بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

گفت:- همين که شنيدي.- ولي آخه ... چطوري؟ کي خريديش؟- همون روزي که تو ازش خوشت اومد.- هشت سال پيش؟- بله.- داريوش پس چرا چيزي نگفتي؟داريوش که از نگاهش مشخص بود از هيجان زده شدن من لذت مي بره، گفت:- عزيزم من پيش خودم فکر کردم شايد تو لباس ديگه اي ديدي و از اون بيشتر خوشت اومده، اين بود که بهت نگفتم يه لباس ديگه هم داري.دستمو جلوي دهنم گرفتم و گفتم:- واي داريوش ... داريوش تو محشري!- آدماي محشر همه رو محشر مي بينن.اون روز با هم رفتيم توي سوئيتي که داريوش براي خودش اجاره کرده بود و داريوش لباس رو که توي جعبه چوبي قهوه اي رنگي قرار داشت به دستم داد. با اينکه هشت سال گذشته بود، ولي هنوز هم تک بود و مدلش رو هيچ جايي نديده بودم. هر چه اصرار کرد لباس رو تنم کنم تا ببينه، قبول نکردم. چون مي خواستم روز عروسي غافلگيرش کنم. لباس رو توي جعبه اش برگردوندم کنارش روي مبل نشستم و سوالي که به ذهنم رسيد رو پرسيدم:- داريوش تو براي چي اين لباسو خريدي؟بي معطلي گفت:- خب معلومه! چون تو ازش خوشت اومده بود.- ولي اون زمان که تو اينجوري عاشق من نبودي ... نمي خواستي با من ازدواج کني، در ضمن من به تو گفته بودم نامزد دارم. روي چه حسابي لباس به اين گروني رو خريدي؟موهام رو از روي صورتم کنار زد و گفت:- رزا من از همون لحظه اولي که ديدمت عاشقت شدم. اوايل باور نداشتم، ولي کم کم باورم شد. البته زياد هم طول نکشيد، دو روز بعد از اينکه ديدمت مطمئن شدم که به شدت مي خوامت و تنها قصدم هم ازدواج با توئه. به کسي نگفتم توي سرم چي مي گذره، ولي خودم که مي دونستم چه مرگمه ... وقتي گفتي نامزد داري دنيا رو دو دستي کوبيدي توي مغز من ... با اين حال يه حسي بهم مي گفت اول آخرش مال خودمي. قضيه جلوي در هتل که اتفاق افتاد، ديگه مطمئن شدم که يه لحظه هم بدون تو دووم نميارم ... اون روز توي اون فروشگاه وقتي ديدم از اين لباس خوشت اومده با اين فکر که شايد يه روز عروس قشنگ خودم بشي خريدمش. آرمين بعدها که فهميد اين لباس رو براي چي خريدم بهم مي گفت اگه يه روز تو با کسي ديگه ازدواج بکني لباس رو چي کار مي کنم؟ من هم گفتم برات پستش مي کنم. چون اون لحظه يه حس عجيبي بهم مي گفت تو زن خودم مي شي، ولي بعد ...وقتي سکوت کرد، گفتم:- پس چرا وقتي ازدواج کردم برام پستش نکردي؟آهي کشيد و گفت:- براي اينکه اولاً من دو روز قبل از مراسمت خبر دار شدم. دوماً اينقدر حالم خراب بود که خودم رو هم فراموش کرده بودم، چه برسه به اين لباس.بعد از اين حرف کمي بهم نزديک تر شد. آب دهانش رو قورت داد و گفت:- داشتم مي مردم رزا، مي فهمي؟ داشتم مي مردم. از فکر اينکه داري مي ري تو بغل ...تو يه لحظه

1400/02/26 08:01

نگاش پر از تمنا و خواهش شد. سريع از کنارش بلند شدم و در حالي که جعبه لباس رو برمي داشتم، گفتم:- خب داريوش من ديگه مي رم خونه. کلي کار دارم که بايد انجام بدم خداحافظ.منتظر جوابش نشدم و سريع از آپارتمانش خارج شدم. اصلاً دوست نداشتم توي اين يه هفته آخر مرتکب خطايي بشيم. داريوش براي راحت تر بودن خودش توي تهران اين سوئيت رو اجاره کرده بود. اما محل اصلي زندگيمون يه آپارتمان بزرگ سه خوابه بود که عمو خسرو خريده و به نام جفتمون زده بود. براي مراسم عقد تالار يکي از بزرگ ترين هتل هاي تهران در نظر گرفته شد و براي عروسي هم باغ خونه خودمون. من خواهان اين همه بريز بپاش نبودم. به هر حال من يه بار ديگه هم عروس شده بودم، ولي داريوش با پافشاري مي گفت:- اون جشني که من و تو داشتيم هيچ کدوم لذت بخش نبود. يعني براي من که جهنم بود! حالا مي خوام پيوندم رو با عزيزترين کسم به همه دنيا اعلام کنم و جشنمون رو هم تا اونجايي که در توانم باشه باشکوه مي گيرم.و من مثل هميشه در برابر نگاهش کم آوردم و قبول کردم.***روز جمعه بود. هيچ وقت اون روز رو فراموش نمي کنم. روز عقد ما ... عقد من و داريوش ... از صبح به همراهي سپيده و مهستي و مريم رفتم آرايشگاه. باز دوباره قرار بود عروس بشم. لباسم رو هنوز هيچ *** نديده بود. از همون اول به اتاقي رفتم و زير دست آرايشگر ساکت نشستم. از ساعت هفت صبح تا ساعت دو بعد از ظهر کارم طول کشيد. با ديدن خودم تو آينه لبخند زدم ... از قيافه خودم با اون آرايش مليح خوشم اومد ... با اينکه آرايشم زياد نبود اما خيلي عوض شده بود و گمونم يه جورايي گريمم کرده بود! لباس پر چين و سنگينم رو جمع کردم و به آرومي و خرامان خرامان از اتاق خارج شدم. سپيده و مهستي و مريم با ديدنم سر جاشون ولو شدن و هيچ کدوم نتونستن حرفي بزنن. چرخي زدم و گفتم:- بچه ها چرا ماتتون برده؟ بد شدم؟سپيده اولين کسي بود که به خودش اومد. از جا بلند شد و در حالي که اشک از چشماي قهوه ايش جاري بود منو محکم بغل کرد و گفت:- رزا ... تو فرشته اي!صداي يکي از آرايشگارها در اومد:- خانم شما که آرايشتون خراب شد! بيا بشين اينجا تا ريملت رو دوباره بزنم، در ضمن عروس به اين خوشگلي رو اگه دوبار ديگه اينطوري فشار بدين همه پرستيژش بهم مي ريزه.سپيده رو به زور از من جدا کردن و بعد از اون نوبت مهستي و مريم بود. مريم با بغض گفت:- واقعاً تو نيمه گمشده داريوش هستي ... تو و اون هر دو فوق العاده اين!با محبت به مريم نگاه کردم. حق اين دختر اين نبود! واقعا لياقت خوشبختي واقعي رو داشت. اون لحظه به خودم عهد کردم که هر طور شده تا پاي جونم بايستم تا مريم هم مثل من طعم خوشبختي رو

1400/02/26 08:01

بچشه!مهستي جلوم ايستاد و با بغض گفت:- خوشحالم رزا... خوشحالم که زن داداش خوشگلم دوباره داره خوشبختي رو لمس مي کنه. وقتي مي بينم داريوش چطور دور و بر تو مثل پروانه مي چرخه مي فهمم که واقعاً لياقت تو رو داره.هر دو رو به آرومي طوري که آرايشم خراب نشه بوسيدم و تشکر کردم. سپيده هم دوباره به جمعمون پيوست و گفت:- رزا وقتي داريوش اومد اجازه بده من برم اول آماده اش کنم بعد تو بيا جلو. چون اينجوري يک دفعه تو رو ببينه ديوونه ميشه و به جاي سفره عقد بايد ببريمش خُلستان.خنديدم و گفتم:- باشه فقط يکي هم بايد منو آماده کنه که با ديدن اون خل نشم.همون لحظه يکي از کارکنان اونجا گفت:- خانم آريا نسب؟من و مريم همزمان گفتيم:- بله.و بعد به روي هم لبخند زديم. دختر هم خنديد و گفت:- آقاي داماد و فيلمبردار دارن مي يان بالا.بعد رو به بقيه مشتري ها بلند اعلام کرد:- خانمها يکي از دامادها داره مياد بالا لطفاً روسريهاتون رو سر کنين.همه به تکاپو افتادن ... سپيده با زور منو داخل يکي از اتاق ها هل داد و گفت:- تو بمون تا صدات کنم.قلبم مثل قلب گنجشک مي زد و هر آن منتظر صداي سپيده بودم که صدام کنه. صداي زنگ در بلند شد و در رو به روي پرنس من باز کردن. مطمئن بودم که زيبايي منحصر به فرد داريوش همه رو ميخکوب مي کنه توي افکار خوشايند خودم بودم که صداي داريوش بلند شد:- سپيده جون من خودم رو براي تلف شدن حاضر کردم. صداش کن بياد تا زودتر از موعد تلف نشدم!صداي خنده مهستي و مريم و سپيده بلند شد و به دنبال اون سپيده صدام زد:- رزا بيا. توصيه من توي اين داماد اثر نداره.ضربان قلبم شديدتر شد. نفس عميقي کشيدم و آروم آروم وارد سالن شدم. سرم رو زير انداخته بودم و به هيچ *** نگاه نمي کردم. جلوي داريوش که رسيدم فقط کفش هاي واکس خورده مشکي رنگش رو مي ديدم که برق مي زد. صداي آروم داريوش بلند شد:- سرتو بيار بالا رز من ... سرتو بيار بالا بذار ببينمت.آروم سرم رو بالا آوردم و جنگل چشمام رو توي آسمان نگاهش قفل کردم. اينقدر جذاب شده بود که ديگه نمي تونستم چشم ازش بردارم. کت و شلوار سفيد رنگ پوشيده بود با پيراهن سفيد و کروات نقره اي. بازم با من ست شده بود چون لباس منم مخلوطي از سفيد و نقره اي بود. درست شبيه مانکن هاي ايتاليايي شده بود. داريوش با ديدن من خيره به چشمام موند و توي سکوت فقط آب دهنش رو قورت داد. هيچ کدوم حال خوبي نداشتيم، دستم رو جلو بردم تا دسته گلم رو از دستش بگيرم ... پر بود از گلاي ياس ... همين که نوک انگشتام اشاره شد به دستش دسته گل از دستش افتاد روي زمين ... همزمان با هم خواستيم براي برداشتن گل خم بشيم که دستشو جلوي من نگه داشت يعني

1400/02/26 08:01

تو نه ... من صاف ايستادم و داريوش جلوي پام خم شد ... هنوزم چشم ازم بر نمي داشت. دسته گلم رو برداشت و گرفت به طرفم ... داشت اشکم در مي يومد. احساساتش رو حتي توي سکوت هم حس مي کردم. با بغض گفتم:- خوبي داريوش؟لبخند تلخي روي صورت داريوش نشست که از مظلوميتش دلم لرزيد ... بلند شد ايستاد ... سرشو جلو آورد و آروم طوري که فقط خودم بشنوم گفت:- هيچ وقت خودمو اينقدر بي جنبه باور نداشتم! رز ... باورت مي شه الان توي قلبم زلزله است؟ کار من ديگه از لرزيدن قلب گذشته ... رزا به خدا خيلي دوستت دارم. هنوزم باور نمي شه که ديگه مال مني.چونه ام لرزيد و گفتم:- از امشب تو همه کاره من مي شي. اگه مي دوني دارم اذيتت مي کنم، سرمو ببر و خودتو راحت کن.داريوش اخم کرد و گفت:- من وقتي راحت مي شم که بدونم تو مال خودمي ... ديگه نشنوم از اين حرفا بزني!صداي فيلمبردار ما رو از اون حال و هوا خارج کرد:- شما دونفر که ماشالله خودتون بازيگراي هاليوود هستين! ديگه نيازي نيست من بگم چي کار بکنين. فکر کنم بهترين فيلم طول عمرم رو امروز گرفتم.همه حرفش رو تاييد کردن و صداي دست و سوت بلند شد. داريوش لبخندي به من زد و بعد از دادن انعام کارکنان آرايشگاه در رو برام باز کرد تا برم بيرون. قرار بود سپيده و مهستي و مريم با آرمين و رضا برگردن. برام جالب که داريوش هنوزم روي عقيده خودش هست و دستمون مي گيره ... و چقدر ممنونش بودم! دوتايي به سمت پله ها رفتيم. دو طبقه بود که فيلمبردار گفت با پله برويم. داريوش مدام نگران بود که بيفتم و همه اش مواظب من بود. خنده ام گرفته بود و به کارهاش مي خنديدم. حتي فيلمبردار هم خنده اش گرفته بود و سر به سر داريوش مي گذاشت. وقتي سوار ماشين شديم دسته گل رو بوييدم و گفتم:- داريوش توي بهمن گل ياس از کجا آوردي؟- عزيزم تو ارزش اينو داري که من واست ماه و خورشيد رو هم بيارم، اين که چيزي نيست! بعدش خنديد و گفت:- رزا يکي بزن توي گوش من تا مطمئن بشم که خواب نيستم و توي بيداري به بزرگترين آرزوي زندگيم رسيدم.با شوق خنديدم و گفتم:- نيازي نيست بزنمت. دو روز ديگه که مجبورت کردم توي کوچه بخوابي، اون وقت باورت مي شه که بيداري و بزرگترين حماقت عمرت رو مرتکب شدي.- الهي قربونت برم رزا! الهي من فدات بشم! به خدا اگه يه لحظه فقط يه لحظه بعد از اين ازت جدا بشم ...وسط حرفش پريدم و گفتم:- داريوش حيف نيست توي روز به اين قشنگي حرف از جدايي بزنيم؟داريوش لبخندي بهم زد و گفت:- بله عزيزم حق با توئه. فعلاً بايد بخونم:امشب چه شبي است؟ شب مراد است امشبقهقهه مستانه ام فضاي ماشين رو شکافت و گفتم:- آقا شعرتون از رده خارجه.همينطور که ماشين رو روشن مي کرد

1400/02/26 08:01

گفت:- الهي قربون خنده هات برم من فقط از همينا بلدم.بعدش هم پاش رو روي پدال گاز فشرد و ماشين از جا کنده شد. سي دي فوق العاده شادي توي ضبط مي خوند. منم اينقدر شاد بودم که باهاش مي خوندم. داريوش به جاي اينکه جلوش رو نگاه کنه، همه حواسش به من بود. گفتم:- داريوش جان تو که قصد نداري امشب منو بفرستي اون دنيا؟ بابا جلوتو نگاه کن تو رو خدا.با خنده سرشو تکون داد و گفت:- آخه لامصب يه دقيقه خودتو بذار جاي من. مگه مي تونم اينهمه خوشگلي رو ببينم و نگاه نکنم؟- کلي وقت داري که به من نگاه کني. فعلاً حواست به جلوت باشه.- چشم عزيزم امر امر شماست.اما همون لحظه ماشين رو کنار خيابون کشيد و توقف کرد. وقتي نگاه متعجبم رو ديد، گفت:- خوب حالا اگه گفتي نوبت چيه؟با حواس پرتي شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:- نمي دونم ... چرا وايسادي؟به پشت سرمون که نگاه کردم، ديدم ماشين فيلمبردار هم پشت سرمون ايستاده و فيلمبردار پياده شده داره از همه زواياي ماشين فيلم مي گيره ... دوباره به داريوش نگاه کردم و گفتم:- چي شده؟داريوش به سمتم چرخيد و گفت:- امروز چه روزيه؟خنديدم و گفتم:- خوب معلومه، روز عقدکنون ما!در حالي که به خوبي متوجه منظورش شده بودم و از شادي توي پوست خودم نمي گنجيدم. اون روز بيست و هشتم بهمن ماه و روز تولدم هم بود. داريوش گفت:- عزيزم ... عشق من ... بيست و شش سال پيش توي چنين روزي خدا يه فرشته واسه من آفريده که بيست و شش سال بعد، يعني امروز اونو به من تحويل بده و منو توي اقيانوس خوشبختي غرق کنه.لبخندي زدم و گفتم:- ممنونم داريوش. ممنونم از اينکه يادت نرفته.اخمي ظريف ابروهاش رو به هم نزديک کرد و گفت:- مگه مي شه يادم بره؟ تولدت مبارک همه *** من!بعد از اين حرف دست توي جيب شلوارش کرد و گفت:- هر چي فکر کردم عقلم به جايي نرسيد که برات چي بخرم. براي همين هم مجبور شدم اينو بگيرم. در ضمن هفت تا کادوي ديگه هم پيش من داري که مال از هشت سال پيش تا حالاست. بعداً بهت مي دم.واقعاً نمي دونستم با چه زبوني اول از خدا و بعدا از داريوش تشکر کنم! بغض آلود نگاش مي کردم، جعبه نقره اي رنگي از جيبش خارج کرد و گرفت جلوم. با حالتي پر از ذوق و شوق و بغض جعبه رو گرفتم و درش رو باز کردم. ساعت طلايي رنگي توي جعبه به من چشمک مي زد. ساعت گردي که زنجير طلايي بلندي داشت. با ذوقبچه گونه اي ساعت رو برداشتم و به آرومي در اون رو باز کردم. از چيزي که ديدم فرياد پر ذوقم بلند شد. هديه اش ساعت نبود، بلکه چيزي شبيه قاب عکس بود. يک طرفش عکسي از چهره خود داريوش بود که به من لبخند مي زد و طرف ديگه اش عکس خودم. با يه دنيا احساس توي چشماش خيره شدم و گفتم:- داريوش

1400/02/26 08:01

خيلي قشنگه! ازت ممنونم.- خواهش مي کنم عزيزم، قابل تو رو نداره. خيلي خوشحالم که خوشحال شدي.فيلمبردار جلوي ماشين ايستاده بود و از همه حالتاي من و داريوش فيلم مي گرفت. مي دونستم که فيلم عروسيمون محشر مي شه! همينطور که زنجير رو به گردنم مي انداختم، گفتم:- خيلي خوب بهتره ديگه راه بيفتي. الآن همه نگرانمون مي شن.در حالي که نگران نگراني بقيه نبودم، نگران اين بودم که آويزون داريوش بشم و سر و صورتشو غرق بوسه کنم. داريوش هم اعتراضي نکرد، دستي براي فيلمبردار تکون داد که اون سريع به ماشين خودشون برگشت و بعد راه افتاد. وقتي جلوي در هتل رسيديم، داريوش به سمتم چرخيد و گفت:- رز ...با علاقه بيش از اندازه اي گفتم:- جانم؟- بگو دوستم داري.خنده ام گرفت و گفتم:- ديوونه! بيا درو باز کن مي خوام پياده بشم همه منتظرن.با چشماي پر تمناش خيره نگام کرد و گفت:- بگو رزا. تصور اينکه تو ديگه دوستم نداشته باشي و بهم ترحم بکني عذابم مي ده.با ناراحتي گفتم:- داريوش يعني چه؟ به خدا من دوستت دارم! خيلي هم بيشتر از قبل، ولي خب...- ولي چي؟براي اينکه سر به سرش بذارم، چشمکي زدم و گفتم:- به خاطر حرفايي که اون روز بهم زدي منتظر انتقام من باش.داريوش لبخند زد و گفت:- منتظرم ... حتي براي مردن ... جون من مهريه توئه ... اين يادت باشه!از تصور نبودن داريوش رعشه به بدنم افتاد. من يه بار عشقم رو از دست داده بودم نمي خواستم دوباره اين بلا سرم بياد. وقتي در ماشين باز شد از فکر خارج شدم و به کمک داريوش پياده شدم ...جلوي در بابا با چشماني پر از اشک نگام مي کرد. محبت توي چشماش بيداد مي کرد. خدايا چقدر دوستش داشتم نمي دونم! گاوي جلومون سر بريدن و بابا صورت هردومون رو بوسيد. از خود بيخود شدم و دست بابا رو بوسيدم. بابا سريع دستش رو عقب کشيد. سرم رو روي سينه اش فشرد و در گوشم زمزمه کرد:- تو همه چيز مني بابا! سعي کن خوشبخت بشي که جز خوشبختيت هيچ آرزويي ندارم.داريوش هم خواست دست بابا رو ببوسه که بابا نذاشت و پيشونيش رو بوسيد. سپس ما رو به داخل هتل راهنمايي کرد ... جلوي در سالن مامان و خاله کيميا و سپيده و مريم و مهستي ايستاده بودن. با اينکه يکي از قوانين هتل اين بود که مراسم مختلط نباشه اما عمو خسرو و آرمين و سام و رضا هم پشت سرشون ايستاده بودن. فکر کنم براي مراسم عقد اجازه داده بودن فاميل نزديک داخل بشن. لباسم آستين سه ربع داشت و جلوشون راحت بودم... اينقدر کل و جيغ کشيدن و دست و سورت زدن که حس مي کردم مغزم الان از هم مي پاشه. من و داريوش فقط از کارا و هيجاناشون مي خنديدم. عمو خسرو قبل از داريوش منو بغل کرد و در گوشم حرفاي محبت آميز زد که به خاطر

1400/02/26 08:01

صداي بقيه يک در ميون مي شنيدم. بعد از اون مامان و خاله کيميا و به ترتيب بقيه جلو اومدن ... بابا از پشت کمرم رو فشار داد و گفت:- برو دخترم ... عاقد منتظره ...منتظر تر از عاقد من و داريوش بوديم ... همراه هم به سمت جايگاه عروس و داماد که وسط سالن بود رفتيم. همه مهمون ها جلوي پامون مي ايستادن و با تحسين نگامون مي کردن. جايگاه عروس و داماد به قدري قشنگ درست شده بود که دلم نمي يومد نزديکش بشم. اينم يکي از سورپريز هاي داريوش بود. جايگاه کامل، غرق توي گلاي نرگس بود. از کف زمين گرفته تا روي سفره عقد. جايگاهي هم که قرار بود روش بشينيم مثل کالسکه اي بود که کامل با گلاي رز آتشين تزئين شده بود. دستم رو جلوي دهنم گرفتم و با صدايي تحليل رفته گفتم:- خداي من چقدر قشنگه!داريوش سر در گوشم فرو برد و گفت:- قشنگ بود، ولي حالا که تو اومدي ديگه هيچ شکوهي نداره.با چشمايي لبريز از تشکر نگاهش کردم. داريوش لباسم رو جمع کرد و کمک کرد روي صندلي بشينم. بعد از اينکه من نشستم خودش هم نشست کنارم و گفت:- فقط توي آينه به من نگاه مي کني. دوست دارم وقتي نگات مي کنم نگام کني!با اخم براش ناز کردم و گفتم:- چه انتظارايي داري داريوش! اون وقت همه مي گن چه عروس پروئيه.اونم اخم کرد و گفت:- بذار هر چي مي خوان بگن. من به خاطر تو زندگي مي کنم و تو به خاطر من ...غير از اينه؟سرم رو به نشونه منفي تکون دادم. ادامه داد:- پس نتيجه مي گيريم که حرف ديگران اصلاً مهم نيست.در جوابش فقط لبخند زدم. جمعيت دور تا دور جايگاه رو گرفته بود. داريوش خم شد و زير گوشم گفت:- دارم از زور غرور خفه مي شم!- نکنه مي خواي خودتو بگيري؟- هر *** جاي من بود و صاحب چنين دختري مي شد خودشو مي گرفت.وقتي صندلي عاقد رو نزديک صندلي من و داريوش قرار دادن و همه سکوت کردن من و داريوش هم هر دو صاف نشستيم و پچ پچامون رو براي بعد گذاشتيم. توي آينه زل زده بودم به نگاه مشتاق داريوش ... عاقد خطبه رو مي خوند، ولي من ديگه اونجا نبودم. نمي دونم چرا ياد حرفاي مامان و خاطره اش افتاده بودم. ياد اون روزي که با اجبار سر سفره عقد با پدر داريوش نشسته بود. اون روزي که هيچ علاقه اي نسبت به مردي که کنارش نشسته بود نداشت و در عوض قلبش براي مردي مي تپيد که پشت در با چشماي گريون ازش خواسته بود مراسم رو به هم بريزه. صداي عاقد مثل پتک توي سرم فرود مي اومد که مي گفت:- خانم رزا سلطاني، فرزند فرهاد سلطاني، آيا بنده وکيلم شما را به عقد دائم آقاي داريوش آريا نسب فرزند خسرو آريا نسب دربياورم؟حس مي کردم مي گه:- خانم شکيلا ارحامي فرزند باقر ارحامي آيا بنده وکيلم شما را به عقد دائم آقاي خسرو آريا نسب فرزند

1400/02/26 08:01

امير بهادر آريا نسب در بياورم؟درست ياد اون لحظه اي افتادم که مامان با شنيدن اين حرف از جا بلند شده و گفته بود حاضر نيست همسر خسرو شه. هنوزم توي آينه خيره چشماي داريوش بودم ... چشمامو بستم و وقتي باز کردم جاي چشماي داريوش چشماي منتظر باربد رو ديدم با يه لبخند مظلوم گوشه لبش ... سريع چشمامو بستم ... مامان رو ديدم که جلوي سفره عقد ايستاده و نفس نفس مي زنه ... يه وقت به خودم اومد که ديدم منم ايستاده ام! همه با تعجب به من نگاه مي کردن. رنگ مامان پريده بود سپيده با چشمايي گشاد شده نگام مي کرد و با تکون دادن سرش از من مي پرسيد چه مرگم شده. به پشت سرم که نگاه کردم ديدم داريوش رنگش مثل گچ شده و انگار روح از بدنش پرواز کرده. دست لرزونش رو به سمتم دراز کرد و گفت:- رزا نکنه مي خواي اينطوري ازم انتقام بگيري؟ ... نه رزا! خواهش مي کنم اينکارو با من نکن ... من طاقتش رو ندارم رزا ...لعنتي! چه مرگم شده بود؟!!! چرا داشتم همه رو قبضه روح مي کردم؟!!! سريع حرفش رو قطع کردم و با صداي بلند گفتم:- با اجازه پدر و مادر و برادرم بله.همه نفس عميق کشيدن و بعد يه دفعه صداي دست و سوت و کل بلند شد. انگار يه وزنه سنگين از روي قلبم برداشته شد، با خيال راحت کنار داريوش نشستم و نفس راحتي کشيدم. صداي نفس هاي بلند داريوش رو هم شنيدم. قبل از اينکه داريوش فرصت کنه حرفي بزنه، سپيده از پهلوم نشگوني گرفت و گفت:- مرض گرفته فقط مي خواستي پسره رو زهره ترک کني؟ شايد هم مي خواستي گربه رو دم حجله بکشي.مريم از طرف ديگه خم شد و گفت:- شايد هم مي خواست خودشو عزيزتر کنه.داريوش با صدايي که هنوز هم لرز داشت گفت:- وقتي اينقدر عزيزه ديگه چه نيازي هست که بخواد اينکارو بکنه؟مامان هم به جمعمون پيوست و گفت:- رزا ... چرا يهو ايستادي؟ تو که وايسادي قلب منم وايساد! اين چه کاري بود دختر؟با خنده گفتم:- خدا نکنه مامان! ببخشيد يهو جو زده شدم ... خودمم نفهميدم چي شد که ايستادم. باور دوباره خوشبخت شدنم برام سخت بود ...مامان لبخند تلخي زد و گفت:- انشالله هميشه خوشبخت باشي مامان ...بعدش گونه ام رو بوسيد و گفت:- مبارکتون باشه ...با رفتن مامان و سپيده و مريم، داريوش با اخم به سمتم برگشت و گفت:- مي خواستي منو بکشي؟با شيطنت گفتم:- تو خودت گفتي هر وقت خواستم مي تونم جونت رو بگيرم.- بله، ولي نه اينجوري!- پس چه جوري؟با صداي دوباره مامان که گفت:- بچه ها وقت گرفتن کادوهاست.بحثمون نيمه تموم موند. اون روز اينقدر طلا و جواهر گرفتم که تبديل به تنديسي از طلا شده بودم. همه رو داخل يه جعبه خيلي بزرگ قرار دادم. چون اصلاً نمي دونستم بايد با اونا چي کار کنم. وقتي که دور و برمون يه

1400/02/26 08:01

کم خلوت شد داريوش دستشو جلو آورد و بعد از مدت ها دست يخ کرده ام رو گرفت توي دستش ... با لذت چشمامو بستم. سرشو نزديک آورد و گفت:- وقتي لمست مي کنم ... دنيا رو توي دستام حس مي کنم! اينو باور کن رز ... غرق آرامش مي شم.چشمامو باز کردم، لبخندي به روش زدم و گفتم:- مطمئن باش هر حسي که داري دو طرفه است ...چند لحظه نگام کرد و بعد گفت:- قبول نيست!با تعجب گفتم:- چي قبول نيست؟!- چرا کسي نگفت داماد عروسو ببوس؟!خنده ام گرفت و از ته دل قهقهه زدم ... داريوش هم بي پروا خم شد و با عطش گونه م رو بوسيد و چند لحظه سرشو همونجا نگه داشت ... شرمزده خودمو عقب کشيدم و گفتم:- اِ داريوش ... من و تو وسط سالن نشستيما! همه دارن نگامون مي کنن ... زشته به خدا!- ديگه طاقت ندارم رز ...همون لحظه رضا بهمون نزديک شد و گفت:- داريوش ... اين خانوم فيلمبرداره مي گه نوبت آتليه گرفتي ... آره؟!!داريوش از جا بلند شد و گفت:- آره! نوبت رو گرفتم براي بين مراسم عقد و عروسي ...- پس پاشين برين ... انشالله بعدش هم مي ياين خونه بابا اينا ...داريوش سري براي رضا تکون داد و چرخيد سمت من ... همونطور که نشسته بودم دستم رو به سمتش دراز کردم. دستم رو محکم گرفت و کشيدم به سمت بالا ... با عذر خواهي از مهمونا از مجلس خارج شديم. دستم توي دست داريوش قفل شده و بود و يه لحظه هم ولم نمي کرد ... در حين رانندگي هم هر از گاهي دستمو به لبش نزديک مي کرد و مي بوسيد ...- رزا ...- جان رزا؟!- جانت بي بلا ... باورت مي شه دلم مي خواد الان برم بالاي يه کوه از زور خوشي اينقدر داد بکشم که حنجره ام پاره بشه؟با اخم گفتم:- خدا نکنه ... من حالا حالاها به صداي عشقم نياز دارم ...- الهي عشقت فدات بشه ...- بهم نگفته بودي قراره بريم عکس بگيرم زرنگ خان!- اين يکي رو استثنائاً يادم نبود ...جلوي در آتليه که رسيديم باز خودش در رو برام باز کرد و کمک کرد پياده بشم. بازوشو محکم بين دستام گرفتم و به نگاه عاشقش لبخند زدم.عکاسمون يه خانوم جا افتاده حدودا چهل ساله بود که خيلي هم باهامون صميمي برخورد مي کرد و همين جو خوبي ساخته بود. اسمش هم مينا بود و به درخواست خودش ما هم مينا صداش مي کرديم. ژست هايي که مينا مي گفت باعث شرمنده شدن من و شيطنت بي اندازه داريوش مي شد. اولش خوب بود، فقط در حد تکيه دادن به هم و نشستن داريوش روي دنباله لباس من و گل رد و بدل کردن و اينجور کارا ... اما کم کم اوضاع قرمز شد ...- رزا ... از پشت تکيه بده به سينه داريوش ... داريوش جان دستاتو از روي سينه اش رد کن و محکم بچسبونش به خودش ... رزاجون سرتو بده عقب و تکيه اش بده به شونه چپ داريوش ... داريوش سرتو ببر توي گردن رزا ... چشاتو ببند ... آهان!مينا شروع کرد

1400/02/26 08:01

به عکس گرفتن ... توي هر ژستي شش هفت تا عکس از زاويه هاي مختلف مي گرفت و براي همين داريوش فرصت پيدا مي کرد که شيطنت کنه ... اونم داريوشي که تا اين سن هيچ زني رو لمس نکرده بود و حالا پر بود از نياز و خواهش ... من خيس عرق و شرم شده بودم و نمي دونستم چه خاکي تو سرم کنه که لباي داغ داريوش رو توي گردنم حس کردم. شوک زده از جا پريدم که دستاي داريوش روي سينه و کمرم محکم شد و کنار گوشم زمزمه کرد:- هيش!!! آروم باش عشق من ...بعدش آروم گردنم رو بوييد و بوسيد ... با صداي مينا از خدا خواسته از داريوش فاصله گرفتم ...- خيلي خوب عالي بود! داريوش حالا دستتو بنداز دور کمر رزا ... رزا جان از پشت کامل خم شو روي دست داريوش ... انعطاف بدنت که خوبه ايشالله؟ پاي چپتو مي خوام بياري بالا و دور پاي داريوش بپيچوني ... مي توني؟خنده ام گرفت! چيزي که من زياد داشتم انعطاف بود! پامو دور پاي داريوش پيچيدم ... باز صداي مينا بلند شد:- خوبه رزا، حالا کروات داريوش رو بگير توي دستت و محکم بکشش سمت خودت ... داريوش اون يکي دستت رو ببر پشت سر رزا ... تور پشت سرش رو مشت کن توي دستت ... حالا سرتو ببر پايين و رزا رو ببوس ...جانم؟!!!!!! اين ديگه نوبرش بود ... خيره مونده بودم توي چشماي خمار شده داريوش ... آب دهنم رو قورت دادم و سرمو به طرفيين تکون دادم يعني اينکار رو نکن ... خودمم مي خواستم ... منم تشنه داريوش بودم اما الان توي اين وضعيت به شدت ازش خجالت مي کشيدم. فشار دست داريوش دور کمرم زياد شد ... زياد و زياد تر و سرش اومد پايين ... هر چي صورتش به من نزديک مي شد چشماي من بسته تر مي شد. همين که چشمام کامل بسته شد، لباي داغ داريوش رو روي لبام حس کردم ... صداي چيک چيک عکس گرفتن مينا مي يومد ... با دست آزادم بازوي داريوش رو چنگ زدم ... لباس روي لبام تکوني خوردن و صداي آه کشيدنش رو شنيدم. نمي تونست ازم جدا بشه منم از اون بدتر ... مينا هم نمي خواست کات بده و تند تند داشت عکس مي گرفت ... داريوش از خود بيخود کمرم رو صاف کرد و هر دو ايستاديم روبروي هم ... منو کشيد توي بغلش و دوباره بوسيد ... مينا هم عکس مي گرفت ... انگار ديدن اين صحنه ها براش عادي بود ... نفس بريده خودمو کنار کشيدم و با گونه هاي سرخ شده نگاش کردم ... دستشو جلو آورد ... گونه مو نوازش کرد و گفت:- رزا ... کاش بريم خونه ....لبخند نشست روي لبم ... مينا بي توجه به وضع ما گفت ...- عالي بود بچه ها ... حالا رزا دراز بکش روي اون کاناپه ... داريوش يکي از زانوهات رو بذار روي کاناپه ... اونطرف پاهاي رزا ... خم شو روي صورتش ... رزا کف هر دو دستت رو بگير سمت داريوش که يعني مي خواي جلوشو بگيري که بهت نزديک نشه ... آهان خوبه ...داريوش بهم

1400/02/26 08:01

لبخند مي زد ... حرارت تنش رو حس مي کردم ... دستشو جلو آورد و يکي از دستاي بازم رو گرفت توي دستش و فشار داد ... خم شد روي صورتم و پيشونيم رو نرم بوسيد ... بالاخره عکساي مينا تموم شد و قرار شد من و داريوش بريم باغ خونه مون براي مراسم عروسي ... نمي تونستم تو چشماي داريوش نگاه کنم و خدا رو شکر مي کردم که اونم سکوت کرده ... اگه مي خواست به روم بياره آب مي شدم مي رفتم توي زمين ...جايگاه عروس داماد اونجا هم دست کمي از هتل نداشت و پر از گل بود. همه مشغول پايکوبي بودن و زن و مرد هم جدا نشده بودن. سپيده و مهستي و مريم و سام و آرمين و رضا و بقيه جووناي فاميل همه وسط داشتن مي رقصيدن. نگام به مريم خورد، عين يه خواهر واقعي داشت شادي مي کرد. يهو نگام ميخ شد روي سام ... به به! چه کشفي کردم ... البته نه مريم حواسش به سام بود و نه سام به مريم ... اما چرا که نه؟!!! حسابي محو افکار خوشايند و خبيثانه ام شده بودم که داريوش دستش رو روي دستم گذاشت و گفت:- تو فکري خانومي؟هنوز ازش خجالت مي کشيدم، بدون اينکه نگاش کنم گفتم:- فکر؟ نه ...خنديد و گفت:- آره معلومه ...قبل از اينکه بتونم جوابشو بدم صداي هيجان زده آرمين کنارمون بلند شد:- داريوش بجنب! آماده است ...داريوش سري براي آرمان تکون داد و در جواب نگاه متعجب من لبخند زد و گفت:- با من که مي رقصي خانومي؟!!رقص؟ با داريوش؟! براي اولين بار! از خدام بود ... خجالت رو کنار گذاشتم و گفتم:- حتما ...سپيده هيجان زده اومد کنارم، نشست روبروي پام و گفت:- رزا پاشو ... بايد فنر زير لباستو در بيارم ...با تعجب گفتم:- وا چرا؟!! همينطوري مي تونم!- نمي توني پاشو بهت مي گم ...مونده بودم اونا چشون شده ، ايستادم و سپيده بدون اينکه دامن لباسم بالا بره فنر زير لباس رو در اورد ... داريوش جلوم ايستاد و گفت:- حالا بريم خانومم ...- اينجا چه خبره داريوش؟داريوش دستمو گرفت و گفت:- يه رقص به من بدهکاري ... يه سالساي شيک!تازه يادم افتاد ... داريوش حسرت داشت که با من سالسا برقصه ... بي اختيار خنديدم ... باز هجده ساله شدم و سراسر شور و هيجان ... دست تو دست هم رفتيم وسط ... هيچ *** وسط سالن نبود و همه کنار ايستاده بودن تا رقص عروس و داماد رو تماشا کنن ... فيلمبردار هم با هيجان مشغول فيلمبرداري بود ... آهنگ پلي شد و من و داريوش شروع کرديم ... اين رقص کجا و اون رقصي که با آرمين انجام دادم کجا؟!! اين رقص پر از حس بود ... وقت دست داريوش روي بدنم کشيده مي شد و من توي بغلش ولو مي شد همه اش واقعي بود نه براي قشنگ تر شدن رقص ... وقتي شيرجه مي رفتم توي بغل داريوش و پاهامو دور کمرش حلقه مي کردم و داريوش مي چرخوندم مي فهميدم که دستاش با همه قدرتش

1400/02/26 08:01

منو گرفته که مبادا بيفتم و اتفاقي برام بيفته ... وقتي سرشو توي گردنم فرو مي کرد، وقتي اداي بوسيدنم رو در مي آورد وقتي دستمو مي گرفت و مي چرخوندم وقتي منو به خودش مي چسبوند وقتي وقتي وقتي ... همه حرکات واقعي بود و همين باعث شده بود همه بهمون خيره بمونن و حتي پلک هم نزن ... وقتي رقص تموم شد توي آغوش داريوش فرو رفتم و صداي سوت و جيغ کر کننده بلند شد ... حس مي کردم دنيا مال منه. چشماي هردومون برق خاصي داشت. هر دو نفس نفس مي زديم، اما چشم از هم بر نمي داشتيم. بعد از چند ثانيه مکث از هم جدا شديم دستمو گرفت و برگشتيم سمت جايگاهمون. همين که نشستيم، داريوش با نگاهي پر از خواهش گفت:- رز...- جانم؟- مي خوام ببوسمت.دوباره خجالت کشيدم و گفتم:- اِ داريوش!- تو زن مني و من مي خوام همين الآن بوست کنم.داريوش پر از شيطنت شده بود و من شرمنده. همون موقع سپيده و مريم اومدن سراغم که دوباره براي رقص بلندم کنن و من براي فرار از دست داريوش به درخواستشون جواب مثبت دادم. هر چه داريوش بيشتر شيطنت مي کرد من بيشتر شرمنده باربد مي شدم. گاهي فکر مي کردم اون راضيه و به من و خوشبختيم لبخند مي زنه. گاهي هم فکر مي کردم نه! نه اون خوشحاله و نه خونواده اش که توي مراسم بودن. حتي فکر مي کردم بقيه اعضاي فاميل هم ريشخندم مي کنن. شايد اگه بار اولم بود که ازدواج مي کردم و قبلاً يه بار عروس نشده بودم به اندازه داريوش شيطنت مي کردم. ولي موقعيتم طوري بود که از خودمم خجالت مي کشيدم. چه برسه به ديگران! تا آخر مجلس سعي کردم کمتر کنارش قرار بگيرم و بيشتر بين سپيده اينا بودم. دلخوري از نگاه داريوش مشخص بود، ولي من مجبور بودم ازش دوري کنم. دست خودم نبود، حس خوبي نداشتم! بعد از خوردن شام که با همه تلاشم مريم رو کنار خودم نگه داشتم که با داريوش و دلخوري هاش تنها نشم، همه سوار ماشيناشون شدن و ما رو تا دم آپارتمانمون بدرقه کردن. بابا دست منو توي دست داريوش گذاشت و منو به اون سپرد. خانواده ها هم خيلي زود علي رغم ميل من با آرزوي خوشبختي برامون و ريختن چند قطره اشک شادي ترکمون کردن. وقتي همه رفتن داريوش بدون هيچ حرفي دستمو گرفت و کشيدم داخل ساختمون. منتظر بودم حرف بزنه اما هيچي نمي گفت ... هر دو سوار آسانسور شديم. اون هيچي نمي گفتم منم حواسم رو داده بودم به دکمه هاي آسانسور که يعني حواسم نيست! از وقتي که از خونه مون بيرون اومده بوديم يه کلمه هم حرف نزده بود. نمي دونستم از دستم ناراحته يا تو فکر نقشه اي براي اذيت کردن منه. هر چي که بود منم ترجيح دادم سکوت کنم و حرفي نزنم. آپارتمانمون توي طبقه چهارم قرار داشت. وقتي جلوي در آپارتمان

1400/02/26 08:01

رسيديم، داريوش کليد انداخت و در رو باز کرد. قبل از اينکه وارد آپارتمان بشيم، دستش رو جلوي در گذاشت. با تعجب نگاش کردم، سرشو پايين انداخته بود و لباش رو کشيده بود توي دهنش ... مجبور شدم سکوت رو خودم بشکنم ...- مي شه برم تو؟!سرشو بالا آورد ... غم توي نگاهش بيداد مي کرد ... بدون اينکه دستشو برداره با صداي گرفته گفت:- چته رز؟ پشيموني از ازدواج با من؟!چشمامو گرد کردم و گفتم:- چي؟!!! معلومه که نه!- پس دليل فرارت چيه؟! ازم ترسيدي؟ يا ازم بدت اومده؟! تصورت از من چيز ديگه اي بوده؟ از من خوشت نيومد؟! از وقتي بوسيدمت و بعد هم رقصيديم عوض شدي ... دائم فرار مي کني ... نگاتو مي دزدي ... چرا؟!!! تو که منو خوب مي شناسي! مي دوني طاقت ناراحتيتو ندارم ... پس چته؟آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- مي شه بريم تو؟!! حرف مي زنيم با هم ...چند لحظه نگام کرد و بعد دستش رو برداشت. بدون اينکه نگاش کنم رفتم تو ... اينبار کل وسايل خونه رو خود داريوش خريده بود و چيزي به عنوان جهيزيه با خودم نياورده بودم ... با اينکه بابا خيلي اصرار کرد اما داريوش زير بار نرفت ... در ازاش بابا هم توي ساختموني که جديدا با يکي از شرکاش ساخته بودن و تجاري بود يکي از واحداشو به نام من زد که داريوش مطبش رو اونجا بزنه چون داريوش به ميل خودش منتقل شده بود به تهران. مستقيم رفتم سمت مبل هاي چرمي قهوه اي رنگ و نشستم ... داريوش هم با قدماي آروم بهم نزديک شد، همين که بهم رسيد مسيرش رو تغيير داد و رفت سمت آشپزخونه ... با تعجب نگاش کردم. توي آشپزخونه مشغول قهوه درست کردن شد و چند دقيقه بعد با دو فنجون قهوه تلخ برگشت و نشست روبروي من ... زل زدم بهش ... مي خواستم حرف بزنه اما اونم منتظر حرفاي من بود ... دل به دريا زدم و گفتم:- تو که ... انتظار نداري ... باربد رو فراموش کنم...بدون لحظه اي مکث گفت:- ابداً- پس ... خوب ... ببين داريوش يه کم برام سخته! نگاه فاميل ... نگاه خونواده باربد ... اين که همه در مورد من امشب چه فکرايي مي کنن ... دردناکه برام! از فکرشم گر مي گيرم ... از طرفي ... باربد ... خوب درسته که خطار کار بود و به سزاي عملش رسيد ... اما ... خوب مي ترسم از دستم دلگير باشه ...داريوش چند لحظه نگام کرد و گفت:- عاشقت بود؟!- باربد؟!- آره ... عاشقت بود؟!!!آهي کشيدم و گفتم:- خيلي ...- پس مطمئن باش خوشحاله! من اگه يه روزي بميرم ...پريدم وسط حرفش و با داد گفتم:- دور از جون ...دستشو بالا آورد و با جديت ادامه داد:- اگه من بميرم از خدامه که تو بعد از من با کسي باشي که برات بميره و خوشبختت کنه ... شک نکن!آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- مردم چي ...- رزا! تو يه تصميمي گرفتي ... به من جواب مثبت دادي ... وقتي اين کار رو

1400/02/26 08:01

کردي به حرف مردم بها نمي دادي! من اون رزا رو مي خوام ... زا اين به بعدم به حرف مردم بها نده چون هر کاري که بکني باز يه عده پشت سرت حرف مي زنن ... خلاف شرع کاري نکن، اما براي دل خودت زندگي کن! باشه؟!حرفاش آرومم کرد ... خيلي زياد ... آهي کشيدم و گفتم:- باشه ...از جاش بلند شد، فنجون قهوه منو برداشت اومد نشست کنارم فجون رو گرفت جلوم ... وقتي گرفتم بهم لبخندي زد و گفت:- حالا نگام کن ...نگاش کردم ... وقتي ديدم هيچي نگفت و توي سکوت مشغول خوردن قهوه اش شد با تعجب گفتم:- خوب نگات کردم ديگه! چي مي خواي بگي؟!خونسرد گفت:- هيچي نمي خوام بگم ... به خاطر اون لحظه هايي که امشب نگاتو دزديدي مي خوام نگام کني ...با لبخند به سختي پاهامو زير لباس جمع کردم چهار زانو نشستم، فنجون قهوه خودمو يه نفس تا ته خوردم و گذاشتمش روي ميز، بعدش دستمو زدم زير چونه م و مشغول تماشاش شدم ... ديدن اون همه جذابيت برام پر از لذت بود ... با اينکه حسابي لاغر شده بود اما هنوزم خواستني و تو اوج بود ... سعي مي کرد خونسرد قهوه اشو بخوره ... اما مشخص بود که خونسرد نداره ... يکي دوبار از گوشه چشم نگام کرد ... تصميم گرفتم اذيتش کنم ... دستمو گذاشتم روي پاش و همين که نگاش چرخيد سمتم يه خميازه مصلحتي کشيد ... فنجون توي دستش خشک شد و بهم خيره موند ... يکي دوبار پلک زدم و به در اتاق خواب اشاره کردم ... آروم خودشو کشيد سمت من ... منم نامردي نکردم رفتم عقب ... باز اومد جلو ... از جا بلند شدم ... اونم بلند شد ... يه قدم رفتم عقب ... اونم به دنبالم ...وارد اتاق خواب که شدم بي اراده لبخند روي لبام نشست. تموم سطح تخت خواب روياييمون پر از گلبرگهاي گل رز و مريم بود و کف اتاق شمع هاي کوتاه و بلند روشن شده بود. باورم نمي شد براي اولين شب با هم بودنمون چنين بزمي چيده باشه. مطمئن بودم که از قبل يه نفر رو فرستاده تا شمع ها رو روشن کنن! لابد آرمين! لب تخت نشستم، داريوش لبخند بهم زد و رفت سمت استريوي کنار اتاق و گفت:- عشق من ... اجازه مي ده يه آهنگ بذارم؟!!فقط سرمو تکون دادم و داريوش ضبط رو روشن کرد ... خواب خيلي زود مهمون چشمام شده بود. داريوش کنارم نشست و گفت:- رزا مي دوني چقدر براي رسيدن به اين شب صبر کرده بودم؟سرم رو زير انداختم و چيزي نگفتم. نور شمع ها روي صورتم افتاده بود و مي دونستم چهره ام رو خاص کرده.- چي سرت آوردند که انقد بيقراريحالت خرابه ديگه طاقت نداريچقدر پير شدي اينجاچقدر اينجا غريبيچي شد غرورتبه چه روزي رسيديدوباره گفت:- اين روزاي آخري که داشتم تو تب داشتن و نداشتنت مي سوختم، اين آهنگ رو دائم گوش مي کردم. همه اش حي مي کردم اين آهنگ رو تو داري براي من مي خوني و

1400/02/26 08:01

بيچاره تر مي شدم ...شايد تقاص گناهت همينهکه اين غم به قلب تو بايد بشينهاون روز که رفتي من اين حالو داشتممني که به جز تو کسي رو نداشتمآهي کشيد و گفت:- هميشه فکر مي کردم ديگه هرگز چنين شبي توي زندگيم به وجود نمي ياد. فکر مي کردم حتي توي خواب هم نمي تونم ...به اينجا که رسيد نفس عميقي کشيد و سکوت کرد و چيزي نگفت. سرمو بالا آوردم و نگاش کردم ... دو تا دستاشو گذاشت پشت سرش وزن بدنش رو روي دستاش انداخت و گفت:- مي دوني؟!! هميشه آرزو داشتم توي اين شب تو کرواتم رو باز کني ... بازش مي کني؟!!!بگو قسمتم اين بودکه اينجوري بمونهمقصر تو بودي بريدي بي بهونهبزار نگات کنم تا يکم آروم بگيرممنم وقتي تو رفتيدلم ميخواست بميرملبخندي زدم و خودمو کشيدم به طرفش ... آروم گره کرواتش رو شل کردم و بعد از توي سرش درش آوردم ... به اين کار عادت داشتم ... براي باربد هم زياد اين کار رو مي کردم ... درست به عادت همون موقع ها تند تند دکمه هاي پيرهنش رو هم باز کردم به وسط که رسيد از داغي نگاش تازه متوجه کارم شدم و سريع دستمو عقب کشيدم که دستمو از مچ گرفت و خودشو کشيد به سمتم ... شرم صورتمو داغ کرده بود ... ناليدم:- داريوش ...سرشو جلو آورد و زير گوشم گفت:- از من خجالت مي کشي؟!!! از مــــن؟! از عشقت؟!!!آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- اوهوم ..لبخندي زد و گفت:- بيا موهاتو باز کنم ...شايد تقاص گناهت همينهکه اين غم به قلب تو بايد بشينهاون روز که رفتي من اين حالو داشتممني که به جز تو کسي رو نداشتمياد باربد افتادم ... اونم همينقدر مهربون بود ... قلبم آروم شد ... سرمو نزديک بردم و داريوش آروم آروم گيره هاي سرم رو باز کرد ... همينطور که موهامو باز يم کرد هي خم مي شد و روي سرم رو مي بوسيد ... همين کاراش داشت ديوونه م مي کردم ... بي اختيار بغلش کردم ... دستش از توي موهام بيرون اومد و دور کمرم حلقه شد ... سرم رو به شونه اش تکيه دادم و بي اراده دقيقاً همون سوالي که توي چنين شبي از باربد پرسيده بودم رو پرسيدم:- داريوش ... مي شه امشب بيخيالش بشي؟خودش رو يه کم عقب کشيد، صورتم رو گرفت بين دستاي داغش و با چشماي ريز شده گفت:- اينطور مي خواي؟!فقط سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. لبخند زد، خم شد روي صورتم پيشونيمو بوسيد و بعد که عقب رفت از جا بلند شد و گفت:- از الآن تا وقتي که تو آمادگيشو نداشته باشي، من توي اون اتاق مي خوابم عزيزم. چون فقط حضورت برام مهمه و هيچ چيز ديگه ...باورم نمي شد! از خودم حرصم گرفت که باربد رو با داريوش مقايسه مي کردم. واقعاً که بي وفا بودم. سعي کردم با تکون دادن سرم افکار مسخره رو بيرون بريزم و شبي رويايي رو به داريوش هديه کنم. به خاطر همينم از

1400/02/26 08:01

جا بلند شدم جلوش ايستادم، مچ هر دو دستش رو گرفتم و گفتم:- کجاي دنيا ديدي که داماد شب عروسي جدا از عروس بخوابه؟لبخند شيريني نشست کنج لبش رو زير لب گفت:- ديوونه ...سرم رو نزديک صورتش بردم و گفتم:- حالا مونده تا اين ديوونه رو بشناسي ...* * * * * *صبح خيلي زودتر از هميشه بيدار شدم. درست نمي دونستم کجا هستم. کمي به در و ديوار قرمز و مشکي رنگ اتاق نگاه کردم و يهويي به ياد آوردم که توي خونه داريوش هستم. سرم رو به سمت داريوش برگردوندم و ديدم مثل يه بچه معصوم کنارم خوابيده و دستم هنوز توي دستشه. با يادآوري ديشب لبخندي صورتم رو پوشوند. همينطور که دستم توي دستش بود، سر جام نشستم و با دست ديگه ام که آزاد بود چشمام رو ماليدم. بعدش آروم دستم رو از دست داريوش بيرون آوردم که بلند شم، هنوز دستم از دستش بيرون نيومده بود که چشماش باز شدن دستم رو محکم گرفت. با خنده گفتم:- سلام عزيزم صبح به خير.داريوش همينطور که دستم رو محکم گرفته بود گفت:- صبح تو هم به خير عزيزم.سعي کردم دستم رو از دستش خارج کنم و گفتم:- داريوش دستم رو ول کن. مي خوام برم.سر جاش نشست و بدون اينکه دستم رو ول کنه گفت:- کجا؟- برم صبحونه درست کنم بابا! چرا ترسيدي؟لبخند زد و گفت:- ترس از دست دادنت هميشه با منه.خنديدم و گفتم:- مگه زده به سرم که تو رو ترک کنم؟بعدش آروم دستم رو از دستش در آوردم و گفتم:- من تا وقتي که نفس مي کشم پيش تو مي مونم و با تو هستم. حالا هم فقط مي خوام برم صبحونه ات رو درست کنم.بازم نذاشت از جا بلند شم و يهويي بغلم کرد. من که تعادلم رو از دست دادم چپه شدم روي تخت و داريوش هم همونطور که منو توي بغلش نگه داشته بود دراز کشيد کنارم و تو همون حال زمزمه وار گفت:- عشق من ... بهتره صبحانه رو بذاري واسه بعد، فعلاً من کارت دارم.خنديدم و گفتم:- خوش اشتهاي ديوونه!با صداي زنگ از جا پريدم و خواستم به سمت در بدوم که داريوش اجازه نداد و گفت:- تو بمون خودم مي رم.سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم و داريوش براي گشودن در از اتاق خاج شد. از جا بلند شدم و ربدوشامبرم رو پوشيدم و جلوي ميز توالت از اول شروع به آرايش کردم. صداي سلام تعارف که بلند شد فهميدم مامان اينها اومدن و بازم برامون صبحونه آوردند. سريع لباس مناسبي پوشيدم و از اتاق خارج شدم. مامان و خاله کيميا و مهستي و سپيده و مريم بودن. با همه سلام احوالپرسي کردم و همه رو بوسيدم. مامان مثل دفعه قبل صبحونه مفصلي برام آورده بود که با کلي خنده و شوخي همراه داريوش خورديم. داريوش اينقدر قربون صدقه من مي رفت که مامان عصباني شد و گفت:- اِ خاله جان مگه تو جونت رو از سر راه آوردي که هي فداي اين دختر

1400/02/26 08:01

من مي کني؟داريوش از ته دل گفت:- خاله آخه هيچي با ارزش تر از جونم ندارم که فداش کنم.خاله و مهستي خنديدن و مامان پشت چشمي نازک کرد. پشت دستش زدم و گفتم:- داريوش قرار نبود اينقدر بي پروا باشي.داريوش بي توجه به حضور بقيه خم شد و قبل از اينکه بتونم خودم رو عقب بکشم با بي پروايي تموم منو بوسيد. سريع خودمو عقب کشيدم و چشام گرد شدن. خاله روي دستش زد و گفت:- داريوش!داريوش همينطور که ليوان آب پرتغالش رو سر مي کشيد، شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:- همينه که هست. من اين همه سال از داشتن رزاي عزيزم محروم بودم. حالا بهم حق بدين که نتونم جلوي خودم رو بگيرم. زنمه ... دوسش دارم ... مي خوام ببوسمش.خاله و مامان و مهستي با لبخند از آشپزخونه خارج شدن و من با قهر روم رو برگردوندم. داريوش با يه حرکت سرم رو به سمت خودش برگردوند و گفت:- اگه يه بار، فقط يه بار روتو از من برگردوني اينو بدون که بدون اينکه بخواي منو کشتي.با دلخوري گفتم:- آخه ببين چي کار مي کني! آبروم جلوي مامان اينا رفت.- رزا جان اونا بايد عادت کن. من نمي خوام به خودم رياضت بدم، براي همين هم هر وقت که خواستم ...وسط حرفش پريدم و گفتم:- خيلي خب خيلي خب فهميدم.- پس ديگه به من خرده نگير عزيزم.- خيلي خب شما راحت باش و آبروي منو همه جا ببر.داريوش با عشق صورتم رو نوازش کرد و گفت:- از يه عاشق ديوونه انتظاري نبايد داشته باشي خانومم.خنديدم و از سر ميز بلند شدم. اون روز همه خانماي فاميل به خونه خودمون اومدن و مراسم اونجا برگزار شد. عصر وقتي همه مهمون ها رفتن داريوش دستم رو گرفت و رو به همه گفت:- من و رزا مي خوايم بريم ماه عسل.با تعجب به داريوش نگاه کردم و گفتم:- کجا؟داريوش دوتا بليط هواپيما جلوم گذاشت و گفت:- اول ونيز، بعد هم محمود آباد.چشمام گشاد شد و گفتم:- ونيز؟- آره عزيزم، چون فکر مي کنم جاي قشنگي باشه. هميشه دوست داشتم برم و حالا مي خوام براي اولين بار با محبوبم برم موافقي؟جيغي از زور خوشحالي کشيدم و در حالي که دستام رو دور گردنش مي انداختم، گفتم:- واي داريوش تو معرکه اي! من ونيزو خيلي دوست دارم، از روي عکساش مي دونم که خيلي روياييه!- نه بيشتر از تو عزيزم ... حالا هم سريع حاضر شو بريم فرودگاه که پرواز براي سه ساعت ديگه اس.- ولي من که چمدونم رو نبستم!!!- من اينکارو کردم عشق من. تو فقط کافيه حاضر بشي.اينقدر خوشحال بودم که حد نداشت. تند تند با همه خداحافظي کردم و با داريوش راهي فرودگاه شديم. به درخواست داريوش هيچ *** همراهمون به فرودگاه نيامد. کم کم داشتم مي فهميدم که زندگي با داريوش پر از سورپرايز و اتفاقاي عجيبه!!!دو هفته اي که توي ونيز بوديم بهترين

1400/02/26 08:01

روزاي عمر من محسوب مي شه. داريوش روز به روز عاشق تر مي شد و منو هم عاشق تر مي کرد. اينقدر محبت به پام مي ريخت که بعضي اوقات خجالت مي کشيدم. کلي عکس از شهر توريستي و ديدني ونيز گرفتيم. بعد از دو هفته به تهران برگشتيم. مامان، بابا، رضا، مهستي، مادر جون و پدر جون، سام و خاله شيلا و حتي خاله کيميا و عمو خسرو و آرمين و سپيده به پيشوازمون اومده بودن. اينقدر حرف براي زدن داشتم که حد نداشت. پسر کوچولوي سپيده که اسمش رو آرش گذاشته بود، توي بغل آرمين خوابيده بود. سپيده وقتي نگاه پر لذتم رو روي صورت پسرش ديد با لبخند گفت:- من بي صبرانه منتظرم دخترت به دنيا بياد تا پسرم رو سر و سامون بدم و براش زن بگيرم.همه خنديدند. از فرودگاه به خونه مامان اينها رفتيم. هر بار که نگام به سام مي افتاد بيشتر مصر مي شدم که با مريم آشناش کنم. اما از اونجايي که مريم يه بار شکست خورده بود و سام هم پسري نبود که زير بار هر کسي بره دوست داشتم خودشون از هم خوششون بياد. در کل آينده روشني رو براشون آرزو مي کردم. خيلي زود از خونه مامان اينا رفتيم چون فرداي اون روز قرار بود بريم شمال و نياز داشتيم که حسابي استراحت کنيم ...* * * * * *قبل از راه افتادن به سمت محمود آباد به بهشت زهرا رفتيم و من جلوي روي داريوش حسابي با باربد درد دل کردم و از خوشبختيم براش گفتم. داريوش هم سنگ قبر رو با گل و گلاب شستشو داد و به باربد قول داد که خوشبختم کنه. بعد از اون به طرف محمود آباد راه افتاديم. ويلاي خاله اينا که به تازگي عمو خسرو به نام داريوش کرده بود، هنوز هم سراسر خاطره بود براي من و داريوش. وقتي وارد ويلا شديم با ياد خاطراتي که با داريوش داشتيم نا خودآگاه از گردن داريوش آويزون شدم و صورتش رو غرق بوسه کردم. داريوش با خنده بغلم کرد و گفت:- عزيزم بذار بريم تو، بعد ...خيلي آروم زدم توي صورتش و گفتم:- اِ داريوش بي ادب نشو! ياد خاطراتمون افتادم دلم برات ضعف رفت. واسه همين بوست کردم.- آخ عزيزم حرف اونروزا رو که مي زني قلبم تند تر مي زنه. توي همين ويلا بهم گفتي که دوسم داري عشق من ...- الهي من دورت بگردم!- خدا نکنه!لبخندي به هم زديم و دست تو دست هم وارد ويلا شديم. يه هفته هم اونجا مونديم و واقعاً خوش گذشت. تموم خاطراتمون رو زنده مي کرديم و لذت ماه عسل رو براي خودمون چندين برابر مي کرديم. وقتي که برگشتيم زندگي روي روال عاديش افتاد. مرخصي تحصيلي من تموم شده بود و من دوباره به دانشگاه مي رفتم. داريوش هم مطبش رو راه انداخته بود و از صبح تا ظهر و از عصر تا شب مشغول بود.زندگي واقعاً داشت بهمون لبخند ميزد. سال بعد وقتي درسم تموم شد با داريوش

1400/02/26 08:02

واحدي با دو اتاق خريديم و من به عنوان پزشک عمومي و اطفال مشغول کار کنار داريوش شدم. من و داريوش کنار هم هيچي کم نداشتيم، دعواهامون کوتاه بود و لذت آشتي حتي همون قهر و دعواها رو هم شيرين مي کرد. کم کم توي زندگي با هم عشقمون پخته شد و از اون شور و هيجان آتشين به يه لذت گرما بخش ملايم تبديل شد که به هر دومون آرامش مي بخشيد. وقتي دوسال از زندگيمون گذشت، هوس بچه به سرم زد. با وجود تجربه تلخ سري قبلم دوست داشتم اين ريسک رو به جون بخرم و بچه داريوش رو داشته باشم. پس تصميم گرفتم تصميمم رو با داريوش در ميون بذارم. اما يه کم هم استرس داشتم. مي ترسيدم داريوش بازم مثل قديما دوست نداشته باشه من باردار بشم. با اين وجود قصد داشتم راضيش کنم. براي همين يک شب بهترين لباسم رو که داريوش عاشقش بود و رنگ سبز تندي داشت به تن کردم و مطابق ميل اون آرايش کردم. غذا رو خودم درست کردم و به سليقه خودم ميز رو چيدم. درست ساعت نه بود که داريوش وارد شد. زودتر از هميشه اومده بود، چون معمولاً نه تازه از مطب خارج مي شد و نيم ساعتي طول مي کشيد تا به خونه برسد. وقتي به پيشوازش رفتم با عشق نگام کرد و چشماش برق زد. کيفش رو به گوشه اي پرت کرد و آغوشش رو به روم باز کرد. با ميل به آغوشش پناه بردم و در حالي که خودم رو لوس مي کردم گفتم:- خسته نباشي عزيز دلم.پيشونيم رو بوسيد و گفت:- درمانده نباشي قربونت برم!کتش رو از تنش خارج کردم و گفتم:- بدو بيا سر ميز که شام داره صدات مي زنه.- آخ اگه بدوني چقدر گرسنه امه.با خنده به سمت ميز غذا رفتم و گفتم:- پس بجنب تا سرد نشده.تا وقتي که رفت دست و صورتش رو بشوره و لباسش رو عوض کنه، غذا رو کشيدم. سر ميز نشست و همينطور که دستانش رو با دستمال خشک مي کرد گفت:- عزيزم پس کوکب خانم کجاست؟چند وقتي بود که زن مسني رو استخدام کرده بود تا کاراي خونه رو بکنه. چون منم شاغل شده بودم وقت نمي کردم به همه کارا برسم. اما اون شب خودم کوکب خانوم رو مرخص کرده بودم که تنها باشيم. در حالي که از ظرف سوپ برايش سوپ مي ريختم گفتم:- فرستادمش مرخصي.قاشقي از سوپ رو چشيد و گفت:- از کي؟- ظهر که مي رفتيم بهش گفتم بره.با تعجب پرسيد:- پس کي اين غذاهاي خوشمزه رو درست کرده؟چشمکي زدم و گفتم:- مگه به من نمي ياد غذاي خوشمزه درست کنم؟داريوش دست از خوردن کشيد و با تعجب گفت:- تنهايي؟- آره خوب مگه چيه؟ قبل از اومدن کوکب هم من خودم برات غذا درست مي کردم.- رزا ... عزيزم ... تو توي مطب خسته مي شي. دوست ندارم با اين کارا خودتو خسته تر بکني. براي چي گفتي بره؟!!- اينقدر لوسم نکن ... منم نياز دارم بعضي از شبا با شوهرم تنها باشم ...دستم رو بوسيد و

1400/02/26 08:02

گفت:- ديوونه من! يه کاري کنم از تنهايي با من پشيمون بشي ...اينو گفت و با شيطنت چشمک زد. خنديدم و براش غذا کشيدم. وقتي غذا تموم شد با کمک هم ميز رو جمع کرديم و پاي تلويزيون نشستيم. داريوش نشسته بود و پاهاش رو دراز کرده لب ميز گذاشته بود. منم دراز کشيده بودم و سرم روي پاهاي داريوش بود. يکي از کانال ها فيلم سينمايي پر هيجاني نشون مي داد و داريوش محو فيلم شده بود. با صدايي آهسته گفتم:- داريوش...داريوش خم شد و پيشونيم رو بوسيد. سپس به همون آهستگي گفت:- جانم؟يه کمي خودم رو بالا کشيدم و سرم رو روي سينه اش گذاشتم. همينطور که با دکمه پيراهنش بازي مي کردم گفتم:- مي خوام باهات حرف بزنم.بي توجه به فيلم، تلويزيون رو خاموش کرد و گفت:- بفرماييد.- داريوش من و تو خيلي خوشبختيم. اينو که قبول داري؟داريوش منو بالاتر کشيد و روي پاهاش نشوند و گفت:- معلومه عزيزم. مگه شک داري؟در حالي که از نگاه کردن به چشماي خوش رنگش پرهيز مي کردم، گفتم:- نه شک ندارم، ولي ...يک تاي ابروي داريوش بالا پريد و گفت:- ولي چي؟- داريوش ازت يه خواهشي ...سريع انگشتش رو روي لبام گذاشت و گفت:- خواهش نه عزيزم، فقط دستور!دلم رو به دريا زدم و گفتم:- داريوش من دلم يه بچه مي خواد.چند لحظه هيچ حرفي نزد. به خودم جرئت دادم و سرم رو بالا آوردم. هيچ چيزي رو نمي شد از چشماش خوند، نه تعجب، نه خشم، نه ترديد، نه شادي!- چرا چيزي نمي گي؟- نمي دونم بايد چي بگم.- تو موافقي؟خيلي بي روح گفت:- نه.با اينکه براي اين جواب آماده بودم اما بازم جا خوردم و گفتم:- اِ چرا؟ داريوش باور کن يه بچه زندگي مارو از ايني که هست شيرين تر مي کنه.- مي دونم عزيزم منم بچه دوست دارم، ولي نمي تونم اجازه بدم ... رزا هنوز يادم نرفته سر بچه قبليت ... داشتم از دست مي دادمت!!! ترس من بي دليل نبود. نمي تونم بذارم تو درد زايمان رو تحمل کني. رزا مطمئن باش ما بدون بچه هم خوشبخيتم و هيچ چيزي کم نداريم.با سماجت گفتم:- ولي من بچه مي خوام داريوش. تو مگه نگفتي دستور بده؟ خب منم بهت دستور مي دم.- چرا من اينو گفتم، ولي نمي تونم با حرفي موافقت کنم که به ضرر تو باشه.- چه ضرري؟ من يه بار ديگه هم اين درد رو تحمل کردم. پس باز هم مي تونم.از جا بلند شد و غضبناک گفت:- همون يه بار براي هفتاد پشت من بسه!!! بچه يکي ديگه بود و من پا به پاي تو زجر کشيدم ... نمي ذارم رزا! نمي ذارم!بعد از اين حرف راه افتاد سمت اتاق ... سريع دنبالش راه افتادم و گفتم:- داريوش اذيت نکن ديگه! تو بايد به نظر من هم توجه کني.ولي حرف داريوش يک کلام بود و هيچ توجهي به حرف من نمي کرد. منم باهاش سر سنگين شدم! يک هفته تموم محل بهشش نمي ذاشتم. داريوش خيلي

1400/02/26 08:02

سعي مي کرد خودش رو به من نزديک کنه، ولي من کاري به کارش نداشتم و به محبت هاش بي اعتنايي مي کردم. بعد از يک هفته داريوش جلوي پام نشست و گفت:- رزا نگام کن ...بدون اينکه توجهي به خواهشش بکنم، روم رو برگردوندم. داريوش دستش رو زير چونه ام گذاشت و صورتم رو به سمت خودش برگردوند. با ديدن چشماي پر از اشکش قلبم فشرده شد و خودم رو نفرين کردم که چرا اذيتشمي کنم. داريوش دستم رو گرفت و گفت:- رزا ... جرم من چيه که اينطور مجازاتم مي کني؟ يه بار بهت گفتم اگه نگاتو از من بگيري بدون اينکه خودت خواسته باشي منو مي کشي ... رزا باور کن ديگه تحمل ندارم ... تو رو خدا بس کن ...بي اراده دستم رو دراز کردم و روي گونه اش کشيدم. سرش رو بالا آورد و همينطور که توي چشمام خيره شده بود دستم رو گرفت و هزاران بوسه نثار انگشتام کرد. از اين همه محبت دلم به درد اومد و چشمام پر از اشک شد. داريوش طاقت از کف داد و به سمتم خم شد. صورتم رو محکم بين دستاش گرفت و چشمام رو بوسه بارون کرد.بعد از اون ديگه نتونستم به قهرم ادامه بدم. با اينحال هنوزم توي تب داشتن بچه مي سوختم، ولي داريوش به هيچ نحوي زير بار نمي رفت. سه سال از زندگيمون گذشت و من کم کم به اين نتيجه تلخ رسيده بودم که بايد براي هميشه قيد بچه رو بزنم و همين باعث شد به افسردگي شديد دچار شم. ديگه نمي تونستم سر کار برم. از صبح تا شب و گاهي شب تا صبح گوشه اي مي نشستم و به در و ديوار زل مي زدم. بعضي اوقات هم بي دليل زير گريه مي زدم. داريوش پا به پاي من آب مي شد. با من حرف مي زد. مهموني مي داد و منو به زور مهموني مي برد. هر شب منو به رستوران مي برد. کادوهاي رنگارنگ برام مي خريد، ولي هيچ کدوم افاقه نکرد. به ناچار دست به دامن بابا شد و بابا هم با کامران تماس گرفت ... کامران با چند جلسه صحبت فهميد من از چي رنج مي کشم و به داريوش گوشزد کرد که به خواسته ام توجه کنه. روز آخر وقتي کامران رفت، داريوش پيشم اومد. بي حرف بغلم کرد و ساعت ها توي بغلم موند. من هيچ عکس العملي نشون نمي دادم. دست خودم نبود، ولي ديگه هيچي برام مهم نبود.داريوش وقتي منو به خودش فشرد با بغض شديد تو گلو گفت:- هميشه از خودم مي پرسيدم تو چته؟ مگه چي کم داري که اينجوري شدي؟ هر چي به دور و برم نگاه مي کردم هيچ کمبودي نمي ديدم، ولي امشب فهميدم ايراد از من بوده ... تو به خاطر من به اين روز افتادي. خدا منو بکشه که هر دو راحت بشيم ... باشه عزيزم هر چي تو بگي. هر چي تو بخواي. من فقط نمي خواستم تو اذيت بشي، ولي اگه قراره بدون بچه هم اذيت بشي پس بهتره بچه دار بشيم. لااقل من بازم خنده تو رو مي بينم و اين براي من از هر چيزي توي اين دنيا

1400/02/26 08:02

زيباتره.از همون وقتي که فهميدم حامله ام افسردگي ام برطرف شد و دوباره شاد و سرحال شدم، ولي مي ترسيدم به داريوش بگم حامله ام. با اينکه اون موافقت کرده بود، ولي مي ترسيدم خوشحال نشه. برعکس حاملگي قبليم که به شدت بد ويار بودم و مرتب حالم به هم مي خورد، اين بار اصلاً دل بهم خوردگي نداشتم و دلم چيزاي عجيب، غريب مي خواست. توي ارديبهشت ماه بوديم، ولي من دلم زردآلو مي خواست و به هيچ صراطي هم مستقيم نبودم. بيشتر از اين ويارهاي عجيب پنهون کاري از داريوش برام عذاب آور بود. تا اينکه يه روز همه چيز برملا شد. توي مطب مشغول کار بودم که حالم به هم خورد. مريضي که توي اتاق بود هول شد و سريع منشي رو خبر کرد. منشي که زني جا افتاده بود هم با ديدن من با اون رنگ پريدگي و بي حالي ترسيد و داريوش رو با فرياد صدا زد. داريوش سريع به اتاقم اومد و وقتي ديد من اونطور روي صندلي ولو شدم، بدون هيچ حرف و سوال و جوابي بغلم کرد و از پله ها به پايين سرازير شد. طبقه همکف مطب يکي از دوستاش بود که دکتر فوق العاده حاذقي هم بود. دوست داريوش با ديدن اون بدون نوبت منو پذيرفت و با يه معالجه سطحي پي به بارداريم برد و چون نمي دونست داريوش از چيزي خبر نداره، گفت:- درايوش جان تو که ماشالله خودت بايد بدوني يه زن باردار کار کردن براش خطرناکه. اونم توي ماه هاي اوليه بارداري ...رنگ داريوش پريد و گفت:- باردار؟!چشماي دوستش گشاد شد و گفت:- نکنه شماها خبر نداشتين؟ بدون ترديد مي تونم بگم خانم شما الان سه ماه رو داره.داريوش بي حال شد و روي صندلي افتاد. دوستش بي توجه به اون از من پرسيد:- شما مي دونستين؟سرم رو زير انداختم و زمزمه وار گفتم:- بله...داريوش باز از جا پريد و گفت:- تو مي دونستي و به من نگفتي؟ چطور دلت اومد به من نگي؟ آخه چرا رزا؟همين طور که مراقب بودم سرم از دستم خارج نشه سر جام نيم خيز شدم و گفتم:- چون از عکس العملت وحشت داشتم!دوست داريوش بي حرف اتاق رو ترک کرد که ما راحت تر باشيم. داريوش موهام رو که از زير روسري بيرون زده بود کشيد و با غيظ گفت:- حقته حالا يه شکم سير کتکت بزنم؟- داريوش يه خورده به من حق بده.- تو چطور تونستي در حق خودت اينقدر ظلم بکني؟ سه ماهته، ولي اينقدر از خودت کار مي کشي؟ اه لعنت به من که نفهميدم.- ببخشيد داريوش. من نمي خواستم ناراحتت کنم.- سرمت که تموم شد مي برمت خونه. ديگه حق نداري کار بکني.نتونستم مخالفتي بکنم. وقتي سرم تموم شد همراه داريوش به خونه رفتيم. به زور منو روي تخت خوابوند و شروع کرد به آوردن انواع و اقسام غذاهاي تقويتي. براي اينکه عصبيش نکنم همه رو خوردم. دست آخر گونه ام رو بوسيد و گفت:-

1400/02/26 08:02

رزا به خدا من هنوز هم مي گم واسه تو زوده. آخه عزيزم چرا اينقدر خودتو اذيت مي کني؟بدون اينکه جوابي بدم چشمامو بستم و داريوش هم بي هيچ حرفي از اتاق خارج شد. يک هفته بعد که براي سونوگرافي رفتيم وقتي شنيديم بچه ها دوقلو هستن، چنان هردو متعجب شديم که کم مونده بود شاخ در بياريم. داريوش که از زور عصبانيت مي خواست دکتر رو بزنه، ولي من هم متعجب بودم و هم خوشحال! چقدر دوست داشتم بچه هام يکي دختر باشن و يکي پسر. من اونا رو مي پرستيدم! توجه داريوش به من چندين برابر شد. برام پرستار گرفت که توي مواقعي که خونه نيست اون مراقب من باشه. هميشه گوش به زنگ بود که ببينه من چي هوس کردم، برام بخره. مامان و خاله کيميا و بقيه هم مطلع شدن، ولي به هيچ *** نگفتيم بچه ها دوقلو هستن.باران 69 آنلاين نيست. يک روز که به شدت هوس زردآلو کرده بودم خودداري ام رو از دست دادم و به داريوش گفتم. سريع از خونه خارج شد و چند ساعت بعد با پلاستيکي پر از زرد آلو برگشت و من فهميدم از سرد خونه برام گرفته. واقعاً که داريوش کوهي از محبت بود. هيچ علاقه اي به تکون هاي بچه ها نداشت و مثل من با اشتياق برخورد نمي کرد. فقط نگران خودم بود و بس. آرمين مسخره اش مي کرد و مي خنديد. رضا هم که به تازگي دخترش به دنيا اومده بود دلداريش مي داد، ولي داريوش مدام نگران بود. وقتي وارد نه ماهگي شدم از تلفناي دقيقه به دقيه اش ديوونه مي شدم. تموم تايم کاريش بعد از اينکه هر بيمار رو ويزيت مي کرد يه رنگ هم به من مي زد. شبا هم تا بيست بار مي پريد و وضعيتم رو چک مي کرد. خاطره بارداري قبليم خيلي ترسونده بودش! به شدت مي ترسيد که منو از دست بده! بالاخره روز موعود فرا رسيد. از سر شب درد داشتم، ولي براي اينکه نخوام به زور داريوش بيمارستان برم بروز ندادم. حس مي کردم چيز مهمي نيست، ولي بود ... درست ساعت سه شب بود که دردم شدت گرفت. اونقدر که بي اختيار دادم بلند شد. داريوش که کنارم دراز کشيده بود و تازه چشم روي هم گذاشته بود، سراسيمه نشست. با ديدن رنگ و روي من و عرقي که از صورتم مي ريخت، خودش رو باخت و فقط زمزمه وار در حالي که دستم رو فشار مي داد پرسيد:- وقتشه عزيزم؟با درد سرم رو تکون دادم. با سرعت نور حاضر شد و لباس پوشيد. با اينکه خيلي خيلي سنگين شده بودم، بغلم کرد و با دست ديگه اش ساک بچه ها رو برداشت. منو توي ماشين گذاشت و خودش پشت فرمون نشست. اونقدر با سرعت مي رفت که وحشت کردم و چشمام رو بستم. دردم شدت گرفته بود و ناله هام تبديل به فرياد شده بود. وقتي به بيمارستان رسيديم نگام به داريوش افتاد که صورتش از اشکاش برق مي زد! با ديدن چشماي باز من با خشونت گفت:-

1400/02/26 08:02

من که گفته بودم نمي خوام حامله بشي. گفته بودم طاقت درد کشيدن تو رو ندارم. حالا ديدي؟نتونستم جوابش رو بدم چون داشتم از زور درد مي مردم! پرستاري منو از اون تحويل گرفت و سريع براي اتاق عمل حاضرم کرد. چنان فرياد مي کشيدم که همه بيمارا بيدار شده بودن. جلوي در اتاق عمل که رسيديم از پرستار خواستم چند لحظه صبر کنه. دست داريوش رو گرفتم و با زحمت بوسيدم. سپس توي چشماي غرق اشکش زل زدم و گفتم:- دار...يوش اگه من... برنگشتم تو... موظفي بچه... هامو بزرگ کني ... نذار... درد بي مادري رو... حس کنن.داريوش که تا اون لحظه به سختي خونسردي خودش رو حفظ کرده بود به شدت عصبي شد و فرياد کشيد:- خفه شو رزا ... خفه شو ... تو بايد برگردي! وگرنه منم دنبالت مي يام. اصلاً بچه ها برام مهم نيستن. فقط تو مهمي! بايد برگردي. فهميدي چي گفتم؟ بايد برگردي!دردم شدت گرفت. خواستم دوباره ازش خواهش کنم که پرستار مهلت نداد و منو داخل اتاق عمل برد.اصلاً نمي دونم چقدر اونجا موندم. فقط مي دونم همون لحظات اول آمپولي بيهوشي به من تزريق کردن و براي سزارين آماده ام کردن. بعد از اون ديگه هيچي نفهميدم. وقتي چشمام رو باز کردم حس کردم کسي دستم رو توي دستش گرفته و محکم فشار مي ده. چشمام رو که باز کردم داريوش رو کنار تختم ديدم. شکمم بدجور مي سوخت ... با درد زمزمه کردم:- داريوش بچه ... هام!داريوش پيشونيم رو بوسيد و گفت:- تا وقتي خوب نشي اجازه نمي دم رنگ بچه ها رو ببيني.از درد به گريه افتادم و التماس کردم کمکم کنن. داريوش هم با فرياد از پرستار خواست تا آرام بخش به من تزريق کنه. دوباره به عالم بي خبري فرو رفتم. اينبار وقتي چشم باز کردم علاوه بر داريوش بقيه خونواده ام هم حضور داشتن و همه لبخند به لب داشتن. حتي مريم هم بود! دردم هم خيلي کمتر شده بود. با سر به همه سلام کردم و رو به داريوش که از همه به من نزديک تر بود گفتم:- پس بچه ها؟سپيده پسرش رو در آغوش گرفته بود و مي خنديد. از ديدن خنده اش منم خنده ام گرفت، بيحال گفتم:- زهر مار چرا مي خندي؟- آخه بچه ام علاوه بر زن، يه برادر زن اخمو هم پيدا کرده.لبخندي دلنشين چهره ام رو پوشوند و رو به داريوش گفتم:- مي خوام ببينمشون.داريوش چشمام رو بوسيد و گفت:- باورت مي شه منم هنوز اونارو نديدم؟- ولي من مي خوام ببينمشون.- بايد خوب بشي.- من خوبم خواهش مي کنم داريوش.داريوش ديگه مخالفتي نکرد و رو به پرستار گفت بچه ها رو بياوره. مامان با خنده دستمو گرفت و گفت:- رزا به خدا اگه ببينيشون دهنت باز مي مونه.با اين حرف مامان بيشتر مشتاق ديدنشون شدم. پرستار بچه هاي عزيزم رو در حالي که توي دو پتوي صورتي و بنفش پيچيده شده بودن به

1400/02/26 08:02

دستم داد. با اينکه بخيه هام خيلي مي سوخت، ولي توجهي نکردم و با تموم وجود عزيزام رو توي بغلم فشردم. چشماي هر دو بسته بود، ولي پرزهاي طلايي رنگ روي سرشون اين نويد رو به من مي داد که هر دو شبيه داريوش شدن. داريوش با ديدن اون صحنه لبخندي زد و در حالي که لبش رو به دندون گرفته بود از اتاق خارج شد. با تعجب نگاش کردم که رضا با خنده گفت:- تعجب نکن مامان کوچولو! منم وقتي ديدم مهستي بچه مو توي بغلش گرفته از شوق گريه ام گرفت. آخهنمي دوني چه صحنه قشنگيه!خنديدم و گفتم:- پس لطفاً برين از اتاق بيرون. مي خوام به بچه هام شير بدم.همه بدون مخالفت به سمت در رفتن. مريم و سام همزمان به در رسيدن و سام با احترام عقب کشيد تا اول مرييم بره ... باز لبخند نشست روي لبم ...فقط مامان توي اتاق مونده بود تا کمکم کنه به بچه ها شير بدم. هر دو حسابي مشغول بوديم که سنگيني نگاهي رو روي خودم حس کردم. سرم رو که بالا آوردم ديدم داريوش توي چارچوب در اتاق ايستاده و با لذت مشغول تماشاي منه. لبخندي نثارش کردم و گفت:- داريوش بيا جلو ببينشون ... بيا ببين چقدر قشنگ شير مي خورن.مامان از کنارم بلند شد و جاش رو به داريوش که آروم آروم جلو ميومد، داد. داريوش کنارم لب تخت نشست و محو تماشاي بچه هاش شد. به شوخي دستم رو جلوي صورتاي کوچيکشون گرفتم و گفتم:- نخير اصلاً تو حق نداري نگاهشون کني. تو که دوسشون نداشتي.داريوش با ملايمت دستم رو کنار زد و گفت:- تو فکر مي کني مردي روي کره زمين وجود داشته باشه که دوست نداشته باشه بابا بشه؟ نه رزا اشتباه نکن! من هم از خدام بود کسي بهم بگه بابا، ولي تو رو خيلي بيشتر از اون لذت دوست داشتم. حاضر بودم تا آخر عمرم خودم رو از اين لذت محروم کنم، ولي تو درد نکشي. يا خداي نکرده تو رو از دست ندم!بعدش از جا بلند شد و از کشوي ميز کوچکي که کنار تخت خوابم بود دو تا جعبه خارج کرد و به دستم داد. با ترديد به جعبه ها نگاه کردم و پرسيدم:- اينا چين؟- بگير ببين عشق من.بچه ها رو که خوابشون برده بود، به دستاي مشتاقش سپردم و جعبه ها رو گرفتم. در اولي رو که باز کردم چشمام برق زد. سرويس طلاي زرد رنگ که با فيروزه آبي تزئين شده بود. اينقدر قشنگ بود که نمي تونستم چشم ازش بردارم. زمزمه وار گفتم:- داريوش چقدر قشنگه!داريوش که از به ذوق اومدن من خوشحال شده بود، گفت:- اميدوارم از اون يکي هم خوشت بياد.تازه ياد جعبه دومي افتادم و با ذوق درش رو باز کردم. اينبار ديگه نتونستم جلوي فرياد خوشحاليم رو بگيرم. سرويس طلاي سفيد پر از زمردهاي سبز رنگ. دستم رو جلوي صورتم گرفتم و گفتم:- واي خداي من!داريوش بچه ها رو به مامان و مهستي سپرد و دستاي

1400/02/26 08:02