439 عضو
شما چطور؟ خوردي آرمينو از بس ديدش زدي!سپيده در جا سرخ شد و جيغ کشيد:- رزا!!!- مرض! حرف مي زني اينم جوابته!از جا بلند شد و در حالي که ازمون دور مي شد گفت:- همون بهتر که تنهات بذارم، شعور نداري تو!ريز ريز خنديدم و خونسردانه اون يکي پامو هم فرو کردم توي آب خنک. داريوش دوباره نشست کنارم و گفت:- واقعاً خوبي يا واسه اينکه ديگرانو نگران نکني گفتي خوبم؟!- نه اينکه نسوخته باشه ها. يه خورده سوخت ولي الآن ...بدون توجه به حرف من دستشو جلو آورد، مچ پامو گرفت توي دستش و از آب کشيدش بيرون. از حرارت دستش حس کردم سوختم، چشمام بسته شد. اون ولي بي توجه به من گفت:- تو که درست حرف نمي زني. يه بار مي گي سوخت، يه بار مي گي نه! بذار خودم ببينم.وقتي سکوت کرد چشمامو باز کردم، خيره به پام نگاه مي کرد. اوه اوه! چه لاک زرشکي هم زده بودم به ناخناي پام! بچه حق داره زل بزنه! دستشو که نوازش گونه کشيد روي پام به خودم اومدم، سريع پامو کنار کشيدم. يه کم از جا پريد، چند لحظه سکوت کرد و بعد سعي کرد يه جوري جو رو عوض کنه، پس با خنده گفت:- تو از منم سالم تري. لبمو کج کردم و گفتم:- دلت مي خواست که يه بلايي سرم بياد؟ نه؟داريوش نگاهي عميق به چشمام انداخت و با مهربوني گفت:- اين چه حرفيه؟ تو همه ...بقيه حرفشو خورد، چند لحظه با عجز سکوت کرد، بعد مشتشو کوبيد روي سنگريزه هاي روي زمين و غريد:- اي خــــــدا!چنان از ته دل خدا رو صدا زد که بغض تو گلوم نشست. مي خواست با من طور ديگه اي حرف بزنه، ولي مي دونستم که نامزد داشتن من جلوشو مي گيره و عذابش مي ده. تو همين افکار بودم که صداي آرمين از جا پروندم:- بريم بچه ها؟ ديره ...داريوش که کنار من زانو زده بود بلند شد و گفت:- بشين من مي رم کفشاتو بيارم ... کفشام همونجا کنار تخت جا مونده بودن. با رفتن داريوش آرمين جاشو گرفت و گفت:- چطوري دختر پر دردسر!اخم کردم و گفتم:- فحش دادي؟!! جوابتو بدم؟آرمين غش غش خنديد و گفت:- من بيجا بکنم! با چه جرئي مي تونم به شما توهين کنم پرنسس؟!!پشت چشمي نازک کرد و گفتم:- بله! ديگه تکرار نشه ها!- حالا نگفتي خوبي؟- خوبم مي بيني ک! يه چيزي رو هميشه يادت باشه! من تا وقتي که زبونم کار کنه يعني خوبم.ابرويي بالا انداخت و گفت:- پس انشالله هميشه زبونت کار کنه خانوم زبون دراز ... اما يه ذره کمتر اين داريوش رو اذيت کن ... آخه ....قبل از اينکه فرصت کنه جمله شو تموم کنه داريوش با کفشام برگشت، داشتم مي مردم ببينم آرمين چي مي خواست بگه! اما فايده اي نداشت ديگه چون آرمين همينطور که مي رفت سمت ماشينا گفت:- زود بياين ... کفشامو از دست داريوش گرفتم و پوشيدم، خواستم بي توجه به داريوش راهمو بکشم و
1400/02/23 10:57برم، اما صداي داريوش متوقفم کرد:- رز ...برگشتم و خيره نگاهش شدم. انگار همه آرزوهامو تو نگاه اون جستجو مي کردم. قلبم کم کم داشت باهاش مهربون مي شد. داشتم کم مي آوردم! لحظات کوتاهي بهش خيره موندم تا اينکه اون طاقت نياورد. سرش رو پايين انداخت و بعد از کشيدن نفس عميقي با صداي خيلي خيلي آرومي گفت:- هيچي ...آب دهنمو قورت دادم و خواستم چيزي بگم که مهلت نداد و به سرعت از کنارم رد شد.مامان اصرار داشت به خاطر پام پشت فرمون ننشينم، اما من اصرار کردم و بدون توجه به غر غرهاش سوار ماشين شدم. داريوش و آرمين و سپيده هم به شکل قبل سوار شدن. ماشينو روشن کردم. حس و حالم خيلي بهتر از لحظه اولي بود که داريوشو ديده بودم، از درون احساس شعف مي کردم. مامان زودتر از ما راه افتاد، منم خواستم حرکت کنم، که يهو دختري کنار شيشه داريوش اومد و با فرياد، با ته لهجه اصفهاني گفت:- واي عزيزم تويي؟ دلم برات يه ذره شده بود! تو کجا اين جا کجا؟با بهت چرخيدم سمت داريوش! رنگش يه درجه سفيد تر شده و به دختره خيره مونده بود ولي هيچي نمي گفت. اين کي بود ديگه خدا؟!! دختر خوشگلي بود، يه قشنگي ذاتي داشت و لوازم آرايش خيلي هم توش دخيل نبود! احساس کردم نفسم به راحتي بالا نمي ياد. دختره دستشو جلوي صورت داريوش تکون داد و گفت:- داريوش! کجايي؟!!! چرا منگ شدي؟!! خيلي وقته خبري ازت نيست! همه بچه ها دلتنگت شدن. بيشعور داري مي ري شمال صدات در نمياد؟ بيا با اکيپ خودمون! طناز و رويا و ملينا و مريم و احسان و شاهرخ و سعيد و نويد هم هستن. همه ببيننت شاخ در مي يارن. دوستاتم بيار ...اينو که گفت تازه کله شو خم کرد تو ماشين و به من که مثل مجسمه خشک شده بودم و سپيده و آرمين که خبر از حالشون نداشتم سلام کرد. داريوش چرخيد سمت من، همين که حال خرابمو ديد اخماش يهو در هم شد چرخيد سمت دختره و با تندي گفت:- خانم من ديگه شما رو به جا نمي آرم.دختر که حرف داريوش رو به مسخرگي برداشت کرده بود، با لوندي خنديد و گفت:- اي ناقلا! حالا براي من نقش بازي مي کني؟ خيلي خوب. حالا که مي خواي خودمو معرفي مي کنم. من شري هستم. يعني شراره. توي خيابون مير فندرسکي با هم آشنا شديم. اصفهان! يادت اومد؟داريوش حسابي کلافه شده بود از نگاش و حالاتش مشخص بود! گفت:- خانم لطفاً مزاحم نشيد. گفتم من شما رو نمي شناسم!قبل از اينکه دختره حرفي بزنه آرمين به زور گفت:- رزا لطفاً برو.داشتم از درون مي لرزيدم. اين چي مي گفت اين وسط؟ کجا برم؟!! خدايا طاقت ندارم! شنيدنش خيلي راحت تر از ديدنشه ... واي خدا! داريوش نگام کرد و با چشماش التماس کرد برم، اما نمي تونستم حتي گازو فشار بدم! با طعنه و بغض گفتم:-
1400/02/23 10:57نمي رم! بذار آقا به معشوقه وفادارش برسه.يه دفعه داريوش در ماشين رو باز کرد، فکر کردم خسته شده و مي خواد بره توي اکيپ فدائياش! پوزخند نشست روي لبم مي خواستم به آرمين بگم بياد بشينه پشت فرمون چون داشتم مي مردم! ديگه نمي تونستم رانندگي کنم! صداي داد داريوش نگامو به اون سمت کشيد:- برو اونور خانوم! خسته ام کردين! با چه زبوني بهتون بگم دست از سرم بردارين؟!!!دختره سر جا خشک شده با دهن باز به داريوش نگاه مي کرد، قبل از اينکه بتونه خودشو جمع و جور کنه و حرفي بزنه داريوش اومد سمت من. در رو باز کرد، سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم، با صداي بلند گفت:- بيا پايين رزا ...اينقدر تعجب کرده بودم که نمي دونستم دقيقاً بايد چه غلطي بکنم. وقتي ديد بي حرکت نشستم صداشو بالاتر برد و گفت:- رزا! بهت مي گم بيا پايين ... دست و پاهام ازم اطاعت نمي کردن، وقتي به خودم اومدم که پياده شده بودم. فکر کردم داريوش کاريم داره، اما خيلي خونسرد نشست پشت فرمون و همينطور که در رو مي بشت گفت:- سوار شو ... سر جا خشک شده نگاش مي کردم، داد کشيد:- نشنيدي؟!! مي گم سوار شو! زود!خداي من! اين کي بود ديگه؟!! ناچاراً ماشين رو دور زدم و سوار شدم. دختره هنوز بهت زده سر جاش وايساده بود. يه لحظه دلم براش سوخت! همين که سوار شدم هنوز در رو کامل نبسته بود که با سرعت راه افتاد. چند دقيقه اي توي سکوت گذشت، هيچ کدوم حرف نمي زديم، بعد از حدودا! يه ربع دستشو جلو اورد و ضبط رو روشن کرد. انگار تا اون لحظه هيچ *** نفس هم نمي کشيد، چون همين که ضبط روشن شد آرمين نفس عميقي کشيد و گفت:- خــــوب! دوستان ديگه چطورين؟سپيده در جوابش خنديد و گفت:- فکر کنم خوب باشيم ... داريوش بي توجه به اونا صداي ضبط رو بالاتر برد، مطمئناً قصد صحبت کردن با منو داشت و مي خواست صداش به عقب نرسه. اعصابم حسابي متشنج بود. نمي تونستم اتفاقي که افتاده بود رو قبول کنم. تازه داشتم بدي هاي داريوشو فراموش مي کردم و خودمو راضي مي کردم که داريوش مي تونه لايق عشق پاک من باشه. اما چي شد؟!! درسته که اين قضيه احتمالاً مال گذشته هاست اما نمي دونم چرا ديدنش اينقدر واسم گرون تموم شده بود. سنگيني نگاشو حس مي کردم، اما نمي تونستم نگاش کنم. با صداي آرامي گفت:- رزا ... متاسفم! نمي خواستم اينطور بشه.کنترلمو از دست دادم، همينطور که روبرو رو نگاه مي کردم، با صدايي که از زور خشم بلند شده بود گفتم:- نيازي به تاسف تو نيست! براي من اصلاً مهم نيست که چه اتفاقي افتاده! چون از قبل، خودم همه چي رو مي دونستم.دستاشو از فرمون جدا کرد، تسلم وار هر دو رو بالا گرفت و گفت:- خيلي خب تو درست مي گي! ولي باور کن من ديگه دور
1400/02/23 10:57تموم کارايي رو که قبلاً مي کردم، خط کشيدم. اصلاً نمي دونم اين يه دفعه از کجا پيداش شد. رزا باور کن که اين اتفاق کاملاً ناخواسته بود.- گفتم که براي من مهم نيست! اصلاً به من چه؟ تو هر کاري که بخواي مي توني بکني. دليلي نداره واسه من توضيح بدي! با زدن اين حرف براي اينکه از گفتن حرفاي بعدي جلوگيري کنم، صداي ضبط رو تا آخر بلند کردم. شيشه هاي ماشين مي لرزيد، ولي براي ساکت کردن داريوش اين کار لازم بود. سرعت داريوش اوج گرفت اما اينقدر با تسلط رانندگي مي کرد که هيچ کدوم حتي ذره اي نترسيده بوديم. آرمين و سپيده اون پشت مشغول صحبت بودن و اصلا کاري به کار ما دو تا که هر دو با خشم سکوت کرده بوديم نداشتن. بالاخره رسيديم، وقتي وارد محمود آباد شد دست دراز کردم و ضبط رو کم کردم. بايد بهش آدرس ويلامون رو مي دادم. طبق قرار بايد اول به ديدن رضا و سام مي رفتيم. ديگه برام اهميتي نداشت که داريوش پي به دروغم ببره. اون لحظه هيچي برام مهم نبود. صداي ضبط رو که کم کردم داريوش از گوشه چشم نگام کرد، فهميد مي خوام يه چيزي بگم. بازم بدون اينکه نگاش کنم گفتم:- برو به اين آدرسي که مي گم، بايد اول بريم ويلاي ما پيش داداشم اينا ...سرشو تکون داد و من آدرس رو بهش دادم. جلوي در بزرگ ويلا ايستاد و منتظر نگام کرد. مي خواست نگاش کنم، اما قهر کرده بودم. نمي خواستم نگاش کنم. خم شدم و چند بار پي در پي بوق زدم. سرايدار مسنمون بابا حيدر در رو باز کرد. يه کم به سمت داريوش خم شدم تا بابا حيدر بتونه منو ببينه و در رو باز کنه بلند گفتم:- سلام بابا حيدر ... منم رزا ... باز کنين.دو تا دستشو به نشونه سلام بالا برد و با لهجه شمالي غليظش گفت:- سلام خانوم جان! خيلي خوش اومدين ... بفرماييد ... دو دهنه در رو با چابکي باز کرد و داريوش راه افتاد رفت داخل، از جاده سنگ فرش گذشت و روبروي عمارت چوبي ويلا ايستاد. باز خم شدم روي بوق و چند بار پشت سر هم بوق زدم، صداي پر کنابه داريوش رو شنيدم:- چه هيجاني هم براي ديدن نامزدت داري!صاف نشستم و همينطور که در رو باز مي کردم گفتم:- همينه که هست!مامان اينا هم بعد از ما رسيده و داشتن ماشينو پارک مي کردن. در ويلا باز شد و پنج پسر و دو دختر روي ايوون اومدن. رضا رو که ديدم بي توجه به داريوش و بقيه دويدم به سمتش. اونم به عادت هميشگي، دستاشو به روم باز کرد. شيرجه زدم توي بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. پشت سر هم مي گفتم:- دلم برات يه ذره شده بود رضا!همه اش يه هفته بود نديده بودمش، اما طاقت دوريشو نداشتم و اقعاً دلم براش تنگ شده بود. رضا هم محکم منو تو بغلش فشار مي داد و روي هوا مي چرخوند. با صداي مامان که داشت
1400/02/23 10:57اعتراض مي کرد، بالاخره دل کند و منو روي زمين گذاشت. مامان هم بغلش کرد و بوسيدش. وقتي مشغول دست و روبوسي با مامان بود به سمت داريوش و آرمين چرخيدم. آرمين با اخم سرشو زير انداخته بود ولي خبري از داريوش نبود. هر چي چشم چرخوندمش نديدمش! جالب اينجا بود که ماشينش هم نبود!!! حتي واينساده بود به هم معرفيشون کنم تا پي به دروغم ببره!!سريع دنبال سپيده گشتم، مشغول خوش و بش با سام و رضا بود و متوجه رفتن داريوش نشده بود. اون وسط فقط خاله کيميا بود که با نگراني خودشو به آرمين رسوند تا بفهمه قضيه از چه قراره. مبهوت رفتنش مونده بودم، حتي يادم رفت مي خواستم رضا رو به بقيه معرفي کنم. رضا بعد از خوش و بش با مامان و سپيده اومد سمت من و دست انداخت دور شونه ام و گفت: - فنچ کوچولوي من چطوره؟!!ضربه اي توي سينه اش کوبيدم و گفتم:- دوست ندالم! هي منو ول مي کني مي ياي شمال!با عشق گونه مو بوسيدم و گفت:- ديوونه من! مهستي هي هواييم مي کنه ، چي کارش کنم؟ برو براش خواهر شوهر بازي در بيار ...با تعجب گفتم:- مگه اينجاست؟!!خنديد و گفت:- نه عزيزم ... ويلاي خودشونه، غروب که مي شه همراه داداشش مي يان توي اکيپ ما ...بعضي وقتا پدر مادرش هم هستن. - بابا مامانش مي دونن با و دوسته؟- چون دوستيمون سالم و هدفداره آره، چرا که نه؟ مامان هم مي دونه ، قراره با بابا هم حرف بزنه ...قيافه ام در هم شد و گفتم:- انگار قضيه خيلي جديه!دماغمو کشيد و گفت:- بيخيال اون فعلاً اين آقايي که باهاتونه کيه؟ معرفي نمي کني؟چرخيدم به سمت آرمين که داشت با اخماي در هم به من و رضا نگاه مي کرد و بلند گفتم:- اوا يادم رفت، بيا رضا، بيا مي خوام با آرمين آشنات کنم.جلو آرمين که رسيديم، آرمين نگاشو يه کم عوض کرد. ديگه خصمانه نگامون نمي کرد، بيشتر نگاش موشکافانه بود، دست رضا که به سمتش دراز شد رو صميمانه فشرد و در جواب خوش امد گويي رضا تشکر کرد. گفتم:- رضا، خاله کيميا رو که مي شناسي؟ مامان تعريفشو سري قبل برات مي کرد، آرمين دوستِ پسرِ خاله کيمياست.رضا کمي فکر کرد و گفت:- پسر خاله کيميا؟ پس خودش کو؟من موندم چي بگم و آرمين به جاي من آهي کشيد و گفت:- اومد تا داخل ويلا، اما يهو يه تلفن فوري بهش شد، مجبور شد بره ...يعني راست گفت؟ در هر صورت نفسمو فوت کردم و بالاخره دم به تله دادم و گفتم:- و آرمين جون، اين گل پسر هم رضاست، داداش عزيز من!آرمين بهت زده گفت:- داداشت؟!!پوزخندي زدم و گفتم:- آره ... فکر کردين نامزدمه؟!! بعد آهي کشيدم و گفتم:- نامزدي در کار نبود، فقط خواستم سر به سرتون بذارم. رضا که تا اون لحظه با تعجب نگاش بين ما تاب ميخورد، غش غش خنديد و گفت:- پس تو اين دروغ رو به
1400/02/23 10:57همه مي گي؟ آره فنچ کوچولو؟با خنده گفتم:- براي دفاع لازمه. آرمين بهت زده سر جاش خشک شده بود و بدون اينکه پلک بزنه خيره شده بود به رضا، خواستم يه تيکه بهش بندازم که دستي محکم خورد پس گردنم و پريدم بالا. صداي سام کنار گوشم بلند شد:- اوي! از رو نريا! يه سلامي، يه عليکي، يه حال و احوالي ...بدون حرف زبونمو براش در اوردم و اونم خيلي ريلکس دستشو برد بالا و دوباره محکم کوبيد پس کله ام! همين کارش باعث شد زبونمو که در اورده بودم رو محکم گاز بگيرم و اشکم در بياد. داد کشيدم:- هوووي! وحشي زبونم زخم شد! - آدم باش سلام کن! - فرشته ام تو رو هم آدم حساب نمي کنم! رضا بينمون ايستاد و گفت:- اي بابا! ول کنين همو، مثل سگ و گدا مي پرن به هم! ... رز بيا بريم به دوستام معرفيتون کنم.سام يواش گفت:- ورپريده! اون زبونتو اخر قيچي مي کنم ... راه افتادم دنبال رضا و گفتم:- مادر نزاييده!سام هم دنبالمون اومد و گفت:- بيست و يه سال پيش ننه من زاييده! نه اون کم مي اورد نه من، همه داشتن به کل کل ما دو تا مي خنديدن. از گوشه چشم به آرمين نگاه کردم، اينبار موشکافانه داشت به سام نگاه مي کرد. بيچاره چقد شوک بهش وارد شد، حالا خوبه داريوش رفت! همين که رفتيم سمت دوستاي رضا آرمين ازمون فاصله گرفت و گوشيشو از جيبش در آورد گذاشت دم گوشش و رفت سمت باغ ويلا ... لاي درختا که گم شد تازه تونستم حواسمو جمع معرفي رضا بکنم ...قرار شد ناهار رو بين دوستاي رضا بخوريم، البته آرمين بينمون نموند و خيلي زود با حالتي پکر و گرفته خداحافظي کرد و رفت. براي ناهار مهستي هم به جمعمون اضافه شد و من براي اولين بار ديدمش، دختر ناز و ملوسي بود و حسابي به دلم نشست. به خصوص که حسابي هم ريزه ميزه بود و اصلا بهش نمي يومد بيست و يه سالش باشه و تقريبا هم سن خودم نشون مي داد! چند ساعتي پيش اونا مونديم، بعد از خودن ناهار بالاخره دل کنديم. خيلي به رضا اصرار کردم که باهامون بياد ويلاي خاله کيميا اينا اما قبول نکرد و گفت که فردا برمي گردن تهران. خداحافظي کرديم و چهار تايي رفتيم سمت ويلاي خاله اينا که فقط يه کم با ويلاي خودمون فاصله داشت. حدس مي زدم که آرمين و داريوش اونجا باشن ... شايد هم نه ... شايد داريوش رفته بود پيش دوستاش ... چرا نبايد مي رفت؟ براي چي بايد پيش ما مي موند؟ با دوستاش بيشتر بهش خوش مي گذشت. سعي کردم به اين چيزا فکر نکنم چون واقعا تصورش هم اذيتم مي کرد. ويلاي خاله اينا خيلي بزرگتر از ويلاي خودمون بود. نماش از سنگ آجري رنگ بود و گرد ساخته شده بود. ماشين داريوش توي پارکينگ جلوي ويلا نبود و معلوم بود حدسم در موردش درست بوده! اون اصلاً ويلا نيومده بود.
1400/02/23 10:57مامان و خاله وسايل رو برداشتن و رفتن تو، کنار سپيده که محو منظره سرسبز اطراف شده بود رفتم و گفتم:- دو ساعت هم دووم نياورد! رفت پيش دوست جوناش!سپيده برگشت به طرفم و با اخم گفت:- بي انصاف! با اون حالي که داريوش رفت عمراً اگه حوصله خوش گذروني داشته باشه!- اوهو! با چه حالي؟!! - تو نديدي، ولي من ديدم. خيلي قيافه اش پکر بود، وقتي تو پريدي بغل رضا داريوش فقط سوئيچو از خاله گرفت و با سرعت رفت. حتي يه لحظه هم نگاتون نکرد ... - که چي؟!!رفت از پله هاي ويلا بالا و گفت:- که هيچي، اون چشاتو باز کن فقط ... بيا بريم تو ببينم شب بايد کجا بکپيم!دنبالش راه افتادم و رفتيم تو، داخل ويلا هم بزرگ و شيک بود. مامان و خاله کيميا به همراهي يه خانومي که مستخدم ويلا بود مشغول جا به جا کردن وسيله ها و جا دادنشون توي آشپزخونه بودن. خاله کيميا با ديدن ما گفت:- دخترا برين هر اتاقي مي خواين براي خودتون بردارين ... دو تا اتاق طبقه بالا هست، سه تا هم پايين. تشکر کرديم و رفتيم سمت در هايي که سمت راست سالن بودن. از برچسب هايي که روي درها چسبونده شده بود مشخص بود اتاقا همونا هستن. سپيده يکي از درا رو باز کرد و گفت:- به! دکوراسيونش تو حلقم ... دنبالش رفتم توي اتاق، دکوراسيون ياسي رنگ اتاق باب ميل سپيده بود که عاشق رنگ ياسي بود! يه تخت يه نفره و يه کمد لباس کل وسايل اتاق رو تشکيل مي دادن. سپيده ولو شد روي تخت و گفت:- اينجا مال من! - بله معلومه! توام که ياسي پرست!- همينه که هست ... برو اتاق بغلو بردار واسه خودت ... - حالا نمي شد همين جا دو تا تخت داشت با هم مي خوابيديم؟- حال که نداره ... گمشو مي خوام استراحت کنم ...رفتم سمت در و گفتم:- خفه بمير بابا ... در اتاق بغلي رو باز کردم، يه تخت دو نفره داشت و کيف سامسونت آرمين هم روي تخت بود. بعله! تکليف اين اتاق هم معلوم شد! اتاق آرمين و داريوش بود ... آرمين کي اومده بود توي ويلا؟ پس الان کجا بود؟! داريوش کجا بود؟!! اَه به من چه؟!! ولي خاک بر سر بي حياشون کنم! شب مي خواستن روي يه تخت بخوابن؟!! بلا به دور! داريوش مي تونه با يه پسر بخوابه رو تخت دو نفره؟ عمراً! آرمينو مي اندازه بيرون و يه حوري مي ياره مي خوابونه کنارش ... اخمام در هم شد ... رفتم از اتاق بيرون و خواستم برم اتاق بعدي که مامان ازش اومد بيرون ... با ديدن من لبخندي زد و گفت:- اتاقتو انتخاب کردي؟ وسيله هاتو از تو ماشين بيار بذار تو اتاقت ... - نه هنوز ... اتاقاي پايين همه پر شده ... بايد برم بالا ... - باشه مامان ... فرقي نداره که ... فقط زود وسايلت رو بچين، شايد شب بخوايم بريم بيرون ...سرمو تکون دادم و رفتم سمت پله هاي مارپيچ چوبي که انتهاي سالن بود و
1400/02/23 10:57طبقه اول رو متصل مي کرد به طبقه دوم. رفتم بالا و پيش روم يه سالن کوچيک مربع شکل با سه تا در ديدم ... رفتم سمت در ها و يکيشو باز کردم ... به اتاق بزرگ با دکوراسيون سورمه اي بود، ولي تختش يه نفره بود. تجهيزاتش خيلي بيشتر از اتاقاي پايين بود، ميز کامپيوتر و يه کامپيوتر تر و تميز به همراه يه شبط صوت بزرگ وسايل اتاق رو تشکيل مي دادن. تصميم گرفتم همون اتاق رو بردارم ... رفت سمت کمدش تا ببينم چوب لباسي هم داره يا نه که ديدم کمد پر از لباسه ... اونم لباساي مردونه!! اينجا ديگه اتاق کي بود؟!! ناخودآگاه سرمو جلو بردم و دماغمو بين لباس ها فرو کردم ... به چه بويي! بوي داريوش بود! عطر تند داريوش ... پس اينجا هم اتاق داريوشه ... اي خدا! انگار بهتره من برم بکپم وسط پذيرايي! چه وضعشه؟!! هر جا مي رم يه نفر از قبل اشغالش کرده؟!! اين يکي که معلومه از خيلي وقت پيش اينجا بوده! چون اين همه لباس و کامپيوتر و اينا رو نمي تونه امروز آورده باشه اينجا! نفسمو فوت کردم و رفتم از اتاقش بيرون، يه در ديگه روبروي در اتاق داريوش قرار داشت، رفتم سمتش و باز کردم که با سرويس بهداشتي روبرو شدم، حموم و دستشويي ... بستمش و چرخيدم، در بعدي کنار در اتاق داريوش بود. ديگه اگه خدا بخواد اين بايد اتاق من باشه! درو که باز کردم با ديدن دکوراسيون مشکي و قرمز زير لب گفتم:- آخيش! بالاخره ما هم اتاقمون رو يافتيم ...يه راست رفتم سمت کمد و درشو باز کردم که خيالم راحت بشه لباساي دوست دختراي داريوش اينجا نيست! با ديدن کمد خالي يه نفس عميق و راحت کشيدم و رفتم از اتاق بيرون تا وسايلم رو بيارم. وارد سالن که شدم با ديدن آرمين و قيافه پکرش و خاله کيميا و اخماي درهمش فهميدم يه طوري شده. آرمين حتي کفشاشو هم در نياورده بود و همونطور کلافه ايستاده بود.اول از همه آرمين منو ديد و لبخند زد، جواب لبخندشو دادم و خواستم از کنارش رد بشم برم وسايلمو بيارم داخل که صداي خاله کيميا رو شنيدم: - موبايلشو چرا خاموش کرده؟و جواب آرمين:- چند بار اول که زنگ بهش زدم روشن بود، اما بعد ديگه خاموشش کرد ... - اي بابا ...نايستادم بقيه حرفاشونو بشنوم. مي دونستم دارن در مورد داريوش حرف مي زنن براي همين هم سعي مي کردم برام مهم نباشه ... داريوش پيش دوستاش بود! پس خوش گذروني ... بايد قبول مي کردم. وسايلم رو که همه اش يه ساک بود برداشتم و کشون کشون با خودم بردم داخل، آرمين ديد و اومد جلو، خبري از خاله کيميا نبود ... دسته ساک سبز آبيمو گرفت و گفت:- بذار کمکت کنم ... سنگينه نمي توني ... دستمو عقب کشيدم و گفتم:- خدا برات خوب بخواد ... عزا گرفته بودم اينو چه طور ببرم بالا ... لبخندي زد ولي
1400/02/23 10:57هيچي نگفت. دنبالش رفتم بالا و گفتم:- توي اون اتاق بايد بذاري و به اتاق خودم اشاره کردم ... سرشو تکون داد و گفت:- مي دونم، اون يکي اتاق مال داريوشه ... پس درست حدس زده بودم ... ساک رو داخل اتاق گذاشت و نفس عميقي کشيد. گفتم:- دستت درد نکنه آرمين ... زحمت کشيدي ...خشک گفت: - خواهش مي کنم ... منتظر بودم تا بره بيرون و بتونم لباسامو بچينم. ولي همونطور وسط اتاق ايستاده بود و به من نگاه مي کرد. با تعجب گفتم:- چيزي شده؟!!سرشو تکون داد و يه دفعه بي مقدمه گفت:- چرا دروغ گفتي که نامزد داري؟! چرا داداشتو جاي نامزد قالب کردي؟ چرا خوشت مي ياد ديگرانو *** فرض کني و به ريشون بخندي؟زير رگبار آرمين لال شده بودم ... هر چي دهن باز مي کردم يه چيزي بگم باز دهنم بسته مي شد و کم مي اوردم. نمي دونستم چي بگم چون آرمين حق داشت. دروغ مسخره و بچه گونه اي گفته بودم ... آرمين آهي کشيد و گفت:- من از همون اول به اين جريان شک داشت ، اما حيف که نمي تونستم ثابتش کنم. يه کم بزرگ شو رزا ... بدون اينکه پلک بزنم بهش خيره مونده بودم ... با صداي داد خاله کيميا بالاخره دست از غر زدن سر من برداشت:- آرمين ، بيا ... داريوش اومد ... داره ماشينشو پارک مي کنه ... آرمين با دو از اتاق پريد بيرون و بي اراده منم دنبالش کشيده شدم ... سپيده و مامان دم در ايستاده بودن و خاله کيميا رفته بود بيرون ... يه جوري رفتار مي کردن انگار داريوش هيچ وقت اهل ددر رفتن نبوده! يا با يه بچه دو ساله طرفن! بابا اين پسر بيست و هشت سالشه! از قيافه خاله کيميا مي شد فهميد که داره غر مي زنه و از قيافه داريوش هم کلافگي مي باريد اما در جواب خاله کيميا هيچي نمي گفت. آرمين که بهشون رسيد، چيزي به خاله کيميا گفت که باعث شد با خشم عقب گرد کنه و برگرده توي ويلا ... داريوش هم رفت سمت پشت ويلا ، آرمين هم به دنبالش ... خاله کيميا که اومد تو مامان رفت به طرفش و گفت:- خواهر چرا اينقدر به خودت فشار مي ياري؟ بچه که نيست آخه!خاله کيميا همينطور که خودشو روي مبل رها مي کرد داد کشيد:- نيره يه ليوان شربت خنک برا من بيار ... بعد رو به مامان گفت:- درسته بچه نيست! اما هيچ وقت هم عادت نداره بدون خبر جايي بره ... هيچ وقت تا حالا بي خبر کاري نکرده! همين نگرانم مي کنه ... چند وقته اين بچه يه چيزيشه! راه به حال خودش نمي بره ... نگرانشم ... سپيده براي من چشم و ابرويي اومد و من براش شکلک در اوردم ... مامان رفت سمت خاله و نشست کنارش تا آرومش کنه ... نيره مستخدم ويلا هم با ليوان شربت از آشپزخونه اومد بيرون ، آروم به سپيده گفتم:- من مي رم اتاقمو بچينم ... سپيده سرشو تکون داد و گفت:- منم ... هر دو به سمت اتاقامون رفتيم ... يه چيزي
1400/02/23 10:57ته دلم داشت قلقلک مي داد احساسمو ... نکنه داريوش به خاطر من و ديدن من و رضا تو بغل هم اينجوري شده باشه؟!! يعني ممکنه؟!!! رفتم توي اتاق و خواستم برم طر وقت ساکم که تازه متوجه پنجره بالاي تخت شدم! يه راست رفتم به سمتش تا ببينم چه منظره اي پشتشه ... اصلا هم به روي خودم نياوردم که بيشتر قصدم ديد زدن پشت ويلا و ديدن داريوش و آرمينه ... پرده رو که کنار زدم با ديدن درياي خروشان و آبي پشت پنجره ذوق زده شدم و دو کف دستم رو به هم کوبيدم. چه منظره ي فوق العاده اي!!! همون بهتر که اتاقاي پايين قسمت من نشد و من تونستم اين بالا صاحب چنين منظره اي بشم! اينقدر غرق منظره دريا شده بودم که يادم رفت مي خواستم دنبال داريوش و آرمين بگردم ... با صداي باز شدن ناگهاني در از جا پريدم و چرخيدم ... داريوش توي چارچوب ايستاده بود و داشت نفس نفس مي زد ... با چشماي گرد شده نگاش کردم! اين اينجا چي کار مي کرد؟!!با ديدن من قدمي جلو اومد، مي خواست حرف بزنه اما اينقدر که نفس نفس مي زد نمي تونست. تنها کاري که کرد در اتاق رو بست و اومد نشست لب تخت خواب ... من سر جا خشک شده داشتم نگاش مي کردم و نمي دونستم اينجا چه غلطي مي کنه و چرا اينجوري نفس نفس مي زنه!! چند باز نفس عميق کشيد تا نفسش سر جاش اومد و بعد بالاخره لب گشود و گفت: - رزا ... همين؟! اينقدر با عجله اومده بود که بگه رزا؟!! گيج و منگ گفتم:- هوم؟!!با دست به در اشاره کرد و گفت:- آرمين ... آرمين راست مي گه؟!!چشمام گرد تر شد و گفتم:- هان؟!!- آرمين راست مي گه که رضا داداشته؟!!هان!!! پس بگو اين بچه چشه!!! اوووه! گفتم حالا چي شده! سعي کردم خونسرد باشم ، رفتم سمت ساکم و گفتم:- خب آره ... شباهت من و رضا به هم خيلي زياده! برام عجيب بود که زودتر نفهميدن ... از جا بلند شد اومد به سمتم و و دقيقاً جلوم ايستاد. سعي کردم نگاش نکنم، نمي خواستم جلوي چشماش کم بيارم ... نفس عميقي کشيد و گفت:- چرا رزا؟!!دست به کمر ايستادم و گفتم:- چي چرا؟!!!- چرا دروغ گفتي؟!!- يعني تو نمي دوني؟!! از بس دنبالم وز وز مي کردي مي خواستم شرتو کم کنم که بازم قربون خدا برم شرت کم نشد! ديگه نمي دونم چه جوري بايد بهت بگم دست از سر من بردار ... لبخند نشست روي لبش ... يه دفعه پشتشو کرد به من و جفت دستاشو فرو کرد بين موهاش و باز قلب منو به تلاطم انداخت! رواني خوب نکن با موهات اونجوري! اه! معلوم نيست چه مرگشه! يهو چرخيد به سمتم و گفت:- نوکرتم به خدا!! باز چشمام گرد شد و اومدم چيزي بهش بگم که رفت سمت در و لحظه آخر گفت:- خوشحالم که همسايه ام هم شدي ... بعد از اين حرف رفت از اتاق بيرون و در رو به هم کوبيد ... نه خداييش اين يه چيزيش مي شد!! خدا شفا بده!! اينا
1400/02/23 10:57رو زبوني مي گفتم اما حرف قلب خودم يه چيزي ديگه بود ... دوست داشتم بگم منم خوشحال شدم که همسايه تو شدم ... خوشحالم که از نامزد نداشتن من دار ذوق مرگ مي شي ... خوشحالم که نگاهت معصوم شده ... خوشحالم که حسم بهم مي گه دوستم داري و خوشحالم که خودمم دوستت ... نه در اين مورد خوشحال نيستم! وقتي براي من و داريوش وصالي وجود نداره پس دوست داشتنش نبايد باعث خوشحالي باشه ... آهي کشيدم و دوباره رفتم سمت ساکم تا خودمو مشغول کنم ... هنوز نصف بيشتر لباس هام مونده بود که سپيده از طبقه پايين صدام کرد. لباسي که تو دستم بود رو روي ساک انداختم و رفتم سمت در که از اتاق برم بيرون. توي راهرو به سمت پله ها مي رفتم که داريوش مثل جن روبروم ظاهر شد. لباسشو با يه دست گرمکن خاکستري و مشکي عوض کرده بود، خودمو عصبي نشون دادم و گفتم:- برو اونور مي خوام برم پايين. با چشمايي که خمارتر شده بود و صدايي گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتي متري صورتم توقف کرد و گفت:تو کيستي که من اينگونه بي تو بي تابم شب از هجوم خيالت نمي برد خوابمتو چيستي که من از موج هر تبسم تو بسان قايق، سرگشته، روي گردابم تو در کدام سحر بر کدام اسب سفيد؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟تو در کدام کرانه؟ تو در کدام صدف؟ تو در کدام چمن؟ همره کدام نسيم؟تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه؟چه کرد با دل من آن نگاه شيرين آه؟ مدام پيش نگاهي مدام پيش نگاه کدام نشأه دويده است از تو در سر من؟که ذره هاي وجودم تو را که مي بينند به رقص مي آيند سرود مي خوانندچه آرزوي محاليست زيستن با تو مرا همين بگذارند يک سخن با توبه من بگو که مرا از دهان شير بگير به من بگو برو در دهان شير بمير بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بيار به زير تو را به هر چه تو گويي به دوستي سوگند هر آنچه خواهي از من بخواه صبر نخواه که صبر راه درازيست به مرگ پيوسته است تو آرزوي بلندي و دست من کوتاه تو دور دست اميدي و پاي من خسته است همه وجود تو مهر است و جان من محرومچراغ چشم تو سبز است و راه من بسته استاينقدر با احساس خوند که نزديک بود بزنم زير گريه و خودمو توي بغلش رها کنم. خودش هم فکر کنم دقيقا يه همچين حسي داشت چون دستاش يه بار اومدن جلو و بعد سريع برشون گردوند سر جاي اولشون. سعي کردم به خودم مسلط شوم. اگه من خودمو مي باختم ديگه هم چي تموم مي شد، به زور گفتم:- گفتم برو کنار مي خوام برم پايين.صداي دوباره سپيده فرصت هر گونه جوابي رو ازش گرفت. با قدماي لرزون خودمو به طبقه پايين رسوندم.سپيده و آرمين لباس پوشيده و اماده بيرون رفتن بودن، هنوز چيزي ازشون نپرسيده بودم که
1400/02/23 10:57داريوش هم اومد و خيلي خونسرد گفت: - بريم دريا؟آرمين در جوابش گفت:- آره داداش بريم، ما که آماده ايم.يه لحظه همه چيز فراموشم شد و گفتم:- آخ جون دريا ... لباس عوض کردنم دو دقيقه بيشتر طول نکشيد! وقتي اومدم پايين، داريوش و آرمين و سپيده منتظرم بودن. مامان ها چون هنوز وسايل رو کامل نچيده بودن، ترجيح دادن بمونن. پس خودمون چهار تا رفتيم، منظره دريا از نزديک خيلي زيباتر و دست نيافتني تر بود. دوست داشتم شيرجه برم وسط آبها! دريا موج هاي سنگيني داشت، طوفاني نبود اما آرومم نبود. با ذوق گفتم:- من مي خوام برم تو آب.آرمين گفت:- مگه ديوونه شدي؟ نمي بيني موج ها چقدر بلند و سنگينن. با سماجت گفتم:- من مي رم. شما اگه مي ترسين نياين. با اينکه خودمم از آب مي ترسيدم، نمي دونم چرا اون لحظه اينقدر شجاع شده بودم. شايد مي خواستم حرارتي رو که حرفاي داريوش تو بدنم ايجاد کرده بود، تسکين بدم. حتي نگاه نکردم به سمت داريوش ببينم نظر اون براي توي دريا رفتنم چيه، ترجيح مي دادم کمتر نگاش کنم. سپييده گفت:- کله شق بازي در نيار رزا ... فردا اگه دريا آروم تر شده بود مي يايم دوباره ... راه افتادم سمت دريا و گفتم:- نچ! الان مي خوام برم ... آروم آروم رفتم توي آب که يک نفر از پشت محکم آستين مانتومو کشيد و تا برگشتم ديدم کسي به جز داريوش نيست ... اخم کردم و گفتم:- ولم کن! مي خوام برم ... - نمي بيني دريا رو؟!! نمي بيني با چه سرعتي موجاشو مي فرسته سمت ساحل ... همين يه ذره هم که پاهاتو گذاشتي تو آب خطرناکه ... برگرد ... براق شدم توي چشماش و گفتم:- شماها همه تون ترسوئين! من شنا بلدم!!- آره ما ترسوئيم! شما هم شنا بلدي ... ولي دريا رحم نداره.... خيلي حرفه اي تر از تو ها بودن که دريا بردتشون. تيريپ شجاعت برندار برگرد ... تحکمي تو صداش موج مي زد که لجمو در مي اورد، با حرص گفتم:- کاري نکن که يه نامزد ديگه واسه خودم دست و پا کنم ها! اصلاً به تو چه! قهقهه زد و من احساس کردم قلبم الآن از سينه ام بيرون مي پره. وسط خنديدنش گفت:- ديگه نمي توني! چون دستت واسه من رو شده شيطونک. يه بار ديگه تلاش کردم آستين مانتومو از توي دتش بکشم بيرون ولي فايده اي نداشت و محکم منو گرفته بود. حتي به سرم زد که مانتومو در بيارم و در برم! اما مي دونستم بي فايده است و داريوش اگه شده بغلم بکنه نمي ذاره من برم توي آب! پس بيخيال شدم و برگشتم ... اونم آستينمو ول کرد ... آرمين خنديد و گفت:- سرتق! مگه داريوش از پس تو بر بياد!ايشي گفتم و رومو برگدوندم. هر چهار تا جايي دور از دريا روي ماسه ها نشستيم و آرمين و داريوش مشغول صحبت کردن شدن. سپيده هم هرازگاهي وسط حرفاشون چيزي مي گفت، ولي من
1400/02/23 10:57زانومو بغل کرده بودم و توي سکوت به دريا خيره شده بودم. صداي داريوش از فکر خارجم کرد:- موش موشک! ساکتي چرا؟!! بهت نمي ياد اينقدر مظلوم باشي ... طبونمو براش در اوردم و رومو برگدوندم. با آرمين خنديدن و آرمين گفت:- بچه ها بهتره برگرديم ... هوا داره تاريک شده، وقت شامه ... همه از جا بلند شديم، ماسه ها رو از لباسمون تکونديم و راه افتاديم سمت ويلا ... آرمين و داريوش با هم مي يومدن و من و سپيده هم با هم ... ولي هر دو عجيب غرق سکوت بوديم آسمون حسابي گرفته بود و معلوم بود که به زودي بارون مي باره. وارد ويلا که شديم از بوي ميرزا قاسمي به حال غش افتادم خيلي گرسنه بودم. رفتم توي اتاقم و مانتو شلوارم رو با شلواري راحتي و نخي گشاد به رنگ آبي آسموني و بلوز آستين سه ربع تنگ کشي به همون رنگ عوض کردم. موهامو دم اسبي پشت سرم بستم که خيلي توي دست و پام نباشه و زدم از اتاق بيرون. ميز حاضر و آماده چيده شده بود و همه پشت ميز بودن. منم نشستم و مشغول خوردن شديم ... خاله کيميا داشت از داريوش در مورد مطبش سوال مي پرسيد و داريوش با خونسردي و آرامشي عجيب جواب مي داد ... يه دفعه خاله کيميا گفت:-ديگه وقت زن دادنت رسيده داريوش! باز نخواي بگي نه که دلخور مي شم!داريوش لبخند زد و گفت:- باشه مامان جان! ديگه نمي گم نه ... قلبم لرزيد و خاله کيميا با بهت گفت:- راست مي گي؟داريوش سرشو تکون داد و گفت:- آره! دروغم چيه ... فقط يه مدت بايد دست نگه دارين ... - ديگه براي چي الهي قربونت برم؟!! من فقط منتظر بودم تو لب تر کني ... به محض اينکه برگشتيم زنگ مي زنم به خان عموت ...داريوش زير چشمي به من که دست از خوردن کشيده بودم و محو بحث اون دو نفر شده بودم نگاه کرد و گفت:- مامان! گفتم فعلاً نه! تا وقتي که خودم گفتم ... خواهشاً تمومش کنين.خاله کيميا رد نگاه داريوش رو گرفت و به من رسيد. سريع شروع کردم به جويدن لقمه خيالي و قاشقم رو توي ظرف ماست فرو کردم که بگم من اصلاً متوجه شما نبودم. اما اعصابم حسابي به هم ريخته بود! تازه يادم اومد که خاله کيميا گفته بود دوست داره پسرش با دختر عموش ازدواج کنه. خداي من!!! عاشق نشديم نشديم، وقتي هم شديم عاشق چه آدمي شديم! ملت فوقش يه رقيب دارن، من بدبخت صد تا رقيب داشتم. به زور چند لقمه ديگه خوردم تا بقيه هم سير بشن و از سر ميز بلند بشن.بعد از خوردن شام همه روي مبل هاي جلوي تلويزيون ولو شديم و داريوش رفت که دوش بگيره. همه داشتن در مورد فيلمي که پخش مي شد نظر مي دادن ولي من تو هپروت سير مي کردم. داريوش ... دختر عموش ... اه اصلا به من چه! هـــــــآن؟ به من چه؟!! مشغول هوار زدن سر خودمو دلم بودم که با يه حوله روي شونه اش اومد
1400/02/23 10:57از پله ها پايين و مستقيم نگاشو دوخت توي چشماي منتظر من. دروغ چرا دوست داشتم نگام کنه! همون موقع نيره با يه سيني قهوه از آشپزخونه بيرون اومد. داريوش بويي کشيد و گفت:- بــــه! چه بوي قهوه اي مي ياد! نيره خوب مي دوني که من بعد از حموم قهوه مي خورما!نيره لبخند محجوبي زد و گفت:- بله آقا، از سري قبل يادم مونده ... داريوش خودشو روي مبل کنار سپيده انداخت و از سيني که نيره جلوش گرفته بود فنجوني قهوه برداشت. بعد از اون نيره سيني رو جلوي بقيه هم گرفت ... داريوش همينطور که قهوه اش رو جرعه جرعه و داغ مي خورد گفت:- داره بارون مي ياد. اونم چه باروني! فنجون قهوه ام رو روي ميز گذاشتم، هم شير داشت هم شکر! عادت به خوردن قهوه شيرين نداشتم. خوشمزه گي قهوه به تلخيش بود. مي خواستم هر چه زودتر به اتاقم پناه ببرم، اينقدر ذهنمو با افکار چرند خسته کرده بودم که سر درد گرفته بودم و خوابم مي يومد. با رخوت گفتم:- اگه خوابم نمي يومد تا صبح زير بارون قدم مي زدم، ولي نمي دونم چرا اينقدر بي حال شدم.مامان با تعجب گفت:- وا چه وقت خوابه مادر؟ قبلاً ساعت يک هم به زور براي خواب به اتاقت مي رفتي. الان که ساعت تازه دهه.آرمين گفت:- شايد خستگي راهه. اگه امشب زود بخوابي از فردا سر حال مي شي و مي توني شبها تا صبح کنار دريا بشيني. داريوش هم گفت:- آره آرمين راست مي گه. پشت فرمون بودي خسته شدي. بهتره بري بخوابي. ما هم امشب جايي نمي ريم. از خدا خواسته با شب به خير از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. قبل از خوابيدن آباژور کنار تخت رو روشن کردم چون دوست نداشتم اتاق توي تاريکي مطلق فرو بره. روي تخت که ولو شدم، چيزي طول نکشيد که به خواب عميقي فرو رفتم. نمي دونم چه ساعتي بود که از زور تشنگي از خواب بيدار شدم. چند لحظه اي طول کشيد تا يادم اومد کجام و يه دفعه با ديدن تاريکي غلظي که اطرافم رو فرا گرفته بود سيخ نشستم لب تخت! اگه بخوام حالت اون لحظه مو توصيف کنم واژه ترسيدن خيلي مضحک به نظر مي رسه، من وحشت کردم! مطمئن بودم که چراغ خواب رو روشن گذاشتم. با بدبختي و بدني لرزون از جا بلند شدم و کليد چراغ خواب رو که روي ميزي کنار تخت قرار داشت زدم. ولي روشن نشد! ترس از تاريکي در حد مرگ به سراغم اومده بود کم مونده بود از حال برم. با زانوهايي لرزون به سمت کليد چراغ اصلي اتاق رفتم، ولي اونم روشن نشد. حدس زدم که برقا رفته باشه. بد شانسي بدتر از اين؟ داشتم از ترس سکته مي کردم. گريه ام گرفته بود. با بيچارگي در اتاق رو باز کردم و بيرون رفتم. پذيرايي بالا و راه پله و راهرو هم تاريک تاريک بود. ديگه نتونستم وزنم رو کنترل کنم و همون جا کنار در اتاق روي زمين
1400/02/23 10:57نشستم و زانو هامو بغل کردم. مثل يه جوجه زير بارون مونده مي لرزيدم. صداي رعد و برق و بعد نوري که از پنجره راهرو به داخل اومد، نور علي نور شد نا خوداگاه جيغ کوتاهي کشيدم. سرمو بين پاهام پنهون کردم و زار زدم. مرگ رو پيش چشمم مي ديدم. ترسم از تاريکي يه ترس عادي نبود! مثل ديو دو سر مي ترسيدم و اگه خودمو نجات نمي دادم بيهوش شدنم حتمي بود. بين صداي باد که پنجره رو مي لرزوند و هو هو مي کرد، يه صداي ديگه نزديکم شنيدم:- رزا... رزي! نترس من اينجام. از چي مي ترسي عزيزم؟ گريه نکن!سرمو بلند کردم و داريوشو که کنارم روي زمين نشسته بود رو ديدم. دستشو اورد جلو که دستامو بگيره اما وسط راه پشيمون شد و دستشو عقب کشيد. از ديدنش در حد مرگ خوشحال شدم، ولي هنوز هم نمي تونستم جلوي هق هقم رو بگيرم:- همه ... جا ... تاريکه ... صدا ... مي ترسم.گريه امونم نداد و باز زار زدم. داريوش با صداي فوق العاده مهربوني، گفت:- از تاريکي مي ترسي عزيز دلم؟ پاشو! پاشو بريم توي اتاق من. فيوز اونجا از بقيه ساختمون جداس. همين که شنيدم مي تونم برم جايي که تاريک نباشه انرژي گرفتم و از جا بلند شدم و جلوتر از داريوش به سمت اتاقش راه افتادم. چراغ رو روشن کرد و همه جا روشن شد. نفس عميقي کشيدم و ولو شدم لب تختش. از پارچ آب کنار تختش ليواني آب برام ريخت و به دستم داد. ليوانو گرفتم و يه نفس همه شو خوردم. هنوزم هق هق مي کردم و به سکسکه افتاده بودم. چند نفس عميق کشيدم تا يه کم بهتر شدم. داريوش با نگراني وسط اتاق ايستاده بود و نگام مي کرد. هم مي خواست يه چيزي بگه هم انگار نمي دونست چي بايد بگه! ديگه آبروم برام جلوش نمونده بود!براي رفع و رجوع کردن ترس بچه گونه ام گفتم:- من از بچگي از تاريکي مي ترسيدم. توي تاريکي همه چي يادم مي ره و بچه مي شم. ببخشيد که بيدارت کردم. داريوش دستي توي صورتش کشيد و گفت:- خواهش مي کنم... من خواب نبودم...حالا خوبي؟با شک نگاش کردم و گفتم:- من که خوبم! اما چشماي سرخ تو نشون مي ده خواب بودي ... چرا الکي دروغ مي گي؟لبخند تلخي زد، اومد طرفم، يه کم خودمو کشيدم کنار. به روي خودش نياورد و نشست کنارم لب تخت. اهي کشيد و گفت:- قرمزي چشمام از بي خوابيه ... رزا حيف که نمي خواي بشنوي! وگرنه من خيلي حرف براي گفتن دارم ...همينجور خيره نگاش کردم! تو دلم ناليدم:- بس کن داريوش! من ديگه تحمل ندارم. پسر خوب داري با حرفات ديوونه ام مي کني. با اين حال خودمو به خنگي زدم و گفتم:- متوجه منظورت نمي شم! تو قبلاً از اين حرفا نمي زدي.دستشو توي موهاش فرو کرد و خم شد سمت زانوهاش و سرشو انداخت زير. موهاش سرازير شده بود توي صورتش و اجازه نمي دادن درست چهره اش رو
1400/02/23 10:57ببينم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:- خيلي وقته که اون چشمات خوابو از من گرفته رزا ... داري نابودم مي کني اما خودت خبر نداري! با بهت ناليدم:- داريوش ... بدون اينکه سرشو بياره بالا، ادامه داد:- اگه بهت بگم قول مي دي که نگاهتو از من نگيري يا ازم فرار نکني؟ اون قدر وابسته شدم که ... تحمل قهر تو رو ندارم رزا. اين احساس براي خودم هم ناشناخته است! حس مي کنم بيمارم!!! خودمو نمي شناسم! براي خودم هم غريبه شدم!مي دونستم لحظه اي که از اون مي ترسيدم نزديکه ولي راه فراري نداشتم. با صداي تحليل رفته ام گفتم:- بس کن داريوش! نميخوام چيزي بشنوم.انگار مست بود! شايدم واقعا بيمار بود!! چون بي توجه به حرف من گفت:- در اين دنياي ديوانه هر که را بيني غمي داردپوزخندي زد و ادامه داد:- دل ديوانه شد اما ديوانگي هم عالمي دارد.قلبم تو سينه ديوونه وار مي کوبيد. ديگه هيچي نمي تونستم بگم، دستمو بردم سمت سينه ام و قلبم رو چنگ زدم. بايد خودمو آماده مي کردم داريوش مي خواست قلبشو جلوم برهنه کنه. بايد خودمو آماده مي کردم که وقتي شنيدم پس نيفتم. بايد آماده مي شدم تا عاقلانه باهاش برخورد کنم. اينقدر نگران بودم که نمي تونستم از حرفاش حتي ذره اي شاد بشم. خدايا اين ديگه چه زجري بود؟!! هم مي خواستم بشنوم حرفاشو هم نمي خواستم! هم مي خواستمش هم نبايد مي خواستمش!- رزا مي دوني چيه؟ديگه داشتم طاقتمو از دست مي دادم. فشار بدي روم بود، براي همين هم کنترلم رو از دست دادم و با خشم گفتم:- من هيچي نمي دونم!داريوش در حالتي فرو رفته بود که انگار خشم و ترس منو نمي ديد. سرشو آورد بالا، ولي بازم نگام نکرد، چشماشو بست و گفت: - ميان همه گشتم و عاشق نشدم من تو چه بودي که تو را ديدم و ديوانه شدم من!لحظه اي مکث کرد و بعد چشماشو باز کرد و با صدايي که هم نواي قلب من مي لرزيد، خيره تو چشمام گفت:- رزا خيلي دوستت دارم! بدجوري عاشقت شدم! مي فهمي؟ من عاشقت شدم! همه نيروم تحليل رفت. چقدر براي شنيدن اين جمله از دهن داريوش مشتاق بودم. ولي حالا؟! نمي دونستم چي بگم اگه ساکت مي موندم دليل بر همراهيم بود. اگه هم داد و هوار مي کردم ممکن بود داريوشو براي هميشه از دست بدهم. زمان داشت از دست مي رفت بايد کاري مي کردم. بايد به داد دلم مي رسيدم. داريوش سابقه خوبي نداشت. چشماي شري جلوي صورتم اومد. حرفاي خاله کيميا تو گوشم زنگ زد. آرزوي خونواده اش براي ازدواج اون با دختر عموش ... سيلي که بهم زد ... حرفاش ... نه نگه داشتن داريوش عاقلانه نبود. بايد پسش مي زدم، به هر شکلي که مي شد! اصلاً نفهميدم چي شد که با عصبانيت و با صداي بلند گفتم:- تو ديوونه اي. ديوونه! مي فهمي داري چي مي گي؟
1400/02/23 10:57من ازت متنفرم. آشغال کثافت! مي خواي با منم بازي کني؟ آره؟ حالم ازت به هم مي خوره. حالم از هر چي مرده به هم مي خوره!چشماش گشاد شدن. انتظار هر برخوردي رو داشت الا اين برخورد. در حالي که سعي مي کرد آرومم کنه، گفت:- نه رزا نه. يه دقيقه گوش کن! داري اشتباه مي کني. تو داري در مورد من غلط فکر مي کني.از جا بلند شدم و گفتم:- من اشتباه نمي کنم. خفه شو کثافت! تو مي خواي با اين حرفا منو گول بزني و بعد از يه مدت مثل شري و امثال اون شوتم کني يه طرف؟ ولي من نمي ذارم. کور خوندي!داشتم از اتاقش خارج مي شدم که ايستاد توي چارچوب در، دستاشو از دو طرف باز کرد و راهمو بست. چشاش از خشم مي درخشيد. با خشم و عصبانيت گفت:- بهت ثابت مي کنم که من ديگه اون آشغال گذشته نيستم. عشق تو اينقدر پاک بود که فقط وجود مقدار کمش توي روحم باعث شستشوي آلودگي هام شده. من ديگه اون داريوش نيستم. اون داريوشي که تو توي کيش ديدي مُرد! ايني که جلوي روت ايستاده منم ... من ... مي فهمي؟ کسي که حاضره با يک اشاره تو بميره. کسي که ديوونه جنگل چشمات شده! حالا هم اين منم که بايد از اينجا برم و تا روزي که منو باور نکني بر نمي گردم. فکر مي کني برام کاري داره همين الآن هر بلايي که دلم مي خواد سرت بيارم؟!! فکر مي کني کاري داره وادارت کنم بيچاره م بشي؟!! اما لعنتي من حتي نمي خوام دستتو بگيرم ... چرا نمي فهمي؟!!! مطمئن باش نمي ذارم عشقم تحقير بشه ... برام مقدسه ... بفهم اينو! عشق من مقدسه! حقت بود که بفهميش ... بايد مي دونستي! الان ديگه هيچ ديني به گردنم نيست ... پس مي رم ... تو راحت باش ... گردنم نيست ... پس مي رم ... تو راحت باش ... با گفتن اين حرف در اتاقو باز کرد و رفت بيرون. نمي دونم چقدر با حالت بهت وسط اتاق ايستاده بودم و به جاي خاليش نگاه مي کردم. رفت؟!!! جدي رفت؟!!! چي گفت؟! با من بود؟! واي خدايا من چه کردم؟!! عقب عقب رفتم و روي تخت نشستم و سرمو بين دستام گرفتم:- اي خدا من بايد چي کار کنم؟ چرا اينطوري شد؟ کاش مي تونستم به صدق يا کذب حرفش پي ببرم! کاش اون پسر نجيب و خوبي بود! کاش، گذشته مامان باباهامون اينقدر سياه نبود ... کاش ...دمرو روي تخت افتادم و اجازه دادم اشکام صورتمو بشورن. * * * * * *از صداي امواج دريا چشمامو باز کردم. اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود:- آخ چقدر سرم درد مي کنه!دستامو روي شقيقه هام گذاشتم و فشار دادم! لعنتي داشت منفجر مي شد. کاش حمله ميگرن نباشه فقط که تا شب درگيرم مي کنه. حالت تهوع کمي داشتم، از جا بلند شدم و با ديدن اتاق سورمه اي تازه ياد ديشب افتادم. داريوش ... حرفاش ... بغض به گلوم چنگ انداخت ... نبض ضقيقه هام بدجوري مي زد. بايد به داد سر دردم
1400/02/23 10:57مي رسيدم. از در اتاق رفتم بيرون، سکوت ويلا نشون مي داد که همه خوابن ... نا خوداگاه پاهام منو کشيدن سمت اتاق خودم ... در اتاق بسته بود. حدس زدم که داريوش خواب باشه. با اين که تهديد کرده بود مي ره، اما ته دلم حس مي کردم الان توي اتاق خوابه! پس بيخيال سر زدن بهش شدم و رفتم توي آشپزخونه، نيره مشغول اماده کردن وسايل صبحونه بود. با ديدن من با خوشرويي سلام کردم. سرمو براش تکون دادم و به زور گفتم:- ميشه يه ليوان شير و يه مسکن به من بدي؟!با ديدن قيافه ام و دستام که محکم سرمو فشار مي دادم فهميد قضيه چيه ... تند تند يه ليوان شير گرم کرد و داد دستم. وقتي ازش مسکن هم خواستم اخمي کرد و گفت:- اين داروهاي شيميايي رو نريزين تو معده تون خانوم ... صبر کنين الان براتون يه دوا درست مي کنم معجزه مي کنه.حالم از جوشوندني به هم مي خورد. اما براي اينکه دلشو نشکنم چيزي نگفتم و صبر کردم تا دواش اماده بشه. وقتي ليوان جوشوندني تيره رنگ رو به دستم داد قيافه م رو در هم کردم و گفتم:- اووف! چه بوي بدي مي ده!خنديد و گفت:- بوش بده، توش نبات ريختم که شيرين باشه و طعمش اذيتتون نکنه. بو نکنين و يه نفس سر بگشين، مثل آبه روي آتيش. زود سر حال مي شين.مجبور بودم به حرفش گوش کنم چون سردردم خيلي شديد بود. چشمامو بستم و بدون اينکه نفس بکشم يه نفس همه اون داروي بد مزه رو خوردم. زد زير دلم و نزديک بود همه شو بالا بيارم که با کشيدن چند نفس عميق جلوي خودمو گرفتم و کنترلش کردم. يه دونه خرما سريع داد دستم و گفت:- اينو هم بخورين ... سريع خرما رو گرفتم و بلعيدم تا دهنم از اون طعم تلخ و گزنده خلاص بشه ... تو همون حالت گفتم:- بقيه بيدار نمي شن؟!!- ديشب همه تا دير وقت بيدار بودن! خانوم يه بار بيدار شدن و گفتن بساط صبحونه رو آماده کنم، که برين ساحل ... اما نگفتن کي!پوفي کردم و گفتم:- آهان ... باشه ... من مي رم لب ساحل ... وقتي بيان مي بينمشون ... دستت درد نکنه بابت جوشونده ...لبخندي زد و گفت:- نوش جون ...برگشتم بالا ... لباسام توي اتاقي بود که داريوش خوابيده بود ... از پنجره راهرو بيرون رو ديد زدم، ماشينش سر جاش بود! پس تو اتاق خواب بود و نمي شد برم توي اتاق ... ناچاراً برگشتم پايين رفتم توي اتاق سپيده و يکي از مانتوهاي اونو برداشتم ... خودش مثل خرس خواب بود و پتوشو هم محکم بغل زده بود ... يه شال همرنگ مانتوش هم برداشتم و از ويلا خارج شدم. بارون شب قبل باعث نشاط گل و گياه ها شده بود. بوي سبزه بارون خورده همه جا پيچيده بود و آدمو مست مي کرد. قطرات درخشان بارون روي برگا و نارنج و پرتغالاي سبز و نارس خودنمايي مي کرد. هوا يه کم سرد شده بود. ولي نه اونقدر که آزار
1400/02/23 10:57دهنده باشه اتفاقاً باعث نشاط مي شد. به خصوص که جوشونده هه هم داشت اثر مي کرد و ديگه خبري از سر درد شديدم نبود. ويلا رو دور زدم و به سمت دريا رفتم. دريا نسبت به ديروز خيلي آروم بود و ترسي نداشت. کفشامو در اوردم و رفتم نزديک ... آب که نزديک مي شد و به پاهام ميخورد قلقلکم مي داد. هيجان زده رفتم جلوتر و خودمو به آب زدم. موجها به پاهام بوسه مي زدن. بي توجه به وسعت و عمق پيش مي رفتم. آب تا کمرم بالا اومده بود که با شنيدن نامم توسط کسي به عقب برگشتم و سپيده و آرمينو ديدم که تو ساحل ايستاده و برام دست تکون مي دادن.خاله کيميا و مامان هم روي شناي ساحل زير انداز پهن کرده و نشسته بودن. مسير حرکتمو تغيير داده و به طرف ساحل برگشتم. سپيده با ديدنم دست به کمر ايستاد و گفت:- از کي تا حالا سحر خيز شدي؟ از اون مهم تر از کي تا حالا لباس کش مي ري؟ با خنده گفتم:- سلام عرض شد خانم حسود. سلام آرمين صبح به خير. - صبح تو هم به خير! تو از دريا سير نمي شي دختر؟ خنديدم و گفتم:- خب چي کار کنم که عاشق دريام؟ اگه همه سالو هم اينجا بمونم بازم سير نمي شم. خداييش عظمت دريا واقعاً ديدنيه. قبول نداري آرمين؟- چرا قبول دارم. به خصوص که امروز هوا صاف صافه و اون دور دورها دريا و آسمون باهم قاطي شدن.به دور دست خيره شدم و گفتم:- اوهوم ... خيلي محشره!و تو دلم گفتم:- درست رنگ چشماي داريوش ... بعد تازه متوجه نبود داريوش شدم و پرسيدم:- راستي داريوش کو؟ نکنه بيدار نشده؟ آرمين شونه اي بالا انداخت و گفت:- نمي دونم لابد خوابه ديگه. نرفتم بالا که صداش کنم ...با صداي مامان و خاله که براي صبحونه صدامون مي زدن بحثو تموم کرديم و روي زير انداز نشستيم. تموم فکرم مشغول داريوش و حرفاي ديشبش بود. تا حالا هيچ پسري به اين شکل به من ابراز علاقه نکرده بود. اونم پسري مثل داريوش که هر دختري آرزوشو داشت و منم نسبت بهش بي احساس نبودم. واقعاً چه اراده اي داشتم من که ديشب تو اون فضاي به وجود اومده تونستم داريوشو از خودم برونم. البته حالا براي پس زدن داريوش دو علت داشتم و همين دلايلم باعث مي شد که به شدت ازش دوري کنم و پا بذارم روي دلم و شعله عشقشو تو دلم خاموش و سرد کنم. با ضربه اي که به بازوم خورد از افکارم خارج شدم و با گيجي بازومو گرفتم. سپيده گوجه اي رو که به سمت من پرت کرده بود برداشت و گفت:- چته؟ تو فکري؟ عاشق شدي؟با حرفش چشمام گشاد شد. يعني اينقدر تابلو بودم. حالا سپيده که مي دونست ولي نکنه بقيه هم بفهمن؟!! سريع از خودم دفاع کردم:- نخير، اصلاً هم اينطور نيست.مامان با شک گفت:- چرا آرومي خانوم؟ آب تني خسته ات کرده؟خوشحال از بهونه اي که به دستم
1400/02/23 10:57افتاد گفتم:- آره خيلي وقت بود توي آب بودم.- بعد از اينکه صبحونه ات رو خوردي برو لباست رو عوض کن. اگه سرما بخوري مسافرت به دهنت زهر مي شه.گونه شو محکم بوسيدم و گفتم:- چشم الهي من قربونت برم!سپيده در گوشم وز وز کرد:- لباساي منو چرا برداشتي؟نمي شد اون لحظه بگم که اتاقمو با داريوش عوض کردم چون مامان و خاله مي شنيدن و بد مي شد، براي همين گفتم:- حالا بعد ...اونم ديگه هيچي نگفت و خودش فهميد يه جاي يه خبري هست. بعد از خوردن صبحونه از جا بلند شدم و خواستم برم ويلا لباسامو عوض کنم که خاله کيميا رو به آرمين گفت:- آرمين خاله پاشو برو داريوشو هم صدا کن بياد صبحانه شو بخوره. نگرانشم خيلي خوابيده.با خودم گفتم:- وا! خب من که دارم مي رم چرا به من نگفت؟ درسته که من اين کارو نمي کنم ولي خاله کيميا يه منظوري داشت.آرمين چشمي گفت و از جا بلند شد. همراه هم وارد ويلا شديم و آرمين براي صدا کردن داريوش بالا رفت. بايد به آرمين مي گفتم که اتاقا جا به جا شده، براي همين هم ناچاراً همينطور که دنبالش مي رفتم گفتم:- آرمين من و داريوش ديشب اتاقامون رو عوض کرديم. با تعجب وسط راه ايستاد و گفت:- چي؟!شونه هامو بالا انادختم و گفتم:- هيچي ، مي گم اتاقامون رو عوض کرديم. بايد بري توي اون يکي اتاق بيدارش کني. - چرا؟اه اينم چه گيري داده! يه اتاق ناقابل که ديگه اين حرفا رو نداره! مختصر گفتم:- عادت دارم شبا چراغ خوابو روشن بذارم. خاله هم فيوز ساختمونو از پايين قطع کرده بود فقط اتاق داريوش چون فيوزش جداست برق داشت. اينه که اتاقا رو با هم عوض کرديم.آرمين نفسشو فوت کرد و بدون اينکه ديگه چيزي بگه بالا رفت. منم براي عوض کردن لباسم، دنبالش راه افتادم. لباسام هنوز توي همون اتاق بود. آرمين ضربه اي به در اتاق زد و درو باز کرد، اول اون رفت تو و به دنلاش من ... اما سعي کردم به تخت خواب نگاه نکنم که خدايي نکرده صحنه بالا هجده نبينم! يه راست رفتم سمت ساک لباسام که با صداي بهت زده آرمين در جا پرخيدم: - اين که نيست!نگاهم افتاد روي تخت، دقيقا به همون صورت نامرتبي که شب قبل رهاش کردم باقي مونده بود، حتي پتومم که ديشب از تخت افتاد پايين همونجور سر جاش افتاده بود. مونده بودم چي بگم که آرمين گفت: - يعني کجا رفته؟!! ماشينشم که اينجاست ... گوشيشو از جيبش در آورد و تند تند شماره اش رو گرفت. ولي وقتي هر دو صداي موبايلش رو از اتاق بغلي شنيديم آهمون بلند شد. داريوش حتي موبايلش رو هم با خودش نبرده بود. آرمين با کلافگي گفت:- باز اين کجا ول کرد رفت بي خبر؟!! عادت به صبح زود بيدار شدن نداره! اصلا براي اين عادت کوفتيش مطبشو هم فقط بعد از ظهر به بعد باز مي
1400/02/23 10:57کرد! همينطور که اينا رو مي گفت مي رفت پايين ... من اما همون بالا ايستاده و حسابي رفته بودم توي فکر. يعني ديشب ول کرده رفته؟!! کجا رفته آخه؟ اونم پاي پياده!!! لباساي خيسم داشتن اذيتم مي کردن، رفتم توي اتاق و تند لباس عوض کردم. وقتي رفتم پايين متوجه شدم که همه برگشتن توي ويلا و از قضيه نبودن داريوش هم مطلع شدن. به به! يه روز ديگه و باز هم بايد دنبال داريوش بگرديم و غر غر هاي خاله کيميا و نگراني هاي آرمين رو تحمل کنيم. چه مسافرتي بشه! آرمين با ديدن من گفت:- رزا تو صبح نديدي داريوش بره از ويلا بيرون؟!!چي مي گفتم جلوي جمع؟!! سرمو تکون دادم و گفتم:- نه ... ولي شايد يه جايي همين جاها باشه. توي باغ رو ديدي؟همينطور که مي رفت سمت در گفت:- نه، الان مي رم يه گشتي اين اطراف مي زنم. نمي تونه خيلي دور شده باشه ... آرمين در برابر داريوش مثل يه پدر مسئول و نگران بود ... دوستيش واقعاً ستودني بود ... به داريوش بابت داشتن چنين دوستي حسودي مي کردم. منم دنبالش راه افتادم که با هم بگرديم. تمام ويلا رو در به در دنبال داريوش زير و رو کرديم. آرمين با اينکه نمي دونست داريوش از ديشب رفته نگران بود. وضعيت من که ديگه مشخص بودف نمي دونستم بايد در مورد ديشب حرفي بزنم يا نه. يه کم از آرمين مي ترسيدم پس ترجيح دادم فعلا سکوت کنم. دونستنش دردي رو دوا نمي کرد. دلم ولي بدجوري آشوب بود. داريوش يه قطره آب شده بود رفته بود زير زمين. توي ويلا که نبود، کنار دريا ساحل هم که نبود. باغ اطراف ويلا هم نبود، ولي انگار از اول داريوشي وجود نداشته! خاله حسابي نگران شده بود و لحظه به لحظه بيشتر رنگش مي پريد. با سپيده حتي توي انبار رو هم گشتيم. آرمين زد از ويلا بيرون که اطراف رو پاتوق هايي که مي شناخت رو بگرده. از وقت ناهار هم گذشت و هيچ *** حتي به ذهنش خطور نکرد که گشنشه! همه نشسته بوديم دور و هم و به اين فکر ميکرديم که کجا ممکنه رفته باشه ... بگذريم از اون فکرايي که دل ادمو آشوب مي کرد و ذهنو مي کشيد سمت بيمارستانا و بدترين حوادث ... طرفاي عصر آرمين پکر برگشت و وقتي خاله کيميا فهميد جستجو هاي اونم به جايي نرسيده، زد زير گريه. آرمين با ناراحتي گفت که هر جا به ذهنش مي رسيده رو گشته، حتي سر وقت شري اينا هم رفته اما خبري نبوده. کم کم منم داشت گريه م مي گرفت مثل خاله کيميا، آرمين نگاه موشکافانه اي به من انداخت و گفت:- رزا ... مي شه با هم حرف بزنيم؟با تعجب نگاش کردم، نکنه فهميده؟!! خوب بفهمه، مگه من چي کار کردم؟!! مامان داشت شونه هاي خاله کيميا رو مي ماليد و اصلا متوجه من و آرمين نبود، فقط سپيده بود که داشت موشکافانه نگامون مي کرد. از جا بلند
1400/02/23 10:57شدم و گفتم:- حتماً ... راه افتاد سمت در و گفت:- بيا بريم بيرون کنار ساحل، هم قدم مي زنيم و هم حرف مي زنيم.دوتايي زديم از ويلا بيرون، اون لحظه اينقدر نگران بودم و حال خودم وخيم بود که نمي تونست نگران سپيده هم باشم و نگاه هاي مرموزش! به دريا که رسيديم آرمين بدون مقدمه پيچيد جلوم و گفت:- رزا ... بين تو و داريوش اتفاقي افتاده؟!!متحير نگاش کردم و خودش ادامه داد:- داريوش الکي ول نمي کنه بره! مي خوام مطمئن بشم ... اگه اتفاقي نيفتاده باشه رفتنش خيلي مرموز مي شه. اونوقت بايد به پليس خبر بديم ... ديگه داشت بغضم مي ترکيد، منتظر يه تلنگر بودم فقط. سکوت رو جايز ندونستم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. آرمين با ناراحتي گفت:- چي؟!! خوب چرا زودتر حرف نمي زني؟ بگو ببينم چي شده؟! اصلاً شما دو تا چرا اتاقاتون رو عوض کردين؟براي جلوگيري از ريزش اشکام چند لحظه به آسمون خيره شدم و بعد از کشيدن چند نفس عميق، همه ماجراي شب قبل رو براش تعريف کردم. آرمين با شنيدن قضيه مثل اسپند روي آتيش شد و گفت:- واي واي بر من! چرا زودتر نگفتي دختر؟ يعني حالا کجاس؟ ديگه کجا رو بايد برم دنبالش بگردم؟!!با عذاب وجدان گفتم:- نمي دونم. آرمين تقصير منه؟ خودم مي دونم ديشب خيلي تند رفتم ولي ... ولي مجبور بودم.آرمين چرخيد به سمتم و يهو داد کشيد:- آخه تو که چيزي راجع به اون نمي دوني. چرا اينقدر عذابش مي دي؟ اون از کيش به بعد، از اين رو به اون رو شد. رزا يعني تو تا حالا نفهميده بودي که قلب داريوشو به زنجير کشيدي؟ اون دوستت داشت! همش براي ديدنت لحظه شماري مي کرد. کلي نقشه کشيده بود که تو رو از چنگ رضا دربياره. هميشه مي گفت من تازه عشقمو پيدا کردم به اين راحتي ميدون رو براي رقيب باز نمي ذارم، رزا مال منه! مال من...! حالا تو با اين حرفات چه به روزش آوردي؟ رزا داريوشو داغون کردي. کاش يکم از غرور و خودخواهيت کم مي کردي. داريوشو اينطور نگاه نکن رزا. قلبش مثل آينه صافه. نگاه به کاراي گذشته اش نکن من مي شناسمش. داريوش .... مي دونم هر چي هم بگم فايده اي نداره و توي مغز تو فرو نمي ره فقط اينو بدون اگه بلايي سرش بياد من شخصاً از چشم تو مي بينم.بالاخره تلنگر وارد شد و بغضم ترکيد، به هق هق افتادم و گفتم: - تقصير من چيه؟! اون تا تقي به توقي مي خوره ول مي کنه مي ره! چرا من بايد جواب پس بدم؟!! مگه من حق انتخاب ندارم؟! چون بهش گفتم نه حالا بايد جواب گو باشم؟! چرا اينقدر بي منطقي آخه؟داد کشيد:- تقصير توي لعنتي اينه که داريوشو عاشق کردي. اون عشق رو نمي شناخت، اون سردرگمه! خودشو گم کرده! داريوشي که حتي به پدر مادرش علاقه نداشت حالا عاشق شده!!!! يه نفر رو از
1400/02/23 10:57خودش بيشتر دوست داره. بايد کمکمش مي کردي خودشو پيدا کنه، بعد اگه نمي خواستي کنار ميکشيدي ... تو فکر کردي اونم مثل پسراي ديگه است که با آغوش باز از عشقش استقبال کنه؟ نخير ... اون از احساسش ميترسه چون براش ناشناخته است ... آدم عشقو با مادر مي شناسه ... با پدر ... داريوش نشناخت ... با تو شناخت!!! مي فهمي لعنتي؟!! گريه ام به هق هق تبديل شده بود. دوسش داشتم، ولي مي ترسيدم. حرفهاي آرمين نمک روي زخمم شده بود. دو زانو افتادم روي زمين، صورتمو بين دستام پوشوندم و زار زدم ... آرمين هم بي توجه به حال من، هنوز داشت حرف مي زد. يه دفعه صداي آرمين قطع شد و دنبالش صداي جذاب داريوش توي گوشم پيچيد:- چي شــــــده رزا؟!!!به گوشام اعتماد نداشتم. آيا واقعاً خودش بود؟ يا اين فقط توهم ذهن من بود؟ با تعجب دست از روي صورتم برداشتم. يادم رفت داشتم گريه مي کردم. چرخيدم به طرفش و از جا بلند شدم. نه واقعا خودش بود! صورتش، زرد و رنگ پريده شده بود! چشماش طراوت هميشگي رو نداشت. آرمين جلوش ايستاد و در حالي که با نگراني سر تا پاش رو چک مي کرد که مطمئن بشه سالمه، با عصبانيت گفت:- معلوم هست تو کجايي؟ ما که هزار بار مرديم و زنده شديم.داريوش بدون توجه به حرفاي آرمين به طرف من اومد و با تعجب گفت:- چرا گريه مي کني؟اشکام دوباره به شدت ريختن روي صورتم، اصلاً نمي تونستم جلوشونو بگيرم. اين دفعه اشک شوق بود! داريوش زنده و سالم روبروي من ايستاده بود. هر چند دلخور ... هر چند پکر! چرخيد سمت آرمين، با انگشت منو نشون داد و گفت:- چي بهش مي گفتي؟آرمين سرشو زير انداخت و چيزي نگفت. داريوش با فرياد گفت:- مي گم چي بهش گفتي که اينطور داره اشک مي ريزه؟! ديدم داشتي سرش داد مي کشيدي.آرمين با لکنت گفت:- من ... چيزي نگفتم.... داريوش باور کن فقط داشتيم باهم حرف مي زديم.يه لحظه بچه شدم. دلم مي خواست به داريوش بفهمونم که آرمين چقدر دعوام کرده. درست عين بچه اي که به پدرش شکايت مي کنه. انگار از حمايت داريوش شير شده بودم. با صداي بلند همينطور که گريه مي کردم، گفتم:- بفرما آقا آرمين! اينم دوستت. حالا بازم بگو تو باعث گم شدنش بودي. حالا بازم منو مقصر بدون! د داد بزن پس! چرا ساکتي؟با اين حرف من داريوش جلوي آرمين ايستاد و با تمام قدرت سيلي محکمي توي گوشش زد و گفت:- عوضي! تو به خاطر من اشکشو در آوردي؟ به خاطر من؟!!! تو خيلي غلط کردي!!! من به خاطر اخلاق گند خودم رفتم. بايد يه چند ساعتي تنهايي سر مي کردم. چطور دلت اومد ناراحتش کني؟انگار سيلي رو به گوش من زد. چنان شوکه شدم که يه لحظه نفسم بند اومد. باورم نمي شد عکس العملش اين باشه. کاش لال شده بودم! دوباره دستشو بالا
1400/02/23 10:57برد که سيلي دومو بزنه. آرمين هم بي حرف سرشو زير انداخته بود و ايستاده بود جلوش. سريع جلوي آرمين ايستادم و گفتم:- ديوونه شدي داريوش؟! بس کن. اون که دروغ نمي گفت، من زيادي حساسم! نمي خوام به خاطر من باهم دعوا کنين. قبل از اومدن من شماها باهم دوست صميمي بودين. نمي خوام بينتون به هم بخوره. بس کنين! داريوش وقتي چشماي پر از ترس و نگراني منو ديد دستاشو توي جيب پالتوي بلند مشکي رنگش فرو برد و نگاشو به دريا دوخت. اشکامو پاک کردم و گفتم:- همين جا اختلاف ها و دعواها رو مي ذاريم و بعد مي ريم تو. آرمين هنوز سر به زير ايستاده بود و دستش روي گونه اش بود. ا زهمون علاقه اي که به داريوش داشت مشخص بود که جوابش رونمي ده. وگرنه صد در صد با هم گلاويز مي شدن. داريوش نگاه عميقي به سمتم انداخت و بعدش به سمت آرمين رفت. جلوش ايستاد و چند لحظه نگاش کرد. آرمين سرشو آورد بالا، همين که نگاشون به هم افتاد يه دفعه تو اغوش هم فرو رفتن. داريوش اهي کشيد، زد سر شونه آرمين و با شرمندگي گفت:- شرمنده ام آرمين، مي دوني که طاقت ديدن...آرمين حرفشو قطع کرد و گفت:- مهم نيست. درکت مي کنم! سپس خنديد و در حالي که سر شانه داريوش مي زد گفت:- ولي دست مريزاد داداش. هيچ وقت فکر نمي کردم به خاطر يه دختر غيرتي بشي.داريوش سرشو پايين انداخت و با صداي آهسته اي گفت:- هنوز حرفاي من يادته؟!آرمين که نگاه کنجکاو منو ديد سريع بحثو عوض کرد و گفت:- من مي رم داخل ويلا. شمام بياين. خبر نمي دم تا براي خاله اينا سورپرايز باشي. داريوش لبخندي زد و گفت:- باشه برو. البته آرمين ميخواست خبر نده که کسي بيرون نياد و ما بتونيم با هم حرف بزنيم. چقدر اين پسر آقا بود! از رفتار خودم واقعا شرمنده شدم! الکي الکي داشتم بين دو تا دوست رو به هم مي زدم! خاک بر سر من!بعد از رفتن آرمين سريع پرسيدم:- منظورت چي بود؟ کدوم حرفارو؟اومد جلوم وايساد، دستشو ميون موهاي پرپشتش فرو کرد و همه شونو داد عقب. انگار فهميده بود اين کار چه تاثيري روي من داره! بعدش گفت:- اشکاتو پاک کن اول ... تند تند تسمو روي صورتم کشيدم و گفتم:- خيلي خب بگو ... آهي کشيد و گفت:- بگذر رزا. اون روزا گفتن نداره.پامو روي زمين کوفتم و گفتم:- بگو ديگه.داريوش از ديدن حرکتم لبخند ملايمي زد و با صدايي پر احساس گفت:- همين پاکي تو و معصوميت کودکانه ته که منو از همه بدي ها دور مي کنه رز. هر وقت مي خوام يه قدم خلاف بردارم به ياد چشماي معصوم تو مي افتم و همه چيز يادم مي ره. ولي عزيز دلم وقتشه بزرگ بشي تا داريوش برات ديوونه تر بشه.اولين بار بود که از اين حرف ناراحت نمي شدم. همه از من مي خواستن بزرگ بشم ولي انگار گفتن داريوش
1400/02/23 10:57با همه برام فرق داشت و بيشتر از همه به دلم نشست. حرفاش منو به عرش مي رسوند. محتاج تک تک کلماتش بودم! صاف سر جام ايستادم و سعي کردم مثل يه خانوم با وقار رفتار کنم. گفتم:- داريوش مي شه ازت خواهش کنم اون قضيه رو براي من هم توضيح بدي. خيلي کنجکاو شدم که بدونم.داريوش از ديدن حرکتم از ته دل قهقهه زد و قدمي به سمتم برداشت. سريع يک قدم عقب رفتم و با شيطنت ابرو بالا انداختم. چشماش برق زد و گفت:- تو فرشته اي! يه فرشته پاک.- اِ داريوش اينقدر منو خر نکن. بگو ديگه.اخمي کرد و گفت:- اِ بلانسب!- باشه ... همون! حالا بگو ...- مي ترسم برداشت بد بکني و ناراحت بشي.- نمي شــــــــــم.- خيلي خب خودت خواستي. يه بار با يکي از دوستام که هم جنس خودت بود ولي هيچ شباهتي به تو نداشت داشتم قدم مي زدم که يهو دوست پسر سابقش جلومون سبز شد. يه نگاهي به من کرد و بعدش با بي شرمي دختره رو بغل کرد. يعني مي خواست به من بفهمونه که رابطه شون خيلي صميميه. دختره انتظار داشت من دعوا راه بندازم به خصوص که داشت مثل ابر بهار گريه مي کرد تا پسره ولش کنه. ولي من خيلي بي تفاوت به پسره گفتم فردا بيا محضر تا سندشو به نامت بزنم. اينو گفتم که بهش بفهمونم برام هيچ اهميتي نداره. بعد هم ولشون کردم و رفتم. فرداش که اين قضيه رو براي دوستام تعريف کردم آخرش اضافه کردم هيچ دختري لياقت اينو نداره که بخواي به خاطرش خودت رو به زحمت بندازي. آرمين الان داشت همون حرف منو يادآوري مي کرد.در سکوت بهش خيره شده بودم. از فکر داريوش در کنار دختري ديگه خون خونمو مي خورد ولي اصلاً دوست نداشتم عکس العملي نشون بدم. چقدر دوست داشتم بفهمم رابطه اش با دختراي ديگه در چه حد بوده! ولي مگه مي شد همچين سوالي رو پرسيد؟!! تو فکر فرو رفته بودم که يه دفعه داريوش جلوم ايستاد و گفت:- ديشب گفتم تا وقتي که منو باور نکني، بر نمي گردم. ولي نتونستم! طاقت نياوردم رزا ... مي فهمي احساسمو؟ مجبور شدم برگردم ...افکار مخربم رو فراموش کردم، لبخندي زدم و با شيطنت گفتم:- مي دونستم بر مي گردي. هر چي به خاله اينا گفتم، قبول نکردن. مي ترسيدن يه بلايي سرت اومده باشه. داشتن از نگراني دق مي کردن!با لحن خاصي گفت:- توام نگرانم بودي؟به دروغ گفتم:- خوب نه. براي چي بايد نگران مي شدم؟ تو به من گفته بودي که مي ري.خنديد و گفت:- امان از اين غرور تو! درضمن نمي خوام ديگه ببينم که داري گريه مي کني!يهو ياد جريان گريه و سيلي و اينا افتادم و گفتم: - گريه کردن من چه ربطي به تو داره که تازه به خاطرش دست روي صميمي ترين دوستت بلند مي کني؟دوباره به دريا خيره شده و گفت:- دست خودم نيست رزا. وقتي مي بينم گريه مي کني يه
1400/02/23 10:57بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد