بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

براش ضعف مي رفت! چقدر خوشحال بود! تا حالا نديده بودم اينقد بخنده و شاد باشه! و من چقدر خوشحال بودم که اين شادي رو به شوهرم دادم ... يه لحظه پشيمون شدم که چرا زودتر اين کار رو نکردم! يه پيراهن صورتي رنگ ساده به تن کردم و وارد آشپزخونه شدم. بايد براي ناهار خودم و باربد چيزي حاضر مي کردم، ولي واقعاً قدرتش رو نداشتم. به هر غذايي که فکر مي کردم، حالمو بهم مي زد. بازم هوس حاضري کرده بودم، ولي خودم حاضري مي خوردم، با باربد چه کار مي کردم که اينقدر هم هواي شکمش رو داشت؟ به ناچار غذاهايي رو که از قبل مونده بود و توي فريزر گذاشته بودم رو بيرون آوردم و گرم کردم. براي خودمم نون و پنير و سبزي و خيار و گوجه روي ميز گذاشتم. وقتي از حموم بيرون اومد، وارد آشپزخونه شد و گفت:- واي چرا اينقدر من گشنمه؟خنديدم و گفتم:- براي اينکه شکم جونت مي دونه بايد با يخچال در هفته اي که گذشت سر کنه.لبخندي زد و گفت:- شکم من سر مي کنه، ولي شکم شما حق نداره با نون و پنير سر کنه. يعني چي رزا؟ اينجوري که تو ضعيف مي شي. بذار مامانت بياد شکايتت رو مي کنم. - خب بکن. وقتي دلم مي خواد چي کار کنم؟- هيچي از فردا به زور تو حلقت مي کنم. - مي بينيم و تعريف مي کنيم. با خنده سر ميز نشستيم و غذامون رو خورديم. باربد مهربون تر از هميشه و همين طور دوستداشتني تر شده بود و همين بيشتر دلمو براش مي لرزوند. بعد از ظهر اول مامان و خاله اومدن و بعد از اونم مادر جون و مهستي با هم. با وجود اونا ديگه کاري براي من باقي نمي موند. مهستي و باربد اينقدر سر به سر هم گذاشتن که من خجالتم خودم يادم رفت! مخلفات غذا رو که حاضر کردن، باربد براي گرفتن غذا از خونه خارج شد. کم کم بقيه مهمونا هم از راه رسيدن. خيلي زياد بودن و خونه کوچک! براي همين اکثر خانما توي آشپزخونه جمع شده بودن. همهمه اي به وجود اومده بود تماشايي! با اينکه سختمون بود، ولي خيلي خوش گذشت. ديگه زياد خجالت نمي کشيدم. به خصوص که شيدا هم براي بار دوم حامله بود و جشن ما تکميل شد. بابا همون شب به عنوان هديه به من و باربد سند ويلاي شمال رو بهمون هديه داد، مي دونستم باربد خيلي خوشش نمي ياد اما بابا بعضي وقتا از اين کارا مي کرد. وقتي متوجه ناراحتي باربد شد دستي سر شونه اش زد و گفت:- هميشه عزت نفست رو ستايش کردم پسرم ... اما اين هديه ناقابل رو از من قبول کن ... وقتي بچه تون به دنيا اومد بزنين به نام بچه تون ... باربد ناچاراً لبخند زد و خم شد شونه بابا رو بوسيد و بابا با محبت بغلش کرد ... يه بار که براي تجديد آرايش وارد اتاقمون شدم رضا هم پشت سرم داخل اومد ... ايستادم و بهش خنديدم ... جلو اومد و بدون حرف منو

1400/02/24 21:56

کشيد تو بغلش ... دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:- داداشي ...پيشونيمو بوسيد و گفت:- خوشبختي رزاي من؟با چشمايي که مطمئن بودم برق مي زنه زل زدم توي چشماش و گفتم:- خيلي رضا! خيلي ... باز منو توي بغلش چلوند و گفت:- برق چشمات همه واقعيت حرفتو نشون مي ده ... منم خيلي خوشحالم که به حرفم گوش نکردي رزا ... روز به روز داري شاداب تر مي شي و اين نشون مي ده باربد واقعا خوشبختت کرده ... خوشحالم که با وجود اين بچه خوشبختيت تکميل مي شه ... هميشه بزرگترين آرزوم اين بود که تو رو غرق در خوشبختي ببينم ... نمي دونم چرا مي ترسيدم تو با باربد خوشبخت نشي ... اما الان مي بينم اشتباه مي کردم ... شايد تنها کسي که مي تونست تو رو بي دردسر خوشبخت کنه باربد بود ... خوشحالم که به نظرم احترام نذاشتي ... واقعا خوشحالم ...خودمو بيشتر توي بغلش فشردم و گفتم:- هميشه عذاب وجدان داشتم که چرا حرفت رو گوش نکردم ... اما وقتي ياد باربد و مهربونياش مي افتادم يادم مي رفت و مي گفتم توام يه روزي مي فهمي که باربد دنياي خوبي هاست. الان منم خيلي خوشحالم رضا ... خوشحالم که به حرف من رسيدي ... پيشونيمو دوباره بوسيد و گفت:- اون روزا مي خواستم چيزايي رو برات بگم که از ازدواج با باربد منصرف بشي ... اما خوب شد نگفتم! تو متعلق به اين زندگي هستي ... - رضا ...- جانم ...- من همون موقع ها مي فهميدم که تو و سپيده و آرمين يه چيزيتون هست ... يه چيزايي مي خواستين بگين اما نمي گفتين ... الان هم برام نمي گي؟!!رضا خنديد و گفت:- اين راز توي اين سالا داشت داغونم مي کرد ... اما الان ديگه برام مهم نيست ... مطمئنم که براي توام مهم نيست ... در مورد داريوش و زندگيش بود و شرايطش ... پوزخندي زدم و گفتم:- زندگي اون اينقدر مهم بود که تبديل به راز بشه؟!!- چون تو واردش شده بودي مهم شده بود ... - من فقط يه چيزي رو مي خواستم بدونم ... که بعد خودم فهميدم ... - چيو؟- مي خواستم بدونم ازدواج کرده يا نه!رضا پوزخندي زد و گفت:- چند ماهي قبل از تو ازدواج کرد ...خودمو کنار کشيدم، خيره شدم توي چشماي رضا و گفتم:- ديگه برام هيچي مهم نيست ... حتي راز زندگي داريوش ...رضا هم لبخندي زد و گفت:- همين درسته! تو به زندگي خودت برس و يادت باشه ازت چي خواستم ... خوشبخت باش!سرمو تکون دادم و گفتم:- هستم ... مي مونم ... همون لحظه در اتاق باز شد و باربد اومد تو .. با ديدن ما لبخندي زد و گفت:- خواهر و برادر خلوت کردين؟ من برم مزاحم نباشم ... رضا سريع دستشو گرفت و گفت:- مزاحم چيه بابا؟!! داشتيم گپ مي زديم ... مي خواستم ببينم اگه اذيتش مي کني بيام گوشتو ببرم ...باربد با علاقه بهم خيره شد و گفت:- مگه دلم مي ياد؟وقتي ما غرق نگاه هم شديم رضا آروم

1400/02/24 21:56

از اتاق خارج شد و در رو بست ... باربد به سمتم اومد، با مهر رويي صورتم خم شد و لبامو بوسيد ... وقتي سرشو کنار کشيد گفتم:- باربد ازت ممنونم ... بابت همه خوشبختي که بهم دادي ... باربد لبخند تلخي زد و گفت:- خوشبختي ؟ اين خوشبختي رو تو به من دادي رزا ... من که براي تو کاري نکردم ... لياقت تو بيشتر از اين حرفاست ... - همين که کنار تو آرومم به صدتا دنيا مي ارزه ... با علاقه گونمو بوسيد ... دستمو کشيد و گفت:- داري از راه به درم مي کني ... بيا بريم بيرون که الان وقتش نيست ...هر دو با خنده از اتاق بيرون رفتيم ... بعد از خوردن شام کم کم همه قصد رفتن کردن ... اما قبلش همه خونه رو مثل روز اولش کردن ... اينم از مزاياي حامله بودن بود. اون شب من و شيدا فقط خورديم و خنديديم. آخر شب هم باربد و مهران با تشويق همه مشغول ظرف شستن شدن و ما چقدر مسخره شون کرديم و حرصشون رو در آورديم. به خصوص باربد که با اون هيبتش پيشبند هم بسته و دستکش هاي کوچيک منو دستش کرده بود! ساعت دوازده بود که آخرين دسته مهمونا هم از خونه خارج شدن ... وقتي در خونه رو بستم خميازه اي کشيدم و گفتم:- باربد خوابم مي ياد شديد. باربد سريع بل گرفت و گفت:- اي داد بيداد ديدي تنبل شدي؟ اين نشون مي ده که بچه دختره. با خنده گونه اش رو کشيدم و گفتم:- خدا از زبونت بشنوه. * * * * * *از روز بعد ، روز از نو روزي از نو. باربد به سر کارش برگشت و منم به دانشگام و درساي سنگينش مي رسيدم. زندگي روي روال هميشگي اش بود. با اين تفاوت که باربد به قولش عمل کرد و ديگه به من اجازه خوردن حاضري نمي داد. فقط مي تونستم به عنوان عصرونه از نون و پنير استفاده کنم. بقيه وعده ها کباب و جوجه کباب و انواع و اقسام غذاهاي پر گوشت بود که به معده بيچاره من سرازير مي شد. اکثر اوقات حالم به هم مي خورد و همه رو بر مي گردوندم، ولي باربد ول کن نبود.. ويارم نسبت به خود باربد هم هر چند روز يه بار عود مي کرد و هم خودمو هم باربد رو به خنده مي انداخت. سه نفر بودن که هر روز با من تماس مي گرفتند مامان ، گلنوش جون و سپيده. خيلي نگرانم بودن و دست از سرم بر نمي داشتن. مامان که هر دو روز يه بار به من سر مي زد و ويارونه برام درست مي کرد و دور از چشم باربد کلي برام لقمه نون و پنير مي گرفت. روزگار همينطور طي مي شد و من از زندگي راضي بودم. شبها به اصرار باربد براش پيانو مي زدم. مي گفت اين هم براي بچه تو راه خوبه و هم به آرامش باباي بچه کمک مي کنه. حتي برام معلم خصوصي گرفته بود تا بتونم مهارتم رو تکميل کنم. با اين حال خودمم از پيانو زدن حسابي لذت مي بردم. مامان که طاقت نداشت تا ماه چهارم من و تعيين جنسيت صبر کنه، سيسموني کاملي

1400/02/24 21:56

براي بچه خريد و به خونه مون آورد. مجبور شديم اتاق کار باربد رو براي بچه خالي کنيم و همون موقع بود که باربد تصميم گرفت به زودي خونه رو عوض کنيم و به خونه بزرگتري بريم. چون عادت داشت شبا روي بعضي از نقشه هاش توي خونه کار کنه و اينجوري بايد روي ميز پذيرايي کار مي کرد و سختش مي شد! با باربد اتاق بچه مون رو چيديم. اينقدر خنديديم و براي لباساي بچه گونه ذوق کرديم که نفهميديم کي کارمون تموم شد! باربد با ديدن لباساي دخترونه حرص مي خورد و من مسخره اش مي کردم. در عوض اونم با لباسهاي پسرانه دورم مي چرخيد و داريوش داريوشم مي کرد و اعصاب منو خورد مي کرد. گذشت و گذشت تا من چهار ماهه شدم. ويارم کمتر شده بود و مي تونستم غذا درست کنم. اون شب قرمه سبزي پختم و منتظر باربد نشستم. با اينکه گرسنه بودم، ولي مي خواستم که اونم باشه. ديرتر از هميشه به خونه اومد. زياد نگرانش نشده بودم، چون مي دونستم داره روي يک پروژه بزرگ کار مي کنه و بعضي از شبها ديرتر مي ياد. به خصوص اون شب که قرار بود پروژه رو تحويل بده. حدود ساعت يازده و نيم بود که کليد رو توي قفل در چرخوند و وارد شد. با خوشحالي به پيشوازش رفتم و با لحن بچه گونه گفتم:- سلام بابا باربد. نگاهي زير چشمي و خمارگونه به من انداخت و پوزخند زد. چشماش سرخ سرخ بودند. نگران شدم و گفتم:- باربد حالت خوبه؟با لحني کشدار گفت:- بهتر از اين نمي شم خانوم خونه. از طرز حرف زدن و چشماي به خون نشسته اش فهميدم که اوضاع از چه قراره! ولي نمي خواستم باور کنم. ببارد اهل مشروب نبود! اونم تا اين حد که مست کنه! يه قدم عقب رفتم و گفتم:- باربد! تلو تلو خوران به سمتم اومد و گفت:- دست خودم نبود خانوم خونه. اون مرتيکه ...سکسکه اي کرد و ادامه داد:- گفت که کار من خوب نيست ...دوباره سکسکه کرد و گفت:- مرتيکه کار چندين ماهه منو ... مي گه به درد نمي خوره. اصلاً ... به اونا چه که من زن ... گرفتم؟ به اونا ... چه ربطي داره که ... من دارم بچه دار مي شم؟سر از حرفاي درهم برهمش در نمي آوردم. با ترس گفتم:- باربد تو ... مطمئني حالت خوبه؟- آره خانوم خونه. باور کن خوبم ... و باز سکسکه کرد.به سمتم اومد و من بازم عقب رفتم. اونقدر عقب رفتم که از پشت به ديوار خوردم. اونم نزديکم اومد و گفت:- من دوستت دارم ... اينو ... به اونا هم گفتم.با تعجب پرسيدم:- به کي؟- به اون مرتيکه پالمر و دار و دسته آشغال تر از خودش.سکسکه کرد و ادامه داد:- تو چرا از من فرار مي کني؟باربد ديوونه شده بود. داشت هذيون مي گفت! پالمر کي بود؟ با وحشت گفتم:- باربد برو عقب ... برو کنار.بي توجه به خواهش هاي من خودشو چسبوند بهم و گفت:- برام برقص خانوم خونه! ديگه کم

1400/02/24 21:56

مونده بود سکته کنم، اين باربد رو نمي شناختم!- باربد برو کنار. دستمو گرفت و کشيدم وسط سالن. خواستم از دستش فرار کنم و به اتاق پناه ببرم، ولي جلومو گرفت و گفت:- کجا؟... بايد برقصي! - باربد حالم خوب نيست. - خوبي...(سکسکه) خوب ترم مي شي. برقص برقص تا بهتر بشي. گريه م گرفت و گفتم:- خجالت بکش باربد. بذار برم توي اتاق. - مي خواي بري واسم خودتو نقاشي کني؟ آفرين. مستانه دست زد و گفت:- آفرين بر تو. برو برو خودتو بساز، ولي دير نکني ها! من همين جا منتظرت مي مونم ....خواستم به اتاق پناه ببرم و در رو قفل کنم که دنبالم راه افتاد و گفت:- منم مي خوام ببينم که چي کار مي کني. - باربد راحتم بذار. - نچ ... نمي شه. - اگه برقصم ولم مي کني؟- آره برقص... برقص. (سکسکه) به ناچار دست به کمر ضبط رو روشن کردم و شروع کردم! چاره اي نداشتم. مي ترسيدم تو اين وضعيت که عقلش به کل زايل شده بود بلايي سر بچه ام بياره. بايد تا صبح يه جوري آرومش مي کردم. نمي خواستم کاري بکنه که بعد پشيموني به بار بياد ... اون لحظه براي راحتي از دست باربد حاضر به انجام هر کاري بودم. حالم اصلا خوب نبود، تکون هاي بچه چهار سالمو خيلي خوب حس ميکردم. اونم ترسيده بود، به هيجان افتاده بود. اشک مي ريختم و مي رقصيدم. باربد هم مي خنديد و دست مي زد. اواسط آهنگ وحشيانه به سمتم حمله کرد و خواست بغلم کنه که اجازه ندادم و هلش دادم. مي دونستم اگه امشب خودمو در اختيارش بذارم سند مرگ بچه مو امضا کردم. باربد که تعادل نداشت روي زمين افتاد. براي بلند شدن از پيانو کمک گرفت. دستش رو روي شاستي هاي پيانو قرار داد. صداي ناهنجاري از پيانو بلند شد. با چشمايي دريده به من نزديک شد. حس مي کردم اصلا منو نمي شناسه!! از ترس زبونم بند اومده بود و عقب عقب مي رفتم و زير لب مي گفتم:- نيا باربد جلو نيا. به من نزديک نشو. تو رو خدا نيا! چشماي باربد سرخ سرخ بود. با دهني کف کرده گفت:- منو هل مي دي عوضي؟ حالا ديگه من بد شدم؟ نشونت مي دم. با يه جهش به سمتم حمله کرد و سيلي محکمي توي گوشم خوابوند که گوشم سوت کشيد. سرم محکم به ديوا پشت سرم برخورد کرد و روي زمين افتادم. يه دستمو روي سرم گذاشتم و دست ديگه مو روي صورتم. جاي سيلي بدجوري مي سوخت و خون از دماغم مي ريخت. سرم هم خيلي درد مي کرد و حس مي کردم که ورم کرده. باربد بيتفاوت خودشو روي کاناپه انداخت و به خواب فرو رفت. اصلاً انگار نه انگار که اتفاقي افتاده! داشتم خدا رو شکر مي کرد که بلا رو سر خودم آورد نه بچه ام! خوبه که خوابش برد ونخواست وحشيانه بهم حمله کنه وگرنه معلوم نبود که چي پيش بياد! مظلومانه اشک مي ريختم و خدا رو صدا مي کردم. به زحمت خودمو به

1400/02/24 21:56

اتاق رسوندم و روي تخت افتادم. صداي هق هق گريه مو تو گلو خفه کردم. نفسم به سختي بالا مي يومد. بچه م هنوزم داشت تکون مي خورد، هنوز تکوناش شديد نبود اما حسش مي کردم. ساعت يک بود که موبايلم زنگ زد. خيلي ترسيدم! يعني کي بود که اين وقت شب زنگ مي زد؟ سريع گوشي رو برداشتم که صداي زنگش باربد رو ديوونه نکنه. با صدايي گرفته که از زور فشار گريه مي لرزيد گفتم:- بله بفرماييد. صداي نگران سپيده تو گوشي پيچيد:- الو رزا خودتي؟ با شنيدن صداش حس کردم خدا دنيا رو بهم داده!!! داشتم خفه مي شدم، مي خواستم براي يکي حرف بزنم و کي بهتر از سپيده؟!! نمي دونستم که چرا دقيقاً همون وقتي که بهش نياز داشتم سر و کله اش پيدا شد. مسلماً براي خودش هم اتفاقي افتاده بود که اين موقع شب به من زنگ زده بود.به زور جلوي هق هقم رو گرفتم و گفتم:- سلام خودمم. سپيد چيزي شده؟- راستش يه خواب بد ديدم نگرانت شدم. زنگ زدم ببينم خوبي يا نه؟ اگه زنگ نمي زدم تا صبح خوابم نمي برد. عجب تلپاتي!!! غمم بيشتر شد، اما بازم جلوي گريه مو گرفتم و به دروغ براي اينکه نگران ترش نکنم گفتم:- من خوبم سپيده. بگير بخواب. يهو صداي دادش بلند شد:- غلط کردي که خوبي. صدات اينقدر گرفته که هر الاغي مي فهمي دو ساعته داري زار مي زني! رزا چي شده؟ به هر کي مي تونستم راجع به حال و احوالم دروغ بگم به سپيده نمي تونستم! اما بازم سعي کردم بپيچونمش:- چيزي نيست سپيده. چرا داد مي زني؟ - حرف بزن رزا حرف بزن. - سپيده آروم حرف بزن الان آرمين رو هم بيدار مي کني. - آرمين بيدار هست. تو نگران اون نباش. حالا حرف بزن بگو ببينم چي شده؟ ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و بازبه هق هق افتادم و گفتم:- از چي حرف بزنم؟ از در به دري خودم؟ از بدبختيم؟ از چي بگم؟صداي سپيده از زور نگراني بالا نمي يومد انگار:- رزا چي شده؟سپيده غمخوار من بود و هميشه ثابت کرده بود راز منو فاش نمي کنه، پس با گريه همه چيز رو براش گفتم. وقتي حرفام تموم شد. سپيده تقريباً نعره زد:- غلط کرده! مرتيکه لندهور روي تو دست بلند کرده؟ روي زن حامله اش؟ اي خدا دردمو به کي بگم؟ رزا تو اونجا چي کار مي کني؟ بيا بيرون از اون خونه!هق هق کردم: - کجا برم سپيده؟ اگه برم خونه که مامان و بابا سکته مي کنن و رضا خون به پا مي کنه. تازه ممکنه زندگي خودش هم به هم بريزه.فرياد کشيد: - به درک! کي از تو واجب تره؟- نه سپيده من نمي رم. چند لحظه اي سکوت کرد و سپس گفت:- رزا يه آدرس بهت مي دم، همين الان با آژانس مي ري اونجا. يکي از دوستامه که مال شهرستانه، ولي اونجا درس مي خونه. مي ري پيش اون. اشکامو پاک کردم، حالا که درد دل کرده بودم آروم تر شده بودم، گفتم:-

1400/02/24 21:56

سپيده مهم نيست. اينقدر حرص نخور. من که نصف شبي نمي رم خونه مردم. دوباره دادش بلند شد:- خفه شو! گفتم کي از تو مهمتره؟ يا همين الان با زبون خوش پا مي شي مي ري اونجا يا من با ماشين راه مي افتم مي يام تهران. فهميدي چي گفتم يا نه؟ - خيلي خب باشه مي رم، ولي لااقل بذار صبح بشه بعد. - نخير همين الان مي ري. بذاري صبح بشه که چي بشه؟ مستي از سرش بپره و تازه بفهمه چه ....لا اله الا الله! رزا اون روي سگ منو بالا نيار. برو يه خودکار بيار آدرسو بنويس. به ناچار ازجا بلند شدم و خودکاري برداشتم. سپيده تند تند آدرس رو گفت و تاکيد کرد که همين الان برم اونجا. چاره اي جز اين نداشتم. خودمم تو فکر اين بودم که يه جوري باربد رو تنبيه کنم، هر چقدر هم که حالش خراب بود حق نداشت مست پا به خونه اي بذاره که زن حامله اش توش زندگي مي کنه و بدتر از اون دست روش بلند کنه! بايد طوري رفتار مي کردم که دفعه اي بعدي در کار نباشه! گوشي رو قطع کردم و با گريه لباسامو پوشيدم. نمي دونم چرا اينقدر دلم براي خودم سوخته بود! آروم ساک کوچيکي بستم و با آژانس تماس گرفتم. پاورچين پاورچين از خونه خارج شدم. پايين مجتمع منتظر موندم تا آژانس اومد. سوار شدم و آدرس رو به دستش دادم. با خودم فکر مي کردم الان راننده کلي مي خواد با ديدن وضعيتم مشکوک بشه و سوال بارونم کنه، اما يارو که يه پسر جووني هم بود حتي نگامم نکرد. شايد براش ديدن اين صحنه ها عادي بود! طرف تا مقصد هيچي نگفت.خونه دوست سپيده توي يکي از محله هاي متوسط شرق تهران بود. پسر جلوي آپارتماني سه طبقه و رنگ و رو رفته ايستاد و گفت:- همين جاست. - خيلي ممنون آقا. چقدر مي شه؟ - خواهش مي کنم بفرماييد. قابل نداره.با بي حوصلگي گفتم: - ممنون آقا بفرماييد. کرايه اش رو گرفت و رفت. با چمدونم روبروي در سبز رنگ آپارتمان ايستادم. دوست سپيده ساکن طبقه اول بود. چراغ خونه روشن بود و مي دونستم که بيداره با دلشوره زنگ رو فشردم. طولي نکشيد که در رو باز کرد. با قدمايي سست وارد شدم. دختر در رو باز کرده و منتظرم بود. دختري لاغر اندام و سبزه رو با چشمايي درشت به رنگ سياه. موهاي صاف و بي حالتش رو با کشي پشت سر جمع کرده بود. چهره اش نمکين بود و به دل مي نشست. با ديدن من سريع جلو اومد، ساکمو گرفت و خيلي گرم بوسيدم و گفت:- خوش اومدي. بيا تو غريبي نکن. اينجا جز من کسي نيست. بيا تو. با شرم گفتم:- شرمنده مزاحم شما هم شدم. چمدونم رو به اتاق برد و از همونجا گفت:- مزاحم چيه؟ اينجا رو مثل خونه خودت بدون. خوشحال شدم. بدون توجه به حرفاش به اطرافم نگاهي کردم. خونه اي نقلي و مرتب که با ضروري ترين و جزئي ترين وسايل مبله شده بود. يه

1400/02/24 21:56

تلويزيون چهارده اينچ رنگي، فرش لاکي دوازده متري، يک دست مبل ساده به رنگ سرخ و يک ضبط صوت کوچيک، وسايل پذيرايي رو تشکيل مي دادن. دختر از اتاق خارج شد و گفت:- بشين چرا ايستادي؟ اسم من بيتاس. دوست سپيده هستم. اون بهم خبر داد که مي ياي اينجا. به دستورش عمل کردم و نشستم و تو همون حالت گفتم:- باور کنين اگه اصرار سپيده نبود من اين وقت شب نمي يومدم اينجا.از داخل آشپزخونه گفت:- پس من يه تشکر به سپيده بدهکارم. چون حسابي بي خوابي به سرم افتاده بود و حس غربت داشت خفه ام مي کرد! بنده خدا ... گفتم:- شما شهرستاني هستين؟- با اجازه اتون بچه اصفهانم. پوزخند گوشه لبم نشست. زير لب زمزمه کردم، خدايا ديگه دارم شک مي کنم! چرا سرنوشت من به اصفهان گره خورده؟ اون از داريوش! اون از ماه عسلم! حالا اينم از پناه دهنده ام! بيتا که ديد چيزي نمي گم گفت:- سپيده برام گفت که چي شده. واقعاً با اينجور مردا سر کردن خيلي سخته. خيلي کار خوبي کردي که اومدي از خونه بيرون. اگه مي موندي فکر مي کرد کار خوبي کرده و به رفتارش ادامه مي داد. به زور لبخندي زدم و گفتم:- حق با شماست.هنوز نمي تونستم باهاش احساس صميميت کنم، با اينکه خيلي دختر خونگرم و مهربوني به نظر مي يومد. بيتا با يه سيني از آشپزخونه بيرون اومد و در همون حال گفت:- با من راحت باش. شما چيه؟ من تو هستم.لبخندم بي اراده بود، گفتم: - خيلي خب باشه.وقتي نشست با ديدن سيني غذا شرمنده گفتم:- واي بيتا جون چرا زحمت کشيدي ؟- پيش خودم گفتم شايد شام نخورده باشي. منم اون چيزي که از سر شب مونده بود واست گرم کردم. شرمنده ديگه. با ديدن قورمه سبزي خوش آب و رنگش ياد قورمه سبزي که خودم درست کرده بودم افتادم، ياد باربد ، حرفاش ... و در اخر کتکي که ازش خوردم ... آهي کشيدم و گفتم:- زحمت کشيدي ولي من سيرم. به اندازه کافي کتک خوردم. خنديد و با لحن شوخي گفت:- اون سهم خودت بوده. بيا واسه بچه ات بخور. اين طفل معصوم چه گناهي کرده؟ راست مي گفتف اين بچه چه گناهي کرده بود؟!! دستي روي شکمم کشيدم و ناليدم :-کوچولوي من! براي اينکه از اون حال و هوا خارجم کنه سريع گفت:- بيا بيا جلو بخور. خيلي گرسنه بودم، ولي غذا از گلوم پايين نمي رفت. به زور آب چند لقمه از قرمه سبزي هاي خوشمزه رو فرو دادم. متوجه نگاه بيتا شدم که روي صورتم خشک شده بود. وقتي فهميد نگاهش ميکنم خودش رو جلو کشيد و کنارم نشست. در همون حال به آرومي دستي روي صورتم کشيد که صداي آخم بلند شد. اشک توي چشمش حلقه زد و گفت:- واي خداي من! آخه بي انصافي تا چه حد؟ الهي دستش بشکنه. اينقدر نفهمه که حاليش نمي شه تو حامله اي؟ بغض گلوم رو گرفت و اشکهام روي صورتم

1400/02/24 21:56

ريختن. باز دلم براي خودم سوخت. در همان حال گفتم:- بار اول بود که همچين کاري مي کرد. اصلاً بار اولي بود که توي دوران تاهلش لب به الکل مي زد. امشب مثل حيوونا شده بود! واي خدا جون وقتي کاراش يادم مي افته ...بيتا بغلم کرد و گفت:- بهش فکر نکن عزيزم. اونم تو حال خودش نبوده نفهميده. خودش بعداً مي فهمه که چه اشتباهي کرده. اشکامو پاک کردم و به زور لبخند زدم:- ببخشيد بيتا جون. شب تو رو هم خراب کردم. - ديگه از اين حرفا نزن. پس دوست به چه دردي مي خوره؟ البته اگه منو به عنوان دوست قبول داشته باشي. کم کم داشت يخ بينمون شکسته مي شد و اينو مديون رفتار بي تکلف بيتا بودم. دستشو گرفتم و گفتم:- معلومه که قبولت دارم. تو امشب ناجي من شدي. من بزرگواري تورو هيچ وقت فراموش نمي کنم. بيتا با خنده وسايل شام رو جمع کرد و با دو چايي و يک کيسه يخ برگشت. وقتي نگاه حيرون منو ديد گفت:- بايد صورتتو کمپرس يخ کنم، وگرنه فردا ديگه نمي شه نگاهش کرد. سياه سياه مي شه. هر چند که همين حالا هم کبود شده .خودم اصلا يادم نبود، وقتي يخ رو آروم روي گونه م گذاشت گفتم:- خيلي ازت ممنونم. - خواهش مي کنم. حالا صاف بشين و تکون نخور.به دستورش عمل کردم و اون شروع کرد با کيسه صورتم رو ماساژ دادن. در همون حال گفت:- کنار شقيقه ات چرا باد کرده؟با ناراحتي گفتم:- وقتي زد توي صورتم سرم خورد به ديوار و اينطوري شد. با تاسف فراوون همراه با نچ نچ سرشو تکون داد و گفت:- واقعاً آدم تو کار بعضيا مي مونه. ببينم حالا صبح که بيدار شه ببينه تو نيستي چي کار مي کنه؟- اولا که فکر نکنم يادش بياد چي کار کرده! وقتي مي بينه من نيستم فکر مي کنه رفتم دانشگاه، براي خوردن صبحونه به آشپزخونه نمي ره چون تنهايي خوردن رو دوست نداره. شب که برگرده و ببينه من نيستم، يه گشتي توي خونه مي زنه، اولين جا هم آشپزخونه است، با ديدن قابلمه غذاي دست نخورده و ميز غذاي آماده که ديشب چيده بودم شايد يادش بياد چي کار کرده. يادش هم نياد کلي نگران مي شه و اول زنگ مي زنه خونه مامان اينا و بعد از اون به سپيده زنگ مي زنه که مي دونم سپيده جوابشو نمي ده ... بعد خودش راه مي افته دنبالم و هر جا که به ذهنش برسه رو مي گرده ... خلاصه که مي دونم شهر رو به هم مي ريزه ...خنديد و گفت:- چه خوب شناختيش! - خب بيشتر از سه ساله که دارم باهاش زندگي مي کنم.- حالا از اون بگذريم. حرف زدن درباره مردا هيچ فايده اي نداره. از خودت بگو رزا جون. چند سالته؟- مگه سپيده بهت نگفته ؟- راستشو بخواي من تا همين امشب اصلاً نمي دونستم که سپيده يه دختر خاله داره. - جدي؟- باور کن. آخه سپيده دختر تو داريه. منم به خاطر همين خيلي دوسش دارم.

1400/02/24 21:56

حالا خودت بگو. - من بيست و سه سالمه. - هم سن خودمي. دانشجويي؟ يا وقتي ازدواج کردي درسو گذاشتي کنار؟پوزخندي زدم و گفتم: - نه دانشجوي رشته پزشکيم. کيسه يخو کنار کشيد، با تعجب نگام کرد و گفت:- جدي؟- آره بهم نمي ياد؟ - چرا خيلي.- پس چرا تعجب کردي؟ - به تو مي ياد، ولي به شوهرت نمي ياد که اجازه داده باشه تو دانشگاه بري. مردي که دست بزن داشته باشه افکارش عهد دقيانوسيه!خنده ام گرفت ، بيتا هم دوباره مشغول کارش شد. گفتم:- خود باربد توي قبول شدن من تو دانشگاه نقش زيادي داشت. بعدشم من سال اول بودم که اومد خواستگاريم. ديگه دليلي نداشت که مخالفت کنه. - واقعاً خودش توي درسا کمکت مي کرد؟- آره آخه من اون سال افت کرده بودم و به يه کمک احتياج داشتم. چشمکي زد و گفت:- پس قضيه عشق و عاشقي بوده! از قيافه اش خنده ام گرفت. چه فکرا مي کرد، درسته که يه علاقه اي به وجود اومده بود اما نه به اون شدتي که بيتا تو ذهنش ساخته بود ... حذفو عوض کردم و گفتم:- حالا نوبت توئه. تو از خودت بگو. - منم بيست و سه سالمه. بچه اصفهانم. رشته ام مديريت صنعتيه. کارشناسيمو اصفهان گرفتم اما ارشد تهران قبول شدم و اينه که الان اينجام ...- خيلي خوبه. حسابي موفقيا ...خنديد و گفت:- دختر وقتي بيکار باشه جز درس خوندن کاري نمي تونه بکنه ... - کجا با سپيده آشنا شدي؟!- توي اصفهان ... رفته بودم خونواده ام ببينم ... با سپيده توي پارک آشنا شدم ... اومده بود ورزش کنه ... نشستيم کنار هم و از هر دري حرف زديم ... اينقدر صميمي شديم که با اصرار يه روز دعوتش کردم خونه مون ... اونم يه روز منو دعوت کرد ... هر بار مي رم اصفهان بهش سر مي زنم ... اخلاق خيلي خوبي داره! وقتي حرفش تموم شد، سيني چايي رو جلو کشيد، کيسه يخ رو کنار گذاشت و گفت:- خسته نيستي؟خميازه اي کشيدم و گفتم:- چرا اتفاقاً خيلي احساس خستگي ميکنم.- منم خسته شدم. خوابمم گرفته. چاييتو بخور تا بريم لالا ...هر دو توي سکوت چايي خورديم و هر دو توي افکار خودمون غوطه خورديم ... بعد از خوردن چايي با راهنمايي بيتا وارد تنها اتاق خونه اش شدم ... يک تخت کنار اتاق بود و يک دست رخت خواب هم کف اتاق انداخته شده بود. بيتا که پشت سرم بود، پرسيد:- لباس راحت همرات هست؟ يا بدم بهت؟چرخيدم و گفتم:- نه نيازي نيست ... توي ساکم هست ... به دنبال اين حرف به سمت اسکم که کنار اتاق بود رفتم و يه دست بلوز و شلوار راحت بيرون آوردم. بيتا از اتاق بيرون رفت که راحت باشم. لباسم رو که عوض کردم صداش زدم. با يه بطري آب وارد اتاق شد. خواستم به سمت رخت خواب کف اتاق برم که بازومو گرفت و گفت:- خانمي جاي شما روي تخت خوابه نه اين وسط .سريع گفتم:- نه من عمراً جاي تو رو

1400/02/24 21:56

اشغال نمي کنم. - اشغال چيه؟ تو مهمون مني. بايد اون بالا بخوابي وگرنه دلخور مي شم. باز خواستم اصرار کنم که به زور دستمو کشيد کنار تخت و نشوندم روي تخت ... خنده ام گرفت و گفتم:- آخه ...- آخه بي آخه. بگير بخواب. ناچاراً پاهامو روي تخت دراز کردم ... ميخواستم بخوابم اما نمي شد. افکار مختلف داشتن مغزمو سوراخ مي کردن، نمي دونستم زندگيم قراره از اين به بعد چه جوري پيش بره؟!! آيا حرمتي که شکسته بود اجازه مي داد بازم مثل قبل با باربد زندگي کنم؟!! اين چيزي بود که آزارم يم داد وگرنه خود سيلي که تا دو سه روز ديگه جاش خوب مي شد ... هيچ وقت دوست نداشتم توي زندگيمون حرمتي شکسته بشه ... اما باربد به راحتي شکستش ... بيتا که منو بلاتکليف ديد همينطور که کش موهاشو باز مي کرد گفت:- چي مي خواي دختر خوب؟ راحت نيستي؟مي خواستم ازش چيزي بخوام، ولي خجالت مي کشيدم. نمي خواستم پيش خودش بگه دختر خاله سپيده چقدر پروئه، يه ذره تو روش خنديدم هم جامو گرفت هم دستور صادر مي کنه! ولي اگه نمي گفتم هم تا صبح خوابم نمي برد. بيتا که متوجه دو دليم شده بود، با اخم گفت:- از قيافه ات پيداست مي خواي تعارف کني ... مي زنمتا رزا! حرفتو بزن ديگه ... با من و من گفتم:- بيتا جون ... تو توي خونه ات قرص خواب هم داري؟با چشم گرد شده گفت:- قرص خواب واسه چي؟- اگه نخورم تا صبح خوابم نمي بره و فکراي بيخود مي کنم. بعدش هم کارم به تيمارستان مي کشه. - خدا نکنه. ولي ديوونه تو بارداري ... اين قرصا براي جنينت ضرر داره ... - خوب چي کار کنم! بايد بخوابم ... اما خوابم نمي بره ... سرشو تکون داد و گفت:- من يه عرق گياهي دارم، مخصوص اعصاب و خوابه ... مامانم بهم داده که وقتي اعصابم قاراشميش مي شه بخورم راحت بخوابم ... معجزه مي کنه! الان براي توام يه استکانشو مي يارم ... برام مهم نبود چي بخورم ... فقط مي خواستم بخوابم ... بيتا خيلي زود با يه استکان مايع بي رنگ برگشت ... گرفتم و بدون اينکه بوش کنم يه نفس خوردم ... طعم زهرمار مي داد ... بيتا با ديدن قيافه درهمم گفت:- يه کم تلخه ...اما اثرش فوق العاده است ... حالا راحت بخواب ... از تشکر کردم و دراز کشيدم ... بيتا چراغ اتاق رو خاموش کرد و دراز کشيد. هر دو سکوت کرده به سقف خيره شده بوديم.ياد گوشيم افتادم و اينکه فردا باربد حتما زنگ مي زنه، نيم خيز شدم و از کيفم که کنار پايه تخت بود درش آوردم و خاموشش کردم ... بيتا نگام کرد اما بازم چيزي نگفت ... چقدر مديونش بودم که سکوت کرده ... به اين آرامش نياز داشتم ... نيم ساعتي سر جام غلت زدم تا اينکه داروي بيتا اثر کرد خواب مهمون چشمام شد ... * * * * * *صبح با نوازش دستاي شخصي چشم باز کردم. آفتاب تو اتاق پهن شده

1400/02/24 21:56

بود و چشمم رو مي زد. با کنجکاوي به سمت شخصي که با مهربوني موهامو لمس مي کرد نگاه کردم و با ديدن سپيده يهو خواب از سرم پريد و سيخ نشستم. با فرياد کشيدمش توي بغلم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. سپيده با خنده اي زورکي گفت:- هوي دختر پر تفم کردي. ولم کن حالا کبود مي شم. با خنده ولش کردم و گفتم:- تو اينجا چي کار مي کني؟- اومدم که تو رو از خواب خرسيت بيدار کنم. - دست شما درد نکنه! آرمين رو چي کار کردي؟- گذاشتمش رو گاز که بپزه تا من برگردم. از جا بلند شدم و راه افتادم سمت در اتاق و گفتم:- مثل آدم که بلد نيستي جواب بدي! اما بيشعور من خيلي دلم برات تنگ شده بود.داد کشيد:- کجا حالا؟- دستشويي! آدم از خواب که بيدار مي شه قضاي حاجت داره ... توام بيا بيرون. هر دو با هم از اتاق خارج شديم. بيتا مشغول درس خوندن بود. با ديدن ما سرش رو از روي کتاب بلند کرد و گفت:- سلام خانوم خوابالو! مي دوني ساعت چنده؟ بي اراده نگاهي به ساعت مچي نقره اي و ظريفم انداختم. ساعت يازده و نيم بود. با حيرت گفتم:- واي من چقدر خوابيدم! - با اون معجوني که من ديشب دادم تو خوردي، نبايد بيشتر از اين ازت انتظار داشت. حالا برو دست و صورتت رو بشور و بعد بيا صبحونه ات رو بخور. وارد دستشويي شدم و دست و صورتم رو شستم. وقتي خودمو تو آينه ديدم، وحشت کردم. طرف راست صورتم کامل کبود شده بود و سبز رنگ مي زد. نيمي از لبم هم متورم و خون مرده شده بود. شقيقه ام هم ورم کرده و سياه شده بود. باورم نمي شد که به اين روز افتاده باشم. فکر مي کردم جاش مثل همون سيلي که از داريوش خوردم خيلي زود برطرف مي شه، ولي اون سيلي کجا و اين کجا؟! که کم از مشتم نبود. نگاه از خودم توي آينه گرفتم و از دستشويي خارج شدم. سپيده با سيني صبحونه از آشپزخونه بيرون اومد و گفت:- بيا بشين دختر گلم که مي خوام صبحانه توي اون حلقت بکنم. - واي نه سپيده باور کن اشتها ندارم. سيني رو گذاشت روي زمين، دستمو کشيد و گفت:- بيخود! بيا بشين ببينم. تو زندگيت فقط ناز کردنو ياد گرفتي. اگه کشتن گربه دم حجله رو از من ياد گرفته بودي وضع و روزت حالا اين نبود.به زور منو کنار خودش نشوند و لقمه لقمه صبحانه رو تو دهنم گذاشت. يادم به باربد افتاد، اونم خيلي وقتا خودش لقمه توي دهنم مي ذاشت. دلم براش تنگ شده بود، دلخور بودم اما نه اونقدري که يادم بره چقدر دوسش دارم! ميل به صبحونه نداشتم اما به زور سپيده داشتم ميخوردم، وقتي همه اش رو با زور خوردم يهو سپيده زير گريه زد و منو کشيد تو بغلش. اينقدر حرکتش ناگهاني بود که هم من گريه ام گرفت و هم بيتا کتابشو به طرفي پرت کرد و بغضش ترکيد. سپيده همونطور با گريه گفت:- عوضي

1400/02/24 21:56

آشغال! رزا ... رزا جونم ازش طلاق بگير. به خدا اين باربد آدم نيست. ازش جدا شو بيا پيش خودم، اصفهان. ببين نامرد چيکارت کرده! عوضي مي ره حالشو مي کنه و مستيشو سر تو خالي مي کنه؟ وسط گريه يهو خنده ام گرفت و گفتم:- خوبي سپيده؟ به خاطر يه سيلي ازش جدا شم؟! اولا که باربد مرد زندگي منهف منم خيلي دوسش دارم اينو ديگه بايد تا الان فهميده باشي، دوما حالا که من ديگه تنها نيستم. اين بچه رو چي کار کنم؟ من که نمي تونم اونو از خودم جدا کنم. داد سپيده بلند شد:- بچه چيه ديوونه؟ اين يه جنين چهار ماهه اس! خب سقطش مي کني و بعد هم خلاص مي شي.

1400/02/24 21:56

ادامه دارد.....☻☻☻☻☻☻

1400/02/24 21:57

☜#پارت_#هفتم☞
☜رمان_#تقاص☞

1400/02/25 06:00

☺#پارت_#هفتم☺
☺رمان#تقاص☺

1400/02/25 12:03

با وحشت گفتم: - زده به سرت؟!!! اين حرفا چيه؟! طلاق بگيرم بچه مو هم سقط کنم ... بعد تا اخر عمر بشينم يه گوشه زار بزنم ... دستي دستي خودمو بدبخت کنم! ديگه چي عزيزم؟ سپيده آهي کشيد و گفت:- مي خواستم مطئن باشم که واقعا باربد رو دوست داري ... الان ديگه مطمئن شدم، چون تو هيچ علاقه اي به بچه داشتي اما اينجوري داري از بچه باربد و خود باربد دفاع مي کني. باشه تو درست مي گي، بايد بموني سر زندگيت، اما حق نداري به اين راحتي ها برگردي. باربد بايد تعهد بده. اونم تعهد کتبي که اگه يه بار ديگه دست روي تو بلند کرد تو مي توني ازش طلاق بگيري و بچه ات رو هم ازش بگيري. خنده ام گرفت باز ... گفتم:- باربد ديگه از اينکارا نميکنهف همينطور که تو اين سه سال نکرده بودم ... اما به خاطر گل روي تو که به خاطر من کوبيدي از اصفهان اومدي اينجا چشم! سپيده پشت چشمي نازک کرد و گفت:- حالا پاشو کاراتو بکن بريم. چشمامو گرد کردم وگفتم:- کجا؟- دکتر.- دکتر براي چي؟- اول براي اينکه مطمئن بشيم بچه ات سالمه. دوم به خاطر اينکه از سرت عکس بگيريم. سوم به خاطر اينکه يه دوايي چيزي بگيريم صورتت زودتر خوب شه. آخر هم بريم پزشکي قانوني برگه طول درمان واسه ات بگيرم تا در آينده يه مدرک ازش داشته باشي. حرفاش همه منطقي بود، پس مطيع از جا بلند شدم و به اتاق رفتم و لباسامو عوض کردم. به تشخيص دکتر هم بچه سالم بود و هم مادر بچه. پزشک قانوني هم بعد از معاينه برام ده روز طول درمان نوشت. سپيده تموم مدت حرص مي خورد و فحش به باربد مي داد. عجيب بود که با وجود وضعيت پيش اومده دوست نداشتم سپيه به باربد توهين کنه ... اما چيزي هم نمي شد بهش بگم چون عصبي تر مي شد. موندنم خونه بيتا خالي از دردسرم نبود ... مهم ترينش اين بود که مامان تا شب از نبودم مطلع مي شد و کلي دلواپسم مي شد. وقتي به سپيده و بيتا گفتم هر دو با من هم عقيده بودن ولي مونده بوديم چطور به مامان خبر بديم. اصلاو ابدا نمي خواستم خونواده ام چيزي از مشکلم بفهمن. نمي خواستم باربد از چشمشون بيفته! هر سه نشسته بوديم فکر مي کرديم چه جوري خبر به مامان بديم که بيتا گفت:- من يه فکر خوب دارم. بهتره که رزا زنگ بزنه خونشون و بعد به مامانش بگه که دارن با دوستاش مي رن مسافرت. سپيده عاقل اندر سفيهانه نگاش کرد و گفت:- بيتا مخت عيب کرده؟ اونوقت خاله نمي گه عقلت کمه توي ماه چهار حاملگي مي خواي با دوستات بري مسافرت؟ يه کم فکر کردم و گفتم:- سپيده زنگ مي زنم خونه و به مامان مي گم با باربد حرفم شده و اومدم خونه يکي از بچه ها. بعدش هم مي گم قراره با اونا بريم چند روزي شمال و اگه باربد بهش زنگ زد نگه که از من خبر داره. اينطوري

1400/02/25 12:05

مامان قبول مي کنه. - والله من نمي دونم بايد چي بگم؟ خودت بهتر مامانت رو مي شناسي، ولي به نظر من حالا که راستشو مي خواي بگي اصلاً نگو مي خواي بري مسافرت. بگو همين جا مي موني.به سمت تلفن رفتم و گفتم:- اين کار بهتر هست ولي اگه بگم خونه دوستم مي مونم گير مي ده مي خواد بياد اينجا منو ببينه و بعد ممکنه باربد دنبالش بياد و بفهمه من اينجام. يا خود مامان آدرسو بهش بده و مهم تر از همه اينکه صورت منو توي اين شکل و روز مي بينه و مي فهمه قضيه از چه قرار بوده. - خب آره اينم هست. - پس من همون مي گم مي رم مسافرت. گ بعد از اين حرف گوشي تلفن رو برداشتم و رو به بيتا گفتم:- با اجازه بيتا جون. بيتا اخمي کرد و گفت:- خجالت بکش! خنديدم و شماره خانه رو گرفتم. بعد از دو بوق گوشي رو برداشت:- الو بفرماييد. - سلام ماماني. - سلام عزيزم خوبي دخترم؟- خوبم مامان شما خوبي؟ بابا و رضا چطورن؟- همه خوبن سلام مي رسونن. - سلامت باشن. - باربد چه طوره؟- احتمالاً خوبه. مامان با لحن خنده داري گفت:- وا ! چرا احتمالاً؟- راستش مامان...لحن من زنگ خطر رو براي مامان به صدا در آورد. با ترديد گفت:- چيزي شده رزا؟- راستش مامان نگران نشي ها ...- دِ مثل آدم حرف بزن ديگه بچه! - چيزي نشده مامان من و باربد يه خورده با هم بحثمون شده. - واي خاک تو سرم. چرا؟- هيچي سر يه موضوع کوچيک. - حالا حالت خوبه؟- آره مامان چيزي نشده که .... اما... من الان خونه يکي از بچه هام. مي خوام براي اينکه باربد يه خورده تنبيه بشه ازم بي خبر بمونه. - خب مامان چرا خونه دوستت؟ بيا اينجا خونه خودمون. اينطوري که خيلي بهتره. بيا اينجا قشنگ تعريف کن ببينم چي شده. اصلاً ارزش اينو داشته که خونه زندگيتو ول کني و قهر کني؟- نه مامان جون من اينجا راحت ترم. به خصوص که قراره با بچه ها يه چند روزي بريم شمال ويلاي اونا. صداي مامان شبيه جيغ شده و گفت:- رزا حالت خوبه؟ مي خواي با اين وضعت بشيني توي ماشين و بري مسافرت؟ - مامان مجبورم. براي روحيه ام خيلي خوبه. بعدش هم آروم مي ريم چيزيم نمي شه. - لازم نکرده. پاشو بيا همين جا اگه باربد سراغتو گرفت نمي گم که اينجايي.- نه مامان نمي خوام بيخود بابا و رضا رو ناراحت کنم. - يعني چي؟ خب ناراحت بشن! پاشو بيا اينجا ببينم چي شده .- مامان جان ازتون خواهش مي کنم. - رزا برات خوب نيست. چرا اينقدر خيره سري تو دختر؟ - من مواظب خودم هستم. - نمي دونم بايد به توي کله شق چي بگم. - چيزي لازم نيست بگين. فقط واسم دعا کنين و بگين برو به سلامت.مامان هنوزم ترديد داشت، اما بهم اعتماد هم داشت. براي همين هم گفت: - خيلي خب برو به سلامت، ولي رزا تو رو به جون مامان مواظب خودت باشيا. - چشم

1400/02/25 12:05

قربونت برم الهي. حواسم هست. - تو دست انداز نرينا!- باشه.چشم.- تو آب نريا! - چشم چشم چشم. - چشمت بي بلا منو از خودت بي خبر نذار.- بازم چشم. راستي مامان اگه باربد زنگ زد يا اومد اونجا بگين از من هيچ خبري ندارين. يه ذره هم دعواش کنين تا بترسه خب؟- چشم خودم بلدم. ولي اول بگو جريان چي بوده ... شما که دعوا نداشتين با هم ...- قربونتون برم الهي! هنوزم نداريم ... يه چيز جزئي بود ... اما مي خوام ديگه تکرار نشه، براي همينم تصميم گرفتم تنبيهش کنم ... - نمي گي چي شده؟ - گفتن نداره آخه مامان من ... يه چيز مسخره ... - مطمئني جدي نيست؟-بله مطمئنم ... - خيلي خوب ... صلاح مملکت خويش خسروان دانند ... اما مراقب خودت باش. کاري نکن که شرمنده باربد بشم. خيلي هم بيخبرش نذار ... گناه داره بچه م ...خنديدم و گفتم:- چشم ... من ديگه برم بچه ها منتظرن. شما کاري نداري؟- نه عزيزم ديگه سفارش نکنم ها. - چشم فعلاً خداحافظ. - به سلامت. گوشي رو گذاشتم و با سپيده و بيتا نفسي راحت کشيديم. سپيده گفت:- خب اين از خاله. حالا مي ريم سراغ دانشگاهت. - اُخ ... اينم شده قوز بالا قوز. - تو که نمي توني بري دانشگاه. به دو دليل. بيتا ادامه داد :- اول به دليل اينکه صورتت خيلي ضايع اس. دوم به خاطر اينکه باربد صد در صد مي ياد دم دانشگاه. - حق با شماست. پس تا يه هفته دانشگاه تعطيله. - حالا بيخيال همه اينا پاشين به فکر ناهار باشيم که گرسنه مي مونيم. با خنده گفتم:- نهار مهمون من. بريم بيرون. سپيده با اخم گفت :- با اين ريختي که آقا باربد براي تو ساخته نمي تونيم دو قدم بريم اونورتر. چه برسه به رستوران! راست مي گفت! يادم رفته بود صورتم چقدر بي ريخت شده! گفتم:- خب زنگ مي زنيم برامون بيارن. سپيده روي زمين ولو شد و گفت:- خب حالا که اينطوريه باشه، ولي گفتي مهمون توها. - خيلي خب خسيس. خنديد و گفت:- رفتم اصفهان خسيس شدم. بيتا کتابي به طرفش پرت کرد و گفت:- غلط کردي که اصفهانيا خسيسن.سپيده نشست و گفت: - آره خب حق با توئه زياد هم خسيس نيستن. يعني اين پيشرفته هاشون خيلي خيلي هم ولخرجن، مثل آرمين. ولي واي و امان از دست اون قديمي هاشون! يعني آخر خساستن. بيتا لبخندي زد و گفت:- آره حرفتو قبول دارم، ولي توي همين تهران هم من خيلي ها رو ديدم که از خسيسي دست اون اصفهاني اصيلا رو از پشت بستن. توي اصفهان وقتي واسه يکي مهمون مياد يه سفره براش پهن مي کنن از اين سر تا اون سر خونه ولي اينجا توي تهران يه بشقاب غذا مي ذارن روي اپن براي همه مي گن سلف سرويسه! بفرماييد تورو خدا تعارف نکنين . خوب آخه مسلمون چيو بايد بخوريم؟ اينو من بخورم يا تو که صاحبخونه اي؟من و سپيده خنده مون گرفت و سپيده گفت:- اي بابا

1400/02/25 12:05

دلت خيلي پره ها بيتا! همه عالم و آدم دارن مي گن اصفهانيا خسيسن. بعدش هم تو اومدي خونه من، من برات سلف چيدم؟! کثافت بي چشم و رو ... اجازه صحبت به بيتا ندادم و گفتم:- بابا شما چي کار دارين کي خسيسه کي نيست؟ به ما چه! ما خودمونو مي بينيم. حالام بيتا زنگ بزن تا نهار رو بيارن. من که شماره رستوراناي اين دور و بر رو نمي شناسم. بيتا گوشي رو برداشت و زنگ زد غذا رو سفارش داد ...اون روز غذا رو همراه با خنده و شوخي خورديم. گوشيمو هم روشن کرده بودم به خاطر مامان، باربد ده باري زنگ زد ولي جواب ندادم. نزديک هاي ساعت نه شب بود که مامان به گوشيم زنگ زد. خنده روي لبم ماسيد. مي دونستم حتماً يه خبري شده! گوشي رو برداشتم و جواب دادم:- جانم بفرماييد؟ - سلام رزا جان ...- سلام مامان گلم ... - رزا مامان رسيدين؟ حالت خوبه سالمي؟ بچه ات خوبه؟ با خنده گفتم:- بله مامان خوبم. باور کنين سالم سالمم. - رزا زنگ زدم بگم که باربد يه ساعت پيش اومد اينجا. نمي دوني با چه وضعي! - با چه وضعي؟- هيچي آشفته آشفته. اومد و گفت به رزا بگين بياد بريم خونه. من الکي خودمو زدم به اون راهو گفتم: وا رزا که اينجا نيست. گفت مگه مي شه؟ رزا جز اينجا جايي نمي ره. گفتم: مگه چيزي شده که تو ازش خبر نداري؟ يعني نمي دوني همسر باردارت کجاس؟ روي مبل وا رفت و گفت که با هم بحثتون شده و تو هم گذاشتي رفتي. بعد هم خواهش کرد که اگه توي خونه هستي بذاريم تو رو ببينه. ولي من کلي باهاش بحث کردم و گفتم که تو اينجا نيستي و اگه بلايي سر تو بياد روزگارش رو سياه مي کنم. - خب بعدش چي شد؟- هيچي تا وقتي خودش همه جا رو نگشت مطمئن نشد. کلي شانس آوردم که رضا و فرهاد خونه نبودن. وگرنه معلوم نبود که چي مي شد. - به بابا گفتين؟- هنوز نه، ولي بايد بهش بگم. چون ممکنه سراغ اونم بره. - يه جوري بگو که هول نکنه ها. - باشه، ولي رزا يه چيز ديگه هم هست. - چي مامان ؟- خوب نيست که آدم چند روز از شوهرش فرار کنه. کلي واست حرف در مي يارن. حداقل يه زنگ بهش بزن ولي نگو که کجايي.- نه مامان هرگز اين کارو نمي کنم. بذار يه خورده بترسه حقشه. - رزا اگه به کلانتري خبر داد چي؟توي فکر فرو رفتم. حق با مامان بود. اگه اين کار رو مي کرد اصلاً به نفعم نبود، ولي از طرفي خود باربد هم مقصر بود و امکانش بود که از ترسش به کسي خبر نده. مامان گفت:- حالا چي کار مي کني؟- نمي دونم چي کار کنم. - رزا بهتره بياي همين جا ما هم بهش مي گيم که تو اينجايي، ولي فعلاً نمي خواي ببينيش. - نه مامان اون اگه بفهمه من اونجام ديگه دست بردار نيست. - در هر صورت اينطوري هم درستش نيست. - مي دونم ولي ديگه عقلم به جايي قد نمي ده! - من که مي گم اون به اندازه

1400/02/25 12:05

کافي تنبيه شده. فردا برگرد خونه. سريع گفتم:- نه مامان نه! - اي بابا! همينجوري مي خواي آتيش بزني به زندگيت؟! اومديم و فردا گفت زني که چند روز بي خبر بذاره از خونه بره ديگه قابل اطمينان نيست ... اونوقت مي خواي چي کار کني؟حرفاي مامان همه اش درست بود ... گفتم:- خودمم گيج شدم. بالاخره تا صبح يه فکري مي کنم. - باشه منو هم بي خبر نذار. - چشم. - چشمت بي بلا. حالا کاري نداري؟ - نه مامان جون سلام برسونين. - سلامت باشي مواظب خودت و بچه ات باش. گوشي رو که گذاشتم، حسابي به فکر فرو رفتم. سپيده گفت:- چي شد؟ خاله چي گفت؟با درماندگي به سپيده نگاه کردم و همه چيز رو براش تعريف کردم. بيتا و سپيده هم توي فکر فرو رفتن. حرفاي مامان کاملاً منطقي بود. بيتا گفت:- بايد با شوهرت تماس بگيري، ولي بگو حالا حالا ها خونه نمي ري.به سپيده نگاه کردم تا نظر اونو هم بدونم. سپيده گفت:- بهش يه زنگ بزن. فکر نکنم اون باهات تندي کنه. احتمالاً تا الان فهميده که چي کار کرده و کلي هم نگرانته، ولي بهش بگو نمي ري خونه تا آدم بشه. - الان بزنم؟- نه بذار فردا بزن. بذار يه خورده ديگه هم حرص بخوره. - باشه موافقم. سپيده از جا بلند شد و شروع کرد به قر دادن و تو همون حالت گفت:- بابا بي خيال هر چي مرده. امشبو خوش باش. همه اشون گند اخلاقن. حالا بلند بگو مرگ بر هر چي جنس مذکره. هورا!از رقص سپيده من و بيتا دلمون رو گرفته بوديم و مي خنديديم. درست مثل پيرزنايي مي رقصيد که توي عروسي نوه اشون مي رقصن. اون شب اينقدر خنديدم که نگراني از دلم پر زد. آخر شب هم سه نفري کنار هم و روي زمين خوابيديم. * * * * * *گوشي رو توي دستم جا به جا کردم و گفتم:- شايد الان سر کار باشه. سپيده چهره در هم کشيد و گفت:- اَه ... بايد خيلي بي احساس باشه که توي اين وضعيت پاشه بره سر کار! حق با سپيده بود. با ترس شماره موبايلش رو گرفتم. سپيده سريع گوشيو از دستم کشيد و زد روي آيفون و دوباره پسم داد ... بعد از چهار بوق صداي خسته اما هيجان زده باربد تو گوشي پيچيد:- رزا... رزا عزيزم ... خودتي؟دلم براي صداش هم تنگ شده بود ... صداي جذاب و بم و خواستنيش ... جلوي احساساتم رو گرفتم و سعي کرد سرد برخورد کنم، گفتم:- انتظار داشتي کي باشه؟ توهمت؟- عزيز دلم ... تو کجايي آخه؟- به اونش کاري نداشته باش. فقط زنگ زدم که بگم من حالا حالا ها بر نمي گردم. تو بايد به خودت بياي. لطف کن اينقدر دنبال من نگرد.- رزا ... عزيزم ببخشيد. من مي دونم که مقصرم ... ولي باور کن دست خودم نبود. - آهان پس يادتون اومده که چه غلطي کردين ... بله مي دونم دست تو نبوده، دست اون زهرماري بود که کوفت کرده بودي!چند لحظه اي ساکت شد و بعد گفت:- رزا... رزا برگرد

1400/02/25 12:05

خونه. اينجا بي تو سوت و کوره. - بذار باشه. تو احتياج به اين سکوت داري.- رزا من از ديشب تا حالا هر جا که به فکرم رسيد دنبالت گشتم. به خدا داغون شدم رزا ... - اگه نگرانم بودي که روم دست بلند نمي کردي. - رزا من که گفتم ببخشيد. باور کن ديشب وقتي ديدم نيستي و وضعيت خونه رو ديدم تازه يادم افتاد چه غلطي کردم ... وگرنه صبح که هيچي يادم نبود ... فقط متعجب بودم که چرا روي کاناپه خوابيدم ... رزا به خدا من شرمنده ام ... اصلا نمي دونم چرا همچين غلطي کردم. قول مي دم ديگه هيچ وقت تکرار نشه ... هيچ وقت ... - نيازي به عذر خواهي تو ندارم و همينطور هم که گفتم حالا حالا ها بر نمي گردم. آهي کشيد و گفت:- عزيزم تو توي وضعيتي نيستي که بخواي قهر کني.منظورش رو فهميدم، ولي براي اينکه خودش اعتراف کنه پرسيدم:- مگه من چمه؟- خانوم من تو بارداري!با حرص خنديدم و گفتم:- خوبه مي دوني و اون کارو کردي! اگه بچه ام سقط شده بود چي؟با صدايي آروم گفت:- خدا نکنه! خونم به جوش اومد و داد کشيدم:- خدا نکنه؟ اگه مي کرد چي؟ تو اصلاً فهميدي که پريشب چه غلطي کردي؟سکوت کرد و چيزي نگفت. سپيده ليواني آب به دستم داد و اشاره کرد که آروم باشم، ولي نمي تونستم. يهو بغضي که به سختي تو گلو خفه اش کرده بودم سر باز کرد و با هق هق گريه گفتم:- تو آدم نيستي! اگه بودي اونجوري با زن باردارت رفتار نمي کردي. اگه بودي تا خر خره زهرمار کوفت نمي کردي و بياي بيفتي به جون زنت. باربد، ديگه دلم باهات صاف نمي شه. حتي اگه خودت رو بکشي. خيلي دلم مي خواد بيام و دست گلي رو که روي صورتم کاشتي نشونت بدم، ولي حيف، حيف که حالا حالاها تحمل ديدنت رو ندارم. صداي باربد پر از درد و پشيموني بود:- رزا...- رزا بي رزا. رزا مرد!داد کشيد:- خدا نکنه ... اِ!تو سکوت فقط هق هق کردم، با ناراحتي گفت:- خيلي خب عزيزم ... هر چي مي خواي به من بگي بگو. فقط برگرد خونه.مثل بچه ها گفتم:- نمي خوام. - رزا ... عزيزم برات توضيح مي دم. - نيازي نيست. چه توضيحي مي خواي بدي؟! کارت توضيح هم داشت؟ - من مي دونم که اشتباه کردم. اونم يه اشتباه خيلي خيلي بزرگ، ولي تو ببخش. نمي دونستم چي بگم. شايد حق با اون بود. من بايد به حرفاش گوش مي دادم. وقتي سکوتم رو ديد گفت:- رزا عزيزم باور کن اون شب حال درستي نداشتم. آخه تمام زحماتم به هدر رفته بود. کلي روي اون نقشه هاي لعنتي کار کردم. نقشه يه برج و سه تا پاساژ زيرش بود. کار راحتي نبود، ولي من با هر زحمتي بود جفت و جورش کردم. اما همين که به اون مرتيکه گفتم بياد ببينه، اون.... آه خدا... هر وقت يادم مي افته ديوونه مي شم! اون عوضي از نقشه ها خوشش نيومد و با هم درگير شديم. اونم زد همه رو پاره کرد و

1400/02/25 12:05

رفت. بعدش... ولش کن. اون شب گفتن نداره. همين قدر بدون که بار آخرم بود. بهت قول مي دم عزيزم. قول مي دم. با بغض گفتم:- ولي تو حق نداشتي دق و دلتو سر من خالي کني!- من شرمنده اتم. بي مقدمه گفتم:- پالمر کيه؟اينقدر جا خورد که تقريباً توي گوشي داد کشيد:- کي؟با خونسردي گفتم:- شنيدي چي گفتم فکر نکنم نيازي باشه که دوباره تکرارش کنم.- تو ... تو اين اسمو از کجا شنيدي؟- از خودت.- از من؟!!- آره خودت اون شب گفتي.چند لحظه اي سکوت کرد و بعدش گفت:- چي مي گفتم؟- شک داري به خودت؟ يعني تو نمي دوني چي مي گفتي؟با کلافگي گفت:- باور کن يادم نيست ... مي شه تو بهم بگي؟- مي گفتي به پالمر و دار و دسته اش گفتي که منو دوست داري.دوباره چند لحظه اي سکوت کرد و سپس گفت:- همين؟- آره ... باربد پالمر کيه؟ اصلاً اين چه جور اسميه؟صداي نفس عميقش رو شنيدم. بعد از اون سريع گفت:- باور کن نمي دونم! اون لحظه که حالت عادي نداشتم. چرت و پرت گفتم لابد.چون خودمم همينطور فکر مي کردم ديگه دنبال بحثو نگرفتم و گفتم:- باربد ...- جانم؟ انگار مي خواستم ناز کنم، خودمم مي دونستم قهر بي فايده است! من باربد رو دوست داشتم ... گفتم:- من دل چرکين شدم. دست خودمم نيست. فهميد نرم شدم، براي همينم با صداي فوق العاده ملايمي گفت:- نکن رزا جان. با خودت اينطور نکن عزيزم. واسه بچه خوب نيست. تو هم بيا عقده هاتو سر من خالي کن، ولي به خودت فشار نيارحرفي نزدم. با لحني ملايم گفت:- بر مي گردي خونه؟تحت تاثير لحن مهربونش و دلتنگي شديد خودم بي اراده شدم و گفتم:- فردا !- چرا همين الان نمي ياي؟ اصلاً بگو کجايي؟ خودم مي يام دنبالت. - نه فردا مي يام. خنديد و گفت:- باشه. مي دونم يه دنده و لجبازي. هر چي که تو بگي، ولي آدرس بده خودم مي يام دنبالت. درست نيست تو با اين حالت با تاکسي بياي. ماشينم که نبردي عزيزم. - من با تاکسي اومدم با تاکسي هم بر مي گردم. - رزا اينقدر لجباز نباش!اعصابم ضعيف شده بود و خيلي زود عصبي مي شدم. گفتم:- من همينم که هستم! سريع فهميد هوا پسه، کوتاه اومد و گفت:- خيلي خب عزيزم باشه. پس مواظب خودت باش.- خب.- رزا دلم خيلي واست تنگ شده! آه کشيدم، منم دلم براش شديد تنگ شده بود. شايد اگه با هوشياري زده بود توي صورتم ازش کينه به دل مي گرفتم اما همين که يادم مي يومد توي مواقع هوشياري خيلي هم منطقي و مهربون رفتار مي کنه دلم مي بخشيدش و براش تنگ مي شد ... ادامه داد:- رزا عزيزم باور کن من خيلي دوستت دارم، ولي اون لحظه حالت طبيعي نداشتم. تقصير خودم نبود.حقيقت رو مي گفت، اما زبونم تلخ شد و گفتم: - آره باربد خان. بگو من نبودم دستم بود، تقصير آستينم بود. سکوت کرد و چيزي نگفت. با لحني خشن

1400/02/25 12:05

گفتم:- در هر صورت من خودم فردا مي يام. فعلاً کاري نداري؟- فقط بازم مي گم مواظب خودت باش.- خب باشه هستم. خدافظ ...- مي بينمت عزيز دلم ... خداحافظ.وقتي گوشي رو گذاشتم، چشمامو بستم و نفس عميقي کشيدم. زندگيم هنوزم پايه هاي محکمي داشت فقط بايد يه کم براش از خود گذشتگي نشون مي دادم. با شنيدن صداي پوف سپيده چشمامو باز کردم و تازه متوجه قيافه بر افروخته اش شدم و خنده ام گرفت. سپيده منفجر شد:- هر هر و مرگ... زده ناکارت کرده اونوقت با دوتا دوستت دارم، دلم واست تنگ شده، خر شدي؟سعي کردم جلوي خنده مو بگيرم و گفتم:- سپيده جونم خواهر گلم من که نمي تونم تا تقي به توقي خورد بگم آ برو که رفتيم، من طلاق مي خوام! - کي گفت طلاق بگير؟ من مي گم چند روز بمون اينجا تا حالش جا بياد و بدونه، بدون تو خونه اش جهنمم نيست! بفهمه خونه بي زن يعني چي؟ اونوقت تو خيلي راحت مي گي من فردا مي يام خونه. وقتي مي خواست بگه من فردا مي يام خونه صداشو تو دماغي کرد و اداي منو درآورد. من و بيتا زديم زير خنده و سپيده عصبانيتش بيشتر شد. گفتم:- سپيده چرا اينقدر حرص مي خوري؟ من بالاخره بايد برمي گشتم. خب چي کار کنم؟ - هيچي فردا يه دسته گل هم براش بگير و برو دستبوس! با لبخند گفتم:- سپيد، اون شوهرمه! من دوسش دارم. اون به من نياز داره. خب دست خودش نبود. يه جورايي هم حق با اونه.سپيده يک دفعه زد زير گريه و نشست روي زمين. در همون حالت گفت:- دروغ نگو. تو دوسش نداري! من مي دونم. بعدش هم اگه يه مرد زنش رو بزنه حق داره؟ نخير من نمي ذارم... نمي ذارم تو مثل يه برده باشي. من باربد رو مي کشم. اون قدر فرشته اي مثل تو رو نمي دونه. اون ... اون ...بهت زده چند لحظه بهش نگاه کردم، اين چش شد يهو اين وسط؟ در به در باربد که سپيده هنوزم باهاش بد بود! بيتا هم داشت با تعجب به سپيده نگاه مي کردم، دلم با ديدن هق هقش ريش شد، نشستم کنارش دستو گرفتم و گفتم:- سپيده تو چرا اينطوري شدي؟ مي گي چي کار کنم؟ خب بگو تا همون کارو بکنم. سپيده با هق هق گفت:- تو که عاشقش نيستي؟ هستي؟ با حيرت گفتم:- سپيده اين چه حرفيه؟ براي تو چه فرقي داره؟ با فرياد گفت:- جواب منو بده. دستامو گرفتم بالا و گفتم:- خيلي خب. خيلي خب! مي گم. تو حرص نخور! من باربد رو دوست داشتم. عاشقش نبودم، تحت تاثير همين حسم باهاش ازدواج کردم. سه ساله که دارم باهاش زندگي مي کنم، الان شده همه کسم. خيلي خيلي دوسش دارم ... با غيظ گفت:- تو عمراً باربد رو به اندازه داريوش دوست نداري!چپ چپ به سپيده نگاه کردم! اصلا رعايت بيتا رو نمي کرد! زرت حرف خودشو مي زد ... کاملا فهميدم حال خرابش به خاطر چيه! به خاطر همون رازي بود که همه مي دونستن

1400/02/25 12:05

جز من ولي ديگه برام مهم هم نبود ... يکي دوبار که بهش فکر کردم به اين نتيجه رسيدم که شايد داريوش همه حرفايي که به من زده دروغ بوده باشه! شايد هيچ وقت از من سو استفاده نکرده باشه، اما هر چي هم که بود دليلي نداشت اينقدر بد منو بکشنه و له کنه! بدجور تحقيرم کرد براي همينم هيچ اهميتي ديگه برام نداشت ... آهي کشيدم و در جواب چشماي دريده شده سپيده گفتم:- بارربد رو خيلي دوست دارم ... خيلي ... آره قبول دارم که حسم شبيه اوني نيست که نسبت به داريوش داشتم. اين حس يه احساس نرم و ملايمه. وابستگي شديد نداره. ديوونگي نداره. در به دري نداره. لازم نيست دم به دم غرورتو بشکني. آره سپيده! آره من دوسش دارم. اون شوهرمه. پدر بچه امه. لياقتش هم خيلي خيلي از اون عوضي بيشتره. شايد اگه اون وارد زندگي ام نشده بود، من با تمام وجودم به باربد محبت مي کردم و بيشتر از اينا عاشقش مي شدم ... هنوز يادم نرفته اون اوايل چقدر باربد و داريوش رو مقايسه مي کردم توي ذهنم و حرص مي خوردم! همينا باعث به وجود اومدن يه سري سردي ها بين من و باربد مي شد ... من به خاطر همه اون روزا تا آخر عمر عذاب وجدان دارم ... سپيده با حرص گفت:- نيست که الان بهش محبت نمي کني! نيست که خيلي کم محليش مي کني! نيست که غرورتو به خاطرش نمي شکني! ساکت شدم و ديگه چيزي نگفتم. سپيده دلش از جاي ديگه پر بود. من هر کاري ميکردم به خاطر باربد جاي دوري نمي رفت. به خاطر همسرم مي کردم!!! کي از اون به من نزديک تر؟!! اصلا هم ناراحت نبودم بابتش ... سپيده که سکوت منو ديدگفت:- منو باش که به خاطر تو پاشدم اومدم اينجا. تازه به کسي هم چيزي نگفتم.با لبخندي تلخ گفتم:- ازت خيلي ممنونم سپيد. منو ببخش. من نمي تونم روي حرف شوهرم حرف بزنم. از زور عصبانيت خنديد و گفت:- هه هه خيلي مطيع شدي! - بخند! حقم داري، ولي اين بار ديگه نمي خوام ببازم. من تحمل يه شکست ديگه رو ندارم. در ضمن باربد خيلي هم پشيمون بود. همين برام بسه. سپيده با عصبانيت از جا بلند شد و در حالي که اشکاشو پاک مي کرد به سراغ مانتو و روسريش رفت.با غصه گفتم:- مي خواي بري؟- بله! بمونم واسه چي؟- حداقل تا فردا بمون. - نمي خوام! - سپيده....- چيه؟با مظلوميت گفتم:- هيچي! زنگ بزنم واست آژانس بياد ؟سپيده نگاهي عميق به چهره اشک آلودم انداخت و تو همون حالت گفت:- نه مي رم سر کوچه سوار ماشين مي شم. - ولي آخه ...- گير نده رزا! بعد از اون سريع دکمه هاي مانتوش رو بست و با بيتا روبوسي و خداحافظي کرد، ولي به من فقط گفت:- مواظب بچه جونت باش. خداحافظ. به ناچار لبخندي تلخ زدم و گفتم:- تو هم مواظب خودت باش. به آرمين هم سلام برسون. سپيده سرش رو زير انداخت و از در خارج

1400/02/25 12:05