439 عضو
- داريوش رزا ...همين يه کلمه کافي بود که داريوش رو به مرز نيستي بکشونه! با شنيدن اسمت دستاش شل شد و روي مبل افتاد. ديگه حتي قادر به حرف زدن هم نبود. فقط به زحمت گفت:- رزاي من چي؟آرمين بغض کرد و به زور گفت:- رزا ديگه رزاي تو نيست... اون دو شب ديگه ... عروس باربد مي شه. يه دفعه داريوش انگار جنون گرفته باشه از جا بلند شد و با سرعت به طرف اتاقش دويد. آرمين بي حرف چند لحظه اي سر جاش نشست. ولي بعدش طاقت نياورد از جا بلند شد و پشت در اتاق داريوش رفت. منم که داشتم از نگراني پس مي افتادم، تند تند دنبالش رفتم.آرمين ضربه اي به در زد و بدون اينکه منتظر جوابي بشه گفت:- داريوش مي دونم که بهت قول داديم نذاريم ازدواج کنه، ولي باور کن هر کاري از دستمون بر مي يومد انجام داديم. حتي رضا تا مدتها باهاش قهر بود و کم کم با حرفاي ما آروم گرفت. داريوش رزا خودش خواست. انتخاب خودشو کرده بود و ما کاري از دستمون بر نمي يومد. صداي عربده داريوش بلند شد:- لعنتي اون فقط بيست سالشه!آرمين آهي کشيد و گفت:- حق با توئه ... ولي ... اون چشماشو روي همه چي بسته. به نظر من که داره از حرص تو اينکارو مي کنه. فهميده که تو ازدواج کردي. هنوز حرف کامل از دهن آرمين خارج نشده بود که صداي شکستن اشيا داخل اتاق بلند شد. داريوش همينطور که فرياد مي کشيد تموم وسايل اتاق رو در هم کوبيد. اشک از چشماي من و آرمين جاري بود. داريوش اينقدر وسايل رو شکست تا اينکه بالاخره آروم گرفت، شايدم ديگه چيزي براي شکستن توي اتاقش نبود. آرمين که ديگه طاقت موندن نداشت از جا بلند شد و به سمت در رفت. قبل از اينکه بيرون بره به طرف من برگشت و گفت:- تو دختر خيلي صبوري هستي ... ازت مي خوام باهاش مدارا کني تا اين روزاي سخت رو پشت سر بذاره. بذار خودشو تخليه کنه. من بلافاصله بعد از عروسي بر مي گردم و مي يام سراغش. تا اون موقع به تو مي سپارمش.بعد از اين حرف آروم خداحافظي کرد و رفت. بعد از رفتن اون پشت در اتاق داريوش نشستم. دلم خيلي براش مي سوخت. مطمئناً خيلي زجر مي کشيد، ولي تصميم گرفتم تنهاش بذارم. به خصوص که مي دونستم اگه توي اين لحظات من جلوي چشمش باشم بيشتر عصباني مي شه و همه چيزو به گردن من مي اندازه. يه کم ديگه اونجا نشستم و وقتي صدايي نيومد خيالم راحت شد که فعلاً آرومه. زير لب زمزمه کردم:- خدايا بهش صبر بده.سپس در حالي که توي دلم دعا مي کردم همه چيز به خوبي و خوشي تموم بشه و فکر تو از ذهن داريوش بيرون بره به اتاقم رفتم. بميرم واسش! تازه داشت نقشه مي کشيد براي اينکه دوباره به دستت بياره! همه نقشه هاش نقش بر آب شد ... روز بعد داريوش اصلاً از اتاق خارج نشد و حتي لب به غذا
1400/02/25 20:57نزد. هر از گاهي که براي رفع نگراني جلوي در اتاقش مي رفتم صداي زمزمه عاشقونه اش رو با تو مي شنيدم. البته چون صداش باروني بود متوجه نمي شدم که چي مي گه فقط هر از گاهي اسم تو رو ميون حرفاش مي شنيدم. اون روز هم گذشت و روز دوم رسيد. همون روزي که قرار بود شبش تو عروس بشي. يادآوري اون شب هنوزم برام سخته! ... داريوش هنوزم از اتاقش خارج نشده بود و التماساي منم توي اون اثري نداشت. ساعت حدود نه بود که از التماس خسته شدم و خودمو روي کاناپه پذيرايي ولو کردم. دراز کشيده بودم و به تو فکر مي کردم. مطمئن بودم که امشب مثل ستاره اي ميون جمع مي درخشي. مي دونستم از خوشگلي چشم همه رو خيره کردي. حسابي توي فکر فرو رفته بودم و نفهميدم کي خوابم برد که يهو با صداي بلندي از خواب پريدم. صدا از اتاق داريوش مي يومد. ساعت يک شب بود. سريع خودمو پشت در اتاق رسوندم. صداي برخورد چيزي محکم با ديوار مي يومد و به دنبال اون صداي فرياد داريوش که مي گفت:- نه... تو رو خدا نه! دست به رزاي من نزن کثافت ... رزا نذار بهت نزديک بشه ... نه نذار نذار. مي فهميدم که با مشت محکم به ديوار مي کوبه و فرياد مي کشه. چنان نعره مي زد که همسايه ها در خونه اومدن. با گريه مي خواستم در رو باز کنه، ولي گوش نمي کرد. نمي دونستم دست تنها چي کار کنم! يکي از مرداي همسايه با لگد محکمي در رو شکست. وقتي وارد اتاق شدم نزديک بود غش کنم. صورت داريوش پر از خون بود!! فکر کنم علاوه بر دستش سرش رو هم به ديوار کوبيده بود. مشخص بود که حالش بده ولي بازم نعره مي زد و خودشو به در و ديوار مي کوبيد. وقتي ديد ما وارد اتاق شديم به سمت پنجره اتاق دويد و با مشت محکم به شيشه کوبيد. شيشه خورد شد و توي دستاي داريوش فرو رفت. حالا علاوه بر سرش دستش هم زخمي شده بود. قبل از اينکه بتونه از پنجره پايين بپره، با کمک دو تا از مرداي همسايه به زور نگهش داشتيم و به بيمارستان رسونديمش. حتي اونجا هم فرياد مي کشيد و از باربد مي خواست که به تو دست نزنه. پرستار بخش مجبور شد داروي خواب آور قوي به اون تزريق کنه تا خوابش ببره و اينقدر نعره نکشه. داشت از زور غيرت مي مرد!!! از عمد به عمو خبر ندادم. چون به هيچ وجه نمي خواستم داريوش بازم توي دردسر بيفته يا بخواد حرفاي نيش دار و پر از تهديد عمو رو بشنوه. تا صبح بالاي سرش بيدار موندم و اشک ريختم. سرش هفده تا بخيه خورده و پانسمان شده بود. دستش هم نه تا بخيه خورد. صبح که از خواب بيدار شد ديگه داريوش اون داريوشي نبود که من مي شناختم. اخماش تو هم فرو رفته بود. فقط يه جمله گفت:- من مي خوام برم. بگو مرخصم کنن. - ولي آخه داريوش جان!با خشم غريد: - همين که گفتم!
1400/02/25 20:57دکترو صدا کن خودم باهاش حرف مي زنم. - نه نه لازم نيست. خودم مي گم. تو فقط يه کم منتظر بمون.دکترش معتقد بود که داريوش حداقل بايد سه روز توي بيمارستان بمونه، ولي خودش نمي خواست و اصرار داشت هرچه زودتر از بيمارستان مرخص بشه. دکتر هم به اجبار حکم مرخصيشو با مسئوليت خودش امضا کرد. داريوش بي توجه به من از بيمارستان خارج شد و هرچي دنبالش دويدم اجازه نداد همراهيش کنم. خيلي نگرانش بودم و نمي تونستم همينطور به امان خدا رهاش کنم. علاوه بر سر و دست زخميش تبش هم به شدت بالا بود. به ناچار تعقيبش کردم و سايه به سايه همراهش رفتم. داريوش اول رفت خونه و ماشينش رو برداشت. با اون وضعش، خودش پشت فرمون نشست و حرکت کرد. جلوي يکي از هتلاي معروف ايستاد و داخل شد جلوي در هتل ايستاده بودم و نمي دونستم چي کار بايد بکنم. چند لحظه بعد از هتل بيرون اومد و سوار ماشينش شد. رفت طرف بيشه ناژوان يا همون ناژنون خودمون و جايي دور افتاده کنار رودخانه ايستاد. لحظاتي طولاني کنار آب ايستاده بود و خيره به اون نگاه مي کرد. کمي که آروم تر شد سوار ماشينش شد و به سمت خونه برگشت. منم سريع زودتر از اون خودم رو به خونه رسوندم. داريوش با اينکه متوجه شده بود تموم مدت تعقيبش مي کردم اصلاً به روي خودش نياورد. به اتاقش رفت و در رو بست. خيلي نگران بودم که بلايي سر خودش بياره! اون ديگه مطمئن بود که تو عروس باربد شدي و مي ترسيدم با اون تصورات عذاب آورش بزنه بلايي سر خودش بياره. براي همينم تموم طول شب رو پشت در اتاقش نشستم، صداي گريه هاش رو مي شنيدم و همين بهم نشون مي داد که خوبه! تا صبح اون اشک ريخت و من پا به پاش با گريه براش دعا کردم. روز بعد صبح خيلي زود آرمين به خونه مون اومد و من همه چيز رو براش گفتم. آرمين هم با کلافگي دستي به سر و صورتش کشيد و گفت:- حالا چطوره؟- خوبه يعني اگه بشه به اين وضعيت داريوش گفت خوب! عروسي چه خبر؟- نمي دونم چي بگم. تو که همه چيزو در مورد رزا مي دوني. آره؟- آره مي دونم. داريوش واسم گفته. - رزا و باربد به نظر مي ياد خيلي همديگه رو دوست داشته باشن، رزا ديگه همه چيو فراموش کرده و مي خواد با باربد خوشبختي رو لمس کنه. - اميدوارم خوشبخت بشه. - منم اميدوارم. خب ببينم مي تونم داريوش رو ببينم؟ - فکر نکنم درو روت باز کنه. چون منم چند بار رفتم، ولي محل نذاشت. - بذار منم شانس خودمو امتحان کنم. به دنبال اين حرف بلند شد و جلوي در اتاق داريوش ايستاد، ولي همونطور که حدس مي زدم داريوش هيچ عکس العملي نشون نداد و در رو هم باز نکرد. آرمين نااميد برگشت و گفت:- من بايد برم. کلي کار دارم، ولي تو رو خدا مريم خانم حواستون به
1400/02/25 20:57اين باشه. نزنه بلا ملايي سر خودش بياره ها! - حواسم بهش هست ... فکر نکنم ديگه چنين خيالي داشته باشه. - چقدر دوست داشتم پريشب رو کنارش باشم! گفتم چقدر دلم شور مي زنه، به خدا همين که مراسم پاتختي تموم شد با وجود دلخوري سپيده راه افتادم و اومدم. چند ساعت پيش رسيدم اصفهان. رفتم خونه دوش گرفتم و منتظر شدم تا شما هم بيدار بشين. بعد سريع خودمو رسوندم اينجا. - داريوش بايد قدر دوستي مثل شما رو بدونه. - نظر لطفتونه. ديگه سفارش نمي کنم مواظبش باشين. - حتماً!- فعلاً خداحافظ. - خداحافظ.آرمين رفت و منم مشغول انجام کاراي روزمره ام شدم. ظهر هر کاري کردم داريوش لب به غذا نزد. عصر بود که شال و کلاه کرده از اتاق زد بيرون. سريع پريدم جلوشو گفتم:- کجا؟با خشونت گفت:- به تو مربوط نمي شه. - چرا به منم مربوط مي شه. تو شوهر مني و من حق دارم بدونم داري کجا مي ري؟ اونم با اين وضعيت سر و دستت. داريوش بي طاقت و عصبي داد کشيد:- من شوهر تو نيستم... اينو بکن تو گوشت! حالا هم برو گمشو اونور مي خوام برم بيرون. با وجود تندي اون من صلاح نمي دونستم که اجازه بدم تنها بره بيرون.به خاطر همين با سماجت گفتم:- خيلي خب منم باهات مي يام. - غلط مي کني.با التماس گفتم:- داريوش خواهش مي کنم بذار منم باهات بيام. انگار ترسو توي چشمام خوند. حتماً فهميده بود از اين مي ترسم که بلايي سر خودش بياره. براي همين گفت:- خودت خواستي که بياي ... من توي ماشين منتظرم. سريع پريدم توي اتاقم و لباسامو پوشيدم. از اين مي ترسيدم که داريوش منو به دنبال نخود سياه فرستاده باشه و رفته باشه. براي همين با عجله بيرون پريدم و روسريمو همينطور که از در بيرون مي رفتم، سرم کردم. داريوش همينطور که سرشو روي فرمون گذاشته بود به فکر فرو رفته بود. پليور مشکي رنگي پوشيده بود که فوق العاده خواستنيش کرده بود. همين که سوار شدم پاشو روي پدال گاز فشار داد. عرق روي پيشوني خوش تراشش سر مي خورد. دستمو جلو بردم و روي دستش که روي دنده بود قرار دادم. داغ داغ بود! داريوش به شدت دستم رو پس زد. گفتم:- داريوش هوا خيلي سرده! تو هم تب داري عزيز من. حالا کارت اينقدر واجبه که بايد امشب انجامش بدي؟داريوش هيچي نگفت و سرعتش رو بيشتر کرد. يکي يکي خيابون هاي اصفهان رو طي مي کرد و من نمي دونستم قصدش از اين کار چيه؟ وقتي خوب چرخيديم حدود ساعت هشت شب، به سمت سي و سه پل رفت. نزديک سي و سه پل که رسيديم ماشينش رو کنار پارک، پارک کرد و زمزمه وار گفت:- تو نيا پايين. به حرفش گوش نکردم و از ماشين خارج شدم. اينقدر حالش بد بود که تو راه رفتن تعادل نداشت. با وجود مخالفتاش زير بازوشو گرفتم و کمکش کردم. از پله
1400/02/25 20:57هاي پل بالا رفتيم و تا وسط پل بردمش. باورت نمي شه رزا که چطور به همه جا نگاه مي کرد و حتي دست مي کشيد! اون شب براي اولين بار باهاش دعوام شد و با قهر ازش فاصله گرفتم، ولي دلم نيومد برم توي ماشين. چون مي ترسيدم خداي نکرده به سرش بزنه و خودش رو پرت کنه پايين. يه گوشه اي مخفي شدم و زير نظرش گرفتم. ديدم خانمي جوون و خوش لباس بهش نزديک شد. يه لحظه ترسيدم و خواستم پيشش برم، ولي با کمي دقت متوجه شدم اون زن تويي! هم تعجب کرده بودم هم گريه ام گرفته بود. فکر مي کردم شما دو نفر باهم قرار داشتين. زندگيم و داريوش رو از دست رفته مي ديدم. بعد از چند لحظه گوش تيز کردم که ببينم شما به هم چي مي گين. از حرفايي که به هم مي زدين خيالم راحت شد که قرار قبلي تو کار نبوده. تو همراه شوهرت براي ماه عسل اومده بودي. همه اش از اين مي ترسيدم که داريوش نتونه جلوي خودشو بگيره و حرفي بزنه که باعث بشه زندگي هر دونفرتون خراب بشه، ولي داريوش خودش رو نگه داشت و چيزي نگفت. وقتي تو رفتي داريوش تقريباً مي شه گفت روي پل ولو شد. توي اون سرما روي زميناي خيس نشسته بود. چند لحظه بعد هم دراز کشيد. دلم براش سوخت. آروم بهش نزديک شدم و گفتم:- تبريک مي گم داريوش جان. جوابي نداد و طبق معمول سکوت کرد. کنارش روي زمين نشستم و گفتم:- داريوش من ... تو رو خدا اينقدر خودتو اذيت نکن. تو اگه خودتو زجر بدي و شکنجه کني هيچ چيزي عوض نمي شه. داريوش ...بازم سکوت کرد.- امشب چرا اينقدر اصرار داشتي بيرون بياي؟ واسه چي اونقدر تو خيابون دور زدي؟ بعدش هم اومدي اينجا ، نکنه آرمين بهت گفته بود رزا اينا مي يان اينجا؟بالاخره به حرف اومد و گفت:- نه. - پس چرا؟- امشب سالگرد يکي از بهترين شبهاي من بود. - چه شبي؟- برات تعريف کردم ... همون روزي که رزا اومد اصفهان و من اصفهان رو بهش نشون دادم. دقيقاً توي چنين شبي آوردمش روي همين پل. - رزا هم به خاطر همين اومده بود اينجا؟- فکر نمي کنم رزا يادش مونده باشه. ديگه چيزي نگفتم. نمي خواستم با حرفام بيشتر اذيتش کنم.شايد يه ساعتي همونطور اونجا مونديم تا اينکه من خسته شدم و گفتم:- داريوش جان بهتره برگرديم خونه. هوا داره سردتر مي شه. - تو برو ... با من چي کار داري ؟؟!!- داريوش خواهش مي کنم لجبازي نکن. تو تب داري. به خدا حالت بدتر ميشه و چند هفته مي افتي توي رخت خواب!داريوش بر خلاف تصورم از جا بلند شد. کش و قوسي به بدنش داد و گفت:- تو هم ديديش؟- آره ديدمش. - حالا متوجه شدي من عاشق کي شدم؟- آره حق داري. خيلي نازه!پوزخندي زد و گفت:- مي تونم قسم بخورم که رزا اگه خوشگل هم نبود من عاشقش مي شدم. حالا بيشتر از چهره اش درونش واسم قشنگ و دوست
1400/02/25 20:57داشتنيه. کودک درونش که هميشه زنده اس منو شيفته مي کنه. - از يه عاشق مثل تو غير از اين نمي شه انتظار داشت. ايستاد و گفت:- من امشب و فردا شب نمي يام خونه. مي رم هتل. باز بهم شوک وارد کرد، با تعجب گفتم:- هتل؟! براي چي؟ مگه ما خونه نداريم؟- مريم به من گير نده. مي خوام اين سه شبو همون جايي بخوابم که رزا دو سال پيش اونجا مي خوابيد. تو هم منو دم هتل پياده کن و برو. خواهش مي کنم اين دو روز کاري به کار من نداشته باش. نترس بلايي سر خودم نمي يارم.- داريوش حالت خوبه؟!!! - آره خوبم. همين که ديدمش واسم کافيه. مي دونم که ديگه رزاي من خانم کسي ديگه اس، ولي خب هنوز هم با ديدنش همه وجودم اسمشو فرياد مي کشه. لجم گرفت! با حرص گفتم:- ديگه داره حسوديم مي شه. داريوش ديگه ادامه نداد و به آرومي در حالي که توي راه رفتن کمکش مي کردم به سمت ماشينش رفتيم. نگذاشتم رانندگي کنه و خودم پشت فرمون نشستم. جلوي در هتل ايستادم و تو پياده شدن کمکش کردم. وارد شديم و کليد اتاق رو گرفتيم. اونجا بود که فهميدم داريوش ديروز با پول فراووني که داده از مسئول هتل خواسته تا اتاق تو رو براش خالي و آماده کنن و امشب تحويلش بدن. به تو حسادت مي کردم. به زور همراهش وارد اتاقش شدم و خواستم اجازه بده چند ساعتي پيشش بمونم. به زور اونو به حموم فرستادم تا زير دوش آب گرم سرما رو از وجودش دور کنه. وقتي از حمام بيرون اومد تازه عطسه هاش شروع شد و بعد از اون هم تبش دوباره بالا رفت. اون دو روز که توي هتل بود توي تب سوخت و هذيون گفت و من بالاي سرش بودم. ديگه نتونستم تنهاش بذارم و به خونه برم. خودش هم اونقدر حالش بد بود که نمي تونست مخالفتي بکنه. بعد از اون سه روز با هتل تسويه کرديم و به خونه برگشتيم. آرمين و سپيده هم به خونه اومدن و بهش سر زدن. وقتي حالش خوب شد دوباره زندگي عادي رو از سر گرفت، ولي ديگه هرگز حتي يه لبخند کوچيک هم روي لباش نديدم. توي عروسي آرمين و سپيده تا جايي که تونست خودشو از ديد تو مخفي کرد و نذاشت چشم تو چشم بشيد. به خصوص که باربد لحظه اي از کنار تو تکون نمي خورد و همين بيشتر داريوش رو زجر مي داد. اون که طاقت ديدن تو رو همراه *** ديگه اي نداشت مدام فرار مي کرد و تو جمع نمي موند. منم مدام دنبالش بودم و براي همين تو اون شبم منو نديدي. بعد از ازدواج سپيده و آرمين، همه چيز تقريباً خوب پيش مي رفت و منم عادي زندگي مي کردم و به کسي نمي گفتم که با داريوش چقدر مشکل دارم. دو سال وقت من تموم شده بود، ولي از داريوش خواستم يه کم ديگه هم به من فرصت بده. واقعاً دلم نمي اومد کامل از زندگيش خارج بشم و مي خواستم توي اون مدت خودمو کم کم آماده کنم.
1400/02/25 20:57داريوش هم مخالفتي نکرد. انگار اونم به زندگي دو نفرمون عادت کرده بود و منو همونطوري به عنوان شريک تنهايي هاش قبول کرده بود. داريوش شبا توي اتاق خوابمون مي خوابيد و ديگه جاشو جدا نمي کرد، ولي با فاصله زياد از من دراز مي کشيد و مراقب بود که هيچ تماسي با من نداشته باشه. واقعاً در تعجب بودم که پسري به سن و سال اون چطور مي تونه جلوي غريزه شو بگيره! ولي داريوش مي تونست و حتي يه بار هم به من نزديک نشد! تا اينکه اون اتفاق افتاد ... اتفاقي که من و آرمين و سپيده توي حيرت و تعجب محض فرو رفتيم! اينقدر تعجب کرده بوديم که نمي تونستيم حتي حرف بزنيم. دورادور داريوش توسط سپيده و آرمين از زندگي تو خبر داشت. اينقدر از جزئيات رو مي دونست که شايد باورت نشه! حتي مي دونست که يه بار باربد تولدت رو فراموش کرده و سر اين ماجرا چقدر حرص خورد! داريوش هر شبِ تولد تو که مي رسيد چنان ضيافتي مي داد که من تعجب مي کردم!به کسي نمي گفت مهموني که گرفته چه مناسبتي داره، ولي من، آرمين و سپيده به خوبي دليلش رو مي دونستيم. داريوش هر سال هديه اي برات گرفته و پنهان کرده تا شايد يه روزي به دست تو برسونه. بگذريم ... اون از زندگي تو به خوبي خبر داشت، ولي مي دونست که از زندگيت راضي هستي. براي همين اونم آرامش داشت. وقتي باردار شدي به جرئت مي گم بيشتر از هر کسي روي اين کره خاکي داريوش نگرانت بود. تموم روزاي که نوبت دکتر داشتي رو مي دونست و سپيده رو وادار مي کرد بعدش بهت زنگ بزنه و از وضعيتت سوال کنه! با وجود همه نگراني هاش يه آرامش عجيبي هم داشت ... رزا! چيزي که بهت مي گم يه کم قبولش سخته اما واقعيت داره. داريوش کل زندگي تو رو حس مي کرد!!!با تعجب گفتم:- يعني چي؟!!!آهي کشيد و گفت:- الان برات مي گم ... اين قضيه رو ما از شبي فهميديم که تو از باربد سيلي خوردي ... حتما خودت يادته! اون شب زودتر از حد معمول خوابيديم. شايد ساعت ده بود که براي خواب رفتيم، چون داريوش خيلي خسته بود و چشماشو به زور باز نگه داشته بود. همون لحظه که سرشو روي بالش گذاشت خوابش برد، ولي درست راس ساعت دوازده از صداي فريادش از خواب پريدم. داريوش نشسته بود و عرق از سر و روش مي ريخت. سر جام نشستم و با نگراني گفتم:- عزيزم چته؟ خواب ديدي؟با پريشوني گفت:- تلفن ... تلفن رو بده به من.- مي خواي به کي زنگ بزني داريوش؟ آخه چي شده؟ خب به من بگو. - تلفن رو بده فقط همين. به ناچار از جا بلند شدم و تلفنو دستش دادم. داريوش چنان مي لرزيد که من مي ترسيدم اتفاقي براش بيفته. خوب مي دونستم که هر چي هست به تو مربوط مي شه. چون داريوش فقط براي تو به اين حالت دچار مي شد. با دستايي لرزون شماره
1400/02/25 20:57خونه آرمين رو گرفت و چند لحظه بعد که گوشي رو جواب دادند گفت:- آرمين، سپيده رو بردار بياين اينجا. همين الان! - ...- هيچي نپرس ... فقط هر چه سريع تر خودتو برسون اينجا. بعد از اون گوشي رو قطع کرد و سرش رو روي زانوهاش گذاشت و هر دو دستش رو توي موهاش فرو کرد. براي دلداري دادن به اون هيچي نمي تونستم بگم. چون اصلا نمي دونستم چرا اينجوري شده؟! نيم ساعت بعد آرمين و سپيده رسيدند. آرمين با ترس گفت:- چي شده داريوش؟ چته؟داريوش بي حرف گوشيو به سمت سپيده گرفت و گفت:- زنگ بزن به رزا! سپيده که کاملاً گيج شده بود گفت:- هان؟ - سپيده تورو خدا بگير زنگ بزن به رزا. - چي شده داريوش؟- بگير زنگ بزن خودمم نمي دونم. - خب وقتي خودت هم نمي دوني براي چي اينقدر اصرار داري که زنگ بزنم؟ - سپيده زنگ بزن خودت مي فهمي. تو رو خدا اذيتم نکن!آرمين دستاي لرزون داريوش رو بين دستاش گرفت و گفت:- داريوش جان بشين روي اين صندلي و درست بگو چت شده؟ ببينم اتفاقي افتاده که تو اينقدر نگراني؟ - خواب ديدم آرمين. - چه خوابي؟ دندون قروچه اي کرد و گفت:- با هم دعواشون شده بود ... توي خواب من اون عوضي رز منو زد. آرمين با کلافگي دست توي موهاش فرو کرد و گفت:- داريوش اين به خاطر اينه که زياد فکر مي کني. فکرات هم همه آشفته اس. باور کن باربد همچين پسري نيست! اون عاشق رزاست! باور کن ... - خيلي خب اگه اينطوره زنگ بزن به رزا و خيال بي صاحب شده منو راحت کن. - آخه ساعت داره يک مي شه! الان خوابن. درست نيست اين وقت شب. خب صبح زنگ مي زنيم. سپيده دخالت کرد و گفت:- نه ... همين الان مي زنم. نمي دونم چرا دل منم به شور افتاد. - سپيده خوبيت نداره. به خدا باربد شک مي کنه. - مگه مي خوام چي کار کنم؟ مي خوام حالشو بپرسم. فوقش مي گم خوابتو ديدم. داريوش با نگاهي پر از قدرداني گوشي تلفنو به سمت سپيده گرفت. سپيده تند تند شماره ها رو پشت سر هم گرفت. بعد از چند بوق، تو گوشيو برداشتي. تلفن روي آيفون بود. از صداي بغض آلود تو بند دل همه مون پاره شد. وقتي با اصرار سپيده تو شروع به تعريف کردن اتفاقي که افتاده بود کردي، من از حيرت روي مبل ولو شدم. خود سپيده هم از خشم و تعجب رنگش سرخ شده بود و با کلافگي دکمه هاي مانتوشو مرتب باز و بسته مي کرد. آرمين هم داريوشو فراموش کرده بود و مرتب زير لب مي گفت:- واي خدايا! بعد از چند دقيقه تازه ما متوجه داريوش شديم. به ديوار تکيه داده بود و رنگش چنان کبود شده بود که حس کردم داره خفه مي شه. آرمين کنارش رفت و گفت:- داريوش ... داريوش جان! تو رو خدا يه چيزي بگو. داد بکش تا آروم بشي. داريوش با خودت اينطوري نکن. داريوش خواهش مي کنم! اينقدر خواهش کرد که يهو داريوش
1400/02/25 20:57از جا کنده شد و فرياد کشيد:- مي کشمش!سپيده تلفنو قطع کرده بود و مات مونده بود به ما. من و آرمين سعي داشتيم داريوشو آروم کنيم، ولي اون بي توجه به ما لباساشو عوض کرد و سوئيچ ماشينشو برداشت. سپيده تند تند داشت به داريوش مي گفت:- بابا حالا که چيزي نشده. فقط يه سيلي بهش زده. الان هم رزا از خونه رفت بيرون. فرستادمش بره خونه دوستم. الان به دوستم هم خبر مي دم که رزا رو چند روزي اونجا نگه داره تا باربد آدم بشه. ولي داريوش گوشش بدهکار نبود و به سرعت به سمت ماشينش مي دويد. وقتي پشت فرمون نشست، آرمين هم در طرف ديگه رو باز کرد و سپيده هم عقب نشست. منم ديدم بهتره همراهشون برم تا خودم مراقب داريوش باشم. براي همين درو باز کردم و کنار سپيده نشستم. داريوش پاشو روي پدال گاز فشار داد و ماشين با صداي مهيبي از جا کنده شد. چنان با سرعت مي رفت که همه به صندلي چسبيده بوديم. آرمين سعي داشت آرامش کنه، ولي گوشش بدهکار نبود. توي اتوبان پيچيد و به سمت تهران راه افتاد. آخر سر آرمين عصباني شد و با فرياد گفت:- خيلي خب آقاي عاشق غيرتي يه لحظه بزن کنار تا لااقل آروم بشي و بعد دوباره راه بيفت. اين جوري به تهران نرسيده همه مون مي ميريم. داريوش کمي از سرعتش کم کرد و سپس گفت:- هر چي زودتر دستم به اون کثافت برسه بهتره. آرمين کلافه باز داد کشيد:- داريوش خفه شو و وايسا! داريوش ماشينو کنار کشيد و بلندتر از آرمين داد زد:- تو چرا منو درک نمي کني؟ من دارم خفه مي شم! تا وقتي اون کثافت رو نکشم راحت نمي شم. اون روي رزاي من دست بلند کرده! رزايي که از گل لطيف تره رو زده، اون احمق...آرمين سعي کرد ملايم تر برخورد کنه، دستاشو بالا آورد و گفت:- خيلي خب باشه. تو الان عصباني هستي. باربد هم کار درستي نکرده، ولي ديگه مستحق مرگ نيست. تو اگه الان بري اونو بکشي چي بهت مي دن؟ فعلاً رزا مهم تره. اونه که روحش آزرده شده. مي ريم اصفهان، ولي نه براي انتقام از باربد، براي دلداري رزا! داريوش کوبيد روي فرمون و گفت:- من عقلم کار نمي کنه. وقتي ياد خوابم مي افتم ... خداي من وقتي يادم مي ياد اون آشغال ...به اينجا که رسيد ساکت شد و دوباره با مشت روي فرمون کوبيد.آرمين گفت:- بس کن داريوش! با اين حالي که تو داري خودت بيشتر نياز به دلداري داري تا رزا! بين زن و شوهر دعوا هميشه پيش مي ياد. داريوش سرشو روي فرمان گذاشت و گفت:- به خدا از تصورش هم مو به تنم سيخ مي شه. آرمين دستشو سر شونه داريوش گذاشت و گفت:- حالا که چيزي نشده، فقط يه سيلي بوده. از همونا که يه بار هم خودت بهش زدي. داريوش مثل برق گرفته ها سرشو از روي فرمون برداشت و گفت:- چي مي گي آرمين؟ من اون لحظه عاشق
1400/02/25 20:57رزا بودم. اون سيلي رو از زور عشق زيادي که داشتم بهش زدم. بعدش هم هزار بار خودمو سرزنش کردم که چرا همچين غلطي کردم! در ضمن اون روز رزا حامله نبود، بود؟ ولي حالا چي؟ زن من نبود، بود؟ به خدا يه مرد بايد خيلي حيوون باشه که دست روي زنش، اونم زن حامله اش بلند کنه. - من الان فقط مي تونم بگم حق با توئه. حالا هم بسه ديگه. شما پاشو برو بشين عقب خودم مي شينم پشت فرمون. حداقل خيالمون راحت باشه که سالم مي رسيم تهران.داريوش که همه انرژيش رو از دست داده بود، بي حرف پياده شد و به سمت در عقب اومد. سپيده پياده شد و جلو سر جاي آرمين نشست. داريوش هم روي صندلي عقب ولو شد. همه سکوت کرده بوديم و ماشين پيش مي رفت. فقط هر از گاهي صداي آهسته داريوش بلند مي شد که با خودش چيزي رو زمزمه مي کرد و بعد دوباره ماشين توي سکوت به پيش مي رفت. حدود ساعت هفت صبح بود که به تهران رسيديم. از روي آدرسي که سپيده داد، جلوي در خونه اي ايستاديم. داريوش صاف نشست و پرسيد:- اينجا کجاست؟- اينجا خونه دوست منه. به رزا گفتم بيادش اينجا. سپس در ماشين رو باز کرد و پياده شد. آرمين سرشو از شيشه بيرون برد و گفت:- سپيد. - بله؟- مي خواي چي کار کني؟- خب معلومه! مي خوام برم پيشش.- ساعت هفته صبحه سپيده زشت نيست؟- نه بابا زشت چيه؟ من با بيتا اين حرفا رو نداريم.داريوش با اخمايي در هم گفت:- سپيده ... ببرش دکتر، خوب؟- واسه چي دکتر؟- اول واسه خودش، بعد هم واسه بچه اش. - هان باشه. مي برمش. چشماي داريوش اينقدر بي قرار بود که سپيده دو دل شده بود بره يا بمونه. با صداي آرمين به خودش اومد و به سمت در رفت:- سپيده برو ديگه. چرا وايسادي؟سپيده زنگو زد و چند لحظه بعد در باز شد. به سمت ما دستي تکون داد و وارد شد. آرمين نفس عميقي کشيد و گفت:- خب ... فکر کنم بهتره بريم يه هتلي چيزي. داريوش با صدايي گرفته گفت:- تو برو مريمو هم ببر من همين جا مي مونم.آرمين نچي کرد و بعدش گفت:- آخه پسر خوب معني نداره که تو اينجا بموني! اگه رزا بياد بيرون و ببينتت چي؟- همين که گفتم! من نمي يام. ولي نيازي نيست شما بمونين. - يعني تو مي خواي اين چند روز که سپيده پيش رزاس همينجور توي ماشين بشيني؟- آره. - زده به سرت؟- آره. آرمين با کلافگي نفسشو با صدا از دهن خارج کرد و گفت:- خيلي خب باشه، قبول. فقط يه دقيقه بيا بريم يه هتل نزديک پيدا کنيم و براي مريم خانوم اتاق بگيريم چون منم پيش تو مي مونم. مداخله کردم و گفتم:- نه آقا آرمين اگه قرار باشه شما و داريوش اينجا بمونين منم مي مونم. - ولي اينجوري خسته مي شين. - مهم نيست. - خيلي خب باشه مثل اينکه چاره اي نيست. پس همه اينجا مي مونيم. در همون حال گوشي آرمين زنگ
1400/02/25 20:57خورد. آرمين گوشي رو برداشت و گفت:- جانم بگو ...- ... - خب چي شده؟ حالش چطوره؟ - ...- سپيده عزيزم گريه نکن. حرف بزن بگو ببينم چي شده؟- ...لحظاتي طولاني آرمين توي سکوت فقط گوش مي کرد. داريوش با چشمايي خشمگين و پر از نگراني به اون خيره شده بود و منتظر بود تا هر آن تماسو قطع کنه و بگه چي شده. وقتي مکالمه اش تموم شد گوشي رو پرت کرد روي صندلي خالي کنار دستش و سرشو روي فرمون گذاشت. داريوش بي طاقت پرسيد:- آرمين چي شده؟آرمين که تازه متوجه حضور ما شده بود سرشو بالا آورد و گفت:- چيزي نشده. - به من دروغ نگو. - داريوش باور کن چيزي نشده سپيده خيلي بزرگش مي کنه. با صدايي که از خشم و ترس دورگه شده بود، گفت:- بگو سپيده چي گفت.- فقط گفت رزا خوابه و صورتش هم ورم کرده ... مثل اينکه ديشب آرامبخش خورده. همين. داريوش ديگه چيزي نپرسيد و سرشو محکم بين دستاش گرفت. حدود ساعت دوازده بود که سپيده زنگ زد و گفت مي خواد تو رو به دکتر ببره و از ما خواست ماشينو جايي پارک کنيم که تو متوجه نشي.آرمين سريع ماشينو طرف ديگه کوچه و با فاصله پارک کرد. چند لحظه اي همون جا پشت فرمون نشست، ولي يهو پياده شد و در عقب رو باز کرد و کنار داريوش نشست. داريوش لبخند تلخي زد و گفت:- حدست درسته! وقتي نگاه متعجب منو ديدن آرمين گفت:- داريوش با ديدن رزا ممکنه نتونه جلوي خودش رو بگيره و بخواد بپره پايين، واسه همين اومدم عقب که جلوشو بگيرم. حق با اون بود و داريوش توي عشق به جايي رسيده بود که ديگه کاراش از روي اراده نبود. چند لحظه بعد در باز شد و سپيده خارج شد. به دنبال اون تو بيرون اومدي. فاصله اونقدر زياد نبود که نشه ورم و کبودي صورتتو تشخيص داد. با ديدن تو توي اون وضعيت آه از نهادم بر اومد. آرمين هم سري به نشانه تاسف تکون داد و سرشو به صندلي جلويي تکيه داد. اينقدر شوکه شده بوديم که ديگه حواسمون به داريوش نبود. ناگهان با صداي دو رگه شده او به خودمون اومديم:- نه ... نه! داريوش دستاش رو تا آرنج روي صورتش قرار داده بود و رنگش از زور خشم کبود شده بود. آرمين ناراحتي خودش رو فراموش کرد.دستاي داريوش رو محکم توي دستاش گرفت و گفت:- داريوش ... آروم باش ... رزا که چيزيش نبود. فقط صورتش کبود شده بود، همين. تو مثلاً مردي، بايد محکم تر از اين باشي. بهت که گفتم بين همه زن و شوهرها ...داريوش دستاش رو از دستاي آرمين خارج کرد و با صدايي که از زور خشم به شدت لرزش داشت گفت:- بين همه زن و شوهرا؟ تو رزاي منو با بقيه مقايسه مي کني؟ رزاي من مثل بقيه اس؟ لياقت اون اين بود؟ دِ لعنتي حرف بزن بگو ببينم به نظر تو لياقت فرشته من اين بود؟ لياقتش اين بود که بره زير دست يه نفهم
1400/02/25 20:57بيشعور عوضي تا کتکش بزنه؟ رزاي من که آزارش به مورچه هم نمي رسيد، بايد کتک بخوره؟ رگ گردن داريوش برجسته شده بود و من حس مي کردم هر آن منفجر مي شه. آرمين ديگه نتونست حرفي بزنه و بدون حرف از ماشين پياده شد. منم سرمو به پشتي صندلي تکيه دادم و چشمامو بستم. صداي نفساي ملتهب داريوش رو مي شنيدم. داريوش از زور خشم حتي نمي تونست درست نفس بکشه. بعد از دقايقي آرمين برگشت و دوباره کنار داريوش نشست. چند لحظه اي تو سکوت سپري شد تا اينکه آرمين سکوت رو شکست و گفت:- ببين داريوش جان با غصه خوردن و عصباني شدن ما که کاري درست نمي شه. داريوش که هنوز خشمش فروکش نکرده بود مثل ديناميت منفجر شد و گفت:- تو بگو بايد چه غلطي بکنم؟ بگو چي کار کنم تا همه زندگيم از زير دست اون جاني بياد بيرون؟ - داريوش داريوش ... چته اينقدر تند مي ري؟ بابا باربد اينقدر ها هم بد نيست. من ديدمش باهاش حرف زدم. يه خورده عصبي هست، ولي ديگه اينجوري هم نيست که تو فکر مي کني. داريوش پوزخندي زد و گفت:- يه بار ديگه هم گفتم بازم مي گم. اون آشغال حتي لياقت نداره کفشاي رزاي منو واکس بزنه! چه برسه به اينکه ... لا اله الا الله. - خيلي خب حق با توئه. ما همه مي گفتيم رزا لياقتش بيشتر از باربده، ولي اين چيزي بود که خودش خواست. حالا هم که نمي شه زرتي بهش بگيم طلاق بگير. تو انگار زن ايراني رو نمي شناسي؟ تو که خوب مي دوني زن ايراني تا جايي که بتونه با بدترين اخلاقا سر مي کنه و جيکش در نمي ياد. اون بيدي نيست که با اين بادا بلرزه. - رزا رو با ديگران مقايسه نکن. - مي شه بپرسم چه فرقي داره؟ - اون لطيفه، حساسه، از فرشته ها مهربون تر و فرشته تره. اون... اون...- خيلي خب اينايي که مي گي درست، ولي آيا بقيه زنا اينجوري نيستن؟ داريوش، تنها فرقي که رزا با بقيه داره اينه که يه عاشق مجنون مثل تو داره. رزا واسه تو تکه، واسه تو منحصر به فرده، ولي براي کسايي که به اون هم به چشم بقيه زن ها نگاه مي کنن هيچ فرقي با ديگران نداره. داريوش سرشو تکون داد و ديگه چيزي نگفت. تا وقتي که تو به همراه سپيده برگشتي، همه سکوت کرده بوديم و حتي کلمه اي حرف نمي زديم. تاکسي زرد رنگي جلوي در خونه آجري ايستاد و شما دونفر پياده شدين. رزا زودتر وارد خونه شد و سپيده به طرف ما نگاه کرد و سرش رو به نشونه اينکه همه چيز مرتبه تکون داد. آرمين سريع با گوشي او تماس گرفت و گفت:- سلام سپيد جان چي شد؟-...بعد از چند لحظه سکوت، صورت آرمين به خنده باز شد و گفت:- خوب خدا رو شکر. خيلي هواشو داشته باش. -...- قربونت برم. خداحافظ. بعد از قطع ارتباط با نگاهي به چشماي مشتاق داريوش گفت:- حالش خوب خوبه. نه سرش چيزي شده و
1400/02/25 20:57نه اتفاقي براي بچه اش افتاده. فقط صورتش حدود يک هفته طول مي کشه تا خوب بشه. داريوش لبخند تلخي زد و گفت:- کاش من جاي اون بودم. آرمين به شوخي گفت:- يعني تو هم دوست داري حامله بشي بعد شوهرت بزنه توي گوشت؟من خنده ام گرفت، ولي داريوش فقط پوزخند زد. ظهر ناهارو همون جا توي ماشين خورديم، ولي براي شام به اصرار آرمين به رستوراني که در همون حوالي قرار داشت رفتيم. داريوش چند قاشق به زور فرو داد و ساز برگشتن زد. آرمين خنديد و گفت:- بابا چه خبرته بذار غذا از گلومون بره پايين بعد. - خب زود باش ديگه. چقدر آروم مي خوري؟ - حالا مگه قراره اتفاقي بيفته که تو اينقدر عجله داري؟داريوش دوباره روي صندلي نشست و گفت:- نه قرار نيست اتفاقي بيفته، ولي من دوست دارم همونجايي باشم که رزام داره نفس مي کشه. - خب هوا هوائه ديگه. - بس کن آرمين! تو اصلاً منو درک نمي کني. آرمين خنديد و رو به من گفت:- مريم خانم شما غذاتون رو خوردين؟ با اينکه چيز زيادي نخورده بودم، ولي به خاطر داريوش گفتم:- بله خوردم مي تونيم بريم. داريوش سريع از جا برخاست و بعد از حساب کردن پول ميز از رستوران خارج شديم و دوباره به محل قبلي برگشتيم. سپيده هر چند ساعت يه بار زنگ مي زد و ما رو از اوضاع تو آگاه مي کرد و احوالي هم از داريوش مي پرسيد. ساعت حدود يک بود که خوابيدين. آرمين هم صندلي جلو رو خوابوند و خودش خوابيد. با صداي آهسته اي گفتم:- داريوش.داريوش بي حرف به سمتم چرخيد و نگام کرد. گفتم:- تو هم برو جلو، اون يکي صندلي رو بخوابون و بخواب.سري تکون داد و گفت:- من خوابم نمي ياد. - آخه اينطور که نمي شه... ديشب هم نخوابيدي. - مريم خانوم من بچه نيستم هي بهم بگي اينکارو بکن اون کارو نکن. ترسيدم دوباره عصباني بشه. براي همين گفتم:- باشه هر طور راحتي. خودمم همون جا سرمو به پشتي صندلي تکيه دادم و چشمامو بستم، ولي خوابم نمي برد. چون همه حواسم پي داريوش بود که ديوونه وار سيگار مي کشيد. با ته مونده هر سيگار، سيگار بعدي رو روشن مي کرد و من نمي دونستم اين همه سيگار رو از کجا مياره! چند باري هم از ماشين پياده شد و کمي تو کوچه ها قدم زد. خيلي نگرانش بودم. کلافگي از سر تا پاش مي باريد و راه به حال خودش نمي برد. حتي ديدم چند باري به سمت زنگ خونه هم اومد و دستشو پيش برد که زنگو بزنه. اما هر بار پشيمون شد و برگشت. دلش پيش تو بود و اگه کمي اونو آزاد مي گذاشتن به طرفت پر مي کشيد. تا صبح اوضاع همين بود. صبح با صداي زنگ گوشي، آرمين از خواب بيدار شد و خواب آلود جواب داد. سپيده بود که خبر داد قراره تو با باربد تماس بگيري. داريوش گفت:- اين چه معني مي ده؟ يعني رزا مي خواد منت کشي
1400/02/25 20:57کنه؟ - منت کشي چيه؟ به هر حال اون شوهرشه. درست نيست اين همه مدت از رزا بي خبر باشه. اون فقط مي خواد بهش بگه که خونه دوستشه که باربد نخواد همه جا رو خبر کنه که رزا گم شده. اين واسه خودش بهتره. - خب بذار همه جا رو پر کنه که رزا از خونه اش رفته. بذار همه بفهمن چه آدم رذليه. - بله حق با شماست، ولي رزا هم ديگه بچه نيست. صلاح کار خودشو خوب مي دونه. به دنبال اين حرف ماشين تو سکوت فرو رفت و آرمين از ماشين پياده شد. حدس زدم براي گرفتن صبحونه رفته. چند لحظه بعد که با پاکت کيک و آبميوه برگشت حدسم به يقين مبدل شد. هر کاري کرديم داريوش لب به چيزي نزد. درست يادم نيست چه ساعتي بود که سپيده در خونه رو باز کرد و با چهره اي از خشم برافروخته به سمت ما اومد. آرمين زير لب گفت:- يا باب الحوائج! نکنه رزا مارو ديده باشه؟ سپيده در جلو رو باز کرد و خودش رو روي صندلي انداخت و گفت:- راه بيفت آرمين. آرمين از حالت بهت خارج شد و گفت:- چي شده سپيد؟ سپيده با خشم فرياد کشيد:- هيچي نشده. فقط زودتر منو از اينجا ببر وگرنه يا خودمو مي کشم يا اون رزاي *** رو. حالا ديگه همه فهميديم موضوع به رزا مربوط مي شه. داريوش پرسيد:- سپيده مگه چي شده؟ رزا چي کار کرده؟- هيچ اتفاقي نيفتاده ...- پس مي شه بگي دليل اين همه عصبانيتت چيه؟سپيده ديگه طاقت نياورد و با فرياد گفت:- به اين رزاي ديوونه مي گم فقط زنگ بزن به اين مرتيکه و بگو من خونه دوستم هستم، به اين زودي ها هم برنمي گردم تا يه کم بترسه و به غلط کردن بيفته، ولي زنگ زده به باربد مي گه من فردا مي يام خونه. داريوش لب پايينش رو مکيد و سرش رو بالا برد. سپيده ادامه داد:- با دوتا دوستت دارم و دلم برات تنگ شده خر شد. اصلاً هم به علامت هايي که من بهش مي دادم توجه نمي کرد. بعد هم که بهش مي گم چرا اينجوري کردي، مي گه بالاخره اون شوهرمه و من بايد يه روز بر مي گشتم خونه. مي گه باربد تقصيري نداشته، اون لحظه توي شرايط خوبي نبوده! داريوش محکم دستي به سر و صورتش کشيد و گفت:- حالا تو چرا اومدي پايين؟- من چرا اومدم؟ داشتم ديوونه مي شدم! اگه نمي اومدم ممکن بود يه چيزي بهش بگم و لو بدم که شما اينجاييد. داريوش با لحني پر از تمنا گفت:- سپيده، رزا به تو احتياج داره!سپيده دوباره گلوله ي آتيش شد و گفت:- غلط کرده ... اون به هيچ *** احتياج نداره. حتي به خودش زحمت نداد يه مشورت کوچولو با من بکنه! - به قول آرمين رزا دختر عاقليه. حتماً صلاح رو توي اين ديده که برگرده خونه. - بس کن داريوش! اون اصلاً هم عاقل نيست. اگه آرمين يه روزي دست روي من بلند کنه، ديگه نگاش هم نمي کنم. قبل از اينکه آرمين فرصت کنه حرفي بزنه، داريوش گفت:-
1400/02/25 20:57غم هاي زندگي باعث شده رزاي من صبور بشه. صبور و خانوم! - در هر صورت من پيش اون برنمي گردم. بغض صداي داريوشو لرزون کرد و گفت:- تو که رزا رو خيلي دوست داشتي ... اون که مثل خواهر تو بود، حالا چي شده؟- هنوز هم دوسش دارم، ولي برنمي گردم. بايد تنبيه بشه. يهو داريوش از ماشين پياده شد و در جلو رو باز کرد. روبروي پاي سپيده زانو زد و در حالي که دستاشو توي دستاش مي گرفت، با بغض محسوسش گفت:- سپيده التماست مي کنم رزاي منو تنها نذاري! ... سپيده رزا الان فقط تو رو داره. کسي که از دل اون خبر نداره. فقط تويي که مي دوني چه اتفاقي افتاده. اگه تو اينجوري ترکش کني، رزاي من دق مي کنه. بغض مجال ادامه حرفو از او گرفتو صورتش رو برگدوند. با ديدن وضعيت داريوش، سپيده و من و آرمين هر سه بغض کرديم و سپيده به گريه افتاد. آرمين گفت:- عزيزم حرف داريوش رو زمين ننداز. سپيده دوباره به داريوش و چشماي سرخش نگاه کرد. داريوش آب دهنشو قورت داد و گفت:- سپيده تو مثل خواهر من مي موني. من فقط مي تونم از تو خواهش کنم ... سپيده التماست ...سپيده حرف داريوشو قطع کرد و با گريه گفت:- بس کن ... لازم نيست بيشتر از اين به خاطر اون زبون نفهم غرورت رو له کني. باشه قبوله. من مي رم پيشش. داريوش با خوشحالي کودکانه مخصوص خودش گفت:- آه سپيده ازت ممنونم. تو بهترين خواهر دنيايي! من اين لطف تو رو هيچ وقت فراموش نمي کنم. به خدا جبران مي کنم.سپيده دستشو روي موهاي طلايي داريوش کشيد و گفت:- به خدا قسم که هيچ *** نمي تونه به اندازه تو اون موجود سرکش رو دوست داشته باشه. داريوش لبخندي به روي سپيده پاشيد و گفت:- اون موجود سرکش شيشه عمر منه سپيده، مگه کسي مي تونه شيشه عمرشو دوست نداشته باشه؟سپيده داريوشو از روي پاهاش بلند کرد و گفت:- تو ديوونه اي ... حالا جسم گنده اتو از روي پاهام بکش اونطرف تا برگردم کنار شيشه عمر جنابعالي. داريوش خنديد و از جا بلند شد و گفت:- حالا نرو. صبر کن يه خورده چيز بخرم براش ببري.- چي مي خواي بخري؟- يه سري مواد غذايي که براش لازمه. سپيده خنده اش گرفت و گفت:- چشم آقاي دکتر! واقعاً داشتم حسادت مي کردم. داريوش طوري به تو مي رسيد که انگار بچه خودشو تو شکم داشتي. اين بار خودش پشت فرمون نشست و بعد از چند دور توي خيابون ها گشتن، مقدار زيادي مرغ و گوشت و ميوه و لبنيات و تنقلات خريد. اينقدر زياد بود که صداي سپيده در اومد:- اي بابا حالا کي قراره اينارو بکشه تا توي خونه؟ حالا که خريدي خودت هم زحمتشو بکش و بيارشون تو.داريوش لبخند تلخي زد و گفت:- اگه بگم حاضرم همه چيزم رو بدم، ولي بتونم يه لحظه بيام توي اون خونه و رزا رو ببينم غلو نکردم. اما حيفکه
1400/02/25 20:57...سپيده وسط حرفش پريد و در حالي که وسايلو از ماشين بيرون مي برد، گفت:- خيلي خب آقاي عاشق! مي دونم داري پرپر مي زني که ببينيش، ولي اينو بدون که همچين تحفه اي هم نيست. - هي هي سپيده حواست باشه ها! درمورد رزاي من اين طور حرف نزن. سپيده صاف ايستاد و بدون توجه به اصل حرف داريوش گفت:- تو هنوز هم مي گي رزاي من؟ بابا قبول کن که اون شوهر داره. داريوش سرشو زير انداخت و گفت:- مي دونم، ولي دست خودم نيست. من رزا رو هميشه واسه خودم مي دونستم. بعضي وقتها از اينکه هنوز هم بهش فکر مي کنم ... از اينکه هنوز هم با خاطراتم زندگي مي کنم، احساس عذاب وجدان مي کنم. به خودم روزي هزار بار مي گم که اون شوهر داره. ديگه به کسي ديگه تعلق داره، ولي دست خودم که نيست .. از نظر من رزا تا ابد مال منه! سپيده که دوباره بغض کرده بود بي حرف پلاستيکا رو برداشت و وارد خونه شد.شب آخر آرمين که خيلي خسته بود به هتل رفت تا يه کم استراحت کنه. داريوش تا صبح پلک نزد، ولي من که خيلي خسته بودم، خوابم برد. صبح که بيدار شدم متوجه شدم که هنوز بيداره. پرسيدم:- هنوز نيومده بيرون؟ - نه.ديگه چيزي نگفتم و سرجام صاف نشستم. آه هايي که داريوش از ته دل مي کشيد دلمو ريش مي کرد. ساعت نه و نيم بود که ماشيني جلوي در خونه ايستاد و بوق زد. زمزمه وار گفتم:- فکر کنم زنگ زدن به آژانس. داريوش بدون اينکه حرفي بزنه سيخ نشست و همه وجودش چشم شد. چند دقيقه اي طول کشيد تا در خونه باز شد و تو خارج شدي. دستاي داريوشو ديدم که چطور دور فرمون محکم شد. تو به درو ديوار خونه نگاه مي کردي و سپيده سر به سرت مي گذاشت. وقتي با اونا خداحافظي کردي و خواستي سوار آژانس بشي نگام به داريوش افتاد.چنان فرمون رو توي مشت هاش فشار مي داد که بندهاي انگشتاش سفيد شده بود. آروم صداش زدم، ولي اون نفهميد و هيچ عکس العملي نشون نداد. همين که سوار آژانس شدي و در رو بستي ناگهان دست داريوش به سمت دستگيره در رفت. فهميدم که ديگه نمي تونه جلوي خودشو بگيره. براي همين هم سريع دستگيره رو گرفتم و گفتم:- ديوونه شدي! کجا مي خواي بري؟ داريوش محکم هلم داد و در رو باز کرد، و پياده شد. ولي خدا رو شکر که تو رفته بودي. سپيده و دوستش با چشمايي متعجب به داريوش نگاه مي کردند. داريوش با پاش محکم سنگريزه هاي کف کوچه رو شوت کرد. سريع کنارش رفتم و گفتم:- داريوش ... اون رفت سر خونه زندگيش، تو بايد از اين قضيه خوشحال باشي... اگه تو رو ديده بود همه چيز خراب مي شد. داريوش بي توجه به حرفاي من برگشت سمت ماشين، کف دستاشو روي صندوق عقب قرار داد و سرشو زير انداخت، نفس هاش عميق و تند بود. دوست سپيده که بعداً فهميدم اسمش
1400/02/25 20:57بيتاست سريع وارد خونه شد و لحظه اي بعد با ليواني آب قند برگشت و زمزمه وار گفت:- صبح که سپيده برام ماجرا رو تعريف کرد باورم نشد، ولي حالا ...ليوان آب قند رو به سمت من گرفت که به داريوش بدم و خودش در حالي که بغض کرده بود به خونه رفت. سپيده هم لب پله ها نشسته بود و گريه مي کرد. در همون موقع آرمين رسيد و با ديدن وضعيت ما هول شد و مرتب مي پرسيد:- چي شده؟ داريوش چته؟ سپيده جان چرا گريه مي کني؟ رزا چيزي شده؟سپيده ميون هق هق گريه قضيه رو براش تعريف کرد. آرمين در حالي که صورتش از غم تيره شده بود، زير بازوي داريوش رو گرفت و اونو به زور سوار ماشين کرد. سپيده هم بالا رفت و لحظه اي بعد با کيف و وسايلش برگشت. بيتا هم براي خداحافظي اومده بود. همه مون از زير قرآني که آورده بود رد شديم و سوار ماشين شديم. بيتا رو به سپيده گفت:- فقط اميدوارم صبح رزا حرفاي مارو نشنيده باشه. - نه نشنيده. ديدي که من چطوري ماست مالي اش کردم. بيتا با چهره اي گرفته گفت:- اميدوارم هر دو خوشبخت بشن. - واسه اين دو نفر جداي از هم خوشبختي وجود نداره. ديگه کسي چيزي نگفت. بيتا سپيده رو بغل کرد و با هم خداحافظي کردند. وقتي ماشين به راه افتاد، بيتا پشت سرمون ظرفي پر از آب خالي کرد و دستشو به نشونه خداحافظي تکون داد. داريوش هنوزم آشفته بود. پس از چند دقيقه گفت:- نمي دونم چرا يه حسي به من مي گه رزا الان ناراحته. حالا همه مي دونستيم که حس داريوش بهش دروغ نمي گه، ولي دليل ناراحتي تو رو نمي فهميديم! سپيده با نگراني گفت:- نکنه باربد باز دوباره چيزي بهش گفته؟خواست باهات تماس بگيره که آرمين مانعش شد و گفت:- سپيده اگه اتفاقي بيفته مطمئن باش رزا به اولين کسي که خبر مي ده خود تويي. سپيده با اين حرف آروم گرفت و گوشيشو سرجاش گذاشت. به اصفهان که رسيديم اينقدر خسته بودم که چشمام ديگه جايي رو نمي ديد. جلوي در خونه پياده شديم و با خداحافظي کوتاهي داخل خونه رفتيم. بي حرف لباس هامو عوض کردم و خوابيدم. به اينجاي حرفاش که رسيد صداي کسي هر دونفرمان رو متوجه خودش کرد. سپيده بود که هن هن کنون به طرفمون مي يومد. بلند شدم و در حالي که صورتم از اشک خيس بود، گفتم:- سپيده، مريم راست مي گه؟سپيده در حالي که نفس نفس مي زد و با تعجب و حيرت در و ديوار و تابلو ها رو نگاه مي کرد، گفت:- چيو؟مريم پيش دستي کرد و گفت:- قضيه رفتن به تهرانو!- آهان آره راست مي گه. نمي توني حتي فکرش رو بکني که اون چند روز داريوش چي کشيد!بعد سوتي زد و گفت:- دمش گرم! چه نقاشي هاي قشنگي کشيده ... باورم نمي شه که اينقدر نقاشيش خوب باشه. روي مبل نشستم و گريه رو از سر گرفتم. خداي من داريوش مهربون
1400/02/25 20:57من چي کشيده بود؟ داريوش عزيزم چهار سال تموم وقتي من غرق خوشبختي بودم، زجر کشيده بود و من چقدر *** بودم که تموم تهمت هاي عالم رو بهش نسبت مي دادم! چطور تونستم يه روز ازش متنفر بشم؟ چرا عشق رو تو نگاهش با ديده ترديد نگاه مي کردم؟ مريم ادامه داد:- داريوش از اون ماجرا به بعد از قبلش هم بدتر شده بود. بدخلق تر و منزوي تر شده بود و حتي سپيده و آرمين هم نمي تونستند اونو از اون حال و هوا خارج کنند. يکي دوبار در لفافه حرف طلاق رو پيش کشيده بود، ولي هر بار من طفره مي رفتم. جدايي ازش واقعاً برام سخت بود. هر چند که خوشبختيش رو مي خواستم، ولي حالا که تو نبودي دلم نمي خواست به اين راحتي ها از زندگيش بيرون برم. باز داشتم به زندگي عاديمون خو مي گرفتم که يه روز دوباره داريوش ديوونه شد. از شانس خوبم همون روز عصر آرمين و سپيده هم اونجا بودن. جلوي تلويزيون نشسته بوديم و در حالي که قهوه مي خورديم از هر دري حرف مي زديم. اين طور که سپيده تعريف مي کرد تو ديگه مشکلي با شوهرت نداشتي و همين داريوش رو راضي مي کرد. اون شب آرمين جوکي تعريف کرد و همه به خنده افتاديم، وسط خنده هامون و قهقهه هاي بامزه خود آرمين يهو داريوش سرشو چسبيد و چشماشو بست، من با نگراني صداش کردم:- داريوش جان ... خوبي عزيزم؟!هنوز حرفم تموم نشده بود که يهويي از جا بلند شد و شروع کرد به داد کشيدن. چنان اسم تو رو صدا مي زد که ما سه نفر سر جا خشک شده بوديم. دستاشو روي گوشاش گذاشته بود و نعره مي زد. آرمين زودتر از ما به خودش اومد و سريع به طرفش رفت و سعي کرد آرومش کنه، ولي داريوش فقط تو رو صدا مي زد. با هزار مصيبت روي صندلي نشونديمش و دستاشو هم محکم گرفتيم. داريوش مي لرزيد و بازم داد مي کشيد. من که به گريه افتاده بودم سرش داد کشيدم:- باز دوباره چي شده؟ حالا هم که اون خوشبخت داره زندگيش رو مي کنه و پا به ماهه تو نمي توني ببيني؟ حسوديت مي شه؟ چت شده باز؟ داريوش بي توجه به حرفاي من فقط داد مي کشيد و تو رو صدا مي زد. اينقدر داد کشيد که صداش گرفت. سپيده که خيلي ترسيده بود، پايين پاي داريوش روي زمين نشست و گفت:- داريوش بگو چي شده؟ چرا يه دفعه ياد رزا افتادي؟ مرگ رزا بگو چي شده!!! داريوش که نيم ساعتي فقط فرياد کشيده بود، حالا به گريه افتاد و با هق هق گفت:- رزا داره مي ميره! سپيده تقريبا روي زمين ولو شد و با صدايي که از زور نگراني گرفته بود، گفت:- چي داري مي گي؟ حالت خوبه؟داريوش سرشو محکم ميون دستاي لرزونش گرفت و گفت:- به خدا دارم صداي ناله هاشو مي شنوم ... اي خدا! ... رزا داره ... ديگه نتونست ادامه بده و هق هق زد. سپيده که کمي از اون حالت بهت خارج شده
1400/02/25 20:57بود، سريع از جا بلند شد و به طرف تلفن يورش برد. همه مي دونستيم احساس داريوش هرگز به اون دروغ نمي گه. سپيده تند تند شماره مي گرفت، ولي بعد از چند لحظه با خشم گوشي رو قطع کرد و گفت:- لعنتي کسي برنمي داره! آرمين گفت:- باز هم بگير. سپيده دوباره مشغول شماره گيري شد. ولي کسي جواب نداد. داريوش گوشي رو گرفت و خودش شماره رو گرفت، ولي بازم بي فايده بود. با اين حال نااميد نمي شدن و پشت سر هم شماره مي گرفتن. شايد سه ربع تموم زنگ زدن، ولي کسي گوشي رو برنداشت. صداي گرفته داريوش هر لحظه اوج مي گرفت:- رزاي من داره درد مي کشه. به خدا داره درد مي کشه! فکري مثل جرقه به ذهنم اومد. از سپيده شنيده بودم که اين روزاي آخر بارداري، مهستي تقريباً هر روز پيش توئه. براي همين گفتم:- به گوشي مهستي زنگ بزن. اون هر جا که باشه از رزا خبر داره. چشماي سپيده برقي زد و سريع شماره مهستي رو گرفت. آرمين گوشي رو روي آيفون زد و هر سه با تموم وجود گوش شديم. بعد از چند بوق آزاد صداي مهستي تو گوشي پيچيد:- الو...- سلام مهستي جان من سپيده ام. - به به سلام سپيده جون خوبي؟ آرمين خان خوب هستن؟- ممنونم اونم خوبه. خودت خوبي؟- خيلي ممنون. چه عجب يادي از ما کردي؟- راستش مهستي مي خواستم ببينم تو پيش رزا هستي؟- رزا؟ نه من تا ساعت پنج عصر پيشش بودم، ولي بعد کاري برام پيش اومدم نتونستم پيشش بمونم.دوباره تب نگراني به جونمون افتاد. سپيده گفت: - نمي دوني رزا کجاس؟- چرا توي خونه اس.سپيده بي حال شد و روي مبل افتاد:- نه مهستي جان خونه نيست. هر چي زنگ مي زنم کسي گوشي رو برنمي داره.مهستي هم تعجب کرد و گفت: - مگه ممکنه؟ - باور کن! راستش خيلي دلم شور مي زنه. - شايد با باربد رفتن بيرون به گوشي اون زنگ زدي؟- نه نزدم، شمارشو نداشتم. ولي به گوشي خود رزا زنگ زدم کسي جواب نداد. - خيلي خب من الان زنگ مي زنم به باربد. اگه اون هم جواب نداد مي رم خونشون. دل منم شور افتاد. انشالله که با هم رفتن واسه خريدي چيزي ... - ممنونت مي شم مهستي جون. فقط هر طور که شده بود سريع به من خبر بده. - باشه عزيزم همين الان پي گير مي شم. بعد از قطع گوشي آرمين زمزمه وار گفت:- خدايا خودت به خير بگذرون. سپيده در حالي که رنگش از زور نگراني پريده بود گفت:- خدا کنه اين بار حدس داريوش غلط باشه. داريوش در حالي که با عصبانيت قدم مي زد گفت:- اميدوارم اشتباه کرده باشم، ولي من صداي رزا رو مي شنيدم که کمک مي خواست.ناگهان ايستاد و گفت:- چرا اينجوري داريم بال بال مي زنيم؟ من خودم الان راه مي افتم مي رم تهران ... نمي خوام دير بشه، نمي خوام بلايي سر رزام بياد. من رفتم آرمين.به دنبال اين حرف خواست از خونه خارج
1400/02/25 20:57بشه که آرمين سريع بازوشو گرفت و گفت:- وايسا ببينم ... کجا شال و کلاه کردي؟ تو رو خدا يه کم ديگه صبر کن تا ببينيم چه خبري از مهستي مي رسه؟ بعدش مي ريم. تا ما برسيم کلي طول مي کشه، مهستي زودتر از ما به رزا مي رسه.داريوش با صدايي که کمي بلند شده بود گفت:- آرمين من مي ترسم. به خدا مي ترسم! نمي خوام طوريش بشه. نمي خوام يه ثانيه بدون رزا رو حس کنم. - خيلي خب بابا يه کم ديگه صبر کن اگه تا يه ساعت ديگه خبري نشد خودم راه مي افتم.داريوش که عقلش به کل از کار افتاده بود و نمي دونست چه کاري درسته و چه کاري غلط سرجاش نشست و ساکت شد. هر چهار نفر سکوت کرده بوديم و با دلهره زير لب دعا مي خونديم که بلايي سر تو نيومده باشه. وقتي يه ساعت گذشت و خبري از مهستي نشد سپيده با کلافگي دوباره شماره اش رو گرفت. ولي اينبار جز بوق آزاد چيزي نشنيديم. داريوش از جا پريد و گفت:- مي دونم يه چيزي شده ... من رفتم آرمين.آرمين که خودش هم نگران بود گفت:- بذار با هواپيما بريم. زودتر مي رسيم.داريوش با کلافگي گفت:- از کجا معلوم که اين ساعت پرواز به تهران باشه؟آرمين گوشي رو برداشت و گفت:- پرسيدنش ضرري نداره.تند تند چند تا شماره گرفت و بالاخره موفق شد سه تا بليط به مقصد تهران تهيه کنه. وقتي قطع کرد داريوش گفت:- پرواز کيه؟- چهل و پنج دقيقه ديگه.- پس بجنب پسر.قرار بود سپيده هم بره ولي من خودم تمايلي به رفتن نداشتم. خيلي سريع سوار ماشين شدند و منم با اونا رفتم که ماشين رو برگردونم. هر سه رو به فرودگاه رسوندم و خودم برگشتم خونه. اون هم با حالي نزار! اون لحظه بود که تصميم گرفتم خودم براي طلاق اقدام کنم. وقتي حال داريوش رو مي ديدم مي فهميدم که هيچ اميدي براي اينکه بتونم جايي توي خونه کوچيک قلبش براي خودم باز کنم وجود نداره. پس بهتر بود که من از بازي خارج بشم. حداقلش اين بود که ديگه نمک روي زخمش نبودم. اگه من از زندگيش خارج مي شدم اون کمتر زجر مي کشيد. اون روز ديگه تصميم نهاييم رو گرفتم.بعد از اين حرف به سپيده نگاه کرد. سپيده درست شبيه کسايي که قصد سخنراني دارن سرفه اي کرد و گفت:- هر سه اومديم تهران. نمي دونستيم بايد بيايم دم خونه تون يا جاي ديگه دنبالت بگرديم. ولي عقل حکم مي کرد که از خونه تون شروع کنيم. همين که رسيديم سر کوچه تون از صحنه اي که ديديم تن هر سه مون لرزيد. جلوي در ساختمونتون خيلي شلوغ بود و و يه آمبولانس هم ايستاده بود که آرم پزشک قانوني رو داشت. داريوش با ديدن اين صحنه فقط گفت:- يا ابوالفضل...و خودش رو تقريباً از تاکسي انداخت بيرون. راننده تاکسي سريع ترمز کرد و گفت:- هوي آقا چته؟آرمين که داريوش رو درک مي کرد سريع دستي
1400/02/25 20:57سر شونه راننده گذاشت و گفت:- مرسي آقا ما هم پياده مي شيم.بعد از دادن کرايه ما هم پياده شديم. داريوش انگار پاش پيش نمي رفت. کمي مونده به جمعيت ايستاده بود. آرمين دستش رو سر شونه داريوش گذاشت و از کنارش گذشت. انگار اونم حال درستي نداشت. با ديدن مهستي که کنار در ساختمون روي زمين نشسته و خودش رو مي زد و شيون مي کرد قلبم از کار ايستاد. ديگه مطمئن بودم که تو مُردي. سرم رو بالا گرفتم و از ته دل ضجه زدم:- خدا ...رضا هم کنار مهستي بود و بي توجه به مهستي فقط اشک مي ريخت. آرمين زانو هاش تا خورد و کنار ديوار نشست. خدايا چي شده بود؟ يعني ما تورو از دست داده بوديم؟ يعني من ديگه دختر خاله نداشتم؟ يعني ديگه رزايي نبود که داريوش به خاطرش ديوونگي کنه؟ صورتم از سيلاب اشکام خيس شد. اصلاً حواسم به داريوش نبود، ولي توي يک لحظه متوجهش شدم که با زانوهايي لرزون ولي استوار به سمت برانکاردي رفت که جسد روش خوابونده شده بود و نزديک در آمبولانس قرار داشت. پليس هايي که اون اطراف چرخ مي زدن نشون مي دادن که قضيه هر چيزي که هست طبيعي نيست! داريوش به نزديک تخت که رسيد ماموري جلوشو گرفت و اجازه نداد نزديک بشه. داريوش که معلوم بود توي حالت عادي نيست دست مامور رو با خشونت پس زد و اونو به سمتي هل داد. اينبار دو مامور به طرفش اومدن. منم سريع بلند شدم و کنارش رفتم. مامور با خشونت گفت:- آقا اينجا منطقه ممنوعه اس! مي فهمي يا حاليت کنم؟و به دنبال اين حرف اسلحه اش رو بالا آورد. داريوش که حال خوبي نداشت و هر آن ممکن بود با مامور گلاويز بشه باعث ترسم شد. بايد يه کاري مي کردم، خودم داشتم مي مردم اما مهم تر از من داريوش بود. نگاهي به دور و برم انداختم، باور کن همه جا رو مات مي ديدم. باز نگام روي رضا قفل شد، همينطور که هق هق مي کردم فرياد کشيدم:- رضا ...رضا سرش رو بالا آورد و ما رو ديد. سريع اشکاشو پاک کرد و به سمت ما اومد. داريوش دوباره داشت به سمت تخت مي رفت و زير لب چيزي مي گفت که نمي شنيدم. رضا که رسيد بي حرف گفتم:- بهشون بگو بذارن داريوش بره جلو ...رضا مردونه هق هق کرد و ناليد:- چيو مي خواد ببينه؟ بدبختي خواهرمو؟ناگهان صداي فرياد مامور بلند شد:- برو اونور ديگه يارو! من حکم تير دارم مي زنم داغونت مي کنما! دور اين جنازه ...داريوش نعره زد:- جنازه هفت جد و آبادته ... اون جنازه نيست ... شيشه عمر منه! بايد مطمئن بشم شکسته تا ... به اينجا که رسيد صداش ضعيف شد و ناليد:- تا بميرم.رضا سريع جلو پريد و رو به مامور گفت:- بذارين ببينتش.رضا فهميد داريوش اشتباه کرده، ولي خواست خودش متوجه بشه. مامور کنار کشيد و داريوش لرزون جلو رفت. چند بار
1400/02/25 20:57دستش رو بالا آورد تا ملافه خوني رو پس بزنه ولي هر بار دستش مي افتاد و انگار که قدرت نداشت. دستش رو توي موهاي پريشونش فرو کرد و عربده کشيد:- يا امام غريب .... تو قدرتشو بهم بده.اون لحظه اونجا براي من شده بود صحراي کربلا! نمي دوني چي کشيديم رزا! منم عين داريوش فکر ميکردم تو زير اون ملافه خوابيدي. مي دونستم اگه چشمم به جسم بي جونت بيفته همراه داريوش مي ميرم. وقتي ياد اون روز مي افتم بدنم مي لرزه! سپيده پوفي کرد و بعد از چند ثانيه سکوت ادامه داد:- به دنبال اين حرف دست لرزونش رو جلو برد و آهسته ملافه رو پس زد. با ديدن باربد با شقيقه سوراخ شده لحظاتي ميخکوب شديم. هم من و هم داريوش. صداي گريه رضا بلندتر شد و داريوش با بهت به اون خيره شد. رضا ميون گريه گفت:- اشتباه نمي بيني .... اين باربده شوهر خواهرم. ولي ببين نامردا چه بلايي سرش آوردن. هم باربدو کشتن هم بچه اشو.داريوش که ديگه طاقت اين شوک هايي که بهش وارد مي شد رو نداشت اشک از چشماي خونبارش چکيد و پرسيد:- رزا ...گريه رضا شدت گرفت و گفت:- اينقدر از مرگ باربد گيج بودم که نفهميدم بردنش کدوم بيمارستان ...داريوش به زحمت پرسيد:- زنده اس؟رضا سري تکون داد و گفت:- و خدا کنه زنده بمونه ... آش و لاش بود. خدايا اين چه بلايي بود که سرمون اومد؟ مگه رزاي من چقدر تحمل داره؟!هر دو نگامون رفت سمت آسمون، همين که زنده بود جاي شکر داشت! بعدش من با گريه گفتم:- کدوم نامردي ...گريه امونم نداد و رضا گفت:- اگه مي دونستم که زنده نمي ذاشتمش ... ولي معلوم نيست کار کيه؟! اونا نه دشمن داشتن نه خصومتي با کسي. من نمي دونم کدوم حيووني دلش اومد .... آخ رزاي کوچولوي من. فنچ کوچولوي منو زير پا له کردن.داريوش به بدنه آمبولانس تکيه داد و با صدايي که به زور از حنجره اش خارج مي شد گفت:- بپرس بردنش کدوم بيمارستان؟رضا سري تکون داد و از ما فاصله گرفت. لحظاتي بعد هر پنج نفر سوار بر ماشين رضا به سمت بيمارستان مي رفتيم. مهستي اينقدر تو بغلم ضجه زد که از حال رفت و حالا رضا مثل جت مي رفت که هم از حال خواهرش خبر بگيره و هم زنشو به بيمارستان برسونه. وقتي فکر مي کردم مي ديدم مهستي حق داره اينجوري بيتابي کنه. از فکر اينکه روزي بلايي سر سام بياد ... چنان زبونم رو گاز گرفتم که دهنم پر خون شد. چشمام رو بستم و زير لب شروع به خوندن دعا کردم.سکوت ماشين رو صداي آرمين شکست:- تير خورده؟رضا که هنوز هم گريه اش بند نيومده بود ميون گريه پوزخند زد و گفت:- نه چوب خورده ...- چوب؟- آره ... دکتري که ديدش مي گفت با يه چوب کلفت زدنش. اونقدر که بچه اش سقط بشه. انگار قصدشون فقط کشتن بچه بوده. چون بيشتر ضربه ها توي ناحيه
1400/02/25 20:57شکم و پهلو بوده. داريوش آهي کشيد و لب بالاش رو محکم به داخل دهانش کشيد و با مشت گره شده اش چند بار به بالاي لبش کوبيد. رضا پرسيد:- شما از کجا خبر دار شدين؟داريوش تو موقعيتي نبود که جواب بده از اين رو آرمين گفت:- داريوش يهو نگران رزا شد ما زنگ زديم به مهستي که اون خبري بگيره به ما هم بگه ولي وقتي خبري نشد خودمون اومديم. براي راضا هم اين حالت داريوش طبيعي بود. فقط گفت:- کاش رزا چيزيش نشه. به خدا از فکر اينکه ممکنه ...دوباره بغض کرد و بقيه حرفش رو خورد. داريوش سکوتش رو شکست و گفت:- رزا چيزيش نمي شه. من مطمئنم!با بغض گفتم:- از کجا اينقدر مطمئني. يه زن حامله رو با چوب زدن! مگه چقدر طاقت داره؟ چه جوري بايد دووم بياره؟ شوهرشو جلوي چشماش کشتن! واي خدا ... از تصورش مو به تنم راست مي شه ... رزا که ديده چطور بايد ...داريوش لبخند تلخي زد که توي اون موقعيت عجيب بود. سپس آهسته گفت:- نگران دختر خاله تي؟ نگران نباش اگه رفت مي رم دنبالش. تنهاش نمي ذارم.بغضم دوباره به هق هق تبديل شد و گفتم:- داريوش ...ولي داريوش بي حرف به مناظر بيرون خيره شد. آرامشش يه کم برام عجيب بود! انگار از آينده خبر داشت. شنيده بودم بعضي اوقات عشق زياد آدم رو به درجه اي از معرفت مي رسونه که براي آدماي عادي امکانش نيست. طوري که از همه رفتاراي معشوقه ات با خبري و اونو کامل حس مي کني. شايد داريوش به اونجا رسيده بود! شايد که نه، حتما رسيده بود! رضا ماشين رو جلوي بيمارستان پارک کرد و سريع براي آوردن برانکاردي رفت تا مهستي رو ببره. منم موندم تا اون بياد ولي آرمين و داريوش سريع وارد بيمارستان شدند. بعد از بستري شدن مهستي سريع خودم رو به اونا رسوندم و پرسيدم:- چي شد؟ حالش چطوره؟داريوش بي حرف از جا بلند شد و به سمت در رفت. آرمين از پشت دستش رو گرفت و گفت:- کجا مي ري؟در يک کلام گفت:- امام زاده صالح ...دست آرمين از دستش سر خورد و داريوش مثل مه ناپديد شد. چقدر صوفي مسلک شده بود! چقدر کاراش شبيه دراويش بود. به خصوص که موها و ريش هاش هم بلند شده بود. دقيقاً از وقتي که تو رو از دست داد ديگه نه صورت بدون ريششو کسي ديد و نه موهاي کوتاه و مرتبش رو. از اون موقع ديگه بيشتر لباساش مشکي شدن .... بگذريم. دوباره آستين آرمين رو چنگ زدم و گفتم:- حالش چطور بود آرمين ... رزا رو مي گم. - بد ...بغضم ترکيد و با هق هق روي نيمکت نشستم. آرمين هم کنارم نشست و گفت:- با گريه کاري درست نمي شه. بايد دعا کنيم. بايد از ته دل براي بهبودش دعا کنيم.فقط تونستم سرم رو تکون دادم، چون کار ديگه اي از دستم بر نمي يومد. خبر خيلي زودتر از اونچه که فکر مي کرديم پخش شد و همه به بيمارستان
1400/02/25 20:57اومدن.
1400/02/25 20:57ادامه دارد.....☺☺☺☺
1400/02/25 20:58بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد