439 عضو
❤#پارت_#آخر❤
❤رمان_#تقاص❤
همه زار مي زدن براي تو .. براي باربد ... براي بچه تون ... براي خوشبختيتون! اينکه اون چند وقت چي به ما گذشت گفتن نداره. قضيه جاسوسي باربد که لو رفت همه شوکه شده بوديم! اصلاً بهش نمي اومد همچين آدمي باشه. ولي خوب بيچاره عاشقي براش شد داس مرگ. داريوش تموم مدت بيهوشي تو رو توي امامزاده صالح موند. خاله و مامان اينقدر گريه کرده بودن که نا نداشتن. چيزي نبود که نذر نکرده باشيم و دعايي نبود که نخونده باشيم. اگه بلايي سر تو مي يومد منم مي مردم. آرمين هر از گاهي پيش داريوش مي رفت. منم يه بار رفتم ولي داريوش تو قسمت مردونه بود و نتونستم ببينمش. فقط رفتم زيارت کردم و کلي دعات کردم. هر روز که مي گذشت تعدادي به موهاي سفيد داريوش اضافه مي شد. اين رو آرمين بهم گفت. جرئت اينکه با اون روبرو بشم رو نداشتم. چون مي دونستم واقعاً شکسته. روز آخر بيهوشي تو حال داريوش بهم خورد و اونو به بيمارستان منتقل کردن. وقتي با گوشي آرمين تماس گرفتن و خبر رو دادند آرمين سريع پيشش رفت. تموم اون شبا و روزا رو برات گوشه نشيني کرده و به درگاه خدا زار زده بود. من بودم زودتر کله پا مي شدم. به خصوص که آرمين مي گفت غذا هم درست نمي خوره حرف هم نمي زنه. فقط سرش به سجده و دعاست! وقتي تو بهوش اومدي، قبل از اينکه فرصت کنم خوشحالي کنم، آرمين رو فرستادم سراغش که خبر بده تو بهوش اومدي و حالت هم خوبه. آرمين رفت و سريع برگشت و با خنده گفت:- تا شنيد سرمو از دستش کشيد بيرون و رفت امامزاده. - دوباره واسه چي؟- گفت نذر کردم وقتي رزا به هوش اومد برم به همه زوار غذا بدم. حالا مي رم نذرمو ادا کنم. - اي بسوزه پدر عشق! آرمين من مطمئنم که خدا رزا رو فقط به خاطر دل عاشق داريوش برگردوند. رزا با اون همه جراحت ... کي باورش مي شد؟ برگشتش بيشتر به معجزه شبيهه!با آرمين اومديم بالاي سر تو. گيج و مات بودي و حالت اصلاً خوب نبود. وقتي ساعت ملاقات تموم شد و ما از اتاق خارج شديم آرمين زمزمه وار گفت:- اين رزا ديگه اون رزاي گذشته نمي شه سپيده. و واقعاً هم که حق با آرمين بود. تو ديگه مثل گذشته نشدي. با جزئيات زياد کاري نداريم. فقط اينو بدون که من هميشه تو رو براي داريوش مي دونستم. وقتي اشک توي چشماي داريوش حلقه مي زد انگار توي چشماش اسم تو نوشته مي شد. لب که باز مي کرد، اول از هر چيز اسم تو رو مي آورد. وقتي تو مرخص شدي داريوش هم به اصرار آرمين برگشت اصفهان. چون موندنش ديگه دليلي نداشت. بعد از يکي دو هفته خبر داد که از مريم جدا شده و مي خواد بره شمال. از اين واقعه نه ناراحت شديم و نه خوشحال. هر چند که حالا داريوش آزاد بود که دوباره به سمت تو برگرده، ولي تو ديگه اون
1400/02/26 08:01رزاي قبل نبودي و ممکن بود ديگه اونو قبول نکني. قضيه سام گفتن نداره خودت همه رو مي دوني. فقط من خبر نداشتم که قضيه رو آرمين براي داريوش گفته. چون فکر مي کرد قضيه تموم شده اس مي خواست بهش بگه که يه موقع دل خوش نکنه. من نمي دونم چرا اينکارو کرد؟ کلي هم سر اين قضيه باهاش بحث کردم. ولي خب اونا مردن همديگرو بهتر مي شناسن شايد آرمين کار درستي کرده. من که از کاراشون سر در نمي يارم. در هر صورت بعد از اينکه ماجراي سام ختم به خير شد و مراسم هاي باربد هم تموم شد چون مي دونستم که داريوش شماله، براي همين هم با خاله صحبت کردم که براي عوض شدن حال و هواي تو، تو رو به شمال ببرند. اونا هم قبول کردند، ولي به داريوش خبر نداديم تا سورپرايز بشه و واقعاً هم شد! اينقدر به آرمين اصرار کردم که راضي شد علي رغم باردار بودنم منو بياره پيش شما. چون دلم اونجا بود. توي راه از آرمين خواستم که با داريوش صحبت کنه تا واقعيت رو به تو بگه و دوباره با هم باشيد. داريوش هم به شدت افسرده شده بود و من مي دونستم فقط با پيوند دوباره و روييدن عشق توي زندگيتون از افسردگي خارج مي شين. قضيه سام رو از زبون خودت شنيد و من که نبودم ببينمش ولي مطمئنم دنيا دوباره براش رنگ گرفت. آرمين هم با من موافق بود که شما دو تا بايد دوباره با هم باشين. اين بود که وقتي رسيديم آرمين و داريوش براي پياده روي رفتن کنار دريا. وقتي برگشتن داريوش سريع رفت توي اتاقش. من هم توي يه فرصت مناسب آرمين رو کشيدم کنار و پرسيدم:- آرمين چي شد؟ چرا داريوش اينجوري کرد؟ بحثتون شده؟آرمين دستي توي موهاش کشيد و گفت:- بابا اين پسره پاک خل شده. - چرا؟- بهش مي گم حالا بهترين موقعيته که همه چيزو به رزا بگي و ازش خواستگاري کني، وگرنه از دستت مي ره ها. مي گه نه اينکارو نمي کنم. با تعجب گفتم:- اِ چرا؟- مي گه رزا خيلي حساس و شکننده شده. مي گه با اينکارم بيشتر باعث آزارش مي شم. دلم نمي خواد فکر کنه دلم براش سوخته. - يعني چي؟ خب اگه همه چيزو واسه اش تعريف کنه ديگه رزا براي چي بايد فکر کنه که داريوش دلش براش سوخته؟- چه مي دونم! دوساعته دارم سرش داد مي کشم، ولي زير بار نمي ره که نمي ره! مي گه رزاي من اينجوري راحت تره، منم فقط راحتي اون واسم مهمه، نه راحتي خودم.- عجب گيري کرديما! - حتي الکي بهش گفتم يکي از همکاراي سپيده خواستگار رزاس و خيلي هم گير داده، اگه نجنبي رزا پريده. - خب خب چي شد؟- هيچي فقط بيشتر بهم ريخت. درست مثل قضيه سام. اون روز من و آرمين هر چي فکر کرديم عقلمون به جايي قد نداد. نگاهاي داريوش به تو گوياي همه چيز بود. اون نگاها هنوزم فرياد مي کشيدن که برات مي ميرن، ولي
1400/02/26 08:01تو ديگه اون رزا نبودي. از همه جا بي خبر بودي و کاري به اطرافت نداشتي. نمي دوني اون شب که حاضر شدي ويلاي خاله اينا بموني داريوش چقدر خوشحال شد! تا وقتي تو اونجا بودي شادي رو مي شد توي چشماي داريوش خوند. اون با ديدنت هم شاد و راضي بود. ديگه نسبت به تو حريص نبود. همين که مي دونست تو ديگه به کسي تعلق نداري و خودش هم نسبت به کسي متعهد نيست، آرومش مي کرد. ولي هر بار که حرف رفتن تو پيش مي يومد به هم مي ريخت. قبل از تولدش از من خواهش کرده بود که تو رو همراه خودم ببرم. چون مي دونست تو ديگه حاضر نيستي پاتو بذاري اونجا و من به قولم عمل کردم و تو رو بردم. خدايا ... چي مي تونم بگم از لحظه اي که داريوش نگاهش به تو افتاد ... رزا تو خيلي *** بودي که شعله هاي عشقو توي نگاش نمي ديدي ... تو بي احساس بودي که نتونستي شعله هاي وحشيانه حسادت رو توي نگاش تشخيص بدي، اون زماني که داشتي با دوستش حرف مي زدي ... به اينجا که رسيد سپيده ديگه نتونست ادامه بده و اشک تموم صورتشو پوشوند. مريم کنارش نشست و شروع به مالش شونه هاش کرد. من روي صندلي وا رفته بودم و قدرت هيچ حرکتي نداشتم. عقل و احساس حکم مي کرد به سوي داريوش پرواز کنم و اونو از اين شکنجه خارج کنم، ولي نمي تونستم. من خودم هم تحت شکنجه بودم. اگه به سمت داريوش مي رفتم، درست عين اين بود که به باربد خيانت کنم. باربد قبل از مرگش به قضيه داريوش پي برده بود .... من نمي خواستم روحش ازم برنجه .... اصلاً مردم چي مي گفتن؟انگار سپيده ذهنم رو خوند که لبخندي زد و گفت:- داري به باربد فکر مي کني، نه؟سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و سپيده ادامه داد:- من همه چيزو براي مهستي گفتم. چون مي دونستم اون از علاقه تو به داريوش خبر داشته. بهش گفتم که داريوش هنوز هم تو رو مي پرسته و ذره اي از محبتش نسبت به تو کم نشده، ولي اينو هم گفتم که تو از اون متنفري و تا حقايق برات روشن نشه حتي حاضر نيستي توي صورتش نگاه کني. مهستي بيچاره هم خيلي ناراحت شد ولي چون متعلق به باربد بودي کاري از دست کسي بر نمي يومد. از ما خواست تا چيزي به تو نگيم، تا زندگي برادرش خراب نشه. ما هم قبول کرديم و تا الان لب از لب باز نکرديم. ولي بعد از اون اتفاق شوم ... مهستي بعد از چهلم باربد دفتر خاطراتشو توي خونه تون پيدا کرد. همون موقعي که براي نظافت رفته بود اونجا تا يه سري از وسايل باربد رو هم برداره. دفتر باربد رو بعد از خوندنش به دست پليس داد تا شايد فرجي بشه و قاتلش دستگير بشه ولي يه چيز جالبي که توي اون دفتر بود رو قبلش به من نشون داد. باربد آخراي دفترش نوشته بود که مرگو حس مي کنه و فقط از بابت تنهايي تو و بچه اش و
1400/02/26 08:01خطراتي که ممکنه تهديدتون کنه نگرانه. توي اون دفتر از تو خواسته بود که اگه يه روزي بيوه شدي تنها نموني و حتماً ازدواج کني. هر چند که اون قضيه داريوش رو نمي دونست ولي نوشته بود که مي دونه قبل از ازدواج با اون عاشقاي زيادي داشتي و ازت خواسته بود که اگه روزي يکي از اونا که واقعاً دوستت داره و قدرتو مي دونه ازت خواستگاري کرد بهش جواب مثبت بدي. نوشته بود اين تنها خواسته اشه. اون دفتر دست پليسه اگه روزي بهمون پسش دادن حتماً نشونت مي دم. حالا که باربد خودش اينو ازت خواسته به نظر من واجد شرايط ترين فرد براي تو داريوشه چون هيچ *** به اندازه اون تو رو دوست نداره. يعني نمي تونه دوست داشته باشه. اون که ناخواسته همه اعمال تو بهش الهام مي شد. داريوش با همه فرق داره.سرم رو زير انداختم و گذاشتم قطره هاي اشک راه خودشون رو طي کنند. سپيده جلوي پام نشست و گفت:- عزيزم گريه نکن. فقط برو پيشش. داريوش به تو احتياج داره. از روزي که برگشتي دوباره از خواب و خوراک افتاده. داره خودشو نابود مي کنه. تو رو خدا برو پيشش. عمو چند وقت پيش که رفته بود ديدنش مي دوني چه طوري بوده؟فين فين کردم و گفتم:- چه طوري؟- عمو مي گفت در اتاق رو بسته بوده و هر چه با خاله ازش خواستن درو باز کنه گوش نمي کرده، تا اينکه عمو درو مي شکنه و مي رن تو، ولي عمو مي گفت داريوش توي دود سيگار داشته خفه مي شده و نفسش بالا نمي اومده. درست مثل اون دفعه اي که آرمين داريوشو توي شمال پيدا کرده بود. ولي اين بار خيلي شديد تر بوده. به زور مي رسوننش بيمارستان و دو روز تموم مي ره زير چادر اکسيژن. عمو وقتي وضعشو مي بينه، اول از همه به ياد تو مي افته و بعد از چند هفته کلنجار رفتن با خودش عاقبت تصميم مي گيره به خاطر پسرش کينه ها رو کنار بذاره.به خصوص که عمو چند وقته پيش سکته هم کرده و حالا مي ترسه بميره و پسرش رو به تنها آرزوش نرسونده باشه. انگار سن آدم که مي ره بالا کينه ها کم کم رنگ مي بازن. براي همين هم من و آرمين رو اول خبر کرد و باهامون مشورت کرد. ما اينقدر خوشحال شديم که حد نداشت. بعدش هم که تو رو خبر کرد و تو اومدي اينجا. سرم رو بالا آوردم و گفتم:- حالا بايد چي کار کنم سپيد؟- بايد به طرفش پرواز کني. سرمو به پشتي صندلي تکون دادم و گفتم:- فعلاً نمي تونم ... الان ... نمي دونم ... حس مي کنم ذهنم قفله ... من يه روز از داريوش متنفر شده بودم ... عشق من باربد بود ... من با اون زندگي کردم ... هشت ساله که داريوشي وجود نداره ... چطور مي تونم؟! حتي ... حتي از خود داريوش هم خجالت مي کشم ... سپيده باز خواست چيزي بگه که از جا بلند شدم و گفتم:- مي خوام برگردم خونه ... مي خوام تنها
1400/02/26 08:01باشم ...مريم دست سر شونه م گذاشت و گفت:- حق داري که توي تنهاييت فکر کني ... اما با انصاف باش ... داريوش خيلي زجر کشيده خيلي ... به خاطر تو ... به خاطر عشق تو ... اونو درياب ... بعد لبخندي زد و گفت:- از خدماه روي سرتون به عنوان خواهر داماد قند بسابم ... پس برو و خودت رو براي ازدواج با داداش من اماده کن ... خدايا مريم فرشته بود؟!!! اين همه گذشت؟!!! اون خونواده انگار همه پاکباز بودن ... خسرو ... داريوش ... مريم ... جواب حرفاش فقط يه لبخند تلخ بود ... ***دو هفته اي گذشته بود ... برگشته بودم تهران فکرم توي شمال بودم، جسمم تهران و وجدانم درگير باربد ... توي اين دو هفته رو هر شب رفتم سر خاکش ... سنگ قبرش رو شستم ... گريه کردم ... ناليدم و براش گفتم ... مي خواستم باور کنه که توي سالهايي که با اون زندگي کردم با همه وجودم کنارش بودم ... نمي خواستم بهم شک کنه ... نمي خواستم روحش آزار ببينه و تصور کنه هيچ وقت عاشقش نبودم و با فکر يه نفر ديگه کنارش موندم. اينقدر ضجه مي زدم روي سنگ قبرش که بي حال مي شدم و بعد به زور خودمو مي رسوندم خونه ... بعد از گذشت دو هفته سپيده بهم زنگ زد گريه مي کرد ... حالش بد بود ... مي گفت دکتر سيگار رو براي داريوش قدغن کرده اما داريوش بي تفاوت روزي دو تا پاکت مي کشه ... گفت اگه به دادش نرسم مي ميره ... وقتش بود که ديگه تصميم درست رو بگيرم ... ياد حرفاي باربد توي دفتر خاطراتش افتادم و بعدش براي آخرين بار رفتم سر خاکش ... رفتم تا هم ازش اجازه بگيرم و هم وداع کنم ... اون روز گريه نکردم ... فقط حرف زدم ... از اون و از داريوش ... اينقدر گفتم تا دلم آروم شد و حس کردم باربد هم راضيه ... بعدش لبخندي به عکسش زدم و از جا بلند شدم ... برگشتم خونه ... بايد اماده مي شدم و مي رفتم سر وقت داريوش ... مي خواستم يه زندگي ديگه داشته باشم ... يه زندگي جديد با عشق اولم ... با کسي که اين همه عذاب حقش نبود! حقش نبود ... به ولله حقش نبود ... همين که رسيدم به خونه دم در با پستچي مواجه شدم ... يه بسته پستي به نام من آورده بود ... با تعجب دفترش رو امضا کردم و بسته رو گرفتم و رفتم تو ... وقتي بازش کردم با يه دفتر خاطرات روبرو شدم و يه نامه کوتاه ... دفتر رو آرمين فرستاده بود توي نامه برام نوشته بود که دفتر خاطرت داريوشه ... فرستاده بود تا بلکه راحت تر بتونم تصميم بگيرم ... بنده خدا خبر نداشت من ديگه تصميمم رو گرفتم ... بايد قبل از اينکه يم رفتم شمال با مامان حرف مي زدم و همه چيز رو براش مي گفتم ... ***تا وقتي هواپيما تو آسمون به پرواز درنيومده بود، باور نمي کردم که همه چيز واقعيت باشد، ولي با اوج گرفتن هواپيما دستم رو روي قلبم گذاشتم و گفتم:- آره تندتر بزن ...
1400/02/26 08:01اينقدر تند بزن که از کار بيفتي ... خيلي مونده تا به پاي عشق داريوش برسي ...ديروز بعد از گرفتن دفتر با مامان حرف زدم و همه چيو براش گفتم ... مامان پا به پاي من اشک ريخت. باورش نمي شد دخترش چنين روزايي رو از سر گذاشته باشه و باورش نمي شد سرنوشت يه بار ديگه از سر نوشته شده باشه ... نگراني رو توي نگاهش مي ديدم ... بابت روبرو شدنش با خسرو ... اما خوشبختي من بيشتر براش اهميت داشت ... وقتي گفتم مي خوام برم پيش داريوش مخالفتي نکرد ... از چشماش مي خوندم که بزرگترين آرزوش سر و سامون گرفتن منه ... منم معطل نکردم و سريع بليط هواپيام گرفتم براي رامسر و تا به خودم اومدم خودمو توي هواپيما ديدم ...چند دقيقه اي از اوج گيري هواپيما گذشته بود که ياد دفترچه افتادم. هنوز وقت نکرده بودم حتي ورقش بزنم. از توي کيفم بيرون آوردمش، جلد سبز رنگي داشت که وسطش قلب حنايي رنگي قرار داشت و درون آن به انگليسي نوشته شده بود " راز من " با هيجان بازش کردم ...چند صفحه اول خالي بود، ولي تو صفحه چهارم به بعد جملات کوتاهي به چشم مي خورد که با خوندنشون اشک از چشمام سرازير شد:- اي کاش خوابم رو به ياد مي آوردم. اي کاش اون شي زمردي رو به خاطر مي آوردم ...- خداي من يعني واقعيت داشت؟ يعني واقعاً تو چنين موجودي رو آفريدي؟ - خيلي سرسخته، ولي من رامش مي کنم!- امروز خبر بدي رو شنيدم ... اون نامزد داره. - چرا نمي تونم نسبت به هيچ دختري مشتاق باشم؟ من چه مرگم شده؟!!!- من چه کردم؟ دستم رو روي اون بلند کردم؟ يعني واقعاً من بودم که اين کارو کردم؟ کاش دستم مي شکست.- به خودم نمي تونم دروغ بگم ... اون دختر داره بدجوري منو از راه به در مي کنه... يا شايدم نه. تازه داره منو به راه مي ياره. معصوميتش ... چشماي پاک و بچه گونه اش ... - رزا ... آخ رزا يعني خودت خبر داري که با دل من چي کار کردي؟- امروز از پشت پنجره ساعت ها تماشاش کردم. توي محوطه مثل نسيم مي دويد و بازي مي کرد. بعضي وقتا فکر مي کنم اون توي زمان بچگي خودش مونده. شايد علت معصوميت و پاکي نگاهش همينه. نگاه همه بچه ها پاک و معصومه. مثل رزا کوچولوي من ... رزاي من؟!! چه واژه غريبي! حالا ديگه مطمئنم که ... عاشق شدم! - زمان جدايي فرا رسيده ... ولي... من اگه ديگه نبينمش دووم نمي يارم! - دارم دور از آب حياتم له له مي زنم. - آرمين ... داداش عزيزم، دلش برام سوخت و ترتيب يه مسافرت به شمال رو داد. حتي از تصور اينکه قراره دوباره ببينمش ضربان قلبم تند مي شه ... ولي اون ... نامزد داره. - امروز قراره ببينمش ... هنوزم باورم نمي شه. - اسم نامزد لعنتي اش رضاس ... من نمي ذارم رزا رو از من بگيره. به هر قيمتي که شده جلوشو مي گيرم. مي خوام سر
1400/02/26 08:01رزام بجنگم. اون ارزش اينو داره که به خاطرش حتي دوئل کنم. - خداي من ... خداي من چطور مي تونم ازت تشکر کنم؟ چطور مي تونم احساسم رو روي اين کاغذ سفيد بنويسم؟ همين چند لحظه قبل فهميدم رضا برادرشه نه نامزدش ... واي که رزاي شيطون و کوچولوي من داشت منو مي کشت. چقدر راحت گول خوردم. گول چشماي پاکشو ... - رزا خسته بود، رفته بخوابه ... توي اتاق بغلي منه ... وقتي از اينجا رفت هرگز نمي ذارم کسي توي اون اتاق قدم بذاره. - دارم مي رم ... با بال و پر شکسته ... اون از من نفرت داره ... بهش گفتم که چقدر برام عزيزه ... ولي رزا .... - ديگه تحمل ندارم. شايد هفت ساعت نشده که نديدمش ولي بايد برگردم، بايد ببينمش ... دلم براش تنگ شده انگار به اندازه همه عمرم ازش دور بودم. - هرگز فکرشو نمي کردم که گريه رزا اينقدر برام دردناک و غير قابل تحمل باشه ... ولي بود!- خدايا رزا امشب ملکه شده بود ... زيبا ... خوش هيکل ... پر از ناز ... طاقتمو زياد کن خدا ... نمي خوام پاکيشو از بين ببرم ...- ديگه طاقت ندارم، کاش بميرم و از اين عذاب خارج بشم ... چرا نمي تونه منو دوست داشته باشه؟به اينجا که رسيدم، چند صفحه اي سفيد رها شده بود و دوباره نوشته شده بود:- خدا به اين عاشق ديوونه رحم کرد و معشوقه اش رو به اون برگردوند ... به خصوص که حالا اونم دوستم داره ... خدايا شکرت! - هرگز از نگاه کردنش سير نمي شم. دوست دارم ساعت ها فقط نگاهش کنم.- بالاخره روز جدايي فرا رسيد ... هنوز اشک هاي رزا رو مثل يه خنجر روي قلبم حس مي کنم. اي کاش مي فهميد با هر قطره اشکي که مي ريزه اين عاشق ديوونه رو قدمي به سوي جنون هل مي ده. - من مي خوامش و هر کاري که بتونم مي کنم تا بهش برسم. - امروز به طور جدي با بابا حرف مي زنم. باز چند صفحه سفيد رها شده بود و در آخر دفتر نوشته شده بود:- افسوس که عاشقي بايد تا آخر عمر به دور از معشوقش بمونه ... دعا مي کنم هر چه زودتر عمر کوتاهم تموم بشه. چون بدون رزا احتياجي بهش ندارم.دفتر رو که بستم هق هق گريه ام شدت گرفت. مهماندار ليواني آب به دستم داد و با مهربوني گفت:- خانم کمکي از دست من برمي ياد؟ حال شما خوب نيست؟ليوان آبو گرفتم و جرعه اي نوشيدم. سپس به زحمت لب باز کرده و پرسيدم:- کي مي رسيم؟لبخندي زد و گفت:- تا ده دقيقه ديگه هواپيما مي شينه. لبخندش رو پاسخ دادم و سکوت کردم. ياد روزي افتادم که به اصفهان رفتم. توي اون دو سه روز داريوش هميشه ناراحت بود و چشماش پر از اشک ... لحظه خداحافظي داريوش از من خواست که از کسي متنفر نشم ... با اينکه قصد داشت با حرفاش تخم نفرت رو توي دل من بکاره، ولي بازم طاقت نداشت که ازش متنفر بشم ... لحظه آخر داريوش گفت خداحافظ عشق من ... واي
1400/02/26 08:01خداي من داريوش با ، عشقش خداحافظي کرد ... چرا اينقدر *** بودم؟ چرا زودتر نفهميدم؟با صداي خلبان که از مسافران مي خواست کمربنداي خودشون رو ببندن، کمربندم رو بستم. دقايقي بعد توي فرودگاه رامسر به زمين نشستيم. سريع کيف دستيم رو برداشتم و پياده شدم. هوا باروني و خيلي سرد بود. سعي کردم اين روز رو توي ذهنم ثبت کنم. چون حتم داشتم که بهترين روز زندگيمه است. ساعت هشت شب – دوازدهم دي ماه – با هوايي پر از سوز و سرما. پالتوم رو به خودم پيچيدم و سريع تاکسي به مقصد محمود آباد کرايه کردم. به علت هواي باروني کمي کند پيش مي رفت. نيمه شب بود که به محمود آباد و جلوي ويلاي خاله رسيديم. کرايه رو حساب کردم و پياده شدم. جلوي در ويلا چند لحظه اي مکث کردم و چند نفس عميق کشيدم. دستم رو بالا بردم و روي زنگ قرار دادم، ولي جوني براي فشردن زنگ نداشتم. نمي دونستم چه کاري صحيحه؟ يعني داريوش هنوز هم منو دوست داره؟ دستمو از روي زنگ برداشتم. زمزمه وار گفتم:- من اينجا چي کار مي کنم؟ داريوش اگه منو مي خواست خودش قدم جلو مي ذاشت. چند قدم از ويلا فاصله گرفتم. چي کار مي خواي بکني رزا؟ مي خواي بري خواستگاري داريوش؟ نمي گي خاله کيميا تو رو اينجا ببينه چي مي گه؟ شايد هنوز هم مخالف باشه! از کجا معلوم که تو رو قبول کنه. شايد بازم خون داريوشو تو شيشه کنه. شايد بعداً هي بهت سرکوفت بزنه که تو اومدي خواستگاري پسر من! وگرنه داريوش که داشت زندگيشو مي کرد. تصميم گرفتم برگردم و منتظر بشينم تا ببينم تقدير چه خوابي برام ديده. چقدر *** بودم که بدون فکر تا اونجا اومده بودم! داريوش بايد خودش بر مي گشت. به سرعت قدم هام اضافه کردم که ناگهان صداي داريوش توي گوشم پيچيد:- رز ... دوستت دارم. رز... بي تو هيچم. رز ... تنهام نذار خيلي تنهام رز. رز من ... عاشقتم!احساس بر عقلم پيروز شد به سمت در ويلا دويدم و بي درنگ زنگ رو فشردم. لحظه اي بعد صداي خاله تو آيفون پيچيد:- کيه؟نفس عميقي کشيدم و سعي کردم صدام اونقدر بلند باشه که خاله بشنوه:- منم خاله جان اگه مي شه درو باز کنين. - شما؟- خاله من رزام.چند لحظه اي سکوت حکم فرما شد تا اينکه صداي پر هيجان خاله از جا پراندم: - واي رزا خاله تويي؟ بيا تو عزيزم.در ويلا باز شد و من وارد شدم. مسير تا ساختمون ويلا طولاني بود. من ديگه حوصله صبر کردن نداشتم. شروع کردم به دويدن. جلوي در ويلا، خاله در حالي که شال بلندي روي شونه هاش انداخته بود، منتظرم ايستاده بود. کمي مکث کردم تا از نگاش به احساسش پي ببرم. چشماش مي درخشيد و معلوم بود از ديدنم خوشحاله. احساسم برانگيخته شد. بي اراده به آغوشش پناه بردم و گفتم:- سلام
1400/02/26 08:01خاله. خاله منو محکم به سينه اش فشرد و گفت:- سلام عزيز دلم ... تو کجا، اينجا کجا؟ تنها اومدي؟ - آره خاله تنهام ... اومدم ... اومدم...نمي دونستم چي بگم. ولي بالاخره دلمو به دريا زدم و گفتم:- داريوش هست خاله؟ اومدم ... ببينمش. خاله با تعجب و حيرت گفت:- داريوش؟!!سر به زير شدم و گفتم:- آره خاله من همه چيزو مي دونم. اومدم که واسه هميشه پيشش بمونم ... البته اگه ... حرفم رو نيمه تموم ول کردم. خاله منو از خودش جدا کرد و گفت:- خداي من چي مي شنوم؟ مي دوني اگه داريوش بفهمه از خوشحالي دور از جونش سکته مي کنه!با شرم خواستم خودمو شيرين کنم، براي همين گفتم:- خاله اگه شما مخالف باشين ... يعني ...خاله دستمو کشيد و گفت:- بيا تو ببينم دختر ... مگه مي تونم مخالف باشم؟ يه عمره دارم نذر و نياز مي کنم که اين روزو ببينم. شادي پسرمو ببينم. حالا بگم مخالفم؟ بيا بريم تو تا پشيمون نشدي.گل لبخند روي لبهام شکفت و نگراني هام پر پر شد. زمزمه وار گفتم:- کجاست خاله؟ - خوابه خاله جان ... از عصر سر درد گرفت. براي همين قرصش دادم و فرستادمش استراحت کنه. - مي تونم برم پيشش؟- آره عزيزم توي همون اتاق قبلي خودته. ديگه منتظر بقيه حرفاي خاله نشدم و به سرعت از پله ها بالا دويدم. ولي صداي خاله رو از پشت سرم شنيدم:- خدايا شکرت که بچمو به آرزوش رسوندي. خدايا ممنونتم که جواب دعاهامو دادي. ممنونم که منو بخشيدي!و به دنبال اين حرف صداي گريه اش بلند شد. جلوي در اتاق که رسيدم نفسم بالا نمي يومد. قلبم اونقدر تند مي تپيد که حس کردم الان به دهنم مي پره. دستم رو روي دستگيره در گذاشتم. زير لب اسم خدا رو صدا زدم و در رو باز کردم. اتاق تاريک تاريک بود و طبق معمول مملو از بوي من ... روي تخت خوابي که روزي به من تعلق داشت موجودي دراز کشيده بود که حالا حاضر بودم جونم رو فداش کنم. فداي صبوري و وفاش. کنار تخت روي زمين زانو زدم. داريوش عزيزم با آرامش خوابيده بود. مژه هاي بلندش روي صورتش سايه انداخته بود. بي اراده دستم رو بلند کردم تا روي موهاي بلندش بکشم. ولي لحظه آخر پشيمون شدم. هنوزم نمي خواستم اجازه بدم عشقم رنگ گناه به خودش بگيره و کدر بشه. همونطور با عشق بهش زل زده بودم که يهو از خواب پريد و چشماش رو باز کرد. با ديدن من توي اون حالت روي تخت سيخ نشست و با چشمايي گشاد شده به من خيره شد. بدون هيچ حرفي نگاش کردم و لبخند زدم. داريوش چند لحظه توي سکوت خيره نگام کرد و بعد آروم و زمزمه وار گفت:- مي دونم که تو روياي مني ... طبق معمول هر شب! رزاي من ... من ديگه خسته شدم ... چرا نمي ياي پيشم بموني ... مگه نمي دوني داريوشت بي تو هر لحظه آرزوي مرگ مي کنه؟ يعني تنهايي منو حس نمي
1400/02/26 08:01کني؟ خيلي تنهام ... بيشتر از اونچه که فکرشو بکني. اشکام شدت گرفتن. اخماش در هم شد و گفت:- چند بار بايد بگم پيش من گريه نکن؟ مي خواي منو دق بدي؟ بس کن ديگه! ... رزا ... عزيزم چرا حرف نمي زني؟ چرا نمي ذاري صداي قشنگت رو بشنوم؟ سکوتم رو شکستم با هق هق گريه گفتم:- داريوش ...خودشو کشيد لب تخت، صورتش رو به صورتم نزديک کرد و گفت:- جان داريوش ... الهي داريوش روزي هزار بار فدات بشه. الهي داريوش دورت بگرده که هر وقت صدام مي کني گردش خونم از زور لذت برعکس مي شه. ببين رز من... موهاي تنم سيخ شده.دستش رو به سمتم گرفت و من ديدم که راست مي گه. هق هق کردم و گفتم: - داريوش من ... من خواب نيستم ... واقعيت دارم. داريوش از تخت پايين اومد و جلوي پام روي زمين زانو زد و گفت:- هر شب همينو بهم مي گي نفسم، ولي تا صبح مي شه غيبت مي زنه ... تو مي خواي داريوش رو ذره ذره نابود کني. بکن عزيزم نابودم کن به آتيشم بکش و بعد خاکسترمو به باد بده. به خدا اعتراض نمي کنم. به خدا هيچي نمي گم. در برابر تو فقط بايد سر تسليم فرود بيارم. من هميشه نابود تو بودم هستم و خواهم بود.سرم رو لب تخت گذاشتم و با بغض گفتم:- به خدا من واقعيت دارم داريوش. من اومدم اينجا که بهت بگم هنوز دوستت دارم ... داريوش من با بابات و مريم و آرمين و سپيده حرف زدم اونا همه چيزو برام گفتن ... اونا بهم گفتن چقدر در حق تو ظلم شده. اومدم ازت بخوام منو ببخشي. ببخش که اينقدر ساده و *** بودم که عشق پاک و وسيع تو رو با نفرت کدر کردم ... هنوز حرفم تموم نشده بود که داريوش مثل برق گرفته ها ازم فاصله گرفت و برگشت روي تخت. انگار تازه داشت مرز بين واقعيت و روياشو تشخيص مي داد. ميون گريه گفتم:- به خدا ايني که جلوي روي تو نشسته، رزاي واقعيه ... نه توهم ... من رزام. رزاي عاشق ... عاشق تو ... داريوش از هيجان نفس نفس مي زد و قدرت بيان هيچ حرفي رو نداشت. گفتم:- آره داريوش من اومدم که تا آخر عمر کنار تو و براي تو باشم. همونطور که از اول هم براي تو بودم. ديگه نمي خوام آزارت بدم. نمي خوام زجرت بدم. داريوش من اومدم اينجا چون مي خوامت. تو رو براي خودم مي خوام.چند لحظه طول کشيد تا داريوش تونست خودش رو پيدا کنه. دستشو به سمتم دراز کرد، فکر کدم مي خواد بغلم کنه، اما اينکار نکرد، لب شالم رو گرفت و به صورتش چسبوند ... بعدش شونه هاش لرزيد و هق هقش اتاق رو پر کرد. هر دو داشتيم اشک مي ريختيم، بعد از چند دقيقه سکوت به حرف اومدم و گفتم:- داريوش چرا چيزي نمي گي؟ چرا نمي گي دوستم داري؟داريوش بازم چيزي نگفت. چند دقيقه ديگه هم توي سکوت سپري شد. تا اينکه دوباره خودم به حرف اومدم و گفتم:- داريوش نکنه ديگه دوستم نداري؟
1400/02/26 08:01هان؟داريوش با هق هق گفت:- مي ترسم حرف بزنم رزا ... مي ترسم يه دفعه به خودم بيام و ببينم بازم داشتم خواب مي ديدم ... ولي اين بار از هميشه باورش خيلي سخت تره ... آخه تو خيلي واقعي هستي ... مگه مي شه خواب باشي؟منم هق زدم و گفتم:- داريوش چند بار بگم که من واقعاً وجود دارم؟ مي خوام از زبونت بشنوم که هنوزم منو مي خواي ....- عشق من خيلي بيشتر از اينيه که بخوام توي واژه هاي ناچيز بگنجونمش ... اينقدر وسيعه که توي اين واژه هاي خاکي و زميني جا نمي شه. - ولي تو بايد بگي دوستم داري ... به جبران تموم اين سالهايي که نگفتي ... به جبران تموم اون حرفهايي که بهم زدي. بايد بگي که دروغ گفتي. مي خوام از زبون خودت بشنوم داريوش. مي خوام همه حرفايي که بقيه بهم زدنو خودت بهم بگي.شالم رو از روي سرم کشيد، توي دستاش مشتش کرد، گذاشت روي چشماش و گفت:- اگه بخواي حاضرم از الان تا آخر عمر فقط بگم دوستت دارم ... به خدا هر چي گفتم دروغ محض بود. رزا من که ديوونه توئم مگه مي تونم بازيت بدم؟ من که محتاجتم مگه مي تونم ازت سو استفاده کنم؟ رزا منو ببخش. منو ببخش عزيز دلم. - ببخشمت؟ تو بايد منو ببخشي داريوش ... براي اين همه ندونستن! شال رو از رويي چشماش برداشت و گفت: - آه عزيزم اين حرفو نزن. من خودم نخواستم چيزي بدوني. رز کوچولوي من طاقت ناراحتي بيشتر رو نداشت. هنوزم نداره ... همه چيزو براش جبران مي کنم. همه چيزو ... اون شب هر دو ساعت ها اشک ريختيم و از روزها و لحظه هاي بي هم بودن گفتيم. غم هاي داريوش هزار برابر غمهاي من بود. داريوش از اونچه که آرمين و مريم و عمو خسرو و سپيده تعريف مي کردن، عاشق تر بود ... بارها عاشق تر. سرم رو لب تخت تکيه داده بودم و داريوش همينطور که با پايين موهام بازي مي کرد برام شعر مي خوند، همون شعرهايي که عمري محتاج شنيدنشون بودم. هيچ کدوم خوشبختيمون رو باور نداشتيم. حتي منم فکر مي کردم که خوابم، ولي خواب نبود. من و داريوش تو دنياي واقعي بار ديگه شيرين وار و فرهاد وار در مقابل هم قرار گرفته بوديم.براي طلوع خورشيد هر دو به دريا رفتيم و روي ماسه ها به صورت دراز کش طلوع زيباي خورشيد رو تماشا کرديم. داريوش حتي يک لحظه هم حاضر نبود چشم از من برداره. بعد از اينکه توي ويلا صبحونه رو با خاله که از خوشحالي روي پاش بند نبود خورديم، داريوش گفت:- عزيزم همين امشب مي يايم خواستگاريت. - همين امشب داريوش؟!- آره عزيزم من ديگه نمي تونم صبر کنم. به خصوص که کلي براي داشتنت بي قرار شدم ... بعد از اين حرف چشمکي زد که گونه ام گل انداخت،داريوش با خنده به سمت خاله چرخيد و گفت:- مامان جان شما هم زود وسايل رو جمع کنين که بايد بريم تهران
1400/02/26 08:01براي خواستگاري عروس نازتون. خاله از ته دل خنديد و گفت:- ولي بايد خسرو هم باشه. من مي رم اول به اون زنگ بزنم. همين حرف کافي بود تا داريوش رو از اين رو به اون رو بکنه. با خشم روي ميز کوبيد و گفت:- نه مامان ... نمي خوام اون باشه. - ولي...- ولي بي ولي! فکر مي کنين يادم مي ره عمري رو که از من و رزم تباه کرده؟ من پدر ندارم. خواهش مي کنم اصرار بيجا هم نکنين. به نرمي گفتم:- داريوش جان پدرت فهميده که اشتباه کرده. تو هم بهتره که ببخشيشون. من هميشه تو زندگيم خدا رو شکر کردم که آدم کينه اي نيستم. شايد هر کسي ديگه اي جاي من بود هيچ وقت نمي تونست باباتو ببخشه ولي من هيچ کينه اي ازش به دل ندارم. دوست دارم تو هم نشون بدي که مي توني ببخشي نشون بده که دلت مثل چشمات، درياست.داريوش با لبخندي مهربون گفت: - رز ... باباي من باعث شد تموم اين بلاها سر تو بياد. خودم به درک! ولي به خاطر تو نمي تونم ببخشمش. - داريوش اصلاً به خاطر من بايد ببخشيشون. چون من از روزي که بابات رو ديدم بدجوري بهشون علاقمند شدم. آخه خيلي به تو شبيه هستن. - رز من ... عشق من ... تو اون موجود رو نمي شناسي. حتماً اينم يه نقشه اس! - بس کن داريوش! تو داري از پدرت يه ديو مي سازي. من که چيز بدي جز مهربوني نديدم. - ولي با همه اين حرفا من نمي خوام ديگه چشمم تو چشمش بيفته. نمي خواستم به هيچ عنوان ديگه حرف از طرد شدن و دوري باشه ... مي خواستم اينبار ديگه همه چي سر جاي خودش باشه ... براي همينم گفتم:- داريوش تو اگه حالا منو داري به خاطر باباته. اين بابات بود که منو دعوت کرد و همه چيزو برام تعريف کرد. بابات بود که از من خواهش کرد بيام پيشت ... در ضمن مثل همون چند سال پيش هنوز هم شرط من حضور پدرته. - رزا!!- داريوش خيلي برام عزيزي اينو از ته دل مي گم، ولي دوست ندارم به خاطر من دل کسي رو بشکني. - ولي من به خاطر تو ...- خيلي خب اگه به خاطر منه با پدرت آشتي کن. - يعني همه اين سالها رو فراموش کنم؟- مهم الآنه که من پيش توام. ازت خواهش مي کنم داريوش ...انگشت سبابه اش رو به نشونه سکوت جلوي لبهام گرفت و گفت:- عزيزم ... عمر من، اينو بدون از الآن تا روزي که داريوش زنده اس براي هر چيزي که مي خواي نيازي به خواهش کردن نيست. حتي اگه جونم رو بخواي، فقط کافيه بگي مي خوام. همين! بعد رو به مادرش کرد و گفت:- مامان زنگ بزنين و بگين براي امشب حاضر باشه و خودش رو برسونه تهران. خاله با شادي از جا برخاست و گونه منو بوسيد و گفت:- قربون عروس گلم برم که اينقدر مهربونه ... لبخندي به خاله زدم و اون با خوشحالي به سمت تلفن رفت. داريوش خم شد توي صورتم و با لبخند گفت:- تو هم خوب بلدي از عشق من سو استفاده کني ها! اگه
1400/02/26 08:01تو نبودي حتي اگه نعوذبالله خدا هم مي يومد و مي گفت بابات رو ببخش محال بود قبول کنم. با ناز گفتم:- يعني مي خواي بگي خيلي دوستم داري؟داريوش هم با صدايي تحليل رفته گفت:- ديوونتم ... ديوونه. داشت سرشو مي اورد نزديک، مي دونستم ديگه براش خيلي سخته جلوي خودش رو بگيره براي همينم من خودمو يه کم کشيدم عقب. داريوش هم سريع صاف نشست و زير لب چيزي گفت که نشنيدم. خاله که برگشت داريوش از جا بلند شد و گفت:- من مي رم دوش بگيرم. مامان هواي رزا رو داشته باش نذاري بره ها.- وا مادر اين چه حرفيه؟خنديدم و گفتم:- نترس بابا من ديگه بيخ ريشتم.اونم با خنده به سمت حموم رفت. خاله دو استکان چايي ريخت و کنارم نشست. از حالتش حس کردم مي خواد چيزي بگه ولي نمي تونه. دستم رو روي دست خاله گذاشتم و گفتم:- خاله جون با عمو حرف زدين؟خاله از فکر خارج شد و با لبخند گفت:- آره خاله ... خودش منتظر بود و مي گفت آماده بودم.بعد از اين حرف دوباره سکوت کرد. خاله درست شبيه بار اولي شده بود که اونو ديدم. هم نگران و ناراحت بود و هم خوشحال. هنوز هم علت مخالف بودن خاله رو با شخص خودم نمي دونستم. چقدر دلم مي خواست ازش بپرسم چرا دوست نداشت من عروسش بشم؟ نکنه هنوز هم دوستم نداشت؟ به خاطر داريوش رضايت داده بود؟ با صداي خاله به خودم اومدم:- بخور عزيزم سرد شد. چايي رو برداشتم و يه نفس سر کشيدم. بعد هم بي مقدمه رو به خاله گفتم:- خاله شما ... شما دوست ندارين من ...سکوت کردم. خجالت مي کشيدم حرفم رو تموم کنم ولي خاله خودش فهميد منظورم چيه. چون دستمو گرفت و گفت:- هفت هشت سال پيش که فهميدم داريوش عاشق شده وحشت کردم. اولش فکر مي کردم يه حس ساده زودگذره مثل حسي که به بقيه دوست دختراش داشته براي همين هم سعي مي کردم هر طور که شده اونو از تو دور کنم. از جذابيت هاي تو مي ترسيدم. مي ترسيدم اينقدر داريوشو غرق کنه که ديگه نتونم بکشمش بيرون. تو براي من و موقعيتم تهديد بودي. مي دونم اون موقع پي به مخالفت من بردي که حالا مدام نگراني بازم مخالف باشم. ولي من براي مخالفتم دليل داشتم وگرنه تو دختري هستي که هر کسي آرزو داره عروسش باشي...لبم رو جويدم و بعد از کمي سکوت گفتم:- مي شه دليلشو بدونم؟خاله هم به تقليد از من پوست لبش رو جويد و گفت:- وقتي فکر مي کنم مي بينم توي تموم اين سالها توي وحشت زندگي مي کردم. خيلي سخته رزا که بدوني شوهرت مدام تو فکر يه زن ديگه است. تو اين دردو نچشيدي ولي من .... هميشه فکر مي کردم که سايه شکيلا افتاده روي زندگيم. خوشحال بودم که تهران نيستم تا خسرو يه موقع چشمش به شکيلا بيفته ولي هر بار هم که براي کار مي يومد تهران من هزار بار مي مردم و
1400/02/26 08:01زنده مي شدم. با اينکه مي دونستم شکيلا سر زندگي خودشه با اينحال باز هم وحشت مي کردم. تو فکر مي کني من نمي تونستم به سمت دوستاي صميميم برگردم؟ چرا خيلي راحت مي تونستم آدرسشون رو پيدا کنم و دوستيمون رو از سر بگيرم ولي نمي خواستم. نمي خواستم هيچ وقت اسمي از اونها توي خونه ام برده بشه که خدايي نکرده خسرو رو هوايي کنه. نمي خواستم حتي يک بار هم خسرو با شکيلا رو برو بشه. نمي خواستم ... نمي خواستم ... و اين نخواستن اينقدر خودخواهم کرده بود که از خواسته پسرم گذشتم. مدام تو گوشش مي خوندم که نامزد داره و نبايد به تو فکر کنه. زجر کشيدن داريوشو مي ديدم ولي باز هم به خودم فکر مي کردم. شايد اگه داريوش لااقل حمايت منو داشت کمي آروم مي گرفت ولي وقتي مي ديد هر دومون با خواسته اش مخالفيم بيشتر عذاب مي کشيد. به خصوص که من خسرو رو هم پر مي کردم. نمي دونم خسرو بهت گفته يا نه ولي من خودم به خسرو گفتم داريوشو تهديد کنه که منو طلاق مي ده. مي خواستم هر طور که شده داريوش رو از خونواده تو دور کنم. تونستم ولي به چه قيمتي؟ به قيمت شکوندن دل تنها پسرم ... نابودي داريوش. ذره ذره جون دادن داريوش. خيلي وقته که فهميدم اشتباه کردم. من مادر خوبي نبودم وگرنه از خودم و دلم مي گذشتم براي اينکه بچه ام به خواسته اش برسه. بايد همه جوره کمکش مي کردم. مطمئنم اگه مي خواستم مي تونستم خسرو رو راضي کنم. ولي ... وقتي که خواستم ديگه خيلي دير شده بود. خيلي دير! چند سالي هست که بزرگترين آرزوم رسيدن داريوش به بزرگترين آرزوشه. حالا که دعاهام مستجاب شده و به آرزوم رسيدم ديگه هيچي از خدا نمي خوام جز خوشبختي شما دو تا که برام خيلي عزيزين.انگار تازه داشتم خاله رو مي شناختم. نبايد از دستش ناراحت مي شدم. شايد هر *** ديگه اي هم که به جاي اون بود همين کار رو مي کرد. دلم براش سوخت. واقعاً شريک بودن شوهر با يه زن ديگه که از قضا بدوني اون از تو قدر تره خيلي دشواره. بدون حرف به سمت خاله متمايل شدم و محکم بغلش کردم. خاله هم در حالي که اشک مي ريخت محکم منو به خودش چسبوند. با صداي سرخوش داريوش به خودمون اومديم:- مامان! اينجوري زنمو برام نگه مي داري. گفتم حواست باشه در نره نگفتم که آب لمبوش کني. اينجوري ديگه چيزيش به من نمي رسه!از شرم گونه هام رنگ گرفت و گرمم شد. خاله هم با خنده گفت:- حيا کن پسر!- حسادت منو تحريک نکنين که اون وقت بد مي شه. با خنده نگاش کردم که ديدم با لبخندي عاشقونه به من زل زده. از موهاي طلاييش که حالا به خاطر خيسي تيره تر شده بود و زيتوني مي زد آب مي چکيد. با محبت گفتم:- عزيزم برو خودتو خشک کن. يه وقت سرما مي خوري!- نترس عشق من! من
1400/02/26 08:01بعد از داشتن تو ايمني بدنم خيلي بالا رفته اگه يه شب تا صبح هم توي برف بخوابم هيچيم نمي شه.- داريوش!- جان دلم ...- برو خودتو خشک کن.- اي به چشم. شما هم حاضر شو بريم يه کم قدم بزنيم. کارت دارم.- چشم. با داريوش براي پياده روي به باغ ويلا رفتيم. وسطاي باغ رسيده بوديم که داريوش جلوي پام زانو زد. با تعجب بهش خيره شدم و نمي دونستم چه قصدي داره. انتظارم زياد طول نکشيد. دست چپش رو بالا آورد و باز کرد. کف دستش يه غنچه زيباي رز آتشين قرار داشت. با خنده گلو برداشتم و خواستم تشکر بکنم، که در کمال حيرت ديدم زيرش يک حلقه خيلي خوشگل قرار داره. حلقه ظريفي بود و دور تا دورش پر از الماس سفيد و زمردهاي ريز بود. چشمام پر از اشک شد و گفتم:- داريوش اين چيه؟داريوش سرش رو زير انداخت و گفت:- اين حلقه رو همون سال اولي که ديدمت برات خريدم. نگهش داشته بودم که به وقتش بهت بدم. حالا فکر کنم زمانش رسيده باشه که اونو بدم دست صاحبش ... عزيزم ... خودت خوب مي دوني که هزار بار بيشتر از خودم دوستت دارم. حالا آيا حاضري با اين مرد عاشق ازدواج کني؟حلقه رو از کف دستش برداشتم و همينطور که دستم مي کردم، گفتم:- با کمال ميل سرورم! همون روز به تهران برگشتيم و من فهميدم مامان همه چيز رو براي بابا هم تعريف کرده. کلي ممنونش شدم که باري از روي دوش من برداشته. بابا خودش باهام خصوصي حرف زد و وقتي خيالش راحت شد که داريوش انتخاب واقعي منه فقط گفت انشالله خوشبخت بشي ... داريوش اينقدر عجله داشت که قرار شد همون شب ساعت هشت به خونه مون بيان. اولين کاري که کردم دستور دادم تا دوباره تابلوي داريوش رو بيارن و بالاي تختم نصب کنن. وقتي پليس اعلام کرد که ديگه نيازي به خونه و وسايلش براي تحقيق نداره همه وسايل رو به خونه بابا منتقل کرديم و خود خونه رو هم فروختيم. نمي خواستم هيچ چيزي منو به ياد اون روز شوم بندازه. تابلوي داريوش هم جزوي از وسايلم بود. چقدر دلم براش تنگ شده بود. دستي به تابلو کشيدم و زمزمه کردم:- عشق واهي من، تو واقعاً يه تابلوي جادويي هستي! دومين کاري که کردم رفتم سر خاک باربد. يک ساعت تموم باهاش حرف زدم. حس مي کردم اونم با من هم عقيده است چون اگه نبود مطمئناً دلخوريش رو حس مي کردم. شايد از عکسش که بالاي سر قبرش بود. هميشه تا موضوعي پيش مي يومد که ناراحت مي شدم حس مي کردم عکس باربد هم اخم کرده. ولي اون روز فقط مي خنديد. شاد و سرخوش! بعد از درد دل با باربد به خونه برگشتم و به حموم رفتم. موهام رو همونطور خيس خيس ژل زدم تا کمي فر بخوره. سپس کت و دامن قرمز رنگم رو پوشيدم و هماهنگ با رنگش آرايش کردم. تصورش رو هم نمي کردم که يه روزي
1400/02/26 08:01دوباره با اين علاقه به خودم برسم. کفش هاي پاشنه بلند مشکي رنگم رو هم پوشيدم و براي اخرين بار خودمو جلوي آينه چک کردم.وقتي کارام تموم شد ساعت هفت و نيم بود، دقيقا همون موقع گوشيم زنگ خورد. همينطور که گوشواره مشکي و قرمزم رو توي گوشم مي کردم، جواب دادم:- بله بفرماييد. صداي داريوش توي گوشي پيچيد و قلبم رو به لرزه انداخت:- سلام الهه خوشبختي من ... عزيز دل من ... خنديدم و گفتم:- تو با اين حرفات داري منو لوس مي کني! - بهت که گفته بودم، لوس شدنت هم عالمي داره. - داريوش تو که قراره نيم ساعت ديگه بياي اينجا ديگه چرا زنگ زدي؟- خوب شد يادم انداختي، وگرنه باور کن يادم رفته بود براي چي زنگ زدم ... آخه حواس که براي آدم نمي ذاري.- داريوش!! بس کن حرفتو بزن. - هيچي عزيزم مي خواستم ببينم کروات چه رنگي بزنم؟ خنديدم و گفتم:- از من مي پرسي؟- خب مي خوام با تو ست بشم عزيز دلم. - خودت چي فکر مي کني؟داريوش بدون لحظه اي درنگ گفت:- قرمز؟چشمام گرد شد و گفتم:- باز کي به تو خبر رسونده؟- باور کن اين بار قلبم بهم خبر داد. - تو خيلي بدجنسي! - براي اينکه عاشقتم ... آدماي عاشق اصولاً بدجنس مي شن. - خيلي خب آقاي عاشق بدجنس، زود بيا که دلم برات تنگ شده. به دنبال اين حرف ارتباط رو قطع کردم. قلبم از خوشحالي در حال پرواز بود. گوشي رو روي قلبم فشار دادم که در با شدت باز شد و مهستي جيغ کشون وارد اتاق شد و قبل از اينکه مهلت پيدا بکنم حرفي بزنم، منو توي بغلش کشيد و پشت سر هم مي گفت:- عزيزم ... الهي قربونت برم ... نمي دوني وقتي شنيدم چقدر خوشحال شدم ... الهي خوشبخت بشي! نمي دونستم بخندم يا گريه کنم! چند لحظه بعد رضا هم وارد شد و بعد از مهستي بغلم کرد. سرم رو روي شونه هاي پهن مردونه اش گذاشتم و گفتم:- داداشي اينبار راضي هستي؟- الهي داداش قربونت بره. اگه يه کار درست و حسابي توي طول عمرت کرده باشي همين کاره ... داريوش لياقت تو رو داره و خوشبختت مي کنه. - خيلي دوستت دارم رضا! - منم دوستت دارم خواهر عزيزم. خودت خوب مي دوني که قد دنيا برام عزيزي. از بغل رضا که بيرون اومدم، ديدم سپيده و سام و آرمين هم جلوي در ايستادن و با چشمايي اشک بار به من نگاه مي کنن. خنديدم و به شوخي گفتم:- اي بابا گمونم فقط خواجه حافظ شيرازي نفهميده من دارم شوهر مي کنم! سپيده با خنده گفت:- چرا اتفاقا اونم همين چند دقيقه پيش خبردار شد، چون من برات فال گرفتم. با خنده دست سامو گرفتم و گفتم:- خواهرت ديگه داره خوشبخت مي شه سام، برام دعا کن!- دعاي يه برادر هميشه بدرقه راه خواهرشه ... رزاي عزيزم داريوش همون کسيه که لياقت تو رو داره. ديگه از بابت تو نگران نيستم. با لبخند دستشو رها
1400/02/26 08:01کردم و سپيده رو بغل کردم، با آرمين هم دست دادم. همون لحظه مژگان دنبالمون اومد و گفت:- رزا خانم مادرتون گفتن مهمونها رسيدن. با عجله همه با هم به سالن رفتيم. هنوز نيومده بودن داخل. جلوي در به انتظارشون ايستاديم. قلبم تند تند توي سينه ام مي کوبيد، يه بار ديگه احساس رزاي هجده ساله رو داشتم. چند لحظه بعد عمو خسرو با قامتي استوار و بسيار خوش تيپ در حالي که کت و شلوار مشکي رنگي پوشيده بود و کروات نباتي رنگي زده بود وارد شد. بي اراده با همه وجودم چشم شدم و به اون و مامان نگاه کردم. نه تنها من که هر *** جريان قديم رو مي دونست خيره مونده بود به اون دو نفر ... رنگ مامان پريده بود و تقريباً کنار بابا پناه گرفته بود. بابا به حرمت مهمونا بود که مامان رو نمي کشيد توي بغلش، اينو از نگاه نگرانش حس مي کردم. خسرو خونسرد و عادي با همه دست داد و به مامان که رسيد چند لحظه مکث کرد، لبخندي سرد زد و گفت:- خوشحالم که دوباره مي بينمتون. مامان سرشو آورد بالا، عزيزم! همين که ديدمش احساس کردم اونم يه دختر هجده ساله اس، رنگش پريده بود ولي گونه هاش گل انداخته بود و اين نشون از حال خرابش داشت. سرشو بالا آورد و بدون اينکه مستقيم به خسرو نگاه کنه گفت:- خيلي خوش اومدين ... يه لحظه از خودم بدم اومد ... همه شون رو توي بد موقعيتي قرار داده بودم. چشمم رفت سمت خاله کيميا اونم وضعش بهتر از مامان نبود! رنگ پريده و مستاصل! اي خدا بگم چي کار کنه من و داريوشو!!! خسرو رفت سمت بابا، همه تن چشم شدم!!! چند لحظه خيره به هم نگاه کردن، درست عين دونفر که مي خوان با هم دوئل کنن ... آخر سر اين خسرو بود که دستش رو بالا آورد ... بعد از اون دست بابا هم بالا اومد و با هم دست دادن ... بازم خسرو بود که خم شد و گونه بابا رو بوسيد ... بابا هم جوابش رو داد ... تعارفشون در حد دو جمله بود:- خوشبختم آقاي سلطاني ... - خوش اومدين آقاي آريا نسب ... تموم شد! خسرو گذشت و رفت سر وقت بقيه ... به عينه ديدم که نفس حبس شده توي سينه همه خارج شد. چه وضعيت نفس گيري بود! ولي خوشحال بودم! خيلي هم خوشحال بودم که کينه ها پر زده و به جاش مهربوني به قلبامون لبخند مي زنه. واقعاً که چرا ما آدما دوست داريم با کينه قلب سرخمون رو سياه کنيم؟ قلب فقط جاي عشقه نه جاي نفرت و دو رنگي... کاش مي فهميديم! خاله کيميا زودتر از بقيه به خودش اومد، اومد سمت من و همينطور که با لبخند گونه م رو مي بوسيد کنار گوشم گفت:- هميشه نگران اين ملاقات بودم، ولي حالا مي بينم که به راحتي تموم شد و هيچ اتفاقي هم نيفتاده. انشالله تا آخرش هم همينطور خوب باشه ... همه اينا به خاطر توئه عروس قشنگم. لبخندي زدم و ضمن
1400/02/26 08:01تشکر گفتم:- خاله اين خودمون هستيم که همه کارا رو واسه خودمون سخت مي کنيم. بعد از خاله کيميا، چشمم به داريوش افتاد که درست پشت سر مامانش ايستاده بود ... دلم براش ضعف رفت. کت و شلوار مشکي پوشيده بود، با پيراهن مشکي و کروات قرمز... درست شبيه اون شب! اما جا افتاده تر و خوشگل تر از اون شب مهموني ... موهاش رو کوتاه کرده و ريشاشو هم سه تيغه کرده بود. صورتش برق مي زد و دوباره زيباييش نفس گير شده بود. سبد گل بزرگي دستش بود که پر از رزاي آتشين و نرگس بود. خيلي خوشحال بودم که از ياد نبرده من چه گلايي رو دوست دارم. دسته گل رو گرفتم و آروم گفتم:- خيلي ممنون. تو خودت گل بودي چرا زحمت کشيدي؟- مي دونم گل واسه گل بردن صفايي نداره، ولي ...وسط حرفش رفتم و گفتم:- بهتره بريم تو، چون همه رفتن نشستن و منتظر ما هستن. داريوش ريز ريز خنديد و گفت:- پس آبرومون رفته. هر دو با خنده وارد سالن شديم. حرفا خيلي زود به مسير اصلي هدايت شد. هر دو خونواده راضي بودن و بحثي وجود نداشت. وقتي صحبت از مهريه شد، داريوش بي معطلي گفت:- همه دارايي من به اضافه شاهرگ گردنم. همه با چشمايي گرد شده به داريوش نگاه کرديم. انگار همه لال شده بوديم چون کسي حرفي نمي زد. داريوش همينطور که توي چشماي من زل زده بود، گفت:- چرا اينجوري نگام مي کنين؟ خب من اونقدر عاشقم که اگه رزا يه روز تصميم بگيره ازم جدا بشه بهتره زنده نباشم. همه زندگيم رو به اضافه جونم برداره و بره هر جايي که دلش مي ره.احساست همه به غليان در اومد و اشک از چشماي همه جاري شد. عمو خسرو اول از همه از جا بلند شد و داريوش رو با مهر سرشار پدري در آغوش کشيد و گفت:- عزيزم من بهت افتخار مي کنم! بابا هم که ديگه يخش حسابي باز شده بود، دستي سر شونه داريوش زد و گفت:- من هم به داشتن چنين دامادي افتخار مي کنم. تو کسي هستي که من راحت مي تونم دست دردونه ام رو بذارم توي دستش.به نوبت همه من و داريوش رو بغل کردن و تبريک گفتن. وقتي نوبت به دادن حلقه رسيد، بابا خواست حلقه خودش رو به داريوش بده که داريوش دستش رو بالا آورد و حلقه اي که سالها پيش بهش هديه داده بودم رو به همه نشون داد و گفت:- رزاي من سالها پيش وجودم رو به نام خودش کرده. من خجالت کشيدم، ولي هيچ *** سرزنشم نکرد و همه با لبخندي مهربون نگام کردن. وقتي خاله خواست حلقه خودش رو توي دست من بکنه، منم دستم رو بالا آوردم و در حالي که حلقه داريوش رو نشون مي دادم، گفتم:- منم ... خجالت کشيدم ادامه بدم و سکوت کردم. کسي هم منتظر ادامه حرف من نبود چون صداي دست بلند شد و داريوش با علاقه چشمکي بهم زد که باعث شد تپش قلبم چندين برابر بشه. نمي دونم چرا در برابر
1400/02/26 08:01چشمکاي داريوش اينطور از خود بيخود مي شدم و قلبم به تقلا مي افتاد. تاريخ مراسم عقد و عروسي براي يک ماه بعد، قرار داده شد. خوشبختيم رو بعد از اون حادثه سهمگين باور نداشتم و مي ترسيدم يه دفعه از خواب بيدار بشم. وقتي همه حرفا زده شد و خيال همه از بابت اين قضيه راحت شد عمو خسرو سرفه اي کرد و گفت:- خوب ... همه چيز که تا اينجا به خوبي و خوشي سپري شده و من دينم رو نسبت به پسر خودم و رزاي گلم ادا کردم ... حالا مي مونه يه چيزي ... همه با کنجکاوي نگاش کرديم ... نگاه خسرو از روي تک تک ما رد شد و بعد روي مامان متوقف شد ... باز رنگ مامان پريد ... مشغول بازي با گوشه روسريش شد و سرشو زير انداخت ... اخماي بابا هم در هم شد ... عمو خسرو آهي کشيد و گفت:- مي خوام با اجازه فرهاد خان ... خصوصي صحبتي با شکيلا خانوم داشته باشم ...قيافه همه ما توي اون لحظه ديدني بود ... اصلاً فکرش رو هم نمي کردم که عمو خسرو همچين حرفي بزنه. اون لحظه من و داريوش بيشتر نگران مراسم خودمون بوديم. اما مامان و بابا و خاله کيميا لب مرز سکته بودن چون نمي دونستن هدف خسرو چيه! عمو خسرو از جا بلند شد و گفت:- فکر کنم بعد از نزديک چهل سال اين حق رو داشته باشم که مستقيم از خود شکيلا يه سري چيزا رو بپرسم ... اون موقع نشد! اما تا وقتي که ندونم آروم نمي گيرم ... اين دينيه که شکيلا به گردن من داره و بايد اداش کنه ... بعد از اين حرف زل زد به مامان و گفت:- غير از اينه؟!!!مامان آب دهنش رو قورت داد و سرشو به نشونه نفي تکون داد ... لرزيدن چونه مامانو حس مي کردم ... بابا بين دو راهي بدي گير افتاده بود هم حق رو به خسرو يم داد هم غيرتش چنين اجازه اي رو بهش نمي داد ... همه مونده بوديم توي يه حالت سردرگمي که رضا از جا بلند شد و گفت:- ببخشيد بابا ... ببخشيد مامان ... اما حق با آقاي آريا نسبه! من هربار اون جريان رو براي خودم ترسيم کردم باز به اين نتيجه رسيدم که شما مقصر بودين ... حرفي که مي زنن هم کاملاً منطقيه! بابا غريد:- رضا!- چيه بابا؟ حرف بدي زدم؟!! مگه غير از اينه؟!! مامان بايد با آقاي آريا نسب حرف بزنه و دليل کارش رو توضيح بده ... بايد اين کار رو بکنه ...باز جمع توي سکوت فرو رفت ... عمو خسرو يه قدم به مامان نزديک شد و گفت:- لازمه که خواهش کنم؟بابا آهي کشيد، دستشو سر شونه مامان گذاشت و گفت:- برو شکيلا ... مي توني راهنماييشون کني توي باغ ...مامان با ترس به بابا خيره شد و بابا پلک زد ... مامان ناچاراً بلند شد و بعد از نگاهي شرمسار به خاله کيميا که انگار روح از بدنش پرواز کرده بود رفت سمت در ورودي و عمو خسرو هم همراهش رفت ... جمع توي سکوت بدي فرو رفته بود و هيچ *** هم سعي نمي کرد اون سکوت
1400/02/26 08:01رو بشکنه! داريوش که کنار من نشسته بود سرشو نزديک گوشم آورد و گفت:- عزيزم ... برگشتم به سمتش و گفتم:- جونم؟- استرس داري؟!! حس مي کنم رنگت پريده!- نه ... فقط يه کم مي ترسم ... - ترس براي چي؟!- نکنه همه چي خراب بشه؟لبخند زد و گفت:- ديگه قرار نيست چيزي خراب بشه ... چون مرگ هم فکر نکنم بتونه من و تورو از هم جدا کنه ... هر اتفاقي مي خواد بيفته بيفته!- يعني بابات با مامان چي کار داره؟!- مطمئناً نمي خواد مامانتو آزار بده ... فقط مي خواد دليل رفتار مامانت رو بدونه ... ميخواد از زبون خودش بشنوه و فکر مي کنم حق داره ... آهي کشيدم و گفتم:- اميدوارم همين باشه ... من مي رم براي مامانت يه ليوان آب قند بيارم ... بنده خدا رنگ به روش نمونده ... داريوش لبخندي زد و من از جا بلند شدم ... حرف زدن مامان و عمو خسرو يه ساعت طول کشيد اما وقتي برگشتن تو هر دو لبخند به لب داشتن و همين باعث شد خيال همه راحت بشه ... به خصوص من و داريوش ... البته بابا و خاله کيميا هنوزم نگاشون نگران بود و مطمئن بودم تا وقتي که همسراشون رو توي خلوت گير نيارن و باهاشون حرف نزنن آروم نمي شن ... منم تصميم داشتم بعدا از جزئيات اين ديدار کامل با خبر بشم ... ساعت از دوازده رد شده بود که مهمونا تصميم گرفتن خونه رو ترک کنن ... همون لحظه که همه مشغول خداحافظي بوديم يهو سپيده فريادي از درد کشيد و روي مبل پشت سرش ولو شد. از رنگ و روش مشخص بود وقت زايمانش رسيده به خصوص که وارد ماه نهم هم شده بود ... آرمين هول کرده بود. نمي دونست بايد چي کار کنه. مامان سريع حاضر شد و همراه با آرمين و خاله کيميا سپيده رو به بيمارستان رسوندند. من و داريوش هم همراهيشون کرديم. برعکس من که دلم شور مي زد، داريوش لبخندي زد و گفت:- بچه سپيده و آرمين خيلي خوش قدمه. دقيقاً شبي که من رسماً تو رو خواستگاري کردم به دنيا اومد. اينجوري باعث شد که من هيچ وقت تولدش يادم نره.منم باهاش موافق بودم. سپيده رو منتقل کرده بودن اتاق عمل و ساعتاي بدي رو همه مون داشتيم سپري مي کرديم ... براي اينکه وقت کشي کنم رفتم کنار مامان نشستم و صداش کردم:- مامان ... مامان که مشغول صلوات فرستادن بود نگام کرد و گفت:- جونم؟- مامان گلم ... برام مي گي عمو خسرو بهت چي گفت؟!!مامان خنده اش گرفت و گفت:- تو اين شرايط هم دست بر نمي داري؟!- نه ... مي دوني که چقدر کنجکاوم ... بگو مامان ...مامان لبخندي زد و گفت:- وقتي رفتيم بيرون من داشتم از ترس مي مردم ... جالبيش اينجاست که خودمم نمي دونستم از چي مي ترسم!!! چند لحظه اي سکوت کرد و هيچي نگفت تا من آروم تر بشم ...وقتي يه کم ريلکس تر شدم گفت:- مي دوني اولين بار کي ديدمت؟ يادمه لاي در باغمون باز بود و
1400/02/26 08:01تو داشتي توي باغ سرک مي کشيدي ... من بين بوته هاي گل بودم و تو منو نديدي ... سرتو يواشکي از لاي در آوردي و تو و خوب خونه مون رو ديد زدي ... چشماي درشت سبزتو گرد کرده بودي و مشتاقانه همه جا رو نگاه مي کردي ... من بيچاره به گمون اينکه حوري اي چيزي وارد باغ شده بين گلا خشک شده بود و مبهوت تو مونده بودم ... خوب که نگاهاتو کردي سرتو عقب کشيدي و رفتي ... نفهميدم با چه سرعتي خودمو به در رسوندم و پريدم بيرون ... دقيقا وقتي از در خارج شدم که تو و يه دختر ديگه همزمان وارد باغ سر کوچه شدين ... از اون روز من رسماً ديوونه شدم ... دقيقا بلايي که دخترت با يه نگاه سر پسرم آورد ... فقط دعا مي کردم ساکن همون خونه باشين و براي اينکه مطمئن بشم مدام کشيک مي کشيدم تا ببينمتون ... يکي دوبار که اونجا ديدمتون مطمئن شدم که متعلق به همون خونه اين ... ديگه سر از پا نمي شناختم ... فهميده بودم دختر کي هستي ... اون دختري که باهات بود خواهرته ... يه برادر بزرگتر دارين ... کلي چيز در موردتون فهميده بودم ... يه روز که يواشکي داشتم تعقيبتون مي کردم شنيدم که به خواهرت گفتي محبوبه شب دوست داري و همون روز يه شاخه محبوبه شب دم خونه تون گذاشتم ... وقتي تو برش داشتي داشتم روي ابرا سير مي کردم ... خيلي طول کشيد تا متوجه من شدي و فهميدي منم وجود دارم ... من روز و شبم شده بود چشماي تو و تو اصلا منو نمي ديدي! تصميم داشتم کم کم مامانو بفرستم خونه تون که ماجراي فرهاد و کتک کاريمون پيش اومد ... هيچ وقت فکر نمي کردم دختري که عاشقش شده باشم براي خودش معشوقه داشته باشه! فرهاد خيلي زرنگ تر از من بود که تونسته بود خيلي زودتر از من قاپ تو رو بدزده ... به اينجا که رسيد دادم در اومد ... - اين چه حرفيه؟ منم عين شما فرهاد رو اون روز براي بار اول ديدم ... پيچيد جلوم و گفت:- و براي پسري که يه بار ديديش مراسم عقدت رو با من به هم زدي؟!!! چرا انتظار داري باور کنم؟!!نمي دونستم بهش چي بگم! واقعاً خطار کار بودم ... من نامزد اون بودم اما مدام فرهاد رو مي ديدم ... درسته که با يه نگاه دلم براش لرزيده بود اما ديداراي بعديمون باعث شده بود که عاشقش بشم ... وقتي سکوتم رو ديد گفت:- من و تو کم با هم تنها مي شديم؟ چرا يه بار! فقط يه بار به من نگفتي منو نميخواي؟ چرا بي آبروم کردي؟!! چرا نگفتي دلت جاي ديگه است؟ اگه به خودم مي گفتي فقط دل خودم مي شکست ... اما تو آبروي منو بردي ... بعد از تو مجبور بودم با کيميا ازدواج کنم چون مي دونستم تنها دختريه که بيخيال اتفاق افتاده با من ازدواج مي کنه ... مادرم داشت سکته مي کرد ...فقط با ازدواجم مي تونستم آرومش کنم ... اما ديگه دست رو هيچ دختري نمي تونستم
1400/02/26 08:01بذارم چون کسي به من زن نمي داد! همه مي گفتن ببين پسره چيه که ختره مراسم عقدشو باهاش به هم زد ... حق داشت ... هر چي که مي گفت حق داشت ... يهو بغضم ترکيد ... نشستم روي يه نيمکت و گفتم:- تو هر چي مي گي حق با توئه ... من گناهکارم ... خدا هم سالاي اول زندگيم خوب تنبيهم کرد و بهم بچه نداد ... پدر مادرامون رو خيلي زود ازمون گرفت ... منم تقاصش رو پس دادم ...- فقط بگو چرا ...با حال خرابم گفتم:- چون دوستت نداشتم ...آهي کشيد ... نشست کنارم و گفت:- يه عمر اين فکر مثل خوره به جونم افتاده بود که من چيزي براي تو کم گذاشتم که تو چسبيدي به فرهاد؟!! هان؟با هق هق گفتم:- نه ... معلومه که نه ...- چيزي کم داشتم؟- نه ...- احساسم کم بود؟- نه ...- پس چرا دوستم نداشتي؟ يه دليل بيار ... قانعم کن!صورتمو بين دستام گرفتم و گفتم ... بايد مي دونست ... از ملاقاتام با فرهاد ... از حرفاش ... از دل خودم ... از عشقمون ... وقتي حرفام تموم شد هر دو سکوت کرديم ... شايد ده دقيقه اي هيچي نمي گفتيم ... آخر سر اون بود که سکوت رو شکست و گفت:- خيلي بد کردي ... با بغض نگاش کردم ... بد کرده بودم اما دوست داشتم ازش بخوام حلالم کنه ...هنوز حرفي نزده بودم که با لبخند تلخي گفت:- اما متاسفانه تقاصش رو بچه هامون پس دادن ...بهت زده نگاش کردم ... رزا تو خيلي چيزا رو راجع به خودت و داريوش به من نگفته بودي و من از زبون خسرو شنيدم! خدا شاهده چقدر به خاطر دل تو و داريوش ... به خصوص داريوش دلم خون شد! وقتي حرفاش تموم شد گفت:- منم بد کردم ... باعث شدم دختر تو توي جووني بيوه بشه ... پسر خودمم مطلقه ... اما حالا بايد هر دو جبران کنيم ... ازت يه قول مي خوام ... بيا هر دو از جونمون مايه بذاريم تا بچه هامون خوشبخت بشن ...نه به خاطر خودشون ... شايد خودخواهي باشه! اما من به خاطر حسرت دل خودم مي خوام داريوش با رزا خوشبخت باشه ... مي گن هر پدر مادري حسرتاي خودشون رو به بچه هاشون تحميل مي کنن ... من به تو نرسيدم و اين برام شد يه حسرت ... يه عقده! يه درد ... حالا با ديدن اين دو نفر کنار هم به آرامش مي رسم ... انگار که خودم جوون شدم ...سرمو تکون دادم و گفتم:- من جلوي تو احساس دين مي کنم... پس هر چي که ميگي قبوله ... فقط ... تکليف کيميا چيه؟ تاوان چيو پس داد؟- تاوان؟ من براي کيميا کم نذاشتم....- از لحاظ مالي شايد ... اما عاطفه چي؟- خيلي ها توي اين رزوگار کثيف طعمه مي شن ... کيميا هم طعمه شد ... بي گناه اسير يه مرد دل سنگي مثل من شد ... اما من قدر همه خوبي هاش رو مي دونم ... هيچ وقت بهش خيانت نکردم و تصميم دارم توي اين سالاي باقي مونده عمرم باهاش طور ديگه اي زندگي کنم ... براي اونم برنامه هاي جديدي دارم ... خوشحال شدم و گفتم:- خيلي خوشحالم
1400/02/26 08:01... از جا بلند شد و گفت:- با اينکه حرفات بيشتر آتيشم زد ... اما بالاخره جوابم رو گرفتم ... حالا مي تونيم بريم تو ...بعدش هم که هر دو اومديم تو ...آهي کشيد و گفت:- طفلک عمو خسرو ... مامان خيلي بدي به خدا!مامان چپ چپي نگام کرد و خواست جوابمو بده که در اتاق عمل باز شد و پرستار خبر زايمان سپيده رو بهمون داد. همه خوشحال شديم و خدا رو شکر کرديم ... بچه شون يه پسر ناز ملوس بود که با به دنيا اومدنش قلب باباش رو لبريز از شادي و حس پدرونه کرد. دو روزي که سپيده تو بيمارستان بود منم پيشش بودم، ولي بعد از اون همه به خونه رفتيم و من درگير مراسم ازدواج خودم شدم. عمو خسرو برام سنگ تمام مي ذاشت. من و داريوش رو به خريد مي فرستاد و اجازه نمي داد هيچ *** همراهمون بياد. جريان خريد لباس عروسم خاطره اي شد برام ... يه مزون جديد به تازگي توي تهران باز شده بود که لباساي عروسش فوق العاده بودن. از داريوش خواستم که به اونجا بريم و داريوش بي هيچ حرفي قبول کرد. وقتي وارد مزون شديم، فهميدم که تعريف هايي که در مورد اون شنيده ام بيخود نبوده و واقعاً لباس هاش محشره. چند تايي رو پسنديدم و به اتاق پرو رفتم. نذاشتم داريوش منو توي لباس عروس ببينه و خودم به تنهايي لباس ها رو پرو کردم. همه شون خوشگل بودند و انتخاب برام سخت بود. اما يه چيزي مانع از انتخابم مي شد. اونم يه چيز خيلي مسخره و لوس! دلم مي خواست برم کيش و همون لباس عروس محشري که يه روزي اونجا ديده بودم رو بخرم، ولي خجالت مي کشيدم چنين درخواستي از داريوش بکنم. چون مطمئن بودم بهم مي خنده. سالها از اون روز گذشته بود و قطعاً اون لباس فروخته شده بود. وقتي از اتاق پرو بيرون اومدم، تحت تاثير تفکراتي که در مورد اون لباس توي سرم چرخ مي زد، چهره ام گرفته شده بود. داريوش که پشت در ايستاده بود بهم نزديک شد و آروم پرسيد:- چي شد محبوب من؟لبخندي زدم و گفتم:- همه اشون قشنگن، ولي ...- ولي چي معبود من؟به اينطور حرف زدن داريوش عادت کرده بودم و برام چيز عجيب و تازه اي نبود. لبخندي به روش پاشيدم و گفتم:- هيچي ... هرکدوم رو که تو انتخاب کني برمي دارم. داريوش هم لبخندي زد و گفت:- يه خبرايي توي اون سر خوشگل تو هست ... نمي خواي به عاشقت بگي چيه؟از اينکه هميشه فکرم رو مي خواند خنده ام گرفت و گفتم:- داريوش من چيزيم نيست.داريوش با اخم ظريفي گفت:- چرا! خودت هم مي دوني که يه چيزيت هست ... رزا اگه نگي کتک مي خوري ها!- آخه وقتي چيزي نيست چي بايد بهت بگم؟داريوش آستين مانتومو گرفت و بعد از تشکر و عذر خواهي از فروشنده از فروشگاه خارج شد و منو هم همراهش کشيد. بي حرف دنبالش مي رفتم. اخم صورت داريوش رو گرفته
1400/02/26 08:01کرده بود. حالا نوبت من بود که پيله کنم:- چيزي شده داريوش؟- نه- پس چرا اخم کردي؟- يه کم دلخورم.- بابت چي؟- بابت اينکه خانومم منو لايق اين نمي دونه که حرف دلشو بهم بزنه. لابد من هنوز اونقدر در نظرش ...پريدم وسط حرفش و گفتم:- نه داريوش باور کن اينطور نيست.با همون اخم که غليظ تر هم شده بود گفت:- باشه قبول مي کنم.غر غر کردم:- آره پيداست چقدر قبول کردي. با اون اخمت که با يه من عسلم نمي شه بازش کرد. هميشه همينطوري تا يه کاري بر خلاف ميلت بکنم بد اخلاق مي شي. خب شايد يه حرفايي رو نشه زد. چقدر تو پيله اي پسر! منو باشمي خوام زن کي بشم!داريوش که از غرغر هاي من خنده اش گرفته بود در ماشين رو باز کرد و خنديد. از خنده اش شاد شدم و منم خنديدم. وقتي سوار ماشين شديم، هر چه منتظر شدم داريوش ماشين رو روشن نکرد. پرسيدم:- چرا راه نمي افتي؟خيلي جدي گفت:- منتظرم.با تعجب نگاهي به اطراف انداختم و گفتم:- منتظر کي؟- منتظر کي نه، منتظر اينم که تو حرف دلت رو بهم بزني و بگي چته؟از سماجتش خنده ام گرفت. هيچ چيز رو نمي شد ازش پنهان کرد. زير لب گفتم:- جهنم بذار فکر کنه زنش ديوونه اس. وقتي خودش مي خواد ديگه به من ربطي نداره.به دنبال اين حرف گفتم:- هيچي بابا ... راستش يک دفعه ياد لباس عروسي که توي کيش ديدم افتادم ... وقتي ياد اون افتادم، اين لباسا جلوه اشون رو برام از دست دادن، ولي ديگه فايده اي نداره و من مجبورم يکي از همينارو انتخاب کنم. البته اگه اون لباسه رو يادت باشه!داريوش با خنده جذابي کاملاً به سمتم چرخيد و گفت:- معلومه که يادمه ... ولي مي تونم بپرسم چرا؟- چي چرا؟- چرا بايد يکي از همينا رو انتخاب کني و مي خواي قيد اون لباس رو بزني؟- خب براي اينکه کلي از اون سال گذشته و من مطمئنم اون لباس رو فروخته.- خب بله فروخته.- پس بايد بريم يکي از همون لباسا رو انتخاب کنيم... حالا که اومديم بيرون، باشه براي يه روز ديگه.- لازم نيست عمر من.- چي لازم نيست؟ منو گيج کردي داريوش. اصلاً چطوره من لباس عروس نپوشم؟داريوش باز لبخند زد و دل منو لرزوند. گفت:- چرا، ولي همون لباسي رو مي پوشي که دوستش داري.- چي داري مي گي داريوش؟ من فکر کردم خودم خل شدم که هوس اون لباس به سرم زده. ولي حالا مي بينم وضع تو از من اسفبار تره! ... تو خودت هم گفتي اون لباس فروخته شده. اون وقت مي گي من همونو بپوشم؟- بابا يه دقيقه زبون به کام بگير بذار منم حرف بزنم آخه.- خب بگو .... آخه حرف که نمي زني فقط منو گيج مي کني.خنديد و گفت:- خانومي من گفتم اون لباس فروخته شده ولي تو مهلت ندادي که بگم .... به من فروخته شده.با حيرت از جا پريدم و گفتم:- چي؟!با عشق به چشماي متعجبم خيره شد و
1400/02/26 08:01بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد