439 عضو
هر جا مي خواي بري برو، ولي امروز نمي شه. ما آبرو داريم. نا سلامتي داره واسه خواهر تو خواستگار مي ياد!ولي آقا شونه هاشون رو بالا انداختن و گفتن:- به من چه؟ مگه من گفتم بيان؟ من که گفتم اصلاً ازش خوشم نمي ياد.اينقدر تعجب کردم که نگو! بهش گفتم:- چي داري مي گي؟ مثلاً خواهر اون پسر قراره زن تو بشه!اونم گفت:- حساب مهستي با باربد جداس. حالا هم به من مربوط نيست! من از خيلي وقت پيش اين برنامه رو ريختم. نمي تونم به هم بزنمش. مي خواين دخترتون رو بدين به اين آقا، بدين. ولي من نيستم.اينقدر تعجب کرده بودم که نمي تونستم حرف بزنم! رضا هم که ديد چيزي نمي گم، خداحافظي کرد و رفت. تا دو ساعت داشتم از دستش حرص مي خوردم و بالا پايين مي پريدم، ولي چه فايده؟ بابات هم که فهميد فقط گفت:- ولش کن. اون بايد با خودش کنار بياد. به هر حال پسره غيرت داره!با تعجب گفتم:- بابا اين حرفو زد؟- آره اصلاً نگفت زن تو داري اينجا بال بال مي زني، يه وقت نميري، سکته نکني! انگار نه انگار برگشته به منمي گه الکي داري جوش مي زني. اينطوري که اون بر نمي گرده. پس ديگه ولش کن. بعدش هم آقا رفتن سر کار.روي مبلي ولو شدم و گفتم:- اينجا يه خبري هست. مطمئنم يه چيزي هست که من ازش خبر ندارم.مامان هم کنارم نشست و گفت:- آخه مثلاً چي؟- همين کاراي رضا. قبلاً هميشه مي گفت کي مي شه خانوم کوچولو عروس بشه. حالا پا شده رفته! اونم درست سر قضيه خواستگاري کسي که مي دونه من قبولش کردم.- ولشون کن. مردا سر و ته يه کرباسن. بيخود نبايد براي اين موجودات حرص و جوش بخوري. چون جز پيري چيزي برات نداره.خنده ام گرفت. در حالي که مي خنديدم گفتم:- مامان!- راست مي گم خوب! نگاه کن اون از بابات، اونم از داداشت. حالا خدا به دادت برسه با شوهر آينده ات.پشت چشمي نازک کردم و گفتم:- نخير باربد خيلي هم پسر خوبيه. راستي مامان به بابا بگو يه تحقيق درست و حسابي بکنه، سر از کارش در بياره. به هر حال کار از محکم کاري عيب نمي کنه.- باشه حتماً. قراره بعد از اين مجلس بابات يکي رو بفرسته واسه تحقيق. خونواده اش که خوبن. انشاالله خود پسره هم خوبه. يعني ما که تا حالا ازش بدي نديديم.از جا بلند شدم و گفتم:- معلومه که خوبه! اگه بد بود که من انتخابش نمي کردم.داشتم به سمت اتاقم مي رفتم که مامان از پشت سر گفت:- برو سالن غذا خوري وقت ناهاره.راهم رو به طرف سالن ناهار خوري کج کردم.کت و دامن سفيد رنگي پوشيدم و موهامو ساده بستم. اصلاً حوصله نداشتم، ولي مجبور بودم براي اينکه کسي به بي حوصلگيم شک نکند يه خورده آرايش کنم. بعد از آرايش مختصر صورتم نگاهي به ساعت کردم. دقيقاً ساعت هفت بود. ديگر کم کم پيداشون مي
1400/02/24 21:55شد. با صداي در به خودم اومدم. در حالي که صندل هاي راحتي ام رو پا مي کردم، گفتم:- بفرماييد.مژگان در رو باز کرد و داخل شد. چرخي زدم و گفتم:- چطوره؟لبخندي زد و گفت:- عاليه! مهموناتون حدود ده دقيقه اس که اومدن. مامانتون گفتن بيام صداتون کنم که بياين بيرون.- خيلي خوب باشه تو برو منم مي يام.بعد از رفتن مژگان آخرين نگاه رو تو آينه به خودم انداختم. به دختر درون آينه گفتم:- تو که اصلاً هول نيستي هان؟خنده ام گرفت. چيزي که اصلاً حسش نمي کردم، اضطراب بود. با خونسردي از اتاق خارج شدم و با قدماي شمرده وارد پذيرايي شدم. گلنوش خانم اول از همه متوجه من شد و به به چه چه کنون از جا بلند شد. با صداي بلند سلام کردم و به طرف گلنوش خانم رفتم. کت و دامن مشکي رنگي پوشيده بود که روش با منجق کار شده بود و حسابي برق مي زد. بعد از اون با خانم مسني دست و روبوسي کردم و از شباهتش با گلنوش خانم فهميدم که مادر بزرگ باربده. بعد از اون نوبت به مهستي رسيد. در حال بوسيدن گونه ام با ذوق گفت:- خيلي خوشحالم از اينکه داري زن داداشم مي شي رزا. ديشب تا حالا نتونستم از زور خوشحالي بخوابم.يکي از نگراني هايي که اين مدت داشتم اين بود که مهستي جريان داريوش رو مي دونست. نگران بودم حرفي به باربد بزنه، همونطور آروم گفتم:- به باربد که در اون رابطه چيزي نگفتي.چشمکي زد و گفت:- مگه ديوونه ام؟خيالم راحت شد با لبخند ازش جدا شدم و با آقاي شفيعي که توي کت و شلوار مشکي بسيار با وقار و پر ابهت بود دست دادم. بعد از اون هم نوبت به باربد رسيد. کت و شلوار آبي رنگي پوشيده بود با کروات سورمه اي. درست همرنگ آسمون شده بود. زير لب زمزمه کردم:- لعنتي! درست رنگ چشماي اون عوضي.دستم رو جلو بردم و آروم گفتم:- خوش اومدين.در حالي که دستم رو به گرمي مي فشرد آهسته گفت:- چقدر ناز شدي.لبخندي زدم و روي مبلي کنار بابا نشستم. صحبت سر کار و مسائل اقتصادي بود. يه در اين رابطه صحبت کردن و بعدش هم بحث کشيده شد سر جوونها که قصد ازدواج دارن، ولي توقعات بالا مانع ازدواجشونه. مهستي که طرف ديگه من نشسته بود، آروم گفت:- از رضا خبر نداري؟به همون آرومي گفتم:- نه صبح زود رفته. مگه به تو چيزي نگفت؟- چرا بهم زنگ زد و گفت نمي دونسته امشب قراره ما بيايم خونتون و از قبل با دوستاش برنامه ريختن. رزا، جون من رضا راست گفت؟ يا اينکه با باربد موافق نيست؟اخم کردم و گفتم:- مهستي اين زندگي منه و خودم حق دارم در موردش تصميم بگيرم.بعد به دروغ براي اينکه مهستي ناراحت نشه گفتم:- ناراحتي رضا بيشتر به خاطر اينه که فکر مي کنه من هنوز به فکر داريوشم. اون نمي خواد من در حالي ازدواج کنم که دلم پيش
1400/02/24 21:55کس ديگه ايه، ولي خبر نداره که من ديگه حالمم از داريوش بهم مي خوره.مهستي لبخند شيريني زد و گفت:- غصه نخور. بالاخره مي فهمه. بعدشم مطمئن باش اگه من مطمئن نشده بودم که ديگه هيچ احساسي نسبت به داريوش نداري، عمراً نمي ذاشتم باربد بهت دل ببنده.با تعجب گفتم:- مگه تو مي دونستي؟خنديد و گفت:- آره باربد از همون شب اول بهم گفت که از تو خيلي خوشش اومده و کلي در موردت از من سوال کرد. هر بار که تو رو مي ديد پدر منو در مي آورد. هر شب که با هم مي رفتين بيرون بعدش باربد تا چند روز کيفش کوک بود. البته خيلي زودتر از اينها انتظار داشتم که براي خواستگاري از تو اقدام کنه ولي وقتي مي ديدم دست روي دست گذاشته با خودم مي گفتم لابد در مورد علاقه اش به تو اشتباه کردم. تا اينکه چند وقت پيش ازم خواست که ازت خواستگاري کنم. منم بهش گفتم به من مربوط نيست خودت برو بهش بگو. تا چند روز توي خونه موند و بيرون نرفت. توي اتاقش داشت فکر مي کرد که چطوري بهت بگه. بعدشم که اونطوري تصادفي تو رو ديده بود و بهت گفته بود. نمي دوني چه ذوقي مي کرد که تو بهش جواب مثبت دادي. حلقه اي هم که بهت داده رو با هم خريديم، توي داشبورد ماشينش گذاشته بود تا به وقتش بهت بده ...بعد دستمو گرفت توي دستش و گفت:- کوش؟- در ا.ردم، نمي خواستم مامان اينا چيزي بفهمن ... خيلي بدجنسي که زودتر به من نگفتي!با صداي سرفه باربد حرفم نا تموم موند. همينطور که ما ساکت شديم بقيه هم ساکت شدند. آقاي شفيعي با خنده گفت:- باربد جان مثل اينکه حوصله ات سر رفت.باربد لبخندي شرمنده زد و سرش رو زير انداخت. آقاي شفيعي و بابا زدن زير خنده و آقاي شفيعي رو به بابا گفت:- آقاي سلطاني اينا جووناي امروزي هستن. صبر و حوصله ندارن که به حرفاي ما گوش کنن. دوست دارن زود کارشون راه بيفته برن پي کارشون. خوب حالا که باربد اينقدر عجله داره، ما هم از اينجا به بعد مي ريم سر اصل مطلب.بابا هم با لبخند گفت:- خواهش مي کنم بفرماييد.- غرض از مزاحمت اين بود که مي خواستم رزاي عزيزمو براي پسرم باربد خواستگاري کنم ... راستش من زياد توي اينطور موارد وارد نيستم. خوب راستش بار اوله که مي يايم خواستگاري. فقط مي تونم بگم که اين دو تا جوون خودشون مختارن که زندگي آينده اشون رو هر طور دوست دارن پايه ريزي کنن. من که ريش و قيچي رو به دست اونا مي دم.بابا هم حرف آقاي شفيعي رو تاييد کرد و گفت:- من هم کاملاً با شما موافقم.- خوب پس حالا که اينطوره بهتره اين دو تا جوون برن يه گوشه اي و با همديگه سنگاشون رو وابکنن. شما که مخالف نيستين؟- خواهش مي کنم ... دخترم، رزا آقاي مهندس رو راهنمايي کن.باربد زودتر از من برخاسته و
1400/02/24 21:55منتظر بود. لبخندي نثارش کردم و به راه افتادم. قسمت انتهايي سالن اونقدر از اينجا دور بود که صدامون به گوش کسي نمي رسيد. درست تو سه گوشه سالن روي يکي از مبل هاي بزرگ سلطنتي نشستم. باربد هم کنارم نشست و گفت:- باورم نمي شه!- که چي؟- اينکه تو داري زن من مي شي.خنديدم و گفتم:- خيلي خوش خيالي آقا! هنوز نه به باره نه به داره، تو خودتو بردي توي جلد دامادي؟اخمي کرد و گفت:- تو جواب مثبت رو به من دادي، نمي تونه دبه کني!- خيلي خوب بابا. چرا ناراحت شدي؟ اگه تو با من مهربون باشي مطمئن باش نظر من عوض نمي شه.لبخندي زد و گفت:- خيلي خوب حالا ما بايد در مورد چي حرف بزنيم؟- راستش نمي دونم معمولاً اينجور وقتا چي بهم مي گن؟با حساسيتي کاملاً مشخص گفت:- من از کجا بايد بدونم؟ من که تا حالا خواستگاري نرفتم، ولي تو بايد خوب بدوني. چون اينطور که شنيدم خواستگاراي زيادي داشتي.از حسادتش خنده ام گرفت و گفتم:- پس برو خدا رو شکر کن که تو انتخاب شدي.اونم خنديد و گفت:- اون که حتماً! بايد به سليقه ات آفرين بگم.- اُه اُه چه سر خود معطل! اوني که بايد تبريک بگه منم نه تو. کجا بهتر از من گيرت مي يومد؟با لبخند گفت:- هر جا که اراده کنم!از شوخيش دلخور شدم و گفتم:- پس اينجا اومدي براي چي؟ برو سراغ يکي از همونا.زد زير خنده و گفت:- رزاي حسود من ...- نيست که شما حسود نيستي؟- دارم باهات شوخي مي کنم عزيزم! وگرنه خودم خوب مي دونم که حسود تر از من رو خدا نيافريده!بهش چشمک زدم و خنديدم، خم شد به طرفم، همزمان از گوشه چشم نگاهي به مامان باباها انداخت که بي توجه به ما مشغول گپ زدن بودن و گفت:- بذار خانوم خونه م باشي اونوقت نشونت مي دم جواب اين شيطنت هات چيه!خجالت کشيدم و سرمو زير انداخت، دستمو گرفت و گفت:- تا کسي حواسش نيست ...بعد آروم روي دستمو بوسيد ... بعدش هم با لبخند گفت:- خوب مي دوني من الان بايد از تو بپرسم خانوم سلطاني شما چه انتظاري از شوهر آينده تون دارين؟با تک سرفه اي توي قالب جدي فرو رفتم و گفتم:- خوب آقاي شغيعي توقع زيادي ندارم! فقط مهربون باشه، دوستم داشته باشه، بهم وفادار باشه و از هر لحاظ تامينم کنه.باربد زد زير خنده و گفت:- خوبه اولش هم گفتي توقع زيادي نداري!با دلخوري گفتم:- زياده؟دستمو فشار داد و گفت:- نه عزيزکم. کم هم هست. رزا تو خيلي نازک نارنجي هستي، من با تو شوخي مي کنم، اما تو خيلي زود بهت برمي خوره و دلخور مي شي. بهت گفته بودم خوشم نمي ياد از اين اخلاق ...حق با باربد بود. طاقت هيچ گونه ناملايمتي رو از طرف جنس مذکر نداشتم. تا وقتي که بچه بودم رضا و بابا و سام هميشه دور و برم بودن و کمتر از گل به من نمي گفتن، مگر در موارد
1400/02/24 21:55خيلي خاص و نادر! بعد از اونا هم داريوش بود که مي تونم با جرئت بگم همين او بود که باعث شد لوس و نازک نارنجي بشم. داريوش هميشه کمترين حرفش قربون صدقه بود. حالا دلم مي خواست باربد هم مثل اون باشه! ولي مسلماً اين توقع زيادي بود. چون داريوش محبتش واقعي نبود و نقش بازي مي کرد. با صداي باربد به خودم اومدم:- حواست کجاس رزا از دست من ناراحت شدي؟- نه نه ببخشيد حق با توئه. من يه خورده زيادي لوس بازي در مي يارم.لبخند مهربوني زد و گفت:- خانوم من کم کم بياد بزرگ بشه ...واي خداي من اين عين جمله اي بود که يه روز داريوش بهم گفت! آهي کشيدم و گفتم:- فکر مي کنم ديگه بهتره برگرديم پيش بقيه.- هرچي شما دستور بفرماييد، ولي اين حرف زدن مارو هم بايد توي دفتر رکوردهاي گينس ثبت کنن. حرفامون در مورد همه چيز بود، جز ازدواج!خنده اي زورکي کردم و همراه باربد به سمت بقيه رفتيم. همه با ديدن ما ساکت شدن و آقاي شفيعي گفت:- خوب بچه ها به نتيجه رسيدين؟باربد زودتر از من گفت:- من و رزا خانم با هم مشکلي نداريم.صداي پس مبارکه بلند شد و بعد از اون بوسه ها بود که به سمتمون روان شد. دلم خيلي گرفته بود. معمولاً دخترها اينجور وقتها خيلي خوشحالند، ولي من انگار دلم پوسيده بود. خيلي دلم مي خواست رضا هم بود و قبل از همه به من تبريک مي گفت. حتماً يه روز اين کارش رو تلافي مي کردم. اون روز تقريباً همه کارها انجام شد. مهريه من هزار سکه بهار آزادي تعيين شد که البته باربد پيشنهادش رو داد. منم قبول کردم. مراسم عقد و عروسي هم درست براي يک ماه بعد تعيين شد. بعد از صرف شام، وقت رفتنشون باربد گفت:- کي بيام براي خريد و آزمايش بريم؟شونه بالا انداختم و گفتم:- براي من فرقي نداره.- پس من فردا صبح اينجام. کلاس که نداري؟- نه کلاسم بعد از ظهره.- خيلي خوب باشه تا فردا صبح مواظب خودت باش.لبخندي زدم و گفتم:- باشه تو هم همينطور.- خداحافظ تا فردا.- خداحافظ.بعد از رفتنشون مامان و بابا شروع به تعريف و تمجيد کردن و گفتن که خيالشون از بابت من و رضا راحت شده که توي خوب خانواده اي افتاده ايم. با خستگي بسيار گفتم:- مامان بابا با اجازه تون من برم بخوابم. خيلي خسته ام. صبح هم باربد مي ياد تا براي خريد و آزمايش بريم.مامان گفت:- برو عزيزم خيلي خسته شدي.بابا هم گفت:- خوب بخوابي عروس کوچولو!با اعتراض و شرم گفتم:- بابا!!صداي خنده مامان و بابا همزمان بلند شد و منم در حالي که لبخند روي لبم بود، به اتاقم رفتم. باز ياد و خاطره داريوش آتيش به جونم زد. نمي دونم چرا اين اتاق منو ياد اون مي انداخت. با اينکه اون حتي يک بار هم اينجا نيومده بود. روي تختم ولو شدم و زير لب گفتم:-
1400/02/24 21:55منم خوشبخت مي شم. همه خوشبختي ها رو آقا داريوش قبضه نکرده. اگه اون با مريم جونش خوشبخته منم با باربد خوشبخت مي شم.بعد با ترديد اضافه کردم:- البته اميدوارم.دستم رو روي پريز برق فشار دادم و با خاموش شدن چراغ زير لحاف خزيدم.* * * * * *با صداي مهربون و گوشنواز مامان به صبح سلام کردم و چشمام رو با زحمت گشودم:- رزا رزا عزيزم بيدار شو. باربد خيلي وقته که منتظرته.خميازه اي کشيدم و گفتم:-مگه ساعت چنده؟- ساعت ششه عزيزم.- چرا اينقدر زود اومده؟- خوب مادر من تا شما بياين توي اين ترافيک به آزمايشگاه برسين و بعد هم مراکز خريد، دو ساعت طول مي کشه. پاشو پاشو بيخود غر نزن.از جا که بلند شد صداي مامان در اومد:- رزا!با تعجب گفتم:- بله؟- با همين لباسها گرفتي خوابيدي؟ چرا عوضشون نکردي؟- حوصله نداشتم.- وا چرا؟- هيچي همينطوري آخه خيلي خسته بودم.- رزا تو اين روزا يه چيزيت مي شه ها!بي توجه به حرف مامان، در حال تعويض لباس يه دفعه ياد رضا افتادم و گفتم:- مامان رضا نيومده؟نه، زنگ زد و گفت فردا مي ياد.- نامرد!- مهم نيست مامان. به دل نگير اون از اين دلخوره که چرا به نظرش اهميت نداديم.- آخه مامان آينده من دست خودمه! خودم مي دونم چي خوبه چي بد.- مي فهمم مادر اونم جوونه خودش پشيمون مي شه.شالمو روي سرم انداختم و گفتم:- اميدوارم!با مامان از اتاق خارج شديم و به سالن نشيمن رفتيم. باربد با ديدنم بلند شد و گفت:- سلام ساعت خواب.مثل هميشه آراسته و شيک بود، گفتم:- شرمنده باربد من نمي دونستم تو اينقدر زود مي ياي وگرنه زودتر حاضر مي شدم.نگاهي به ساعتش کرد و گفت:- مهم نيست ولي سعي کن ديگه تکرار نکني چون از انتظار کشيدن بيزارم.اول فکر کردم لحنش شوخه، ولي با نگاهي به صورتش فهميدم که کاملاً جدي حرف مي زنه! دلخور شدم، ولي به روي خودم نياوردم و گفتم:- خوب من حاضرم بريم.مامان گفت:- وا کجا؟ تو هنوز صبحانه نخوردي.قبل از اينکه فرصت کنم جواب بدم باربد گفت:- نه خاله جون ، براي آزمايش نبايد چيزي بخوره. بعدش با هم صبحونه مي خوريم ...سپس رو به من گفت:- بريم؟شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:- بريم.در حين رفتن سوئيچ ماشينم رو از جا کليدي برداشتم و رو به باربد گفتم:- با ماشين من بريم؟يه دفعه باربد ايستاد و گفت:- لازم نکرده!خيلي جا خوردم. اين چه طرز حرف زدن بود؟ آروم گفتم:- چرا؟- واسه اينکه من مي گم. مگه من ماشين ندارم؟بعد سوئيچ رو که تو دستاي خشک شده ام قرار داشت گرفت و سر جاش برگردوند و گفت:- بريم.بغض کرده بودم. اون به چه حقي با من اينطور حرف مي زد؟ با ناراحتي دنبالش راه افتادم.اون روز بعد از آزمايش خون سراغ خريدهامون رفتيم، به جز خريد حلقه
1400/02/24 21:55اينقدر به من خوش گذشت که همه ناراحتي هام رو از ياد بردم. براي خريد حلقه با هم با توافق نرسيديم، من زمرد دوست داشتم و باربد برليان ... آخر مجبور شدم طبق نظر اون خريد کنم. بعد از ظهر حدود ساعت سه بود که به خونه برگشتم. اون روز هم به دانشگاه نرسيدم. جلوي در از هم خداحافظي کرديم، من که داخل شدم باربد هم رفت.تموم کارا به سرعت انجام شد. لباس عروس رو از يکي از بهترين مزون هاي لباس عروس تهران انتخاب کرديم. اخلاق باربد خيلي خوب بود جز مئاقعي که کاري مي کردم که به غرورش بر مي خورد. مثل جريان ماشين! داشتم روي خودم کار مي کردم که کمتر باعث دلخوريش بشم، اما بازم بعضي وقتا يادم مي رفت. بايد عوض مي شدم، اما اين عوض شدن واقعا برام سخت بودرضا سه روز بعد از خواستگاري من برگشت. من که باهاش قهر بودم اصلا محل بهش نذاشتم، اما خود رضا اومد سراغم، کلي ازم عذر خواهي کرد و خواست که ببخشمش. اين رفتار ضد و نقيضش پاک منو حيرت زده مي کرد، ولي مهم اين بود که پشيمون شده بود. روز جشن، روز سي ام مهر ماه بود و مصادف با ولادت يکي از امامان. صبح زود به آرايشگاه رفتم. همراهاي من سپيده و مهستي بودند. يکي خوشحال و يکي غمگين. مهستي فوق العاده خوشحال بود و مرتب قربون صدقه من مي رفت، ولي سپيده خوشحال به نظر نمي رسيد.مي دونستم که اصلاً از باربد خوشش نمي ياد و فقط به احترام منه که چيزي نمي گه. خيلي جالب بود که سپيده و مهستي، هر دو زودتر از من نامزد کرده بودن ولي هيچ کدوم هنوز سر خونه زندگي خودشون نرفته بودن. رضا که منتظر بود درسش تموم بشه، آرمين هم هنوز درگير کارش بود.قرار بود عقد و عروسي همزمان برگزار بشه. مراسم عقد تو باغ خونه ما بود و عروسي تو باغ خونه باربد اينا. البته باغ اونا خيلي کوچکتر از باغ خونه ما بود، ولي کل خونواده شفيعي اصرار داشتن که رسوم رو زير پا نذاريم و مراسم عروسي توي خانه داماد برگزار بشه. ما هم به ناچار قبول کرديم. ساعت هشت صبح بود که باربد ما سه نفر رو به آرايشگاه برد. از همون اول منو به اتاقي بردن و در رو بستن. موهام طبق معمول بالاي سرم جمع شد و صورتم زير آرايشي غليظ فرو رفت. حدود ساعت دو بعد از ظهر لباس بلند و سنگين عروس رو پوشيدم و جلوي آينه رفتم. از خودم خوشم اومد، خيلي خوشگل شده بودم! وقتي از اتاق خارج شدم، جيغ مهستي و سپيده همزمان در اومد:- واي خداي من رزا تويي؟چرخي زدم و گفتم:- پس مي خواستين کي باشه؟سپيده گفت:- خداي من! درست شکل عروسکاي پشت ويترين شدي. باورم نمي شه که واقعي باشي!مهستي هم گفت:- الهي فداي زن داداش خوشگل خودم بشم. خدا به داد باربد برسه.خنديدم و گفت:- هنوز نيومده؟- نه
1400/02/24 21:55هنوز. بهش زنگ زديم تا يه نيم ساعته ديگه پيداش مي شه.- واي نيم ساعت ديگه؟ من که تا اون موقع مي ميرم از گرما!سپيده ناخناشو آروم روي صورتش کشيد و با خنده گفت:- وا خدا مرگم بده! مسي جون مثل اينکه رزا قبل از آقا داداش تو ديوونه شده. وسط پاييز مي گه گرمه!مهستي غش غش خنديد و گفت:- خوب حقم داره. توي اين لباس آدم واقعاً گرمش مي شه. تو که خودت مي دوني.سپيده که توي اون لباس نارنجي و جيغ همراه با اون آرايش نارنجي خيلي ناز و ملوس شده بود، پشت چشمي نازک کرد و گفت:- خوب آره من تجربه دارم، واقعاً گرم مي شه!از ادا اطوار سپيده من و مهستي زديم زير خنده. روي کاناپه هاي وسط سالن نشستيم و شروع کرديم به چرت و پرت گفتن و هر هر خنديدن. با اينکه آرايشگر توصيه کرده بود که زياد نخندم، ولي نمي تونستم در برابر اداها و حرفاي سپيده جلوي خودمو بگيرم. در همون حال يکي از شاگردايي که اونجا بود از پنجره نگاهي به بيرون کرد و گفت:- آقا داماد تشريف آوردن.سريع شنلم رو روي دوشم انداختم و به طرف در رفتم. سپيده و مهستي هم مانتوهاشون رو پوشيده و همراهم اومدن. باربد به همراه دو فيلمبردار بيرون در منتظرم بودند. با قدم هاي آرام و شمرده نزديکش رفتم. از حالت چهره اش به خنده افتادم. چشماش گشاد شده بود و شايد حدود سي ثانيه بدون پلک زدن فقط نگام کرد و قصد جلو اومدن نداشت. با تشر فيلمبردار با قدماي شمرده جلو اومد و دسته گل رو که از گلاي مريم و زنبق تشکيل شده بود به دستم داد. دسته گل رو گرفتم و آروم گفتم:- ممنون.سپس چرخي زدم و گفتم:- چطوره؟لبخندي روي لباش ظاهر شد و گفت:- عاليه! بايد به سليقه خودم آفرين بگم.خودش هم خيلي خوش تيپ شده بود. کت شلوار مشکي پوشيده بود با پيرهن مشکي و کروات نقره اي ... واقعا که باربد بايد مدل مي شد!!! جلو اومد و بازوش رو در اختيارم گذاشت. بازوش رو محکم گرفتم و با هم به طرف ماشين رفتيم. رضا و آرمين هم جلوي در ايستاده بودن. از قيافه هاي گرفته اونا چيزي دستگيرم نمي شد. با به حرکت در اومدن ماشين، اونا هم دنبالمون راه افتادن. باربد گفت:- ببينم نکنه امشب من و تو رو بکشن؟- واسه چي؟چشمکي بهم زد و گفت:- خوب مي دوني دختر به نازي تو و در موقعيت تو مطمئناً کلي هم خاطر خواه داره ديگه، نداره؟پشت چشمي نازک کردم و گفتم:- خوب که چي؟- خوب اگه امشب يکيشون هوس انتقام کنه و ...خنده ام گرفت و گفتم:- بس کن باربد!خنديد وگفت:- خوب ببخشيد خانم ترسو.مشتي حواله بازوي محکمش کردم و گفتم:- اصلاً هم نترسيدم، ولي دوست ندارم بهترين روز زندگيمونو با اين حرفا خراب کنيم.بازوش رو ماساژ داد و گفت:- بله حق با شماست.بقيه راه تو سکوت سپري شد. جلوي
1400/02/24 21:55باغ که نگه داشت خوابم يادم اومد و سريع اطراف رو نگاه کردم. جمعيت زيادي براي استقبال اومده بودن بيرون، خبري هم از ماشين داريوش نبود. نفس آسوده اي کشيدم و به کمک باربد که در رو برام باز کردم و بود و دستشو به سمتم دراز کرده بود پياده شدم. عکاس تند تند از زاويه هاي مختلف عکس مي گرفت. ميون هل هله و شادي اطرافيان به خصوص بابا و مامان داخل شدم. به کمک باربد به جايگاه عروس و داماد رفتيم.توري سفيد روي سرمون گرفتن و سپيده شروع به ساييدن قند روي سرمون کرد. باربد دستمو گرفته بود توي دستش و آروم با شست انگشتش نوازشش مي کرد. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد. مهريه همون بود که تعيين شده بود. بعد از سه بار خوندن با صدايي که از زور ترس از آينده مي لرزيد، بله را گفتم!زمان متوقف شد، داريوش کنار رفت ... من موندم و باربد ... من موندم و اينده اي که قرار بود با باربد بسازم ... مرد زندگيم شد باربد ... اسمش رفت توي شناسنامه و حلقه اش توي دستم فرو رفت ... من زن باربد شدم ... فقط باربد! همه شروع به پايکوبي کردن. سپيده و مهستي به طرف ما اومدن و به زور بلندمون کردن. نمي دونم چرا اينقدر حالم بد بود! قلبم بدجور توي سينه بيقراري مي کردو، باربد رو دوست داشتم و مفتخر بودم از داشتنش ... اما حال خوبي هم نداشتم و دليلش رو نمي دونستم. بعد از همراهي با اونا تا آخر آهنگ، باربد گفت:- عزيزم چرا اينقدر رنگت پريده؟ چيزي شده؟به زور گفتم:- نه فقط خسته ام. فکر کنم ...- خسته اي؟ چرا؟ حالا که تازه ساعت پنجه. يه ساعت ديگه تازه مراسم عروسي شروع مي شه.- نمي دونم چمه، ولي اگه يه کم استراحت نکنم به مراسم عروسي نمي کشم و از حال مي رم.باربد با کلافگي دستش رو داخل موهاش برد و گفت:- ببين با خودت چي کار مي کنيا! اينا همه اش از استرسه! عزيز من آروم باش، دستت يخ زده! چيزي عوض نشده ... من و تو ازدواج کرديم و قراره با هم خوشبخت باشيم ... خوب؟سرمو تکون دادم و گفتم:- مي دونم باربد ... اما بايد استراحت کنم ...سرشو به نوشنه تفهيم تکون داد و گفت:- خيلي خوب تو اينجا بشين تا ببينم چي کار مي تونم بکنم.بعدش از من فاصله گرفت و به سمت رضا رفت. چند دقيقه بعد همراه اون به طرفم اومدن. رضا با نگراني گفت:- چته رزا؟ چيزي شده؟به زور لبخندي زدم و گفتم:- نه نه فقط يه خورده خسته ام. بيشتر به خاطر يک جا نشستن توي آرايشگاست.رضا لبخندي تلخ زد و گفت:- پاشو خواهر گلم. پاشو ببرمت توي اتاقت. اونجا از سر و صدا آسوده اي.به سختي از جا بلند شدم و در حالي که به بازوان قوي رضا و باربد چنگ مي زدم، به سمت اتاقم رفتم. رضا منو روي تخت خوابوند و گفت:- چند لحظه چشماتو ببند. الان برات يه قرص مسکن هم
1400/02/24 21:55مي يارم.به دنبال اين حرف از اتاق خارج شد. باربد دستمو گرفت و گفت:- از چيزي ناراحتي؟چشمامو باز کردم، لبخند خسته اي به صورت ناراحتش زدم و گفتم:- نه از چي؟- چه مي دونم. نکنه مامان يا مهستي حرفي بهت زدن؟ آره؟خنده ام گرفت و گفتم:- نه بابا بنده خداها از گل کمتر به من نگفتن.دستشو گذاشت روي پيشونيم ... آروم نوازشم کرد و گفت:- پس چت شده عزيزم، تو الان بايد خوشحال باشي و پر از انرژي مثل من که روي پا بند نيستم! چرا اينقدر حالت خرابه!؟ داري نگرانم مي کني!با کلافگي گفتم:- گفتم که فقط خسته ام و نياز به آرامش دارم.باربد از تند حرف زدنم ناراحت شد و گفت:- خيلي خب! من ديگه هيچي نمي گم ، شما به استراحتت برس ...عصباني شدم و با خشم گفتم:- باربد تو چرا همه چيزو بد برداشت مي کني؟ واقعاً که خيلي منفي گرايي!باربد در حالي که چتري هاي بلند را از روي صورتم کنار مي زد، با لبخند گفت:- من منفي گرا نيستم عزيزم ... تو الان اعصابت خيلي متشنجه، بهتره هر دو سکوت کنيم! باشه ... فقظ چشماتو ببند ...بعد سرش رو پايين آورد و آروم دو سه بار پشت سر هم لاله گوشم رو بوسيد، همه استرسم پر زد ... با بوسه اول شوکه شدم، با بوسه دوم بي اراده ملافه تختم رو چنگ زدم و با بوسه سوم داغ شدم. بوسه چهارم رو که زد خواستم چيزي بگم که در اتاق باز شد و باربد سريع ازم فاصله گرفت ... گوش ها و گونه خودش هم سرخ شده بود. نفسم رو فوت کردم و نشستم. رضا با يک ليوان آب و قرص داخل شد و گفت:- پاشو پاشو ناز نازي خانم که همه دارن سراغتو مي گيرن. پاشو اينو بخور تا بريم بيرون. الان ديگه کم کم بايد بريم خونه باربد اينا.حسابي بدنم داغ شده بود و اصلا يادم رفته بود حال نداشتم. با اين وجود قرص رو از دست رضا گرفتم و با يه قلوپ آب فرستادمش پايين ... نگاه باربد روي من هنوزم پر از عطش خواستن و تمنا و شيطنت بود... سعي کردم نگاش نکنم، وقتي شرمم رو ديد خنده اش گرفت. اما جلوي رضا خودشو کنترل کرد. به کمک رضا و باربد به جشن برگشتم. حالم خيلي بهتر شده بود. باربد حسابي حواسمو پرت کرده بود ... ساعت هفت بود که همه به سمت باغ آقاي شفيعي روان شديم. تا آخر شب همه اش رقص بود و رقص بود و رقص ... باربد عاشق رقص من شده بود و با اينکه خودش خيلي هم ايراني رقصيدن رو بلد نبود اما مجبورم مي کرد پا به پاش با همه آهنگا برقصم. ساعت دوازده شب بالاخره شام سرو شد. اما بعد از اون بازم جشن ادامه داشت و بزن بکوب تا ساعت دو طول کشيد ... نوبت عروس کشون که رسيد بي توجه به اينکه عروسم خودم هم توي ماشين شيطنت مي کردم و داد باربد رو در مي آوردم. اون از ميم خواست سنگين تر رفتار کنم و من سر به سرش مي ذاشتم ... مي دونم
1400/02/24 21:55ديوونگي هامو دوست داره ... چون دعوام مي کرد اما توي نگاهش لذت از شيطنت من هم موج مي زد ... همه ما رو تا جلوي آپارتمان باربد که تا اون لحظه اجازه نداده بود ببينمش بدرقه کردن.خيلي زود و سريع همه خداحافظي کردن و به خونه هاشون رفتن ... فقط موندن خونواده هامون ... بابا و باباي باربد ما رو دست به دست دادن و ما وسط اشک و آه مامانامون و زير دعاي خيرشون وارد دنياي جديد خودمون شديم. خونه باربد بيش از اندازه نقلي و جمع و جور بود و قتي ازش پرسيدم ، گفت کل آپارتمان هشتاد متره ... برام خيلي سخت بود توي يه خونه هشتاد متري زندگي کنم! مني که اتاقم بيشتر چهل متر بود! اما به روي خودم نياوردم ... زندگي متاهلي خيلي فرقا با زندگي خونه بابا داره ... اون لحظه به اين نتيجه رسيدم که اينا همه اش شعاره که مي گن ازدواج مي کنيم که خونه شوهر راحت تر باشيم، وگرنه خونه بابامون مگه چشه؟! حقيقت اکثر مواقع اينطوريه که خونه شوهر چند پله کمتر از خونه باباست ... باربد خودش جهيزيه منو ديزاين کرده بود و الحق که گل کاشته بود. محو تماشاي خونه بودم که باربد گفت:- وقت واسه تماشاي اينجا زياده.- ولي باربد من تا حالا خونه تو رو نديده بودم. خيلي بدجنسي که نذاشتي زودتر بيام اينجا ...کنارم ايستاد نگاهي به در و دکور لوکس خونه انداخت و گفت:- اين خونه رو خيلي وقت بود که خريده بودم، ولي مي خواستم که تو اينجا رو براي اولين بار شب عروسيمون ببيني. دوست داشتم سورپرايزت کنم بانوي من ...خنديدم و با چشماي گرد شده دوباره گفتم:- خيلي بدجنسي!او هم خنديد و گفت:- من همين جا روي کاناپه مي شينم، پنج دقيقه وقت داري همه جا رو ديد بزني ...بي حواس گفتم:- فقط پنج دقيقه؟ چي کارم داري مگه بعدش؟چشماي باربد پر از شيطنت شد، خنديد و گفت:- مي خوام واست قصه بگم بخوابونمت ...يهو فهميدم چي گفتم! سرخ شدم و سرمو انداختم زير، باربد هم دستاشو از دو طرف روي پشتي کاناپه دراز کرد، سرشو فرستاد عقب و قهقهه زد ... سريع ازش فاصله گرفتم و خودمو مشغول ديد زدن آپارتمان نقلي باربد نشون دادم. آپارتمان توي طبقه هفتم يک مجتمع دوازده طبقه اي قرار داشت. دو خوابه بود و جمع و جور. کوچيک بودنش تو ذوقم زده بود، اما به خودم تلقين کردم که خيلي زود عادت مي کنم و عاشق اونجا مي شم ... نمي توانستم انتظار بيشتر از اين از باربد داشته باشم. خيلي ها همين رو هم نداشتن. به سمت اتاق خواباي نقلي رفتم و سرک کشيدم، تخت دونفره و کنسولي که توي اتاق گذاشته بودن اينقدر فضا رو اشغال کرده بود که ديگه جا نبود تکون بخوري ... اون يکي اتاق هم متعلق به کار باربد و نقشه کشي بود ... يه سرکي هم به آشپزخونه اپن و حموم
1400/02/24 21:55دستشويي کشيدم ... داشتم سر خوش کابينت ها رو يکي يکي باز مي کردم که صداي باربد از جا پروندم:- بسه ديگه.با گيجي گفتم:- چي بسه؟اومد به طرفم ، جلوم ايستاد ... زل زد توي صورتم، آب دهنش رو که قورت داد سيب گلوش بالا پايين شد، آروم گفت:- من خوابم گرفته.استرس افتاد به جونم ... يه لحظه حس کردم با وجود همه امادگي هايي که مامان و خاله بهم داده بودن، کم آوردم و دارم از ترس پس مي افتم. به زور خودمو زدم به کوچه علي چپ و گفتم:- خوب ... تو برو بخواب ... من مي خوام اينجاها رو نگاه کنم.دست داغش گونه ام رو مي سوزند، لبخندي بهم زد، يه لحظه خم شد و قبل از اينکه بتونم کاري بکنم خودمو روي هوا ديدم، جيغي که نا خوداگاه از دهنم خارج شد باعث خنده باربد شد ... قلبم داشت توي دهنم مي کوبيد و دوست داشتم هر طور شده باربد رو متوقف کنم ... باربد کمرمو توي دستاش فشار داد و گفت:- شيطون من! کجاي دنيا ديدي که داماد شب عروسي زودتر از عروس بره بخوابه؟شرمزده سرمو توي سينه اش قايم کردم و گفتم:- باربد، جان من ...در اتاق خواب رو با پاش باز کرد، رفت توي اتاق و منو گذاشت لب تخت، در همون حالت گفت:- باربد بي باربد خانم خجالتي.نشست کنارم، دستشو کشيد زير چونه م و آروم سرشو خم کرد، بازم لاله گوشم رو بوسيد و باز من داغ شدم ، با هزار زور خجالت رو کنار گذاشته و گفتم:- مي شه امشب بيخيال بشي؟باربد سرشو کنار کشيد، لبخند آرامش بخشي که روي لبهاش بود آرومم مي کرد. استرس رو ازم مي گرفت ... دستشو آورد جلو و انگشت اشاره اش رو روي لبام گذاشت. دست ديگه اش رو برد سمت کرواتش، گره اش رو شل کرد و آروم گفت:- امکان نداره عروسکم ...با شرم گفتم:- باربد ... من ... من خجالت ...کرواتش رو در اورد و انداخت روي کنسول ... خودشو يه کم کشيد به سمت و آغوشش رو به روم باز کرد ... بي اراده خزيدم توي بغلش و سرم رو گذاشتم توي سينه خوش بوش ... عطر تلخش رو دوست داشتم ... بلند نفس کشيدم ... شايد حدود دو سه دقيقه به همون حالت مونديم، باربد نرم نرم مشغول باز کردم موهام بود و من سرمو بيشتر به سينه اش فشار مي دادم. کم کم همه موهامو از شر گيره سرها نجات داد و آبشار حنايي رو دورم ريخت ... دستي روي سرم کشيد، با دو دست صورتم رو از سينه اش فاصله داد، خم شد روي صوتم و آروم پيشونيمو بوسيد ... با لذت چشمامو بستم ... بوسه بعدي رو روي گونه ام زد و بعدي رو روي چشمام ... با هر بوسه اش براي بعدي مشتاق تر مي شدم ... حسابي به آرامش رسيده بودم ... باربد خيلي خوب مي دونست چه جوري يه جوجه لرزون رو توي بغلش آروم کنه ... وقتي با عطش سرم رو بالا گرفتم فهميد موفق شده و با هيجان ولي نرم اينبار لبهامو نشونه رفت ...* * * * * *صبح با
1400/02/24 21:55صداي آب از خواب بيدار شدم. باربد حمام بود و صدا از توي حمام مي يومد. بدنم کاملاًبي حس بود و حوصله بلند شدن نداشتم. غلتي زدم و پتو رو دور خودم پيچيدم. صداي باربد از توي حمام بلند شد:- خانمي بيدار شدي يا نه؟به زور چشمامو باز کردم. خميازه اي کشيدم و نگاهي به ساعتي که روبروم به ديوار نصب شده بود، انداختم. ساعت ده بود. يهو با عجله از جا بلند شدم، کمرم تير کشيد. دستمو به کمرم گرفت و زير لب گفتم:- آخ ...باز صداي باربد بلند شد:- عزيزم ... بيدار شو نزديک ظهره!بدون اينکه جوابي بدم با عجله روبدوشامبر ساتن کاهويي رنگم رو تنم کردم و رفتم از اتاق بيرون. تا چند ساعت ديگه کل فاميل براي مراسم پاتختي توي خونه ما جمع مي شدن! يه راست وارد آشپزخونه شدم، صبحونه اي در کار نبود. يعني در اصل خدمتکاري نبود که بخواد تدارک صبحونه ببينه! حسابي غصه ام گرفت. من تا به حال دست به سياه و سفيد نزده بودم. حتي بلد نبودم زير گاز رو روشن کنم. دوباره صداي باربد بلند شد:- خوابالو بسه ديگه. پاشو الان مهمونا مي يان.جلوي در حمام رفتم و گفتم:- من بيدارم باربد جان. فقط لطف کن زودتر بيا بيرون منم مي خوام برم حموم.- صبح به خير تنبل من ... چشم خانمم، تا شما صبحانه رو حاضر کني منم مي يام بيرون.دو دستي کوبيدم توي سرم خودم! حالا چه خاکي تو سرم مي ريختم؟ اعصابم به کل به هم ريخته بود. الان آبروم جلوي باربد مي رفت. چقدر بد بود که من هيچ کاري بلد نبودم. مشغول حرص خوردن و دور خودم چرخ زدن بودم که زنگ در خونه رو زدند. با ناراحتي اينبار محکم تر، دو دستي توي سرم کوبيدم. الان ديگه واقعاً آبروم مي رفت. حتماً مهمونها اومده بودند. ولي زود بود! مگر براي صبحونه مي خواستن بيان؟ دوباره صداي باربد بلند شد:- رزا جان لطفاً حوله منو بده.هول شده بي توجه به صداي باربد، با عجله به سمت آيفون رفتم و با ترس گفتم:- کيه؟صداي شاد و سرخوش مامان بلند شد:- باز کن عروس خانوم که از کت و کول افتادم.با خوشحالي در رو باز کردم. واقعاً که مامان ميون جونم رسيده بود. اينقدر خوشحال شده بودم که يادم رفت باربد ازم حوله خواسته و رفتم جلوي در منتظر مامان ايستادم ...همين طور بي خيال به در تکيه داده بودم و به در آسانسور چشم دوخته بودم که با صداي فرياد باربد از ترس چسبيدم به سقف:- رزا پس چي شد اين حوله؟ رفتي بسازي؟دستمو روي قلبم گذاشتم و زير لب گفتم:- زهرمار! ترسيدم. خوب يادم رفت ديگه چرا داد مي زني؟ خوشم نمي يومد کسي سرم داد بزنهف تا همين امروز من خودم به همه دستور مي دادم. چه حقي داشت با اين لحن به من دستور بده؟!! با آرامش کامل به سمت اتاق رفتم و از داخل کمد حوله اش رو در آوردم
1400/02/24 21:55و جلوي در حمام رفتم. در زدم و گفتم:- بيا بگير. در حالي که اخم کرده بود در رو باز کرد و گفت:- چرا اينقدر طولش دادي؟منم مثل خودش اخم کردم و گفتم:- زنگ زدن رفتم درو باز کنم. حالا مگه چي شد؟با همون لحن در حالي که در رو مي بست گفت:- فکر کنم بهت گفته بودم از انتظار کشيدن بيزارم! بعد هم در رو محکم بهم زد، هم خنده ام گرفته بود، هم گريه. روز اول زندگيمون خيلي قشنگ شروع شده بود. با صداي سرخوش مامان به سمت در رفتم:- عروس و داماد خونه نيستن؟ کسي نمي خواد بياد پيشواز ما؟مامان و گلنوش خانوم، مامان باربد، به همراه رضا و مهستي و خاله شيلا و سپيده و آرمين توي پذيرايي بودند. با خوشحالي تک تکشان رو بوسيدم و خوش آمد گفتم که رضا با خنده گفت:- من اينا رو کجا بذارم عروس کوچولو؟ کتفم کنده شد. سيني بزرگي تو دستش بود و توي اون صبحانه مفصلي که با تزيين زيبايي درست شده بود، چيده شده بود. با خوشحالي گفتم:- واي آخ جون صبحونه! ولي مامان جون چرا زحمت کشيدين؟ بالاخره همين جا يه چيزي درست مي کرديم.چه تعارفي هم کردم! تا همين الان داشتم تو سرم مي زدم حالا آدم شدم! رضا خنديد و مامان در حالي که به اون چشم غره مي رفت گفت:- عزيزم اين يه رسمه. صبحونه عروس داماد رو صبح اول زندگيشون خونواده ها آماده مي کنن. چون اونا اصولاً تا دير وقت بيدار بودن و بعد هم تا ظهر خوابن. به خاطر همين ديگه وقت نمي کنن صبحونه درست کنن. اونم با وجود عروس تنبلي مثل تو که مطمئنم حتي بلد نيستي يه چايي دم کني!صداي قهقهه رضا و مهستي و خاله و مادر جون بلند شد. خود مامان هم مي خنديد. از اين که مامان اينقدر رک حرف مي زد، اونم جلوي بقيه، خيلي خجالت کشيدم و سيني صبحانه رو از دست رضا بيرون کشيدم و به آشپزخونه پناه بردم. معلوم نبود باربد کجا گير کرده که بيرون نمي ياد. خجالتا رو بايد تنها تنها مي کشيدم. مامان و خاله و مادر جون هم وارد آشپزخونه شدن و کمک من شروع به چيدن ميز کردند. مادر جون گفت:- رزا جون مامان پس باربد کجاس؟به زور لبخندي زدم و گفتم:- الان مي رسه خدمتتون. تازه از حموم اومد بيرون. در همين حين باربد هم همراه سپيده و آرمين وارد آشپزخونه شدن، باربد سلام کرد و بعد از احوالپرسي با همه گفت:- به به چه ميز رنگ و وارنگي. دست شما درد نکنه. آخ که چقدر گرسنمه. با زدن اين حرف اول خم شد جلوي همه گونه منو بوسيد و دوباره صبح بخير گفت بعد هم پشت ميز نشست و شروع کرد به خوردن. انگار نه انگار که با هم بحث کرده بوديم! لبخند نشست روي لبم ... باربد آدمي نبود که اجازه بده کسي بويي از دلخوري هامون ببره ... با تعارف من بقيه هم سر ميز نشستند و مشغول شدن. خودمم نشستم و بعد
1400/02/24 21:55از خوردن دو لقمه از جا بلند شدم و گفتم:- با اجازه من مي رم حموم و زود مي يام. باربد دستمو گرفت، کشيد و گفت:- صبحونه ات رو کامل بايد بخوري عزيزم ... همون موقع رضا و آرمين هم تشکر کردن و از سر ميز بلند شدن رفتن بيرون از آشپزخونه. مامان بي توجه به حضور بقيه در تاييد حرف باربد گفت:- آره رزا مامان، اينا رو آوردم که بخوري تقويت بشي ... يعني چي که نمي خوري؟!! بخور جون بگيري ... داشتم تو زمين مي رفتم، به ناچار چند لقمه ديگه هم خوردم و با عجز به باربد نگاه کردم. لبخندي بهم زد، خم شد و خيلي آروم گفت:- خوبي؟ درد نداري؟!! ميخواي الان نري حموم؟سريع گفتم:- نه خوبم ... مشکلي نيست ... - پس مراقب باش، مشکلي هم بود صدام کن ...سرمو تکون دادم و سه سوته جيم زدم ... اول به طرف اتاق رفتم که حوله ام رو بردارم. دلم نمي خواست براي گرفتن حوله از کسي کمک بخوام. هنوز از اتاق بيرون نيامده بودم که باربد وارد اتاق شد. با تعجب نگاش کردم تا ببينم چي کار داره، بي حرف جلو اومد و منو کشيد توي بغلش، صداش کنار گوشم مثل لالايي بود ... - عزيزم متاسفم. من يه خورده زود عصباني مي شم. صبوري رو ياد نگرفتم و زود از کوره در مي رم ... ببخش اگه تندي کردم ... باربد مغرور داشت از من عذر خواهي ميکرد و اين خيلي بود!!! اما خودمو لوس کردم و گفتم:- مهم نيست، ولي راستش انتظار داشتم لااقل تا يک ماه اول خيلي مهربون باشي و بعد برات عادي بشم و بخواي اينطوري باهام برخورد کني. گونه ام رو با لبش لمس کرد و گفت:- تو هيچوقت براي من عادي نمي شي. تو سراسر رمز و رازي. منم که عذر خواستم. هيچ دلم نمي خواد جلوي ديگرون کم محلي ام بکني.پس حدسم درست بود! سرمو توي سينه اش مخفي کردم و سکوت کردم، با دستش به کم کمرم رو ماساژ داد و گفت:- مطمئني خوبي گل من؟ تو خيلي کوچولويي رزا من نگرانتم ... همه اش مي ترسم آسيبي بهت زده باشم ...شرمنده هولش دادم و گفتم:- اِ باربد! بعد هم سريع زدم از اتاق بيرون که مبادا بخواد کار دستم بده! وارد حمام که شدم، با خودم عهد بستم که براي دووم داشتن زندگيمون، با گذشت تر از اين حرفا باشم. آب گرم حالم رو جا آورد. وقتي بيرون رفتم، مامان و بقيه خونه رو طوري چيده بودن که جاي همه باشه. آرمين و رضا و باربد هم جلوي تلويزيون بودن، براي اينکه کسي منو با حوله نبينه سريع به اتاقم رفتم و در رو بستم. از داخل کمد لباس ماکسي بلندي رو که براي امروز در نظر گرفته بودم، بيرون کشيدم و بعد از در آوردن حوله تنم کردم. لباس خيلي ساده و در عين حال خوشگل بود. درست هم رنگ چشمام. آرايشي ملايم هم کردم و آروم از لاي در باربد رو صدا کردم:- باربد جان چند دقيقه بيا.باربد که اصلا نفهميده
1400/02/24 21:55بود من از حموم اومدم بيرون، سريع سرشو چرخوند و با ديدن من لاي در از جا پريد و به سمت اتاق اومد ...از لاي در کنار رفتم و لب تخت نشستم. باربد هم وارد شد و در رو بست. نگاهي کاملاً معمولي به من انداخت و گفت:- اومدي بيرون عزيزم؟ عافيت باشه! کاري داشتي باهام؟ عادت داشتم که هر بار لباس جديد تنم مي کنم تمجيد بشم! چرا باربد نمي فهميد؟ دوست داشتم الان کلي ازم تعريف کنه! اما خبري نبود، بغض گلومو گرفت همراه با آب دهنم فرو دادم و در حالي که بلند مي شدم گفتم:- مي خواستم لباسم رو ببيني.باربد چشماش رو تنگ کرد و دقيق براندازم کرد وگفت:- تازه خريدي؟- آره.دستشو زد زير چونه اش و گفت:- خوبه. ولي عالي نيست. مي دوني من اون لباسايي رو که قبل مي پوشيدي رو بيشتر دوست دارم. آخه از اين رنگي که تو تن کردي خيلي بدم مي ياد. به اعتراض گفتم:- باربد تو بلد نيستي به سليقه من احترام بذاري؟ باربد با تعجب گفت:- رزا من فقط نظرم رو گفتم! چرا بهت بر خورد؟ خودت پرسيدي؟ تو که مي دوني من رک حرفم رو مي زنم و اگه از چيزي خوشم نياد مي گم نمي ياد. اهل تعريف و تمجيد الکي هم نيستم ... دستمو تو هوا تکون دادم و عصبي گفتم:- خوبه! هنوز يه روز نگذشته خيلي از خصوصيات خوبت داره نمايان مي شه. از جا بلند شد و گفت:- رزاي عزيز ... اين يادت باشه که من شوهر تو هستم! هر نظري مي دم به صلاح توئه ... تا جايي که من مي دونم زن بايد از مرد اطاعت کنه عزيزم، اينطور نيست؟ - اِ يعني مرد بودن از نظر تو خيلي کار شاقيه؟ پوفي کرد و گفت:- من عقايدم مال عهد عتيق نيست رزا ... اين چه حرفيه؟!! من فقط قانون مملکتمون رو بهت ياداوري کردم ...بي منطق و عصبي بي توجه به حساست باربد صدامو بردم بالا و گفتم: - چطوره جامون رو عوض کنيم! ببينم يه روز مي توني زن باشي؟!! تو که تو آمريکا بزرگ شدي خير سرت چرا فرهنگ اينورو تو سرم مي زني؟ من نگرانتم باربد! آخه خيلي مشکله که هم بيرون خونه کار کني هم غر بزني هم دستور بدي، تو رو خدا بذار من کارات رو بکنم تو هم بشين توي خونه غذا بپز و خونه داري کن. باربد که به اندازه کافي جلوي من کوتاه اومده بود عصبي شد و با صدايي که تموم تلاشش رو ميکرد بالا نره گفت:- اولا که داد نزن رزا! گفتم خوشم نمي ياد کسي به مشکلات ما پي ببره! دوماً خوبه تو توي اين خونه حتي يه بشقابم هنوز جا به جا نکردي. يه صبحونه هم درست نکردي! البته من خوب مي دونم که بزرگ شدن توي اون خونه با اون همه دبدبه و کبکبه لوس و نازپرودت کرده! اما رزا خانوم، زندگي تو اينه! بايد ياد بگيري، بايد ... عصبي پا کوبيدم روي زمين و داد زدم:- من هيچ کاري نمي کنم. غذا مي خواي خونه تميز مي خواي؟ خوب کلفت بگير. سرشو
1400/02/24 21:55به نشونه افسوس تکون داد و گفت:- حرف زدن با تو هيچ فاديه اي نداره رزا ... سعي کن به خودت بياي! هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که کسي آروم به در زد و سپس در باز شد. سر رضا داخل اومد و با خنده گفت:- کجا رفتين شما؟ بياين ديگه مهمونا الان ميان. باربد آشفته اول دستي روي موهاي خودش کشيد، بعد جلو اومد، مقابلم که رسيد سرش رو جلو آورد و در حالي که گونه ام رو مي بوسيد، گفت:- کم کم بزرگ مي شي عروس بيست ساله من ...بعد لبخندي مصنوعي زد و از اتاق خارج شد، رضا کنارم اومد و آروم گفت:- رزا خواهر خوشگلم. عزيز دلم نمي خوام سرزنشت کنم، ولي... من همه حرفاتون رو شنيدم. خيلي وقت بود پشت در بودم. اومدم صداتون کنم ولي صداتون مانع شد. رزا همين روز اول دعواتون شد؟!!! عزيز من دل، تو لاي پنبه بزرگ شدي، کسي به تو نازک تر از گل نگفته، تو نميتوني با باربد زندگي کني، من ميدونم! رزا خودت رو عذاب نده. هر وقت نتونستي دووم بياري به من بگو. خودم درستش مي کنم. خوب؟به زور لبخندي تحويلش دادم و گفتم:- چي کار مي خواي بکني؟- فدات بشم. من وکيلاي خوبي سراغ دارم. هر موقع نتونستي...به ميان حرفش رفتم و کلافه گفتم:- رضا چي داري مي گي؟ مگه ازدواج عروسکه که هروقت دلمو زد بندازمش دور؟ مهم نيست. درست مي شه. يعني خودم درستش مي کنم. غصه منو نخور.رضا آهي کشيد و گفت:- اميدوارم همينطور باشه که تو مي گي. در ضمن اون تابلويي رو هم که خواستي برات آوردم و گذاشتم توي انبارتون. با خوشحالي گفتم:- مرسي رضا. - خواهش مي کنم، ولي رزا اين کار درستي نيست. بهتر بود اون تابلو توي خونه مي موند. اون فقط داغ دلت رو تازه مي کنه. - رضا! من با اين تابلو زندگي کردم. نمي تونم از خودم دورش کنم. باور کن اگه باربد داريوش رو نمي شناخت تابلو رو مي زدم توي اتاق خوابمون. رضا عاقل اندرسفيهانه نگام کرد و گفت:- مي دوني اگه تابلو رو ببينه چه فکرايي در مورد تو مي کنه؟ - هر فکري مي خواد بکنه، بکنه. مهم نيست. من هر جا باشم تابلوم هم همونجاست. بعدش هم مگه تابلو رو روزنامه نپيچيدي؟- چرا ولي اگه بازش کرد چي؟- نترس باربد اينقدر وسواسيه که مطمئن باش اصلاً طرف انبار نمي ره. اگه هم بره دست به اون نمي زنه. چون مي ترسه خاکي بشه. هر دو زديم زير خنده و رضا گفت:- منو باش! يعني اومدم تو رو ببرم، خودمم موندگار شدم. بريم تا داد مامان در نيومده.همراه رضا از اتاق خارج شديم. هنوز مهمون ها نيومده بودند. باربد روي کاناپه لم داده بود و آب پرتغال مي خورد. مامان در حال جا دادن گل توي گلدون ها بود. مهستي و سپيده مشغول آرايش صورتشون جلوي يکي از آينه ها بودند و خاله و مادر جون هم تو آشپزخانه مشغول فراهم
1400/02/24 21:55کردن وسايل پذيرايي. آرمين هم هنوز جلوي تلويزيون نشسته بود م ثل باربد آب پرتغال مي خورد ... خواستم بروم توي آشپزخونه که خاله و گلنوش جون اجازه ندادن و گفتن برم پيش باربد. به ناچار راهمو کج کردم و پيش باربد رفتم. دوست داشتم باهاش قهر کنم، اما الان درست نبود ... وقتي ديد پايين کاناپه ايستادم و هيچي نمي گم، خودشو يه کم جمع کرد و منم از خدا خواسته نشستم. اونم صاف نشست و ليوان آب پرغالش رو آورد جلوي صورتم، با دست خواستم پس بزنم که اخمي کرد و گفت:- هيش! بخور ...مجبور شدم يه قلوپ بخورم. باورم نمي شد بدون هيچ دلخوري باز داشت صبورانه باهام حرف مي زد و تحملم مي کرد! واقعا چه رويي داشتم من ... اخماي درهمم رو که ديد گفت:- چه اخمي کردي!!! چته عزيزم؟- هيچي! گربه رو دم حجله کشتي!قهقهه اي زد و گفت:- آي من قربون اون گربه ... اما بايد مي کشتمش تا ياد بگيره خانوم باشه! زندگي بچه بازي نيست عزيز من ... - خوب حالا توام! هي بايد يادآوري کني؟!!- براي تو بله عزيزم! بايد از عادت هاي قديمت فاصله بگيري ...اعتراض کردم:- باربد. - بله؟ نمي دونم چرا دلم مي خواست تا صداش مي زنم بگه جانم! ولي باربد زياد اهل اين حرفا نبود. پوفي کردم و گفتم:- هيچي ...ليوان آب پرتغال رو دوباره به لبام نزديک کرد و گفت:- بخور عزيزم ... من هنوزم نگرانتم ... تو اصلا به فکر خودت نيستي!ناچارا سکوت کردم و يه جرعه ديگه از آب پرتغالش رو خوردم ... وقتي مي ديدم نگرانمه غرق لذت مي شدم و همه ناراحتيم از يادم مي رفت ... همون لحظه صداي زنگ بلند شد، من از جا پريدم و مامان گفت:- واي خدا مرگم بده مهمونا اومدن. آقايون بفرماييد از خونه بيرون ديگه مهموني داره شروع مي شه. گلنوش جون در حالي که به سمت آيفون مي رفت، با خنده گفت:- راست مي گن. زود باشين برين از خونه بيرون. زشته شما اينجا باشين. اين مهموني زنونه اس. باربد و رضا و آرمين بي حرف کاپشن هاشون برداشتن که برن، قبل از رفتن باربد به سمتم اومد و باز گونه م رو بوسيد ... لبخندي تحويلش دادم و چشمکي تحويل گرفتم ... همه شون رفتن سمت در خونه، رضا وسط راه برگشت و با خنده در گوش من پچ پچ کرد:- زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند. الان من همون ابلهه ام.با خنده به سمت در هلش دادم و اونم همراه باربد و آرمين بيرون رفت. اولين دسته اي که وارد شدند خاله باربد بود، با بچه هايش. همه به پيشواز رفتيم و به داخل دعوتشان کرديم. ***باربد پيپش رو روشن کرده بود و روي کاناپه دراز کشيده بود. بعد از اينکه با هزار بدبختي ظرف هاي باقي مونده از ريخت و پاش مهمونا رو شستم، از آشپزخونه بيرون رفتمف کنارش نشستم، دست روي پاش گذاشتم و گفتم:- خوب باربد جان.
1400/02/24 21:55نگام کرد و گفت:- خوب چي عزيزم؟خودمو تکون تکون دادم و با لوس بازي گفتم:- هيچي يعني مي گم، ما قلال نيست بليم سفل واسه ماه عسل؟لبخند زد، روي کاناپه نشست و با هيجان گفت:- چرا يه جاي خوب هم قراره بريم.ذوق زده شدم و گفتم:- اِ چقدر خوب کجا؟ کي؟- فردا صبح زود راه مي افتيم. چطوره؟با ذوق گفتم:- عاليه! حالا کجا قراره بريم؟خيلي خونسرد گفت:- اصفهان.مردمک چشمام خشک شد و دهنم به همون حالت ذوق زدگي باز موند ... جاي قحط که مي گن دقيقا همينه! من چطور مي تونست پامو بذارم توي اون شهر در حالي که گوشه گوشه اش برام پر بود از خاطره؟! پر بود از دروغ و عذاب؟!! شهري که توش سه روز محرم عشقم شدم و بعد خيلي راحت از دستش دادم؟!!! خيلي وقت به خاطرات اصفهانم و حماقتهام فکر نکرده بودم، اما حالا باز دوباره داشتن با شدت به مغزم هجوم مي اوردن ... روم رو از باربد برگردوندم تا متوجه حال بدم نشه. اما اون خيلي زود متوجه شد و گفت:- چي شد؟ خوشت نيومد؟داشتم گند مي زدم، با چند نفس سريع بغضم رو قورت دادم و صورتمو چرخوندم، با لبخندي ساختگي گفتم:- نه نه خيلي هم خوبه اصفهان شهر قشنگيه.موشکافانه گفت:- ولي انگار تو زياد خوشحال نشدي.باز لبخندي مصنوعي زدم و گفتم:- چرا باربد خوشحال شدم. صبح ساعت چند مي ريم؟ چرا زودتر نگفتي تا به مامان بگم؟- يادم نبود. صبح ساعت شش راه مي افتيم. وللي رزا يه چيزيت شدا!کلا همه چيز يادم رفت، خنديدم و گفتم:- ديوانه! سيريشيا! چند وقت پيش يه سفر رفتم اصفهان اصلا بهم خوش نگذشت، گفتم ديگه غلط مي کنم پامو بذارم اصفهان! الان واسه همون يه کم ناراحت شدم، اما خوب با تو فرق مي کنه عزيزم ... با ماشين خودمون مي ريم؟بدون توجه به حرفم گفت:- مي خواي بريم يه جاي ديگه؟ من واسه اينکه خيلي وقت بود دلم م يخواست اصفهان رو ببينم گفتم ... وگرنه فرقي هم نداره ... نبايد کاري مي کردم حتي ذره اي بهم شک کنه، گفتم:- نه نه! همون اصفهان خيلي هم خوبه ... سرشو آورد جلوتر خيره چشمام شد و گفت:- آره؟!!سعي کردم حواسشو پرت کنم، چشمک زدم و گفتم:- آررره ...يه دفعه سرشو اورد جلو و لبامو بوسيد ... با غافلگيري کنار کشيدم و گفتم:- ا باربد! خنديد و گفت:- مال خودمه اعتراض وارد نيست ... خنديدم و گفتم:- نگفتي با چي مي ريم؟ با ماشينت؟- آره عزيزم ...- خيلي خوب پس من مي رم چمدونا رو ببندم. تو خودت وسايلت رو جمع مي کني يا من برات جمع کنم؟- تو برام جمع کن. حوله حموم و مسواک و بقيه وسايل شخصيم رو هم بردار.از جا برخاستم و گفتم:- باشه. به طرف اتاقمون رفتم، ولي اصلاً رزاي چند دقيقه قبل نبودم. همه فکر و حواسم به دو سال پيش کشيده شده بود. به خاطراتم با داريوش. به سفرم به اصفهان
1400/02/24 21:55و اون همه خاطره اي که از اون سفر برام باقي مونده بود. قطره هاي درشت اشک از چشمام سرازير بود. نمي دونستم چه مرگمه! وقتي خود داريوش ديگه جايي توي قلبم و احساسم و زندگيم نداشت براي چي خاطراتش اينقدر آزارم مي داد. مي دونستم به محض رسيدن به اصفهان تموم اون خاطرات جلوي چشمم رژه مي رن. واي خدا چه شکنجه اي! از همين لحظه مي دونستم که سفر ماه عسلمون به دهنم زهر مي شه. دلم مي خواست اين سفر کنسل بشه. نمي خواستم برم. نمي خواستم با ديدن مراکز خريد ياد داريوش عوضي بيفتم که چقدر برام هديه خريده بود. چقدر با ديدن هر لباس تو تن من قربون صدقه برام رديف مي کرد و خودشو به غش و ضعف مي زد و من روده بر مي شدم از خنده! هنوزم حس م يکردم يه چيزي توي اين ماجرا مي لنگه ... اما نمي فهميدم چي!!! زير لب زمزمه کردم:- داريوش تو با من چه کردي؟ حالا من يه زن گناهکارم. زني که با وجود داشتن شوهر هنوز به خاطراتش با تو فکر مي کنه. داريوش! درسته تو با احساسات پاک و دخترونه من بازي کردي، ولي توي اون يه سال تو به من عشقي رو چشوندي که شايد هرگز ديگه مزه شو حس نکنم. داريوش نامرد، محبوب دخترا! فکر کردي يادم رفته اون شب رو توي کافي شاپ خيابون خاقاني؟ فکر کردي يادم مي ره که جلوي چشم اون همه دختر چطور اعتراف کردي که عاشقمي؟ چطور مي شه باور کرد اون حرفا دروغ باشه ... اصلا ... اصلا شايد اين کار کردي که به دوستات نشون بدي يه نفر ديگه هم به رديف عاشقات اضافه شد ... شايد واسه ات افتخار بود! شايد دوستات به اين فيلمت عادت داشتن! يهو به خودم اومدم، نيم ساعت بود نشسته بودم داشتم به يه مرد عوضي زن دار فکر ميکردم در حالي که خودم هم شوهز داشتم. سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم، اين خيانت بود. اصلاً نبايد به ذهن هرز*ه ام اجازه مي دادم که سمت و سوي داريوش بپره! من حالا يک زن شوهر دار بودم که همه حواسم رو بايد معطوف به شوهرم مي کردم. براي اينکه ذهنم رو منحرف کنم، تند تند بقيه لباسا و وسايل رو هم داخل چمدون گذاشتم و زدم از اتاق بيرون ... مي خواستم برم کنار باربد که ياد داريوش ديگه به خودش اجازه سرک کشيدن توي ذهنم رو نده ... باربد هنوزم مشغول تماشاي تلويزيون بود. با ديدن من لبخندي زد دستاشو به روم باز کرد و گفت:- تموم شد؟خودمو توي بغلش جا کردم، زانوهامو کشيدم توي شکمم و گفتم:- آره تموم شد. همه وسايلتو توي چمدونت گذاشتم. روي موهام رو بوسيد و گفت:- مرسي عزيزم.- خواهش مي کنم. فيلم مي بيني؟- آره قشنگه. ببيني خوشت مي ياد ...- داستانش چيه؟- داستان سر يه دختر و پسره که داشتن مي رفتن ماه عسل. توي راه با يه ديوونه تصادف مي کنن و از ترسشون فرار مي کنن، ولي
1400/02/24 21:55اون ديوونهه حالا دنبالشونه و داره اذيتشون مي کنه. خيلي فيلم توپيه.همينطور که گوش داده بودم به توضيحات باربد نگام به صفحه تلويزيون بود که يهو يه مردي وارد صحنه شد. اينقدر صحنه آروم و بي سر صدا بود که با وارد شدن مرده تقريباً قلبم از کار ايستاد و جيغ کشيدم. باربد قهقهه اي سر داد و در حالي که منو به خودش فشار مي داد گفت:- آخي فسقلي من، ترسيدي؟با غيظ گفتم:- باربد من از فيلماي ترسناک و دلهره آور بدم مي ياد. اين فيلما رو نگاه نکن.باربد دوباره خنديد و گفت:- پس بشين تا برات يه فيلم چندش آور بذارم.تا سر حد مرگ از اينجور فيلم ها نفرت داشتم. به اعتراض گفتم:- باربــــد! خنديد و در همان حال گفت:- بله؟- چندش!- من يا فيلم؟- فيلم.- ترسو.با ناز موهامو از توي صورتم کنار زدم و گفتم:- من نمي ترسم فقط چندشم مي شه. - اِاِاِ نمي دونم چرا همه خانما همينو مي گن! يه سوسک مي بينن، از ترس رنگشون مي پره، بعد براي اينکه خودشون رو از تک و تا نندازن مي گن ما که نمي ترسيم فقط چندشمون مي شه!وقتي ديدم داره غش غش مي خنده با حرص مشتي توي سينه محکمش کوبيدم و گفتم: - خوب راستشو مي گن. شما مردا طاقت حرف راستو هم ندارين. باربد همونطور خندون مشتمو گرفت و گفت:- چرا عزيزم داريم، ولي حرف شما که راست نيست. با اخم گفتم:- لوس!دستش رو دور شونه ام محکم کرد و گفت:- کوچولوي من. خودت مي دوني اوني که لوسه تويي. با همون حالت گفتم:- دست شما درد نکنه که اينقدر به بنده لطف مي فرماييد! صورتش رو به صورتم چسبوند و گفت:- واسه اينه که زيادي دوستت دارم. خنده ام گرفت. جديت باربد باعث مي شد هر وقت يه حرف عاشقونه بهم مي زنه از ته قلبم لذت ببرم. مي دونستم اگه يه ذره ديگه بشينم کار به جاهاي باريک مي کشه، خودمو از بين دستاش بيرون کشيدم و از جا بلند شدم که گفت:- کجا مي ري؟- مي رم ميوه بيارم ... لبخندي زد و گفت:- زود برگرد ...همين که رفتم توي آشپزخونه تلفن زنگ خورد، سريع رفتم سمت تلفن و جواب دادم:- بله بفرماييد. صداي سرحال سپيده تو گوشي پيچيد:- سلام رزاي گلم ...با خنده گفتم:- بــــه دختر خاله گرام! احوال خانوم؟- اي بد نيستم ... بيشعور دلم برات تنگ شده. - تو که تازه از اينجا رفتي. دو ساعتم نشده!- خوب چي کار کنم؟ من هميشه و هر لحظه کنار تو بودم. حالا که تو رفتي قاطي مرغا من هي دلم تنگ مي شه.- ديوونه! انگار يادت رفته از وقتي عقد کردي سايه ات سنگين شد و چسبيدي به آرمين جونت! حالا من اصلاً يه روزه قاطي مرغا شدم.اينو گفتم و نگاه به باربد کردم، بيخيال تلويزيون خيره شده بود به من، نگامو که ديد چشمک زد و با شيطنت اشاره به اتاق خواب کرد که خنده ام گرفت. قبل از اينکه بذارم
1400/02/24 21:55حرفي بزنه گفتم:- سپيده تو خيال عروسي کردن نداري؟- چرا به زودي زود منم مي رم خونه بخت.با ناراحتي گفتم:- چقدر بد! - وا چرا بد؟ از نظر تو بده؟ از نظر من خيلي هم خوبه. از نظر آرمين که ديگه نگو!خنده ام گرفت و گفتم:- مرده شورتو ببرن که يه عدس احساس نداري.- چرا اتفاقاً خوبشم دارم. اگه نداشتم الان دو ساعت نمي نشستم با تو چرت و پرت بگم. دلمم اينقدر الکي يهويي برات تنگ نمي شد!- دوساعت کجاس؟ تازه دو دقيقه اس زنگ زديا! - حالا همون!يه دفعه سپيده جدي شد و گفت:- رزا تو خوشبختي؟!با تعجب گفتم:- معلومه! خيلي زياد ...- با باربد مشکلي نداري؟باز نگام به باربد افتاد، دستاشو زده بود زير چونه اش و داشت با نگاش التماس مي کرد که قطع کنم برم پيشش. با خنده براش چشم و ابرو اومدم و گفتم:- نه اصلاً اين چه حرفيه سپيد؟ من عاشق باربدم ...باربد با شنيدن اين حرفم از جا بلند شد و اومد به طرفم. منم با خنده بلند شدم و به فکر فرار افتادم ولي توي اونه کوچيک کجا مي تونستم برم!!! سپيده با شيطنت گفت:- خب خدا رو شکر. ديشب خوش گذشت؟باربد از پشت بغلم کرد و من هيجان حرکت اونو هم سر سپيده خالي کردم و با خنده و شرم گفتم:- سپيــــد!!!!!!!!!قهقهه اي سر داد و گفت:- چيه؟ خب سوال کردم. سر باربد توي گردنم فرو رفت و در حالي که سعي مي کردم پسش بزنم گفتم:- حالا شما رو هم بعداً مي بينم. - فکر نکنم بعد از عروسي ديگه منو ببيني.خنده ام گرفت و گفتم:- خودمم همينطور فکر مي کنم. باربد بي توجه به تقلاي من خواست منو بکشه سمت اتاق که خودمو کشيدم عقب و با التماس بدون اينکه حرف بزنم با حرکتم لبم گفتم:- فقط يه دقيقه!عقب کشيد و به همون سبک خودم گفت:- فقط يه دقيقه ... سرمو که تکون دادم، رفت سمت دستشويي و از جلوي چشمم محو شد، از سپيده پرسيدم:- سام چطوره؟ امروزم نيومد بود اينجا ...- تو عروسيت که ديديش ... خوبه! - آره ديدمش، ولي خوب خيلي نشد باهاش گرم بگيرم. مي دوني که الان شرايطم مثل قبل نيست. طفلک اونم فهميد ديگه طرف من نيومد. - کار درستي کردي. تو که نمي خواي واسه خودت دردسر درست کني. تو و سام يه روزي خيلي صميمي بودين اما الان هم تو مي دوني هم سام درک مي کنه که اين صميميت نمي تونه ادامه داشته باشه!- آره، ولي امروز چرا نيومد؟ نکنه از دست من دلخوره؟- نه بابا يه خورده گرفته بود، ولي نه از دست تو.- پس واسه چي؟- مي گفت من به رزا به چشم خواهري نگاه مي کنم و دلم مي خواد هميشه باهاش مثل قبل باشم، ولي حالا که شوهر داره ديگه نمي تونم. مي گفت هر چي هم که من بگم رزا خواهر منه، شوهرش قبول نمي کنه. مي گفت دلش براي اون روزا تنگ مي شه. صدامو پايين آوردم که يه موقع باربد نشنوه بد برداشت بکنه
1400/02/24 21:55و گفتم:- الهي بميرم! منم اونو مثل رضا دوست دارم. اينو حتماً بهش بگو، ولي چي کار کنم؟ من هنوز باربد رو خوب نشناختم. نمي دونم چطوري به رابطه من با پسراي فاميل نگاه مي کنه. سپيده به خنده گفت:- اين درست، اما بذاري ه چيز جالب تر برات بگم که اگه باد به گوش شوهرت برسونه نمي ذاره ديگه از دو کيلومتري ما هم رد بشي ...با تعجب گفتم:- چي شده؟- سام ديشب خيلي عصباني بود. باورت نمي شه اگه بگم چي مي گفت! تا وقتي تو مراسم بوديم، خيلي هم شاد و سرحال بود و هيچيش هم نبود. اعتقاد داشت تو باربد خيلي هم به هم مي ياين! اما همين که شما رو رسونديم دم خونه تون و سوار ماشين شديم که برگرديم از اين رو به اون رو شد ... منم کاملا فهميدم سام يه چيزيشه براي همينم به آرمين گفتم من مي رم توي ماشين مامان اينا. مي خواستم سر در بيارم داداشم چشه! اول يه چند لحظه سکوت بود، بعد يه دفعه سام داد زد و گفت:- اي لعنت به هر چي حس خواهر برادريه!من که به خودم گرفته بودم با ناراحتي گفتم:- دست شما درد نکنه! سام چشم غره اي بهم رفت و گفت:- کي با تو بود؟ مامان زودتر از من دوزاريش افتاد و با شک گفت:- منظورت چيه؟سام گفت:- منظورم اينه که اگه به رز مثل خواهرم نگاه نمي کردم، عمراً نمي ذاشتم نصيب کسي ديگه بشه. رز با اينهمه خوشگلي حالا بايد بره توي يه قفس زندگي کنه؟مامان با عصبانيت گفت:- به تو چه؟ اون خودش خواست. سام با عصبانيت مشتي روي صندلي کوبيد و گفت:- اي لعنت به من! چرا نتونستم به اون به چشم ديگه اي نگاه کنم؟ من که مرده بودم از زور تعجب، گفتم:- چي داري مي گي سام؟ مي دوني اگه به گوش رزا برسه چقدر از دستت دلخور مي شه؟! - اگه مي تونستم طور ديگه اي بهش نگاه کنم، برام مهم نبود که ناراحت بشه، چون باهاش ازدواج مي کردم و از دلش در مي آوردم. - چه از خود راضي! کي مي گه که رزا زن تو مي شد؟- مطمئن باش اگه مي خواستم، سه سوته راضيش مي کردم. مامان با پوزخند گفت:- الاه اکبر که بچه هاي اين دوره و زمونه چقدر پر توقع شدن! پسره از خودش آپارتمان و کار و خونه داره! پسر ما مي فرمايند قفس! تو خودت بخواي زن بگيري بابات زور بزنه يه همچين آپارتماني برات بخره ... چه خبرته؟!! سام عصبي گفت:- مامان!- مامان و مرض ... مي دوني اگه حرفات به گوش خاله ات برسه چقدر دلخور مي شن همه شون؟!!سام ديگه لال شد، اما باور کن هيچ وقت فکرشم نمي کردم يه روز يه همچين چيزايي از زبونش بشنوم!با دهن باز گفتم:- لابد مست بوده!!!- مست؟!! عمراً! سام هيچ کوفتي کوفت نمي کنه ... با صداي داد خاله سپيده سريع گفت:- خب ديگه فکر کنم الانه که مامان منو بکشه. - چرا؟ خاله انگار خيلي شاکيه! خنديد و گفت:- آرمين بعد از مراسم تو
1400/02/24 21:55راه افتاد رفت اصفهان. از همون ساعتي که رفته من نمي ذارم کسي دست به تلفن بزنه که مبادا آرمين بياد پشت خط. حالا خودم اينهمه وقته که دارم با تو حرف مي زنم. حوصله ام سر رفت زنگت زدم ...- خوب کردي ... حالا آرمين چرا اينقدر زود رفت؟ سپيده چند لحظه اي سکوت کرد و سپس گفت:- نمي دونم. ولي فکر کنم يه مشکل کاري براش پيش اومده بود.همون لحظه باربد از دستشويي بيرون اومد و وقتي ديد هنوز گوشي دستمه به شوخي اخم کرد و خيز گرفت به طرفم، گوشي به دست در رفتم سمت اتاق خواب ... تو همون حالت گفتم:- باشه عزيزم. برو ديگه وقتتو نمي گيرم. يه وقت آرمين مياد پشت خط.- قربونت برم عزيزم. به باربد سلام برسون. - سلامت باشي تو هم سلام برسون. هم به سام و خاله و عمو هم به آرمين. باربد از پشت گرفتم و دستاشو دور شکمم حلقه کرد ... صدام داشت تحليل مي رفت ... - چشم حتماً فعلاً خداحافظ.به زور گفتم:- خداحافظ عزيزم. هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که باربد گوشي رو از دستم گرفت قعزش کرد و انداختش روي کنسول ... با خنده دستمو روي دست پر موي باربد گذاشتم و گفتم:- نــــکن!باربد کنار گوشم خنديد که نفساش گردنمو سوزوند و گفت:- هيشششش ... - باربد بذار برم شام گرم کنم ...باربد گردنم رو بوسيد و دوباره گفت:- هيششش ...داغي نفسش گردنم رو سوزوند و از خودبيخودم کرد، سريع چرخيدم به سمتش و با عطش بوسيدمش ... * * * * * *صبح با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شدم. ساعت پنج و نيم بود. باربد گفته بود براي ساعت شش بيدارش کنم، با رخوت و سستي از جا بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم. باز دوباره عزا گرفتم! چطور مي تونستم صبحونه باربد رو درست کنم؟ همينطور که مونده بودم دقيقا بايد چي کار کنم چشمم به چايي ساز خورد و گل از گلم شکفت! کار با چايي ساز رو خوب بلد بودم، سريع زدمش به برق و داخلش آب و چايي ريختم. کار زياد سختي هم نبود. پارچ آب ميوه رو هم روي ميز گذاشتم. شيرقهوه رو که آماده کردم براي صدا زدن باربد به اتاق رفتم. باربد نق مي زد و بيدار نمي شد. با کلي قربون صدقه بيدار شد و با اخماي درهم داخل دستشويي شد. تازه اون لحظه بود که متوجه شدم باربد صبح ها بد اخلاقه. براش چايي ريختم و منتظر شدم تا از دستشويي بيرون بياد. با خارج شدنش هر دو تو سکوت صبحانه مون رو خورديم. سعي مي کردم سکوت رو حفظ کنم که بد خلقي نکنه. بايد همه تلاشم رو مي کردم که آرامش زندگيم رو حفظ کنم. بعد از خوردن صبحونه، سريع لباس عوض کرديم. يه دست لباس اسپرت با کفشاي راحت پوشيدم که معذب نباشم. آرايش هم نکردم. باربد ساک ها رو داخل ماشين گذاشت. ساعت شش و نيم بود که راه افتاديم. تو طول راه بازم هر دو
1400/02/24 21:55سکوت کرده بوديم. اخماي باربد هنوزم در هم بود و نشون مي داد که هنوزم نميشه حرف بزنم، يه کم خودمو با ضبط ماشين سرگرم کردم تا مسير برام زودتر بگذره و حوصله م سر نره. خنده ام گرفته بود. مثلاً داشتيم مي رفتيم ماه عسل!بعد از يه ساعت باربد ضبط رو خاموش کرد و گفت:- خب احوال خانوم خانوما چطوره؟ نگاش کردم، لبخند روي لباش بود، خوشحال شدم و گفتم:- سلامتي. - حوصله ات سر رفته ها از چشمات معلومه!لبامو جمع کرد و گفتم:- آره آخه عادت ندارم ساکت يه گوشه بشينم. دستمو گرفت توي دستش و گفت:- خيلي خب ساکت نشين. - آخه ديدم تو ساکتي منم چيزي نگفتم. دستمو فشار داد، انگار خودش هم مي دونست اخلاقش صبحا تعريفي نيست و حالا مي خواست تلافي کنه، با لبخندي مهربون گفت:- موافقي با هم مشاعره کنيم؟دستمو از دستش بيرون کشيدم، دو کف دستم رو به هم کوبيدم و گفتم:- از همين الان مطمئنم که مي بازي.چشماشو ريز کرد و گفت: - زياد هم مطمئن نباش! - خيلي خب پس شروع کن. - با همون بيت معروفي شروع مي کنم که اکثر مشاعره ها باهاش شروع مي شه. توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پير برنا بود سريع توي ذهنم سرچ کردم و گفتم:- دوش رفتم بدر ميکده خواب آلوده خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده ه بده باربد خان.- هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال با که گويم که درين پرده چه ها مي بينم به همين ترتيب حدود يک ساعتي مشاعره کرديم. به خاطر علاقه زيادي که به حافظ و بعد از اون فروغ داشتم، بيشتر شعراشونو حفظ بودم. براي همينم جلوي باربد کم نياوردم و تازه اونجا بود که فهميدم، باربد هم کلي از اشعار حافظ و مولانا رو از حفظه ... به قم که رسيديم باربد مشاعره رو قطع کرد و گفت:- خيلي خب اينطور که پيداس من و تو قصد شکست خوردن نداريم. حالا بهتره ديگه تمومش کنيم. چون واقعاً خسته شدم!!قهقهه اي زدم و گفتم:- پس تو کم آوردي؟ دستمو بالا برد، انگشت کوچيکو به دندون گرفت، دردم نگرفت، اما جيغ کشيدم و گفتم:- آيييي!با خنده دستمو ول کرد و گفت:- تا تو باشي تهمت نزني. کم نياوردم، خسته شدم. بعداً که شکستت دادم اونوقت مي فهمي. قري به سر و گردنم دادم و گفتم:- مي بينيم و تعريف مي کنيم. - بله مي بينيم. براي ناهار کاشان توقف کرديم و بعد از خوردن ديزي خواستيم راه بيفتيم سمت اصفهان که من گفتم:- باربد جونم ... با لبخند گفت:- بله خانومم؟- مي شه يه سر بريم حمام فين؟!!! خيلي دوست دارم از نزديک ببينمش ... - ما که تا اينجا اومديم، اتفاقا بد هم نيست ... بزن بريم ... خيلي زود به حمام فين رسيديم، دوربين عکاسيمون رو برداشتيم و بعد از گرفتن بليط وارد شديم ... بعد از ورودي وارد يه باغ بزرگ مي شديم که مي گفتن خونه
1400/02/24 21:55بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد