439 عضو
امير کبير بوده و حسابي هم قشنگ بود ... آخر باغ هم حمام فين قرار داشت، چند تايي عکس توي محوطه گرفتيم و بعدش يه راست رفتيم سمت حمام فين ... وارد که شديم با وحشت بازوي باربد رو چنگ زدم:- دالان دالان و تقريبا تاريک و خوفناک بود ... باربد بدون اينکه مسخره ام کنه فشاري به دستم داد و گفت:- مي خواي برگرديم؟- نه دوست دارم ... انتهاي يکي از دالان ها يه فضاي گردي بود که وسطش يه حوض بود و دور تا دورش اتاقک هاي کوچيک کوچيک ... چند تا پسر هم اونجا بودن و داشتن با مسخرگي عکس مي گرفتن! - علي حواست باشه داري عکس مي گيري امير کبير هم توي کادر باشه ها! کلي پول داده اينجارو ساخته که توش با اينو و اون عکس بگيره. همه پسرا خنديدن و من زير لبي ايشي گفتم! باربد که محو ديوارها و نوع ساخت حمام شده بود چرخيد به سمت من و گفت:- بيا عزيزم، لب اين سکو بشين تا عکستو بگيرم. با خوشحالي به سمت جايي که گفته بود رفتم و گفتم:- باشه. نشستم لب سکو و ژست قشنگي گرفتم تا باربد عکسمو بگيره. دستمو زير چونه ام گذاشتم و پاهامو هم روي هم انداختم. درست روبروي اون پسرا نشسته بودم و باربد هم پشتش به اونا و در حال تنظيم کردن دوربين بود که متوجه شدم هر چهارنفر پسرها زل زدن به من. طوري مات بهم نگاه مي کردن که مشخص بود نه متوجه حضور باربد هستن و نه متوجه حلقه اي که توي انگشت دست چپ من برق مي زد. تو زمان مجردي به نگاه هاي اين مدلي اکثر مواقع باعث تفريحم مي شد، ولي حالا که ازدواج کرده بودم نمي دونستم بايد چه طور برخورد کنم و چه کاري صحيحه. باربد بي توجه به اوضاع گفت:- عزيزم لبخند ... سعي کردم توجهي به اونا نکنم. به باربد لبخند زدم و گفتم:- خوبه؟ باربد انگشت شست و اشاره اش رو بهم چسبوند و در حالي که تو هوا تکون مي داد گفت:- عاليه! و بعد از اون نور فلش چشممو زد. پسرا هنوز هم به من نگاه مي کردن. خيلي ترسيده بودم. اگه باربد متوجه مي شد، معلوم نبود که چه اتفاقي بيفته. نمي دونستم تو اين جور موارد چطوري برخورد مي کنه! براي اينکه اونا رو متوجه موقعيت خودم بکنم، از جا بلند شدم، کنار باربد ايستادم و نزديک گوشش پچ پچ کردم:- باربد بيا دوربين رو بده اينا تا يه عکس دوتايي ازمون بگيرن. باربد نگاهي به سمت پسرا کرد و من صورتم را برگرداندم که باربد نفهمد آنها دارند به من نگاه مي کنند. گفت:- باشه، فکر خوبيه .... بعدش رو به يکي اونا گفت:- آقا عذر مي خوام. مي شه يه عکس از من و خانمم بگيرين؟ پسر که انگار تا اون لحظه توي هپروت سير ميکرد يه تکوني خورد و گفت:- عکس؟ از شما و خانومتون؟باربد جدي گفت:- بله ... بي زحمت ...بعدش به سمت من اومد و گفت:- کجا بگيريم عزيزم؟به حوض وسط
1400/02/24 21:55اشاره کردم و گفتم:- اونجا. باربد دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:- همينجا خوبه آقا. لطف کنين از اون زاويه بگيرين. و دستشو به طرفي ديگه تکون داد. پسره در حالي که کنترل خودشو درست نداشت، به اون سمت رفت و باربد کنار گوش من گفت:- يارو انگار يه چيزيش مي شه ها! هم خنده ام گرفته بود هم ترسيده بودم ... قبل از اينکه بتونم چيزي بگم پسره گفت:- حاضرين؟من و باربد با هم گفتيم:- بله ...بدون اينکه از يک تا سه رو بشماره، عکس رو گرفت. حالا خوبه ما ژستمون رو گرفته بوديم! باربد تشکر کرد و دوربين رو از پسره گرفت. اومد سمت من، دست گذاشت توي کمرم و گفت:- عزيزم ديره، بهتره برگرديم ... منم که دنبال بهونه بودم تا زودتر از اونجا برم، گفتم:- موافقم! همين که پامون رو از اون قسمت بيرون گذاشتيم، صداي پسره بلند شد:- واي پسر چه تيکه اي بود! رنگم خودم که پريد به درک! داشتم دعا مي کردم باربد نشنيده باشه! اما رگ گردن بيرون زده و اخماي درهمش نشون ميداد شنيده! خوبم شنيده! ! قبل از اينکه بتونم جلوش رو بگيرم، دوربين رو با غيظ به من داد و گفت:- برو توي ماشين تا من بيام. و برگشت همونجايي که بوديم ... نمي تونستم بذارمش به حال خودش، با ترس دنبالش رفتم تو. باربد به سمت پسره رفت. يقه کتشو گرفت و گفت:- عوضي در مورد زن من اينطور زر زر کردي؟با ديدن دستاي گره شده باربد دور يقه پسره ترسم تبديل به گلوله هاي اشک شد و گفتم:- باربد ...ولي باربد کر شده بود، اصلا صداي منو نمي شنيد! پسره که حسابي زرد کرده بود گفت:- آقا من شرمنده ام شما ببخشيد. دست باربد رفت بالا که فرود بياد توي صورت پسره اا وسط راه پشيمون شد و غريد:- حقته به خاطر چشم داشتن به ناموس مردم چشمتو از کاسه در بيارم! اما اين يه بار رو ولت مي کنم ... گمشو برو قاطي دوستات ... از اين به بعد خواستي دهنتو باز کني بفهم داري چي مي گي!!!همين که حس کردم خطر رفع شده رفتم جلو، بازوي باربد رو گرفتم و با وحشت گرفتم:- باربد ... بريم .. تو رو خدا ... باربد با ديدن چشماي ترسون و پر از اشک من گفت:- بريم ... همين که از حموم اومديم بيرون، يکي از دستاشو کشيد روي صورتم و گفت:- نبينم خانومم گريه مي کنه!به هق هق افتادم و گفتم:- باربد من از دعوا خيلي مي ترسم! تو رو خدا دعوا نکن ... ايستاد، هر دو دستش رو آورد بالا براي پاک کردن سيلاب اشکام و گفت:- اِ اِ اِ نگاش کن ني ني کوچولو رو! چه گريه اي مي کنه! خانومم ... عشق من تو ناموس مني! من ازت دفاع نکنم کي ازت دفاع کنه؟!!! نترس کاريش نداشتم که ... فقط مي خواستم ديگه حواسشو جمع کنه ... از طرفي اين غيرت باد کرده رو هم بايد يه جوري آروم مي کرد ... و با انگشت اشاره اي به رگ گردنش کرد ... از
1400/02/24 21:55حرکتش خنده ام گرفت، فين فين کردم و گفتم:- ديوونه .. سرشو خم کرد توي صورتم و گفت:- تموم شد ديگه؟!!! ديگه گريه نمي کني؟- نه ... - قول؟خنديدم و گفتم:- قول ... دستمو محکم گرفت و گفت:- پس پيش به سوي اصفهان ... سه ساعت مسير کاشان تا اصفهان رو با باربد اينقدر گفتيم و خنديدم که خاطره بدم از يادم رفت. همين که وارد شهر زيبا و بزرگ اصفهان شديم، دلم گرفت و هواي گرفته و باروني اصفهان هم ضميمه اش شد. باربد جلوي هتلي شيک نگه داشت و بعد از گذاشتن ماشين توي پارکينگ اتاقي گرفتيم و يه راست به اتاقمون رفتيم. هر دو خسته و کوفته بوديم، به خصوص باربد که اونهمه رانندگي کرده بود. به پيشنهاد من وارد حموم شد که دوش بگيره، منم که ديگه کارمو خوب بلد بودم، حوله اش رو حاضر کردم و لب تخت گذاشتم که تا صدام کرد بهش بدم. مي دونستم که حموم هاي باربد طولاني مي شه، به همين خاطر روي تخت دراز کشيدم. خاطرات داريوش باز داشت مثل خوره وجودم رو مي خورد. همين که مي دونستم اونم الان توي همين شهره مور مورم مي شد و بي اراده دستامو مشت مي کردم. چشمامو روي هم گذاشتم تا بلکه خواب تسکيني براي افکار پريشونم باشه.با حس چيزي بين موهام هراسون چشم باز کردم و ديدم باربد کنارم دراز کشيده و مشغول بازي با موهامه. وقتي ديد چشمامو باز کردم با لبخند خم شد، پيشونيمو بوسيد و گفت:- ساعت خواب خانوم خوابالو.همينطور که چشمامو مي ماليدم، خميازه اي کشيدم و گفتم:- ساعت چنده مگه؟با همون لبخند روي صورتش گفت:- ساعت هفت شبه.با حيرت نشستم و گفتم:- جدي؟-آره عزيزم. من هر چي صدات زدم که حوله ام رو بدي جواب ندادي. اومدم بيرون ديدم خوابي و حوله منم لب تخته. خودمو خشک کردم کنارت دراز کشيدم. مي خواستم صدات کنم تا بريم بيرون، ولي ديدم خودمم خسته ام. تصميم گرفتم منم يکم بخوابم. وقتي بيدار شدم ديدم تو هنوز همونطوري خوابي. حتي اين دنده اون دنده هم نشده بودي! داشتم نگات مي کردم که بيدار شدي. لبخندي زدم و گفتم:- مرسي که بيدارم نکردي. چون خيلي خسته بودم. باربد که تا اون لحظه دراز کشيده بود و باهام حرف مي زد نشست و گفت:- خواهش مي کنم عزيزم، خيلي خوب خانومي حالا پاشو آماده شو مي خوايم بريم بگرديم. براي شام هم توي يه رستوران درجه يک جا رزرو کردم. - مگه شامو توي هتل نمي خوريم؟- نه مي خوام همه جا رو ديده باشيم. - باشه من الان حاضر مي شم. از جا بلند شدم و بعد از اينکه دست و صورتم رو شستم، آرايش کاملي کردم و لباسم رو هم پوشيدم. باربد با ديدنم بهم نزديک شد، صورت به صورتم ايستاد با ولع توي صورتم خيره شد و زمزمه کرد:- خانومم روز به روز به چشمم خوشگل تر ميشي ...پشت چشمي نازک کردم و
1400/02/24 21:55گفتم:- عاشقي ديگه!با خنده بغلم کرد و گفت:- بله ... پس چي؟!!!دوتايي خنديد، خودمو کشيدم کنار و گفتم:- بريم عزيزم؟!با ملايمت گفت:- اگه ازت بخوابم ه کم آرايشت رو کم کني قبول مي کني؟! مي دوني که برام اهميت نداره آرايش کني يا نه، اما بيش از اندازه خوشگل شدي و اصلاً دوست ندارم دوباره درگيري درست بشه. با اخم گفتم:- باربد بازم؟- خوب بعضي وقتا آدم ديگه حال خودشو نمي فهمه. من که سيب زميني نيستم رزا ... تو اين ايران کوفتي هم که مردمش کنترل چشماشون رو ندارن، هيچ *** نمي تونه صرفاً براي خاطر خودش زندگي کنه ...حرفشو قبول داشتم، بعضي وقتا حسادت مي کردم به زناي اروپايي که بدون ترس از نگاه هيز مردا هر طور که دوست داشتن لباس مي پوشيدن. بعضي وقتا فکر مي کردم اگه فرهنگ بي حجابي توي ايران هم رواج پيدا کنه تا مردم بيان چشم و دل سير بشن و دست از هرز**ه گري هاشون بردارن سي چهل سالي طول مي کشه و يه نسل اين وسط نابود مي شن! با رضايت، به خاطر آرامش همسرم آرايشم رو پاک کردم. باربد هم سريع حاضر شد، لباس اسپرتي پوشيد و دست تو دست هم از اتاق بيرون رفتيم. نگهبان هتل ماشين رو برامون آورد و جلوي در پارک کرد. سوار شديم و باربد در حالي که ماشين رو به حرکت در مي آورد، گفت:- خب بريم کجا؟- نمي دونم.- نمي دونم که نشد حرف.لبخندي زدم و گفتم:- به سليقه تو ايمان دارم عزيزم، هر جا خودت مي دوني بهتره برو ... جواب لبخندم رو داد و دستم رو که هنوز توي دستش بود بوسيد ... بعدش گفت:- من اصفهان زياد با دوستام اومدم. البته زمان مجردي ...بعد چشمکي زد و اضافه کرد:- حالا هم تصميم دارم ببرمت سي و سه پل. خيلي قشنگه. مطمئناً هيچ وقت فراموشش نمي کني! با شنيدن اسم سي و سه پل رنگم پريد، ولي سعي کردم خونسرد جلوه کنم و گفتم:- آخ جون! بريم. به هيچ عنوان نمي خواستم باربد باز به حساسيت هام شک کنه، بي اعتمادي آفت زندگي زناشويي بود، مي خواستم هر طور که مي تونم از وارد شدن اين آفت به زندگيم جلوگيري کنم. باربد پاشو روي پدال گاز فشرد و ماشين از جا کنده شد. چيزي راه تا سي و سه پل نبود. وقتي به مقصد رسيديم باربد ماشين رو پارک کرد و هر دو پياده شديم، هوا حسابي سوز داشت و براي همين خلوت بود ... به کمک باربد قدم بر مي داشتم و باربد برام جوکاي خنده دار تعريف مي کرد و منو مي خنداند. از پله هاي سنگي سي و سه پل بالا رفتيم. باربد با ديدن دهانه هاي نوراني و زيباي پل گفت:- هر وقت مي يام اينجا توي کار معمارش مي مونم. خداييش محشريه براي خودش!هيچ از معماري سر در نمي آوردم، به نظر من اون جا هم يه پل بود مثل بقيه پل ها، اما براي اينکه چيزي گفته باشم گفتم:- آره خيلي قشنگه. دست توي
1400/02/24 21:55دست هم داشتيم مي رفتيم و باربد هر ازگاهي چيزي در گوشم مي گفت که منو به خنده مي انداخت. حرفاش به هم ربطي نداشت. يه بار مي گفت دوستت دارم، يک بار مي گفت اين قسمت پل خيلي خوشگل ساخته شده، دفعه بعد مي گفت رزا شما زنا چطوري مي تونين با اين کفشاي پاشنه بلند راه برين؟ و من فقط مي خنديدم و تو جواب حرفاش چيزي نمي گفتم. اونم به همين خنده ها دل خوش بود و لبخند از لبش دور نمي شد. سعي مي کردم به هيچ عنوان به قسمتايي که توشون با داريوش خاطره داشتم نگاه نکنم، به هيچ عنوان نمي خواستم شب خوبم رو با فکر به يه آدم پست فطرت خراب کنم. يه دور کامل تا آخر پل رفتيم و چند تايي هم عکس گرفتيم. داشتيم بر مي گشتيم که يهو صدايي زنونه توجه منو به خودش جلب کرد:- داريوش تو مطمئني که حالت خوبه؟ اين سرما براي شرايط تو اصلاً مناسب نيست. اصلاً براي چي اومدي اينجا؟ اونم با اين وضعيت بدي که داري!چند لحظه اي سکوت برقرار شد و بعدش صداي زنونه دوباره بلند شد:- داريوش جان من برات نگرانم. خب يه حرفي بزن. از توي خونه تا اينجا فقط سکوت کردي. من سردمه عزيزم.جرئت نداشتم برگردم و به مخاطب اون زن نگاه کنم! داشتم تو دلم خودمو دلداري مي دادم که هر گردي گردو نمي شه! دليل نيست هر داريوشي که توي اصفهان پيدا مي شه همون داريوش باشه که! اما شنيدن صداي مرد همه باورام رو زير سوال برد ... - من به تو گفتم باهام نيا. نمي دونم تو و بابا قراره تا کي به من شک داشته باشين؟ اينجا هم هرچي بهت گفتم نيا از ماشين پايين اومدي. من هوس کردم امشب رو تا صبح اينجا باشم. حالا تو خودت مي دوني. اگه سردته برو خونه.بدتر سر جام خشک شدم، اصلاً قدرت اينکه برگردم و صاحب صدا رو ببينم نداشتم. صدا از داخل يکي از دالان ها مي يومد. مي ترسيدم نتونم خودداريم رو حفظ کنم. يهويي بدنم شروع به لرزيدن کرد. باربد که داشت کنار گوشم حرف مي زد و من هيچيش رو نشنيده بودم، با ديدن لرزش شديد بدنم نگام کرد و با ترس گفت:- رزي چته؟!! رنگت پريده!!! داري مي لرزي!لبخندي بي جون زدم و با صدايي لرزون به زور گفتم:- من خوبم باربد. اگه مي شه برو ماشين رو بيار. فقط زود. من خيلي سردمه اينجا مي مونم تا تو بياي. با شک گفت:- يعني اين لرزش به خاطر سرماست؟!!شونه بالا انداختم و گفتم:- آره عزيزم ... معلومه که مال سرما نيست! ويبراتور که توي خودم کار نذاشتم ...باربد خنده اش گرفت و گفت:- ديوونه! خيلي خوب من زود برمي گردم، تو آروم آروم بيا لب خيابون.بعد از اون با حالت دو از من فاصله گرفت. ديگه نتونستم وزنمو تحمل کنم و لب يکي از سکوها وا رفتم ... صداي بگو مگوشون هنوزم مي يومد ... شيطون رفته بود توي جلدم و دست بردار هم
1400/02/24 21:55نبود ... دوست داشتم خودمو بهش نشون بدم ... مگه نمي خواستم باربد بفهمه من ازدواج کردم؟!! مگه نمي خواستم حرصشو در بيارم؟ خوب الان بهترين موقع بود ... از جا بلند شدم، زانوهام مي لرزيد ... تو دلم گفتم:- محکم باش ... محکم باش ...بعد با قدمهايي استوار رفتم به سمت همون دالاني که داريوش اونجا بود ... دم دهنه دالان طوري که ديده نشم ايستادم و گوش کردم، دختر که ديگه داشت گريه اش مي گرفت گفت:- داريوش تو هنوز سر و دستت زخميه! هنوز تب داري عزيزم. هوا سرده بدتر مي شي. از توي ماشين تا اينجا به زور کشوندمت. نخواستي بستري بشي براي اينکه بياي اينجا تا بدتر بشي؟ داريوش بي حوصله داد زد:- مريم خانوم خواهشاً اگه يمخواي با حرف زدن بيخود حوصله منو سر ببري و شبمو خراب کني برگرد توي ماشين. مريم! مريم!!! پس با زنش بود ... زنش ... داشتم مي مردم که مريم رو ببينم ... مريم که مشخص بود خيلي خيلي عصباني شده، با جيغ گفت:- مگه تو شباي منو خراب نمي کني؟ پريشب يکي از اون شباي کوفتي بود که تو به دهنم زهر کردي. بذار يکي از شباي تو هم به دست من خراب بشه. جواب داريوش فقط سکوت بود، و چند لحظه بعد دختري رو ديدم که پوشيده توي پالتوي خوش دوخت چرمي زرشکي، با بوت هاي پاشنه بلند همرهنگ و هم جنس از دالان خارج شد و به سرعت به سمت آخر پل راه افتاد ... لعنتي! اينقدر صورتش رو توي شال پوشونده بود که نتونستم ببينمش! مريم رو نديدم اما فرصت براي زخم زدن به داريوش مهيا بود ... ذهنم حسابي درگير دعواي اون دو تا بود! اما قبل از اينکه فرصت از دست بره پيچيدم توي دالان و زل زدم به داريوش، برنگشت منو ببينه ... زل زده به خروش آب و سيگار دود مي کرد ... مشخص بود صورتش رو مدت هاست که اصلاح نکرده. ريش طلايي و بلندي روي صورت خوش تراشش خود نمايي مي کرد و موهاش هم بلندتر شده بود و تو دست باد بازي مي کرد. يه قدم بهش نزديک تر شدم، صداي پاشنه چکمه هام رو شنيد، اما توجهي نکرد. مطمئن بودم که پيش خودش فکر کرده مريم برگشته ... صورتش قد دنيا غمگين و گرفته بود ... از تفکراتي که درموردش داشتم خنده ام گرفت. فکر مي کردم که خيلي خوشبخته و داره به ريش من مي خنده، ولي اينطور نبود. اونم مشکلات خاص خودشو داشت. اينطور که فهميدم، با مريم هم سازگاري نداشت. حقش بود! او بايد تاوان شکستن دل دخترها رو مي داد. منم به خروش آب خيره شدم و زمزمه وار گفتم:- هواي شهرتون خيلي سرده! مثل برق گرفته ها چرخيد به طرفم. منم با لبخندي کنترل شده با هزار زور براي نلرزيدن بدن و دندونام، صورتمو چرخوندم به سمتش. چشماش بهت زده تر از هميشه روي صورتم ميخ شده بود و سيگار از دستش افتاده بود ... دهن باز مي کرد تا
1400/02/24 21:55حرفي بزند، ولي نمي تونست. خنديدم و گفتم:- چيه؟ باورت نمي شه که من اينجا باشم نه؟ چرا! خود خودمم. رزام. راستش داشتم رد مي شدم، صداي دعوات رو با مريم جونت شنيدم، ... برام يه سوال پيش اومد ... اينه که اومدم جلو ... اومدم فقط ازت بپرسم چرا؟ چرا با مريم مشکل داري؟ تو که ادعا مي کردي خيلي دوسش داري! داريوش دستش رو بالا برد و محکم روي صورتش کشيد، بعد دوباره بهم خيره شد... با خنده گفتم:- خواب نيستي بابا!بالاخره صدا بلند شد:- رز ... تو ... تو اينجا ...کارشو راحت کردم و خونسردانه در حالي که شونه بالا مي انداختم گفتم:- با شوهرم اومديم ماه عسل ... مشکليه؟ البته اگه به من بود که پامو اينجا نمي ذاشتم. اين شهر ياداور حماقت هاي منه! ولي چه کنم که باربد اصرار کرد و منم براي اينکه ناراحتش نکنم نتونستم چيزي بگم. داريوش بغض کرد، مي شناختمشف وقتي سيب گلوش پايين بالا مي شد معلوم مي شد بغض کرده، داره قورتش مي ده ... بعد از چند لحظه سکوت نگاهشو ازم گرفت و گفت:- اميدوارم خوشبخت بشي! من که نشدم. با پوزخند گفتم:- اِ چرا؟آهي کشيد و گفت:- نمي دونم. خوشبختي چيزيه که از من فراريه. سوال ذهنم پريد روي زبونم و نتونستم جلوشو بگيرم:- مگه دوسش نداري؟باز خيره شد توي چشمام و آروم طوري که از روي حرکت لباش فهميدم چي مي گه گفت:- کيو؟باز شونه بالا انداختم، يه کم چشمامو گرد کردم و گفتم:- مريمو ديگه.چند لحظه اي سکوت کرد و بعد از بيرون دادن نفسي عميق از سينه اش گفت:- چرا، معلومه که دارم ... خيلي.لجم گرفت، از درون يه حس بدي بهم دست داد، اما سري کنترلش کردم و گفتم:- پس چرا باهاش اونجوري حرف زدي؟پوزخندي زد و گفت:- آخه اون هميشه سرماخوردگي هاي جزئيه منو بزرگ مي کنه. نگاهي به دستها و سر باندپيچي شده اش کردم و گفتم:- سرما خوردگي؟ پس سر و دستت چي شده؟- چيزي نيست. يه بي احتياطي کوچيک.ديگه وقت رفتن بود، نمي خواستم باربد معطل بشه و يه موقع بياد دنبالم و منو با داريوش ببينه ... براي همينم گفتم:- خيلي خب برات دعا مي کنم که خوشبخت بشي. من بايد برم. سلام به خاله کيميا برسون.يه قدم بيشتر ازش دور نشده بودم که صداشو شنيدم ...- رز ... تنها کسي بود که منو رز صدا مي کرد ... و من چقدر از اين لفظ خوشم مي يومد ... نفس تو سينه ام حبس شد. با پريشوني فحشي نثار خودم کردم و با صدايي لرزون گفتم:- بله؟- تو چي؟ شوهرتو دوست داري؟خيلي راحت گفتم:- اگه دوسش نداشتم باهاش ازدواج نمي کردم.سرش رو رو به آسمون گرفت و نفس عميقي کشيد ... چند لحظه اي تو سکوت گذشت تا اينکه خود داريوش سکوت رو شکست: - رزا مي توني حلالم کني؟حلاليت! چيزي بود که خيلي بهش فکر کرده بودم! مي تونستم داريوش رو
1400/02/24 21:55ببخشم؟!! مي تونستم؟!!! آهي کشيدم و گفتم:- نمي خواستم هيچ وقت ببخشمت، ولي ... مي بخشمت. چون نمي تونم از کسي کينه به دل بگيرم. اگه داريوش خوشبخت بود محال بود ببخشمش ... اما الان دلم براش سوخته بود ... مرده شور دل منو ببرن که براي همه به رحم مي ياد ... - رزا من نمي خواستم اينطوري بشه. باور کن! دستمو توي هوا تکون دادم و گفتم:- خيلي خب حرف گذشته ها رو نزن. چون ديگه هيچي برام مهم نيست. من بايد برم. کاري نداري؟لبخند تلخي زد و گفت:- نه مزاحمت نمي شم. حتماً شوهرت منتظره!- آره خيلي وقته رفته ماشين رو بياره. حالا حتماً کنار خيابون منتظرمه. تو هم برو، چون سرما خوردي و ممکنه بدتر بشي. نگاهش تا عمق وجودمو سوزوند ... صدايي از درون داد زد:- مگه برات مهمه؟و من جوابشو اينطوري دادم:- نه ولي مي دونم براي مريم مهمه. از حرف زدنش معلومه داريوش رو دوست داره ... صداي داريوش از فکر بيرون کشيدم:- باشه مي رم.ديگه طاقت موندن نداشتم، گفتم: - خداحافظ.و به نرمي افتادن يک دانه برف روي زمين و آب شدنش شنيدم:- خداحافظ. بعد از زدن اين حرف پشت بهش کردم و به سرعت از دالان خارج شدم و سمت خيابان راه افتادم. پاهام از درون مي لرزيد و راه رفتن رو برام سخت کرده بود. به خصوص با اون چکمه هاي پاشنه بلند ... هيچ وقت فکر نمي کردم دوباره چشمم به اون بيفته و مهم تر از اون اينکه برخوردم با او اينقدر معمولي و عادي باشه. با ديدنش همه ترديد هام دود شد و رفت توي هوا ... حالا خوشحال بودم ... خوشحال بابت داشتن باربد ... داريوش نتونسته بود عشقش رو خوشبخت کنه ... اون تنوع طلب بود ... اهل زندگي نبود ... اگه با منم ازدواج کرده بود خيلي زود مثل الان مريم باهام برخورد مي کرد و اون وقت من طوري له مي شدم که ديگه قابل جبران نبود ... همون بهتر که سرنوشت منو به باربد عزيزم رسوند ... مرد من! داشتم از پله هاي پل پايين مي رفتم که باربد رو ديدم ... داشت از پله ها بالا مي يومد ... من ايستادم و اون نزديکم شد و گفت:- کجايي تو دختر؟ نگرانت شدم. موبايلت هم توي کيفت ، تو ماشين گذاشته بودي نمي شد زنگت بزنم ... تحت تاثير تفکراتم دستش رو محکم گرفتم، خودمو چسبوندم بهش و گفتم:- داشتم آروم آروم مي يومدم عزيز دلم.دستاش دور شونه م حلقه شد و گفت:- بهتري عزيزم؟- آره يه خورده راه اومدم بهتر شدم. دستمو کشيد و گفت:- بيا داخل ماشين تا بهترم بشي. با هم سوار ماشين شديم. تموم مدت خيره شده بودم به باربد و با لذت نگاش مي کردم. علاقه م بهش دو برابر شده بود ... هر موقع باهام تندي مي کرد به خاطر رفتار خطاي خودم بود ... داشتم خدا رو توي دلم شکر مي کردم که با ديدن داريوش علاقه ام به شوهرم بيشتر شد ... با صداي
1400/02/24 21:55متعجبش پريدم بالا:- شاخ در آوردم خانومي؟!!! چرا اينقدر ساکت زل زدي به من؟! همونطور که نگاش مي کردم بدون لبخند گفتم:- چيزي نيست. مي خوام گرم بشم. نگاش چرخيد سمتم، باز عطش توي چشماش بيداد مي کرد، و در کنارش عشق بي رياشو به خوبي مي تونستم حس کنم. پيدا بود لذت برده از اين که اينجوري باهاش حرف زدم ... بعد از چند لحظه سکوت که نگاه باربد مدام از شيشه جلو و چشماي من در نوسان بود گفت:- رزا ... نظرت چيه بريم هتل؟خنده ام گرفت، نگامو ازش دزديدم و گفتم:- باربد!!!دستمو گرفت توي دستش و گفت:- دو ساعت زل مي زني به آدم، پدر آدمو در مي ياري ... بعد مي گي باربد؟!!!خنده ام شدت گرفت و دستشو توي دستم فشار دادم و گفتم:- بريم عزيزم ... وظيفه من تمکينه! پس فقط مي گم چشم ...اخم کرد و گفت:- تمکين که ميگي فکر مي کنم به زور ....سريع گفتم:- اصلا همچين فکري نکنم ... باربد ... دنياي من توي بغل تو خلاصه مي شه ... باز نگاش گرم شد ... رنگ گرفت ... بازي کرد ... احساسمو قلقلک داد ... مسير عوض شد ... توي هتل و توي آغوش گرم همسرم بالاخره دنيا رو توي دستام حس کردم و فهميدم يکي از خوشبخت ترين زنهاي روي کره زمينم ... ****صبح زودتر از هميشه بيدار شدم. ساعت هفت بود و باربد کنارم خواب بود. اينقدر معصوم خوابيده بود که بي اراده خم شدم و پيشانيشو بوسيدم. در جا تکوني خورد، ولي بيدار نشد. از جا بلند شدم، حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم و دوش آب گرمي گرفتم. بعد از تن کردن حوله ام، از حموم خارج شدم. باربد هنوز خواب و ساعت هم هفت و نيم بود. دلم نيومد بيدارش کنم. هنوز خيلي زود بود. حتي سشوار رو هم روشن نکردم که مبادا از خواب بيدار بشه. با حوله کوچکي مشغول خشک کردن موهاي بلندم شدم. دلم مي خواست کوتاهشون کنم. چون خيلي خيلي دست و پاگير شده بودن، ولي از طرفي دلم هم نمي يومد. مدت ها دست بهشون نزده بودم تا اينقدر شده بودن. ساعتي طول کشيد تا موهامو با حوله خشک کردم. بعدش حوله رو از تنم در آوردم و لباس راحتي تن کردم. باربد هنوزم معصومانه خواب بود، از ديدن هيکل پر عضله برهنه اش که ملافه تا لبه شکمش رو پوشونده بود دلم براش ضعف رفت ... خداييش شوهرم هيچي کم نداشت! همنطور که زل زده بودم بهش و توي دلم قربون صدقه اش مي رفتم، يهو يادم اومد که هنوز به مامان اينها خبر رسيدنمون رو ندادم. با عجله گوشيمو برداشتم، خاموش شده بود! سريع به شارژ زدمش و همين که روشن شد تند تند شماره خونه خودمونو گرفتم. بعد از دوتا بوق صداي مامان توي گوشي پيچيد:- رزا مامان خوش مي گذره؟!!! خنده م گرفت و گفتم:- سلام عرض شد مامان جون.آمپر مامان چسبيد و گفت: - چه سلامي دختر؟!!! هيچ معلوم هست شما کجايين؟؟
1400/02/24 21:56نبايد يه زنگ به ما بزني؟ گوشي باربد که در دسترس نيست. گوشي توام تا وقتي بوق مي خورد کسي جواب نمي داد بعدم خاموش شد ... ديگه امروز يم خواستم يه خبر به کيميا بدم بياد ببينه شما کجايين!!! انگشت اشاره م رو گاز گرفتم و گفتم:- واي مامان جون ببخشيد. ما ديروز بعد از ظهر رسيديم. بعدش هم من خوابيدم تا شب. شبم با باربد رفتيم يه دور زديم و بعد از خوردن شام برگشتيم. باربد سر جا غلتي زد، واي نکنه با صداي من بيدار شده باشه!!! باربد صبح ها بد اخلاقه!!! با نگراني نگاش کردم، چشماش بسته بود. خيالم راحت شدم و گوشمو سگردم به حرفاي مامان:- بعدش هم خودم مي دونم که چي شده. برگشتين هتل و هر دو خوابيدين. مامان مي خواي چيکار؟!!داشتم مي گفتم:- واي مامان جون اين چه حرفيه؟ شما تاج سر مايي! شرمنده تم به خدا.که حس کردم چيزي کشده شد روي دستم ... سريع چرخيدم، باربد همونطور که لاي چشماشو باز کرده بود دستشو گذاشته بود روي دستم و نرم نوازشش مي کرد ... من طوري نشسته بودم لب تخت که همه ون بدنم افتاده بود روي دست راستم ... باردب هم مشغول نوازش همون دستم بود ... از کارش غرق لذت شدم و بهش لبخند زدم ... مامان داشت مي گفت: - دشمنت شرمنده باش دخترم. تو خوش باشي ما هم خوبيم ... فقط نگران بوديم ... باربد حالش خوبه؟با لذت به باربد که نشسته بود لب تخت و داشت ملافه رو دور پايين تنه اش گره مي زد تا بره سمت دستشويي خنديدم و گفتم:- آره مامان جون خوبه ... سلام مي رسونه ...- سلامت باشه .... سلام منو بهش برسون. - سلامت باشين. بزرگيتونو مي رسونم.مامان با نگراني مادرانه اش گفت:- ببينم رزا با هم که مشکلي ندارين؟خنده ام گرفت و گفتم:- نه مامان جون چه مشکلي؟ باربد خيلي خوبه. منم يه دنيا دوسش دارم.همون لحظه باربد که از گره زدن ملافه خلاص شده بود خم شد و پشت لاله گوشم رو بوسيد ... سرمو کشيدم بالا و گونه خوش بو و صاف و صيقليشو بوسيدم ... - خوب خدا رو شکر. صبحانه خوردين؟ - نه تازه مي خوام زنگ بزنم که برامون بيارن. - باشه عزيزم ... حسابي به خودتون برسين ... من مزاحم نمي شم. - شما مراحمين مامان جون. در ضمن مثل اينکه من زنگ زدما، پس من مزاحم شدم. - اين چه حرفيه دختر جون؟ تو هر وقت که بخواي مي توني واسه ما ايجاد مزاحمت کني. بعد از اين حرف خودش زد زير خنده ... صداي مسواک زدن باربد رو مي شنيدم، منم خنديدم و گفتم:- فعلاً با من کاري ندارين مامان؟- نه مادر برو به شوهرت برس.- سلام به بابا و رضايي هم برسون. - سلامت باشي دخترم. - فعلاً خداحافظ.- خداحافظ.بعد از قطع کردن تلفن سفارش صبحانه هم دادم و ولو شدم روي تخت ... باربد از دستشويي بيرون اومد و گفت:- سلام عزيزم ... صبحت بخير ... تلفنت
1400/02/24 21:56تموم شد ...اينقدر از خوش اخلاقي باربد خوشحال بودم که حد و حساب نداشت ... از جا بلند شدم، خودمو توي بغلش جا کردم، يکي از پاهامو از پشت دادم بالا و گفتم:- اومممم صبح توام بخير ... چه بوي خوبي مي دي باربد ....دستي روي گونه م کشيد، بينيشو به بينيم زد و گفت:- بوي افتر شيوه عزيزم ...صورتمو چسبوندم به صورتش و گفتم:- هرچي که هست دوسش دارم ...نفس عميقي کشيد و سرشو آورد پايين ببوستم که در اتاق رو زدن ... باربد با اخم گفت:- بر خر مگس معرکه لعنت!من غش غش خنديدم و باربد همونطور با ملافه رفت در رو باز کرد و سيني صبحانه رو تحويل گرفت ... دوتايي با هم مشغول خوردن صبحونه شديم، گاهي اون لقمه توي دهن من مي ذاشت و گاهي من توي دهن اون ... خلاصه که حسابي چسبيد و خوشمزه ترين صبحونه زندگيم شد ... بعد زا خوردن صبحونه باربد گفت: - عزيزم اون موقع با مامانت حرف مي زدي؟- آره يادم رفت ديروز بهشون زنگ بزنم. امروز زنگ زدم. سلامت رسوندن. - سلامت باشن به مامان من زنگ زدي؟- نه گذاشتم خودت بزني. رفت سمت موبايلش و گفت:- باشه. چند دقيقه اي با مامانش صحبت کرد و حسابي سفارش و نصيحت شنيد، بعدش گوشي رو به من داد. منم چند دقيقه با گلنوش جون و چند دقيقه هم با مهستي حرف زدم. بنده خداها هنوزم ذوق داشتن که باربد ازدواج کرده و کم مونده بود منو بذارن روي سرشون ... با محبتاشون حسابي شرمنده م کردن. بعد از اينکه گوشي رو گذاشتم باربد گفت:- خب امروز بريم چهلستون و ميدون نقش جهان موافقي؟سري به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم:- من تابع شمام سرورم ... جوابم يه بوسه داغ و اتشين بود که تا اعماق وجودم رو سوزوند و آتيش زد و خاکستر کرد ... دقيقاً ده روز رو توي شهر زيبا و تاريخي اصفهان مونديم و بعد از اون به سمت تهران راه افتاديم. ماه عسل خيلي خوبي شد. هر چند که من فکر مي کردم خوش نگذره، ولي حسابي خوش گذشت. وقتي برگشتيم براي اينکه گلنوش جون دلخور نشه اول به خونه اونها رفتيم و بعد هم رفتيم خونه ما. قبلش به سپيده خبر داده بودم که بره اونجا. وقتي رسيديم بعد از بوسيدن مامان و بابا و رضا از گردنش آويزون شدم و بوسه بارونش کردم. به شوخي گفت:- اه اه تفي شدم برو ديگه بسه خفه ام کردي. اومدم عقب و گفتم:- واي سپيد نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود! با ناز پشت چشمي نازک کرد و گفت:- بله کاملاً از اينهمه زنگي که بهم مي زدي مشخص بود. - ببخشيد ولي باور کن دلم برات يه ذره شده بود. - خيلي خب نخواي با اينهمه پاچه خواري خرم کني و آخر بگي يادم رفته برات سوغاتي بيارم. من حاليم نميشه. من سوغاتي مي خوام. - خيلي خب بهت مي دم بذار بِچِکم.اين اصطلاحو از يه دختر بامزه اصفهاني ياد گرفتم ...
1400/02/24 21:56توي رستوران تولد گرفته بود و دوستاش دورش رو گرفته بودن هي سر به سرش مي ذاشتن که بايد بهشون کيک بده ... گويا يادش رفته بود کيکش رو بياره و دوستاش اصرار داشتن بره يکي ديگه بخره .... اونم که تازه رسيده بود با لحن بامزه اي گفت:- خيلي خوب! بذارين بِچِکم ... و شد سوژه خنده من و باربد ! سپيده هم قهقهه اي زد و گفت:- نه بابا رفتي اصفهان لهجه اتم برگشته! باربد و مامان و بابا و رضا هم داشتن مي خنديدن. خودمم خنده ام گرفت و گفتم:- آدِميزاده س ديگه ! وختي يه ذره يه جا مي مونِد عَوِض مي شِد.باز همه شون ترکيدن از خنده ... اون سفره ده روزه حسابي سر حالم کرده بود، شده بودم عين رزاي گذشته ها ... شاد و شنگول و خل و ديوونه! اونشب با سپيده کلي توي سر و مغز هم زديم و چرت و پرت گفتيم. باربد هم خودشو با بابا مشغول کرده بود، رضا هنوزم تحويلش نمي گرفت، باربد هم به قدري مغرور بود که حتي دنبال دليل هم نمي گشت! فقط سعي مي کرد خيلي دور و برش نره ... برام دلايل رضا مهم نبود ... مهم اين بودکه من خوشبخت بودم! واقعاً خوشبخت بودم ... آخر شب همراه باربد بعد از رسوندن سپيده به خونه خودمون رفتيم و هر دو از زور خستگي بيهوش شديم. ***ســـــه ســـــال بعـــــــد- واي سپيده خاک بر سرم شد. کاري نداري؟سپيده با حيرت گفت:- چي شده؟- کيکم سوخت. قهقهه زد و گفت:- برو بابا تو آشپز بشو نيستي.با سپيده سريع خداحافظي کردم و به طرف فر رفتم. بوي سوختگي و دود آشپزخانه رو برداشته بود. کيک کامل سوخته بود و قهوه اي مايل به سياه شده بود! کيک رو درسته داخل سطل آشغال انداختم و هود رو روشن کردم. دلم مي خواست بزنم زير گريه. کيکي رو که با هزار در به دري درست کرده بودم، اينقدر راحت فقط به خاطر حواس پرتي سوزوندم! همونجا کف آشپزخونه نشستم و زدم زير گريه. چقدر براي پختنش سليقه به خرج داده و ذوق مرگ شده بودم. خامه ها و توت فرنگي هام هم هنوز آماده توي يخچال بود و شکلاتم هم آب شده و منتظر بود تا روي کيک بشينه. ولي حيف که با يک سهل انگاري همه چي خراب شد. شايد نيم ساعتي توي همون حالت بودم که تلفن زنگ زد.با دلخوري از جا بلند شدم و به سمت تلفن رفتم:- الو.- سلام عزيزم. صداي باربد همه غمامو از ذهنم بيرون برد، نشستم روي صندلي و گفتم:- سلام باربدم.سريع گفت:- چرا صدات گرفته؟عمراً نبايد مي فهميد من گريه کردم، وگرنه تا سر در نمي آورد چي شده ولم نمي کرد! گفتم:- هيچي همينجوري.- رزا به من دروغ نگو. گريه کردي؟مجبور شدم دروغ بگم:- نه بابا داشتم پياز خورد مي کردم. اشکمو درآورد. خنده اش گرفت و گفت:- اين جريمه اته! تو که ميدوني من از پياز بدم مي ياد. راست مي گفت، اما هيچ وقت هم خبر نداشت
1400/02/24 21:56اون مرغ هاي خوشمزه اي که براش درست مي کنم يا کل خورش هايي که مي پزم توش پياز هم داره! رنده مي کردم که متوجه نشه، مونده بودم چي بگم که خودش گفت:- عزيزم ... راستش زنگ زدم که بگم امشب يه خورده ديرتر مي يام. سست شدم و با ناراحتي گفتم:- واسه چي؟- کارام خيلي زياده. خودت که مي دوني اين روزا سرم خيلي شلوغه. مجبورم چند ساعتي بيشتر بمونم.خيلي ناراحت شدم. يعني يادش نبود که امشب سالگرد ازدواجمونه؟ باربد ادامه داد:- رزي شنيدي چي گفتم عزيزم؟با بي حالي گفتم:- آره شنيدم باشه.- منو ببخش عزيزم. جبران اين مدت رو مي کنم، قول مي دم. حالا کاري نداري؟ من بايد برم. اينقدر حالم گرفته شده بود که ديگه نمي تونستم باهاش قشنگ حرف بزنم، گفتم:- نه برو.- مواظب خودت باش. - خب، خداحافظ.پيدا بود خيلي عجله داره وگرنه محال بود بفهمه ناراحتم و به حال خودم ولم کنه ... گفت:- خداحافظ.گوشي را گذاشتم و سرم را بين دستانم گرفتم. سه سال از ازدواجم با باربد مي گذشت و امروز سالگرد ازدواجمون بود. با هزار زحمت براش کيک درست کردم، درسته که سوخت ولي بالاخره من يادم بود ... زير لب گفتم:- بهتر که سوخت. تازه سه سال گذشته و فراموش کرده بود. فکر مي کردم بعد از آخرين باري که تولدم رو فراموش کرد و من يه هفته باهاش قهر کردم و کادوهاي رنگ و وارنگش رو نگرفتم ازش ديگه درست شده! اما انگار اشتباه مي کردم ... قبول داشتم که مشغله اش زياده و دائم وقتش توي شرکت مي گذره ... اما نمي تونستم دلمو راضي کنم که ببخشمش ... منم دلم به همين مناسبتا خوش بود! عهد کردم که اگه يادش رفته باشد که امروز چه روزيه اين بار يک ماه قهر کنم و نبخشمش. از فکر خودم خنده ام گرفت و زير لب گفتم:- نخير رزا خانوم حتي اگه فراموش کرده بود هم وظيفه تو اينه که فقط يادش بياري و بهش بگي که از دستش ناراحتي. قهر يعني چي؟ قهر زياد و الکي زندگي رو سر مي کنه. مبادا کاري بکني که شوهرت از دستت بره ها! خيلي وقت که از اون رزاي لوس فاصله گرفته بودم و قول مامان پخته شده بودم! از جا بلند شدم و لباسامو عوض کردم. مي خواستم بروم از شيريني فروشي يک کيک تخته اي آماده بخرم و بيارم خودم روشو تزئين کنم. داشتم از خونه مي رفتم بيرون که دوباره تلفن زنگ زد.گوشي رو برداشتم و با عجله گفتم:- بله بفرماييد. صداي شاد و شنگول سپيده توي گوشي پيچيد:- هوي چته عجله داري؟- داشتم مي رفتم بيرون سپيد. - اوقور بخير کجا به سلامتي؟- کيک بخرم صداي خنده سرخوش سپيده گوشي رو پر کرد:- سوخت؟- آره چي کار کنم خب؟ اينقدر تو منو ميخ حرفات کرده بودي که يادم رفت کيکم توي فره. - حالا مي خواي بري کيک بخري و به باربد بگي که خودت پختي؟روي صندلي
1400/02/24 21:56کنار تلفن ولو شدم و گفتم:- کو باربد؟- هان؟- باربد زنگ زد و گفت که معلوم نيست شب کي بياد و کاراش خيلي زياده. از دوسال پيش که سپيده عروسي کرده بود و رفته بود اصفهان، منم خيلي راحت باهاش حرفامو مي زدم و اگه هر کدوم از دست شوهرامون مفري مي شديم به اون يکي زنگ مي زديم و درد دل مي کرديم تا خالي بشيم. اينجوري هم پاي خونواده هامون وسط نمي يومد و هم خودمون تخليه روحي مي شديم. چون اگه قرار بود بابا مامانامون درد دل کنيم دو روزه شهر خبردار مي شدن ... سپيده گفت:- وا يعني چي؟ امشب ناسلامتي سالگرد ازدواجتونه ها. - بار اولش نيست که چيزاي مهم رو فراموش مي کنه. تو که ديگه خوب مي دوني. - حالا شايد خواسته سر به سرت بذاره و شب خيلي هم زودتر از هميشه مي ياد. تو تدارکات خودتو بچين که فکر نکنه تو فراموش کرده بودي. - براي همين داشتم مي رفتم کيک بخرم، ولي کاش يادش نرفته باشه. اگه يادش رفته باشه يعني اينکه من براش کمرنگ شدم.- گمشو! کمرنگي به اين چيزا نيست خانوم ... بعضي وقتها گرفتاريها زياده، آرمين هم بعضي وقتا خيلي چيزا رو از ياد مي بره. ولي با اين حال منم اميدوارم که يادش نرفته باشه.- اوهوم منم همينطور.- اونو بيخيال. زياد به خاطرش خودتو ناراحت نکن. بحثمونو بگو که نيمه تموم موند ... چه خبر از رضا؟- از وقتي با مهستي عقد کردن زياد نمي بينمش و ازشم خبري ندارم. - چه صبري داره مهستي! دو سال نامزد موند، دو سال هم عقد ... کي عروسي مي کنن پس؟!- همه اش تقصير رضاست با اين درس خوندنش ... عروسي در کار نيست ... چون عقدش خيلي مفصل برگزار شد قراره برن ترکيه و بعدم بيان برن سر خونه زندگيشون ... - خوبه ... خدا رو شکر! باز خوبه رضا دم لاي تله داد و ازدواج کرد. سام خون مامانو توي شيشه کرده و مي گه نمي خواد ازدواج کنه. - براي چي؟ اونروز مامان يه چيزايي مي گفت. من که سر در نياوردم. - چه مي دونم درسش که تموم شد، گفت مي خوام تخصصم رو بگيرم. ما هم گفتيم باشه. الان که امتحان تخصص رو قبول شده ما بهش مي گيم هم زن بگير و هم درستو بخون، مامان بهش مي گه تا درست تموم بشه پير شدي، ولي زير بار نمي ره! مي خنده و مي گه اونجوري نه مي تونم به زنم برسم نه به درسم. - خب حق داره. زياد توي فشارش نذارين. اون که سني نداره. تازه بيست و شش هفت سالشه. بذارين هر وقت خودش خواست دست به کار بشين.- آره منم به مامان همينو مي گم.... اما مامانه ديگه! راستي ببينم ناقلا خبري نيست؟خيلي گيج و منگ گفتم:- چه خبري؟- ني ني ؟خنده ام گرفت و گفتم:- نه بابا من خودم ني ني ام. - بيست و سه سالته خانم. ني ني چيه؟ مثل اينکه بايد سنتو مدام بهت يادآوري کنم.- ببينم نکنه واسه تو خبريه؟- نه آرمين مي
1400/02/24 21:56گه حالا خيلي زوده. - راست مي گه. آرمين حالا حالا ها بايد خود تو رو بزرگ کنه. - گمشو! خنديدم و گفتم:- من که حالا حالا ها به فکر بچه نمي افتم. برو بابا تازه دوران راحتيمه. - باربد چي؟- اون هر ازگاهي يه غرهايي مي زنه، ولي من گوش نمي دم. - پس شما بر عکس مايين. - هي مچتو گرفتم. پس تو خودت بچه مي خواي! - آره آخه من اينجا خيلي غريبم. توي اين دوساله نتونستم يه دوست براي خودم پيدا کنم.با ترديد گفتم:- چرا... چرا با مريم دوست نمي شي؟با تعجب گفت:- مريم؟ مريم کيه ديگه؟- منظورم همسر داريوشه. - برو بابا دلت خوشه ها! - چرا؟- يه بار به اصرار من رفتيم خونشون ...برام ديگه چندان مهم نبود، اما کنجکاو شدم و گفتم:- خب خب ...- هيچي مريم که اصلاً تحويل نگرفت. البته عمدي نبود، مشخص بود دلش از جايي ديگه پره. من از اول تا آخر داشتم در و ديوار رو نگاه مي کردم. ولي آرمين و داريوش کلي درد و دل کردن.از لحنش خنده م گرفت و گفتم:- حتماً آرمين از دست تو کلي براش ناله کرده. - نخير خيلي هم دلش بخواد.دلو به دريا زدم و گفتم:- من سه سال پيش داريوشو ديدم. سپيده خبر از جريان ماه عسل نداشت، براي همينم مثل برق گرفته ها گفت:- هان؟!!! کجا؟ کي؟ پس چرا نگفتي؟- يادم رفت بهت بگم. همون وقتي که براي ماه عسل با باربد رفتيم اصفهان، روي سي و سه پل ديدمش. با مريم بود، ولي انگار باهم دعواشون شده بود. چند لحظه اي سکوت خط رو پر کرد، بعدش صداي لرزون سپيده بلند شد که گفت:- رزي جان من فکر کنم غذام الان مي سوزه. مي رم به دادش برسم. تو هم برو به خريدت برس. يهو يادم افتاد مي خواستم برم خريد، از جا بلند شدم و گفتم:- واي ... خوب شد گفتي باشه برو. - به باربد و خاله جون و بقيه سلام برسون. - بزرگيتو مي رسونم تو هم همينطور. بعد از گذاشتن گوشي، سوئيچ 206 سفيدمو که باربد به تازگي برام خريده بود برداشتم و از خونه زدم بيرون. باربد هيچ وقت اجازه نداد از خونه بابام چيزي با خودم بيارم، و يکي از اون چيزا ماشينم بود. نمي خواست کسي فکر کنه باربد به خاطر پول بابام باهام ازدواج کرده و اين کارش باعث شد علاقه بابا بهش چند برابر بشه! از شيريني فروشي معروفي که نزديک خونه مامان و بابا بود، کيک قلبي شکل ساده اي خريدم و برگشتم خونه. زير لبي با خودم حرف مي زدم:- تو رو خدا باربد يادت نرفته باشه. بي معرفت من امروز به خاطر تو دانشگاه هم نرفتم. کيک رو با کسلات هاي آب شده و خامه و توت فرنگي با کلي سليقه تزئين کردم و سه تا شمع کوچيک سفيد رنگ هم توش فرو کردم و توي يخچال گذاشتمش. همون موقع صداي زنگ بلند شد، به سمت آيفون رفتم و با ديدن مرد غريبه، با تعجب جواب دادم:- بفرماييد. - خانوم سلطاني؟نمي
1400/02/24 21:56دونستم کيه که منو به فاميل خودم صدا مي زنه! گفتم:- بله بفرماييد. گفت:- پستچي هستم خانم يه نامه دارين. لطفاً بياين پايين تحويل بگيرين. با تعجب گفتم:- نامه؟!! - بله ... خواهشا سريع بياين تحويلش بگيرين ... حدس زدم از کي باشه، اما براي اطمينان گفتم:- از کجا؟!!- از نيويورک ... لبخند نشست روي لبم ... ايليا هنوزم روي حرفش بود! پسره سرتق!!! ذهنم کشيده شد به سه سال پيش ... سه هفته بعد از برگشتنمون از ماه عسل خبر رسيد که ايليا بي خبر براي هميشه رفته آمريکا ... نيويورک ... تازه اونجا بود که من يادم افتاد پسر عمويي هم به اسم ايليا داشتم!!! شب عروسي خودم اينقدر که گيج و منگ بودم اصلا متوجه نشدم ايليا نيومده و بعد هم برام سوال نشد که چي به سرش اومده ... فقط يهو خبر رسيد که ايليا رفت براي هميشه ... يکي دو هفته بعد از رفتنش يه کارت پستال برام فرستاد ... وقتي بازش کردم توش نوشته شده بود:- هر سال روز سالگرد ازدواجت يه کارت تبريک از من مي گيري که بدوني اين روز هيچ وقت از يادم نمي ره ... خواستن تو بي اراده بود و داشتنت محال ... زوري نمي تونستم به دستت بيارم! اما عشقت ابديه ... اين کارت رو بسوزون که هيچ وقت برات دردسر نشه اما از سال آينده درست توي تاريخ سالگرد ازدواجت منتظر من و کارت پستال هام باش دختر عموي عزيزم ... خوشبخت باش ... ايليا ...اون روز نذاشتم کارت رو ايليا ببينه و همينطور که خودش گفته بود سوزوندمش، اما بعد از اون سر قولش موند ... اولين سالگرد ازدواجم کارت رو برام فرستاد و سورپرايزم کرد، دومين سالگرد هم فرستاد، و امسال که سومين بود، بازم از يادش نرفته بود ... به پستچي گفتم:- اگه مي شه نامه رو بدين به سرايدار، اون امضا مي کنه. پستچي قبول کرد و چند لحظه بعد صداي زنگ در بلند شد. از داخل کيفم چندتا اسکناس بيرون کشيدم و به طرف در رفتم. نامه رو از سرايدار تحويل گرفتم و انعامش رو دادم. پاکت نامه رو همونجا جلوي در باز کردم. درست مثل دو سال قبل يه کارت تبريک بود واسه تبريک سالگرد ازدواجمون. خنده ام گرفت. ايليا که پسر عموم بود، سالگرد ازدواجم يادش بود و طوري اين کارت رو فرستاده بود که به موقع به دستم برسه! ولي شوهرم يادش رفته بود. تا ساعت هشت شب که موقع برگشت هميشگي باربد بود يه جوري خودمو سرگرم کردم. بعدش از جا بلند شدم، لباسمو عوض کردم و لباس زرد رنگي رو که باربد خيلي دوست داشت پوشيدم. بعدش نشستم همون مدلي که باربد مي پسنديد آرايش کردم و خودمو با عطر خفه کردم. دلم مي خواست کلي شرمنده اش کنم. واي که وقتي مي فهميد چه شبي رو فراموش کرده، چقدر خجالت مي کشيد. ساعت هشت و نيم زير غذا رو خاموش کردم. همان غذاي مورد
1400/02/24 21:56علاقه اش بود. ميز رو خيلي خيلي خيلي شاعرانه چيدم و دو تا شمع هم روش گذاشتم و منتظر شدم. ساعت نه بود که در کمال حيرتم در باز شد و باربد وارد شد. کت شلوار پوشيده کروات زده با يک دسته گل بزرگ! نمي دونستم بخندم يا تعجب کنم. باربد با ديدن من خنديد و گفت:- چته خانومم؟ چرا اينجوري نگاهم مي کني؟وسط خنده هام گفتم:- باربد تو ... تو مگه نگفتي دير مي ياي؟باربد با خنده آغوششو به روم باز کرد و گفت:- هان چيه مي خواستي خودت تنهايي جشن بگيري و غذاهاي خوشمزه و کيک خوشگلتو بخوري.از ته دل پريدم توي بغلش و فقط گفتم:- باربد ...سرشو توي خرمن موهام فرو کرد و گفت:- جان باربد؟- سالگرد ازدواجمون مبارک!بوسه کوتاهي روي لبام زد و گفت:- به تو هم مبارک!از جمله اش خنده ام گرفت و ازش جدا شدم. دوباره به سرتاپاش نگاه کردم. لبخند زد و گفت:- چيه؟ داماد سه ساله نديدي؟سوتي زدم و گفتم:- چه خبره آقا باربد؟! نکنه هوس تجديد فراش کردي؟دستمو کشيد، دوباره افتادم دوي بغلش ، گردنم رو چند بار پشت سر هم بوسيد و گفت:- همين تو برام بسي دردونه. بدو حاضر شو وقت گرفتم بريم عکس بگيريم.با تعجب گفتم:- عکس؟- آره عزيزم ... آتليه نوبت گرفتم. مي خوام هر سال واسه سالگرد ازدواجمون عکس بگيريم. قبوله؟کي مي تونست مخالفت کنه؟!!! سري تکون دادم و سريع آماده شدم. دوست داشتم از خوشي داد بزنم!!! باربد ديوونه بود! من عاشق ديوونگي هاش بودم!! عکس گرفتنمون تا ساعت يازده طول کشيد. تازه وقتي برگشتيم جشن دو نفره مون شروع شد. بعد از خوردن کيک باربد هديه اش رو که سرويس طلا سفيد ظريفي بود تقديمم کرد و کلي خوش به حالم شد ... منم هديه اش رو دادم. ميز کارش رو عوض کرده و همون ميزي رو گرفته بودم که خيلي وقت بود مي خواست بخره. هر دو از هديه هامون شاد شديم. آخر شب حدود ساعت يک بود، بعد از خوردن شام، هر دو روي تخت ولو شديم. اما خوابمون نمي يومد، دست من ميون دست مردونه باربد قفل شده بود. پرسيدم:- باربد ... چرا صبح گفتي دير مي ياي خونه؟باربد با صداقت گفت:- عزيزم راستشو بخواي من امشبو از ياد برده بودم، ولي ساعت هفت بود که يهو يادم افتاد. نمي دونستم بايد چي کار بکنم؟ يه عالمه کار داشتم. خدا مي دونه با چه سرعتي از دفتر اومدم بيرون گل خريدم و نوبت آتليه گرفتم. خدا رو شکر که کت و شلوارم خشک شويي بود. بعد هم رفتم براي خريد هديه. ببخش اگه دوسش نداري ديگه توي اين وقت کم نتونستم چيزي بهتر از اين گير بيارم ...دلم ضعف رفت براي صداقتش ... - باربد ...- جانم عزيزم؟خيلي وقت بود که وقتي صداش مي کرد جوابم جانم بود! نه يه بله خشک و خالي ... از ته دلم گفتم:- دوستت دارم.دستمو فشار داد و گفت:- من بيشتر.هر
1400/02/24 21:56چي بيشتر از زندگي مشترکمون مي گذشت بيشتر همو درک مي کرديم. حالا به راحتي اخلاقاي همديگر رو مي شناختيم و سعي مي کرديم باعث ناراحتي طرف مقابلمون نشيم. چقدر از زندگيم راضي بودم. صداي موسيقي ملايمي از استريو به گوش مي رسيد. باريد دستمو به لبش فشرد و گفت:- رزا ...- جانم؟- يه چيزي بگم نمي خندي؟- نه عزيزم چرا بايد بخندم؟- هوس کردم بريم پارک. شب سالگرد ازدواجمون خودمون دو تا!چقدر اين ديوونگي ها برام قشنگ بود، سريع نشستم سر جام و گفتم:- پس معطل چي هستي؟ بريم ديگه ...باربد هم با خنده بلند شد و هر دو آماده شديم. پارک نزديک خونه مون خلوتگاه عشاقي مثل ما بود. هوا خيلي سرد بود و سوز بدي داشت، ولي هنوز خبري از بارش بارون يا برف نبود. دستمو دور بازوي باربد انداختم و اونو تکيه گاه خودم کردم. باربد خنديد و گفت:- اينجوري که راه مي ياي هر دوتامون مي افتيم ها. با رخوت از اون هواي تميز شبانگاهي و عشق باربد، گفتم:- نترس دارمت. خنديد و دستم رو از دور بازوش باز کرد و به جاش دستش رو پشت کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند اينقدر راه رفتيم که هر دو گرم گرم شديم. يهويي از حس خوشبختي اشباع شدم و يه دنيا انرژي رو توي خودم حس کردم. خودمو از آغوش باربد بيرون کشيدم و ديوونه وار شروع به دويدن کردم. باربد هم با خنده پشت سرم مي دويد. فقط خدا رو شکر مي کردم که کسي توي پارک نيست. با ديدن دکه اغذيه فروشي که وسط پارک بود و چراغاي روشنش نشون مي داد بازه ايستادم. باربد هم دکه رو ديد و با خنده گفت:- اي بابا ما فکر مي کرديم فقط خودمون شب زنده داريم. اين بنده خدا هنوز بازه؟بي توجه به حرف باربد در حال لوس کردن خودم گفتم:- باربد واسم به به مي خري؟خنديد و گفت:- چي مي خواي عزيزم؟- لواشک و بستني. - لواشک چه ربطي داره به بستني؟- آخه يهو دلم خواست. کيف پولش رو در آورد و در حالي که با خنده سرش رو تکون مي داد، برام بستني با لواشک خريد. روي يه نيمکت نشستم و در حالي که بستني رو باز مي کردم گفتم:- تو نمي خواي؟- نه خانمي توي اين سرما همينم مونده که بستني هم بخورم.با شيطنت گفتم:- آره خوب حق داري، من اگه لرز کنم بعدش تو رو دارم که گرمم کني، اما تو که باربد نداري ... بعدش هم بي تفاوت شونه هامو بالا انداختم و شروع کردم به ليس زدن بستني. باربد اومد جلوم ايستاد، دستمو کشيد و بلندم کرد، بدون توجه به اينکه ممکنه بستنيم کاپشن مارکشو کثيف کنه منو کشيد توي بغلش و در گوشم زمزمه کرد:- آره من باربد ندارم که گرمم کنه ... به جاش يه رزا دارم که هرشب و هرشب آتيشم مي زنه ... توي کوره داغم مي کنه ... جزقاله که شدم دلش برام مي سوزه و خنکم مي کنه ... يادم رفت داشتم
1400/02/24 21:56بستني مي خوردم، خيره شدم توي چشماش و زمزمه کردم:- باربد ... دستمو که بستني توش بود بالا آورد، بستني رو کشيد تا نزديک لبم و گفت:- فعلاً بستنيتو بخور ... وقتي رفتيم خونه جواب اون لحن با نازتو مي دم ....خنده ام گرفت و باربد ازم فاصله گرفت ... دوباره ولو شدم روي نيمکت و در حالي که از درون داشتم يم سوختم سعي کردم خودمو کنترل کنم و بستنيمو ليس بزنم ... باربد هم براي عوض کردن جو خنديد و گفت:- نگا خانوم دکتر آينده رو ... نشسته بستني ليس مي زنه! زبونم رو کشيدم رو بستينم و گفتم:- مگه دکترا دل ندارن؟- آخه خانوم دکتر يه کم پرستيژ داشته باش. - نمي خوام دوست دارم بستنيمو اينطوري بخورم. باربد با خنده فقط سرش رو تکون داد. بعد از اينکه بستنيم رو خوردم لواشک رو باز کردم. ياد بچگيهام افتادم و با خنده لواشک رو دور انگشتم پيچوندم و شروع کردم به خوردن. باربد با حيرت گفت:- رزا!!!!!!!!- چيه ؟تو هم مي خواي؟- اين چه طرز لواشک خوردنه؟ - خب هوس کردم! - امان از دست تو! يکي ببينه چي مي گه؟- هر چي مي خواد بگه بگه. و به خوردن ادامه دادم. باربد هم خنده اش گرفته بود و هم مي خواست منو منصرف کنه که مثل آدم بخورم، ولي وقتي ديد از پس من بر نمي ياد، سرششو جلو اورد انگشتمو گرفت و کامل فرو کرد توي دهنش و با يه حرکت کل لواشک رو از توي انگشتم کشيد بيرون و مشغول خوردنش شد ... مثل بچه ها با بغض نگاش کردم و گفتم:- لواشکم!!!خنده اش گرفت و گفت:- فکر نمي کردم يه لواشک پاستوريزه اينقدر خوشمزه باشه ... بعد سرشو آورد جلو و گفت:- فکر کنم چون خورده بود به انگشت تو اينقدر بهم مزه داد ... دستمو مشت کردم کوبيدم روي سينه اش و گفتم:- من لواشکمو مي خوام ... برو يکي ديگه برام بخر ...خنديد و گفت: - چشم الان با سر مي رم دو تاشو برات مي خرم، تا باز اينجوري بخوري. همونجور با لباي آويزون گفتم:- نه قول مي دم قشنگ بخورم. حسرتش به دلم موند! از جا بلند شد و تو همون حالت گفت:- قول داديا! سريع و ذوق زده سرمو تکون دادم و گفتم:- باشه. باربد با خنده رفت و يه لواشک ديگه برام خريد و برگشت. اون يکي رو سعي کردم مثل آدم بخورم ولي اينقدر ولع توي خوردنم بود که باربد بي حرف و با لبخند فقط نگام مي کرد... وقتي خورنم تموم شد از جا بلند شدم و گفتم:- خب ديگه بريم خونه. باربد بدون اينکه تکون بخوره، هنوزم با لبخند زل زده بود به من، چشمامو گرد کردم شونه مو بالا انداختم و گفتم:- چي شده؟ جن ديدي؟لبخندش عمق گرفت و گفت:- نه ... ولي ...- ولي چي؟- ديگه دلت لواشک نمي خواد؟ قارا و آلو جنگلي و زغالخته چطور؟دلم غش و ضعف رفت و گفتم:- آره مي خوام. مي دوني چقدر وقته از اين چيزا نخوردم؟ بايد قول بدي يه روز بريم
1400/02/24 21:56دربندي فرحزادي جايي برام بخري ... يه عالمه!يه دفعه باربد اومد اومد به سمتم، دستمو گرفت و با خنده گفت:- ناقلا بهم نگفته بودي!با گيجي گفتم:- اينکه چيزاي ترش خيلي دوست دارم؟ بغلم کرد و گفت:- نخير اينکه ويار داري. يه دفعه پي به منظورش بردم و سريع با اعتراض گفتم:- باربــــــد!!!!!!!- چيه؟ مگه دروغ مي گم؟خودمو کشيدم کنار و گفتم:- اشتباه مي کني. - مگه ويار اينطوري نيست؟- من هميشه چيزاي ترش دوست داشتم و دارم و خواهم داشت. - ولي فکر مي کنم که اين بار فرق مي کنه. - هيچ فرقي نداره عزيزم. از حالت هاي هورموني خودم بايد بفهمم خبري هست يا نه ... براي همينم خودم خوب مي دونم که هنوز خبري نيست. چند بار بگم حالا خيلي زوده؟ باربد که تيرش به سنگ خورده بود با ناراحتي گفت:- يک ساله که داري همينو مي گي. کلافه راه افتادم و گفتم:- اين بحث رو بذار واسه يه روز ديگه. پيچيد جلوم و گفت:- منو دوست نداري؟!!چشمامو گرد کردم و گفتم:- ديوونه اين چه حرفيه؟!!! خودت خوب يم دوني که خيلي دوستت دارم!- ازم راضي نيستي؟- معلومه که راضيم ... اينا چيه مي گي باربد؟- تا حالا چيزي کم داشتي توي زندگيت؟- نه ... باربد جان ...- رزا ... پس دليلي براي مخالفت نداري ... من و تو عاشق هميم ... توي زندگي هيچي کم نداريم ... خوشبختيم ... وقتشه که يه بچه خوشبختي من و تو رو تکميل کنه ... قبول نداري؟!!با ناراحتي گفتم:- اينا رو قبول دارم ... اما ... اما بازم مي گم زوده ... مي شه بس کني فعلاً باربد؟باربد با جديت گفت:- نه اين بار کوتاه نمي يام. تو چرا به خواسته هاي من توجه نمي کني رزي؟ چرا متوجه نيستي من دلم بچه مي خواد؟ - باربد وقت خوبي رو براي اين بحث انتخاب نکردي.- اتفاقاً وقت خوبيه. تو داري بي توجه به خواسته من واسه خودت مي تازي و مي ري.- بذار درسم که تموم شد اونوقت باشه. - اونوقت ديگه خيلي ديره. با عجز گفتم:- باربد يه خورده منو درک کن. - اين تويي که بايد منو درک کني رزا. من سي و دو سالمه! خب طبيعيه که دلم مي خواد پدر بشم.سرمو بين دستام گرفتم و گفتم:- من واقعاً نمي دونم بايد چي بگم. از گشت منو کشيد توي بغلش و گفت:- هيچي نگو فقط قبول کن. ما هم از خلوتي پارک خوب داشتيم سو استفاده مي کرديما!!! گفتم:- پس درسم چي؟- قول مي دم واسش پرستار بگيرم. بازم بهونه گرفتم:- پس حاملگي چي؟- عزيزم تا شش ماه اول که مشکلي نداري. بعد از اون هم مرخصي بگير. - حالا تا ببينم چي مي شه. محکم فشارم داد و گفت:- قربونت برم الهي!ديگه چيزي نگفتم و سکوت کردم. شايد ديگه واقعا وقتش بود! مي دونستم که با اومدن بچه اوضاع زندگيمون خيلي عوض بهتر مي شه، ولي نمي دونم چرا باز راضي به اومدنش نبودم. مي ترسيدم از حامله شدن ... از
1400/02/24 21:56درد زايمان ... از مشکلات بارداري ... از بلاهايي که بعد از زاميان سر بدنم مي يومد ... ريزش مو ... چروک شدن پوست ... افتادن سينه ... خط انداختن و کش اومدم پوست شکم ... به قول يکي از اساتيدمون بدترين بلا براي يه زن حامله شدنه ... بعدش از درون مي ترکه و هيچ *** نمي فهمه چه به روزش اومده ... مي گفت اگه زنا مي فهميدن با هر بار زايمان چقدر تحليل مي رن يه بچه هم به زور به دنيا مي اوردن چه برسه به چند تا!!! ياد اون روزي افتادم که با داريوش سر بچه دار شدن دعوا مي کرديم. بعد از مدت ها داشتم يادش مي کردم ، اما ديگه نه با غصه و اندوه، بلکه به عنوان يه دوستي که حرفاش تو ذهنم مونده بود ... اون روز فقط به داشتن بچه فکر مي کردم، ولي حالا مي فهميدم که چه کار سخت و طاقت فرسائيه. واقعاً داريوش پسر خيلي عاقلي بود که مي دونست براي يه دختر توي سن کم چقدر مسئوليت مادر شدن سخته. اينطور که از سپيده شنيده بودم، اونم هنوز بچه دار نشده بود. پس هنوز روي عقيده اش پا برجا بود. واقعاً خوش به حال مريم! يهويي يادم افتاد تو ذهنم چه زري زدم و زبونم رو محکم گاز گرفتم. به من چه که داريوش چطوري بود؟ من زن باربد بودم و باربد رو هم خيلي دوست داشتم. اونم تو خيلي از موارد منو درک مي کرد و باهام مي ساخت. وقتي رسيديم خونه با خودم به نتايج مثبتي رسيده بودم ... باربد رو دوست داشتم ... اونم منو دوست داشت ... اين قانون طبيعت بود ... زاد و ولد روي دوش زن گذاشته شده بود و من نمي تونستم ازش فرار کنم ... بايد مثل ميليون ها زن ديگه تن به سرنوشتم مي سپردم ... * * * * * *حس بدي داشتم. از همه چيز بدم مي يومد. از غذا خوردن کلا حالم به هم مي خورد. از باربد متنفر شده بودم و حس مي کردم که بوي بدي مي ده. بدتر از قبل هوس چيزاي ترش مي کردم، ولي همين که مي خوردم حالم به هم مي خورد. مي دونستم که بالاخره کار دست خودم دادم. بعد از تست بيبي چک مطمئن شدم. نمي دونستم بايد از حاملگيم خوشحال باشم يا ناراحت. اولين نشونه اش درست يک ماه بعد از سالگرد ازدواجم با باربد خودشو نشون داد. با هزار زحمت براش استيک گوشت درست کرده بودم. مشغول درست کردن سسش بودم که اومد. وارد آشپزخونه شد و با ديدن استيک ها توي ظرف مخصوص دست روي دلش گذاشت و گفت:- واي خدا جون چقدر گشنمه. خانومم چه کرده!!!با خنده گفتم:- برو لباستو عوض کن تا يه ربع ديگه حاضره. گونه مو بوسيد و از آشپزخونه خارج شد. تندتر از قبل به کارم ادامه دادم و غذا رو روي ميز چيدم. با لباس راحتي وارد آشپزخونه شد. دستمو شستم و سر ميز نشستم. باربد مشغول صحبت از اتفاقات روزمره بود، ولي من اصلاً حواسم به اون نبود. دلم بدجور آشوب بود و پيچ مي زد.
1400/02/24 21:56باربد که متوجه شده بود گفت:- حالت خوب نيست رزا؟داشتم مي گفتم:- نمي دونم چرا حالم مي خواد بهم بخوره... که يهويي همه محتويات معده ام به بالا هجوم آورد. با سرعت خودمو به دستشويي رسوندم.باربد هم دنبالم وارد دستشويي شد و گفت: - حالت خوب نيست رزي؟با دست اشاره کردم خارج بشه و همينطور که آب به صورتم مي زدم، گفتم:- خوبم باربد تو برو غذاتو بخور. بي توجه به حرفم جلو اومد و خواست بغلم کنه که يه دفعه اي حس کردم بوي خيلي بدي مي ده. همون عطر تلخ هميشگيش بود، ولي اون شب برام چندش آور بود! سريع با دست پسش زدم و دوباره بالا آوردم. باربد با اخم گفت:- چت شد يک دفعه؟با عجز گفتم:- باربد بو گند مي دي.خنده اش گرفت و گفت:- دست شما درد نکنه حالا ما بوگندو هم شديم؟ خودمم خنده ام گرفت، اما بيشتر از اون از تغييراتم متعجب شده بود! گفت:- مي خواي بريم دکتر؟سرمو تکون دادم و گفتم:- نه خوبم ... فکر کنم مسموم شدم ... - خوب بريم يه سرمي امپولي بزن خوب بشي ...- خوبم بابا ... بريم استيک ها از دهن افتاد ... ديگه اصراري نکرد و دوتايي برگشتيم توي آشپزخونه و نشستيم پشت ميز ... اما با ديدن غذاها دوباره دلم آشوب شد. اين بار به دستشويي هم نرسيدم و تو همون ظرف شويي بالا آوردم. باربد با اخم گفت:- رزا برو کاراتو بکن ببرمت دکتر. تو يه چيزيت هست.اون لحظه اصلاً به ياد اين نبودم که ممکنه حامله باشم. با ترس گفتم:- باربد من که چيزي نخوردم چرا اين جوري شدم؟ نکنه دارم مي ميرم؟!باربد از لحن من خنده اش گرفت و خواست بياد کنارم که گفتم:- نه نيا باربد تو رو خدا نيا حالم به هم مي خوره! باربد اينبار جدي گفت:- يعني من اينقدر بدم؟با عجز ناليدم:- باور کن آره. باربد هم خنده اش گرفته بود و هم دلخور بود. گفتم:- ناراحت نشو دست خودم که نيست. يهويي به ذهنم رسيد که ممکنه حامله شده باشم. با صدايي لرزون گفتم:- واي باربد نکنه خاک بر سر شده باشم! چشماش گرد شد و گفت:- چي شده؟باز ياد ترس هاي و ناراحتي هام افتادم ... بغض کردم و گفتم:- واي نه باربد من نمي خوام.از زور ترس، مي خواستم وجودش رو هر طور شده نفي کنم. باربد که حسابي نگران شده بود گفت:- دِ بگو چي شده؟ فقط بلدي حرف خودتو بزني؟ روي زمين نشستم و با سستي گفتم:- فکر کنم به آرزوت رسيدي. متوجه منظورم نشد و گفت:- به آرزوم؟ کدوم آرزوم...يهو ساکت شد و گفت:- يعني؟ رزا... آره؟سرمو چسبيدم و گفتم:- حدس مي زنم. قبل از اينکه بتونم جوشو بگيرم ديدم روي هوام ... همينطور که مي چرخوندم سر و صورتم رو بوسه بارون کرد. به زور خودمو يه کم کشيدم کنار و گفتم:- واي باربد برو تو رو خدا ديگه حال ندارم بالا بيارم. منو بذار زمين برو اون ور بو مي دي. باربد
1400/02/24 21:56منو گذاشت زمين، با شادي قهقهه اي زد و گفت:- شنيده بودم که زن حامله ممکنه از شوهرش بدش بياد، ولي نديده بودم. - دست خودم که نيست. - مي دونم عزيزم. تو فقط بگو از چه عطري خوشت مي ياد تا من همونو بزنم. تند باشه، شيرين باشه، تلخ باشه، ملايم باشه، چه جوري باشه؟ - اَه تو لازم نيست عطر بزني. همه اش بو گند مي ده!ذوق زده گفت: - الهي قربون اون ويارت برم من. پاشو پاشو بيا غذاتو بخور. تو بايد تقويت بشي.به زور دستمو گرفت کشيد و نشوندم سر ميز. خنده دار بود، ولي اون لحظه دلم فقط نون و پنير و گردو مي خواست. باربد خودش برام لقمه مي گرفت و توي دهنم مي گذاشت. از اينکه قرار بود بابا بشه خيلي ذوق زده بود.فرداي اون روز دانشگاه نرفتم و به جاش رفتم دکتر. بعد از آزمايش مهر تاييد روي حدسم زده شد. نه خوشحال شدم، نه ناراحت. برام زياد مهم نبود. فقط از اينکه باربد رو به خواسته اش مي رسوندم حس خوبي داشتم. دکتر براي پونزده روز ديگه برام نوبت زد و گفت که هر پونزده روز بايد بهش مراجعه کنم تا وضعيت جنين رو چک کنه. از مطب خارج شدم. باربد هم اون روز سر کار نرفته و دنبال من راه افتاده بود. سوار ماشين که شدم گفت:- خب چي گفت؟ بچه پسره يا دختر؟زدم زير خنده و گفتم:- ديوونه جنين هنوز يه ماهش هم نشده! از کجا بايد بفهمه؟ چقدر تو عجولي.باربد که خنده اش گرفته بود گفت:- خب چي کار کنم؟ خيلي ذوق دارم ... دستشو با عشق گرفتم و گفتم:- يه خورده صبور باش جناب پدر.چشماش رو با لذت بست و گفت: - واي خدا جون يعني من دارم جدي جدي بابا مي شم؟ - پس چي؟ حالا ببينم دوست داري بچه ات دختر باشه يا پسر؟خيلي سريع گفت:- پسر. با خنده گفتم:- باربد! مگه تو مال قرون وسطي هستي؟ چه فرقي داره؟با حسرت گفت:- هميشه دوست داشتم بچه ام پسر باشه تا اسمشو بذارم داريوش! البته دوست داشتم اسم خودم داريوش باشه ... اما خوب حالا که نيست اسم بچه مو مي ذارم!پوف!!!! بازم داريوش! البته ديگه روي خودش و اسمش خيلي هم حساس نبودم! اما اصلا دوست نداشتم اسم بچه ام رو بذارم داريوش! يهو به گوشش مي خورد فکر مي کرد کجا چه خبره!!!! گفتم:- وا! باربد اسم قطحه! - چشه؟ يه اسم اصيل ايرانيه. به اين قشنگي ...- اصلاً هم قشنگ نيست!- چرا؟!!!- نمي دونم ... خوب خوشم نمي ياد ...باربد با اخم گفت: - اذيت نکن ديگه رزا ... من عاشق اين اسمم ... دوست دارم اسم پسرمو بذارم داريوش تا مثل داريوش هخامنشي يه مرد بزرگ و قدرتمند بشه.دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم: - خب حالا اينهمه اسم پادشاه. چرا داريوش؟- نه داريوش بهتره. خيلي ابهتش بيشتره.اي خدا چه گيري کردما! گفتم:- اصلاً کاش بچه مون دختر بشه. - دختر هم بشه مهم نيست. فقط شبيه مامانش نشه
1400/02/24 21:56که کلي دردسر داره. - چرا؟- چون اونوقت من بايد همه اش برم دعوا. خنديدم و گفتم:- خيلي هم خوبه. - تو که از دعوا بدت مي يومد. - هنوزم بدم مي ياد، ولي دختر خيلي دوست دارم. - حالا تا به دنيا بياد بالاخره به يه نتيجه مي رسيم.خوشحال شدم که بحث اسم فعلاً منتفي شد و گفتم: - آره فعلاً برو خونه.- مي خواي حتماً با تلفن به همه خبر بدي که داري مامان مي شي! - نه خجالت مي کشم. باربد ماشين رو راه انداخت و گفت:- خوب پس بايد بگم که اين زحمت رو از روي دوشت برداشتم. تا توي مطب بودي مامانم زنگ زد، منم بهش گفتم. کلي ذوق کرد و گفت که حالا به همه خبر مي ده. خون به صورتم دويد و شرمنده با صداي بلند گفتم:- واي باربد تو چي کار کردي؟ من خجالت مي کشم.- خجالت نداره عزيزم! بالاخره که همه مي فهميدن.دستامو تو هم تاب دادم و گفتم:- جلو رضا و بابا فکر کنم تبخير بشم!!! خنديد و چشمک زد ... همين که در خانه رو باز کردم، تلفن زنگ زد. به باربد نگاه کردم و گفتم:- خودت جواب بده. همينطورکه کفشاشو در مي آورد گفت:- مي دوني که راه نداره. الان هر کي که زنگ بزنه با تو کار داره.التماس کردم: - باربد خواهش مي کنم! يه تاي کفشش رو در اورده و مشغول اون يکي بود ... به تلفن اشاره کرد و گفت:- خواهش مي کنم خواهش نکن. بدو بدو الان قطع مي کنه. با دلخوري به طرف تلفن رفتم و گوشي رو برداشتم:- الو ... صداي مامان شاد و شنگول توي تلفن پيچيد:- سلام رزاي من. قربونت برم. خوبي مامان؟- سلام. ممنون مامان جان. شما خوبي؟مامان با صداي هيجان زده اش که معلوم بود هيجانش از کجا آب مي خوره گفت:- معلومه که خوبم. مگه مي شه اين خبرو بشنوم و خوب نباشم؟ با خجالت گفتم:- واي مامان!مامان بهم توپيد: - چيه؟ مگه بچه دار شدن بده که تو عزا مي گيري؟- عزا چيه؟!! خيلي هم خوشحالم ... فقط يه کم خجالت مي کشم خوب!- از کي تا حالا خجالتي شدي؟بي توجه به حرف مامان گفتم:- بابا هم فهميد؟- معلومه که فهميد. خودم خبرش کردم. حالا هم زنگ زدم که بگم شب مي خوايم بيايم اونجا. من و بابا رضا و مهستي با خانوم شفيعي و آقاي شفيعي، ولي رزا تو دست به سياه و سفيد نزني ها! خودم زودتر مي يام اونجا کاراتو مي کنم قربونت برم. گل بود به سبزه نيست آراسته شد! آخه من الان حوصله مهمون داشتم و روم مي شد به کسي نگاه کنم که مامان برام قشون راه انداخته بود؟ با حرص گفتم:- مامان من روم نمي شه توي چشم کسي نگاه کنم.دوباره مامان عصباني شد: - وا چه حرفا! مگه جرم کردي؟تو اين يه مورد مامان به هيچ عنوان درکم نمي کرد ... - خب نه ولي...- ولي نداره ديگه. تو برو استراحت کن. شب مي بينمت. - باشه. - سلام به باربد برسون. فعلاً خداحافظ.- به سلامت. خواستم گوشي رو بذارم که
1400/02/24 21:56دادش بلند شد:- رزا ...دوباره گوشي رو به گوشم چسبوندم و گفتم:- بله ... - اينقدر هولم که يادم رفت ازت بپرسم چند ماهته؟خنده ام گرفت و گفتم:- يک ماه ...- بايد برم تو فکر سيسموني برات ... اما صبر مي کنم تا جنسيت بچه ات معلوم بشه ... - چه عجله ايه حالا!- تو در اين موارد دخالت نکن ... برو ديگه ... سلامم برسون ... - چشم خدافظ - خدافظگوشي رو گذاشتم و به باربد که داشت بهم مي خنديد چپ چپ نگاه کردم. هنوز تلفن رو درست سر جاش نذاشته بودم که دوباره صداي زنگش بلند شد. صداي خنده باربد بلندتر شد و قهقهه زد. پاي راستم رو به زمين کوبيدم و گفتم:- واي باربد امان از دست تو!باربد فقط خنديد و چيزي نگفت. دوباره گوشي رو برداشتم. اين بار گلنوش جون بود. اونم بعد از کلي ذوق گفت که زودتر براي کمک مي ياد. دوست داشتم بگم لطف کنين و اصلا نياين! اما مگه مي شد؟!! بعد از قطع تلفن رفتم توي حمام و به باربد گفتم:- بقيه اش با تو. باربد هم همينطور که مي رفت سمت اتاق کارش با همون ته مونده خنده روي صورتش گفت:- خيلي خب تو فرار کن. - از دست کاراي تو آدم بايد هم فرار کنه. نيم ساعتي زير دوش موندم. اصلاً باورم نمي شد که يه موجود ديگه بخواد تو بدن من رشد کنه. از فکرش هم مور مورم مي شد هم غرق لذت مي شدم. دستمو روي شکم صافم کشيدم و گفتم:- قصدت چيه کوچولو؟ مي خواي بياي و مامان رو از درس خوندن بندازي؟ ها؟ خيلي خب بيا. اينطور که پيداس همه براي اومدنت ذوق زده ان. بيا که مطمئنم مي خواي همه عشق مامان و بابا رو متعلق به خودت بکني. ترسم لحظه به لحظه کمتر مي شد و جاش رو آرامش غريبي مي گرفت. دوش رو بستم و بعد از تن کردن حوله از حمام خارج شدم. باربد تلفن به دست مشغول صحبت بود. وقتي من از حمام خارج شدم، صحبت اونم تموم شد و با خنده گفت:- اونوقت تا حالا اين نهمين تلفنيه که دارم جواب مي دم. با بهت گفتم:- اووَه ... کيا بودن؟- اين آخري سپيده بود. کلي هم بهت دري وري گفت. - غلط کرده. خودم بعداً زنگش مي زنم جوابشو مي دم. بقيه کي بودن؟- خاله من، خاله خودت، زن داييت، زن عموهات و ايلناز و صدف و شيدا... خانوم مهران. - واي خدا جون! همه خبر دار شدن؟ - آره تازه يه خبر بدتر. - چي؟- همه اشون امشب مي خوان بيان اينجا. همونجا که ايستاده بودم سرمو گرفتم و نشستم. باربد باز قهقهه زد و اومد به طرفم، دو زانو نشست کنارم و گفت:- نترس خانوم عزيزم. غذا از بيرون سفارش مي دم. - باربد غذا پختن که دردي نداره. من خجالت مي کشم! به خصوص از سام و بابام و رضا. با شيطنت گفت:- پس از همه خجالت مي کشي جز از شوهرت؟- باربد !!!!!!باز قهقهه اي زد و وارد حمام شد. بعضي وقتها دلم مي خواست بغلش کنم و محکم ببوسمش. چون واقعاً دلم
1400/02/24 21:56بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد