بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

زدم....چه افتخار والایی واقعا!!!
هیراد رو به من گفت:افتخار میدید بانو؟

به دست دراز شده ی محمدی خیره شدم....اینم یک پلان از فیلممون بود؟
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم...برگشتم و قفل شدم تو همون چشم سبز آبی....نفسم گرفت....خدایا چرا اینطوری شدم؟حس میکردم با نگاش داره حرف میزنه باهام...نفس کشیدن یادم نبود....میدونستم قیافم عادیه....همیشه عادی بود....فقط خدا میدونه درونم چه غوغایی بود...برگشتم و سرم رو انداختم پایین و چشمام رو بستم و نفس گرفتم....رائیکا چته؟چی شده دختر؟نزار قطع امید کنم ازت....اینم یکی مثل همه ی اینا....چی داره مگه این چشمای لعنتیش؟
صدای محمدی به خودم آوردم:چیزی شده شهرزادم؟!
نمی خواستم برقصم....فهمیدم برق نگاش رو...گرفتم چیزی رو که میخواست بگه.....منتظر بود ببینه میرقصم یا نه؟چرا؟میبینی رائیکا؟اینم پسته....اینم یکی مثل همه ی اونایی که ازشون متنفری...
رو به محمدی گفتم:هیراد جان سرم خیلی درد میکنه....میشه معافم کنی؟
میدونستم غرورش اجازه نمیده رو درخواستش پافشاری کنه....همینطورم شد چون دست رو شونه ا گذاشت و گفت:استراحت کن گلم.....
حرصش رو از فشار دستاش رو شونه ام فهمیدم....ادامه داد:من پس میرم پیش بچه ها زود برمیگردم....باشه؟
زود گفتم:راحت باش....
اون رفت و منم یک نفس راحت کشیدم....ناخوداگاه برگشتم سمت همون نگاه....تا نگاهم رو دید چشماش رو بست و روش رو اونور کرد....کارم رو تائید کرد با این کارش.....زود سرم رو برگردوندم....خدا لعنتت کنه رائیکا....گند نزن....گنـــــــــــــد نزن به همه چی....ببند اون چشمای بازت رو....تو از قماش اینا نیستی رائیکا....انقدر نگاش نکن...الان فکر میکنه چه خبره....خودت میدونی خبری نیست نزار اون فکر اشتباه کنه....ولش کن....دیدی چطور با غرور سربرگردوند؟این غیر از اینه که فکر کرده حرفش رو گوش دادی؟با خودش چه برداشتی میکنه که حرفش رو گوش دادی؟
آدم باش و حرص من رو درنیار....
سرم رو گرفتم بالا و سعی کردم تمام حواسم رو بزارم رو مکالمات دور و برم....اما همه چیز عادی بود....به محمدی خیره شدم که بین چند تا دختر نسبتا اسیر شده بود و داشت میرقصید....خیلی خندون....خخیلی راحت.....مردونه و قشنگ میرقصید.....
صدایی از بغلم گفت:برات مهم نیست داره راحت با چند تا جنس لطیف میرقصه و گرم گرفته؟
برگشتم و به بغل دستم خیره شدم....فردین بغلم نشسته بود....یکمی جابه جا شدم و گفتم:من به هیراد اطمینان دارم....مهم نیست خودش پیش کیه.....مهم اینه که قلبش پیش منه....
صورتش رو برگردوند سمتم و گفت:دوست داره؟
برگشتم سمت جمعیتی که میرقصیدن و نگاهم رو به هیراد دوختم:از خودش بپرسید....
گفت:هیراد رو با خیلی از

1401/10/14 16:15

دخترا دیدم....حتما میدونی که بیشتر از موهای سرش دوست دختر داشته باشه اما هیچوقت تو مهمونی ها ببه عنوان پارتنرش کسی رو همراه خودش نمی اورد....قضیه تا چه حد جدیه؟
همون طور که داشتم به هیراد نگاه میکردم گفتم:زندگی همش یک شوخیه بزرگه....این که فقط یک قضیه است....جدی تو کار ما نیست....
برای دور شدن از این بحث گفتم:من میرم یک دوری توی باغ بزنم....با اجازتون....
اونم بلند شد و گفت:میتونم همراهیتون کنم؟


....تیرداد/ارسیما

دوباره یک نگاه سرسری بهش انداختم و زود نگاهم رو ازش گرفتم....خدایا یعنی خودش بود؟اگه خودشه پس چرا به عنوان پارتنر هیراد اومده...مگه سرهنگ نگفت خدمتکاره؟
من نمی فهمم....آخه یعنی چی؟نه اصلا فکر نکنم خودش باشه....اخه پلیسه بابا....نه خودش نیست....نمی تونه باشه....
آخه مشخصات فقط همین؟چشمای سبز؟…واقعا دست مریزاد سرهنگ...
خودم به خودم جواب دادم:پس چی؟مگه سرهنگ غیر از این میتونست بهت چی بگه؟مثلا رنگ موهاش رو؟با اون یونیفرم مگه موهاشون هم معلوم میشه؟!
از دست خودم حرصی شدم و توی موهام چنگ زدم....نگاه خیره ی خیلی ها رو بازم مثل همیشه رو خودم تحمل کردم...
حضور فردین رو کنار خودم حس کردم...سرم رو به طرفش برگردوندم....گفت:تو فکری...
لبخند کجی زدم و گفت: نه بابا...
فردین-دختره رو حال کردی؟
با چشمای نسبتا گرد شدم برگشتم سمتش و گفتم:او او چی میگی تو؟
پوزخند زد و گفت:تا حالا نشده بود تو جمع خانوادگیشون کسی رو از اول با خودش همراه کنه....فکر کنم قضیه جدی تر از این حرفا باشه....با اینکه خودشون انکار میکنن....
شونه بالا انداختم و گفتم:خوب به من و تو چه؟
با دستاش موهاش رو چنگ انداخت و گفت:هیراد خیلی زود تحت تاثیر قرار میگیره....یک بار برای هفت پشتمون کفایت داشت....نمی خوام دوباره خودش رو درگیر کنه....نه برای خودش...نه...کارامون لنگ میمونه بدون حضورش....
از فرصت استفاده کردم و گفتم:مگه چه کارست؟
فردین بلند شد و دست رو شونه ام گذاشت و با لبخند گفت:چه فرقی داره؟تو فکر کن همه کاره و هیچ کاره....
خندید و ادامه داد:میرم پیش بچه ها....حواست به هیراد و دختره باشه....کاراشون رو زیر نظر داشته باش....
مثل همیشه هیچی بروز نمیداد....اما تو دلم جشن گرفتم....این عالی بود که بتونم زیر نظرشون داشته باشم....رو به فردین گفتم:ماموریته؟
با لبخند گفت:هی ...یک چیز تو این مایه ها....من رفتم اون طرف کار دارم....
سری تکون دادم و از جام بلند شدم....به راه فردین نگاه کردم....سرم رو برگردوندم تا هیراد و دختره رو ببینم که دیدم سر جاشون نیستن....یکم اینور اونور رو نگاه کردم که سر میز پریسان دیدمشون....انگار اوضاع زیاد آروم نبود....به سرعت به راه

1401/10/14 16:15

رفته ی فردین نگاه کردم....رسیده بود به یک میز که دو تا مرد میان سال و یک مرد نسبتا جوون اونجا بودن....نمی تونستم راحت برم سمتشون....مهم تر از کنترل هیراد کنترل فردین بود.....که هیچ جوری نمی تونستم نزدیک میزشون که نسبتا ته باغ بود بشم....حتی با گذشتن از بین درختا....چون با وجود دوربین های که قطعا تو سراسر خونه نصب بودن غیر ممکن بود....حرصی سر برگردوندم که راهی پیدا کنم که هیراد رو دیدم که دست اون دختره رو گرفته بود و داشت از بین درختا میبردش ته باغ یک جا نزدیک اون میز....
ای دمتون گرم....دست مریزاد....اینطوری چیزی هم دیده بشه من داشتم به دستور فردین عمل میکردم نه چیز دیگه....خدایا کرمت رو شکر...
خیلی عادی شروع کردم به قدم برداشتن پشت سرشون....یک دختره جلوم بود که معلوم بود داره تعقیبشون میکنه.....چهار چشمی حواسم به همه چیز بود....


هیراد دختره رو کشوند تو یک محوطه ی خالی که دور تا دورش درخت بود....دختر جلویی من پشت یکی از درختا مخفی شد....منم رفتم پشت درختی که با یک تیر دو نشون بزنم....هم حواسم به هیراد باشه هم به اون میز کزایی....با اینکه روم به سمت هیراد اینا بود اما گوشام رو تیز کردم تا صدای فردین اینا رو بشنوم و چشمام هم به سمت شمشاد هایی بود که پشتشون اون میز بود....تو این تاریکی قطعا متوجه ی رد نگاه من نمیشدن!
فردین-من هم باهاتون هستم....دوستمم به احتمال زیاد میاد...اومدن هیراد هم که قطعیه....
-بردن نمونه ها چی میشه؟
حس کردم فردین پوزخند زد و گفت:کاراشون رو نسبتا انجام دادم....بقیه کارا رو تا اون موقع تو شرکت هیراد راست و ریست میکنم...
همون نفر قبلیه گفت:مگه اینا کار من نیست؟مشکلی پیش بیاد چی؟
فردین خشک گفت:وقتی گفتم با منه با منه دیگه بقیش ربطی به شما نداره....
همون مرد-من باید هماهنگ کنم....نمیتونم همینطوری کار رو به تو واگزار کنم....اگه مشکلی پیش بیاد خِر من رو میگیرن....
سکوت برقرار شد....
سریع چشمام رو از شمشادا گرفتم و دوختم به هیراد اینا....از صحنه ی رو به روم چشمام مثل توپ تنیس گرد شد....
دختره تو بغل هیراد بود و صورتاشون در مقابل هم....دیگه مطمئن شدم این دختره سروان کردانی نیست....این فقط پارتنر هیراد بود....
سریع به سمت اون دختره که پشت یکی از درختا مخفی شده بود خیره شدم.....به درخت تکیه داده بود و های های گریه میکرد.....دوباره خیره شدم سمت هیراد اینا فاصله داشت تموم میشد.....با نفرت بهشون خیره شدم که جیغ اون دختر پشتیه باعث شد سریع از هم دیگه دور بشن....
- نــــــــه....نه هیراد....خواهش میکنم....الان نه....امشب نه.....من تو رو نمی خوام.....دیگه به هیچ عنوان نمی خوام....اما نمی تونم راحت فراموشت

1401/10/14 16:15

کنم.....
گریه اش شدید تر شد و داد زد:حداقل اینو بفهم....باشه این یا هر کی دیگه رو میخوای مشکلی نیست....فرقی نداره....اما لطفا جلوی من اینکار رو نکن....هنوز برام سخته که با چشمام مرگ عشقم رو ببینم....
برگشت و با هق هق دور شد....
حالا فهمیده بودم جریان چیه....دوباره به هیراد اینا نگاه کردم...حس کردم دختره با نفرت خیره شده تو چشمای هیراد....لباساش رو مرتب کرد و تنها راه افتاد که هیراد گفت:کجا؟
بدون اینکه برگرده سمتش گفت:فیلم تموم شد....لطفا راه بیافتید تا زودتر این شب مسخره تموم بشه....
از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارم...فیلم؟!منظورش چیه؟!یعنی این همون سروانه؟!این دیگه چه معمای مسخره ایه؟!
دختره حرکت کرد و هیراد داد زد:تو برو من میام....
دختر شونه ای بالا انداخت و راهش رو ادامه داد....دقیقا مثل اینکه چیز بی اهمیتی شنیده باشه....از علامت سوالایی که تو ذهنم تشکیل شده بود اونم فقط به خاطر یک دختر اعصابم واقعا به هم ریخته بود....لعنتیا...
تازه حواسم به سمت اون میز جمع شد....کاش میتونستم یکی بکوبونم تو پیشونیم....پاک حواسم از اونا صلب شده بود به خاطر یک فیلم هندی...حیف که اینجا همه چیز تحت نظر بود.....همون طورکه نگاهم به سمت هیراد بود که تکیه داده بود به درخت و به آسمون نگاه میکرد تمام بدنم شد گوش تا ببینم اونا چی میگن...
وسط حرف فردین بود: به احتمال زیاد کارا تا دو هفته ی دیگه راه بیوفته...منصور حواست باشه برای گذر از مرز به هیچ عنوان مشکلی پیش نیاد....با حاتم و مازن هم هماهنگ باش....مرتضی کارای ماشین ها و اقامتگاه اونور مثل همیشه با توه....ساسان فکرات رو بکن،تو با ما همکاری میکنی....اینبار تک روی بی تک روی....میدونی که اعتراض اثری نداره ولی بازم اگه میخوای امتحان کن....همین...
هیراد راه افتاد....
خوب خبرت وایمیسادی تا آخر ببینم اینا چی میگن اه....اما با سکوت اونور فهمیدم که حرفشون تموم شده...خوشحال آروم آروم بدنبال هیراد رفتم.....بهتر از این نمی شد.....

هیراد رفت سمت مادرش....
دیگه تعقیب نیازی نبود....
سرم رو چرخوندم تا دختره رو پیدا کنم....اسمش شهزاد بود یا شهرزاد؟اه اصلا چه فرقی میکنه....
روی یکی از صندلی هایی نشسته بود که اصلا تو تیررس نگاه پریسان نبود....پوزخند زدم....
رفتم و روی صندلیم نشستم....شروع کردم به دید زدن مهمونی و نگاهم به ته باغ همون جا که فردین اینا نشسته بودن ایست کرد....
سنگینی نگاهی رو رو خودم حس کردم....نه مثل تمام سنگینی هایی که همیشه حس میکردم...نه....انگار فرق داشت....سرم رو چرخوندم تا ببینم زیر نگاه کی بودم که رسیدم به همون دختره....اما نگاهش سمت من نبود!
نگاهش به جمعیت رقصنده بود اما معلوم بود

1401/10/14 16:15

که حواسش اونجا نیست....
پشت سرش متوجه بحث دو تا مرد شدم....یکیشون نسبتا عصبانی بود و اون یکی سعی داشت آرومش کنه.....یکی از همون مرد میانسال ها و همون جوونه بودن که سر میز دیده بودمشون....با اینکه از دور دیده بودمشون اما قیافه هاشون رو دقیق تو ذهنم داشتم....
یکدفعه سر دختره چرخید سمتشون و نگاهشون کرد و زود برگشت....
پس داشت گوش میداد....این دختر میتونست سروان کردانی باشه....میتونست یا نه؟شاید فقط یک کنجکاوی سادست که هر انسانی میتونه داشته باشه...کاش میشد میتونستم برم اداره تا حداقل یک عکسی ازش ببینم....اه لعنتی....
هیراد اومد سمتش و مشغول حرف زدن باهاش شد....
یک چیزی تو وجودم گفت:باید بری تا ببینی چی میگن....
بدون اینکه اون حس رو سرکوب کنم دنبال بهانه گشتم.....
فردین نزدیکی اونا ایستاده بود و با یکی از مردا مشغول حرف زدن بود....
رفتم سمتش و ساکت کنارش ایستادم....متوجه حضورم شد اما عکس العملی نشون نداد.....
چه بهتر....گوشم رو دادم به صحبت های اونا...
هیراد: جریانات امشب رو فراموش کن....امیدوارم دیگه هیچوقت نیازی به تو نداشته باشم...
دختر با نگاهش داشت به هیراد پوزخند میزد....ریلکس گفت: خداکنه...
یک مکث کرد و ادامه داد: چون دیگه حاضر نیستم تو این بازی مسخره هم بازیتون بشم.....
هیراد با تعجب بهش خیره شد و بعد قه قه اش بلند شد.....نگاه خیلی ها برگشت سمتشون....
خندش که تموم شد رو به دختره کرد و گفت:اصلا انگار نه انگار....میدونی که چی میگم؟
دختره ساکت فقط نگاهش کرد و برگشت سمت چشمایی که داشتن نگاشون میکردن....
من اما فقط حواسم به یک جمله توی ذهنم بود:بالاخره این دختر سروان کردانی هست یا نه؟....اگه هست پس چرا....پس چرا چی؟
مگه سرهنگ نگفت خدمتکاره؟چطور شده همراه هیراد؟منظورشون از بازی چیه؟برای چی این بازی رو راه انداختن؟
خدای من چقدر سوال تو ذهنم بود.....جواباشون رو کی بدست بیاره؟



دستی رو رو شونم حس کردم...برگشتم و به فردین نگاه کردم...گفت:حیف امشب سامیار نتونست بیاد....اون بود مجلس رو بیشتر از اینا میبرد تو هوا....
پوزخند زدم و با اشاره به جمعیتی که داشتن میرقصیدن گفتم:دیگه بیشتر از این؟
صدای پسری از پشت سرمون بلند شد: مثلا صاحبخونه ای....پاشو مجلس رو گرم کن....خسته شدیم ماها دیگه....
با خنده اضافه کرد:دیگه دختری تو این مجلس نیست که باش نرقصیده باشم....
برگشتم و دیدم که طرف صحبتش هیراده..... با پوزخند رو به فردین گفتم:بیا اینم از این.....
فردین خندید و خیره شد به هیراد اینا و منم از اون تبعیت کردم....
هیراد رو به دختره گفت:افتخار میدید بانو؟
یک چیزی تو وجودم جوشید....داشت داد میزد:حتی اگه یک درصدم سروان باشه نباید

1401/10/14 16:15

با اون همراه بشه....
به دختره نگاه کردم....به دست محمدی خیره بود....یکدفعه سرش رو آورد بالا... فرصت نکردم نگاهم رو ازنگاهش بگیرم....چشماش فوق العاده بود....نگاه غافلگیرش حل شده بود تو نگاه خواهشی من...که نرقص....اگه کردانی تو هستی نرقص....اگه نیستی برو به درک.....مهم نیست....مثل تمام اونایی که دارن میرقصن پاشو ولی اگه هستی نه....نرقص....قیافه اش عادی بود....حس میکردم طرفم یک خنگیه که هیچی از چشمام نفهمیده.....هیچ چیزی از صورتش معلوم نبود....فقط داشت نگام میکرد....
سرش رو انداخت پایین و چشماش رو بست....حس کردم داره نفس عمیق میکشه......
هیراد گفت:چیزی شده شهرزادم؟!
پس اسمش شهرزاد بود....البته اگه کردانی نبود....اگه کردانی بود اسمش چی بود؟!
لعنت بهت که هیچوقت درست و حسابی به اسم دخترا توجه نداری....
به خودم گفتم:حالا نه به بقیه چیزاشون توجه دارم؟!
شهرزاد گفت:هیراد جان سرم خیلی درد میکنه....میشه معافم کنی؟
قبول نکرد....این خوب بود....یک نوری بود تو این ظلمات....شاید خودش باشه....احتمالش هست....
هیراد دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:استراحت کن گلم.....پس من میرم پیش بچه ها زود برمیگردم....باشه؟
شهرزاد سریع جواب داد:راحت باش....
خندم گرفت....انگار می خواست سریع از دستش راحت بشه.....یک حسی بهم میگفت این خودشه....چشمای سبزش....بعدشم بازی ای که ازش حرف میزدن.....احتمالش خیلی بالا بود....
نگاهش برگشت سمتم....ناخوداگاه چشمام رو به علامت تائید بستم و بعد زود روم رو کردم طرف فردین....تا همینجاش خیلی زیاده روی کرده بودم....اومدی و حتی یک درصدم اون کردانی نبود....میدونی چی پیش خودش فکر کرده تا حالا؟
فردین گفت:خیلی باحاله این دختره....من میرم پیشش....
بعد با لحن زنونه ای اضافه کرد:فعلا آقاشون سرشون گرمه و شلــــــــــــوغ....
خندیدم و یک ضربه ی آروم به کمرش وارد کردم....اونم رفت سمت شهرزاد....
رفتم و سر جام نشستم و خودم رو با پوست گرفتن پرتغالم گرم کردم و تمام چیزایی رو که امشب دیده و شنیده بودم رو با خودم بررسی کردم که وقت نوشتن گزارش چیزیش از قلم نیوفته....
موسیقی تموم شد و منم که فاصله ی زیادی با صندلی شهرزاد اینا نداشتم صداش رو شنیدم که گفت:زندگی همش یک شوخیه بزرگه....این که فقط یک قضیه است....جدی تو کار ما نیست....
بعدم بلند شد و گفت:من میرم یک دوری تو باغ بزنم....با اجازتون....
فردین بلند شد و گفت:میتونم همراهیتون کنم؟
آهنگ بعدی بلافاصله شروع شد و من دیگه نمی تونستم صدایی رو بشنوم....
حس میکردم شهرزاد مستاصله....داره این دست و اون دست میکنه....ناخوداگاه بلند شدم و رفتم سمتشون....تا رسیدم بهشون رو به فردین گفتم:فردین کارت دارم....میشه

1401/10/14 16:15

باهام بیای؟
شهرزاد سر بلند کرد و نگام کرد.... با اینکه نگاهم روی فردین بود از گوشه چشمم میدیدمش....
فردین گفت:باشه الان میام....
بعد رو به شهرزاد گفت:متاسفانه باید برم....در هر صورت همراهیتون باعث افتخار بود...
دختره بدون هیچ حرفی برگشت و به راه افتاد.... چقدر خونسردیش کفر آدم رو درمیاورد....
رو به فردین کردم و زدم زیر خنده و گفتم:چقدر محلت داد واقعا....من هی بهت میگم محل این دخترا نده خودت حرف گوش نمیکنی....حالا خوردی؟
بعدم بلند تر خندیدم....فردین اومد سمتم و یک پس گردنی بهم زد که شدت خندم بیشتر شد....فردین حرصی گفت:ببند اون گاله رو…هر هر هر....مرض....
از خندم خندش گرفت و میون خنده گفت:فکر کرده تحفه است...
چپ چپ نگاش کردم که گفت:خوب البته تحفه که هست خدایی....
خندیدم و گفتم:ناموس دوستته بابا...
بیخیال گفت:خودش گفت بین ما هیچ چیز جدی ای وجود نداره....
گفتم:خوب اون از خودش گفته....تو نظر هیراد رو هم پرسیدی؟اونم همین رو گفت؟
راه افتاد و گفت:برو بابا تو هم....
منم راه افتادم که یکدفعه فردین ایستاد...منم ایستادم...سریع برگشت طرفم و گفت: راستی چه کارم داشتی؟
اوه اوه اوه...خاک تو سرت که بدون فکر عمل میکنی....زود جواب دادم:کاری برام پیش اومده....بابا گفت خودم رو سریع برسونم....میخواستم ببینم کاری با من نداری؟
اومد طرفم و گفت:بمیری الهی ارسیما...خوب میمیردی اینو همون جا بگی من و از کار و زندگیم
نندازی؟
خندیدم و گفتم:این مهمانی سر دراز داره....نترس بازم موقعیت پیش میاد....
فردین-کی زنگ زد که من نفهمیدم؟
یکمی فکر کردم....نمی تونستم بگم تو مهمونی....چون با یک بررسی فیلم راحت دروغم مشخص میشد برای همین گفتم:قبل از مهمونی بود...گفت شب بیا کارت دارم...دیرم نکن....
فردین چپ چپ نگاهم کرد و حرصی گفت:بیا برو....یعنی خیلی خنگی به خدا....خوب قبلش میگفتی نه درست وسط حرف من و این دختره....بیا برو که پاک ناامیدم کردی....فردا بهت زنگ میزنم...البته اگه کارت داشتم....فعلا....
با خنده گفتم:میخواستم ارشادت کنم نکشی به کار خلاف....
یک نگاه حرصی انداخت و راه افتاد و رفت سمت جمعیت رقصنده ها...منم پشت سرش....حالا چکار کنم؟من باید تا آخر این مهمونی بمونم....یکدفعه یک فکری به ذهنم رسید....با صدایی که ته مایه ی خنده توش موج میزد،بلند گفتم:فردین بزار زنگ بزنم به بابام شاید کارش با من تموم شده باشه و در خدمتتون باشم.....ها؟
فدین یکدفعه چرخید سمتم و گفت:خاک تو مخت ارسیمای الاغ....همش فیلم بود؟
یک لبخند موزی زدم و مثلا مظلوم نگاش کردم....اومد سمتم و یکی زد پس گردنم و گفت:حقته الان بکشمت....آخه بیشعور چکار مخ زدن من داری؟چرا انقدر دروغ سر هم کردی؟خیلی

1401/10/14 16:15

ناکسی...
چیزی نگفتم که خندید و گفت:ولی نه...ایول خوشم اومد...تو هم کم زبل خان نیستی....
بعد تهدید آمیز اضافه کرد:ولی ارسیما من امشب نتونم با این دختره حرف بزنم حسابت رو میرسم....
لبخند شیطونی زدم و گفتم:باشه بابا تو هم....چیزی که اینجا زیاده دختره....حالا این نشد اون یکی....
راه افتادیم که فردین گفت:نه لامصب این یک چیز دیگست....نکنه تو هم چشمت گرفتتش که نزاشتی با من....
حرفش رو نصفه ول کرد و با هیجان گفت:آره ناکس؟
برگشتم سمتش و گفتم:دیونه شدی؟بیا بابا زیاده روی کردی مخت هنگ کرده....من عمرا از اینجور دخترا خوشم بیاد....
مسخره گفت:مگه چشه؟تو چطوری میخوای بهتر از این مثلا؟
با اعتماد به نفس کامل گفتم:یکی رو میخوام آفتاب مهتاب ندیده....
فردین پق زد زیر خنده....
من-مرض....چته؟
دستش رو گذاشت پشت کمرم و میون خنده گفت:هیچی هیچی...بیا برو....اگه من از زیاده روی مخم هنگیده تو از چی قاطی کردی؟
بعد ادام رو درآورد و گفت:وای خدا آفتاب مهتاب ندیده.....جمع کن ببینم بابا....
به خنده اش ادامه داد و منم با لبخند اجباری همراهیش کردم تا پیست رقص....
رائیکا/شهرزاد...

همونطور که صبحانه ی پریسان رو برداشتم که ببرم براش تو اتاقش با لحن نزاری رو به سوگند گفتم:دعا کن سوگند....
سوگند لبخند نامطمئنی زد و گفت:ریسک بود شهرزاد....خدا کنه فکر نکنه پات رو دراز تر از گلیمت کردی...
چرا حس میکردم رو راست نیست؟سرم رو انداختم پایین و حرکت کردم....تو دلم آشوبی به پا بود....اگه اخراج میشدم؟وای نه....این افتضاح بود...مأموریتم؟خدایا خودت کمک کن....خدایا نزار با سرافکندگی برگردم اداره....خدایا....
از پله ها رفتم بالا و آروم در اتاقش رو زدم....
صدای محکمش بلند شد:بیا تو....
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم....روی تختش دراز کشیده بود....سلام کردم اما جوابی نشنیدم....صبحانه اش رو روی میز مطالعه اش گذاشتم و سر پایین گفتم:کاری ندارید خانم؟
بعد از چند ثانیه سکوت گفت:وایسا کارت دارم....
قلبم ریخت...چشمام رو آروم بستم و نفس عمیقی کشیدم....
پریسان آروم از جاش بلند شد و به سمتم حرکت کرد و با همون صدای محکم و با اقتدارش ادامه داد: یادم نمیاد همچین اجازه ای بهت داده باشم که دیشب اون طوری ظاهر بشی....
ضربان قلبم رفت بالا....فقط و فقط از ترس خراب شدن مأموریتم نه چیز دیگه....
داد زد:اجازه داده بودم؟
با صدای لرزون که عادی باشه گفتم:خ..خ..خانم....
زود گفت:هیــــــــس....هیس حرف نزن....تا وقتی حرفم تموم نشده نمی خوام صدات رو بشنوم....سرخود برای خودت تصمیم میگیری آره؟فکر کردی این جا خونه ی خاله ست و من خاله ات؟از کی تا حالا تو خونه ی من شما برای ما تصمیم میگیرید؟کی به تو گفته که تو

1401/10/14 16:15

تصمیم های من دخالت کنی؟
خدا لعنتت کنه هیراد....از زمین پاک شی....امیدوارم به زمین گرم بخوری....خواستم حرف بزنم که داد زد:خفه شو شهرزاد....خفه شو....حتی اگه به درخواست پسر خودمم بود صاحبکارت من بودم....اجازه گرفتنت کجا رفت؟
بلند شد و با فریاد گفت:همین الان میری و ساکت رو میبندی و گورت رو گم میکنی....تو اخراجــــــــــــی....
آوار خراب شد رو سرم....راه نفسم گرفت.....همه چی تموم شده بود....همه چی.....به خاطر پسرک عوضی خودخواهش....به خاطر اینکه اون راحت باشه.....وای خدا ماموریتم....
با صدای لرزون و التماس گونه گفتم:خانم پریسان خواهش میکنم...
میخواست حرف بزنه که اجازه ندادم و ادامه دادم:تقصیر من نبود....آقا هیراد گفت با خودشونه....من رو مجبور کرد....من گفتم شما اجازه نمی دید و اخراجم میکنید اما گفت اگه کار منو انجام ندی اخراج میشی....مامان اخراجت نمیکنه.....من گفتم بیخیال من بشن....خانم پریسان من به این کار احتیاج دارم...
ریلکس گفت:برو دست به دامن خودش شو....وقتی حرف اون رو بیشتر گوش کردی برو تا خودش گندت رو جمع کنه....از خونه ی من برو بیرون....دیگه هم چک و چونه نزن....دختره ی خیره سر....

یکدفعه در اتاق باز شد و هیراد وارد شد....دوست داشتم لهش کنم....عوضی اشغال....همتون بمیرید....هم تو هم اون ملیکا و هم این مامانت....
بی حوصله رو به پریسان گفت:چیه اول صبحی صدات رو انداختی رو سرت کلم رو پوکوندی...اه...
بعد سرش رو چرخوند و نگاش رو من متوقف شد....خیره نگاهم کرد و من نگاهم رو ازش گرفتم....آرزوی مرگش رو داشتم....دیگه فرقی نمی کرد قراره چی بشه....هر چی بشه بدتر از این که الان شده نیست....رائیکا برات متاسفم که عرضه نداشتی حتی یک هفته تو این خونه دووم بیاری....واقعا برات متاسفم....
حس کردم راهی نمونده....مثل اون شب نفرین شده....صورت خونی بابا اومد جلو چشمم....سرش که روی پاهای کوچولوم بود و پیراهن خاکستریم رو پر خون کرده بود....یاد اشکایی افتادم که از چشمام می ریخت روی گونه های سفید مثل گچش که مزین به خون انگشتام شده بود....صدای نفس های بریده بریده اش و لبخند کم جونش که بزور رو لبش جا گرفته بود.....یاد این افتادم که گفت:فرار کن بابایی....رائیکا هیچوقت نزار اینا بدبختت کنن....برو.....بدو دخترم....بدو الان میرسن.....
یاد این افتادم که گریه ام شدید شد و زیر اون بارون با لرز جیغ زدم:هیچ جا نمیرم بابایی....اگه نیایی نمیریم....
یاد این افتادم که لبخند زد و گفت:بابایی اگه بری اون عروسک مو زرده رو برات میخرم....همونی که لباس قرمز تنشه....
یاد این افتادم که با گریه جواب دادم:بابا تو خوب شو...به خدا نمی خوامش....من لادنم رو دارم....همون که کچله...همون که

1401/10/14 16:15

لباس عروس تنشه....بابا من اونو بیشتر دوست دارم....بابایی بیا بریم خونه....
یاد این افتادم که گفت:جون بابایی برو....اگه دوستم داری برو.....رائیکا بزار راحت ولت کنم....
یاد این افتادم که گفتم:بابا به خدا دیگه هیچی نمی خوام....نه دوچرخه میخوام....نه اون پیراهن صورتی پفیه رو میخوام....نه اون ساعت باربیه رو میخوام....بابا تروخدا.... اگه دخترت رو دوست داری....
یادم اومد با دستایی که به خون پاکش مزین شده بود از موهام گرفتتم و موهای طلاییم قرمز شد....
یادم اومد بوسه ی آروم و سردش روی گونه ام نشست....
یادم اومد که نمیدونستم آخرین لحظاتی بود که بابا داشتم.... نمیدونستم که تا چند دقیقه دیگه یتیم میشم....نمیدونستم که اگه میدونستم جواب بوسه اش رو با بارون بوسه هام میدادم.....از ترسم یادم رفته بود.....
یادم اومد که بابا نفس هاش خش دار شد و من جیغ زدم....مثل همون موقع هایی که مامان وقتی بابا اینطوری میشد جیغ میزد.....
یادم اومد که وقتی یکم بهتر شد سرش رو از رو پام برداشت و داد زد:رائیکا بهت گفتم برو....بـــــرو مگه نه دوست ندارم....
یاد این افتادم که یهویی از جام پریدم و با گریه قدم قدم عقبکی رفتم و با هق هقم که با سکسکه مخلوط شده بود،بابا بابا میکردم....مگه چیزی بدتر از این بود که بابا دوستم نداشته باشه؟
یاد این افتادم که دویدم تا بابا دوستم داشته باشه.....

1401/10/14 16:15

ادامه دارد...

1401/10/14 16:15

#پارت_#پنجم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?

1401/10/15 11:45

یاد این افتادم که صدای گلوله پیچید تو اون خیابون منحوس و بابا که با کمک دیوار برام بلند شده بود تا فرار کنم نقش زمین شد و خون قرمزش آب بارون رو رنگ کرد.....
یاد این افتادم که جیغم باعث شد که یک درد خیلی بد رو تو بازوهام حس کنم....خیلی بد.....
یاد این افتادم که با تمام توانم جیغ زدم و افتادم رو زمین.....
یاد این افتادم که بابا سرش رو به سختی بلند کرد و به من که زیاد دور نبودم نگاه کرد و گفت:رائیکـــــــــــــا ...بابــــــــــــــایی .....
بلند شدم که بدوم طرفش که با صدایی که پر از بغض بود،با تمام توان باقی موندش داد زد:بــــــــــــــرو .....
یاد این افتادم که با گریه دویدم....دویدم و از بابام دور شدم....از زندگیم دور شدم و تنهاش گذاشتم.....با اون بازوی تیرخورده و خونیم....با اون بی جونیم....با همه ی خستگیم دویدم.....بابا هیچوقت داد نمیزد....پس حالا که داد زده بود حتما چیز مهمی بود که باید اجرا میشد....
یاد این افتادم که صدای داد بابا رو شنیدم که گفت:امیدوارم خدا انتقام اون تیری که به اون بچه رو زدید ازتون بگیره.....
یادم افتاد اونجا برای اولین بار کلمه ی انتقام رو شنیدم و سعی کردم هیچوقت فراموشش نکنم.... یادم اومد که چقدر ترسیدم اون شب....
با اون بچگیم میدونستم که گیر اونا بیوفتم یک اتفاق خیلی خیلی بد می افته.....
یادم اومد از هولم پام پیچ خورد و افتادم تو جوب کنار جدول که تا نصفه از آب بارون پر شده بود.....
یادم اومد صدای تیر صدای بابام رو قطع کرد....
یادم اومد تو اون جوب پر از آب نزدیک خونمون از سرما میلرزیدم و از گریه نفس کم می اوردم.....
یادم اومد که از ترس صدای سگ سرم رو میبردم زیر آب که یک وقت نبیننم!
یادم اومد هر کاری کردم تنها چیزی که خوب نشد همین ترسم از سگ بود.....
یاد این افتادم که نتونستم به قولی که به خودم و بابا داده بودم وفا کنم.....قولی که انتقامش رو از هر چی آدمه خلافکاره میگیرم.....تا وقتی که عمرم اجازه بده.....
اشکام سرازیر شد.....یاد بابا تنها چیزی بود که میتونست سد این چشمای لعنتی رو بشکنه....من نتونسته بودم....برای اولین بار شکست خورده بودم و حس میکردم پیش بابا شرمنده ام....بابا من تمام سعیم رو میکنم....کمکم کن....خواهش میکنم بابایی....هنوز برای این که پیش وجود نازنینت شرمنده بشم زوده....به خدایی که میپرستیدی زوده.....خدایا چرا؟چـــــــــــرا؟
صدای هیراد تو اتاق پخش شد:قضیه چیه؟
پریسان داد زد:قضیه چیه؟ سوال مسخره ای بود هیراد....قضیه سرخودگری تو و این دخترست....قضیه اینه که فکر کردید میتونید هر غلطی خواستید انجام بدید و هیچی نشنوید....قضیه اینه این جا قانون داره و شما قانون شکن

1401/10/15 11:45

بودید.....قضیه اینه که قانون شکن تو خونه ی من راه نداره....قضیه اینه که این دختره اخراجه.....بره به جهنم.....
هیراد با پوزخند گفت:اینکه بخوام خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم خود سریه؟
یکدفعه داد زد:اگه آره باشه....باشه من خود سرم....یادتون باشه قولتون رو ندید گرفتید.....خود ملیکا گفت که نمی خوام پس باید تمومش میکردید اما حالا....مادر من این دختره اخراج بشه معنیش اینه که منم دیگه تو این خونه راه ندارم...ما همدیگه رو میشناسیم اما اینجا دیگه خونه ی من نیست اینجا فقط خونه ی پریسانه.....پریسانی که اسم مادر منو یدک داره!
پریسان ریلکس روی مبل تک نفره اش نشست و گفت:یادم نمی یاد هیچوقت تصمیمم رو اجرا نکرده باشم....توام هر گوری میخوای بری برو....همتون مثل همید....
هیراد به سرعت از اتاق خارج شد و در رو به شدت روی هم کوبید....منم بدون معطلی با دو از اتاق خارج شدم.....
داشتم میرفم سمت پله ها که دستم از پشت کشیده شد و برگشتم و سینه به سینه شدم با هیراد.....حالم از وجودش بهم میخورد.....تمام نفرتم رو ریختم تو چشمام و بهش زل زدم....هیچی نمی گفت.....دستم رو با شدت از دستش درآوردم و گفتم:کارتون تموم شد؟واقعا مرسی که بدبختم کردید....هیچوقت نمی بخشمتون که باعث شدید از کارم بیکار بشم....
برگشتم که برم که آروم گفت:آماده شو....میریم شرکت من.....از امروز تو اونجا کار میکنی.....
ایست کردم....سنگوپ....چشمام گرد شد...کم کم لبم به خنده باز شد و آروم با صدایی که یک کور سویی امید داره گفتم:چی؟
گفت:همین که شنیدی....از امروز تو شرکت من کار میکنی....
برگشتم و به صورت خندونش خیره شدم....با لحن شوخی اضافه کرد:اما گفته باشم اونجا هم بخوای از حرف صاحبکارت به خاطر حرف یکی دیگه بگذری خودم دونه دونه گیس های طلاییت رو میچینم....گفته باشم....
با اخمی که مهمون پیشونی و ابروهام شده بود گفتم:اگه یکی مثل شما تو شرکت نباشه من سرم تو کار خودمه....
جدی گفت:خوبه....اما خیلی بدتر از منم تو شرکت هستن....دلم نمی خواد غیر از کارت به چیزی فکر کنی....حالا هم وسایلات رو جمع کن....
با دو رفتم سمت راه پله....خدایا شکرت....شکرت خدایا...این خیلی عالیه....خیلی عالی تر از چیزی که بودم....خدایا ممنونم.....ببخش اگه حتی یک ذره ناشکری کرده باشم.....تو همه چیز رو خیلی بهتر از ما آدم ها میدونی....ببخشید اگه بعضی وقتا از کارای بی نقصت ایراد میگیریم....من تو شرکت خیلی کار میتونستم انجام بدم....خیلی....هک....من هکر قوی ای بودم....
سوگند رو دیدم که دم پله ها با اضطراب راه میرفت....
صداش زدم:سوگند....
سریع سرش رو بلند کرد و پله های باقی مونده رو دوید سمتم و تند گفت:چی شد؟
با لبخند گفتم:اخراج شدم....
چشمای

1401/10/15 11:45

سورمه ای سوگند تیره شد.....چرا هیچی نمی گفت؟یعنی انقدر ناراحت شده؟
برای اینکه از ناراحتی درش بیارم گفتم:اما عوضش تو شرکت پسرش استخدام شدم.....
سوگند نصفه و نیمه خندید و گفت:ای وای من....الان باید خوشحال باشم یا غمگین؟
شونه بالا انداختم که سوگند غمگین گفت:وقت ندادن که با هم صمیمی بشیم....
بعد دستم رو گرفت و گفت:امیدوارم زود ببینمت....
چشمام رو بستم و گفتم:منم امیدوارم....
سوگند که داشت ادای بی خیالی رو درمی اورد و این کاملا از حرکاتش معلوم بود گفت:بدو بیا تا وسایلات رو جمع کنیم.....
رفتیم ساختمون پشتی....لیلی و مهتاب بدون هیچ عکس العمل خاصی مثل اینکه چیز عادی ای دیده باشن برام آرزوی خوشبختی کردن....تو سکوت ساکم رو بستیم....لباس هایی رو که نگار برام خریده بود تو کمد گذاشتم و مانتو و شلوار ساده ی خودم رو پوشیدم و به همراه سوگند راه افتادم....دم در از مهتاجم خدافظی کردم و اونم عادی گفت:میدونستم موندگار نیستی....به سلامت!
هیراد توی ماشینش منتظرم بود.....برگشتم و به سوگند نگاه کردم...
لبخند غمگینی زد....دستاش رو گرفتم....خیره شدم تو سورمه ای محسور کننده ی چشماش....رائیکا اجازه نمیداد برم جلو برای بغل کردنش....
یکدفعه دستم رو به سمت خودش کشید و خودش رو تو آغوشم انداخت....قدا از من کوتاه تر بود و قشنگ تو بغلم جا شده بود.....هیکل و قدش منو یاد روژان انداخت....خواهری که شب میتونستم ببینمش....آروم دستی به کمرش کشیدم.....زمزمه کرد:تروخدا مواظب خودت باش....امیدوارم زود زود ببینمت....تو تنها کسی هستی که منو وادار میکنه کنارش مجسمه نباشم....
از بغلم دورش کردم و گفتم:تو بیشتر مواظب خودت باش سوگند....
صدای بوق هیراد باعث شد برگردم سمتش و اون با سرش علامت داد عجله کنم....
رو به سوگند گفتم:وقته رفتنه....خدافظ سوگند....
سوگند:به امید دیدار....
براش دست تکون دادم و رفتم سمت ماشین و نشستم....هیراد با بسته شدن در به سرعت ماشین رو روشن کرد و راه افتاد....سوگند کم کم دور و دور تر میشد....نگاه آخر رو به خونه انداختم....خونه ای که اولین بار که دیده بودمش گفته بودم شبیه همون عمارتست تو فیلم آل.... همون پرده های آلبالویی و درب مشکی اما با نمای حنایی...نمیدونستم باز هم تو این خونه میام یا نه....خونه ای که با اینکه مدت کمی بود که داخلش سکونت داشتم اما برام اتفاق های زیادی توش افتاده بود....تا اینکه درب اتوماتیک مشکی رنگ به رومون بسته شد و خیابون خلوت جلوی چشمام ظاهر شد....الان مبدأیی بودیم که مقصدش شرکت بود....
برگ دوم این ماموریت خورده شد....


بیست دقیقه ای بود تو راه بودیم....هیراد پیچید تو یک خیابون آشنا....خیابونی که قبلا هم گذرم بهش

1401/10/15 11:45

خورده بود....نمای سنگ و شیشه....تابلوی شرکت صادرات و واردات قطعات اتومبیل برسام....همشون آشنا بودن....حتی قشنگ یادم بود که شرکتش طبقه ی هشتم بود....و اتاقش که ست کرم و قهوه ای داشت...و اینکه هیچ دری تو اتاقش نبود!
چقدر به بهانه ی جلسه اونروز علافم کرد....و در آخر هیچ کسی از اتاقش خارج نشده بود که منشیش گفت برم داخل....اولین کاری که کرده بودم تو اتاقش این بود که ببینم در دیگه ای هم وجود داره یا نه؟که دیدم نخیر....از قصد معطلم کرده بود....
درب سفید جلوی روم باز شد...پارکینگ بود....ماشین رو پارک کرد و کمربندش رو باز....منم کمربندم رو باز کردم....قفل اتوماتیک رو زد و درها باز شد…رو به من گفت:پیاده شو....
برگشتم سمتش و گفتم:چرا اینکار رو کردید؟
برگشت سمتم و گفت:چه کاری؟
من-چرا گفتید دیگه نمیرید خونه ی خانم پریسان؟
پوزخندی زد و گفت:من زیاد نمیرم اونجا....نترس مامان در برابر من کم میاره....صد بار از این حرفا زدم.....اینبارم روش....فقط میخواستم آخرین زورمم بزنم که نشد....فکر کنم تو این دنیا تنها کسی باشم که برای مامان موندم....
پوزخند زد و گفت:چقدرم که برام بال بال میزنه.....
بعدشم پیاده شد.....
راست میگفت....برای پریسان زیادم مهم نبود.....شاید چون به تنهایی عادت کرده....شایدم میدونست که هیراد براش کری میخونه.....چمیدونم بابا....
پشت سر هیراد راه افتادم....منتظر آسانسور بود.....ساکت پشت سرش ایستادم و مشغول تماشای پارکیگ شدم....هر گوشه اش دوربین مداربسته نصب شده بود....
آسانسور که ایستاد هیراد وارد شد و من پشت سرش وارد شدم....صد البته نباید انتظار داشت که بگه:خانم ها مقدم ترن!
هر چی باشه اینم خون پریسان تو رگاشه دیگه....
درب آسانسور که بسته شد به هیراد نگاه کردم....سرش تو گوشیش بود و سنگینی نگاهم رو که دید از بالای چشم نگاهم کرد که منم چشم ازش برنداشتم....وقتی دید تصمیم ندارم دست از نگاه کردن بردارم،گوشیش رو گذاشت تو جیبش و سر بلند کرد و گفت:چیه؟
ریلکس گفتم:کار من تو شرکت شما چیه آقای محمدی؟
خندید و گفت:اوهو....آقای محمدی.....
آسانسور ایستاد و محمدی گفت:بیا بریم بهت میگم....
در شرکت رو باز کرد و وارد شد من اما یکم ایستادم....صدای سلام اومد:ا هیراد،خوب شد اومدی کارم گیر کرده اساسی....
هیراد گفت:حتما بازم گیرت نقدیه....مگه نه آقا فردین و چه به گیر کردن کارش به ما....
واااااااای فردینم اینجا بود؟ چقدر عالی....میگن خدا گر ز حکمت ببندد دری....جریان من شده.....
هیراد برگشت سمتم و گفت:بیا تو دیگه....
کیفم رو روی شونم جابه جا کردم و آروم آروم جلو رفتم....به سالنی وارد شدم که برام آشنا بود....فردین با تیشرت پرتغالی و سوئی شرت مشکی نزدیک

1401/10/15 11:45

میز منشی لب تاپ به دست ایستاده بود و با تعجب و شایدم یکمی بدبینی داشت نگاهم میکرد...
سری به علامت سلام تکون دادم که گفت:شما اینجا؟
بعد رو به هیراد گفت:هیراد توضیح نمیدی؟
هیراد با لبخند رفت سمتش و گفت:میشناسیش که....دیگه چی بگم؟قراره از امروز همکار ما باشه....
فردین ابرویی بالا انداخت و گفت:همکار؟
معلوم بود بدبین میشه...مثل عقاب چشمش به گروهه....نمی شد که هر کسی سر زده وارد بشه به گروهشون....
فردین لب تاپ رو گذاشت رو میز منشی و گفت:باشه....خوش اومدن.....یک لحظه بیا فقط کارت دارم.....
بعد رو به من گفت:شرمنده یک لحظه.....
رو به منشی گفت:خانم سعیدی از ایشون پذیرائی کنید تا ما کارمون تموم شه....
خانم سعیدی سریع از پشت میزش بلند شد و گفت:الساعه...
هیراد و فردین رفتن تو دفتر مدیرت....خانم سعیدی هم به سمت راهروی سمت چپی رفت....
روی یکی از صندلی ها نشستم و به در و دیوار شرکت خیره شدم....چند تا تابلو از ماشین های مختلف روی دیوار زده شده بود....سه نوع درخت هم به فضای بیرونی شرکت روح داده بود....هیچوقت تو شناخت گل و گیاه مهارت نداشتم و فرق رز و محمدی رو هم به زور درک میکردم! دوربین های مداربسته تو هر گوشه ی شرکت دیده میشد....وقت چک کردن اساسی نبود....هنوز نیاز داشتم که اعتمادشون رو جلب کنم....
به بهانه ی یکی از تابلو های روی دیوار اتاق مدیریت به اون سمت رفتم تا شاید صداهاشون رو بشونم.....نزدیک در ایستادم و به تابلو چشم دوختم اما سراسر گوش شدم تا ببینم چی میگن....صداهاشون خیلی مبهم بود و شنیده نمیشد برای همین بی تفاوت مشغول دید زدن تابلو ها و بررسی زیر چشمی محیط شرکت شدم....مهم ترین کاری که میتونستم اینجا انجام بدم هک کردن سیستم اصلی شرکت بود....و این عالی بود....
صدای باز شدن در اتاق و متعاقبش صدای فردین اومد:خوب من فقط اسم کوچیک شما رو میدونم شهرزاد خانم.....
بگشتم سمتش و گفتم:کردانی هستم....
سری تکون داد و رو به هیراد گفت:خوب آقای رئیس کار خانم کردانی چیه اینجا؟


هیراد-خانم کردانی از امروز به جای خانم سعیدی منشی ما خواهد شد....
سعیدی یکمی هول شد....
هیراد خندید و گفت:نترسید خانم سعیدی،شما قرار نیست جایی برید....فعلا همکار آقای صالحی در بخش امور مالی خواهید شد تا ببینم چه میکنه این خانم کردانی ما!
سعیدی از وجناتش داد میزد الان تو آسمون ها داره پرواز میکنه....تشکر کرد....نگاهم رفت سمت فردین....نسبتا زمزمه وار گفت:منشی؟!
رو به من گفت:خانم کردانی لطفا همراه من و آقای محمدی بیاید تو اتاق مدیریت...کارتون دارم....
نگاهی به هیراد کردم و با سر تکون دادنش نگاهم رو ازش گرفتم و راه افتادم...
اول من و پشت سرم هیراد و در آخر

1401/10/15 11:45

فردین وارد اتاق شد....
هیراد پشت میز ریاستش و من و فردین روبه روی هم و جلوی میز هیراد نشستیم....
سکوت اتاق رو فردین شکست:هیراد لطفا توضیح بده....قضیه رو هم نپیچون چون کاملا معلومه یک جای قضیه میلنگه....
هیراد ریلکس انگشتاش رو تو هم فرو کرد و آرنجش رو به میز تکیه داد و گفت:چی میخوای بدونی؟
فردین-چندتا چیز غیر ممکن الان اتفاق افتاده....یک،هیراد یک دختر رو به عنوان همراهش به مهمونی خانوادگیشون راه بده.....دو،فرداش این دختر رو که هیچ کسی از وجودش مطلع نبود با خودش بیاره شرکت....سه،دوست های هیراد نمی تونن از طبقه ی پایینی باشن و البته به شهرزاد و تیپش هم نمیاد مال پایین مایینا باشه مگر اینکه کار خودت باشه که اونم باز غیر ممکن میشه به همون دلیلی که گفتم:تو با هر کسی دوست نمیشی،اونم تا این حد.....چهار،اگر شهرزاد از خانواده ی مفرح و یا حتی متوسطی هم باشه باید تحصیلاتش بالاتر از این حرفا باشه که منشی بشه....قبول دارم خیلی از لیسانسه ها الان منشین ولی هیچکدومشون با پارتی خود رئیس شرکت مشغول به کار منشی گری!نشدن....کافیه یا بازم بگم؟
با دقت به حرفاش گوش دادم....همه ی احتمال ها و حدس ها رو زده بود و جای لنگیدن نذاشته بود....حقا که لقب چشم عقاب برازندش بود....
هیراد آروم آروم شروع کرد به خندیدن و کم کم به قه قه افتاد....فردین اما خشک و جدی نگاهش میکرد و منم ترجیح میدادم ادای دخترایی رو دربیارم که استرس دارن و با دسته ی کیفشون بازی میکنن!
خندش که تموم شد گفت:نه بابا خوشم اومد....مغزه یا کامپیوتر؟چقدر سریع اینهمه مجهول تحویل داد....
جدی ادامه داد:جریان ملیکا رو که میدونی؟
فردین چشم رو هم گذاشت و گفت:خوب؟
هیراد تکیش رو داد به پشتی صندلیش و گفت:همش یک نقشه بود برای اینکه از دستش راحت بشم....
فردین ابرویی بالا انداخت و هیراد ادامه داد:شهرزاد حدودا سه روزه یا چهار روزه بود که به عنوان خدمتکار تو خونه ی ما مشغول کار شده بود...
چشمای فردین گرد شد و برگشت سمتم....سرم رو ننداختم پایین....کار هیچوقت عار نبود....چه برای رائیکا چه شهرزاد.....حتی اگه اون کار خدمتکاری باشه....
هیراد ادامه داد:همش دست به یکی بود که از دست ملیکا و گیرهای مامان راحت شم....
با پوزخند ادامه داد:حالا هم خانم پریسان اخراجش کرده و منم طبق قولم آوردمش شرکت که کارش رو از دست نداده باشه....مجهولات حل شد درسته؟
فردین بدبینانه به من نگاهی انداخت و گفت:کی معرفیت کرد به خونه ی خانم پریسان؟
بازجویی و تحقیقاشون شروع شده بود....من دم دروازه ی گروهشون بودم و یک قدم داشتم تا به این گروه وارد بشم....

...تیرداد/ ارسیما

دوباره با نگاه به کارتون های

1401/10/15 11:45

وسایلی که هنوز چیده نشده بود و تو کل خونه پراکنده شده بود پوف کشیدم....
خونه ای که مال من نبود....هیچ چیزش....هیچ کدوم از وسایلش....گوشی مال من نبود....ماشین برای من نبود....همش و همش مال پدری بود که میخواست اینطوری پدری کنه....جوری که من ازش متنفر بودم....من پرشیای خودم رو،گوشی n97 نوکیای خودم رو،خونه ی 90 متری خودم رو تو همون منطقه ی متوسط بیشتر از همه ی اینا دوست داشتم.....بیشتر از پولی دوست داشتم که تو خدمت مادرم نبود....که باعث آسایشش نشد....من تمام سادگی زندگی خودم رو بیشتر از این همه تجمل دوست داشتم....تجملی که از آن من نبود....برای مردی بود که همیشه و همیشه برای من لقبی رو یدک میکشید به اسم بابا...
گزارشام رو از مهمونی دیشب تو مخفی گاهش گذاشتم و به ایمیلم سری زدم....یک ایمیل از سرهنگ بهم رسیده بود....با عجله بازش کردم:
سلام...
بی معرفت یک تماسی بگیر....دلمون برات تنگ شده....من شمارت رو گم کردم....
سریع ایمیل رو پاک کردم....به لطف این سیمکارت دو قلوهای ایرانسل حالا حالا ها سیمکارت جدید داشتم.....جلدی پریدم و از تو کمدم یکیشون رو درآوردم و از واحد زدم بیرون....سوار آسانسور شدم و رفتم تو محوطه ی سبز برج....شماره ی سرهنگ رو گرفتم:
-بفرمائید....
-سلام قربان....تیرداد هستم....
-سلام سرگرد....خسته نباشید....کارها چطور پیش میره؟
-متشکرم.....به زودی گزارش های جدید رو به دستتون میرسونم....فقط یک قرار بزارید....اطلاعات جدید و مهمی براتون دارم....
-متشکرم سرگرد....مواظب همه چیز باش....منم برات یک خبر دارم....
-بفرمائید قربان....
-سروان کردانی امروز به اتفاق پسر پریسان،هیراد از خونه خارج شدن و به سمت شرکت برسام رفتن....میدونید که کجاست؟
-بله بله...با فردین زیاد اونجا میریم...
-خوبه....دیشب ایشون رو تو مهمونی ندیدید؟
-متاسفانه نمیشناسم ایشون رو....نمی تونستم ریسک کنم....
-درسته....متاسفانه امکان ارسال عکس هم نبود....اگه الان برید شرکت میتونید ایشون رو ببینید....
یکدفعه یادم یک چیزی افتادم....وای خدای من چرا زودتر یادم نیوفتاده بود؟
-اتفاقا فردین امروز بهم گفت برم اونجا....ببخشید سرهنگ اسم مستعار ایشون چیه؟
-مگه نمیدونستید؟من فکر میکردم بهتون گفتم....ایشون با نام مستعار شهرزاد وارد گروه شدن....
خودش بود....شهرزاد همون کردانی بود.....وای خدا.....
با خوشحالی گفتم:شناختمشون....تو مهمونی دیشب دیدمشون....درباره ی اتفاقاتی که افتاده توی گزارشم کامل شرح دادم....
-خیلی خوبه...فقط یک چیز دیگه....اگه خواستید خودتون رو به ایشون معرفی کنید تمام جوانب احتیاط رو در نظر بگیرید....
-بله قربان حواسم هست....
-قرار رو براتون ایمیل میکنم....موفق

1401/10/15 11:45

باشید....
-متشکرم....خدانگهدار....
-خداحافظ....
گوشی رو قطع کردم و سیمکارت رو از تو گوشی در آوردم....به سرعت رفتم داخل تا آماده بشم برای دیدن این همکار....
لباسام رو که پوشیدم لب تاپ رو جمع کردم و با یک نگاه کلی به خونه از در خارج شدم....
فکرم خیلی درگیر بود....درگیر این ماموریت....درگیر مادرم....درگیر پدری که به پدری قبولش نداشتم....درگیر این همکار شناسایی شده....درگیر ماندانا....
آرنجم رو تکیه دادم به پنجره....دلم تنگ شده بود براش...دلم تنگ شده بود برای دختر عموم....برای خواهرم....برای ماندانام...ماندانایی که همیشه برادرانه دوستش داشتم....با اینکه همیشه برای خودم میخواستمش اما تمام این خواستن ها برادرانه بود....دوستانه بود و اون چه برداشتی ازش کرده بود....چقدر بدش میومد از لفظ داداش....
صدای تخس و کوچولوش پیچید تو سرم:به جون خودم اگه یکبار دیگه به من بگی آجی کوچولو با پتک میزنم تو ملاجت....اه....
یادش بخیر که چقدر میخندیدم از دستش....ازدست دختری که شبیه هیچکدوم از خانوادش نبود.....حتی نوع صحبت کردنش....شبیه من و مامان بود و برای همینم همیشه خواهرم بود....هیچوقت نذاشته بودم این خواهر یک چیز بیشتری بشه برام....برای من ممنوعه بود....هیچوقتم بهش فکر نکرده بودم....نمیخواستمش....نیمه ی من ماندانا نبود....نیمه ی من هیچکس نبود....خود من کامل بود....برای خودم کامل بود...خودم رو پرورش داده بودم تا نیمه نباشم که نیاز به مکمل داشته باشم.....که فکرم سمت یک جنس دیگه بره....من...خود من کامل بودم....و هیچ نیمه ای نمیخواستم....
بازم یاد ماندانا افتادم:هیچی میشم در مقابل توی کامل....خوبه؟
یاد خودم افتادم که گفتم:ماندانا بس کن خواهر من...بسه دیگه....نمی خوام چیزی بشنوم....نمی خوام ببینم....هیچوقت نمی دونستم همه ی محبت های خالص و برادرانه ی من رو اینجوری تعبیر کنی....بس کن....برو دنبال کسی که براش بالا باشی....خودت رو کوچیک نکن....من همیشه تو رو بالا میدیدم....تو برای خیلی ها کاملی....اما نه برای من....به خدا ارزشت بالاتر از منه....بس کن خواهر من...
جیغ زد...داد زد و گفت:متنفرم از این خواهر گفتنات....متنفرم برادر....
خندم گرفت....همون روزم خندم گرفت.....چقدر ناز گفته بود برادر.....
من...من کامل....ماندانا....خواهر کوچولوی خودم رو....تا بی کرانه ها دوست داشتم....
دو نفر دوست داشتنی برای من از این جنس...مامان و ماندانا خواهرم!

دانای کل!

سرهنگ قادری با قدم های مسمم وارد اداره شد....جواب احترام های همکاراش رو با سر تکون دادن داد و یک راست به سمت اتاقش رفت....
قبل از وارد شدن به دفترش رو به سرباز محمودی گفت:لطفا به سروان محسنی اطلاع بدید بیاد

1401/10/15 11:45

اتاقم....
سربازش پا کوبید و گفت:الساعه قربان....
سری تکون داد و وارد اتاقش شد....کتش رو درآورد و پشت میز نشست و پرونده ی گروهی رو باز کرد که هنوز اسم اصلیشون رو نمیدونست....و حتی نمیدونست اصلا این گروه اسمی داره یا نه!
در اتاقش زده شد،متعاقب اینکه اجازه ی ورودش صادر شد سروان محسنی یکی از همکاران خوبش وارد شد و ادای احترام و سلام کرد....
جواب سلامش رو داد:سلام سروان....
با دستش دعوت به نشستنش کرد....
محسنی اطاعت کرد و نشست....
سرهنگ گفت:خوب چه خبر؟
سروان سر تکون داد و گفت:همه چیز طبق برنامه پیش رفته....خواهر سروان کردانی که گفتن اصلا به دوستاشون جریان شغل سروان کردانی رو نگفتن و اگر هم اصراری به ایشون کردن فقط برای این بوده که ایشون همراهیشون کنن....
به یاد شیطنت های خواهر کوچولوی خودش با لبخند اضافه کرد:ایشون گفتن که خودشون میدونن نباید از این موضوع کسی اطلاعی داشته باشه...فکر میکنم یک جا اصراری در کار بوده چون اصلا از ایشون چنین توضیحی خواسته نشده و بین صحبتاش ذکر کرده....این جریان درست شد....
اما جریان همسایه ها....همکاران که به اصطلاح جهت تحقیق برای امر خیر رفته بودن متوجه شدن که همسایه ها هیچکدوم از شغل ایشون خبر نداشتن و ایشون تمام جوانب احتیاط رو رعایت کرده و این کار ما رو خیلی راحت کرد....مادر ایشونم لطف کردن و آدرس منزل جدیدشون رو دادن دست همسایه ی دیوار به دیوارشون که به دست سروان برسونه....و با توجه به اینکه مثلا فردی که خونه رو از خانواده ی سروان کردانی خریداری کرده،خانواده ی ایشون رو رد کردن و دیگه هم مهلتی بهشون ندادن،امر غیر عادی ای هم نبوده....
سرهنگ لبخندی زد و گفت:ممنون سروان....
محسنی با لبخند گفت:وظیفم بود سرهنگ....در ادامه....گروهی از همکاران رو به صورت حرفه ای وارد عمل کردیم و آپارتمان سرگرد تیرداد مجهز به دوربین مخفی شد تا اگه احیانا از طرف گروهشون کسی وارد خونه شد حالا برای هر کاری ما سریعا به سرگرد اطلاع بدیم....رفت و آمد های شرکت برسام و اشخاصی که در این شرکت رفت و آمد دارند هم کنترل میشه...بوتیک شفق در تندیس سنتر هم تحت نظره....به منزل فردین چشم عقاب هم مثل عقاب چشم تیز کردیم اما تا حالا هیچ گونه مورد مشکوکی به چشم نخورده....البته اگه فاکتور بگیریم از تماس های تلفنیش و استفاده از لب تاپ....خونه اش هم که تلفن نداره و از این لحاظ کنترل کردن منتفیه....سیستم های امنیتی خونه بالاست.....و دسترسی به لب تاپش غیر ممکنه....
سرهنگ با افتخار سری تکون داد و گفت:عالیه سروان....کارتون خیلی خوبه و امیدوار هستیم تا آخر اینطور بمونه....یک کاری براتون دارم....
سروان در حالی که

1401/10/15 11:45

آدرنالین خونش از تعریف سرهنگ رفته بود بالا با صدای رسا و محکمش گفت:در خدمتم سرهنگ....
یکی از همکاران باید بره گزارش سرگرد تیرداد رو ازشون تحویل بگیره.....یکی از همکاران که در رده ی سنی ایشون هستند رو برای این کار آماده کن و مواظب باشید که کاملا وارد باشه....
سروان محسنی گفت:اطاعت میشه....امر دیگه ای ندارید؟
سرهنگ گفت:یک چیز کوچیک دیگه....به سروان کردانی اطلاع دادید که نام مستعار سرگرد تیرداد در گروه ارسیماست؟
سروان کمی فکر کرد گفت:فکر نمیکنم....من به خواهرشون میگم که به ایشون اطلاع بدن...
سرهنگ لبخندی زد و گفت:عالیه....خسته نباشید....
سروان محسنی بلند شد و ادای احترام کرد و از اتاق بیرون رفت.....و سرهنگ مشغول آماده کردن ایمیل شد تا محل و ساعت قرار رو به سرگرد اطلاع بده....



...تیرداد/ارسیما

چشم از تابلوی شرکت برداشتم و با پوزخند وارد شرکت شدم....خیلی دلم میخواست اینبار کارای شهرزاد رو با علم به اینکه پلیسه در نظر بگیرم....دوست داشتم ببینم زن جماعت تو همچین مأموریت هایی چند مرده حلاجه!
سرم رو نیم تکونی دادم و فکرش رو از سرم بیرون کردم.....
کت اسپرت خاکیم رو، رو شلوار کتان قهوه ایم مرتب کردم و با پرستیژ همیشگی پر از غرورم وارد شرکت شدم....
سعیدی به سرعت از جاش پرید...مثل همیشه....از دخترایی به شل و ولی اون متنفر بودم....بدون اینکه هیچ تغییری تو صورت جدیم داشته باشم با صدای خشک همیشگیم با این جنس گفتم:آقای رستمی تشریف ندارن؟
با تته پته گفت:سلام آقای پارسا...چرا چرا هستن ایشون....تو اتاق مدیریت هستند....اگه یکمی صبر کنید تشریف میارن....
عقب گرد کردم و روی مبل نشستم....پا رو پا انداختم و بدون توجه به اطرافم خودم رو مشغول یکی از مجلاتی کردم که روی میز بود....
راحت میتونستم سنگینی نگاهش رو رو خودم حس کنم....پوزخند همراه با اخم مهمون صورتم شد....نخ که هیچی کیلو کیلو طناب میداد....واقعا این موجودات رو فقط خود خدا و خودشون میشناسن....
صدای موسیقی لایتی فضا رو پر کرد....بعد از چند دقیقه سایه ی کسی رو بالای سرم حس کردم و بعد صدایی که به شدت سعی میکرد نازک نگهش داره:آقای پارسا....قهوه میل کنید....
با دستم سینی رو که نسبتا تو سینه ام نگه داشته بود عقب بردم و یکدفعه بلند شدم که از عمل ناگهانیم پرید عقب.....با صدایی که رگه های خشم توش مشخص بود گفتم:خانم محترم بنده برای صرف قهوه نیومدم اینجا....
صدای باز شدن در اتاق باعث شد سعیدی چند قدم بره عقب و برگرده سمت در....فردین با چهره ای که هیچی توش معلوم نبود گفت:خبری شده خانم سعیدی؟
سعیدی با پته پته گفت:ن...نه...م...من داشتم به آقای....آقای پارسا قهوه....تعارف

1401/10/15 11:45

میکردم....
فردین رو به من گفت:از کی اینجایی؟
-پنج دقیقه ای میشه....
فردین-بیا بریم تو اتاقم....
بعد رو به سعیدی گفت:قهوه هم میل نداریم خانم!
رفتم سمتش که یکدفعه شهرزاد از اتاق هیراد خارج شد....چشم تو چشم شدیم....چشمای سبزش رو دوخت تو چشمام اما به سرعتم نگاه از نگام گرفت و رو به فردین با آهنگ مقتدر صداش گفت:کار من چیه؟
فردین دستش رو به سمت سعیدی گرفت و رو به شهرزاد گفت:خانم سعیدی راهنماییتون میکنه....
روی کنجکاویم سرپوش گذاشتم تا به موقعش برزوش بدم....شهرزاد پر غرور چرخید و مقتدر به سمت سعیدی حرکت کرد....
بدون توجه بهش برگشتم سمت فردین و گفت:خوب چه کارم داشتی؟
دست گذاشت پشت کمرم و به سمت اتاقش هدایتم کرد....
در اتاق رو پشت سرش بست و پشت میزش قرار گرفت و گفت:خوب چه خبرا؟
من-خبرا که پیش شماست....و به بیرون از اتاقش اشاره کردم....
پوزخند زد و گفت:دیدی گفتم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است؟دختره خدمتکار خونشون بوده....
قیافه ی تعجب آمیزی به خودم گرفتم و گفتم:خدمتکار؟
با پوزخند گفت:آره بابا جریان داره حالا،که نیازی نیست تو بدونی....میبینی چطور رفتار میکنه؟یکی ندونه فکر میکنه طرف ملکه ی انگلستانه....
لبخند زدم و گفتم:حالا اینجا چی میخواد؟
فردین-منشی جدیده....
سرتکون دادم و گفتم:که اینطور....
فهمیده بودم فردین از گیر بودن خوشش نمیاد....بهم گفته بود اینکه سه پیچ و کنه نیستی خیلی خوبه...
بلند شد و رفت طرف کتابخونه اش و یکی از پرونده ها رو برداشت و گفت:تا آخر هفته عازمیم....
من-اِ افتاد جلو؟
فردین-آره کارا ردیف شد...دیگه وقت رو معطل نمیکنیم.....
من-منم هستم یا نه؟
فردین پرونده رو بست و گذاشت رو میز و اومد روی صندلی روبه رویی من نشست و گفت:برای همین بهت گفتم بیایی اینجا....اینکه بخوای با ما بیایی چندتا شرط داره و بعد از گفتنشون هم نمیتونی قبولشون نکنی....پس از همین الان فکرات رو بکن....هستی که باید تا تهش باشی،نباشی هم که تا همین جا بسه....سه چهار ماهی با هم بودیم خوش گذشت....از این جا به بعد نخود نخود هر کی رود خانه ی خود....
خندیدم و به سمتش خم شدم....بعد از سه ماه و شونزده روز بالاخره به هدف اصلیم رسیده بودم....با لحنی که کمی ته مایه ی لوتی داشت گفتم:ببین فردین هر چی بخوری میخورم....هرچی بکشی میکشم....هر جا بری میرم....زندگی من به آخر خطش رسیده....ما که تا دم باتلاق رفتیم اینم روش....
بعد با لحن شوخ اضافه کردم:البته خدایی دور مشروب و مواد رو خط بکش....
خندید و گفت:زهرمار....من کی رفتم سمت مواد؟
با خنده جواب دادم:خوب بابا میخواستم اخر ارادت رو ثابت کنم....
با لحن جدی گفتی:مطمئنی ارسیما؟
چشم رو هم گذاشتم و فردین از جاش

1401/10/15 11:45

بلند شد و شروع کرد:همونطور که تا حالا متوجه شدی کار ما زیاد قانونی نیست...
تو دلم گفتم:یعنی یکم قانونیه؟!
به خودم گفتم:زهرمار....خفه خون بگیر ببینم....
فردین-ارسیما دیگه تموم شد....دیگه نمیتونی برگردی....پشت کردنت با گروه مساوی میشه با مرگت....
گفتم:تا تهش باهاتم....من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم....
فردین-هر چی شنیدی چشم....هر کار خواستی بکنی با اجازه.....هر چی دیدی گزارش میدی.... تو هر چیزی که بهت مربوط نیست حق نداری دخالت کنی....کنجکاوی ممنوع....چیزایی که نیاز باشه بهت گفته میشه....خطایی ازت سر بزنه خیلی ها هستن از خجالتت دربیان....خودم مثل عقاب چشمم به گروه هست....برای همین بهم میگن فردین چشم عقاب....
انگار که چیز جدیدی شنیده باشم گفتم:فردین چشم عقاب؟
بدون اینکه جواب بده گفت:بر حسب کارت تو گروه لقبی خواهی داشت که همه ی افراد گروه از اون استفاده میکنن و تو هم متقابلا باید همین کار رو کنی....حالا درباره ی کارمون....
مشتاق منتظر ادامه ی حرفاش شدم که دیدم به سمت در اتاقش رفت و در رو باز کرد و راهروش رو چک کرد و دوباره در رو بست و اومد نشست رو به روم:یک کلام،قاچاق انسان...
بدون اینکه خودم رو به تعجب بزنم با پوزخند گفتم:حتما این انسان ها هم دخترهای جوونن...نه؟
سری تکون داد و گفت:دقیقا....مشکلیه؟
با پوزخند گفتم:دخترا آخرین چیزین که تو این دنیا بهشون اهمیت میدم....
بلند شد و گفت:امیدوارم به حرفت عمل کنی و چیزایی رو هم که گفتم آویزه ی گوشت کنی....
گفتم:بهم اعتماد نداری؟
ریلکس گفت:من به غیر از خودم به هیچ احد الناسی اعتماد ندارم...
بلند شدم و گفتم:ممنون واقعا...
خندید و گفت:قابلی نداشت....
گفتم:کارت همین بود؟
گفت:نه...این دختره هست شهرزاد...
سر تکون دادم و اون ادامه داد:احتمال زیاد ببرمش....امروز که داره میره خونه تعقیبش کن ببین کجا میره بهم بگو....
سری تکون دادم و گفتم:کارم تو سفر چی هست؟
فردین- فعلا وردست منی....کنترل کل گروه رو دوش ماست....البته تنها نیستم اما خوب....میفهمی که؟
تائید کردم و گفتم:آره میدونم....هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم....کی برمیگردیم؟
من اونجا کار دارم حدودا یک ماهی میمونم....توام باید باشی....
گفتم:هستم....تا تهش....
فردین-شاید تهش زیاد خوب نباشه....
من-من هیچ چیز زندگیم خوب نبوده....تا اینجا لجن....بزار تا آخرش لجن باشه.....من که آب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب....
فردین-خوبه...پس حواست به خودت باشه....الانم برو ببین این دوتا دارن چه کار میکنن....
من-باشه..
عقب گرد کردم و از اتاق زدم بیرون....من قرار بود تا تهش برم!
سعیدی پشت کامپیوتر و شهرزاد هم کنار دستش نشسته بود و تمام حواسش رو به

1401/10/15 11:45

حرفای سعیدی متمرکز کرده بود....
رفتم طرفشون....به میز نرسیده سعیدی از جاش پرید اما اون سرجاش نشسته بود و بدون اینکه نگاه کنه ببینه کی اومده حواسش به کامپیوتر بود....
سعیدی-کاری از دستم برمیاد براتون انجام بدم؟
من-بله...لطف کنید برید اتاق حسابداری روی کارهایی که منبعد باید انجام بدید کار کنید تا کاملا مسلط باشید...
گفت:اما...
بدون اینکه اجازه بدم حرفش رو کامل کنه گفتم:کارهای خانم کردانی رو من بهشون میگم....کار حسابداری کار مهمیه و نمی خوایم ایرادی داشته باشه...
سرش رو انداخت پایین و نسبتا با حرص گفت:چشم آقای پارسا....
بعد رو به شهرزاد گفت:کارایی رو که بهت گفتم به آقای پارسا بگو تا وقتشون تلف نشه....
شهرزاد فقط چشماش رو آورد بالا و نگاش کرد....
رو به سعیدی گفتم:خانم سعیدی خودم کارم رو میدونم....بفرمائید سر کارتون.....
سعیدی حرکت کرد و با پاشنه های بلند کفشش سکوت سالن رو شکست....به شهرزادی که سروان کردانی بود نگاهی انداختم که انگار قصد نداشت از جاش بلند بشه....رفتم و در نزدیک ترین فاصله ی ممکن بهش ایستادم که با نزدیک شدنم بلند شد و عقب کشید....
روی صندلی ای که سعیدی نشسته بود نشستم....صندلیش رو عقب تر کشید و نشست....برو بابا این با خودش چه فکری کرده....
خشک گفتم:مقررات اینجا رو که بهتون گفتن....رعایت کردنش هم الزامیه برای دکور نگفتیم....اما کارهات....سرت به کارت باشه...
پوزخندی زد و گفت:سِمت شما اینجا چیه؟
با حاضر جوابی گفتم:هر چی باشه از یک منشی بالاتره....
زود جواب داد:نه آبداچی سمت پایین تری داره....
بعد با یک نگاه زیر چشمی گفت:که فکر نمیکنم آبدارچی باشید....نه؟
میخواست حرصم رو دربیاره و منم خوب بلد بودم جوابش رو بدم....با ریلکسی گفتم:خانم محترم احتمالا عینکتون رو تو خونه فراموش کردید....لطفا همیشه همراهتون باشه....
سرش رو به سمت مانیتور چرخوند و گفت:میشه کارام رو سریع تر بهم بگید؟نمیخوام وقتم رو تلف کنم....
هه...معلوم بود کم اورده....تازه خوبه پلیسه...پلیس نبود خدا عالمه چه فولاد زرهی درمیومد!حیف که همکاره مگر نه چند تا گنده بارش میکردم....
شروع کردم به توضیح وظایفش....بدون هیچ حرفی گوش میکرد و سر تکون میداد....بعضی وقتا هم متوجه میشدم که زیر چشمی داره اطرفا رو نگاه میکنه که زود بهش تشر میزدم و اون حرصی انکار میکرد....
کارم که تموم شد بلند شدم و گفتم:همه ی اینها رو به دقت انجام بدید....
از جاش بلند شد و عقب کشید....از قصد خودمم یکمی کنار کشیدم که هیچ برخوردی باهاش نداشته باشم با اینکه فاصله برای رد شدن خوب بود!
یکم از راه که رفتم ایستادم و گفتم:آها یک چیز دیگه....
یکمی صبر کردم و با بدجنسی

1401/10/15 11:45