439 عضو
اينبار تو راه برگشتن از خونه دوستم بودم. دفعه پيش حرفاش جنبه پيشنهاد داشت، ولي اينبار بوي التماس مي داد! با چشمايي غمبار از من مي خواست که نامزديمو به هم بزنم. در حواب حرفاش فقط تونستم سکوت کنم، همين و بس. چه طور بهش حالي مي کردم جرئت ايستادن تو روي آقا جونم و شهرام رو ندارم؟!! چرا فکر مي کرد قضيه به همين سادگي هاست؟ وقتي ازش جدا شدم برعکس دفعه قبل حسابي داغون بودم. ياد خواهش هاش که مي افتادم، گريه ام مي گرفت. چون کاري نمي تونستم بکنم. اينطرفي ها هم خوب از سکوت من سو استفاده مي کردن و مي بريدن و مي دوختن. چون رفت و اومد خسرو به خونه ما زياد شده بود، آقا جون تصميم گرفت يه مراسم نامزدي بگيره تا در دهن همه رو ببنده. و من بازم فقط سکوت کردم و گذاشتم اونا هر طور که مي خوان در مورد جشنمون تصميم بگيرن. بار سومي که فرهاد رو ديدم درست وقتي بود که براي جشن نامزديم آرايشگاه رفته بودم. حالا خداييش بود که خسرو اروپايي فکر مي کرد و دوست نداشت بند انداز بياد توي خونه منو آرايش کنه! توي آرايشگاه نشسته بودم و حدود دو ساعت تا تموم شدن کارم و اومدن خسرو مونده بود که يکي از کارکنان اونجا صدام زد و گفت:- آقايي دم در با شما کار داره. با خودم فکر کردم که صد رد صد خسروئه! لابد به قول خودش دلش برام تنگ شده بود!! با بي حوصلگي رفتم بيرون، اما به جاي خسرو فرهاد رو ديدم! با ديدنش نا خودآگاه از ته قلبم خوشحال شدم. اون روز فرهاد هيچ حرفي نزد، ايستاد جلوم و فقط بهم نگاه کرد. ده دقيقه نگام کرد و وقتي تصميم گرفت بره فقط يه کلمه به زور از توي جنجره پر بغضش بيرون کشيد و گفت:- نجاتم بده ...رفتنش خوردم کرد، شکستم! مگه نه اينکه دوسش داشتم؟!! مگه نه اينکه هيچ حسي به خسرو نداشتم؟ مگه نه اينکه خسرو مال کيميا بود؟!! پس چرا براي نجات خودم و فرهاد و کيميا هيچ غلطي نمي کردم؟!! بازم افمارم فقط در حد فکر باقي موند و اون شب توي سکوت خسرو رو همراهي کردم و مراسم نامزديمون با شکوه هر چه تموم تر برگزار شد! خسرو يه لحظه حرفاي عاشقونه از دهنش نمي افتاد. در حالي که من آرزو مي کردم اي کاش به جاي اون، فرهاد بود. آرزويي محال...! بعد از نامزدي با خستگي به اتاق رفتم و خوابيدم.صبح روز بعد براي خريد از خونه خارج شدم. البته خريد بهونه بود، دلم مي خواست فرهاد رو ببينم. يمخواستم بدونم با شرايط پيش اومده حالش چطوره! خسرو مي خواست دنبالم بياد که نگذاشتم و هر طور بود پيچوندمش. خودم تنها رفتم، چون مي دونستم اگه خسرو نباشه حتماً سر و کله فرهاد پيدا مي شه. همينطور هم شد! تا از کوچه خارج شدم، فرهاد رو اون طرف خيابون با ظاهري آشفته ديدم. وسط
1400/02/22 20:57کوچه و خيابون درست نبود باهاش حرف بزنم. اگه کسي ما رو با هم مي ديد و به گوش بابا مي رسوند، بيچاره مي شدم. يه کوچه خلوت همون دور و برا بود، سريع پيچيدم داخل کوچه و فرهاد هم بلافاصله پشت سرم وارد شد. به ديوار تکيه دادم و بهش خيره شدم، از چشماش خون مي باريد. اين بار بر خلاف تصورم نرمشي تو کلامش وجود نداشت. در حالي که رگ گردنش متورم شده بود با فرياد گفت:- ديگه اعصابم از دستت خورد شده! خوب يه کلمه بگو منو مي خواي يا نه؟ چرا اينقدر منو سر مي دووني؟ دوست داري التماسامو بشنوي؟ آره؟ دلت مي خواد تيکه هاي غرورم رو از اين که هست خورد تر کني؟ دلت همينو مي خواد؟!از داداش وحشت کرده بودم، اما اونقدر شديد نبود که لال بشم، دوست داشتم از احساسم خبر داشته باشه، شايد اينجوري مي تونستم يه کم از زجري که مي کشيد رو کم کنم، براي همينم براي اولين بار حجاب از صورت عشقم برداشتم و با بغض گفتم:- چرا بهت دروغ بگم؟ منم از تو خوشم مياد، ولي نمي تونم حرفي بزنم. من مي ترسم!چشماش ستاره زد، آب دهنشو قورت داد و چشماشو يه بار باز و بسته کرد. بعد زا چند ثانيه سکوت، با لحني که خيلي ملايم تر شده بود، شبيه زمزمه گفت:- آخه تا کي مي خواي بترسي فدات شم؟ برو يه کلام بهشون بگو خسرو رو نمي خواي. به خدا ديگه دارم ديوونه مي شم. خواب و خوراک ندارم. کارم شده اينکه کشيک تو رو بکشم و هر وقت تنها بودي بهت التماس کنم تا بلکه از دستت ندم. شکيلا من طاقت از دست دادن تو رو ندارم. چطور تصور کنم که اون نامزد عوضيت دستتو بگيره، بخواد ببوستت ...به اينجا که رسيد من کپ کرده رنگ لبو شدم و خودش هم با کلافگي پشتشو به من کرد و ايستاد. صداي نفس هاي عميقش نشوني از حال خرابش بود، بعد از چند لحظه سکوت سعي کردم حرف رو عوض کنم. به خاطر همين گفتم:- راستي مي دوني پيمان اومده خواستگاري شيلا؟ چرخيد به سمتم و بدون اينکه نگام کنه، در حالي که به دويار پشت سرم نگاه ميکرد گفت:- بله مي دونم. فقط اينو نمي دونم چرا من دربه در نبايد به آرزوم برسم؟ ولي پيمان بايد اينقدر راحت صاحب شيلا بشه.دلم به شور افتاده بود، داشت ديرم مي شد و نگران اين بود که خسرو بخواد بياد دنبالم، پس گفتم:- اينم از شانس ماست. من ديگه بايد برم، چون بايد خريدم بکنم. دير مي شه.آهي کشيد و گفت:- برو به سلامت. مواظب خودت باش! شکيلا سعي کن يه کاري بکني. از ته دلم گفتم:- سعي خودم رو مي کنم. تو هم مواظب خودت باش.ديگه اينبار فهميدم که واقعاً عاشق فرهاد شدم! ولي چي کار مي تونستم بکنم؟ آقاجون از باباي پيمان خيلي خوشش اومده بود. همين طور هم از خود پيمان. آقاجون قبول کرده بود که اون روز پيمان و فرهاد، قصد
1400/02/22 20:57مزاحمت نداشته و فقط از ما خواستگاري کرده بودن. آقاجون فهميد، ولي خيلي دير! قرار بود روز عقد کنون من و شيلا يه روز باشه. ولي من هنوز کاري نکرده بودم. بعضي وقتها به خاطر ترسو بودن اينقدر خودمو سرزنش مي کردم که حد نداشت! دو سه روز قبل از عقد کنون دلمو به دريا زدم و رفتم سراغ آقا جون تا شايد بتونم حرف دلمو بزنم، مشغول قرآن خوندن بود. نشستم کنارش و وقتي قرآن خوندش تموم شد تازه چشمش به من افتاد. لبخند زد و گفت:- به! عروس خانوم!! گونه هام رنگ گرفت و اعتراض کردم:- آقا جون ...خنديد و در حالي که قرآنش رو مي بوسيد تا بذاره لب طاقچه گفت:- جانم بابا؟ کاري داشتي؟نگام روي ريش هاي سفيد و عباي تنش خشک شد، روي چشماش مهربونش، چي مي تونستم بهش بگم؟!! بگم نمي خوام؟ بگم مراسم عقد رو به هم بزنه؟!! چي به سر آقا جون مي يومد؟!! وجدانم داد کشيد:- تو مي ترسي!!! ربطي به علاقه ات به آقاجون نداره ... تو ترسويي!قبل از اينکه بتونم جلوي خودم رو بگيرم از جا بلند شدم و از اتاق دويدم بيرون. صدا کردن هاي آقا جون هم تاثيري نداشت. من بزدل بودم! خيلي هم بزدل بودم!اينقدر دست دست کردم تا بالاخره روز موعود فرا رسيد. روز عقد کنون من و خسرو و شيلا و پيمان. ديگه تا اون روز وقت نشده بود فرهاد رو ببينم چون خسرو يه لحظه هم منو به حال خودم نمي ذاشت. پيمان خيلي دلخور و تو هم بود. مي دونستم که به خاطر فرهاد ناراحته، ولي ديگه کار از کار گذشته بود. من و شيلا به آرايشگاه رفتيم و بعد از چند ساعت آماده شديم. خسرو و پيمان با دو ماشين گل زده به دنبالمون اومدن. از آرايشگاه که خارج شدم، ياد روزي افتادم که فرهاد دم آرايشگاه ازم خواهش کرده بود که نامزدي رو به هم بزنم، ولي من جرئتشو نکرده بودم. با کنجکاوي به همون جايي که بار قبل فرهاد ايستاده بود نگاه کردم، يه بردگي پشت شمشادها بود. در کمال حيرت و تعجب فرهاد رو ديدم که همون جا وايساده و با چشمايي خيس از اشک منو نگاه مي کرد! احساس کردم قلبم فشرده شد. طاقت ديدن ناراحتيشو نداشتم. چه برسه به اشک ريختنش رو، دستش رو گذاشته بود جلوي دهنش و با بهت به من توي لباس عروس خيره شده بود. داشتم دق مي کردم! سريع سوار ماشين شدم چون اگه چند لحظه بيشتر بهش خيره ميموندم اشک سرازير مي شد. خسرو هم سوار شد و با عصبانيت گفت:- اين اينجا چي کار مي کنه؟حال خودم يادم رفت و با تعجب گفتم:- کي؟- اين پسره که اوندفعه مزاحم شما شده بود! قيافه اش خوب تو ذهنم مونده. ببين آشغال چطوري نگاه به تو مي کنه! شيطونه مي گه برم فکشو جا به جا کنم.خونم به جوش اومد و براي اولين بار با عصبانيتي که از من بعيد بود بهش توپيدم:- شيطونه غلط کرده.
1400/02/22 20:57بشين سر جات! با تعجب گفت:- تو چت شد يک دفعه؟ ببينم چرا ازش طرفداري مي کني؟سريع حرفم رو ماست مالي کردم:- من طرفداري نمي کنم، ولي حوصله جنجال هم ندارم.خسرو ماشين رو راه انداخت و در همون حال با ترديد گفت:- خيلي خوب چرا مي زني؟اصلاً حوصله غيرتاي بي موردشو نداشتم. هر چي بيشتر مي گذشت، به جاي اينکه جذبش بشم، ازش متنفر مي شدم! هر دو اتومبيل به باغ رسيدن. مراسم تو باغ خونه خودمون بود. خسرو در رو برام باز کرد و خواست که به من کمک کنه، ولي من کمکشو قبول نکردم و خودم پياده شدم. حرکت با اون لباس سنگين، برام سخت بود. داشتم پايين لباسم رو به حالت اوليه بر مي گردوندم که کنار يکي از درختاي کاج چشمم به فرهاد افتاد. معلوم نيست چه جوري دنبال ما تا اينجا اومده بود. تکيه داده بود به ديوار، حال خرابش کاملاً مشخص بود. دستاشو مشت کرده گذاشته بود به ديوار و همينطور که زل زده بود به من و لب پايينشو کشيده بود توي دهنش سرشو از پشت چند بار کوبيد توي ديوار. ديگه طاقت نداشتم. چرا کاري از من بر نمي يومد؟ عشقم داشت جلوي چشمم جون مي کند! اشک توي چشمم جمع شد، ولي اگه گريه مي کردم، همه مي فهميدن، چون پايين چشمام کامل سياه مي شد. خدا رو شکر اينبار خسرو متوجه فرهاد نشد، فقط بازومو گرفت و گفت:- بريم عزيزم ... همه منتظر ما هستن ...مثل مرده متحرک دنبالش کشيده شدم. اصلاض نفهميدم توي مسير تا اتاق عقد کيا رو ديدم و چيا گفتم! من و شيلا و دو تا داماد ها سر سفره نشستيم. شيلا آروم در گوشم گفت:- حيف شد! کاش يه کاري کرده بودي. پيمان مي گه حال فرهاد اصلاً خوب نبوده و توي باغ هم نيومده.حرفاي شيلا حالم رو بدتر کرد. ديگه فهميدم که بدون فرهاد زندگي برام معنايي نداره. بايد يه کاري مي کردم، بايد براي اولين بار خودخواه مي شدم و فقط به خودم فکر مي کردم. من فرهاد رو مي خواستم حتي اگه به قيمت جونم تموم مي شد. يه آن تصميم خودمو گرفتم و گفتم:- به پيمان بگو بره بهش بگه بياد تو.نمي دونم شيلا توي چشمام چي ديد که با ترس گفت:- مي خواي چي کار کني؟با جديتي که از من بعيد بود گفتم:- کاريت نباشه! بهش بگو.شيلا که جديت منو ديد، آروم حرفاي منو به پيمان گفت. پيمان با نگراني نگام کرد. آروم پلک زدم که يعني پاشو برو. پيمان شونه هاشو بالا انداخت و پاشد رفت بيرون. خسرو که از پچ پچ هاي چيزي دستگيرش نشده بود گفت:- چي شده عزيزم؟ دو تا عروس خيلي پچ پچ مي کنين!بدون اينکه جوابشو بدم نگامو به پايين دوختم و اون طبق معمول به حساب شرم و حياي من گذاشت و چيزي نگفت. چند دقيقه بعد پيمان اومد و در گوش شيلا چيزي گفت. شيلا هم آروم در گوش من گفت:- پيمان مي گه به سختي تونسته
1400/02/22 20:57راضيش کنه که بياد تو. حالا هم توي اتاق بغليه، ولي ديگه اينجا نمي تونه بياد! لبخندي زدم و گفتم:- مهم نيست. همون جا هم خوبه. مي خوام صدامو بشنوه. بعد آروم دستشو فشار دادم و گفتم:- ممکنه من امروز بميرم. حلالم کن! شيلا با بغض گفت:- تو رو خدا شکيلا! ديوونگي نکن. حالا من يه چيزي گفتم! ولش کن.- نه شيلا. اين کاريه که من بايد زودتر از اينا انجامش مي دادم. تا حالا هم خيلي دير شده. من مرگ رو ترجيح مي دم به زندگي با خسرو که حالم ازش به هم مي خوره.شيلا که سعي داشت هر طور شده منو متقاعد کنه گفت:- آخه چرا؟ خسرو به اين خوشگلي، به اين مهربوني! اون تو رو خيلي دوست داره. مطمئن باش بعد از ازدواج، اينقدر بهت محبت مي کنه که بعد از يه مدت فرهاد رو از ياد مي بري.حالا نه به اون شوري شوري نه به اين بي نمکي! ديگه حرف تو گوشم نمي رفت، سفت و سخت تصميمم رو گرفته بودم، اشکا و حال داغون فرهاد واقعا نابودم کرده بود.- نه نمي شه. من همون اول هم وقتي که هنوز پاي فرهاد در ميون نبود، از خسرو خوشم نمي يومد. تو راست مي گي. خسرو پسر خوبيه، ولي با من خوشبخت نمي شه. بهتره با کسي ازدواج کنه که خوشبختش کنه. شيلا! خسرو سهم کيمياس. شيلا که ديد اصرار فايده اي نداره، ديگه ادمه نداد. ولي دستمو توي دستش محکم فشار مي داد. آقا براي خوندن خطبه اومد. قرار بود اول صيغه بين من و خسرو خونده بشه. تموم بدنم يخ زده بود. کاري که من مي خواستم انجام بدم، کار کمي نبود! آقا خطبه رو سه بار خوند. بار سوم همه چشما به دهن من بود. پريدخت خانم به گمون اينکه زير لفظي مي خوام، گوشواره هاي بزرگ و قيمتي رو تو دست من گذاشت و گفت:- بله رو بگو ديگه عروس خانم، پسرم الآن غش مي کنه. ديگه وقتش بود، بس بود هر چقدر لالموني گرفتم. يه دفعه از جا بلند شدم. نمي دونم چه مرگم شده بود! تو نقشه ام وايسادن در کار نبود، استرس گرفته بودم شديد. همه با تعجب به من نگاه مي کردن، ولي من سعي مي کردم که به کسي نگاه نکنم. دلم نمي خواست با نگاه به مامان، همه حرفام از يادم بره. دامن لباسم به تنگ آب گرفته و تنگ توي سفره برگشته بود. گل هاي رز پر پر شده به دامن لباسم چسبيده بودن. نگاهمو از لباسم گرفتم و با بدبختي بالاخره با صداي بلند گفتم:- نه! من زن آقاي خسرو آريا نسب، فرزند آقاي امير بهادر آريا نسب نمي شم!گفتن اين جمله براي به پا کردن يه قيامت بس بود! انگار کبريت انداختم تو انبار باروت! يهو همه چي منفجر شد! همهمه به آسمون بلند شد. همه با نفرت به من نگاه مي کردن. خونواده داماد سريع از خونه رفتن بيرون. خسرو خواست يه چيزي بگه که مادرش با عصبانيت دستشو کشيد و از اتاق خارج شدن. تو کمتر از چند
1400/02/22 20:57ثانيه همه چيز به هم ريخت و در کمتر از چند دقيقه خونه تخليه شد، ولي من هنوز سر جام ايستاده بودم و نفس نفس مي زدم. کل بدنم مي لرزيد اما خوشحال بودم که خلاص شدم! حالا به هر قيمتي! خبري از هيچ *** نبود، حتي شيلا هم نبود! حال مامان به هم خورده بود، سفره عقد به هم ريخته بود و هر چيزش يه گوشه افتاده بود. جمعيت که هول مي زدن برن زدن همه چيو نابود کردن! من اما مثل يه روح اون وسط وايساده بودم و منتظر بودم تا يه خبري بشه. چقدر خوب مي شد اگه مي تونستم اون لحظه زمان رو ببرم جلو. چيزي طول نکشيد که آقا جون مهربونم کمربند به دست وارد شد و قبل از اينکه بتونم تکوني بخورم يا از خودم دفاعي بکنم به جون من افتاد. در همون حين شيلا و پيمان رو که اومدن توي اتاق تا هر طور شده جلوشو بگيرن به زور از اتاق بيرون انداخت تا کسي نتونه دستاي قدرتمندشو نگه داره. در اتاقو هم بست و قفل کرد، فرياد مي زد:- کثافت حالا براي من زبون در آوردي؟ حالا نمي خواي زن خسرو بشي؟ تو غلط مي کني! مگه من آبرومو از سر راه آورده بودم که تو اينقدر راحت به بادش دادي؟ ضربات سنگين سگک کمر بند روي کمر و پهلوم نفسمو بند آورده بود! صداي التماسهاي مامان که گويا با شنيدن خبر کتک خوردن جگر گوشه اش درد خودش يادش رفته بود و پشت در اومده بود رو به همراه صداي شيلا مي شنيدم، ولي براي آقاجون مهم نبود و فقط مي زد. ميون هق هق گريه صداي محکم در رو هم مي شنيدم که کوبيده مي شد. انگار کسي مي خواست وارد اتاق بشه، ولي در قفل بود. با گريه فرياد زدم:- کمک! تو رو خدا نزن آقا جون. مگه من چي گفتم؟ خوب از خسرو بدم مي ياد! آقا جون تو رو خــــدا ...آقاجون با فرياد گفت:- خفه شو! خفه شو دختره سليطه. زير سرت بلند شده؟ زبون درازي مي کني؟!ديگه طاقت ضربه هاي کمر بند رو نداشتم. داشتم از حال مي رفتم، آخرين توانمو جمع کردم و با گريه فرياد زدم:- فرهاد! فرهاد! مگه قول ندادي که نذاري بلايي سر من بياد؟ پس کجا رفتي؟ نامرد دارم مي ميرم! بابام شيرينتو کشت. يه دفعه در با صداي بلندي باز شد و فرهاد وارد اتاق شد! سريع خودش رو به من رسوند. آشفتگي اون از من کتک خورده هم بيشتر بود. جلوم ايستاد و رو به آقاجون گفت:- مگه شما دين و ايمون ندارين که اينطوري دخترتون رو کتک مي زنين؟ اون که گناهي نداره! مقصر منم که عاشقش شدم. بياين منو بزنين. بياين منو تيکه تيکه کنين، ولي کاري به شکيلا نداشته باشين.آقاجون اين بار به سمت فرهاد حمله کرد و فرهاد با کمال ميل پذيراي ضربات محکم و دردناک کمربند آقاجون شد. وسط کتک خوردن ما شهرام هم که براي کاري بيرون رفته بود برگشت و وقتي فهميد قضيه چيه به ياري آقاجون
1400/02/22 20:57اومد و هر دونفرشون باهم اينقدر من و فرهاد رو زدن که جون تو بدنامون نموند. بعضي وقتا فکر مي کنه خوبه آقا جون با کتک زدن ما خشمشو تخليه کرد وگرنه اگه دور از جونش سکته مي کرد من چه خاکي تو سرم مي ريختم؟!! وقتي خسته شدن شهرام در حالي که هنوز هم عربده مي کشيد از خونه خارج شد و آقاجون گوشه اتاق روي زمين نشست و گريه رو سر داد. من که کاملا بي حال و جون بودم و همه چيزايي که مي شنيدم، توي يه هاله اي مه قرار داشتن. ولي همه حرف آقاجون يه چيز بود اينکه آبروشو من به باد دادم! اون روز فکر مي کردم من کار بدي نکردم! فقط حرف دلم رو زده بودم. اما حالا مي فهمم بدترين راه رو براي زدن حرفم انتخاب کردم. من آقاجونم رو بي آبرو، داداشم رو بي غيرت و خسرو رو نابود و آواره شهر غربت کردم! بگذريم ... اون روز به کمک پيمان و چند تن از اقوام که اونجا مونده بودن من و فرهاد رو به بيمارستان رسوندن و هر دو بستري شديم. چند روز بعد که زخماي تنمون بهتر شد و مرخص شديم آقاجون ما رو به عقد هم در آورد و گفت که ديگه هرگز نمي خواد منو ببينه. من خيلي ناراحت بودم، چون خونوادمو دوست داشتم. فرهاد اصرار داشت که هر چه زودتر بريم سر زندگي خودمون توي خونه بزرگي که پدرش برامون تهيه کرده بود. ولي من قسم خورده بودم که تا روزي که آقاجون با من آشتي نکنه، از اون خونه نرم! همين طور هم شد. بعد از عقدد به هبونه جمع کردن وسايلم برگشتم توي خونه و ديگه پامو بيرون نذاشتم. حتي براي يه خريد جزئي هم از خونه نمي رفتم بيرون که مبادا درو ديگه روم باز نکنن. آقاجون هميشه به مامان با صداي بلند مي گفت، به اين لکه ننگ بگو از خونه من گم شه بيرون نمي خوام ببينمش. ولي من نمي رفتم! گوشم هم به طعنه ها و حرفاي آقاجون و شهرام بدهکار نبود. به فرهاد هم مي گفتم که براي ديدن من همونجا بياد و تو حياط همو مي ديديم. فرهاد بيچاره شکايتي نداشت، اون واقعاً دوست داشت منو خوشحال کنه. آقاجون خيلي گوشه و کنايه مي زد. به فرهاد هم خيلي بد و بيراه مي گفت. ولي من توجهي نداشتم. سه سال از عقد من و فرهاد مي گذشت. از کيميا فقط همينو مي دونستم که با خسرو ازدواج کرده! همين ... البته مي دونستم که آقاجون همه خبر ها رو داره، ولي به من نمي گه. کم کم صداي بابا و مامان فرهاد در اومد که چرا من سر خونه و زندگيم نمي رم؟! فرهاد همه حقو به من مي داد، ولي به هر حال نامزدي ما خيلي طولاني شده بود و من بايد يه کاري مي کردم. يه روز تصميم خودم رو گرفتم، عزمم رو جزم کردم و وارد اتاق آقاجون شدم و دقيقا مثل همون سه سال پيش اونو در حال قرآن خوندن ديدم. جلوش روي زمين نشستم و دستم رو روي آيه هاي قرآن گذاشتم و
1400/02/22 20:57با بغض گفتم:- به همين آيه ها قسم اگه منو نبخشيد، خودمو مي کشم.آقاجون جوابمو نداد. شروع کرد از حفظ بقيه آيه ها رو خوندن.دوباره گفتم: - شما که نمي خواين از طرف من يه لکه ننگ ديگه هم روي زندگيتون به وجود بياد؟ آقاجون بالاخره سکوتشو شکست و گفت:- پاشو از اتاق من برو بيرون.همين که باهام حرف زده بود خودش خيلي ارزش داشت. از شوق اشکام جاري شدن و گفتم:- نمي رم! تا منو نبخشين از جام جم نمي خورم.آقاجون که پيدا بود يخش آب شده و ديگه مثل قبل کينه اي از من نداره، قرآنش رو بوسيد روي رحل گذاشت و گفت:- به نظر خودت کاري که کردي قابل بخشش بود؟دو زانو يه کم بهش نزديک شدم و با عجز گفتم:- مي دونم بابا. من نبايد عقد رو به هم مي زدم، ولي به خدا نمي تونستم در کنار خسرو خوشبخت بشم. اول فکر مي کردم که بعد از يه مدت عاشقش مي شم، ولي نشدم. تازه بدتر ازش متنفر مي شدم. بابا من اگه اون روز بله رو مي گفتم، بدون شک بدبخت مي شدم.- خسرو تو رو دوست داشت خيلي هم زياد. تو مي دوني که چه به روز اون آوردي؟ توي بيست و چهار سالگي موهاش از دست تو سفيد شده. اون ديگه نمي خواست هيچ وقت ازدواج کنه. نمي دوني چقدر باهاش حرف زدم و از توي چشم سفيد بي آبرو بد گفتم، تا راضي به ازدواج با کيميا شد. بالاخره يه روزي آه اون جوون مي گيردت. بد کردي شکيلا خيلي بد کردي.هق هق کردم و گفتم:- بابا مي دونم بد کردم، ولي نه اينکه فکر کنين وقتي مي گم ازدواج من با خسرو برام بدبختي مياره، به خاطر اينه که خسرو عيب و ايرادي داره. نه! به خاطر خودم بود بابا. من نمي تونستم اونو خوشبخت کنم. با اين ازدواج هم من بدخت مي شدم، هم اون. بابا اونم خوشبخت نمي شد، چون من در برابرش يه کوه يخ بودم. ولي با اين حال اگه شما بخوايد مي رم به دست و پاش مي افتم و ازش مي خوام منو ببخشه. فقط اگه شما بخوايد. بابا ببين من با اينکه عاشق فرهادم حاضر نيستم بدون رضايت شما پا به خونه اش بذارم. به خدا خيلي دوستون دارم! آقا جون هم مثل من چشماش باروني شد، گوشه چشمشو چلوند و گفت:- من خيلي وقته که تو رو بخشيدم. کيه که نتونه اولاد خودشو ببخشه؟ من خودم از خسرو حلاليت طلبيدم. اون همون سالي که با کيميا ازدواج کرد، براي هميشه رفت اصفهان! چون ديگه نمي تونست توي اين شهر زندگي کنه.با ناراحتي گفتم:- واي! پس من ديگه نمي تونم کيميا رو ببينم؟ چقدر بد! با شنيدن اين خبر ناراحت تر از قبل و سوزناک تر اشک مي ريختم. آقاجون بعد از سه سال آغوش خودشو به روم باز کرد و من توي بغلش خزيدم و آقاجون با من آشتي کرد. يه هفته بعد خونواده فرهاد براي اجازه بردن عروسشون به خونه ما اومدن و من و فرهاد به دنبال مراسم با شکوهي به
1400/02/22 20:57خونه خودمون رفتيم. سال اول زندگيم با فرهاد باردار شدم، ولي به سه ماه نکشيده بچه سقط شد. اين قضيه خيلي تو روحيه ام اثر منفي گذاشت ولي به کمک فرهاد سعي کردم دوباره خودم رو پيدا کنم. شش ماه بعد دوباره باردار شدم، ولي بچه دومم هم توي شش ماهگي سقط شد. ديگه کارم به جنون کشيده بود. همه اش مي گفتم اينا از نفرين هاي خسروئه. دل شکسته خسرو باعث اين اتفاق شد. فرهاد که آب شدن منو به چشم مي ديد ديگه ازم بچه نخواست، ولي در عوض کلي تقويتم کرد. سه سال بعد دوباره باردار شدم. همين که فهميدم باردارم رفتم مشهد و از خود آقا بچه مو خواستم. اونجا نذر کردم اگه سالم به دنيا اومد و پسر شد اسمشو بذارم رضا. با شفاعت آقا بود که خدا رضا رو به ما داد. رضا چشم و چراغ خونه مون شده بود و من براش مي مردم. فکر مي کردم خسرو فراموشم کرده که خدا هم منو بخشيده و رضا رو بهم هديه داده. رضا دو ساله بود که پدر و مادر فرهاد تو سانحه اي کشته شدن و داغشون به دل ما موند. فرهاد ضربه خيلي بزرگي خورد و کمي طول کشيد تا مثل سابقش شد. با به دنيا اومدن تو فرهاد دوباره مثل اولش شد. چون عاشق دختر بود. درست مثل پدر و مادر من.ميون حرف مامان رفتم و گفتم:- پس آقا جون و خانم جون چطور فوت شدن؟ - اونا هم اول خانم جون يه شب که خوابيد ديگه بيدار نشد و به فاصله سه ماه بابام که عاشق مامان بود، فوت کرد. اين هم ضربه بزرگي براي من بود، ولي با وجود تو و رضا و فرهاد اين غم کم کم برام کم رنگ شد.- مامان نگفتي که خاله شيلا چي شد؟ شما عقدو به هم زدين. اونا چي کار کردن؟- وقتي اين اتفاق افتاد، خونواده پيمان زود پس کشيدن، ولي پيمان سفت سر جاش ايستاد و چند روز بعد شيلا رو برد يه محضر و عقد کردن. ولي عروسي اونا هم همزمان با عروسي ما برگزار شد. بعد از عروسي هم متاسفانه پيمان مشکل داشت و بچه دار نمي شدن. انگار بخت ما دو تا خواهر بايد عيناً مثل هم مي شد. مشهد که رفتم شيلا هم باهام اومد و من حاجت خودم و اون شفاي پيمان رو از آقا گرفتيم. وقتي برگشتيم شيلا هم باردار شد ، براي همينم بچه هامون تقريباً هم سنن، سام فقط دو سه ماه از رضا کوچيکتره.ولو شدم روي کاناپه، سرمو گذاشتم روي پاهاي مامان و پاهامو روي هم آويزون کردم و گفتم: - واي مامان چه داستاني داشتين شما! بابا هم براي خودش يه پا فرهاد کوه کن بوده ها! ولي من شانس ندارم. نه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ پدري رو ببينم و نه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ مادري رو ببينم.مامان مشغول نوازش موهام شد و گفت: - عزيزم قسمت نبود که تو اين چهار تا فرشته رو ببيني.بعد خم شد و گونه منو بوسيد و گفت:- درسته که خدا چهارتا فرشته رو ازمون
1400/02/22 20:57گرفت، ولي در عوضش يه دونه فرشته بهمون داده که جاي هر چهار نفر رو گرفته.با شيطنت گفتم:- اِ؟ من که بد بودم و تخس و شيطون و بچه و لوس؟ چي شد حالا شدم فرشته؟مامان خنديد و خواست جوابمو بده که تلفن اتاق زنگ زد. سرمو از روي پاي مامان برداشتم تا بتونه گوشي رو جواب بده. مامان هم بلند شد رفت سمت تلفن و زير لبي گفت:- خدا کنه باز کيميا نباشه!چشمامو گرد کردم و اومدم يه چيزي بگم که گوشيو برداشت و حرف من تو هوا موند. از طرز حال و احوالش فهميدم خود خاله کيمياست. بعد از سلام و احوالپرسي گفت:- چقدر حلال زاده اي! همين الان با رزا ذکر خيرت بود.
1400/02/22 20:57ادامه دارد.....?????
1400/02/22 20:58سلام عزیزان من ماهرو هستم ☺امیدوارم بازخورد خوبی برای بلاگ داشته باشم?
1400/02/22 22:22?#پارت_#سوم?
?رمان_#تقاص?
ا خودم فکر کردم ذکر خير کي بود؟ خاله کيميا؟!! خوبه همين الان داشت مي گفت کاش اون نباشه ها! مامان آب زير کاه موذي! از فکر خودم خنده ام گرفت و به بقيه مکالمه مامان گوش دادم:- قربونت برم. جدي مي گي؟ خيلي خوشحالم! ببينم هنوز که بهش نگفتي رزا سرش کلاه گذاشته؟- ...- خوب کردي. حالا چي شده يادي از ما کردي؟- ...- کيميا جان، گفتم که! ما تازه از مسافرت برگشتيم، دوباره هوس مسافرت کردي؟- ...- پس کار آرمينه! خوب چندان فرقي هم نداره! اصل اينه که تازه دو سه هفته است از کيش برگشتيم، نمي تونم باز فرهاد رو تنها بذارم. - ...- اِ کيميا ... الو الو ... با خودم گفتم خاله کيميا قطع کرده، حسابي هم کنجکاو بودم ببينم اين مسافرت چيه! رفتم طرف مامان که وقتي قطع کرد سوالامو رگبار کنم طرفش که يهو صاف نشست و گفت:- سلام آرمين جان ... خوبي شما؟- ... - لطف داري سلام مي رسونن خاله ... همه خوبن ...- ... - آخه پسرم من ديروز به خود کيميا هم گفتم، ما تازه از سفر برگشتيم. مسافرت هم هر تابستون يکي کافيه! ديليل نداره ...- ... - چطور؟ نه شاغل نيستم ...- ...- نه بابا از اون نظر مشکلي ندارم ...نمي دونم آرمين چي داشت مي گفت که مامان ساکت شده بود! شش چشمي رفته بودم تو نخ مامان، قيافه اش در هم شده بود، کاملا عکس العملاش رو مي شناختم. الان رفته بود توي يه حالت رودرواسي. مي دونستم الان ديگه نمي تونه مخالفت کنه! همينم شد، چون وقتي سکوتشو شکست گفت:- خيلي خوب باشه. من با شيلا حرف مي زنم، ببينم چي مي گه.- ...- باشه خبرشو بهتون تا شب مي دم. - ...- نه پسرم کاري ندارم سلام برسون.- ...- به سلامت.بعد از اين حرف گوشي رو گذاشت و به نقطه اي نامعلوم خيره شد. پيدا بود که مشغول فکر کردنه. ديگه نتونستم ساکت بمونم، داشتم مي ترکيدم از فضولي، پس اولين حدسمو به زبون آوردم و گفتم:- آرمين بود مامان؟- آره.- چي شده؟مامان که از فکر بيرون اومده بود، نگام کرد و گفت:- زنگ زده بود بگه بريم شمال.حدس مي زدم، اما بازم خيلي خوشحال شدم و با هيجان گفتم:- آخ جون! مي ريم مامان؟ولي يهو ياد داريوش افتادم و بادم خالي شد. ولو شدم روي کاناپه دوباره و با پام ضرب گرفتم روي زمين. مامان بي توجه به حال من گفت:- نمي دونم بايد از شيلا بپرسم. راستي ... ديروز که کيميا زنگ زده بود، مي دوني چي مي گفت؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- چي مي گفت؟- مي گفت ازتون تشکر کنم. مي گفت نمي دونم رزا و سپيده با داريوش چي کار کردن که اينقدر سر به راه شده. ديگه از سر کار مستقيم مي ياد خونه و خيلي بيشتر به من توجه داره. ديگه هم موبايلش دم به ساعت زنگ نمي زنه. خلاصه مي گفت که خيلي عوض شده! اولش هم نمي دونسته شماها کاري کردين، از آرمين دليلشو
1400/02/23 10:57پرسيده اونم گفت تاثير دختراي دوستاتونه. ضربان قلبمو حتي از روي لباسم حس مي کردم. دلم مي خواست بپرم مامانو دو تا ماچ آبدار بکنم. چقدر از شنيدن اين خبر خوشحال شدم. داريوش داشت عوض مي شد!!! مگه همينو نمي خواستم؟!! اما يهو ياد گذشته ها افتادم ... مامان ... سفره عقد ... خسرو ... مگه مي شه؟!! من و داريوش؟!! محاله! نه باباي اون مي ذاره نه مامان باباي من. رفته بودم تو فکر که صداي مامان از جا پروندم:- هنوزم نميخواي حرف بزني؟با تعجب نگاش کردم و گفتم:- چه حرفي؟- راجع به داريوش ... مگه همون تابلوت نيست؟! هموني که خيلي دوسش داشتي؟ وقتي ديديش عکس العملات رو زير نظر داشتم. همچين خيلي هم جا نخوردي! در حالي که من حس مي کردم همونجا ورجه وورجه مي کني و با انگشتت داريوش رو نشونم مي دي و مي گي مامان اين همون نقاشي منه ها! اما انگار نه انگار ...لب گزيدم و آب دهنمو قورت دادم. مامان نشست کنارم، دست گذاشت زير چونه مو گفت:- حرف نمي زني رزاي من؟داشتم کم کم بغض مي کردم، آب دهنمو چند بار قورت دادم و گفتم:- چون شب قبلش ديده بوديمش، تو پيست ... مامان با چشماي گرد شده گفت:- راست مي گي؟!!- اوهوم ...- خب ... هيچي ديگه. يه مشکلي برامون پيش اومد، يعني چيزه ... مي ترسيدم راستشو به مامان بگم، پس گفتم:- سپيده خورد زمين. اونا کمکون کردن. اونجا بود که ديدمش، اما خوب وقتي فهميدم پسر خاله کيمياست و خاله کيميا هم اونقدر ازش بد گفت ديگه ازش دوري کردم. ديدي که الکي هم بهش گفتم نامزد دارم ...مامان بي مقدمه گفت:- رزا حست نسبت بهش چيه؟!با چشماي گرد شده به مامان خيره شدم، سابقه نداشت در اين موراد با هم حرفي بزنيم. وقتي نگاه منو ديد گفت:- همه مارد دخترا در مورد اينجور چيزا با هم حرف مي زنن ...- خوب ... خوب حسي ... ندارم ... مي دوني که من کلا زياد با پسرا جور نيستم ... فقط با سام و رضا ... همين ... داريوش هم يکي ...يکيه ... مثل بقيه ...مامان يه کم موشکافانه نگام کرد و من سعي کردم کلي خودمو خونسرد نشون بدم. آهي کشيد از جا بلند شد و گفت:- اميدوارم همينطور باشه ... دوست ندارم اگه قرار شد باز باهاشون همسفر بشيم نگرانت باشم ... رفت سمت تلفن و گفت:- حالا چرا کيميا مي گه عوضش کردين؟!! چي کار کردين؟!!دستامو تو هم پيچوندم و عصبي گفتم:- نمي دونم ... لابد کم محلي ...مامان بازم آهي کشيد و زير لب زمزمه کرد:- نمي خوام تو طعمه باشي رز ... نمي خوام ...خودمو زدم به نشنيدن ... چرا که نه؟!! شايدم من واقعاً طعمه شده بودم براي خونواده آريا نسب! براي انتقام يه زخم کهنه ... خاله شيلا حاضر نشد باهامون بياد در عوضش سپيده رو فرستاد خونه مون که باهامون بياد. مامان با بابا هم مشورت کرد و وقتي بابا
1400/02/23 10:57مطمئن شد خبري از خسرو شوهر خاله کيميا نيست بالاخره رضايت به رفتنمون داد، به صوص که رضا و سام هم دوباره رفته بودن شمال! اين دختره حسابي رضا رو از راه به در کرده بود که هنوز نيومده دوباره هوايي شده بود! مامان با خاله کيميا تماس گرفت و خبر رفتنمون رو داد. قرار بر اين شد که صبح روز بعد اول جاده چالوس منتظرشون باشيم. صبح با صداي مامان و تکون هاي دست سپيده که شبش اومده بود خونه مون مونده بود، با رخوت از جا بلند شدم. ساعت پنج بود. سپيده حسابي سر حال بود و معلوم نبود از کي بيدار شده که آماده است! ولي من حسابي استرس داشتم و باز دلشوره افتاده بود به جونم. از تصور دوباره ديدن داريوش دست و پام يخ مي زد. همراه سپيده سر ميز صبحونه حاضر شديم و به زور مامان صبحونه مون رو خورديم. بابا هم براي بدرقه ما بيدار شده بود. دلم براي بابا مي سوخت. اصلاً فرصت مسافرت پيدا نکرده بود. با سپيده داشتيم آماده مي شديم که سر مامان از در اتاق تو اومد و گفت:- بچه ها لباس مجلسي هم بردارين.همزمان با هم گفتيم:- چرا؟!!- کيميا ديشب گفت عروسي پسر يکي از دوستاي مشترکمونه. ساکن شمالن، بردارين محض احتياط ...سپيده سرشو گرفت و گفت:- من که لباس ندارم!رفتم سر کمد لباسام و گفتم:- چرا اتفاقا داري! عروسي مهران رو يادت رفته؟!! بعدش که اومديم خونه مون لباست رو اينجا جا گذاشتي!سپيده هيجان زده از جا پريد و گفت:- اِ آره! راست مي گي. پس برام برش دار ... خودت چي مي پوشي؟- منم همون لباس اون شبو بر مي دارم، مشکيه ...سپيده چشمکي زد و گفت:- کثافت! مي خواي از داريوش دلبري کني!رفتم سر کمد و با خنده اي موذيانه فقط گفتم:- خفه شو!بعد از برداشتن لباسا و جا دادنشون توي ساکامون، وسايلمون رو برداشتيم و زديم از خونه بيرون. مامان و بابا کنار ماشين بابا منتظرمون ايستاده بودن. نگراني رو تو عمق چشماي بابا احساس مي کردم. گونه شو بوسيدم و و خودمو تو بغلش جا کردم، اونم لالاه گوشمو بوسيد و گفت:- دختر عزيزم! هم مواظب خودت باش، هم مامان و دختر خاله ات!- چشم بابايي ، شمام همينطور ...بابا براي راحتي بيشترمون سوئيچ بنزشو به مامان داد و خودش سوئيچ اتومبيل مامانو برداشت. همراه سپيده با خوشحالي و ذوق توي ماشين پريديم. من جلو نشستم و سپيده عقب. چند لحظه بعد مامان هم سوار شد و پشت فرمون نشست. بابا سرش رو از شيشه داخل کرد و آخرين توصيه ها رو هم بهمون کرد. وقتي بالاخره دل کند و با خداحافظي برامون دستي تکون داد، مامان در جوابش بوقي زد و راه افتاد. تا کلي وقت بعد از اينکه از خونه خارج شديم به پشت سرم نگاه مي کردم و براي باباي مهربونم دست تکون مي دادم. انگار تازه بابا
1400/02/23 10:57رو شناخته بودم و هزار برابر بيشتر از قبل عاشقش شده بودم.دقيقاً ساعت هشت بود که به محل قرارمون رسيديم. اونا هنوز نيومده بودن براي همين هم يه جاي مناسب ماشين رو پارک کرديم و منتظرشون نشستيم، سرمو به ضبط ماشين و کاست هاش گرم کرده بودم که سرم گرم بشه و گذر زمان و استرس شديدم از يادم بره. نسيم خنکي که از شيشه باز به داخل مي يومد روحمو نوازش مي کرد. همه مون توي خلسه و سکوت فرو رفته بوديم، ودم سکوت رو شکستم و با لوس بازي گفتم:- ماماني ... الهي من پيش مرگ چشماي خوشگلت بشم. مي ذاري من توي جاده پشت فرمون بشينم؟مامان سعي کرد لبخندشو قورت بده و گفت:- سعي نکن با زبون چرب و نرمت منو گول بزني. نمي شه عزيزم اينجا جاده است شما هم گواهينامه تازه گواهينامه گرفتي.با ناراحتي گفتم: - شما که مي دوني من رانندگيم حرف نداره. تو رو خدا بذار، قول مي دم آروم برم.سپيده هم به طرفداري از من گفت:- راست مي گه خاله. منم هواشو دارم که تند نره. بذارين ديگه.مامان با اخم گفت:- من مي گم نره شما مي گين بدوش؟ جاده چالوس خطرناکه!کاملاً مشخص بود که مامان نرم شده و با يه کم اصرار ديگه مي تونم راضيش کنم. براي همين گفتم:- تو رو جون من مامان. به خدا حواسم هست که مشکلي پيش نياد. بار اولم که نيست رضا و بابا هم هميشه ماشينو تو جاده بهم مي دن.مامان لب هاشو جمع کرد و گفت:- چي بگم من به تو دختره خيره سر چشم سفيد؟با شادي از گردنش آويزان شدم، محکم بوسيدمش و گفتم:- قربون مامان خوشگل خودم برم من الهي.هنوز مامان چيزي نگفته بود که از صداي بوقي مامانو ول کردم و هر سه به عقب برگشتيم. از شيشه عقب به خوبي مي شد BMW مشکي رنگي که پشت ماشين ايستاده بود رو ديد. و چون سقفش کروکي بود سرنشيناش هم مشخص بودن! مامان با خونسردي گفت: - اِ اومدن!اينو گفت و رفت پايين. ولي من و سپيده خشک شده بوديم سر جامون. هميشه آرزو داشتم يه همچين ماشيني داشته باشم، ولي اين مدل BMW رو تا حالا توي ايران نديده بودم، حدس زدم از جاي ديگه اي سفارش داده باشه. خود داريوش پشت فرمون ديوونه کننده شده بود، موهاي لختش به دست باد حسابي پريشون شده بود و داشت جواب احوالپرسي مامان رو مي داد، اما نگاهش هي توي ماشين ما چرخ مي خورد. عوضي محشر شده بود! وقتي به رسم ادب براي مامان از ماشين پياده شد تونستم درست تيپشو ببينم، تي شرت سبز رنگ تيره اي پوشيده بود با شلوار جين خاکي رنگ. با ديدنش دوباره آهم بلند شد. تو همون نگاه اول حس کردم رنگ پريده تر شده و يه کم هم لاغرتر شده. آرمينم پياده شده بود و گرم صحبت با مامان بود. صداي سپيده منو از حال و هواي خودم خارج کرد:- بريم پاين زشته!به دنبال اين
1400/02/23 10:57حرف خودش پياده شد و منم ناچاراً با دست لرزون در ماشين رو باز کردم و رفتم پايين. خاله کيميا اومده بود جلو و داشت سپيده رو مي بوسيد، آرمان هم چشم دوخته بود به سپيده. نگامو چرخوندم سمت مامان و داريوش، هر دو خيره بودن به من. ناچاراً سري براي داريوش تکون دادم و بعدش رفتم سمت خاله کيميا که از بوسيدن سپيده فارغ شده بود. با محبت گونه مو بوسيد و گفت:- عزيزم، هر روز قشنگ تر از ديروز!آرمين از پشت سر گفت:- دينگ دينگ! صا ايران!همه خنديديم، آرمين يه قدم بهم نزديک شد و آروم گفت: - ديدي دوباره همو ديديم؟پشت چشمي براش نازک کردم و گفتم:- هيچي توي اين دنياي کوچيک عجيب نيست.آرمين اخم ظريفي کرد و گفت: - بازم که مي گي دنيا کوچيکه! بالاخره داريوش اومد جلو، کنار آرمين ايستاد و در حالي که چشم از چشمام بر نمي داشت گفت:- سهم من از تو فقط يه سر تکون دادن بود؟آرمين چشم غره اي به داريوش رفت و من مثل هميشه با زبون تند و تيزم گفتم:- همونم زياديت بود!نمي دونستم تغييرات داريوش در چه حد بوده! هنوز نمي تونستم بهش اعتماد کنم، قيافه داريوش کدر شد و خواست چيزي بگه که آرمين پيش دستي کرد و گفت:- رزا، خودتون سه نفريد؟!!يه نگاه به ماشين که زير نور خورشيد برق مي زد انداختم، دومباره چرخيدم به طرفشون و گفتم:- آره خوب! مگه بايد *** ديگه اي هم باشه؟!!داريوش پوزخند عجيبي زد که انگار توش پر از نفرت بود و گفت:- آره خوب! مثلاً نامزدت! اوف! اصلاً ياد نامزد بازيم نبودم! بي اختيار گفتم:- تو چه گيري دادي به رضا! اسم رضا يک دفعه از دهنم در رفت و پشيمون شدم. لبخند زهرآگيني زد و گفت:- پس اسمش رضاس!نگام کشيده شد سمت مامان، حسابي مشغول گفتگو با خاله کيميا بودن، راه افتادم سمت ماشين و با بدخلقي گفتم:- لطف کن اينقدر سر به سر من نذار!اما از رو نرفت و با لحن پر تمسخري گفت: - اينبار چرا نيومده؟ چطور دلش مي ياد ...با غيظ حرفشو قطع کردم و گفتم:- رضا زودتر رفته شمال. يه خورده حوصله کني، مي بينيش.واقعاً هم همينطور بود، چون طبق قراري که ديشب مامان و رضا گذاشته بودن قرار بود يه سر بريم ويلاي خودمون که را و دوستاش اونجا بودن، بعد بريم ويلاي داريوش اينا. ابروي چپشو بالا انداخت و گفت:- جدي؟ خيلي دوست دارم ببينمش.حرفوش باور نکردم. چون يه جوري جمله شو گفت که حس کردم اصلاً چشم نداره رضا رو ببينه.براي اينکه حرفو عوض کنم گفتم:- ببخشيد شما شغلتو عوض کردي؟ابروشو بالا انداخت و گفت:- نه ... چطور؟- مطمئني نمايشگاه ماشين نداري؟ منظورمو فهميد، خنديد، تا مي خنديد گوشه چشماش چين مي خورد و بامزه مي شد. منم که حس مي کردم توي دلم لباس مي شورن! با همون خنده بامزه اش
1400/02/23 10:57گفت:- ماشين من همينه که مي بيني، ماشيني که تو کيش ديدي رو همونجا کرايه کرده بودم خانوم کوچولو. ضربان قلبم داشت شدت مي گرفت. خوب بسه ديگه مرتيکه چقدر مي خندي! اه اعصابم خورد شد! براي اينکه خودمو کنترل کنم، سمت مامان و خاله چرخيدم و گفتم:- بهتره نيست بيفتيم و بقيه حرفا رو بذاريم واسه تو راه؟ جاده شلوغ شد! خودم زودتر از بقيه پشت فرمون نشستم و ماشين رو روشن کردم. از بچه گي رضا که رانندگي بلد بود، به منم ياد داده بود و راننده ماهري شده بودم، براي همينم به محض رفتن توي هجده سالگي سريع تونستم گواهينامه بگيرم. رو به سپيده گفتم:- سپيده بيا سوار شو ديگه.سپيده که تا اون لحظه ساکت و صامت يه گوشه ايستاده بود، نگاهي به داريوش و آرمين انداخت، سري براشون تکون داد و راه افتاد سمت ماشين که بياد جلو بشينه کنار من. صداي آرمين متوقفش کرد:- دوتايي با اون ماشين مي ياين؟ چون گويا خاله ها تصميم دارن با هم باشن!قبل از اينکه سپيده چيزي بگه مامان و خاله کيميا راه افتادن سمت ماشينمون و مامان گفت:- نه آرمين جان، من و کيميا هم با رزا اينا مي يايم.داريوش پريد وسط حرفشون و گفت:- خاله جان اگه اجازه هست من و آرمين با دخترا بيايم. شما و مامان توي ماشين من باشين.قيافه مامان درهم شد، قبل از اينکه فرصت کنه چيزي بگه، آرمين قدمي بهش نزديک شد و گفت:- خاله جون يه لحظه ...مامان ناچاراً قدمي به از خاله کيميا فاصله گرفت و مشغول صحبت با آرمين شد، داشتم مي مردم از فضولي بفهمم اينا چي دارن به هم مي گن. خاله کيميا هم رفته بود سمت داريوش و داشتن حرف مي زدن. چه خبر بود يعني؟! وقتي مامان از آرمين جدا شد و اومد سمت من شيشه رو دادم پايين تا بتونم فضوليمو ارضا کنم. مامان اخماش در هم بود از شيشه خم شد داخل و طوري که سعي مي کرد صداش به بيرون درز پيدا نکنه گفت:- اين پسره هم خوب ياد گرفته چطور منو تو رودرواسي بندازه! اصرار دارن با شما بيان! رزا من به تو سپيده اعتماد کامل دارم! آرمين هم مي گه رو اسم داريوش قسم مي خوره! نمي دونم از کجا فهميده من روش حساسم! در هر صورت، قرار شد با هم باشين، حواستونو جمع کنين. آروم مي ري رزا، خيلي هم باهاش همکلام نمي شي. دست و پام داشت مي لرزيد! داريوش و آرمين آب زير کاه! نفس عميقي کشيد و فقط سرمو براي مامان تکون دادم. انگار مامان هم خوب درکم مي کرد، که دستشو جلو آورد و گونه مو نوازش کرد، بعدش سريع عقب گرد کرد و رفت سمت ماشين خاله کيميا. گويا خاله کيميا رانندگي بلد نبود و قرار بود مامان پشت فرمون بشينه. سپيده نزديک در جلو ايستاد و ناچاراً رو به پسرها که مي خواستن عقب بشينن تعارف کرد:- بفرماييد جلو،
1400/02/23 10:57من اينجوري معذب مي شم.آرمين و داريوش نگاهي به هم انداختن و داريوش گفت:- اشکالي نداره؟دوست داشتم خم بشم به سمت در بغلو از شيشه برم بيرون از باسن سپيده يه نشگون بگيرم تا زر مفت نزنه! اما ديگه دير شده بود چون سپيده با رويي گشاده گفت:- نه خواهش مي کنم چه اشکالي؟و اين شد که داريوش به راحتي آب خوردن کنار من جا گرفت! حالا چطور مي تونستم با وجود اون رانندگي کنم؟ خدايا خودمون رو به تو مي سپارم نذار جووناي مردمو بفرستم ته دره! از داخل داشبورد کاست جديد و جنجالي مورد علاقه ام رو در آوردم و توي ضبط گذاشتم و صداشو تا آخر زياد کردم. چون مامان زودتر راه افتاده بود، جلوي ما بود. از گوشه چشم نگاهي به داريوش کردم، دست راستشو از آرنج تکيه داده بود به شيشه بسته و با ناخنش با پوست لبش ور مي رفت. حسابي توي فکر فرو رفته بود. عصبي از ماشين مامان و خاله سبقت گرفتم و براشون زدم. بعدش هم با سرعت هر چه تموم تر از ماشين هاي ديگه سبقت گرفتم. صداي فريدون توي ماشين مي پيچيد:- دستامون اگر که دوره دلامون که دور نمي شه دل من جز با دل تو با دلي که جور نمي شهداريوش دستشو جلو آورد و بدون اينکه چيزي به من بگه صداي ضبط رو يه کم کم کرد. چپ چپ نگاش کردم و خواستم يه گنده بارش کنم که گفت:- رانندگيت خيلي خوبه. تسلط بالايي داري! تو ميخاي مَرمَرِ قلبت آب شه با گرماي عشقم دلت از سنگِ عزيزم سنگي که صبور نمي شهنفسمو با شتاب فرستادم بيرون و گفتم:- حالا يعني بايد براي تعريفي که کردي ازت تشکر کنم؟سرشو به پشت صندلي تکيه داد، پاهاي بلندشو يه کم تو جاش جا به جا کرد و با چشم بسته گفت:- نه نيازي به تشکر نيست. يه کم باهام مدارا کني کافيه!فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونيد فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمي دونيدفرمون را دو دستي چسبيدم و کمي از سرعتم کم کردم. مامان بدجور داشت پشت سرم چراغ مي زد و اين يعني تهديد محض!با صداي آرومي غر غر کردم:- بسه ديگه زبون نريز.چند لحطه اي تو سکوت غرق صداي گيتاري شدم که از ضبط پخش مي شد. داريوش بدون اينکه چشماشو باز کنه لبخند کمرنگي زد. از توي آينه نگاه به عقب کردم، سپيده معذب گوشه صندلي نشسته بود و به بيرون خيره شده بود، دستشم زده بود زير چونه اش. تا حالا اينقدر به سر و صدا نديده بودمش، آرمين هم البته دست کمي از اون نداشت و جفتشون غرق مناظر شده بودن. با احساس سنگيني نگاهي دل از آينه کندم، داريوش چشماشو باز کرده بود و بي پروا خيره شده بود بهم، چقدر محتاج اين نگاه بودم فقط خدا مي دونست!بردن اسم تو از ياد کاريه که خيلي سخته دل تو نقش يه قلبه که تو آغوش درختهيه بار با ناز پلک
1400/02/23 10:57زدم و گفتم:- خوشگل نديدي؟بازم لبخند زد ولي هيچي نگفت ... يه دفعه دستشو جلو آورد و صداي ضبط رو زياد کرد. حرکت لبهاشو مي ديدم که داره با فريدون زمزمه مي کنه:تو دلم هميشه جاته هميشه دلم باهاتهياد من هرجا که باشي مثل سايه پا به پا تهقلبم داشت مثل چي مي زد ... نزن لعنتي نزن! به نفس نفس افتاده بودم و داريوش بي توجه به من غرق آهنگ بود، شايد هم غرق من به آهنگ گوش مي کرد! فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونيد فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمي دونيدهمين که آهنگ تموم شد با هول و استرس ضبط رو خاموش کردم، همين يکي حسابي باعث شده بود دست و پامو گم کنم. با اينکه هيچي از احساسات داريوش نمي دونست، هيچ هم سر از کاراش در نمي اوردم اما همين نگاه ها و بعضا تيکه هاي ظريفش ديوونه م مي کرد. تصميم گرفتم يه کم اذيتش کنم، نمي شه که فقط اون منو اذيت کنه! تو آينه به آرمين نگاه کردم و بلند گفتم:- آرمين تو چطوري با داريوش اينقدر صميمي شدي؟آرمين چشم از مناظر بيرون گرفت، به چشماي من تو آينه خيره شد و با خنده و گفت:- خودمم نمي دونم. يک دفعه اي پيش اومد حالا هم پشيمونم.داريوش که مي دونست آرمين شوخي مي کنه، از طرفي فهميده بود مي خوام کرم بريزم، پوزخندي زد و گفت:- اتفاقاً آب منم با اين توي يه جوي نمي ره. زيادي بچه مثبته. انگار از مادر فقط شير پاستوريزه خورده. لجم گرفت و گفتم:- خوش به حال زنت آرمين! به نظر من که خوشبخت ترين زن دنيا مي شه. تو خيلي پسر خوبي هستي! پسر پاستوريزه اين روزا کيمياست! بعد قبل از اينکه بفهمم مي خوام چه غلطي بکنم، به عادت هميشگيم گفتم:- خدا قسمت ما هم بکنه! آرمين بيچاره از بي پردگي من سرخ شد، اما داريوش سريع نکته حرفمو گرفت و گفت:- شما فکر نمي کني واسه اينجور دعا يه کم دير شده؟؟ فکر کنم، البته فکر کنم گفتي نامزد داري! نکنه پسر خوبي نيست که داري آرزوي يکي ديگه اشو مي کني؟ يا شايد هم دروغ گفتي!واي بر من که خودم، خودمو لو دادم! با تته پته گفتم:- خوب چرا، ولي اون ... اونم مثل بقيه اس ديگه ... يه خورده سر و گوشش مي جنبه.اومدم ابروشو درست کنم تازه زدم چشمشم کور کردم! با عجز به سپيده نگاه کردم و ديدم کثافت داره ريز ريز مي خنده! اونم طرفدار اين دو نفر شده بود و ترجيح مي داد من کم بيارم! عوضي! داريوش با پوزخند گفت:- يعني واقعاً با وجود داشتن تو بازم شيطونه؟ چقدر بي لياقت! واقعاً حيف تو نيست رزا؟داشتم کم مي اوردم، اعصابم حسابي به هم ريخته بود، مي خواستم هر چه زودتر اون بحث اعصاب خورد کن رو تموم کنم. براي همينم با غيظ گفتم:- نه پس! تو خوبي! مي خواي بيام زن تو بشم؟!صورت داريوش پر از بهت شد،
1400/02/23 10:57آه آرمين هم پشت سرم اونقدر بلند بود که بتونم بشنوم. سپيده هم داشت با چشماي گرد شده نگام مي کرد! خودمو اينقدر رک باور نداشتم! کم کم روي صورت بهت زده داريوش يه لبخند تلخ نشست، تلخ تلخ! اما چيزي نگفت، سعي کردم بحثو جمع کنم و جمعو از اون حالت خارج کنم:- رضا هر چي که باشه، من خيلي دوسش دارم. پسراي اين دوره زمونه همشون سر و گوششون مي جنبه. آرمين هم به کمکم اومد و گفت:- نه رزا. همشون هم اينطوري نيستن. مثلاً من در طول عمرم يه دوست دختر هم نداشتم! حالا من هيچي، هستن خيلي از پسرا که شيطنت مي کنن، اما آدميت از يادشون نرفته! به نظرم اونا واقعاً آدماي قابل اعتمادي هستن. بعدشم هر آدمي تا ازدواج مي کنه، ديگه فقط بايد حواسش به همسرش باشه نه اينکه يه نفرو عقد کنه، صد تا رو ... لا اله الا الله! - منم که مي گم زن تو خيلي خوشبخته.داريوش با اخماي در هم رو به سپيده گفت:- سپيده چرا خاله شيلا نيومدن؟بهد از يه ساعت تازه صداي سپيده رو هم شنيديم! اين دختر يه مرگش شده بود! - مامان من کار داشت، نمي تونست بياد، ولي برادرم محمودآباده.آرمين قبل از من و داريوش به حرف اومد و گفت:- برادرت؟ سپيده از گوشه چشم نگاهي به آرمين انداخت و گفت:- آره برادرم سام با پسر خاله ام و دوستاشون اونجان. اينبار داريوش پرسيد:- پسر خاله ات؟ يعني داداش رزا؟ مگه رزا تک فرزند نيست؟وا! مگه خودم لالم که از سپيده مي پرسه! اوه اوه! اين چي گفت؟!! من نگفته بودم بهشون داداش دارم. البته نگفته بودمم که تک فرزندم، اما الان لو مي رم! مي مي دونــــــــــم! الان حيثيتم به فنا مي ره! سپيده که هنوز خونسردي خودشو از دست نداده بود گفت:- نه، هم من ، هم رزا يه داداش بزرگتر داريم. که البته هم سن هم هستن. داريوش دستي توي موهاش که ريخته بود روي چشماش کشيد، همه شونو با هم داد بالا و با صداي آرومي پرسيد:- نامزد رزا هم باهاشونه حتماً.سپيده هم ديگه داشت کم مي اورد، خودش فهميد گاف داده، به زحمت گفت:- آره ... يعني نه! اصلاً نمي دونم.نگاه داريوش با بدبيني چرخيد سمت من، آرمين هم نگاهش بين من و سپيده و داريوش چرخ مي خورد. با کلافگي گفتم:- اصلاً چه بحثيه! اَه!قبل از اينکه کسي فرصت کنه چيزي بگه، صداي موسيقي لايتي توي ماشين پخش شد و داريوش دستشو داخل جيب شلوارش کرد و گوشي موبايلش رو در آورد. آخ چقدر دلم يه دونه موبايل مي خواست. ولي بابا برام نمي خريد، تازه بازار موبايل داشتن گرم شده بود و بابا براي خودش و مامان و رضا خريده بود. به منم گفته بود وقتي رفتي دانشگاه! اوف! بي اختيار گوشامو تيز کردم تا از مکالمه داريوش سر در بيارم، نکنه بازم دوست دختراش ... - باشه، همين جلوتر
1400/02/23 10:57يه قهوه خونه هست ...- ....- شما الان دقيقا کجا هستين مگه؟- ....- خوب ما يه کم جلو افتاديم، حدوداً پنج دقيقه ديگه ميرسين به ما. اسم قهوه خونه رو برات مسيج مي کنم. بعد از اين حرف قطع کرد و رو به من گفت:- مامان اينا بودن، خسته ان ... گفتن يه جا وايسيم. بعد از اين پيچ يه قهوه خونه هست، چون کنار رودخونه است فضاي خوبي داره. نگه دار ...بعد از پيچ جايي که گفته بود رو ديدم، راهنما زدم و کنار کشيدم اما هيچي در جواب حرفاش نگفتم. همه از ماشين پياده شديم، ساعت نه و نيم صبح بود. با ديدن رودخونه خروشان، هوس کردم آبي به دست و صورتم بزنم. آرمين و داريوش داشتن با هم پچ پچ مي کردن، قيافه داريوش در هم بود ولي آرمين سعي داشت چيزي رو با هيجان بهش حالي کنه. بي توجه به اونا به سپيده گفتم يم رم لب رودخونه و راه افتادم اون سمت. خيلي هم شلوغ نبود، آب خنک انگار اعصابم رو هم آروم کرد. وقتي برگشتم، مامان اينا هم اومده بودن و همه شون با هم نشسته بودن روي يکي از تختا که از رودخونه يه کم فاصله داشت. رفتم طرفشون و با هيجان گفتم:- بياين لب آب ... اونجا نشستين براي چي؟مامان بي توجه به حرفم با اخم گفت:- اين بود آروم رفتنت؟ پا رو مي ذاري روي گاز آ برو که رفتيم؟!!نشستم لب تخت، خم شد گونه شو صدا دار بوسيدم و گفتم:- به من مي گن رزا شوماخر! چي فکر کردي؟!! هيش مترس! رانندگي در حد بنز !مامان چپ چپي نگام کرد و صورتشو چرخوند سمت آرمين، منم چشمام رفت سمت داريوش که داشت با لبخندي محو نگام مي کرد. - خاله! تو نبايد چيزي بهش مي گفتي؟!! حالا اين بچه اس!دل از نگاه بازي با داريوش کندم و اعتراض کردم:- اِ مامان!آرمين هم به جانبداري از من چون مخاب هم قرار گرفته بود گفت:- همون اول فقط يه کم تند رفت خاله جان، بعدش خودش زود سرعتشو کم کرد.- د آخه من دختر خودمو خوب مي شناسم.اومدن گارسون و آوردن يه سيني چايي به غر غرهاي مامان پايان داد. باز نگام رفت سمت داريوش، برعکس مسافرت کيش که خيلي مي گفت و مي خنديد و ريلکس بود، اين بار خيلي عبوس و غمزده شده بود و هر از گاهي چنان نگام مي کرد که دست و دلم مي لرزيد و حاضر بودم همه چيزمو بدم تا اون نگاه براي هميشه به من تعلق داشته باشه. ولي حيف که اين نگاه تا حالا به خيلي از دختراي ديگه هم دوخته شده بود. مامان استکاني چايي ريخت و به دستم داد. موقع گرفتن استکان باز نگاه بي اراده ام با نگاه داريوش تلاقي کرد و دوباره همون حالت تو من ايجاد شد. طوري که يهو دستم شل شد و فنجون چايي روي پام ريخت. خدا رو شکر خيلي داغ نبود، ولي نمي دونم چرا کولي بازي در آوردم و با فرياد گفتم:- سوختم. واي سوختم!مامان و خاله به تکاپو افتادن، ولي
1400/02/23 10:57داريوش تو يه چشم به هم زدن بلندم کرد و به حالت دو منو کنار رودخونه برد و پامو تو آب خنک رودخونه فرو کرد. سوز شديدي نداشتم، اما پام که خنک شد انگار دلمم خنک شد. يکي از دستاي داريوش محکمدور کمرم پيچيد شده بود و با اون يکي مچ پامو گرفته بود توي دستش. بدنم داشت مور مور مي شد، دستي که بي هوس دور کمرم تاب خورده بود و داريوش نگراني که بي توجه به اطرافيان منو تو آغوشش گرفته بود داشت از خود بيخودم مي کرد.سرمو بالا آوردم و تو عمق چشماي آبيش خيره شدم، نگاش پر بود از نگراني و به پام خيره شده بود، وقتي نگامو حس کرد، نگاشو سر داد روي نگام، لبمو با زبون تر کردم و از ته دلم گفتم:- ممنون.لبخند نشست روي صورتش، لبخندي که جذابيتش رو دوچندان مي کرد، با صداي آروم گفت:- خواهش مي کنم. پات مي سوزه؟ اگه مي سوزه برگرديم تهران و بريم درمانگاه.با همه صداقتم گفتم:- نه خوبه. من الکي داد و هوار راه انداختم، چيزي نشده بود که!صداي مامان رو از فاصله نزديک شنيدم:- چي شدي دختر؟ خوبي رزا؟!! پاتو ناقص کردي؟!! بازم سر به هوايي؟!! من چي کار کنم از دست تو؟مامان درست پشت سرمون بود، داريوش سريع ولم کرد و با فاصله از من ايستاد. با خنده چرخيدم سمت مامان، سپيده هم کنارش بود و با نگراني نگام مي کرد. گفتم:- خوبم مامان! داريوش نجاتم داد ...مامان براي اولين بار نگاه بي کينه اي به داريوش کرد و گفت:- ممنون پسرم، لطف کردي. من که هول شده بودم، نمي دونستم چي کار بايد بکنم!نه تنها من که داريوش هم جا خورد، با اون بغل مغلي که داريوش راه انداخت، گفتم الان مامان جفتمونو تو رودخونه غرق مي کنه. ولي انگار نه! اونم فهميدم داريوش مظلوم شده! داريوش براي اينکه تعجبش پيدا نشه، سرشو زير انداخت و گفت:- خواهش مي کنم! کاري نکردم ...مامان نشست کنارم، پامو نگاه کرد و گفت:- خوبي؟!پامو يه کم تکون دادم و گفتم:- خوبم مامان، خيلي داغ نبود.- خوب خدا رو شکر! امانتي فرهاد يه خط بهت بيفته بابات منو سه طلاقه مي کنه!پشت چشمي نازک کردم و دور از چشم داريوش يواش گفتم:- آره! هيشکي هم نه و بابا فرهاد! حالا ديگه خوب مي دونم دليل مجنون بازي هاش چيه! بايد يه ذره سر به سرش بذارم ...مامان با چشماي خندونش اعتراض کرد:- رزا!!!قبل از اينکه وقت کنم چيزي بگم خاله کيميا از پشت سر گفت:- همه چي مرتبه؟مامان برگشت و گفت:- آره ... خوبه!- خوب پس بيا ماشينتو جا به جا کن! گويا بدجاست مردم ماشينشون گير مي کنه بهش ...مامان سريع از جا پريد و گفت:- سوئيچ کو رزا؟- تو کيفمه، روي تخت ...بعد از رفتن مامان سپيده جلو اومد و دم گوشم گفت:- کثافت! بغل سواري چطور بود؟!!کم نياوردم و در جوابش گفتم:- نگاه بازي
1400/02/23 10:57بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد