439 عضو
بارها تماس گرفتم در آخر با فریاد گفت:
-عوضی ..
-شاهین شاهین تو روخدا گوش کن.اون روز که تو اومدی نگهبان دیدت الان به احسان گفت!
-...
-میشنوی؟
-آره...(از عصبانیت جیغ خفه ای کشیدم وگفتم):
-خاک برسرم شد میفهمی؟؟؟؟
-بهتر..یِر به یِر شدیم.واسه چی پرونده دستشه؟ هان؟
-خودش پیدا کرد...شاهین تو آدم خری نبودی...این جوری میخواستی نفوذی بشی؟! (جیغ تر اما آهسته گفتم)اینجوری؟!
ادامه دارد....?????
1400/03/06 21:11تو باهوش بودی...همچین بی احتیاطی ای....وای خدا...
-نگران نباش.
-هه!
-دوربین رو غیرفعال کردم قبلش...جمع کن خودتو...(یک لحظه از خوشحالی گفتم):
-وای خدا شکرت.
-برنامت چیه؟
-یعنی نمیفهمن نه؟ (بعد با خودم گفتم)نه دیگه روبه روهم بکنن نگهبان *** نمیتونه ثابت کنه.خداروشکر
-میگم برنامت چیه؟
-میخوام ترکش کنم.اون زیادی خوبه...اما نمیخوام با یه ذهنیت بد ازش جدا بشم.اگه ثابت میشد تو اینجا بودی بازم تهش جدایی بود ولی میدونی چه فکری در مورد من میکرد؟!
-وهمینطور درمورد من!
-الانشم حس میکنم بهت شک کرده.
-واسه همینه که نمیخوام از تو دست بردارم! من دیگه نمیتونم علی نادرلو باشم...نقشه های جدید دارم.(نمیدانم چرا حس کردم دست شویی دارم! )
-یعنی چی...
-بیخیال...میفهمی حالا...
(صدای کوبیده شدن درکه آمد فهمیدم شیرژیان سر رسیده است.گوشی را قطع کردم وزیرتخت انداختم!! )
*********
با عصبانیت در چهارچوب ایستاد:
-چی بگم ؟ فقط بگو چی بگم؟ (از درماندگی نمیدانست چه کار کند)
-اون به من توهین کرد.برو به اون چیز بگو.(بخدا این شکلی ندیده بودمش دودستی موهایش را کشید وسرش را عقب برد):
-یا امام هشتم....
-چی شده مگه ؟ برو اونو دعوا کن والاه! (یادم رفته بود او زن آرام وسربه زیر میخواهد ، زن محجوب که در صورتش هم زدند چیزی نگوید.شده بودم همان دختر دبیرستانی دریده)
-خواهشاً تعصبات خشکت رو بذار کنار .پیرمرده نمیدونم شیزوفرنی داره آلزایمر داره چی چی داره...
-لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.(نمیدانم کدام قسمت مغزم فرمان داد که این حماقت رابکنم.یک چیزی در وجودم میگفت حالا که قرار است ترکش کنی حسابی از موقعیت استفاده کن و بگذار از تو متنفر شود.تنفر نه اینکه بداند خیانت کار بودم! اینکه حداقل بعداز رفتنم راحت کنار بیاید و بگوید گورپدرش...زن غرغرو و بی ادبی بود.این نفرت جنسش فرق داشت..بخاطر خودش بد شدم):
-برو بابا توهم که...لاحول ولا....برو غیرت به خرج بده اونو بزن ناکار کن به من تهمت زده.
(با فریاد گفت):
-ساکت میشی یا ساکتت کنم؟! (پشتم لرزید اما ایستادم در رویش وچشمانم را با گستاخی در چشمانش درشت کردم):
-مثلاً میخوای چیکار کنی؟ (بلند تر فریاد زد):
-علی اینجا اومد چیکار؟! (مشخص بود یک دستی میزند.میدانستم شاهین دوربین را ترکانده.از همه جالب تر این بود که امیراحسان برای آنکه دروغ نگوید؛یک دستی اش را هم دروغ نکرد.مثلا نگفت در دوربین دیدم....)
-امیراحسان تو به من شک داری؟! تهمت میزنی؟ (انگار ته چشمانش شرمندگی دیدم اما هنوز این بی ادبیم را فراموش نکرده بود آرام تر گفت):
-بهار چرا انقدر بی ادبی میکنی؟ چرا مطیع نیستی.
-هه! مگه من برده ام اینجا ؟!
مطیع!
-بهت گفته بودم من تو این مسئله اُمّلم نگفتم؟ (برای انکه حسابی از من بدش بیاید؛چشمانم را بستم و یک مشت اراجیف را ردیف کردم)
-تو این یه مسئله ؟! هه هه! تو کلّا املی،فهمیدی؟ دیگه حالم داره از این شخصیتت بهم میخوره.اگه اون انگشتر عقیقت دل خیلی هارو میبره؛دل منو بهم میزنه.بی کلاس.دیگه خستم کردی...(بخدا که همان انگشتر را از همه چیز بیشتر دوست داشتم)
شکست.دیدم که خردش کردم.دیگر قلدری نکرد و مردانگی اش را به رخ نکشید.حتی...حتی حاضر هستم شرط ببندم یک لحظه چشمانش نم دار شد اما خودش را حفظ کرد...قافیه را نباختم و ادامه دادم:
-من طلاق میخوام.همین.(سرش را پائین انداخت و خارج شد.)
توجه نکردم کجا رفت.توجه نکردم میشنود یا نه...فقط خودم را پرت کردم روی تخت وزار زدم بلند وبی ترس.
خیلی سخت بود که در روی همه عشق و زندگیم بایستم و بگویم از او متنفر هستم حتی برای صلاح خودش.حتی برای حفظ آبرویش وعزتش...مگر من کوه بودم؟کوه پیشکش،مگر مرد بودم که زیر این همه فشار تاب بیاورم؟! نه...من یک دختر بیست وچهار ساله بودم.
جنگیدم با عشق و وجدان جنگیدم.با وجدان وخیانت جنگیدم.وجدان پیروز شد....من جز ضرر برای او هیچ نداشتم.
*********
********
حوریه:-بچه ها شاهین خیلی جذّابه لا مذهب...
فرحناز:-جذابه ولی خیلی بداخلاقه.
(من هنوز درفکر اخرین صحنه ی ضبط شده در مغزم بودم.چرا آنطور غمگین چشم بست؟ )
-بچه ها دیدید چطوری نجاتم داد؟! مثل این فیلما به موقع رسیدا....نه؟
حوریه:-آره بابا خدا رحم کرد.(از اینکه حوری خدا را قبول داشت خنده ام گرفت)
-به چی میخندی؟ -هیچی...بچه ها بیاید بریم خونه ی ما..
حوریه:-نه بابا زن بابام گفت زود برگردم.
-اوکی پس خدافظ...(هر دو از من جدا شدند)
همین که وارد خانه شدم دیدم که مادرم رژه میرود:
-از هنرستان زنگ زدن!
-خب؟؟
-هه! میگن رد شدی! اون همه هزینه کردیم بهار! (لب هایم را گاز گرفتم):
-بابا فهمید؟
-نخیر اما بلخره که میفهمه! (نسیم کتاب به بغل از اتاق خارج شد):
-یه دقیقه بیا.(دنبالش رفتم و در رابست)
-چیه؟ (عصبی در چشمانم زول زد وگفت):
-برو خدا روشکر کن من گوشی رو جواب دادم!
-چرا چه فرقی کرد؟ مامان که فهمید.(یک ابرویش را بالا داد و گفت):
-مطمئنی همه چیرو فهمید؟ (بهت زده نگاهش کردم):
-چیرو یعنی؟
-میگفتن کلّی غیبت داشتی و میپیچیدی! (از ترس زیردلم تیرکشید)
-تو رو خدا به بابا اینا نگو.(اخم به چهره اش نمیامد):
-چه غلطی میکردی این مدت؟
-بخدا..بخدا تقصیر بچه ها بود.(سرتکان داد و ازحرص حتی جوابم را نداد.اشاره کرد که فقط دور شوم)
***********
صدای اذان صبح آمد.ترسیدم.حالا می آمد تا سجاده اش را بردارد.لحاف را تا سرم کشیدم.دلهره داشتم ببینم
بیدارم میکند؟ همیشه که بحث میکردیم؛حتی اگر قهربودیم برای نماز سرسنگین صدایم میزد.
صدای قدم هایش آمد.یعنی چمدان را میدید؟ بدون انکه چراغ را روشن کند؛آهسته کشو را باز کرد وبست.خودم را سفت کردم،وقتش بود که سرسنگین با آن صدای بمش بگوید "پاشو نمازه" اما نگفت!!!! این یعنی به هدفم رسیدم.یعنی دلزده اش کردم.اما دلم نازک بود،با اینکه موفق شده بودم اما دلم شکست. نمازش راخواند و دیگر خبری نشد. به محض خوابیدنش تا زمانی که میخواست به اداره برود؛بلند شدم وآرام وبی صدا حاضر شدم.به آژانس زنگ زدم.هیچکس درک نمیکند حالم را...با آن همه با دست پس زدن،دلم خواست با پا پیش بکشم!! دلم نیامد به همین سادگی روزهای خوش وکوتاه این مدت را به گند بکشم وبا یک خاطره ی بد بروم.
یاد شعر زیبایی افتادم که بسیار دوستش داشتم.تمام حرف های دل من را میزد.تمام زندگیمان را در لفافه میفهماند کاش میفهمید چه میخواهم بگویم.قلم وکاغذی برداشتم واینطور نوشتم:
از کجا آمده بودی
این چنین آرام آرام
از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم
خسته خسته راه رفته بودم
تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد
من اینجا تا تلاقی تمام خطوط موازی
تا پر شدن صدای قلبم به انتظارت خواهم ایستاد.....(مریم تاجیک)
"عاشقان بهم میرسند اگر خطا کنند...قوانین هندسه خدا کند به عهدشان وفا کنند."
یکی از ما باید مسیرش را عوض میکرد.من که کار از کارم گذشته بود.برگشتی نداشتم.او هم که تکلیفش مشخص بود...هیچوقت خطا نمیکرد. کاغذ را روی میزکارش گذاشتم. قبل از رسیدن ماشین؛چمدان را آهسته کشیدم وبه پذیرایی رفتم.تشکی آن وسط انداخته بود و آرام نفس میکشید. چقدر دلم میخواست پشت پلک های کشیده ومعصومش را ببوسم اما روی گرداندم وبرای همیشه رفتم.حتی کلید وسوئیچ را نبردم.در را که بستم یک پیام برای نسیم فرستادم:
"دارم میام خونه مامانینا اگه بیدار شدی حواست به در باشه زودتر بازکنی"
نگهبان با دیدنم چشم گشاد کرد وایستاد:
-صبح به خیر خانوم.(دل او را هم شکسته بودم.جای پدرم بود.من که اول وآخرش بساطم این بود.نباید اورا ناراحت میکردم):
-سلام.من بابت رفتارم معذرت میخوام.
-دخترم بخاطر حرف مفت من داری میذاری بری؟ به ولله من نمیخواستم اینجوری بشه...نوچ(کلافه وناراحت بود)
-نه...کلاً بحث چیز دیگه ایه...خدافظ.
-بابا جون سیدو تنها نذار..خداوکیلی خیلی آقاست ،خدا روخوش نمیاد.(لبخند تلخی زدم وگفتم):
-میدونم اتفاقاً چون آقاست میخوام برم.(دیدم که متعجب نگاهم میکند.سرتکان دادم وخارج شدم) تا سر کوچه رفتم ومنتظر ماشین ماندم.دویست وششی جلوی پایم ترمز زد.شیشه را پائین داد وگفت:
-به به!
(متعجب خم شدم وشاهین را دیدم،پریسا یا بهتر است بگویم همان سولماز را هم کنارش دیدم)
اصلاً نگذاشتند موقعیتم را درک کنم فقط دیدم که سولماز فوری پیاده شد وضربه ای به گردنم زد.
روی تخت نرمی بهوش آمدم.چشمم به سقف بلند و مجللی افتاد.گردنم را گرفتم ونیم خیز شدم.چمدان وچادرم گوشه ی اتاق بود.
روسریم تا شده کنار بالش بود.نه از زمان خبر داشتم نه مکان.روسری را برداشتم وسر کردم.با ناله تقریباً فریاد زدم:
-یکی بیاد...(طول کشید تا در باز شد.)سولماز که درنقش پریسا بسیار خانم و دوست داشتنی بود؛حالا با فجیع ترین حالت ممکن آرایش کرده بود و تاپ وشلوار تنگی تنش کرده بود.با بیرحمی بالای سرم ایستاد وگفت:
-اگه به من بود میکشتمت..احمق ترسو..تو گند زدی به نقشه ی شیش ساله ی ما..تو..(با تمام حال بدم با پررویی جواب دادم):
-خوب کردم.زنیکه دیوونه.(همینکه خواست کاری کند صدای شاهین آمد):
-دست بهش زدی نزدی.(با نفرت سر کشیدم واز پشت سولماز نگاهش کردم.هان...حالا شاهین بود.فقط موهایش کوتاه..اما لباس ها همان مدل شاهین وار بودند)
-واسه چی منو اوردی اینجا؟ (خونسرد روی تخت نشست ومن پاهایم را جمع کردم)
-سولی برو بیرون.
-شاهین بهت گفته باشم؛عشق وعاشقیتو بذار واسه بعد و...(فریاد شاهین از امیراحسان هم بدتر بود):
-"بیرون"(عقب عقب رفت وبرگشت و من از پشت دیدم که موهای بِلوندش را به اندازه ی یک بند انگشت دم اسبی بسته.)
-...
-بهتری؟ (دستش را آورد تا به پیشانیم دست بزند!با حرص کوبیدم روی دستش وگفتم):
-بخدا قسم اگه انگشتت بهم بخوره...
-خب؟ چی میشه؟ (زانوهایم را نا توان جمع کردم وسر نهاده گفتم):
-شاهین چرا انقدر اذیت میکنی.بخدا تو قلباً بدجنس نبودی...
-خر نمیشم.خب؟ آفرین...پاشو یه چیزی بخور کلی کار داریم خانوم وفادار.(دوباره سربلند کردم و با التماس گفتم):
-منه ابله دست و پا چلفتی چه سودی واست دارم؟ چرا ولم نمیکنی؟
-خیلی سود داری..هه حالا مونده تا بفهمی.
-مثلاً فکر کردی منو گروگان میگیری و امیراحسان با این کارتون بیخیال ادامه ماجراتون میشه؟! هه! از من میشنوی باید بگم ک اون خواهر و مادرشم تو راه کارش فدا میکنه.منو که هیچی..مخصوصا اینکه دیشب....(میان حرفم آمد وبا خونسردی گفت):
-جوجه یا کوبیده؟ (با بیزاری ونفرت گفتم):
-دردبی درمون.(بلند شد وبیخیال گفت):
-شاهین همیشه مهربون نمیمونه.
-احمق اون تو رو دیده.دیگه تموم شد.فهمیدی؟ اون سولمازم دیده.امیراحسان من زرنگه قویه،سه سوته نابودتون میکنه.(آرام وخمار نگاهم کرد):
-"خفه شو"
در را محکم کوبید...
**********
هر سه به درو دیوار خانه اش نگاه میکردیم.انگار این بار که خیالمان راحت شده بود بلایی سرمان
نمیاید ریلکس تر بودیم.
فرهادی دوباره گفت:
-الان میاد...حوریه گفتی طلا چیکار کرد؟
-هیچی بابا دیوونه تو پارک جلوی همه میگه یا دوبسته بده یا الان داد بزنم جلو ملت...منو میترسوند(بی جهت من را دخالت داد)..حالا این بهار خنگ و ترسو جام بودا؛هیچی دیگه همه چیرو لو داده بود.(همه زدند زیرخنده و من برای حال گیری غیرمستقیمش رو به فرهادی گفتم):
-دستشویی کجاست؟ (باز همگی خندیدند جز حوریه ی جلز ولز کنان)
-توحیاط نزدیک تره به تو..بالا هم هست.(بلند شدم وبه حیاط رفتم.دوسگ کریه المنظر نگاهم میکردند.)
به سمت دست شویی رفتم.همین که بیرون آمدم حس کردم بو های خوبی از زیرزمین می آید.با کنجکاوی پله هارا پائین رفتم ودیدم که یک آزمایشگاه بزرگ وشیک مقابلم است.از اینکه مثل کارتون ها بود خنده ام گرفت.تجسم کردم حالا یک پیرزن جادوگر از پشت لوله های پر پیچ و خم بیرون میاید.لبخند زدم که صدای سرد شاهین آمد:
-چی میخوای؟ (با استرس برگشتم وگفتم):
-ه ه هیچی...(روپوش سفید تنش بود و دو اِرلِن محتوی مایع بی رنگ و نارنجی در دستش بود)
-پس بیرون.(و به سمتی از آزمایشگاه راه افتاد.بی اراده دنبالش رفتم وگفتم):
-چیکار میکنید؟ (جوابم را نداد و محلول نارنجی را روی هیتِر گذاشت)
-....
-یعنی واقعاً تحصیل کرده اید؟(سرد نگاهم کرد):
-همیشه انقدر ورّاجی؟ (ترسیدم وکمی عقب نشینی کردم.دوباره به کارش رسید)
-چه بوی خوبی میدن...هم...(کج نگاهم کرد):
-شبیه چه بویی؟
-گل رُز.(دوباره به روبه رو نگاه کرد وآرام گفت):
-هوم..آفرین.(کیفور از توجه خاصش لبخند زدم)
-...
-کلاس چندی؟ (نتوانستم خودم را کنترل کنم چرا که به شدت با مزه سؤال کرده بود! مثل مرد های سن بالا که میگویند "کلاس چندی عمو؟! "زدم زیر خنده.طبق معمول بی احساس نگاهم کرد وچیزی نگفت)
خودم را جمع و جور کردم وگفتم:
-سوم دبیرستان.
سولماز سینی را روی پایم کوبید.دستم را زیرش انداختم و بر گر داندم در صورتش.با جیغ کوتاهی عقب کشید و فریاد زد:
-عوضی(توجه نکردم و به سمت در رفتم)
شاهین جلویم ظاهر شد:
-کجا؟
-چرا ولم نمیکنی؟ حداقل تکلیفمو روشن کن.دوروزه اینجا انداختیم که چی ؟؟
-پس بلخره میخوای بشنوی؟ (با زاری روی تخت نشستم وسرم را گرفتم)
-...
-اولش کلا خواستیم نفوذی شیمو برنامه هاشونو بفهمیم.موفقم شدیم(سولماز پرحرص بین کلامش دوید):
-که تو اومدی با تانک از,رو همش رد شدی.
-همینکه سولماز گفت.
-خب؟
-هیچی دیگه بچه ها که میگفتن از بین ببریمت اینجوری یه ضربه روحیم به آقاتون وارد میشد خوب بود...(بازسولماز گفت):
-که آقا شاهین دید قلبش داره واست میزنه!(شاهین عصبی گفت):
-نه.نمیشد کشتش نادون نمیفهمی؟
-خب بفرمائید چرا نمیشه؟!
(از,اینکه انقدر راحت از گرفتن جان من حرف میزدند متعجب بودم)
-چون زندش بیشتر به درد میخوره(سولماز پشت چشم نازک کرد و جواب نداد)
-میشه ادامه بدی شاهین؟ من الان اینجا گروگانم؟! دیوونه اون حاضر نیست یه قدمم برام برداره.
-مطمئنی؟ (سرتکان دادم و او ایستاد.به سمت پنجره رفت و پشت به من گفت):
-پس چرا کل اداررو بهم ریخته؟ (ناباور گفتم):
-یعنی چی؟ (برگشت و عمیق نگاهم کرد):
-اخلاقش شده مثل سگ نر.(با عصبانیت گفتم):
-بهش توهین نکن....تو مگه هنوز تو اداره ای؟؟
-تا هفته ی دیگه اونجا کار دارم.(با نگرانی ایستادم و به سمتش رفتم):
-حالش خوبه؟ (پوزخند زد و دوباره روی گرداند):
-سولماز پاتی اومد؟
-آره(با خشم پیراهنش را به سمتم کشیدم.برگشت و به دست و پیراهن نگاه کرد)
-حالش چطوره؟ (نگاهش بالا آمد و در چشمانم دوخته شد)
-حالش خیلی بده.(پیراهنش را رها کردم و نالان و در مانده نشستم)
-شاهین...تو رو خدا....به قرآن اون سکته میکنه....بذار یه زنگ بزنم بگم خوبم.
(با سولماز بهم نگاه کردند و هردو خندیدند):
-فکر کردی خونه خالست؟ بهت رو دادیم؟ الان باید همونجوری باهات رفتار بشه که امیراحسان توقع داره
(لرزیدم و دیدم همچین بعید نیست بدبخت و بی آبرویم کنند)
-خب تاکی بمونم؟
-تاهفته ی دیگه تکلیفتو روشن میکنم نگران نباش! (بی مقدمه گفتم):
-اداره مزخرفشون نمیفهمه قلابی بودین؟! (به سولماز نگاه کردم و با شگفتی و نفرت گفتم)
-حالا چرا حامله؟؟؟؟!!!! نمیشد بچه نداشته باشید؟!!! (نگاه مرموزی بهم انداختند و سولماز با پستی گفت):
-چون زن علی نادرلوی واقعی حامله بود!
متعجب تر نگاهم بینشان رد وبدل شد وکم کم فهمیدم چه جنایتی کرده اند!
-شاهین؟! کشتیشون؟!
-من نه..(حالم بهم خورد.دلم بهم پیچید از این همه رذالت.با نا باوری گفتم):
-چه فرقی داره؟!! تو یا خرچنگ یا یه خر دیگه!! (بدون حتی یک ذره ناراحتی از توهینم؛روی مبل داخل اتاق لم داد و روبه سولماز گفت):
-آرش کجاست؟
-خوابید...
-من تا کی اینجام؟ دیوونه ها! فکر کردید امیراحسان واسه من کاری میکنه؟! نه فکر کردید واسش مهمم؟ آره ناموس پرسته غیرتیه اما هیچوقت بخاطر من از کارش نمیگذره...
-ده بار از اول تکرار میکنی ؟
-حالش...خوبه؟ (بجای جواب به من ،سولماز را مخاطب قرار داد):
-غذای آرشو دادی؟
-آره بابا..اون گربه ی تنبل بدون غذا خوابش میبره؟ (از عصبانیت در حال انفجار بودم.غریدم):
-به من نگاه کن...( چشم به چشمانم دوخت وگفت):
-حالش خوب نیست.(با التماس گفتم):
-تو رو خدا از حالش بگو...چیکار میکنه؟ نگرانمه؟ (سرتکان داد):
-همَرو بسیج کرده پیدات کنن.میدونه دزدیده شدی.حدسش واسه یه پلیس سخت نیست.ولی خیلی کلّه خره.
(سؤالی نگاهش
کردم):
-چرا؟ (پوزخند زد):
-عوض اینکه بیخیال عاملا بشه بدتر گیرداده دنبال ما باشن..میدونه اگر دزدیده شده باشی به دست عاملای پرونده ی جدیدشه،عوض بیخیال شدن،صدبرابر جون گرفته.
-هان! (انگشتم را در هوا تکان دادم وگفتم):دیدی ؟ دیدی میگم من براش مهم نیستم؟ چرا هستم اما در حد دوبار باد کردن رگ غیرتش نه بیخیال شدن مسئولیتش...شاهین بخدا من براتون هیچ سودی ندارم.بذارید برم..قسم میخورم اصلا خونه بابامم نرم..میرم گم وگور میشم.
شاهین من نمیخوام بیفتم زندان.دیوونه دستگیری شما دست گیری منم هست!!
(شاهین عصبی فریاد کشید):
-خوب گوشاتو باز کن..باید با ما همکاری کنی.تا همین جاشم من نذاشتم بلایی سرت بیارن..چون...چون تو یه دوست قدیمی هستی.
-چه همکاری ای بکنم؟ وای خدا(کلافه صورتم را پوشاندم وبرگشتم)سولماز که بوی لاکش مخم را تیلیت کرده بود در حال فوت کردن دستش گفت:
-یعنی اینکه وقتی زنگ میزنیم به همسریت تأید کنی که اینجا بد میگذره.جنبه داشته باش.حتماً نباید (...) تا به حرف بیای! (بهت زده از بی شرم و حیایی اش نگاهی به او ونگاه آرامی به شاهین که خندید کردم)
در این سه روز اقامت اجباری همین دو نفر را دیده بودم و از بیرون خبری نداشتم.این اتاق به قدر کافی امکانات داشت که نیازی به خارج از آنجا نداشته باشم.در با شدت باز شد و خرچنگ را بلاخره بعد از هفت سال دیدم.با عصبانیت گفت:
-به به خوبید؟ خوش میگذره پرنسس سوفیا؟ (همگی ایستادیم.همیشه از او میترسیدم.پشت شاهین سنگر گرفتم واز شدت ترس حس دست شویی داشتم! )
-....
شاهین:-خرچنگ آروم.
-بس نیست سه روز فرصت؟ تو سه روز هنوز نتونستن با شرایط کنار بیان؟
-داریم باهاش حرف میزنیم.
-بیخود.من دیگه تحمل ندارم.سولماز برو بیار.(بخدا دست خودم نبود از ترس آن چیزی که قرار بود آورده شود ساعد شاهین را برخلاف میلم و با تمام تعهداتم چسبیدم)سولماز شانه بالا انداخت وگفت:
-به پاتریشیا بگو..(خرچنگ فریاد کشید):
-پاتی گوشی رو بیار.(همین که فهمیدم گوشی اش را میخواسته دست شاهین را رها کردم.از روی شانه اش نگاه خونسردی به همراه یک لبخند مرموز تحویلم داد)
خرچنگ عصبی گفت:
-تو واسه من هیچی دختر جون.چه قبلا واسمون کار میکردی چه نمیکردی الان زن اون بچه آخوندی.حقته که نفلت کنم.
دختری با جثه ی نحیف وقدی متوسط داخل شد.موهایش پسرانه اما مرتب وخوشرنگ بود.رنگ صورت وپوستش من را یاد آنشرلی انداخت.
مسخره بود که در این شرایط به همچین چیزی فکر میکردم.گوشی عجیب غریبی که بیشتر شبیه بیسیم بود به دست خرچنگ داد و آرام آرام خارج شد.خرچنگ عصبی گفت:
-الو؟
-...
-جناب سرگرد سید امیراحسان حسینی؟! (و قهقهه ی عصبی زد!
)
******
دل دیوانه پر کشید.از تصور آنکه امیراحسان پشت خط است دلم لرزید.با یک حس تمایل نا شناخته کمی نزدیک تر به خرچنگ ایستادم.
-من؟! حالا میشناسیم همو...من که زنت رو خوب میشناسم! (لب هایم را باشدت گاز گرفتم و قبل از آنکه صدایی از حنجره ام دربیاید خرچنگ انگشتش را روی بینی گذاشت)نمیدانم امیراحسان چه گفت خرچنگ ابرو بالا داد و خندان گفت:
-وقتی جنسارو لب مرز گرفتی؛آتیشم زدی حالا آتیشت میزنم.زنت اسمش بهاره؟ مثل بهار ترو تازه و دوست داشتنیه.(نتوانستم سکوت کنم و با هین وحشتزده ای دستانم را روی دهانم گذاشتم.به والله که احسان سکته میکرد...میدانم. دوام نمیاورد قبل از آنکه کاری کنم شاهین آهسته گفت):
-بخوای سرپیچی کنی بهار؛قسم میخورم این دفعه پادرمیونی نکنم.(با چشمان گشاد شده نگاهم را از او گرفتم و به خرچنگ دادم):
-جان...همینو میخواستم.همین عربده هارو...(بی صدا بغضم ترکید و با عجز ولابه رو در روی خرچنگ ایستادم و با التماس اشاره میکردم بگذارد حرف بزنیم.)
-ببین داد زدن ؛نه زن میشه واسه تو؛نه پیروزی میشه واسه ما..مثل بچه ى آدم جنسارو از توقیف خارج کن ،پاتم از این ماجرا بکش بیرون....چرا نشه؟ کار واسه تو نشد نداره پسر سرهنگ.
-.....
-هاها...نمیدونم الان حال حرف زدن داشته باشه یا نه! (وبرای لجش گفت):بهار خانوم باشما کار دارن! گویا هنوز باور نکردن پیش مایی(تقریبا گوشی را روی هوا زدم و با صدای وحشتناک اشک آلودی جیغ کشیدم):
-امیر....(مطمئن شدم حنجره اش پاره شد.مطمئن شدم...):
-بهار...یا امام حسین....(بخدا که این داد را هیچوقت از هیچ مردی نشنیده بودم.خدا خدا میکردم یکجوری بفهمد طوریم نیست...یکجوری بپرسد یکجوری جواب دهم! )
-....
-حرف بزن ن ن حرف بزن که دارم میمیرم...بدبخت شدم آره ؟ بدبخت شدم؟؟ (خدایا شکرت که انقدر خوب به دهانش انداختی! با گریه نالیدم):
-نه...(ساکت شد و نفس نفس زد)
-....
-..فین...ف..(با درماندگی و آرام تر گفت):
-نه؟؟!
-نه.
-واسه دل خوشی من؟(الهی بمیرم برای بغض مردانه ى عجیبش)
-نه...فین...(دیدم که سولماز با موزی گری گفت):
-خرچنگ اینا دارن رمزی حرف میزنن بزن رو اسپیکر.(خرچنگ دود از سرش بلند شد و گوشی را از دستم قاپید و قطع کرد)
-لیاقت اعتماد نداری؟ (شاهین بیخیال تمام ماجرا روی تخت نشست و گفت):
-خرچنگ من که بهت گفته بودم هوشت پائینه...آخه بی شعور آدم گوشی رو اینجوری در اختیار گروگانش میذاره؟ (همیشه یادم میاید خرچنگ مظلوم ترین رئیس بود چرا که تمام زیر دستانش با وجود حسابی که از او میبردند؛گاهی میتوانستند به او بدوبیراه بگویند.اما عجیب اتحاد داشتند)
خشمگین نگاهم کرد و گفت:
-چی میگفت هی نه نه نه نه نه جواب
میدادی؟؟ (از حرص خوردنش سولماز و شاهین به خنده افتادند ولی من ترسیدم.اگر میخواست میتوانست هیولا شود)
-فقط... فقط گفت حالت خوبه؟ میدونی کجایی؟ از این سوالا...(با عصبانیت خارج شد و دوباره برگشت):
-این دفعه اینجوری نخواهد بود.شاهین بهش بگو میتونم چقدر عوضی باشم.(و در را کوبید)
********
-آقای فرهادی میگه شما نخبه بودی.(خیره به محلول های رنگی در حال حرارتش گفت):
-تو از دوتا دوست دیگت مؤدب تری.(گونه هایم گرم شد.شنیدن این جملات از زبان او مثل یک معجزه بود)
-مرسی
-واسه من که فرقی نداره ساقی کی باشه.اما واسه خودت میگم؛بهتر نیست بچسبی به درست؟
-نمیدونم...هر چی فکر میکنم کار بدی میکنیم نمیفهمم.بلخره بچه ى بچه که نیستم...پدر مادر یه چیزی یاد آدم میدن.
-الان مثلا یادت دادن؟! (با خجالت از این ترور شخصیتیش سرم را پائین انداختم):
-به شما چی ؟ یاد ندادن؟ پدر مادرتون؟ بلخره شما که بدتری! (پوزخندی زد و گفت):
-به من انقدر یاد دادن که اینجوری شدم.(متعجب گفتم ):
-آهان از اون لحاظ...یعنی پدر مادرتون خودشونم اینکاره هستن و به شما. یاد دادن....(تنها ,سرد و سنگین گفت)
-نه.
-پس چی؟؟
-انقدر نصیحت کردن که بدتر دلم خواست تجربه کنم.(با شگفتی گفتم):
-وای....الان کجان؟ میدونن ؟
-نه...
-جسارتا چه کاره هستن؟ (با بیحالی نگاهش را به شعله ى چراغ الکی داد و مرموز گفت):
-بابام سرهنگه....مادرم پزشک..
بازهم سینی دست نخورده ی غذا و غر زدن سولماز:
-میخوای بمیری؟ (جوابش را ندادم.دراین چهار روز فهمیده بودم نباید با او که بسیار بد دهان بود سربه سر گذاشت)
-...
-خرچنگ گفت حاضرشو بریم پائین.
-واسه چی؟
-چه بدونم.(همین که رفت،از تخت پائین آمدم.یک نگاه گذرا به آینه ی میز آرایش انداختم.به وضوح زیرچشمانم گود شده بود بی اهمیت خارج شدم وتازه فضای بیرون از اتاق را دیدم)راهرویی دیدم که بیشتر شبیه راهروی یک تالار بود؛مجلل و با دیوارکوب هایی که فضای تاریک بیرون را روشن کرده بود.گیج شدم که از کجا بروم.دختر مو قرمز که میدانستم نامش پاتریشیاست از اتاقی خارج شد و بی روح نگاهم کرد.قد آنچنان بلندی نداشتم.متوسط رو به بالا.حالا درمقابل او یک سروگردن بلند تر بوم،تقریباً سرش را بالایی نگه داشت وبا لهجه ی خاصی گفت:
-کجا بری؟
-پیش خرچنگ..اون خواسته برم(وعصبانی ادامه دادم)وگرنه به من باشه قبرستون رو ترجیح میدم.(گنگ نگاهم کرد.انگار نفهمید چه میگویم.)
-هیچی..فقط بریم پیش خرچنگ.(بی حوصلگی خاصی داشت.نمیتوانم توصیف کنم تا چه حد آرام و بیحال بود)
-دنبال من بیا.(آهسته آهسته جلوتر از من حرکت کرد.)
-تو تازه اومدی تو گروهشون؟ (نرده ها را گرفت ومثل یک بچه که تاتی تاتی کند
پله هارا پائین رفت)
-دوسال.
-خودت چندسالته.(ایستاد ونفس گرفت):
-نمیدونم.(یکّه خوردم وایستادم):
-یعنی چی نمیدونی؟
-دلم نمیخواد بدونی.(دوباره راه افتادم و این بار پرسیدم):
-بهت بیشتر از شونزده نمیخوره..
-بهتره تموم کن.(با تمام مشکلات فکریم از نوع حرف زدنش خوشم امد!)
-تو آدم بدی نیستی نه؟ من هم سن تو بودم که حالا بدبخت شدم...(دیگر جوابم را نداد وپشت در اتاقی ایستاد)
خرچنگ:-بیا تو...(پاتریشیا کنار ایستاد تا داخل شوم.نمیدانم چرا دلم خواست او هم همراهم باشد)
با ترس نگاهش کردم:
-تو هم بیا.(بی حس نگاهم کرد):
-من کاری ندارم.
شاهین:-چرا نمیای بهار؟ (با ترس سرکی کشیدم ودیدم هر دو پشت میز بزرگی نشسته اند.آسوده خاطر داخل شدم وپاتریشیا بدون آنکه همراهم بیاید در را بست)
بلاتکلیف ایستادم وسربه زیر انگشت هایم را در هم پیچاندم.
خرچنگ:-بشین.(اطاعت فرمان کرده و روبه رویشان نشستم)
-شوهرت گورتو کنده که.(چهار چشمی به لب هایش نگاه کردم)
شاهین:-تو راست میگفتی! امروز سرت باهاش معامله کردیم فروختت! (دستم را روی میز کوبیدم وگفتم):
-مثل آدم حرف بزن شاهین.(ضعیف تر و بدبخت تر نگاهش کردم):
-چی گفت؟ البته من میدونستم واسش ارزشی ندارم...(انگار شنیدش سنگین تر بود)
خرچنگ:-عملاً باید بکشیمت اما شاهین میگه نگهت داریم.هه! (اما من فقط دلم میخواست از احسان بدانم.)
روبه شاهین با چشمانی امیدوار گفتم:
-دیگه انقدرام که میگی نامرد نیست نه؟ (جالب بود که دراین مدت همه مدل گریه را یاد گرفته بود.حالا بدون آنکه صورتم جمع شود،با حالتی عادی؛گوله گوله اشک میریختم.)اون دیگه اینجوریم نیست نه شاهین؟ اصلا بهش زنگ بزنید بشنوم..(شاهین نگاهش ناراحت بود اما تلاشش را میکرد تا بی اهمیت باشد.با بی احساس ترین لحن ممکن گفت):
-نه.کاملا اعلام کرد که تا پای جونش با ما میجنگه.(دودستی چند بار روی میزکوبیدم وعصبانی تر از هروقت داد کشیدم):
-ازمن چی گفت؟ (چشمان گشاد شده ودریده ام را درچشمان متعجبش دوختم.انگشتم را تهدید گر بالا آوردم وگفتم):
-در مورد من چی گفت.(حتی خرچنگ از این عکس العملم متعجب شد وبه شاهین نگاه کرد)
خیلی صادقانه جواب داد:
-آروم باش...رُک و راست نگفت براش مهم نیستی فقط تو جواب ما که گفتیم یا تو یا ادامه مأموریت؛غیر مستقیم کارش رو انتخاب کرد.
(مسخره نکنید.خل نبودم.به خدا خلم کرده بودند...اشکم دم مشکم نبود فقط روزگار داغانم کرده بود.)
با وجود آنکه میدانستم همچین انتخابی میکند؛اما روبه رو شدن علنی با این انتخاب؛دیوانه ام کرد. دودستم را روی صورتم گذاشتم و نالیدم:
-خیلی بی معرفتی.
خرچنگ:شاهین میگه زبر و زرنگی.اما من تصویری که هفت سال
پیش ازت تو ذهنم دارم یه دختر ترسوی *** بود..در هرحال میخوام بهت فرصت بدم..میشی یکی از بچه های خودمون.اینم ازشانسته که از بروبچه های خودمون بودی وگرنه زندگی با اون امامزاده واست سود که نداشت ضررم داشت.
(همانطور که گریه میکردم در دل گفتم باز هم مرام و معرفت مجرما! )
شاهین آرام گفت:
-فعلا برو تو اتاقت،از فردا برنامه داریم.(اصلا در باغ نبودم.هیچ متوجه حرف هایشان نمیشدم.فقط حس میکردم به شدت قلبم تیر میکشد.)
حقیقتا اگر شاهین وساطت نمیکرد یا من نا آشنا بودم چه بلایی سرم می آمد؟! امیراحسان که نمیدانست من گناهکار هستم یعنی الان برای منی که بخاطر او دچار دردسر شده بودم ناراحت نبود؟!
بی رمق مسیر امده را برگشتم و روی تخت خوابیدم.صدای پاتریشیا آمد:
-به نظر من خودت صحبت کن با اون.(متعجب برگشتم ودیدم ملحفه به دست از سرویس بهداشتی داخل اتاق خارج شد.)
اشک هایم را پاک کردم وروی تخت نشستم.
-چشم بسته غیب میگی؟ (در حالی که ملحفه ی روی تخت را میکشید تا وادار به ایستادنم کند گفت):
-نفهمیدم..
-هیچی..منظورم اینه اگه میتونستم حتما باهاش حرف میزدم.(دست به کمر ایستاد وهمانطور بی حال گفت):
-سنگینی.نمیتونم ملحفرو بردارم.(تازه به خود آمدم ونشستم.یک آدم هایی بودند نا خودآگاه به دل مینشستند.از اینکه همزبانم شده بود کمی خوشحال بودم):
-فکر میکردم با غیرته.(نیم رخ نگاهم کرد ودوباره به کارش رسید):
-این هم نفهمیدم.(فراموشم شد.فقط یک لحظه فراموش کردم چه شده بود..با لبخند گفتم):
-یعنی دوستم داره.یعنی براش مهمم.(کمر صاف کرد وخیره در چشمانم گفت):
-پس خودت باهاش حرف بزن.اونا درست نمیگن شاید.(امیدوار یک قدم نزدیکش شدم وگفتم):
-میدونم خودم.اما میگم چطوری باید حرف بزنم؟ (نگاهم از چشمان ماتش به بینی اش افتاد.خون غلیظی آرام آرام از آن جاری شد)
دستم را به سمت بینیم بردم وگفتم:
-از بینیت خون میاد.(ملحفه را روی زمین گذاشت وسرش را کمی بالا نگه داشت.)شاهین در را باز کرد و گفت:
-بهارمیشه....(ساکت شد).دستمالی از روی میز برداشتم وبه پاتریشیا دادم درهمان حال عصبی گفتم:
-شاهین لطفاً در بزن.خب؟ (بی توجه نزدیک ایستاد و گفت):
-داروهاتو خوردی پاتی؟ (بی جهت گفتم):
-لابد داروسازشم توئی؟ (چشم غره رفت و بی اهمیت گفت):
-پاتی برو استراحت کن.(پاتریشیا مطیعانه خارج شد وشاهین با افسوس نشست روی تخت)آرام وبا فاصله کنارش نشستم.
-مریضه؟
-آره.
-چشه؟
-سرطان خون.(آه آرامی کشیدم ومشکلم فراموشم شد):
-گناه داره....(سرتکان داد)
-بیخیال..خرچنگ میگه همین حالا بهت بگم...(مستقیم نگاهم کرد):ببین تو اول و آخرش زندگیت دیگه اون زندگی عادی نمیشه.حتی طلاق هم بگیری
در بهترین حالت هم که بشینی خونه مامان بابات بازم سابقت سیاهه...اینو که نمیتونی فراموش کنی هوم؟
-....
-حالا که امیراحسان کمر به قتلت بسته،بیا و باهاش بجنگ.(با بهت گفتم):
-چیکار کنم؟
-توکه گند زدی به زندگیت،بیا و از حد میونه در بیا بهار..زندگی اونقدر طولانی نیست که تو سردرگمی بمونی.بیا و واسه یه بارم که شده توزندگیت شجاعت به خرج بده.حالا که تو واسش مهم نیستی،بیا و باهاش بجنگ...(داشتم میفهمیدم.اما نمیخواستم قبول کنم سرم را پایین انداخته بودم وفقط گوش میکردم):
-از وجدان پاک کسی به جایی نرسیده.میبینی که حوریه وفرحناز هیچکدوم از دردسرای تورو ندارن.
-....
-پاشو و ثابت کن که تو انقدر دست وپا چلفتی نیستی که همه میگن.تو باهوش بودی.یادته چقدر تو آزمایشگاه زود راه افتادی؟ مطمئنم اگه دست به دست من بدی امیراحسانو که هیچ...کل ادارشونو نابود میکنیم.
نگاهش کردم و درخشش چیزی در گردنش توجهم را جلب کرد.متوجه شد وحرفش را قطع کرد.دست پشت گردنش برد و زنجیر را باز کرد.
-به اینا نگاه میکنی؟ (همان گردنبندهایی بود که شب تولد آورده بود)
-...
-فکر کردی من نشونه ی دوستیمونه از دست میدم؟ (هنگ بودم.با دهان باز نگاه میکردم.شاهین دوباره خل شده بود):
-پس اونا چی بودن اون شب؟
-کوپیشو زدم...(با ناباوری گفتم):
-احمق اون همه پول دادی که چی ؟ که من حرص بخورم؟! (خندید وگفت):
-ندیدی سولماز از سرشب باهام جنگ داشت؟؟! تو همیشه باعث میشدی من احمقانه رفتار کنم.(هردو زنجیر گردن خودش بود.)
نشان زن را جدا کرد وبه سمتم گرفت.(خودم راجمع کردم.):
-نمیخوامش.(دستش را پس نکشید.لبخند زد وگفت):
-هر وقت دیدی میتونی دوستم باشی بنداز گردنت..(خیلی بی ربط وقتی نگاهم به پلاکش افتاد گفتم):
-واقعا نماد شیطان پرستیه؟ (ابرو بالا انداخت وگفت):
-مثلا اگه باشه الان تو نمیندازی؟ (حس کردم لحنش غمگین شد.سرش را پائین انداخت وزنجیر را مشت کرد)..خوش بحال امیراحسان،اینجا هم به فکرشی.. تواین شرایطم بهش وفاداری.
-من تا با خودش حرف نزنم نمیتونم باورکنم حرفاتونو.(سرتکان داد وگفت):
-شب باهاش تماس میگیرم خودت بشنو...(ایستاد وزنجیر را روی پا تختی گذاشت)
قبل از خروجش برگشت :
-به حرفام فکر کن. ثابت کن میتونی پشتش رو به خاک بمالی(انگشت اشاره اش را بالا آورد)...اگر بخوای...!
تصمیم خاصی نداشتم.یعنی تا زمانی که با خودش حرف نمیزدم آرام نمیشدم.همینکه در باز شد پاهایم را جمع کردم و به اکیپ سه نفره اشان چشم دوختم.خرچنگ لبخند خبیثی زد و شاهین گفت:
-بفرما لیلی خانوم.اینم آخرین مکالمه ضبط شده و همان بیسیم عجیب غریب را پلی کرد:
خرچنگ:-چی شد جناب سرگرد؟ فکراتو کردی؟
-فکرامو خیلی
وقته کردم . (با شنیدن صدایش باز قلبم به تپش افتاد.چقدر دلتنگش بودم! )
-اوکی بگو که بدونیم تکلیفمون با بهار چیه!
-با دهن کثیفت اسم اونو نیار. (هیجانزده و امیدوار به هرسه که با پوزخند نگاهم میکردند؛نگاه کردم)
-اسمش الان خیلی مهمه؟! الان من بگم خانوم حسینی دوست داری؟!
-مرتیکه بخدا قسم خوردم تو یکیو تیکه تیکه کنم.
- اااا...پس سر حرفتی....با بهار خانوم چه کنیم؟ (سکوت کرد! )
-...
-چی شد؟!
-من از کارم کوتاه نمیام.(وق زده نگاهشان کردم. هول و ناباور از تخت پائین پریدم و گوشی را از دست شاهین کشیدم تا مطمئن شوم درست میشنوم)
-پس اینجوری بهارت خزون میشه که سید؟!
-«و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيلالله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون»(169 آل عمران)
هر چهار نفر بهم نگاه کردیم و قبل از آنکه بخواهم چیزی بگویم تا شگفتیم را نشان دهم؛شاهین اشاره کرد ساکت باشم و بقیه را گوش کنم!
بعد از خواندن آیه گفت:
-خوش به سعادت همسرم که قراره شهید بشه در راه خدا.(خرچنگ با خنده ى شگفت زده ای گفت):
-بابا تو خیلی الاغی یارو! (و احسان قطع کرد! ).در مخم نمیگنجید! از تعجب و صد حس دیگر زدم زیر خنده!
هر سه تا همزمان با من خندیدند و در اوج قهقهه ها به گریه افتادم.فحشی نبود که جلوی هر سه نفرشان به امیراحسان نامرد ندهم.
انقدر بی تابی کردم و دیوانه بازی در اوردم که شاهین با نگرانی زیر بازویم را گرفت و سر سولماز فریاد کشید:
-یه آب قندی چیزی بیار!
سولماز دست پاچه خارج شد و من با صدای وحشتناکی گفتم:
-خیلی دوستش داشتم..خیلی... چرا اینجوری کرد؟! چرا؟! من بخاطر اون آدم شدم بخاطر اون توبه کردم.. (خرچنگ روی مبل نشست و بی تفاوت گفت):
-بخاطر خودت بوده الکی جو نده..تو توبه کردی واسه خودت.(با زاری گفتم):
-نه....خیلی براش گذاشتم...بخدا جونمو براش میدادم..(شاهین اشاره کرد خرچنگ سربه سرم نگذارد)مثل یک کودک بی پناه شده بودم دلم میخواست حرف بزنم حتی اگر علاقه ای به مخاطبانم نداشتم:
-شاهین من بخاطر اینکه تو بهش آسیب نزنی هر کار کردم! شاهین من در حد خودم که یه زن بودم ..(به سولماز که شربت به دست داخل شد نگاه کردم و ادامه اش را به او گفتم! )...سولماز بخدا اینجوری نبود,بابا باغیرت بود! میدونستم کارش براش مهمه ها! اما مثلا میدونی زمانیکه (سولماز دستش را به معنی برو بابا تکان داد و خارج شد و من روبه خرچنگ ادامه دادم)قرار بود واسه یکی از خودی ها که خطایی کردن پارتی بازی کنه نمیکرد.خب؟
(خرچنگ به مخش اشاره کرد و روبه شاهین گفت):
-فاز و نول سوزونده؟ (بی اهمیت رو به شاهین گفتم):
-نگاه الان اونکه نمیدونه من مواد پخش کردم،دوست پسر داشتم،به تو کمک کردم مواد
بسازیم،زینبو کشتم.نمیدونه که نه؟ تو نظر اون من زن پاکیم!چرا دوستم نداشت؟ (بغض کردم.خرچنگ بلند شد و گفت):
-شاهین ،فرهادی رسیده مرز گفت همه چى روبراهه من رفتم.
سر تکان,داد و گفت:
-باشه.منم دیگه زودتر میرم.(ایستاد و رو به من گفت):
-استراحت کن خیلی کار داریم.
هیچکس با من همدردی نکرد! هیچکس نگفت من زن هستم.تنها که باشم میشکنم!
کارم از گریه گذشته بود.فقط مانده بودم من و یک علامت سؤال بزرگ در ذهنم.
درست بود تا قبل از وارد شدن امیراحسان به زندگیم؛خودم را لایق بدترین مجازات ها میدیدم و همیشه حس ندامت داشتم اما وقتی که زن بشوی همه چیز فرق میکند.وقتی تمام دنیایت بشود یک مرد فرق میکند.بله! من در نقش یک دختر مجرد بسیار تصمیم ها گرفتم, در عوض کلی امید و آرزو را هم در دلم کشتم.اما امیر احسان که آمد؛ به من حس زندگی داد.بازهم احساسات من را که فکر میکردم خاموش شده اند مثل آتش زیر خاکستر تازه کرد.
دیدم را عوض کرد.من را عاشق کرد امیدوار کرد.این اواخر به مادر شدن فکر میکردم! منی که خود را لایق یک زندگی بد میدیدم.سرم را روی زانوانم گذاشتم و یک لحظه حس کردم چه بوی بدی میدهم.شاید چهار یا پنج روزی میشد باهمان لباس ها مانده بودم.
در باز شد و پاتریشیا آرام آرام نزدیک آمد:
-شاهین گفت شام.
-میل ندارم.
-چرا؟ (با تعجب گفتم)
-باید داشته باشم؟ (شانه بالا داد وگفت):
-نمیدونم.(برگشت برود که نا امید صدایش زدم):
-پاتی؟ (کمی مکث کرد و بعد بیحال نگاهم کرد آرام گفتم):
-چیکار کنم؟ (مسخره بود که با این سن از او کمک میخواستم.حسی در وجودش بود که اورا فهیم جلوه میداد):
-به اینجا گوش کن.خیلی سادست.(به قلبش اشاره میکرد! )
-اینجا خیلی حرفا میزنه! به کدومش گوش بدم؟ (چرا انقدر بی روح نگاه میکرد؟ حس میکردم با یک مترسک حرف میزنم)
-به اونی که بیشتر فریاد میزنه.(خودم را با پاهایم جلوتر کشیدم وکامل پایین آمدم)
-پاتریشیا تو میتونی یه جوری اون گوشی رو بیاری؟ (گردنش را بالا گرفت تا بهتر ببینتم.لبخند زدم و او خیره به چشم هایم گفت):
-نه.(انقدر بی حس بود که هیچ کدام از حرف هایش قابل پیش بینی نبود! فکر نمیکردم جواب رد بدهد)
-چرا؟ من باید با خودش حرف بزنم.شاهین کثافت خیلی باهوشه,هیچ بعید نیست اون صدا ساختگی باشه.(از من جدا شد و به سمت در رفت):
-ساختگی نیست.(آمد خارج شود که سد راهش شدم):
-از کجا میدونی؟ چرا بامن همکاری نمیکنی؟ بخدا تو چشمات بدی نمیبینم.(برای اولین بار کمی اخم بین ابروانش دیدم! بسیار نامحسوس و ظریف):
-من به اونا خیانت نمیکنم. اونا هر *** باشند به من عشق دادند.مراقبم هستند حتی اگه خودم نفهمم...(حس میکردم منظور دارد.نمیدانم یکجور
هایی پر از رمز وراز بود)ادامه داد:-خودی هستند.چه خوب چه بد من دوستشون دارم.(لب هایم را گاز گرفتم و عمیق و پر اخم غرق چشمانش شدم)
من را آهسته کنار زد و خارج شد.
منظورش را گرفتم! او به من فهماند به امیراحسان خیانت نکنم!!! نمیدانم شاید هم من توهم زده بودم و اورا زیادی بت کرده بودم.اما در شگفتی وفا داری خودش بودم! حتی نظرش,را رک نگفت تا به گروهش خیانت نکند.در لفافه خودش را مثال زد..
خوشحال ازاینکه با چمدانم ربوده شدم به حمام رفتم.لباس تمیز و پوشیده ای تنم کردم و شال را روی سرم گذاشتم.
روی تخت دراز کشیدم و آرزو کردم بازهم پاتریشیا بیاید اما دعایم مستجاب نشد و خوابم گرفت.
باز هم شناختمش, زینب بود. روی یک سنگ بزرگ کنار یک دریای خروشان نشسته بود و دستش را پشت دخترک کوچکی گذاشته بود.
نزدیک شدم و گوش دادم:
-گریه نکن.(اما دخترک فقط با هق هق بینی اش را بالا میکشید)
زینب روی سرش را بوسید و هر دو به دریا نگاه کردند.نزدیک تر شدم و چهره ی دختربچه را دیدم.نرگس بود!
با ناراحتی به حرف آمدم:
-نرگسه! (زینب نگاهم کرد.حس کردم اینبار آنقدرها از من بدش نمیاید):
-آره نرگس ساداته.(و دوباره به دخترم نگاه کرد)
-چرا گریه میکنه؟ (خودم هم بغض کردم)
-ناراحته.(دست روی دهان گذاشتم و گفتم):
-از من؟؟ (جوابم را نداد و سنگ کوچکی را به دریا پرتاب کرد)
با کلافگی بیدار شدم و وقتی اتاق تاریک را دیدم صدبرابر ترسیدم و تقریبا کله پا از اتاق خارج شدم.
تنها نور دیوارکوبها روشنایی این تاریکی مرموز و وهمناک بود.
پاهایم بی اراده به سمت اتاق پاتریشیا کشیده میشد.در زدم و صدایش فوری آمد:
-بیا تو(آهسته داخل شدم و در را بستم)
-خواب بودی؟ (یک لحظه حس کردم او ترسناک تر است! کاش نیامده بودم.چراکه مهتاب روی تختش افتاده بود و صورت سفیدش سفیدتر شده بود.
با وحشت دستم روی دستگیره برگشت که بیحال گفت:
-اگه میترسی میتونی چراغ رو بزنی..
از خدا خواسته گفتم:
-کیلیدش کجاست؟
-پشت سرت.(شاید احمقانه به نظر بیاید اما ترسیدم سر برگردانم و همانطور که به اونگاه میکردم؛دستم را عقب بردم و کورمال کورمال دنبال کلیدگشتم)
-بجای اون کار سخت، برگرد و پیداش کن.(هه! بیشتر شک کردم! بخدا که دست خودم نبود از بچگی ترسو و دیوانه بودم.)
-نه الان پیدا میشه! (به هر صورت موفق شدم.)
هر دو چشم هایمان را جمع کردیم و من تازه دیدم نه...او همان دخترنوجوان و نحیف و بیحال است.
لبه ى تخت نشستم و گفتم:
-کارتون آنشرلی با موهای قرمز رو دیدی؟ (سر تکان داد)
-تو بیست و پنجمین نفری هستی که این سؤال رو از من پرسید.(ابرو بالا انداختم و گفتم)
-چقدر دقیق! (اما در لبخندم همراهیم نکرد وهمانطور مات
نگاهم کرد):
-من شبیهشم.
-آره
- اما اون موهاشو میبافت من موی بلندی ندارم.(به قدری حرف زدنش را دوست داشتم که همیشه حالم را خوب میکرد)
-توهم موهات بلند میشه.
-نه.شاهین هر چند وقت موهام رو با ماشین میزنه.(اخم کردم)
-چرا؟
-خودم میخوام.یکبار که شیمی درمانی بشم دیگه شوکه نمیشم.(ییخیال سؤال های ناراحت کننده پرسیدم):
-اهل کجایی؟
-پدر مادرم فرانسوی بودند.اما من ایران دنیا اومدم.
-الان نیستن؟کجان؟
-نمیدونم.از هشت سالگی به بعد دیگه ندیدمشون.
-اینم مثل جریان سنته؟ مگه چی میشه بدونم؟
-نه واقعا نمیدونم.من مثل آنه در یتیم خونه بزرگ شدم(لب هایم را گاز گرفتم. کاش انقدر فضول نبودم. بیخیال باقی سؤال ها شدم و کلافه به در و دیوار نگاه کردم و گفتم):
-هوم پس اونجا فارسی یادگرفتی.(مثل یک ربات انگار که حرف من را نشنیده باشد گفت)
-من شانزده سالمه.
-تو منو یاد بچگیام میندازی..من هم سن تو بودم که...
-اما من جنس پخش نمیکنم.(انگار که من را ادب کرد.)مغلوب و با التماس گفتم:
-من چی کارکنم؟
-قبلا جواب دادم.(بازهم ادبم کرد.شاید بعد از احسان دومین نفری بود که یکجور هایی تحت سلطه اش بودم البته اگر حوریه را فاکتور بگیریم, چراکه سلطه ى احسان و پاتریشیا را دوست داشتم , جنسش خاص بود.خودم هم راغبش بودم)
-میدونم...میگردم و بهترین راه رو پیدا میکنم.
-خوبه.(بازهم با کلافگی به در و دیوارنگاه کردم)
-...
-من باید بخوابم.
-فقط یه چیزی...(بی تفاوت گفت):
-بگو
-تو میدونی خواب میتونه حقیقت داشته باشه یا نه؟ (بازهم برای دومین بار دیدم که حسی به چهره اش داد.به فکر فرو رفت)
-گاهی میتونن واقعی باشن.(ترسیدم و دست لاغرش را گرفتم.سرده سرد بود)
-از کجا بفهمیم؟
-نمیدونم.من گاهی خودم رو توی یک دنیای دیگه میبینم که حس میکنم حقیقت بشه.این رو هم قلبم میگه.
-چه دنیایی؟
-نمیتونم بیشتر بگم متأسفم.(خواب آلود به نظر آمد)
بدون اراده با بغض گفتم:
-دوستت دارم.(جواب این همه احساسم تنها تکان دادن سرش به نشانه ى احترام بود)
بلندشدم و گفتم:
-ممنونم.شب بخیر.(همینکه در را باز کردم صدایم زد):
-زودتر تصمیم بگیر.وقتی نداری.
آرام تر شدم.اگر به من بود تاصبح با او حرف میزدم.دیگر خوابم نبرد و باز به گذشته بازگشتم.
*******
مدتی از همکاری ما با گروه شاهین که بعدها فهمیدیم گروه برای شخصی به نام خرچنگ است میگذشت.
وقتی حقوقمان را میگرفتیم هار تر میشدیم چرا که شیرینی مستقل شدن و به دنبالش خریدهای جوروواجور به کاممان مینشست.
آنقدر پررو شده بودم که با مردهای قلچماق دهان به دهان میگذاشتم و چانه میزدم.رابطه ام باشاهین روز به روز پررنگ تر میشد و او روی من یک حسابی سوای بقیه باز
کرده بود.کم کم پایم به آزمایشگاهش بازشد و او خیلی کارها یادم داد.ساده ترین فرمول مخدر را که یادم داد؛حس خدا شدن به من دست داده بود.به گفته ى خودش من هم او را از افسردگی در اورده بودم و گاهی با کارهای مسخره و از روی بی عقلی او را به خنده می انداختم.
خنده ای که قسم خورده بود هیچوقت در آن بیست و یک سال تجربه نکرده بود.با من درددل میکرد و کم کم حسی در دل جفتمان بوجود آمد.
چیزی که بیشتر اورا برایم شیرین میکرد ؛ اوباش نبودنش بود.هرگز نگاهش برخلاف همکارانش و سایر اعضای باند؛چندش نبود.
از پدر و مادرش متنفر بود و ادعا داشت ازدواج مسخره ترین کار روی کره ى خاکی است. برای همین هیچگاه دلش نمیخواست من را در چهارچوب همسر قبول کند.همان وقت ها بود که گردنبند هارا خرید بجای حلقه ى ازدواج و نام آنها را گردنبند دوستی گذاشت! و آرش را هم فرزند من و خودش اعلام کرد!
صبح شده بود.مثل امیراحسان چهارطاق روی تخت خوابیده بودم و خیره به سقف بار دیگر افکارم را مرور کردم.چشمانم رابستم ,سوزشش کمتر شد.
دوباره به سقف خیره شدم.مطمئن بودم.بیشتر از هروقت دیگری مطمئن بودم. امیراحسان بد تنهایم گذاشت. این زخم هیچگاه درمان نمیشد.
دستم روی گردنبند اهدایی احسان لغزید.همان فرشته ی پرنگین و کوچک . عزمم را جزم کرده بودم.حتی به پدر و مادرم و نگرانیشان اهمیت ندادم. تمام وابستگی هایم را آتش زدم و خودم را تنها تصور کردم. برایم مهم نبود تهش چه میشود. به قول شاهین منکه گند زده بودم؛ این هم رویش...
گردنبند را بازکردم و روی پاتختی گذاشتم. جایش؛ زنجیر بلند شاهین را برداشتم و بستم .من ثابت میکردم که میتوانم . این را به احسان ثابت میکردم.
مقابل آئینه ایستادم و به زنجیر بلندی که تا زیر سینه کشیده شده بود خیره شدم.نگاهم را به چهره ى رنگ پریده و ناتوانم دادم. دستم را محکم روی صورتم کشیدم و دوباره به آئینه نگاه کردم.سعی کردم چهره ام را شیطانی کنم! مسخره بود اما کردم. و چقدر عجیب که خوراک صورتم بود.
مثل اعتقادی که خودم به شیطانی بودن ته چهره ام داشتم.مرموز لبخند زدم و حقیقتا از بهار داخل آئینه وحشت کردم.به قدری ترسناک شدم که لرزیدم و عقب عقب رفتم. در اتاق زده شد و با وحشت پریدم:
-کیه؟ (شاهین در را باز کرد و گفت)
-صبح بخیر.(هنوز نمیتوانستم با شرایط و تصمیمم کنار بیایم ،شال دور گردنم را روی سرم انداختم و گفتم):
-سلام.(داخل شد و در رابست)
-اومدم که بگم.. . .(و چشمش به زنجیر بلند و درخشان افتاد.با تعجب و چاشنی رضایت گفت):
-دوست؟؟ (سر پائین افتاده ام را باهمان چهره ى مرموز و ترسناک بلند کردم):
-دوست.
(حس کردم او هم از من ترسید.مات و محو
صورتم گفت):
-مطمئنی؟
-آره...
-پس زودتر حاضرباش که بریم...در واقع کارمون رو شروع کنیم.
-کجا؟ من هنوز آماده نیستم..نمیدونم چیکار..
-حاضر شو... اونقدر تو چشمات اعتماد و قاطعیت دیدم که میدونم به بهترین شکل انجامش میدی..راستی با چمدونت بیا! داریم میریم جنوب.
******
میگفت امیراحسان نام و نشان و هستی و نیستی من را اعلام کرده تا پیدایم کنند. بنابراین نمیتوانستیم سفر هوایی داشته باشیم.
?#پارت_#دهم?
?رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی?
وقتی که با چمدان از اتاق خارج شدم؛ دیدم که پاتریشیا تکیه بر دیوار روبه روی در اتاقم نگاهم میکند.
حتی نمیدانستم لبخند بزنم یا نزنم.
-تصمیمت رو گرفتی؟ (سرتکان دادم)
-...(میتوانم قسم بخورم دو دقیقه ى تمام به چشم های هم نگاه کردیم)
-خوبه...برو...(برگشت و خلاف جهت من به ته راهرو رفت)
با چمدانم آهسته آهسته از پله ها پائین آمدم و دیدم که شاهین و خرچنگ و سولماز به من نگاه میکنند.
سولماز:-مطمئنه؟
شاهین:-از تو هم بیشتر.(شانه بالا انداخت و گفت):
-ما که بخیل نیستیم. پیشرفت گروه پیشرفت منه. بهش گفتید به شوهرش چی گفتیم؟ (کنجکاو نگاه کردم که خرچنگ گفت):
-دیشب گفتیم کشتیمت. (نمیدانم چرا زیر دلم خالى شد.دلم میخواست بپرسم چه جوابی داده اما جلوی خودم را گرفتم باید عادت میکردم.)
با شاهین هم قدم شدیم که سولماز صدایم زد:
-بهار؟ (برگشتم و او رودر رویم ایستاد):
-ارزش عشقت رو نداشت.(سرتکان دادم و او ادامه داد):
-...
-خیلی عوض شدی..بیشتر بهت میاد.(با پوزخند گفتم):
-چی؟
-نقش جدیدت...(دست روی شانه ام گذاشت و گفت):
-شاهین راست میگفت. تو چشمات خیلی توانایی ها میبینم.
(دست پیش بردم و گفتم):
-خدافظ
چمدانم را در صندوق عقب دویست وشش sd سیاهرنگی گذاشت و با لبخند گفت:
-بشین دیگه! (نشستم و عینک آفتابی به چشم زدم.)
وقتی چادر نداشتم انگار یک چیزی گم کرده بودم. ناراحت و معذب در جایم تکان میخوردم که شاهین پشت فرمان نشست.
-اینو دیدی؟ (چشمم به رد عمیق زخمی روی بازوی چپش افتاد:
-چی چی هست؟
-دوسال بعد تو تو یه درگیری چاقو خوردم.چاقو که میگم چاقو بودا ! (ودرحال رانندگی دستانش را از فرمان بلند کرد و سایز بزرگی را با طنز نشان داد)
بی حوصله رو برگرداندم و گفتم:
-خب خداروشکر زنده ای.
-واقعا خداروشکر؟
-معلومه که خداروشکر. من راضی به مرگ هیچکس نیستم
-هان از او لحاظ یعنی حتی امیراحسان؟! (متعجب برگشتم وگفتم):
-معلومه که نه !! اون همه زندگیمه! (ابروانش به وضوح درهم رفت)
-یعنی چی؟؟ ماها الان دشمن همیم.
-من دشمنش نیستم فقط میخوام شکستش بدم مثل یه بازى دوستانه.
-مشکل اینجاست که نه اون دوست ماست نه این ماجرا بازیه! (توجه نکرده و بلاخره جرأت به خرج دادم):
-وقتی,گفتید مردم چی گفت؟
-باور نکرد.
-بعدش باور کرد؟
-آره خرچنگ گفت تیکه هاشو واست پست میکنیم اونم عربده کشید نه جسدشو بدید. (مشمئز لب ورچیدم ):
-چقدر راحت از این چیزا حرف میزنین...(نیم نگاه طنز آلودی به من انداخت و گفت):
-خیلی سادست. واسه تو هم ساده میشه.
-واسه من ساده نمیشه.(بیرحم گفت):
-نه که زینب, عادی نشد.(قلبم جمع شد رویم را به طرف پنجره بر گرداندم):
-میشه یه خواهش کنم؟
-هوم؟
-بری خونمون من از دور ببینم
چه خبره.(نمیدیدمش اما لحنش اوج شگفتی بود):
-یعنی چی؟! کدوم خونه؟! ابله تموم خونه ها تحت نظره!
-خونه پدریم برو.میخوام ببینم فهمیدن مردم؟ یا نه اصلا میخوام هر کدوم رو که شده باشه ببینم.(لحنش حالت شمارشی بود):
-اونجا تحت نظره ، خونه تو و احسان تحت نظره، خونه خود پدر احسان تحت نظره...او....خواهشا احمقانه حرف نزن که نا امید بشم از اومدنت تو گروه! (بعد طنزآلود ادامه داد)ببین با کی اومدیم سیزده به در...(ومن به این جمله فکر میکردم"خونت آباد امیراحسان! "اگر میفهمید,زنش با یک نامحرم که از قضا دوست پسر سابقش هم بوده در یک ماشین...البته اگر برایش مهم بودم.....)
-دلم تنگشونه شاهین چرا نمیفهمی؟ فقط ده دقیقه بشینیم حداقل یک نفرشون رو ببینم.بخدا دلم داره میترکه..پدرم مادرم خواهرام....
(عصبانی,شده بود اما دیدم که تغییر مسیر داد)
-تو آخری هممونو به(...)میدی.(با نفرت و انزجار نگاهش کردم):
-خیلی بیشعوری خیلی خیلی...تو اینجوری نبودی نبودی(برگشتم و آهسته گفت):
-خیلی خب..داریم میریم.
خوشحال شدم اما به رویم خودم نیاوردم.کم کم شروع کرد:
-ببین باید بی رحم بشی ,خیلی بی رحم..البته بهت حق میدم این اول راهته ولی مثل من باش مثل خرچنگ و حتی سولماز...فکر کردی ما خانواده نداریم؟! (بی اهمیت پرسیدم):
-به احسان گفتی تقلبی بودی؟
-نه اون روز خودش میفهمه وقتی نرم اداره و.... ازصبحم تماساشو جواب ندادم.
آخ که نگویم از محله و بوی کوچه امان.حسی در دلم میگفت پیاده شوم و زنگ آن خانه ى کوچک با در آبی آسمانی را بزنم و برای همیشه راحت شوم اما مسئله اینجا بود دو روز بعدش در زندان بودم!
شاهین با عصبانیت گفت:
-اِ ! حداقل سرتو بیار پائین نگاه عین زرافه گردن کشیده!!!!
زمزمه کردم:
-هر کی الان چه بره داخل چه بیاد بیرون یعنی منو از همه بیشتر دوست داشت. تا بیست میشمارم..یک,دو,سه,(بدون توجه به لودگیش میشماردم)
-ا جدا؟! پس تا تو بشینی من یه سر برم از در خونتون رد بشم.
-هشت..نه...
-بخدا دیوونه ى کامل شدی..(در حالی که خیره ى در بودم ؛حس کردم شاهین عزم رفتن و استارت زدن دارد, دستم را به سمتش بلند کردم یعنی نرود)
-چهارده...پونزده...(و چیزی دیدم که از شوک،یادم رفت نشمارم و با وجود خروج امیراحسان از خانه امان هنوز میشماردم)
-شونزده..هیوده..
یعنی یک هفته بود که ندیده بودمش؟! پس چرا دلم اینطور ضعف میرفت؟! چرا دلم به اندازه ى یک جدایی ده ساله تنگ بود ؟! بخدا که من نمیتوانستم با او دشمن باشم. به قدری آشفته حال بود که بی اراده دستم به سمت دستگیره رفت.میخواستم پیاده شوم و پنجه بکشم در موهای پرپشت و آشفته اش.. روی چشم های خسته و به گود نشسته اش را ببوسم و بگویم
"دورت بگردم چرا انقدر خسته ای؟ "
شاهین تقریبا فریاد زد:
-احمق بشین سرجات.(وفوری استارت زد)با هیجان مثل دیوانه ها گفتم:
-امیراحسانمه شاهین؟! الهی قربونش برم.(نالیدم و پشت هم شروع کردم)..الهی فداش بشم غذا چی میخوره؟! چرا لاغره؟ (شاهین یک دستش را پشت صندلیم گذاشته بود و با سرعت دیوانه واری دنده عقب میرفت و تند وتند به کوچه ى بلند و بن بست ما فحش میداد)
یک لحظه از عصبانیت داد کشید:
-بسه خفه شو.(لال شدم و با حسرت به احسان که حالا محو شده بود نگاه میکردم)
چشمانم را بستم و سعی کردم دوباره تجسمش کنم.پیراهن مردانه ى مشکی و شلوار مشکی تنش بود!! یعنی مشکی من را پوشیده بود یا اتفاقی ست شده بود؟ نه شاید هم مناسبت خاصی بود.به مغزم فشار آوردم و با کلافگی به شاهین گفتم:
-شاهین امروز شهادته؟ (در حالی که با ترس دائم یک نگاه به آئینه و یک نگاه به جلو می انداخت گفت):
-چه میدونم دلت خوشه ها.(باز فکر کردم و گفتم):
-من تقویم میخوام. (از عصبانیت گوش هایش سرخ بود)تهدیدآمیز گفت:
-میخوای تقویمو بکنی تو چشم من؟ بهار بخدا قاطی کنم سگ میشما. (اما این چیزها مهم نبود.فقط این مهم بود که آیا او مشکی من را پوشیده یا نه؟ میخواستم ببینم مردنم برایش مهم بوده یانه...آخر میدانستم در مناسبت های شاد پیراهن سفیدش را میپوشید و در روزهای شهادت سیاه به تن میکرد.
با اصرار گفتم:
-من باید تقویمو ببینم.(نمیدانم هشت بار یا ده بار روی فرمان کوبید اما کمتر و بیشتر نبود):
-لال شو خب؟ لال لال..(و درآخر هم یک دانه روی دهانش به معنای لال شدن زد)
و من احمقانه به این فکر کردم که تنها کسی که تحمل گیر های سه پیچ من را داشت امیراحسان بود! خیلی که عصبی میشد یک ذکر میگفت و بعد ساکت میشد.با خشم گفتم:
-من تقویم میخوام!من باید بدونم اون منو دوست داره یا نه(دادی کشید که فضای داخل ماشین ترکید):
-بتمرگ سرجات روانیم کردی.(جیغ کشیدم):
-مثل آدم حرف بزن.من تقویم میخوام من تقویم میخوام.(یک بار آنقدر به نسیم کلید کرده بودم که کاملا به یاد دارم گریه کرد! حالا شاهین چیزی تا مرز گریه نمانده بود)
گوشیش را در آورد و تماس گرفت:
-خرچنگ؟ خرچنگ من دارم برمیگردم این دیوونم کرد
-....
-هیچی اون پسررو دیده قاطی کرده.
-.....
-از دور دیدش.گوشی...(گوشی را قاپ زدم):
-الو؟
-چی میگه شاهین؟ بچه شدی؟
-خرچنگ تقویم داری؟ (دیدم که شاهین محکم روی پیشانیش کوبید)
-....دارم.واسه چی؟
-زود بیار.
-کنارمه.
-ببین ببین به عربی شهادت کسیه؟ (بلند گفت):
-چی ؟؟!!
-توروخدا خرچنگ بخدا دیگه آدم میشم فقط ببینم شهادته یا نه؟ (صدای ورق زدن آمد)
-نیست
(چشم بستم و نفس کشیدم):
-خدافظ..
شاهین:-تو اسم اون میاد پر پر
میزنی باور کنم میخوای بجنگی ؟!
-باور کن....اون عوضی مشکی منم تن کرده.یعنی مرگ منو راحت قبول کرده.(باورش نشده بود برگشت و نگاهم کرد):
-مشکی تورو؟ آهان آره....پست فطرت...(دلم رفته بود.دست خودم نبود دوستش داشتم برای آنکه شاهین فکر نکند خائن هستم مجبور بودم از چیزی که تازه خوشم هم آمده بود بد بگویم)
شاهین رانندگی میکرد و من غرق در گذشته بودم...
********
همه در خانه ی شاهین بودیم وبه قمار زدن خرچنگ و سرابی نگاه میکردیم.من و شاهین خار بودیم در چشم حوریه و فرحناز.آن دو باهم نشسته بودند و من و شاهین باهم.شاهین دستش را دور گردنم انداخته بود و با موهایم بازی میکرد.
حوریه با تمسخر گفت:
-شیر آرشو دادی؟ (اما من طبق معمول ساکت و بی زبان نگاهش کردم)بجای من شاهین با پررویی جواب داد:
-آره داد.غصه نخور خالش.(همه خندیدند حتی سرابی و خرچنگ)
حوریه با غیظ گفت:
-یکی طلبت شاهین.
-باشه منتظرم.(حاضر جوابی شاهین عقل از سرم پرانده بود.با دل خوش کنارش نشسته بودم و از تصور ازدواج با او روی ابرها بودم)
همان موقع یونس در را زد و با دست پاچگی و ظاهری شلخته طبق معمول داخل شد.شاهین با خونسردی گفت:
-دوست پسر توهم اومد دیگه حسودی نکن.(این بار همه ترکیدیم و من آنقدر خندیدم که به سرفه افتادم.آخر هم بامزه أدا کرده بود و هم یونس به شدت سطح پائین بود)
جالبی شاهین به این بود که هیچگاه به حرف های خودش نمیخندید.حوریه از حرص گفت:
-تو فعلا برو موهای بلندتو شینیون کن. (شاهین دستی داخل موهایش کشید و گفت):
-بدفکری نیست تو بلدی بیا بکنیم.(خرچنگ انقدر خندید که از زیادیش عصبانی شد وغرید):
-احمق باختم انقدر خندیدم.
-سرابیم خندید.تقصیر من ننداز.
یونس تقریبا عصبی گفت:
-میشه ساکت شید؟! بدبخت شدیم.(پرسش گر نگاهش کردیم)
-اون دختره بود امل بود،بچه های سرویس هنرستان.(و وقتی دید هنوز یادمان نمیاید ادامه داد)
-اونکه جنسارو دید.(حالا نگاه همه رنگ آشنایی گرفت)
-واسه دوره ى تکمیلی نمیدونم کوفت زهرمار چی چی دوباره بلند میشه میاد بعد هی به من و کریم چپ چپ نگاه میکنه آخری امروز دید جنس جاساز کردیم گفت لومون میده!
(رنگ و رویم پرید و به شاهین نگاه کردم)
-بلند شو ناهاره.(صندلی را از حالت خوابیده درآوردم و شالم را مرتب کردم.
-...
-بدو آهو.(دیگر مثل هفت سال پیش ذوق نکردم که آهو صدایم میزند بلکه حالت تهوع به من دست داد)
-دستتو بکش خودم بلدم ،فلج نیستم.
پیاده شدم جلو جلو به سمت تخت های سفره خانه ى کنار جاده راه افتادم.با لبخند مقابلم نشست:
-ببخشید دست خودم نبود.
-هه! الآن فکرکردی ناراحتم از کار تو؟؟
-نمیدونم..اخمات تو همه از اون بچه مثبت ناراحتی؟ مشکیتو
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد