439 عضو
پس گفتم:- مگه کوري؟ جلوي پاتو نگاه کن!رنگ نگاهش عوض شد، پوزخندي نشست کنار لبش، دستي روي شلوار جين رنگ روشنش کشيد، بلند شد و گفت:- حالا يه چيزي هم بدهکار شديم؟ جنابعالي حواستون به دختر خاله تون بود و منو نديدين.باز زبونمو پيدا کردم و با شيطنت گفتم:- اگه حواسم به سپيد جون هم نبود، تو رو نمي ديدم. چون پيش چشمم خيلي ريزي.بر خلاف تصورم، اين بار عصباني نشد و فقط نگاهم کرد. يه نگاه عاقل اندر سفيهانه، گفتم:- چيه کم آوردي؟- من جلوي هيچکس کم نمي يارم.- پس چرا حرف نمي زني؟- اين حرفاي پر از توهينت رو بايد بذارم به پاي سن و سالت. نمي خوام دوباره از کوره در برم و حرکت ناشايستي بکنم که بعد مجبور بشم سرگردون خيابونا بشم و خودمو سرزنش بکنم.بعد از اين حرف مقابل چشماي بهت زده من پوزخندي هم چاشني حرفاش کرد و با قدماي آروم از کنارم گذشت و دور شد. دستاشو فرو کرده بود توي جيب شلوارش و سرشو هم انداخته بود زير ... اينقدر به رفتنش خيرهمونده که توي پيچ از ديدم خارج شد. دوباره دلم تو سينه داشت مي لرزيد. صداي سپيده منو به خودم اورد و تازه يادم اومد سپيده هم اينجا بوده و حرفاي ما رو شنيده:- منظورش چي بود؟بغضي که داشت حنجره م رو زخم مي کرد رو فرو دادم و گفتم:- نمي دونم. سپيده بدون اينکه ديگه چيزي بگه دستشو انداخت دور شونه م. دوتايي نشستيم روي نيمکتي که همون دور و بر بود. نگاه بعضي ها بهمون هنوزم پر از شيطنت و خنده بود. بي حوصله گفتم:- سپيده بريم تو اتاق ...سپيده هم سرشو تکون داد. خدا رو شکر که درکش بالا بود و مي دونست من توي چه برزخي افتادم و دست و پا مي زنم. همين که رفتيم توي اتاق اتفادم روي تختم و ملافه رو تا روي سرم کشيدم بالا. حوصله هيچ *** و هيچي رو نداشتم. تازه سر شب بود اما من مي خواستم بخوابم. هر چند که خوابم به چشمم نمي يومد و مدام به جمله داريوش فکر مي کردم. حرفش به دلم نشسته بود و چون به اين جمله که مي گفت « هر آنچه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند» اعتقاد داشتم پيش خودم فکر مي کردم که يعني حرفش از ته دل بوده و واقعاً از کاري که کرده ناراحت و کلافه شده و سر به خيابون گذاشته؟ مامان هر چي اصرار کرد که براي شام برم رستوران قبول نکردم و خستگي اسکيت بازي رو بهونه کردم. بهم مشکوک شده بود شديد، اينو از نگاهاش مي فهميدم. اما الان اصلا جو رو براي نصحيت و پرس و جو مناسب نمي ديد. پس هيچي نگفت و دست از سرم برداشت. تا صبح توي تخت خواب اين دنده اون دنده مي شدم. وقتي خوب فکر مي کردم مي ديدم زياد هم از سيلي داريوش ناراحت نشدم. دستمو روي گونه ام گذاشتم و زمزمه کردم: «هر چه از دوست رسد نکوست».* * * * * *صبح روز بعد بابا با
1400/02/22 20:57يه خبر خوش، تلخي اين چند روزو از بين برد. مهران پسر عموم داشت ازدواج مي کرد، هفته آينده هم عقد کنونش بود. بابا ازمون خواست زودتر برگرديم که به کارامون برسيم. بعد از اين خبر، من و سپيده تصميم گرفتيم که لباسامونو از همونجا بخريم. با مامان ها و خاله کيميا و طبق معمول آرمين و داريوش، راهي بازار شديم. رابطه م با داريوش مثل قبل بود ببا اين تفاوت که داريوش هم زياد سمت من نمي يومد و فقط نگام ميکرد. نگاه هايي که خيلي با نگاه روز اولش فرق داشتن. هر بار که باهاش چشم تو چشمک مي شدم دلم مي لرزيد و سريع نگامو مي دزديدم. همه اميدم به اين بود که اين مسافرت هر چه زودتر تمومبشه و من ديگه داريوش رو نبينم. ديدن اين مدليش فقط عذابم مي داد. لباس خريدن من و سپيده هم معضلي بود! البته سپيده راحت تر از من بود و اصولاً خريدش رو توي همون مغازه اول انجام مي داد و خيلي هم راضي بود هميشه. برعکس من که اگه کل مغازه ها رو زير پا نمي ذاشتم هيچ وقت نمي تونستم از خريدم لذت ببرم. تماوم لباسا رو از نظر مي گذرونديم و رد مي شديم. سپيده طبق معمول خيلي زود لباسشو انتخاب کرد. پيراهن کوتاه ياسي رنگي که پشتش ربان بزرگي به شکل پاپيون قرار گرفته بود و پايين ربان روي زمين مي کشيد و لباسو حسابي فانتزي کرده بود. تقريباً يه دور کامل پاساژو دور زده بوديم، ولي من اون لباسيو که مي خواستم پيدا نکردم. وقت هم براي سفارش لباس نداشتيم. همين طور که بي تفاوت لباس ها رو نگاه مي کردم، نظرم به لباس فروشي بزرگي جلب شد. دست مامانو کشيدم و گفتم:- اونجا نرفتيم نه؟مامان پيشونيشو گرفت و گفت:- والا من ديگه نمي دونم! اينقدر تو ما رو دنبال خودت چرخوندي که سر گيجه گرفتيم.با هيجان گفتم:- نه نرفتيم، اين ديگه آخريشه! قول مي دم يه چيزي از همين جا بخرم.بزرگي و شيکي مغازه حسابي چشممو گرفته بود. همه با هم رفتيم داخل مغازه، باد خنک کولر خستگي رو از تن همه مون خارج کرد. خاله کيميا روي صندلي نزديک در نشست و گفت:- هاي اينجا چه خنکه! من همين جا مي شينم. شما برين دوراتون رو بزنين.خاله شيلا هم کنارش نشست و گفت:- منم همين جا مي مونم، برين شما.مغازه چند تا قسمت داشت که از هم تفکيک شده بودن، بخش لباس هاي شب، بخش لباس هاي عروس! بخش لباس هاي اسپرت، و بخش کت و شلوار ها! همراه مامان و سپيده رفتيم سراغ بخض لباس هاي نامزدي و شب، فروشنده هم که دختر خوش رويي بود دنبالمون راه افتاده بودم و راهنماييمون مي کرد. داريوش و آرمين هم نبودن! حدس زدم که رفتن سراغ کت و شلوارها! از در و ديوار مغازه لباس بالا مي رفت. لباساي فوق العاده خوشگل، که هر کدوم مي تونستن يه انتخاب عالي
1400/02/22 20:57باشن. انتخاب برام خيلي سخت شده بود. دنبال لباسي مي گشتم که واقعاً تک باشد. سپيده و مامان از مشکل پسندي من کلافه شده بودن و غر مي زدن. خستگي از لباس هايي که انتخاب مي کردن هم مشخص بود، دست روي افتضاح ترين مدل ها مي ذاشتن و مي گفتن:- همين خوبه! بخر تا بريم!و من بهشون چشم غره مي رفتم. بالاخره تو يکي از ويترين ها لباس بلند مشکي رنگي چشمو گرفت. لباس از جنس لمه بود و يه کم دنباله داشت. از بالا تا نزديک زانو هم چسبون دوخته شده بود و قسمت کمر اون باز و يقه اش هم هفتي بود. به مامان نشونش دادم و گفتم:- اون چطوره؟مامان نگاهي کرد و بدون اينکه قشنگ حتي مدلشو ببينه گفت:- خوبه! عاليه!خنده ام گرفته بود! از فروشنده خواستم که سايز اسمال اونو برام بياره. لباسو که آورد رفتم توي اتاق پرو و به سختي ولي تنهايي پوشيدمش. تن خور خوشگلي داشت و کمر باريکمو باريک تر از حد معمول نشون مي داد. بيشترين قشنگيش به خاطر لخت بودن کمرش بود که پوست سفيدم رو فرستاده بود به جنگ با رنگ سياه لباس! نگران بودم مامان به خاطر لختي کمرش بهم گير بده، اما مامان اينقدر خسته بود که اصلا! چيزي نگفت و فقط تاييدش کرد. لباس رو در آوردم و از اتاق پرو بيرون رفتم، فرونشده لباسو ازم گرفت و رفت که بپيچتش. مامان هم دنبالش راه افتاد که پولشو حساب کنه. نگاهي به دور و برم انداختم و وقتي ديدم خبري از داريوش و آرمين نيست و مي تونم يه کم از بقيه فاصله بگيرم بدون اينکه چيزي به کسي بگم رفتم سمت لباس عروس ها. البته چراغ اون قمست خاموش بود و من فقط اط تابلوييکه بالاي قسمتش زده شده بود فهميدم اون قسمت مخصوص لباس عروسه. ار فروشنده خواستم اگه مشکلي نداره چراغ رو برام روشن کنه اونم با لبخند چراغو روشن کرد. دختر بودم ديگه! عشق لباس عروس و اين جور چيزا رو داشتم! همين که چراغ روشن شد از ديدن لباس وسط اتاق که توي يه ويترين بزرگ گرد قرار داشت و مي چرخيد حيرت زده خشک شدم! باورم نمي شد! لباسه خيلي خيلي خوشگل بود. اون قدر خوشگل که نمي تونستم چشم ازش بردارم. ترکيبي از دو رنگ سفيد و نقره اي بود. درست شبيه لباس پرنسس هاي قصه ها! جلو رفتم و دقيق نگاش کردم. بعضي قسمتاش يه کم پر هم کار شده بود و جلوه اش رو بيشتر مي کرد. قشنگيش به پوشيده بودنش بود! چون آستين سه ربع داشت. کاش مي شد لمسش کنم، مطمئن بودم حسابي لطيفه. آنقدر محو تماشاي لباس شده بودم که متوجه حضور *** ديگه اي تو اتاق نشدم.با صداي داريوش يهو از جا پريدم و چرخيدم به طرفش:- لباس قشنگيه!يه لحظه دست و پامو گم کردم، ولي خيلي زود خودمو جمع و جور کردم و با خشم ساختگي گفتم:- نيازي به تعريف تو نداره.بي توجه به
1400/02/22 20:57زبون تلخ من همينطور که خيره به لباس مونده بود، قدمي جلو اومد و گفت:- سليقه ت هم عاليه.- اون هم به تو ربطي نداره.- مي خواي اين لباس رو بخري؟طوطي وار گفتم:- بازم به تو ربطي نداره.اونم انگار واسش مهم نبود من دارم چي مي گم که ادامه داد:- ازدواج واست زوده خانم کوچولو! ولي مطمئنم که نامزدت اينو مي پسنده.کم کم اشک داشت به چشمم هجوم مي آورد. داشتم کم مي آوردم، براي جلوگيري از هر اتفاقي خواستم از اتاق بيرون برم که راهمو سد کرد و گفت:- چند لحظه صبر کن، باهات کار دارم.با اعصابي خراب و صدايي لرزون گفتم:- من با تو کاري ندارم.- ولي بايد به حرفام گوش کني.ديگه نميتونستم بمونم، خواستم از زير دستش برم که اجازه نداد، جلوي در رو بسته بود و هيچ راه فراري هم برام باقي نذاشته بود. با حرص گفتم:- برو اونطرف وگرنه جيغ مي زنم.واقعاً هم اين کارو مي کردم. چون از لحاظ رواني تو حالت فوق العاده بدي قرار گرفته بودم و فشار زيادي رو تحمل مي کردم. قبل از اينکه بتونم تهديدمو عملي کنم داريوش با ناراحتي توي چشمام نگاه کرد. نوعي خواهش توي چشماش موج مي زد. اونقدر معصومانه نگام کرد که نتونستم حرفي بزنم يا عکي العملي نشون بدم. انگار از چشمام خوند که آروم تر شدم، گفت:- رزا من ... من ازت معذرت مي خوام. نبايد اون کارو مي کردم. مي دونم که نمي توني منو ببخشي، ولي ازت مي خوام که اين کارو بکني.مبهوت نگاش کردم! داشت از من عذر خواهي مي کرد؟! از من؟!! کسي که ده سال ازش کوچيک تر بود؟ اصلا براش اهميتي نداشت؟ بغضم داشت مي ترکيد! خدايا بايد يه کاري مي کرد. بايد يه جوري وادراش مي کردم بره از سر راهم کنار. لعنتي با خراب کردن خودش همه آرزوهاي منو هم زير سوال برده بود. حالا جلوم وايساده بود ننه من غريبم بازي در مي اورد؟ توي چند ثانيه مغزم قفل کرد و قبل از اينکه بتونم جلوي زبون مزاحممو بگيرم با بي رحمي گفتم:- ازت متنفرم!ولي خدا شاهده که نبودم! اون جمله رو گفتم که نکنه از دهنم بيرون بپره و بگم عاشقتم! قبل از اينکه بتونم از اتاق خارج بشم، دستمو گرفت. سکوت کرده بود، منم ديگه نمي تونستم چيزي بگم. فق مي خواستم برم! مي خواستم برم!! بعد از چند ثانيه سکوت صداشو شنيدم، صدايي که انگار از ته چاه در مي يومد، گفت:- چرا؟واي خدايا خودت کمکم کن! اين چرا منو ول نمي کنه؟ با خشم دستمو از دستش بيرون کشيدم و گفتم چيزي رو که خيلي وقت بود داريوش رو سردرگم کرده بود:- بعد از اون همه حرفي که در موردت شنيدم و اون کاري که ازت ديدم، مي خواي چه احساسي نسبت بهت داشته باشم؟با تعجب دوباره پيچيد جلوم و گفت:- درمورد من چي شنيدي؟ لابد مامان بهت در مورد گذشته من گفته
1400/02/22 20:57آره؟ بهت حق مي دم. همه حرفايي که در مورد من شنيدي، حقيقت داره. ولي مهم الانه. رزا ... رزا باور کن من تا حالا از کسي عذر خواهي نکردم. ولي در مورد تو فرق مي کنه! چون از ديروز صبح تا حالا آروم و قرار ندارم.کثافت پس اعتراف ميکرد که هرزه است! حتي انکارش هم نکرد! چه خونسرد توي چشمام نگاه کرد و گفت هر چي که شنيده حقيقت داره! لعنتي! زدم زير دستش که دوباره به سمتم دراز کرده بود و غريدم:- حالا هم مي خواي منت سرم بذاري که اومدي عذر خواهي کني آقاي دکتر؟چشماشو گرد کرد و سريع گفت:- نه نه ! اصلاً اينطور که تو فکر مي کني نيست. من دارم از ته دلم عذر خواهي مي کنم.داشتم از حرص منفجر مي شدم، کم مونده بود دوباره بزنم توي صورتش! وقتي مي گم هرزه است تازه بهش بر مي خوره! گفتم:- به هر حال ديگه حنات پيش من رنگي نداره، پس بي خود دور و بر من نگرد که چيزي نصيبت نمي شه.حس کردم براي لحظه اي گذرا خشمو تو نگاش ديدم ولي خيلي زود رنگ باخت و گفت: - چرا! يه چيزي نصيبم مي شه. اونم يه احساس شيرينيه که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. سوزنده ولي شيرين مثل عسل! در ضمن اينو هم بدون، من دور و بر تو نمي گردم که چيزي نصيبم بشه! چون روي تو هيچ فکري نکردم و هيچ وقت هم نمي کنم! فقط اومدم عذر خواهي کنم، همين و بس!قبل از اينکه بتونم چيزي بگم، از اتاق خارج شد. تحليل رفته تکيه دادم به ديوار، زانوهام از تو مي لرزيدن و ايستادنو برام سخت کرده بودن. صداش تو گوشم مي پيچيد. زير لب گفتم:- بس کن داريوش! داري داغونم مي کني. مگه من چقدر توان مقابله با تو رو دارم. تويي که پر از جذابيتي. آخه ديوونه مگه من به تو نگفتم نامزد دارم؟ اين چه حرفيه که تو بهم مي زني؟ حس شيرينتو کجاي دلم بذاريم؟!!!با شنيدن صداي مامان، که داشت صدام مي زد و دنبالم مي گشت، بغضمو فرو دادم و منم از اتاق خارج شدم.*****روز بعد ديگه وقت براي گشت و گذار نداشتيم و تموم وقتمونو صرف بستن چمدون ها کرديم. ساعت دو بعد از ظهر پرواز داشتيم. ساعت يک مسئول هتل زنگ زد و ياداوري کرد که بايد به فرودگاه برويم. ايش! حالا فکر کرده نمي ريم و يه شب ديگه بايد ازمون پذيرايي کنن! نيست بارمون رو دوششونه! همه بار و بنديلو توي جايگاه مخصوصي که يکي از پيش خدمتکاي هتل آورده بود گذاشتيم و از اتاق رفتيم بيرون. دلم خيلي گرفته بود، داشتيم مي رفتيم! شايد ديگه هيچ وقت داريوش رو نمي ديدم. به جايي رسيده بودم که ديگه نيم دونستم اين به نفعمه يا به ضررم! تو راه پايين رفتن از پله ها مامان به خاله کيميا زنگ زد که رفتنمونو خبر بده و باهاش خداحافظي کنه. دلم يه گلوله پر آتيش بود. باورم نمي شد که بايد اينقدر راحت از عشق واهيم
1400/02/22 20:57بگذرم. از اوني که فکر مي کردم اگه يه روز پيداش کنم همه وجودمو خالصانه بهش تقديم مي کنم و براي داشتن دل دريايي و آسمون پاک چشاش همه چيزمو مي دم. بغض دائماً همدم گلوم شده بود و غم همدم چشمام. سپيده وقتي ديد قدمام سنگين شده و سخت دارم راه مي يام، کنارم اومد و آروم گفت:- مي دوني چيه رزا؟ بايد يه اعترافي بکنم.گيج و بي حواس گفتم:- چه اعترافي؟- در مورد داريوش ...حواسم جمع شد، چرخيدم به سمتش و با کنجکاوي و يه کوچولو نگراني گفتم:- چي شده؟!لبخندي زد و گفت:- من ديگه از داريوش بدم نمي ياد.با تعجب نگاش کردم و گفتم:- چرا؟ يعني تو هم مي خواي بري تو جبهه اون؟ - درسته که اون روز نسنجيده عمل کرد، ولي من حرفاشو توي لباس فروشي شنيدم. خودشم پشيمونه. در ضمن نگاهاش با گذشته فرق کرده.خودمم با سپيده هم عقيده بودم، ولي چه کاري از دستم بر مي يومد؟ من حتي نمي دونستم دليل اينکه داريوش دور و برم مي پلکه چيه! حتي يه هدف مشخص هم نداشت. به چي اون مي تونستم دل خوش کنم؟ با اين وجود براي دلداري دادن به خودم گفتم:- گول حرفاشو نخور. اون استاد به دست آوردن دل هاس. به نظر من نگاهش همون نگاهه، فرقي نکرده.- چرا رزا. بي انصاف نباش! نگاه اون ديگه اون نگاه هيز و دريده چند روز پيش نيست. مثل نگاه يه بچه بي گناه و معصوم مي مونه.با کلافگي گفتم: - نه به نظر من فرقي نکرده. اگه هم کرده من که چيزي نديدم.همون لحظه آخراي محوطه داريوش و آرمين و خاله کيميا رو ديدم که منتظرمون ايستاده بودن. با ديدنش باز دلم تو سينه تکون خورد اما يکي زدم تو سرش و خفه اش کردم. يه شلوار سبز ارتشي پوشيده بود با تي شرت سفيد. موهاش درست شبيه يه گندم زار بود که افتاده بود به دست باد و پريشون شده بود. وقتي دست توي موهاش لختش ميکشيد حس مي کردم دستشو صاف مي کشه روي قلب من و دلم از حال و کار مي رفت! سپيده که مکثمو توي حرکت ديد دستمو کشيد و بردم اون سمت. سرمو انداخته بودم زير که باهاش چشم تو چشم نشم، فقط يه سلام خشک و خالي کردم و عقب ايستادم تا بقيه خداحافظي هاشونو بکنن. مامان و خاله کيميا مثل روز اولي که همو ديده بودن، دوباره داشتن گريه مي کردن. سعي کردم نگاهمو بدم به اونا تا حواسمم پرت بشه و نگاه سرکشم رد نگاه سنگين داريوشو نگيره و بيچاره م نکنه. مشغول تماشاي اون دو تا بودم که آرمين به طرف من و سپيده اومد و گفت:- حالا يعني ديگه ما هيچ وقت نمي تونيم همديگه رو ببينيم؟داريوش سر جاش ايستاده بود، همين باعث مي شد راحت تر بتونم با آرمين صحبت کنم. با غصه گفتم:- دنيا کوچيکه آرمين! خدا رو چه ديدي؟ شايد بازم همديگرو ملاقات کرديم.- ولي من به اين که دنيا کوچيکه اعتقادي
1400/02/22 20:57ندارم. من خودم يه کاري مي کنم که دوباره ببينمتون.- چي کار؟چشمکي زد و گفت:- حالا بعداً مي فهمي.مي خواستم بگم خيلي ازت ممنونم اگه اين کار رو بکني! ولي به جاش لبخندي زوري زدم و گفتم:- خيلي خوب آقا آرمين. اين چند روزه بدي خوبي هر چي از ما ديدين حلال کنين.آرمين که از لحنم خنده اش گرفته بود، گفت:- به همچنين.بعد يه کم توي صورتم خم شد و آروم گفت: - ولي دستت درد نکنه. خوب اين داريوش رو سر جاش نشوندي. تو دلم گفتم: « براي سر جا نشوندن اون اول دلم رو نشوندم سر جاش». خواستم جوابشو بدم که نگام سرکش شد و رفت سمت داريوش، داشت با اخم نگامون مي کرد. به من که! ولي بدجور آرمين رو زير نظر گرفته بود! سريع نگامو دزديدم و با خنده اي مصنوعي گفتم:- قابلي نداشت.صداي سپيده کنار گوشم بلند شد:- هي رزا! گناه داره داريوش! برو باهاش خداحافظي کن. من باهاش حرف زدم اما اصلاً تو حال خودش نبود.اين سپيده هم چه انتظارايي از من داشت! خواستم مخالفت کنم که دستشو گذاشت تو کمرم و با يه حرکت هولم داد جلو که باعث شد تا نصفه راهو پرش کنم! برگشتم عقب و چشکم غره اي نثارش کردم، خنديد و شکلک در اورد. آرمين هم داشت مي خنديد. از گوشه چشم مامان اينا رو هم نگاه کردم، اصلاً تو حال و هواي معنوي غرق بودن!!! ما رو نمي ديدن ديگه! برگشتم سمت داريوش، داشت نگام مي کرد، نگامو که اسير کرد بي اختيار رفتم به سمتش ... شايد اينطوري بهتر بود. دلم نمي خواست حالا که ممکن بود ديگر هيچ وقت همديگرو نبينيم، با خاطره بد از هم جدا بشيم.جلوش ايستادم، دستمو اول يه بار محکم مشت کردم که لرزششو قطع کنم. اينقدر سفت فشارش دادم که وقتي بازش کردم چند ثانيه طول کشيد تا دوباره خون برگشت توي دستم و رنگ طبيعي گرفت. لرزشش تا حدودي متوقف شد، مي موند لرزشش صدام که اونو هم هيچ هيجوره، هيچ کاريش نمي تونستم بکنم! سعي کردم غصه مو پشت لحن شوخم مخفي کنم. همون دست بدون لرزشمو بردم سمتش و با سرخوشي ظاهري گفتم: - اميدوارم ديگه همديگرو نبينيم.با چهره اي گرفته دستشو اورد جلو، اينقدر آروم دستشو حرکت داد که حس کردم اسلوموشنه!همسن که دستمو گرفت توي دستش يه لحظه تکون خوردم! دستش مثل يه تيکه يخ بود! با ناراحتي که تو نگاه و لرزش صداش مشهود بود گفت:- منو بخشيدي؟نفس عميقي کشيدم و گفتم:- بهتره فراموشش کنيم. نمي خوام با خاطره بد از هم جدا بشيم.دست آزادشو کشيد روي پيشونيش، نفسشو فوت کرد و گفت:- ميخوام! ولي نمي تونم فراموشش کنم. همش اون صحنه جلوي چشمامه! سرمو چرخوندم سمت مامان که ببينم در چه حاله! دوست نداشتم حالا که حساس شده آتو دستش بدم. متاسفانه مامان بدجور زوم کرده بود رومون، همين که
1400/02/22 20:57ديد نگاش مي کنم با اخماي درهمش گفت:- زود باش رزا. الان جا مي مونيم.سريع و دستمو از دست داريوش کشيدم بيرون و گفتم:- من بايد برم. کاري نداري دکي جون؟داريوش انگار متوجه هيچي نبود، چون حالا علاوه بر مامان، خاله کيميا و خاله شيلا هم به ما خيره شده بودن! با همون حالت پريشونش گفت:- فقط ازت مي خوام که از من متنفر نباشي. همين!لبخند تلخي زدم و تو دلم با پوزخند گفتم:- تنفر؟ کجاي کاري که چشماي آبيت دل من رو به اسارت کشيدن. کاش مي تونستم ازت متنفر باشم.وقتي ديدم منتظر جوابه، از طرفي مامان داشت مي يومد به سمتون، سر سري گفتم:- سعي خودمو مي کنم. خداحافظ.- رز...بي اراده وايسادم، آرمين هم رفت سمت مامان که نگهش داره تا داريوش بتونه ادامه حرفاشو بزنه! غمي که تو صداش بود بدنمو به لرزه مي انداخت:- بله؟آهي کشيد و گفت:- خوش به حالش!- کي؟- هموني که تونسته صاحب چشات بشه!اين بار ديگه واقعاً مونده بودم که چه جوابي بهش بدم. اصلاً چه جوابي داشتم به دل پريشون خودم بدم؟ با صدايي لرزان دوباره گفت:- شانس در خونه شو زده! بد رقمه هم زده!از رفتاراي متناقض داريوش کلافه بودم، پوزخندي زدم و گفتم:- نه به حرکت اون روزت، نه به حرفاي الآنت!- من متغير نيستم رزا، ولي مي دوني ... بذار بهت يه اعترافي کنم. پريروز که به تو سيلي زدم، دقيقاً همون لحظه که دستم روي صورتت نشست، قلبم گرفت. نمي دونم چرا؟ ولي دردي که توي قلبم بود، خيلي بيشتر از درد سيلي تو بود. وقتي جواب سيلي منو دادي دردم بهتر شد، ولي هنوزم تا وقتي که منو نبخشيدي باقي مونده اون درد که مثل يه بار سنگين روي قلبمه منو آزار مي ده. حالا ديگه برو. نمي خوام خاله شکيلا ناراحت بشه. مي دونم که زياد از ديدن من کنار تو خوشحال نمي شه. نمي دونم چرا همه يه جور بدي به من نگاه مي کنن .... همه به کنار تو ... درد نفرت تو برام از هر چيزي سنگين تره. مونده بودم چي جوابشو بدم که بازوم به شدت کشيده شد و مامان با غيظ کنار گوشم گفت:- مگه نمي گم ديره؟!!اصلاً نفهميده بودم مامان کي از دست آرمين در رفته! داريوش پلکاشو يه بار به نشونه خداحافظي باز و بسته کرد و من نگامو ازش گرفتم. مي خواستم از اون حرفاش که وجودمو به لرزه مي انداخت فرار کنم. من ديگه طاقت استقامت جلوي غم چشماي داريوشو نداشتم. خداحافظي با بقيه خيلي سر سري انجام شد و راهي فرودگاه شديم. تو راه مامان خون خونشو مي خورد. هي مي خواست باهام حرف بزنه، هي جلوي سپيده و خاله شيلا مراعات مي کرد. اما مي دونست طوفان بدي تو راهه! اون لحظه توبيخ مامان برام چندان اهميتي نداشت، حرفهاي داريوش بود که مرتب توي گوشم زنگ مي زد. مطمئن بودم که تا زنده ام بغض
1400/02/22 20:57صداشو فراموش نمي کنم. * * * * * *هيچي از پروازمون نفهميدم، کلشو توي هپروت و حرفايي که از داريوش شنيده بودم سير مي کردم. بايد يه طوري با خودم کنار مي يومدم. هم با خودم هم با عشقي که بدون توجه به مخالفت و تلاشاي من مي خواست همه وجودمو پر کنه. حالا با دوري اون چي کار مي کردم؟ بايد هر طور که شده بود داريوشو از ذهنم خط مي زدم، براي هميشه! گفتنش راحت بود اما عملش ... بالاخره رسيديم و از هواپيما پياده شديم. بابا و عمو پيمان، باباي سپيده دنبالمون اومده بودن. رضا و سام هم که هنوز شمال بودن. اونجا ديگه وقت جدايي بود، با سپيده اينا خداحافظي کرديم و همراه بابا و مامان رفتيم خونه ... تو راه مامان غرق صحبت با بابا بود و به کل يادش رفت قصد داشته منو توبيخ کنه! همينجور که قضايا رو براش تعريف مي کرد رسيد به قضيه خاله کيميا و از سير تا پياز همه رو براي بابا گفت.اخماي بابا حسابي در هم شده بود، وقتي حرفاي مامان تموم شد با نگراني گفت:- شکيلا ... مطمئني کيميا همه چيو فراموش کرده؟ نکنه فکري تو ذهنشون باشه؟!مامان سريع گفت: - نه بابا! ديدنمون کاملاً اتفاقي بود! بعدش هم کيميا حسابي داغون و خسته بود.- نمي دونم! اما حواستو جمع کن ... من به تو اعتماد کامل دارم. خودت هم اينو خوب مي دوني. اما نگران کيميا و خسرو هستم!به اينجا که رسيد توي آينه نگاهي به من انداخت که روي صندلي عقب کز کرده بودم و گفت:- رزا ... حالا راحت تر مي تونم ازت سوال بپرسم! اون نقاشي که تو کشيدي، نقاشي خسروئه! شوهر دوست مامانت، مطمئني که هيچ وقت اونو جايي نديدي؟سيخ نشستم و گفتم:- وا بابا! من خودم به اندازه کافي سر اين جريان گيج و گنگ هستم! اصلاً هم نمي دونم دليل اينکه پسر دوست مامانو کشيدم چيه! در ضمن ... من پسرشو کشيدم ... نه شوهرش!مامان آهي کشيد و گفت:- من که يه کلمه از حرفاي تو رو باور نمي کنم! مي خواستم هزار بار توي کيش باهات حرف بزنم موقعيتش پيش نيومد. اگه جايي نديديشون از کجا اينقدر دقيق کشيديش؟ به علاوه ... اون همه صميميتت با داريوش دليلش چي بود؟!! نشنيدي کيميا چي گفت؟ پسرش دختر بازه! براي چي مي ذاشتي نزديکت بشه؟!!! رزا تا کسي بايد از دستت حرص بخورم!- تا وقتي به من اعتماد ندارين وضع همينه! بهترم نمي شه ... مادر من! من اونو از کجا ديدم؟ بعدش هم خوبه ديدين من طرفش هم نمي رفتم. الکي گفتم نامزد دارم! آخه چرا بهتون الکي مي زنين؟ خوبه برم معتاد بشم؟!!بابا خنده اش گرفت و گفت:- خوب به ما هم حق بده! چطور مي شه چنين چيزي رو باور کرد؟!!- من چه مي دونم! اينا قوانين متافيزيکه! ذهن مامان فکر کنم توي دي ان اي هاي من بوده منتقل شده بهم! مامان سرشو به نشونه تاسف
1400/02/22 20:57تکون داد و گفت:- چي بگم والا! اما فرهاد يادته وقتي رزا حدودا چهار سالش بود يه بار توي اتاق من عکس خسرو رو ديد؟بابا فرهاد با تعجب گفت:- چي؟!! کي؟!! نه يادم نيست! کدوم عکس خسرو!- اي بابا! يه جوري مي گي انگار صد تا عکس از خسرو داشتيم، يه دونه عکس داشتم ازش که سر سفره عقد بوديم، گفتي دوست داري اين عکس رو هميشه نگه داريم که يادمون باشه چه روزايي رو پشت سر گذاشتيم و قدر لحظه هامون رو بدونيم. بابا فرهاد سرشو تکون داد و گفت:- آهان! آره ... آره ... رزا کي اونو ديد؟- فرهاد ذهنت ماشالله خيلي مشغوله ها! همون موقع بهت گفتم، کلي هم در موردش حرف زديم. من داشتم عکساي آلبوم رو مرتب مي کردم، اينو چون همينجوري گذاشته بودمش لاي آلبوم افتاده روي زمين ، نفهميده بودم. رزا ورجه ورجه کنون اومد توي اتاق که نقاشيشو نشونم بده، عکسو ديد ... خم شد برش داشت گرفتش طرف من گفت «اِ مامان تو عروس شدي؟ اين آقاهه کيه کنارت؟ شبيه عروسک من مي مونه!» من با ديدن عکس دستش سکته کردم که مبادا به کسي بگه. ازش گرفتم سريع قايمش کردم گفتم اين من نيستم. اشتباه ديدي. رزا هم چون از حرکت يهويي من ترسيده بود لب ورچيد گفت اصن خودم يکي از روي عروسکم مي کشم خوشگل تر از مال تو ، عروسشم خودم مي شم. بعدم زد زير گريه رفت از اتاق بيرون ... بابا لبشو مکيد و گفت:- هان! آره داره يه چيزايي يادم مي ره ، چقدر تو ترسيده بودي که مبادا رزا چيزي جلوي فک و فاميل بگه ... - دقيقاً ... مي گم نکنه اين رفته باشه تو ضمير ناخودآگاهش حالا اين شکلي کشيده باشتش؟- مگه چنين چيزي ممکنه؟- چه مي دونم والا؟ اگه امکان نداره پس رزا داريوش يا خسرو رو يه جا ديده عينشو کشيده ...- حالا پسرش واقعاً اينقدر شبيهشه؟- مثل سيبي مي مونه که از وسط نصفش کرده باشن ...بابا از آينه نگاهي به من کرد و خواست چيزي بگه که با ديدن دهن باز مونده من زد زير خنده ! چه حرفايي شنيده بودم! مامان و خسرو سر سفره عقد؟!!! مگه مي شه؟!! بابا با خنده رو به مامان گفت:- تحويل بگير خانوم!!!مامان برگشت عقب و اونم با ديدن من خنده اش گرفت! حالا اينا هم مسخره کردنشون گرفته بود! دهنمو به زور بستم و گفتم:- اينجا چه خبره؟ مامان تو قبلاً زن خسرو بودي؟!!خدنه مامان و بابا شدت گرفت و من تقريباً داد کشيدم:- دِ نخندين! جواب منو بدين ... مامان جلوي خنده اش رو گرفت و گفت:- همينور که اين جريان رو باري رضا گفتم، وقتش شده که براي تو هم تعريفش کنم. اما الان نه، بذار بريم خونه خستگيمون در بره ... همه چيو برات مي گم! چي مي تونستم بگم؟!! ناچاراً سکوت کردم. نکنه داريوش داداشم باشه؟!! نه بابا! امکان نداره! حتي تصورش هم بيچاره ام مي کرد. وقتي
1400/02/22 20:57رسيديم خونه با وجود اون همه دغدغه فکري احساس آرامش کردم و به اين موضوع پي بردم که هيچ وقت هيچ جا مثل خانه خود آدم نمي شه. مامان که رسيده نرسيده چپيد توي اتاقش که استراحت کنه، بابا هم همراهش رفت و به من اجازه فضولي بيشتر رو نداد. منم براي جلوگيري از خل شدنم، بعد از تعويض لباس گوشي تلفن رو برداشتم و شماره رضا رو گرفتم تا يه کم از اون حال و هوا خارج بشم . با حرف زدن با داداشم آروم مي شدم. مطمئن بودم! بعد از چند بوق صداي سر خوشش توي گوشي پيچيد:- بله بفرماييد.- سلام داداشي.- سلـــــام ... رزا خوبي؟ رسيدين؟- آره رسيديم. الان توي خونه ايم. دلم برات خيلي تنگ شده بود بهت زنگ زدم. تو خوبي؟- منم دلم براي خواهر عزيزم تنگ شده بود. خوبم. چه خبرا خوش گذشت؟- خبرا پيش شماست آقا رضا. الان يه هفته اس اونجايي. شيطوني که نمي کنين انشالله؟قهقهه اي سر داد و گفت:- آخ رزا دست رو دلم نذار که خونه! اينجا همه به فکر خودشونن. منم که مي دوني چقدر خجالتي ام! روم نمي شه با کسي حرف بزنم.- آخي بميرم الهي برات. مي دونم چقدر کم رويي!در همون حين صداي دختري از اون طرف خط اومد:- رضا! داري با کي حرف مي زني؟ بچه ها سراغتو مي گيرن، جوجه ها آماده شده ها.رضا خيلي آروم طوري که مثلاً من نشنوم، گفت:- اِ مهي تو کي اومدي اين طرف؟ خواهرمه خواهرمه عزيزم. تو برو پيش بچه ها، منم زود مي يام.زدم زير خنده و گفتم:- رضا نمي دونم اگه رو داشتي مي خواستي چي کار کني؟ ناقلا اين مهي يکيشون. بقيه اشونو هم خدا مي تونه بشماره. رضا موذيانه خنديد و گفت:- اي ناقلا گوشات خيلي تيزه ها! حالا صداشو در نيار که آبروم مي ره. مهستي هم جريانات داره براي خودش، بعداً برات تعريف مي کنم. - بي صبرانه منتظرم! فقط مواظب باش زن داداش شمالي برام نياري ها! هي بايد يه پامون تهران باشه يکيش شمال!خنديد و گفت:- نگران نباش! تهرانيه، اما اين سه ماهه رو با مامان و برادرش اومدن شمال توي ويلاشون. باباش تو کار ويلاسازيه، حالا بعداً برات در موردش حرف مي زنم مفصلاً.- باشه، صبرمان زياد مي باشد! خدا به خير بگذرونه، بايد برم دوره خواهر شوهري ببينم فکر کنم! راستي سام چي کار مي کنه؟ - هيچي مثل هميشه! اگه من به يه نفر قانعم، اون هزار تا هم براش کمه.- ماشالله! مگه اينکه دستم بهش نرسه پدرشو در مي يارم. مواظب باش تو رو هم از راه به در نکنه. هر چند که حالا هم تقريباً از راه به در شدي!خنديد و گفت:- حتماً. - ديگه مزاحمت نمي شم داداشي. به سام هم سلام برسون.- قربونت برم عزيزم. کاري نداري؟- نه عزيزم. خوش بگذره. زود هم برگرد. خدافظي.- فدات، خدافظ. بعد از قطع تلفن دوشي گرفتم و يه راست به تخت خواب رفتم.
1400/02/22 20:57به علت خستگي زياد، هم جسمي و هم ذهني، خيلي زود خوابم برد.از روز بعد برنامه عادي دوباره از سر گرفته شد. يکي دوباري رفتم سر وقت مامان ولي اينقدر که سرش گرم برنامه هاي عقب افتاده اش بود اصلاً بهم روي خوش نشون نمي داد چه برسه به اينکه بخواد برام خاطره هم تعريف کنه. منم سعي مي کردم اينقدر خودمو سرگرم کنم که ياد داريوش آزارم نده. هنوزم فکر ميکردم هر چيزي که توي کيش ديدم يه خواب بيشتر نبوده! باورم نمي شد عشق واهيمو ديده باشم، اونم اينقدر نزديک! باهاش حرف زده باشم و حتي ازش يه سيلي هم خورده باشم! هر وقت چشمم به نقاشي اش مي افتاد آهي از ته دلم مي کشيدم و زير لب غرغر مي کردم:- خدا لعنتت کنه! چي مي شد اگه يه ذره آدم بودي؟ حالا من اينجا اينجوري سر دوراهي بيچاره نمي شدم. خاک بر سر عقده اي دختر نديده ات کنم من. همه اش زير سر توئه!دو سه هفته اي از برگشتمون گذشته بود، رضا و سام هم از شمال برگشته بودن و يه کم سرم گرم شده بود. وقتي ديدم مامان چيزي در مورد خسرو بهم نمي گه، دست به دامن رضا شدم. اونم در حالي که از اطلاعات من، متعجب شده بود فقط گفت از خود مامان بپرس! اينم از داداشم! منم از لجم چيزي در مورد جريان داريوش و ديدنش بهش نگفتم. بالاخره يه روز که طبق روال هميشگي توي اتاق مامان سرک کشيدم تا از زير زبونش حرف بکشم به هدفم رسيدم و مامان دست رد به سينه ام نزد. مامان تو اتاقش نشسته بود و بعد از مدت ها بازم مشغول تماشا کردن آلبوم عروسي خودش و بابا بود. خيلي کم پيش مي يومد مامان تو خاطرات گذشته اش غرق بشه. فقط وقتايي که خيلي دلتنگ مي شد به آلبومش پناه مي برد. اون لحظه فهميدم که واقعاً زمان مناسبي براي حرف کشيدن از مامانه. چون مامان حسابي غرق گذشته بود و مي شد ازش خواهش کنم که از اون زمونا برام تعريف کنه. آروم کنارش روي کاناپه اتاقش نشستم و همينطور که سرمو به بازوش مي چسبوندم، گفتم:- دلتون براي اون روزا تنگ شده که باز اومدين سراغ اين آلبوم؟مامان قطره اشکي رو که گوشه چشماش بود، پاک کرد و گفت:- من هميشه دل تنگم. ياد اون روزا به خير! روزايي که آقاجون و مامان زنده بودن. اونا خيلي واسه من آرزو داشتن. خدا را شکر تونستم اونا رو به آرزوهاشون برسونم. البته بر خلاف تصورشون!بي مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم:- مامان پس کي برام از خسرو مي گي؟مامان که از حالت من خنده اش گرفته بود پرسيد:- چيو مي خواي بدوني وروجک؟- همه چيزو. بيشتر از همه رفتم تو خماري حرفي که اون روز به بابا فرهاد زدين. شما با خسرو ازدواج کرده بودين؟ يا اينکه چرا پدر و مادرتون تصور نمي کردن که شما خوشبخت بشين؟مامان باز مي خواست از زير حرف
1400/02/22 20:57زدن در بره، دستشو تو هوا تکون داد و گفت:- قضيه اش خيلي مفصله حوصله تو سر مي بره. خودمم حوصله گفتنشو ندارم. پريدم رو پاشو در حالي که دستمو دور شونه اش حلقه مي کردم و گونه هاي خوشبوشو مي بوسيدم گفتم:- نه حوصله ام سر نمي ره مامان. خودتم اگه بگي يه تجديد خاطره اي مي شه برات کيف مي کني! مي خوام بدونم. مي گي واسم؟ جون رزا!مامان با خنده گفت:- خيلي خوب مي گم قسم نده خرس گنده. اين همه وقت از دستت در رفتم ، آخر گيرم انداختي.- اِ چرا خوب؟ - نميخواستم خودتو درگير ماجراهايي بکني که همه اش مربوط مي شه به گذشته ... آهي کشيد و ادامه داد:- دلم مي خواد همه اش رو تموم شده بدونمف نمي خوام ادامه داشته باشه. - مگه قراره ادامه هم داشته باشه؟!- نمي دونم .... اين جرياناتي که داره پيش مي ياد، آزارم مي ده.- اَه مامن مردم فضولي! بگو ديگه!مامان لبخند تلخي زد، به دنبالش آهي کشيد و اين طوري خاطراتشو شروع کرد:- من و شيلا توي يه خونواده سر شناس تهراني، بعد از يه پسر به دنيا اومديم. خوب اون زمان همه پسرمي خواستن و پسر دوست بودن. ولي از شانس من و شيلا، پدر ما که همه اونو به حاج باقر مي شناختن عاشق دختر بود. همينطور هم مامان. البته اونا برادرم رو هم خيلي دوست داشتن، ولي منو شيلا براشون خيلي ارزش داشتيم. به خاطر علاقه زياد آقا جون و مامان به ما شهرام زياد خودشو با ما قاطي نمي کرد و کاري هم به کار ما نداشت. اون بچه اول خونواده بود، در ضمن پسر هم بود و انتظار داشت که خيلي بالا ببرنش. ولي پدر و مادر ما به همه بچه هاشون به يه اندازه محبت مي کردن. حتي گاهي به دختراشون بيشتر! همين باعث حسادت و کناره گيري شهرام از ما شده بود. روزا و ماه ها و سال ها مي گذشت و ما بزرگ مي شديم. تقريباً روي ابرا سير مي کردم، همه چيز بر وفق مرادم بود. به خصوص وقتايي که از اين طرف و اونطرف مي شنيدم زيباييم خيلي چشمگيره و خيلي ها چشمشون دنبالمه! کم کم سر و کله خواستگارا هم پيدا شد، ولي بابا مي گفت من اين دوتا رو شوهر نمي دم. اينا بايد درس بخونن. من و شيلا هم که همه چي رو به شوخي مي گرفتيم، فقط مي خنديدم. بالاخره وارد دبيرستان شديم. سني که دخترا تازه متوجه تغييرات دور و برشون مي شن و احساس بزرگي بهشون دست مي ده. همه جريانات زندگي منم از همون روزا شروع شد. ما توي يه محله خيلي اعيان نشين شهر زندگي مي کرديم. همه خونه هاي توي کوچه مون باغي بود، باغايي که پر از درخت ميوه بودن و فصل بهار که مي شد از شدت بوي شکوفه هاشون مست مي شدي! آخر کوچه بن بستمون يه باغ بود که يه فرق اساسي با بقيه باغا داشت، اونم اين بود که کاملاً امروزي ساخته شده بود! نماي بيرونش هم
1400/02/22 20:57آدمو مجذوب مي کرد و يکي دوباري که داخلشو ديد زده بودم متوجه شده بودم که توش هم دست کمي از بيرونش نداره و حسابي بهش رسيدن. برعکس باغاي ماها که يه دويار دورش کشيده بوديم و يه ساختمون هم تهش ساخته بوديم. اون باغ يه جاده ينگريزه سفيد وسش داشت و اطراف اين جاده سنگي پر بود از باغچه ها گل و بعد از باغچه ها درختاي ميوه به رديف بهت چشمک مي زدن. خيلي قشنگ و رويايي بود. هميشه دوست داشتم برم توي اون باغ واسه بازي و شيطنت. انگار نه انگار که بزرگ شده بودم. قشنگ ترين گل ها توي اون باغ بود به خصوص محبوبه شب که من عاشقش بودم. اينقدر شب ها از بوي محبوبه شب اون باغ سرمست و از خود بيخود مي شدم که آقاجون قول داده بود از اون گل ها فقط مخصوص من توي باغ خونه خودمون بکاره. اما اين حرف آقا جون باعث نمي شد که دست از ديد زدن باغ بردارم، حتي گاهي اوقات از ديوارهاش آويزون مي شد و دماغمو توي شاخه هاي محبوبه شب روي ديواراش فرو مي کردم. مي دونستم اگه آقا جون يا شهرام بفهمن مي کشنم، اما اون روزا خيلي نترس بودم. يه روز که از مدرسه بر مي گشتم، ديدم يه شاخه محبوبه شب کنار در باغ ما افتاده. همه محل مي دونستن که از اين گل فقط باغ آخر کوچه داره. با خوشحالي گل رو برداشتم و با وجود مخالفت هاي شيلا گل رو توي اتاقم، داخل گلدون قرار دادم. اصلاً برام مهم نبود که اون گل يهو از کجا سر در آورده درست جلوي در خونه ما! شب که حاج بابا اومد غوغايي به پا شد ديدني! آخه من *** نمي دونستم که توي اون باغ دو تا پسر مجرد همراه پدر و مادرشون زندگي مي کنن!!بابا فکر مي کرد که من گل رو از اون گرفتم. اون شب براي بار اول از آقاجون کتک خوردم. آخرش اينقدر شيلا قسم خورد و گريه کرد، تا دل بابا به رحم اومد و باور کرد که روح من از اون گل خبر نداشته. البته تا يه هفته با من سر و سنگين بود و بعدش هم حسابي هوامو داشت، يعني يه جورايي آزادي هاي قبلم نصف شده و بود به شيلا سپره بود آب مي خورم گزارششو به بابا بده! از طرفي بعضي وقتا خودش يا شهرام هم تعقيبمون مي کردن و حسابي مشکوک شده بودن، اما کم کم آبا از آسياب افتاد. و آقا جون دوباره همون پدر مهربون گذشته شد. يه روز که داشتيم با شيلا مي رفتيم مدرسه، و تو راه در مورد امتحان رياضي که در پيش داشتيم بحث مي کرديم، حس کردم يه نفر داره دنبالمون قدم به قدم مي ياد. اول فکر کردم شهرامه، براي همينم به شيلا گفتم برگرده و ببينه کيه! شيلا به پشت سرنگاه کرد و بعد با تته پته و رنگ پريده گفت:- واي اينکه خسروئه!اون زمان برعکس بقيه دوستام و حتي خواهرم که آمار همه رو در مي آوردن من از همه جا بيخبر بودم. اصلاً هيچي برام
1400/02/22 20:57مهم نبود و به خاطر همين عين آدماي منگ پرسيدم:- خسرو کيه؟شيلا که منو خوب مي شناخت و از اخلاقياتم خبر داشت، بدون اينکه تيکه اي به خاطر خنگيم بارم کنه با ملايمت توضيح داد:- پسر آقاي آريا نسب. باغ آخر کوچه. همون که حاج بابا فکر کرد به تو گل داده.يهو رنگم پريد و به اولين چيزي که فکر کردم اين بود که اگه الان آقا جون هم دنبالمون باشه و خسرو رو ببينه باز به من شک مي کنه! وحشت زده دست شيلا رو محکم کشيدم و گفتم:- اُه اُه محل نذار بيا بريم.شيلائم که پيدا بود مثل من فقط داره به آقاجون فکر مي کنه با ترس قدماشو تند کرد و گفت:- واي من مي ترسم شکيلا. اگه بابا مارو ببينه بيچاره مي شيم! دوباره روز از نو روزي از نو!با عصبانيت گفتم:- اگه ما توجه نکنيم، هيچ اتفاقي نمي افته.اينو گفتم اما خودمم به حرفي که زدم اطمينان نداشتم. با قدماي تند خودمون رو به مدرسه رسونديم و نفسي به راحتي کشيديم. بعد از زنگ، کيميا که دختر همسايه ديوار به ديوار ما بود و بعضي از روزا با ما ميومد، به طرفمون اومد و گفت:- بچه ها مي شه منم با شما بيام؟من گفتم:- چرا نمي شه؟ بيا، ولي چرا اينقدر آشفته اي؟کيميا اون موقع ها دختر خجالتي و سر به زيري بود. خيلي هم با کسي نمي جوشيد و يه حصار مخصوص داشت که هميشه مي کشيدش دور تا دور خودش ... اما هر وقت مي تونست پا روي خجالتش بذاره مي يومد سراغ من و شيلا. يه جورايي با ما راحت تر بود. وقتي اينو ازش پرسيدم، سرخ شده و با زحمت گفت:- آخه ...آخه خسرو اومده!باز ياد خسرو معده مو آشوب کرد، شيلا با تعجب گفت:- اومده که اومده. به تو چه! بعد با شک گفت:- ببينم نکنه دسته گلي به آب دادي؟کيميا ترسيد و سريع رنگش عوض شد، تا اون لحظه سرخ بود، بعد يهو رنگ پريده شد! دستاشو تو هوا تکون داد و سريع گفت:- نه به خدا ولي ... ولش کنين بياين بريم دير شد.من و شيلا يه نگاه به هم انداختيم و شونه بالا انداختيم. اون روزا به راحتي الان کسي عاشق نمي شد، يا اگه مي شد تو بوق و کرنا نمي کرد! يه چيزي به اسم حيا توي دخترا وجود داشت، رابطه خيابوني هم که اصلا نبود يا اگه بود اينقدر کم و پشت پرده بود که کسي ازش خبردار نمي شد. اينه که ما هم ديگه خيلي پا پيچش نشديم. همه با هم به طرف خونه راه افتاديم. راه خونه مون تا مدرسه زياد نبود. بابا اصرار داشت که راننده اش رو دنبالمون بفرسته، ولي ما خودمون قبول نکرديم. بيشتر دوست داشتيم پياده بريم و بيايم، بابا هم وقتي ديد دختراي سر به زيري هستيم و سرمون تو کار خودمونه، ديگه گير نداد و اجازه اش رو صادر کرد. هر چند که وقتي قضيه گل پيش اومد، کم مونده بود اين آزادي رو هم ازمون بگيره، اما خدا به خير گذروند و
1400/02/22 20:57چندان پاپيمون نشد. خلاصه اونروز هم خسرو سايه به سايه ما اومد و کيميا هي رنگ به رنگ شد. همون موقع ها بود که کم کم فهميدم کيميا از خسرو خوشش مي ياد. بعد ها هم کم کم خودش اعتراف کرد. اين موضوع هفته ها ادامه داشت. پسره بي کار صبح به صبح دنبال ما تا مدرسه ميومد و عصرها يا ظهرها هم تا خونه! بعضي وقتا از ترس دهنم خشک مي شد. چون مي ترسيدم که شهرام يا بابا دنبالمون بيان و فکر کنن که ما هم ريگي به کفشمونه. اونوقت ديگه حسابمون با کرام الکاتبين بود روزي رو که کيميا به عشقش اعتراف کرد هيچ وقت يادم نمي ره. چون شايد حرفاي اون بود که باعث شد ديگه هيچوقت خسرو با اون همه زيبايي و جذابيت به چشمم نياد. کيميا از روزي که خسرو دنبال ما راه مي افتاد، با ما مي يومد. يه روز خسرو يه کم جلوتر از ما رفت و سر يکي از کوچه ها وايساد. وقتي مي خواستيم از جلوش رد بشيم، من و شيلا سرمون رو پايين انداختيم که چشممون بهش نيفته، ولي در کمال حيرت ما کيميا درست مثل آدماي مسخ شده زل زده بود توي صورت خسرو! وقتي از جلوش رد شديم،کيميا که انگار متوجه حضور ما کنارش نبود، با بغض گفت:- الهي من بگردم! چه چشماي نازي داره. از بچه گي عاشق چشماي آبي بودم. من و شيلا با حيرت ايستاديم و شيلا با لکنت گفت:- کيميا فهميدي که چي گفتي؟کيميا که تازه متوجه ما شده بود، با خجالت سرشو زير انداخت و سرخ و سفيد شد. من گفتم:- کيميا جدي جدي تو خسرو رو دوست داري؟کيميا سرشو بالا آورد و من قطره هاي مرواريدي رو ديدم که از چشماش مي چکيد. خودشو توي بغل شيلا انداخت و گفت:- همه فکر و ذکرم شده اون، ولي ... ولي ... ولي اون شما رو مي خواد. من مي دونم اون اصلاً به من نگاه نمي کنه. همه حواسش به شماست. به خدا اگه از من خوشش نياد، من خودمو مي کشم.چنان با سوز و گداز و هق هق اينا رو مي گفت که دلم براش ريش شد! بي اختيار نگام رفت سمت خسرو که هنوزم سر همون کوچه ايستاده بود و با نگراني خيره شده بود بهمون. کثافت! اون لحظه چقدر ازش بدم اومد! يه دختر اينجا داشت به خاطرش زار مي زد و اون خيلي خونسرد و مغرورانه، در حالي که دستاشو تو جيبش کرده بود زل زده بود به من. نگامو از خسرو گرفتم، دستمو سر شونه کيميا گذاشتم و با ملايمت گفتم:- عزيزم چرا گريه مي کني؟ دوست داشتن احساس قشنگيه که آدمو حتي اگه به عشقشم نرسه به اوج مي بره. اين خسرو خيلي پسر مغروريه! من تا حالا نديده بودم توي محله چرخ بزنه. ولي حالا يه مدته که اين اطراف پيداش شده. مطمئن باش اگه يه روزي از من يا شيلا خواستگاري کرد، ما بهش جواب منفي مي ديم. چون نمي خوايم به دوستمون خيانت کنيم.الان که فکر مي کنم مي بينم چه افکار خامي
1400/02/22 20:57داشتم! من يا شيلا چطور مي تونستيم در برابر اجبار روزگار ايستادگي کنيم؟! از اون روز تصميم گرفتيم براي اينکه روح لطيف کيميا بيشتر از اين آزرده نشه، اصلاً نه درباره خسرو حرف بزنيم و نه بهش توجه کنيم. توي اين مدت اينقدر حواسمون به خسرو بود که اصلاً متوجه دو تا جوون دانشجويي که هر روز ما رو از دور مي پاييدن، نمي شديم. پدرتو ميگم با عمو پيمان! ولي خوب ما اصلاً متوجه اون دو نفر نمي شديم. تا اينکه يه روز به محض اينکه ما سه تا از دبيرستان خارج شديم، براي بار اول اون دوتا رو ديدم. فرهاد اول متوجه شد که من دارم نگاشون مي کنم و به پيمان سقلمه زد. از ترس ديگه نزديک بود جوون مرگ بشم. زير لب گفتم:- خدايا خودمونو به تو مي سپرم. يکي کم بود سه تا شد!دست کيميا و شيلا رو گرفتم و سريع به طرف خونه به راه افتاديم. از يه طرف خسرو دنبالمون مي يومد از طرف ديگه فرهاد و پيمان! بيچاره فرهاد اينا اصلاً حواسشون به خسرو نبود. وسط راه که بوديم يک دفعه پيچيدن جلوي ما و فرهاد با شرم گفت:- ببخشيد خانما، مي شه چند لحظه وقتتونو بگيريم؟بدون اينکه بهشون توجه کنيم، راهو کج کرديم و رفتيم. صداي پيمان از پشت سر بلند شد و گفت:- به خدا ما قصد مزاحمت نداريم. فقط يه لحظه!بازم ما توجهي نکرديم تا اينکه دوباره پيچيدن جلوي ما و فرهاد گفت:- ما قصدمون خيره. فقط از شما اجازه مي خوايم که مادرامون رو بفرستيم خواستگاري، قبلش خواستيم نظر خودتون رو ...بيچاره فرهاد هنوز حرفش تموم نشده بود که مشت خسرو اومد توي صورتش و از دماغش خون راه افتاد. کاش اون روز فرهاد حرفي نزده بود. کاش بدون مشورت با ما مادرهاشون رو فرستاده بودن خواستگاري. بيچاره ها يعني مي خواستن قبل از مراسم خواستگاري ما يه نظر اونا رو ديده باشيم چه مي دونستن که با اينکارشون سرنوشت منو اسير گردباد مي کنن. پيمان دويد جلو و به خسرو گفت:- هوي وحشي! چته؟ چرا مي زني؟!خسرو با فرياد گفت:- ببند دهن کثيفتو. تو آدم نيستي که تو روز روشن مزاحم ناموس مردم مي شي.فرهاد شاکي شد و گفت:- مزاحم کيه عمو؟ حرف دهنتو بفهم!با زدن اين حرف، خسرو دوباره به سمت اون دو تا حمله کرد. اينبار اونا هم جلوش در اومدن. دعوا بالا گرفته بود. بيچاره کيميا کنار من ايستاده بود و اشک مي ريخت. چون به هر حال فرهاد و پيمان دو نفر بودن و خسرو تنهايي از پسشون بر نمي يومد. مونده بوديم چي کار کنيم! بريم يا بمونيم؟ بالاخره اون دعوا به خاطر ما راه افتاده بود. همين طور مات و مبهوت نگاشون مي کردم که صداي خسرو بلند شد. با فرياد گفت:- چي رو وايسادي نگاه مي کني؟ برو خونه ديگه.مونده بودم با کي داره حرف مي زنه، که دوباره گفت:-
1400/02/22 20:57شکيلا با توام! مي گم برو خونتون.جا خوردم! اصلاً انتظار نداشتم منو به اسم کوچيک صدا بزنه! منو! دختر دردونه حاج باقرو! کسي که هيچ *** جرئت نداشت نگاه چپ بهش بکنه! حالا اون داشت با اين صميميت به اسم کوچيک صدام مي زد؟ با تعجب نگاش مي کردم. يعني يه جورايي سر جام خشک شده بودم. شيلا هم با شک به من نگاه مي کرد. شده بود آش نخورده و دهن سوخته. مي دونستم که داره به چي فکر مي کنه! حتماً فکر مي کرد که من با اون رابطه دارم که اينطور خودموني صدام مي کنه. اون تعقيب و گرز ها هم که مي شد مدرکي براي اثبات افکار ذهنش. من هنوز توي اون حالت گير کرده بودم که گريه کيميا اوج گرفت و با دو به طرف کوچه شون دويد. اي خدا پس خسرو به خاطر من اين همه راهو، هم صبح ها و هم ظهر ها و عصرها مي يومد؟ باورم نمي شد! بغض منم باز شد و شروع به دويدن کردم. اشک روي صورتم پهن شده بود. نه اينکه فکر کني خسرو رو دوست داشتم. نه! دلم براي کيميا مي سوخت. خيلي گناه داشت. دختر قشنگي بود، خواستگارم فراوون داشت. ولي اون دل به خسرو داده بود و خسرو اونو نمي خواست. عشق يه طرفه بد دردي بود! با اينکه تجربه اش نکرده بودم، اما مي فهميدم چيه. اي خدا! حالا بايد چه خاکي تو سرم مي ريختم؟ همينطور که اشک مي ريختم، وارد خونه شدم. قيافه فرهاد يه لحظه هم از جلوي چشمم محو نمي شد، به خصوص چشماي درشت سياهش که صداقت ازشون چکه مي کردن. نمي دونم چه مرگم شده بود، اما دوست داشتم بدون فکر به داريوش، بشينم يه گوشه و به اون پسر سياه چشم فکر کنم! از شانس بدم، شهرام و آقاجون خونه بودن. آقاجون وقتي ديد من دارم گريه مي کنم و شيلا هم خيلي تو همه، مثل فنر از جا پريد و گفت:- چي شده بابا؟ چرا گريه مي کني؟از زور گريه نمي تونستم حرف بزنم. شهرام اومد کنارم ايستاد و با فرياد گفت:- مي گي چي شده يا نه؟ چرا مثل بچه ها فقط آبغوره مي گيري؟ آقاجون و شهرام وقتي ديدند من حرفي نمي زنم، به طرف شيلا رفتند و شيلا در حالي که هنوز با شک به من نگاه مي کرد، گفت:- دو نفر مزاحم ما شدند. خسرو پسر آقاي آريا نسب باهاشون گلاويز شد.اي کاش حداقل شيلا قضيه رو اينطوري براي آقاجون نمي گفت. اي کاش خودم دهن باز مي کردم و فرهاد و پيمان رو طور ديگه اي معرفي مي کردم. ولي ديگه اين اي کاش ها به درد نمي خورد و کاري که نبايد مي شد، شده و حرفي که نبايد زده مي شد، زده شده بود. آقاجون و شهرام سريع شال و کلاه کردن و همينطور که مي رفتن سمت در آقاجون با رگ گردن بيرون زده و صداي گرفته پرسيد: - کجا؟و شيلا بي احساس و يخ جواب داد:- سر پيچ.اونا با عصبانيت از خونه خارج شدن و من وسط گريه سعي داشتم شيلا رو متقاعد کنم. دلم نمي
1400/02/22 20:57خواست که خواهرم به هيچ وجه از من دل چرکين بشه. حدود دو ساعت بعد آقاجون و شهرام برگشتند. برعکس تصورم، هر دو خندون و سر حال بودن و از بدو ورود، از آقايي و غرور و متانت خسرو حرف مي زدند! از بين حرفاي اونا فهميدم که وسط دعوا رسيدن و اونا رو از هم جدا کردن. خسرو هم زده و هم خورده بوده. آقاجون خيلي به اونا بد و بيراه گفته و همراه شهرام، خسرو رو به درمونگاه برده بودن که زخماشو پانسمان کنن. آقاجون مي گفت که اون پسر غيرتي و خيلي خوبيه و تصميم گرفته که با خونواده اون رابطه برقرار کنه. مامان از اين پيشنهاد خيلي استقبال کرد. شهرام هم که خيلي از خسرو خوشش اومده بود. براي من و شيلا هم که فرقي نداشت. فکر مي کردم يک رفت و اومد معمولي خوانوادگيه. کم کم رفت و اومد بين خونواده ها زياد شد. همه چي هم خوب و خوش مي گذشت، البته ناگفته نماند توي اون رفت و اومدها نگاه هاي گاه و بيگاه خسرو و تيکه ها و خنده هاي زير زيرکي شيلا عذابم مي داد و نمي دونم چرا هي توي ذهنم دوست داشتم اون پسر چشم سياه رو با خسرو مقايسه کنم. دست خودم نبودم، هميشههم خسرو کم مي آورد. يکي از شبايي که ما خونه اونا دعوت داشتيم، من سر درد رو بهونه کردم و نرفتم! چون اصلاً حوصله نداشتم. به خصوص با نگاهاي بي پرواي خسرو، اصلاً نمي تونستم کنار بيام. بابا هم حرفي نزد و همراه شيلا و شهرام و مامان رفتن.نشسته بودم روي تخت خوابم و از پنجره اتاقم زل زده بودم به آسمون، بازم اون پسر اومده بود تو ذهنم، تصور مشتي که خورد تو صورتش قلبمو به درد مي اورد! نمي فهميدم چه مرگم شده!!! از رفتن مامان اينا نيم ساعت هم نگذشته بود که زنگ خونه رو زدند و از فکر بيرون کشيدنم. فکر کردم مامان اينان و چيزي جا گذاشتن. بدون اينکه چيزي سرم کنم به طرف در رفتم و در رو باز کردم. در کمال حيرت من خسرو پشت در بود. از خجالت نزديک بود آب بشم. سريع در رو بستم و چادري که روي بند لباس حياط بود، سر کردم و دوباره در رو باز کردم. گونه هام گلگون شده بودن. با شرم سلام کردم. خسرو جواب سلامم رو داد و با خنده گفت:- مثل اينکه غافلگيرتون کردم؟نه؟همينطور که سرم زير بود گفتم:- ببخشيد فکر کردم شيلاس.- زياد مزاحمتون نمي شم. اومدم بگم که مامان مي گه اگه نيايد از دستتون دلخور مي شه.- شرمنده. من که گفتم سرم درد مي کنه.با نگراني گفت:- سرت ... ببخشيد سرتون درد مي کنه؟ چرا؟!- چيز مهمي نيست زود خوب مي شه.خيلي سريع گفت:- خوب پس اگه خوب مي شه بيايد بريم.چه پرو و سيريش بود!!! اصلاً دلم نمي خواست زياد باهاش حرف بزنم. به خاطر همين به ناچار گفتم:- خيلي خوب. شما بفرماييد منم حاضر مي شم، خودم مي يام.با خوشحالي گفت:-
1400/02/22 20:57پس زود بيايد منتظرم.و از من دور شد، بدون اينکه در باغ رو ببندم داشتم زير لب غر مي زدم:- بر خر مگس معرکه لعنت! مرتيکه من براي اينکه چشمم به تو نيفته نمي خوام بيام بعد اون وقت خودت مي ياي دنبالم؟!! به درک که مامانت ...خسرو رفته بود توي باغشون که غر غرهاي منم به انتها رسيد، اومدم درو ببندم که يک دفعه يه نفر گفت:- درو نبند.با تعجب و يه کم ترس يه قدم رفتم عقب و تو تاريکي به دنبال صدا گشتم. دوباره گفت:- دنبال من نگرد، اينجام، تو تاريکي، لا به لاي کاجا ...چشمامو ريز کردم و توي کاجايي که اونطرف کوچه توي باغچه کاشته شده و سر به فلک کشيده بودن، دنبال صدا گشتم، با تته پته گفتم:- ش ... شما کي هستي؟يه قدم اومد جلوتر ، حالا مي تونستم قد بلندشو و پاهاشو ببينم، بالاتنه اش ولي تو تاريکي محو شده بود و فقط موهاي سرش که يه کم نور افتاده بود روش مشخص بود. صداش اومد:- من فرهادم. داشتم از ترس و تعجب پس مي افتادم. پرسيدم:- فرهاد؟! پوزخند زد:- آره هموني که به جرم عاشقي جلوي چشات کتک خورد! قلبم لرزيد!!! خداي من! پس خودش بود! پسر سياه چشم! پس اسمش فرهاد بود! ديگه لازم نبود بهش بگم پسر سياه چشم. با ترس و صدايي لرزون گفتم:- تو رو خدا بريد. اگه بابام يا داداشم بيان، خون به پا مي شه. از اينجا بريد.- به خاطر همين نمي يام جلو. نمي خوام واست دردسر درست بشه. فقط مي خوام که به حرفام گوش کني. يه هفته است دارم اينجا کشيک مي دم تا يه لحظه ببينمت. مدرسه که با خواهرت مي ري و نمي دونم مي شه به خواهرت اعتماد کرد يا نه! در هر صورت، ترجيح مي دادم تنها ببينمت! حالا نمي خوام اين فرصت رو از دست بدم، به حرفام گوش کن ... خواهش مي کنم!اينقدر استرس داشتم که هر آن ممکن بود وسط حرفايش در رو ببندم و پا به فرار بگذارم. با هول گفتم: - تو رو خدا زودتر.انگار استرس من رو درک کرد که تند تند و بي مقدمه گفت:- اسممو که گفتم فرهاده. من ... من وقتي ديدمت، حدوداً شش ماه پيش ... نمي دونم ... ببين اصلاً نمي دونم چي شد! فقط مي دونم خواب و خوراکم تو شدي، همه زندگيم شدي! مي خوابيدم که خواب تو رو ببينم و بيدار مي شدم که بيام دم مدرسه تون يه نظر ببينمت. شيفته شيطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همه چيت شدم!! شايد فکر کني ديوونه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادي که شيرينش تويي، مي خوام با تو ازدواج کنم. هر طور که شده! به هر قيمتي که شده! شايد فکر کني يه پسر يه لا قباي علافم! ولي اينطور نيست، من پسر حاج غلامي معروفم، هموني که کارخونه داره. خيلي ها مي شناسنش. خودمم دانشجوي دانشگاه تهرانم، سال ديگه فارغ التحصيل مي شم. خونواده ام با ازدواج ما مشکلي ندارن،
1400/02/22 20:57باهاشون صحبت کردم، در موردتون تحقيق کردنن مي دونن چه آدماي سرشناس و با آبرويي هستين. ببين، من ... من مي خوام بيام خواستگاريت. ولي از همين الان جواب پدر و برادرت رو مي دونم.از شنيدن حرف هايش سردرگم شده بودم. قلبم ديوونه وار مي کوبيد، تموم مدتي که حرف مي زد چشماي سياهش جلوي صورتم مي رقصيد، آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- شما از کجا جواب اونا رو مي دونيد؟- آخه اون روز که دعوا شد، پدر و برادرت هم وسط دعوا رسيدند و من و دوستم به عنوان دو تا مزاحم يه لا قبا شناخته شديم. مي دونم که پدر و برادرت هرگز اجازه ازدواج ما رو نمي دن. به خاطر همين هم هست که اينجا کمين گرفتم تا خودت رو ببينم و با خودت حرف بزنم. شکيلا تو حاضري با من، با وجود تموم مشکلات سر راهمون، ازدواج کني؟کم مونده بود دچار ايست قلبي بشم؟!! اين چي داشت مي گفت؟!!!- من ... من خيلي شوکه شدم. من هيچ کاري رو بدون اجازه بابا انجام نمي دم. يعني نمي تونم!من ... من اصلاً شما رو نمي شناسم.هنوز حرفم کامل نشده بود که در باغ ته کوچه باز شد.سريع در رو بستم. ضربان قلبم رو قشنگ توي دهنم حس مي کردم! حالم اصلاً خوب نبود و بدون اينکه ديونه باشم نفس نفس مي زدم. از ترس اينکه کسي که از باغ اخر کوچه بيرون اومده منو ديده باشه داشتم سکته مي کردم. ايستادنم وسط حياط اصلاض درست نبود، پس با دو خودم رو به اتاقم رسوندم و روي تخت دراز کشيدم. پتو رو هم کشيدم روي سرم، نمي دونستم بترسم از اينکه ديده شده باشم، يا اينکه به حرفاي فرهاد فکر کنم ... فرهاد ... فرهاد ... تو دلم دعا مي کردم که کسي منو توي اون حال نديده باشه. کليد توي در چرخيد و در باز شد. از صداي پايي که موزائيک هاي آجري کف باغ کشيده مي شد فهميدم شهرامه. فقط شهرام بود که عادت داشت روي آجرها کش بزنه. چند لحظه بعد در اتاق باز شد، بي اختيار پتو رو کنار زدم، شهرام تو چارچوب در اتاق مشترک من و شيلا وايساده بود. با ترس نگاش کردم، ولي از حالت عاديش فهميدم که منو نديده. اخم کرد و گفت: - دِ! تو که هنوز خوابيدي. مگه خسرو نيومد دنبالت؟- چرا، ولي خوب سرم درد مي کنه.- پاشو ديگه. ادا اصول در نيار. همه منتظر تو هستن.- منتظر من؟ مگه نخست وزيرم؟- نخير نخست وزير نيستي، ولي اگه تنبلي رو ول کني و پاشي بياي بريم، مي فهمي که قراره چي کاره باشي. هيچ از حرفاش سر در نياوردم. چاره اي نبود بايد آماده مي شدم. از جا بلند شدم و لباسامو پوشيدم و دنبالش راه افتادم. توي کوچه بي اراده وايسادم و بين درختاي چنار دنبال فرهاد گشتم. تپش هاي قلبم بهم مي گفت که هنوزم اينجاست! تو اون تاريکي شيئي تکون خورد. با تعجب به اون سمت نگاه کردم که شهرام با تشر
1400/02/22 20:57گفت:- باز چت شده؟ چرا ماتت برده؟ بيا ديگه!به ناچار دنبالش راه افتادم. وارد باغ بزرگ آقاي آريا نسب شديم. اطراف باغ پر بود از گلهاي رز و محبوبه شب و لاله عباسي. بوي مست کننده محبوبه شب، در فضا پيچيده بود و طبق معمول منو مست مي کرد. با اينکه هميشه آرزو داشتم روزي وارد اين باغ بشم ولي ياد ندارم زماني که براي پا به اين باغ گذاشتم حتي ذره اي ذوق و شوق تو خودم حس کرده باشم. با شهرام وارد خونه شون شديم. از همون دم در با چندين دست مبل استيل و سلطنتي مبله شده بود. فرش هاي ابريشم، ويترين هاي سراسر کريستال و عتيقه جات! به قول مامانم آدم لوچ مي شد. با استقبال گرم پدر و مادرو برادر کوچيک تر خسرو که هم سن و سال خودم بود روبرو شدم. در عين حال متوجه نگاهاي غير عادي اونا و خونواده خودمم بودم. خود خسرو هم مثلاً با شرم روي مبلي نشسته بود و سرشو پايين انداخته بود. روي مبلي کنار شيلا نشستم و سرمو زير انداختم. خدمتکارشون ازم پذيرايي مي کرد و مامان و پريدخت خانم (مامان خسرو) با هم حرف مي زدن. آقاجون و آقاي آريا نسب هم کنار هم نشسته و آقاي آريا نسب پيپ مي کشيد. خسرو و شهرام و خشايار داداش خسرو هم حرف مي زدن، ولي حاضرم قسم بخورم که خسرو هيچ توجهي به حرفاي شهرام نداشت و همه حواسش به من بود. کم کم بحث ها جمعي شد و همه با هم حرف مي زدن. منم که کلا تو هپروت خودم و حرفاي فرهاد سير مي کردم، جمله جمله اش در گوشم زنگ مي زد:- خواب و خوراکم تو شدي، همه زندگيم شدي- شيفته شيطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همه چيت شدم!!- شايد فکر کني ديوونه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادي که شيرينش تويي، مي خوام با تو ازدواج کنم. هر طور که شده! به هر قيمتي که شده!اينقدر غرق افکارم بودم که نفهميدم چرا همه دارن دست مي زنن! لبخندي که از تاثير افکارم روي لبام نشسته بود محو شد و با تعجب به بقيه نگاه کردم. آقا جون داشت با آقاي آريا نسب حرف مي زد و مي خنديدن، اينا چي مي گفتن؟!! آقا جون مي گفت کنيزتونه؟!! کي کنيزه؟ آقاي آريا نسب کيو غلام اعلام کرد؟!! اونجا چه خبر بود؟!! صداي شيلا از جا پروندم:- چته مثل منگولا نگاه مي کني؟!! تو که تا همين الان داشتي ميخنديدي! مامان کلي از دستت حرص خورد، عروس که نبايد نيشش اينقدر شل باشه!نفس تو سينه ام گره خورد ، چشمام گرد شدن و گفتم:- چي؟!!- نخودچي! چه مرگته تو؟!! نه به اون موقع که آقا جون ازت مي پرسه راضي هستي نيشتو باز مي کني نه به الان!- راضي؟!! راضي به چي؟!!- شکيلا نيستيا! ازت خواستگاري کردن واسه خسرو ...دنيا دور سرم مي چرخيد، اصلاً برام قابل هضم نبود! من ؟ خسرو؟ ازدواج؟!! مگه مي شه؟!!! همه
1400/02/22 20:57شيريني مي خوردند وکف مي زدند. فرهاد، کيميا! واي خدايا! من کجام؟ اينا کين؟ چي مي گن؟ ياد صداي بغض آلود فرهاد آتيشم مي زد! کيميا ... پس کيميا چي مي شد؟! مگه نه اينکه اون جونش رو هم براي خسرو فدا مي کرد؟ مگه نه اينکه من بهش قول داده بودم در صورت خواستگاري خسرو جواب منفي بدم؟ اي خدا چقدر دلم مي خواست از اونجا فرار کنم، ولي نمي شد. فقط همه جا دور سرم مي چرخيد و تصاوير دور و بريام هي دور و نزديک مي شدن. شيلا حرف مي زد، ولي هيچي نمي شنيدم. يهو به خودم اومدم ديدم دارم سقوط مي کنم، خواستم دستمو به جايي بند کنم ولي دير شده بود، وقتي به خودم اومدم که نقش زمين شدم ...از بعد از به هوش اومدنم ديگه چيز زيادي يادم نيست، فقط همين قدر يادمه که دليل غش کردنم رو همه گذاشتن پاي همون سردرد کذايي که گفته بودم دارم. مي دوني که تو خونواده مون ميگرن ارثيه! بعضي وقتا هم شدت سردرد باعث تشنج مي شه، اينه که آقا جون و مامان براي خونواده خسرو قضيه رو توجيه کردن. از اون به بعد من شدم يه مرده متحرک، يه رباط و خسرو شد نامزدم!! چند روز بعدش هم خونواده خسرو اومدن خونه مون و دوباره مراسم خواستگاري انجام شد و پريدخت خانم حلقه ظريفي به رسم نشونه، دستم کرد. منم فقط نگاه مي کردم. اينقدر دلم ميخواست بگم نه! بگم نمي خوام! اما کي تو روي آقاجونم وايساده بودم که بار دومم باشه! مي خواستم خودش بفهمه، از غم نگام بفهمه نمي خوام. اما يا نمي فهميد، يا نمي خواست که بفهمه! از اون روز زندگي برام سخت شد. شيلا هم جز دلداري دادن کاري از دستش بر نمي يومد. شيلاي بيچاره خبر نداشت درد من فقط ازدواج با خسرو نيست، درد من درد عشقيه که يهو به جونم افتاده بود و داشت بيچاره م مي کرد! درد نگاه تب آلود فرهاده!!! کيميا وقتي خبردار شد، با ما قطع رابطه کرد. البته نشنيدم که چه بلايي سرش اومده و براي همين هم خيلي خيلي نگرانش بودم. خوش حال تر از همه اين وسط، بعد از خسرو آقا جون بود! آقا جون از داشتن چنين دامادي به خودش مي باليد و هميشه مي گفت، دخترم خوشبخت شد، ولي در حقيقت من خوشبخت نشدم! دختري که خنده از روي لباش نمي رفت و هر روز مشغول يه شيطنتي بود ديگه کسي خنده رو روي لباش نديد. من شدم يه شکيلاي ديگه! زندگي مي کردم ، اما هيچ دل خوشي نداشتم. تا اينکه دوباره فرهاد رو ديدم. تو راه کلاس زبان فرانسه بود. داشتم از کلاس برمي گشتم خونه که يه دفعه يه دستي منو کشيد توي يه کوچه تنگ و خلوت ... از ترس نزديک بود پس بيفتم. چشمامو بستم و اومدم جيغ بکشم که با دست جلوي دهنمو گرفت و صداشو درست کنار گوشم شنيدم:- نترس نترس منم، فرهاد.فکر نمي کردم ديگه اونو ببينم. حتي
1400/02/22 20:57فکر نمي کردم ديگه صداشو بشنوم. نمي دونستم بايدخوشحال باشم يا ناراحت؟ بترسم يا بيخيال باشم؟ با تعجب و چشاي گشاد شده گفتم:- تو اينجا چي کار مي کني؟ مي دوني اگه خسرو تو رو اينجا ببينه چي مي شه؟از ديدنش خيلي خوشحال بودم، اما دختر حاج باقر بودم. يه چيزايي سرم مي شد، ديدار من و فرهاد صحيح نبود. من نشون کرده بودم، پس گفتم:- چرا دست از سر من بر نمي داري؟با ناراحتي گفت:- مي دوني چند روزه دارم دنبالت مي يام؟ هميشه با اون پسره ايه. آخرش کار خودت رو کردي؟!! شکيلا راست مي گن، که مي گن دختر حارج باقر عروس آقاي آريا نسب شده؟!! آره شکيلا؟!! بگو که دروغه!!! بگو ... جان عزيزت بگو ...داشت بغضم مي ترکيد، اما به زور جلوشو گرفتم و ناليدم: - آخه براي چي دنبالم مي ياي؟ چرا برات مهمم؟ آره من نامزد کردم، با خسرو نامزد کردم ... بدجور بين دستاي فرهاد اسير بودم و هيچ راهي براي فرار نداشتم، همه ترسم ا زاين بود که يه دفعه کسي سر برسه. فرهاد دستاشو کنارم سرم مشست کرد گذاشت روي ديوار و لباشو محکم جويد، چشماشو بسته بود و درد رو مي شد تو چهره اش خوند ... بعد از چند ثانيه بالاخره لب باز کرد، بريده بريده بريده حرف مي زد و نا مفهوم:- ع ... عق ... عقد ... که ... ن ... نکرد ... دين؟ديگه طاقت نياوردم، لبمو محکم گزيدم که اشکام وقتي مي ريزه روي صورتم بي صدا باشه، به سختي گفتم:- نه هنوز ...چرا داشتم اميدوارش مي کردم؟!! اون لحظه خودمم نميدونستم!!! صداش يه کم جون گرفت، اما بازم بيحال بود و کم انرژي:- شکيلا، دوستت دارم... باور کن دختر ... اگه ... اگه ... با من ازدواج نکني ... نمي دونم چه بلايي سرم مياد. واي شکيلا ...از صميميت کلامش ناراحت نمي شدم. انگار صداش آرومم مي کرد. مي دونستم اين آرامش گناهه محض، اما مگه دست خودم بود که بيخيال اون آرامش بشم؟!! نه دست من نبود دست دلم بود! به زور گفتم:- بله؟با بغضي که مي رفت به گريه بدل شود، گفت:- دوسش داري؟نمي دونم چي شد که گريه ام صدا دار شد، انگار تازه يه نفر داشت منو مي ديد! يه نفر داشت اين سوال لعنتي رو که خيلي وقت بود خودم از خودم مي پرسيدم رو ازم مي پرسيد، وسط هق هق گفتم:- نه.چشماش باز شد، لبخند زد اما به محض ديدن اشکام لبخندش ناپديد شد، زمزمه کرد:- گريه مي کني؟لبمو جويدم و سرمو انداختم زير، بايد جلوي اشکامو مي گرفتم. با درد گفت:- گريه براي چيه آخه؟!! من حرف بدي زدم؟!!- نه ... ولي اولين کسي هستي که از احساسم پرسيدي ..- چون برام مهمه ... احساس تو زندگي منه شکيلا ... جونم بهش بسته است! نمي خوام ... از دستت بدم ... تو که مي گي دوسش نداري. مي توني منو دوست داشته باشي؟! به خدا اگه مال من بشي، من سر تا پاتو طلا مي گيرم ...
1400/02/22 20:57کاري ميکنم عاشقم بشي، خيلي زود ... با کلافگي اشکامو پاک کردم و گفتم:- درسته که دوسش ندارم، ولي بابا خيلي قبولش داره. منم نمي تونم حرف رو حرف بابام بزنم.باز نگاه فرهاد طوفاني شد، باز غريد:- پس من چي؟ اصلا برات مهم نيست چه به روز من بياد؟ نمي فهمي دوستت دارم؟!!از ابراز علاقه اش گر مي گرفتم. سرمو زير انداختم و نسنجيده گفتم:- خوب تو مي توني با شيلا ازدواج کني. چه فرقي داره؟خنده اي عصبي سر داد و گفت:- چي داري مي گي؟ من عاشق تو شدم! مي فهمي؟! اون جذابيتي که تو داري منو مجذوب کرده. اون نگاه شيطون و نجيب تو منو داغون کرده. چشماي سبزت بيچاره م کرده!!! من نمي گم شيلا بده، ولي من تورو مي خوام نه شيلا رو! در ضمن پيمان شيلا رو مي خواد. از بس که من از تو تعريف کردم، پيمان کنجکاو شد بياد ببينتت ، روزي که اومد تو رو ببينه به جاي تو شيلا رو ديد و خوشش اومد. با عصبانيت گفتم:- خوب مي گي من چي کار کنم؟با هيجان گفت:- نامزديت رو به هم بزن. من قول مي دم که پدرتو راضي کنم.با ترس و حيرت گفتم:- چي داري مي گي؟ مگه از جونم سير شدم؟ بابام منو مي کشه!با لحني فوق العاده مهربان گفت:- مگه من مي ذارم؟ بهت قول مي دم که نذارم کوچکترين بلايي سرت بيارن.- ببين تو رو خدا برو. الان خسرو و بابا همه جارو دنبال من مي گردن. برو مي خوام برم.دستاشو برداشت و گفت:- باشه برو. من هميشه گفتم، باز هم مي گم، هيچ وقت دلم نمي خواد واست مشکل درست کنم، ولي اينو بدون غروري که توي چهره ات موج مي زنه، مي گه که تو قادر به انجام دادن هر کاري هستي.ديگه منتظر ادامه حرفاش نشدم و از کوچه خارج شدم. تا خود خونه دويدم که دير نرسم. به خودم دروغ نمي تونستم بگم از روزاي ديگه خيلي سرحال تر شده بودم، فقط ديدن فرهاد برام يه دنيا آرامش و شادي آورده بود. وقتي رسيدم خونه با چهره غضبناک خسرو روبرو شدم. اينقدر سرخوش بودم که زود تند سريع، يه خورده دروغ براش سر هم کردم، تا باورش شد که من رفته بودم در خونه يکي از دوستام براي گرفتن جزوه. اونم که ديد سرحالم خيلي به پر و پام نپيچيد. هر بار که خسرو رو مي ديدم، بيشتر مي فهميدم که هيچ حسي بهش ندارم. از اخلاقش خوشم نمي يومد، از غيرتش خوشم نمي يومد، از ريختش خوشم نمي يومد. توي محله خاطر خواهاش خيلي زياد بودن و فکر مي کنم من تنها کسي بودم که از اون خوشم نمي يومد. دنيا بر عکس شده بود، مني که بايد ازش خوشم مي يومد، حالم ازش به هم مي خورد. حرفاي فرهاد توي گوشم زنگ ميزد، شايد بايد تکوني به خودم مي دادم و مخالفتمو اعلام مي کردم. اما گفتنش آسون بود، به عمل که مي رسيد جا مي زدم! حدود يک ماه گذشت، تا اينکه دوباره فرهاد رو ديدم.
1400/02/22 20:57بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد