439 عضو
ايستادم ...رد شد ...
پشت سرش از در خارج شدم و درو بستم .. هوا سوز داشت ...بهمن ماه بود و حسابي سرد بود ...
دستامو کردم تو جيبم ...متوجه لرز خفيف بدنش شدم ...حرفي نزدم ...
دقيقا مسير دريا رو نميدونستم چون ويلا يه جاي تقريبا سراسر ويلايي بود ...
از يه پير مرد که سوار دوچرخه و نون تازه روي چرخش بود پرسيدم دريا کدوم طرفه ...پنج ديقه راه بود ... قدمامو منظم کردم و همپاش راه افتادم ...
-جناب سروان
اخمامو بد جور گره کردم تو هم و نگاش کردم ...
چشماشو گرد کرد
-الان که ديگه تنهاييم
با لحني توبيخي گفتم
-هرچي انقد ميگي عادت ميکني ...
با بيخيالي شونه بالا انداخت
-بيخيال بابا من دير به چيزي عادت ميکنم شما خيالت از بابت من راحت
-حرفتو بزن
يا تعجب چرخيد طرفم
ها؟!!
بي اينکه نگامو از مسير بگيرم گفتم
-ميگم حرفتو بزن ...ميخواستي يه چيزي بگي
-آهــــــا ...
دستاشو رو سينه قلاب کردو با هيجان پرسيد
-ميگم جناب سروان شمام عين مهيار ما دانشکده افسري درس خوندين
دستام هنوز تو جيب شلوار جينم بودو نگام به مسير
-نه ...
منتظر ادامه حرفم بود ولي من حرفي نزدم ...انگار حرصي شد
-جناب سروان ...تو شهر شما براي حرف زدن ماليات ميگرن که تلگرافي و کوتاه جواب ميدين ؟!
لبام يه وري کج شد ....از گوشه چشم نگاش کردم ... با غيظ داشت نگام ميکرد
-مگه تو چيز ديگه اي پرسيدي که من بخوام جوابي بدم ...جواب سوالت همين يه کلمه بود
-يعني نميتونستين بگين چي خوندين ...کجا خوندين ...
اينبار کامل چرخيدم طرفش رسيده بوديم کنار دريا
-همه اينا چندتا سوال جدا گانس
اينبار اون چرخيد طرفم
–خب حالا ميشه بگين جواباشو
يکم لحنم شيطون شد ...
-ميدونستي خيلي فضولي...
طلبکار نگام کرد
-نه نميدونستم ...دمت گرم که گفتي ...
اينو گفت و چرخيد سمت دريا ...اخماشو کشيده بود تو هم ... خندمو خوردم و منم برگشتم سمت دريا ....
-من روانشناسي خوندم تو تهران (برگشت سمتم )...لابد الان کنجکاو شدي وميخواي بدوني که پس چطوري پليس شدم ؟....(منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم)هجده سالم بود که به واسطه عموي کوچيکم به عنوان پليس مخفي استخدام شدم ....تا همين چهار سال پيشم پليس مخفي بودم ... ولي بالاخره از دانشگاه تو سال آخرم انصراف دادم و رسما وارد پليس شدم ...
سرمو چرخوندم سمتش
-خب ...برطرف شد ؟؟؟
لباش به خنده باز شد
-بله مرسي ...ميگم جناب سروان کار شمام خيلي سخته ها چطوري ميتونين اين قاتلا و زور...
کاپشنمو پرت کردم تو بغلش ... هل شدو دست پاچه کاپشن و گرفت ...تا سوالي نگام کرد زل زدم تو چشماشو رک گفتم
-خيلي حرف ميزنيا ...
دهنش از تعجب باز موند ..نگاش هنوز به من بود ولي من عقب گرد
کردم و تو امتداد دريا حرکت کردم و ازش کمي دور شدم ...خيالم راحت بود ديدم که يکي از ماشينا دنبالمون بود ...نشستم رو ماسه ها ...تو تيرس نگام بود ...
کاپشن و گرفت و تا کرد و گذاشت رو زمين ...با تعجب داشتم به کارش نگاه ميکردم .... تا ديدم شنلشو کمي کشيد بالا و ميخواد بشينه رو کاپشن سريع بلند شدم و داد زدم
-هــــــــــوي دختر داري چيکار ميکني ...
وسط ايستادن و نشستن خشکش زد سرشو چرخوند طرفم
-خب دارم ميشينم ...
پفي کردم ...اين ديگه کي بود بابا ....با صدايي تقريبا عصبي گفتم
-اونو ندادم که جلوس کني روش ...دادم بپوشي پس فردا قنديل نبندي
انگار تازه دوزاريش افتاده بود ... بي توجه به لحن عصبي من بلند خنديد و کاپشن رو از رو زمين برداشت و تکوندش
-مــــرسي
اينو گفت و کاپشن و پوشيد ...پفي کردم و نگامو ازش گرفتم ...خودم و انداختم رو ماسه ها ...خدايي شک داشتم به اينکه اين واقعا خواهر مهياره يا نه ... آي کيو در حد منفي بود ...
گوشيمو گرفتم دستم و شماره مهيارو گرفتم ...
به دومين بوق نرسيده جواب داد
-الو سلام ...
-سلام ...کجايي؟؟
-من تو راهم دارم با زماني ميام ...
-اوکي ...
-همه چي مرتبه ...
-آره نگران نباش
-هنوز نفهميدين محل مهموني کجاست ...
نگاه مهسيما کردم که توي کاپشت جمع شده بودو نشسته بود رو زمين ..
-نه نم پس نميدن ...
-باشه پس من فک کنم تا يکي دوساعت ديگه اونجايم آدرسشو از بچه ها ميگرم
-باشه پس ...
-مهسيما خوبه ؟؟
نگاهي بهش کردم...داشت از کنارش سنگ برميداشت وپرتاب ميکرد طرف موجا
-آره اونم خوبه ...
-باشه پس ميبينمت
هردو همزمان قطع کرديم ...بلند شدم رفتم سمتش ....عجيب در تلاش بود ...
-داري چيکار ميکني ؟!...
با هيجان برگشت سمتم ...لپاش سرخ سرخ شده بودم ...
ميخوام ببينم ميتونم يکي از اين موجا رو بشکنم
ابرومو کشيدم توهم
-بشکني ؟؟
سرشو بالا پايين کرد
-اهوم ...لامصبا اين همه سنگ پرت کردم سمتشون آخ نگفتن ...
يه سنگ نسبتا بزرگ برداشت و پرت کرد .. سنگه بلافاصله بعد برخورد با موج آروم برگشت سمت ساحل ....
خم شدم و بين سنگاي درو برم يه سنگ کوچيک برداشتم ...
-اون که نميشه بيا اينو ...
نگاهم به دستش کشيده شد که يه سنگ خيلي بزرگ دستش بود ...
با تاسف نگاش کردم
-ببينم دخترجون حالا بزاريم پاي اينکه زورت نميرسه نميتوني بزني ...تو فيزيکم نخوندي ؟؟
گيج نگام کرد ... پفي کردم و سنگ کوچيکي که دستم بودو چند بار انداختم هوا و گرفتمش ...
-هر چقد سطح کمتر باشه فشار بيشتره ....
همينکه حرفم تموم شد باهمه توانم سنگ و پرت کردم طرف موج نسبتا بزرگي که داشت ميومد ...سنگ دل موج و شکافت و ازش رد شد ...
با دهن باز خيرهش شده بود به موجي که از
هم پاشيد...
دستاموکوبيدم به هم و برگشتم سمتش ...هنوز با تعجب داشت صحنه اي که ديده بودو تجزيه تحليل ميکرد ...
نگام کرد ....
-جد...جدا زديا ...
يه وري خنديدم
-غيراين انتظار داشتي؟ ..
عين بچه هاي تخس دستشو تو هوا تکون داد
-نخيرشم ربطي به زورو بازوتون نداشت موجه بزرگ بود پس چون سطحش بزرگتر بوده فشارشم کمتر بوده ...
نگاه عاقل اندر سفيهي بهش کردم ...واقعا مايه تاسف بود ... چشمش به صورت و نگاه سراسر تاسفم افتاد
-چيه خب ...خودمم ميدونم استعدادام داره تو اين مملکت حروم ميشه ....سقف اينجا براي من خيلي کوتاهه
اينبار ديگه نتونستم جلوي خندمو بگيرم و يه لبخند نشست روي لبم ...سريع دستمو به ته ريشم کشيدم تا بلکه بتونم پنهونش کنم ولي دير شده بود ...
با هيجان بالا پايين پريد ...
-ايول ...بالاخره خنديدينــــا
سعي کردم جدي باشه
-خيلي خب باشه بريم ديگه دير شد ...
جلوتر راه افتادم ...دويد خودشو رسوند بهم ..خنده از رو لبش کنار نميرفت ...
-ديدن بالاخره يختون و آب کردم ...چيه بابا هميشه خدا شبيه شمرــــ
چپ چپ نگاش کردم ...سريع حرفشو خورد ...
-يعني اينکه ميگم ...ميگم اخم بده ديگه هميشه بخند ... سرمو ازش برگردوندم ...
-ميگم جناب سروان شما هرچقد دلت خواست پيش من بخند ...خيالت راحت من به کسي نميگم خنديدي
اينبارم خندم گرفت ولي قورتش دادم ..
جلوي نونوايي ايستادم ...
-همينجا وايستا من براي صبحونه نون تازه بگيرم ...
خم شد طرفم تا صورتمو نگا کنه
-خب منم بيام ديگه ...
نگاهي به صف کم آقايون و صف طولاني خانوما انداختم که جلوي نونوايي بود ...
-باشه بريم ...
حواسم به اطرافم بود...هميشه از نون خريدن بدم ميومد ... بي حوصله و دست به سينه با پام رو زمين ضرب گرفته بودم ...زودتر از اونيکه فک ميکردم نوبتم شد ...
نونارو که پيچيد برام و داد دستم برگشتم و از صف خارج شدم ...چشم چرخوندم تا پيداش کنم ... پيش دوتا زن ايستاده بودو داشت باهاشون حرف ميزد ...البته اونجوريکه فهميدم خودش متکلم وحده بودو اونو فقط شنوده ...از پشت بهش نزديک شدم صداش واضح تر شد ...
"آره والا منم همينو ميگم اصلا همچين بچه اي رو بايد بگيري دمپايي ابريا هستن از اونا ....خيسش کني بعد بکشي به تن و جونش تا سياه و کبود شه ...بعدم يه قاشق از اون فلفلاي هندي بريزي تو دهنش و سفت بگيري در دهنشو که باز نکنه ...ديگه آدم ميشـــــ"
-توصيه هاي ايمنيت تموم شد ؟؟
با شنيدن صدام سريع از جا پريد و برگشت پشت سرشو نگاه کرد ...
چپ چپ نگاش کردم
-اگه تموم شد تشريف بياريد بريم ..
دستاشو کرد تو جيب کاپشن و سرشو به معني باشه تکون داد ...
جلوتر راه افتادم سمت ويلا ...از زنا خدافظي کردو دويد پشت
سرم تا خودشو بهم برسونه ...
رسيد کنارم ..کمي نفس نفس ميزد ...از گوشه چشم نگاش کردم ...
-چندتا شيکم زايدي و چندتا بچه بزرگ کردي که داشتي براي اونا راهکاراي تربيتي توصيه ميکردي؟؟
شونه اي بالا انداخت
-نيازي به بچه بزرگ کردن نيست .. يبار با دمپايي ابري خيس بي افتن به جونش ديگه ديد زدن دختر همسايه از سرش مي افته ..
گيج نگاش کردم ....نميفهميدم چي ميگه
-ديد زدن ؟؟
خنديد ...
-آخه ميدونين زنه ميگفت هر روز پسرش که سوم دبيرستانه ميومد براشون نون ميخريد ولي از ديروز پدرش گرفته تو انباري زندونيش کرده چون ميرفته بالاي شيروني ميشسته دختر همسايه روبه رويشونو ديد ميزده
تازه فهميدم چي به چيه ...خندم گرفت ...فکر اينکه داره بچه خودشو با دمپايي ابري ميزنه تصوير جالبي ميشد ...
رسيديم دم در ويلا ...دستشو گذاشت روي زنگ ... صداي فرحناز از اونور آيفون بلند شد ...
-کجا رفتين شما سر صبحي ؟؟
خشک و جدي گفتم
-باز کن درو ...
در باز شد ... اول مهسيما و بعد من وارد شديم ....با ديدن نون تازه تو دستم همشون هوي بلندي کشيدن ... بعد خوردن صبحونه نيما رو به همه گفت
-بچه هاموافقين براي مهموني فردا همگي بريم خريد
لاله در حاليکه داشت چايشو سر ميکشيد گفت
-اوم ...آره آره ....من لباس با خودم نياوردما ...
فرحناز نگاهي به جمع انداخت
-ميريم هرکي خواست ميخره هرکيم که آورده فبه المراد
با موافقت همه همگي راه افتاديم سمت مرکز خريدي که همون نزديکا بود ...فک نميکنم چيز به درد بخوري ميشد توش پيدا کرد ...براي همين لباسامو با خودم آورده بودم ...
با وارد شدن به فروشگاها فهميدم بازم حس شيشم پليسيم زده تو خال ...لباساي مزخرفي داشت ... اکثرا باز و لختي بودن يام اينکه مدشون خيلي خز بود ...
دخترا يکي يکي فروشگاها رو زير رو رو ميکردن ...برگشتم سمت مهسيما ...
-تو لباس آوردي ؟
سرشو تکون داد
-آره بابا نميشد که بيام يهويي از اينجا بخرم ...
بيخيالش شدم و همراه بقيه راه افتاديم سمت مغازه و فروشگاهايي که اونجا بودن ...
سعيد دست به جيب کنارم قدم برميداشت ...ميخواست يه چيزي بهم بگه ولي نميفهميدم چرا داره دست دست ميکنه ..
-سامان ...
نگامو از ويترينا نگرفتم
-بله ...
-ميگم اگه يه کار پر در آمد و پر پول و پله اي بهت پيشنهاد شه که خيليم کم دردسره قبول ميکني ؟؟
پوزخند صدا داري زدم و نگامو چرخوندم سمتش
-کار پر پول و پله و کم دردسر ؟؟....کجاست ؟؟...تو مريخ
خنديد ...-نه بابا تو همين زمين بيخ گوش خودمون ...
نگاهي به اطراف کردم و دستي به شونش زدم ...
-ببين سعيد من گاگول نيستم ...نزديک سي سالمه ...حاليمه کار پر پول بي دردسرم نميشه ...
اينو گفتم و ازش ردشدم ...اومد
دنبالم ...بايد نشون ميدم آدم ساده اي نيستم وگرنه بيخيال ميشد
-حالا فک کن يکم دردسرم داشته باشه ...اگه پول يهويي و گنده ميخواي بايد دردسراشم به جون بخري ...
سعي کردم لحنم بي تفاوت باشه ...
-براي من مهم نيست ...پول که باشه دردسراتم خود به خود حل ميشه ...
حرفشو ادامه نداد ...از گوشه چشم نگاش کردم
-حالا چي هست اين کاره
خنديد-چيزي نيست بيخيال ...فقط خواستم نظرتو بدونم ...
پا پيش نشدم ...نبايد حساسش ميکردم ... دستمو گذاشتم رو شونش
-در هر صورت اگه سراغ داشتي دست منم بند کن .. من اهل ريسکم
نگا کردو حرفي نزد ...از کنارش رد شدم و وارد يه مغازه عطر و ادکلن فروشي شدم ...
ديدم مهسيمام همراه رويا و لاله داخل مغازن ...
هرسه داشتن ادکلناي مختلف و تست ميکردن ...رفتم جلو يکي از ادکلنارو برداشتم ... يه تاي ابرومو دادم بالا ...فک نميکردم اينجا ادکلن اصلم پيدا بشه ... لاله رو کرد سمت من
-سامي بيا ببين کدوم يکي از اينا پسر پسند تره من ديگه سلولاي بويايم از کار افتاده همشون يه بورو ميدن ...
رفتم جلو بي توجه به اون ادکلناي مزخرفي که چيده بودن روي ميز اشاره کردم به ادکلنايي که پشت ويترينش چيده بود ...
-لطفا از اون ادکلناي جاکومولا وگرس لوميرو ورساچ اروس بياريد ...
هرسه با تعجب نگام کردن ...فروشنده که پسر جووني بود لبخند يه وري زد ميتونستم از لبخندش بفهمم منظورشو ... ميخواست بگه که خوب به زنا و ادکلناشون واردم ولي حرفي نزد ...
ادکلنارو چيد رو ميز...مهسيما دست دراز کردو ورساچ و برداشت ...خيره شده بود به شيشه خاصش .... نگامو دوختم به شيشه ادکلن
-يه نماد يوناني به معني الهه عشق و زيبايي و اينجور چيزا ... ادکلن خوبيه برا خانوما ...
باتعجب نگام کرد ...
-تاحالا ازش استفاده کردي ؟؟
چپکي نگاش کردم به جاي من رويا يکي زد پس کلش
-آخه باهوش ميگه زنونس چرا بايد استفاده کنه ...لابديا دوست دخترش ميزده يا برا دوست دخترش قبلا خريده ...
شيطون نگام کرد ...بي توجه به نگاهش چشمو چرخوندم سمت ديگه روي اون يکي ادکلنا ...
-همشون بوشون شيرينه ... و جذاب اگه نظر يه مرد براتون مهمه بهتره يکي از اينا رو انتخاب کنيد
مهسيما اينارم پريد وسط حرفم
-خب درست ولي هر عطر و ادکلني روي تن افراد مختلف بوهاي مختلفيم داره
سري تکون دادم و نگاش کردم ...
-تو که مارک ادکلنت خيليم عاليه ...اگه اشتباه نکنم لانکوم استفاده ميکني ...
چشماي هر سه تاشون گرد شد ...فروشنده برگشت طرفم
-معلومه خيلي وارديا ...
حرفي نزدم و خيره شدم به شيشه هاي ادکنا ...يه زماني دوست داشتم يه عطر فروشي داشته باشم ...عاشق عطرا و بوهاي مختلف بودم ... سر همين علاقم يه کلکسيون از عطرو
ادکلناي جديدو قديم داشتم ...حالام بعد گذشت چند سال هنوزم همون اخلاق و دارم و تر کش نکردم ...
1401/09/01 09:52ادامه دارد...
1401/09/01 09:52?#پارت_#ششم
رمان_#تا_تباهی?
شايد تنها چيزي که از گذشته هنوزم برام خوشاينده جمع کردن همين کلکسيون باشه ....
خودم بيشتر مواقع از کاپتاب بلک يام جورجيو استفاده ميکردم ولي تقريبا همه ادکنا و عطرا رو يبار امتحان کرده بودم ...
مهسيما اومد کنارم و با هيجان گفت
-براي مهيار چي بخرم ؟...
نگاهي به چهرش کردم ..انگار اين دختر اخم کردن بلد نبود هميشه خدا نيشش باز بود ..
نگاهي به ويترين انداختم ... چشمم خورد به کاپويق سورپسيفک ...حدس ميزدم باب سليقه مهيار باشه ... با دست به ادکلنه اشاره کردم و پسره براي تست اونو گذاشت جلوي مهسيما ...همين که بو کرد چشماش برق زد ..
-ايول فک کنم خيلي خوشش بياد ...همينو ميخرم براش ...
نميدونم چرا ولي هوس کردم يه يادگاري به اين دختر کوچولو بدم ...همينکه رفت تا بده ادکلنو براش کادو کنن رو به پسره گفتم از همون مارک زنونشو برام بياره ... نميخواستم بقيه چيزي بفهمن ...
با تموم شدن خريد لاله و فرحناز و نيما همگي برگشتيم سمت ويلا ... رفتم دستشويي ...بايد براي فرداشب شنود و جاسازي ميکردم ...از دستشويي که اومدم بيرون راهي اتاق مشترکم با سعيد شدم ...داشت لباس عوض ميکرد ... پيراهنشو که پوشيد منتظر زل زد بهم ...
-برو بيرون ميخوام لباس عوض کنم
خنديد –نترس بابا هيز نيستم ..
وقتي ديد جدي و بي روح خيره شدم بهش بي خيال مزه پروني شدو از اتاق رفت بيرون ...کليدي که روي در بودو تو قفل چرخوندم ...نگام و دور تا دور اتاق چرخوندم ...چشمم خورد به گوشيش ...بهترين جا بود ...سريع نشستم روي تخت و گوشي و از روي عسلي برداشتم ....پشتشو باز کردم و باطريشو در آوردم ...گذاشتمش روي ميز و ساعت مچيم و باز کردم ... پشتشو باز کردم و شنود و با احتياط ازش در آوردم ...
گوشي و از روي عسلي برداشتم و شنودو درست پشت باطري جاسازي و فعالش کردم ...سريع باطري و انداختم سر جاشو درشو بستم ...گوشي و روشن کردم و دقيقا به همون حالت اول گذاشتم روي ميز ....
ساعتمو بستم به مچم و رفتم سروقت چمدونم ...يه تيشرت خاکستري که روش نوشته هاي درهم لاتين بودو يه کلاهم داشت پوشيدم ...در اتاق و باز کردم و از اتاق زدم بيرون ...
همگي پايين نشسته بودن ... تا فردا وقت زيادي نداشتيم بايد سر از کار اين جماعت در مي آورديم ...نشستم روي مبل و پامو انداختم روي پام ...مهسيما مشغول صحبت با رويا بودو فرحنازم با اخم ريزي خيره بود به صفحه گوشيش ..بقيم در حال صحبت بودن ..ربط هيچکدومو به غير از سعيدو لاله به اين ماجرا ها رو نميفهميدم ...
**********
سعي ميکردم مسيرو کاملا به خاطر بسپارم ويلادقيقا مابين رويان و چلک بود ... يه ويلاي بزرگ و دوبلکس
معلوم بود مهموني بزرگيه ...ميشد ازشلوغي مهمونا اينو
فهميد ...همراه امير علي و فرحناز و مهسيما وارد شديم ...با دقت به اطراف نگاه کردم ...
خيلي با مهموني هايي که توي تبريز بود فرق داشت ...به راحتي ميشد فهميد بيشتر مهمونا حال طبيعي ندارن ...مهسيمام انگار اين و حس کرده بود کاملا چسبيده به من حرکت ميکرد ....
نگاهي به فرحناز و امير علي انداختم ..انگار براشون عادي بود ...پس دفعه اولي نبود که از اين مهمونيا برگزار ميشد....
رفتيم گوشه اي که راحت بتونم همه مهمونارو ببينم ...
مهسيما با صدايي که سعي داشت لرزششو متوجه نشم گفت
-اينا ..اينا مشروب خوردن ؟؟
نگاهي به جمع انداختم ...اونقد تجربه داشتم که با يه نگاه بتونم حدس بزنم اين حال و احوال اثرات مشروب نيست ... چشمم خورد به نيما که قبل از ما اومده بودن ...کنار يه پسر ايستاده بود ... نامحسوس نگاش کردم ...خيلي راحت دوتا قرص گذاشت کف دست پسره که دستشوجلوش باز بود ...
شک نداشتم قرصا روان گردان بودن ... برگشتم سمت مهسيما ...جدي نگاش کردم ...ميدونستم هيچ کدوم از افراد اينجا نيستن که مراقبش باشن ....نگام کرد
-ببين همينجا ميشيني از جاتم تکون نميخوري ... بشين الان برميگردم ...
تا اومدم ازش دور بشم دستش قفل شد دور دستم ... اول نگاهي به دستش انداختم و بعد نگامو تا چشماش کشيدم بالا
-اگه ...اگه پرسيدن کجا رفتي چي بگم ؟؟
آروم دستمو از دستش کشيدم بيرون
-بگو نميدونم و ....انگشت اشارمو به نشونه تاکيد جلوش گرفتم ...به هيچ عنوان تکون نميخوري ازجات ...فضوليم نميکني فهميدي؟؟
سري به نشونه تائيد تکون دادو دستاشو کشيد ....نگاهي به اطراف کردم و از بين دخترا و پسرا رد شدم.....راه افتادم سمت طبقه بالا ....
يه چشمم به سمت طبق بالا بودو چشم ديگم به طبقه پايين .... تو اولين پيچ چشمم خورد به سالن طبقه بالا ... با ديدن کسي که اونجا بود چشام گرد شد ...
آيناز اميري ... متوجه مردي شدم که داشت از پله ها ميومد پايين ....تا بخوام نصف پله ها رو برگردم طول ميکشيد ...سريع از روي نرده ها پريد و خودمو پرت کردم پايين ... دقيقا افتادم کنار دوتا دختر ...معلوم بود حالشون بهتر از اون يکيا نيست ...
يکيشون اومد جلو تابخوام خودمو بکشم عقب خودشو انداخت روم ...تلو تلو خوردم و براي اينکه تعادلمو حفظ کنم دستمو گرفتم به نرده هاي کنار پله ...
با چندش به دختره نگاه کردم ...زير چشماش گود افتاده بودو رگاي قرمز چشمش زده بودن بيرون ...مردکمش داشت غير طبيعي ميلرزيد معلوم بود يه چيزي مصرف کرده ...
با نفرت هلش دادم عقب ولي فقط کمي جابه جا شد ...دستشو آورد بالا تا بکشه روي صورتم
-تو چقد جذاب و سکــ...
نذاشتم حرفشو تموم کنه سيلي که خوابوندم تو صورتش پرتش کرد يه گوشه .... فک
کنم هرچي زده بود پريد ...منتظرش نشدم و برگشتم سمت پله ها ...ديگه کسي نبود ...سريع و تند پشت سرهم پله هارو رفتم بالا ... سعيدو آيناز هردو کنار هم ايستاده بودن و همون مرد نسبتا مسني که توي تبريز وارد خونش شده بودمم کنار اونا ...سريع خودمو کشيدم پشت ديوار ...
صداشون واضح شده بود ...
پيرمرده-من قول سيزده تا دخترو دادم اينا فقط هشت تان
سعيد-من کارم دختراي تبريزه ...بقيش به عهده من نيست ...
صداي آيناز بالاخره بلندش شد ...
-فقط دوماه مونده ...کامران بي عرضس يکي ديگه رو جاش بزار ...دخترارم تبريز نگه ندارين بفرستينشون کردستان
پيرمده و سعيد با تعجب گفتن
-کردستان ؟؟!!
-بهتره از مرز مستقيم ردشون نکنيم ...همشونو قاچاقي از مرز کردستان ردشون کنين عراق و اونجا و اونجا بفرستينشون ترکيه و عربستان ....
سعيد
-هزينش زياد نيست ...
-به سودش مي ارزه ...هم نميتونن گيرمون بندازن هم اينکه با دخترا جنسارم از کشور خارج ميکنين...
پيرمرده-براي من جنساي شما مهم نيست من دخترا رو ميخوام ...
منتظر ادامه حرفاشون نشدم ... حرفاي سعيد شنود ميشد ...پيچيدم توراهرو اصلي چشمم خورد به دري که باز بود .... نگاهي به پشت سرم کردم و آروم و سريع دويدم سمت در .. وارد اتاق شدم ...تاسرمو چرخوندم چشمم خورد به راه پله هايي که منهي بود به حياط پشتي ....
اتاق نبود انگار در پشتي بود ...حس کردم صداي برخورد کفشاي زني رو با پارکتاي کف زمين دارم ميشنوم ... سريع پشت در قايم شدم ...
-يه نفرو جاي کامران سراغ دارم ...فک کنم راحت بتونه سيزده نفرمونو جور کنه
-مطمئنه ؟!
-نميدونم بايد خودتون تائيدش کنيد
-امشب اينجاست ؟!!
-بله پايينه اسمش سامانه....بيارم ببينيدش ...
با شنيدن اسمم چشمام گرد شد بايد سريع تر برميگشتم ...
-نه صبر کن ميرم پايين و به عنوان مهمون ميام تو اونجا بيار باهام آشناش کن ...
-چشم...فقط...
ديگه منتظر نموندم ...سريع از همون پله ها رفتم پايين ...با عجله اومدم برم سمت در اصلي که با ديدن چراغ روشني که از زير زمين بود و از هوا کش معلوم بود سرجام ايستادم ...
بازم صداي کفشا اومد ....سريع خودمو کشيدم پشت درخت ...ازم رد شد ... همينکه دور شد برگشتم .. خم شدم و از هوا کش که مدام در حال چرخيدم بود خيره شدم به داخل ...چيز زيادي معلوم نبود ...دستموکه از روز بريدگي فقط از اون مچ بنداي دستکش مانند دستم کرده بودم بردم جلو ....با يه حرکت پره هاي هوا کش و گرفتم ....حرکت تند مانع گرفتم شدو محکم خوردن به دستم ...
سريع دستمو پس کشيدم ...فک کنم دوباره زخمه سر باز کرده بود چون سوزشش شروع شد ...
بي توجه به سوزش دستم دستمو بردم جلو و اينبار سريعتر عمل کردم و پره ها رو گرفتم
...حالا داخل واضح تر شده بود ...نگامو گوش تا گوش زير زمين چرخوندم ...با ديدن سايه يه جسم کوچيک که گوله شده بود کنار ديوار و ميلرزيد نگام ايستاد ...
چشماموريز کردم ...
يه دختر ريز ميزه بود با موهاي طلايي که از زير شالش زده بود بيرون ...
نميتونستم کاري بکنم وگرنه لو ميرفتيم ... سريع بلند شدم و راه افتادم سمت در اصلي ... درو باز کردم و وارد شدم ..چشمم خورد به سعيد که کنارمهسيما ايستاده بود ...حدس ميزدم اومده باشه دنبال من ...رفتم جلوتر
-طوري شده ؟؟
با صدام هر دو چرخيدن سمتم ....حس کردم مهسيما يه نفس عميق بيصدا کشيد ....سعيد مشکوک نگام کرد
-کجا بودي ؟؟
اشاره اي به بيرون کردم
-تو محوطه بودم ...يکم حالم خراب بود ...چطور مگه ؟؟
-بيايد بريم ميخوام با يکي از دوستام آشناتون کنم ...
بي حرف کنارش راه افتادم ...هنوز چند قدم برنداشته بوديم که صداي هل مهسيما با عث شد سعيدم برگرده سمتم
-واي دستت چي شده ؟!...
دستمو آوردم بالا ...خون از دستکشم زده بود بيرون ...سعيد با تعجب گفت
-دستت چي شده ؟!
اخمامو کشيدم تو هم
-چيزي نيست قبل سفر بريده بود الان فک کنم زخمش سر باز کرده ...
-ميخواي برات باند بيارم ؟..
-دارين ؟؟
نگاهي به اطراف کرد
-فک کنم پيدا بشه ...
نگاهي به مهسيما کردم و بعد نگامو به سعيد دوختم
-باشه بيار ...دستشويي کدوم طرفه ؟؟
با دست اشاره کرد به گوشه سالن ...با نگام به مهسيما فهموندم دنبالم باد ...وارد دستشويي شدم و برگشتم سمتش ....
-اگه سعيد يا هر *** ديگه اي اومد سريع در بزن باشه
سرشو تند تکون داد ...درو بستم و شير روشويي رو باز کردم ...گوشي و از جيبم در آوردم و شماره مهيارو گرفتم ...بعد دوتا بوق سريع جواب داد
-الو
-الو مهيار
-چي شده خبريه اون تو ؟؟..
دستکش و از دستم رد آوردم وباندارو از دورش باز کردم ...دستمو گرفتم زير شير آب ...چشمام از درد جمع شدو آخ خفيفي گفتم
-الو فرزام خبريه ؟؟؟
-چيزي نيست ...زخمم خونريزي کرده ...ببين فک کنم يکي از دخترا رو توي زير زمين همين ويلا نگهداشتن ... چيکار کنم ؟؟!!
کمي سکوت کرد ...
-اگه تونستي آزادش کن ...اگه نتونستي خودتو درگير نکن ...نزار بشناستت
با تقه اي که به در خورد سريع گوشي و قطع کردم و پرت کردم توي جيبم ... شيرو بستم و دستکش و باندو پرت کردم تو سطل زباله اي که اونجا بود ...درو باز کردم ...
سعيد با يه جعبه تو دستش کنار مهسيما ايستاده بود ...
–بيا آوردمش
از دستشويي اومدم بيرون ...نشستم همونجا ....سعيدو مهسيمام نشستن کنارم ...سعيد در جعبه رو باز کرد...
همون اول کار چشمم خورد به آمپولاي مرفين و بيهوشي و سرنگايي که تو جعبه بود ...چيزي به روي خودم نياوردم ..مهسيما نشست
کنارم و زانو زد ...سريع کمي بتادين برداشت و ريخت رو زخمم ...
آخي گفتم ...تند سرشو آورد بالا ...با نگراني گفت
-دردت گرفت ؟؟!!
چشمامو سفت رو هم فشار دادم و سرمو به نشونه نه تکون دادم ....
سعيد سريع در بسته يه گاز استريل و باز کردو گذاشت روي زخمم و نگه داشت ... مهسيمام با باند دورشو پيچيد
سعيد با صورتي که جمع شده بود گفت
-عجب خري هستي تو خوب ميرفتي يه بخيه اي چيزي ميزدي ....
دستمو از دست مهسيما کشيدم بيرون و باندو با دست آزادم محکم بستم
-چيز خاصي نيست ....
مهسيما صداش اومد
-يعني چي چيزي نيست ...اگه عفونت کنه چي ؟....چطوري تا حالا متوجه نشدم من ...
سرمو گرفتم بالا و لبخندي به اين مهربوني و دلنگرونيش زدم ....
-گفتم چيزي نيست نگران نباشين ...بريم ديگه ...
منتظرشون نشدم وبلند شدم .. سعيد سري از روي تاسف تکونداد
-بابا عجب پوست کلفتي هستي تو ...
ديگه چيزي نگفت و جلوتر راه افتاد ...مهسيما هنوزم نگران بود ... نگرانياش به دل مينشست ...انگار واقعا از ته ته دلش بود که اينجوري به دلم نشست ...براي راحتي خيالش چشمکي بهش زدم
-بيابريم بابا چيزي نيست ..
دستشو از روي لباس آستين بلندش گرفتم و دنبال خودم کشيدم ...حرفي نزد...ساکت بود ...
ديدم که داره ميره سمت آيناز ...اينبار با دقت نگاش کردم ...اولين باري بود که از نزديک ميديمش ...
يه دختر قد بلند و خوش استايل ....نميشد گفت خوشگله ولي چشماي آبي و کشيدش جذابيت خاصي به چهرش بخشيده بود ...
نگاش زوم بود روي من ...انگار اونم داشت منو کنکاش ميکرد ...
خيالم از بابت خودم راحت بود...يه جين آبي با تيشرت آبي نفتي و کت اسپرت مشکي پوشيده بودم و موهامم طبق معمول داده بودم بالا ...
رسيديم کنارش ... با اون لباس خوش دوخت و تن نما تکيه زده بود به مبل و پاهاي خوش تراششو انداخته بود روي هم
سعيد برگشت طرفم
-خب معرفي ميکنم ...ايشون آقا سامان گل از دوستانم و اين خانوم خوشگلم مهسيما خانوم دوست دخترشه...اينم ايناز خانوم از دوستاي گل من
لبخند جذابي به روم زدم و دستشو دراز کرد سمتون ...اول مهسيما دستشو فشرد ...
-خيلي خوشبختم از آشنايتون ...سعيد خيلي ازتون تعريف کرده بود ...
با صدايي خش دار و جدي گفتم
-سعيد لطف داره ...
نگاشو چرخوند سمت مهسيما...چشماشو ريز کرد...نگاهش يه جور خاصي بود انگار که داشت تو صورت مهسيما دنباله رد آشنا ميگشت ..
لبخند مصنوعي نشوند رو لباش ....
-خوبي عزيزم ؟!
مهسيما لبخند متيني زد
-ممنونم مرسي
اينبار سعيد بحث و دستش گرفت
-بچه ها آينازآمريکا زندگي ميکنه ...هرسال فقط يبار مياد ايران امسالم از شانس بيست ما اومد اينجا ...
اخمام رفت توهم ...سالي يبار؟...
با صدايي
خشک گفتم
-باعث افتخاره ..
اشاره کرد به مبلاي خالي کنارش ...
-چرا نميشينيد ؟؟....
نگاهي به مهسيما انداختم و راه افتادم و نشستم روي مبل....
پشت سرم اومد و نشست ...سعيد رو به مهسيما گفت
-دختر تو چرا عين پيرزنا نشستي پاشو برو وسط با دخترا برقص
نذاشتم جوابي بده و جاش خودم گفتم
-نه بهتره امشب و اينجا بمونه ...انگار مهمونا يکم حرکاتشون زيادي موزونه ...
آينازخنديدو نگاهي به جمع کرد...
-آره انگار امشب زيادي مشروب خوردن ..
با تمسخر نگاهش کردم و يه پوزخند بهش زدم
-مشروب؟؟!!
منظورمو فهميد ولي به روي خودش نياورد ...سعيد رفت کنار رويا که انگار اونم مست کرده بود ... نگام به اونا بود ولي سنگيني نگاه آينازرو حس ميکردم ...ولي بيشتر از من نگاه عميق و سنگينش خيره بود به مهسيما ...
سعي کردم نگاهمو منحرف کنم سمت ديگه ...
-دستت چي شده آقا سامان ؟...
نگاهي به دستم انداختم ...هنوزم ذوق ذوق ميکرد ...
-چيز خاصي نيست بريده
-معلومه عميقم بريدي که اونطوري خونريزي ميکرد ... سعيد گفت بد جوري داشت خون مي اومد ...
پامو انداختم روي اون يکي پامو نگاه سرد مو چرخوندم سمت اون
-از جاي بريدگي خون مياد ديگه ...حالا کم يا زياد ...
مهسيما برگشت طرفم
-نياز به بخيه داره
-خودم بهتر ميدونم وضعيت دستمو شماها نگران نباشيد ...
اخم کرد ...بلند شدم ... هردو نگام کردن ..بدون اينکه به آيدا نگاهي بندازم رو به مهسيما گفتم
-پاشو بريم بيرون کمي قدم بزنيم... حياط اينجا ظاهرا بهتر از داخلشه ..
مهسيما بلند شد ...هردو نگاهي به آينازانداختيم ...
سعي کردم لحنم بي تفاوت باشه ...
-دوست ندارين همراه ما بيان؟
لبخند جذابي زد-نه ترجيح ميدم اينجا منتظرتون بمونم ...
اصراري نکردم و به مهسيما اشاره کردم که راه بي افته ...
لبخندي به روي آيناز زدو جلوتر راه افتاد ...حواسم بود که کسي بهش نخوره...کمتر کسي حال طبيعي داشت ...
وارد حياط شديم ...نگامو دور تا دورش چرخوندم ... کسي تو حياط نبود .. لباسشو گرفتم و کشيدم سمت ديگه ساختمون ...دنبالم دويد
-اِ کجا دارين ميرين
برگشتم و دستمو به نشانه سکوت گذاشتم روي بينيم ....با تعجب نگام کرد ... بايد از همون حياط پشتي وارد ميشديم تا کسي نفهمه ...رفتيم سمت پله ها ... زودتر ازشون رفتم بالا و مهسيمام دنبالم اومد ...
وارد اتاق شديم ...سريع از در اومدم که وارد راهروشم ...با افتادن نگام به فرحناز و نيما که مشغول صحبت باهم بودن سريع برگشتم تو اتاق و مهسيمارم هل دادم سمت ديوار....دستمو محکم گذاشتم روي دهنش تا صداش در نياد ... از کنارمون گذشتن و وارد يکي از اتاقا شدن ...کمي مکث کردم و برگشتم سمت مهسيما ...با چشمايي گشاد شده خيره بود
تو صورتم ...سريع نگامو از نگاهش گرفتم ...اينبار آستينشو گرفتم و دنبال خودم کشيدم ... راه پله هاي منتهي به طبقه بالا تو ديد آيناز نبود ...از پله ها دويديم پايين سر آخرين پله نگامو چرخوندم تا ببينم کسي حواسش به ماهست يا نه که ديدم همه مشغولن ... چشمم به دري که دقيقا زير پله ها بود خورد ... حدس ميزدم خودش باشه ...
نگاهي به مهسيما انداختم ...نگاهش سمت طبقه بالا بود ... منتظر نموندم و کشيدمش سمت در ...باز بود ...چند پله ميخورد تا ميرفت پايين کاملا تاريک بود دقيقا مثله خونه اون پير مرد ... درو بستم و برگشتم سمت مهسميا
-بيا تو جلوتر حرکت کن
سري تکون دادو اومد جلوم ...گوشيمو از توي جيبم در آوردم و فلششو زدم ...
با دستم فشاري آروم به کمرش وارد کردم و اونم با احتياط از پله ها رفت پايين ... هنوز سه تا پله رو رد نکرده بود که دستشو آورد عقب و گوشه کتمو گرفت ...
ايستادم ...برگشت طرفم ... کمي از نور ميخورد تو صورتش و ميتونستم چشماشو ببينم
-من ...من از ارتفاع ميترسم ..
اخمامو کشيدم توهم
-ولي اينجا که ارــــــ
چشمم افتاد به جلوي سه تا پله بعدي که کلا خراب شده بودو بايد از روشون ميپيري تا ميتونستي بري پايين ...
تعجب کردم آخه اين ديگه چه جورش بود ؟... نگاش کردم ... مثله اينکه واقعا ترس از ارتفاع داشت ...دستي به ته ريشم کشيدم ...داشت دير ميشد ... قدمامو برداشتم سمت سه تا پله بعدي تا خواتسم بپرم صداي لرزونش در اومد
-ميخواي منو تنها بزاري ...
نگاش کردم ولي بيحرف از رو پله ها پريدم پايين ...برگشتم سمتش
-بپر پايين ..
با چشايي گرد شده گفت
-چي ؟؟؟....
دستامو بردم بالا
-بپر من ميگيرمت ...
يه قدم رفت عقبتر
-نه اصلا امکان نداره
کلافه بهش تشر زدم
-مهسيما ميگم بپر ....
با لجاجت يه پله رفت بالا ولي حاضر نشد بپره ...عصبي شدم
-به جهنم همينجا بمون ....
برگشم برم که سريع گفت
-نه نه !...وايستا ميپرم ...
گوشي و گذاشتم تو جيبم و دستامو باز کردم ...
-بپر ...
باز عقب رفت
-اِ ...پس چرا گوشيو گذاشتي کنار اگه بپرم که نميبيني ميخورم زمين . ..
چشمامو از زور حرص رو هم فشار دادم
-دِ ميگم بيا پايين ...
انگار لحنم يکم تند بود که ترسيد ... قدماي لرزونشو کشيد سمت آخرين پله ...
-وقتي سه گفتم بپر باشه ...
سرشو بالا پاين تکون داد ...
-ا....2.....
سه نگفته خودشو پرت کرد پايين ...سريع دستامو حلقه کردم دور کمرش.... هردو تلو تلو خورديم و عقب عقب رفتيم ... قبل اينکه بخوريم زمين کف دستمو گذاشتم مابين خودمو ديوار پشتيم ...
چشماشو بست و نفسشو با صدا داد بيرون ...حرصي نگاش کردم ... اين هنوز نمي فهمه وقتي ميگم تا سه منظورم خود سه هم هست ...
چشماي درشت قهوه ايشو باز
کردونگام کرد ...
-مـرسي
بي حرف دستمو از دور کمرش باز کردم ... گوشي و از توي جيبم در آوردم
فلش و با زدم و جلوتر راه افتادم ... با ديدن در اتاقي که از زيرش نور کمي بيرون زده بود ايستادم ... خودش بود ...رفتم جلو چند بار دستگيره رو بالا پايين کردم باز نشد ...
-اَه ...لعنتي ...
-خب عين اين فيلما برو عقب بعدبا تنه بزن باز شه ديگه ...
چپ چپ نگاش کردم ...اين دختردر نوع خودش بي نظير بود ...انتظار داشت من وسط مهموني يه مشت دزدو قاچاقچي *** من بازي در بيارم ...
نگام افتاد به سنجاق سري که زده بود روي موهاش ...
چشمامو ريز کردم
-سنجاق سرتو برده
گيج نگام کرد –چيکار کنم
کلافه گفتم
-سنجاق سر...سنجاق سرتو بده ميگم
تا به خودش بياد منتظر نشدم و دستم و بردم جلو ...سنجاق سرو از سرش باز کردم ...باز کردن هما نا و موهايي که ريختن رو صورتشم همانا ...سريع موهاشو عقب زد و با تعجب نگاه من کرد ...گوشي و گرفتم طرفش
-اينو نگه دار
دسته اي از موهاشو زد پشت گوششو گوشيو ازم گرفت ....روي زانو خم شدم و سنجاق و باز کردم ...
-يه اجازم بگيرن ملت بد نيستا...کلي پولشو دادم ....
زمزمه کرد ولي شنيدم ...ميدونستم از قصد اونو گفت که بشنوم ولي من بيخيال گوشي و تو دستش چرخوندم سمت در
-نورو بنداز اينجا ببينم
يه دستشو گذاشت رو کمرشو با اون يکي نور فلش و انداخت رو قفل ...
کمي با در کلنجار رفتم ... باز نميشيد ...يبار ديگه با دقت بيشتري کارمو انجام دادم ...با شنيدن صداي قفلي که تو در چرخيد ناخواسته لبخندي نشست رو لبام ...
مهسيمابا تنه و شيطنت گفت
-واو چه حرفه اي ...
چپکي نگاش کردم و در و باز کردم ...موج هواي سرد خورد تو صورتمون ...سريع نگامو چرخوندم سمت گوشه اي که دختررو ديده بودم ...
خودش بود ...گوله شده بود تو خودش و ميلرزيد...دويديم سمتش .....بازوشو گرفتم و برش گردوندم ...دستاش يخ بود ... نگاهي به صورتش کردم ... ته مايه هاي چهرش برام آشنا بود ...
دقيق تر نگاش کردم ...موهاشو رنگ کرده بودن و صورتشم به خاطر گريمي که روش بود تشخيصش کمي سخت بود ...
لباش از شدت سرما خشک و پوست پوست شده بود ...و چشاي درشت و عسلي رنگش بي رمق دوخته شده بود به ما ...
مهسيما سرپا ايستاده بودو با تعجب داشت به دختره نگاه ميکرد ...
ديدم لرزش داره بيشتر ميشه ...بد تر اينجا بود که حرف نميزد ...سريع ولش کردم و کتمو از تنم در اوردم ... کتو تنش کردم ...مهسيما هنوز سرپا بود ...با لحني تند رو بهش گفتم
-عين عقب افتاده ها زل نزن بهم سريعتر کمکش کن بلندش کنم ...
با اين حرفم انگار به خودش اومد ... با اخم غليظي روشو برگردوند سمتم ...وقتي ديد اخمم صد درجه بدتر ماله خودشه بي حرف خم شدو دست دختررو
انداخت دور گردنش ...
دختره ضعيف تر از اوني بود که نشه بلندش کرد ولي تعادل نداشت ...نزديک بود بخوره زمين که رو هوا گرفتمش ...
چاره اي نبود ...سريع روي دستام بلندش کردم ...برگشتم سمت مهسيما که اخمش عميق ترهم شده بود ...
سريعتر شماره مهيارو بگير بگو دارم دخترو از در ميارم بيرون بچه ها رو بفرسته سريع تا دختررو تحويلشون بدم ...
بازم جوابمو نداد و جاش گوشيو برداشت ...صفحش خاموش شد...گوشي و گرفت سمتم ...
-رمزش...
عصبي نگاش کردم نمي تونست درک کنه اين دختره بغلمه ...
از بين دندونام غريدم "4822"
زير لب باز غر زد
-رمزشم عين خودش ميمونه
رفت تو باکس پياما و يه پيام براي مهيار فرستادو يه تک زنگم بهش زد ...
سريع از اتاق اومدم بزنم بيرون که چشمم افتاد به نيماسريع برگشتم تو اتاق ..دختره بيهوش شده بود...مهسيما بي حرف سرشو انداخته بود پايين ...با آرنجم زدم به بازوش ...با اخمايي در هم سرشو آورد بالا ...
با حرکت لبام بهش اشاره کردم ببينه هنوز اونجاست يا نه ...
بي توجه به حرفم گوشي و روشن کرد ...ميخواستم بگيرم بزنمش تا اومدم يه چيزي بارش کنم ديدم نشست رو زمين و گوشي و سريع از در برد بيرون و بعد سه ثانيه برش گردوند تو ...
با تعجب به کار ش نگاه ميکردم ...گوشي و گرفت جلوشو نگاهي به فيلم چند ثانيه ايش کرد ...نگاه جدي و پر اخمشو دوخت به صورتم
-خير رفته ...
از در زد بيرون ...
-اونوقت اين کارا يعني چي؟؟
با صدايي جدي گفت
-اگه خم ميشدم ممکنه بود ببينه و دردسر شه ...ولي گوشي و نميتونست ببينه ...
پوزخند صدا داري زدم ...
-چه باهوش ..
دخترو رو دستام بالا کشيدم ....به تنهايي راحت ميتونستم از پله بپرم بالا ولي با اين دختر ....
داشتم فک ميکردم چيکار کنم که ديدم صداي کشيدن شدن چيزي روي زمين اومد ...سرمو چرخوند ...يه صندلي آهني پوسيده بود ... گذاشت کنارم
-نگه ميدارم برو بالا ...
نگاش کردم ... خواستم تشکر کنم با ديدن اخماش پشيمون شدم ..دسته هاي صندلي و گرفت ... بااحتياط رفتم روشو دختره رو گذاشتم رو پله ها و خودم و کشيدم بالا ...
برگشتم دستمو دراز کردم سمتش تا بيارمش بالا که ديدم رفت رو صندلي ...
-لطفا برو کنار ميخوام بيام بالا ...
کفشاش پاشنه بلند بود و بعيد ميدونستم بتونه بياد بالا .....دختررو برداشتم و يه پله اومدم بالاتر ....دستاشو تکيه زد به لبه رو خودشو به سختي کشيد بالا ...
همه سرو روش خاکي شد ولي توجهي نکرد ...گوشيو گرفت بالاو نورشو انداخت جلوم ... رسيديم به در ...جلوتر از من درو باز کردو آروم نگاهي به اطراف انداخت ...
خودشو کشيد کنار
-من جلوتر برم بالا ببينم اگه کسي نبود شما بيايد ...
راه ديگه اي نبود ... با سر موافقتمو اعلام
کردم ... جلوتر از در زد بيرون ...با احتياط اومدم بيرون ....بزرگترين شانسمون اين بود مسير راه پله ها زياد تو ديد نبود از طرفيم فضا کاملا تاريک بود و چشم چشم و نميديد ...
مهسيما سريعتر رفت بالا ....نگاهي به اطراف کرد ...سريع برگشت سمتمو اشاره کرد برمم بالا ... با حداکثر سرعتي که از خودم سراغ داشتم پله ها رو يکي دوتا کردم ...
وقت نداشتم که بخوام تلفش کنم ...سريعتر پيچيدم تو همون اتاق ... ازپله هاي پشتي به سرعت رفتم پايين ..
مهسيمام پشت سرم داشت ميدويد ...از پشت درختا و بوته ها خودمو رسوندم سمت در اصلي ...تا درو باز کردم چشمم افتاد به زماني و مقدم که با لباس شخصي روبه روي در بودن ..همينکه منو ديدن بدون فوت وقت دويدن طرفم ...نگاهي به پشت سرم انداختم و دخترو سريع دادم بغل مقدم ...پژوي مشکي رنگي که مهيار توش بود درست کنارشون ترمز کرد ...سريع دخترو سوار ماشين کردن ...تا خواستم برگردم تو مهسيما گفت
-کتتو بگير ...
بلافاصله برگشتم و زدم رو کاپوت ...زماني شيشه رو داد پايين
-کتمو بده زود باش ...
دستپاچه کت و از تنش در اوردو داد بهم ... منتظر نشدم اونا برن ...برگشتم تو و درو بستم ... رفتيم سمت در ساختمون ويلا ...
مهسيما سرش پايين بودو اخماش کماکان در هم ...برگشتم سمتش ازش تشکرکنم که چشم به سرو وضعش افتاد ...
لباس خاکستري رنگش کلا خاکي شده بودو موهاشم پريشون دورش ريخته بودن و باد داشت با خودش اينورو اونور ميبردشون ... نگام سر خورد پايينتر ... زانوش زخمي شده بود ... اخمام رفت توهم ...
-پات چي شد؟...
دسته اي از موهاشو داد پشت گوشش و نگاش افتاد به زانوش ..انگار تازه متوجه سوزشش شده بود ...شونه اي بالا انداخت و با لحني سرد گفت
-فک کنم موقع بالا اومدن از پله زخمي شد ...
خم شدم دقيق تر زخمشو ببينم که پاشو کشيد عقب ...نگامو آوردم بالا ... نگاشو از چشمام گرفت ..
-چيزي نيست ...
نگاهي به اطراف انداختم ... چشمم به شير آبي افتاد که رو زمين بود ... اميد وار بودم به خاطر سردي هوا يخ نزده باشه ...خم شدم و بازش کردم ...آب کمي اومد ...لبخندي زدم ...بلند شدم و صاف ايستادم روبه روش ...باد موهاشو آورده بود جلو صورتش ... چشماشو جمع کرده بود ...موهاشو زد پشت گوشش ...بي اينکه نگاش کنم کتمو باز کردم و انداختم رو شونش ...داشت با تعجب نگام ميکرد ...رو زانو خم شدم و دست سالمم و بردم زير آب ... خواستم دستمو ببرم نزديک پاش که پاشو کشيد عقب ... بازم نگاش نکردم خواست يه قدم ديگه بره عقب که دستمو انداختم پشت پاش و مانع حرکتش شدم ...ايستاد دست خيسمو آروم کشيدم روي زخمش .....پاش مقبض شد ....آب سرد بود ولي فک کنم بيشتر چون معذب بود اينجوري عکس العمل نشون داد ...
بي
توجه به حالش ...چند بار ديگم دستمو کشيدم روي زخمش ...
وقتي زخمشو خوب تميز کردم دستامو خيس کردم و کشيدم رو لباسش
با صدايي لرزون دستشو آورد جلو
-مرسي نيازي نيست.. خود...
بي توجه به حرفش لباساشو تکوندم و شير آب و بستم و صاف ايستادم ...
-حالا بريم تو بيرون سرده ....
جلوتر راه افتادم ...
-صبر کن..
ايستادم ...دستشو آورد جلو
-گوشيتون ...
دستمو بردم جلو و گوشيو ازش گرفتم ....گوشي و گذاشت تو دستم و پشت بندش کتمو گذاشت روي دستم .... بدون اينکه منتظر من بمونه جلوتر راه افتاد ...
از پشت نگاش کردم ... اين دختر برام مثله مسئله هاي پيچيده و ترکيبي رياضي تودبيرستان بود ...نميتونستم حلش کنم ... نميفهميدم سادس يا پيچيده ... برام حل نشدني بود ...
نگاهي به کتم انداختم که رو دستم آويزون بود ... انگشت اشارمو انداختم تو يقشو پرتش کردم روي شونم ... راه افتادم سمت ساختمون ...حالا وقتش بود برم سراغ آيناز اميري ...بايد حسابي خودمو تو دلش جا ميکردم ...
وارد سالن شدم ... همه چي تو دودو تاريکي محو بود ...چشم چرخوندم ...اول دنبال مهسيما بودم بعد آيناز ...
هرچي بيشتر گشتم کمتر به نتيجه رسيدم ... خودمو کشيدم وسط جمعيت ..همشون تو فضا بودن ...بهشون تنه ميزدم و از بينشون رد ميدشم ... نگامو گوشه کنار سالن چرخوندم ...
تا اومدم نگامو بچرخونم ديدم نشسته کنار آيناز ...
با ترديد قدم برداشتم سمتشون ...خودش بود ... آيناز يه سيگار دستش بود و با لبخند و نگاه عميقي خيره شده بود به مهسيما که داشت با لبخند چيزي و براش تعريف ميکرد ...
رفتم نزديک تر ...نگاه آيناز چرخيد روم ولي نگاه من خيره بود به مهسيما ...
-کجايي تو ...دوست دخترتو تو اين گيري ويري کجا ول کردي رفتي ؟؟
لبخند مصنوعي زدم
-همين دورو ورا بودم ...
رفتم جلو نشستم کنارشون ...مهسيما نگاهم نميکرد ..علت اين اخم و تخم يه دفعه ايشو نميفهميدم ....سعي کردم فعلا ذهنمو از اون منحرف کنم ...رومو کردم سمت آيناز ...
-سعيد گفت آمريکا زندگي ميکني
سيگارشو تو جا سيگاري خاموش کردو با لبخند نگام کرد
-درسته ... من سالهاست امريکا زندگي ميکنم
کتمو انداختم روي پامو و تکيه زدم به مبل ...دستمو و گذاشتم روي دسته مبل و شروع کردم به چرخوندن گوشي تو دستم ...نگام خيره به گوشي ازش پرسديم ..
-کارت چيه اونجا ؟...
-تو کار طراحيم ...مد و لباس و...وگاهيم ديزاين ...
يه تاي ابرومو دادم بالا و با لبخندي کج نگاش کردم
-پس کارو بارت حسابي سکه هس
نگاشو چرخوند -اومــــ...آره ميشد گفت درآمدم بد نيست ...
اينبار صداي مهسيما در اومد
-خب طبيعيه اونجا بازار کارش براي طراحي و مد خيلي بيشتر از ايرانه ...از طرفيم ايران در آمدي از
مدلينگ و طراحي لباس نداره ...جز معدود مزونايي که عمده تبليغاتشون و راهاي تجاريشون با کشوراي ديگس
آينازبا نگاه خاصي براندازش کرد
-اطلاعاتت بد نيست راجب اين کار...
شونه اي بالا انداخت
–خب يه زماني به خاطر اينکه طراحيم خوب بود ميخواستم طراح لباس شم ...بخاطر همينم کنکور هنر دادم ولي خب موسيقي قبول شدم
آياز چشماشو گرد کرد
-واو ...پس توام يه هنرمندي ...خيلي دوست دارم کاراتو ببينم
-حتما...توي فرصت مناسبي بهت نشونشون ميدم ...
همين موقع گوشيش زنگ خورد صداي موسيقي زياد بود ولي بي توجه بهش تماس و وصل کرد ...
-why?
(چيه؟)
نگاهش سردو جدي شد ...
-How long dose it last?!
(چقد طول کشيد ؟!..)
با دقت داشتم به مکالمش گوش ميدادم ... حس ميکردم خبر مهمي رو دارن بهش ميدن ...
-I can not answers now
(الان نميتونم جوابي بدم )
-ok…by
(باشه خدافظ)
اخماش کمي رفته بود تو هم ... با لحني که سعي ميکردم عادي باشه گفتم
-اتفاقي افتاده ؟
با شنيدن صدام انگار حواسش جمع من شد
-چي ...نه نه ....يکي از دوستانم بود مشکلي نيست ...
بحث و ادامه ندادم و نگامو چرخوندم بين جمعيت
-مهموني خوبيه ...
صداي مهسيما در اومد
-خوب ؟... ظاهرا تعريف آدما توي خوب بودن خيلي باهم فرق داره ...ديدن يه مشت جوون از دنيا بيخبر عقده اي که خودشونو تو مواد و سيگار و مشروب غرق کردن اونقدرام خوب نيست
به جاي آيناز من جواب دادم
-کسي مسئول حماقت اونا نيست ... توي اين دنيا هر کسي راه خودشو ميره...هرکسي عرضه داشته باشه خودشو بالا ميکشه و بعضيام مثله اينا دنياشون محدود ميشه به همين مهمونياي چند وقت يباروغرق کردن خودشون تو خوشي...دنياي اين آدما کوچيکه ...آدماي بي جربزه اي مثل اينايه پله ميشن براي بالا رفتن آدمايي که جنم و راه روش زندگي کردن وياد گرفتن ...اين يه حقيقته آدماي ضعيفي مثله اينا بايد خودشنو به تباهي بکشونن تا آدماي با عرضه بيان بالا ...
جلوم جبهه گرفت
-در اين صورت فقط افراد کمي از نظر تو آدم محسوب ميشن و بقيه فقط يه وسيله واسه پيشرفت اون افرادن نه يه آدم ...
پوزخندي زدم و با بيخيالي گفتم
-بخواي نخواي حقيقت دنيا اينه ...دنيا اونقدرام که ميگن بزرگ نيست که جا واسه آدماي بي خاصيتم داشته باشه ...دنياي (با دست اشاره به دخترا و پسرايي کردم که وسط داشتن حال ميکردن )اين آدما کوچيکتر از اونيکه فکرشو بکني پس فقط ميتونن (انگشت اشاره و شصتمو بهم نزديک کردم و چشمکي زدم )جاي کوچيکي از اين دنيارم اشغال کنن
با حرص و تعصب گفت
-اونا بيخبرن از از اين حقيقتي که تو ميگي ... هنوز نميدونن چطوري بايد حقشونو از اين دنيا بگيرن ...
اينبار خنديدم ..بلند و پر تمسخر ... آيناز خيره بود
بهم و حرفي نميزد ...با لحني پر تمسخر گفتم
-ignorance is kind
There,s no comfort in the truth
(بي خبري خوبه ....دونستن حقيقت آرامش نمياره )
آيناز با لبخندي يه وري نگام ميکرد ...فک ميکردم حرفام به مزاجش خوش اومده باشه ....
بحث و عوض کرد
-واو لهجت فوق العادس مني که سالهاس اونجا زندگي ميکنمم تا اين حد لهجم روون نيست ...
لبخندي کجکي زدم و صورتمو برگردوندم ... همه چي داشت خوب پيش ميرفت فعلا ...
سعيد اومد کنارمون ... چشماش سرخ بود ... ولي روي حرفاش تمرکز داشت و از غير طبيعي بودن حرکات راه رفتنش ميشد حدس زد فقط مشروب مصرف کرده ...
خودشو پرت کرد کنار من و برگشت سمتم
-تو چرا نميري وسط يه حالي بکني ... اونجا الان هيشکي تو حال خودش نيست ...
نگاهي به سرتاپاش کردم ...
-درست مثله تو
خنديد ...
-بيخيال سامي ...من هميشه ميدونم چقد بخورم ...
حرفي نزدم ...برگشتم سمت مهسيما ... سرش و انداخته بود پايين و با اخمي ريز خيره بود به صفحه گوشيش
دليل اين اخم و خشک شدن يهويشو نميفهميدم ....
ابروهامو کشيدم توهم سعي کردم يادم بيارم چي شده ...
همه صحنه هاي برخوردمون ت زير زمين از جلوي چشمم رد شد ...
هر چي بيشتر فک ميکردم کمتر به نتيجه ميرسيدم ...
نگاهي به ساعتم انداختم ....طرفاي ساعت دو شب بود...مونده بودم اين آدما اين همه انرژي و از کجا آوردن ...
لاله اومد کنارمون ...بالاخره از اول مهموني ما يبارم اينو ديدم ...نگاهي به لباسش کردم ...
يه پيراهن دکلته قرمز و مشکي بود...نميشد گفت هيکل خوبي داره ولي لباس برازندش بود ...
رو کرد سمت ماها
-خب پاشيد بريم ديگه ...آخراشه اين جماعتم تا صبح اينجا پلاسن ...
زياد دوست نداشتم از اينجا بريم ... ترجيح ميدادم تا لحظه هاي آخر اونجا بمونيم ....
با ديدن بقيه که دارن حاضر ميشن نتونستم بيشتر از اين اصرار کنم ... بلند شدم و با سر به مهسيما اشاره کردم که آماده شه ...
دستمو دراز کردم سمت آيناز
-خوش حال شدم از آشناييت
دستشو گذاشت توي دستم ...از نگاهش خوشم نمي اومد ...حس بدي رو بهم منتقل ميکرد ... اخمم ناخداگاه رفت توهم
-منم خوشحال شدم ...اميد وارم اگه بازم اومدم ايران بيشتر ببينمت
سعي کردم لبامو به معني خنديدن کمي کش بدم ...خودمم نفهميدم چقد موفق بودم ...
نگاهي بهشون کردم که همگي حي و حاضر بودن ... با تعجب گفتم
-پس سعيدو نيما کوشن ...
فرحناز قبل بقيه با صدايي خشک و جدي گفت
-اونا شب و اينجا ميمونن بهتره ما بريم ...
مشکوک شده بودم ...حس ميکردم يه چيزي رو دارن پنهون ميکنن ... با اومدن مهسيما از ويلا خارج شديم...باچشمم مدام دنبال سعيد و نيما بودم ...توي حياط نامحسوس نگامو چرخوندم سمت پنجره اي که اتاق زير زمين بهش راه
داشت با ديدن چراغ خاموشش جاخوردم ...پس فهميده بودن ....
سوار ماشين شديم ...آينه رو تنظيم کردم و به پشت سر خيره شدم ...زماني و مهيار نامحسوس داشتن پشت سرمون مي اومدن ...
گوشيم زنگ خورد ...نميتونستم به گوشم نزديکش کنم ممکن بود شک کنن ...
گوشي و گذاشتم روي اسپيکر
-الو
-چي شد پس ...چرا زودتر از بقيه اومدين بيرون ...
نگاهي به ماشين کناريم کردم که فرحناز و امير توش بودن و ماشيني که لاله و رويا توشوبودنم جلوتر از ما بود ...
-فک کنم فهميدن دختره فرار کرده ...سعيد و نيمام موندن اونجا ...
-چند تا از بچه ها رو گذاشتم اونجا که مواظبشون باشن...
-همينکه رسيدم ويلا اطلاعات و برات ميفرستم ...دختره چي شد کيه ؟؟...
-دختره يکي از هموناست ...پرگل الوند ...
يه تاي ابرومو دادم بالا
-پرگل الوند ؟؟...
-آره... هنوز توي شکه نميتونه صحبت کنه ...انتقالش داديم بيمارستان ...
-باشه ...
-مهسيما اونجاست ؟...
به جاي من خودش جواب داد
-سلام داداش ...
صداي مهيار پرشد از انرژي
-سلام جغجغه چطوري تو ...ماموريت خوش گذشت ؟...
خنديد ...نگاش به روبه رو بود ولي حواسش به گوشي
-عالي بود ...بگي نگي هوس پليس شدن زده به سرم ...
مهيار بلند خنديد
-مشکلي که برات پيش نيومد ...خوبي ؟...
با صداي بشاشي گفت
-شما خوب باشي منم عاليم ... هيچ مشکلي پيش نيومد خيالت تخت خواب ...
-باشه فدات شم ....مواظب خودت باش وقتي همو ديدم مفصل برام تعريف کن چي شده ...
ريز خنديد ...از گوشه چشمم نگاش کردم
-بخواي تا خود صبح ميشينم برات تعريف ميکنما
-غلط کردي ...مگه گوش مفت گير آوردي گمشو برو بگير بکپ بچه
هردو زدن زير خنده
-خب داداش کاري نداري ؟...
-نه جغجغه ...مواظب خودت باش
-هستم
-شب خوب بخوابي
-شما بيشتر
-خدافظ....از فرزامم خدافظي کن
-چشم...باباي
دست بردو و تماس و قطع کرد ...ماشين و برديم داخل ويلا ...
امير پشت سرمون درو بست ...از ماشين پياده شديم ...
فرحناز به زور روي پاهاش ايستاده بود
-من ديگه ميرم بخوابم ...
لالم پشت سرش روانه شد...مهسيما همراه امير داشتن رويا رو که معلوم بود حسابيم روابراس و جمع و جور ميکردن ببرن تو رفتم جلو ...
-منو مهسيما ميبريمش تو برو ...
بي هيچ مقاومتي کنار کشيدو راه افتاد سمت ساختمون ....
زير بازوشو گرفتم ...داشت هزيون ميگفت زير لب ... پوفي کردم ...واقعا مونده بودم خط قرمز خريت اين دخترا تا کجاست ...
داشتم از پله ها ميبردمش بالا ....مهسيما زور زد تا کمي پاشو بياره بالا ولي رويا شوت تر از اين حرفا بود ..
خم شدم پاشو کمي بيارم بالا که گوشم با شنيدن اسم سعيد تيز شد ...
-امشب گفت کار نيما ساختس ... سعيدديگه امشب ميکشتش ...
سرمو آوردم بالا ...متوجه حرفاش
نميشدم ...يعني ي نيما رو امشب ميکشن ...
جرقه اي توي ذهنم زده شد ...نيما قبل ما زا زير زمين اومد بيرون ...نکنه ...
سريعتر وارد ساختمون شديم و بردمش سمت اتاقشون ... همينکه گذاشتمش روي تخت برگشتم سمت مهسيما ...کنار ايستاده بود تا از در خارج شم ... رفتم جلوشو با صدايي آروم گفتم ..
-حواست باشه امشب چي داره ميگه
حرفي نزدو به جاش سرشو تکون داد ...
ازاتاق زدم بيرون و درو بستم ... داشتم ميرفتم سمت اتاق خودم که صداي پچ پچ و از اتاقي که فرحنازو لاله توش بودن شنيدم ...
"امکان نداره ...نيما بهش نمي اومد انقد آبزيره کاه باشه ..."
"فک کنم اگه نتونه بيگناهيشو ثابت کنه امشب کارشو بسازن "
با شندين صداي چرخيدن دستيگره اتاق امير علي سريع خودمو بين ديوار پيشت گلدون کشيدم ...از کنارم رد شد و واردسرويس بهداشتي شد ...معطل نکردم و وارد اتاقم شدم ... بايد هرچه سريعتر به مهيار ميگفتم چه اتفاقايي امشب افتاده ...
خودمو پرت کردم روي تخت و گوشيمو گرفتم دستم ... از طريق اس ام اس شروع کردم به نوشتن چيزايي که امشب اتفاق افتاده بود ...
فرداش سعي برگشت بي نيما ...هيچکدومشون حرفي نزدن و منم فقط پرسيدم پس نيما کجا مونده که جواب داد اون خودش برگشت تبريز مام بهتره ديگه راه بي افتيم شب همه ميخوان برگردن جاده ها ترافيک ميشه ...
همگي عزم برگشتن کردن ....توي اتاق شروع کردم به بستن چمدونم که سعيد اومد کنارم ...سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم...
-سامان هنوزم روي حرفت هستي ؟!...
اخمامو کمي کشيدم توي هم
-کدوم حرف ؟
نفس عميقي کشيد
-همون کار پر پول و پله ي بي دردسر ..
خنده يوري کردم ...
-بي دردسر نه و کم دردسر...
بي حوصله گفت
-حالا همون ... هستي ؟
زيپ چمدونمو کشيدم و بلندش کردم ...نگامو دوختم به صورتش
-قبلا که گفتم ...هستم ...
يه کارت از توي جيبش در آورد و داد دستم
-پس رسيديم تبريزيه زنگ بزن بهم ... بايد يه قرار باهم بزاريم ..
نگاهي به کارت کردم و سرمو به معني باشه تکون دادم ....
ظهر نشده همگي زديم بيرون ...ديگه دنبالشون راه نيافتادم و مسير وخودم دنبال ميکردم ...
مهسيما برخلاف اومدنمون که حسابي ورجه ورجه ميکرد و پر انرژي بود حالا خيلي خشک و جدي نشسته بود و صداش در نميومد ...بايد ميفهميدم چش شده
با صدايي جدي ولي آؤوم گفتم
-چقده بگو همين الان بدم بيخيال من شي ؟...
با اخم برگشت سمتمو سوالي نگام کرد ..نگاهي گذرا بهش کردمو چشممو دوختم به جاده
-طلبتو ميگم ...چقده بگو بدم تا اينطوري با اخمات منو نخوري ...
پوزخندي زدو صورتشو برگردوند سمت پنجره
-خيالتون راحت گوشت شما تلخ تر از اونيکه من هوس خوردنش به سرم بزنه ...
اخمام رفت توهم ...عادت داشتم
هميشه نيش بزنم نه اينکه نيشم بزنن ...
-ميشه بگي دقيقا از ديشب چه اتفاقي افتاده که به خون من تشنه شدي ...يادم نمياد دمت و لگد کرده باشم ...
خيلي جدي و البته عصبي برگشت سمتم
-جناب سروان بهتره احترام خودتو نگهداري...فک نکن هر بار توهين کني ميشنم و بر و بر نگات ميکنم ...يبارديگه حرف اضافي بزني مطمئن باش جواب بدتري مشنوي ..
گيج اين جبهه گيريش بودم ...پوزخندي زدم
-بشين بچه هنوز زوده واست با بزرگتر از خودت در بي افتي ..
با تن صدايي که به زور پايين نگهداشته بود گفت
-اگه بزرگي به هيکل و قد و قوارس که کلي حيون هستن که هيکلشون از من و شما بزرگتره ولي اگه به عقل و شعور و شخصيته فک نکنم اونقدرام بزرگ باشين ...شما فقط يه بچه ايد که ادعاي بزرگي ميکنيد ..
-تو فک ميکني در حدي هستي که بخواي راجب عقل و شعور من نظر بدي ؟؟...
اينبار با صدايي کاملا خونسرد گفت
-خير در اون حد نيستم ...چون شما خيلي کمتر از اوني هستي که بخوام راجبتون نظري داشته باشم ...
عصبي نگاش کردم
-بهتره مواظب حرف زدنت باشي دختر جون
-من هر مدلي که دلم بخواد صحبت ميکنم آقاي محترم ... الانم شما فک نکنم در حدي باشي که به خودت اجازه بدي به من توهين کني من دارم با کمک به شما لطف ميکنم و شما مديون مني پس بهتره يکم بيشتر روي معني کلمه احترام و قدرداني تحقيق کنيد هرچند بعيد ميدونم همچين کلمه هايي توي فرهنگ لغت ذهني شما باشه ...
-ببين برام مهم نيست کمکمون ميکني يا نه من کار خودم و ميکنم چه تو باشي چه نباشي ... فک کردي مثلا خيلي ادم مثمره ثمري بودي ...من شدم له له يه دختر بچه دردسر ساز دست و پاچلفتي که هيچ کاري و بلد نيست درست انجام بده...
اينبار ديگه کنترلي روي صداش نداشت
-به تو ربطي نــــــــداره ...
نگاش کردم ...يه شيشه اشکي جلوي چشماشو پوشونده بود ..با صدايي پر بغض گفت
-من نه دست و پا چلفتيم ...نه بي عرضم ...نه دردسر ساز ...منتها من اون مدلي نيستم که مردم ازم انتظار دارن من خودمم ... اونجوري زندگي ميکنم که خودم فک ميکنم درسته ...آدماي خود بزرگ بيني مثله توان که با تحقير و توهين به ديگران باعث ميشن اعتماد بنفسش پايين بياد و کاراشو خراب کنه وبعدم روش انگ بي دست و پايي بزنن ...متنفرم از تو و امثال تو که يه ذره درک و شعور ندارين و جاش خداي اعتماد بنفسين ...
اولين قطره اشک که چشمش چکيد رو گونش باعث شد سريع حرفشو تموم کنه و روشو برگردونه ...
مات حرفاش بودم ... فک نميکردم انقد دلش پر باشه... نگاهم از شيشه افتاد بهش ....با سماجت سعي ميکرد مانع ريختن اشکات بشه ولي گوله پشت سرهم ميريختن روي گونش ...
حرفي نزدم ... نميدونم چرا روي صدام صدا خفه کن نصب
کرده بودن ... نتونستم جوابي بدم ... اونم ديگه حرفي نزد ... دست بردمو صداي پخش و بردم بالاتر تا يه چيزي اين فضاي سنگين مابينمونو بشکنه ....
....کل طول مسير صداي هيچ کدوممون در نيومد ...نميفهميدم چرا حتي منم ساکت شدم ... حوصله کل کل باهاشو نداشتم ...
طرفاي ساعت ده شب بود ... بايد مهسيما رو ميبردم خونه دوستش تا فردا از اونجا بره خونشون ...مادرش هيچ اطلاعاي از اين اتفاقا نداشت ..
.وشيم لرزيد و صفحش روشن خاموش شد ...نگاهي به صفجه انداختم ... اسم آقاجون روش افتاده بود ...پفي کردم ...نميدوستم چه سريه که وقتي مهسيما پيشمه هميشه آقاجونم زنگ ميزنه ..به ناچار دست بردم و گوشي و برداشتم ...
-الو
-کجايي ؟...
چشمامو روهم فشار دادم و هوا رو با دم عميق به ريه هام فرستادم ...
-تبريزم آقاجون ...
-سريعتر بيا دم در خونت من پشت در موندم ...
با شنيدن اين حرف سيخ نشستم ... يه لحظه به اون چيزي که شنيده بودم شک کردم ...
-چي گفتين آقاجون ؟..
با صدايي خشک که رگه هاي عصبانيتم توش بود گفت
-نشنيدي گفتم در خونتم ...سريعتر خودتو برسون هوا سرده منم پشت درم ...
دستپاچه شده بودم ...حس بدي داشتم که علتشو خودمم نميدونستم
-بـ...بله آقاجون ...همين الان خودمو ميرسونم ...
نگاهي به خيابونا کردم...فقطدوتا خيابون تا خونم فاصله بود ..پامو گذاشتم روي گاز و سرعتمو بردم بالا تر
...سر پنج ديقه بود رسيدم سر کوچه .... چشمم خورد به ام وي ام آقا جون ... ماشين و درست کنار ماشينش پارک کردم و سريع پياده شدم ... انگار آقاجونم متوجه من شد که در ماشين و باز کردو پياده شد ...
سريع رفتم طرفش که يدفعه خشکم زد ....در سمت ديگه آقاجون باز شدو ترنم ازش اومد پايين .. چشمم که بهش افتاد خشکم زد هنوزم همون بود ...
ابروهايي کشيده و خوش حالت با چشمايي فوق العاده لب و دهني کوچيک و موهاي براق ...
هنوزم به راحتي ميشد گفت که زييش نفس گيره حتي با وجود ...
چشمم خورد به شکم برجستش که داشت بهم دهن کجي ميکرد ...
نگام من روي اون بودو نگاه آقاجون روي دختري که از ماشين من پياده شد ... انگار تازه متوجه شدم که اونم تو ماشين بوده...پياده شدو اومد سمت آقاجون ...لبخند مختص به خودشو زد
-سلام ... خيلي خوش اومدين ...
آقاجون بي حرف و با نگاهي کينه توزانه خيره بود بهش ...
خواستم اين سکوت و بشکنم
-خيلي ...خيلي خوش اومدين اقاجون ...چرا انقد بي خبر تشريف آوردين ...
بدون اينکه نگاشو از مهسيما بگيره با للحني تند گفت
-براي مهموني نيومدم ...اومدم زن و بچت و تحويلت بدم و برم ...
مهسيما از شنيدن اين جمله تکون خفيفي خورد که حتي منم متوجهش شدم ..
-آقاجـ...آقاجون منکه حرفامو زدم...
-مهم نيست که تو حرف زدي
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد