یک نفر دیگر...!
-فدای این دستای کوچولوت بشم...قربون این قد و بالای فسقلیت برم...نمی دونی چقدر انتظار کشیدم تا بیای...نمی دونی چقدر دوست دارم...نمی دونی چقدر هلاکتم...
من که مکث می کنم...دهان او هم از حرکت می ایستد و با صدای من دوباره به جنبش در می آید.
-قربونت برم خدا جونم...قربونت برم که من بی *** رو هیچ وقت تنها نذاشتی...همیشه یه جوری به دادم رسیدی...دوستایی مثل فدایی و امین رو بهم دادی...شوهری مثل امیرحسین...برادری مثل ماکان...خواهری مثل آوا...بچه ای مثل این فرشته...تو منو دوباره خونواده دار کردی...بهم انگیزه زندگی بخشیدی...عشق رو نشونم دادی...عشق به همسر...به فرزند...به خانوادم...!نذاشتی تنها بمونم...می دونستی که من...تو نیستم...می دونستی که تنهایی فقط برازنده خودته و من تحملش رو ندارم...اینا همه در برابر این همه نافرمانی و سرکشیای من بوده...
نگاهم را از پسرم می گیرم...این اتاق هم پنجره دارد...آفتاب کم کم بالا می آید و اولین روز زندگی فرزندم را آغاز می کند.
-شکرت خدا...نه به خاطر همه چیزایی که بهم دادی...! تو رو به خاطر وجود خودت شکر می کنم...مرسی که هستی خدا...مرسی که حواست اینقدر جمعه...مرسی که تنهام نذاشتی...مرسی که ازم رو برنگردوندی...مرسی که به حرفام گوش می دی...مرسی که به هر وسیله ای که می تونی لبخندت رو نشونم می دی...مرسی که آبروداری می کنی...مرسی که پرده دری نمی کنی...مرسی که قابل اعتمادی...مرسی که همیشه آگاه و بیداری...مرسی که اینقدر مهربونی...مرسی که اینقدر قشنگ خدایی کردن بلدی...مرسی که اینقدر خدای خوبی هستی...مرسی...مرسی خدا...مرسی...
اشکم قطره قطره فرو می چکد...از خوف عظمت و بخشندگی خدایم....از شرمندگی محبتهای بی دریغش...!
-من بد کردم و تو اینطوری جوابم رو دادی...اگه اطاعتت می کردم چه می کردی؟
با ورود امیرحسین چشم از مژه های
تابدار و بلند پسرم می گیرم.آرام از آغوشم جدایش می کند و بازوانش را دورش می پیچد.نگاه خیره و عمیقش پر از عشق است...پر از محبت پدرانه...از آن نگاههای گرم پدرم به سامان...نگاههای پرافتخار...پر غرور...! لبخند می زنم...به آرامش و اطمینانی که بعد از مدتها در چهره امیرحسین می بینم...و لبخند می زنم...به لبخندی که روی لبان پسرم جا خوش کرده..انگار او هم امنیت آغوش پدرش را فهمیده و خوابش راحت تر شده.
امیر می بوسدش...پیشانی اش را...صورتش را...نوک بینی اش را...دستان مشت کرده اش را...! همانطور که سرش پایین است می گوید:
-کار خدا رو می بینی سایه؟هیچ وقت فکر نمی کدم اینجوری پدر شم.
کمی خودم را روی تخت بالا می کشم.
-چجوری؟
بچه را کنارم می گذارد و خودش روی صندلی می نشیند.هنوز چشمش به اوست.
-همیشه فکر می کردم اگه یه روز ازدواج کنم با کلی برنامه ریزی و آمادگی واسه بچه دار شدن اقدام می کنم.ولی همه چی یهویی اتفاق افتاد.شاید باورت نشه ولی هنوز تو شوکم.
دستانم را به سینه می زنم.
-ناراحتی؟
بالاخره سرش را بالا می گیرد و نگاهم می کند.
-نه...اتفاقاً برعکس...به نظرم این بچه یه علامته...یه نشونه...یه بهونه..واسه تداوم بخشیدن به زندگی ای که تا مرز نابودی رفته و برگشته...واسه چشم بستن روی تموم اتفاقات تلخی که افتاده...واسه یه شروع جدید...با یه انگیزه قوی تر...مهم تر...قشنگ تر...!
مکث می کند.
-شاید اگه این بچه نبود...همه چیز خیلی وقت پیش تموم می شد.
منهم مکث می کنم.
-یعنی تنها دلیل با هم موندنمون فقط این بچه ست؟
نفس عمیقی می کشد و به پشتی صندلی تکیه می دهد.
-گفتم متین و مهلا خونه رو آماده کنند...اگه بتونی مسیر رو تحمل کنی...از بیمارستان که مرخص شی مستقیم بر می گردیم خونه.نظرت چیه؟
این یعنی...نمی خواهد جوابم را بدهد.
-تحمل می کنم.
لبخندی می زند و می گوید:
-خوبه.فکر می کنم تا قبل از ساعت دو مرخصت کنن.
کمی با چسب روی دستم ور می روم و میزان باقیمانده سِرُم را می سنجم.
-ببین می تونی یه کاریش کنی زودتر بریم.از بیمارستان بدم میاد.
از جا بلند می شود و می گوید:
-فعلاً که دکتر ویزیتت نکرده.سرمتم تموم نشده.یه کم از این آبمیوه ها بخور.تا من برم ببینم دکتر رو پیدا می کنم یا نه.
سرم را تکان می دهم و به مسیر رفتنش خیره می شوم...با وجود آرامشش..همچنان نه یک جا...بلکه چند جای کار می لنگد...!
در حالیکه امیررضای ده روزه را توی گهواره می گذارم شماره ماکان را می گیرم...چند بوق می خورد و بالاخره جواب می دهد....بعد از ده روز...بالاخره جواب می دهد...با حرص بدون سلام و احوالپرسی می گویم:
-معلوم هست کجایی ماکان خان؟
صدایش آرام است...مثل همیشه...!
-سلام
مامان خانوم!
چقدر دلم برای متانت صدایش تنگ شده بود!
-خیلی بی معرفتی ماکان...!ده روزه پسر من دنیا اومده یه تماس که نگرفتی هیچ...تازه منم زنگ می زنم جواب نمیدی.این بود برادریت؟
-حق با توئه..من عذر می خوام..ولی چون می دونستم برگشتی خونه و می دونستم امیرحسین چهارچشمی مراقبته و می دونم چقدر رو من حساسه...نخواستم باعث درگیری و مشکلات بیشتر بشم...!وگرنه باور حتی نتونستم برم ویلا و وسایلم رو جمع کنم...نتونستم برم اونجا و جای خالیت رو ببینم...ولی با این وجود تو ببخش.باشه؟
می نشینم و پای چپم را روی پای راستم می اندازم.
-یعنی نمی خوای بهم سر بزنی؟
-حالا هر وقت اومدی شرکت می بینمت.
مکث کوتاهی می کند.
-این مدت از خونه بیرون نرفتی؟
به تصویر خودم در آینه نگاه می کنم...برخلاف زنان دیگر...از قبل زایمانم هم لاغرتر و نحیف تر شده ام...!
-نه...فقط واسه دکتر...البته دو سه روزه که سرپا شدم...دیگه یوا یواش وقتشه که برگردم به اجتماع.
صدایش ضعیف تر می شود.
-از امیرحسین چه خبر؟
چشمانم را می بندم...یادآوریش هر چه غم در این دنیاست به دلم سرازیر می کند.با تمام وجود آه می کشم.
-چی بگم؟کم نمی ذاره...از هیچی...نهایت احترام..نهایت توجه...نهایت مراقبت...نهایت حرمت...! هرکی زندگی ما رو از بیرون ببینه تعجب می کنه از این همه محبت امیر..! اما...منی که تو دل این رابطم می فهمم امیر چقدر غریبه شده...که همه کاراش از سر انجام وظیفه ست...از سر احساس مسئولیت...! انگار هیچ حسی توش نمونده...انگار خالی شده...!
نفس عمیقش را می شنوم.
-عیبی نداره...درست می شه..باید بهش فرصت بدی...زمان می خواد تا فراموش کنه...امیر روزای بدی رو گذرونده...خیلی بدتر از اونی که تو شنیدی و خبر داری...باید کمکش کنی تا قلبش آروم بگیره...قول دادی که اینکارو می کنی.یادته؟
صدای جیغ آوا و خنده امیرحسین را می شنوم.صدایم را پایین می آورم.
-امیر اومد...بعداً باهات تماس می گیرم.
می دانم تا با آوا بازی نکند و حسابی سر به سرش نگذارد به اتاق نمی آید.پس به سرعت دستی به رنگ و روی همچون میتم می کشم...موهایم را مرتب می کنم...عطر می زنم و با استرس منتظر می مانم...این روزها...قلبم مثل دخترهای چهارده ساله غیرعادی می تپد و رنگم را گلگون می کند. قلبم می تپد برای نوازشهایی که از من دریغ می شوند...و یا سرسری تمام می شوند...!
بی هدف توی اتاق قدم می زنم...نفس های حجیم می کشم بلکه بر این تندی حرکات قفسه سینه ام غلبه کنم اما به محض اینکه در باز می شود و بوی دی وان می پیچد...هرچه رشته ام پنبه می شود...! دستپاچه لبخند می زنم و می گویم:
-سلام..خسته نباشی..!
لبخند می زند؟نمی زند؟نمی دانم..اما انگار
گوشه لبش تکان می خورد.
-سلام خانوم!
به سمت گهواره می رود و روی آن خم می شود...اینبار به چشم خودم می بینم که لبخند می زند...با نوک انگشتش گونه امیررضا را نوازش می کند و راست می ایستد.کتش را از دستش می گیرم و به دماغم نزدیک می کنم و حیات را نفس می کشم.
دکمه های سر آستینش را از می کند و پیراهن دودی رنگ را تا ساعد بالا می زند.حین اینکه به سمت سرویس می رود می پرسد.
-چه خبر؟
در را باز می گذارد.دستش را می شوید و چند مشت آب به صورتش می پاشد.برایش حوله می برم.
-هیچی...سلامتی...!
حوله را از دستم می گیرد و دستش را خشک می کند...اما صورتش را نه...! سنگینی نگاهش گردنم را درد می آورد!
-سایه؟
دلم را توی مشتم می گیرم و فشار می دهم.
-جونم؟
چند قدم نزدیک می شوم...موهای نم خورده اش توی پیشانی اش ریخته...دستم را بالا می برم و کنارشان می زنم.
-قبل از اینکه برگردی...بهت گفتم که اگه بخوای واسه مادرت و آوا یه خونه جدا می گیرم.درسته؟
هر دو دستم را روی شانه هایش می گذارم و انگشتانم را از پشت گردنش در هم قفل می کنم.
-آره.
سرش را خم می کند.
-تو هم گفتی لازم نیست و با بودنشون تو این خونه مشکل نداری.درسته؟
روی پا بلند می شوم و چانه اش را می بوسم.
-آره..چطور مگه؟چیزی شده؟
سرش را تکان می دهد.
-پس چرا پاتو از این اتاق بیرون نمی ذاری؟واسه ناهار و شامم به زور بیرون میای.تا چند روز پیش می گفتم زایمان کردی دراز کشیدن واست بهتره.اما الان چند وقته که بلند شدی...نمی بینم استراحت کنی...یه چیزی هست...! به خاطر مادرته...آره؟
دستم را روی صورتش می کشم...روی شقیقه اش....روی گردنش...!
-من بخشیدمش...به خاطر آوا...! البته دروغ چرا؟ مثل قبل دوستش ندارم...نمی تونم باهاش صمیمی باشم و منم مثل هر زن دیگه ای دلم می خواد تو خونم مستقل باشم...اما می دونم چقدر آوا رو دوست داری...می دونم چقدر نگرانشی...نمی خوام با جدا کردنش از تو ناراحتیات رو بیشتر کنم...بعدشم آوا خواهر منم هست..منم دوستش دارم...بودنش واسه خودمم خوبه...وقتی می بینم چقدر راحت می تونه تو رو بخندونه و اخمات رو باز کنه دلم آروم میشه...!
نیشگون آرامی از گونه ام می گیرد.
-پس چته؟چرا اینقدر گوشه گیر شدی؟
دستانم را از زیر بازوهایش عبور می دهم و سرم را روی سینه اش می گذارم.
-چون تو خوشحال نیستی...چون خنده هات همه الکیه...چون حواست پیش من نیست...چون از بودن کنار من راضی نیستی...چون مثل قدیما نیستی...!
موهای آشفته ام را توی یک دستش جمع می کند و به وسیله آنها سرم را عقب می کشد.دلم برای روشنی چشمانش پر می کشد.
-بریم شام بخوریم؟من خیلی گشنمه.
چشمانم را روی هم فشار می دهم...نمی گذارد حرف بزنم...نمی
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد