439 عضو
گفتم:مرخصی....میتونی بری خونه....فردا سر وقت اینجا باش....
هرچی باشه من سرگرد بودم و اون سروان!
رفتم سمت اتاق فردین و در زدم که اجازه ورود داد.....تا وارد شدم بلند شد و با خنده دست زد....با تعجب نگاش کردم که گفت:ایولا...خوشم اومد....خوب گربه رو دم حجله کشتی....نمیدونی وقتی پشتت بهش بود چه ادای ازت درنمی اورد....
بعدم خندید....پس داشت کنترل میکرد....با خنده گفتم:به دختر جماعت نباید رو داد....
این یکی رو بهش ایمان داشتم!حالا چه اون دختر یک دختر عادی باشه چه دکتر،مهندس یا حتی پلیس....
فردین گفت:برو دنبالش ببین کجا میره....آدرسش رو برام بیار....
سر تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست....رفته؟
فردین-آره...
من-من رفتم....
چرخیدم که برم که گفت:گمش نکنی....
سرم رو چرخوندم طرفش و گفتم:دست مریزاد....دست فرمون من رو که دیدی.....
لبخند زد و گفت:به این یکی ایمان دارم....
راه افتادم و گفتم:خوبه....
هیچی نگفت و منم از اتاق خارج شدم....
کتم رو تو تنم درست کردم و به سرعت از در خارج شدم تا گمش نکنم....
از پارکینگ که زدم بیرون دیدمش که سر خیابون ایستاده بود و منتظر ماشین بود.....تا سوار یک ماشین شد گازش رو گرفتم و دنبالش کردم...
دم کوچه ی قبلیشون که پیاده شد منم ماشین رو پارک کردم....
هر چی در زد کسی در رو باز نکرد....بنده خدا نمیدونست که هیچکی تو خونه نیست....یکدفعه یک بچه دوید طرفش و باهاش حرف زد و بعدم سریع رفت تو خونه ی کناری خونه ی شهرزاد اینا....
بعد از چند دقیقه یک خانمی همراه پسر بچه بیرون اومد و یک تیکه کاغذ داد دستش و بعد از یکمی حرف زدن رفت تو خونه و شهرزادم چرخید و دوباره اومد سر کوچه ماشین گرفت و راه افتاد و منم دنبالش راه افتادم.....
بعد از بیست دقیقه ماشین ایستاد و اینبار منم پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.....تو یک تیکه کاغذ نوشتم:سروان کردانی سرگرد تیرداد هستم....حواستون رو خیلی جمع کنید....
چون احتمال داشت کسی از زیر دستای فردین دنبالمون باشه باید خیلی عادی برخورد میکردم....داشت زنگ خونشون رو میزد که رفتم طرفش و گفتم:پس خونه ات اینجاست....حدس میزدم توی یکی از این محله ها زندگی کنی....
کیفش رو رو شونش مرتب کرد و گفت:خوب که چی؟
سریع کاغذ رو پرت کردم تو کیفش که متوجه شد....اگه متوجه نمیشد به توانایی هاش شک میکردم....
گفتم:هیچی..
سریع برگشتم و به سمت ماشین رفتم و بعدش هم صدای باز شدن در و متعاقبش بسته شدنش با شدت به گوش رسید....
در شرکت رو که باز کردم سریع و بدون توجه به سعیدی که معلوم نبود وسط سالن چی میخواد به سمت اتاق فردین رفتم و در زدم...تا گفت بیا تو وارد شدم و گفتم:سلام....میگم فردین من خودم رو به این دختره نشون دادم....مشکلی که
نداره؟آخه کاراش خیلی رو اعصابه...جوری رفتار میکنه که یکی ندونه میگه این چی کارست...
دقیقا داشتم حرفای خودش رو به خودش پس میدادم....
ادامه دادم: رفتم که بهش بگم هیچی جز یک پایین شهری برای من نیست و کلاس نزاره....
کی داشت این حرف رو میزد؟معلومه ارسیما نه من!برای من فقط آدم بودن هر آدمی مهم بود نه محل زندگیش!
فردین بی حوصله گفت:سلیقه ی تو تو کار مهم نیست....حرف شنویت مهمه....این کارت چیزی نبود که صدمه ای به کارامون وارد کنه اما....
بدون اینکه اجازه بدم صحبتش رو تموم کنه گفتم:میدونم....میدونم....دیگه تکرار نمیشه....
نمیتونستم معذرت خواهی کنم...معذرت خواهی تو خون من نبود! ابدا...من از ماندانا هم که اونقدر برام عزیز بود عذر خواهی نکرده بودم...تقصیر من نبود...اگرم تقصیر من بود بازم تو اصل ماجرا توفیری نداشت....من از هیچ احدالناسی عذر خواهی نمی کنم مگر اینکه تو مسائل کاری باشه و واقعا اشتباه کرده باشم که تا حالا اصلا اتفاق نیافتاده بود.....
فردین گفت:مهم نیست....اتفاقا تا وقت سفر یکی باید دم این دختره رو کوتاه کنه....حوصله اش رو ندارم....میسپرمش به تو....کارت رو خوب انجام بده....
چیزی نگفتم که گفت:کاری نیست....اگه بخوای میتونی بری....
من-باشه فعلا...
فردین-در دسترس باش!
من-هستم...
چهار تا چهارراه که از شرکت فاصله گرفتم یک گوشه ایستادم و وصل شدم به اینترنت و رفتم سراغ ایمیل هام....
یک ایمیل از یک آدرس جدید برام اومده بود:
سلام خوبی آقا؟ بچه محلِ بی معرفت کجایی؟
برای نماز مغرب بیا مسجد الرسول....میدونی که کجاست؟یادت که نرفته احیانا؟بچه ها اونجان....دلشون برات تنگ شده....منتظرتیم.....
مسجد الرسول....یک پاتوق بود....نماز مغرب....در کسری از ثانیه یک نگاه به ساعت انداختم....یک ساعت دیگه وقت داشتم....سریع رفتم خونه....بدون اینکه لباسام رو عوض کنم گزارشاتم رو برداشتم و حرکت کردم....
کنار نزدیک ترین پارک به مسجد ایستادم سریع رفتم وضو گرفتم....هنوز وقت داشتم....پیاده رفتم سمت مسجد...نمی خواستم با ماشین برم مگر نه اونجا هم میتونستم وضو بگیرم!
تا وارد حیاط مسجد شدم و سروان محسنی رو همره با یک پسر تو سن و سال خودم دیدم...سروان محسنی هم تا چشمش به من افتاد خوشحال اومد طرفم و مشغول سلام و احوال پرسی شدیم....
سروان آروم گفت:ستوان والایی....از همکاران خوب ما هستند...
با خنده اضافه کرد:و البته دوست فوق العاده صمیمی شما....
با خنده دست انداختم دور کمر این دوست صمیمی و اونم همین کار رو کردم....نشناخته شده بودیم دوست صمیمی!
محسنی گفت:من دیگه شما رو تنها میزارم....الان نماز شروع میشه ها... زود بیاید...
تا رفت رو به والایی گفتم:مواظب
امانتی باش....
آروم و با لبخند گفت:اطاعت میشه....
با لبخند و آروم جواب دادم:وقت نماز میزارمش زیر سجاده ات...یک سجاده ی بزرگ انتخاب کن....اونطرفت هم یک آدم درشت هیکل باشه....وقتی میخوای سجادت رو جمع کنی از پشت تاش بزن تا لای سجاده باقی بمونه....اگه کسی دنبال من باشه وقتی خارج شدم میره....پس از آخرین کسایی باش که مسجد رو ترک میکنن.....بزار تمام اونایی که نمیشناسیشون از مسجد خارج بشن....
با لبخند گفت:مایه ی افتخار ما هستید سرگرد....
لبخند زدم و گفتم:بریم که نماز شروع شد....
رفتیم داخل که من با موج مثلا دوستای گذشتم برخورد کردم....بعد از سلام و علیک هر کسی سرجاش قرار گرفت و آماده ی نماز شد....
قبل از اینکه اقتدا کنم تو دلم گفتم:خدایا ببخشید که مجبورم تو نمازم هم فیلم بازی کنم.....دوباره میخونمش....همش به خاطر وظیفمه....خودت که خوب میدونی.....
***
از تو آینه ی ماشین به چشمای سبز آبیم نگاه کردم که یادگار مادرم بود....به یاد چشمای مهربونش لبخند به لبام اومد....دومین بار بود که امروز از ته دل لبخند میزدم....
اولیش تماس سرهنگ بود....اینکه از آدم تمجید بشه باب میل هرکسیه....گزارش به راحتی به دستشون رسیده بود....
دست از خودشیفتگیه بیش از حدم برداشتم و پیاده شدم....کیف سامسونتم رو تو دستم درست راستی کردم و سوار آسانسور شدم....الان دیگه سروان کردانی هم منو میشناخت و کارم با وجود یک همکار راحت تر پیش میرفت....منتظر بودم ببینم چطور میخواد به من بفهمونه که من رو شناخته؟
برعکس روزای دیگه امروز با باز شدن در شرکت موسیقی به گوش نخورد و خوشبختانه سعیدی هم پشت میز نبود.....به جاش همکارم پشت صندلی نشسته بود!
یک نیم نگاهی به سمتم انداخت و بلند شد و سلام و صبح بخیر گفت....
بدون اینکه جوابش رو بدم به سمت اتاقم راه افتادم....
باید یک جوری میکشوندمش تو اتاقم تا بتونه حرف بزنه....گوشی رو برداشتم و 0011 رو گرفتم....
صداش از پشت تلفن بلند شد:بفرمائید؟
خشک و دستوری گفتم:یک قهوه بیارید تو اتاق من....
گفت:آقا طاهر رفتن تا سوپری سر خیابون....تشریف آوردن بهشون میگم براتون بیارن....
و بعد بوق قطع.....
متعجب به تلفن خیره شدم....این چش بود؟بازیش گرفته؟
عصبانی بلند شدم و از اتاق بیرون زدم و سریع رفتم سمت میزش و عصبانی با صدای نسبتا بلندی گفتم:حواست به کارات باشه خانم کردانی....
سریع بلند شد و گفت:کاری نکنید که به مدیر عامل یا مدیر کل کاراتون رو گزارش بدم....
نه این واقعا یک چیزیش بود؟حالش خوبه؟
رائیکا/شهرزاد...
باورم نمیشد تو ماشین نشستم و دارم میرم سمت خونه امون...یعنی باورم نمیشد انقدر زود بتونم دوباره مامان اینا رو ببینم....چقدر کار
داشتم....نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده به خودم اومدم و پیاده شدم و بدون مکث به سمت خونه راه افتادم....در کرم خونه لبخند رو مهمون لب هام کرد که زودم جاش رو از دست داد....زنگ زدم....منتظر شدم تا صدای پر مهر مامان رو بشنوم.....دوباره در زدم....بازم هیچ خبری نشد....اخم عجین ابروهام شد....پشت سر هم زنگ زدم اما هیچی....کم کم به دلشوره افتادم...نکنه مامان چیزیش شده باشه؟قلبش؟واااااای....
یکدفعه صدای بچه گونه ای گفت:خانم؟
برگشتم سمتش....پسر همسایه بغلیمون بود....خیلی وقتا دیدمش که تو کوچه بازی میکرد...گفتم:بله....
پسر-شما دختر این خونه اید مگه نه؟
سریع گفتم:آره...
پسر-مادر و خواهرتون که از اینجا رفتن....
با تعجب گفتم:رفتن؟کجا؟کی؟
توپش رو انداخت رو زمین و گفت:یک لحظه وایسد....
و دوید سمت خونشون....
رفته بودن؟کجا؟چرا؟نکنه کار سرهنگ باشه؟
پسر همراه خانمی از خونه خارج شد....زن گفت:سلام دخترم....خوبی؟
سعی کردم لبخند بزنم که نمیدونم چقدر موفق شدم:سلام...مرسی....پسرتون میگن....
نزاشت حرفم رو تموم کنم و گفت:آره گلم....مامانت خونه رو فروخته....میگفت قرض دارم....خریدارم دیگه مهلت نداد بهشون و گفت خونم رو میخوام....مامانتم این آدرس رو به من داد که به تو بدمش.....
برگه ای رو از جیبش دراورد و به سمتم گرفت....برگه رو از دستش گرفتم و به آدرس خیره شدم....
زن ادامه داد:هنوزم نیومده ها....نامروت فقط میخواست زن و بچه ی مردم رو از زندگی بندازه....
صدای مامان از داخل خونش بند شد که زن سرییع گفت:باید برم....خوشحال شدم از دیدنت.....تو این چند سال حتی با هم حرف هم نزده بودیم.....بباید برم....سلام برسون....خدافظ...
نزاشت جوابش رو بدم و سریع رفت تو خونه....آدرس رو تو جیبم گذاشتم و راه افتادم سمت سر کوچه....
یک ماشین گرفتم و آدرس رو دادم دست راننده....حدسم این بود که انتقال خونه کار سرهنگ باشه....مگه نه عمرا مامان تنها یادگار بابا رو میفروخت....
سر کوچه ی مورد نظر ایستاد و بعد از حساب کردن پیاده شدم....همونطور که آدرس دستم بود راه افتادم تا برسم به پلاک هشتاد و سه....
رسيدم....در کوچیک آبی رنگ جلوم بود....زنگ که زدم صدایی از پشت سرم گفت:پس خونه ات اینجاست....
برگشتم سمتش....دوباره اون بود...چشم گربه ای....چشماش روی اعصابم بود....
ادامه داد:حدس میزدم توی یکی از این محله ها زندگی کنی....
عوضی....فکر میکرد کیه؟
کیفم رو رو شونم مرتب کردم و گفتم:خوب که چی؟
سریع یک کاغذ رو پرت کرد تو کیفم....رائیکا کنترل کن خودتو...ارزشش رو نداره....چی ازشون انتظار داشتی پس؟باید از اول میفهمیدم منظورش از این رفتارا همین بوده.....
گفت:هیچی...
برگشت و رفت...در باز شد و بدون اینکه
اجازه بدم کسی بیاد بیرون سریع پریدم داخل و در رو با شدت به هم کوبیدم....
روژان پرید تو هوا و دستش رو رو قلبش گذاشت اما با دیدن من سریع خواست جیغ بزنه که زود گفتم:هیـــــــس....
با چشمای گرد شدش آروم گفت:خودتی؟ تو؟ اینجا؟
لبخند زدم و گفتم:بریم تو بهت میگم.....
منگ با من هم قدم شد....تا در سالن رو بستم جیغ زد:رائیــــــــــکا....
بعدش با شدت پرید تو بغلم.....خندون گفتم:چته بابا؟خوبه چهار پنج روزه من رو ندیدا....
همونطور که تو بغلم بود گفت:فکر نمیکردم انقدر زود دوباره ببینمت....
دستی روی موهاش کشیدم و گفتم:منم همینطور اما حالا که هستم....
صدای ضعیفی گفت:رائیکا....
روژان از بغلم اومد بیرون و من کسی رو دیدم که تمام دنیام بود....تمام دنیای من چشماش پر از اشک شده بود....رفتم سمتش و گفتم:مامان....
بغلش کردم و بغلم کرد....اون رائیکا رائیکا گویان و من با زمزمه ی مامان....
آروم پرسید:خوشحالم که زود اومدی....
سریع اضافه کرد:البته میدونم بازم میری....
از بغلش اومدم بیرون و خندیدم و گفتم:مهم نفس عمله مامان خانم.....
لبخند زد و زیر لب چیزی رو زمزمه کرد....
بعدش گفت:بیا بریم تو سالن....
روژان گفت:آره بدو که کلی حرف دارم برات....
تو دلم گفتم:فاتحه ات رو بخون....روژان به صورت عادی مغز رو میخوره چه برسه به اینکه بخواد خیلی حرف داشته باشه....خدا بهم رحم کنه!
رفتیم تو سالن کوچیک خونه ی جدید....با کنجکاوی به محیط جدیدمون نگاه میکردم....پرسیدم:مامان جرییان چیه؟
روژان سریع گفت:کار سرهنگه دیگه....طبق معمول....منو از درسی و زند گی انداخته وسط سالی انتقالیم داده یک مدرسه دیگه....اونم سال چهارم...نه تو بگو کسی رو تو این سال حیاتی وسط سال انتقال میدن؟
گفتم:خــــوب؟
ادامه دارد...
1401/10/15 11:45#پارت_#ششم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?
گفت:هیچی دیگه...یک اقا رو فرستاده که به کسی نگید رائیکا چه کارست و امش چیه و باید برید و از این حرفا....سربسته گفت زیاد چیزی دستگیرم نشد....
هیچی دیگه اومدیم اینجا....
مامان گفت:میگم روژان کی مامان شدی من خبر ندارم؟
روژان کپ کرده برگشت طرف مامان....خندیدم و رو به مامان گفتم:شیطون شدیدا...
لبخند زد و گفت:آخه والا امون نداد که....خوب شد تو از من پرسیدی از خودش میپرسیدی که هیچی دیگه....فکر کنم شاهنامه برات میسرایید....
خندیدم و روژان با اعتراض گفت:مامــــــــــــان....
مامان با خنده گفت:جانم مادر؟همیشه سالم باشی....
روژان پرید سمتش و کنارش نشست و بوسیدش....مامانم جواب بوسه اش رو داد و رو به من گفت:چه خبرا؟
عادی گفتم:همه چی امنه و امانه....اتفاق خاصی نیوفتاده....
البته فاکتور بگیرم از همه ی اتفاقای این چند روز!
نیم ساعتی پیششون بودم که مامان گفت:برو تو اتاقت استراحت کن دخترم.....باید خسته شده باشی....
بلند شدم و گفتم:نه خسته نه....اما کنجکاو چرا....
رفتم کل خونه رو دیدم....بعدشم رفتم تو اتاقی که تختامون اونجا بود....گوشیم روی عسلی بود....برداشتم و شماره ی سرهنگ رو گرفتم....
-بفرمائید....
حدود نیم ساعت داشتم باهاش حرف میزدم....حرف و سفارشات لازم رو که شنیدم قرار شد گزارشام رو فردا یکی بیاد ازم بگیره.....بعد از خداحافظی روی تخت دراز کشیدمو نفهمیدم کی شد که خوابم برد....
با صدای مامان چشم باز کردم و گفتم:صبح بخیر....
مامان-صبحت بخیر گلم....دیرت نشه.....
سریع بلند شدم و آماده شدم که برم شرکت.....چند لقمه صبحانه خوردم و راه افتادم.....
با دیدن تابلوی شرکت پوفی کردم و وارد شدم....کسی غیر از بابا طاهر تو شرکت نبود....سام کردم که جوابم رو داد و گفت:خوب شد اومد دخترم....من میرم تا این سوپری و برمیگردم....حواست که هست؟
گفتم:بله راحت باشید....
بهترین وقت برای یک سرکشی با دقت و برنامه ریزی شده بود....یکمی سرجام موندم تا از رفتنش مطمئن بشم و بعد کارم رو شروع کنم....تا خواستم بلند بشم دسته ی در تکون خورد و چشم گربه ای وارد شد....بلند شدم و آروم سلام و صبح بخیر گفتم...با غرور و بدون اینکه حتی جوابی بده یا نگاهی بندازه رفت سمت اتاقش....
اه اه....واقعا چقدر مضخرف بود....
دو دقیقه هم نگذشته بود که تلفنم به صدا در اومد....برداشتمش:بفرمائید...
خشک و با لحن فوق العاده ارباب گونه ای گفت:یک قهوه بیارید تو اتاق من....
باشه همینم مونده....یک قرون بده آش....
ریلکس گفتم:آقا طاهر رفتن تا سر خیابون....تشریف آوردن بهشون میگم براتون بیارن.....
و سریع گوشی رو گذاشتم رو دستگاه....
میتونستم حس کنم الان چقدر عصبیه....خنده مهمون لبام شد....
یکدفعه در اتاقش به شدت
باز شد و عین پلنگ خزید سمت میزم و نسبتا داد زد:حواست به کارات باشه خانم کردانی....
سریع بلند شدم و گفتم:کاری نکنید که به مدیر عامل یا مدیر کل کاراتون رو گزارش بدم....
اه اه اه....مردک اعصاب خرد کن وحشی....
اومد و تقریبا سینه به سینه ی من ایستاد و از لای دندوناش اروم زمزمه کرد:برگه رو دیدی؟
یکدفعه یاد برگه افتادم.... خوابم رفته بود و اصلا برگه رو یادم رفته بود....
وقتی دید جواب ندادمخواست چیزی بگه که دستگیره ی در به صدا دراومد و اقا طاهر و پشت بندش فردین چشم عقاب وارد شدن....
ارسیما به سرعت عقب کشید....اسمش یادم بود....هیچوقت اسما و چهره ها از یادم نمیرفت....
آقا طاهر بی توجه رفت تو اشپزخونه و فردین رو به ارسیما کرد و گفت:بیا که کلی کار داریم....
بعد رو به من گفت:پرونده هایی که تاریخشون برای یک ماه گذشته است رو چک کنید و فاکتور هاشون رو با اطلاعات توی کامپیوتر تطابق بدید....ایرادی هست خبرم کنید....سرسری رد نشید....قیمت تمام اجناس و اقلام خریداری شده رو در یک فاکتور مجزا از اجناس فروخته شده و صادرات شده به دست من برسونید.....تا ساعت دوازده وقت دارید....
رو به ارسیما گفت:آقای پارسا....
با هم هم قدم شدن به سمت اتاقش....
شروع کردم به انجام کارهایی که گفته بود....چیز مهمی توش نبود که بخوام به خاطر داشته باشمش....
تا به خودم اومدم ساعت دوازده شده بود و من تو اتاق فردین بودم....حتی متوجه نشده بودم که ارسیما کی از شرکت خارج شده بود!
فردین یکی از پرونده ها رو باز کرد و همونطور که نگاهش به سمت پرنده بود گفت:برای چی تو خونه ی هیراد اینا استخدام شدی؟از طریق کی با اونا اشنا شدی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:مادرم مریضه....پس اندازام رو یکی با ظلم از دستم درآورد....توی یک کافی شاپ باهاش قرار داشتم.....دعوامون که شد گذاشت رفت و من اونجا با نگار اشنا شدم....
با همون حالت گفت:خوب؟
-یک هفته ای فقط با گروهشون بودم اما بعدش بهم پیشنهاد کار رو تو خونه ی خانم پریسان داد که قبول کردم....بقیش هم که خودتون میدونید....
فردین-پس دلیل اصلیت برای کار کردن بیماری مادرت بود....باید عمل کنه؟میخوای خرجش رو دربیاری؟
آروم گفتم:بله قلبشون باید عمل بشه و هزینه اش خیلی سنگینه....
فردین-فکر نمیکنم با حقوق منشی گری بتونی پول رو جور کنی....یعنی اصلا نمیتونی....چکار میکنی؟
قیافه ی غم زده ای به خودم گرفتم و گفتم:بله میدونم....اما کار دیگه ای هم از دستم برنمیاد....بالاخره یک وامی چیزی....
سرش رو آورد بالا و گفت:تا کجا برای مادرت زحمت میکشی؟یک کلام....چقدر مایه میزاری براش؟
این عالی بود....نوید خوبی بود...با قاطعیت گفتم:من خودم رو هم فدای مامانم
میکنم....
سری تکون داد و از جاش بلند شد....اومد نزدیکم و شروع کرد دورم چرخیدن.....زیر نگاه خیرش معذب شدم....رو به روم ایستاد و گفت:من کمکت میکنم....
چشمام رو گرد کردم و با تعجب گفتم:واقعا؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت:آره....
ذوق زدم گفتم:من باید چکار کنم؟
روی مبل چرم جلوی میزش نشست و پا روی پا انداخت و گفت:تا آخر هفته عازم یک سفریم....اونجا کارایی که بهت میگیم رو انجام میدی و در عوضش پولش رو میگیری....اونقدری هم هست که بتونی خرج عمل مادرت رو بدی....
متعجب گفتم:این خیلی خوبه....همین؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:میتونی بیای؟
سریع گفتم:آره چرا که نه....کجا میریم؟
گفت:دبی...
من-دبی؟!
گفت:با خارج کشور که مشکلی نداری؟
یکم این دست و اون دست کردم و زمزمه وار گفتم:هیچوقت فکر نمیکردم بتونم پام رو از تهران فراتر بزارم....یعنی حقیقت داره؟
همونطور که حدس میزدم شنید و گفت:خوبه....خبرت میکنم....اگه کارات رو کردی میتونی بری....فقط سه روز دیگه مونده تا سفر...
چهارشنبه میرفتیم....من ىاشتم مييرفتم تو دل خطر....تنها و بدون هیچ رفیقی....
وسایلام رو جمع کردم و از شرکت زدم بیرون....
تا رسيدم خونه روژان سرییع در رو باز کرد و دستم رو کشید و گفت:وااااااااای بدوووووووو....
با نگرانی گفتم:چی شده؟مامان چیزیش شده؟
روژان-نه نه اون خوبه...خونه نیست....بیا تو تا بهت بگم.....
تا وارد خونه شدیم ایستاد و با نفس نفس گفت:وای رائیکا یادم رفت بهت بگم....سرهنگ به اون آقاهه که نمیدونم کی بود....آخه با لباس شخصی اومده بود....
سریع گفتم:خوب؟
گفت:آره...اون آقاهه بهم گفت بهت بگم پسری با اسم ارسیما تو گروهه که همکارته....سرگرد....
چشمام گرد شد و با تته پته گفتم:کی؟
روژان سریع گفت:ارسیما....اره ارسیما....
دویدم سمت اتاق و گفتم:وااااااااای...
کیفم رو وارون کردم و برگه رو از لای وسیله ها پیدا کردم و سریع بازش کردم:سروان کردانی سرگرد تیرداد هستم....حواستون رو خیلی جمع کنید.....
با حالت جیغی که از من بعید بود گفتم:روژاااااان...چرا سرهنگ هیچی به من نگفت؟
خجالت زده گفت:آخه فکر کرد من بهت میگم دیگه....کلی تاکید کردم که یادم نمیره ام....معذرت میخوام....
پوفی کردم و با حرص بلند شدم....وای امروز رو بگو....دیدم از تعجب داره شاخ در میاره.....
صورتم رو با دستام پوشوندم....حس میکردم تو اون سرما کوره ی آتیشم....الکی الکی یک موقعیت خوب رو از دست دادم صبح....اه....لعنت بهت رائیکا.....
روژان-رائیکا معذرت میخوام....
آروم گفتم:مشکلی نیست روژان....تقصیر خودمم بود.....میتونی بری.....
روژان اروم از اتاق خارج شد....ناخن های شستم رو به دندونام میکوبیدم.....وای خدای من چه آبروریزی....
اه موضوع به
این مهمی رو چرا یادم رفت؟اصلا اون موقع وقت خواب بود؟
وای وقتی که بفهمه یادم رفته و گرفتم با خیال راحت خوابیدم چقدر بد میشه....چه افتضاحی.....واقعا که....
نمیدونم اونروز چقدر خودم رو ملامت کردم....اصلا نفهمیدم کی شب شد...صبح که بیدار شدم یکمی دلشوره داشتم....مشکل آنچنانی ای پیش نیومده بود اما بازم دلشوره داشتم....
با اینکه چشمم به مانیتور بود اما تمام حواسم به در بود تا وارد بشه....
دلم شور میزد....نمیدونستم چکار کنم....دستگیره حرکت کرد....دلم گواهی میداد اینبار خودش بود....مطمئن بودم....
در باز شد و هیکل مشکی پوشش وارد شد.....سریع بلند شدم و سلام کردم....بازم بدون جواب رفت سمت اتاقش که گفتم:آقای پارسا قهوه میل دارید براتون بیارم؟
همونطور بدون اینکه تکون بخوره با صدای مسخره ای گفت:قهوه؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:به جبران قهوه ی دیروز....
یکمی ساکت سرجاش باقی موند و گفت:تا ده دقیقه ی دیگه رو میزم باشه....ده دقیقه بشه یازده دقیقه بهش نیاز ندارم....
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:هفت و سی و شش دقیقه....تا هفت و چهل و شش وقت داری....
سریع و مسمم وارد اتاقش شد و من به سرعت رفتم تو آشپزخونه.....این دیگه کی بود؟
آروم به در اتاقش دو تا ضربه زدم....
-بیا تو....
رفتم تو اتاقش و سر پایین به سمت میزش رفتم و سینی قهوه رو گذاشتم روس و چند قدم اومد عقب....چقدر سخت بود معذرت خواهیآروم گفتم:بابت کار دیروزم شرمنده ام...
-خوب؟
این یعنی اینکه بیشتر.... حالا باید بهش میگفتم شناختمش.....
گفتم:من دیروز شما رو نمیشناختم....نمیدونستم چکاره هستید....معذرت میخوام....
با صدایی که رگه های توبیخ توش داشت گفت:معرفی کرده بودن خدمتتون....نه؟
دستای لرزونم رو مشت کردم و گفتم:بله اما....
با صدای کنجکاوی گفت:اما چی؟
ساکت شدم....الان تو این محیط نمی تونستم توضیح بدم
ساکت شد و کمی بعد آروم گفت:من با شما کار دارم...فعلا میتونید برید....
سرپایین گفتم:چشم...
آروم عقب گرد کردم و از اتاق خارج شدم....نفس حبس شدم رو آزاد کردم.... اقتدار صداش در اوج آرومی نفسم رو تو سینه حبس کرده بود....داشتم خفه میشدم....
پشت کامپیوتر نشستم و سعی کردم ریلکس باشم....به نقشم فکر کردم.....بررسی کامپیوترم ریسک بود....کامپیوتری که به سیستم اصلی وصل بود....و این در عین خطرش عالی بود....اطلاعاتش میتونست مورد استفاده باشه....سخت بود اما میدونستم از پسش برمیام....من همیشه یک هکر خوب بودم!
شروع کردم به کارم....سخت بود که باید در عین سادگی کارم رو انجام بدم اما کارم رو خوب بلد بودم....نمیتونستن سر دربیارن....از تمام اطلاعاتم استفاده کردم.....سیستم امنیتیشون بالا بود....پسوردها کاملا حرفه ای
انتخاب شده بود....کار یک ساعت دو ساعت نبود...تمام توان و سرعت عملم رو به کار گرفتم....اطلاعاتی که از تاریخشون گذشته بود هم به درد میخورد.....اما بیشتر هدفم اطلاعاتی بود که هنوز وقت انجامش نرسیده بود... اطلاعاتی که در کل به صورت یک نقشه بود...
رسیدم به کد امنیتی اصلی....ته دلم خوشحال بودم.....یک پله مونده بود تا هدفم....
در اتاق فردین باز شد....خوشحال بودم که همیشه ی خدا قیافم ریلکس بود....از اتاق اومد بیرون و با یک نگاه کوتاه به من رفت تو اتاق سرگرد!...اوووووف....
رمز رو وارد کردم:خدایا به امید تو.....
اینتر رو زدم.....
در حال لود بود....قلبم تند تند میزد....
25%.....37%...46%...58%....
Eror
اه لعنتی....اه...اه....
تا خواستم دوباره دست به کار بشم تلفنم زنگ خورد....لعنت به این شانس....
-بفرمائید...
صدای سرگرد تیرداد پیچید تو گوشی:سیستم رو سریع خاموش کنید و بیاید اتاق آقای محمدی...
و بعدش بوق قطع....
سیستم رو سریع خاموش کنم؟تاکیدی بود....پس حواسش بهم بود....سریع از برنامه خارج شدم و بعد کارایی که مربوط به شرکت بود و داشتم انجامشون میدادم رو سیو کردم و سیستم رو خاموش کردم....
رفتم تو آشپزخونه و یک لیوان آب خوردم تا راه گلوم باز بشه و بعد سریع رفتم سمت اتاق...
در زدم...
صدای فردین بود که گفت:بیا تو....
آروم در اتاق رو باز کردم و وارد شدم....هیراد و فردین و ارسیما بودن....هیراد پشت میز نشسته بود و فردین و خود سرگرد روی مبل های جلوی میزش نشسته بودن....فردین سمت چپ و سرگرد سمت راست....
سلام دوباره دادم و چند قدم رفتم جلو و بعد ایست کردم....
هیراد گفت:بیا بشین...
روی مبل تک نفره ای که روبه روی میز بود نشستم....
هیراد گفت:میدونی که عازم سفریم.....پس فردا سر ساعت مقرر همیشگی وارد شرکت میشید اما خارج نه....حدود ساعت دوازده راه می افتیم....
رو به فردین ادامه داد:مشکلی که نیست؟
فردین گفت:نه اصلا....تمام چیزها طبق روال داره پیش میره....
آروم و در حالی که سعی میکردم توی صدام ته مایه های ترس رو بکارم گفتم:غیر قانونی دیگه؟مشکلی پیش نمیاد؟
فردین گفت:تو فکر کن قانونیه....مشکلی پیش نمیاد...از مرز که خارج شدیم نصف پولی که باید بهت بدیم به دست مادرت میرسه.....
آره تو گفتی رسید و منم باور کردم....حیف که باید مثل ساده لوح ها نقش بازی کنم.....
ادامه داد: لازم نیست بترسی...در ضمن از الان بگم حوصله ی ننه من غریبم بازی رو ندارم....دور این کارا رو خط بکش.....
فقط یک نگاه بهش انداختم و دیگه هیچی....
سرگرد گفت:وسایل اضافه به هیچ عنوان نمیاری....فقط یک کیف کوچیک که وسایلای مورد نیازت توش باشه و خودت بتونی حملش کنی یا یک کیف کولی...
هیراد گفت:زرنگ بازی....فضولی....لج بازی
نباشه....
فردین ادامه داد:من بدجور آمپر میسوزونم پس مواظب کارات باش....مثل بچه ی آدم هرچی بهت میگیم فقط جوابش یک کلامه....چشم....مفهومه دیگه؟
آروم گفتم:بله....
فردین گفت: خوبه....کارات رو کامل کردی؟
گفتم:نسبتا....
گفت:تا یک ساعت قبل از تعطیلی باید تحویلشون بدی....وقت زیادی نمونده....تا قبل از رفتنمون باید این معامله رو جوش بدیم....
بلند شدم و گفتم:با اجازه....
از اتاق که خارج شدم....
کامپیوتر رو روشن کردم اما دیگه نرفتم سراغ ادامه ی هک کردنم.....تصمیم گرفتم سریع کارام رو انجام بدم بعد با خیال راحت سرش بشینم...باید تمرکز داشته باشم....تازه سرگردم بهم هشدار داده بود....عقل حکم میکرد فعلا دست نگه دارم....نمی خواستم حالا که یک قدمی هدف اصلیمون بودیم کار رو خراب کنم....اصلا....
پنج دقیقه بعد فردین و سرگرد از اتاق هیراد خارج شدن و هر کدومشون به سمت اتاقاشون رفتن.....چیزی نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد....
-بفرمائید...
-اقا طاهر رو بفرستید اتاق من....
لبخند زدم....آدم تیزی بود....آقا طاهر امروز اصلا نیومده بود....
گفتم:آقا طاهر نیومدن امروز....
با همون لحن مصممش گفت:پس لطف کنید بیاید این سینی رو از اتاق من ببرید....
-چشم الان میام....
بلند شدم و رفتم سمت اتاقش....در زدم...
-بیا تو....
رفتم داخل...سینی رو برداشتم که گفت:میتونی بری....لطفا حواست هم باشه و کار دیروزت رو تکرار نکن....
خوب به سینی دقیق شدم....برگه ی زیر فنجون رو دیدم و گفتم:تکرار نمیشه....مطمئن باشید....
سر تکون داد و گفت:میتونی بری....
از لحن فوق دستوری و پر از غرورش بدم میومد....اره مافوق بود که بود دلیل نمیشد اینطوری حرف بزنه....سرهنگ با اون سرهنگیش خیلی اخلاقش از این چشم گربه ای بهتر بود....
سینی رو برداشتم و سریع بردم تو آشپزخونه....کاغذ رو سریع و نامحسوس انداختم تو جیبم و فنجون رو گذاشتم تو سینک....عمرا اگه دهنی اون چشم گربه ای رو بشورم....اه....بالاخره که آقا طاهر میاد....
رفتم بیرون....کارام که تموم شد ساعت یازده و نیم بود....به فردین اطلاع دادم که اطلاعات رو میریزم رو سیستم اصلی....
دوازده که شد از شرکت خارج شدم....زود سوار یک تاکسی شدم و برگه رو از جیبم درآوردم:ساعت هفت بیا پارک ساعی...از لباست مطمئن شو که ردیاب کار نشده باشه توش....جوانب احتیاط رو بسنج....پیش ورودی شهربازی وایسا میام اونجا....
به خونه که رسیدم سریع با سرهنگ تماس گرفتم و اطلاعات جدید رو بهش دادم و گفتم که دارم سیستم اصلی رو هک میکنم و فقط کد امنیتی اصلی مونده....بهم گفت که جوانب احتیاط رو بسنجم...کارایی که تو سفر باید انجام بدم بهم گوشزد کرد و گفت خیلی مواظب خودم باشم و در اخر گفت که هم گروهی که تو
دبی مستقر میشن و هم سرگرد حواسش بم هست و تشکر کرد....
ساعت شش بلند شدم تا آماده بشم....یک دست لباسی رو آماده کردم که تا حالا نپوشیده بودمش...چادر کارمم برداشتم...بدردم میخورد....گزارشام رو تو یک کیف کولی مشکی ساده که تا حالا تو مأموریت ازش استفاده نکرده بودم گذاشتم و راه افتادم....
نزدیک پارک وارد یک مغازه شدم که شیشه هاش رفلکس بود....رفتم تو اتاق پروش و چادرم رو پوشیدم و سریع زدم بیرون....
حالا اگه کسی دنبالمم بود تا بیاد متوجه بشه من تو مغازه نیستم من دور رسیدم پارک....
دم در شهربازی که رسیدم به ساعتم نگاه کردم....سه دقیقه به هفت!
...تیرداد/ارسیما
یک نگاه دیگه از تو آینه به خودم کردم....کلاه گیس قهوه ای و ریش پرفسوری همرنگش کلا قیافه ام رو تغییر میداد...درشون آوردم و توی کیف کولیم گذاشتم....کاپشنم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم....سوار ماشین شدم و راه افتادم...به دست فرمونم ایمان داشتم....حرف نداشت....جوری تا پارک لاله رفتم که هر کسی دنبالم بود به قطعیت گمم میکرد....
وارد پارک شدم و سریع رفم سمت سرویس بهداشتی....کاپشنم رو دراوردم و پیراهن آبیم خودنمایی کرد....شلوار جینم رو با شلوار کتان مشکی عوض کردم و ریش و کلاه گیسم رو گذاشتم و کوله رو توی سطل زباله انداختم....یک نگاه به قیافه ام کردم که کلا عوض شده بود و از در خروجی کنار سرویس بهداشتی بیرون اومدم و سریع سوار تاکسی شدم....
نفسی تازه کردم....سخت ترین نوع پوشیدن لباس تو یک اتاقک تنگ بد....بدتر اینکه اون اتاقک دستشویی باشه....پووووف....
***
به دور و برم نگاه کردم....مردم زیادی دم شهربازی ایستاده بودن اما غیر از یک زن چادری هیچکدوم تنها نبودن....
گوشیم رو دراوردم و شماره ی شهرزاد رو که از سرهنگ گرفته بودم،گرفتم....
زن چادری به کیفش ور رفت و گوشیش رو درآورد....هیچ چجیز قیافش معلوم نبود...با صدای الو گفتنش قطع کردم...
گوشیش رو پرت کرد تو کیفش....خودش بود....
رفتم طرفش و گفتم:دنبال من بیا...
به سمت رستوران رفتم و نشستیم....
بدون فوت وقت شروع کردم:از شاگردهای سرهنگ این انتظار نمیرفت...علت چی بود؟
با صدای محکمش گفت:درسته...اما با عرض معذرت شما هم مقصر بودید...اون کل کل ها معنی نداشت....
بی حوصله گفتم:من دلیل کارهام رو میدونم و با اینکه نیازی نمیبینم که به شما توضیح بدم اما توضیح میدم....کل کل برای این بود که فردین زیر نظر گرفتن شما رو به من بسپاره که سپرد...اصولا کاری به کار دخترا ندارم و اینکه نشون دادم از شما حرص دارم باعث شد که زیرنظر گرفتنتون رو به من بسپره....و اما توضیح...
سرش رو انداخت پایین و گفت:متاسفانه جریان برگه رو به کل فراموش
کردم....سرهنگ به خواهرم سپرده بود که اسم مسستعار شما رو به من بگه اما روز قبلش فراموش کرد....
با صدای توبیخ گری گفتم:لطفا دیگه تکرار نشه.....این دفعه که هیچی....
ساکت شدم و ادامه دادم:تو این چد وقت چکار کردید؟
سرش رو آورد بالا و با صدای محکم گفت:از طریق کامپیوتر منشی به سیستم اصلی وارد شدم و تمامی پسوردهای اطلاعاتشون غیر از کد امنیتی اصلی که تازه امروز بهش رسیدم رو هک کردم و گزارش دادم....
کفتم:تا فردا میتونید کد امنیتی اصلی رو هک کنید؟
گفت:اگر هم نتونستم بچه های پایگاه گزارش میدم تا بقیه ی کارها رو اونها انجام بدن....با اینکه اون ها همین الانش هم دست بکار شدن و خیال من از این بابت راحته که بیشتر کارها رو انجام دادم....
سری تکون دادم و گفتم:خوبه....اما سفر....حواستون به دخترایی که باهاتون هستن باشه....فکر نمیکنم اینبار بتونیم جلوی قربانی شدنشون رو بگیریم اما تا میتونید ازشون اطلاعات بدرد بخور کسب کنید....و تا حدی که میشه از مسئول های گروه.....کار سختیه اما شدنیه....میدونید که کاریه که خودتون پذیرفتید پس با جون و دل براش مایه بزارید....و این کارتون باید قبل از اینکه بخوان با بقیه دخترا بفروشنتون صورت بگیره....
سرم رو آوردم بالا اما هیچی غیر از چادر مشکی نمیدیدم....سرش پایین بود و چادر رو صورتش....
گفت:بله متوجه ام....
گفتم:خوبه....
سرش رو آورد بالا و چادرش رو کمی عقب کشید....با چشمای سبز زمردیش خیره شد تو چشام...با چشمایی که مدل فوق العاده ای داشت....مثل چشمای ماندانا....با تفاوت رنگ....ماندانا چشماش مشکی بود....مثل شب تیره و تاریک و خوفناک!
سعی کردم بی خیال حالت چشم بشم...اصلا به من چه....اه....
گفتم:حواستون به همه چیز باشه....اگه نکته ای نمونده میتونید برید....
قبل از اینکه بلند بشه آرومگفت:حرفی نمونده سرگرد تیرداد.... متاسفم که نمیتونم احترام بزارم.... با اجازه...
بلند شد و رفت و من سر جام نشستم...کمی گردنم رو ورزش دادم و بلند شدم....از رستوران که زدم بیرون دیدمش....اینبار بدون چادر...با مانتو و شلوار و کیف کولی مشکی.... ساده اما مرتب....به راه رفتنش خیره شدم....روی یک خط راست....درست مثل مانکن ها!ولی بدون عشوه!
جلوی پارک لاله به تاکسی گفتم بایسته...وارد پارک شدم...رفتم سمت سرویس های بهداشتی...کیف کولیم رو از سطل برداشت...اَه...چندش...لباسامو عوض کردم و ریش و موی مصنوعی رو در آوردم و زدم بیرون....یه یک ربعی تو پارک قدم زدم و بعد رفتم سمت ماشینم...قبل از اینکه حرکت کنم گوشی مخصوص ارسیما رو! از داشبورد برداشتم و شماره ی فردین رو گرفتم....
-به آقای نماز خون....
دیده بودم...کنترلم میکرد مثل چی....
با پوزخند گفتم-آره
ارواح خاله ی نداشتم....
-آها پس مسجدالرسول رو تو اصلا ندیدی....
صدام رو جدی کردم،حتی یه ته مایه ی ترس هم دردسر ساز بود...
گفتم:بهت گفته بودم از خونواده دل کندم...نگفته بودم؟؟گفته بودم حالم از تفکرات و عقاید مسخره شون بهم میخوره...نگفته بودم؟گفته بودم تغییر کردم اما نمیخوام کسی بفهمه...نگفته بودم؟گفته بودم برای اونا محمدم و برای شما ارسیما...نگفته بودم؟گفته بودم با تمام تفکرات مسخره شون به هر حال یه زمانی دوستم بودن....نگفته بودم؟گفته بودم که اگه برم پیششون جوری میرم که نفهمن تغییر کردم...نگفته بودم؟گفته بودم فردین...امروزم رفتم....امروزم رفتم پیش یه کله گندهه که اونشب نبود...حتی مجبور شدم ظاهرمم عوض کنم...مجبور شدم ماشینم رو بذارم دم پارک لاله و با تاکسی برم...
دمم گرم...یه پا بازیگر بودم...
با پوزخند اضافه کردم-کی میشه اعتماد کنی؟
پوفی کرد و گفت-بیا سمت خونم...خیلی کار داریم....
و قطع تماس
اووووووف...حالا چی میشه؟خدایا خودت به خیر بگذرون...
ماشین رو به حرکت در آوردم...وسطای راه بود که گوشیم زنگ خورد....راهنما زدم و پارک کردم...گوشی رو برداشتم و به شماره نگاه کردم....
نه این همون نیست...دوباره مرورش کردم....خودش بود...نه.... خدا...بسمه...بسه دیگه....
قطع شد...سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی...
صدا دوباره بلند شد....نه...چرا دوباره زنگ زدی خواهر من؟نمیتونم ناراحتیت رو ببینم میفهمی؟نمیتونم صدای غم انگیز مظلومتو بشنوم...نمیتونم ماندانا...به والله نمیتونم...
قطع نشد..چشمامو بستم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم-بله؟
-الو؟پسر عمو؟
صداش بغض داشت...میدونستم الآن چشماش دریای اشکه...
-جانم خواهری؟
-خوش میگذره؟الآن راحتی؟
هیچی نگفتم...حس میکردم یه چیزی جلوی راه نفسم رو گرفته...
-راحت بودی؟...میدونم...نمیخواستم ناراحتت کنم...ولی ...پسر عمو...
هق هق کرد...جونم به لبم رسید...
ادامه داد:اما....اما پسر عمو....سخت بود...سخت...اینکه اسمت رو نگم سخته...اینکه بشی پسر عمو سخته...اینکه بشم خواهر و بشی برادر سخته....اینکه با وجودی که خواهرتم صداتو نشنوم سخته...
میون گریه خندید...ندونست اشک منو رو گونه قل داد...
گفت-بی معرفت معتادم یهویی ترک نمیدن...آرامبخشی چیزی....من دائم الخمر تو بودم...چشم باز کردم همه چیم تو وجودت خلاصه میشد...اینور...اونور...بالا...پ ایین...همه و همه جا...
با هق هق گفت:اجازه میدی یه بار دیگه اسمتو بگم؟یا ترک کردن من از اون ترک هاییه که جونو به لب میرسونه؟
با صدای بغضیم گفتم-بگو گلم...بگو نازنینم...بگو خواهرم...بگو...
هق هق کرد و شکستم...هق هق کرد و مردم تا اشک لعنتی نریزه...
آروم گفت-دانین...
قطع...
گوشی رو پرت کردم و از ماشین
زدم بیرون و داد زدم-خدااااااااااا ...خدااااااااا...بسه دیگه....بسهههههه...بسههههه...
رائیکا/شهرزاد
چشم های گربه ایش مقابل چشمام بود.....نفسای داغ و عصبیش تو صورتم بود....حس خفگی داشتم....این چشم ها میتونست منو خفه کنه....کاش دستام رو نگرفته بود....کاش میتونستم چندتا کشیده نصیب خودم بکنم که بپر از این خواب....از این کابوس لعنتی....
با صدای فوق العاده عصبیش داد زد:اینو کجای دلت می خوای بزاری؟هـــــا؟خوب شد؟مأموریت رو به آتیش کشیدی خوب شد؟همه ی کارامون رو خراب کردی خوب شد؟
فکم رو گرفت تو دستش....انقدری فشار دستاش به فکام زیاد بود که داشتم جون میدادم....گریه امونم رو بریده بود....من داشتم گریه میکردم!من باعث لو رفتن گروه شده بودم!
با گریه گفتم:سرگرد....
داد زد:ساکت شو....بزار صدات رو نشونم....
دستای لرزونش رو مشت کرد و گفت:کاش میتونستم با دستای خودم خفت کنم......کاش تا قبل از این که میرفتیم اداره میتونستم انتقام اون همه بدبختی ای که کشیده بودیم تا به اینجا برسیم رو ازت بگیرم....برای اولین بار ارزو میکردم کاش قانونی نبود تا بتونم....
حرفش رو قطع کرد و من هق هق کردم....من شکستم.....رائیکای آهنین شکست....خرد شد.....دیوارش نابود شد....
بابا کجایی؟بابا بیا دست منو بگیر.....بیا منو ببر پیش خودت....بابا رائیکات شکست.....رائیکات خودشو نمیخواد....هیچوقت اینجوری نمیخواسته.....بابا این رائیکا رو نمیتونم تحمل کنم....بیا بابا....بیا منم ببر....
فردین کاش اینجا بودی...کاش اینجا بودی تا میتونستم اون چشمای عقابت رو با ناخنام بکشم بیرون....کاش اینجا بودی....
یکی زد به پیشونیش و گفت:واییییییی سرهنگ....
دستام رو کوبیدم رو صورتم و جلوی چشمام رو گرفتم....هق هقم داشت امونم رو میبرید.... واااااای خداااااااااا... نه ....نه ..... کاش میمردم ....کاش زمین دهن باز میکرد منو میبلعید....
رائیکا چکار کردی؟چکار کردی....
داد زد:انقدر گریه نکن....گریه ی تو به چه درد ما میخوره؟ساکت شو بزار فکر کنم....خانم کردانی بلایی سر گروه سرهنگ بیاد چشم رو همه چی میبندم خودم پیگیر کارات میشم....
سرم درد گرفته بود....دستام رو گذاشتم رو شقیقه هام و با تمام توانم فشار دادم....
-الو....بردار...بردار محسنی.....بردار....
داد زد:بــــــــردار....
رو به من گفت:چکار کردی تو؟ چی بر سر گروه اوردی؟
با گریه جیغ زدم:بسه....بسه دیگه.....سرکوفت بسه....نیش و کنایه بسه....خـــــــدا....
اومد جلو و یقه ی مانتوم رو گرفت....بازوم تیر کشید و خون بیشتر فوران کرد.....صورتش کبود بود...خونی که از بینیش اومده بود خشک شده بود.....پهلوهاش زخمی بود....
قدم به زیر چونه اش میرسید....پوزخند زد و گفت:به هیچ دردی
نمیخوری....
پرتم کرد زمین....
پشتم از شدت ضربه درد گرفت...آفتاب لب مرز مستقیم روی صورتم بود.....تو اون بیابون بی چیز اینکه زنده بودیم معجزه بود.....اما من معجزه نمیخواستم....کاش بدست فردین کشته میشدم....کاش فقط سرگرد میتونست فرار کنه....کاش همون سگ ها که از دیدنشون هم میمردم منو تیکه تیکه میکردن.....چقدر کاش وجود داشت.....
صداش تو سرم میپیچید:بردار لعنتی....بــــــردار.....
حس میکردم زمین داره دور سرم میچرخه....دید چشمام تار شد.....یک دستم رو به بازوم گرفتم و ناله کردم.....تشنه ام شده بود....خیلی....دهنم مثل ماهی بیرون مونده از آب باز و بسته میشد......گرما بیشتر شد و جلوی چشمام سیاه شد...
پشت کمرم تیر کشید...آروم آروم چشمام رو باز کردم....همه چیز تو یک مه بود....من کجا بودم؟
سرم تیر کشید.....نور اذیتم میکرد.....با احساس یک چیز خنک رو پوستم چشمام باز شد....ناله کردم:من کجام؟
صدای بغض آلودی گفت:اینجایی عزیز دلم....باز کن چشمای خوشگلت رو مادر به فدات....باز کن چشمات رو خوشگلم.....جون به لبم کردی جون مادر....
مه کم کم از بین رفت....صورت زنی رو دیدم که تو تموم اون فراموشی هام فراموش شدنی نبود....صورت زنی رو دیدم که نمی تونستم باور کنم تو قیامت هم نشناسمش.....صورت زنی رو دیدم که عزیز بود برام و مادر.....صورت زنی بود که مادرم بود و من دختر عاشقانه این صورت رو دوست داشتم....
صدای گریه ای دختری میومد که اونم آشنا بود....صدای ناله اش میومد و رائیکا رائیکا گفتنش....صدای روژان قربونت بره خواهرش.....صدای جون روژان زود زود بلند شو گفتنش.....
صدای اون عزیز رو شنیدم که بهش گفت بره استراحت کنه....صداش رو شنیدم که مخالفت کرد اما حرف اون عزیزم حرف بود.....
آروم زمزمه کردم:من چم شده مامان؟
مامان-هیچیت نیست گلم....سالم سالمی....یک تصادف کوچیک بود عزیزم....بیهوش شده بودی...خوبی دخترم؟
بدون توجه به سوالش گفتم:با چی اوردیدم؟کی بهتون خبر داد؟
مامان-به اخرین شماره ای که باهات تماس گرفته بود،تماس گرفته بودن....یک آقایی بود که اون اوردت خونه....خدا خیرش بده....
اروم رو دستم بلند شدم....دردم گرفت اما چیزی نگفتم....
ادامه داد:بخواب مادر....باید استراحت کنی.....از ظهر تا حالا صدبار بلند شدی بعد تا خوابیدی یادت رفته چی کار کردی؟
با تعجب گفتم:من بلند شدم؟
گفت:آره مادر....آره بلند شدی.....وقتی با اون آقا اومدی خونه هم بهوش بودی....
تعجبم چند برابر شد....گفتم:چی میگی مامان؟
لبخند زد و گفت:هیچی مادر....هیچی....دکتر گفت چیزی نیست....اثر ضربه است....تا فردا خوب خوبی....
بلند شد و گفت:من برم داروهات رو بیارم....
از اتاق زد بیرون و منو با کلی سوال تنها گذاشت....به ساعت خیره
شدم.....سه و ده دقیقه ی صبح بود....
ه ذهنم فشار اوردم:من با کی اومده بودم خونه؟اصلا کجا بودم؟چطور تصادف کردم؟آخرین تماسی که داشتم کی بوده؟
هیچی یادم نمیومد.....
در اتاق باز شد و اینبار روژان وارد شد....با لبخند چشمای اشکیش رو دوخت تو چشمام و گفت:خوبی آجی؟
چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم:خوبم....
نشست جلوم و در شیشه های دارو رو باز کرد....اشک از چشماش چکید....دست گذاشتم زیر چونه اش و گفتم:چته روژان؟
سر پایین گفت:هیچی....چیزیم نیست....
میدونستم نگران شده....روژان رو به اندازه ی خودم میشناختم.....
با لبخند گفتم:خوبما....
دستاش رو از هم باز کرد و آروم بغلم کرد....دستم رو نوازش گونه روی کمرش کشیدم....
با هق هق گفت:را...ئی...کا...
از خودم دورش کردم و گفتم:ا پاشو ببینم....دخترک لوس....
اشکاش رو پاک کرد و با لبخند گفت:خیلی بدی....
دارو رو توی قاشق ریخت و به دهنم نزدیک کرد.....بعدشم یک قرص رو از کاور دراورد و با یک لیوان آب جلوم گرفت.....
بعدشم کمکم کرد که دراز بکشم....خیلی طول نکشید تا اثر داروها خواب رو مهمون چشمام کرد....
نور توی چشمام بود.....آروم و قرار نداشتم....حس میکردم یک صدای مبهم تو ذهنمه.....یک صدای داد.....
چشمام رو باز کردم....نوری که تو چشمم بود اجازه نمیداد جایی رو ببینم...یکمی طول کشید تا چشمام عادت کردن و تونستن موقعیت رو تشخیص بدن....
آروم سر جام نشستم....صدای داد هنوز تو سرم بود.....صحنه ها واضح یادم بود....هنوز هم به راحتی میتونستم گریه هام رو حس کنم....هق هق کردن هام یادم بود....حتی سوزش بازوم هم یادم بود....
سریع آستین لباسم رو دادم بالا....بازوم خراش برداشته بود!خراش بود....درد داشت....میسوخت....
چشمام رو بستم تا ک چیزی یادم بیاد.....چرا من تو خونه ام؟کی اومده بودم خونه؟چرا یادم نمیاد؟
بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم.....چشمام تا جایی که جا داشت گرد شد.....بالای گونه ی سمت چپم و گردنم خراش برداشته بود و گوشه ی لبم یکمی ورم کرده بود....
من چرا اینطوری شدم؟
ادامه دارد...
1401/10/16 11:50#پارت_#هفتم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?
صدای داد واضح تر شد...خیلی: مأموریت رو به آتیش کشیدی خوب شد؟همه ی کارامون رو خراب کردی خوب شد؟
وایییییییی مأموریت....سریع رفتم بیرون که روژان از جاش پرید:چی شده؟
سریع گفتم:من چرا خونه ام؟
اشک از چشماش پایین ریخت....
محکم و نظامی داد زدم:روژان آبغوره نگیر.....سوال پرسیدم جواب بده....
دستش رو گرفت جلو و گفت:باشه...باشه توضح میدم....رائیکا تو تصادف کردی....
با تعجب گفتم:تصادف؟با کی؟کجا بودم؟کی؟
روژان-دیروز....ساعت نزدیکای هفت بود که رفتی ... اما ساعت دوازده نیمه شب شده بود و هنوز نیومده بودی....مامان که مثل مرغ سرکنده بال بال میزد...هیچ خبری ازت نداشتیم....
تا اینکه طرفای ساعت یک بود که در خونه رو زدن....من و مامان هجوم بردیم سمت در که یک آقا دم در بود.....توضیح داد که تصادف کرده بودی و بیمارستان بودی و مشکل خاصی نیست و یکمی سفارشات دکترت رو گفت.....بعدشم در ماشین رو باز کرد و تو رو از خواب بیدار کرد و تو با گپاهای خودت رفتی تو اتاق و خوابیدی....
گفتم:کی بود؟
روژان-ارسیما....
با تعجب گفتم:ارسیما؟
روژان سر تکون داد و گفت:هیچی دیگه....تا ظهر خواب بودی و بعدشم هی بیهوش میشدی و بعدم به هوش میومدی....این هشتمین باره داریم این جریان رو بهت میگیم....
زود گفت:اما دکتر گفته بود.....عادیه....دیگه یادت نمیره.....
ارسیما....چشم گربه ای....اون منو اورده بود.....کجا بودیم؟
به لباسام نگاه کردم.....کم کم همه ی صحنه ها اومد جلوی چشمم....اتاق پرو.....چادرم....پارک ساعی....اون قرار....زده بودم بیرون.....اما چیز زیادی درباره ی بقیش یادم نبود.....یعنی اصلا یادم نبود....
فردا باید میرفتیم....با این اوضاع من.....نکنه پشیمون بشن؟نکنه بهم اجازه ندن باهاشون برم؟وای خدا این تصادف لعنتی دیگه چی بود؟
به ساعت نگاه کردم....هشت و نیم بود....رفتم سمت اتاق و لباسام رو پوشیدم و زدم بیرون که روژان گفت:کجا؟
من-میرم سرکارم...
روژان-سرکار؟روژان تا جیغ نزدم برو تو اتاقت....تو یک روزم استراحت نکردی....
کفشم رو از جاکفشی در اوردم و گفتم:خدافظ....
جیغ زد:جواب مامان رو چی بدم من دختره ی لجباز؟
لبخند زدم و اومدم بیرون....تا سر کوچه رو دویدم و سریع یک دربستی گرفتم و ادرس شرکت رو دادم....من خیلی کار داشتم.....کارای نیمه کاره....
***
نفسم رو فوت کردم بیرون و در شرکت رو باز کردم و وارد شدم....سعیدی که پشت میز من نشسته بود، با دیدنم بلند شد و گفت:خانم کردانی....
گفتم:ببخشید دیر شد...شما هم تو زحمت افتادید....
همونطور که از پشت میز بیرون میومد گفت:نه اصلا...چرا سر و صورتت اینطوری شده؟
گفتم:مشکلی نیست....یک تصادف کوچیک بود....
جیغ مانند گفت؟:واییییی بلا به دور....چرا؟چیزیت که نشد؟با
کی تصادف کردی؟کجا؟
وای چقدر حرف میزد....
صدای مردونه ای گفت:اتفاقی افتاده؟
سعیدی رفت کنار و من تونستم فردین رو ببینم.....با دیدن من ریلکس گفت:چه اتفاقی افتاده؟
بازم جواب تکراری: مشکلی نیست....یک تصادف کوچیک بود....
سر تکون داد و گفت:به کارات برس که آخرین روز کاریه...
در اتاق سرگرد باز شد و هیکل ورزشکاری و بلندش تو لباس سراسر مشکی خودنمایی کرد....
بدونه اینکه دست خودم باشه ضربان قلبم رفت بالا....همه چیز اون اتفاق مثل واقعیت جلو چشمم بود....هنوز حس میکردم مقصرم....هنوز حس میکردم اون حق داره توبیخم کنه.....حس میکردم دلش میخواد تا قانونی نبود و خودش به کارام رسیدگی میکرد.....هنوزم حس میکردم خراب کردن مأموریت دلیلش من بودم و بی دلیل نمیدونستم اون دلیل چیه.....
اما با تموم این حس ها هنوز ایستاده بودم....هنوز رائیکا بودم.....همون رائیکای خودم پسند....همون رائیکا که نشکسته بود.....همون رائیکا که دیوار قطور دور وجودش سالم و سرپا بود....همونی که اعتماد به نفسش فوق العاده بالا بود و حتی این صفتش به شهرزادم منتقل شده بود....
اون راحت بود....ریلکس رو به فردین گفت:کارا رو انجام دادم....دیگه کاری نیست؟
فردین-نه دیگه...
گفت:پس میشه یک لحظه بیای تو اتاقم؟
فردین سر تکون داد و وارد اتاقش شد....خودشم سریع پشت سرش وارد شد و در رو بست....
با حرص نشستم رو صندلی:اه فکر میکنه کیه؟رفتارش خیلی رو اعصابه....حیف که درجه ات از من بالاتره.....جوری خودش رو میگیره انگار که.....
ول کن رائیکا توهم....به کارت برس....
سریع کامم رو روشن کردم.....هنوز هکم نصفه کاره بود....هنوز کارم تموم نشده بود.....
اگه کارم به سرانجام میرسید خیلی جلو میرفتیم....
تمام تمرکزم رو جمع کردم به کارم....
رمز جدید رو زدم....خدایا خواهش میکنم....من زیاد وقت ندارم....
enter
در حال لود شدن بود....چشمام رو بستم و دستی به صورتم کشیدم....خدایا خواهش میکنم....
16%....24%...41%....52%....67%....79%
Eror
اه لعنتی....لعنت بهت....لعنت به شما.....سیستم امنیتیش فوق العاده بالا بود......کارم رو خوب انجام داده بودم....نمیتونستن بفهمن یکی به سیستم اصلی متصل شده.....از این نظر خیالم راحت بود.....کارم رو خوب بلد بودم.....
دوباره شروع کردم....اینبار از یک راه دیگه.....پیدا کردن رمزش سخت بود.....اینکه بین چند تا کلید چیزی رو پیدا کنم سخت بود.....
کلمات کلیدیم خیلی پخش و پلا بود....معنی مشخصی نداشت....آخرین آموزشامم به کار گرفتم....من هرطور بود به سیستم اصلی میرسیدم....کلمات رو وارد کردم....دستام میلرزید.....به احتمال 99% این آخرین شانسم بود.....فکر نمیکنم سیستم امنیتیشون اجازه بده که بیشتر از سه بار رمز اشتباه وارد سیستم اجراییشون
بشه.....احتمال میدادم درست باشه.....بهتر از قبلی ها بود...یک حسی میگفت همینه....ریسک بود اما نمیتونستم انجامش ندم....نامطمئن به رمز خیره شدم....
e5 y25 v22 l12 i9 e*5 i9 f6 d4r1*8
حتی اگه درست باشه اینا چه معنی ای میتونست داشته باشه؟
بدو رائیکا....بدو دختر وقت زیادی نداری....بدو.....
یا خدا....قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.....دستام یخ بسته بود...قیافه ام اما مثل همیشه عادی....سرشار از روزمرگی.....بدون هیچ تغییری.....اینو مطمئن بودم.....بهم ثابت شده بود...
چشمام رو بستم و دستم رو رو کیبورد گذاشتم....
به توکل خودت.....یا خدا....
اینتر رو زدم....بازم صحنه ی تکراری....باز هم لود.....باز هم اون درصدای تکراری....
53%....66%....71%....76%....81%....83%....88%....
ایست کرد.....نه نه....نه لعنتی نه....ادامه بده....برو....خدایـــــــــــ ــا.....
90%....
نفس حبس شده ام آزاد شد....
92%....94%....96%....98%.....
لبخند مهمون لبام شد....
99%...100%
Welcome
وااااااااااااااااااااای خدایــــــــــــــــا.... کاش تنها بودم تا جیغ میزدم ....من تونستم.... رائیکا تو تونستی.... آفرین.... آفرین.... آفرین رائیکا..... تو بی نظیری دختر!
وای سرهنگ اگه بدونه چی میشه....کی امروز تموم میشه.....
اطلاعات و رمز ورود رو انتقال دادم تو فلش تا از طریق ایمیل مخصوص اداره ی ناجا که به هیچ عنوان امکان پیگیریش نبود برای سرهنگ بفرستم.....
یک نفس راحت کشیدم....خیلی جلو رفته بودیم....اگه میتونستن اطلاعات رو تفسیر کنن که قطعا میتونستن جلوی خیلی از کاراشون رو میتونستیم بگیریم.....
میتونستیم خیلی از عملیاتاشون رو نابود کنیم و سد معبرشون بشیم....
کار خاصی نداشتم....پرونده هایی که بهم سپرده بودن بایگانی کردم....فاکتور ها و رسید ها رو وارد کردم و ازشون کپی هم گرفتم و تو فایل های مخصوصشون گذاشتم....
تلفن رو برداشتم و داخلی اتاق سرگرد رو گرفتم....بعد از چند لحظه:بله....
گفتم:خسته نباشید....کارام رو انجام دادم....پرونده ها رو ببرم تو اتاق آقای ملکی؟
-یک لحظه....
منتظر شدم....صداش میومد:فردین پرونده هایی رو که مرتب کرده ببره تو اتاقت؟
صدای فردین رو نشنیدم اما سرگرد گفت:آره ببر بزارشون تو کمد کنار میزشون....
آروم گفت:عزیزم....
بعدش هم صدای قطع.....یک دفعه داغ کردم... چـــــــــــــــی؟ این چی گفت؟حالش خوب بود؟ با من بود؟
نه بابا رائیکا اشتباه شنیدی....زائیده ی تفکرات خودته.....
آخه تفکرات من کی رفته به همچین سمت هایی که این دفعه ی دومم باشه؟شاید با فردین بوده....آره حتما با اون بوده....
اخه کدوم پسری به دوستش میگه عزیزم؟اونم دوستی مثل فردین مگر اینکه.....
خاک تو سرت رائیکا...خوبه با یک پسر عادی رو به رو نیستی و میدونی سرگرده اگه یک قاچاقچی بود
چی؟هیچی حتما میگفتی اره اینه و فردین و اون....
اه شاید دلیلی داشته باشه....سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون....پرونده ها رو برداشتم و رفتم سمت اتاق فردین....
نمی تونستم اون پسر چشم گربه ای مرموز رو از جلوی چشمام کنار بزنم.....نمیتونستم به خودم دروغ بگم که نشنیدم....من گوشای تیزی داشتم......اما نمیتونستم دلیلی هم پیدا کنم.....
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم چطور رفتم تو اتاق و چکار کردم و کی اومدم بیرون....
روی صندلیم نشستم و به بگ گراند کام خیره شدم....همه چیز تو فکرم بود و هیچی نبود....به همه چیز دقیق شدم و هیچی نفهمیدم....
به تمام این مأموریت....به این سفر....به خانواده ام....به کارم....به تصادفم که امروز عصر دادگاهش رو داشتم....به اتفاق هایی که از یک ساعت پیش برام افتاده بود.....به سرگرد....به سرگرد تیرداد....
غرق افکار بی سر و تهم بودم که در شرکت باز شد....
نگاهم رو به سمت در دوختم که سوگند و نگار وارد شدن....
با تعجب بلند شدم و گفتم:سوگند....نگار....
سوگند با خوشحالی اومد سمتم و منم از پشت میزم دراومدم.....دستاش رو باز کرد و اومد تو بغلم....آروم تو بغلم نگهش داشتم....آروم گفت:شهرزاد....
از بغلم کشیدمش بیرون و گفتم:خوبی؟اینجا؟تو؟
نگار گفت:نگاه این دوتا رو تروخدا.....یکی ندونه صدساله همدیگه رو ندیدن....
باهاش دست دادم و گفتم:اینجایید؟
نگار با خنده گفت:همسفریم ها.....
با تعجب به سوگند نگاه کردم که ناراحت سرش رو انداخته بود پایین....نه....سوگند هم میخواستن ببرن؟ واااااااااااای...به صورت معصومش خیره شدم.....به صورتی که نمیتونست گناهکار باشه....به صورتی که عجیب تودلبرو بود.....
گفتم:آره سوگند....
سرش رو بلند کرد و لبخند محزونی زد و گفت:اگه افتخار بدید....
نمیتونستم بخندم.....نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم.....دلداری؟دلداری چی آخه؟سفری که خودمم مسافرش بودم؟
نگار گفت:خبر میدی ما اومدیم؟ملکی هست؟
گفتم:آره هستن....الان اطلاع میدم....
داخلی اتاق سرگرد رو گرفتم و گفتم که اینجان....
-در شرکت رو قفل کن و بیاید تو اتاق.....
من:چشم....
گوشی رو گذاشتم و از پشت میز بلند شدم و گفتم:برید تو اتاق.....الان منم میام.....
سوگند:منتظریت میمونیم....
من:خیلی خوب....
در شرکت رو قفل کردم و رفتم سمتشون....نگار در زد....
فردین-بیاید تو.....
در رو باز کرد و وارد شد....بعدش هم من و در آخر سوگند پشت سرش رفتیم داخل....
سلام دادیم و جواب آروم دوتاشون رو شنیدیم و بعد فردین گفت:بشینید....
نگار سریع رفت رو مبل کنار سرگرد نشست!
من و سوگندم رو مبل روبرویشون کنار هم نشستیم.....
فردین گفت:خوب فردا راس ساعت شیش و نیم اینجایید....تا بندر عباس رو با قطار میرید....از
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد