بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

گذارد...!

از تنش فاصله می گیرم و دلمرده و بی روح می گویم:

-تو برو بخور...من گرسنه نیستم.

کنار گهواره می نشینم و به صورت زیبای پسرم نگاه می کنم.پسری که طی همین ده روز شباهت عجیبی به پدرش پیدا کرده...مثل اینکه قصد دارد با این شباهت غیرقابل انکار مشت بر دهان یاوه گویان بکوبد.تخت از سنگینی امیرحسین پایین می رود.به سمتش نمی چرخم.او مرا عقب می کشد.

-ببینمت...چت شد یهو؟

برای ثابت ماندن...پتوی روی تخت را می گیرم.اما قدرت او می چربد و در آغوشش رها می شوم.سکوتم را حفظ می کنم.

-باشه...می خواستم صبر کنم یه کم حال و روزت بهتر شه بعد باهات حرف بزنم...حرفای آخر رو...! ولی انگار تو عجله داری.

راه نفسم تنگ می شود...بسته می شود...نفسم می رود...!می ترسم از این حرفی که از گفتنش می ترسیده...!

دور می شوم...از او...از بویش...به تاج تخت تکیه می دهم و پاهایم را دراز می کنم.نفس ندارم...اما هنوز تحملم بالاست...نفس ندارم...اما هنوز مقاومم! نفس ندارم..اما مستقیم و خیره توی چشمانش زل می زنم...

-نگران من نباش...خوبم...هرچی هست بگو و راحتم کن...!

می خندد.چشمانش برق می زنند!

-از چی راحتت کنم؟

لبم را از داخل گاز می گیرم.

-از فکری که ذهنت رو درگیر کرده...یا تصمیمی که گرفتی و نمی دونی چجوری باید بگیش!

باز می خندد و سرش را پایین می اندازد.

خوبه...این خصلتت واقعاً عالیه...از اینکه هیچ وقت خودت رو نمی بازی خوشم میاد... این همه خویشتن داری رو تو هیچ زنی ندیدم...!

کاش می فهمید که الان بدترین موقع برای بازگویی نکات مثبت من است...!

سرش را بلند می کند..دیگر نمی خندد.

-منم چون می شناسمت می خوام رک و پوست کنده باهات حرف بزنم.می دونم هم جنبه ش رو داری هم تحملش رو...!

عضلات بلعم فلج شده اند...نمی توانم آب دهانم را قورت دهم...!

-اما الان نه...! چون هم من گرسنمه هم این ببر کوچولو...!

به زحمت گردنم را می چرخانم...امیررضا تا چشمش به من می افتد گریه را سر می دهد.

امیرضا را شیر می دهم اما اشتهای خودم بند رفته.هرچه مادرم اصرار می کند نمی توانم حتی لقمه ای بر دهان بگذارم.امیرحسین گاهی زیرچشمی نگاهم می کند اما هیچی نمی گوید...بعد از جمع و جور کردن میز غذا به اتاقم پناه می برم.از اینکه کسی متوجه خرابی حالم شود بیزارم!ساعت از دوازده می گذرد و امیر نمی آید.انگار از عذاب دادن من لذت می برد.فکم از شدت خشم قفل کرده.حرص زده و عصبی لباس خوابم را می پوشم و مسواک می زنم.چراغ را خاموش می کنم سرم را زیر پتو فرو می برم و بغضم را رها می کنم...نمی دانم چرا اما حس بدی دارم...قلبم گواهی بد می دهد...صدای خنده امیر و آوا بدتر اعصابم را متشنج می کند...انگار نه انگار که مرا توی چه

1400/02/21 21:18

هول و ولایی رها کرده است...! سرم را کمی بیرون می آورم و از گوشه چشم به امیررضا نگاه می کنم و با بغض می گویم:

-هرچی هم بشه باز تو مال منی...! همین کافیه...!

به محض باز شدن در...چشمم را می بندم...محال است اجازه دهم که بفهمد چه زجری به من داده...! لای پلکم را کمی می گشایم.چشمم به تاریکی عادت کرده.پیراهنش را در می آورد و به آرامی دنبال شلوار راحتی می گردد...چشمانم را روی هم فشار می دهم.شاید بتوانم سکون بدنم را حفظ کنم اما این ضربان کر کننده قلبم را چگونه مخفی نگه دارم؟روی تخت که دراز می کشد بی اراده تکان می خورم. سرم را بیشتر توی بالش فرو می برم...صدایش را نزدیک گوشم می شنوم.

-بیداری؟

تمام دلخوریم را در کلامم می ریزم.

-بیدارم کردی!

دستش را دور شکمم حلقه می کند و سرش را توی فضای بین شانه و گردنم می گذارد.

-ببخشید که دیر اومدم.دلم واسه آوا می سوزه.خیلی تنهاست.خواستم این چند وقت گذشته رو یه کم جبران کنم.

دقیقاً همین امشب باید جبران این چند وقت گذشته را می کرد...!

-باشه...حالا بذار بخوابم...!

بوسه ای به شانه ام می زند و می گوید:

-قرار بود حرف بزنیم خانوم خانوما!

بغض صدایم را خشدار کرده.

-الان دیگه؟

سرش را پایین تر می آورد و می گوید:

-واقعیتش منم ترجیح می دم الان به کارای دیگه برسیم.ولی از اونجایی که فعلا دست و پام بسته ست چاره ای به جز حرف زدن نداریم.

می چرخم و چپ چپ نگاهش می کنم.

دستش را از ساعد روی تشک می گذارد و سنگینی تنش را روی آن می اندازد.

-چیه خب؟ناسلامتی مردَم! دلم خوشه زن دارم! اما یا قهره یا بارداره یا تازه زایمان کرده...!

شیطنت از سر و رویش می بارد. ضربه محکمی به سینه اش می زنم..تعادلش به هم می خورد و روی تخت رها می شود.همزمان دست مرا هم می گیرد و به سمت خودش می کشد.رخ به رخش می شوم.کمی نگاهم می کند و آرام آرام اثر خنده از صورتش می رود.

-خوبه...خواب از سرت پرید.حالا می تونیم حرف بزنیم.

خم می شود و چراغ خواب را روشن می کند.می نشیند و به بالش پشتش تکیه می دهد.منهم از او تبعیت می کنم.

-کی می خوای برگردی شرکت؟

دستانم را به سینه می زنم.

-به زودی.شاید از اول هفته آینده.

-کی می خوای بری سراغ پریسا؟

سرم را می چرخانم و نگاهش می کنم.به رو به رو زل زده.

-به محض اینکه بتونم!

سرش را بالا و پایین می کند.

-خوبه...!

کامل به طرفش می چرخم.

-امیر...!

دستش را بالا می آورد.

-ببین سایه...می خوام بدونی تو تنها کسی نیستی که تو زندگیت سختی و تنهایی کشیدی! من از تو بدتر بودم.تا دست چپ و راستم رو شناختم فرستادنم انگلیس...سالها تک و تنها زندگی کردم...با روابط سطحی و زودگذر...بدون عشق...بدون دوستی..بدون

1400/02/21 21:18

خانواده...وقتی هم که برگشتم ایران دیدم ای بابا..صد رحمت به انگلیس...یه مادر مریض و افسرده...یه پدر بی بند و بار و لاقید...! اینجا حتی از انگلستان هم غریب تر بودم...! تو حداقل شونزده هفده سال تو کانون خونوادت بودی...اما من توی تموم این سی و خرده ای سال عمرم هیچ وقت معنای خانواده رو درک نکردم و نفهمیدم.همیشه خودم بودم و خودم! اما الان یه خونواده دارم.یه خونواده واقعی...زن و بچه ای که دوستشون دارم و حاضرم تمام زندگیم رو هم واسه آسایششون فدا کنم...

بی اختیار از ته دل نفس راحتی می کشم.

دوباره دستش را بالا می آورد.

-اما این یه طرف قضیه است...طرف دیگه تویی...! نمی خوام اون عذابایی رو که تو این مدت کشیدم دوباره مرور کنم...نمی خوام تو رو سرزنش کنم و تلافی کنم...می خوام حرفای آخرم رو امشب بزنم و این قضیه رو واسه همیشه ببندم...قبول دارم که هر دو یه سری اشتباهات داشتیم اما تصمیم گیریای تو هر بار یه فاجعه به بار آورده.اگه بگم ازت دلخور نیستم و فراموش کردم دروغ گفتم.آسیب هایی که بهم وارد کردی به این راحتیا جبران نمیشه...فراموش نمیشه..بخشیده نمیشه...اما من به خاطر خودت..به خاطر خودم..به خاطر این بچه..به خاطر خانواده...به پات موندم...یه تنه همه چی رو به دوش کشیدم اما یه لحظه هم دست از حمایت تو برنداشتم...نمی خوام سرت منت بذارم...چون همونطور که قبلا هم گفتم دوست داشتن دلیل و منطق نمی شناسه و من تاوان این دوست داشتن رو پس دادم...بارها و بارها هم پس دادم...شدید و خانمان برافکن هم پس دادم...!واسه همین دیگه ظرفیتم تکمیله...اینو کاملا جدی بهت می گم...دیگه بیشتر از این نمی کشم...! نمی تونم هر روز استرس اینو داشته باشم که نکنه کسی به اسب شاه بگه یابو و تو رو عصبانی کنه و بخوای حالش رو بگیری...این رفتار تو به جز سرشکستگی من تو کارم و بین همکارام...به احساسی که خودم بهت دارم هم لطمه می زنه...من یه زن می خوام..مثل بقیه زنها...یکی که فکر و ذکرش خونوادش باشه..بچه ش..شوهرش...زندگیش...نمی خوام تو ذهنت مهره های شطرنج رو واسه نابود کردن دیگران ردیف کنی...می خوام اگر شطرنجی هست...اگه شاهی هست..هدف نهاییش خوشبختی خودش و منو و بچم باشه.

باز دهان باز می کنم..باز نمی گذارد حرف بزنم...!

-اگه قراره از فردا بیفتی دنبال پریسا و پویا... الان بهم بگو که همین فردا ختم این زندگی رو اعلام کنیم...من خودمو پسرم رو قربانی انتقام جویی های تو نمی کنم...چون به نظر من زندگی روی دیگه ای هم داره..به اسم گذشت...! چیزی که تا حالا تو وجود تو ندیدم..و همین بزرگترین تفاوت بین من و توئه... بزرگترین تردید من نسبت به تو..!

نگاهش را به من می دوزد.

-همین الانشم ارزش

1400/02/21 21:18

زندگی مشترکمون زیر سواله...اگه واقعاً اونطور که می گی منو دوست داری..اگه آینده این بچه واست مهمه...از هرچی که به سرت اومده..به سرمون اومده درس بگیر و نذار سرنوشت امیررضا هم مثل من و تو بشه...نذار این بچه هم طعم نداشتن یه خونواده منسجم رو بچشه...نذار بودن ما کنار همدیگه واسش عقده بشه...مادرت بد کرده؟تو این بدی رو در حق من و بچم نکن.پدر من بد کرده؟من این بدی رو در حق تو و بچم نمی کنم! اینکه الان من و تو همدیگه رو داریم...اینکه علی رغم اینهمه گرفتاری بازم با همیم...اینکه خدا امیررضا رو به خاطر حفظ زندگیمون به ما بخشید...همه نشونه ست...نشونه ای که فقط یه بی توجهی کوچیک دیگه می تونه نابودش کنه...!

بازوهایم را میان پنجه هایش می فشارد.

-منو ببین سایه...دارم صادقانه اعتراف می کنم که دیگه بیشتر از این نمی کشم...که فقط با یه اشتباه دیگه...قید عشقم رو می زنم و بند این علاقه رو پاره می کنم...حرفام تهدید نیست...خواهشه...چون نمی خوام زندگیمون از هم بپاشه...ازت خواهش می کنم دیگه خودخواهانه تصمیم نگیر...دیگه کینه نداشته باش...دیگه نقشه نکش...این زندگی فقط با آرامش تو به سرانجام می رسی..با عاطفه مادریت...با لطافت و زنانگیت...!چون من خیلی خستم...خیلی...دارم یواش یواش کم میارم...اینبار نوبت توئه که از این خونه و حرمتش حراست کنی!بهت هیچی رو تحمیل نمی کنم...نمی گم کار نکن و تو خونه بمون...نمی گم با دوستات در ارتباط نباش...نمی گم همه وقتت رو بذار واسه ما..اما خودت...یه راهی پیدا کن که منو یه کم اروم کنه...یه کم دلمو به این خونه خوش کنه...یه کم گرمم کنه...می خوام شبا با اشتیاق برگردم...می خوام واسه بودن پیشتون لحظه شماری کنم...نمی خوام حسرت زندگی دیگران رو بخورم..نمی خوام تو رو با زنای دیگه مقایسه کنم...

چشمانش برق می زنند...دستم درد گرفته..!

-من اعتراف می کنم که تو این مدت چندین بار نزدیک بوده بلغزم...و نمی دونم اگه این سردی رابطمون ادامه پیدا کنه تا کی می تونم جلوی خودمو بگیرم...شاید از این حرف من خوشت نیاد...اما این یه واقعیته که چه زن و چه مرد... چه دختر و چه پسر اگه اونجوری که باید و شاید از خونوادش تامین نشه...بیرون از خونه دنبال نیازاش می گرده...نیاز هم فقط نیازهای جسمی نیست...این عشق و محبته که وقتی کم میاد از همه لحاظ انسان رو تحت فشار می ذاره...من هنوزم تو رو دوست دارم...هنوزم تنها زنی هستی که به چشمم میای و واسم پر رنگی...شکستن دلت کار من نیست...اما لغزش فقط تو یه لحظه اتفاق می افته سایه...من می خوام جلوی این یه لحظه رو واسه جفتمون بگیرم...نمی خوام تجربه پدر و مادرمون واسه ما هم تکرار بشه...چون تو همچین خطاهایی

1400/02/21 21:18

همیشه دو طرف مقصرن...شک نکن...!

سرم را پایین می اندازم.

-ریش و قیچی دست خودته...من اون چیزی رو که باید می گفتم...گفتم...! امنیت و اعتماد و آرامش رو به زندگیمون برگردون...! تو یه قدم بردار...من هزار قدم..! تا آخرشم هستم...! فقط تو بخواه...!
پاهایم زق زق می کنند.از زانو خمشان می کنم و دستانم را دورشان می اندازم.اینبار من به جایی نامعلوم و تاریک خیره مانده ام...البته قطره های اشک مهلت دیدن نمی دهند...حرکت سرانگشتانش را روی پوست یخ زده ام حس می کنم.

-سایه؟نمی خوای حرف بزنی؟

دستم را روی دهانم می گذارم.نمی خواهم صدای هق هقم از این اتاق فراتر برود.حرکت دستش متوقف می شود.صورتم را می گیرد و به سمت خودش برمیگرداند.چشمانش را تنگ می کند و با اخم می گوید:

-داری گریه می کنی؟

نمی خواهم گریه کنم...پس چرا نمی توانم؟

-ای بابا...من که چیزی نگفتم.گریه واسه چی؟

شانه هایم هم به لرزه می افتند.گره های بین ابرویش از هم باز می شوند و خنده تمام صورتش را می پوشاند.مرا در آغوش می کشد و می گوید:

-شما زنا شاه شطرنج که هیچی...رییس جمهورم که باشین بازم اشکتون دم مشکتونه.

پیشانی ام را به سینه اش می چسبانم و اجازه می دهم اشکهایم رو تن گرمش بچکند.دستش را بین موهایم فرو می برد...خنده در صدایش قل می زند.

-نگاش کن...عین یه جوجه گنجشکی که زیر بارون مونده...می لرزه.هرکی ندونه فکر می کنه یه دست کتک مفصل خورده...یعنی ما اجازه نداریم با منزلمون دو کلام اختلاط کنیم؟

هرچه او سعی می کند با عوض کردن فضا آرامم کند اشکهای من شدت می گیرد.به زور سرم را از سینه اش جدا می کند و توی چشمانم خیره می شود.لرزش مردمک هایش را می بینم...موهایم را پشت گوشم می زند و می گوید:

-آخه چرا اینجوری گریه می کنی؟منکه حرف بدی نزدم.فقط باهات درددل کردم.

از بس برای پایین ماندن صدایم تلاش کرده ام که گلویم ملتهب شده.تنها علامت گریه ام لرزیدن شانه ها و اشکهای بی امانم است.

-آخه یه چیزی بگو من بدونم چته؟چشمات داره آتیشم می زنه.

به زحمت سرم را تکان می دهم و می گویم:

-هیچی..!

با سرانگشتانش مژه ای خیسم را لمس می کند و میگوید:

-به خاطر هیچی داری گریه می کنی؟

نگاهش می کنم...جز به جز صورتش را...! و فکر می کنم...به عذابی که در این چند ماه و خصوصاً این چند ساعت به خاطر ترس از دست دادنش کشیدم...!

-ترسیده بودم...فکر کردم می خوای ازم جدا شی.

بغض جدیدی سر باز می کند.دوباره دستم را روی دهانم می گذارم.

-خیلی وقته که می ترسم...خیلی وقته که کابوس نداشتنت ولم نمی کنه...!

دستانم را می گیرد و می بوسد.

-می دونم باورش واست سخته...ولی من اونقدری که فکر می کنی آدم بدی نیستم.

بغلم می

1400/02/21 21:18

کند.محکم...با تمام قدرتی که دارد.لبش را روی موهایم می گذارد و به آرامی می گوید:

-باشه..باشه...فعلاً نمی خواد هیچی بگی...فقط آروم باش...

هق می زنم.

-امیر..!

بیشتر فشارم می دهد.

-هیش...نمی خواد هیچی بگی...بعداً حرف می زنیم.

سکوت می کنم و خودم را به دست نوازشهای گرمش می سپارم.

-تو منو دچار دوگانگی کردی سایه...وقتی اینجوری مظلوم می شی می گم ای کاش همون سایه مقاوم همیشگی باشی...اما تو خلوت خودم...وقتی بهت فکر می کنم...می بینم من عاشق این سایه مظلوم و آروم شدم...همون که میگفت به خدا بگو دلم واسش تنگ شده...همون که تا شب می شد پوست مینداخت و عین یه بچه معصوم و دوست داشتنی می اومد تو بغل منو واسم حرف می زد...می دونی این خیلی خوبه که تو واسه چیزی که می خوای می جنگی و به دستش میاری...اما اگه بدونی من چقدر این چهره شبانه ت رو دوست دارم اینقدر منو از خودِ واقعیت محروم نمی کنی...!

بیشتر میان بازوانش گلوله می شوم.

-منم می دونم تو بد نیستی...خیلی وقته که می دونم...فقط نقش آدمای بد رو خیلی خوب بازی می کنی...اگه ذره ای تو خراب بودن ذاتت شک داشتم حتی یه ثانیه هم باهات نمی موندم.اما تو با همون زوایای مخفی روحت طوری منو اسیر کردی که پا گذاشتم رو تمام اعتقادات و باورام...لگد زدم به هر چه بدبینی و بی اعتمادی بود و هستیم رو باهات شریک شدم.اون بیست روزی که دور از همه آدما با هم بودیم بهترین خاطرات زندگی من بود...ضربه شدید و سختی هم که خوردم به خاطر همون بیست روز بود..نمی تونستم قبول کنم اون فرشته ای که هر شب و روز..هوش و حواس منو با لطافت روح و جسمش می دزدید...اینقدر بد و خشن باشه...شیطان بودنت خارج از تحمل و باورم بود...واسه همینم خون جلوی چشمام رو گرفت...دیوونه شدم...از اینکه با این سن و سال و اینهمه تجربه...اینقدر کثیف بازی خورده بودم از خودم بیزار بودم...عصبانی بودم...اما تو تموم این مدت نتونستم حتی یه لحظه دوستت نداشته باشم..یه چیزی اون ته دلم می گفت سایه همون زن کامل بیست روزه ست.همون فرشته ای که تو شناختی...اون یه بره کوچیک و ظریفه که مجبور شده لباس گرگ تنش کنه...دلم نمی خواست قبول کنه که تو شناخت تو اشتباه کرده...هنوزم نمی خواد قبول کنه...منم اگه حرفی می زنم واسه این نیست که می خوام عذابت بدم...نه...فقط اون بیست روز رو واسه یه عمر می خوام...می خوام واسه همیشه طعم اون عشق و آرامش رو بچشم...ببین چقدر اون روزا به دهنم مزه کرده که الان ماههاست که دارم واسه برگردوندنش دست و پا می زنم.از تو هم هیچی نمی خوام جز اینکه کمکم کنی...فقط همین...!

سرم را میان دستانش می گیرد.

-خیلی خواسته زیادی دارم؟

سرم را تکان می دهم.دلم می

1400/02/21 21:18

خواهد حرف بزنم.اما نمی توانم.او هم می داند.سرش را جلو می آورد و چشمانم را می بوسد.

-می دونم کلی حرف تو دلته...می دونم تو هم باید بگی...اما امشب نه...!بذار تو یه فرصت دیگه که حال جفتمون بهتر باشه...

آرام خودم را جلو می کشم و بینی ام را به بینی اش می مالم.چشمش را می بندد...گونه اش را می بوسم...چین در پیشانی اش می اندازد...لبش را که می بوسم نگاه ملتهبش را روانه چشمانم می کند.زمزمه می کنم.

-من حرفی واسه گفتن ندارم.چون مرد عملم.پسم نزن...تا بهت نشون بدم که چقدر عاشقی کردن بلدم...!

چشمک می زند.

-میشه از همین امشب ثابت کردنت رو شروع کنی؟

می خندم و گردنش را می بوسم.مچم را می گیرد و مرا از خودش دور می کند.با تعجب نگاهش می کنم.صورتش کاملا جدی و مصمم است.روی تنم خیمه می زند و می گوید:

-دیگه بیشتر از این نمی تونم مراعاتت رو بکنم.

دستم را دور گردنش می اندازم و می گویم:

-نهایتش کارم به بیمارستان می کشه.

کمی سرش را عقب می برد و مردد به لبهایم خیره می ماند.

با اطمینان سرم را بالا می برم و لبش را می بوسم.

-اما مهم نیست...چون ارزشش رو داره.!
با صداهای نامفهوم امیررضا چشم باز می کنم.بیدار شده و مشغول تکان دادن دست و پایش است.از اینکه گریه نمی کند متعجب می شوم.آرام طوری که امیرحسین بیدار نشود بلند می شوم و یکی یکدانه ام را در آغوش می گیرم.چشمان گردش بازِ باز است.با لذت سر و صورتش را غرق بوسه می کنم و شیرش می دهم.درد و ضعفم را با دوش اب گرم کمی آرام می کنم و لباس می پوشم.امیر همچنان خواب است.روی شکم...یک دستش هم زیر بالش...پایش را هم کمی جمع کرده...مثل همیشه...! پسرم هم خوابش برده...با دهان باز ودستهای مشت کرده ای که کنار سرش گذاشته...دلم برای هردویشان ضعف می رود.کنار امیرحسین دراز می کشم.به پهلو می خوابم.دستم را زیر صورتم می گذارم و نگاهش می کنم. چگونه اینهمه مدت دور از آغوش پرمحبتش زندگی کرده بودم؟ جای زخم کمرنگی روی ابرویش پیداست...احتمالا از عواقب دعواهای این چند وقت اخیرش است...آرام زخم را می بوسم...آرام چشم می گشاید...با صدای گرفته و خواب آلود می پرسد.

-خوبی؟

مگر از تماشا کردنش سیر می شوم؟

-خوبم.

-خوبِ خوب؟ مشکلی نداری؟

خوبِ خوب که نه...اما آنقدر مهم نیست که شیرینی دیشب را به کامش زهر کنم.

-خوبِ خوب!

دستش را از زیر بالش بیرون می آورد و روی کمر من می گذارد.

-پس بیا یه کم دیگه بخوابیم.دیشب که نذاشتی چشم رو هم بذارم!

خودم را توی آغوشش سُر می دهم.

-مگه نمی خوای بری شرکت؟

با پیشانیش موهای خیسم را بهم می زند و می گوید:

-اووم...تا وقتی اینجوری بهم خوش بگذره...نه!

کجا می توانم این آرامش را پیدا کنم؟کجا به جز

1400/02/21 21:18

خانه خودم؟

زیر چانه اش را می بوسم و می گویم:

-گفته بودم خیلی دوستت دارم؟

همانطور که چشمانش بسته است می گوید:

-نه نگفتی...!

می خندم...بدجنس...!

-دوستت دارم.

یک چشمش را باز می کند.

-چقدر؟

چشمی که هنوز بسته است را می بوسم و می گویم:

-خیلی.

حلقه دستانش را تنگ می کند..آنقدر که نمی توان ضربان قلبمان را از هم تفکیک کنم.صدایش را از بین موهایم می شنوم.

-قربونت برم.دلم خیلی واست تنگ شده بود.

کمی در همان حال می مانم.

-دلم یه مسافرت اساسی می خواد سایه.خستم!

سرم را روی بازویش می گذارم.

-با وجود امیررضا یه خورده سخته.ولی اگه تو بخوای می ریم.

خواب از سرش پریده.با موهایم بازی می کند و می گوید:

-همین که تو یه کم سرحال تر شی و رنگ و روت بهتر شه می ریم.نگران این ببری خان هم نباش.نمی ذاریم بهش بد بگذره.

ناگهان دستش از حرکت می ایستد و چشمانش روی امیررضا ثابت می شود.

-راستی..تا کی قراره تو این اتاق باشه؟

ابروهایم را بالا می اندازم.اخم می کند.

-حضورش تمرکزم رو بهم می زنه.دیشب همش یه چشمم به این شاه پسر جنابعالی بود.

خنده ام را با صدای بلند رها می کنم.

-یه کم صبر کن تا یه ذره جون بگیره.بعدش واسش یه اتاق جدا درست می کنیم.

اخمهایش غلیظ تر می شود.

-تا این جون بگیره جون من درمیاد.جدی می گم.دوست ندارم تو این اتاق باشه.هم به خاطر خودش هم به خاطر خودمون.

نیشگونی از گونه اش می گیرم و درحالیکه بلند می شوم میگویم:

-خیله خب حالا...اول صبحی دنبال بهونه ایا...!

بازویم را می گیرد.

-کجا در میری؟

چشمکی می زنم و می گویم:

-ساعت نه صبحه آقای مدیرعامل...پاشو...

آهی می کشد و می گوید:

-حیف که جلسه دارم.وگرنه...

جلوی آینه می شینم و سشوار را روشن می کنم.

-تو امروز چکاره ای؟

از آینه نگاهش می کنم.نفس عمیقی می کشم و می گویم:

-اول یه سر می رم شرکت...بعدش می رم سراغ پریسا..!

نگاهش میخ می شود و در چشمانم فرو می رود.
بدون هیچ حرفی پتو را کنار می زند و از تخت بیرون می پرد.

-باشه...پس صبر کن یه دوش بگیرم می رسونمت.

نگفت نه...نگفت نرو...نگفت چرا...!

برایش لباس آماده می کنم و منتظرش می مانم.با شلوار گرمکن و حوله دور گردنش بیرون می آید...جلوی آینه می ایستد و آب موهایش را می گیرد.پشت سرش می ایستم و دستم را دور شکمش حلقه میکنم...صورتم را به کمرش می چسبانم وبوی خوش شامپویش را می بلعم.

-از دستم دلخور شدی؟

حوله را از روی سرش برمی دارد.

-نه عزیزم.دلخور واسه چی؟

با عطر تنش نفس می کشم.

-از اینکه می خوام برم شرکت...می خوام برم پیش پریسا.

می چرخد و کامل در آغوشم می گیرد...به چشمانش نگاه می کنم...هر چند نمی خندند اما نور دارند..روشنند...!

-منکه گفتم...ریش و

1400/02/21 21:18

قیچی دست خودته.

صورت اصلاح شده اش را نوازش می کنم.

-لباسات رو گذاشتم رو تخت.می رم صبحونه رو آماده کنم.

بوسه محکمی بر گونه ام می زند و می گوید:

-الان میام.
****************

با هزار استرس و نگرانی امیررضا را به دست مادرم می دهم و می گویم:

-شیرش رو گذاشتم تو یخچال.پوشکشم تازه عوض کردم.

مادرم لبخندی می زند و می گوید:

-با خیال راحت برو...خدا به همرات!

کمربند را می بندم.امیرحسین دستش را روی پایم می گذارد.

-خوبی؟

بدون اینکه نگاهش کنم می گویم:

-آره.بریم.

-مطمئنی آمادگیش رو داری؟رنگ و روت خیلی پریده.

سعی می کنم لبخندم اطمینان بخش باشد.

-حالم خوبه عزیزم.نگران نباش.

پوفی می کند و دنده را جا می اندازد.

-می خوای بری شرکت؟

سر را به چپ و راست تکان می دهم.

-نه..نظرم عوض شد..اول می رم سراغ پریسا...!

آدرس را می گویم.بدون اینکه حرفی بزند و چیزی بپرسد راه می افتد.هرچقدر نزدیک تر می شویم دمای بدنم بیشتر افت می کند.کوچه قدیمی...با درخت چنار تنومندش نیشتر به جانم می زند.دستم را روی گلویم می گذارم و می گویم:

-همینجا خوبه...پیاده می شم.

ترمز می کند.

-سایه؟

نمی توانم چشم از درخت چنار بگیرم.همانکه تنه قطورش بارها و بارها شاهد ملاقات های عاشقانه من و پویا بود.

-خوبم امیر...خوبم!

بازویم را می گیرد.

-نیستی...!

آفتابگیر ماشین را پایین می آورد و درپوش آینه اش را کنار می زند.

-رنگ و روت رو ببین.

دستم را روی دستگیره می گذارم. بازویم را می کشد.چشمان بخار گرفته ام را به چشمان نگرانش می دوزم.

-چیزیم نمیشه...باشه؟

سرش را پایین می اندازد.

-من همینجا منتظر می مونم.

دستم را بالا می آورم که اعتراض کنم.انگشتانم میان پنجه اش محصور می شوند.

-برو...من اینجام...مشکلی بود تماس بگیر.

به درخت چنار نگاه می کنم...امیرحسینِ مرا دیده است؟؟؟نه..آنروزها رویایی ترین مرد زندگی ام پویا بود...!

نفسم را بیرون می دهم.خم می شوم و لبش را می بوسم.

-مرسی که هستی...!

چشمانش را باز و بسته می کند.موهای ریخته در پیشانیم را زیر شالم می برد و می گوید:

-خیلی دلم می خواست می تونستم جلوت رو بگیرم و برت گردونم خونه.اما حیف که بهت قول دادم.

تمام تلاشم برای لبخند زدن به حرکت کوچکی در گوشه لبم منتهی می شود.عقب می کشم..نگهم می دارد.

-سایه...

درخت چنار یک لحظه از دیدم محو نمی شود.

-اون دو تا خونه رو می بینی؟همون که یه درخت وسطشونه؟

نیشتر قلبم را زخمی تر می کند.

-اونکه در خاکستری داره خونه ما بود...اونکه سفیده...خونه پویا اینا...!

نگفتم پریسا...گفتم پویا...ناخواسته...بی حواس...!

-بعد از نامزدیمون...شبا...وقتی همه خواب بودن...یواشکی می اومدیم پای این درخت...من و

1400/02/21 21:18

پویا...پشت تنه قطورش سنگر می گرفتیم و کنار هم می نشستیم.

دستم را رها می کند.

-اون روزا همه دنیا واسه من این دوتا خونه و این درخت پیر صدساله بود...همون زندگی کوچیک و قشنگی که داشتم..همون رویاهایی که یه دختر شونزده هفده ساله واسه آیندش داره...و پویا همون شاهزاده ای که سوار بر اسب سفیدش...فرسنگها راه رو اومده بود تا دل پری قصه ها رو به دست بیاره...

آه می کشم.

-بیخبر از اینکه مادرمم منتظر یکی از همون شاهزاده هاست...یه شاهزاده خوش قیافه و عاشق...کسی که قدش بلند باشه نه کوتاه و خمیده...بوی عطر خارجی بده نه بوی گلاب...دستبند طلا به دستش باشه نه تسبیح...لب تاپ و گوشی آنچنانی داشته باشه نه کتاب دعا...!نمی دونستم قراره اون با شاهزادش بره و دنیای کوچیکِ بند انگشتی منو ویران کنه...!

نگرانی نگاهش اوج گرفته...لبخند می زنم.

-این کوچه واسه من پر از خاطرست.هم خوب...هم بد...یه روز اینجا برو و بیایی داشتیم...حاج واعظی معتمد این محل بود..به سرش قسم می خوردن...واسه دختر دادن به پسرش سر و دست می شکستن...واسه دختر گرفتن ازش پاشنه خونش رو از جا می کندن...چون خونواده حاجی خدایی بودن...زنش به پاکدامنی خورشید بود...دختر و پسرش افتاب و مهتاب ندیده و نجیب بودن...! آخ...تو همین کوچه هم ما شدیم...مایه ننگ و عبرت...جزامی های خطرناکی که باید قرنطینه می شدن...چهره های زشتی که مردم از دیدنشون کراهت داشتن...آخ...بیچاره بابام...قدش خمیده بود خمیده تر شد...موهاش سفید بود...سفیدتر شد...دستاش می لرزید و لرزشش بیشتر شد...آخ بیچاره سامان...بیچاره من...بیچاره من...!

امیرحسین سکوت کرده...خصلت همیشگی اش..!

-می دونی امیر...اون روزایی که از هم دور بودیم خیلی به حرفات فکر کردم..به اینکه گفتی بابامم مقصر بوده...به اینکه می گفتی همه گناهها گردن مادرم نیست...اولش دیدم آره..حق با توئه...! بعد یه نگاه به زندگی خودمون کردم...دیدم کلی مشکل داریم..دیدم کلی در حق همدیگه بد کردیم...اشتباه کردیم...اما جوابش خیانت نبود...منم درست تو روزایی که به تو احتیاج داشتم...به یه مرد احتیاج داشتم...تنها بودم...اما حتی فکر یه مرد دیگه از سرم نگذشت...دیدم منی که کل زندگیم رو واسه کارم گذاشتم به خاطر سلامتی بچم حاضرم قید همه چی رو بزنم و اونو تو اولویت گذاشتم...فکر کردم و دیدم من نمی تونم با بچم و پدرش همچین کاری بکنم...و تو...در شرایطی که کلی حرف و حدیث پشت سرم بود...کلی شایعات وحشتناک و خانمان سوز...در شرایطی که ولت کرده بودم...و حتی نمی دونستی کجام...با کی ام...در چه حالم...بازم خیانت نکردی...پای زن دیگه ای رو به بخت و رخت و تخت من باز نکردی...موندی و از مادر بچت حمایت کردی...در

1400/02/21 21:18

حالیکه واسه هردومون فرصت خیانت بود...فرصت کثیف بودن..بود...هر دو خطا داشتیم..هر دو عصبانی بودیم...نه من ایده آل تو بودم...نه تو ایده آل من...! اما به حرمت تعهدمون پامونو کج نذاشتیم...به خاطر خودمون..بچمون..خانوادمون...! پس مادرم نمی تونه کارش رو توجیه کنه...اگه فقط یه زن بود...می تونست بدون خیانت طلاق بگیره و بره دنبال کسی که دوستش داره...دنبال زندگی و بختی که آرزوش رو داره...اما اون مادر بود...تعریف مادر متفاوته...جایگاهش فرق می کنه...! کدوم مادری می تونه بچش رو به امان خدا ول کنه و بره دنبال هوا و هوسش؟ هر مادری چشمش رو فرش زمین می کنه که خار به پای بچش نره...نه...کار مادر من توجیه پذیر نیست...به هیچ وجه...!

بخار چشمانم را با انگشت می زدایم.

-اما دیگه گذشته...حالا که فکر می کنم می بینم این دورانی که گذروندم...منو بزرگ کرد...بهم نشون داد که زندگی فقط رویا و خیال بافی نیست...که همه...اونی که من فکر می کنم نیستن...می بینم که خداپرستی به روزه های وسط تابستون و نمازهای طولانی نیمه شب و خم و راست شدن نیست.می بینم مردانگی به صدای کلفت و بازوی قطور و عربده کشیدن و غیرتی شدن نیست...! خیلی از تعریفا واسم عوض شده و مسبب همشون تویی! تویی که هیچ ادعایی واسه خداپرستی نداره اما بدون قضاوت..بدون تهمت...منو با همه گذشته و حال و آیندم قبول می کنی...تویی که به خاطر یه دختربچه مریض عذاب تحمل زنی که زندگی مادرت رو نابود کرده به جون می خری...تویی که با وجود غیرت ها و حساسیتای مردونه ت... مردانه می ایستی از زنی که دوست داری حمایت می کنی...مرد تویی نه پویا...که می دونست من بیگناهم...می دونست من خطایی نکردم...اما پسم زد و مثه یه تیکه آشغال از زندگیش انداختم بیرون...!

دستم را روی دستش می گذارم.

-امروز خدا رو شکر می کنم...چون اگه این اتفاقات نمی افتاد من تو همون دنیای کوچیک با یه آدم کوچیک تر مونده بودم...خدا رو شکر می کنم که پاداش تموم سختیا و مصیبتایی که کشیدم تو بودی و امیررضا و آوا...! حالا دیگه هیچی کم ندارم.فقط یه سواله که می پرسمش و برمیگردم. باشه؟

پشت دستم را می بوید و می بوسد.

-باشه...منتظرتم!
سرم را بالا می گیرم و بدون اینکه به چپ و راست نگاه کنم مستقیم به سمت هدف می روم.با رسیدن به چنار کمی پایم شل می شود اما رویم را برمیگردانم و دستم را روی زنگ می گذارم.هنوز زنگ را نزده در باز می شود و پویا در چهارچوب قرار می گیرد.خنده ای که روی لبش است با دیدن من محو می شود و سوییچی که میان انگشتانش است توی هوا می ماند. با خونسردی گردن می کشم و حیاط را نگاه می کنم.

-چه خوب که خونه ای...پریسا هم هست؟

آرام دستش را پایین می

1400/02/21 21:18

آورد.

-تو؟

پوزخند میزنم.

-چیه؟تعجب کردی؟

قدمی به جلو برمی دارم و توی چشمانش خیره می شوم.چشمانی که روزی به نظرم گیراتر از مشعل المپیک بود.

-یا...شایدم...ترسیدی...! ها؟

عقب می رود...جلو می روم.

-فکر نمی کردی برگردم...درسته؟

با کف دست به تخت سینه اش می کوبم و راهم را باز می کنم.

-پریسا کجاست؟

می بینمش...که روی پله های منتهی به حیاط..مبهوت و متحیر ایستاده...!

گردنم را به سمت پویا می چرخانم و می گویم:

-اگه مامان باباتم هستن خبرشون کن.

کمی به خودش می آید.در را می بندد و می گوید:

-مسافرتن...!

سرم را بالا و پایین می کنم و می گویم:

-خوبه...!

چشم روی گلهای باغچه...درختها و خاطراتشان می بندم و به پریسا نزدیک می شوم.رنگ به صورت ندارد.لرزش لبهایش را می بینم و کیفی که از دستش می افتد و صدایی که زمزمه می کند...!

-سایه...!

پای اسب شاهم می شکند...لنگ می شود...لنگ می شوم.

-آره...منم...سایه...!

عمیق از دهان نفس می کشم و شدید از بینی بازدمم را بیرون می دهم.

-تو چیکار کردی پریسا؟چطور اینکار رو کردی؟

روی پله می نشیند.صدایم اوج می گیرد.

-گفتی حالا که رفته یه جوری از هستی ساقطش کنم که دیگه نتونه برگرده...یه جوری خوردش می کنم که شوهرش که هیچی...حتی اگه خودکشی کنه...خاک هم قبولش نکنه...! گفتی طوری آبروش رو می برم که هفت نسل بعدشم نتونه سرش رو بلند کنه.

دستش را روی زانوانش می گذارد.انگار می خواهد جلوی لرزششان را بگیرد.

-هی...گفتی...اما یادت رفته بود من کی ام...یادت رفته بود که حتی اگه بسوزم باز از خاکسترم جون می گیرم...یادت رفته بود که من چیا رو پشت سر گذاشتم و به اینجا رسیدم...یادت رفته بود من چقدر جون سختم...!

سرش را پایین می اندازد.خم می شوم...آنقدر که داغی نفسم را حس کند.

-اما اومدم اینجا که بدونی...اینکه چی گفتی و چیکار کردی واسم مهم نیست...اینکه چند نفر عین خودت در موردم چی فکر می کنن و چی می گن واسم مهم نیست...فقط می خوام بدونم چرا؟ به خاطر کدوم بدی؟ کدوم دشمنی؟ مگه دوستت نبودم؟ مگه خواهرم نبودی؟ مگه همرازت نبودم؟ مگه سنگ صبورم نبودی؟ مگه بارها و بارها دستت رو نگرفتم؟ مگه بارها و بارها به دادم نرسیدی؟ مگه واسه غصه هات اشک نریختم؟ مگه واسه بدبختیام گریه نکردی؟ آخه چی شد یهویی؟ من شدم دشمن هزار سالت...به خونم تشنه شدی...تیشه شدی...به ریشه م کوبیدی...! چرا پریسا؟ چرا؟

اشکهایش قطره قطره نیست...گلوله گلوله است.

-اگه هدفت داغون کردن من بود...نابود کردن من بود...به هدفت رسیدی...! نه اینکه بتونی زندگیمو و شوهر و بچم رو ازم بگیری...نه! بدتر از اون..باور و اعتقادمو ازم گرفتی...قلبمو ازم گرفتی...باعث شدی بریزم...بشکنم...! منکه

1400/02/21 21:18

جونمم واسه این رفاقت می دادم...چطور می تونم این خیانت رو تحمل کنم؟

دستم را روی شانه اش می گذارم و تکانش می دهم.

-بگو پریسا...بگو چرا...من به جز تو کیو تو این دنیا داشتم که اینجوری پشتم رو خالی کردی؟به چه جرمی؟به چه گناهی؟به چه خطایی؟حرف بزن...فقط بگو چرا...قول می دم بعدش به حرمت نون ونمکی که با هم خوردیم راهمو بکشم و برم.فقط می خوام بدونم چرا؟

سرش را بلند می کند.اما نگاهش به من نیست...خیره به پویا مانده.صدایش پر از بغض است و درد..!

-تا الان سکوت کردم و هیچی نگفتم...چون برادرمه...نمی خواستم امیرحسین و ماکان آسیبی بهش برسونن...می دونستم به خاطر زن بودن من کاری باهام ندارن اما اگه می فهمیدن کار پویاست زندش نمی ذاشتن.

برمیخیزد...به چشمانم نگاه می کند...چانه اش هم می لرزد.

-نمی خواستم اینجوری بشه...شبی که مادرت زنگ زد من فقط از سر نگرانی این مسأله رو به پویا گفتم...اونم خیلی وقت بود که می گفت به رابطه تو و ماکان مشکوکه...همون موقع هم گفت که می دونستم سایه به هیچکی وفا نمی کنه.من گفتم اشتباه می کنی...گفتم سایه اینکاره نیست...اما تره هم واسم خورد نکرد.یکی دو ساعت بعدش مسئول فنی یکی از شرکتای رقیب امیرحسین که با ما همکاری می کرد اومد خونمون...پویا هم شوخی شوخی قضیه رو به اون گفت و اونم از سر دشمنی و حرصی که از امیرحسین و ماکان و کارخونه کیمیا داشت بین همه پخشش کرد...!

مشتم را گره می کنم...پریسا هول می کند.

-اما با این وجود مقصر اصلی منم.نباید به پویا می گفتم..ولی به خدا قسم نمی دونستم همچین کینه عمیقی از تو و ماکان و امیرحسین به دل گرفته..!

سرم را تکان می دهم و به پویا نگاه می کنم که با پایش سنگریزه ای را به بازی گرفته است.دوباره دستم را روی شانه پریسا می گذارم و به نشانه تسکین فشارش می دهم.کیفم را روی دوشم مرتب می کنم و آرام به سوی پویا می روم.با وقاحت و حق به جانب نگاهم می کند.تا آنجایی که می توانم نزدیکش می شوم..بارها و بارها دم های کشدار می کشم...چشم توی چشمش...مردمک در مردمکش...نفس توی نفسش... !

-میگن یه روز تو شهری که حضرت موسی زندگی می کرده یه جشن عروسی برپا میشه.حضرت موسی وظیفه تقسیم غذا رو به عهده می گیره.یه پیرمردی که همه می شناختنش و می دونستن کافره میاد اونجا و میگه من گرسنمه.بهم غذا بده.حضرت موسی هم بهش تند میشه که زود از اینجا برو.بین اینهمه خداپرست جایی واسه یه کافر نیست.پیرمرد سرش رو پایین میندازه و میره.همون موقع از جانب خدا ندا میاد که ای موسی این آدم... شصت ساله که به من کافره و باهام دشمنی می کنه...اما من یه روزم روزیش رو قطع نکردم...! تو این وسط چکاره ای که اونو گرسنه از در

1400/02/21 21:18

خونت رد می کنی؟

چشمانش گشاد می شوند.

- می گن یه روز تو دوران خلافت حضرت علی میان بهش خبر می دن که یه زن و مرد نامرحم توی یه خونه با هم تنهان و رابطه نامشروع دارن.ازش می خوان که بیاد و حق اونا رو کف دستشون بذاره.حضرت علی هم قبول می کنه و همراهشون می ره.اما موقع ورود به خونه طوری که بقیه متوجه نشن چشماش رو می بنده و وارد می شه.با همون چشمای بسته چرخی تو خونه می زنه و بیرون میاد و میگه...به خدا قسم من هیچی ندیدم....!

سرش را پایین می اندازد.می خندم..تلخ...خیلی تلخ...

-یه عمره که داری سنگ خدا شناسی و دین و ایمان آنچنانی رو به سینه می زنی.روزای عاشورا و تاسوعا...شبای قدر...اونقدر تو سر و صورت خودت می زدی که می گفتیم الانه که جون بدی...سه روز سه روز اعتکاف می کردی و دو ماه دوماه روزه واجب و مستحبی می گرفتی...! افتخارت حج رفتن های مکررته...نمازایی که قضا نمی شن...خمس و زکاتی که فراموش نمیشن...امر به معروف و نهی از منکر بیجا و به جا...!همه قبولت دارن...یه محله احترامت رو دارن...تو مسجد که می ری پیر و جوون جلو پات بلند میشن... !اما فقط من...منی که سیاهی دلت رو دیدم می دونم که طرف معامله تو...خدا نیست...شیطانه...! روزی پنج بار می گی پناه می برم به خدا از شر شیطان رجیم...موندم خود شیطان باید از دست تو به کی پناه ببره؟

سینه اش را ستبر می کند و با اخم های درهم می گوید:

-تو در حدی نیستی که بتونی تشخیص بدی کی خداپرست واقعیه و کی نیست...حداقل اون بچه حرومزادت و اون فاسقای چپ و راستت و اون بطریهای مشروب رنگ به رنگت بهت این اجازه رو نمی دن!

دستم را با بالا می آورم و روی دهانش می گذارم...دیدن چهره اش مشمئزم می کند...من چطور عاشق این پستِ حقیر بودم؟...می غرم...

-اولاً وقتی اسم بچه منو میاری دهنت رو آب بکش...!

با خشونت سرش را آزاد می کند.دستم را روی گلویش می گذارم.

-ثانیاً اگه یه بار تو عمرت یه کتاب مقدس رو به زبونی که بفهمیش خونده باشی...میبینی که کافر رو هزار بار به منافق ترجیح داده...باشه...من کافر...من بی دین...من بی خدا...اما دستم روئه...ادعام نمیشه...تو چی؟ می گی خداپرستی؟ مگه خدا نگفته به زنان پاکدامن تهمت نزن؟ مگه نگفته از چیزی که خبر نداری حرف نزن؟ مگه نگفته با آبروی انسانها بازی نکن؟ می گی علی...می گی حسین...برو یه بار از زندگیشون خبر بگیر...قضاوتاشون رو ببین...حرمت نگه داریاشون ببین...ابرو داریاشون رو ببین...تو از دین فقط "ح" گفتن ته حلقی و والضالین های کشیده رو بلدی...فقط می گی پناه می برم به خدا از شر شیطان...خبر نداری که شیطان تو قلب خودت داره زندگی می کنه و جولون می ده...! من ناپاکم؟کثیفم؟مشروب خورم؟بی آبروام؟به

1400/02/21 21:18

شوهرم خیانت کردم؟باشه...قبول..ولی به تو چه ربطی داره؟ نکنه فکر کردی کارت نهی از منکره...؟ مگه منکر بهت ثابت شده بود؟گیرم شده بود...مگه همونایی که واسشون سینه چاک می دی نگفتن اگه حرفی است تو خفا به خاطی بگین؟ها؟ کدومشون گفته واسه امر کردن به معروف...آبروی اون مرتکب منکر رو ببرین؟کدوم خدا؟کدوم پیغمبر؟کدوم امام؟کدوم دین؟کدوم مذهب؟کدوم قانون؟کدوم اخلاق؟

نفسم را رها می کنم و عقب می کشم.دستم را با کراهت به مانتویم می مالم و می گویم:

-می دونی که اگه بخوام می تونم طوری با زندگیت بازی کنم که نفهمی از کجا خوردی.فکر نکن تهدیده...پریسا می دونه چه کارایی از دست من برمیاد...اما من با کسی دست و پنجه نرم می کنم که ارزشش رو داشته باشه...یه حرفی واسه گفتن داشته باشه...نه تو...تویی که توی جهل و خرافاتِ مغز پوسیده ت اسیر شدی...من از خداپرستایی مثه تو...و از اون خدایی که پرستش می کنی...بیزارم... و خدا رو شکر می کنم...که خدایی که من میشناسم و می پرستم...خیلی خداتر از خدای توئه...!

گوشی ام زنگ می خورد...تصویر خندان امیرحسین نقش می بندد.

-و با آدمایی زندگی می کنم که خیلی خدایی تر از توئن...!

باز نفس عمیق می کشم.انگشت اشاره ام را به طرفش می گیرم و می گویم:

-کسانی را می شناسم که با صدای بلند دعا می خوانند اما دستشان به ستاره ای هم نمی رسد.

صفحه موبایل را جلوی چشمش می گیرم.

-اما کسانی هستند که بی دعا...با خدا دست می دهند..!

عقب عقب می روم و در را چنان به هم می کوبم...که تمام "خدایی" های این محله می فهمند که "شیطان" بازگشته است...!

جعبه شیشه ای و کوچک شطرنج را از کیفم بیرون می آورم و بازش می کنم..شاه سایه و شاه سفید... کنار هم در آرامش..دراز کشیده اند..بی دشمنی..بی کینه...بی رقابت...دستم را روی تاج شاه سیاه می کشم و در جعبه را می بندم...با اشک..با لبخند...با بغض...با حسرت...با دلتنگی...خم می شوم و یار قدیمی ام را کنار درخت چنار می گذارم. با سرانگشتانم نوازشش می کنم و زیرلب می گویم:

-خداحافظ...!

راست می ایستم و سرم را بلند می کنم...کمی دورتر امیر حسین دست به سینه به ماشین تکیه زده...نگاهش خیره بر من و آمیخته با نگرانیست...چند قدم جلو می آید...آماده ام که به طرفش بروم..اما با صدای در متوقف می شوم و سرم را می چرخانم...زن جوانی با بچه اش از خانه کودکی هایم بیرون می آید...ناخودآگاه چشمم محو ساختمان می شود..حیاط هنوز همان حیاط است...با گلهای رنگ به رنگش...با درختهای گیلاس و شاهتوتش...با نیمکت چوبی توی ایوانش...!

پدر را می بینم...روی زانو نشسته و علف های هرز را می چیند...گوش تیز می کنم...صدای زمزمه اش را می شنوم.

-نه من آنم که ز فیض نگهت

1400/02/21 21:18

چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی . . .
الهی...الهی...الهی...!

سامان هم هست..روی نیمکت نشسته و مثل همیشه مشغول درس خواندن است...با دقت...هوشمندانه..خلاقانه..!

مادر می آید...با سینی نقره ای که چهار لیوان شربت آلبالو را در خودش جا داده..همان شربتی که امسال با دستان خودش درست کرد...نگاهش می کنم..لباسش قرمز است به خوشرنگی آلبالو...و لبانش...حتی سرخ تر...حتی خوشزنگ تر!

با صدای قدمش پدرم از جا بلند می شود و گونه اش را می بوسد و می گوید:

-فتبارک الله...!

سامان می خندد.

-حاجی جون..اینجا جوون مجرد نشسته ها...!

مادرم با ناز اخم ظریفی می کند.

-زشته حاجی...جلو بچه ها...!

پدرم چشم غره ای به سامان می رود.

-یه ذره حیا داشته باش پدر سوخته..!

سامان چشمک می زند.

-مطمئنین اونی که حیا نداره منم؟

پدرم لنگه دمپاییش را در می آورد و سامان را نشانه می رود...برادرم جا خالی می دهد و پشت مادرم سنگر می گیرد.

-ولش کن بچمو..چرا اینقدر سر به سرش می ذاری؟

سامان با لبخندهای شیطنت بارش حرص پدرم را در می آورد و پدرم با چشم و ابرو برایش خط و نشان می شکد...!

قلبم می ایستد..!

دختربچه ای موطلایی..با تاپ و شلوارک یاسی چسبان خم می شود و دمپایی پدر را برمی دارد و جلوی پایش می گذارد.

-بیا بابا جونم..بپوش...اینجوری یه لنگه پا ایستادی کمرت درد می گیره...!

نفسم بند می رود...!

برق شوق و عشق را در چشم پدرم می بینم...آغوشش را باز می کند و دختر را به سینه اش می فشارد...

-دردونه بابا...یکی یکدونه بابا..عصای دست بابا...تو نباشی هیچکی به داد من نمی رسه...!

دخترک پر از غرور می شود...فخرفروشانه به برادرش نگاه می کند و میان بازوان پدرش فرو می رود...!

چشمانم می سوزند...می بندمشان...!

-بابایی...بریم شطرنج تمرین کنیم؟

صدای پدر دور می شود...چشم باز می کنم..همه چیز تغییر کرده...حیاط،ساختمان،درخت ها !
پدر و سامان کنار هم ایستاده اند و به من...سایه امروز نگاه می کنند...!

-نه دخترم...دیگه تمرین لازم نداری..تو دیگه یه شاهی توی شطرنج...!

با بغض می گویم:

-نه بابا..نیستم...نمی خوام باشم..!

پدر و سامان می خندند...پدر دستش را روی شانه سامان می گذارد و می گوید:

-بریم...ما دیگه اینجا کاری نداریم...

هراسان دستم را دراز می کنم و می گویم:

-نه...!

اما می روند...محو می شوند...و من به این می اندیشم که قد پدرم نه کوتاه بود و نه خمیده...!

-خانوم..با شما هستم...اینجا کاری دارین؟

با صدای زن به عالم واقعیت پرت می شوم.بچه اش را به خودش چسبانده و با شک و نگرانی به من نگاه می کند.سریع اشک از صورتم می زدایم و می

1400/02/21 21:18

گویم:

-نه..نه..ببخشید..!

آخرین نگاه را به حیاط می اندازم و رو بر می گردانم...رو برمی گردانم از این خانه وهمسایه و محله و تمام گذشته ام...!

و امروز...من...سایه واعظی...شاه سیاه شطرنج...در همین مکان شوم و نفرین شده...از شاه بودن استعفا می دهم و کنار می کشم...! نه اینکه پشیمان باشم از کرده هایم...نه! من از هجوم و حمله به دشمنانم رضایت کامل دارم..از هر ضربه ای که به شاهان ستمگر و خودپسند زده ام لذت برده ام...شاید کسی تاییدم نکند..شاید کارم اشتباه بوده...اما من از سایه امروز با تمام گذشته اش راضی ام و این حس فوق العاده برای یک عمر شارژم خواهد کرد...!

ولی دیگر بس است...دیگر شاه بودن برایم لذتی ندارد...می خواهم از این پس طعم ملکه بودن را بچشم...یک ملکه آرام و مطیع و لطیف برای شاهی که دیوانه وار دوستش دارم...! و مادر باشم..برای فرزندش...فرزندم...پاره تنم...! و زن باشم و زنانه زندگی کنم..دور از محیط های خشن و سرد مردانه..دور از تنش ها و درگیری های محیط کار...نه اینکه نتوانم...نمی خواهم...!دوست دارم حمایت از خانه و خانواده را روی شانه های قدرتمند شاهم بگذارم و خودم تنها زن باشم و مادر...! دلم یک زندگی روتین و معمولی می خواهد...از همانهایی که زنان خانه دار همیشه از تکراری و خسته کننده بودنش می نالند...من همان تکراری های روزمره را می خواهم...چون آنقدر حس نا امنی را تجربه کرده ام و آنقدر از اضطراب گرگهای بیرون لرزیده ام..که بیشتر از هرکسی قدر امنیت خانه و کاشانه ام را می دانم...شاید اگر کسی از حسرت های من باخبر شود...بخندد..اما من اعتراف می کنم که حسرت دارم...حسرت اتو کشیدن بر پیراهن همسرم...مرتب کردن کمد همیشه نامرتبش...تا زدن و رو هم گذاشت جورابهایش...! دلم گردگیری می خواهد..با دستمال نمدار...!آشپزی و بوی پیازداغ گرفتن...خریدهای تمام نشدنی و غر زدنهای امیرحسین...!میهمانی دادن و میهمانی رفتن...می خواهم بزرگترین دغدغه ام خراب شدن رنگ مو و از مد افتادن لباسهایم باشد...دلم گردش های شبانه می خواهد...دستی که بازوی همسرم را بگیرد و سری که روی شانه اش گذاشته شود...می خواهم ساعتها مقابل آینه بنشینم و خط چشم کشیدن را تمرین کنم...یا پا روی پا بیندازم و مجله روزهای زندگی وزن روز بخوانم..! دلم مکالمه های طولانی تلفنی می خواهد و نگرانی از غذایی که هنوز نپخته ام و استرس هر لحظه رسیدن همسر گرسنه ام...! دلم می خواهد صبحها که امیرحسین نیست..پسرم را توی کالسکه اش بگذارم و به گردش ببرم..با خانمهای توی پارک آشنا شوم و حرفهای خاله زنکی بزنم...توی راه برگشت به خانه هم سری به سوپری محل بزنم و خرید کنم...! نمی خواهم حتی یک لحظه از تکامل

1400/02/21 21:18

پسرم را از دست بدهم.می خواهم از لحظه به لحظه بزرگ شدنش فیلم بگیرم..عکس بگیرم...دوست دارم برایش نقاشی بکشم..برایش حرف بزنم...با هم کارتون ببینیم..با هم گرگم به هوا بازی کنیم...! دلم خانه ام را می خواهد و خانواده ام را!...آری...خنده دار است...اما اینها بزرگترین حسرت های یک شاه هستند..بزرگترین حسرت های شاه شطرنج...!

مقابل امیرحسین می ایستم...صورتم را میان دستانش می گیرد...در چشمانش نگاه می کنم..چشمان روشنش...چشمان براقش...چشمانی که اینروزها بیشتر از آنکه بخندند نگرانند...منهم دستم را روی گونه اش می گذارم و می گویم:

-تموم شد...!

لبخند می زند...لبریز از حس همدردی...!

-باشه...بریم؟

نمی پرسد چه تمام شد؟چرا تمام شد؟چطور تمام شد؟

نفسم را آزاد می کنم...سبک..بدون درد...بدون سنگینی...!

-آره...بریم..!

در را برایم باز می کند و خودش هم سوار می شود.سریع دور می زند و مرا از آن دوزخ بدکردار...نجات می دهد.

-خب...خانوم خانوما...ما که به جلسمون نرسیدم...در نتیجه دربست در خدمت شماییم.کجا بریم؟

دستی که روی دنده گذاشته می گیرم و می گویم:

-اول بریم یه کم جیگر واسه پودی بخریم...غذاش تموم شده...بعدش بریم خونه...بچم تنهاست...!

با تعجب نگاهم می کند.

-پس شرکت چی؟

به آسمان زل می زنم...لبخند خدا را می بینم...!

-هم تو و هم امیررضا به یه سایه تمام وقت احتیاج دارین نه یه همسر و مادر خسته و درگیر...!

ابروهایش را بالا می دهد.

-تا وقتی که امیررضا از آب و گل دربیاد و ستونهای خونمون محکم بشه...تو خونه می مونم...!

نگاهش رنگ می گیرد..رنگ عشق...رنگ قدرشناسی...!

-مطمئنی؟نمی خوام یه وقت باعث کسالت و افسردگیت بشم....نمی خوام حس کنی از اجتماع دورت کردم...!

می خندم...مرا چه احتیاج به اجتماع؟

انگشتانم را دور دستش حلقه می کنم و سرم را روی شانه اش می گذارم.

-امیر...میشه بریم مسافرت؟همونجایی که واسه ماه عسل رفتیم؟

دستم را بلند می کند و می بوسد.

-چرا که نه...تو جون بخواه...!

با دست آزادم بازویش را نوازش می کنم.

-پس زودتر بریم خونه...کلی کار دارم...!

سرم را هم می بوسد...و سکوت می کند...!

به آسمان نگاه می کنم...اینبار خدا چشمک می زند...! بردیم...من و خدا بردیم...! امروز من قهرمانم...و جام قهرمانی ام بزرگترین نعمت های این دنیاست...!آرامش...امیرحسین...ا میررضا...آوا...و خدایی که...همین نزدیکی ست...!


پایان

1400/02/21 21:18

پایان رمان شاه شطرنج
امیدوارم خوشتون اومده باشه?
لطفا نظرتونو درمورد این رمان
تو پی وی بهم بگید
ممنون☺☺☺☺

1400/02/21 21:25

سلام دوستان رمان جدید داریم از امروز
رمان↩تقاص↪.رمان قشنگیه توصیه میکنم بخونید????

1400/02/22 12:20

?#پارت_#اول?
?رمان_#تقاص?

1400/02/22 12:21

نام کتاب: تقاص

نویسنده: هماپور اصفهانی

خلاصه:سالها پیش ... وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد که تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت ... شاید هیچ *** تصورش را هم نمی کرد یک عشق اتشین در گذشته باعث یک عشق اتشین دیگر در آینده شود ... اما به خاطر زهری که گذشتگان از عشق چشیدند عشق ما نیز باید طعم زهر به خودش بگیرد ... باید تقاص پس بدهیم ... هم من هم تو ... تقاص گناهی که نکردیم ... تو به من استواری را یاد بده! من شکننده ام ... من از جنس بلورم ... من لطیفم ... نگذار بشکنم ... برای شکستنم زود است! دستم را بگیر ... تنهایم نگذار ... نگذار این تقاص بی رحمانه روحمان را به کشتن بدهد ... نگذار ... بگذار این زنجیره گسسته را من و تو پیوند بزنیم ... بگذار این کینه ها را از بین ببریم ... بیا با هم باشیم که تو از منی و من از تو ... تو نیمه دیگر وجودمی ... کسی هستی که قبل از دیدنت می شناختمت ... حست می کردم ... با من بمان ... این تقاص حق من و تو نیست ... هیچ وقت باور نمی کنم که بلور وجودت شکسته باشد ... همان خورده شیشه ای که بقیه می گویند را تو نداری ... نه نداری ... منم ندارم ... نمی خواهم باور کنم که تو وسیله ای شدی برای تقاص پس گرفتن ... نگو که دارم خودم را گول می زنم! شاید تو خودت خواستی ... شاید هم نه! شاید فولاد آب دیده شدی زیر بار غم این عشق ... بین دو راهی و تردید گیر افتاده ام ... بین مرد بودن و نامرد بودن تو ... کمکم کن ... این راه که می روی به ترکستان است ... شاید هم نه ... قسمت است ... هر چه که هست من خود را به دست تو می سپارم ... تو برو و مرا بکش به هر سو که دوست داری ... من را با قسمتم پیوند بزن و خودت را با ....چه خلاصه ای شد! کل رمان توش گنجونده شده ها! اما نیاز به اندکی تاملات دارهمقدمه:تواون شام مهتاب کنارم نشستي عجب شاخه گل ها به پايم شکستيقلم زد نگاهت به نقش آفريني که صورتگري را نبود اين چنِينيپريزاد عشقو مه اسا کشيدي خدا را به شور تماشا کشيديتو دونسته بودي چه خوش باورم من شکفتي و گفتي: از عشق پرپرم منتا گفتم کي هستي؟ تو گفتي يه بي تاب تا گفتم دلت کو؟ تو گفتي که دريابقسم خوردي بر ماه که عاشق تريني تو يک جمع عاشق، تو صادق ترينيهمون لحظه ابري رخ ماهو آشفت به خود گفتم: اي واي, مبادا دروغ گفت؟!گذشت روزگاري از اون لحظه ناب که معراج دل بود به درگاه مهتابدر اون درگه عشق چه محتاج نشستم تو هر شام مهتاب به يادت شکستمتو از اين شکستم خبر داري يا نه؟ هنوز شور عشقو به سر داري يا نه؟هنوزم تو شبهات اگه ماهو داري من اون ماهو دادم به تو يادگاري....هنوزم تو شبهات اگه ماهو داري من اون ماهو دادم به تو يادگاري....با سر و صدايي که از

1400/02/22 12:22

بيرون ميومد به زور چشمامو باز کردم. آفتاب از پنجره هاي بلند و سلطنتي اتاقم روي فرشاي ابريشمي پهن شده بود. از تخت خواب بزرگ يه نفر و نيمه ام، پايين اومدم و حريري رو که مثل پرده از بالاي تخت آويزون شده بود و دور تا دور تختم رو مي گرفت مرتب کردم. با ديدن تابلوي قشنگم که به ديوار بالاي تخت بود لبخندي زدم و سلام نظامي دادم. کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخير مي گفتم و صبح به صبح بهش سلام مي کردم. دمپايي هاي راحتيمو که شکل خرس بودن پا کردم و شنل نازکي روي لباس خوابم پوشيدم. چون اصلاً حال لباس عوض کردن نداشتم. جلوي آينه وايسادم و به خودم خيره شدم. طبق روال بقيه روزا غر زدم:- بازم يه روز ديگه. دوباره بايد ول شم توي خونه. حالم از تابستون به هم مي خوره. کي مي شه تموم بشه؟ يه مسافرت هم نمي ريم دلمون باز بشه. خدايا يه کاري کن امروز حوصله ام سر نره. يا بزن پس کله سپيده پاشه بياد اينجا که من از تنهايي در بيام. يه کار بهترم مي توني بکني. عشق واهي منو واقعيش کن که ...خنده ام گرفت و وسط خنده خودمو دعوا کردم:- حيا کن ... همون بهتر که حوصله ات سر بره دختره چشم سفيد!از اينکه خودمم مثل مامانم خودمو دعوا مي کردم خنده ام شدت گرفت و پشت پنجره رفتم. حياط بزرگمون مثل هميشه باعث نشاطم شد و خماري خوابو از بين برد. چند تا حوض بزرگ به غير از برکه پشت ساختمون وجود داشت، که به حياط روح مي داد. حياط، تيکه تيکه چمن کاري شده بود و با قسمتاي سنگي از هم جدا مي شد. از جلوي پنجره که کنار رفتم يهو فکري تو ذهنم بالا پايين پريد که باعث شد خودمم شاد شم و بالا پايين بپرم. با شادي گفتم:- آخ جون ... امروز مهموني داريم! اي رضا دورت بگردم که اول صبحي دل منو شادولي کردي.اون شب مهموني بزرگي به مناسبت قبولي رضا، داداش بزرگترم تو کنکور، برگزار مي شد. رضا بيست و يه سالش بود و من هجده سال. البته دليل اينکه رضا سه سال پشت کنکور موند خنگ بودنش نبودا! کلاس کاريش بود! رضا دوست داشت که اول خدمت سربازيشو تموم کنه و بعد بره دانشگاه. هميشه مي گفت:- دوست ندارم وقتي که سنم رفت بالا، با يه مدرک بالاي تحصيلي، تازه برم آش خوري. اون وقت برام خيلي افت داره.همين کارو هم کرد. اول رفت سربازي و بعد از تموم شدن خدمت يک سالي رو به درس خوندن يا به قول من خرخوني گذروند و بعدش هم کنکور داد و قبول شد. اون هم مديريت دانشگاه تهران! دست راستش زير سر من بدبخت تنبل! بابا و مامانمم به همين مناسبت امشب همه رو دعوت کرده بود خونه مون. سرو صدايي که از بيرون مي يومد، واسه همين جشن بود. با شنيدن صداي در به خودم اومدم و به طرف در بزرگ و بلند اتاقم رفتم، که

1400/02/22 12:22

روش با طرحاي مينياتور کنده کاري شده بود. درو که باز کردم، مژگان، خدمتکار کم سن و سالي که تازه استخدام شده بود و بيشتر دور و بر من بود و کاراي منو انجام مي داد رو روبروم ديدم. با لبخند گفت:- سلام صبح به خير. خميازه اي کشيدم و گفتم:- سلام ساعت چنده؟من اگه جاي اون بودم مي گفتم:- کوري؟ ساعت به اون گنده اي بستي به دستت يکي گنده ترشو که زدي به ديوار اتاقت سوادم که داري يه نگاه بکن ببين چنده!ولي اون در به در فلک زده نگاهي به ساعتش کرد و گفت:- ساعت تازه ده شده ... پدر و مادرتون و آقا رضا منتظر شما هستن.- کجان؟- توي کتابخونه. در ضمن هر وقت خواستين صبحانه بخورين منو خبر کنيد.زير لب غرغر کردم:- تو رو مي خوام چه کنم؟ولي گفتم:- باشه تو برو به کارات برس.بعد از رفتن مژگان به طرف کتابخونه به راه افتادم. از چندين راهرو گذشتم. جلوي در عريض کتابخونه وايسادم و چند ضربه به در زدم و بعدم مث دور از جونم گاو سرمو زير انداختم و رفتم تو. بابا و مامان و رضا روي کاناپه هاي کتابخونه نشسته بودند و مشغول گپ و گفتگو بودن. به محض ديدنم مامانم گفت:- به سلام رزا خانم! صبح عالي به خير. چه عجب مادر دل از اون رخت خواب کندي! رضا در حالي که مي خنديد دنبال حرف مامانو گرفت و گفت:- دوباره تو شکل شعبون بي مخ اومدي؟ نمي توني قبل از اينکه از اتاقت خارج بشي لباستو عوض کني؟قيافه مو در هم کشيدم، دست به سينه شدم و گفتم:- باز تو حرف زدي اسمال جارو کش؟ اي بابا! بذارين از در بيام تو، چشمتون به جمال من روشن بشه، اون وقت شروع کنين به تيکه انداختن. بابا پا در ميوني کرد و در حالي که طبق معمول طرف منو مي گرفت، گفت:- رضا چرا صبح اول صبحي به دختر گلم پيله مي کني؟ دختر من تکه. حتي شلختگي هاش هم قشنگه. رضا مغرورانه قري به سر و گردنش داد و گفت:- اگه از نظر قيافه و شکل و شمايلش مي گيد که بايد بگم به خودم رفته. اما از نظر اخلاقي و لباس پوشيدن و ظاهر بيشتر به همون شعبون بي مخ شباهت داره، تا به دختر خانواده سلطاني!حق با رضا بود. مامان و بابا و رضا هميشه قبل از خارج شدن از اتاقاشون لباس مرتب مي پوشيدن و کاملاً مرتب بودن. انگار هميشه مي خواستن برن مهموني. اين يه رسم بود تو خونواده مون که طبق معمول هميشه من سنت شکني مي کردم. کلا هيچ وقت روي اسلوب نمي تونستم زندگي کنم. خوش داشتم راحت باشم! با غيظ يکي از کوسناي روي مبلو برداشتم و به طرفش نشونه رفتم، که سرشو دزديد و کوسن به يکي از قفسه هاي کتابخونه برخورد کرد. با عصبانيت گفتم:- خوبه حالا يه رشته با ارزش قبول نشدي، وگرنه از فردا بايد لباساي آقا رو هم مي شستيم! همچين مي گه خانواده سلطاني کسي ندونه فکر

1400/02/22 12:22

مي کنه داري در مورد ... بابا چرا اين خونه اينقدر گنده اس؟ هر بار که مي خوام از يه جايي برم يه جاي ديگه هوس مي کنم زنگ بزنم به آژانس دو ساعت طول مي کشه از اتاقم بيام اينجا! بابا در حالي که از حرفاي نامربوط من خنده اش گرفته بود پاشو که روي پاي ديگه اش انداخته بود برداشت و ميون حرص خوردن من، گفت:- بيا دخترم، بشين توي بغل بابا، نيازي نيست اينقدر حرص بخوري. تا وقتي من بالاي سرت هستم از دست هيچ *** حرص نخور عزيز دلم. اين اولاً ... دوماً با خونه چي کار کنم؟ بابا چرا غر مي زني؟ يه کم تحرک برات بد نيست.- يعني مي خواين بگين من خيگم؟قبل از بابا رضا غش غش خنديد و گفت:- آره خيگي ولي از اون وري! مثل اتود مي موني ... دراز و لاغر.- اِ بابا ببينش. بابا فقط گفت:- مانکن منو اذيت نکن رضا.رضا با دلخوري مصنوعي گفت:- وقتي مدافعي مثل آقاي سلطاني بزرگ داره نبايد هم از من حساب ببره! با عشق بغل بابا پريدم و براي رضا شکلک در آوردم. رابطه من و رضا معمولاً خيلي خوب و جور بود، ولي بعضي وقتا هم مثل کارد و پنير مي شديم. به قول مامان، هيچ چيزمون به آدميزاد نرفته بود. مامان گفت:- صبحونه خوردي لوس بابا؟مي دونستم الانه که مورد توبيخ قرار بگيرم براي همين هم سرمو توي گردن بابا قايم کردم و گفتم:- نوچ.مامان با عصبانيت گفت:- رزا! يعني چي؟ اولاً اين چه طرز جواب دادنه؟ خجالت نمي کشي از اون قدت؟ دوماً مي دوني که چقدر روي مسئله صبحونه حساسم. بدو برو صبحونه تو بخور و بيا تا يه خبر خوش بهت بدم.شنيدن خبر خوش قند توي دلم آب کرد. از بغل بابا که مردونه به لوس بازي هاي يکي يه دونه اش لبخند مي زد بيرون پريدم و شيرجه زدم توي بغل مامان. مامان با عصبانيت گفت:- اه اين چه وضعيه؟ اصلاً حالا که اينطور شد اجازه نمي دم امشب لباس ماکسي بپوشي. تو هنوز بايد پستونک بذاري گوشه لپت.جيغ کشيدم و گفتم:- واي! لباسم حاضر شده؟ مامان؟ جون من ... جون من لباسم حاضر شده؟ تند تند مامانو مي بوسيدم و حرف مي زدم. مامان با ترش رويي منو از خودش جدا کرد و گفت:- اول صبحونه!- مامان جون من...- همين که گفتم.با التماس به بابا نگاه کردم تا اون پادرميوني کنه. ولي اونم شونه و ابروشو با هم بالا انداخت. پاي راستمو روي زمين کوبيدم و گفتم:- اه ... باشه.خواستم از کتابخونه خارج بشم که رضا از پشت سرم گفت:- تو سالن مأمور مخفي هست، مواظب باش تقلب نکني فنچ کوچولو. و زد زير خنده. با غيظ دندونامو روي هم فشار دادم و به سمت سالن غذاخوري رفتم. چند تا ميز بزرگ اونجا بود که روي يکي از اونا بساط صبحونه چيده شده بود. اصلاً ميلي به خوردن نداشتم، ولي به زور مژگان، همون خدمتکار سيريش که به دستور

1400/02/22 12:22