بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

تحصیلاتش بخاطر ما مسافر کشی میکرد.به سرعت برگشتم و به سمت در دویدم.سگ ها شروع کردند به صدا کردن.آمدم در را باز کنم اما هر چقدر زنجیر را کشیدم باز نشد.
حوریه و فرحناز گفتند:
-بهار!! برگرد دیوونه!! (یونس عصبانی غرید):
-برگرد سگا رو ببین الان همسایه ها شکایت میکنن.(با زاری و گریه برگشتم):
-درو باز کنین.من میخوام برم.(وهای های گریه)
شاهین که با چشمان خمار وبیخیالش نظاره گر بود؛چیزی شبیه کنترل را از جیبش درآورد و به سمت در گرفت.
در با تقی باز شد.اشک هایم را با آستین پاک کردم و در را گشودم.دوباره نگاهشان کردم و با هق هق گفتم:
-چطوری برم خونه؟ من که بلد نیستم.(شاهین برگشت و بدون توجه به داخل عمارت رفت)
یونس سر تکان داد وگفت:
-دیوونه برگرد خودم میرسونمتون.(حوریه سرش را به حالت تحقیر تکان داد و پشت یونس رفت.فرحناز هم دنبالشان)
مدتی در حیاط ماندم و دیدم خطری نیست! کم کم از پله ها بالا رفتم و از پشت شیشه ى بزرگى که حالت پنجره ى عمارت محسوب میشد؛داخل را نگاه کردم.
فرحناز و حوریه روی مبل نشسته بودند.و مردی روبه رویشان بود.شاهین هم لم داده بود و یک پرشین کت در آغوشش داشت.
مرد دست هایش را روی هوا تکان میداد و حوریه فرحناز سرتکان میدادند.با خجالت چند ضربه به در زدم. همه برگشتند و با تمسخر نگاهم کردند.مردی که ظاهر مقبولی داشت؛سؤالی نگاهم کرد:
-بله؟!
-میشه...بیام تو؟(یونس که از پشت شیشه در دیدم نبود؛با خنده گفت):
-بیا بابا خل وضع.(مقنعه ام را مرتب کردم و داخل شدم)
مرد ادامه داد:
-پس فهمیدین دخترا؟ (حوریه پا رو پا انداخت وگفت)
-اوکی آقای فرهادی... فقط پورسانت ما چقدره؟! (ابروهایم بالا رفت):
-راه میایم دختر جون..ایشونم با شماست؟ (حوری پشت چشم نازک کرد و با تمسخر گفت):
-بله...با ماست.بهش توضیح میدیم.
-پس حرفی نمیمونه...بفرمائید(و به در اشاره کرد)
آمدیم خارج شویم که شاهین فریاد کشید:
-آرش!! *** عوضی....(و گربه اش مثل یک توپ گرد پشمی از زیر پایم فرار کرد)
فرحناز با تعجب گفت:
-آرش کیه؟! (فرهادی و یونس زدند زیر خنده و گفتند)
-اسم گربه ى شاهینه.
هرسه به او نگاه کردیم.با عصبانیت روی لباس و شلوارش را تمیز میکرد.
حوریه خندید:
-اسم گربتونه؟! (جواب نداد)
-....
-خیلی جالبه! نه یونی؟
-آره...شناسنامه هم داره! بریم....
در مخیله ام نمیگنجید.شاهین به من گفته بود تا نام ونشانی از من نیست بروم اما ازطرفی تهدید میکرد تا اسمم در لیست دیده نشده فرار کنم.
محال بود که نام من در لیست اصلی وسران باند باشد اگر هم چیزی بود مربوط به آن فاجعه بود،اما بازهم به بن بست خوردم چراکه اگر شاهین پلیس بود نباید میگذاشت عاملان قتل یک بیگناه اینطور

1400/03/06 09:06

راست راست بگردند وجولان بدهند.نمیدانم شاید هم چون امیراحسانِ پاک را دیده بودم؛توقعم از مأموران دولت بالا رفته بود! درست بود.چون امیراحسان بی خطا و اشتباه بود تصور من از بقیه چیز دیگری بود.تصور میکردم همه باید مثل او مقرراتی وقانونمند باشند.امّا...حتی اگر اینطور هم باشد،چرا شاهین همچین گذشتی میکرد؟!؟
آیا واقعا برای علاقه ای که به امیراحسان داشت؟! هه! مضحک بود....با حرص بالش را برداشتم و به دیوار کوبیدم.یک چیز میماند..
شاهین واقعاً دوستم داشت!! هنوز هم!!
********
هرچهار نفر به در حیاط رسیدیم.یونس بلند داد زد:
-آقا شاهین درو میزنی؟ (بدون آنکه ببینیمش در باز شد)
فرحناز:-از داخل با کنترل باز میشه؟
-آره..
-چرا؟
-واسه امنیت بیشتر.(به محض خروج گفتم):
-بچه ها چی میگفت اون مرده؟(حوریه که حسابی از دستم شاکی بود جلو جلو رفت وجوابم را نداد)
یونس:-بچه ها بهش بگید.این کار شوخی بردار نیستا.
فرحناز:-بشینیم تو ماشین بهت میگم.( حوریه روی صندلی شاگرد جای گرفت ویونس راه افتاد)
یونس:-ببین آقا شاهین مخ گروهه..
-گروه؟؟
-آره.دیگه بهتره حالا که باهم دوست شدیم و بهم اعتماد داریم ؛خیلی چیزارو بدونید...ما یه گروه بزرگ داریم.
-شما که گفتید فقط همین چندتا تیکه جنسی که میاریم تهران ...
-نه دیگه...(خندید)این مال اون موقع بود..
فرحناز:-هیچی بابا یونس میپیچونه همش،اصل ملطب اینه که ما موادی رو که شاهین میسازه تو پارک پخش میکنیم.
-شاهین میسازه؟!
-آره دیگه.پس چرا میگه مخ گروهه؟! رئیس و رئسا زیاد این وسط هست .. نه یونس؟ (یونس ابرو بالا داده از آینه نگاهمان کرد):
-فرحناز چقدر حرفه ای شدی؟!
-بله ما اینیم.آخه من کلا داداشم زیاد فیلم اکشن میاره من یاد گرفتم.این جور سازمانا خیلی خان و خان بازی داره .الان مثلا حوریه رئیس ماعه تو رئیس حوریه ای شاهین رئیس توعه فرهادی رئیس شاهینه....(حوریه با حرص غرّید):
-خیله خب خفه شو.
(فرحناز ضایع وساکت شد)....اما من هنوز گیج بودم:
-اونوقت ما چی گیرمون میاد؟ برامون مشکلی پیش نمیاد؟! (حوریه باز هم غرید):
-دهنتو ببند اعصاب ندارم.(لجم گرفت وبا جرأتی که از من بعید بود گفتم):
-به تو ربط نداره من با یونسم.(با ناباوری برگشت وگفت):
-چی ؟! هنوز گنده نشدی تو گروها؟! چی ور ور کردی؟ (با پررویی در چشمانش زول زدم وگفتم):
-من نمیدونم کی گفت جسد که تو خودتو انداختی وسط؟! (فرحناز هین کشید و یونس غش غش خندید)
حوریه جری تر بلند شد ومن از ترسم به ته اتوبوس دویدم.فرحناز خودش را جلوی حوریه انداخت و بماند که چه فحش ها به من نداد.
آخر یونس عصبانی فریاد کشید:
-بتمرگین سر جاتون این جوری میخوان متحد باشن.! من خررو بگو فکر

1400/03/06 09:06

کردم کیسای خوب پیدا کردم واسه ساقی شدن
(حوریه که انگار قرار بود پست ریاست جمهوری را از او بگیرند؛فوری گفت):
-نه نه ما از این خل بازیا زیاد داریم...
فرحناز:-فرهادی خیلی قیمت رو بالا گفت! من موندم چطوری این پولارو ببرم خونه! (خندیدند)
یونس:-باشاهین باشید ضرر نمیکنید..توپه...
قرار بر این بود که با باز شدن مدارس وراحت تر شدن رفت وآمدمان از نظر حساسیت خانواده؛هر روز بعداز پایان درس و کلاس؛به پارکی که ازقبل بهمان گفته بودند برویم ومواد تستی ساخت شاهین را به دست خریداران برسانیم.بعد تر فهمیدیم که شاهین نخبه ی شیمی بوده وبخاطر اتفاقی که هیچکس جز من نفهمید؛این راه را انتخاب میکند.کم وبیش میدانستیم اکثر مقاطع تحصیلی اش را جهشی خوانده و بورسیه ی لندن بوده است اما تارک درس و علم شده وحالا در سن بیست ویک سالگی یک باند بزرگ قاچاق روی شاخ او میچرخید!
**********
-جدیداً زیاد تو فکری.(در جایم نیم خیز شدم وخودم را بالاتر کشیدم و تکیه دادم.دکمه های آستینش را میبست وبسیار خونسرد بود)
-اجازه فکر کردنم ندارم؟ (لحظه ای متوقف شد وزیرچشم نگاهم کرد)
-دعوا نداریما؟! فقط خواستم بدونم اگه مشکلیه به من بگی....(یک آن حس کردم بسیار پوست کلفت هستم که تا حالا دوام آورده و بدتر از آن؛همه چیز دارد برایم عادی میشود!!)با نگرانی به قدو قامتش نگاه کردم وگفتم:
-پرونده جدیدت در چه مورده؟ تا کجا پیشرفتی؟ همه چی روبه راهه؟ (متعجب نگاهم کرد ودر حالی که تجهیزاتش را روی کمرش میبست گفت):
-از کی تا حالا کار من برات مهم شده؟!
-اَه...امیراحسان اعصابمو بهم ریختی انقدر ادای پلیس در میاری.(ودوباره پهن شدم و لحاف را روی سرم کشیدم)
-ادای پلیس!!! خیلی خب بابا....آخه تعجب کردم خدا وکیلی تعجب نداره؟! فکر کن من یه روز بهت گیر بدم مدل جدید کوتاهی مو که تازه یاد گرفتی چطوریه؟ ازکجا یاد گرفتی؟ چرا یاد گرفتی؟ تا کجاها بلدی؟ (دوباره از لاکم در آمدم وگفتم):
-چرا تو بپرسی تعجب داره چون تو تواین نخا نیستی اما منو که میشناسی کنجکاوم....اصلا دلم میخواد از این به بعد تو جریان کارات بذاریم.خیلی دوست دارم! (ودرحالیکه سرش را شیره میمالیدم دودستم را با ذوق بهم کوبیدم وگفتم)من برات چای وقهوه میارم تو اتاق کارت بعد تو با من مشورت میکنی ....هوم خیلی عاشقانست! (متنفر از دوروییم ساکت شدم.مهربان کنارم نشست وگفت):
-من هرگز روحیه لطیف تو رو با این چیزا خراب نمیکنم.(هه! ارواح عمه ام خیلی لطیف بودم! خیلی!)
-نه...من دوس دارم عشقم.(دستش را گرفتم)از این به بعد بامن حرف بزن حس میکنم خیلی تو خودت میریزی(!!)
-نه بهارجان...این کارا مال خانوما نیست.(حرصم گرفت..من "باید"

1400/03/06 09:06

درجریان میبودم):
-نه که نسرین؛ خانوم نیست و آقاست؟! (کم کم اخم کرد وگفت):
-تو خودت رو با نسرین مقایسه میکنی؟!

1400/03/06 09:06

ادامه دارد....???

1400/03/06 09:06

⚫#پارت_#هشتم⚫
⚫رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی⚫

1400/03/06 21:04

**********
-الآن داری از اون دفاع میکنی؟ (اخم هایش هرلحظه در هم میشد):
-"اون"؟؟ ؟منظورت نسرینه ؟ بهار؟! این چه طرز حرف زدنه؟ من اصلا کی از نسرین دفاع کردم؟! فقط گفتم شغل خانوم امیرحسام ایجاب میکنه که با همچین اتفاقات خشنی سروکار داشته باشه.(هرکسی هم که بودم.هرکاری هم که کرده بودم؛زن بودم...زن بودم وحساس...دلنازک و حسود! یادم رفت مشکلات بزرگ تری دارم.یادم رفت شاید عمر زندگیمان به اندازه ی زوال یک گل باشد.با حرص وبغض اما کوبنده گفتم):
-ببینم تو گفتی این کارا کار زن نیست یا نه ؟(با عصبانیت گفت):
-گفتم.
-نسرین زنه یا نه؟
-زنه! کاملاً درسته!
-چرا اون بدونه من ندونم؟ (با لج لحاف را کنار زدم و در حالی که از اتاق خارج میشدم؛با صدای جیغ جیغویم غر میزدم):
-خدا شانس بده والله! به من میگه کار بیرون واسه زن درست نیست اونوقت کار نسرین رو با عزت واحترام قبول داره.(تندی دنبالم آمد وغرید):
-تو چته ؟ چی رو به چی میدوزی؟ من میگم پشت نسرین نگو "اون".میگم احترام بذار بهش چه ربطی به شغلش داره؟؟آ ره از نظر من زن نباید بیرون کار کنه،خانوم من حتی پلیس هم که بود نباید کار میکرد و مینشست خونه.حالا نظر امیرحسام فرق داره؛من باید جوابگوی جناب عالی باشم؟ (زن بودم! دلنازک وشکننده! حساس و زودرنج! از این همه حرفش؛این ها در ذهنم ماند : "پشت نسرین نگو اون"-"بهش احترام بذار")با اشکی که هر آن میامد تا بریزد،دریده در چشمانش نگاه کردم وگفتم):
-احسان من زنتم!! توباید منو تحسین کنی! منی رو که از صبح تو خونه میشینم و واسه تو خرحمّالی میکنم! نه اونو!ی ه زن غریبه رو!
(انگشتم را به سمتش گرفتم ودرحالی که تند تند تکان میداد ادامه دادم)تو به من میگی به اون احترام بذار؟! من ؟؟ من تو خونه ی بابام کمتر از گل نشنیدم....(نگذاشت ادامه دهم وبا بهت و ناباوری و خشم وکلافگی و هزاران حس دیگر گفت):
-چی میگی تو ؟! چته ؟! غیبت نکن ببینم گند زدی تو اعصابم.(و سرش را گرفت وبه من پشت کرد)
به به بهانه به دست چشمانم داده شد.از اینکه تنها بودم و او اینقدر جدی وسنگ بود گریه ام گرفت.من به بعد ها فکر میکردم.به این که اگر لو بروم کمک نمیکند.تف هم در رویم می اندازد.کسی که از غیبت وبی حرمتی اینقدر عصبی میشد وای بحال آنکه بداند چه ها که نکردم! و بدحالی دیگرم این بود که نسرین جاری بنده پلیس است و همه دوستش دارند و من اینطور مجرم وبی پناه....اشک هایم جاری شد.
با جیغ گفتم:
-اصلا بیخود میکنه میاد تو جمع شما مردا حرف میزنه! واسه چی تو مهمونیا نمیاد پیش منو فائزه مامان؟! واسه چی اونو راه میدید؟ هرچی هیچی نمیگم بدتره...خدا منو بکش....(من هم پشتم را به او کردم ودودستم را روی

1400/03/06 21:10

صورتم گذاشتم و های های اشک ریختم)
تنها شنیدم که گفت:
-استغفرالله ربّی واتوب الیه...بچه ای بهار....بچه.(صدای قدم هایش آمد که به اتاق رفت.).با حرص هزاربرابری جیغ کشان ادایش را با لحن بدی در آوردم:
-استغفرالله ربی واتوب الیه! حافظ کل قرآنی بلد نیستی با زنت چطوری رفتار کنی.(اصولا صدایش آرام بود.خشمش را زیاد دیده بودم اما دادش را بیشتر از چند مورد نشنیده بودم..حالا هم یک مورد دیگر اضافه شد.با فریاد غیرقابل درکی از اتاق گفت):
-ساکت!(مدهوش شدم.هق هق در گلو خفه شده،خودم را روی مبل انداختم وسرم را روی دسته ی مبل گذاشتم)
قلبا میدانستم چرندیات زیای ردیف کردم وتقصیر از من بود اما فشار روانی؛فیل را میخواباند من که سهل بودم.
**********
آخرین روز کلاس گریموری بود.حوریه وفرحناز عملا چیزی یاد نگرفته بودند اما من باز هم به نسبت آن دو بهتر بودم.
آخرین روز مصادف شد با یک اتفاقی که اوایلش جدی گرفته نشد.برایمان یک آن عجیب وتکان دهنده آمد اما زود فراموش شد.
درتمام این سه ماه دختری که با حوریه بحثش شده بود وحالا دیگر میدانستیم اسمش زینب است؛به طرز محسوسی از ما بدش میامد وما نیز از او بیزار بودیم.اما او متین بود وکار خاصی با ما نداشت این ما بودیم که بلند بلند تکه می انداختیم واذیتش میکردیم.نگاه های ناراضیش از شوخی های ما با رانندگان این یقیین را به ما میدادکه این حس نفرت دوطرفه است!
امتحان را به هرشکلی که بود دادیم واز استاد خداحافظی کردیم.با بچه هایی هم که در این مدت دوست شده بودیم خداحافظی کردیم وشماره رد وبدل کردیم.سوارسرویس شدیم.قرار بود اولین روز کاری امان را به محض رسیدن به تهران انجام دهیم تا هم لم کار دستمان بیاید و هم اینکه خانواده ها تصور میکردند کلاس هستیم وفرصت خوبی بود.حوریه آنقدر تشویقمان کرده بود که دیگر بزرگ شدیم وحسابی قدرتمند شده ایم که وارد همچین گروه بزرگی شده ایم که واقعا باورمان شده بود کسی هستیم وبسیار بزرگ وشجاعیم.
همه پیاده شدند و یونس گازش را گرفت تا به خانه ی شاهین برویم وجنس ها را تحویل بگیریم.
یونس میگفت در این مدت که مواد را تا تهران به ما میسپُردند میخواستند ما را بسنجند و در واقع با یک تیر دونشان میزدند! منظورش این بود که گذشتن از پلیس راه و...تنها هدفشان نبود.بلکه دنبال ساقی خوب باظاهری غلط اندازبودند.
جلوی خانه ی شاهین پارک کرد و مدتی منتظر شدیم.شاهین با کریم وناصر امدند.همگی در اتوبوس نشستیم وکریم شروع کرد به توضیح دادن.جنس ها را بهمان معرفی کرد واینکه چکار کنیم.تمام مدت شاهین؛آرش را بغل گرفته بود ونوازش میکرد ومن احمقانه به این فکر میکردم که

1400/03/06 21:10

بیست ویک سال سن کمی برای او میباشد.کارها وجثه و رفتارش؛بیشتر شبیه مردهای جا اُفتاده بود.
همینطور که مشغول گوش دادن به سخن رانی ناصر ویونس وکریم بودیم؛صدای بهت زده و خواب آلود زینب آمد:
-این جا...چه خبره؟!!؟
-بلند شو. (بی رحم و بدون لطافت گفت)مثل دختربچه ى لجبازی سرم را بیشتر روی دسته ى مبل فشار دارم.
-...
-خودم خوب میدونم تو دینم چقدر رو اخلاق حسنه تأکید شده تو لازم نیست وقت وبی وقت به روم بیارى.(از همان زیر گفتم)
-پس چرا انقدر بداخلاقی؟ (متوجه شدم خنده اش گرفت اما پررویم نکرد):
-تو نمیذاری خوش اخلاق باشم.(یک لحظه سرم را بلند کردم تا صورتم را تمیز کنم که با هیجان گفت:)
-اِ اِ ؟! عین بچه ها شدی! (دوباره لجباز سرم را جای اولش فشار دادم)
-امروز امیرحسامینا رو دعوت کنم؟
-واسه چی؟
-صدات ضعیفه از اون زیر.نمیشنونم.(کمی بالاتر آمدم و گفتم):
-من قهرم.چه رویی داری حرف میزنی باهام.
-برو خدارو شکر کن من قهر نیستم. پررو.به هر حال داداشینا میان،شاید محمد و فائزه هم باشن.
-واسه مهمونی بیان اما واسه کار باشه من راضی نیستم.(و یک لحظه دیدم چه بهتر که برای کار باشد! جلوی چشم من بحث میکردند ومن در جریان قرار میگرفتم)
-نه کاری نیست.(نشستم و پشیمان از اینکه چرا گفتم کاری نباشد در چشمان چراغانیش نگاه کردم):
-واسه چی چشمات دو دو میزنه؟
-من؟! (رویش را گرفت و با گوشیش ور رفت)
-نه امیراحسان کاری باشه ملاقاتتون.(نمیتوانم نوع نگاهش را توصیف کنم.خم شد دستش را روی پیشانیم گذاشت ):
-نه نه خداروشکر تبم که نداری.(دستش را پس زدم)
-نکن.(جدی شد.ناراحت و سنگین گفت):
-تو چته بهار؟ چرا بهم ریخته ای ؟ (چشمانم را دودستی مالیدم و پر بغض گفتم):
- هیچی...برم شام درست کنم پس.(دستم را نگه داشت و با دلسوزی گفت):
-نه...همه چی از بیرون میگیرم.
-تو که میگفتی بده آدم به مهمونش غذای گرم خونگی نده؟
-حالا استثناش میکنیم هوم؟ (وچشمک زد)
خیلی دوستش داشتم خدا میداند چقدر برایم جذاب بود.با حسرت تمام صورتش را نگاه کردم.به موهای مش شده ى خدائی اش..طوری نگاهش کردم که انگار آخرین دیدار است.باز حس کرد خبری باشد؛پر احساس سرم را به آغوش کشید و روی موهایم را بوئید...شنیدم که آهسته گفت:
-کاش خودت بگی چته....
برای اولین بار دیدم که چگونگی ظاهرم برایش مهم است نه از نظر حجاب,آنکه خیلی وقت بود مشخص بود مهم است الان در مورد اینکه چه رنگ بپوشم و چطور آرایش کنم نظر میداد! من هم هر بار با چشمان گشاد شده و ناباور اجرای فرمان میکردم.وقتی برای یک ایل سفارش غذا داد فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه اش است..
-امیراحسان فکر نمیکنی زیاد سفارش دادی؟ (دست پاچه از اینکه مکالمه

1400/03/06 21:10

اش را شنیدم):
-نه نه...میدونی کم میاد بده!
-وا؟؟ تو که از اسراف بدت میومد؟!!! این همه سفارش میمونه بخدا!
-نمیمونه...(صدای پیام گوشیم آمد)
کاش بازش نمیکردم.حال خوشم را گرفت.شاهین بود:
"تولدت مبارک"....از طرف شاهین گذشتت و علی حالات.
-کی بود؟ (رنگ و رویم را باخت دادم)
-امیراحسان چیکار کنم برام پیام تبلیغاتی نیاد؟؟
-باید زنگ بزنی نمایندگی سرویست بده گوشیتو.(به وضوح ترسیدم ودستم راعقب بردم)
-نه حالا..بعدا درستش میکنم.مرسی. (دست دراز شده اش را جمع کرد و روی محاسنش کشید! شکاک نگاهم کرد)
حقیقتا تیز بود.مانده بودم چطور تا به حال نفهمیده.درست بود که من هم تابلو رفتار میکردم ولی خیلی از مردهای اطرافم ساده و بیخیال بودند.بارها دیده بودم فرید و پدرم به راحتی گول میخوردند و یا متوجه اتفاقات اطراف نمیشدند یا به راحتی از کنار مسايلی میگذشتند.زنگ واحد که زده شد به وضوح پریدم و هین آرامی گفتم.ابرویش بالا رفت و از کنارم رد شد درهمان حال از ترسم جمع شدم و او با متلک گفت:
-نترس لولو داره میره! (معترض برگشتم و به او که پشتش به من بود با لحن کشیده و دلخوری گفتم):
-امیر! (انگشتش را بالا آورد وگفت):
-امیراحسان.
همینکه در راباز کرد دیدم نه تنها خانواده ی خودش بلکه خانواده ى من هم دعوت هستند.اینکه شاهین سوپرایز و خوشحالیم را به گند داد؛یادم رفت.اینکه من تا چه حد بدبخت هستم هم همینطور! فقط این در ذهنم بود: امیراحسان گرفتار و پر مشغله از صبح در فکر سوپرایز من بوده!
برایم تولد گرفته و خانواده ام را در جریان گذاشته؛از تصور آنکه با خانواده ى من دست به یکی کرده دلم قنج رفت. نمیتوانم احساسم را بیان کنم،همیشه فکر میکردم با خانواده ام سرسنگین است یا چندان برایش مهم نیستند.اما دیدم که با ذوق خوش آمد میگفت که البته صدایش در صدای جمع که همگی تولد مبارک را میخواندند گم شده بود.فرید باکیک بزرگی که رویش پراز شمع و فشفشه بود داخل شد.
در آن لحظه به این فکر نکردم که امیراحسان از بوسیده شدن توسط من در جمع خوشش نمیاید،توجه نکردم دعوایم میکند،مهم نبود که از دیده شدن روابط زن و شوهر در انظار بدش میاید حتی حتی مهم نبود که پدر من و پدر او در جمع هستند...آره من بی حیا بودم وقتی که او اینقدر دوست داشتنی بود من بی حیا میشدم.به حالت دو؛بدون آنکه هیچ سلام و خوش آمدی به مهمان ها بگویم؛خودم را به احسان رساندم و دودستی گردنش را گرفتم و پائین آوردم .تعادلش را از دست داد و تقریبا رویم سنگینی کرد اما تاب آوردم و با تمام عشق و احساس سروصورتش رابوسیدم.نا باور خودش را عقب میکشید اما من زورم زیاد شده بود,قهقهه های جمع تبدیل شد به

1400/03/06 21:10

آخی گفتن خانم های جمع ،چرا که کم کم سرم را روی سینه اش گذاشتم و اشک ریختم.اشک حسرتی بود که به اشک شوق تعبیرش میکردند.امیراحسان رام شد و دستش را روی سرم گذاشت.خم شد و شانه ام پنهانی بوسید:
-گریه نکن قربونت بشم.تولدت مبارک..(آهسته تر در گوشم گفت):
-ببین نگاهمون میکنند زشته عزیزم(از اینکه مثل پدرها حرف میزد و لبهایش را گاز میگرفت خنده ام گر فت)
اشک هایم را پاک کردم و تازه با خجالت با جمع روبه رو شدم.
-سلام...ببخشید.(امیراحسان دستش را پشتم گذاشت و رو به جمع گفت):
-آره ببخشید.دختر کوچولومون تازه بیست و چهارسالش میشه امشب.(همه خندیدیم)
اما خوشی به من نیامده بود،ناف من را با بدشانسی بریده بودند.خوشی بر من حرام شده بود.وقتی که گفتم کیک را ببرم؛محمد گفت:
-نه فکر کنم علی هم با خانومش میاد.نه امیراحسان؟(سرتکان داد وگفت)
-آره خودشو دعوت کرد منم نه نگفتم! (پدرش با خنده گفت):
-نمردیم و غیبت کردن امیراحسانم دیدیم !!
-من غیبت نکردم پدرجان،الان که بیاد جلوی خودش هم میگم.
با ناراحتی سکوت کرده بودم و عزای آمدن شاهین را گرفتم.
علیرضا:-زن عمو بریم صدوهشتاد بزن....(همه با تعجب نگاهم کردند)
امیراحسان:-چیکار کنه عمو؟! (علیرضا که تصور کرد حرف زشتی زده؛پشتم قایم شد)
آنقدر ناراحت بودم که اصلا عکس العملی نشان نمیدادم و تمام فکر و ذکرم پیش شاهین بود.
صدای زنگ آمد و پشت بندش دلشوره به دل من.
احسان به سمت در رفت.شاهین و پریسا با یک سبد گل وارد شدند.چشمان شاهین برق خاصی داشت نگاهم کرد و لبخندی زد.لبخندش مهربان نبود.
لبخندی بود که بیشتر موذیانه و شیطانی بود....
پریسا رویم را بوسید اما حس میکردم پریساى سابق نیست. شاید حس ششم زنانه اش خبرهای بدی برایش آورده بود.شاید شاهین *** با کله خر بازی هایش خیلی چیزهارا لو داده بود.همگی شادوسرحال بودند فرید و محمد به قدری مجلس گرفته بودند که من هم خنده ام میگرفت. حس نگاه شاهین مثل یک گلوله ى آتش تیره ى پشتم را میلرزاند.جابجا شدم و زیر چشمی نگاهی انداختم.درست بود.عمیق و مرموز نگاهم میکرد.با اخم اشاره کردم آدم باشد ولی با وقاحت به نگاهش ادامه داد.با حرص بلند شدم تا به آشپزخانه بروم.عوضی *** شده بود آئینه ى دق من.میخواست با این کار هایش چه چیز را ثابت کند؟! که من را فراری دهد؟! یعنی با وجود یک بچه و پریسا هنوز هرزمیپرید؟! او که شاهین نبود! او علی بود،چرا مثل احسان متین نبود؟ چرا فقط اسمش تغییر کرده بود؟! چرا رفتارش همان بی بند و باری بود که میشناختم؟! در آن شلوغی نمیدانم چطور غیبش زد و وارد آشپزخانه شد.
-یه هدیه ى خوب برات اوردم.(سرم را با چیدن ژله ها در سینی گرم

1400/03/06 21:10

کرده بودم)
شیرآب را بیجهت باز کرد که یعنی دارد غلطی میکند.زیرلب گفتم:
-بهم فرصت بده میرم از زندگیش.
-دیگه مهم نیست.اول و آخر رفتنی هستی فقط عذابت برام شیرین شده ،نگاه های وحشت زدت همونجوری جذابه.
(لب هایم را گاز میگرفتم و خدا را صدا میکردم.من پایبند یک مرد بودم آن هم که؟؟! امیراحسان! بخدا قسم که اگر میفهمید چه حرف. هایی بین ما رد وبدل میشود سکته میکرد...میمرد)
نزدیک تر آمد و بازویم را گرفت!! (نفهمیدم چه کار کردم.فقط زمانی به خودم آمدم که جای چهار انگشتم از لابه لای ته ریشش نمایان بود)
برق از سرش پرید و با دهان باز نگاهم کرد:
-احمق کثافت.من شوهر دارم حیوون.چرا به من دست زدی؟! (گریه ام گرفته بود.جای دستش روی بازویم درد داشت.چندش بود.حس میکردم بدترین کار را با مرد غریبه انجام دادم.حالا که حس تأهل را تجربه میکردم میدیدم که چقدر عوض شده ام)
عقب عقب رفت و در یک ثانیه غیبش زد.
ههمینکه برگشتم دیدم علیرضا با وحشت پشت میزناهارخوری سنگر گرفته است.
آهسته روی سرم زدم و چادرم را جمع کردم و مقابلش زانو زدم:
-چی شده زن عمو؟
-عمو..عم..عمو علی... (وبغض کرد)
(بغلش کردم و روی سرش را بوسیدم):
-هیچی نبود.تو هم به کسی نگو....باشه؟ (سرش را بالا پایین کرد)
-تو اصلا کی اومدی؟!
-عموعلی میخواست بهم آب بده.(چشمانم رنگ ترس گرفت یعنی از اولش درجریان بود!)
-آهان..توآب خواستی ؟ الان برات بیارم.(همینکه آب را به دستش دادم گفت):
-زن عمو شما عمو علی رو کتک زدی؟ (انگشتم را روی لب های کوچکش گذاشتم و گفتم)
-هیس....نه....بازی بود.باشه؟(چشمانش ناباور بود. سرتکان داد)
-آفرین عزیزم.فقط شوخی بود. آخرشب برات بالانس میزنم دوست داری؟(با ترس سرش را بالا پائین کرد)
هنوز گیج بود,از آشپزخانه خارج شد و من با کلافگی روی صندلی نشستم.
از صداهایى که می آمد فهمیدم باز هم حال پریسا خانوم بهم خورده است!! همه نگران ایستاده بودند و پریسای آهو ناله کنان و شاهین پریسا کشان را نگاه میکردند! حتی در ظاهرم نتوانستم ابراز ناراحتی کنم.
زمان خروج زیر لب چیزی گفت که فقط "کادو"را تشخیص دادم.
وقت باز کردن کادوها بود؛از استرس کادوی شاهین بابت کادوی بقیه حسی نداشتم و الکی لبخند میزدم.امیراحسان یک گردنبند ظریف با پلاک یک فرشته برایم خریده بود؛خودش به اصرار فائزه در گردنم انداخت.بعد از اینکه یک دور تمام خانم ها براندازش کردند؛فائزه کادوی خودش را به دستم داد و گفت:
-ببخشید تو رو خدا بهار؛امیراحسان یکهویی خبر داد.
-نه بابا این چه حرفیه؟ مطمئنم خیلی قشنگه.
ست لوازم آرایش و گریم با تمام ابزارش! با شادی همدیگر را بغل کردیم و طاها از فرصت استفاده کرده و خودش

1400/03/06 21:10

را در آغوش من انداخت.صورت شیرین و کوچکش را نرم بوسیدم و او دیگر تمایلی برای بیرون آمدن آغوشم را نداشت.
نسرین:-بهارجان کادوی پریسا رو باز کن.
امیراحسان خم شد و جعبه ى کوچکی را که با دقت بسته بندی شده بود را به دستم داد.بخاطر رنگ و ربان شاد و براقش طاها مانع میشد تا بازش کنم از طرفی هم خودم حال درستی نداشتم.امیراحسان جعبه را گرفت و خودش مشغول باز کردنش شد.
دستش را داخلش کرد و دو زنجیر آشنا درآورد....قلبم نزد.زنجیر و پلاک ها بین انگشتان امیراحسان بالا آمد و مقابل صورتم قرار گرفت.
نا خودآگاه دستانم را دور طاها محکم کرده بودم که جیغش درآمد و تازه به خودم آمدم.زنجیر و پلاکی بود که هفت سال پیش برای جفتمان خریده بود.پلاکشان نماد زن و مرد بود.امیراحسان با تعجب گفت:
-واسه منم خریده ؟!
محمد:-آره! اما اینا خیلی گرونن! ببینم؟؟ (نیمخیز شد و زنجیرهارا گرفت)
فائزه با تعجب گفت:
-نگیناش برلیان اصله!!! (شاهین میخواست دق دهد.نه میتوانستم بخندم نه گریه کنم)
با بی اهمیتی طاهارا بوسیدم و خودم را مشغول نشان دادم.امیراحسان مات بود،در فکر و خیره به کادویی که دست به دست میشد.مطمئن شدم پریسا از این کادو ناراحت شده است.حتما متوجه شده شوهر احمقش یک چیزیش میشود.صدای امیراحسان بلند شد:
-خرابش نکنید صبح ببرم بدم بهش.
فائزه:-وا؟! زشته دیگه حالا که خریدن.
-نخیر،علی تازه زندگیشو جمع و جور کرده،این چه کاریه؟!
حاج آقا:-پس با بهار برید با احترام پس بدید.(بیزار از پیشنهاد مسخره اش که منجر به دیداردوباره ی ما میشد گفتم):
-نه بابا جون لازم نیست.
امیراحسان:-بابا راست میگن،باهم میریم پس میدیم دلخوری پیش نیاد.
*******
شاهین که همیشه بیخیال و خونسرد بود کمی تعجب به نگاهش داد و به زینب نگاه کرد:
یونس:-تو دیگه اینجا چی میخوای؟! (زینب چادرش را مرتب کرد و باترس گفت):
-من خواب موندم..(کریم آرام آرام جنس هارا قایم میکرد! )اما زینب دید.
تازه متوجه ما سه دختر بین مردهای کم وبیش آشنا شد.
-بچه ها؟! (وچشمش روی بسته های مواد خشک شد)
حوریه:-معطل چی هستین؟! بکشین کنار رد بشه!
زینب اما مات صحنه های مقابلش بود.او چهارسال از ما بزرگ تر بود و حالا بیست سالی اش میشد بنابراین خیلی چیزهارا میفهمید:
-اینا موادن؟!! (شاهین دوباره آرام گرفته بود آرش را نوازش میکرد)
ناصر:-ایناش به تو مربوط نیست.هری پائین بابا....(چادرش را کشید وتقریبا پرتش کرد پائین)
زینب به خودش آمد و با فریاد گفت:
-بچه ها فرار کنید احمقا! (حوریه با حرص بلند شد و در اتوبوس را باز کرد:)
-به تو چه؟
-من زنگ میزنم پلیس.اونا جنسن موادن میفهمین؟؟
-نمک بودن! تو هم هیچ غلطی نمیتونی

1400/03/06 21:10

بکنی.مدرک داری؟ (شاهین به حرف آمد!برای اولین بار انقدر طولانی حرف زد.ایستاد و بازوی حوری را کشید و خودش جلوی در ایستاد):
-اگه بخوای بری تهران پارس؛باید همین مسیر رو بگیری بری تا پائین،اونجا خطى ها خودشون سوار میکنن.
(ما که همه سرهایمان یه شیشه چسبیده بود؛زینب را با دهان باز میدیدیم!)
بدون هیچ حرف دیگری خودش را جمع و جور کرد و رفت! لحن شاهین طوری بود که هر *** جای زینب بودهمین کار را میکرد.بیانش عجیب بود ظاهرا آدرس داده بود اما در باطن معنای بسیاری داشت..همه هنوز در شوک دیده شدنمان بودیم.اما ناصر اعتقاد داشت زینب هارت و پورت میکند و کاری ازش بر نمیاید.
******
طبق معمول امیراحسان آماده میشد و من همانطور در بستر نگاهش میکردم.
-میری سرکار؟ (عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت):
-نه دارم با این کلت کمری میرم خونه ى مادرم.(با وجود حس افسردگی ای که جدیدا در خودم میدیدم آهسته و کوتاه خندیدم)
-طاها چقدر بهت میاد وقتی میگیری بغلت.(اخم ظریفی روی صورتم نشست.):
-یعنی چی؟ (درحالی که کتش را برمیداشت گفت):
-هیچی..همینجوری.(اما کاملا منظورش را گرفتم)
-فکر کنم نهایتا سه ماه باشه که ازدواج کردیم.(یقه اش را جلوی آئینه مرتب میکرد.از همان داخل نگاهم کرد وگفت):
-باشه! من حرفی نزدم.
-زدی...آدم که خر نیست.(موهایش را شانه میزد):
-فقط دوست داری دعوا کنی با آدم!! ببخشید که گفتم مادر شدن بهت میاد.
-نه آخه شما مردا خودخواهین هیچ به این فکر نمیکنی من الان تازه عروسم.(در خانه ی پدر که بودم نسیم به من میگفت "کیلید"! یعنی کلید که کنم دست خودم نیست).تقریبا پر حرص برس را روی میز انداخت و گفت:
-بیا صبحونه بخوریم. اشتباه کردم.
-نه آخه دل چرکینم از حرفت(لحاف راکنار زدم و دنبالش رفتم)مثلا دلم میخواد یه مرد خودش بفهمه نه به زور..(کلافه و ناباور ایستاد و از مسخرگی گیر سه پیچم خنده ای کرد):
-بهار الان واقعا گیرت سر یک کلمه حرف منه؟؟
-نه...میخوام بدونی که از الان تکلیفمون روشن باشه,آخه هیچوقتم حرفی در این مورد نزدیم.(کمی جدی شد و گفت):
-آره میدونم...اما یه چیزیرم خیلی خوب تر میدونم...(سؤالی نگاهش کردم)
-...
-که من داره سی و سه سالم میشه.(حقیقتا جرأت نکردم بلبل زبانی کنم مثلا بگویم به من چه که تو فاصله سنی ات با بچه زیاد میشود!)
رام شده سری تکان دادم و به آشپزخانه رفتم.در حالی که چای میریختم گفتم:
-حالا نه که مثلا سه یا چهارسال دیگه...حداقل یک سال... نه اینکه الان!
-منم والاه نگفتم الان!! تو بریدی و دوختی! اجازه هم نمیدی آدم حرف بزنه.(حقیقتا خنده ام گرفت.خون جگر کنی بودم! زدم زیر خنده و واقعا حس کردم داشتن بچه ای از احسان چقدر میتواند شیرین

1400/03/06 21:10

باشد!)
-آخی...(دست از هم زدن چایش برداشت و گفت):
-چرا؟
-چه خوبه یه نی نی که باباش تو باشی داشته باشم.(آخ که او آدم نبود.فرشته بود.چراکه وقتی انقدر مستقیم به موضوع اشاره کردم ؛خنده اش محجوب شد.سرش را دوباره با چایش گرم کرد)
-....
-دختر باشه یا پسر؟ (این بار متعجب نگاهم کرد):
-بهار؟؟ نه به اینکه تو اتاق پدر منو در اوردی نه به حالا!!
-ِا...حالا بگو دیگه لوس....(کمی لبخند زد وگفت):
-نمیدونم.هردوش لطف خداست.این چه حرفیه...هر چی بشه سید اولاد پیغمبره.(دودستی فنجان را برداشت و عمیق و مهربان نگاهم کرد)
-اوهوم....(دیوانه شده بودم.با لذت چشم هایم را بستم و گفتم):
-اسمش چی باشه....اوم....دختر باشه هستی یا رها... پسر....رادوین...(و چشم باز کردم)
-نخیر! اسمش فقط مذهبی.(با لج از زیر میز به پایش کوبیدم و گفتم)
-شوخی نکنا..بخدا شوخیشم حرصیم میکنه.(اخم کرد وگفت)
-مگه مذهبی چشه؟!!!! من الان اسمم زشته؟
-نه...من عاشق انبیا هم هستم اما اسم بچم باید اینا که گفتم بشه.(سر تکان داد و گفت)
-اصلاً تو هم شوخی نکن که تو این قضیه شوخی ندارم.(هیچوقت تصور نمیکردم روزی با شوهرم سر اسم بچه اختلاف داشته باشیم اما حالا درک میکردم که دخترخاله ام کیمیا تا چه حد حق داشت که تا مرز طلاق هم پیش رفت!)
-خب مثلا چی؟ (نگاهی به ساعتش انداخت و گفت):
-اوه اوه دیر شد.
-نه تو رو خدا اول بگو....(در حالی که بلند میشد گفت)
-پسر بود؛سید امیرعلی ،دختر بود؛نرگس سادات.
گفت و رفت..و من ماندم یک شوکه بزرگ و یک بغض بزرگ تر.یاد خوابم افتادم.نه...نمیگذاشتم واقعیت پیدا کند.نرگس!! دختر من! نباید بمیرد.اشتباهات من نباید به دختر نداشته ام و امیراحسان مظلوم ضربه بزند.باز وحشت زده بلند شدم و ترسیدم زینب ظاهر شود.
به اتاق رفتم و در را قفل کرده و بست نشستم.مثلا تا کی را نمیدانم! فقط مثل بچه ها منتظر ماندم هوا از آن حالت سکوت صبح خارج شود.
*******
جنس ها را در کوله ى مدرسه جاساز کرده بودیم و هر سه به تخته ى کلاس خیره شده بودیم ولی تمام حواسمان به کیف بود.یونس گفته بود یک دانه اش را نباید گم کنیم.هر سه از اینکه حقوق میگرفتیم کیفور بودیم.زنگ که خورد به سرعت کیفمان را برداشتیم و دویدیم.این دومین روز کاری بعد از جریان زینب بود.با مترو به پارک رفتیم و طبق آموزش های دیده شده هر کداممان یک طرف پارک نشستیم.
مشتری هارا معرفی کرده بودند ،امروز من سه مشتری با نام های مشخص شده داشتم.اولش یک پسر که به قول حوریه گولاخ بود به سمتم آمد.بعد از کلی چرت و پرت گفتن جنس را یواش کف دستش گذاشتم و او جیم شد.دومیش را هم پخش کردم و هنوز سومی نیامده بود که حوریه نزدیکم شد:
-بهار خیلی ضایع پخش میکنی من از

1400/03/06 21:10

دور نگاهت میکردم تابلو بودی دختر..اینجا مأمور میاد.ببینتت هیچی دیگه....
-باشه....برو الان مشتریت میاد.(در همین حین مرد بدقیافه ای نزدیکم میشد)
اطراف را نگاه کردم و مأموری ندیدم برای همین مثل دوتای قبل احتیاط نکرده و مواد را راحت در مشتم گرفتم وبلند شدم و من هم به طرفش رفتم.
اما در یک آن سیلی محکمی توی صورتم خورد و متعاقبش فریاد شاهین بلند شد:
-کثافت! (گیج نگاهی به اطراف انداختم ودیدم که مرد بدقواره غیبش زده است و بجایش دو مأمور کلانتری به سمتمان میایند.)شاهین در یک حرکت جنس را از مشتم کشید و به سرعت یک شاهین شکاری آن را پرتاب کرد در باغچه.دستم را گرفت و محکم پیچاند و با عربده گفت:
-الاغ امشب کشتمت.(زدم زیر گریه و گفتم)
-آقا شاهین....چی شده؟؟ (چشمان وق زده اش را به چشمانم دوخت و آهسته گفت)
-احمق نگو آقا شاهین!
مأمور:-هی هی!! چیکار میکنین؟!
-آبجی احمقم رو ادب میکنم.
-چرا؟
-بهش گفته بودم با دوستاش نیاد پارک (و محکم تر دستم را پیچاند)
-آی.....داداش.....(مأمورین از اینکه دیدند شاهین فرار نکرد و بااعتماد به نفس مشغول ادب من میباشد ؛شکی نکرده و گفتند)
-خیله خب ولش کن.(با یک هول ولم کرد و به زمین افتادم.اشک میریختم و از شدت استرس قلبم میکوبید)
-آدم نمیشه هیچوقت.امشب به بابا میگم.
(مردان قانون کلی هم از اینکه برادر غیرتی و درستی دارم خوشحال شدند و رفتند)
همینکه دور شدند؛چشمان شاهین دوباره بی تفاوت و خمار شد:
-بلند شو..
نمیدانم چه مدت فکر کردم که دست گیره ى در بالا و پائین شد.با ترس برگشتم و نگاهم روی دستگیره ماند.
متعجب گفتم:
-امیراحسان؟! برگشتی؟ (اوهوم مردانه اش عجیب آمد ولی تصورش را هم نمیکردم او نباشد)
-صبرکن الان میام.(از روی تخت بلند شدم و در حالی که قفل را باز میکردم گفتم):
-چرا برگشتی؟ چیزی میخوا....(دهانم باز ماند.شاهین با لبخند مرموز گفت):
-چرا برنگردم گلم؟ (بدون آنکه حتی جیغ بکشم در را در رویش کوبیدم اما با لگد محکمی که کوبید؛داخل شد)
از حد تصورم خارج بود! اصلا نمیفهمیدم..با تهدید گفتم:
-بقرآن نری جیغ میزنم.. برو... (به سرعت از زیر دستش فرار کردم که چنگ زد در موهایم و از پشت کشید)
بی عفت و آبرو شدم.اگر امیراحسان میفهمید ؟؟ زیر گریه زدم وگفتم:
-بخاطر خدا ولم کن...امیراحسان گناه داره...(با حرص بیشتری سرم را به سرش نزدیک کرد و از لای دندان های کلید شده اش غرید):
-مثل آدم حرف میزنیم.خب؟ (ناچار با چشمان بسته تندتند سرتکان دادم)
موهایم را با هول رها کرد و روی تخت نشست.جلوی چشمان خودش روسری سرکردم و پیراهن مردانه ى امیراحسان را که دم دست بود پوشیدم.
با پوزخند گفت:
-چه غلطا !
بعد از اتمام کارم به

1400/03/06 21:10

سمت در گاهی رفتم و تکیه به چهار چوب نگاهش کردم.(با التماس گفتم):
-جون پریسا و بچت برو .باشه اصلا حرف میزنیم اما اینجا نیا.(اول آرام خندید و بعد شیطانی قهقهه زد):
-پریسا و بچم؟! نگفتم خیلی حرف دارم؟! بشین.(با ابرو به کنارش اشاره کرد)
-ایستاده هم میشه گوش داد...تو روخدا زودتر بگو و برو..الان امیراحسان برسه من چه خاکی...
-نمیرسه.(وحشت زده از اینکه اینقدر خونسرد گفت نمیرسد گفتم):
-چه بلایی سرش اوردی؟! (و دستانم را روی دهانم گذاشتم .)
-فعلا واسه بلا اوردن زوده،مطمئنم نمیاد چون با تیم رفتن کرج.
-تو چطوری اومدی؟! این چه کاریه؟! اصلا نمیتونم بفهمم!! (کلیدی با آویز یک قلب آبی جلوی چشمانم گرفت)
-قبل ازدواجش ازش دزدیدم...با اینکه نمیدونستم عروس خانوم شمایی.
-پس کیلیداشو تو برداشتی!
-اوهوم
-چرا؟؟؟
- نیاز داشتم.
-تو که نمیدونستی من زنشم! نمیدونستی قراره دقم بدی؟! شاهین! نه علی! نمیدونم!
با لذت به درماندگیم نگاه کرد و گفت:
-درسته,من اصلا با تو کاری نداشتم! اومدی گند زدی به نقشه هام.(بخدا دیوانه شده بودم.نمیدانستم عکس العمل صحیح کدام است.)
روی چهارچوب و نیم رخ به او سر خوردم و نشستم.
-تو کی هستی؟ شاهینی نه؟
-آره..(با اینکه حدس میزدم اما تأئیدش قلبم را لرزاند)
-خب...
-توضیح میدم حالا وقت هست.(روی تخت خوابید و پاهایش را روی هم انداخت!!)
میخواست حرصم را در بیاورد و بیشتر ثابت کند که ناموس و شرف امیراحسان را فتح کرده.
-اونجا جای احسانه.لطفاً بلند شو
-برو برام قهوه بیار.
-پست فطرت....(بلند شدم و بالای سرش ایستادم)
-مثل آدم حرفتو بزن.حالا که فهمیدم هیچ خری نیستی دیگه نمیترسم.لازم باشه خودمو به احسان معرفی کنم میکنم تا تو یکی بسوزی(چشمان شیطانیش برق زد و سر جایش نشست)
-این کارو نمیکنی عزیزم.(روانی شدم.چندشم میشد.مخصوصا که زندگی با امیر احسان بسیار من را عوض کرده بود):
-به من نگو عزیزم.نگو....(ریلکس بلند شد و چرخی در اتاق زد)
بعد خارج شد و به در و دیوار پذیرایی نگاه کرد.
-شاهین....تو رو خدا...
-حوری و فرحناز کجان؟ باهاتن هنوز؟؟ (کنترل از دست داده و جیغ کشیدم):
-شااهین!(عصبی نگاهم کرد):
-بشین.(خودش روی کاناپه لم داد)
بی رمق نشستم و ناتوان تر از هر زمان دیگری گفتم:
-بگو...
-ردمون زده شده بود..تهشو گرفتیم؛دیدیم شوهرتو دار و دستش دنبالمونن...هیچی جواب نمیداد مگر داشتن یه نفوذی بین گروه بچه خوبا(وخندید)
خب کی بهتر از من؟؟ میدونیم که کاری برام نداره... آبم که از سرم گذشته..این دفعه خودم داوطلب شدم.کم کم که نفوذ کردم فهمیدم در شرف ازدواجه, کلیدخونش رو نیاز داشتم...برای خیلی چیزا،دزدیدن مدرکی،تعدی به ناموسی(وقهقهه زد)،نه

1400/03/06 21:10

اصلا دزدیدن ناموسش! والاه!
اما همینکه دیدمت گفتم ای دل غافل این اینجا چی میخواد دیگه؟! خرچنگ که فهمید؛رفت بالا و اومد پائین میگفت تو با یه گروه دیگه دست به یکی کردی و نفوذی سرابی اینایی ولی من گفتم نوچ....بهار این توانایی هارو نداره!چند جلسه هم که رنگ و روی پریدت رو دیدم فهمیدم راست میگی..
بچه ها میگفتن بترسونمت که بری از زندگی این یارو بچه آخونده،منم اولش گفتم اوکی باید بهار حذف بشه اما کل دیشب رو فکر کردم...چه بهتر که هستی! چرا ردت کنیم؟ بمونو کار کن واسه خودمون هوم؟؟ من نهایتا خیلی بتونم نفوذ کنم تا تو پذیراییشه اما تو چی؟! (و از شدت خنده روی رانش میکوبید.روانی شده بود و من بدتر به گریه افتادم):
-ساکت شو.من ترجیح میدم همین الان خودمو معرفی کنم تا به امیراحسان ضربه ای وارد نشه .(چشمانش دو کاسه ی خون شده بود):
-جداً؟ تو کارش شکست بخوره بهتره یا تو عمر و جونش؟ میبینی که چقدر بهش نزدیکم؟؟ (لرزیدم):
-هیچ غلطی نمیکنی ,من وقتی اون روی کثیفت رو معرفی کنم تو دیگه سرگرد علی نادرلو نیستی!
-نمیتونی... به محض لو رفتنم اونقدر آدم دارم که امیراحسان رو تیکه و پاره کنن.
-کشتن اون چه سودی داره؟! مگه فقط اونه؟
-سودش اینه که تو دلت آتیش میگیره! پس خودتم میدونی اگر مارو لو بدی فقط الکی جون اونو به خطر انداختی،چون کم نیستن کسایی که دنبال ماهستن.احسان نشد یکی دیگه پروندرو میگیره دستش!
(نمیدانستم چکار کنم.آنقدر ضرباتش کاری بود که از پا در آمدم.صورتم را گرفتم و گفتم):
-باشه..پس یه چیز...من فقط کر میشم و کور...از زندگیش میرم اما نخواه علیهشم کار انجام بدم.(با تمسخر یک ابرویش را بالا داد و گفت):
-نه بابا؟! به نظرت شاهین کسیه که فرصت هارو از دست بده؟؟ تو یه فرصت طلایی هستی.خیلی کارا میشه باهات کرد....یه مهره ى عالی ای دختر.
-چطوری انقدر احمقن که با اون سیستمشون نفهمیدن تو تقلبی ای؟؟
-شاهینو دست کم نگیر...بابام کم کسى نبود!
-زن و بچت چی؟! به اونا رحم کن..واسه اینکه طبیعی باشی رفتی زن گرفتی و...
(شلیک خنده اش فضا را پر کرد):
-پریسا رو نمیشناسی؟؟
-نه!
-پریسا سولمازه..(نامش آشنا آمد اما چهره اش نه)
-...
-بابا جون دست راست خرچنگ بود...هه..(فقط مبهوت نگاهش کردم)
-ندیده بودمش...یعنی اونم دروغه؟! (واز ناباوری خنده ى عصبی ای کردم)
-از این به بعد میشی آدم من.میشی آدمم و من قول میدم آسیب جانی به شوهر جونت نزنم.
(با نفرت نگاهش کردم.نمیتوانستم فحشش بدهم کمش بود)
-من بهش خیانت نمیکنم.من از زندگیش میرم و تو همون نقشه ى قبلت رو ادامه بده.
-ِا؟؟ منم که گلابیم؟! تو الان این همه براش بال بال میزنی از کجا معلوم گند نزنی به

1400/03/06 21:10

نقشه؟
-برو بیرون شاهین.(ایستاد و لباسش را مرتب کرد):
-پس صبر میکنی تا من بگم چیکار کنی.(جیغ کشیدم):
-گم شو بیرون.(عصبانی شد و به شانه ام زد و تکیه ام داد به مبل)
رویم خم شد و گفت:
-تو گند زدی به کارامون.تو.نمیتونم وقتی میبینمت خودمو کنترل کنم هر دفعه اونقدر بهم میریزم که سولماز میخواد کلمو بکنه.پس دهنت رو ببند و بامن راه بیا.(دلم برای خودم سوخت تند سرتکان دادم و رهایم کرد)
-علی الحساب باید مدارک کریمو از وسایل شوهرجونت پیدا کنی و بدی به من.(حتی گریه هم نمیکردم.حالم بد بود, چشم بستم و گفتم):
-من نمیدونم کجاست.
-میدونی.باید بگردی.
-چه مدرکی؟
-تمام جرم و مدرک جرمش تو یه پرونده ى آبیه .
-به چه درد میخوره؟کریم که زندانه؟ اصلا از کجا معلوم اورده خونه؟ اصلا من تو این چندماه دیدم که چقدر قوی هستن؛چهارتا مدرک بدزدم اونا بازم کریمو نگه میدارن.(از اینکه میخواستم انقدر کودکانه از تصمیمش منصرفش کنم خندید وگفت):
-بهار یادته که چه کارایی ازم بر میاد نه؟به نظرت ارزش داره امیراحسانت بخاطر یه مشت مجرم و انجام وظیفش بمیر..
-خدانکنه! دهنتو ببند.
-خیلی خب پس انتخاب کن.(با درماندگی صورتم را گرفتم و گفتم):
-تا کی وقت دارم؟
-هرچی زودتر بهتر.
-برو(آنقدر غمگین گفتم که خودم از اندوهم دلم گرفت)صدای بسته شدن در نشان از رفتنش بود.
حالا باید به شوهر خودم خیانت میکردم.مگر خیانت شاخ و دم داشت؟ خیانت خیانت بود.درست بود که برای نجات جانش بود اما زشت بود،خنجر بود از پشت.اول از هر چیز به حمام رفتم و جاهای لمس شده توسط آن پست فطرت را سابیدم و اشک ریختم.حالم از خودم بهم میخورد.تصمیم گرفتم بعد از دادن مدارک آن ملعون برای همیشه احسان را ترک کنم چرا که وجود من برایش خطرناک تر بود.معلوم نبود دو روز دیگر چه چیزی از من بخواهند.شاید اگر ترکش کنم دورادور به او بفهمانم اطرافش چه خبراست...اما دلم نمیخواست با چهره ی بدی او را ترک کنم.دوست نداشتم ذهنیتش خراب شود.
از حمام که آمدم ؛گوشیم را برداشتم و با حوریه و بعد فرحناز تماس گرفتم.میخواستم یک دور مرده و زنده ی هر کدام را جلوی چشمشان ییاورم اما هر دو خط خاموش بود.وقت را تلف نکردم و وارد اتاق کار امیراحسان شدم.چرخی زدم و چشمم روی پرونده ى آبی رنگ که با ماژیک رویش نوشته بود "کریم/ن"ثابت ماند.اشک های *** آماده به خدمتم دانه دانه چکید این بار بخاطر اعتماد امیراحسان که خانه را یک محیط امن و امان تصور کرده بود و اینقدر راحت پرونده ى مهمی را که یک ملت دنبالش بودند روی میز کارش رها کرده بود.
گوشی داخل دستم صدا کرد.پیامى از همان خط شاهین:
"پیدا کردی؟"
"نه"
"زودباش"
"شاید خونه

1400/03/06 21:10

نیورده"
"چرا بهمون گفت خونه جاش امنه!هه"
"اما نیست...."
"من خودم ته این تیز بازیام.بذارش کنار و بهم بگو چطوری بیام ازت بگیرم"
***********
-آخ دستم....
-مثل خنگا جنسو گرفتی دستت داری میری طرف یارو؟!
-کسی نبود... آی...(حوریه و فرحناز با دو خودشان را رساندند)
فرحناز:-وای آقا شاهین خیلی به موقع بودا! شما اینجا چیکار میکنید؟!
(جواب نداد و راه افتاد)
نا خود آگاه دنبالش راه افتادیم .سوار ماشین مدل بالایی شد که یک مرد بی مو راننده اش بود.هرسه بلاتکلیف نگاهش میکردیم و او به روبه رو زول زده بود.
-حوریه:-ماهم باید بشینیم؟(بدون چرخاندن سرش؛بغلی نگاهمان کرد):
-آره.(مثل اردک پشت هم راه افتادیم و به نوبت عقب نشستیم)
همینکه راه افتادیم حوریه گفتم:
-ما باید برگردیم خونه..
مارا تا مسیری اطراف خانه رساندند .شاهین برگشت و نفری یک کیسه به اندازه ى کف دست بهمان داد.
بدون هیچ توضیحی دوباره پشت به مانشست.از آینه ى آفتاب گیرمقابلش دیدم که چشمانش را با غم بست:
-پیاده شید...(حس کردم به شدت اندوهگین است)
-اون پرونده آبی منو ندیدی؟! (درحالی که زانوانم را در آغوش گرفته بودم و به تاج تخت تکیه زده بودم به امیراحسان آشفته حال نگاه کردم)
-ن...اهم..نه...(چنگی در موهایش زد و زمزمه کرد"بدبخت شدم")
دوباره به اتاق کارش رفت وصدای تق و توق بلند شد.با عصبانیت فریاد زد:
-أه! (پشت بندش صدای کوبیده شدن در کمدش آمد)
بیشتر کز کردم و چانه ام را روی زانو ها گذاشتم.دوباره برگشت و در چهارچوب ایستاد:
-بیا یه کمکی بده پیداش کنم.
-من کاری ازم برنمیاد.(با حرص گوشیش را جواب داد):
-الو؟؟
...
-نیست محمد نیست بدبخت شدم.(از ناراحتیش رو به موت بودم اما ترسیدم شاهین بلایی سرش بیاورد)
-...
-میگی چیکار کنم؟ بلندشو بیا ابنجا کمکم.
-....
-مطمئنم روی میز بود دارم روانی میشم(و با مشت توی در کوبید)
-...
-نمیدونم بیاید..هر کار میکنید بکنید.(گوشی را روی تخت انداخت و خودش لبه ى آن نشست)
-آروم باش.(خم شد وسرش را گرفت):
-بیچاره شدم بهار
-مگه توش چیه؟یعنی اداره به اون گندگی یه کوپی نداره؟
-کوپیش به درد نمیخوره.
-اگه پیدا نشه چی میشه؟
-هیچی یه مشت پست تر از آشغال فراری میشن.
-مگه چی بوده..(که با طرز نگاهش؛لال شدم)
-....
-فقط خواستم بدونم چی بوده که چند نفر فرار میکنن؟! یعنی کریم فرار میکنه؟ (با ناباوری برگشت و گفت):
-کی؟؟؟(رنگم را باخت دادم):
-کریم
-تو از کجا میدونی اسمشو؟!
-خودت الان گفتی!
-نه!من نگفتم!
-چرا گفتی پوشه آبیه که روش نوشته کریم..حالا که چی؟ تو نگی پس من چطوری اسمشو میدونم؟ (قانع شد و دوباره شقیقه هایش را ماساژ داد)
-پاشو یه چیزی تنت کن محمد وعلی دارن میان
-علی؟؟؟ (دوباره

1400/03/06 21:10

نگاهم کرد,اینبار خسته و کلافه از رفتارم غرید):
-آره آره آره ! علی...اه...ول کن دیگه تو هم..(کز کردم و گفتم):
-چرا بامن اینجوری حرف میزنی؟ (دودستی سرش را گرفت و لحن گریه و درماندگی به صدایش داد:)
-بهار جان عزیزت ولم کن.(بغض کرده از هزاران جهت ساکت شدم)
مدتی هر دو در سکوت فکر میکردیم که آیفون را زدند.
-دارن میان تو..پاشو..(کسل و بیحال چادر سفید را از روی همان تاپ و شلوارک سرم کردم و شبیه زن های دهه ی سی و چهل شدم!
)
نمیدانستم با چه زبانی به احسان بفهمانم شاهین را از اطرافش دور کند.داخل شدند و موذیانه سلام محجوبی به من داد که جوابش را علنا ندادم و از چشم احسان دور نماند.خودش را به پریشانی و ناراحتی زده بود و پابه پای آن دو بین مدارک را جست و جو میکرد.آنقدر از او بیزار بودم که حتی برای ظاهر سازی هم دستم به درست کردن چای یا قهوه نمیرفت.
احسان آشفته حال به آشپزخانه آمد و گفت:
-یه شربتی چیزی لطف میکنی؟
-باشه.(از جای دیگر عصبی بود سر من خالی میکرد):
-یعنی من نمیگفتم خودت نمیفهمیدی باید این کارو بکنی؟
-الان چرا از من ناراحتی؟ (با لج دستش را به معنی برو بابا در هوا تکان داد و رفت)
انقدر کار و وظیفه اش را دوست داشت که گاهی با این رفتارهایش من را سرد تر و سرد تر میکرد.سه لیوان شربت ریختم و دلم میخواست در یکی از لیوان هایش اگرمطمئن باشم به شاهین میرسد زهر بریزم.احسان را صدا کردم اما محمد آمد:
-جانم زن داداش؟ امیراحسان داره با حسام حرف میزنه.
-آقا محمد بیزحمت اینارو ببرید.
حدود دوساعت تمام خانه را زیرورو کردند اما چیزی پیدا نکردند. چرا که آن پرونده الان زیر رخت خواب هاى غیرقابل دسترس مخصوص مهمان بود.
روانی شده بود,بعد از رفتن شاهین و محمد؛یک دانه از آن فریاد هایی را که نسرین میگفت وقتی در آگاهی میزند؛مجرمان خودجوش اعتراف میکنند کشید.تصور کردم وقتی بفهمد زیر سر من است چه کار میکند؟! از ترس آنکه آتش خشمش من را نگیرد حتی جرأت دلجویی کردن هم نداشتم.
داغان شده بود. از اتاق بیرون آمد و فریاد زد:
-چرا انقدر خونسردی؟؟ (رنگم را باختم.)
-نیستم
-هستی! آروم و بی دغدغه نشستی به ریش من میخندی؟ (اینجوریش را ندیده بودم)
-امیراحسان ؟؟ (خودش هم فهمید تند رفته.او که نمیدانست همه چیز زیر سر من است)
کلافه نشست روی مبل و سرش را گرفت و آهسته تر ادامه داد:
-آخه من میدونم اومدی تمیزى چیزی کنی اتاقو برداشتی گم و گورش کردی.ده بار بهت گفتم بذار نکبت اتاق کار منو برداره شما داخل نشو نگفتم؟
(دیدم اینطور پیش برود سکته را زده دور از جانش! برایش شربت زعفرانی بردم و کنارش نشستم)
از دیدن چین و چروک صورتش از شدت فشار و

1400/03/06 21:10

ناراحتی؛دلم لرزید.آنقدر دوستش داشتم که حس کردم حسم ،حس یک مادر به فرزند است! دستم را مثل مادران با نگرانی داخل موهایش کردم و آهسته نوازشش کردم:
-الهی برات بمیرم.(خسته نگاهم کرد و دستم را کشید)
من را در آغوشش جا داد و گفت:
-خیلی عصبی بودم.ببخشید...(چیزی تا ترکیدن بغضم نمانده بود ):
-برو یه دوش بگیر بیا باهم میگردیم.(بی ربط به حرف من گفت):
-سابقم بدتر از همه که جلوی امیرحسام خراب شد...اون چیزی نمیگه اما مشخصه دیگه روم حساب نمیکنن...
-برو دوش بگیر من پیداش میکنم.(مثل یک کودک مظلوم و درمانده شده بود.امیدوار نگاهم کرد)
-یعنی میشه؟ (سرتکان دادم و همزمان یک قطره اشک از چشمم چکید)
متعجب و خیره به اشک گفت:
-گریه چرا؟؟ (پاکش کردم و گفتم):
-هیچی...اگه پیداش کردم بریم شام بیرون بخوریم بعدش بریم بام.(پیشانیم را بوسید و گفت):
-حلالم کن..من خیلى بد قاطی میکنم.چشم! تو پیداش کن فقط...
-...
-باشه؟؟ میبخشی؟ ببخش برم دوش بگیرم.(پلک زدم و او رفت)
تصمیمم را گرفته بودم.من نمیتوانستم به او خیانت کنم.دیدن پریشانیش نابودم میکرد.پرونده را تحویل میدادم و تا شاهین کارهای بدتری نخواسته بود از این زندگی میرفتم.شاهین هم مطمئن بودم از ترس موقعیتش هم که شده نمیتواند غلطی کند و به امیراحسان ضربه بزند ،تا آن موقع هم که من طوری به او خبر میدادم که اطرافش چه خبر است.به محض آنکه صدای بسته شدن در حمام آمد مثل فشنگ پریدم و به اتاق خواب رفتم.در را از پشت بستم و صندلی میز آرایش را زیر پایم گذاشتم
با هر بدبختی ای که بود پرونده را برداشتم و پائین پریدم.همزمان صدای پیام گوشی آمد.
نگاه نکردم و فورا پوشه ی نحس آبی را به اتاق کارش بردم و زیر بقیه ی مدارک گذاشتم.
برای عادی تر شدن چای دم کردم و خودم را مشغول شام درست کردن کردم.
حوله روی دوشش بود و موهای قشنگش نم داشت.با ناراحتی به اوپن تکیه داد و گفت:
-خودتم امیدی به پیداشدنش نداری..داری شام درست میکنی
-عافیت باشه.کار از محکم کاری عیب نمیکنه.یهو زبونم لال پیدا نشه گرسنه بمونیم!
-سلامت باشی...میگن خانوما عمیق تر از آقایون میبینن،امیدم اینه به دست تو پیدا بشه.
-ایشالاه.(مثل پسر بچه ها شده بود):
-بیا الان بریم بگرد..دارم سکته میکنم.
چاقو را کنار گذاشتم و پشتش راه افتادم.
هردو وارد اتاق کارش شدیم و برای رد گم کردن رفتم سراغ کشوها.با کلافگی گفت:
-اونجارو صدبار گشتم.
-شما دخالت نکن پسرم.مگه نمیگی دید خانوما عمیقه؟ (شانه بالا انداخت و نشست روی مبل چرم گوشه ى اتاق)
درحضور خودش و چشمهای منتظرش بعد از کلی گشتن بیهوده ؛بلاخره دستم به سمت پوشه ى آبی رفت و حق به جانب و پیروز نگاهش

1400/03/06 21:10

کردم.
دهانش باز ماند... نگاه از پرونده برنمیداشت.مات و مبهوت ایستاد و دستش را آهسته دراز کرد.پرونده را به دست گرفت و با ذوق زیرو رویش کرد.
بعد پرتش کرد روی میز و با شوق به سمتم آمد.پهلویم را دودستی گرفت و از زمین بلند کرد! دو دور چرخاند و صداى جیغ هایم در خنده هایش گم شد.
روی زمینم گذاشت و با شادی وشعف گفت:
-بخدا خیلی خانومی....خیلی.... (بعد گونه ام را نرم بوسید و ادامه داد):
-برو سریع فشنگی حاضرشو.
نمیتوانستم شاد باشم چراکه بازی مسخره ای بود که خودم راه انداختم و خودم هم تمامش کردم.رو راستی و صداقت در این اتفاق نبود؛بنابراین به دلم نمینشست.حاضر شدم و این قرار را به دیدار و قرار آخر تعبیر کردم.گوشی را برداشتم و پیام آمده را باز کردم.
"آفرین! فکرنمیکردم انقدر سرعت عملت بالا باشه!! صبح بعداز رفتن احسان پایین منتظرم بیارش پایین"
پوزخندی زدم و در جواب امیراحسان که صدایم میزد گفتم:
-جانم اومدم....
حالا که همه چیز را آخرین دیدار میپنداشتم؛خیلی چیزها در نظرم عوض شد.دیگر از اینکه ماشینش صدجا زده شده بود بدم نمیامد.دلم میخواست تک تک خراش ها را ببوسم.از اینکه در سمت شاگردش فقط از داخل باز میشد حرص نخوردم.از اینکه جز آهنگ های سامی یوسف در ماشینش آهنگ دیگری پیدا نمیشد لجم نگرفت.فقط بغض داشتم.دلم میخواست صدایش را در ذهن ثبت کنم تا این لحن و این آهنگ فراموشم نشود.
او هم از اینکه بیشتر شنونده بودم و برخلاف همیشه حرف نمیزدم متعجب بود اما فقط دوست داشتم گوش بدهم آنقدر گوش کنم که خسته شوم.
چشمانم پر بود. سرم را به طرف پنجره چرخانده بودم و نور و چراغ های روشن در شب را لرزان میدیدم.امیراحسان آنقدر خوشحال بود که یک بند از آن پرونده میگفت...از سوابقش ...چندین بار تماس گرفت و به بقیه خبر داد که پیدایش کرده.به شاهین هم زنگ زد..با ذوق گفت "علی خوش خبر باشی که پیداشد" و من هنوز در این سوال مانده بودم که چرا نمیفهمد علی علی نیست.
بعد از قطع تماسش مطمئن بودم شاهین حالم را میگیرد.زودتر سایلنت کردم و در کیفم انداختم.
به رستوران رفتیم و من حس میکردم به هیچ چیز جز او میل ندارم.فقط وفقط دلم میخواست این تصویر را که روبه رویم است با جان و دل ببلعم.
با چشمان پراز اشتیاق محو جمالش بودم که امشب عجیب پر حرف شده بود.از عملیات میگفت از تجربه هایش میگفت از موفقیت هایش...انگار همیشه بدشانسی دوستم داشت که تنهایم نمیگذاشت.چون درست امشب با مزه تر شده بود،بیشتر حرف میزد،بد نبود. که حداقل آتش نگیرم از خوبیش.
تقریبا ظرفم پر بود...گفت به بام میبرتم و من نتوانستم بگویم نه...دیگر نمیخواهم خاطراتمان زیاد شود.قلبا راضی

1400/03/06 21:10

نبودم،چون میدانستم غمگین ترم میکند.
روی اوج ایستاده بودیم و او حسابی سرکیف بود.از ترس تکرار نشدن صدایش ،گوشیم را درآوردم و ریکوردرش را زدم.
-چه خوب شد گفتی بیایم اینجاها...چقدر هواش خوبه! نه!؟
-آره عزیزم خوبه.
-قبلا اومدم اما دیگه وقت نشد.چرا خوشحال نیستی؟ مگه دوست نداری؟
-چرا عزیزم دوست دارم.
-چیزی میخوری برم بگیرم؟ (نگاهش کردم و غیرعادی در چشمانش زول زدم.پر بغض گفتم):
-نه عز..یزم.(کم کم اخم ظریفی بین ابروهایش نشست.نگران نگاهم کرد)
-چرا اینجوری شدی بهار؟! (کامل اشکهایم چکید و دستم را روی گونه اش گذاشتم)
-خیلی دوستت داشتم. (با دهان باز تمام اجزای صورتم را نگاه کرد و به چشم هایم برگشت)
-بهار...(انگشت اشاره ام را روی لبش گذاشتم و گفتم)
-هیش...بذار نگاهت کنم.(چند بار پلک زد و فقط نگران نگاهم کرد)
-....(دستم را روی موهای سپیدش کشیدم و گفتم):
-جون من رنگشون نمیکردی؟ (کمی عصبی بود آهسته دستم را برگرداند و گفت):
-میشه بگی از چی ناراحتی؟ یعنی میخوای من باور کنم هیچیت نیست؟
-فقط دلم برات تنگ شد....برگردیم.(زودتر بلند شدم و چادرم را تکاندم)
**********
برگشتمان غمگین تر بود.نه او حرف میزد نه من.حس کرده بود اوضاع عادی نیست.با صدای گرفته ای گفتم:
-میشه من تا پارکینگ نیام؟ قلبم میگیره اون تو.(سرتکان دادوپیاده شدم.برای آنکه اشک هایم برای بارهزارم نچکد آه ونفس عمیقی کشیدم وبه آسمان سیاه نگاه کردم.)
نمیشد گفت پُر ستاره و نه میشد گفت صاف...چشمم روی ستاره ای ثابت ماند.زیبا بود..لبخند زدم اما خاموش شد! انگار که واقعاً تمام دنیا با من سر جنگ داشت.
-بریم؟ (برگشتم ونگاهش کردم):
-من تو هفت آسمون یه ستاره هم ندارم.(ابرو درهم کشید وبازویم را آرام گرفت):
-این چه حرفیه؟! پسر به این خوبی نصیبت شده...البته پیرپسر به این خوبی(در آن سکوت هردو خندیدیم)
-خیلی هم خوبی...کجا پیر پسری....آه خدا....(هم قدم شدیم ونگهبان در را زد)
-خیلی آه میکشی چته دختر؟ سلام آقا رضا.
-سلام سید..سلام خانوم سرگرد.(همزمان نگاهمان بهم افتاد ولبخند زدیم):
-سلام آقا...شبتون بخیر..
-شب شما هم به خیر..راستی خانوم حسینی؟ (هردو برگشتیم)
-بله؟
-چند روز پیش یه آقایی اومدن داخل ساختمون گفتن با شما کاردارن.درست بود ؟ والاه من شک کردم ببخشید اگه راهشون دادم آخه قبل تر هم با جناب سرگرد دیده بودمشون دیگه ناچار رضایت دادم.ایرادی که نداشت؟(محکم بازوی احسان را گرفتم):
-با من کار داشت؟! (نگاه امیراحسان بین من و نگهبان *** میرفت ومی آمد)
-باشخصه شما که نه.کلا گفت با خانواده ی حسینی کار دارم.میگم چون قبلا هم دیده بودمشون گفتم جسارت نباشه از فک وفامیل جناب سرگرد

1400/03/06 21:10

بازجویی کنم.
امیراحسان:-اومد بالا یعنی؟
-بله! (نگاه هردو رویم چرخید.درحالی که به من من افتاده بودم؛دست پیش گرفتم وعصبی گفتم):
-واسه چی اجازه دادید؟ شما وظیفتونه از ناشناس بازجویی کنین.بفرما خدا میدونه به اسم ما چه دزد وشارلاتانی وارد ساختمون شده! (نگاهم به امیراحسان افتاد که مثل همیشه وقتی من بی ادبی میکردم ابروهایش را بالا داده بود ولب هایش را گاز میگرفت)
ساکت شدم ونگهبان گفت:
-شرمنده بخدا من نمیدونستم چشم.اصلا این دفعه ببینمشون با جناب سرگرد میگم که باور کنید آشنا بودن.(امیراحسان برگشت سمت نگهبان و گفت):
-محمد رو که میشناسی؟
-بله آقا.ایشون نبودن.(احسان شدیدا به فکر فرو رفت وبا بدلی نگاهم کرد.درحالی که نگاهش به من بود رو به نگهبان گفت):
-اسمش علی بود؟ (رنگ را چه عرض کنم تمام وجودم را باخت دادم.به وضوح نگاه ترسان ولرزانم را دزدیدم)
-اسمشو نگفت.(با خودشیرینی ازپشت اتاقک مزخرفش که لوکس تر از واحد ما بود بیرون آمد):جناب سرگرد عکسش رو دارید؟ میشناسمش.
من اصلا اون روز بهش گفتم شما نیستید صبح رفتید سرکار اما گفت مهم نیست.
دلم میخواست دندان های نصفه نیمه اش را یک دست کنم.حالم خراب شد حس میکردم میخواهم عوق بزنم.پشت دستم را روی دهانم گذاشتم وفاصله گرفتم.امیراحسان تند وعصبی گوشیش را زیرو رو میکرد.
-این بود؟
-ببینم؟....بله....خوده خودشه.راستش من اون روز به حالتش شک کردم ببخشید جسارت نباشه ها...واسه همین الان مطرحش کردم ببینم مشکلی نبود؟ آخه خود خانوم یه بار ناراحت شدن چرا دوتا خانوم رو راه دادم...(دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.مردک *** روی مُخ! ):
-بهتره خفه شی.(امیراحسان با چشمان گشاد شده تقریبا بلند گفت):
-این چه حرفی بود؟!!!!! (باز صدایم جیغ و مَتّه ای شد):
-آخه نمیبینی چی میگه؟!متوجه منظورش هستی ؟ علی اومده خونمون اونم وقتی که تو نبودی! تو که عاقلی چرا باور میکنی؟ نمیگی شاید این پیرمرد حسود زندگی ماعه(امیراحسان برگشت وروبه نگهبان گفت):
-من عذر میخوام از طرف ایشون..(نگهبان که تا بناگوش سرخ شده بود گفت):
-نه ایشنونم جای دخترم.جوونن دیگه...(امیراحسان همانطور که یک فرشته بود میتوانست پستش را به فرشته ی مرگ تغییر دهد)
مثل عزرائیل نگاهم کرد ولی آنقدر با شعور بود که در جمع گند نزند به شخصیت زنش:
-شما برو بالا..(برگشتم ودرحالی که به سمت آسانسور میرفتم شنیدم که به نگهبان گفت):
-دوربینا روشن بودن؟
به محض داخل شدن.گوشیم را در اوردم .دوتماس از دست رفته وسه پیام ازشاهین:
"واقعا پرونده پیدا شده؟ "-"جواب بده"-گور خودتو امیراحسانو همرو باهم کَندی"
به سرعت تماس گرفتم که رد داد.بار ها و

1400/03/06 21:10