بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

خدا خواسته شونه بالا انداختم. همراه داريوش به سمت ماشينش که ماشين آخرين سيستم اسپرت قرمز رنگي بود رفتيم. مثل عروسک مي درخشيد. توي دلم گفتم:- جون عمه ات! اين لگن قراضه است؟ اگه اين لگنه پس ژيان جا صابونيه!از اين فکر خودم خنده ام گرفت ولي سعي کردم جلوي خودمو بگيرم. چون نمي خواستم با خنده ام تعبير ديگه اي پيش خودش بکنه. داريوش پشت فرمون و آرمين هم کنارش نشست. من و سپيده هم عقب نشستيم. همين که سوار شديم داريوش آينه رو تنظيم کرد و گفت:- قبل از اينکه راه بيفتم مي تونم بدونم اسمتون چيه؟اينقدر تو فکر فرو رفته بودم که فکر کردم اسم هتلو پرسيد. براي همينم گيج زبون باز کردم و گفتم:- داريوش.نگاه داريوش رنگ عوض کرد و با دنيايي از مهربوني گفت:- جانم؟فکر کردم نفهميده و دوباره گفتم:- داريوش.قبل از اينکه داريوش دوباره بگه جانم و من بازم حرفمو درست عين رباطاي خنگ تکرار کنم سپيده گفت:- ببخشيد آقا داريوش دختر خاله ام متوجه سوالتون نشد. فکر کرد اسم هتلمون رو پرسيدين. من سپيده هستم و اينم رزاس.داريوش که تازه متوجه اشتباه پيش اومده شده بود خنديد و منم از شرم سرخ شدم. آرمين آروم روي پاي داريوش زد و به اون که از آينه به من خيره شده بود گفت:- راه بيفت خانوما ديرشونه.داريوش تازه به خودش اومد.نگاهي ساعت مچيش بزرگ استيلش انداخت و گفت:- اُه اُه آره خيلي دير شده. ساعت دو و نيمه. گفتين هتل داريوشين؟سپيده جاي من جواب داد:- بله.داريوش لبخند مرموزي زد و گفت:- چه جالب!فکر کردم به خاطر هم اسم بودن با خودش مي گه. به خاطر همين منم يه لبخند کوتاه زدم. آرمين براي اينکه بينمون سکوت نباشه پرسيد:- شما با هم دختر خاله اين؟چون طرف سوالش سپيده بود، جواب داد:- بله چطور مگه؟- هيچي همينطوري پرسيدم، آخه خيلي هواي همديگه رو داشتين دوست داشتم بدونم نسبتتون با هم چيه!- دختر خاله هستيم ولي از دو تا خواهر به هم نزديک تريم.داريوش دنده عوض کرد و پرسيد:- چند سالتونه؟اين بار من جواب دادم:- هجده.- درستون تموم شده و آماده ورود به دانشگاهين، آره؟- نه امسال تازه مي ريم پيش دانشگاهي.- آهان.محو حرکات و ژستش در حين رانندگي شده بودم. دنده رو با انگشت سبابه دست راستش عوض مي کرد و فرمون رو با دست چپ هدايت مي کرد، صندليش حسابي داده بود عقب تا پاهاي بلندش جا بشن. چون اسکله تا هتل زياد فاصله اي نداشت، خيلي زود رسيديم. در کمال تعجب من، داريوش از در پارکينگ فقط با زدن لبخندي به نگهبان وارد شد و ماشينو پارک کرد. آرمين که تعجبو تو نگاه من خوند گفت:- ما هم توي همين هتل اتاق داريم. يک لحظه نتونستم جلوي شاديمو بگيرم و با خوشحالي گفتم:- جدي مي

1400/02/22 12:22

گين؟داريوش در طرف منو باز کرد و گفت:- آره خانوم کوچولو ... حالا تشريف بيارين پايين تا دراي ماشينو قفل کنم.همراه سپيده پياده شديم و کنار ماشين وايساديم. نمي دونم چرا پاهام ياري نمي کردن تا هر چه زودتر از اونا فاصله بگيرم و وارد هتل بشم. داريوش دزدگير ماشين رو زد و گفت:- شماره اتاقتون چنده؟شماره اتاقو که گفتم اخم کرد و گفت:- متاسفانه توي يه طبقه نيستيم.سپيده که ديد اين پا و اون پا مي کنم، براي نجات من از اون برزخي که عشق برام به وجود آورده بود گفت:- خوب آقايون بازم به خاطر کمکتون ممنونيم. ما ديگه بايد بريم اتاقمون چون مامانا مطمئناً تا الان نگرانمون شدن. شب خوبي داشته باشين.به دنبال اين حرف دستمو کشيد و منم به دنبالش راه افتادم که صداي داريوش از پشت سرمون بلند شد:- رزا ...وقتي با تعجب برگشتم و خيره نگاش کردم، حرفشو اصلاح کرد:- رزا خانوم ...بعد وقتي آروم شدن منو از نگام خوند خنده اش گرفت و گفت:- خوب آخه بهت نمي ياد... خيلي بچه اي ...وقتي دوباره نگاه پر از غضبمو ديد، سريع گفت:- براي من.حرف هاش خنجري بود که به قلبم فرو مي رفت. بي حوصله گفتم:- حرفتونو بزنين.- مي خواستم بگم که ... راستش ...آرمين با کلافگي گفت:- داريوش ديروقته ... مي دوني که تا نريم توي اتاق خاله نمي خوابه. بيا بريم ديگه بيشتر از اين مزاحم خانوما نشو.داريوش درست عين ميرغضب به آرمين نگاه کرد که بنده خدا حرفشو نيمه کاره خورد. سپس با عطوفت به من نگاه کرد و گفت:- مي خواستم اينو ...در حيني که حرف مي زد دست تو جيب شلوارش کرد و کيف پولشو در آورد. از داخل کيفش کارت ويزيتي رو بيرون کشيد و ادامه داد:- بگيرين که اگه دوباره خدايي نکرده مشکلي براتون پيش اومد منو خبر کنين. با اتفاقي که امشب براتون افتاد ... من مدام نگرانم که نکنه دوباره ...صداي اعتراض آلود آرمين دوباره بلند شد:- داريوش!!!اعتراضاي آرمين برام عجيب بود. داريوش که حرف بدي نمي زد. پس چرا اون جوش آورده بود؟ دستمو جلو بردم و با کنجکاوي کارت رو گرفتم و با خوندن روش مغزم سوت کشيد. دکتر داريوش آريا نسب، دندانپزشک! شماره موبايل و شماره مطبش هم بود. خداي من! واقعاً که اين پسر هيچي کم نداشت. زيبايي در حد کمال، تحصيلات، ثروت، کلاس و شخصيت. اون زمان کمتر کسي موبايل داشت و ديدن شماره موبايلش قلقلکم مي داد تا کارتش رو تو کيفم بذارم و هر از گاهي بهش زنگ بزنم. ولي ترسيدم. اصلاً نمي خواستم به سرنوشت دختراي فريب خورده دچار بشم. به خصوص که شنيده بودم هر چقدر براي پسرا دست نيافتني تر باشي عزيزتر مي شي. تمام دخترايي که با يه بار درخواست پسرا خودشونو باخته بودن خيلي زودم دل پسر رو زده بودن.

1400/02/22 12:22

براي همينم با يه تصميم آني کارت رو انداختم توي سطل آشغالي که درست بغل دستم بود و گفتم:- آقاي دکتر از لطف شما ممنونم، ولي من ترجيح مي دم که ديگه بدون مامان از هتل خارج نشم. اگه هم مشکلي برام پيش اومد شماره صد و ده زياد هم سخت نيست. از آشنايي با شما خوشحال شدم. همينطور شما آقا آرمين.دهن داريوش از بهت باز مونده بود. آرمينم متعجب بود. خداييش کاري هم که من کردم کار کمي نبود. کمتر دختري پيدا مي شد که بتونه در برابر اون همه مزيتاي فوق العاده اي که داريوش داشت مقاومت کنه. بي توجه به بهت داريوش و حتي دوستش آرمين، شب بخيري گفتيم و همراه سپيده ازشون فاصله گرفتيم. سپيده با چشمايي گشاد شده گفت:- فقط مي تونم بگم دمت درست! خنديدم و گفتم:- مثل سگ پشيمونم سپيده. مي ترسم ديگه از دستش داده باشم و ديگه نبينمش. مي دوني که اون عشق واهي منه.- آره تو همون نگاه اول فهميدم، ولي نترس از اون پسراي سرتقه که دست بردار نيست.آهي کشيدم و گفتم:- اميدوارم.سپيده دستمو فشار داد و گفت:- ولي عجب چيزي بود رزا! من هنوزم گيجم. آخه مگه مي شه تو همينجور الکي عکس اونو کشيده باشي؟ اصلاً توي عقل نمي گنجه. - خودمم هنوز منگم! کي فکرشو مي کرد؟ سپيده من ... فکر کنم من عاشق شدم!- لازم نيست تو بوق کني. اين که تو آش ترش پيدا بود. مگه مي شد تو پسر تابلوتو ببيني و دل بهش نبازي. همونجوري از توي تابلو مي خواستي بخوريش ديگه چه برسه به واقعيش.- اِ بي تربيت!بي توجه به اعتراضم گفت:- ولي يه فرقي با نقاشيش داره. اگه گفتي؟- چه فرقي؟ همه چيزش همون بود.- قيافه اش آره، ولي نگاهش خيلي فرق داشت. اين چيزيه که منو مي ترسونه.سرمو زير انداختم. اين دقيقاً چيزي بود که خودمم فهميده بودم. نگاه عشق واهي من پاک و معصوم بود. عين نگاه يه بچه بي پناه. ولي نگاه داريوش انگار ناپاک بود. حس خوبي به آدم منتقل نمي کرد. به خصوص که مدام هم از توي آينه منو زير نظر داشت. آهي کشيدم و گفتم:- آره منم فهميدم.جلوي در اتاق رسيده بوديم. سپيده گفت:- خدا خودش به خير کنه عاقبت تو رو با اين عشق!در اتاق که باز شد حرفاي ما هم نيمه تموم موند. وارد اتاق که شديم فهميديم خاله کيميا هم اونجاست. همه شون هنوز بيدار بودن و غرق حرف زدن از اين در و اون در! مامان که نگاه متعجب ما رو روي خاله کيميا ديد گفت که اتاق خاله کيميا هم توي همونه هتله و خاله قراره شبو پيش ما بخوابه. شخصيت خاله کيميا برام عجيب بود. زني که تو نگاش انگار غم بود ولي روي زبونش نبود. شاد بود ولي انگار نبود. دلم مي خواست يه کم در مورد شخصيتش فوضولي کنم ولي مي دونستم که مامان دعوام مي کنه. پس بيخيال شدم و به اين نتيجه رسيدم که اگه

1400/02/22 12:22

چيزي باشد مامان خودش برام مي گه. داشتيم لباس عوض مي کرديم که خاله شيلا رو به خاله کيميا پرسيد: - کيميا حالا از خاطرات گذشته بگذريم، تو چرا تنها اومدي؟ پس خسرو و پسرت چرا نيومدن؟- خسرو که هميشه درگير کاراي شرکتشه. هيچ وقت تو هيچ مسافرتي با من همراه نمي شه. ولي پسرم باهامه.مامان گفت:- جدي مي گي؟ پس کجاست؟ خيلي دلم مي خواد پسر بهترين دوستم رو ببينم.خاله کيميا لبخند تلخي زد و گفت:- فکر نکنم زياد از ديدنش خوشحال بشي.از اين حرف خاله اخماي مامان درهم رفت. انگار رمزي حرف مي زدن. سر از حرفاشون در نمياوردم. سپيده مثل من کنجکاوي نمي کرد. اصلاً براش مهم نبود. ولي من خيلي دلم مي خواست سر از کار اون دوستاي قديمي در بيارم. اگه اينطور که مامان ادعا مي کرد اونا دوستاي صميمي بودن پس براي چي اين همه وقت از هم هيچ خبري نداشتن؟ چرا حال خاله کيميا مثل هواي بهار بود؟ يه لحظه آفتابي و يه لحظه ابري؟ اين سوالا مثل موريانه داشت مغزمو مي جويد. خاله شيلا گفت:- چطوره که خسرو حاضر نيست تو هيچ مسافرتي باهات باشه؟ يعني کارش اينقدر مهمه؟ حتي مهم تر از تو؟ اينجوري دوستت داره؟يه لحظه حس کردم حال خاله کيميا منقلب شد. لرزش چونه شو حس کردم. ولي خاله سعي کرد بخنده و گفت:- خب ديگه! اينم يه نوع دوست داشتنه يعني مي خواد من آزاد باشم. نه تنها من که خاله و مامان هم به حالت هاي خاله کيميا شک کرده بودند. خاله شيلا مثل بازرسا شده بود:- خيلي دلم مي خواد خسروي عاشقو ببينم. مامان غريد:- شيلا خجالت بکش!خاله کيميا سرشو زير انداخته بود و با انگشتاي دستش بازي مي کرد. خاله شيلا بازم کوتاه نيومد و گفت:- من جاي خسرو بودم چشماي پسرمو در مي آوردم که مامانشو اون وقت شب تنها فرستاده بود اسکله. خودش رفته پي خوش گذروني؟!خاله کيميا يه دفعه گفت:- نه ... پسر من اصلاً اهل خوش گذروني ...به اينجا که رسيد در کمال حيرت همه ما بغضش ترکيد. چنان گريه مي کرد که چند لحظه همه ما فلج شده بوديم و نمي دونستيم بايد چي کار کنيم! خاله کيميا از جا بلند شد که از اتاق خارج بشه. ولي مامان از جا پريد و خاله رو محکم بغل کرد. خاله هم همينو مي خواست، نياز به يه همدرد و همدل داشت. چند لحظه اي تو بغل مامان زار زد. اشک همه ما در اومده بود از بس که با سوز هق هق ميکرد. از جا بلند شدم و ليواني آب براي خاله آوردم. خاله از بغل مامان بيرون اومد و با لبخندي پر از قدرشناسي ليوانو از من گرفت و گفت:- ممنونم دخترم.مامان همينطور که شونه هاي خاله رو ماساژ مي داد با نگراني به خاله شيلا نگاه کرد که پشت پنجره ايستاده بود و معلوم بود خيلي ناراحته. آخر دووم نياورد و گفت:- اي بابا

1400/02/22 12:22

ببينين چطور شبمون رو خراب کردينا. شيلا آخه اين چه حرفايي بود که زدي. خوب مگه فرهاد و پيمان با ما اومدن که تو گير دادي به خسرو؟ کيميا جون بسه ديگه عزيزم اينقدر گريه نکن حالت بد مي شه.خاله شيلا لب تخت نشست و گفت:- منو ببخش کيميا نمي خواستم ناراحتت کنم. ولي از همون لحظه اول که ديدمت حس کردم از ديدنمون خوشحال نشدي. انگار نگراني. با ما ديگه مثل قبل صميمي نيستي. حس کردم ما رو غريبه مي دوني. اين بود که کنترلم رو از دست دادم. دلم مي خواد اگه مشکلي داري مارو مثل خواهرت بدوني و باهامون درد دل کني. شايد دوستاي خوبي برات نبوديم که حالا لايق ...خاله کيميا سريع گفت: - نه نه اصلاً اينطور نيست. من با خودم مشکل دارم. يک عمره دارم اينجوري زندگي مي کنم. همه اش تظاهر ... همه اش حفظ ظاهر. ديگه خسته شدم. ديگه به اينجام رسيده ...وقتي به اينجا رسيد خاله با دست گردنشو نشون داد. خاله شيلا که به همونجايي رسيده بود که دلش مي خواست با اشتياق چشم به دهن خاله کيميا دوخت. خاله با ترديد به مامان خيره شد. مامان به آرومي دست خاله رو گرفت و فشار داد. نمي دونم چه رمزي بود بين نگاهاي اونا که اينطور به هم وصلشون مي کرد. کم مونده بود از زور کنجکاوي بپرم وسط حرفاشون و بپرسم قضيه چيه؟ خاله کيميا آهي کشيد و با بغض شروع به صحبت کرد:- يه عمره دارم با ظاهر پر زرق و برق زندگيم هم دل خودمو خوش مي کنم هم خونواده و اطرافيانمو. ولي خودم خوب مي دونم که هيچي توي زندگي من وجود نداره که بشه بهش گفت چيز خوب. من چوب دو سر طلايي هستم که به خاطر ازدواجم هم توجه خونواده ام رو از دست دادم و هم ... با نگاهي دوباره به مامان سکوت کرد. مامان اينبار طاقت نياورد و گفت:- کيميا جان چرا حس مي کنم از من مي ترسي؟ من همون شکيلاي سابقم...خاله کيميا پوزخندي زد و گفت:- از همين مي ترسم ... مي ترسم که همون شکيلاي سابق باشي. هموني که خسرو رو ....از صداي نفسي که متعجب از سينه مامان خارج شد تعجب کرد. حس کردم نفس مامان بند اومده. خاله شيلا به کمک اومد و گفت:- چي مي گي کيميا؟! شکيلا عاشق بچه ها و شوهرشه. تو فکر مي کني اون مي خواد زندگي تو رو ...خاله کيميا دستشو روي سرش گذاشت و ناليد:- نه نه ... منظورم اين نيست ... شايد حق با شما باشه ... شايد بهتره من حرفامو بگم ... ديگه بسه هر چي ترسيدم و خفه خون گرفتم ... ديگه بسه هر چي خواستم سر خسرو و جذابيت نفس گيرش بترسم.دوباره جمع تو سکوت فرو رفت. حتي سپيده هم با کنجکاوي بي سر و صدا روي تختم کنار من کز کرده بود و چشم به دهن خاله کيميا دوخته بود. خاله کيميا نفس عميقي کشيد و بالاخره دهن باز کرد: - وقتي خسرو به خواستگاري من اومد من توي تب

1400/02/22 12:22

چهل درجه مي سوختم. فکر مي کردم ديگه از دستش دادم و وقتي مامانم خبر خواستگاري اونو بهم داد فکر کردم دارم خواب مي بينم يا شايد هم مردم و اينا همه اش لطف خداست که توي اون دنيا شامل حالم شده. خيلي زود مريضي از بدنم فراري شد و من توي مراسم خواستگاري شرکت کردم. بابامو کارد مي زدي خونش در نمي يومد. جريان قبلي خسرو رو شنيده بود. يعني کي بود که ندونه؟ عشق خسرو عالم گير شده بود! براي همين هم نه بابا و نه مامانم رضايت نداشتن که من با اون ازدواج کنم. ولي عشق چشم منو به روي همه چي بسته بود. حاضر بودم با شرايط خيلي بدتر از اين هم با اون ازدواج کنم. تو روي خونواده ام ايستادم و همون جمله معروف رو به کار بردم: « يا خسرو يا هيچ *** » بابا هم کوتاه اومد و رضايت به ازدواج ما داد ولي گفت ديگه هيچ وقت توي سختي هام روي اونا حساب نکنم و اينجوري شد که حمايت خونواده امو از دست دادم. فکر مي کردم خسرو همه کسم مي شه و من نيازي ندارم به داشتن حتي پدر و مادر! توي يه مراسم خيلي ساده و بي سر و صدا باهم ازدواج کرديم و خسرو منو منتقل کرد به شهرستان. اينجوري شد که حسرت لباس سفيد عروسي به دلم موند! کار و زندگيش رو زودتر از من برده بود. نمي خواست ديگه توي شهري باشه که اون همه خاطره بد ازش داره. اصلاً برام مهم نبود با اون حاضر بودم برم جهنم زندگي کنم. ولي چيزي که حتي فکرشو هم نمي کردم اونقدر تحملش برام سخت باشه سردي خسرو بود. خودمو به آب و آتيش مي زدم تا توجهشو جلب کنم ولي فايده اي نداشت. اون اصلاً منو نمي ديد. شب به شب بر حسب وظيفه کنار من مي خوابيد و صبح به صبح به بهونه کار از خونه فراري مي شد. شايد دو ماه از ازدواجمون مي گذشت که من با وجود افسردگي باردار شدم. همين حاملگي کمي از روحيه شاداب از دست رفتمو بهم برگردوند. فکر مي کردم با به دنيا اومدن بچه مون خسرو هم به زندگي با من بيشتر دلگرم مي شه. اون بچه به هر دومون روح زندگي داد. هر دو بي صبرانه منتظر به دنيا اومدنش بوديم و خسرو بيشتر پابند خونه شده بود. انگار غماش از يادش رفته بود. خيلي دلش مي خواست بچه پسر باشه. منم شاد و سرمست از خوشحالي و توجه خسرو توي آسمون ها سير مي کردم. تا اينکه پسرمون به دنيا اومد. خسرو بي توجه به درداي من و زحمتي که براي دنيا اومدن اون بچه کشيده بودم، بدون مشورت با من اسمشو خودش انتخاب کرد و بچه رو به همراه پرستاري که براش گرفته بود از بيمارستان برد خونه. همون لحظه فهميدم توجه خسرو به من فقط به خاطر وجود بچه اش توي رحم من بوده وگرنه من به تنهايي پشيزي ارزش نداشتم. چقدر توي اون روزا و شباي سرد و غم انگيز ياد تو مي افتادم. ياد اينکه اگه

1400/02/22 12:22

يک ذره از اقبال تو رو من داشتم چقدر مي تونستم خوشبخت باشم. نه تنها من که خسرو هم خيلي خوشبخت تر از ايني مي شد که بود. چون مي ديدم به خاطر شکستي که خورده روز به روز کينه اي که تو دلش جوونه زده بود بيشتر رشد مي کرد و همين باعث مي شد لحظه به لحظه اخموتر و بد اخلاق تر از لحظه قبلش بشه. واقعاً که کينه خسرو همراه با پسرش رشد مي کرد و بزرگ و بزرگ تر مي شد. روزايي مي رسيد که خيلي دلتنگ شما دو تا مي شدم. همينطور دلتنگ خونواده ام. ولي جرئت اينکه اسمي از شما جلوي خسرو ببرم رو نداشتم. زنده زنده آتيشم مي زد. با به دنيا اومدن پسرم کم کم روابطم با خونواده ام بهتر شد ولي بازم مي دونستم که نمي تونم از رفتار سرد خسرو چيزي به اونا بگم و انتظار حمايتشون رو داشته باشم چون اونا از قبل همه اين روزا رو براي من ترسيم کرده بودند و حالا مي دونستم که جوابشون فقط يه جمله است: « خود کرده رو تدبير نيست ». سعي مي کردم که همه هم و غمم رو بذارم روي بزرگ کردن و تربيت پسرم ولي اونم فايده اي نداشت چون اون بيشتر از اينکه به حرف من گوش بده و وابسته من بشه به حرف پدرش گوش مي کرد و حرفاي اونو سرمشق و ديکته اش مي کرد. کم کم به جايي رسيدم که ديدم پسرم داره از دستم مي ره. داشت توي منجلاب غرق مي شد. جنس لطيف رو فقط براي خوش گذروني مي خواست. دور و برش پر شده بودن از دوستايي که نمي شد اسمشون رو دوست گذاشت. وقتي ديدم خودم کاري از دستم براش بر نمي ياد سپردمش به يکي از دوستاش. دوست دوران راهنمايي اش بود که صداقت و مهر برادرانه رو توي نگاهش نسبت به پسرم مي ديدم. از اون خواستم نذاره بيشتر از اين خراب بشه و اونم بهم قول داد. پسر من بيمار بود، بيماري که جز خودش هيچ کسي رو دوست نداشت. حتي پدرش رو هم دوست نداشت. فقط حس کمي نسبت به پدر بزرگ پدريش داشت اون هم به خاطر حمايت هاي بي دريغ پدر بزرگش و اينکه تنها نوه پسريش بود و بدون امر و نهي کردن بي هيچ بهونه اي اونو مي پرستيد ...به اينجا که رسيد خاله کيميا صحبت هاشو قطع کرد و با شرمندگي گفت:- خسته تون کردم؟خاله شيلا سريع گفت:- نه نه ابدا.از حرکت خاله خنده ام گرفت. انگار کنجکاوي اون از من بيشتر بود. حلالزاده به خاله اش مي ره يا داييش؟ فکر کنم به داييش ... ولي من به خاله ام رفتم. جفتمون زيادي کنجکاويم. خاله کيميا به دنبال آهي که کشيد ادامه داد:- بعد از اينکه پدر بزرگش فوت کرد نيم بيشتر ثروتش به پسرم ارث رسيد و اين ثروت کلان پر و بال بيشتري بهش داد براي خوش گذروني هاي کثيفش ... خاله کيميا که انگار از يادآوري کاراي پسرش عذاب مي کشيد بغضشو به زحمت قورت داد و گفت:- بگذريم ... الان پسر من ديگه بيست

1400/02/22 12:22

و هشت سالشه و من اينقدر بهش افتخار مي کنم که بدي هاش به چشمم نمي ياد. تحصيلاتش در حد کمال، تيپ و چهره اش مقبول و عالي ... خلاصه که در نوبه خودش حرف نداره. مثل هر مادري الان فقط آرزوم اينه که سر و سامونش بدم ولي ... ولي حيف که ديگه جرئت ندارم جلوش حرفي از ازدواجش بزنم يه بار که بهش گفتم اينقدر خنديد که کبود شد. انگار براش جوک گفتم. بعدش هم خسرو کلي دعوام کرد. خسرو از جنس مونث بيزاره و دقيقاً اين بلا رو سر پسرمون هم آورده. هميشه تو گوشش مي خونه که فعلاً تا مي تونه دنبال خوشي هاش باشه و اگه هم يه روزي خواست ازدواج کنه فقط براي بچه زن بگيره. همين حرفا رو بهش از بچگي زده که باعث شده اون همه چيز در نظرش مسخره و پوچ باشه. من نگران بچه امم. خيلي دلم مي خواد کمکش کنم ولي هيچ کاري از دستم بر نمي ياد. هر بار که مي بينم حسابي تيپ زده و داره از خونه مي ره بيرون تنم مي لرزه. مي ترسم يکي از اين دخترا و زناي خيابوني بچه مو جمع کنن. هرچند که دوستش مدام بهم اطمينان مي ده که پسرم خودش حواسش هست ولي من بازم مي ترسم. از خدامه توي همين تابستون دختر عموشو براش بگيرم و بفرستمش سر خونه زندگيش تا خيالم راحت بشه. خسرو هم دختر برادرشو خيلي دوست داره. مي تونم بگم تنها دختريه که خسرو بهش علاقه داره. ولي خود داريوش زير بار نمي ره.وقتي خاله کيميا سکوت کرد، خاله شيلا عين کسايي که قصد دارن واسطه خير بشن پرسيد:- پسرت چي خونده؟لبخندي زيبا صورت خاله رو روشن کرد و گفت:- الهي قربونش برم، دندون پزشکي خونده.حس کردم ضربان قلبم کند شد. دست سپيده رو فشردم. سپيده با خنده نگام کرد و در گوشم پچ پچ کرد:- هر گردي که گردو نمي شه.سوال دوم خاله شيلا دقيقاً سوال ذهن من بود:- راستي نگفتي اسمش چيه کيميا؟خاله کيميا چند لحظه کوتاه که در نظر من به اندازه يه قرن گذشت مکث کرد و سپس گفت:- هم اسم همين هتل.جريان خون تو رگام برعکس شد. سريع از جا پريدم و به سمت لباسام هجوم بردم.

1400/02/22 12:22

ادامه دارد....?????

1400/02/22 12:23

?#پارت_#دوم?
?رمان_#تقاص?

1400/02/22 20:56

مامان با تعجب گفت:- چت شد يهو؟ اوقور بخير کجا تشريف مي برين؟دلم نمي خواست حرف بزنم. فقط مي خواستم از اتاق برم بيرون. ولي مجبور بودم توضيحي قانع کننده به مامان بدم تا اجازه خروجم رو صادر کنه. سعي کردم لبخند بزنم و گفتم:- مي خوام برم کافي شاپ هتل، آخه خوابم نمي ياد شايد اگه يه چيزي بخورم خوابم بگيره بتونم بخوابم.- اين وقت شب؟! لازم نکرده بگير بخواب سر جات خوابت مي بره.خاله کيميا با شرمندگي گفت:- حرف زدناي من اين بچه رو از هم از خواب باز کرد.واقعاً ديگه نمي تونستم حرف بزنم اون يه جمله رو هم به زور گفته بودم، سپيده سريع به دادم رسيد و گفت:- نه خاله جون اين چه حرفيه؟ ما از اول هم خوابمون نمي يومد.بعدش خودشو براي مامان لوس کرد و گفتم:- خاله جون بذارين بريم ديگه. قول مي ديم پامونو از هتل بيرون نذاريم. فقط يه چيزي مي خوريم و زود بر مي گرديم.مامان با اخم گفت:- امان از دست شما دوتا ... واي به حالتون اگه از هتل خارج بشين. فهميدين؟سپيده سريع گفت:- چشم خاله.بدون اينکه براي سپيده صبر کنم از در بيرون پريدم. دلم مي خواست داد بزنم. خدايا! اين چه مجازاتي بود؟! مگه من چه گناهي مرتکب شدم که بايد عشقم يه آدم هرزه کثيف باشه؟ کسي که از جنس زن بيزاره! تقريباً داشتم تلو تلو مي خوردم که سپيده زير بازومو گرفت و بي حرف منو به سمت کافي شاپ کشيد. اون وقت شب کافي شاپ خلوت بود و فقط يه زوج جوون مشغول حرف زدن و خورن نمي دونم چي بودن! سر اولين ميز دم دستم نشستم و سرمو بين دستام فشار دادم. اشک آروم از گوشه چشمام چکيد. سپيده دستامو از سرم جدا کرد و ميون دستاي گرمش فشرد و گفت:- از کجا مي دوني اين داريوش همون داريوشه؟ چرا خودتو اذيت مي کني؟ بهت که گفتم هر گردي ...پريدم وسط حرفش و گفتم:- اين يه پازل بهم ريخته بود توي ذهن من که حالا کامل شده. همه شو چيدم کنار هم تا به اين نتيجه رسيدم.- يعني چي؟ چه پازلي؟اشکامو پاک کردم و گفتم:- يادته برات تعريف کردم مامانم با ديدن تابلو حالش بد شد و بابا کلي توبيخم کرد تا بفهمه پسره کيه؟- آره يادمه.- من مطمئن بودم که مامان با ديدن اون چهره ياد يه کسي افتاده و چقدر دلم مي خواست اون شخصي رو که اينقدر شبيه نقاشي من بوده رو ببينم.- خب که چي؟- ديدي وقتي مامان به خاله کيميا گفت دوست دارم پسر دوستمو ببينم خاله کيميا چي گفت؟- نه يادم نيست.- خاله کيميا گفت فکر نکنم از ديدنش زياد خوشحال بشي.- خب؟!- از اون طرف من مطمئنم مامانم با خسرو شوهر خاله کيميا قبلاً ها يه صنمي داشته که خاله کيميا اينقدر مي ترسيد جلوي مامان از بدبختي هاش بگه.- آره درسته منم يه شک هايي کردم.- داريوشي که امشب ديديم دندونپزشک

1400/02/22 20:57

بود حدوداً بيست و هشت ساله، پسر خاله کيميا هم همين مشخصات رو داره.سپيده که حسابي گيج و کنجکاو شده بود گفت:- خب خب؟- داريوش دقيقاً شکل پدرشه، اينو از حرف خاله کيميا که به مامان گفت فهميدم. مامان هم با ديدن تابلوي من ياد خسرو افتاد که حالش بد شد. فهميدي؟! اين داريوش همون داريوشه من مطمئنم.اينبار نوبت سپيده بود که سرشو بين دستاش بگيره. ناليد:- خداي من!- سپيده بدبخت شدم رفت. عشق اولم بايد کي باشه؟ پسري که ...گريه جلوي ادامه حرفمو گرفت و به هق هق افتادم. سپيده سريع ليواني آب برام آورد و گفت:- اين آبو بخور آروم باش. حالا که دنيا به آخر نرسيده عزيزم ... خيلي زود فراموشش مي کني.- فراموشش مي کنم؟ چطوري؟ برام خيلي سخته سپيد من يک ساله که خواب و خوراکم شده عشق واهي فکر نمي کردم يه روزي عشق واقعيم هم تبديل بشه به يه عشق واهي.سپيده بي حرف سرمو کشيد تو بغلش و گذاشت حسابي خودمو تخليه کنم. منم اينقدر زار زدم تا ذره ذره اون عشقو از قلبم خارج کردم.وقتي گريه ام تموم شد سپيده منو از خودش جدا کرد و گفت:- حالا مي خواي چي کار کني؟هنوز هق هق مي کردم، فين فين کردم و گفتم:- تو کار خدا موندم سپيده! چرا بايد اينجوري مي شد؟- هر کاري يه حکمتي داره.- اميدوارم ديگه نبينمش چون هر بار ديدنش برام تبديل به عذاب مي شه. ولي اگه هم ديدمش بايد نسبت بهش سرد باشم اينقدر سرد که از من نا اميد بشه. نمي خوام براش يه طعمه باشم. نمي خوام يه وسيله براي خوش گذرونيش باشم. نمي خوام از بچگي و سادگيم سو استفاده کنه.سپيده انگشتاي دستمو فشرد و گفت:- درکت مي کنم عزيزم درکت مي کنم.سرمو روي ميز گذاشتم و سعي کردم به خودم مسلط بشم. سپيده گفت:- فکر کنم آرمين همون دوستشه که خاله مي گفت پسر خوبيه.زمزمه وار گفتم:- آره منم همين فکرو مي کنم چون واقعاً پسر خوبي بود.- اگه آروم شدي پاشو بريم توي اتاق. خاله نگران مي شه.سرمو از روي ميز برداشتم و تازه چشمم به بستني هاي روي ميز افتاد. اصلاً نفهميدم سپيده کي سفارش بستني داده. بي توجه به اونا گفتم:- موافقم فقط قبلش بايد دست و صورتم رو بشورم که کسي نفهمه گريه کردم.وقتي به اتاق برگشتيم تصميم خودمو گرفته بودم. بايد فراموشش مي کردم به هر قيمتي که شده بود! حتي اگه احساسم مي خواست جلومو بگيره بايد با عقلم پسش مي زدم. بايد ...* * * * * *صبح با صداي در از جا بلند شدم. ساعت هشت صبح بود و همه خواب بودن. پتو رو روي سرم کشيدم چون اصلاً ناي اينکه از جا بلند بشم رو نداشتم. تازه نزديک صبح خوابم برده بود، ولي کسي که پشت در بود دست بردار نبود. از اينکه فقط من بيدار شدم و خوابم اينقدر سبک بود لجم گرفت. ايشي گفتم و همونطور

1400/02/22 20:57

با لباس خواب و موهاي پريشون از جا بلند شدم و در رو باز کردم. از ديدن داريوش پشت در جا خوردم و دست و پامو گم کردم! با يه سيني توي دستاش جلوم وايساده بود. يه کم خودمو عقب کشيدم و سعي کردم ريلکس باشم. گفتم:- تو اينجا چي کار مي کني؟نمي دونم داريوش از کي براي من شده بود تو! شايد از همون لحظه اي که با حرفاي خاله کيميا احترامش تو ذهنم از بين رفت. داريوش هم از صميميت من جا خورد و با خنده گفت:- ببخشيد رفتم واسه خودم و آرمين صبحانه گرفتم، گفتم شايد شما حال رفتن تا پايين رو نداشته باشيد، براي شما هم گرفتم. سيني رو از دستش گرفتم و به سردي گفتم:- لطفاً ديگه از اين لطف ها به ما نکن. ما خودمون دست و پا داريم، مي ريم مي گيريم. در ضمن اگه هم حالش رو نداشتيم، زنگ مي زنيم واسمون مي يارن. و نکته بعدي که بايد بدوني اينه که مامانم تو اتاقه! اصلاً دوست ندارم مزاحمتاي تو برام دردسر درست کنه!با مظلوميتي ساختگي گفت:- ببخشيد نمي دونستم ناراحت مي شيد.- حالا که ديگه مزاحم خواب من شدي و بخشش من هم دردي رو دوا نمي کنه. شانس هم آوردي که مامانم خوابه! لطف کن برو و ديگه هم مزاحم نشو.و در رو محکم به هم زدم. سپيده هم از خواب پريد و با عصبانيت گفت:- وحشي چته؟ درو شکستي. بغض گلومو گرفته بود و بي رحمانه فشارش مي داد. همانطور سيني به دست پشت در نشستم. سپيده با ديدن حال من طوري که ديگرانو بيدار نکنه پاورچين پاورچين کنارم اومد و گفت:- چي شده؟ چرا اين جوري شدي؟ اين سيني چيه دستت؟ رفتي صبحونه گرفتي؟ بغضمو فرو دادم و گفتم:- داريوش بود. رفته بود برامون صبحانه گرفته بود.با تعجب گفت:- داريوش؟! داريوش اينجا چه غلطي مي کرد؟ اتاق ما رو از کجا بلد بود؟ - يادت نيست؟ ديشب شماره اتاق رو ازمون پرسيد؟سپيده که همه چيز دستگيرش شده بود به نرمي منو تو آغوشش کشيد و گونه مو بوسيد. ناليدم:- سپيده چي کار کنم با دلم؟- عادت مي کني عزيز دلم. خيلي زود عادت مي کني. بعد براي اينکه منو از اون حال و هوا خارج کنه گفت:- ببينم چي آورده برامون آقا داريوش؟ اين داريوش هر چي هم که بد باشه، چاپلوسيش خيلي خوبه. بده بخوريم. دم آقا داريوشو گرم.خنده ام گفت و گفتم:- مردشور تو رو ببرن که اگه حرف شکم بشه، دينتو هم مي فروشي. من که ديگه هيچي!مامان و خاله رو هم بيدار کرديم و با هم صبحونه خورديم. مجبورم شدم به دروغ بگم زود از خواب بيدار شده و خودم براي گرفتن صبحونه رفتم. بعد از خوردن صبحونه قرار شد به پارک آهوان برويم. خاله کيميا از گوشي اتاق به پسرش که مطمئن بودم همون داريوشه زنگ زد و از اون خواست همراهمون بياد. چشمامو بسته بودم و تند تند زير لب دعا مي کردم قبول

1400/02/22 20:57

نکنه. ولي از اونجايي که من شانس ندارم قبول کرد و قرار شد همه با هم برويم. هر کاري کردم لااقل خودم از زير بار رفتن شونه خالي کنم نشد که نشد و مامان هيچ جوره قبول نکرد من تو هتل بمونم. وقتي تو لابي هتل به اونا برخورد کرديم نگاه مامان و خاله شيلا رو تعجبي به همراه ترس پر کرد و نگاه آرمين و داريوش پر از تعجب همراه با شادي شد. من و سپيده هم مجبور بوديم خودمونو متعجب نشون بدهيم. نمي خواستيم اونا بفهمن ما زودتر به اين آشنايي پي برديم. از همون لحظه داريوش منتظر يه فرصتي بود تا بياد کنارم و باهام حرف بزنه. اما من همه سعيم رو يم کردم که از کنار مامان تکون نخورم، با اين وجود يه لحظه که مامان حواسش پرت خاله کيميا و حرفاش شد، داريوش موقعيت رو مناسب ديد و اومد طرفم، سعي کردم رومو برگردونم تا از حرف زدن پشيمون بشه و راهشو بکشه بره، اما فايده اي نداشت چون خونسردانه گفت: - از بابت اين اتفاق خيلي خيلي خوشحالم. باور کن يکي از دغدغه هاي فکري من اين بود که بهونه ديدار بعديمون چي مي تونه باشه؟ شانس آوردم پيشنهاد مامان رو قبول کردم وگرنه يه فرصت طلايي رو از دست مي دادم.با اينکه از درون مي لرزيدم ولي به سردي گفتم:- بعکس شما من اصلاً هم خوشحال نيستم. خيلي هم ناراحت شدم چون اصلاً دوست ندارم صداي يه پسر چاپلوس مثل وز وز زنبور توي گوشم باشه. چشماي داريوش از حيرت گشاد شدن ولي قبل از اينکه فرصت کند حرفي بزنه سريع ازش فاصله گرفتم. سپيده با خنده کنارم اومد و گفت:- وقتي داري با داريوش حرف مي زني چشمات عين بچه گربه هاي عصباني مي شه که پنجولاشون رو هم در آوردن و مي خوان طرف مقابل رو تيکه پاره کنن.لبخند تلخي زدم و گفتم:- برعکس دلم که هنوز هم بي قرارشه.سپيده طبق معمول با همدردي دستمو فشرد. تا شب چند جا براي گشت و گذار رفتيم، ولي به خاطر نگاه هاي خيره داريوش، اصلاً به من خوش نگذشت. داريوش مي خواست هر طور شده علت بداخمي و بي احترامي هاي منو بفهمه ولي به نتيجه اي نرسيد. چون من ديگه بهش فرصت حرف زدن ندادم و گذاشتم تو خماري بمونه. شب با خستگي خيلي زياد به خواب رفتم.* * * * * *ظهر بود از خواب بيدار شدم که ديدم کسي توي اتاق نيست. از پنجره اتاق به بيرون سرک کشيدم. سپيده روي يکي از نيمکت هاي زير پنجره اتاق نشسته بود. پنجره رو باز کردم و صداش کردم. متوجه من شد و گفت:- ساعت خواب. رزا مي دوني مثل خرسا خواب زمستوني مي ري؟ خميازه اي کشيدم و گفتم:- مامان کو؟- بچه لوس. تو چي کار به مامانت داري؟ بيا پايين پيش من.- خيلي خوب اول مي رم صبحونه م رو از رستوران هتل بگيرم بخورم، بعد ميام.- شکمو نياز نيست به خودت زحمت بدي. ساعت

1400/02/22 20:57

دوازده ظهر صبحونه کجا بود ديگه؟ من برات گرفتم. توي يخچاله. کوفت کن و بيا.- بي ادب. نوش جان که کردم، مي يام پايين.سريع پنجره رو بستم و به سمت يخچال رفتم. صبحونه کاملي که تو يخچال بود، باعث شد شاتهام دو برابر بشه. اول صبحونه مو خوردم، بعدش هم لباسامو عوض کردم. يه مانتوي تابستونه نخي سبز رنگ پوشيدم با شلوار جين سورمه اي، شال سبز سورمه اي رو هم روي سرم انداختم و يه دسته از موهاي حناييمو کج ريختم روي پيشونيم. تنها آرايشم هم يه برق لب بود، البته فعلا! از اتاق خارج شدم و به محوطه رفتم. سپيده رو ديدم که پشت به من روي همون نيمکت نشسته. آروم بهش نزديک شدم و محکم سر شونه اش زدم. يه دفعه از جا بلند شد و گفت:- ديوونه ترسيدم.- چيه فکر کردي آل اومده ببرتت؟ نترس آل هم تو رو نمي بره.- عوض صبح به خيرته؟کنارش روي نيمکت نشستم و گفتم:- صبح به خير عزيز دلم. يعني ديگه ظهر بخير.خنديد و گفت:- صبح و ظهر تو هم به خير. - حالا مي تونم بپرسم مامان اينا کجان؟- رفتن براي پياده روي کنار ساحل. داريوش بردشون هر چند که وقتي ديد ما قرار نيست بريم مثل توپي که بادش خالي بشه وا رفت.آهي کشيدم و گفتم:- نمي دوني چقدر بي تاب ديدنشم ولي اين ديدنا بيشتر عاشقم مي کنه. من ديگه نبايد ببينمش.با صدايي از پشت سر حرفم نيمه تموم موند:- سلام خانما. صبحتون به خير. مهمون نمي خواين؟داريوش و آرمين بودند. آه از نهادم بر اومد. انگار قسمت نبود من اونو از ذهنم خارج کنم. خيلي خوش تيپ و ناز شده بودن هر دوتاشون. آرمين تک پوشي مشکي پوشيده بود که سر آستين ها و پايينش با نوار سفيد دور دوزي شده بود، همراه با شلوار کتون مشکي. داريوش هم تي شرت مشکي ساده و تنگي پوشيده بود. سعي کردم مثل قبل سرد برخورد کنم. به خاطر همينم با اخم گفتم:- عليک سلام. مهمون چرا چون حبيب خداس، ولي ميمون نمي خوايم چون حيوون خداس!آرمين که از حرف کاملاً بچه گونه من جا خورده بود گفت:- دستتون درد نکنه حالا ما ميمون و حيوون شديم؟خداييش خودم از حرف خودم خجالت کشيدم! عين بچه ها که هي به هم مي گن ادا کار ميمونه ميمون جزو حيوونه آينه! سريع حرفمو اصلاح کردم و گفتم:- دور از جون شما آرمين خان. شما حبيب خدايين. اين حرفا چيه؟ بفرمايين بشينين. آرمين زد زير خنده و به داريوش گفت:- پس اون قسمت حرفشو با تو بود داريوش ...داريوش اخماشو حسابي تو هم کشيد و با غيظ زل زد توي چشمام.آرمين به طرفداري از دوستش گفت:- دلت مي ياد رزا به داريوش بگي ميمون؟ همچين يه کم از ميمون خوش قيافه تر نمي زنه؟يه دفعه فکري به ذهنم خطور کرد. با اينکه دلم نميومد ولي مجبور بودم براي حفاظت از خودم اون کار رو بکنم. چشمکي به

1400/02/22 20:57

سپيده زدم که حرفي نزنه و گفتم:- آرمين جون تو به اين مي گي خوش قيافه؟ واقعاً که بد سليقه اي!داريوش که ديگه نمي تونست ساکت بمونه با عصبانيت گفت:- من چه هيزم تري به تو فروختم؟ هان؟ بگو تا خودمم بدونم!يه جورايي حق داشت عصباني بشه. احترام به بزرگتر و همه چيز رو فراموش کرده بودم و هر چي از دهنم در مي اومد بهش مي گفتم. با اينحال از رو نرفتم و ادامه دادم:- هيچي من همينطوري از تو خوشم نمي ياد، ولي براي اينکه مفهوم خوشگلي رو بهتون بفهمونم، بايد نامزدم رو بهتون معرفي کنم. هر دو با تعجب و هم زمان گفتند:- نامزدت؟! - آره نامزد. چرا تعجب کردين؟ به من نمي ياد نامزد داشته باشم؟آرمين با تته پته گفت:- خوب ... چرا ... ولي ما فکر مي کرديم که تو مجردي. آخه سنت واسه ازدواج خيلي کمه.پشت چشمي نازک کردم و گفتم:- خوب بله، ولي چون نامزدم منو خيلي دوست داره، ديگه نتونست صبر کنه تا من يه خورده بزرگ تر بشم. آخه مي ترسيد از دستش برم.خوشبختانه سپيده متوجه منظورم شده بود و حرفي نمي زد. اما از قيافه اش مشخص بود که داره مي ترکه از خنده! داريوش با لبخندي که سرشار از تمسخر بود گفت:- واسه چي دروغ مي گي؟! خانوم کوچولو فکر نکن با بچه طرفي. اگه محترمانه بگي نمي خواي ما دور و اطرافت باشيم فکر کنم بهتره. لازم نيست خالي ببندي.- برام مهم نيست که تو چه فکري بکني، ولي براي اينکه دماغت بسوزه و خيط بشي بهت ثابت مي کنم. خودمم از حرکات بچگونه خودم عذاب مي کشيدم، ولي چاره اي جز اين نداشتم. داريوش با حرص گفت:- مثلاً چطوري؟عکسي رو که لحظه آخر رضا بهم داده بود، از توي کيفم در آوردم و گفتم:- اين عکس مال روز نامزديمونه.عکسو گرفتن و با تعجب به اون خيره شدن. فقط تو دلم دعا مي کردم که از شباهت بين من و رضا به دروغم پي نبرن که خدا رو شکر متوجه نشدند و آرمين در حالي که هنوز هم رگه هايي از بهت تو صداش موج مي زد، گفت:- خيلي به هم مي ياين. اميدوارم خوشبخت بشيد.هم خنده ام گرفته بود و هم غصه داشت ديوونه ام مي کرد. همه پل هاي پشت سرمو داشتم خراب مي کردم. قبل از اينکه بتونم جواب بدم، داريوش که هنوز هم شک داشت، گفت:- پس چرا حلقه دستت نيست؟سريع جوابي رو که تو آستينم آماده داشتمو تحويل دادم:- چون من مدرسه مي رم و يه سال ديگه از درسم مونده، خريد حلقه رو موکول کرديم به بعد از درس من.حس مي کردم صداي مردونه و دلنشين دايوش لحظه به لحظه تحليل مي ره. پرسيد:- مي تونم بپرسم اسمش چيه؟- هي هي آقا داريوش زيادي داري وارد جزئيات مي شي!اما داريوش دست بردار نبود و دوباره گفت:- چشماي اونم مثل چشماي تو زمرديه! آره؟اوه داشت لو مي رفت! سعي کردم خونسرد باشم، قري به سر و

1400/02/22 20:57

گردنم دادم و گفتم:- بله چشماي عشقم هم مثل خودمه.از عمد روي کلمه عشق تکيه کردم که باور کنه قضيه جديه. داريوش و آرمين با خداحافظي کوتاهي از ما دور شدن. سپيده بعد از اطمينان از دور شدن اونا، زد زير خنده و گفت:- حسابي حالش گرفته شد. حالا ديگه دور و بر تو نمي پلکه. خوب کاري کردي رزا.با ناراحتي گفتم:- با اينکه اصلاً دلم نمي خواست ولي مجبور بودم، يادت باشه به مامان و خاله ها هم ندا بديم که تابلو بازي در نيارن.- آره حتماً وگرنه آبرومون مي ره.يه کم ديگه با سپيده روي همون نيمکت نشستيم. هر دو سکوت کرده بوديم، من که افکارم حسابي دور و بر داريوش مي چرخيد، اما سپيده رو نمي دونم به چي فکر مي کرد که اونطور غرق سکوت بود. نيم ساعتي گذشته بود که بالاخره مامان و خاله ها برگشتن. از جا بلند شديم و به طرفشون رفتيم. قضيه رو يواش براي مامان توضيح دادم و ازش خواستم براي خاله شيلا و خاله کيميا هم بگه. مامان با نگراني گفت:- مگه اتفاقي افتاده؟نمي خواستم داريوش رو جلوي مامان خراب کنم. به همين دليل گفتم:- نه ولي کار از محکم کاري عيب نمي کنه. آخه نگاهاش يه جوريه!- امان از دست تو و اين بچه بازيات! باشه مي گم، ولي تو هم حواست به کاراي خودت باشه. مي دوني که داريوش پسر قابل اعتمادي نيست.از اين حرف مامان حس کردم دلم شکست. چقدر دلم مي خواست داريوش اينقدر خوب بود که مامان اصلاً از بابت او نگراني به دلش راه نمي داد. ولي افسوس که داريوش با خراب کردن خودش همه آرزوهاي منو هم خراب کرده بود.* * * * * *صبح با غرغراي سپيده بيدار شدم و ديدم مثل ديروز جز سپيده کسي تو اتاق نيست. سپيده هم جلوي آينه همينطور که داشت موهاشو برس مي کشيد غر غر مي کرد، يه کم کش و قوس به بدنم دادم و سر جام نشستم در همون حال گفتم:- باز دوباره بقيه کجا در رفتن؟يه دفعه چرخيد به طرفم، برسي که تو دستش بود رو تو هوا تکون داد و با اخم گفت:- تو وقت کردي يه خورده بخواب! همشون رفتن بازار مرواريد. سپردن ما هم بريم پيششون.ملافه اي که روم بود رو کنار زدم، پاهامو از تخت آويزون کردم و گفتم:- اِ چرا تو نرفتي؟برسي که تو دستش بود رو انداخت روي ميز که صداي بدي به وجود آورد و گفت:- براي اينکه سر کار خواب بودين. منم که بايد هميشه مواظب تو باشم. اون از ديروز، اينم از امروز. رفتم طرفش و علي رغم دست و پا زدناش، محکم بغلش کردم وگفتم:- مي دونم که تو بهتريني. اونا بي وفان که مارو ول مي کنن و مي رن به امون خدا.سپيده همونطور با اخم يه تيکه موهاشو که در اثر تقلا افتاده بود تو صورتش پس زد و گفت:- خب بسه نمي خواد خرم کني. بذار يه خبر بد بهت بدم تا همه حرص خوردنام از دست تو جبران

1400/02/22 20:57

بشه.دستام شل زدن و گفتم:- چي شده؟ازم فاصله گرفت، نشست لب تخت و گفت:- داريوش هم خواب بوده، آرمين براش منتظر مونده که بيدار بشه با هم برن.بازم داريوش! بازم داريوش! اه! بي توجه به منظور سپيده با قيافه در هم گفتم:- خوب به ما چه؟سپيده با موذماري گفت:- نيم ساعت پيش آرمين اومد و گفت که داريوشو بيدار مي کنه و منتظر ما توي لابي هتل مي مونن که با هم بريم. واي خداي من!!! دو دستي زدم تو سرم و گفتم:- واي خدا! بازم بايد با اينا بريم بيرون؟! هر روز هر روزمون داره زهرمارمون ميشه! خدايا چه گناهي به درگاهت مرتکب شدم که اينجوري مجازاتم مي کني آخه؟سپيده که يادش رفته بود مي خواسته حرص منو در بياره دلسوزانه گفت:- تو محلش نذار. طبق معمول سرد باهاش برخورد کن. بعدش هم بعد از دروغي که گفتي فکر نکنم ديگه با تو کاري داشته باشه.راه افتادم سمت دستشويي و گفتم:- اميدوارم همينطور باشه که تو مي گي. آخه تصور کن من دارم با خودم کلنجار مي رم که مهر اونو از دلم بيرون کنم اونوقت اون مدام دور و بر من مي پلکه. مگه اراده من از فولاد آب ديده اس؟ يه جايي کم مي يارم...يه دفعه وسط راه ايستادم و گفتم:- سپيـــــــده مي شه نريم؟سپيده کله شو خاروند و گفت:- من نگران مامان اينام! خاله ناراحت مي شه. مامانتو که مي شناسي.- خب يه دروغي مي گيم ديگه.هلم داد سمت دستشويي و گفت:- تا منو و تو بخوايم فکر کنيم و يه دليل پيدا کنيم ظهر شده. پاشو بريم اينقدر هم الکي نگران نباش. انشالله که مشکلي پيش نمي ياد.رفتم تو دستشويي و ديگه چيزي نگفتم. چاره اي نبود! صبحونه يه لقمه هم نتونستم بخورم چون اشتهامو از دست داده بودم. سرسري يک مانتوي نخي صورتي کثيف که آستيناي تقريبا سه ربعي داشت پوشيدم با سلوار جين سفيد و روسري ساتن سفيد صورتي. موهامو هم کامل از پشت بستم. وقتي آماده شدم با سپيده از اتاق خارج شديم. طبق قولي که آرمين داده بود، هر دو نفرشون توي لابي منتظر نشسته بودند. داريوش پاي چپشو روي پاي راستش انداخته بود و تو يکي از دستاش يه مجله خارجي و تو دست ديگه اش فنجوني سفيد رنگ قرار داشت. تک پوش قهوه اي رنگي پوشيده بود با شلوار کتون کرم رنگ. خيلي جذاب شده بود. با اين ژستي که گرفته بود دختراي غريبه هم براش پر پر مي زدن چه برسه به من که يکسال بود دل به چشاش باخته بودم. دستمو مشت کردم و زير لب غريدم:- لعنت به تو!آرمين هم روي کاناپه لم داده بود. با ديدن ما هر دو از جا بلند شدن. دارريوش با چشماي مخمورش سر تا پامو از بالا به پايين يه بار نگاه کردم و يه تاي ابروشو انداخت بالا. سپيده تو سلام کردن پيشي گرفت و بهشون سلام کرد و دست داد. منم بالاخره دست از زير چشمي

1400/02/22 20:57

ديد زدن داريوش برداشتم، آب دهنمو قورت دادم و خواستم سلام کنم که داريوش دستشو به سمتم دراز کرد و سلام کرد. نمي تونستم اين پسر رو درک کنم! يه بار نگاهش اينقدر مظلوم و دوست داشتني مي شد که دوست داشتم جونمو فداش کنم و يه بار ديگه اينقدر کثيف نگات مي کرد که از خودت بدت مي اومد. اون لحظه جز دسته اول بود، قبل از اينکه شل بشم و دستشو بگيرم اخم کردم و گفتم: - معذرت مي خوام. من با غريبه ها دست نمي دم. نامزدم غدقن کرده.لبخند پر تمسخري لباشو کج کرد و خيلي خونسردانه دستشو کشيد عقب و گفت:- مي تونم بپرسم چرا؟- به خاطر اينکه ممکنه بيماري پوستي داشته باشيد و از قضا واگير دار هم باشه. علاوه بر اون شايد قصد و غرضي داشته باشي، من که از درونت خبر ندارم.سپيده و آرمين ريز ريز خنديدن.قبل از اينکه وقت کنه يه تيکه بهم بندازه که هم نونم بشه هم آبم بشه براي اينکه لجشو بيشتر در بيارم، دستمو به سمت آرمين دراز کردم و گفتم:- صبح به خير آرمين. آرمين هم لبخندي زد و به گرمي دستمو فشرد و جواب صبح به خيرمو داد. داريوش از بچه بازيهاي من هم خنده اش گرفته بود و هم کفرش در اومده بود. پرسيد:- از کي تا حالا با دوست من فاميل شدي؟دوست نداشتم بيشتر از اين اذيتش کنم. ولي اين راهي بود که قدم اولشو رفته بودم، بايد بقيه شو هم مي رفتم. نمي خواستم تحت هيچ شرايطي با احساسم بازي کنه. به خاطر همين با تمسخر گفتم:- با آرمين فاميل نيستم، ولي ازش مطمئنم. چون مي دونم که با هر *** و ناکسي دست نمي ده. در ضمن مي دونم که پسر بي شيله پيله و نجيبيه. هدف پليد نداره!آرمين هم از شيطنت من خنده اش گرفته بود. گفت:- مرسي رزا. نظر لطفته.داريوش چنان نگام کرد که از ترس يه لحظه لرزيدم و سريع براي اينکه در برم گفتم:- بهتره بريم. داره دير مي شه.هنوز حرفم تموم نشده بود داريوش يه قدم بهم نزديک شد و گفت:- تو چته؟!! چهع پدر کشتگي با من داري؟!! اون شب که خوب مي گفتي و مي خنديد، از اينکه همراهيتون کنيم هم هيچ مشکلي نداشتي؟! بعدش يهو چت شد؟ خواب نما شدي؟ دو کلمه ازت تعريف کردم خودتو گم کردي؟ فکر کردي کي هستي؟ امثال تو ، تو دست و بال من ريخته! تو توشون گمي! ببين بچه، سعي نکن با اين حرفاي مسخره ت منو عصبي کني، چون بد مي بيني! برو دعا کن داريوش هيچ وقت عصبي نشه!اون لحظه واقعاً لال شده بودم، اما با غيظ چشم از چشماي آبي تيره اش بر نمي داشتم. آرمين يه قدم اومد طرفش و گفت:- اِ داريوش چته؟خواست بازوي داريوش رو بگيره که داريوش با حرص دستشو کشيد از دست آرمين بيرون و راه افتاد سمت در. سپيده هم کنار من وايساد و زير لب زمزمه کرد:- يا امام زمون! چه طوفاني به پا کرد!دندونامو روي

1400/02/22 20:57

هم فشار دادم و گفتم:- دلم مي خواست بزنم تو صورتش!سپيده دستمو کشيد و گفت: - ولش کن فعلاً! يه امروز رو ديگه نمي شه دم پرش بري. خيلي خشن و خطرناک شده! منم ازش ترسيدم. ديگه هيچي نگفتم اما از خشم قفسه سينه ام بالا و پايين مي رفتم و منتظر يه فرصت بودم تا بدجور نيشش بزنم. غلط کرد با من بد حرف زد! نکبت! ناچاراً دنبلشون راه افتاديم و يه لحظه صداي آرمين رو شنيدم که داشت به داريوش مي گفت: - داريوش چرا عصباني مي شي؟ نمي بيني حرفاش چقدر ساده است؟ از تو بعيده! اون ده سال ازت کوچيک تره!داريوش هيچ حوابي نداد ولي از محکم قدم بردانش مشخص بود که هنوزم داره حرص مي خوره. سرعت قدماشون رو بيشتر کردن و مستقيم رفتن سمت پارکينگ. من و سپيده آرومي از پشت سرشون مي رفتيم. اومدم به سپيده بگم بياد بيخيال داريوش اينا بشيم و با تاکسي بريم، اما هنوز حرف از دهنم در نيومده بود که نگام اونطرف ثابت شد. داريوش و آرمين رسيدن به ماشين داريوش ولي قبل از اينکه سوار ماشين بشن دوتا دختر فوق العاده جلف با آرايش هاي زننده مستقيم رفتن به سمتشون. دست سپيده رو که حواسش نبود و داشت راه خودش رو مي رفت کشيدم و گفتم:- وايسا اينجا. مي خوام فيلم ببينم.- وا! چه فيلمي يهو اين وسط؟با چشمام به اون سمت اشاره کردم. سپيده هم با ديدن اونا که ديگه به داريوش و آرمين رسيده بودن، کنار من ايستاد و با کنجکاوي نگاشون کرد. يکي از دخترا جلوي داريوش وايساد و به زبون انگليسي گفت:- سلام آقا.داريوش نيم نگاهي به اونا انداخت و بدون اينکه جواب بده در ماشين رو باز کرد و يه پاشو گذاشت بالا. دختر به سرعت دوباره گفت:- آقا عذر مي خوام. مي تونم بپرسم شما از کدوم کشور اومديد؟ داريوش بي توجه بهش سوار شد و در سمت خودشو بست، آرمين ولي داشت گردن مي کشيد و دنبال ما مي گشت. ما جامون خوب بود، پشت يه پاترول قايم شده بوديم، هم مي ديدمشون هم صداشون رو مي شنيدم، اما اونا متوجه ما نبودن. دختره که دست بردار داريوش نبود، وقتي ديد داريوش جوابشو نمي ده، در حالي که سعي مي کرد يه کم ناز و عشوه صداشو بيشتر کنه گفت:- اصلاً مي تونيد انگليسي صحبت کنيد؟بعدم چرخيد سمت آرمين و با مسخرگي به فارسي گفت:- آقا اين توريستتون کره؟.داريوش قبل از اينکه اجازه بده آرمين حرفي بزنه، سريع پياده شد، رخ به رخ دختره وايساد و با ترشرويي گفت:- برو خانم ولم کن. حوصله داريا! من ايرانيم، ولي مطمئنم تو ايراني نيستي. چون اگه بودي خودتو شبيه دلقکا نمي کردي.چشام گرد شد! اولاً که داريوشو چه به اين حرفا؟ دوماً ديگه دلقک که ايراني و خارجي نداره. دلقک همه جا هست. اينم زده به سرشا. ولي واقعاً از کوره در رفتم.

1400/02/22 20:57

اون موقعيتي که مي خواستم به دستم اومده بود. الان ميتونستم نيشمو خيلي راحت تو تن داريوش فرو کنم و کيفشو ببرم. قبل از اينکه سپيده بتونه جلومو بگيره پريدم از پشت ماشين بيرون، نگاه داريوش و آرمين چرخيد به سمتم. رفتم جلوشون، کنار دختره ايستادم و با جسارت و يه کم هم بي حيايي گفتم:- هي! چه خبرته؟ دلت از جاي ديگه پره، چرا سر اينا خالي مي کني؟ فکر مي کني نمي دونم که تموم دوستات از همين مدلن؟ حالا واسه من زاهد شدي؟ تو حق نداري به دخترا توهين کني. حالا هر چي که مي خوان باشن، باشن. پسره هرزه!دخترا که اوضاع رو اونطوري ديدند، فلنگو بستن. ولي داريوش جلوم وايساد، خون از چشماش مي باريد و رنگش از هميشه تيره تر شده بود! اصلاً نفهميدم چي شد فقط يهو به خودم اومدم ديدم صورتم داره مي سوزه! به دنبالش هم صداي فريادشو شنيدم: - خفه شو، بسه ديگه!حس کردم ضربان قلبم متوقف شده. تا حالا کسي به من تو نگفته بود چه برسه به اينکه به من سيلي بزنه!!! زمان از حرکت وايساده بود، هيچ *** نه حرف مي زد نه تکون مي خورد. نگاه داريوش رنگ عوض کرده بود، ديگه از خضم کدر نبود، حالا مي شد يه چيزي شبيه شرم رو تو نگاش ديد. پشيموني! نذاشتم زمان از دست بره، از عصبانيت گر گرفته بودم، بدون لحظه اي درنگ، دستمو بالا بردم و با تمام قدرت روي صورتش فرود آوردم و گفتم:- خودت خفه شو بي شرف! جاي انگشتام روي صورتش باقي موند. دستشو روي صورتش گذاشت و فقط نگام کرد. از حق نگذريم سيلي که خوردم حقم بود. تا من باشم با بزرگترم اينطور صحبت نکنم. نگاش تا عمق وجودمو سوزاند! چقدر دلم مي خواست زار زار گريه کنم. دلم داشت مي ترکيد. من داريوشو مي خواستم ولي داريوش پاکو. خدايا حق من از اين زندگي همين بود؟ جاي سيلي اش روي صورتم گز گز مي کرد. ولي خودمم مي دونستم قدرت سيلي من از اون بيشتر بود. سيلي داريوش بيشتر شبيه نوازش محکم بود. اولين کسي که تونست حرف بزنه آرمين بود که با خشم گفت:- داريوش تو چه مرگت شده؟ دست روي يه دختر بلند مي کني؟ حقت بود. بايد بدتر از اينا رو مي خوردي. بعدش بدون اينکه نگاهي به داريوش بکنه اومد طرف من و با نگراني گفت:- خوبي رزا؟! بذار ببينم صورتتو ... آخ آخ! چي شده!سپيده هم بالاخره از شوک بيرون اومد، بغضي که مي دونستم از ترس به گلوش چنگ انداخته شکست و در حالي که گلوله گلوله اشک مي ريخت به طرفم اومد و گفت:- رزا ...دستاي يه کرده شو گرفتم و سعي کردم لبخند بزنم:- نترس بابا! چيزي نشده که! گريه نکن سپيد ... با بغض و غيظ نگاهي به داريوش که هنوز دستش روي صورتش بود و به زمين خيره موند کرد و داد کشيد:- *** ببين چي کار کردي!داريوش يه لحظه سرشو اورد

1400/02/22 20:57

بالا، چشماش ... واي خدايا چشماش! لبالب پر از غم بودن، تا حدي که سپيده هم حس کرد و بيخيال داد و هوار کردن سر اون شد. دستشو جلو آورد، کشيد روي گونه ام و گفت:- رزا حالا جواب خاله رو چي بديم؟ جاش روي صورتت مونده. آرمين گفت:- اگه يه کم يخ پيدا کنيم، مي شه جاشو کم رنگ کرد. رزا من از طرف داريوش از تو عذر مي خوام. اين ديوونه تا حالا همچين کاري نکرده بود. من شرمنده توام.دلم داشت مي ترکيد، اما سعي کردم بخندم و جوري حال و هواي اون دو نفر رو که حسابي شرمنده و نگران بودن عوض کنم. گفتم:- مهم نيست. بدتر شو خورد. حالا بايد نگران خاله کيميا باشين که وقتي جاي انگشتاي منو روي صورت شازده پسرش مي بينه، چه حالي مي شه.اما تو دلم داشتم خون گريه مي کردم. خر بودم! خر شده بودم، هر چقدر هم که به خودم مي گفتم داريوش عوضي کثافت هرزه *** بي شعوره نکبته! باز دلم راضي نمي شد. دلم داريوش مي خواست. دلم نگاه آبيشو مي خواست. منو زده بود، اما هنوزم دلم کشته مرده اش بود! خدايا اين حس چه جوري اينقدر عميق و ريشه دار شده بود که دست از سرم بر نمي داشت؟ الهي بميرم رد انگشتام چه بد روي صورت سفيدش افتاده بود. الهي دستم بشکنه. سپيده بدون توجه به حرفاي من، در حالي که روي صحبتش با آرمين بود گفت:- حالا يخ از کجا پيدا کنيم؟ بهتره بريم از مسئول هتل بگيريم.من زودتر از آرمين جواب دادم:- بهتره برگرديم توي اتاق. چون پوست خودمو مي شناسم. به اين زوديا رنگش بر نمي گرده. مطمئناً اگه مامان و خاله کيميا منو اينطوري ببينن بد مي شه.آرمين گفت:- راست مي گه رزا! بهتره از اين جريان خونواده ها بويي نبرن. باعث کدورت مي شه. سپيده که گريه اش بند اومده بود، شونه اي بالا انداخت و گفت:- باشه، پس ما بر مي گرديم تو اتاقمون.آرمين سرشو تکون داد و گفت:- باشه منم تا اتاقتون همراهتون مي يام.نگاهم هنوزم دنبال داريوش مي دويد، داشت عقب عقب مي رفت، اينقدر رفت تا رسيد به جدول پشت پاش. حس نداشت انگار چون نشست و سرشو گرفت بين دستاش، بي اراده با نگراني گفتم:- نه لازم نيست. ما خودمون مي ريم شما بهتره پيش داريوش بمونين.آرمين برگشت و به داريوش نگاه کرد که نگاهش گيج و منگ به نقطه اي خيره شده بود و معلوم بود حواسش اصلاً تو اين دنيا نيست. آهي کشيد دوباره چرخيد طرف ما و گفت:- هر طور راحتين. زياد اصرار نمي کنم فقط مواظب باشين.بعد از خداحافظي با آرمين، همراه سپيده به اتاق برگشتيم. تموم طول مسير سپيده فحش به داريوش مي داد و آبا و اجدادشو به هم پيوند مي زد، به خصوص عمه شو مورد عنايت قرار داد. اما من، حالم خراب تر از خراب بود. رسماً ديوونه شده بود! اين چه حس عذاب آوري بود

1400/02/22 20:57

ديگه؟!! قبلاض اگه ازم مي پرسيدن يکي بزنه تو گوشت چي کارش مي کنه، مي دونستم که جوابم اصلاض چيز خوبي نيست. من الان بايد از داريوش بيزار مي شدم، اما چرا نشده بودم؟ چرا هنوزم قلبم از ياداوري نگاه پر از شرمندگيش بيتابي مي کرد؟ چرا دوست داشتم خودمو گول بزنم و بگم داريوش حسش نسبت به من با بقيه دخترا فرق داره؟ چرا اين گول زدن رو دوست داشتم؟ اينقدر تو فکر فرو رفته بودم که نفهميدم کي به اتاقمون رسيديم و رفتيم تو ...همين که وارد اتاق شديم، تلفن زنگ خورد. چون من به گوشي نزديک تر بودم برداش داشتم:- بله؟صداي متعجب مامان تو گوشي پيچيد:- رزا! شما هنوز توي هتلين؟!!سرمو به دست آزادم گرفتم و يه وري افتادم روي تخت. همينو کم داشتم. حالا به مامان چي مي گفتم؟ خدا دروغو ازمون نگيره! زود تند سريع تو ذهنم يه دروغ دست و پا کردم و گفتم:- مامان ما تا اونجا اومديم، ولي مجبور شديم برگرديم هتل. مامان با تعجب در حالي که مي دونستم چشماشم گرد شده گفت:- براي چي؟ زده به سرتون؟ راه قرض داشتين تا اينجا اومدين و برگشتين؟!جرقه بعدي تو ذهنم زده شد و با خوشحالي از اينکه يه دروغ خوب ديگه به ذهنم رسيده گفتم:- مامان فکر مي کنم که غذاي ديشب مسموم بوده، چون سپيده بد جوري دل پيچه گرفته بود. براي همين مجبور شديم برگرديم.صداي مامان صد و هشتاد درجه تغيير کرد و گفت:- واي خدا مرگم بده! حالا حالش چطوره؟ من الان مي يام ببرمش دکتر.داشت گندش در ميومد، سپيده هم جلوي نشسته بود روي تخت و داشت با چشماي گرد شده اش نگام مي کرد و خط و نشون مي کشيد. سريع نيم خيز شدم سر جام و در حالي که با همون دست آزادم مي کوبيدم توي سرم گفتم:- نه نه لازم نيست! الآن خيلي بهتره. از هتل قرص گرفتم دادم بهش، بهتر شد.- چيو چيو لازم نيست؟ مسمويت که شوخي بردار نيست! ما الان بر مي گرديم. واي داشتم بدبخت مي شدم! سريع گفتم: - مامان اصلاً گوشي رو مي دم بهش با خودش حرف بزن ببين چيزيش نيست! يه دل درد ساده بود ديگه ... بعدم نذاشتم مامان هيچي بگه گوشي رو پرت کردم سمت سپيده تا خودش ادامه خاکي که تو سرمون شده بود رو جمع و جور کنه. در همون حالت پچ پچ وار گفتم:- حواستو جمع کن سوتي ندي! يعني رو به موت شده بودي!سپيده با اخم همونطور آروم گفت:- ديوار کوتاه تر از من پيدا نکردي؟کف دستمو آروم زدم به گونه ام و گفتم:- قربون تو برم. همين يک دفعه. خودت که ديدي چه اوضاعي شد.سپيده با ناز و عشوه ولي به همراهي اخم، گوشي رو از من گرفت و در حالي که سعي مي کرد صداش خيلي هم سرحال نباشه، با مامان و بعدش هم با خاله حرف زد. وقتي خيالم راحت شد که همه چي امن و امانه، رفتم سر يخچال، يه ليوان آب سخ خوردم

1400/02/22 20:57

و برگشتم ولو شدم روي کاناپه پايين تخت خوابا. رفته بودم تو فکر اتفاقي که افتاده بود. چقدر از دست داريوش ناراحت بودم، هم از دست خودم دلخور بودم و هم اون. من نبايد اينقدر بد با اون حرف مي زدم، ولي اونم حق نداشت دست روي من بلند کنه! و باز من حق نداشتم جواب سيليشو بدم. حس بدي داشتم، يه گندي زده بودم که ديگه هيچ رقمه نمي شد جمع و جورش کرد. مرده شور منو ببرن که نمي تونستم بين عقل و احساسم کامل پيرو يکيشون باشم! هميشه اين مشکلو داشتم. يه روز اينوري مي شدم، شب مي خوابيدم صبح بيدار مي شدم اونوري مي شدم! با احساس دستاي سپيده دور شونه ام فهميدم تلفنش تموم شده و اومده کنارم، همين که کنار خودم حسش کردم، همه ناراحتيم تبديل به يه بغض شد و ترکيد. سپيده بدون اينکه حرفي بزنه منو از جا بلند کرد و کشيد توي بغلش، منم از خدا خواسته تو بغل سپيده يک دل سير زار زدم. ظهر که مامان اينا برگشتن من و سپيده روي تختا ولو بوديم و خودمونو زده بوديم به خواب. اصلاً حوصله حرف زدن نداشتيم. نيم ساعتي گذاشتنمون به حال خودمون ولي خاله شيلا طقت نياورد و اخر هم سپيده رو با نوازشاش مجبور به نشستن کرد. وقتي سپيده باهاشون حرفت زد و خيالشون راحت شد که مشکلي نيست دست از سرش برداشتن. ظهر وقت ناهار که شد از ترس اينکه مبادا داريوش رو توي رستوران هتل ببينيم قيد بيرون رفتن رو زدم و با سپيده ناهارمون رو توي اتاق خورديم. بعدم دوباره همونجا روي تخت خوابا ولو شديم، سپيده آهي کشيد و گفت:- چه مسافرت کوفتي شده! همه ش تو اتاقيم، وقتي هم يم ريم بيرون از ترس اين داريوش تو همه ش چسبيدي به من زهرمارمون مي شه. پوزخندي زدم و گفتم:- اگه بابا بود خيلي خوب مي شد!- مثلاً بابات چي کار مي کرد؟!- هيچي ! جور تو رو مي کشيد، منم مي چسبيدم بهش. بعد ديگه داريوش جرئت نمي کرد سمت من بياد.سپيده نشست سر جاش و با ناراحتي گفت:- تو خيلي ترسويي رزا! مگه چي کارت مي کتونه بکنه؟ من گفتم ازش دوري کن، نگفتم که مي ياد مي کشتت. اون فقط مي خواست با تو دوست بشه که خوب نشد! ديگه نيازي به فرار کردن نداره.منم نشستم و با غيظ گفتم:- اِ انگار يادت رفته زد تو صورتم؟- مگه خودت يادت رفته پا روي دمش گذاشتي؟ اگه اون لحظه لال مي شدي مي مردي؟ حتما لازم بود بري جلو قلدر بازي در بياري؟ خوب به تو چه که اون به اون دخترا چي گفت؟ اصلا مگه تو دوس دختراي داريوشو ديدي فکر مي کني همه شون سبک اون دختران؟ شايد با دختراي سر و سنگين دوست مي شه و دوستي هاش هم يه دوستي ساده است! مامان ها هميشه عادت دارن پياز داغ يه چيزيه زياد مي کنن! مگه ماماناي خودمون اينجوري نيستن؟!آهي کشيدم و گفتم:- نمي

1400/02/22 20:57

دونم! ديگه عقلم به جايي قد نمي ده ...سپيده بي توجه به حرف من خم شد، اسکيت هايي که تازه خريده بوديم و هنوز داخل جعبه بود رو کشيد بيرون و گفت:- پاشو و ثابت کن که ترسو نيستي. پاشو اسکيتامون رو بپوشيم بريم تو محوطه بازي ...خودمو دوباره انداختم روي تخت و گفتم:- بيخيال سپيد، حوصله ندارم.- بيخود کردي! پا مي شي با هم مي ريم اسکيت بازي. نمي شه که همه اش تو هتل باشيم و بپوسيم.مي دونستم هيچ جوره حريف سپيده نمي شم، نشستم و گفتم:- مامانا نمي خوان بيان؟- لابد بعد زا ناهار رفتن کافي شاپ و مشغول گپ زدن شدن، همه حرفايي که تو اين سي سال جدايي نزدن رو مي خوان تو همين چند روزه بزنن!- بترکن! سپيده خنديد و گفت:- به مامانتم دري وري مي گي؟! بجنب حاضر شو بريم ...با نق نق از جا بلند شدم و سمت کمد لباسا رفتم ...***اسکيت باز حرفه اي نبوديم اما در حد معمولي و نرمال مي تونستيم بازي کنيم و زمين نخوريم. اما سپيده گير داده بود اون لحظه يم خواست حتما با اسکيت رقص پا بره و از حرکاتش نمي دونستم نگران باشم يا بخندم! به جاي بازي کردن تقريباً داشت قر مي داد. همينطور که راه خودمو مي رفتم سرمو چرخونده بودم سمت سپيده و به ادا اطواراش مي خنديدم. يه دفعه ديدم سپيده با داد به جلوم اشاره کرد و گفت:- رزا مواظب باش!سريع چرخيدم، خيلي دير شده بود! يه نفر صاف جلوم بود و اينقدر نزديکش شده بودم که نشد چهره ش رو ببينم. يارو دستاشو انداخت دور کمرم که نگهم داره. محکم خوردم بهش و به خاطر زياد بودن سرعتم هر دو تعادلمون رو از دست داديم. اون افتاد روي زمين و من افتادم روش! نفسي که تو سينه ام حبس شده بود رو بيرون دادم، شالمو چون محکم دور گردنم گره زده بود که موقع بازي نيفته هنوز روي سرم بود فقط چتري هام ريخته بودن توي صورتم و نمي تونستم درست ببينم. چتري هامو با يه دست کنار زدم و چشمم تو يه جفت چشم آبي قفل شد. دستاشو هنوزم دور کمرم بودن و نگاش خيره به نگام! با صداي سوت چند نفري که توي محوطه بودن و غش غش خنده شون يهو به خودم اومدم، سريع دستامو بردم سمت کمرم و دستاش داريوشو از دور کمرم باز کردم، تو اون لحظه به اين فکر کردم که چقدر دستاش داغن! اومدم از جا بلند بشم که چون هول شده بودم باز سر خوردم و اينبار کنار داريوش افتادم، داريوش نشست روي پاهاش و آروم گفت:- مواظب باش! بذار کمکت کنم ...دستشو اورد به سمتم، با غيظ دستشو پس زدم. اون لحظه فقط به فکر اين بودم که ازش دور بشم. قلبم بدجور داشت توي سينه بي قراري مي کرد. به خصوص که هم نگاهش هم لحن حرف زدنش عوض شده بود. يه بار ديگه تلاش کردم و اينبار موفق شدم بلند بشم، بايد يه چيزي هم مي گفتم بعد مي رفتم،

1400/02/22 20:57