بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

قامت بلند فردین پیدا شد...با اون شلوار قهوه ای و پیراهن خردلی مثل همیشه خوش پوش و آن تایم جلوی در کافی شاپ ایستاده بود....
جلوی پاش زدم رو ترمز که سرش رو آورد پایین و با اون صدای مردونه اش گفت:چطوری داداش؟
گفتم:سلامتی...بپر بالا بریم ببینم چکارم داری انقدر سریع احظار شدم....
خندید و سوار شد و همونجور که کمربندش رو می بست گفت:کار مهم تر از این که آخر هفته بازم مهمونی می خوایم بریم؟
تو دلم عزا گرفتم اما به ظاهر خوشحال برگشتم سمتش و گفتم:جون داداش؟
یکی زد پشت کمرم و گفت:به جون تو....
ماشین رو به حرکت انداختم و گفتم:خوب الان باید کجا بریم؟
همونطور که حواسش به گوشیش بود گفت:بریم از یکی از دوستام دو دست لباس برداریم....برو پاساژ تندیس....
سری تکون دادم و گفتم:اوکی تندیس سنتر....
چیزی نگفت و من سرعتم رو بردم بالا....
تو پارکینگ پاساژ پارک کردم و پیاده شدیم....
فردین راه افتاد و منم شونه به شونه اش حرکت کردم....از لحاظ قد و هیکل کپ هم بودیم....هر دوتامون قد بلند و هیکل ورزشکاری....هر چی باشه به قول داریوش یک پا باشگاهی باز بودیم!
فردین بدون توجه به تمام بوتیک های لباس راه خودش رو پیش میرفت...نمی گفت هم هر کسی می فهمید جای خاصی مد نطرشه....
گوشیش رو در اورد و شماره گرفت:الو سامیار...سلام خوبی؟...باشه بابا تو هم....برو پیش شاهرخ منم دارم میام اونجا....
فردین جلوی یک بوتیک بزرگ که ویترینش مخلوط رنگ طوسی و وسایل چوبی بود ایستاد و یک نگاه سرسری به لباس ها انداخت و گفت:بریم تو....
همونجور که دستش پشت کمرم بود به سمت درب مغاره هدایتم کرد و با هم وارد شدیم....
رو به دو تا پسر اونجا گفت:فرش قرمزتون کو؟
دو تا پسرا خندون برگشتن سمت ما و اومدن طرفمون....
یکی از پسرا که چشمای عسلی و موهای قهوه ای تیره داشت گفت:به آق فردین...باد آمد و بوی عنبر آورد....
اونیکی که چشم و مو مشکی بود گفت:خوبی داداش؟خوش اومدید....
فردین گفت:صد در صد....
هممون زدیم زیر خنده...با اینکه به نظرم اصلا چیز خنده داری نبود!
فردین ادامه داد:معرفی میکنم دوستم ارسیما....
دستش رو به سمت پسر مو قهوه ایه دراز کرد و گفت:سامیار و ایشونم شاهرخ....
با دوتاشون دست دادم و مردونه اظهار خوشبختی کردم...
سامیار گفت:به جمع ماها خوش اومدی....
فردین گفت:معلومه که اومده....وقتم رو نگیر کلی کار ریخته تو سرم....یک دو دست لباس شیک و مجلسی میخوام برای خودم و این داداشمون....
شاهرخ رفت سمت پیشخوانش و گفت:الساعه....
فردین رو به سامیار گفت:تو هم هستی؟
سامیار گفت:شک داشتی؟
فردین گفت:نه بابا توی کنه نباشی که اصلا مهمونی تشکیل نمیشه....
سامیار پشت چشمی نازک کرد و گفت:شک نکن...
بعد رو

1401/10/14 02:50

به من گفت:تو همیشه انقدر ساکتی؟
خندیدم و گفتم:نه بابا....یکمی بیشتر آشنا شیم از دست من سر به بیابون میزارید....الان چون مثلا اوله آشناییمونه بزار یکمی آقا وار رفتار کنم....
خندید و گفت:نه بابا بزن قدش...
زدم قدش که صدای شاهرخ گفت:اینا چطورن فردین؟
فردین به سمت شاهرخ برگشت و منم خیره شدم به دو تا کت و شلوار براق مشکی و دو تا پیراهن سفید که شبیه هم بودن....
شاهرخ ادامه داد:بنظرم شبیه هم بپوشید چیز جالبی میشه...
فردین به سمت من نگاهی انداخت و گفت:نظرت چیه؟
گفتم:بد فکری نیست...جالبه...
فردین رو به شاهرخ گفت:خوبه...بده پرو کنیم که کلی کار دارم....
لباس ها رو گرفتیم و رفتیم سمت اتاق پرو....کت و شلوار رو پوشیدم و خیره شدم به ارسیمای توی آینه که خودم نبودم!
پسری با چشمای سبز آبی که تو اون کت و شلوار مثل همیشه می درخشید....
صدای سامیار از بیرون به گوش رسید:شازده پسرا نمیخوان مشرف بشن بیرون، چشممون به جمالشون منور شه؟

کتم رو درست کردم و زدم بیرون که همزمان شد با بیرون اومدن فردین....بهم خیره شدیم....فردین جذاب شده بود....سبزه ی صورتش جذابیش رو بالا برده بود و حالت قشنگ ابروهاش....بینی رو به بالایی داشت و کوچیک،....چشماش هم مشکی بود....
بهش گفتم:بابا خوشتیپ...
محکم زد روی شونه ام و با اون صدای مردونش گفت:بابا دختر کش...
شاهرخ گفت: قراره چقدر تلفات بدین؟
سامیارم اظهار نظر کرد...مشخص بود از کت شلوارا خوشش اومده:آقا تقلبه...شاهرخ یک دستم از این کت و شلوارا به من بده با اینا ست بشم...
شاهرخ پوزخندی تحویلش داد وگفت:آخه اینا کجا تو کجا...برو بابا...
ما سه تا خندیدیم و سامیار یک پس گردنی نثار شاهرخ کرد...
بعد از حساب کردن لباس ها اومدیم بیرون که فردین گفت:پنجشنبه ساعت نه بیا میدون تجریش...
من-طبق معمول دیر وقت...باشه...تا کی طول میکشه؟
شونه ای بالا انداخت و همینجور که از در پاساژ خارج می شد گفت:رفتنمون رو میدونم برگشت رو شرمنده....
منم بیخیال گفتم:مهم نیست...فقط جوری بیایم بتونم یک دو ساعتی کپم رو بزارم....بابا فردا تو شرکت کارم داره....
زد پشت کمرم و گفت:باشه مهندس...
عصبی از ضربه ای که خورده بودم خواستم یه چشم غره نثارش کنم که پشیمون شدم، بذار به وقتش...
به جاش خونسرد به سمت ماشین رفتم
سوار ماشین شدیم و فردین رو جلوی همون کافی شاپ پیاده کردم و راه افتادم سمت خونه....
با باز کردن در موج گرما سرازیر شد به سمتم....غرق شدم تو سکوت خونه....
کتم رو دراوردم و پرت کردم رو کاناپه و با یک حرکت تیشرت جذبم رو دراوردم و از شرش خلاص شدم....
رفتم سمت آشپزخونه و درب کابینت بغل دیوار رو باز کردم و از در مخفی توش که تو دیوار کار شده بود

1401/10/14 02:50

دفترچه ام رو درآوردم و شروع کردم به نوشتن گزارش....
غرق تو نوشتنم بودم که با احساس سرما بلند شدم و به خودم بد و بیراه گفتم بابت این طور نشستنم تو خونه....اینم وضعه من دارم؟
قهوه جوش رو روشن کردم و یک پتو رو بدن برهنه ام انداختم...صدای مامان پیچید تو گوشم،صدای قشنگش با اون لهجه ی شیرین....
همیشه تو زمستونای استخون سوز اونجا با این وضع که میدیدم صداش در می اومد:این چه وضعشه آخه....خوب مگه مریضی پسر....یک چیزی تنت کن....وای این چه وضعه اتاقه....تو کی زن میگیری من از دست تو و این شلختگی هات راحت بشم؟
لبخند به لبم اومد....چقدر دلم برای اون زن خونگرم و مهربون جنوبی تنگ شده بود....زنی که مادر بود اما بهتر از صد تا پدر برام پدری کرد....وقتی تو اون گرما توی اون حیاط خلوت ماهی سرخ میکرد و میگفت:بخور گوشت بشه بچسبه به تنت....
وقتی بهش گفتم:مادر من بیا بهترین جاها برات خونه بگیرم....تو لب تر کن....اونم خیره به قاب وان یکاد دست سازش می گفت:اینجا رو با هیچ جا عوض نمیکنم....
وقتی از پولایی که بابا هر ماه به حسابمون می ریخت می خواستم خرج کنم می گفت:اینا مال خودته....دوست ندارم پول پدرت تو خونه ی من خرج بشه....
وقتی میگفت:اگه دلش برای من سوخته بود من و زندگیش رو ول نمیکرد....شک نمیکرد....فکر نمیکرد چشمم به پولاشه....خام حرفای خوانوادش نمیشد....من فقط یک دختر شهرستانی بودم....بی *** و کار....که اومده بود و خواسته بود بشه همه ی کسم....وقتی دید شده زندگیم رفت و زندگی و دودمانم رو به باد داد....
یاد شبایی افتادم که از عصبانیت انقدری ضربه میزدم به کیسه بوکسم که تا سه روز دستم سرخ بودم....یاد اینکه پدری دارم نامرد....که فقط با پولاش برام پدری کرد....که فقط محبتش رو اینجوری نشون میداد....حالم از هرچی پدره بهم میخوره، همون پدری که رفته بود....که مادر شهرستانیم رو سپرده به امان خدا و رفته بود و با زنی زندگی میکرد که مورد تائید خوانوادش بود....پسر دار شده بود....دختر دار شده بود....زندگی میکرد و یادش رفته بود که زندگی دو نفر رو سوزونده، اول زنی که بهش دل بسته بود، بعدم پسری که با نفرت بزرگ شد، با یه تلخی گزنده تو قلبش.... همون کسیکه زن خوزستانی و عربش رو که خودش خواسته بودش ول کرد چون کسر شأنه بود براش....جون وقتی عین هاش رو غلیظ تلفظ میکرد آبروش میرفت....چون وقتی جای مامان به پسرشون میگفت یوما زشت بود....چون وقتی به جای حرف نزن بهش میگفت اِسکِت اب میشد میرفت زمین...
چرا نمیدونست پسرش با افتخار میگه مادر من عربه....که کسر شأنش نمیشه.....با افتخار عربی بلده ولی وطنش ایرانه....مادر من یک ایرانی بود....یک ایرانی که عرب بود....یک ایرانی که

1401/10/14 02:50

خونگرمیش نشون میداد اون یک ایرانیه....اون یک خوزستانیه.....پدرم نمیدونست پسرش به مادرش افتخار میکنه و همون پدر به اصطلاح متمدنش نفرت انگیز ترین موجود توی زندگیشه....چرا نمیدونست خیلی از فارس ها برای من پدری کردن اما پدرم که فارس بود هیچ چیزی از پدری ازش ندیدم....چرا نمیدونست اگه پولش نبود پسرش حتی نیم نگاهی بهش نمی انداخت.....مادر من مرد تحویل جامعه داد....خودش میگفت و اون به اصطلاح پدر میگفت و همه میگفتن....من مرد شده بودم تا انتقام هر مرد و زنی رو که مرد صفت بودن از نامردا بگیرم....
نامردایی مثل اون به اصطلاح پدر، اونی که اینقدر حقیر بود که بزرگی و منزلت رو تو فارس بودن دید، لعنت به هرچی خود برتر بینه، لعنت به نامردی، دروغ ، دو رنگی... لعنت به هرچی پدر نامرده!



صدای بوق اتمام کار قهوه جوش و تلفن خونه با هم قاطی شد....زود بلند شدم و دکمه ی استپ قهوه جوش رو زدم و به صفحه ی تلفن خیره شدم....مامان بود....چقدر حلال زاده است این فرشته....انگاری تازه یادم اومد چقدر دلتنگشم،
لبخند نشست کنج لبم،تلفن رو تو دستم محکم فشار دادم و با صدایی که سعی میکردم سرخوش باشه گفتم-الو...
-الو مامان کیف حالیک؟(الو مامان حالت چطوره؟)
وای که چقدر دلتنگ این شیرین زبون عرب بودم-سلام مادر من....من خوبم شما خوبید؟
-الحمدالله....شنی سویین؟(خدا رو شکر چه کار میکنی؟)
-کارای همیشگی....کار خاصی نیست....
-متأکد یوما؟(مطمئنی مادر؟)
-ای یوما...ماذا کذب؟(آره مادر...برای چی دروغ؟)
-وأود أن الملح(دلم شور میزد)
- مادر من خودت رو ناراحت نکن....چیزی نیست که....
-تعتنی بنفسک(مراقب خودت باش)
-حتما تو هم همین طور.....
-فی امان الله(در پناه خدا)
-مراقب خودتون باشید مامان....خداحافظ....
قطع کردم و با لبخند به گوشی خیره شدم....
همیشه همینطوری بود....تو تلفن ناخوداگاه عربی حرف میزد....تو خونه اینطور نبود اما عادت کرده بود تو تلفن عربی حرف بزنه....
لبخندم محو شد....یادم اومد که خیلی وقته هر آدمی دورش بوده عربی هم بلد بوده....یادم اومد کسی نبوده تا تو تلفن باهاش فارسی حرف بزنه.....چون با هر کی که حرف میزد غیر از فارسی عربی هم بلد بود و عربی شده بود زبون اصلیشون....
دلم برای مادر تنهام سوخت....خاکسترش رفت و نشست رو اونهمه خاکستر نفرت چند ساله و بازم تلبار شد....
فنجونم رو پر کردم ....روی کاناپه نشستم و قهوه ام رو مز مزه کردم....
یاد مهمونی آخر هفته افتادم...
یاد اینکه باید تو ارسیما غرق بشم تا یادم بره شخص دیگه ای هستم....یاد اینکه ارسیما با من زمین تا آسمون تفاوت داره....یاد اینکه ارسیما فقط یک نقطه ی مشترک با من داشت و اونم سرسختیش دربرابر جنس مخالف بود و

1401/10/14 02:50

دیگر هیچ...
یاد مهمونی خونه ی پریسان افتادم....مهمونی ای که امکان نداشت یک هفته برگزار نشه....
یکدفعه دستورات سرهنگ اومد تو ذهنم و جلدی پریدم تو اتاق و لب تاپم رو از تو کمد درآوردم....روی پام گذاشتم و سریع به اینترنت وصل شدم ...جی میلم(gmail)رو باز کردم....
یک میل فرستادم برای داریوش:سلام داریوش خوبی؟چه خبر؟اسباب کشی کردید؟کمک نیاز داشتید در خدمتم....دستم تند روی دکمه های مشکی کیبرد کشیده میشد،تایپ کردن که تموم شد یه بار زیر لب خوندمش- سلام داریوش. خوبی؟چه خبر؟اسباب کشی کردید؟کمک نیاز داشتید در خدمتم...
روی گزینه ی سند(send)کلیک کردم ....یه ایمیل کمی تا قسمتی سِری....مفهومی در عین حال ساده....
پاکش کردم و دیس کانکت(disconnect)شدم...لب تاپ رو گذاشتم تو کمد و رفتم تو تخت خوابم....فرصت نشد به چیزی فکر کنم چون نرمی پتو گلبافت روی بدن برهنه ام خواب رو به راحتی مهمون چشمام کرد...
رائیکا/شهرزاد

صدای مهرتاج باعث شد حواسم رو از در و دیوار خونه برای پیدا کردن یک دوربینی چیزی بگیرم و به سمتش برگردم....
مهرتاج:شهرزاد من و لیلی داریم میریم خرید برای مهمونی فردا....مهتاب و سوگندم حواسشون به کاراشونه تو ساختمون پشتین....شیش دونگ حواست رو میدی پیش خانم پریسان....فهمیدی؟خطایی ازت نبینم....باشه؟
گفتم:باشه حواسم هست....
همینجور که از آشپزخونه خارج میشد زمزمه کرد:امیدوارم....
این بهترین وقت بود برای یک سرکشی درست و حسابی تو خونه....
پرده ی آشپزخونه رو کنار زدم و همینجور که خودم رو سرگرم آماده کردن داروهای پریسان کردم حواسم رو جمع کردم تا با بیرون رفتن ماشین جمشید برم سراغ کارم....
صدای تک بوق ماشین و بسته شدن در مهر تائید زد به رفتنشون....سینی داروها رو برداشتم و رفتم سمت اتاق پریسان....صدای موسیقی لایت کل طبقه ی بالا رو پر کرده بود....
با انگشت اشاره و شصتم دو ضربه به اتاقش زدم....صدای موسیقی قطع شد و بعد صدای پریسان بود که فضا رو پر کرد:تویی شهرزاد؟
گفتم:بله خانم....
پریسان:بیا داخل...
با عجله وارد شدم تا سریع بعد از دادن داروهاش برم و به سرکشیم برسم.....
روی تختش نشسته بود و یک کتاب تو دستش بود....
من-خانم وقت داروهاتونه....
برگشت و خیره شد بهم و دستش رو به سمت سینی دارو ها دراز کرد....رفتم سمتش و سینی رو گذاشتم رو عسلی و قرصاش رو از کاور درآوردم و به دستش دادم....
وقتی خوردن داروهاش تموم شد سریع بلند شدم تا برم و به کارام برسم...تا خواستم دهن باز کنم که ازش اجازه بگیرم.گفت:شهرزاد من چشمام خسته شده دیگه....بیا بقیه این کتاب رو برام بخون تا وقتی که خوابم ببره....
چون پشتم بهش بود چشمام رو بهم فشردم و به شانس گندم بد و

1401/10/14 02:50

بیراه گفتم....افتضاح تر از این نمی شد....بهترین وقت رو داشتم از دست می دادم....چاره ای نبود....رفتم طرفش و کتاب رو ازش گرفتم ولی تو دلم هی دعا میکردم زودتر خوابش ببره....
کتاب صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز بود....قبلا خونده بودمش....کتاب جالبی بود اما الان اصلا....نزدیک یک ربع بعد چشمای پریسان بسته شد....کتاب رو دمر رو تخت گذاشتم و چند بار دستم رو جلوی صورتش تکون دادم....خواب خواب بود....خوشحال کتاب رو بستم و گذاشتم رو عسلی و آروم از اتاق خارج شدم....
بدو رفتم طرف سالن و شروع کردم به زیر نظر گرفتن...مطمئن بودم حتی اگه دوربینی نصب بود و کسی می دید فکر میکرد یک کنجکاوی ساده ست،در صورتی که مثل عقاب همه چیز رو زیر نظر گرفته بودم....
سیستم امنیتی خونه فوق العاده بالا بود....چند نوع از پیشرفته ترین قفل های مرکزی نصب شده بود که به خاطر اینکه آموزش دیده بودم تونستم شناساییشون کنم...دوربین های مداربسته سرتاسر خونه کار شده بود و من مطمئن بودم دوربین های مخفی هم تو این خونه فراوونه....
-میشه بپرسم داری چکار میکنی؟
به سرعت برگشتم سمت صدا....نگاهم تو یک جفت نگاه مشکی قیرآلود قفل شد....نگاهی که فوق العاده آشنا بود.....
***
صداش پر تعجب شد و گفت:تو؟تو اینجا چکار میکنی؟
هیچی نگفتم...تو ذهن منم دقیقا همین سوال بود؟اون اینجا چکار میکرد؟
یک نگاه به لباسام انداخت و با صدای بلند و پر تعجبش گفت:تو مستخدم اینجایی؟
بازم هیچی نگفتم...یک سوال دیگه....اون کیه اینجا بود؟
اخماش رفت تو هم و آروم گفت:چرا جواب نمیدی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:دارید می بینید دیگه....نیازی به توضیح نیست....با اجازه....
می خواستم برم سمت آشپزخونه که گفت:کجا ؟
برگشتم و گفتم:دارم میرم سر کارم....با اجازه....
رفتم سمت آشپزخونه و اونم پشت سرم اومد:وایسا ببینم...من گیج شدم....اونروز که دیدمت بهت نمی اومد مستخدم باشید....
برگشتم سمتش و با کمی عصبانیت گفتم:مگه مستخدم ها چجورین؟شما عادت دارید انقدر راحت همه چیز رو به سخره بکشید؟
پشت میز نشست و گفت:یک قهوه برام بریز....
یک لحن فوق العاده دستوری! دقیقا بدترین نوع رفتار صاحب خونه با کارگر یا مستخدم !
یک فنجون قهوه براش پر کردم و جلوش رو میز گذاشتم...داشتم میرفتم که مج دستم رو گرفت و عصبی داد زد:دارم باهات حرف میزنم پس بشین سرجات....
صداش شبیه توبیخ هایی بود که همکارامون برای بازجویی از مجرم ها استفاده می کردن اما کم نیاوردم و ایستادم جلوش و گفتم:میشنوم بفرمائید....
به سرعت بلند شد و گفت:بهت میگم بشین....
هیچ حرکتی نکردم که اومد سمتم....دستش رو رو شونم گذاشت و مجبور به نشستنم کرد....هیچی نگفتم....سکوتم

1401/10/14 02:50

بیشتر عذابش میداد....تو دلم آشوب بود...نقشم نابود شده بود....به خاطر من بی دست و پا....دوست داشتم بمیرم....
صدای محکمش پیچید تو گوشم:تا جایی که یادم میاد شما خانم کردانی بودید درسته؟
آب دهنم رو قورت دادم....بدبخت شده بودم....فامیلم رو یادش بود....کارم تموم بود....باید تا آخرین حد توانم سعیم رو میکردم....گفتم:بله الانم میگم....
دستاش رو روی میز ستون کرد و سرش رو رو دستاش گذاشت و گفت:یک مستخدم انقدر ریلکس پنج میلیون رو تقدیم نمیکنه،میکنه؟
بی پروا تو چشمای مشکیش خیره شدم و گفتم:پنج میلیون برای پنج نفر بود نه خواهر من تنها....
توی موهاش چنگ کشید و گفت:به هر حال....برای قشر شما یک میلیونم یک میلیونه....تازه وقتی بهت گفتم پولا رو بردار باید خوشحال میشدی نه آمپر بسوزونی....
از اون نگاهای برق آسام به طرفش انداختم ولی اون بدون هیچ حرکتی بازم بهم خیره بود....داشتم هیستریک میشدم....
حرصی و از لای دندونم گفتم:خوشم نمیاد زیر دین شما قشر بالا باشم....جور کردنش از قشر خودمون راحت تر از موندن زیر دین شماست....
عصبی بلند شد و دستش رو کوبید رو میز که قهوه از فنجون پرش سرازیر شد روی میز....داد زد:دختره ی دروغ گو اون پژو زیر دست توی مستخدم چکار میکرد؟
یا ابوالفضل....به هیچ عنوان یاد این یکی نبودم....سعی کردم به خودم مسلط بشم و ریلکس پوزخندی زدم و گفتم:برای یکی از آشناهامونه که تو قشر شماست....
پوزخند زد و تو چند سانتی صورتم رو دستاش خیمه زد و گفت:پس تو هم مثل خواهرت عقده ی ماشینی آره؟
چنان عصبی از جام بلند شدم که اگه نکشیده بود عقب با سرم رفته بودم تو صورتش....داد زدم:اجازه نمیدم به من و خانوادم توهین کنید....
با همون پوزخند مزخرفش گفت:چرا اومدی اینجا؟اگه پول میخواستی میرفتی از همون اشناتون که از قشر ماست کمک میگرفتی....
گفتم: من نیاز به کمک ندارم....اون روزم نسبتا ماشینشون رو داده بودن به من تا کارشون رو راه بندازم....اگه یادتون باشه عجله داشتم....
گفت:بله من اصولا چیزی رو از یاد نمی برم....که اینطور....
بعدش خندید و گفت:اوهو...تروخدا نگاه کن....اونروز گفتم حالا انگار کی هست که انقدره پر غروره....فکر کردم ملکه ای چیزی باشی....
بعد با مسخرگی گفت:نمیدونستم مستخدم خونه ی خودمونه!
هنوزم نمیدونستم محمدی کیه این خونه است...پسر....برادر....کی میتونست باشه....
خشک گفتم:حالا همیدید؟بله من مستخدم این خونم....
بلند شد و قدم به قدم نزدیکم شد....از جام تکون نخوردم....چند سانتیم ایستاد و گفت:مبارکم باشی....
نگاه حقیری به صورتش انداختم و رفتم طرف میز که فنجون رو بردارم که مچ دستم رو گرفت....تلاش کردم دستم رو از دستش دربیارم اما خیلی محکم

1401/10/14 02:50

اسیر شده بودم....میتونستم با یک ترفند حرفه ای راحت دستم رو آزاد کنم اما به هر حال الان من شهرزاد بودم نه رائیکا....
بغل گوشم زمزمه کرد:اسمت چیه خانم کردانی؟
صورتم رو برگردوندم سمتش که رخ به رخ شدیم....هر کسی که نگاهمون میکرد فکر میکرد که....وضعیتمون افتضاح بود....نفس های گرمش که پخش میشد تو صورتم حالم رو بد میکرد....بین چشمای سیاهش و چشمای سبزم جدال بود....حس میکردم چشماش داره رسوخ میکنه تو عمق چشمام...و مطمئن بودم نگاه برق آسای منم به چشماش کم از نگاه خودش نداره....
-آقا هیراد....
محمدی سریع برگشت سمت صدا و منم خیره شدم به صورت قرمز سوگند....
سوگند نگاه عصبانیش رو تو چشمام انداخت و زودم از چشمام گرفت....بعد به سمت محمدی برگشت و با یک لحن خاصی که بین مسخرگی و عصبانیت گفت:آقا هیراد متوجه نشدیم که اومدید...
هیراد همونطور که مماس من کنارم ایستاده بود گفت:من مثل همیشه اومدم....شما نبودید....
سوگند یک نگاه دیگه به من کرد و گفت:من و مهتاب توی حیاط پشتی بودیم....داشتیم میزها رو برای فردا شب آماده میکردیم.....تنها کسی که تو خونه بود شهرزاد بود....
محمدی برگشت سمتم و گفت:شهرزاد؟
بعد رو به سوگند ادامه داد:آره...مامان تو اتاقشه دیگه؟من میرم بهش سر بزنم.....
بدون توجه به ما از آشپزخونه خارج شد و فقط من و سوگند موندیم....
سوگند اومد سمت من....تا بهم رسید بی توجه بهم به سمت راست هلم داد و خم شد و از تو کشو قیچی رو درآورد و داشت میرفت بیرون که دستش رو گرفتم وگفتم:چیزی شده سوگند؟
همونجور پشت به من گفت:دستم رو ول کن....
از شونه گرفتمش و برش گردوندم سمت خودم....چشمای سورمه ایش غرق تو اشک بود....دوباره همون لرزش دلم رو حس کردم و گفتم:چی شده سوگند؟
با صدایی که از بغض لرزون بود گفت:ولم کن شهرزاد....فکر میکردم تو مثل من باشی....مثل خیلی ها نباشی....اما اشتباه میکردم....من اصولا آدم شناس خوبی نیستم....متاسفم که این کاخ تونست دلت رو بلرزونه.....
عصبی گفتم:چی برای خودت بلغور میکنی؟مگه من چکار کردم؟
قیچی رو کوبوند رو کابینت و نسبتا داد زد:هیچی....تو هیچ کار نکردی....فقط تا بوی پول به مشامت خورد خودت را باختی....تا یک پسر دیدی خودت رو فروختی....
با نفرت تو چشمام خیره شد و گفت:برای آدمایی مثل تو متأسفم شهرزاد....
تو چشماش خیره شدم و گفتم:سوگند....یک چیز میگم خوب گوش کن....من دختری نیستم که تو داری فکر میکنی....من این هیراد شما رو قبلا دیدم.....اونم تا من رو دید شناخت....جریان داره....برات توضیح میدم.....
سوگند یک برگ برنده میتونست برای من باشه و من به هیچ عنوان نباید از دستش میدادم....
ادامه دادم:ازم توضیح بخواه....خودت برداشت نکن....خطای دید

1401/10/14 02:50

بود چیزی که فکر کردی....جواب ندادنم هیستیریکش کرد که اومد نزدیکم....من از این آدما خوشم نمیاد که مایل باشم خودم رو به اینا بفروشم....حالا میخوای باور کن میخوای باور نکن....ولی من فکر نمیکردم انقدر زود دیدت نسبت به آدما تغییر کنه....واقعا که....
راهم رو گرفتم که برم که سوگند با گریه گفت:شهرزاد نزار آلودت کنن....نزار این پول خامت کنه....خدایی که بالا سرمه میدونه جایی که باید باشم اینجا نیست....جاهایی نیست که قراره تو آینده برم....اما من از اول گفتم که می جنگم....برای به دست اوردن چیزایی که می خوام می جنگم....
برگشتم سمتش و گفتم:همینه سوگند....منم دارم میجنگم....فقط همین....و به هر قیمتی....
سعی کردم از این حال و هوا بیارمش بیرون:خوب کاری ندارید دیگه؟
سوگند اشکاش رو پاک کرد و گفت:فقط پاپیون ها مونده که به میزا وصلشون کنیم....اگه کاری نداری بیا پیش ما....
لبخند زدم و گفتم:بزن بریم....
رو به سوگند گفتم:آخه مهمونی حدود پنجاه نفری پاپیون و میز برای چشه؟
سوگند پوزخند زد و گفت:بعضی وقتا مهمونیشون رو تو به اصطلاح حیاطشون میگیرن....این مهمونی یکمی بزرگتره....به هر حال این بار پسرش هیرادم هست...
یک سرنخ دیگه....این خیلی خوبه....شرکت برسام میتونه یکی از سرنخای این باند باشه....
گفتم:مگه همیشه نمیاد؟
گفت:نه بابا....شاید ماهی یک دفعه به مامانش سر بزنه...این هفته هم به ضرب و زور پریسان اومد....
پوزخند زد و با تن صدای آرومی گفت:می خواد خواهر زادش رو بچسبونه بیخ ریش پسرش....
نمی دونم چرا حس کردم راستش رو نگفت اما خندیدم و گفتم:زور زوری؟خوبه....
یکمی گوشه کنار حیاط رو نگاه کردم و گفتم:پس مهتاب کو؟
سوگندم یک نگاه انداخت و گفت:همین جاهاست دیگه...تو این درندشتی شاید گم شده باشه....
خندیدم و سوگند گفت:بیا سر این پارچه هه رو بگیر...
از هر فرصتی برای دیدزدن حیاط استفاده میکردم...چیز خاصی به چشم نمی خورد.....نبودن مهتاب که طولانی شده بود برام سوال پیش آورده بود....کار میزا که تموم شد با سوگند رفتیم داخل.....
سوگند:بشین برات یک چایی بریزم بخوری....هوا سرد شده ها....
گفتم:آره دیگه....دستت درد نکنه....
بعد از خوردن چای مهتاج و لیلی هم اومدن....انقدر کار ریخته بود تو سرمون که فرصت نداشتم حواسم به چیزی باشه....
با صدای محمدی دست از کار برداشتیم:شهرزاد مامان کارت داره....
همه با تعجب به هم نگاه کردیم....
مهتاب گفت:چرا خودشون خبر نکردن؟شما برای چی اومدید؟
اخم های محمدی رفت تو هم و گفت:اشکالی داره؟
مهتاب سرش رو انداخت پایین و گفت:شرمنده آقا....
محمدی رو به من گفت:راه بیوفت....
رفتم طرف سینک و دستام رو شستم و خشک کردم....رفتم سمتش که عقب گرد کرد و

1401/10/14 02:50

راه افتاد....منم سرعت قدمام رو طوری تنظیم کردم که پشتش باشم....
برگشت سمتم و گفتم:بیا دیگه....
گفتم:دارم میام....
اخم کرد و گفت:قطار بازی نیست که پشت من راه میای....بیا کنارم!
با تعجب گفتم:کنارتون؟
با خنده گفت:نگفتم که بیا بغلم که تعجب کردی....آره بیا کنارم....
رائیکای وجودم داد زد:داره پرو میشه...آدم باش....
اخم کردم و بی حرف کنارش رفتم و با هم راه افتادیم....
به اتاق که رسیدیم در رو باز کرد و وارد شد و منتظر شد تا منم برم داخل....
پریسان در حالی که سرش تو کمدش بود گفت:شهرزاد با هیراد برید تا لباس فردا شب منو بگیرید....
با تعجب گفتم:برای چی با اقا هیراد؟خوب با آقا جمشید میرم....
با اخم گفت:کاری که بهت گفتم رو بکن....منتظر دستور تو نبودم....
رو به محمدی کردم که حداقل اون یک چیزی بگه...اما اونم بی تفاوت بهم خیره شد و فقط رو به مامانش گفت:بگید رفتیم اونجا آماده باشه....حوصله ندارم منتظر بشم...گفته باشم....
رو به من گفت:تا ده دقیقه دیگه بیرون باش....
شونه ای بالا انداختم و از اتاق زدم بیرون....تو ذهنم همش میگفتم لفطش بدم جبران اون روز بشه اما ترس از خراب شدن ماموریتم مانع از این کارم میشد....
لباس هام رو پوشیدم و زدم بیرون....محمدی تکیه به جنسیس کوپه ی آبی متالیکش با اون پلیور بادمجونی و شلوار لی شورمه ایش واقعا جذاب شده بود....
رفتم طرفش....نگاهی بهم انداخت....از سر تا پا....ذره بینی....گر گرفتم....خوشم نمی اومد اینطوری زیر نگاه خیره ی کسی باشم....
برای فرار از جو موجود گفتم:بریم؟
خندید و گفت:خوشتیپ کردی ها....خوشگل شدی.....خوشم اومد....
مرض....مردتیکه هیز....انگار برای این لباس پوشیدم....یا انگار داره درباره ی یک وسیله نظر میده بی شعور....
با اخم گفتم:لباس هاییه که مادرتون خواستن بپوشیم....دلیل خاصی نداشته.....
رفت طرف در سمت خودش و گفت:چه فرقی داره؟مهم اینه که تو رو عروسک کرده....
اصلا خوشم نمی اومد اینطوری حرف بزنه....گفتم:میشه اینطوری حرف نزنید؟
گفت:مگه چطوری حرف زدم؟برام جالبه که یک دختر خودش رو به در و دیوار میزنه تا به چشم بیاد و یک تعریفی بشنوه اونوقت یکی مثل تو با تفاوت 180درجه اینطوری جبهه میگیره....
گفتم:من همینطوریم....نیازی نمی بینم تعریفی بشه ازم....
سوار شدم....محمدی چیزی نگفت و من محو ماشین شدم....امکانات فوق العاده اش در کنار زیباییش هر چشمی رو محو خودش میکرد....
محمدی گفت:ماشین مدل بالاتر از سمند سوار شدی؟
مسخرگی کلامش کاملا واضح بود....نمی زاشتم غرورم رو بشکنه....حتی غرور شهرزاد رو.....رائیکا الان شهرزاد بود!نمیدونست بنز ماشین کار ماست!
برگشتم سمتش و گفتم:احتیاجی نبود که سوار بشم...همیشه انقدر راحت همه چیز

1401/10/14 02:50

رو به سخره میکشید و به رو میارید؟
همونجور که داشت دور میزد گفت:نمی خواد عصبانی بشی....
روم رو کردم طرف پنجره و اداش رو درآوردم...صداش سکوت ماشین رو شکست:از اخراج نمی ترسی نه؟دل نترسی داری که ادای منو درمیاری...
برگشتم سمتش و با تعجب بهش خیره شدم....خوب مچم رو گرفته بود....
ادامه داد:شانس اوردی امروز رو فرمم مگه نه الان در راه خونتون بودی....
واقعا نمی دونستم چرا حرفاش انقدر هیستریکم میکنه،با خونسردی گفتم:خیلی دلنشینه زیر دست داشتن نه؟زور گویی مزه میده میدونم....
قه قه زد و گفت:تروخدا نگاش کن....یادت رفته داری با پسر صاحبکارت حرف میزنی؟نه خوبه خوشم اومد....
زمزمه کردم:تو از چی خوشت نمیاد؟
با صدای جدیش گفت:گوهر شناس خوبی هستم و تو گوهری برای من....
برگشتم سمتش و یکی از اون نگاه های برق آسام رو بهش کردم....پرروی وقیح....
با ادای مسخره ای گفت:وای مامانم اینا...چشمات رو اونجوری نکن دلم ریخت....
خشک ادامه داد:متاسفم برای خودم که باید این رو بهت بگم اما کمک میخوام ازت...
منتظر نگاهش کردم که گفت:مامان گیر داده می خواد این ملیکا رو ببنده بیخ ریش من....فردا شب کمک میکنی تا از شرش راحت بشم....
ذهنم سریع شروع کرد به آنالیز....سریع گفتم:شرمنده به کارم احتیاج دارم....
برگشت سمتم و گفت:کارت محفوظه این رو من میگم....
من-نمی تونم ریسک کنم....حرف خانم پریسان یک کلامه....
محمدی-حتی اگه اخراج شدی من تو شرکت خودمم استخدامت میکنم....
من-متاسفانه نمی تونم اعتماد کنم....
داد زد:ببین تو مستخدمی و باید به حرف من صاحب کار گوش بدی....
با داد جواب دادم:دلیل نمیشه....شما کارای خونه بهم بده شهرزاد نیستم انجام ندم...کارای بیرون از حاشیه نه من مستخدمه نه شما صاحبکار....
دستش رو رو بوق فشار داد و سبقت گرفت و گفت:نه بابا....یک وقت از جواب کم نیاری؟
رو به پنجره گفتم:فکر نکنم دختر دور و برتون کم باشه....به اونا بگید کمکتون کنن....مطمئنا با کمال میل قبول میکنن....
گفت:من به کمک اونا نیاز ندارم....
من-پس به کمک منم نیاز ندارید....
داد زد:کاری نکن به خونه نرسیده حکم اخراجت دستت باشه....اینجوری هم کارت رو از دست میدی و هم پیش من کاری نداری....
مأموریتم؟الان باید چه کار کنم؟خدایا اینم شانسه نصیب من کردی؟وای خدا....
گفتم:اما...
گفت:اما نداره همین که گفتم....
گفتم:اِاِاِ خوب گوش بدید....من باید چه کار کنم؟
برگشت سمتم و با لبخند شیطونش گفت:نمی دونستم انقدر کار دوستی....خوبه....کار زیاد سختی نیست کمک میکنی ملیکا خود به خود حالش از من بهم بخوره....
چیزایی که تو ذهنم رژه میرفت اصلا چیزایی نبود که دلم بخواد راست باشه....با چشمای گرد شده گفتم:منظورتون

1401/10/14 02:50

چیه؟
برگشت سمتم و گفتم:نفهمیدی؟اصولا شما دخترا از چی بدتون میاد؟راحت بگم ملیکا باید من و تو رو در حال معاشقه ببینه.....
جیغ زدم: چیــــــــــــــــــــــی ؟ دیگه چی؟
داد زد:یواش بابا کر شدم....همین که شنیدی....
گفتم:شما با خودتون چی فکر کردید که همچین چیزی میگید؟
محمدی-اینکه اگه قبول نکنی اخراجت قطعیه....
این چی میگه؟ من چه طور میتونم این کار رو کنم؟مأموریتم چی؟ اگه اخراج بشم؟
با عصبانیت گفتم:من فقط یک خدمتکارم....کسر شأنتون نیست شما رو در حال معاشقه با یک خدمتکار ببینن؟
محمدی-تو قرار نیست اونشب یک خدمتکار باشی....تو به عنوان پارتنر من وارد مهمونی میشی....
من-حالتون خوبه؟مادرتون چی؟بقیه خدمتکارا؟اونا که من رو میشناسن....
برگشت و گفت:میشه انقدر تخته گاز نری؟برات توضیح میدم خوب....
منتظر نگاش کردم و اونم همینطور که حواسش به راهش بود گفت:امروز که مامان این بحث رو دوباره پیش کشید و منم بازم مخالفت کردم مامان گفت که فقط در صورتی بیخیال این ماجرا میشه که خود ملیکا بگه نمیخواد....ملیکا بقیه خدمتکارا رو دیده و فقط تو بینشون جدیدی....این بهتریین راهی بود که به فکر رسید....در ضمن من به مامان گفتم هر کاری میکنم تا اینجوری بشه....اونم حق نداره بزنه زیرش و نمیزنه....اینطوری هم تو کارت رو خواهی داشت،هم من به خواسته ام میرسم....
من-اگه یک دفعه ای بعدها اومد خونتون و من رو تو لباس خدمتکار دید چی؟
محمدی-اونموقع دیگه فرقی نداره....تازه بدتر از من زده میشه....
یکم فکر کردم....بد فکری هم نبود....عوضش میتونستم بتازونم....
بعد از یکمی سکوت گفتم:چی به من میرسه؟
خندید و گفت:اوهو....خانوم رو....بهتر از اینکه اخراج نمیشی و در ضمن برای یک بار تو عمرت شدی معشوقه ی یکی از قشر ما....
برگشت سمتم و یک چشمکم حواله ام کرد....با حرص گفتم:اگه کمکتونم نکنم بازم همه ی اینا رو خواهم داشت....
ابروش رو انداخت بالا و گفت:پارتنر قشر ما رو از کجا داری؟
پوزخند زدم....پوزخندم رو که دید گفت:البته آره....فهمیدم....ولی تو از اون دختراش نیستی هستی؟
حرصی برگشتم سمتش و یک چشم غره حوالش کردم....
خندید و گفت:باشه بابا بیخیالش....در عوضش یکی از خواسته های عاقلانه ات اجابت میشه....
دستش رو آورد سمتم و گفت:هستی؟
یکمی خیره به دست سفید و بزرگش شدم و بعد آروم دست کوچیک و همرهنگ خودش رو تو دستش گذاشتم....

دستم رو تو دستش نگه داشت و یک فشار کوچولو بهش وارد کرد و گفت:خوش میگذره بهت....
برگشتم و با حرص گفتم:یادتون باشه حد داره....تاکید میکنم....
برگشت سمتم و گفت:نمیگفتی هم میدونستم....محتاج نیستم....حیوونم نیستم....
ادامه داد:اولین نکنه....استفاده از سوم شخص

1401/10/14 02:50

اکیدا ممنوع....تا فردا تمرین میکنی و فقط هیراد صدام میکنی....
شیطون ادامه داد:و البته عزیزم و گلم و عشقم و این حرفا...
جدی گفتم:من کار خودم رو بلدم....
محمدی-صد البته....یک نمه از نقش بازی کردنتون رو تو شرکتم دیدم.....
ادامه داد:بعد از اینکه لباس مامان رو گرفتیم میریم برای تو لباس بگیریم....
هیچی نگفتم و اونم ساکت شد و راهش رو رفت....من اینکاره نبودم.....هر چقدر هم راحت بودم اینکاره نبودم.....رائیکای وجودم داشت میمرد....حس میکردم کارای شهرزاد رائیکا رو میکشه....دیواری که وجودم رو تحت محاصره ی خودش قرار داده بود شهرزاد داره ویرون میکنه....نمی تونستم کنار بیام با این که قبول کردم....شهرزاد اصلا اونی نیست که هستم....اونی نیست که دوست دارم.....شخصیت غیر قابل نفوذم رو نمیزاشتم شهرزاد له کنه....خراب کنه و زیر پاش بزاره.....من هر کاری میکردم کار رائیکا نبود.....شهرزاد بود.....کارای شهرزاد نفرت رائیکا رو بیشتر میکرد....قلب سنگیش رو فولادی میکرد....وجود سردش رو قندیل می بست و گرمای درونش رو آتیش میکرد.....میدونستم آخر این قضایا رائیکایی که پرورش یافته جلد شهرزاد رو تیکه تیکه میکنه.....نابودش میکنه.... دوباره میشه خودش ...همونی که قبلا بود ...همون قدر نفوذناپذیر...به بقیه ثابت میکنه چقدر سرسخته...چقدر مقاومه... رائیکا میاد تا به همه ی کسایی که باعث شدن رائیکا بشه بگه:آره من رائیکام نه شهرزاد....خودتون بزرگش کردید....پرورشش دادین بفرمائید تحویل بگیرید.....من نمیزاشتم شهرزاد پوشالی رائیکا رو بشکنه.....من الان شهرزادم و شهرزاد رائیکا نیست.....و شهرزاد هر کاری میتونه بکنه چون به رائیکا ربطی نداره....به هیچ عنوان....شهرزاد دست یافتنی و رائیکا به همون اندازه نفوذناپذیره....
با صدای محمدی به خودم اومدم:پیاده شو رسیدیم....
فروشگاه افق....یک فروشگاه فوق العاده بزرگ....پیاده شدم....چشم ها خیره شد به ما....جنسیس کوپه ی آبی جیغ میزد....مرد خوشتیپ و خوش چهره و یک لیدی با کلاس که با اون لباس ها میدرخشید....
اومدم رو پیاده رو و محمدی کنارم قرار گرفت و دستم رو تو دستش گرفت....هیچ حسی بهم دست نداد.....عین یک دست دادن ساده....انگار که محمدی دست یک عروسک رو گرفته نه یک دختر....نه یک آدم....که خون تو بدنش جریان داره.....در کنار هم وارد فروشگاه شدیم....به مردم حق میدادم که بهمون خیره بشن....خیره شدنی بودیم....چه تک....چه الان که در کنار هم نور علی نور شده بودیم!
فروشنده اصلی که مرد ممیان سالی بود با دیدن محمدی تقریبا دوید سمتمون و بعد از کلی خوش آمد گویی دعوتمون کرد به یک قهوه که محمدی قبول نکرد و گفت:ممنون از لطفتون....عجله داریم....
مرد به یکی از

1401/10/14 02:50

کارکناش گفت:شهروز لباس خانم محمدی رو بیار....
پسر به سرعت رفت طبقه ی بالای فروشگاهشون و با یک بسته ی پیچیده اومد پایین و بسته رو داد دست هیراد....
هیراد به سرعت تشکر کرد و یک بسته رو گذاشت رو میز و خداحافظی کرد....
بسته ی لباس رو گذاشت تو صندوق عقب و سوار شدیم....
گفت:خوب بریم سر وقت لباس خانم....
چیزی نگفتم و اونم راه افتاد....
با ایستادن ماشین بدون اینکه منتظر باشم پیاده شدم....اینبار محمدی بدون اینکه بیاد سمتم و دستم رو بگیره راه افتاد....پوزخند زدمم....فکر کرده حالا دارم براش کلاس میزارم....نمی دونست اصلا برام مهم نبود....
راه افتادم و پست سرش ریلکس قدم برمی داشتم و خیره به مغازه ها بودم....با صدای حرصیش دست از دید زدن برداشتم:میشه عجله کنی؟من مثل تو بیکار نیستم....
چیزی نگفتم و فقط رفتم طرفش و شونه به شونه اش راه افتادم....
آروم گفت:خوشم میاد که برات فرق نداره من کیم...در هر زمانی خودتی....
لبخند زد و ادامه داد:خود جالبی داری....

1401/10/14 02:50

ادامه دارد...

1401/10/14 02:50

بدون اینکه منتظر حرفی از طرف من باشه گفت:بیا رسیدیم....شنیدم لباس های خوبی داره....
پوزخند زدم....از کدوم دوست دخترش شنیده خدا عالمه! خیره شدم به لباس ها...تنوع خیلی بالا بود....محمدی گفت:شهرزاد اون رو ببین....
انگشت اشارش رو دنبال کردم و رسیدم به یک پیراهن آبی آسمونی که از همش سنگ کاری شده بود و تا زانو تنگ شود و از زانو به بعد گشاد میشد....بند دار بود و حتی روی بندهاش هم سنگ کار شده بود.....یک لباس فوق العاده با دو نوع پارچه ی خوشگل و سنگ کاری های زیبا....
رو به محمدی گفتم:سلیقه ی خوبی دارید....
محمدی یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:اولا بله دوما داری نه دارید....
رو به فروشنده گفت:خانم از اون لباس آبی آسمونیه سایز خانوم می خواستم....
زن یک نگاه سطحی بهم انداخت و گفت:بفرمائید تو اتاق پرو تا بیارم خدمتتون.....
محمدی دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت اتاق پرو هدایتم کرد....لباس رو که بهم دادن شروع کردم به عوض کردن....وقتی تموم شد و به خودم تو آینه خیره شدم از ته دل خدا رو شکر کردم....فوق العاده شده بودم....
محمدی در زد و گفت:پوشیدی؟
من-آره....
محمدی-باز کن ببینم....
پوفی کردم و در رو باز کردم....محمدی چند دقیقه خیره و با لبخند نگاهم کرد....اینبار دیگه داغ شدم....زیر نگاه پر از تحسینش داغ شدم....
روش رو اونور کرد و در رو بست و نفس حبس شده ی من راهش رو پیدا کرد....صداش رو شنیدم که گفت:همین رو میبریم....

....تیرداد/ارسیما



با دیدن اسم فردین روی گوشی پوفی کشیدم و جواب دادم:باز چیه؟
فردین-میگم ماشینت رو نیار با ماشین من میریم....
امر دیگه ای باشه؟ همینم مونده....ردیاب تو ماشینمم بوق....
با لحن خونسردی گفتم:اِاِاِ.....نخیر جناب این ماشین رو برای همچین وقتایی خریدم دیگه....
شیطون ادامه دادم:لازم میشه....
فردین-خوبه خوبه....هر کی میگه ماست تو یکی بماس لطفا....چقدر که با جنس مونث لطیف رفتار میکنی!
خندیدم ...خدایی راست میگفت ولی باید جوابش رو میدادم:خدا رو چه دیدی شاید تو این مهمونی بخت منم باز شد....
فردین-خوبه خوبه....کم حرف بزن....ساعت نه بیا دم کافی شاپ همیشگی....
حرصی گفتم:صد بار گفتی اینم صدمین یک بار.....خر نیستم خدا رو شکر....میام....
خندید و گفت:باشه...برو گورتو گم کن....
منم زورکی خندیدم،مثل خودش جواب دادم:مرض....خدافظ....



بدون اینکه منتظر جواب باشم قطع کردم....خدا آخر و عاقبت ما رو با این قوم یأجوج و ماجوج به خیر کنه.....




به ساعت نگاه کردم....شیش و بیست و نه....یک دقیقه تا شیش و نیم!چیزی که زیاد داشتم وقت بود....


سریع به نت وصل شدم و رفتم سراغ جی میلم....سه تا پیام داشتم.....از سرهنگ و داریوش و ماندانا !
ماندانا؟بعد از این همه

1401/10/14 16:15

وقت؟پوزخند زدم....اول پیام سرهنگ رو باز کردم:سلام....چه خبرا؟به سلامتی برای تحقیق رفتید؟
جواب دادم:سلام...خبر خاصی نیست....مامان اینا در حال پیگیری ان من هیچ کارم!
داریوش:سلام....اسباب کشی کردیم رفیق....به دوستمون اطلاع بده....کمکی نیاز نیست....
منظورش سروان کردانی بود!
جواب دادم:سلام...خسته نباشید....هر وق دیدمش بهش میگم...چشم....کاری بود در خدمتم....
ماندانا....یک لحظه موس رو بدون حرکت رو اسمش نگه داشتم....کاش میشد ساده از کنارش بگذرم....
تو جدال عقل و دلم،دلم برنده شد و ایمیلش رو باز کردم....
ماندانا:سلام دوست من!خوبی؟
دلتنگت بودم بی وفا....بد نیست یک یادی هم از این دختر عموت بکنی!
فقط میخواستی بیای تا....بقیش رو میدونی...صد بار گفتم....خیلی بی معرفتی پسر عمو....گناه شخص دیگه رو به پای من ننویس که هیچ کارم.....
من دیوونه صد بار خواستم این ایمیل رو نفرستم و نشد....نشد که نگم.....نشد که نگم دلتنگ این پسر عمو ام....پسر عمویی که با جون و دل به همه میگم یک رگه اش عربه....
تروخدا یک سر بزن....یک زنگ بزن....انقدر سنگدل نباش.....انقدر بی معرفت نباش....
باید جواب تک تک این اشکایی که میریزم رو پس بدی پسر عمو....مطمئن باش....
به امید دیدار....
اعصاب بهم ریخته ام رو بهم ریخته تر کرده بود....
در لبتاپ رو بهم کوبیدم و عصبی فنجونم رو از رو میز برداشتم و کوبیدم به سرامیک های کف زمین....صدای تیکه تیکه شدنش اعصابم رو آروم میکرد!
یه باریکه ی آب خنک از روی قلبم رد شد و حیف که سریع بخار شد... دوباره طوفان شدم، داد زدم:خدا لعنتت کنه مانداناااااااااااااا.....
دویدم طرف اتاقم و با ضربه های محکمم افتادم به جون کیسه بوکس....صدای نازک ماندانا پیچید تو حلزونی گوشم، یه صدای پر انعکاس:به من ربطی نداااااااره.....نمی بخشمت.....نمیییییییییی بخشمت....به همون خدایی که میرستی نمییییی بخشمت.....
چهره ی گریونش که از شدت زاری با زانو رو زمین افتاد و هق هقش رفت تو اسمون شده بود پرده و از جلو چشمام کنار نمی رفت.....
وقتی با همون هق هق ادامه داد:خیلی بی رحمی و من عقب گرد کردم و رفتم.....وقتی داد زد نرو و من نشنیدم و رفتم.....وقتی با زاری التماس کرد پسر عمو و من رسم پسر عمویی رو اجرا نکردم و رفتم....همه و همه به ضربه هام قدرت چند برابر داده بود.....
انقدر زدم که خسته به دیوار تکیه دادم و نشستم و داد زدم:خدا لعنتت نکنه باااااااااااااابااااااااا ااا....همش تقصیر توئه....همش....
***
با صدای آلارم گوشیم سرم که از شدت درد سنگین شده بود رو حرکت دادم و به ساعت نگاه کردم....هفت و نیم بود و باید آماده می شدم....
رفتم حمام و زیر دوش ایستادم و چشمام رو بستم و سعی کردم خالی کنم ذهنم

1401/10/14 16:15

رو از اون همه یادگاریه قدیمی....دستام و مشت کردم و کوبیدم به دیوار روبه روم... چرا فراموش نمیشن، چرا خالی نمیشه این ذهنم... چرا؟؟؟ میخوام فراموش کنم،خدا خودت کمکم کن
بعد از اینکه نیم ساعت زیر دوش موندم اعصابم یکمی آروم تر شد و خودم رو نسبتا گربه شور کردم و توی حوله ی سردم پیچیدم و زدم بیرون.....اینبار موهام رو مثل همیشه بالا سشوار زدم.....حوصله نداشتم تو صورتم بریزمشون.....لباس هام رو پوشیدم و به مرد آماده ی توی آینه خیره شدم....مردی که چشمای سبز آبیش خالی از هر چیزی بود غیر از نفرت!
یه نفرت عمیق که مثل انبار باروت هر آن منتظر انفجار بود....
هوفی نفسم رو بیرون دادم و نگاه از آینه گرفتم...گوشی اپل آیفون سفیدم رو تو دستم فشار دادم و با برداشتن سوییچ ماشینم از خونه زدم بیرون....من آماده بودم....



رائیکا/شهرزاد

شهرزاد ترسیده بود....از اینهمه تو چشم بودن ترسیده بود....از چشمای سبزش که فوق العاده شده بودن ترسیده بود.....از موهای طلاییش که فر درشت شده بودن ترسیده بود.....رائیکای وجودم اما نترسیده بود از ترس شهرزاد....میدونست شهرزاد فرق داره با خودش....رائیکا این دختر توی آینه با اون لباس آبی آسمونی نازش نیست....
به شهرزاد خیره شدم....به رژ یاسی ماتش....به سایه ی ابی آسمونی و بنفشش....به ابروهای باریک و کشیدش....به شهرزادی با قیافه ی رائیکا!
ویبره ی گوشی ای که محمدی بهم داده بود توجه ام رو از آینه به خودش جلب کرد....اسم عسلم پوزخند رو مهمون لبام کرد....عسلم؟!اونم کی محمدی؟!واقعا مسخره بود....
ریلکس و معمولی گفتم:بله؟
محمدی-من دم درم شهرزاد....
همونطوری ادامه دادم:الان میام....
پالتوی بنفشی که خریده بودیم رو روی لباسم پوشیدم و شال حریر لباسم رو انداختم رو سر و صورتم...
از پنجره آرایشگاه به تاریکی اسمون خیره شدم....تاریک تاریک....بدون ارفاق....ماه هم نبود....پشت ابر ها قایم شده بود....قایم شده بود تا این تاریکی بیشتر فرو بره تو تاریکی!میشد داستان زندگی من!
از آرایشگر تشکر کردم و اومدم بیرون....لباسم رو جمع کردم و از پله ها پایین رفتم...
در آرایشگاه که باز شد موج سرما هجوم آورد به تنم....سرد بودم سرد تر شدم....
سفید کت و شلوار محمدی تنها روشنیه اون محیط بود....
من بی حرکت موندم و اون حرکت کرد....اومد جلوم....خیره شدم به صورت شیش تیغه اش....سرش رو چرخوند و دو طرف کوچه رو نگاه کرد....منم به تبعیت ازش همین کار رو کردم.....
هیچ کسی نبود....ماشین های پارک شده این طرف و اون طرف کوچه بهم دهن کجی میکردن....محمدی بازم خیره شد تو صورتم....منم بی مهابا خیره شدم تو خیرگی چشماش....
دستاش اومد بالا....حرکت نکردم....دو طرف شالم رو که کمی رو

1401/10/14 16:15

صورتم افتاده بود بلند کرد و آروم عقب تر روی موهام گذاشت.....
صدای عصبی سوگند رو میشنیدم:این دیوونه است....شهرزاد بهش اعتماد نکن.....نزار غرقت کنه تو لجن زار وجودش....مواظب خودت باش شهرزاد....
موهایی که کج رو صورتم ریخته بود رو با پشت دستای گرمش عقب زد....دستاش دور کمرم حلقه شد....
رفتم عقب....قراره ما فیلم بازی کردن بود نه عشق و حال کردن اون....نه اینکه شهرزاد رو بکنه عروسک و باهاش بازی کنه و لذت ببره....
کمرم رو محکم تر چسبید....محکم تر عقب کشیدم و از آغوشش در اومدم....از قدرت سروان کردانی استفاده کردم نه شهرزاد!
بی توجه بهش رفتم طرف ماشین که دستش رو شونه ام قرار گرفت و گفت:برای چی فرار میکنی؟
عصبی و با حرص و اخم برگشتم سمتش و گفتم:یادتون باشه قرارمون فیلم بازی کردن بود....فقط همین نه بیشتر....
لبخند زد و گفت:آمادگیش رو داری؟غش نکنی بیوفتی رو دستمون....یک تستی بکن حالا ضرر نداره....
با حرص گفتم:بله چرا که نه...
صورتش پر از تعجب شد....تیر رو با ادامه ی حرفم زدم:در اینکه برای شما بد نیست که شکی نیست اما میترسم سردیتون کنه....
تعجبش فرو ریخت و چند لحظه بعد قه قه اش سکوت کوچه رو شکست:خیلی با مزه و پر دل و جرئتی.....خوبه....
حرصی سوار شدم و روم رو به پنجره کردم....محمدی هم سوار شد....بدون حرف راه افتاد....صدای کر کننده ی on the floor جنیفر لوپز روی مخم یورتمه میرفت....اما هیچی نگفتم....فعلا وقت جولان دادن محمدی بود نه من....
با توقف ماشین از فکر مامان و روژان دراومدم.....آروم پیاده شدم....سرم رو انداختم پایین تا شالم رو درست کنم که با دیدن کفش های محمدی سرم رو بلند کردم....
-خراب کنی من میدونم و تو....گفته باشم....
.


بی حوصله گفتم:منم هربار گفتم از پسش برمیام...خداکنه تموم شه زودتر این مهمونی....اصلا حوصله ی بازیگری ندارم....
میدونستم چیزی نمیشه....با این حرفم ماموریتم صدمه ای نمی خورد....هیراد به من نیاز داشت الان....
اونم با داد جواب داد:برو بابا هزار تا دختر برای من فرش قرمز پهن میکنن این واسه من کلاس میزاره...کلفت....
عصبی داد زدم:برو به همونا بگو نقش معشوقه ات رو بازی کنن....کلفتم که هستم.....به تو ربطی نداره....کلفت مادرتونم نه تو....
اومد سمتم و یقه ی پالتوم رو چسبید و چسوندم به ماشین....صورتش رو اورد چند سانتی صورتم و از لای دندون های بهم چسبیده اش زمزمه کرد:یک بار دیگه انقدر بی پروا حرف بزنی دهنت رو با خونت شست و شو میدم....شیر فهمه؟
خیره شدم تو چشماش که تکونم داد و گفت:نشنیدم؟شیر فهمه؟
دیگه داشتم میرفتم تودهن شیر....آروم سر تکون دادم که تو همون موقعیتش گفت:دیگه هم تکرار نمی کنی....دخترک بی شعور....حیف که بهت نیاز دارم مگه

1401/10/14 16:15

نه میدونستم چکارت کنم....
یقه ام رو ول کرد و گفت:راه بیفت بریم....حواستم به کارات باشه....امشب رو خراب کنی هیچ امیدی نداشته باش که کارت رو داشته باشی....پس خوب رو کارت دقت کن....
راه افتاد و منم هم قدمش شدم....داشتم ریسک میکردم....دهن به دهن شدن با این دییونگی محض بود!
دم در دستم رو گرفت تو دستش و فشار داد....دستم داشت له میشد....عوضی از قصد داشت اینکار رو میکرد....از پوزخندش مشخص بود....نمی تونستم چیزی بگم....منتظر بود یک آتو دستش بدم دیگه....
رفتیم داخل....محمدی با کسایی که نمی شناختمشون سلام و احوالپرسی میکرد و من رو دوست عزیزش معرفی میکرد!
قبل از اینکه وارد حیاط پشتی بشیم گفت:برو تو این اتاق پالتوت رو دربیار...عجله کن حوصله ندارم....
رفتم تو اتاقو در رو پشت سرم بستم:حوصله نداری که نداشته باش....به جهنم....سرت رو بکوب به دیوار مردک عوضی هیز کثافت....
پالتو و شالم رو درآوردم و لباسم رو مرتب کردم....با این لباس واقعا رفتن میون اون همه به اصطلاح مرد حماقت بود!
سعی کردم بهش فکر نکنم و خارج بشم....در رو که باز کردم نگاه محمدی کشیده شد سمتم...
بی توجه به نگاه خیرش گفتم:بریم؟
سرش رو تکون داد و گفت:هر چی عقل نداری قیافه و هیکلت بیسته....
عصبی گفت:نفهمیدید بیرون چی گفتم نه؟
برگشت سمت در و خندید و گفت:بیا بریم بابا....
دستش رو حلقه کرد و گفت:فیلم شروع شد...شروع کن....
ایشی گفتم و دستم رو انداختم تو دستش و خودم رو بهش نزدیک کردم....نگاه های سنگین آدمای تو سالن رو قشنگ روی خودمون حس میکردم....
یکدفعه چرخیدم سمت چپم....یک نیرو چرخوندم....نگاهم همراه شد با یک جفت چشم سورمه ای غمگین....چشمی که نباید حتی نگاش میکردم....بالاخره من پارتنر پسر خونه بود و اون فقط یک خدمتکار....
نگرانی توی چشماش داد میزد.....حتی با اون لباس خدمتکاری عالی شده بود....
وارد حیاط شدیم....حیاط پر از میز و صندلی سفید با ربان بنفش....روشن روشن....صدای موسیقی و دود و جمعیتی که وسط حیاط داشتن خودشون رو تکون میدادن همه و همه جلوی چشمام نمایان شد.....میز پر از انواع مشروب.....نمی دونستن یک پلیس تو جمعشونه!
مردی اومد سمتمون و گفت:به به آقا هیراد گل گلاب....خوبی؟
رو به من نگاه مشتاقی انداخت و گفت:معرفی نمیکنید؟
به چشمای مشکیش نگاه سطحی انداختم و با عشق به محمدی خیره شدم!!!
واقعا مسخره بود استفاده از این کلمه در وصف اون....
محمدی گفت:به اقا فردین....حال شما؟بی خبر بودیم ازتون...
با اومدن اسم فردین نگاهم تیز رفت سمت مرد....اینبار با دقت....این فردین چشم عقاب بود....پس اینه...خوش اومدی به بازی ما....عکسش رو دیده بودم قبلا....
با حس سنگینی نگاه محمدی برگشتم سمتش که یک نگاه

1401/10/14 16:15

مثلا عاشقانه بهم انداخت و گفت:ایشون عزیز دل منن....شهرزاد خانم....
لوس گفتم:دل به دل راه داره عزیزم....
هیراد روی موهام رو نوازش کرد!حس این رو داشتم که موهام با لمس دستاش دارن نجس میشن....
فردین با صدای مردونه اش گفت:بله شهرزاد خانم....سلیقه ی خوبی داری هیراد....
هیراد لبخند زد و چیزی نگفت...فردین دستش رو دراز کرد و گفت:منم فردینم همینطور که هیراد گفت....خوشبختم....
آروم بهش دست دادم و زودم دستش رو رها کردم....
با خنده رو به هیراد گفت:بیا بریم می خوام با یک گل پسر آشنات کنم....
هیراد دست من رو سفت چسبید و رو به فردین گفت:با کمال میل.....
با فردین همراه شدیم...هیراد داشت باهاش حرف میزد و من در حال آنالیز مهمون ها و مجلس بودم....
ایستادیم اما من بد طور چشمم راه برداشته بود به سمت شیشه ی مشروب های روی میز که به شدت دلم می خواست خردشون کنم....صدای فردین اومد:این ارسیما که بهت گفتم...و اینم اقا هیراد پسر خانم پریسان....
صدای مردونه ای گفت:خوشبختم اقا....
تونستم چشم بردارم از میز و برگشتم سمتشون که چشم تو چشم شدم با یک جفت چشم سبز آبی....یک لحظه کپ کردم....کپی چشمای یک گربه....فوق العاده خیره کننده....
زود سرم رو انداختم پایین و به خودم تشر زدم:چه مرگته بی شعور؟مثل ندید بدیدا میمونی....اه....آدم باش....قرار نیست که چون شهرزادی رائیکا رو کلا فراموش کنی....اینبار راحت سرم رو گرفتم بالا و به هیراد نگاه کردم....داشت می خندید و نمی دونستم چرا.....
فردین گفت:میبینی تروخدا؟اقا ما رو زور کردن مثل این لباس بپوشیم....
صدای مرد گفت:آره ارواح عمت....
پس گردنی فردین نثار گردن مرد شد....اسمش چی بود؟خاک تو سرت رائیکا که اینطوری میکنی؟تا آخر ماموریت بخوای اینطوری پیش بری گند میزنی...
هیراد گفت:آقا ارسیما به هر حال خیلی خوشبختم از آشناییتون....این لیدی ما هم شهرزاده....
اجباری برگشتم طرفش....طرف ارسیما....اینبار بدون استرس با همون نگاه معروفم خیره شدم به چشماش و خشک گفتم:خوشبختم....
دستش رو دراز نکرد و نکردم....نگاهش رو از چشمام نگرفت و نگرفتم.....سوختم از مخمل مذاب چشماش و دم نزدم.....چشماش فوق العاده بود.....
سرش رو انداخت پایین و گفتم:خوشبختم....خوشبخت بشید....
هیراد خندید و گفت:انقدر ها هم قضیه جدی نیست....البته بین خودمون بمونه....
حس میکردم جواب ندم غرورم میشکنه....برای همین با یک لبخند حرص درار رو به ارسیما گفتم:هیراد فقط پارتنر منه نه چیز دیگه....
محمدی چنان فشاری به دستم داد که دستم له شد....عوضی....چیزی که عوض داره گله نداره که....
هیراد گفت:همینطوره....
حس کردم ارسیما پوزخند زد و گفت:به هر حال....
خرد شدم....حس میکردم داره له ام میکنه

1401/10/14 16:15

به این حرفش.....میگه پس اینکاره ای....من نبودم....اصلا به جهنم....مهم نیست....مگه اون کیه؟یک خلافکار مثل همه ی اینا.....
هیراد گفت:من هنوز نرفتم پیش مامان....با اجازتون یک سر بزنم بهشون....
فردین-صاحب اجازه ای صاحبخونه....بازم بیا طرف ما....
هیراد سر تکون داد و راه افتاد....یکمی که دور شدیم گفت:جواب نمیدادی نمیگفتن لالی....
بی توجه گفتم:غرورم رو نمی شکنم به خاطر یک شب....حتی اگه بقیه روزام یک خدمتکار باشم....
هیچی نگفت و دستم رو فشار داد....چیزی نداره بگه از زورش استفاده میکنه بی شعور....
نزدیک میز بالای مجلس رسیدیم....پریسان با همون لباسی که براش گرفته بودیم در کنار یک خانم و یک آقا تو سن و سال خودش و یک دختر که قیافش معلوم نبود زیاد نشسته بودن....
هیراد گفت:پشت من باش....می خوام قشنگ ضایع شدنش رو ببینم....
برگشتم سمتش و گفتم:ضایع شدن کی رو؟
برگشت و گفت:حالت خوبه؟خوب معلومه ملیکا دیگه....همون دخترست که پیش مامانه...اون زن و مرد هم مامان و باباشن....یعنی خاله و شوهر خاله ی من...
سری تکون دادم و ایستادم تا هیراد بره جلوم....فهمیدو حرکت کرد و من پشتش قایم شدم.....
با ایستادنش ایستادم....صداش رو شنیدم که گفت:سلام به همگی....
صدای جواب ها تو هم قاطی شد....بعد از سکوت صدای دختری گفت:خوبی هیراد؟ کم پیدا شدی؟
یکدفعه دستش از پشت اومد و دست من رو گرفت و کشید....فهمید وقتشه که بیام بیرون....آروم از سمت راست هیراد،شونه به شونه اش شدم....
چشمای همشون غیر از پریسان گرد شد از تعجب....سکوت بر فضا حاکم شد....
هیراد با خنده گفت:معرفی میکنم،عزیز دلم شهرزاد....
روبه من ادامه داد:شهرزاد جان ایشون مامان پریسان،ایشون خاله ملینا...شوهر خاله سیاوش و ایشونم دختر خاله و خواهر گل من ملیکا جان!
سر تکون دادم و آروم رو به جمع گفتم:از آشناییتون خوشبختم....
رو به هیراد ادامه دادم:هیراد جان خانوادت هم مثل خودت فوق العاده و گل هستن....مرسی که امشب من رو دعوت کردی به مهمونیتون....
هیراد با لبخند دست نوازشی کشید به سرم و زمزمه کرد:تاج سر مایی خانم....
دقیقا معلوم بود داره جوری میگه که بقیه هم بشون....واقعا بازیگرای ماهری بودیم....
با لبخند سرم رو انداختم پایین که صدای خالش سکوت رو شکست:هیراد رسمش این بود؟
من مثلا با تعجب رو کردم به خاله....صدای بغضی ملیکا گفت:خواهــــــــر؟هیراد واقعا که....
رو به هیراد گفتم:میشه یکی به من توضیح بده اینجا چه خبره؟
هیراد دستش رو به علامت آرامش تکون داد و گفت:هیچی نیست عزیزم...خودم بعدا بهت میگم....
ملیکا اشکاش سرازیر شد و گفت:چرا به عزیزت نمیگی؟
عزیزت رو جوری غلیظ تلفظ کرد که خنده ام گرفت.....
رو به من با گریه

1401/10/14 16:15

گفت:نمیدونی؟باشه برات توضیح میدم....این آقا هیراد به من قول ازدواج داده بود....من خر دل بسته ی این آدم دروغگو شدم....هنوزم هستم....پستیش رو میبینم و هنوزم هستم....
مامانش رفت سمتش و در آغوشش کشید و من رو به هیراد گفتم:هیراد این چی میگه؟تو به این درخواست ازدواج دادی؟تو قول دادی؟
هیراد عصبی گفت:ملیکا هزار بار تو تنهایی بهت گفتم این بار جلوی جمع میگم تو هیچی غیر از دختر خاله برام نیستی....حرفایی که پیش اومده تقصیر من نبوده....تو خودت خواستی دل ببندی در صورتی که بهت گفته بودم خواهر نداشتمی....
هق هقش اوج گرفت و منم حالت قهر گرفتم....یعنی بهم برخورده بود....
خاله اش گفت:واقعا که هیراد....لیاقت نداری....
پریسان خشک گفت:دیگه بسه هیراد....آتیشات رو درست کردی....برو به سلامت....این دختر رو هم با خودت ببر...
حرصی سر برگردوندم و راهم رو کشیدم و رفتم....این چیزا پیش بینیش اصلا سخت نبود....نقشه مون خوب داشت پیش میرفت....خوب کم بود عالی بود....
صدای هیراد به گوش رسید که:برات متاسفم مامان....برای همیشه میگم....دست از سر زندگی من بردارید....
بعد به طرف من دوید....از صدای کفشاش روی سنگ معلوم بود و بعد صداش:شهرزاد شهرزاد....
من همینطور راهم رو ادامه دادم که دستم توسط هیراد کشیده شد و چرخیدم سمتش....آروم زمزمه کرد:تا اینجاش عالی بود شهرزاد....عالی....الان ملیکا میاد....من این دختره ی فضول رو میشناسم.....فقط یک تیر میخواد تا دست از سرم برداره....باید بریم....
زمزمه کردم:کجا؟
هیراد-اون تیکه ی خلوت باغ....مطمئنم میاد تا ببینه داریم چکار میکنیم....
بدنم شروع کرد به لرزیدن.....ترس برم داشته بود.....من دفعه ی اولم بود که میدونستم قراره معاشقه کنم....هیچوقت نمی خواستم اینطوری بشه.....اولین بوسه ام اینطوری باشه....کاش میشد با ماموریت ها هیچ چیزی از زندگیمون تحت شعاع نمیرفت....ولی همش کاشه....امکان نداره....من نمی خواستم همراه اولین معاشقه ام مردی باشه که دوستش ندارم....که ازش متنفرم....من از هیراد بدم میومد....
دستم رو کشید و مثلا به زور داشت میبرد سمت خلوتی باغ....منم مثلا بی میل همراهیش میکردم....
از صدای دویدن کسی پشت سرم مطمئن شدم ملیکا اومد دنبالمون....رسیدیم به جای خلوت....
هیراد گفت:شهرزاد....
داد زدم:هیراد ولم کن....برو پیش معشوقه ات....من ازت نخواستم بیای پیش من....خودت خواستی....مجبورت نکردم....بیا برو....
هیراد منو کشید تو بغلش....گرم شدم....داغ کردم تو بغل گرم و پهنش....با وجود اینکه عشق نبود اما گرم بود!
تو گوشم زمزمه کرد:اومده متوجه شدی؟
سر تکون دادم که گفت:شهرزاد حاضرم جار بزنم تو دنیا.....تو برای من بهترینی....ملیکا دختر خاله است فقط

1401/10/14 16:15

همین....من تو رو از دست نمی دم....نمیزارم ازم بگیرنت.....
سرم رو انداختم پایین و زدم شبکه ی لوسی و گفتم:هیراد نمی خوام زورت کنم....من....من تو رو دوست دارم....اما اگه اون بیشتر داشته باشه شاید بتونه بیشتر خوشبختت کنه....
هیسی گفت و دستش رو گذاشت رو لبم:ساکت شهرزاد....تو فقط عشق منی.....
نگاه خیره اش چرخید توی صورتم...رسید به لبهام....آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو آورد و دوخت به چشمام که زل زده بود تو چشمای مشکیش....
سرش رو نزدیک کرد....داغ کرده بودم....دست خودم نبود.....برام سخت بود که بخوام با میل همراهیش کنم....حلقه ی دستش رو دور کمرم تنگ تر کرد....باید الان همراهیش میکردم اما نمی تونستم....کار من این نبود.....من نمی تونستم....
صورتش نزدیک و نزدیک تر میشد....نفس های گرمش که پخش میشد تو صورتم کلافگیم رو بیشتر میکرد...دستاش رو لای موهای فر شده ام کرد و پیشونیش رو چسبوند به پیشونی ام.....
صدای مامان تو گوشام می پیچید:رائیکا سپردمت دست خدا.....به سرهنگ بگو همینطوری که تحویل دادم همینطوری هم پس میگیرم....
فاصله لب هاش به میلی متر رسیده بود.....تو وجودم داد زدم:خـــــــــدا کمکم کن....
چشمای هیراد بسته شد....جنگ کردم با وجودم که چشمام بسته نشه...فاصله داشت تموم میشد......خدایا چرا؟
-نــــــــــه.....
هیراد پرید عقب و منم زود کنار کشیدم....هیراد با چشمای گرد شده از تعجب و من در تعجب معجزه....یعنی معجزه شد؟خدایا هر چی بود ممنونم....ممنونم....
به ملیکا خیره شدم که با چشمای پریشونش خیره شده بود سمت ما....به فرشته ی نجاتم خیره شدم!
داد زد:نه....نه هیراد....خواهش میکنم....الان نه....امشب نه.....من تو رو نمی خوام.....دیگه به هیچ عنوان نمی خوام....اما نمی تونم راحت فراموشت کنم.....
گریه اش شدید تر شد و داد زد:حداقل اینو بفهم....باشه این یا هر کی دیگه رو میخوای مشکلی نیست....فرقی نداره....اما لطفا جلوی من اینکار رو نکن....هنوز برام سخته که با چشمام مرگ عشقم رو ببینم....
برگشت و با هق هق دور شد....
با نفرت خیره شدم به محمدی....اینکه ملیکا رو نمی خواست حق طبیعیش بود اما حس میکردم خیلی پسته که شکستتش....ساکت خیره شده بود به راه ملیکا....از چشماش هیچی معلوم نبود....انگار که داره به پرده سینما نگاه میکنه....
لباسم رو مرتب کردم و راه افتادم....صدای محمدی بلند شد:کجا؟
بدون اینکه برگردم سمتش گفتم:فیلم تموم شد....لطفا راه بیافتید تا زودتر این شب مسخره تموم بشه....
حرکت کردم و اون داد زد:تو برو من میام....
شونه ای بالا انداختم و راهم رو ادامه دادم....تنها چیزی بود که تو این دنیا برام فوق بی اهمیت بود!
روی یک صندلی که تو تیر رس نگاه پریسان نباشه نشستم و مشغول دید

1401/10/14 16:15

زدن شدم....یک دفعه نگاهم متوقف شد به روی ارسیما که داشت زیر و بم مهمونی رو می کاوید...رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به ته باغ....انگار که داشت چیزی رو بررسی میکرد...با حس اینکه داره سرش رو میچرخونه نگاهم رو ازش گرفتم و به جمع مرد و زن و دختر و پسری که اون وسط تو هم ول می خوردن خیره شدم....صدای موسیقی روی اعصابم بود....هر چی دنبال سوگند و مهتاب و لیلی گشتم بی فایده بود....احتمالا تو باغ نمی یومدن....خدمه های تو باغ رو نمی شناختم....پچ پچ پشت سریام توجه ام رو جلب کرد:قرار نیست اتفاقی بی افته....
-دِ خوب درد و قرار نیست....چیزی بشه میخوای چه جوابی پس بدی؟
خوب گوشام رو تیز کرد....
همون قبلی جواب داد:فردین باهامونه....بیشتر کارا انجام شده...
اونیکی بی حوصله گفت:از من گفتن....اصلا حوصله ندارم موقع دردسر یاد من بیافتید...من امشب با فردین اتمام حجت میکنم....اگه قراره کارا با اون باشه من هیچ مسئولیتی به عهده نمی گیرم....
-مگه دست توهه؟
مرد عصبانی گفت:خفه شو...د عوضی من باید بین یک مشت خر چه کار کنم؟یا میزارید کارا رو من انجام بدم یا خودم استعفا میدم....اونموقع من میشم خوبه و کار شما با خودشونه....
دیگه نتونستم رو حس کنجکاویم سرپوش بزارم چرخیدم تا چهره ی مرد رو ببینم....یک مرد حدودا چهل ساله و اونیکی حدودا سی و خورده ای ساله بود...چهره هاشون رو تو ذهنم ثبت کردم....این ها همش گزارش میشد....
-اوقور بخیر....میشه بپرسم داری چه کار میکنی؟
برگشتم و به هیراد خیره شدم....چهره اش هیچ تغییری نکرده بود....انگار نه انگار اتفاقی براش افتاده....
منم ریلکس شده بودم....از لب تیغ گذشته بودم....آروم گفتم:داشتم نگاه میکردم....کار خاصی نبود....
هیراد-جریانات امشب رو فراموش کن....امیدوارم دیگه هیچوقت نیازی به تو نداشته باشم...
می خواست حرصم رو دربیاره....از لحنش کاملا مشخص بود...ریلکس تر و با خنده گفتم:خداکنه...
یک مکث کردم و ادامه دادم:چون دیگه حاضر نیستم تو این بازی مسخره هم بازیتون بشم.....
با تعجب بهم خیره شد....وقتی جدیت تو نگاهم رو دید قه قه اش بلند شد....نگاه خیلی ها برگشت سمتمون....
با لبخند نگاهش کردم که ضایع نشه و مثلا از شادیش شادم!
خندش که تموم شد رو به من کرد و گفت:اصلا انگار نه انگار....میدونی که چی میگم؟
میدونستم....انگار نه انگارش به خدمتکاری من و پسر صاحبکاری خودش بود....
جوابش رو ندادم و با لبخند برگشتم سمت چشمایی که خیره شده بودن به ما....
پسری اومد نزدیکمون و رو به هیراد گفت:مثلا صاحبخونه ای....پاشو مجلس رو گرم کن....خسته شدیم ماها دیگه....
با خنده اضافه کرد:دیگه دختری تو این مجلس نیست که باش نرقصیده باشم....
هیراد خندید و من پوزخند

1401/10/14 16:15