بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

که شبیه شیر میمونه رو درست کن بعد بیا زل بزن آقا شیره ...فرهاد هم فهمید یارو خیلی عوضی تشریف داره -لیلی جان شما برو روی اون صندلی آخریه کافی شاپ بشین من ایشون رو راه بندازم بیام منم که از خدا خواسته رفتم و نشستم همون موقع آقا رضا که یه پسری بود که اونجا کار میکرد اومد سفارش گرفت از من و رفت 5 دقیقه ای نشستم تا فرهاد اومد و سفارشمم آوردن -چه عجب به ما هم سر زدی خواهر بزرگه -من که هر وقت وقت کنم میام اینجا خودت که میدونی چه قدر این جارو دوست دارم راستی چه مشتری های عتیقه ای داری تو -این کامران رو میگی؟ -آره مگه عتیقه تر از اون هم مشتری دارید ؟-عتیقه ندیدی به این میگی عتیقه ،این کامران روزی 3 ، 4 دفعه میاد این جا میدونی جالبش چیه ؟ هر دفعه با یه دختر میاد خدا شاهده هیچ کدوم از دخترایی که اومدن تکراری نبودن ...!!-نمیدونم ملت عاشق چی این آقا شیره میشن ؟-دیوونه عاشق خودش که نمیشن عاشق اون فراری زردش میشن ...-این ایکبیری فراری داره آیاااااا؟ -آره حالا پس نیفتی ...-میگم مثل اینکه ازم خوشش اومده بود برم خودم رو بهش معرفی کنم چطوره ؟ فراری رو ازش میزنم بر میگردم ...انقدر بد نگام کرد که نزدیک بود خودم رو خیس کنم این داداش ما هم شوخی سرش نمیشه هااااا -بابا شوخی کردم داداش کوچیکه چرا میزنی حالا ؟-دیگه از این شوخی ها نکنی هاااا -راستش اومدم یه چیزی بهت بگم -خب بگو -من... من اگه تو...کاری نداشته باشی...می خوام...میخوام با دوستام که همه دخترن ...برم...برم کیش -کییییییش ؟؟!! اونم تنها با دوستات ؟؟ خودت که میدونی نمیشه پس دیگه حرفش رو نزن-داداش تو رو خدا بزار برم دیگه به خدا دو روز بیشتر نیست منم خسته میشم تو اون مطب دو روز که تعطیله بزار برم خوش باشم -نه نه نه میفهمی ؟ مردم چی میگن ؟ میگن داداشش انقدر بی غیرت بوده که گذاشته تنها بره کیش -به مردم چی کار داریم ما مهم اینه که خودمون راضی باشیم-من راضی نیستم تمام...-خیلی بیشعوری من رو ببین آدم حسابت کردم اومدم ازت دارم اجازه میگیرم یکی نیست بگه واسه چی از کسی که ازت کوچیکتره اجازه میگیری ؟-مگه تو از این دختر های خرابی ؟ مگه تو خانواده نداری دختر بی فکر ؟چی داشت میگفت این فرهاد بود این حرف هارو به من زد ؟یعنی یه ذره هم بهم اعتماد نداره دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم از کافی شاپ زدم بیرون آمادگی داشتم برای یه رفتار بد ولی نه تا این حد که به من توهین کنه آخه چطور تونست زود سوار ماشینم شدم و تا قدرت داشتم پام رو گذاشتم روی گاز و رفتم سمت خونه خدا رو شکر فردا جمعه بود و میتونستم یکم استراحت کنم خیلی دلم از دست فرهاد گرفته بود میدونستم برگرده خونه می آد

1401/09/09 20:48

منت کشی به خاطر همین رفتم توی اتاقم و در رو هم قفل کردم هنزفریم رو هم گذاشتم توی گوشم تا صداش رو هم نشنوم ...
دیشب همون طوری خوابم برد صبح ساعت 8 بلند شدم نمیدونم چرا خوابم نمی برد میدونستم که جمعه ها همه تا ساعت 10 می خوابن و اون موقع صبحونه می خوریم اما من گشنم بود لباس خوابم رو عوض کردم و کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم باورم نمیشد فرهاد جلوی در اتاق من خوابش برده بود اونم با همون لباسایی که دیروز توی کافی شاپ تنش بود یه لحظه دلم براش سوخت حتما کلی در زده و صدام کرده ولی من نشنیدم و خوابیدم اما نه ...! دلسوزی نداره تا اون باشه انقدر با من بد حرف نزنه هنوز بد از دستش شاکی هستم دلم نیومد همون طوری ولش کنم برم رفتم پتوم رو برداشتم و آروم انداختم روش بیچاره حتما از خواب که بلند شه کمر درد میگیره ...گوشیم رو چک کردم سارا 5 دفعه زنگ زده بود و چند تا هم اس ام اس داده بود توی همه ی اس ام اس هاش نوشته بود: (چی شدی پس تو ؟میای یانه؟میخوام بلیط بگیرم تموم میشه ها به من زنگ بزن )راست میگفت تعطیلات ،کیش خیلی پر طرفدار میشد اونم با وجود جشنواره اما روم نمیشد بگم داداش کوچیک تر از خودم اجازه نمیده... رفتم سر یخچال و یه چیزی خوردم همون موقع فرهاد با لبخند اومد تو آشپزخونه -به سلام خوشگل خانم داداش سحرخیز شدی ...من فقط سکوت کرده بودم دست خودم نیست از دست کسی ناراحت باشم نه میتونم باهاش حرف بزنم نه نگاش کنم-این جا مثل اینکه بعضی ها با من قهرن ...و بازم سکوت منجو خیلی سنگینی بود بلند شدم و رفتم توی اتاقم نمی خواستم یه چیزی بگم که بعدا پشیمون شم از گفتنش با خودم گفتم تا کی می خوای به سارای بیچاره زنگ نزنی اونا معطل تو هستن گفتم میرم یه دوش میگیرم و یعد میام بهش زنگ میزنم این خیلی خوب بود که توی اتاق همه یک حموم جدا بود با بهترین امکانات رفتم توی حموم و وان رو پر کردم و نشستم توش چه آرامشی داشتم اون لحظه بعد از 2 ساعت اون تو بودن بالاخره دل کندم از حموم و اومدم بیرون عادت داشتم لباسام رو تو همون حموم بپوشم بعد رفتم از اتاقم بیرون ببینم مامان بیدار شده یا نه ؟ بابا که خیلی شب ها خونه نمی اومد و هر وقت هم که می اومد مست مست می اومد و اون موقع بود که با کوچیک ترین حرف مامان میگرفت اون رو زیر بار کتک البته با بزرگ شدن من و فرهاد چون بابا از واکنش ما میترسید کم تر طرف مامان میرفت از اتاق اومدم بیرون مامان توی آشپزخونه داشت نیمرو درست می کرد-به به سلام بر خوشگل ترین مامان دنیا...-سلام به روی ماه نشستت ...-مامان چی میگی ؟من تازه از حموم اومدم بهتر نگاه کنی از موهای خیسم میفهمی -شوخی کردم عزیزم

1401/09/09 20:48

وقتی داشت فرهاد میرفت بیرون از صدای در بلند شدم و اومدم توی اتاقت فهمیدم حمومی -فرهاد کجا رفته ؟-نمیدونم مادر بشین صبحونه ات رو بخور -یه دقیقه صبر کن من برم تو اتاق باید یه زنگی به دوستم بزنم میامرفتم توی ااتاق هرچه قدر گشتم گوشی نبود رفتم بیرون اتاق دیدم رو میز غذا خوری اما کی من اینو گذاشتم این جا ؟ گوشی من که همیشه تو اتاقم میشه بیخیال فکر کردن شدم دیدم یه پیام از سارا دارم گفتم وااای حتما این دفعه فحشم داده شروع کردم به خوندن پیام :(سلام لیلی جونم بابت بلیط واقعا از داداشت تشکر کن من تشکر کردم ولی یه بار دیگه تو تشکر کن بنده خدا تو خرج افتاد بهترین هتل اونجا رو هم رزرو کرده وقتی زنگ زد که خبر بده من بهش گفتم که خودمون میگرفتیم گفت با این شلوغی شما نمیتونستید جای خوبی رو رزرو کنید من آشنا داشتم بگذریم خیلی خوشحال شدم میای با ما یه زنگ به من بزن با هم هماهنگ کنیم بوووووس بای )یعنی من بیدارم ؟فرهاد اجازه داد من تنها برم کیش تازه رفته خودش هم همه کارامو کرده ؟ الهی قربونش بشم که انقدر آقاست کاش اینجا بود ماچش میکردم با کلی ذوق رفتم تو آشپزخونه که به مامان بگم-چیه لیلی چرا انقدر یهو لپات گل انداخت ؟-واااااای مامان هفته بعد با بچه ها قرار بریم کیش -نمیخوام ذوقت رو کور کنم هااا ولی فکر نکنم فرهاد اجازه بدههمه چی رو از همون دیروز که رفتم کافی شاپ تا پیام امروز سارا رو واسه مامان تعریف کردم برق تحسین رو میشد از تو چشمای مامان فهمید -مامان؟-جانم؟-میشه یه زنگ به فرهاد بزنی بفهمی کجاست ؟-آره برو گوشی رو بیار بهش زنگ بزنمگوشی رو دادم به مامان زنگ زد به فرهاد و فهمید کافی شاپ فرهاد گفته بود داره میاد خونه رفتم توی اتاقم و فکر کردم من چطوری میتونم خوشحالش کنم اما هرچی فکر کردم به جایی نرسیدم صدای در اومد فرهاد سلام بلندی داد و شروع کرد با مامان حرف زدنمامان :بیا بشین یه لقمه غذا بخور -مرسی مامانم تو کافی شاپ کیک خوردم من میرم روی تختم اگه زحمتی نیست بیا کمر منو ماساژ بده خیلی درد میکنه -باشه پسرم برو الان میام با خودم گفتم بهترین موقع است رفتم به مامان گفتم من میرم ماساژش میدم اونم گفت باشه رفتم توی اتاقش چشماش بسته بود رفتم نشستم کنار تختش و شروع کردن به ماساژ دادن کمرش همین طوری که چشماش بسته بود داشت حرف میزد-مامان لیلی می خواد با دوستاش بره کیش از من هم اجازه خواست گفتم بره شما هم مخالفتی نکن بزار یه دو روز خوش باشه ، مامان قبلا با جون تر ماساژ میدادی ماساژ دادنت شده عین لیلی آروم آروم انگار داری ناز می کنی طرف رو طاقت نیاوردم و یه ماچ محکم ازش کردم همون

1401/09/09 20:48

موقع چشماش رو باز کرد و تا من رو دید نیم خیز نشست -تو کی اومدی؟مامان رو چی کارش کردی ؟-از همون اول هم مامانی در کار نبود از اول من بودم عزیز دلم-چه مهربون شدی ؟-مرسی فرهاد مرسی که انقدر خوبی مرسی که انقدر به فکرمی ...-بسه بسه چه قدر مرسی مرسی میکنی پاشو پاشو ...-بی احساس -خودتی رفتی بیرون هم در رو ببند می خوام بخوابم ...رفتم بیرون و خدا رو شکر کردم واسه همچین داداشی...یک هفته مثل برق و باد گذشتو داریم با مامان و فرهاد میریم فرودگاه که بچه هارو پیدا کنیم و راهی بشیم بهشون گفتم نمی خواد بیاید ولی قبول نکردن با دیدن سارا براش دست تکون میدم یه 20 دقیقه ای طول میکشه که دور هم جمع بشیم و هم رو توی فرودگاه پیدا کنیم ، پرواز ما رو اعلام کردن رفتم سمت مامانم و یه بوس طولانی ازش کردم وبعد رفتم سمت داداش کوچولوی خودم-خداحافظ داداشی خیلی دوست دارم مواظب مامان باش-خداحافظ خوشگل داداش مواظب خودت باش شیطونی هم نکنی ها کلاغا به من خبر میدن حالا از من گفتم...-بد جنس !دوستای دیگم هم از خانواده هاشون خداحافظی کردن و رفتیم سوار هواپیما شدیم و بعد از کلی شیطونی کردن رسیدیم توی فرودگاه قرار بود راننده ی هتل بیاد دنبالمونو ببره ما رو هتل یه کم طولانی شد پیدا کردن رانندهاما بالاخره پیداش کردیم و رفتیم هتل وااای که چه هتلی بود دهن هر 5 تایی مون باز موند یه لحظه دلم خواست فرهاد این جا بود و می پریدم بغلش رفتیم توی اتاقامون و وسایلمون رو جابه جا کردیم من و سپیده تو یه اتاق افتاده بودیم و این خیلی خوب بود چون اون از صمیمی ترین دوستای من بود قرار بود ساعت 1 ظهر بریم پایین و تو رستوران هتل غذا بخوریم رفتیم رستوران وهر کی برای خودش غذا کشید و نشستیم خوردیم انقدر سر غذا خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم که چند دفعه غذا پرید توی گلوم قرار شد بریم توی اتاقامون و یک ساعت استراحت کنیم بعد بریم بگردیم .اون یک ساعت هم گذشت جلوی آیینه وایستادم و دارم به خودم میرسم اهل آرایش زیاد نیستم ولی همیشه اون چیزایی که پایه آرایش رو میزنم رفتم سر چمدونم که لباسام رو بردارم یه دامن بلند طوسی با یه مانتوی گشاد و کوتاه صورتی کثیف و یه شال ساده ی طوسی از خودم راضیم و توی یه مجله هم خوندم که هر روزی که از تیپ و قیافه ی خودتون راضی بودید اون روز شما از نظر بقیه هم مورد قبولید آخ جووووون داریم میریم بیرون-اه لیلی بسه دیگه دل بکن از خودت به خدا خوشگلی -اذیت نکن الان میام
سریع کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون 5 دقیقه طول کشید تا همه از اتاقاشون بیرون بیان همه حسابی تیپ زده بودن اما یه مشکلی وجود داشت ماشینی که مال هتل بود

1401/09/09 20:48

یه ساعاتی از روز فقط مسافر ها رو میبرد گردش و نمیتونست تو اون ساعت مارو ببره گردش ما هم مجبور شدیم بریم و ماشین بگیریم مهسا گفت من و نازنین میریم دنبال ماشین شما وایستید دم در هتل الان میایم ما هم قبول کردیم حدود 10 دقیقه بعد با یه ون سیاه برگشتن و گفتن سوار شید ما هم سوار شدیم داشتم فکر می کردم که چه زود ماشین پیدا کردن که همون موقع راننده برگشت ودیدم عماد !!!!
دیگه این دفعه واقعا داشتم از تعجب می مردم اون این جا چیکار می کرد؟؟!! یه لبخند شیطون روی لباش بود که خیلی جذابش می کرد خودم رو جمع کردم که جلوی بچه ها سوتی ندم ... همون موقع مهسا شروع کرد به توضیح دادن:-آقای کامکار قبول کردن این دو روز که ما این جاییم ما رو بگردونن بعد صداشو آروم کرد که عماد نشنوه :بچه ها یارو روانی فقط 30 تومن ازم گرفت مخش تاب داره میخواد با همون 30 تومن تا فردا بگردونتمون همه ی بچه ها زدن زیر خنده و همه یه چیزی می گفتن:-چه قدر هم خوشتیپ و جذابه-ببینم کی میتونه تورش کنه هااا پیش من جایزه داره-خوشتیپ هست اما شوهر خلی میشه آخه فقط 30 تومن ؟-تو چرا هیچی نمیگی لیلی ؟یه لبخند کم رنگ زدم و سعی کردم عادی حرف بزنم : آخه چی بگم شما مگه مهلت حرف زدن رو به آدم میدید؟داشتیم می خندیدیم و حرف میزدیم که عماد شروع کرد به حرف زدن :-من یه مجتمع تجاری میشناسم که خیلی مغازه های خوبی داره و واسه خرید عالیه می خواید بریم اون سمت؟عماد دست گذاشته بود رو نقطه ضعف ما خانم ها خرید !ما هم که از خدا خواسته قبول کردیم داشتم با خودم فکر میکردم این پسر از کجا فهمید من دارم میرم کیش یا اصلا از کجا ما رو پیدا کرد و خودش رو راننده نشون داد ؟ به هیچ نتیجه ای نرسیدم کم کم داشتم فکر میکردم این پسر روحه که همه جا هست.از فکر کردن و چرت وپرت گفتن خسته شدم همون موقع عماد ماشین رو جلوی یه مرکز خرید خیلی بزرگ و شیک نگه داشت-بفرمایید خانما...پیاده شدیم و رفتیم تو طبقه های زیادی داشت و هر طبقه مرکز خرید یک چیز بود مثلا یه طبقه لباس طبقه ی دیگه لوازم بهداشتی خلاصه زیاد بودن این طبقه ها و هرکس دوست داشت به یه طبقه بره قرار شد هرکس بره طبقه ای که دوست داره و سر ساعتی که تعیین کردیم جلوی ماشین باشیم من دوست داشتم اول برم قسمت لباس ها چون عاشق خرید پوشاک بودم پس رفتم طبقه دوم و شروع کردم به نگاه کردن رگال ها داشتم نگاه میکردم که چشمم خورد به یه تاپ پشت گردنی لیمویی جیغ و یه جورایی رنگش انگار شب رنگ بود خیلی خوشم اومد داشتم نگاش میکردم و خودم رو توش تصور میکردم -لیلی خانم اون رنگ به پوست شما نمی آد من پیشنهاد می کنم این صورتیه رو بردارید واااای

1401/09/09 20:48

خدا عماد واقعا روحه چرا همه جا هست اینو دیگه کجای دلم بزارم-خیلی ممنون از نظرتون ولی من اینو بیشتر دوس دارم-فقط دوست داشتن که نیست باید بهتون هم بیاد آخه-گفتم که ممنون میتونید برید جلوی در وایسید تا بیایم آقای راننده... از قسط قسمت آقای راننده رو کشیدم و بلند تر گفتم تا تیکه ی خودم رو بهش انداخته باشم-چشم ملکه ی من شما رو تنها میزارم یه لبخند موزی زد و رفت وقتی میخندید جذاب تر میشد دلم می خواست بگم بهش لعنتی این جوری نخند من داغون میشم ...با این که به عماد گفتم لیمویی رو دوست دارم اما صورتیه رو خریدم گفتم شاید راست بگه این بیشتر بهم بیاد یه کم دیگه گشتم و یه لباس قهوه ای هم برای مامانم خریدم داشتم دنبال یه لباس هم برای فرهاد میگشتم که چشمم افتاد به یه تی شرت اسپورت که خیلی شیک به نظرم رسید اما میترسیدم که اندازش نشه دوست هم نداشتم زنگ هم بزنم بهش که سایزشو بپرسم می خواستم سورپرایز شه داشتم این ور و اون ور رو نگاه می کردم که ببینم مردی که هم هیکل فرهاد باشه پیدا می کنم یا نه که چشمم خورد به عماد واااای این بهترین گزینه بود هم قدا و هم هیکلا شبیه فرهاد بود با خودم گفتم آسمون به زمین نمی آد که ازش بخوای این لباسو بپوشه با استرس و خجالت تمام رفتم سمتش -ببخشید آقای کامکار ... میشه ... میشه یه کاری واسه من بکنید ؟-آره حتما ... چی ؟-من میخواستم واسه فرهاد یه تی شرت بگیرم اما راستش...نزاشت حرفم رو ادامه بدم و رفت سمت اون تی شرتی که داشتم راجع بهش حرف میزدم-اینه ؟-بله رفت سمت مسءول اون قسمت -آقا از این تی شرت سایز من رو بدید میخوام پرو کنم-یه لحظه صبر کنید الان میارم خدمتتون از رفتارش خوشم اومد چون دید من سخت دارم حرف میزنم خودش فهمید و پیش دستی کرد خیلی جالب بود فقط وقتی با من حرف میزد لبخند و شیطونی داشت و وقتی با بقیه حرف میزد چنان جذبه ای داشت که هر کسی رو وادار به پذیرش حرف هاش میکردلباس رو گرفت و رفت سمت اتاق پرو و بعد چند دقیقه در رو باز کرد لباس کاملا توی تنش نشسته بود و هیکل ورزشیش رو بهتر نشون میداد توی دلم قربون صدقش رفتم همه ی دخترایی که داشتن نگاش میکردن دهنشون باز مونده بود نا خداگاه غروری وجودم رو گرفت از این مغرور شدم که کسی من رو دوست داره که اگه لب تر کنه با این قیافه و موقعیت خانوادگی و اجتماعی که داره میتونه به راحتی با هرکسی دوست داره ازدواج کنه ...-چطوره لیلی خانم ؟ -مرسی که پوشیدید تن شما که شد پس تن فرهاد هم حتما میشهیه لحظه یه غمی توی صورتش نشست-داشتم با خودم میگفتم اگه الان از اتاق پرو بیام بیرون کلی ازم تعریف می کنید وای که چه خوش خیالم

1401/09/09 20:48

من...توقعاتی ازم داشت هااا ، فکر کنم ناراحت شد اما خب... برگشت که بره توی اتاق پرو دیدم خیلی حالشو گرفتم بزار یه کم حال بدم بهش-ولی خیلی بهتون اومد به پوستتون هم خیلی اومد کلا تو تنتون نشستبرگشت و با یه ذوق کودکانه نگام کرد و دوباره همون لبخند لعنتی ...!لباسش رو عوض کرد و اومد بیرون همون موقع گوشیش زنگ خورد و شروع کرد به حرف زدن و بعد قطع کرد-لیلی خانم دوستتون سارا خانم بود گفت ما دم ماشینیم بیام که بریم گفت که به یکی از دوستان هم هرچی زنگ میزنم جواب نمیده تا شما بیاید اون هم پیداش میشه فکر کنم شما رو میگفتگوشیم رو از کیفم در آوردم اوه 7 تا میس کال ... معلومه من بودم-آقا عماد شما برید من هم حساب می کنم میام -شما برید من حساب میکنم-از دستتون ناراحت میشم هااا گفتم که برید میام-آخه... -آخه نداره بچه ها منتظرن هوا هم گرمه برید ماشین رو روشن کنید کولرشم بزنید میامخوشبختانه قبول کرد و رفت منم رفتم و به مسءول لباس فروشی مردونه گفتم که از همین تی شرت یکی دیگه هم بده نمیدونم چرا این کار رو کردم اما دلم بهم گفت که دوست داره عماد رو دوباره توی این لباس ببینه ... حساب کردم و رفتم پیش ماشین سوار شدیم و رفتیم تا شب این ور اون ور رفتیم و آخر خسته شدیم و رفتیم هتل یه دوش گرفتیم و قرار شد برای شام بریم رستوران هتل شام رو هم با کلی شیطنت خوردیم-واای بچه ها نمیدونید چه قدر خستم تو دلم گفتم غلط کردی خسته ای مهسا خانم تازه من میخواستم پیشنهاد بدم بریم لب دریا اما دیدم همه حرف مهسا رو تایید کردن و دارن میرن بخوابن منم با خودم گفتم میرم بالا وقتی سپیده خوابش برد میام پایین کنار ساحل خوشبختانه از هتل که بیرون می اومدی جلوت ساحل قرار داشت خلاصه با بچه ها رفتم بالا و بعد از عوض کردن لباسم با یه سویشرت شلوار ورزشی رفتم توی تختم-با این سویشرت می خوای بخوابی تو این گرما ؟؟؟!!!دیدم راست میگه بد سوتی دادم ولی خب این رو پوشیدم که بعد از خوابیدن سپیده بدون سر و صدا با همین لباس برم پایین -راستش احساس کردم دارم سرما میخورم گفتم یه چیزی تنم کنم-نمیدونم والا من از کار تو سر در نمی آرم بیخیال بگیر بخواب که جنازم ...چراغ ها رو خاموش کردم و مثلا خوابیدم بعد نیم ساعت سرک کشیدم ببینم خوابید یا نه که دیدم بله دهنشم باز مونده خنده ی ریزی کردم و رفتم شالم رو سرم کردم و رفتم پایین وای که چه آرامشی چه قدر صدای دریا دلنشین بود برام ...-تو کیش شبا هوا خیلی خوب میشه قبول داری ؟برگشتم دیدم عماد اونم لباس ورزشی تنش بود مگه اونم تو هتل ما بود ؟-تعجب نکن منم تو همین هتل اتاق گرفتم چیزی نداشتم که بگم...-منم هر وقت میام

1401/09/09 20:48

کیش شب حتما باید برم کنار ساحل مثل توبازم سکوت من ...-نمی خوای حرف بزنی لیلی ؟اولین بار بود که اسمم رو بدون خانم صدا می کرد و به نظرم هم چه قدر خوش آهنگ گفت-چی بگم آخه من ؟-هرچی دلت می خواد عزیز دلم -میشه انقدر خوب نباشی... قیافش متعجب شد اما زود جاش رو یه لبخند پر رنگ گرفت دلم می خواست توی اون لحظه باهاش حرف بزنم...-خوبی از خودته خانومی ... واسه چی اینو میگی ؟-چون میترسم که انقدر خوب باشی نتونم هیچ دلیلی واسه نه گفتن بهت پیدا کنم-آخه چرا نه ؟ هر دختر و پسری یه روزی باید ازدواج کنن و چه بهتر این که با کسی ازدواج کنن که دوستش دارن من که از حسم به تو مطمئنم اما... تو چی ؟-نمیدونم ...-لیلی یعنی چی نمیدونم یا دوستم داری یا نه تمام -من نمیدونم که این حسی که به تو دارم چیه نمیدونم عشقه یا نه فیمهمی؟-خوشحالم ، خوشحالم از این که بالاخره یه حسی بهم داری مهم نیست چیه ولی همین یعنی برات مهمم و بالاخره یه جایی تو ذهنت و... شاید...شاید تو دلت دارم و همون موقع بلند شروع کرد به داد زدن :-خداااااااااایا عاشقتم مرسی مرسی مرسی-تو رو خدا عماد...آقاعماد داد نزن الان همه بیدار میشن -میدونی امروز بهترین روز عمر من بود -چرا ؟-معلومه چون تو پیشم بودینمیدونستم باید بهش چی بگم نمی خواستم این حالی رو که داره رو ازش بگیرم پس بازم فقط سکوت...-لیلی برو دیگه بخواب صبح باید کلی جا با رانندت بری هاااااا این رو گفت و با همون لبخندش رفت منم رفتم سمت اتاقم و با کلی فکر و خیال خوابم بردصبح با سر و صدای سپیده از خواب بلند شدم ول کن هم نبود مدام صدام می کرد-لیلی...پاشو دیگه ...لیلی با تو هستم کری مگه...لیلی ...-وااای سپیده کشتی من رو بزار یکم دیگه بخوابم بعد بلند میشماینو گفتم و پتو کشیدم سرم-لیلی خانم اگه نصف شب هوس ساحل رفتن به سرت نمی زد اونم با بعضی ها الان عین خرس نمی خوابیدی ...یک لحظه احساس کردم آب یخ رو ریختن روی سرم این از کجا فهمید آخه ؟؟!! من که بدون کوچیک ترین صدایی رفته بودم ! وای خدا آبروم ...-چی داری میگی سپیده ؟-پاشو خودتو نزن به اون راه آبجیتون تیز تر از این حرفاست تا دیدم با سویی شرت خوابیدی شصتم خبر دار شد خانم... شیطون کی ما حواسمون نبود با این راننده خوش تیپه قرار ساحل گذاشتید-چرت و پرت نگو سپیده من رفتم اونم نمیدونم از کجا پیداش شد ...-با ما هم آره ؟-قیافتو اون جوری نکن هااا میام میزنم تو سرت انگار دزد گرفته-ما رو بگو فکر میکردیم این دوستمون تاریک دنیاست ...-بابا آخه چرا جو میدی تو الان اگه بری بغل ساحل و یه پسری هم بیاد ساحل و نزدیکای تو وایسته من باید فکر کنم خبریه ؟؟!!-تو این بی شوهری و کمبود کیس مناسب

1401/09/09 20:48

خودم با یه حرکت کاری میکنم فکر کنی خبریه ...بللللله...-مسخره دارم باهات جدی حرف میزنم جدی هم جوابم رو بده ...-آخه خره حرف تو درست ولی بغل ساحل که یکی رو ببینی نیم ساعت باهاش حرف نمیزنی و بعد پسره شروع کنه داد و بیداد و تشکر کنه از خدا نکنه به خاطر هوای به اون خوبی داشت از خدا تشکر میکرد...راست میگفت بد سوتی داده بودیم همش هم تقصیر این آقا عماد هی بهش میگم گیر نده میگم داد نزن مگه ول میکنه خدا بگم چیکارت کنه عماد...-سپیده من تسلیمم تو راست میگی ولی ماجراش طولانی باید برات تعریف کنم.این رو گفتم و همه چی رو از همون پارک ارم تا دیشب براش تعریف کردم دهنش باز مونده بود اصلا فکرش رو هم نمیکرد انقدر ماجرامون طولانی باشه-واااااای لیلی پس چه پسر باحالیه ...-نمیدونم چی کار کنم سپیده-دیوونه می خوای همچین کیسی رو از دست بدی ؟خوشتیپ نیست که هست ، پولدار نیست که هست ،انقدرم که دوستت داره و پاشوده تا این جا اومده من که بودم قبول میکردم-راستش خودم هم زیاد بی میل نیستمتا اینو گفتم سپیده دیوونه بلند شد و آهنگ عروسی خوند و شروع کرد به رقصیدن –خل نشو سپیده بشین یه سوالی می خوام ازت بپرسمبالاخره دست برداشت از دیوونه بازیاش و نشست-بپرس ...-تو چطوری فهمیدی ما با هم تو ساحلیم و اون آخرش چی گفت ؟-راستش...راستش تا تو رفتی پایین منم پشت سرت اومدم و یه جایی اون پشت پشتا قایم شدم و تو رو با عماد دیدم...-فضول... عماد هم نه آقا عماد ...-اوهوووو... نه بابا مثل اینکه جدی شده قضیه ، خانم غیرتی هم میشن-بدجنس ! سپیده فقط بین خودمون بمونه هاا ، باشه ؟-معلومه که بین خودمون میمونه عزیزم ...دیگه کم زر بزن پاشو بریم پایین الان بچه ها سرمون رو میکنن-باشه الان زود حاضر میشم...یه شلوار اسپورت مشکی با یه مانتوی ساده کوتاه و یه شال ساده مشکی از چمدونم برداشتم و موهام رو هم محکم از بالا بستم و یه آرایش خفیفی هم کردم و رفتیم پایین تو رستوران اونا داشتن صبحونشون رو می خوردن ...-سلام بر دو رفیق تنبل خودمون که تا الان خواب بودنبا یه لبخند رفتیم و برای خودمون صبحونه رو آوردیم و نشستیم پیش بچه ها و خوردیم چه قدر هم من گرسنم بود ...بعد از صبحونه ی خوشمزه ای که خوردیم رفتیم بالا کیف و پولمون رو برداشتیم که با راننده ی عزیز بریم بیرون ...توی ون که بودیم قرار گذاشتیم شب بریم جشنواره اما حالا کو تا شب ...تا ظهر خیلی جاهارو گشتیم و خیلی هم خوش گذشت تصمیم گرفتیم برای ناهار هتل نریم و عماد گفت رستورانی رو میشناسه که خیلی غذاهاش خوبه ما هم چون شناختی از کیش نداشتیم قبول کردیم انقدر رستوران شلوغ بود که به زور برای ون جا پیدا کردیم اما

1401/09/09 20:48

مجبور شدیم ماشین رو اون ور خیابون پارک کنیم و پیاده بریم سمت رستوران ، توی رستوران بچه ها دنگی پول خودشون رو دادند و از عماد خواهش کردن برای سفارش اون بره و پول رو هم به عماد دادند ، مطمئن بودم که اگه نمی خواست ادای راننده رو در بیاره اگه جزوی از ما بود اجازه نمی داد هیچ *** دست توی کیفش کنه و پول غذاش رو خودش حساب کنه اما برای حفظ نقشش باید اون جوری رفتار میکرد...محلی که سفارش غذا رو میگرفتن به خاطر زیاد بودن جمعیت خیلی شلوغ بود و عماد بیچاره مجبور بود که کلی توی صف وایسته ...من گفتم تا غذا رو سفارش بدیم و بیارن طول میکشه بزار یه زنگ به مامان بزنم اما دیدم کیفم رو توی ون جا گذاشتم می خواستم برم سوییچ ون رو از عماد بگیرم و برم بیارمش که دیدم سوییچ روی میز ما بود با خودم گفتم بهتر شد اگه الان بهش میگفتم می خواست بره خودش بیاره اون وقت جلوی بچه ها لو میرفتیم به سپیده گفتم کجا میرم و سوییچ رو برداشتم و رفتم سمت ماشین بازش کردم و کیفم رو برداشتم همون موقع گوشیم زنگ زد همین جوری که داشتم از خیابون رد میشدم داشتم دنبال گوشیم هم میگشتم که دیدم یه ماشین به سرعت داره میاد سمتم سرعت ماشین رو که دیدم ترسیدم و پاهام سست شد و نتونستم حرکت کنم ماشین داشت نزدیک و نزدیک تر میشد و بالاخره در فاصله ی 1 متری از من ترمز کرد و منم انقدر ترسیدم احساس کردم چشمام داره سیاهی میره و...*********چشمام کم کم داره باز میشه من کجام؟؟ نه... باورم نمیشه من توی بغل عماد چیکار میکنم...؟!! داره تند تند راه میره ونفس نفس میکنه سرم قشنگ روی قلبشه وااای خدا چرا انقدر قلبش تند میزنه عرق از سرش داره میریزه حتما خیلی نگرانم شده باید حرف بزنم و بگم که سالمم اما نه... نمی خوام این لحظه تموم شه و از قلبش دور بشم ...یه چیزی تو وجودم داره میگه بدجنسی نکن لیلی بهش بگو خیلی نگرانه...بالاخره به حرف میام:-نگران نشید ... من خوبمتا صدای من رو میشنوه وایمیسته و نگام میکنه ...چه قدر چشماش قرمز شده حالا که نگاش میکنم میبینم که وقتی می ترسه جذاب تر میشه...-تو که منو کشتی دختر داشتم دیوونه میشدمهمه ی این ها رو با عجز تمام می گفت چه قدر خوب بود چه قدر صادقانه دوستم داشت ... یه لحظه به خودم گفتم لیلی غرور رو بزار کنار ...آره من این موجود دوست داشتنی رو می خوام ...من میخوام که اون لبخند فقط واسه من باشه ...میخوام اون دو تا تیله ی مشکی رو همیشه داشته باشم که عاشقونه نگام کنن-گفتم که خوبم من رو بزار زمین خودم میتونم راه برم فقط یکم ترسیده بودم همینمثل اینکه اونم خسته شده بود و با کمی مکث من رو زمین گذاشت-این جا کجاست ؟ وسط خیابونیم نه؟همون

1401/09/09 20:48

موقع دیدم نازنین نشسته پشت ون و اومد کنارمون نگه داشت و پنجره رو کشید پایین و یه نگاه بهم کرد و وقتی دید سالمم شروع کرد به حرف زدن-واای بمیری لیلی که انقدر ترسوندی مارو البته بعضی ها داشتن سکته میکردنهم من و هم عماد تیکه ی نازنین رو فهمیدیم اما به روی خودمون نیاوردیمدیدم همه منتظرن که من یه چیزی بگم-واقعا بچه ها معذرت می خوام که ترسوندمتون...آقای کامکار از شما هم خیلی ممنونم-خانم وظیفه بود ...نازنین از پشت فرمون پایین اومد و رفت نشست پشت منم رفتم پشت نشستم و عماد هم نشست پشت فرمون ...توی ماشین بعد از 10 دقیقه سوال کردن بچه ها از تصادف و حس من توی بغل عماد بالاخره همه قضیه تصادف رو یادشون رفت به جز من و... مطمئناًعماد...بچه ها دوباره شروع کردن به خندیدن و چرت و پرت گفتن منم گوشیم رو در آوردم و یه اس ام اس به سپیده دادم تنها از همین راه میتونستم تو ماشین باهاش درباره ی اتفاق امروز حرف بزنم...(ببین سپیده ضایع بازی در نیار ها من بهت اس ام اس دادم یه سوال داشتم بعد از این که من غش کنم چی شد ؟)ارسال رو زدم و براش فرستادم خوشبختانه گوشیش توی دستش بود و زود فهمید اس ام اس داره خوند و با یه لبخند موزیانه شروع کرد به نوشتن ...صدای ویبره اومد(کلک تو بغل یار چه خبر؟بابا بعد از اینکه توی نکبت غش کردی صدای ترمز اون ماشین هم اومد و همه برگشتن به اون سمت گفتیم حتما بهت زده که افتادی همون موقع آقا عماد خودشو عین جت رسوند بالا سرت و شروع کرد داد و بیداد کردن و تو رو صدا کردن بعد یه کتک جانانه به یارو ماشینیه زد و اومد بغلت کرد و شروع کرد به دویدن عین دیوونه ها شده بود هر چقدر بهش گفتیم بابا صبر کن با ماشین ببریمش بیمارستان اصلا انگار کر شده بود و گوش نمی داد خلاصه یکم که تو بغل یار بودی ما با ون اومدیم پیشتون و بقیه اش رو هم خودت میدونی...)یه ذوقی وجودم رو گرفت از حرف زدن سپیده هم خندم گرفته بود یاد صبح افتادم که بهش گفتم آقا عماد نه عماد ... بیچاره تو اس ام اسش هم نوشته آقا عماد...قسمت ما نبود بیرون هتل غذا بخوریم و دوباره برگشتیم هتل غذا خوردیمفکر کنم همه ی بچه ها یه بویی از قضیه من و عماد بردن ...خب بفهمن به درک... جرم که نکردیم... می خوایم اگه خدا بخواد خیلی قانونی و رسمی ازدواج کنیم...من رو ببین تا ازدواج هم رفتم تازه اون بدبخت میگه حست به من چیهالکی ناز می کنم و میگم نمیدونم...جمع کن بابا معلومه عاشقش شدی...قراره بعد ناهار بریم تا 6 تو اتاقامون و استراحت کنیم بعد بریم ساحلتازه امشب ساعت 30 :1 هم پرواز داریم... چه قدر زود تموم شد...از خواب ظهرگاهی بلند میشم و میرم یه آبی به صورتم میزنمسپیده

1401/09/09 20:48

داره با تلفن حرف میزنه فکر کنم باباشه ... دلم برای خودم سوخت کاش بابای من هم یه زنگ بهم میزد ...مطمئنم که هنوز نفهمیده من خونه نیستمالهی قربون مامان و داداشم برم که روزی چند بار بهم زنگ میزنن و انقدر به فکرمنن ...تلفن سپیده هم تموم شد و قرار شد حاضرشیم بریم ساحلهمون لباسی که صبح پوشیدم رو می پوشم ...بچه ها گفتن یه جوری لباس بپوشید که بعد ساحل دیگه نریم تو اتاقامون و بریم جشنواره ...با سپیده از اتاق می آیم پایین و میریم بیرون کنار ساحل همه ی بچه ها هستنهوا هم بد نیست ... دیگه باید از این دریا خداحافظی کنیم چون شب مسافریمهمون بغل چند تا صندلی خوشگل چوبی گذاشتن میریم و اونجا میشینیمهمه ی بچه ها دارن به هم نگاه می کنن و نمیدونم چی دارن به هم میگن از رفتارشون تعجب کردم یعنی چی شده ... گنگ نگاهشون می کنم باید بپرسم چه خبره این جا ؟-بچه ها اتفاقی افتاده ؟ مشکوک میزنید...سارا شروع می کنه به حرف زدن-یه سوال ازت بپرسیم جون سارا قول میدی راستشو بگی ؟حدسم درست بود فکر کنم قضیه رو فهمیدن ...لیلی خانم آماده گفتن یه دروغ بزرگ شو...اما نه... خب اینا هم دوستای صمیمی منن بزار راستشو بهشون بگم که انقدر هم مجبور نباشم فیلم بازی کنم...-آره عزیزم بپرس...-تو با آقای کامکار سر و سرّی داری ؟-آرهسعی کردم خیلی راحت و بدون خالی بندی حرف بزنمدهن همشون باز مونده بود فکر نمی کردن که انقدر راحت و بدون مقدمه چینیحرف بزنم ...همه منتظر بودن که بقیه داستان رو بشنون منم گفتم بیخیال لیلی عاشقی که ترس نداره...بگو خودتو خلاص کن...همه ی قضیه رو گفتم نمیدونم که کار درستی انجام دادم یا نه ولی خب گفتم...مهسا که از همه بیشتر تعجب کرده بود شروع کرد به حرف زدن-به خدا من از همون اول یه بوهایی برده بودم بگو پسحالا هر کدوم می خواستن اظهار نظر کنن-میگم جلوی رستوران داشت سکته میکرد-وااای بچه ها یه عروسی افتادیم-ما که ترشیدیم خواهر تو حداقل به شوهر دست پیدا کردیول کن هم نبودن و همش حرف میزدن اگه فکر میکردم از شنیدن همچین خبری انقدر ذوق می کنن زودتر بهشون میگفتم ...منم ساکت بودم و فقط گوش میکردم که همون موقع صدای عماد رو شنیدم...-پشت سر من و همسر آیندم دارید حرف میزنید ؟ای خدای من ...این دوباره چطوری پیداش شد ...ای بمیرید که آبروی من رو جلوی این بردید...الان فکر می کنه دارم میمیرم براش ...البته...البته بیراه هم فکر نمیکنه...همه ی بچه ها با دیدن عماد ساکت شدن...-چرا حرفتون رو قطع کردید ؟ تازه داشتم حال میکردم...ای پسره ی پررو...-خوشحالم لیلی خانم که بالاخره بنده ی حقیر رو پذیرفتیننمیدونستم چی بگم داشتم از خجالت میمردم... بد جور دستم

1401/09/09 20:48

رو شده بود...-لیلی خجالت کشیدی ؟ الهی بمیرم ببخشید...واااای یکی اینو خفه کنه الان جلوی دوستام آب میشم-منو نگاه کن ... با تو ام لیلی خانم... دوست نداری من مجنون باشم تو لیلی من ؟یه دقیقه نگام کن اون چشای طوسیتو ببینم...از حرفاش صورتم داغ کرده بود ...از دست خودم عصبانی بودم که عین دختر بچه های 14 ساله با شنیدن حرف های عاشقونه عین لبو شده بودم ... گفتم به خودت بیا... نگاهش کردم ...چه قدر خوشحال به نظر می اومد ...چه قدر دوست داشتنی بود...نمیدونم چرا همه بچه ها شروع کردن به دست و سوت زدن ...یکی اینا رو ساکت کنه ...خندم گرفته بود از واکنششون اونم می خندید از همون خنده ها که من رو داغون میکرد... همون جا از خدا خواستم این خنده رو هیچ وقت از لبش نگیره...بالاخره مجلس سوت و کف زدن های ما هم تموم شد داریم میریم سمت ماشین که بریم جشنواره ...وارد سالن شدیم بچه ها گیر دادن که من بشینم پیش عماد منم دیدم اگه نشینم بیچاره تنها میمونه و نشستم...اون شب به یادموندنی هم تموم شد و الان چمدونامون رو هم گذاشتیم توی ون و داریم میریم فرودگاه...عماد با ما نمیاد اون واسه فردا بلیط داره ...لحظه ی خداحافظی رسیده ...داشتم فکر میکردم که چه قدر خوب شد که اومدم کیش و خوب تر از اون این که عماد هم بود ... خیلی بهتر شناختمش و احساس کردم می خوام ادامه ی راه زندگیم رو با عماد برم-خداحافظ آقا عماد واقعا مرسی بابت همه چی-لیلی میشه آقاشو برداری ...؟به خدا عماد خالی بیشتر به دلم میشینه اونم با صدای تو-سعی می کنم ...خلاصه خداحافظ-خداحافظی رو دوست ندارم...چون میدونم بازم میبینمت ...پس مواظب خودت باش...-تو...هم ...مواظب خودت...باشبا هر جون کندنی بود گفتم و رفتم سمت بقیه ...مهماندار هواپیما داره نشستن هواپیما رو اعلام میکنه ...رسیدیم بالاخره...چمدونامون رو گرفتیم و داریم میریم سمت سالن بیرون ...مامان و فرهاد رو دارم میبینم ...الان میفهمم که چه قدر دلم براشون تنگ شده-به به سلام بر مادر و برادر گرام...مامان اومد بغلم کرد و صورتم رو بوسید-سلام خوشگل مامان خوش گذشت ؟-آره مامان جاتون خالیهمون موقع فرهاد هم اومد جلو و بغلم کرد ...بازم توی بغلش گم شدم واحساس کردم چه قدر دوستش دارم-داداش هرکول ما چطوره ؟-ممنون از احوال پرسی خانم موشه...رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم سمت خونه ...وارد اتاق خوشگل خودم شدم وای که چه قدر من این اتاق رو دوست دارمرفتم سر چمدونم و سوغاتی های مامان و فرهاد رو در آوردم و رفتم پیششون...-خوب حالا میرسیم به بخش خوب مسافرت...سوغاااااتی...میدونستم راضی نیستن من با دو روز مسافرت رفتن واسشون سوغاتی بگیرممامان تا حرف سوغاتی رو شنید

1401/09/09 20:48

شروع کرد-آخه مادر دو روز دیگه سوغاتی داره ؟به خدا راضی نبودیم-میدونم مامان گلم ولی آخه چیز قابل داری نیستبلوز مامان رو بهش دادم خیلی خوشش اومد و میشد این رو از چشماش فهمیدحالا باید سوغاتی فرهاد رو بدم ...همون سوغاتی که سرش کلی خجالت کشیدم-اینم سوغاتی داداش خودمفکر کنم اونم خوشش اومد چون اومد و بوسم کرد-مامان راست میگه لیلی واسه چی تو زحمت افتادی ؟-تو از این حرفا هم بلد بودی ما نمیدونستیم...-بله ...پس چی-این حرفارو ول کنید برید بپوشید ببینیم اندازه است یا نه...دوتاشون پوشیدن خوشبختانه فیت تنشون بود ...عماد مرسی که بودی و دمت گرم که هم هیکل داداش مایی...********دو روز از برگشتن ما از کیش گذشته حتما الان عماد هم تهرانه... می خوام به مامان قضیه عماد رو بگم ...اول گفتم به فرهاد هم بگم اما دیدم که نه اگه بفهمه نسبت به من حساس میشه و همه جا باهام می آد ...تازه از مطب برگشتم میخوام برم الان پیش مامان ...خدایا کمکم کن دارم از استرس میمیرم ...میدونم اگه فرهاد بفهمه من عماد رو دوست دارم زیاد مقاومت نکنه فقط ترسم از اینه که فکر کنه من و عماد از همون پارک ارم همدیگر رو میشناختیم...خب براش توضیح میدم...اه نمیدونم خودمم دارم چی میگم فعلاً باید با مامان حرف بزنماز اتاقم میام بیرون و میرم توی آشپزخونه...-چی کار میکنی مامانی ؟-هیچی مادر دارم شام درست میکنم-حالا چی درست میکنی ؟-لوبیا پلو مادر ...-آخ جوووووووون-الهی فدات شم میدونستم تو و داداشت خیلی دوست دارین گفتم از سر کار خسته میاید یه چیزی بخورید که دوست داریدگفتم لیلی خانم چرت و پرت گفتن بسه دیگه الان فرهاد میاد حرفت رو بزن دیگه...-مامان؟-جانم ؟-می خوام راجع به یه موضوعی باهاتون حرف بزنم ...-راستی مادر گفتی موضوع ، یاد منم بنداز یه چیزی بهت بگم-خب اول شما بگو بعد من میگم-امروز صبح که مطب بودی یه خانمی زنگ زد به اسم...بزار الان میگم ...آهان یادم افتاد خانم کامکار... گفت که مثل اینکه پسرش تو رو یه جایی دیده خوشش اومده می خوان بیان خواستگاری ...دهنم باز موند بازم سورپرایز ...وای من فدای این خانم کامکار بشم که زود تر از من پیش قدم شد...-حالا نظرت چیه مادر ؟بازم نه حتماً...نمیدونستم چطوری بگم نه مامان این دفعه آره ... با خودم گفتم زود بگو قال قضیه رو بکن دیکه-راستش مامان منم میخواستم راجع به همین موضوع حرف بزنم ...راستش ...راستش این دفعه ... جوابم ...فکر کنم که ... نه نیست..!!قیافه ی مامان اون لحظه دیدن داشت از تعجب چشماش دوبرابر شده بود-وااای لیلی باورم نمیشه... مگه تو این پسر رو میشناسی ؟-راستش آره من میشناسمش ...وشروع کردم به تعریف کردن قصه ی خودمون از

1401/09/09 20:48

همون اول تا آخرین روز سفر کیش ...-واای خدا رو شکر مادر که بالاخره به یکی دل بستی خیلی خوشحالم براترفتم و صورتش رو بوس کردم خیلی مامان روشنفکری داشتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم-مامان فقط میشه شما با فرهاد حرف بزنی و بگی بهش که من از اون روز پارک ارم نمیشناختمش و تازه آشنا شدیم؟-چرا خودت نمیگی خب ؟-آخه میترسم از واکنشش...-باشه مادر من میگم-یه خواهش دیگه الان غذا آماده است ؟-آره چطور مگه ؟-اگه میشه برای من یه بشقاب بکشید که بخورم و برم توی اتاقم که وقتی فرهاد می آد و می خواید باهاش حرف بزنید من اینجا نباشم ؟-الهی فدای دختر خجالتیم بشم ، باشه مادر الان میکشمغذای خوشمزه مامان رو خوردم و رفتم توی اتاقم استرس داشتم و با شنیدن صدای در استرسم بیشتر شد به مامان گفته بودم که به فرهاد بگه من خوابم ...1 ساعت گذشت و هیچ صدایی نمی اومد گوشامو تیز کرده بودم اما هیچی نبود همون موقع صدای در زدن اتاقم اومد-لیلی...؟ میدونم خواب نیستی آبجی بیام تو ؟آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم از استرس و خجالت صورتم کم کنم-آره داداش بیا ...در رو باز کرد و اومد تو نتونستم هیچی از نگاهش بخونم-مامان میگه تو هم خیلی دوستش داری ، آره-خب... راستش ...نمیدونم چی بگم...آره-همون پسرست که توی ارم دیدیمش-آره-پس آبجی بزرگه ی ما می خواد عروس بشه ...نمیدونم چرا احساس کردم ناراحته...-داداش تو از این بابت ناراحتی ؟-نه عزیزم تو خوشحال باشی منم هستم من فقط واسه این ناراحتم که دیگه پیشم نیستی...داشتم فکر میکردم چطوری تحمل کنم...-فرهاد هنوز که من جایی نرفتم حتی اگه برم هم زود زود میام میبینمتونفرهاد...؟داداشی ...؟ منو نگاه کن ؟ دیگه غصه نخوری ها...دید ناراحت شدم سعی کرد که یه جوری خوشحالم کنه-آخه واسه چی غصه بخورم ؟ یه بچه پررو کم تر-بد جنس !یکم دیگه با هم حرف زدیم و از اتاق رفت خیلی خوشحالم ...از اینکه همه راضین فقط میمونه بابام که اونم مطمئناً میگه یه نون خور کم تر و فکر کنم عروسیم هم نیاد... نمیدونم شاید هم دارم بی انصافی می کنم...چشمام رو می بندم و با خیال راحت و با یه لبخند می خوابم...یه هفته از موضوع تماس خانم کامکار گذشته چند روز پیش خانم کامکار دوباره زنگ زد و قرار شد پنج شنبه برای خواستگاری بیان امروز سه شنبه است ومن هنوز برای مراسم پنجشنبه لباس نخریدم قراره امروز بعد از مطب با سحر برم و لباس مناسبی بخرم...بالاخره مریض های امروز هم تموم شد پوفی می کنم و میرم پیش سحر-خسته نباشی منشی عزیزم-شما هم خسته نباشی عروس خانم-سحر پاشو آماده شو بریم...راستی چرا عصر دوباره تو اومدی مطب مگه قرار نبود عصرا سروناز بیاد؟-چرا ولی چون

1401/09/09 20:48

گفتی بریم لباس بخری زنگ زدم بهش گفتم خودم میام-آهان...مرسی واقعا-خواهش میکنم عزیزم من حالا حالا ها به تو مدیونم...-سحر دیگه نبینم از این حرفا میزنی هااا... حالا هم زود حاضر شو بریم دیر میشه هامنم رفتم توی اتاقم و یه سری از وسایلم رو برداشتم و راه افتادیمسحر یه پاساژ توی غرب تهران پیشنهاد داد منم چون سلیقش رو دیده بودم و دوست داشتم قبول کردم و رفتیم سمت پاساژدو ساعته داریم میگردیم هیچ لباس مناسبی برای پس فردا نیست دیگه هم داره شب میشه ... یا همه ی لباس ها خیلی لختی هستن یا خیلی ساده و معمولی-اه...سحر خسته شدم هیچی نیست ...-لیلی اون لباس طوسیه چطوره ؟-کدوم ؟-بابا همون کت شلوار که روی شلوارش یه کمربند مشکی خورده دیگهدنبال دست سحر رو گرفتم و اون لباس رو دیدم...واقعا شیک و ساده بود و به درد همچین مراسمی میخورد ...با سحر رفتیم تو تا لباس رو پرو کنم-سلام آقا اون کت شلوار طوسیه که پشت ویترین هست رو میشه بدید من پرو کنم؟-خانم از اون لباس فقط سایز 38 داریم بهتون می خوره ؟خوشبختانه فقط سایز من رو داشتن ...-بله سایز من 38 همون رو بیارید -خانم مطمئنید دیگه ؟ آخه باید از تو تن مانکن در بیارم-بله آقا مطمئنم بیاریدش پسری که توی مغازه بود یه نگاه به سرتاپام کرد که چندشم شد ...بعد هم یه لبخند عوضی روی لباش نشست...-بله خانمی... مثل اینکه سایزت 38 ...-اگه ورندازتون تموم شد لطفاً بیارید لباسو از حرف زدنم جا خورد ... خودش رو جمع کرد و رفت از توی ویترین لباس رو آورد...از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق پرو...چه قدر خوب بود که سحر باهام بود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد ...

1401/09/09 20:48

ادامه دارد...

1401/09/09 20:49

?#پارت_#دوم
رمان_#بی_برگشت?

1401/09/10 12:42

آخرین نگاهمم توی آیینه به خودم میکنم تا در رو باز کنم که سحر ببینه لباس رو توی تنم ...اصلا فکر نمیکردم انقدر بهم بیادچون پایین شلوارش تنگ بود پاهای کشیده ام رو کشیده تر نشون میداد عاشقش شدم...تقه ای به در خورد سحر گفت که در رو باز کنم که ببینه...-وااااای لیلی عالی شدی ...خوش به حالت با این هیکل خوبت-چرت و پرت نگو انقدر...همینو بگیرم به نظرت ؟-به نظر من که عالی شدی خودت دوستش داری ؟-آره به نظر منم محشره...-پس دیگه معطل چی هستی در بیار بیا بیرون حساب کنیم همون موقع فروشنده اومد سمت اتاق پرو...-میشه تو تنشون ببینم ؟سحر هم که عصبی...-نخیر نمیشه بفرمایید خواهر خودتونو ببینید...اییییش...پسره ی پر رو لباس رو در آوردم و اومدم از اتاق پرو بیرون...-آقا فرمودید چنده ؟-واسه شما مفته-خیلی ممنون ...چه قدر میشه ؟-گفتم که واسه خانم های خوشگلی مثل شما مفته...-آقا دهن منو باز نکن حیف که مجبورم ازت خرید کنم وگرنه لباستو پرت می کردم تو صورتت و از مغازت میرفتم بیرونبا هزار بدبختی حساب کردیم و اومدیم بیرون...رفتیم سمت پارکینگ پاساژ و ماشین رو برداشتیم و راه افتادیم...-لیلی این پسر چه قدر گیر بوداااا-آره پسره ی عوضی مشمای لباس دست سحر بود و داشت لباس رو از اون در میاورد تا دوباره ببینتش-سحر اگه خوشت اومده بردار من یه لباس دیگه می گیرم-نه بابا تو تن تو قشنگ بود...ببین چی پیدا کردم ؟-چی ؟-کارت مغازه یارو-خب همه کارتشون رو توی مشما های خرید میزارن دیگه این که تعجب نداره-آخه پشت کارت یه چیزی نوشته ...-چی ؟-نوشته : (عزیزم این شماره ی شخصیه منه اگه دوست داشتی زنگ بزن ) پایین شماره هم نوشته بهروز...-خاک برسر عقده ایش کنن فکر کنم چنتا کارت پشت نویسی کرده به هر دختری یکی میده ...عوضی...-حالا هرس نخور می خوای به آقا داماد بگم بیاد گوششو ببره...؟-مسخره...حالا که خبری نیست داماد داماد میکنی ...-پس پنج شنبه من قراره بیام خواستگاریت ؟-نه من زن تو نمیشم...-تو رو خدا عزیز من ...عشقم ...قبول کنانقدر مسخره بازی در آوردیم که رسیدیم دم خونه ی سحر ...ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه...تا رسیدم لباسم رو یه بار دیگه پوشیدم و به مامان نشون دادم برق تحسین رو توی چشمای قشنگش دیدم ...گفت هم پوشیده است هم شیک ....آویزونش کردم به کمدم و یه بوس براش فرستادم و گرفتم خوابیدم...مامان هم هر چه قدر گفت بیا شام بخور گفتم میل ندارم...
امروز پنج شنبه است و روز خواستگاری من ...استرسی بی همتا توی دلم هستالان ساعت 6 و مهمون ها قراره ساعت 8 بیان یعنی فقط دو ساعت دیگه...تازه از حموم اومدم و دارم موهای بلند مشکیم رو اتو میکشم ...فرهاد رفته بیرون و قراره تا اومدن

1401/09/10 12:42

مهمون ها برگرده...مامان بیشتر از من استرس داره و هی این ور و اون ور میره -لیلی مادر یه زنگ به بابات بزن بگو یادش نره امروز خواستگاریه...-مگه بهش نگفتین ؟-چرا میگم شاید یادش بره..تلفن رو برمیدارم و شماره ی گوشی بابا رو میگیرم...بعد از کلی بوق بالاخره تلفن رو جواب میده...-سلام بگو ...-سلام بابا زنگ زدم ببینم مراسم امشب رو یادتون نرفته که...-چه مراسی ؟-خواستگاری من دیگه...-مگه امشب بود ؟-بله دیگه -باشه میام دیگه زنگ نزن تو جلسه امبدون خداحافظی قطع کرد...یکی نیست به این بابای من بگه آخه پدر من چه قدر می خوای پول جمع کنی ؟ حتما باید روز خواستگاری دخترت هم کار کنی...وای که چه قدر این بشر بیخیالهرفتم توی اتاقم و یکم آهنگ گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن عادتم بود هر وقت احتیاج به آرامش داشتم میرقصیدم...توی حال و هوای خودم داشتم میرقصیدم که در باز شد و فرهاد اومد تو...-ای خدا تو کی آدم میشی لیلی ؟یه کم دیگه مهمونات میان تو داری میرقصی ؟-خب چیکار کنم...دلم خواست برقصم ...-من نمیدونم تو که عینه بچه ها میمونی چطوری می خوای عروسی کنی ؟-اذیتم نکن فرهااااااااد...-باشه بابا داد نزن ...تسلیم... خیلی استرس داری ؟-استرس ؟ نه... چطور مگه...؟-به من دروغ نمیتونی بگی من اگه تورو بعد 23 سال نشناسم باید برم بمیرم...تو هروقت استرس داری میرقصی...شب کنکورت یادته ؟-وا چرا یاد اون افتادی ؟-چون اون شب هم داشتی عین دیوونه ها میرقصیدی ...پس به من دروغ نگو موشی ...-راست میگی اون موقع هم داشتم میرقصیدم...یادش به خیر ...چه زود گذشت-با این لباسا می خوای بیای پیش مهمونا ؟-نه بابا الان عوضشون میکنم-پس زود باش ...یکم دیگه میان هاااا-داداش چه خوشتیپ کردی ....-بله دیگه خیر سرم دارم برادر عروس میشم هاااا یه خواهرم که بیشتر ندارم ...-من فدای داداش گلم بشم...راستی بابا اومد؟-آره اومده بودم همینو بگم یادم رفت ..اومدم بگم نگران نباشی ...-باشه مرسی تو برو منم حاضر میشم میام ...در رو بست و رفت... رفتم آهنگ رو خاموش کردم و رفتم سمت کمد لباساملباسی که خریده بودم رو پیدا کردم و پوشیدم... نشستم جلوی میز آرایشم و کمی آرایش کردم...این دفعه چشمام رو بیشتر آرایش کردم ...خودم رو توی آیینه نگاه کردم فکر نمیکردم یکم بیشتر آرایش کردن انقدر قیافه ی من رو عوض کنه ...یه بوس واسه خودم فرستادم ...داشتم از اتاقم بیرون میرفتم که فکر کردم اگه حجاب داشته باشم بهتر و سنگین تره پس رفتم سمت شالام و یه شال طوسی انتخاب کردم و انداختم سرم...الکی هم دو ساعت موهام رو اتو کشیده بودم...دیگه کامل بودم فقط میموند کفش...با کلی وسواس یه کفش عروسکی طوسی هم پوشیدم و رفتم پایین...مامان

1401/09/10 12:42

و فرهاد از دیدنم دهنشون باز موند...حتی بابا هم وقتی من رو دید یه لبخند پر معنی زد...رفتم پیش مامانم...-مامان چطور شدم ؟-ماه بودی ماه تر شدی خوشگلم ...صورت مامان رو بوسیدم و رفتم توی هال نشستم همون موقع صدای آیفون بلند شد ...فرهاد رفت و در رو باز کرد ...آب دهنم رو قورت دادم و منتظر رویارویی با خانواده همسر آیندم شدم...یکی یکی وارد شدن اول پدر عماد که مثل عماد قد بلندی داشت و موهاش جو گندمی بود و چهره ی مهربونی داشت...بعد مادر عماد با روشنک ...فکر نمیکردم مادر عماد چادری باشه اما بود و منم مشکلی نداشتم...با مادر عماد هم سلام و احوال پرسی کردم-سلام خانم کامکار خوش اومدید...-سلام عروس گلم...ماشاالله ...میدونستم انتخاب عماد باید خیلی دختر زیبا و خانمی باشه...-شما لطف دارین...بفرمایید از اون طرف ...روشنک هم خیلی دختر بانمکی بود یه دختر لاغر سبزه با موهای فر خیلی به دلم نشست...حالا نوبت وارد شدن عماد بود...مرد سوار بر اسب سفید رویاهای من...کت شلوار خیلی بهش می اومد و کرواتش هم خیلی شیکش کرده بود با کفش های ورنی مشکی و یک دسته گل بزرگ که فقط گل رز قرمز داشت و واقعا خیلی زیبا و خیره کننده بود اومد کنارم و دسته گل رو بهم داد ...-سلام لیلی خانم ...بفرمایید-سلام مرسی خوش اومدین ...با خودم گفتم چه خانمی تنگش میزاره انگار نه انگار تو کیش لیلی لیلی میکرد داشت از کنارم رد میشد که خیلی آروم و جوری که فقط من بفهمم گفت :-چه قدر ناز شدی...لباست هم خیلی بهت میاد لیلی من چیزی نگفتم ولی مطمئن بودم قرمز شدم خودم رو جمع کردم و رفتم سمت مهمونا و کنار صندلی فرهاد نشستم... بابا چنان اخمی کرده بود که انگار دلش می خواست داد بزنه : برید از خونه ی من بیرون عوضی هااا ...از تصور فکرم خندم گرفت ولی زود خندم رو خوردم ...بعد از کلی حرف زدن درباره ی قدیم و رسم و رسوم اون موقع تصمیم بر این شد که من و عماد بریم توی اتاق من و حرفامون رو با هم بزنیم...جلوتر از عماد راه افتادم و رفتم سمت اتاقم -بفرمایید بشینید-لازم نیست انقدر رسمی حرف بزنی لیلی-مدلم اینه کلاً...الان ما باید چی بگیم به هم ؟-خب معلومه ...-شما...یعنی تو که میدونی شروع کن خب-راستش..راستش منم نمیدونم -از اون موقع که معلوم بود چی شد پس ؟-پدر سوخته قیافتو این جوری نکن میام میخورمت هاااسکوت کردم و خجالت کشیدم ...-لیلی فکر کنم باید مثلاً من بگم...مرد ایده آل شما چه ویژگی هایی داره ؟ یا مثلا غذای مورد علاقه شما چیه ؟از قیافش خندم گرفته بود صداش رو عوض کرده بود و داشت مسخره بازی در می آورد ...-واسه چی میخندی ...خب چمیدونم از این چرت و پرت ها دیگه...اصلاً می خوای راجع به یه موضوع

1401/09/10 12:42

جذاب حرف بزنیم ؟قیافش موذی شد و دوباره از همون لبخندای خاصش زد ...-چی ؟-بچه...ببین من دوست دارم دو تا بچه داشته باشیم... اسماشون رو هم میزاریم ...بزار فکر کنم ...آهان فهمیدم میزاریم دارا و سارا چطوره ؟-نخیر اسماشون رو من انتخاب میکنم ...میزاریم نیکناز و نیکداد ...بعد از چند دقیقه و با نگاه کردن به قیافه ی عماد فهمیدم چه سوتی دادم...آخه یکی نیست بگه دختر تو حالا نظر ندی راجع به بچه نداشتت میمیری ؟بازم قرمز شدم میدونم...-پس تو هم آره لیلی خانم؟...ببینم تو رو ...چرا باز قرمز شدی ؟ حالا مگه بهت گفتم بیا الان بچه دار بشیم ...؟ اگه قرمز بشی اسم بچه هامون رو میزاریم لبو و گل لبو هاااا ... ببینمت ...سرم رو بلند کردم و دوباره اون دو تا تیله مشکی من رو مجذوب خودش کرد-حالا شد...میگم بریم پایین و بگیم حرفامون رو زدیم -باشه بریم با خودم گفتم بزار بریم پایین آقا عماد حالتو میگیرم ...تا تو باشی هوس بچه به سرت نزنه...از پله ها اومدیم پایین و نشستیم سر جاهامون ...پدر عماد روش رو کرد سمت من و پرسید :-دخترم چی شد جوابت چیه ؟ یه نگاه به عماد کردم یه لبخند بزرگ و پیروزمندانه روی لباش بود و انگار می خواست بگه : این سواله میپرسی پدر من ؟ معلومه که جوابش مثبته...-راستش من می خوام بیشتر فکر کنم و تا هفته بعد نمیتونم جوابی بهتون بدم-باشه دخترم حقته...امیدوارم جوابت مثبت باشه...خیلی دلم می خواست اون لحظه قیافه ی عماد رو ببینم و بالاخره دیدم دیگه خبری از اون لبخند روی لبش نبود و جاش رو یه اخم کوچولو گرفته بود این دفعه من بودم که لبخند پیروز مندانه میزدم... بله آقا عماد اگه چیزی رو زود به دست بیاری زود هم از دستش میدی...یکم بعد مهمونا برای رفتن بلند شدن عماد که داشت از بغلم رد میشد آروم و طوری که فقط خودش بشنوه بهش گفتم :نیکناز و نیکداد بابای اخمالو رو دوست ندارن ها از من گفتن نه ببخشید لبو و گل لبو ...برگشت و نگام کرد پوزخندی زد و رفت ...منم رفتم بالا و با خیال راحت خوابیدموارد هفته ی جدید شدیم و من توی این هفته باید جواب نهاییم رو به در خواست ازدواج عماد بدم با این که از اول جواب خودم رو می دونستم ولی نخواستم عماد فکر کنه تا بیاد جواب من مثبته ...این روزا سحر هم خیلی کم مطب میاد چون چیزی تا کنکور نمونده و داره از زمانش حداقل استفاده رو میکنه ...خیلی زحمت میکشه امیدوارم به چیزی که می خواد برسه...سروناز رو توی این مدت بیشتر شناختم و خیلی از شخصیتش خوشم اومده ...از من و سحر کوچیکتره و فقط 21 سالشه ،یه دختر ظریف با قد متوسط رو به کوتاه و البته به شدت زیبا... توی مطبم نشستم که گوشیم زنگ میزنه ، نگاه به صفحه ی گوشیم میکنم

1401/09/10 12:42

تلفن از خونه است با یه لبخند جواب میدم...-الو سلام-سلام دخترم خوبی مادر ؟-مرسی خوبم ، چیزی شده ؟-نه بابا چی می خواست بشه زنگ زدم بهت بگم خانم کامکار زنگ زده بود گفت پسر من خیلی بی تابی می کنه و می خواد زود جواب بگیره ،جواب دخترتون چیه ؟منم گفتم که جوابش مثبته...بد کاری که نکردم ؟-مامان خب میگفتی اومد خونه بهتون زنگ میزنم چرا زود گفتین جواب مثبته ؟-ببخشید مادر مثل اینکه بد کاری کردم ، من گفتم حتما جوابت مثبته...چمیدونستم...-شوخی کردم مامان...خوب کاری کردی خودم هم می خواستم بگم اگه زنگ زدن جواب مثبت رو بده ...-پس ایشاالله داری عروس میشی ...-مامان دیگه چیزی نگفتن ؟-چرا مادر قرار شد فردا شب بیان خونه ما و راجع به مراسم و این حرف ها صحبت کنیم...-فردا ؟ چه زود ...من لباس ندارم -خب مادر همون لباست رو بپوش که فرهاد برات از ترکیه آورده بود ...-راست میگی اصلاً حواسم به اون نبود ...مامان شما چیزی نمی خوای دارم از مطب بر میگردم براتون بگیرم ؟-نه عزیزم -پس خداحافظ ...خداحافظی کرد و تلفن رو گذاشتم اصلاً باورم نمی شد...خدایا شکرت همه چی خیلی خوب داره پیش میره توی دلم یه حس خوبی هست منم دارم عروس میشم ...چیزی که همه ی دختر ها یه روزی طعمش رو می چشند...به فرهاد هم زنگ زدم وقضیه ی فردا رو گفتم اونم بهم تبریک گفت و خوشحال شد ...********امروز مطب نمیرم از قبل به سروناز گفته بودم که زنگ بزنه و مریض های امروز رو کنسل کنه...می خواستم از صبح خونه باشم و به مامان کمک کنم ،هزار بار به این مامان گفتم انقدر خودت رو اذیت نکن این همه کارگر یکی رو بیار بهت کمک کنه اما حرف توی سرش نمیره و میگه من خودم کارها رو انجام ندم به دلم نمی چسبه ...بعد از آماده کردن میوه و شیرینی رفتم توی اتاقم که حاضر شم...لباسی که می خوام بپوشم رو از توی کمد در میارم...تا حالا هیج جا نپوشیدمش یه پیرهن قرمز تنگ و ساده که تا روی زانو است با یه ساپورت کلفت مشکی با کفش های پاشنه 10 سانتی مشکی ...این دفعه یادم هست که باید شال سرم کنم پس زیاد به موهام نمیرسم...شال مشکیم رو هم یه طور خاص سرم میکنم...یه رژ قرمز هم میزنم و بعد چشمام رو آرایش میکنم...به خودم توی آیینه نگاه می کنم ...خیلی خوب شدم بازم مثل همیشه یه بوس واسه خودم میفرستم و یه چشمک هم به خودم میزنم...میرم توی هال با اومدن من مهمون ها هم میرسن ...با همه به گرمی احوال پرسی میکنم وآخر میرسم به عماد دیگه کت شلوار تنش نیست یه شلوار سورمه ای با یه کت تک که از شلوارش یکم تیره تره...اونم عالی شده...یاد دیالوگ حامد کمیلی توی فیلم دو خواهر می افتم : واااای بچه های ما خیلی خوشگل میشن...، از فکرم خندم گرفت ...میرم

1401/09/10 12:42

و میشینم پیش مهمونا...بابا امروز خوشبختانه زود از سر کار برگشت و من رو حرص نداد ...همه شروع میکننن به حرف زدن درباره ی من و عماد و مراسم ...قرار شد که قبل از عقد رسمی و ازدواج یه صیغه محرمیت یه ماهه بینمون خونده بشه تا با هم بریم بیرون و بیشتر با هم آشنا شیم ...به نظر من هم این کار خیلی خوبی بود که قبل از وارد شدن اسمامون توی شناسنامه ی هم با هم بیشتر آشنا میشیم...داشتم به حرف ها گوش میدادم که واسه گوشیم اس ام اس اومد خوشبختانه گوشیم روی میز کنارم بود و لازم نبود بلند شم و برم بیارمش ...اول گفتم زشته الان من گوشی بگیرم دستم و اس ام اس بدم اما بعد با خودم گفتم شاید کسی کار واجب داشته باشه...شماره ناشناس بود : با این که این رژه خیلی بهت می آد و خوشگلت کرده ولی دیگه این رژرو نزن... از طرف آقاتون...سرم رو بلند کردم و به عماد نگاه کردم تا دید من دارم نگاش میکنم روش رو کرد اون طرف و مثلاً داشت حرف های باباش رو گوش میکرد ولی توی قیافش خنده موج میزد و انگار منتظر یه حرف بود که بترکه...قیافش خیلی بامزه شده بود ...داشتم با خودم فکر میکردم این شماره ی من رو از کجا آورده ؟! اول شمارش رو سیو کردم و بعد براش یه اس ام اس فرستادم:(میدونم بهم میاد و من همیشه خوشگلم ولی متاسفانه از این رژ خوشم میاد و تا عمر دارم ازش استفاده میکنم ...از طرف خانمتون...)دلم می خواست وقتی داره میخونه قیافش رو ببینم ...فکر کنم الان داره میخونه چون قیافش دیدینی شده...سرش رو از روی گوشیش بلند کرد و چشماش رو خمار کرد و یه پوزخند زد و یه نگاه طولانی بهم کرد..وای خدا من عاشق این بشرم...حرف ها زده شد و قرار شد فردا صیغه ی محرمیت بینمون خونده بشه... موقع خداحافظی مامان گفت من تا دم در برم و راهشون بندازم ...با اون لباسا که نمیتونستم برم با این که پوشیده بود و آستین لباسم بلند بود اما باید یه مانتو میپوشیدم و بعد میرفتم توی کوچه...مهمونا سریع داشتن میرفتن سمت در خروجی و من هول شده بودم و مانتوم رو پیدا نمیکردم ...-لیلی مادر ول کن تا تو دنبال مانتوت بگردی اینا رفتن یبا این چادر من رو سرت کن برو با این که اصلا به اون تیپم چادر نمی اومد اما چاره ای نداشتم چادر سفید مامان رو برداشتم و رفتم دم در ، عماد هنوز من رو توی چادر ندیده بود موقع سوار شدن ماشین اومد یه نگاه گذرا بهم بکنه که موند روی صورتم...بعد یهو شروع کرد به خندیدن طوری میخندید که قرمز شده بود ...از دستش عصبانی شدم حالا من هر چه قدر هم زشت شده بودم توی اون لباس نباید به من میخندید ...با خانوادش گرم خداحافظی کردم ، اما دیگه خودش رو نگاه هم نکردم و رفتم تو...چادر رو از سرم برداشتم و

1401/09/10 12:42

شروع کردم زیر لب غر زدن : پسره ی نفهم ، یکی نیست بگه خودت خیلی خوشگلی که دختر به این نازی رو مسخره میکنی...همین طوری داشتم زیر لب حرف میزدم که برام اس ام اس اومد ...صفحه ی گوشی رو نگاه کردم تا دیدم شماره ی عماد حرصم گرفت ... می خواستم نخونده پاکش کنم که کنجکاوی نذاشت ...(سلام بر ننه نقلی خودم... حالا چرا قهر میکنی ؟ خوب می خواستی چادرت رو سر و ته سرت نکنی که بهت نخندم...حالا آشتی دیگه...خب ؟ )خاک بر سرت لیلی یه چادر هم نمیتونی سرت کنی ... بهش حق دادم مطمئن بودم خودم هم اگه کسی رو میدیدم که چادرش رو سر و ته سرش کرده کلی بهش می خندیدم...جواب اس ام اسش رو ندادم بزار فکر کنه باهاش قهر کردم...بعد از کمک کردن به مامان رفتم و لباسم رو عوض کردم و با یه لبخند خودم را به دست خواب سپردم...صبح با صدای گوشیم از خواب بلند شدم ...خیلی حالم خوبه...یه حال غیر توصیف ...از صبح راه رفتنم فقط رقصیدن شده ولی این دفعه رقصیدنم از استرس نیست از شادی و هیجانه...این ور میرم یه قر میدم اون ور میرم یه قر دیگه...خدایا این روزا رو از ما نگیر...باید زود حاضر بشم که بریم صیغه موقت رو بخونن برامون ...صدای گوشیم اومد فکر کنم اس ام اس دارم ... بله از عماده ...(سلام به خوشگل خانم خودملیلی ، من میخوام یه پیرهن چهارخونه ی سفید مشکی با یه شلوار مشکی بپوشم خوبه ؟ )الهی فدای این پسر بشم که انقدر خوبه که درباره ی لباساش از من نظر می خواد، نخواستم امروز رو خراب کنم و نقشه ی قهر کردن رو کلاً انداختم دور باید جوابشو میدادم...با خودم گفتم منم ازش نظر بخوام این جوری اونم خوشحال میشه ...پس گوشیمو برداشتم و نوشتم:(سلام عزیزمآره خوبه مطمئنم بهت میاد...منم می خوام یه مانتو صورتی با شلوار و شال طوسی بپوشم ، خوبه ؟ )رفتم دستشویی و برگشتم و دیدم جوابم رو داده :(آره عزیزم خیلی بهت میاد به رنگ چشمات هم میاد ...حاضر شو دارم راه می افتم...بوس )زود بلند شدم و رفتم پایین و صبحونم رو خوردم رفتم بالا و حاضر شدم همونایی رو پوشیدم که به عماد گفتم ...همه ی خانواده حاضر بودن فقط مونده بود عماد هم بیاد و راه بیفتیم ...صدای آیفون اومد...عماد هم رسید ، همه سوار ماشین شدن که راه بیفتیم قرار بود خانواده ی کامکار هم خودشون بیان از خونشون ، من رفتم سمت ماشین عماد ...از ماشینش پیاده شد و من لباساش رو دیدم...باورم نمیشد لباساش رو با لباسای من ست کرده بود یه شلوار طوسی با یه تی شرت صورتی...عاشق این کاراش بودم ، با چشمام ازش تشکر کردم که انقدر خوبه...صیغه ی محرمیت ما هم خونده شد و الان توی ماشین عماد هستم...-خوب دیگه شدی لیلی خودم-آقا مجنونه زیاد حرف نزن جلوت رو نگاه کن-لیلی

1401/09/10 12:42