439 عضو
پوشیده؟! خوبه صورتی بپوشه به هیچ جاش حسابت نکنه؟!
(از اینکه طرفش را گرفت گرد نگاهش کردم)
-درسته رقیبمه اما خب حقیقته...(پیشخدمت سینی بزرگی جلویمان گذاشت و رفت)
-سلیقت عوض شده...اولا منو دوست داشتی میگفتی عوضی بازیامو دوست داری گیر میدادی بیا منو بگیر ! (با یاد آوری اوضاع چندش و زاقارت قبلم دگرگون شدم):
-اون موقع فقط شونزده, هیوده سالم بودم.الان یه موی گندیدشو به صدتا تو نمیدم.(خیره در چشمانم گفت):
-قسم میخورم اگه بخوای بازیمون بدی ...
-چرا همچین فکری میکنی؟
-چون علنا اعلام میکنی دوستش داری!
-دارم.اما میخوام این کارو بکنم.(عصبانی لقمه ى جگرش را پرت کرد در سینی و با خشم گفت):
-مسخره ای مسخره.همون میمردی بهتر بود.(غمگین نگاهش کردم و گفتم):
-بخدا از خدامه بمیرم شاهین.خودمم نمیدونم چه غلطی بکنم.(دلش به رحم آمده گفت):
-قول بهت بدم ور دست خودم انقدر حرفه ای بشی و عاشق کارت بشی که فکر اون مرتیکه رو از ذهنت بیرون کنی..احمق بهش میگیم بهارو میکشیم "أمن یجیب"میخونه! (آهسته گفتم):
-عادتشه..همیشه باخدا معامله میکنه...گاهی فکرمیکنم استغفرالله معصومه.(شاهین که با اینجور مسائل به شدت غریب بود چپ چپ نگاهم کرد)
-چی میگی تو.خوبه اینجوری؟! اصلا عشق و حال میکرد تو زندگیش؟؟
-معنی عشق وحال واسه اون یه چیز دیگست.
-میشه دو نمونه ذکر مثال بگی! (احمقانه خندید و لیوانم را پر از دوغ کرد)
بایک ذوق خاصی آرام گفتم:
-عشق اون تو سحر بلند شدن واسه نمازه.(از شدت خنده دوغ از دهانش بیرون پاشید)
-چی میگی تو؟! (با آه گفتم):
-مسخرش نکن.بخدا اون مثل یه گل میمونه.(و باز بغض کردم اما هرگز اجازه نمیدادم بشکند)
-بهار با این وضع نمیتوتی بهش خیانت کنی.
-راه دیگه ای دارم؟
-آره! بشینی جلو خرچنگ تا سرتو ببره بفرسته واسه گلت.(با مسخرگی نگاهش کردم):
-چرت و پرت نگو...خیلی عوض شدی اولا باهوش بودی مخوف بودی تا لازم نبود دهنت باز نمیشد الان فقط شروور میگی.
-تو رو که میبینم اینجوریم.(از جیبش سیگار در اورد وجلویم گرفت)
-نمیخوام.
-اینم ترک کردی؟
-معتاد نبودم که ترک کنم فقط گاهی میکشیدم.
-یادته یادت دادم؟ هرروز میکشیدی دختر.
-امیراحسان حتی قلیونم نکشیده! (ابرو بالا داد وگفت):
-البته یه چیزیم هستا...اون شیطونیاشو زیرزیری انجام میده.الان از کجا میدونی نکشیده؟
-اون اینجوری نیست.یه بار غلط کردم هوس کردم دوباره تست کنم یعنی یه لحظه حس کردم باید بکشم ؛رسید خونه داستانی شد! (خوشحال و سرخوش خندید و گفت):
-وای خدا خیلی خره این بشر..تو دورانی که اداره بودم میدیدم که چه کارایی میکنه..لازم نیست هی بگی خودم دیدم. شایدم واسه تو أخی باشه واسه خودش به به
باشه؟
-پیش تو بود خطایی میکرد؟
-الان بگم آره خیلی بهم اعتماد داری؟!
-واقعا هم همینطوره! دنیا علیهش شهادت بدن من باور نمیکنم.(پک عمیقی به سیگارش زد وگفت):
-هیچ کاری نمیکرد.. خیالت راحت.
******
زینب دست و پاگیر شده بود.دائم تهدیدهایش به گوشمان میرسید.اوایلش با زبان خوش یونس و ناصر وکریم را نصیحت کرده بود بعد شد هشدار و بعد تهدید.اعصاب همه بهم ریخته بود.تا اینکه یک ظهر وقتی از مدرسه به خانه رفتم نسیم گفت که کسی به خانه زنگ زده و با من کارداشته .
شماره اش را هم گذاشته بود.بیسیم را برداشتم و با کنجکاوی تماس گرفتم:
-الو؟
-بهار شما خودتی؟
-بله
-من زینبم.(دلم ریخت):
-خب...
-میشه ببینمت؟
-نه من شرایطش رو ندارم بیام بیرون.
-واجبه عزیزم واجبه.
-باهات هماهنگ میکنم. (بلافاصله با شاهین درمیان گذاشتم و اصرار کرد با او قرار بگذرام)
دوباره به زینب زنگ زدم و او این بار خواست تا حوریه و فرحناز هم همراهم باشند.هرسه به بهانه ى کتابخانه ای که در پارک محله امان بود از خانه خارج شدیم و واقعا هم به همانجا رفتیم.منتها نه برای درس بلکه برای دیدار با زینب.حوریه قبل از آمدن زینب فحش های رکیکی میداد و میگفت که نمیتواند خودش را کنترل کند شاید بزند زینب را بکشد!
فرحناز گفت:
-منم نمیتونم تحملش کنم.مثلا میخواد چی بگه؟! (همینطور که به غرغر هایشان گوش میدادم ؛چشمم به روبه رو افتاد):
زینب با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.ما را دید و دست تکان داد.....
*******
-میشینی پشت رل؟گردنم گرفت.
-حوصله ندارم.
-بیا خیلی خسته ام. (کنارپارک کرد و جاهایمان را عوض کردیم)صندلی را خواباند و گفت:
-به چی فکر میکردی؟
-به گذشته.
-گذشترو بنداز سطل آشغال.به آینده فکر کن.
-آینده ای هم ندارم.
-داری...نمیخوای از کارمون تو جنوب بپرسی؟
-چرا خیلی دلم میخواد بدونم.
-هنوز بهت اعتماد ندارم.(دلم میخواست همین حالا فرمان را بچرخانم و به سمت ماشین سنگین ها هدایتش کنم تا خاتمه بدهم به زندگی نکبت بارم اما کو جرأت؟ )
-پس چرا میبریم ؟
-نمیدونم.دیوونه ام شاید..
-بگو.من چه کاری ازم بر میاد؟ (دوباره صندلی را بلند کرد و گفت):
-شوهرت فکر میکنه جنسا از شرق میاد نمیدونه قرار عوض شده
به فکر فرو رفتم و گفتم :
-اما ما میریم و از جنوب تحویل میگیریم.درسته؟
-آره....
-ولی احسان میفهمه اون خیلی باهوشه!
(از حرص روی داشبورد کوبید و گفت):
-اگه توی *** چیزی نگی نمیفهمه.
-تو که اعتماد نداشتی چرا گفتی؟! (و حرفش دلم را تکاند....وقتی انقدر مستقیم وجدی اعتراف کرد؛دلم بهم پیچید):
-چون...چون دوستت دارم
تمرکزم را از دست دادم و اگر فرمان را نمیگرفت هر دو میمردیم.کناری پارک کردم و سرم را روی
فرمان گذاشتم.
-من هنوز شوهر دارم ییشعور
-چقدرم که این تعهدات واسه من مهمه!
-نزن این حرفارو شاهین بخدا من الان تو شرایط خوبی نیستم.
-باشه عزیزم..ولی بدون دوستت دارم.خیلی زیاد ..
(نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم .)
-هفت سال پیش خیلی ریلکس گفتی برم.
-هیچوقت فکر نکردی از عشق زیاد گفتم بری؟ نخواستم بمونی تو لجن بد کردم؟
-خوشحالم که من عشق واقعی رو با امیراحسان(اما نگذاشت ادامه بدهم و فریاد کشید):
-ساکت...ای بمیره این امیراحسان(و در ماشین را باز کردوپیاده شد)
*******
-بچه ها من شماره های شما رو از بقیه ى هم دوره ای ها گرفتم.
حوریه:-خو حالا که چی؟
-من دیدم که اون راننده های هوس باز مواد فروشن.. بچه ها بخدا نگرانتونم. (فرحناز بلند و بدون مراعات گفت):
-تو نگران خودت باش ترشیدی.اه اه اه آدم انقدر بیکار ؟!؟
-بچه ها مؤدب باشید.من بیکار نیستم اون سریم که اون ماجرارو دیدم خودم رو زدم به کوری اما الان دوباره دارم میبینم که مواد حمل میکنن من نمیتونم دیگه ندیده بگیرم.بچه ها ییاید و بکشید بیرون... (با حرص گفتم):
-چرا به ما میگه بچه ها تن تن؟! (اخم هایش را درهم کشید و نمیدانم چرا اینطور فکر میکرد):
-برات متأسفم بهار. تو هم مثل اینایی؟ من امیدم به تو بیشتر بود!
-بیخود امیدت بیشتر بود من چه فرقی با اینا دارم؟ (حوریه خرکیف شده دستش را پشتم گذاشت و گفت):
-اونکه باید بکشه بیرون تویی ،گرفتی یا حالیت کنم؟
(ایستاد و چادرش را تکاند):
-امربه معروفم رو کردم.خودتون خواستین. خدانگهدارتون.
فرحناز:-خودتو با ما در ننداز اون کریم تنهایی تیکه تیکت میکنه. (پوزخند زد با انگشت اشاره آسمان را نشان داد):
-اون نمیذاره.
همینکه رفت ما هم متفکر ایستادیم و هرکدام از هم جدا شده و برگشتیم خانه.
حقیقتا" ترسیده بودیم.وقتی جریان را به شاهین گفتیم بیخیال روی کاناپه لم داده بود و با آرش که روی سینه اش بود بازی میکرد.
کریم و ناصر نگاه مشکوکی بهم انداختند و ناصر گفت:
-دوباره قرار بذارید بگید میخوایم توبه کنیم بیا کمکمون کن.(و همه خندیدیم)
کریم:-جدی میگیم.قرار بذارید
حوریه:-بعدش چی میشه؟
ناصر: -یه گوش مالی حسابی بهش میدیم.
من:-یعنی چی؟! بلایی سرش نیارید بدبخت بشیم؟!
خرچنگ:-بچه ها کارشون رو بلدن پرنسس.
********
-خسته ای بزن کنار بخوابیم.
-حوصلم سر رفته میخوام زودتر برسیم.
-نمیشه که چشمات مست خوابه لج نکن آهو
-میشه نگی آهو؟؟
-چشم.(نیم نگاهی به شاهین انداختم)
حقیقتا دلم برای او هم میسوخت.باخته بود و نمیپذیرفت.بی مقدمه پرسید:
-امیراحسانم انقدر که تو دوستش داری؛دوستت داره؟
-نه
-چه قاطع!
-اوهوم.
-پس چرا انقدر دوستش داری؟
-میبینی که دارم سعی میکنم متنفر
بشم.(حس کردم نفس عمیقش موج خوشحالی و رضایت داشت):
-آفرین..خیلی خوبه که عاقلی...
-ما کلا" واسه هم نبودیم.مثل دوتا خط موازی...
-ا چه! چه تعبیری..واقعا فازت چی بود از ازدواج با اون؟
-فاز عشق (!!)
*******
حوریه گفته بود زینب میفهمد نقشه ای در سر داریم.پس باید کسی با او قرار میگذاشت که شک نکند.نگاه فرحناز روی من چرخیده بود و در جمع اعلام شد که زینب نسبت به بهار حس بهتری دارد.وقتی کریم دندان تیز کرده نگاهم کرد؛با جدیت گفتم:
-من تنهایی میترسم. نمیتونم.
-چرا میتونی بزن(گوشی بوگندو و کثیفش را مقابلم گرفت)راستش ته دلم از اینکه زینب روی من حساب بهترى باز کرده بود راضی بودم.
باعصبانیت به شاهین گفتم:
-بهش بگو بره اونور.(شاهین با خونسردی گفت):
-عزیزم ما از این موش های موذی زیاد داشتیم .نترس کاریش نداریم.فقط زهر چشمه.
-پس گوشی خودت رو بده.(موبایلش را داد و من رو به جمع گفتم):
-شمارش چی چی بود؟
حوریه که با موبایل تازه اش حسابی سر مارا خورده بود گفت:
-من سیوش کردم بیا.(همینکه آمدم زنگ بزنم گوشی حوریه در دستم لرزید)
نام مادر من به نام "مامی بهار"خاموش و روشن میشد.با وحشت گفتم:
-حوری مامانمه!
-خب باشه!
-حوری گفتیم میریم استخر الان سه ساعت حواسمون نیست!(مردان جمع نوچ کنان اعتراض خود را از این مسئله ى بچگانه اعلام کردند)
-بده من بابا.(جواب مادرم را با چرب زبانی تمام داد و گفت که بهار شما را صحیح وسالم تحویلتان میدهم)
بعدها که فکر میکردم میدیدم شاید حکمتی بوده که وقفه بیفتد و من بازهم وقتی برای فکر کردن داشته باشم اما بازهم حماقت...
با زینب تماس گرفتم و مظلوم نمایی کردم.قرار را در همان پارک گذاشتیم و اومشتاقانه پذیرفت.
****
بازهم شاهین پشت فرمان نشسته بود.هنوز هم نمیدانستم قرار است چه کار کنم.دلم برای امیراحسان میسوخت. حتما کلی برنامه چیده بود تا طی یک عملیات به شرق کشور نیرو بفرستند غافل از آنکه خبر ها در جنوب بود.
-کاش یه گوشی به من میدادین.(با لحن تمسخر گفت):
-چشم!! حتما"! امر دیگه؟
-چرا اینجوری میگی؟ یه گوشی ساده فقط.
-هوم..که فقط بشه باهاش با امیراحسان تماس بگیری آره؟!
-نه. تو که اعتماد نداری چرا واقعا من رو اوردی تو گروه؟
-چه میدونم. خریت...واقعا گوشی رو میخوای چیکار ؟؟ نه خانواده نه احسان پس کی...(آه کشیدم و چشمانم را بستم):
-پاتریشیا.
-جدا"؟؟
-آره..خیلی بهش نیاز دارم.
-باشه هروقت خواستی گوشی من هست.(وگوشیش را روی داشبرد انداخت)
هر لحظه که به جنوب نزدیک تر میشدیم تحملم کمتر میشد؛از گرما رو به هلاکی بودم.شاهین هم کلافه بود.کنار بوفه های کنار جاده نگه داشت و گفت:
-چی بگیرم واست؟
-یه چیز خنک.دارم
میمیرم.(سرتکان داد و مقابل چشمانم به طرف بوفه رفت)
چشمم روی گوشیش ماند.یک نگاه به گوشی و یک نگاه به شاهین کردم.دو صدا در دلم فریاد میزد...یکی میگفت به احسان زنگ بزنم و یکی میگفت خریت است.نمیتوانم حالم را توصیف کنم.صدای قلبم در ماشین طنین می انداخت شاید هم توهم بود.دلم بهم میپیچید با تمام وجود دلم میخواست به احسان کمک کنم اما الان نمیتوانستم کاری کنم.شاهین در صف ایستاده بود و سه نفر جلویش.تمام بدی های احسان را ردیف کردم تا منصرف شوم اما بدی نداشت تمام بحث هایمان را پیش چشمم آوردم اما مقصر تمامشان خودم بودم.میخواستم کمکش کنم بخدا میخواستم اما میترسیدم موفق نشوم و اعتمادشان را از دست بدهم.تحملم تمام شد و گوشی را برداشتم.شماره اش را حفظ بودم.شماره ى قشنگش را که حس میکردم عدد هایش مقدس است.تماس را زدم اما تازه هشدار روی صفحه را دیدم "No sim "
آنقدر شوکه شدم که نفهمیدم کی شاهین در را باز کرد و با تمسخر گفت):
-چی شد پس؟! گفتی؟ (حتی جرأت نگاه کردن به چهره اش را نداشتم)
-نوچ...نداشتیم.(دو لیوان آبمیوه را پرت کرد و پشت فرمان نشست)
-...
-هوم...خوبه آفرین ...مار خوبی تو آستین داشتیم.
-من..
-خفه شو! فقط خفه شو بهار نذار کار اشتباهی کنم.
گوشی اصلی را از جیبش در اورد و حین رانندگی مشغول تماس شد:
-فرهادی رسیدین شما؟ منم نزدیکم....فعلا.
-شاه
-خفه. باشه ؟ باریک الله...اینم اولین و آخرین همراهیت بود بعدش میسپرمت به خرچنگ.
خراب کرده بودم..با ندامت گفتم:
-غلط کردم.بخدا پشیمونم.
-برو بمیر.یارو گند زد به هیکلت هنوز دنبالشی.خاک توی سرت که اگه دوروز دیگه زن نگرفت تف بنداز تو صورتم.(حقیقتا ترسیدم به اینجایش فکر نکرده بودم)
-یعنی چی؟
-هیچی فقط میدونم کسی که خیلی پیامبر رو دوست داره؛نکاح رو هم دوست داره! چون سنته دیگه! زبونم لال نمیشه که اطاعت نکنه !بدبخت دوروز دیگه اون ننه و خواهر املش زنش میدن..چی فکر کردی؟؟ فکر کردی وفادارته؟؟ اون به زندت وفا نداره مردت که جای خود داره.
(لب هایم لرزید.راست میگفت! چه *** بودم! )
-شاهین به مرگ بابام حرفات رو قبول دارم.گول نزدمت باور کن الان دیدم راست میگی.(همان هفت سال پیش هم میدانست پدرم را دوست دارم...زیاد)
با استرس روی نیمکت نشسته بودم.حوریه و فرحناز بیخیال و راحت به اطراف نگاه میکردند.زینب آمد و با لبخند به ما سلام کرد.سه شاخه رز به دستمان داد و گفت:
-ایناهم جایزه های دخترای خوب کشورم.(حوریه ابرو بالا انداخت و گفت)
-مرسی! خودتون گل بودید.
زینب:-خب میشنوم.
حوریه:-به ما کمک کن زینب.خیلی پشیمونیم. (با دقت دل به حرف هایمان داد)
-حتما عزیزم...
من:-اونا مارو فریب دادن ما
نمیدونیم از کجا شروع کنیم.(به فکر فرو رفت):
-سادست بچه ها.شاید پای خودتون هم گیر باشه اما نترسید.من و خانواده هاتون پشتتونیم.
فرحناز:-نه خانواده هامون میکشنمون.همینکه اینارو لو بدیم بسه نه؟ وای زینب جون...(وجلوی چشمان گشاد شده ى من و حوری زینب را بغل کرد!)
مدتی حرف زدیم و او مارا نصیحت کرد.
حوریه بلند شد و گفت:
-وای از استرس دارم میمیرم بچه ها....
فرحناز:-قدم بزنیم حرف بزنیم بهتره نه حوری؟ من استرسم اینجوری کم میشه.
هر چهارتا بلند شدیم و زینب را به طرفی از پارک که خلوت تر بود هدایت کردیم بدون آنکه خودش بفهمد.درهمین حین حوریه دستمال آغشته به اتر را که شاهین بهمان داده بود؛روی دهان و بینی زینب گذاشت و من و فرحناز دست هایش را گرفتیم.همینکه افتاد هرسه بلندش کردیم و کشان کشان به خیابان بردیم.مردم همه جویا میشدند و ما به دروغ با لابه میگفتیم دوستمان حالش بهم خورده است.
کریم با ماشین معمولی ای در نقش یک راننده ى مهربان جلوی پایمان ترمز,زد و درعرض دو دقیقه غیبمان زد.
آن روز شوم مدرسه را پیچانده بودیم و علنا خود را در چاه پرت کردیم.
کریم سمت خانه ى شاهین نرفت و گازش را گرفته بود به سمت ناکجا.
حوریه جلو نشسته بود و هرازگاهی برمیگشت و نگران میگفت:
-نمیره بچه ها؟! (کریم دیوانه شد بود و پشت هم فحش های زشت به زینب میداد و ادعا میکرد خونش را درشیشه کرده بوده بس که پند و اندرز و تهدید میکرده)
با نگرانی گفتم:
-کریم تو رو خدا اذیتش نکنیدا.کریم فقط بترسونینش تا فضولی نکنه انقدر....(از دل آشوبه حالت تهوع داشتم)
-....
-کریم شاهین کو؟
-کریم و زهرمار.آقا شاهین تو ویلاس.
یا امام ویلا کجا بود؟!
-ویلا کجاست؟
-ساوه ه ه ه..بهار خفه چرا انقدر تو گیری؟؟
به ویلای منحوس شاهین رفتیم.زینب را که تقریبا بهوش آمده بود داخل بردیم.
جلوی شاهین نشاندیمش و شاهین آرش را نوازش کنان به زینب بیحال نگاه کرد:
-بازم سر حرفتی؟
-اینجا کجاست...آی سرم...بچه ها..
میگم بازم میخوای لومون بدی؟(صاف نشست و دیگر آه و ناله نکرد)
با وحشت نگاهى به تک تک ماها انداخت.یونس,کریم,ناصر...
به گریه افتاد و گفت:
-نه نه من این کارو نمیکنم.بخدا نمیکنم.بذارید برم...مادرم مریضه...بخدا تنهاس ...(با چشمان اشک آلود به شاهین نگاه کردم.او هم تحت تأثیر قرار گرفته بود چرا که چشمانش برق داشت.)
-ما که کاریت نداشتیم دختر خوب!خودت خودتو انداختی وسط..دیگه تکرار نشه.این کارو کردیم تا ثابت بشه بهت خورده پا ترین اعضای ما تورو میشورن پهن میکنن رئیسا که دیگه هیچی...حالا برو...
آمد برود که کریم گفت:
-بریم من ببرمت عوضی.(بوضوح مشخص بود اذیتش میکنند.)
مداخله کردم و
گفتم:
-لازم نکرده تو ببری.خودش میره.(زینب وحشیانه در حالی که گریه میکرد گفت):
-توهم لازم نکرده دخالت کنی.خودم بلدم. میرم ولی ایشالاه هیچکدوم از شما سه نفر خیر نبینین.
با بهت عقب عقب رفتم و او افتان و خیران خارج شد.
چند دقیقه بعد کریم و ناصر درحالی که چشم هایشان دودو میزد قصد رفتن کردند.با التماس به شاهین گفتم:
-شاهین اینا میرن اذیتش میکنن نذار(در حالی که با سرو بدن آرش ور میرفت و ییخیاا بود گفت):
-بچه ها...(برگشتند)
-...
-کاریش نداشته باشید.(دود از سرم بلند شد):
-شاهین همین؟!؟
-چیکار کنم؟همینشم زیادشه.بخاطر تو کاریش نداشتم.
حوری و فرحناز بیخیال و فارغ با یونس سیگار میکشیدند.من بودم که دلشوره داشتم آخری شاهین سرم فریاد کشید که انقدر روی اعصابش نروم.
به اصرار من با ناصر تماس گرفت و ناصر در اوج مستی گفته بود که در خانه ی شاهین هستند
رنگ چهره ى شاهین به وضوح تیره شد.تماس را قطع کرد و به خرچنگ زنگ زد:
-الو!خرچنگ برو خونه من ببین چه خبره؟! منم الان میام.
حوریه کاملا بی ربط گفت:
-وا به خرچنگ دستور میده! (همگی با استرس دورش جمع شدیم)
شاهین گفت:
-یونس سوئیچ رو بردار بدو...(آرش را به بغل من داد و با سرعت به طبقه ى بالا رفت)
ما به دنبال یونس دست پاچه رفتیم و من از وحشت دست شویی داشتم.فرحناز زد زیر گریه و گفت:
-چی شده یعنی؟ (وقتی زیادی میترسیدم؛جیکم در نمیامد و همه فکر میکردند بیخیال هستم.همانطور که زود گریه میکردم بجایش خشکم میزد.اما جایش کجا بود؟ آنجا که میدانستم فاجعه در راه است...)
ما سه نفر زرد کرده عقب نشسته بودیم و جواب پرسش هایمان خفه شو های شاهین بود.
تا تهران گوله رفتیم و شاهین در ماشین را باز کرد و نبسته به سمت خانه اش رفت.یونس ماشین را پارک نکرد و هر چهار نفر دنبال شاهین دویدیم.
آرش در آغوشم بی قراری میکرد.جلوی در روی زمین گذاشتمش.
وارد حیاط که شدم؛بوی خون از تک تک درخت ها به مشامم میخورد.بخدا قسم که آسمان هم سرخ بود.دیگر نخواستم داخل تر بروم.همگی دویدند و من زانوانم لرزید.بوی تعفن و کثافت از خودم و فضا حس میکردم.چه معنی داشت آسمان وسط ظهر سرخ باشد؟؟ با این وجود به سمت عمارت کشیده میشدم.از ایوان بالا رفتم و داخل شدم. متأسف هستم اما کنترل ادرار را نداشتم. حس میکردم گاهی خیس میشوم.نبودند.هیچکدام نبودند.عربده ى شاهین که آمد مسیر را به سمت چپ تغییر دادم...رفتم رفتم و دیدم.رفتم و کنار دو دختر مات زده با مانتوهای سرمه ای دبیرستان ایستادم.
هرسه شوکه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمیشد.آنقدر نگاه کردیم تا باورمان بشود.صدای ضجه ی فرحناز که بلندشد؛نگاه خیره ام
را به او دادم.انگار که او زودتر از ما به خودش آمد.باصدای وحشتناک شیونش حوریه هم بغضش ترکید.اما من،نه.
دوباره برگشتم و تنها باچشمانی وق زده نگاه کردم.نمیشنیدم بین شیون و زاری اشان چه میگویند فقط میفهمیدم چیزی شبیه به التماس است.فرحناز محکم تکانم داد و باجیغ ,کشیده ای نثارم کرد:
-به خودت بیا بهار.بدبخت شدیم.
نمیتوانم وصف کنم.همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود نمیتوانی درکم کنی که چه میگویم.چشمان وحشتزده ام لحظه ای از آن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از معده ام درست تا خود مری ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم و تمامش روی حوریه پاشیده شد.
حوریه دختر وسواس و اتو کشیده ی تا امروز بدون کوچکترین خمی بر ابروانش تنها نالید:
-خاک برسرمون شد...خاک.
از یاد آوری صحنه ها حالم بدشد و یک دستم را روى دهانم گذاشتم وبادست چپ اشاره کردم شاهین نگه دارد.(فوری پارک کرد و من پریدم پائین)
کنار جاده بالا اوردم و برخلاف قولی که به خودم داده بودم تا گریه نکنم نتوانستم و گریه کردم و عوق زدم.شاهین آب معدنی به دست کنارم نشست و من برایم مهم نبود استفراغم را میبیند.
-بیار دستتو
..هوع....هع...
-چرا این کارو میکنی با خودت؟! بابا تو مقصر نبودی...بخدا نبودی...(فهمیده بود یاد گذشته ها من را به این روز انداخته)
با گریه نالیدم:
-زینب...الهی بمیرم....خدا جونمو بگیر...هوع
شاهین خواست بغلم کند که تخت سینه اش کوبیدم و غریدم:
-گم شو...
با ناراحتی گفت:
-خیله خب دستت رو بیار ببینم.(به زور سروصورتم را شست و بلند شد)
-بیا بریم... بسه...
-برو بی وجدان..البته من توقعم بالاست ها..توی کثافتو چه به وجدان!
**********
دلم را گرفتم و تا شیری را که در کودکی خورده بودم بالا آوردم.
شاهین داد میکشید فحش میداد کتک میزد اما من فقط عوق میزدم.زمانی شد که شاهین آمد و بلندم کرد.سرم را در آغوشش پنهان کرد و نگذاشت برگردم و دوبار ه نگاه کنم.تمام وجود و هیکلم به کثافت کشیده شده بود.شلوارم خیسه خیس بود.شاهین بدون آنکه چندشش شود من را محکم به خودش چسباند.حوریه و فرحناز زوزه میکشیدند.من اما در آغوش شاهین میلرزیدم.
دو مرد مست که نام مرد برایشان زیادى زیاد بود؛به دختری معصوم تجاوز کرده و در آخر سرش را گرداگرد بریده و روی سینه و تن برهنه اش گذاشته بودند.هیچ به یاد ندارم چه شد.روی مبل نشسته بودم و بهت زده به عبور مرور خرچنگ و شاهین و چندنفر دیگر نگاه میکردم.جسد زینب را جلوی چشمانم داخل پتو گذاشتند وبردند.شاهین که همیشه خونسرد بود حالا روانی شده و داد میزد:
-ماشینو ییارین تو حیاط حروم لقمه ها...(حوریه و فرحناز هنوز گریه میکردند)
شاهین نشست و سرش
را گرفت.خرچنگ خونسرد و آرام و گفت:
-آروم باش مگه کم کم دیدیم از این چیزا ؟!! (شاهین صورتش را گرفت و گفت):
-اون خیلی بیگناه بود خرچنگ.آدم باش.
-اونا که مواد میسازی میدی دستشون گناه ندارن؟! (خیلی ریلکس و عادی خندید):
-پس پاشو جمع کن خودتو...مثل این جوجه ریقو ها(وبه ما اشاره کرد)نشین اینجا زار بزن.(شاهین فریاد زد):
-تو خونه ى من ؟! آخه خرچنگ درد من خیلی چیزاس!تو اتاق خواب من؟! (و در کمال نا باوری گریه کرد! )
من اشک هیچ مردی را ندیده بودم.او اولین نفری بود که جلوی من گریه کرد.
حالم بد بود. از همه اشان و از خودم متنفر بودم.بلند شدم و با تنی لرزان؛کوله ام را برداشتم.شاهین با گریه گفت:
-بگیرید اونو الان میمیره.(برگشتم و با لکنت گفتم):
-می می میرم..ک ک کلان تری او او نجا... (ومحکم به زمین خوردم)
شاهین باشتاب به سمتم آمد و زیربازویم را گرفت اما پسش زدم و جیغ کشیدم:
-م م م ما ق ق قاتل.. ایم.. م م من...(شاهین به زور بلندم کرد و دادکشید):
-آره ه ه ه برو لومون بده بیان ببرنمون.
همانجا بود که گفتم برای همیشه ازهم جدا شویم و او پذیرفت.
سه دختر شیطان صفت سوار آژانس شدیم و برای همیشه به خانه رفتیم.حتما باید فاجعه میشد تا دست برداریم.
یک هفته ى تمام تب ولرز کردم و دردم را به هیچکس نگفتم.بعد هم که بهتر شدم بارها خواستم به کلانتری بروم اما نه جرأتش بود نه آن دو روباه مکار و گربه ى نراجازه دادند....این شد که تمام آرزوها و زندگیم تباه شد و تبدیل شدم به یک دختر *** و ترسو...ضعیف و ساکت....
هیچوقت خبری نه از شاهین شد و نه از باند.آنقدر فاجعه ى پیش آمده مهم بود که شکست عشقی در سن هفده سالگی که هر دختری را نابود میکرد؛برای من ذره ای به چشمم نیامد****
-خسته شدم شاهین.
-میدونم
-دلم یه زندگی آروم میخواد..با امیراحسان تو یه جای دور...(آنقدر بغض داشتم که دلم برای خودم میسوخت)..با دخترمون...نرگس..(شاهین نیم نگاهی انداخت و گفت):
-اسمشم انتخاب کردی ؟
-باباش انتخاب کرده.(آه کشید.هردو باخته بودیم .یکی جرأت داشت و اعتراف میکرد؛یکی آه میکشید و جرأت اعتراف نداشت)
-...
-هر جا میرم درا به روم بستست شاهین.به خودش قسم هفت ساله دارم توبه میکنم .هفت ساله پشیمونم اما جوابمو نمیده.
-ایده ای ندارم بهار...ببخشید فقط میتونم شنونده باشم.
-خدا نمیبینمون شاهین..من خواستم جبران کنم نشد..
-بهترین تصمیم رو گرفتی بهار.اینکه با ما همراه بشی البته اگه زیرآبی نمیری.(و بیحال خندید)
-مسخرست..تو میگی بیشتر خودمو بندازم تو لجن؟
-لجنی در کار نیست..کسیرو نمیکشی..فقط میشی دست راست من.بهار احسانو ول کن.اون اصلا صدوهشتاد درجه با تو فرق داره.منو تو همو میفهمیم ، ببین
قسم میخورم که بخاطر تنفر و دشمنیم نمیگم.هیچ آدم با غیرتی همچین کاری با زنش نمیکنه! ولت کرد به امون خدا؟ با دو تا آیه راضی شدی؟! پاکیش دلت رو برد؟ خدا هم که ماشالاه به قول خودت صداتو نمیشنوه.بیا و این سرگرد وظیفه شناس رو به خاک و خون بکشیم. باشه؟
(نفس عمیقی کشیدم):
-باشه.
*******
-فعلا تو هیچی نمیخواد بگی.نگاه کن یاد بگیر. (با کنجکاوی خودم را جلوتر کشیدم و به محیط زیبا و رؤیایی هتل کنار دریا نگاه کردم.)
دو مرد عرب آمدند و روبه رویمان نشستند.فرهادی مثل بلبل عربی حرف میزد.
شاهین با کلافگی گفت:
-اینگیلیسی بلد نیستن؟(هر دو همزمان گفتند):
-لا.(شاهین با خنده گفت ):
-ولی ظاهرا فارسی رو خوب میفهمن(باز همزمان گفتند):
-نعم.(با بی حوصلگی سرم را روی میز گذاشتم )
بعد از یک مکالمه ى طولانی؛زمانى که حس کردم ملاقات رو به پایان است؛سرم را بلند کردم .
با شاهین به داخل هتل رفتیم.بی مقدمه پرسیدم:
-علی نادرلو(نگذاشت چیزی بگویم و درحالی که به اتاقش میرفت گفت):
-بعدا توضیح میدم.هر وقت که حس کردم معتمدی.(با پررویی ابرو بالا انداختم و گفتم):
-اتاق منم از اتاقای همین هتله! فکر میکنم مجهز به تلفن و اینترنت و.... باشه نه ؟؟ (خونسرد نگاهم کرد وگفت):
-نه!
شاهین *** از قبل یک اتاق بدون هیچ امکانات اتصال به شبکه ای را رزرو کرده بود.بعد از یک راه دور و دراز روی این تخت نرم خوابیدن چه حالی داشت! حتی برای من..خوشا به حال کسانی که آرام هستند..کسانی که همه غمشان لباس مهمانی و خرید و امتحان و درس است.
با اعصابی خراب چشم بر هم گذاشتم.
******
زینب در یک گلزار؛دامنی پر از گل های محمدی داشت و در همان حال شعر زیبایی میخواند.با اینکه من را دید بی تفاوت از کنارم رد شد و دیدم که نرگس را به پشتش بسته.دنبالشان راه افتادم و با اندوه گفتم:
-چرا دوباره گریه میکنه؟(شعر خواندن را قطع کرد و گفت):
-واسه باباش گریه میکنه.(بهت زده به صورت دخترکم نگاه کردم.از لای پلک های بسته اش اشک میریخت.آرام و بی صدا)
-واسه امیراحسان؟ چرا؟!
-باباش خیلی خستست..خیلی ناراحته..(با التماس گفتم):
-زینب ،دختر فرحناز پیشت بود چون مرده بود.دختر منم میمیره؟؟ (با اخم نگاهم کرد):
-من نمیدونم.به تو بستگی داره.(یخ زدم)
-به من؟ مگه اصلا من بازم امیراحسان رو میبینم؟ (برگشت و دوباره شعر خواند)
با حالت تهوع شدیدی بیدار شدم و به دست شویی رفتم.
نمیدانستم با خیال راحت بالا بیاورم یا از ترس خوابم فرار کنم؟!
چند مشت آب به صورتم پاشیدم و به آئینه نگاه کردم.هیچوقت نمیفهمیدم وقتی مادرم قربان قدوبالایم میرفت و با غصه میگفت که ضعیف شده ام چه منظوری دارد؟ همیشه خودم را سلامت میدیدم
اما حالا به وضوح میدیدم که رنگ به رو ندارم.زیرچشم های کبود بود.از ترس آنکه در آئینه *** دیگری را پشتم نبینم به سرعت از دست شویی خارج شدم.مانتو و روسری را هول پوشیدم و قصد رفتن به اتاق شاهین را کردم.توجهی نکردم که ساعت سه است.در زدم و جواب نداد. زنگ را زدم و بعد از مدتی خواب آلود در را گشود.
با دیدن من چشم های خمارش گشاد شد و گفت:
-تویی؟ چیه؟
-بیام تو؟ (اینجاهم ول نمیکرد):
-شوهرت بدش نیاد یه وقت؟! (بی توجه به حرفش رفتم تو و روی تختش نشستم)
-شاهین دارم میمیرم از ترس,زینب همش میاد تو خوابم.
-بیخود.چطور تو خواب ماها نمیاد؟ فردا روز بزرگیه دعاکن قبول کنن کار کنیم باهم.
-چشم! (وبه مسخره دست هایم را روبه آسمان گرفتم):خدایا یه کاری کن از جنسای ما خوششون بیاد.
(او که منتظر بود من روی خوش نشان دهم با شادی قهقهه زد و گفت):
-عزیزم....(و دوباره غمگین و نا امید نگاهم کرد)
-اونجوری نگاه نکن.من واقعا تو تیمتم خیالت راحت.
-خودتو نزن به اون راه..میدونی چی میخوام.(دقیقا خودم را زدم به آن راه و گفتم):
-شاهین خیلی حالم بده.اصلا ربطی به این جریانات نداره ,دکتر یه چیزی بده بخورم.
-دکترامو نگرفتم یادته که
-تو از اونام بیشتر حالیته منتها در جهت خراب.(وتلخ خندیدم)
کیفش را باز کرد و گفت:
-دارو واسه چی؟
-سرگیجه و حالت تهوع دارم.جدیدا صبحا کسلم..از خواب بیدار میشم دهنم مزه آهن میده.(به وضوح رنگش پرید )
-....
-الان یعنی نگرانم شدی این شکلی شدی؟! (کیفش را با حرص بست و عصبی هول داد)
-...
-چی شد؟؟ شاهین؟!
انگشت اشاره اش را بالا آورد و تهدیدکنان تکان داد اما چیزی نگفت و بجایش مثل یک بچه بغض کرد و روی تخت نشست.
-شاهین خل شدی؟! قرصمو بده! یه چیزی بده! (با بیشرمانه ترین لحن ممکن از تایم زنانه ترین مسئله ى زندگیم پرسید! )
با خشم و خجالت ایستادم:
-بی تربیت! بخدا خیلی بیشعوری.نباید بهت رو داد...(آمدم خارج شوم که گفت):
-عصبانی نشو.پرسیدم که بدونم چه دارویی بهت بدم.
-آره! تو که راست میگی! (عصبی ایستاد و گفت):
-پس چه دلیلی داره من تاریخ مزخرف برنامه ی تو رو چک کنم؟! (گوش هایم داغ شد و گفتم)
-بخدا از خجالت دارم میمیرم کی یاد میگیری شعورت رو بالا ببری؟ (اندوهگین بود،سرش را پائین انداخت و گفت):
-عزیز تو عزیز منم هست.بده نمیخوام آسیبی بهش وارد بشه؟ میخوام بدونم که مطمئن بشم.(گنگ نگاهش کردم که ادامه داد):
-هه! مسخرست اما گاهی حس میکنم از امیراحسان هم خوشم میاد چون تو دوستش داری!
(کاملا"گیج بودم.نمیفهمیدم.فقط بی اراده جواب سؤال شرم آورش را دادم تا شاید بهتر بفهمم این دانشجوی انصرافی داروسازی منظورش چیست؟! )
لبخند تلخی زد و پشت به من ایستاد.
-پس
مبارکه.
(صبرم سرآمده پر حرص گفتم):
-چی چی رو مبارکه؟ حالت بده؟! چه غلطی کردم اومدم اتاقت! شب خوش.
?#پارت_#یازدهم?
?رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی?
-همین سادگی و خریت رو دوست داشتم....داری مامان میشی بهار خانوم.
مات و مبهوت برگشتم و زیرلب گفتم:
-یا امام حسین.
-برو بهار..
-نه نه شاهین امکان نداره.
-چرا داره.
-نه نه نداره.(و یک لحظه از خجالت موضوع مورد بحثمان ساکت شدم حتی نفس هم نکشیدم)
-....
-داره خانومی.برو تو اتاقت.(عقب عقب رفتم و تقریبا به حالت دو خارج شدم)
حس میکردم تمام وسایل اتاق به من دهان کجی میکنند.انقدر بدبخت بودم که بجای خوشحالی مثل هر زن دیگری, تکیه بر دادم و عزا گرفتم.
عزای مادرشدنم را.روی در سر خوردم و پاهایم را جمع کردم.با ناراحتی سرم را روی زانوانم گذاشتم. زیرلب زمزمه میکردم:
"بدبخت شدی...خاک برسرت شد..."
صبح که بیدار شدم ؛ خوشحال تر بودم.دیشب اصلا به موضوع فکر نکردم و یک راست روی تخت افتادم و خوابیدم.اما به محض آنکه روشنایی کور کننده ى اتاق چشمم را زد و من ناچار به باز کردن چشم هایم شدم؛دیدم که حس عالی ای دارم.مثل زمانی که یک چیز نو بخری و بخوابی,زمانی که بیدار میشوی و یاد وسیله ات میفتی؛یک حس عالی داری.من آن حس را داشتم و لحظاتی فارغ از افکار آزار دهنده؛دست روی شکمم گذاشتم و به امیراحسان فکرکردم.وای..... عالی بود!! چشمانم را بستم و بیشتر موضوع را تشریح کردم. بچه ى امیراحسان بود..! این یعنی همه ى خوشی های دنیا.
زیرلب با یک حس سرشار گفتم"احسان عوضی"...زنگ را زدند و حس خوبم خراب شد.
باهمان مانتو و روسری دیشب خوابم برده بود.بی حوصله خودم را به در رساندم و بازش کردم.یک میز مفصل و یک خدمه ى خانم.
-صبح به خیر!
-صبح بخیر...ممنون, قرار بود بیام پائین!
-آقا گفتن بیاریم.
متعجب از کارهای شاهین دیوانه تکیه دادم تا داخل شود.یادم آمد دیشب چرت های زیادی گفت.
صدایش آمد:
-خوردی حاضرشو بریم.(برگشتم و دیدم کارت هوشمند اتاقش را در دستش گرفته و سرش پائین است)
-مرسی شاهین.
-کاری نکردم.آماده بودی بیا اتاقم.(بسیار خوش تیپ و امروزی میگشت.به قدوقامتش نگاه کردم.عالی بود اما دیگر برای من جذابیتی نداشت)
با بی میلی چیزی خوردم و لباس مرتبی پوشیدم.حسابی سروصورت را صفا دادم تا کودکم که حتی جنسیت و اسم و شکلش را هم میدانستم به مادر زیبایش که باطنش زشت بود افتخار کند! تمام فکرم پیش او بود.وقتی در لابی هتل بحث میکردند من به نرگس فکر میکردم.هربچه ای میدیدم با هیجان به قدوبالایش نگاه میکردم و به آن صدای شیطانی وجودم که با مسخرگی قهقهه میزد توجهی نداشتم.آن قدر سر میگرداندم و شاد بودم که شاهین چند بار تذکر داد و چندبار گفت که منتظر شخص خاصی هستم؟! (مرد عرب دو کیف سامسونت روی میز گذاشت و بازشان کرد.)
شمش های طلایی رنگ بود با کنجکاوی
گفتم:
-شمشه؟(شاهین خندید و گفت):
-ظاهرا!
-یعنی چی؟
-نمیشه که تو هتل جلو صدنفر مواد ردوبدل کنیم!
-یعنی مواده؟!
-هوم...بعدا توضیح میدم.شوهرت الان رفته شرق اینارو پیدا کنه! (وخندید)عربها تعجب کردند که ما بهم چه میگویيم. حس کردم حالم خوش نیست و به شاهین گفتم:
-من برم زود میام.(سرتکان داد)....به سمت سرویس بهداشتی میرفتم که توجهم به دختربچه ى بانمکی جلب شد.بالبخند نگاهش کردم وبرگشتم.چیزی دیدم که در ذهنم نمیگنجید! محمد را دیدم که با گوشیش حرف میزد:
-امیراحسان تو کجایی؟ آهان باشه داداش پس بیا تو منم تو لابیم.بجنب
خون به مغزم نرسید.شوکه, وسط جمعیت زیادى که در لابی بود ایستاده بودم.باز نام امیراحسان آمد باز دست و دلم لرزید.با تمام وجودم میخواستمش بیشتر از هر وقت دیگری.از تصور انکه قرار بود بیاید و من دوباره ببینمش ؛دلم ضعف رفت.
اما تمام این احساسات درعرض پنج ثانیه آمدو رفت.فورا" پشت کردم و چند ضربه ى آرام به گونه هایم زدم.
اگر من را میدید؟! با این وضع! شایداگر محمد غریبه بود؛صدایش در آن جمعیت ببشتر از هرصدای دیگری به گوشم نمیامد اما حالا حس میکردم تمام هتل ساکت شده اند و محمد بلند بلند حرف میزند:
-ای بابا! امیراحسان جان بیا خب داخل تر بیا من جلوی سرویس بهداشتیم...نه بابا میگم سعید از محکم کاری رفته اون یکی هتل شهرم (وآرام تر حرف زد ومن تیز تر شدم):زیرنظر گرفته.
-....
-آره بیا..دیدمت دیدمت.(نماندم و مثل شصت تیر به طرف شاهین رفتم)
-شاهین! ییا یه دقیقه..(دو عرب نگاه مشکوکی بهم انداختند وشاهین با عصبانیت بلند شد:
-چیه؟ آبرومونو بردی الکی بهشون گفتم تو یکی از گنده های...(کنترلم را از دست داده بودم.با صدایی که جیغ شده بود گفتم):
-شاهین امیراحسانینا اینجان الاغ! خفه شو یه دقیقه! (رنگش پرید.باچشمان وحشت زده اطراف را نگاه کرد و نگاهش روی نقطه ای ثابت ماند.برگشتم و رد نگاهش را گرفتم.امیراحسانم بود.خدای من! چقدر پریشان بود!! چقدر شکسته مینمود! کف دو دستم را روی هم گذاشتم و دستانم را روی دهانم.
مسخره بود که از دیدن تیپ سرتا پا سیاهش و حلقه ى ازدواجمان که در دستش میدرخشید؛مثل دختر های تازه بالغ ذوق کردم.و از طرفی این قدرتشان دلم را میبرد! از اینکه انقدر زیرکانه تا جنوب آمده بودند و نقشه هارا نقش برآب کرده بودند؛مثل دیوانه ها خندیدم و قربان صدقه اش رفتم.
بازویم با فجیع ترین حالت ممکن توسط شاهین کشیده شد.وحشیانه میدوید و من راهم دنبالش میکشید.دو مرد عرب که فارسی را از من هم بهتر بلد بودند داد کشیدند:
-ایست!! (ومن تازه فهمیدم چه رو دستی خورده بودیم! )
تا آخرین نفس پابه پای شاهین دویدم و تقریبا یک
فقط برو...
-کجا جوون؟!
-فعلا برو بابا لامصب.(با اعتراض و خجالت بلند گفتم):
-ِا زشته شاهین؟ (پیرمرد با سرعتی لاک پشت وار راه افتاد.شاهین در حالی که با اعصابی ضعیف و دستی مرتعش تندتند شماره میگرفت گفت):
-قدم میزدیم بهتر بود.(با تمام فشار مغزی و بدبختیم خنده ام گرفت)شاهین به زبان انگلیسی شروع کرد حرف زدن! با خرچنگ بود.حتما میخواست راننده متوجه نشود و البته من هم چیزی را متوجه نشدم جز فحش های رکیکی که به انگلیسی میگفت و معلوم بود به امیراحسان و دارو دسته اش میداد.
بعداز تمام شدن مکالمه روبه راننده گفت تا به آدرسی که خرچنگ داده بود برود.ساکت و غمزده به هوای جهنمی خیابان نگاه میکردم که افکار بدی به ذهنم رسید.با صدایی که از هیجان و ناباوری جیغ شده بود برگشتم طرف شاهین که لمیده و باز نشسته بود گفتم:
-شاهین!! بدبخت شدم! الان میرن اتاقامونو میگردن! شاهین وسایل من تابلوعه! شاهین شاهین!! (پوزخند کشداری زد و با تمسخر گفت):
-وسایل چیه بدبخت؟؟ اون دوتا پلیس عرب نما دوساعت فیس تو فیست بودن! (انگار که سطل آب یخ از سرتا پایم ریختند)
دیوانه شدم.از آن دیوانه هایی که فقط خانواده ام دیده بودند.ازآنهایی که امیراحسان هم ندیده بود.رفتارم در جروبحث هایمان یک هزارم دیوانه شدنم هم نمیشد.دودستی یقه اش را گرفتم و جیغ کشیدم:
-آشغال! عوضی! ازت متنفرم! (راننده گفت):
-توروخدا پیاده شید(و پارک کرد)..اما من بی توجه فقط جیغ میکشیدم و مرده و زنده ی شاهین را جلوی چشمش آوردم.مچ دستم را محکم گرفت و گفت:
-هیس...صحبت میکنیم عزیزم آروم...(دست هایم را کشیدم و دیوانه وار در حالی که خودم را میزدم و موهایم را میکشیدم میگفتم)
-به من دست نزن به من دست نزن...نزن...(راننده مظلوم تر گفت):
-پیاده شید.(شاهین رنگش پریده بود چراکه او هم این وضع من را ندیده بود)
فقط چند مورد خانواده ام دیده بودند و آنها هم غلاف میکردند!
شاهین در طرف من را باز کرد و خم شد:
-بیا پائین عزیزم.(گفت عزیزم و بنزین ریخت روی آتش)
پیاده شدم و وسط خیابات سرش جیغ کشیدم:
-به من نگو عزیزم! حیوون..(گریه ام گرفت وبا بغض ترکیده ى ناجوری گفتم)تو به من قول دادی شاهین قول دادی آبروم نره..حالا امیراحسان درموردم چه فکری میکنه؟! (لب هایم را گاز گرفتم و چشمانم را محکم فشردم و از ته دل زار زدم)
با مهربانی کف دستش را روی گونه ام گذاشت و اشکم را لمس کرد.(باعصبانیت که چشم باز کردم خودش فهمید و دستش راکشیدو بانگاهش عذر خواست)
-درستش میکنم بهار نگران نباش.(با نا امیدی تمام پوزخند زدم وگفتم):
-نمیخواد درستش کنی.درست شدنی نیست.تو گفتی..(به هق هق بدی افتاده بودم.به شدت برایم مهم بود
کیلومتر دورشدیم!!!
من را به خیابان خلوتی برد و دریک کوچه ی فرعی و بن بست هول داد.سرظهر با آن آفتاب هیچکس در کوچه نبود.هر دو خم شده بودیم و نفسمان در نمیامد.جگرم آتش گرفته بود .با وحشت گفتم:
-شا...شاهین...بچه...طوریش نش..نشه؟!..آخ....(همینطور که خم بودم و از درد صورتم جمع شده بود؛صدای چق چق اسلحه آمد!)
این صدا برایم آشنا بود.امیراحسان بارها درخانه اسلحه اش را آماده کرده بود و من به خوبی با این صدا آشنایی داشتم.کم کم بلند شدم و در کمال نا باوری دیدم که شاهین نفس زنان و با چهره ی بیزار و خشمگینی اسلحه را روی مخم گذاشته.در حالی که در آستانه ی گریه بود با ناتوانی و اندوه گفت:
-تو...تو خیلی کثیفی...تو...(ولب هایش را گاز گرفت)
-شاهین...
-خفه شو...شریک دزد و رفیق قافله آره؟؟
-داری اشتباه میکنی..(فریاد کشید):
-خفه خون..! (و به گریه افتاد):بخدا میخوام بکشمت...بعدشم خودمو...لجن...هم میخوای مارو تو چنگ داشته باشی هم اونارو آره؟! نه سیخ بسوزه نه کباب! تو هم بیگناه باشی تو نظرمون آره ه ه ؟بکشمت؟
-بکش.از خدامه (وزیر اسلحه اش زدم مسیرش منحرف شد و دوباره سمتم گرفت):
-فقط بگو چرا؟! اگه از من متنفری...اگه هر چیزه دیگه ای...چرا اینجوری؟! فقط بگو کی که من نفهمیدم؟! (نترسیدم.نمیزد میدانستم.چشمانش زلال شده بود)
روی سکوی جلوی خانه ای نشستم و درحالی که هنوز نفسم جا نیامده بود گفتم:
-به جون هرکسی که تو بگی قسم میخورم من خبرشون نکردم..آخه خنگ خدا ندیدی عربا مأمور بودن! من کی فهمیدم که بخوام همچین غلطی کنم؟ با اینکه تجربه ندارم اما فهمیدم که از قبل واست برنامه ریخته بودن.
(مثل بچه ها روی زمین نشسته بود وسرش را گرفته بود):
-خداروشکر...خداروشکر مخم کار کرد تنها اومدیم...خدایا مرسی
(متعجب بودم.خدارا شکر میکرد برای خلافش! )
-خرچنگ میگفت معامله مهمه همگی بریم...اینام فکر کردن حتما کل باند میان که همچین کلکی به ما زدن.(غم یادش رفت و با قهقهه گفت):
-اینه که میگن دست بالا دست بسیارست!! هردو طرف زدیم و خوردیم..
اما میدانی من به چه فکر میکردم؟! به اینکه پدر بچه ام را دیده بودم.به اینکه کودکم هم پدرش را دید.به اینکه پدر شدن فقط وفقط خاص احسان بود.به اینکه ته ریشش دیگر ته ریش نبود.وحشی و درهم و پر،تمام صورتش را گرفته بود.
*****
یک لحظه ایستاد و با استرس گفت بدو بدو... (همچین جو داد که با وحشت ایستادم ودنبالش دویدم.)
خودش را جلوی اولین تاکسی انداخت و من با وحشت جیغ کشیدم.راننده که پیرمرد آفتاب سوخته و نحیفی بود با عصبانیت فریاد زد:
-آقا چته؟؟ (شاهین در تاکسی را باز کرد و بازویم را گرفت و فرستاد داخل.خودش هم نشست و رو به راننده گفت)
-آقا
امیراحسان رویم چه فکری میکند)..گفتی زیرزیرکی باهاش بجنگم منم داشتم راضی میشدم...دید..دیدی که لوش دادم..اما تو مثل یه نامرد عو عوضی ..(ودستم را روی دهانم گذاشتم)
با نگرانی گفت:
-بیا بیا سوئیت همینجاست.(واین بار شعور به خرج داده و آستینم را کشید)
قدم تند کردیم و او در آن وخامت احوال سرخوشانه برای خنداندن من گفت:
-چه خوب پیرمرده رفت کرایه هم ندادیم..(با بدحالی گفتم)
-وای دارم میمیرم.کجاست پس؟ (محکم جلوی دهان پرحرفم را گرفتم که حالم بدنشود)
-ایناهاش عزیزم...
مقابل خانه ای ایستاد و زنگ زد.یک زن جنوبی سبزه رو در را باز کرد و من باتمام اوضاع خرابم در دل رنگ پوستش را تحسین کردم.با چشم و ابروان سیاهش نگاه آشنایی به شاهین انداخت و با لهجه ی جنوبی گفت که خوش آمدیم و ازکنارمان گذشت.
فوری داخل رفتم و دنبال دستشویی گشتم که با صدای مغمومی گفت:
-اونجاست.(دویدم و بازهم جریان تکراری حالت تهوع های اعصاب خرد کن)
بانگرانی به چهارچوب دستشویی تکیه داد وگفت:
-آخه دورت بگردم چرا خودت رو اذیت میکنی؟ (در همان حال با سرتقی نالیدم):
-خفه شو
-چشم.
-هوع...هوع....(با خالصیت تمام گفت):
-الهی بمیرم.
-بمیر...هوع...(دستمال برداشتم و باز باحال خراب خارج شدم)
پا به پایم آمد وگفت:
-جون بهار درستش میکنم.آبروت نمیره دیدی که اتاقا جداست؟ (دود از کله ام بلند شد چرا انقدر *** بود؟! )
-برو که بخدا یا تورو میکشم یا خودمو..نفهم
*******
با عصبانیت نگاهش کردم گفتم:
-کجا برم کپه ی مرگم رو بذارم سرم داره میترکه؟ (مثل پسربچه ای که کاربدی کرده باشد سرش را بالا آورد وآهسته گفت):
-اونجا اون اتاقه...البته دوراز جونت.(با دهان کجی گفتم):
-اونوقت جناب عالی کجا میخوابی؟ (چشمش برق زد.فکر کرد نگران خوابش شده ام! )
-منم هینجاها میخوابم تو نگران نباش.
-نگرانت نیستم.میگم همینم مونده با تو همخونه بشم.برو بیرون.برو یه جایی واسه خودت جور کن.(دوباره ناراحت نشست وگفت):
-به شب نمیکشه .تا تویه استراحت کنی غروب راه میفتیم.
(دستم را در هوا تکان دادم گفتم):
-فقط یادت نره چقدر بد کردی.یادت نره(در اتاق را با ضرب کوبیدم وقفل کردم)
دریغ از ذره ای خواب..دریغ..دراین یک روز و نیم مادر شدنم؛فرصت نکرده بودم عمیقاً به این موجود نا شناخته فکر کنم.حالا که فکر میکردم کم کم حس کردم یک فاجعه رخ داده و من بیخیال بوده ام.ساعدم را روی پیشانیم گذاشتم ودست دیگرم را روی دلم.اشک گرم راه خودش را از پشت پلک های بسته ام پیدا کرد.هم میخواستمش هم نمیخواستم.خدا نصیب نکند این حال را برای هیچکس..
حالا با تک تک سلول هایم درک میکردم که چرا فرحناز آن کار وحشیانه را با بچه ی درون بطنش
کرد.حالا میفهمیدم چرا حوریه غصه ی دوقلو هایش میخورد.دست را روی دلم مشت کردم وبا غصه گفتم:
-میموندی پیش زینب عزیزم.که چی اومدی؟! مامانت یه آشغاله عزیزدلم.(بینیم را تا ته بالا کشیدم وپرغصه آه کشیدم)
اگر تا به حال یک درصد احتمال میدادم که امکان برگشت به زندگی با امیراحسان را دارم؛حالا با افتضاح به بار آمده همان یک درصد هم امید هم ازبین رفت.خدایا...خاک برسرم شد....محال بود بیاید و چمدان را نشناسد.بیاید وگردنبند فرشته نشانم را نشناسد.لباس ها،عطر خاصم روی تک تک وسایلم که همیشه آن را تعریف میکرد.پر بغض ولرزان بلند شدم.صدای اذان مغرب می آمد.خاک بر سرم که نماز هم نمیخواندم.از زمانی که ربوده شدم تا الان شاید نه روز گذشته بود ومن نمازم را نخوانده بودم.
قفل را باز کردم ودیدم که چقدر هوای غروب دلگیراست.آتش نارنجی رنگ سیگار شاهین راهنمایم شد.به سمتش رفتم.
به محض دیدنم روی مبل نیمخیز شد وفوری سیگارش را خاموش کرد.آه چه خبر بود ؟! شاید دوپاکت را تمام کرده بود.با عصبانیت گفت:
-برو اونور واسش خوب نیست...پنجررو باز کن!
-مهم نیست.(روبه رویش نشستم)
-من موندم چطوری نه ماه میخوای مواظبش باشی؟! (وای برمن ؟! به کجا میرفتم؟! شاهینی که ته ته عوضی ها بود از من بیشتر نگران بچه ام بود! )
-شاهین حرف دارم.(دستش را ستون سرش کرد وگفت ):
-جانم؟
-اولاً لطفاً اونجوری نگاه نکن شاهین.بخدا باهات دعوا ندارم الان اما بفهم که من عوض شدم.دیگه باهام مهربون نباش.باشه؟ (بدون آنکه نگاه عاشقش را عوض کند گفت):
-چشم..
-من دارو میخوام.
-بله دیگه اینجا دارو خونس!
-نه ..شاهین شوخی ندارم.
-حالتات طبیعیه بهار.دارو نمیخواد.
-میخوام بندازمش.(وبا خجالت سرم را پائین انداختم.وای که نگویم از حرفش...من را سوزاند.)بلند شد ونشست.نا باور نگاهم کرد وگفت:
-هیچ حیوونی این کارو با بچش نمیکنه!
-آره حق با توءِ چون حیوونا نمیفهمن غم چیه! نمیفهمن درد و بدبختی چیه ! نمیفهمن بی پدری بچه یعنی چی.(با خشم گفت):
-حرف مفت نزن بی پدر نیست..انقدر بی شرف بودی من نمیدونستم؟! من دلم نمیاد خار تو پای آرش بره! تو میخوای بچتو..! وای خدا!
-هست.بی پدره.وقتی احسان پیشم نیست یعنی قراره نباشه.هیچوقت.یعنی بچه ی بی بابا.
-اونوقت راهش ازبین بردن جیگرگوشته؟! (با حرص غریدم):
-ادای آدم خوبارو در نیار.خودت ختم روزگاری نگو که اصلا یه مدت داروی سقط نمیساختی!خودم شاهد بودم.
-آره من یه آشغالم بهار.اما آشغال بودن تو خیلی زشته،دلم نمیخواست هیچوقت روی زشتت رو ببینم! (یک سکوت کلافه کرد وبی مقدمه گفت):اه اه اه چقدر حالمو بد کرد این حرفت.(و دستانش را مثل عادت هفت سال پیش؛باد بزن کرد
وصورتش را باد زد...یعنی که حالش بدشده)
-درکم کن شاهین.
-برو حاضر شو میریم تهران.
-حاضرشدنی نیست.چمدونمو دارو ندارم تو هتله...شاهین کمکم کن.(بدون اهمیت به حرفم؛پیراهنش را از روی مبل برداشت وپوشید):
-خیلی خب برو تو کوچه میام.(روسری و لباسم را مرتب کردم و به کوچه رفتم)
غروبش هم گرم بود.مردم اینجا عادت داشتند اما من هلاک شدم.تازه جالبش این بود که بچه ها در کوچه بازی هم میکردند!
-بریم...
********
در اتوبوس قراضه نشسته بودیم و شاهین اصلاً توجه نکرد که چقدر اصرار دارم با یک ماشین مجهز برویم.این همه راه با این اتوبوس به ولله که اوج عذاب بود.از درودیوار برایم میریخت.با مهربانی گفت:
-میخوای توبشینی جلوی پنجره؟ (با حرص گفتم):
-اوه نه ممنونم که انقدر امکانات خوب به من میدی!! (خنده اش غم داشت.به قدری موج اندوه و ناراحتی داشت یک لحظه مات زده پرسیدم):
-چیزی شده؟(سرش را با درد تیکه داد وچشمانش را بست):
-نه...
دیگر حرفی نزدم.دلم نمیخواست دلجویی کنم تا درددل کند تا من دلم بسوزد تا خدایی نکرده پایم بلغزد...هیچ بعید نبود دلم برایش بسوزد چرا که هردوبه شدت تنها بودیم.به شدت مستعد یک خیانت ! پتانسیلش را حس میکردم.
مثل امیراحسان لعنت برشیطان فرستادم.شاهین بی مقدمه با همان موج گفت:
-خیلی دوستت دارم.(موهای تنم سیخ شد):
-شاهین خواهش...
-نه بهار گوش کن وقت نیست..الان امیراحسان دنبال ماشینمونه.(با بهت گفتم):
-چی؟؟؟
-ساکت باش و فقط گوش بده..وقتی اتوبوس رو نگه داشتن؛تو رو پیدا میکنن.وقتی دیدیشون اینجا دیگه به تو بستگی داره چقدر ماهرانه عمل کنی.گریه زاری کن بگو میخواستیم تورو به عنوان اشانتیون تو معامله به عربا بدیم.(صدایم از هیجان جیغ شده بود.با ناباوری گفتم):
-احمق تو چیکار کردی؟! وای!! نمیشه شاهین! اون مامورای معامله دیدن که منو تو چقدر دوستانه بودیم! (غیر منتظره فریاد کشید میدانم دست خودش نبود):
-خنگ!! اینجاهاشم من یادت بدم؟!!! بگو مجبور بودی..بگو تهدید شده بودی! چه میدونم! یه "..." بخور! (مسافرا با تعجب برگشتند و نگاهمان کردند):
-نه نه شاهین کی خبرشون کردی؟!
-به سمیه گفتم همون دخترجنوبیه..از خودمونه...بهش گفتم زنگ بزنه آگاهی بگه دوتا آدم مشکوک اومدن سوئیتش که همش دعوا دارن
اینجوری امیراحسانم به پاکیت پی میبره...(صدای آژیر ماشین های پلیس که اتوبوس را محاصره کرده بودند بلند شد)
با وحشت نگاهش کردم وگفتم:
-چطوری قرارمون رو لو داده؟
-اینکه اتفاقی شنیده ساعت هشت شب میرن ترمینال که برن تهران...
-توچی؟! توچی میشی؟!!! شاهین؟! (صدای پلیس میامد که هشدار میداد ایست کنیم)
دستم را گرفت ومن هیچ یادم نبود باید عصبی بشوم.باید
بزنم در گوشش به گریه افتادم وجیغ کشیدم:
-شاهین با تو ام؟! (مات ومحو صورتم گفت):
-من عادت دارم چیزاییرو که دوست دارم رها کنم.برو....(مثل هفت سال پیش که برای راحتی من گذاشت بروم و من بخاطر سن کمم درک نکردم از عشق زیاد تنهایم گذاشت.با التماس گفتم):
-توچی؟ توچی شاهین؟ (خودش فوری دستش را کشید وگفت):
-حواسم نبود عشق من وفادار شوهرشه...برو گلم.قوی باش(اتوبوس نگه داشت و شاهین فریاد کشید):
-برو خودت تا نیومدن بالا! (مسافرها با وحشت "چرا چرا و چی شده چی شده" میکردند)
نمیرفتم و مات شاهین بودم با حرص تقریباً پرتم کرد وگفت:
-گم شو سریع...(و من میدانستم عصبی باشد فحش میدهد.چیزی در دلش نیست)
در اتوبوس باز شد وپلیس ها مثل مور وملخ ریختند داخل..خودم به سمتشان دویدم وجلوی پایشان خوردم زمین.
واز ته دل زار زدم.
محمد با شگفتی جلویم زانو زد وبلند گفت:
-یا حضرت عباس! (بعد برگشت وبه بقیه که درحال بالا آمدن بودند با صدای بلندی گفت):
-برید امیراحسانو صدا کنید...برید! (روبه من با دلجویی گفت):
-زنداداش گریه نکن..(بلند شد و اسلحه اش را آماده کرد.از رویم رد شد ومن با وحشت جیغ کشیدم):
-نه!! (گردن کشیدم وجای خالی شاهین نور به چشمانم داد.)
محمد در همان حال که دودستی اسلحه اش را چسبیده بود وپشتش به من بود گفت:
-کوش؟ (از گریه ای که حاصل خوشحالی فرار شاهین بود صدایم دورگه شده بود):
-نمیدونم...(فریاد زد):
-بگو نترس.(تمام مسافران زرد کرده بودند)
-بخدا نمیدونم.اونجا بود..همه شاهدن..(متعجب نگاهم کرد وگفت):
-الان باتو بود؟ (سرتکان دادم).محمد یادش رفته بود که همیشه به من احترام میگذاشت چرا که دومین داد وحشیانه اش را کشید وگفت:
-چرا زود تر نگفتی فرار کرده؟! (زَهره ترک شدم وگریه ام بند آمد)متوجه شد من را ترسانده.فوراً از کنارم رد شد واز پله های اتوبوس پائین رفت.
دوسرباز آمدند و با احترام خواستند پیاده شوم.صندلی را گرفتم وبا لرز پائین رفتم.باورم نمیشد این همه پلیس برای دونفر!
دورتادور ماشین بود ومن از مهربانی شاهین دوباره گریه ام گرفت.تازه فهمیدم چرا با اینکه میدانست حالم بد است؛خودش جلوی پنجره نشست.حتما میخواست وقت تلف نشود و زود تر فرار کند.میدانست من حتما دیر میجنبم..یا اینکه از بین آن همه ماشین مجهز آنی را انتخاب کرد که پنجره ی بزرگی داشت...
حداقل یک نیروی خانم همراهشان نبود به داد من برسد..با زانوان لرزان وبدنی که دیگر در هوای جنوب حس گرما نداشت بلکه یخ زده بود به سمت ماشین های پلیس رفتم.
سرما،هیجان،استرس،همه دست به دست هم داده بود تا من مثل یک بیدمجنون باشم.همه با احترام کنار کشیدند ودیدم که محمد از دور دارد امیراحسان
را آماده میکند.سرش بالا آمد و من ثابت ماندم.لب هایم را گاز میگرفتم وتند تند نفس میگرفتم.تمام مأموران قانون ساکت شدند.دیگر صدای بیسیم ها و آژیرها نمیامد.امیراحسان مات ومبهوت بود.حس میکردم باید آب دهانم را قورت دهم اما خشک بود.
دراین مدت تمام آب بدنم خشک شده بود.دیگر به زمزمه های محمد گوش نکرد وبا آخرین سرعت به سمتم دوید.وقتی جلوی آن همه غریبه آن هم زیردستانش محکم به آغوشم کشید،فهمیدم که در دروغ گفتن راحت تر شده ام! معلوم بود از من دلگیر نیست.
دیگربرایش مهم نبود ما را میبینند،بد است ،زشت است.(سرم را به سینه ی ستبرش فشرد وهردو نشستیم)
باگریه در آغوشش زار زدم.روی سرم را بوسید وبا بغض گفت:
-خدایا شکرت...شکرت...(دودستی سرم را گرفت و در چشمهایم زول زد):
-بهار...(وبرای اولین بار گریه کرد!! دو قطره اشک همزمان از چشمانش چکید و دوباره سرم را به سینه اش فشرد)
دیوانه شده بود!! چرا که با صدای بلند فریاد زد:
-خدا شکرت!! (تمام همکارانش تحت تأثیر قرار گرفته بودند.دانه دانه می آمدند ودست روی شانه اش میگذاشتند)
و من رویم نمیشد بگویم خفه ام کردی! نفس بند آمد انقدر که من را فشرد.ابراز محبتش هم خشن شده بود.
محمد یک لیوان یکبار مصرف آب پرتقال به سمتم گرفت :
-امیراحسان بذار اینو بخوره حالش بده.(ناچار رهایم کرد و من لیوان را گرفتم)
امیرحسام با هیجان گفت:
-بهار؟! (جلوی پایم زانو زد و شنیدم که امیراحسان بلند به یک سرباز دستور داد برایم پتو بیاورند)
گیج وگنگ بودم.نمیتوانستم آنطور که باید خوشحال باشم.فکر شاهین دیوانه ام میکرد.برای همین هیچ حرفی به دهانم نمی آمد.محمد به امیرحسام گفت:
-گرفتینش؟ (وقلب من به دهانم آمد تا حسام حرف بزند):
-نه.فقط تیرخورد..کثافت مثل برق فرار کرد.(بغض کردم.تیر خورده بود.از ته دلم مطمئن بودم جانم برای امیراحسان در میرود وحسم به شاهین فقط یک ترحم بود.بلاخره به حرف آمدم وبا گریه گفتم):
-تیر؟! بهش تیرزدی حسام؟! (همگی با چشم های گشاد شده نگاه کردند)
-آره بهار تیرزدم،چیزی شده؟! (از ته دل گریستم ودعا کردم به جای خاصی نخورده باشد.)
امیرحسام با جدیت گفت:
-بهار توضیح میدی؟ سریع صورت جلسه ...(امیراحسان برای بار اول در روی برادر بزرگش ایستاد وبا خشم گفت):
-حالش بده نمیبینی؟!؟ (حتی من هم با تعجب نگاه کردم.امیرحسام با اینکه جلوی زیردستانش خرد شد؛حالمان را درک کرد وبا ندامت گفت):
-ببخشید.حواسم نبود(و پشت امیراحسان زد.)
احسان ایستاد وفریاد کشید :
-پس کو اون پتو!؟ (سرباز دوید و به دستش داد و من احمقانه به این فکر کردم که این امکانات را از کجا می آورند؟! پتو..آب میوه..! )
دورم را با دقت گرفت تا
سردم نباشد.(کم کم از اطرافمان پراکنده شدند ومن چشم بستم.کاش همه چیز همینطور خوب میماند.)
امیراحسان حرف نمیزد.فقط من را بغل کرده بود و نَنو وار تکانم میداد.
******
امیراحسان شاید حدود بیست دقیقه ساکت ماند و من دوباره یادم افتاد اخلاق های خاصش...اینکه اصرارت نمیکرد حرف بزنی.اذیتت نمیکرد تا آرام شوی.دیگر گریه نمیکردم و در آغوش خوش آب و هوایش کنگر خورده ولنگر انداخته بودم.خودم سرفه ی کوتاهی کردم وبه حرف آمدم:
-خیلی اذیت شدم.(آغوشش تنگ تر شد)
-...
-فکر کردم دیگه نمیبینمت...فکر کردی مُردم؟
-بعداً صحبت میکنیم.
-بریم خونه.
-میریم.
-همین الان بریم.
-همین الان میریم.(زیر بازویم را گرفت وآهسته به طرف یکی از ماشین ها برد)
-رحمتی ما برمیگردیم تهران.(رحمتی که مشخص بود از پلیس های بومی جنوب است با تواضع گفت):
-حتما خیلی هم خوبه..سرباز بفرستم؟
-نه! خانومم تا تهران هلاک میشه با ماشین،بلیط بگیر.هوایی بریم.
-حتما
در ماشین را باز کرد وگفت:
-بهار جان فعلاً اینجا بشین.سریع میریم خب؟ (تند تند سرتکان دادم و خودش با شتاب به جمع پیوست)
یک آن یاد شاهین و به تبع یاد گردنبند اهدائیش افتادم.فوری از گردنم بازش کردم ونمیدانم...دلم نیامد پرتش کنم بیرون.چرا که حس کردم واقعاً نشان دوستی است.او خیلی پستی ها کرده بود.من شاهد کلی کار زشت از او بودم اما حقیقتاً در دوستی عالی عمل کرد.
میدانستم خرچنگ پدرش را در می اورد.میدانستم کلی تحقیر میشود.گردنبند را به جیبم فرستادم و با آرامش چشم بستم.
آرامشی که نمیدانستم تا کِی با من همراه است.شرمنده ی کودکم هم بودم.چه راحت تصمیم گرفته بودم بمیرد.از خجالت او لب هایم را گاز گرفتم.امیراحسان برگشت وبا مهربانی گفت:
-عزیزم بهشون گفتم ما میریم.پاشو خانومی.(خنده ام گرفت.لغات غریبی از دهانش خارج میشد)
دستم را گرفت و آرام آرام به سمت تاکسی مخصوص فرودگاه برد.
هردوعقب نشستیم واو دست راستم را با دست چپش گرفته بود و نوازش میکرد.با خنده ی بیحالی گفتم:
-زن که نگرفتی؟ (اما یادم نبود او زیاد اهل شوخی آن هم در شرایط خاص نیست.جوابم را نداد وبا سرتکیه زده بر صندلی چشم بست)
-...
جسم فلزی موجود در دست چپش به دست راستم قوت قلب میداد:
-حلقرو که هنوز دستت میکنی...نگفتی این مُرده دیگه بیخیالش؟ (نگاهش کردم ودیدم لب هایش ذکر میگوید! آهسته آهسته)
-...
-دعاس؟ (با چشم بسته پلک زد که یعنی "آره")
-واسه من؟ (بازهم "آره")
با خیال راحت سرم را روی شانه اش گذاشتم وخوابیدم.
*******
در هواپیما نشسته بودیم و من بیحال اما خندان گفتم:
-مزیّتای این اتفاق دوتا چیز بود؟ (ناراحت وخسته نگاهم کرد):
-چی؟
-یکی اینکه تو خیلی مهربون
شدی یکی که مهم تره این که من هواپیما سوارشدم.(یک تای ابرویش بالا رفت وگفت):
-من مهربون نبودم؟
-نه که نبودی! چه اعتماد به نفسی! (لبخند مهربانی زد وگفت):
-اینجوریمو نگاه نکن.الان هنوز تو شوکّم بذار برسیم خونه حسابی فدائیتم گل من.(از حیرت به شکلی درآمدم که به خنده افتاد وبلند خندید):
-هاها..! دلم واسه این چشمای گرد شده خیلی تنگ شده بود.(من دیگر حرفی ندارم!! )
با استرس گفتم:
-یه خرده میترسم نه که اولین باره...
-هیچی نیست عزیزم...(اما دلم پیچید و دستم را روی دهانم گذاشتم.با نگرانی گفت):
-هنوز راه نیفتاده میخوای برگردیم؟ (سرتکان دادم و دست آزادم را چرخاندم یعنی اوضاع خراب است واو فوراً پلاستیک به دستم داد)
از خجالت میخواستم بمیرم.جالب بود که با شاهین راحت تر بودم! اما هنوز از امیراحسان حساب میبردم و خجالت میکشیدم.میترسیدم دعوایم کند که این سبک بازی را در آوردم! مهماندار با احترام گفت:
-کمکی نیاز هست؟ (امیراحسان با نگرانی گفت):
-ممنون اگه میشه یه چیز شیرین..(بعد دستش را پشتم گذاشت ونوازش کرد):
-راحت باش عزیزم...(بخدا که لذّتی بالا ترازاین حالم نداشتم)
کارم تمام شد وبا شرم کیسه را گره زدم.دست بزرگش را به سمتم گرفت وگفت:
-بِدِش من عزیزم.(گوشهایم داغ شد ودستم را عقب بردم)
-نه نه...زشته.
-بِده من خانوم.بِده..(و مهربان پلک زد...میدانی؟ یک حس خاص احترام برایش قایل بودم.ربطی هم به جروبحثها،همخانگی ها ومسائل دیگرنداشت.گاهی با او رودربایستی داشتم)
-نه،خودم میبرم،تو لطفاً اونجوری نگاه نکن.(با مهربانی نادِری گفت):
-عزیزم بِدش.با من غریبی نکن خانومم..(پلاستیک چندش آور را به دستش دادم و او بلندشد.)
-بفرمائید خانوم.(آب نبات را برداشتم وتشکر کردم):
-اولین بارتونه؟
-بله؟
-قرص بدم خدمتتون؟ (نمیدانستم برای دخترم ضرر دارد یا نه. پس گفتم):
-نخیر ممنونم.(سرتکان داد وامیراحسان برگشت)
-چیزی نیاز نداری عزیزم.
-چرا...تو رو !
به زور امیراحسان تا تهران خوابیدم و وقتی آرام آرام صدایم زد؛با ترس پریدم و او با ملایمت گفت:
-رسیدیم عزیزم.نترس...(از عمق وجود کش و قوصی به بدنم دادم و ایستادیم)
دستم را دور بازویش انداختم و خودم را چسبانده به بدنش گفتم:
-منو مانتویی دیده بودی؟ (از اینکه انقدر ریلکس رفتار میکردم و آنطور که باید ضربه ى روحی میخوردم نبودم تعجب کرد و گفت):
-نه خب ندیده بودم! (ومن در دل خودم را فحش دادم که چرا نمیتواتم نقش بازی کنم.کمی خودم را افسرده نشان دادم وهمقدم با او ازفرودگاه خارج شدم)
هر دو در تاکسی نشستیم و او با جدیت گفت:
-میذارمت خونه ى حاج خانوم.خودم میرم خونه ى شما.(با زاری گفتم):
-نه نه کثیفم زشتم
اونجا نمیرم..
-نمیشه باید بری.
-نمیخوام خسته ام.
-باید مراقبت باشن. نمیتونم اول ببرمت خونتون شوکه میشن باید باهاشون حرف بزنم آمادشون کنم.
(دلم ضعف رفت برای خانواده ام.ساعدش را محکم گرفتم و گفتم):
-الهی بمیرم.خیلی ناراحت شدن نه؟ (مهربان در رویم خندید و گفت):
-خدانکنه عزیزم.در عوض الان خوشحال میشن.(از تصور پدرم اشک در چشمم حلقه زد):
-بابام خوبه امیراحسان؟ بیتابی کرد؟ (نگاهش رنگ خاصی گرفت.حس اینکه چیزی را پنهان میکند آسان بود):
-عزیزم چقدر لاغر شدی...
-امیراحسان؟
-بهار تو به من اعتماد داری؟ (سرتکان دادم)
-...
-خب پس باور کن که طوری نیست باشه؟ الان همه چی خوبه.
-امیراحسان مرگ من چی شده؟ الان میدونم خوبن. (با ناراحتی گفت):
-فقط حال پدرت بهم خورد.
-یعنی چی شد؟؟ قلبش آره؟! (سرتکان داد وآرام گفت):
-خفیف بود.(ناله ای کردم و سرم را روی پایش گذاشتم)
-توروخدا منو ببر خونه ى بابام.تو روخدا...(دستش را روی سرم گذاشت و گفت):
-باشه میبرمت تا یهو ببیننت،شوکه بشن خدایی نکرده بدتر بشن.
رام شدم.طبق معمول غالب شد و من را به خانه اشان برد.به راننده گفت منتظر بماند و خودش با من آمد.
زنگ را زد و من گفتم:
-دیگه زنگ نزن این وقت شب گناه دارن خوابن
-اولا که همه الان بیدارن منتظر تو هستن دوم اینکه زنگ نزنم چیکار کنم؟! از در رد شیم؟! (لبخند زدم و گفتم)
-قربونت بشم...شیطون شدی؟ (ودستم را روی گونه اش گذاشتم.).عمیق وگیرا محو هم بودیم...
منتظر بودم در را با یک دکمه باز کنند اما دیدم که نصف شب همه برای استقبال ببرون آمدند و اول از همه پدرش که به شدت از او حساب میبردم و رودربایستی داشتم جلو آمد و به آغوشم کشید! پیشانیم را بوسید و مثل امیر احسان ذکر گفت و شکر کرد.دوبازویم را محکم گرفت و مات صورتم گفت:
-عزیزدل بابا...خداروشکر! خوبی دخترم؟؟ سلامتی؟ (و در اوج ناباوری دیدم که سروصورتم را با استرس نگاه میکند)
آنقدر خجالت میکشیدم که نمیتوانستم چیزی بگویم.او حتی شب عروسی هم من را نبوسیده بود.همیشه در تصوراتم یک سرهنگ بازنشسته ى بداخلاق بود.(فائزه با گریه گفت):
-الهی فدات بشم من..بابا تورو خدا برید کنار منم ببینمش.(از اینکه جلوی پدرش خفه خون[خفقان] گرفته بودم بسیار حرصم گرفت! دست خودم نبود از اینکه من را دوست داشت ذوق داشتم حالا که لال شدم بسیار دلچرکین بودم.ای کاش من هم صمیمی میشدم)
با فائزه همدیگر را بغل کردیم و او مثل یک خواهر اشک ریخت و من را بوئید و بوسید.
حاج خانم هم با قرآن به سمتم آمد وبعد از آنکه همدیگر را بوسیدیم از زیر قرآن ردم کرد و به خانه فرستاد.نسرین با لبخند گفت:
-خوشحالم که خوبی عزیزم(و دست دادیم و روبوسی
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد