بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

اونجا به بعد رو بچه ها بهتون میگن....کاراش با خودشونه....رو به من و سوگند گفت:اینجا فقط شما دوتا تازه واردهایی هستید که این صحبت ها نیاز کارشونه ها....پس خوب گوش کنید.....
یک ساک کوچیک یا کیف کولی که خودتون بتونید حملش کنید....سنگین نباشه که سرعت حرکتتون رو کم کنه....اونجا همه چیز هست.....در رفاه کاملید....پس فقط چیزهای ضروریتون رو با خودتون بیارید....کفش اسپورت ترجیحا کتونی بپوشید....لباستون گرم باشه....راهتون یکمی سخته....کارتون رو درست انجام بدید میتونید برای همیشه اونجا بمونید.....با امکانات عالی....کارتون شبیه یک مدلینگه....روی حرفا حرف نمیزنید....هر چی گفتن باید بگید چشم....تو راه هر چی بود میخورید با سختی هاش هم کنار میاید.....به حرف کسایی که همراهیتون میکنن گوش کنید مشکلی نخواهید داشت....
من و ارسیما پس فردا صبح پرواز داریم.....زودتر از شما اونجاییم و کارهای انتقالتون به هتل بعد از گذر از مرز با بچه های ماست و تحت نظارت خود ما....
تاکید میکنم اگه میدونید فشارتون میافته یا از ای اداهای دخترونه تو بدنتون فراوونه شکلاتی چیزی با خودتون بیارید تا غش نکنید....اگه اتفاقی براتون بیافته مقصرش خودتونید و مسئولیتش گردن ما نخواهد بود....
رو به نگار گفت:دقیقا چند نفرید؟
نگار:نه نفر مدلینگ با من و مهرناز و سامیار میشیم دوازده نفر.....دقیقا دو کوپه ی شش نفره....
منو و سوگند همزمان سرمون رو بلند کردیم و با بهت و زاری به هم نگاه کردیم.....
وای نه....اون عوضی دیگه برای چی میخواد بیاد؟سامیارم شد آدم آخه؟
مهرناز رو یادم بود.....تو پاتوق نگار اینا عضو گروهشون بود.....
فردین گفت:هفت تا مدلینگ دیگه کجان؟
نگار:خونه ی دختر خانم پریسان....آقای محمدی تذکرات رو بهشون میده....اونا آماده ان....
فردین رو به من گفت:و تو....چی شد که تصادف کردی؟
سوگند برگشت و با تعجب بهم خیره شد.....حق داشت....کبودی زیاد مشهود نبود....اونم با استفاده از پنکک.....
گفتم:هیچی یادم نمیاد...یادم میخواستم برم خونه....اما چطوری و کجاش رو نه....یادم نیست....
گفت:بازم خوبه دست و پات چیزیش نشد مگه نه کلا سفرت منتفی میشد....باهامون میای اما کارت رو دیرتر از بقیه انجام میدی.....برای هر کسی از این کارا نمیکنیم.....نگه داشتن تو و اینکه سفرت رو کنسل نکردیم دلیل داره....بازم خوبه که کبودی زیاد محسوس نیست....
بعد رو به همه گفت:حله؟
همه سر تکون دادیم و فردین گفت:میتونید برید...
بلند شدیم.....اول سوگند و بعد نگار از اتاق زدن بیرون....داشتم میرفتم بیرون که سرگرد گفت:پمادهات رو استفاده کن...
و چشماش رو روی هم گذاشت....
زود از اتاق زدم بیرون و درم پشت سر خودم بستم.....
ضربان قلبم

1401/10/16 21:44

رفت بالا.....دلیل اینکاراش رو نمی فهمیدم....لعنتی.....این چش شده بود؟نقشش چی بود؟چرا بهم نگفته بود اگه نقشه بود؟

من نمیزاشتم بی دلیل هر چی میخواد بهم بگه....من اجازه نمیدم کسی به رائیکا نزدیک بشه....حتی به شهرزاد.....اون حق نداره....هر کی باشه همچین حقی نداره....اگه نقشه داره بگه...ولی بدون اینکه دلیلش رو بدونم نه....
نه من عادی بودم نه اون که با یک به جهنم ساده حل و فصلش کنم....
نگار گفت:شهرزاد ما دیگه باید بریم.....کاری نداری؟تافردا...
یک نگاه به نگار و یک نگاه به سوگند:نه منم دیگه میرم خونه....مواظب خودتون باشید...
با هم خداحافظی کردیم و اونا از شرکت خارج شدن....
فردین رفته بود تو اتاقش....رفتم دم اتاقش و در زدم.....اجازه ی ورود رو که داد گفتم:آقای ملکی دیگه با من کاری ندارید؟
فردین گفت:نه میتونی بری....فردا سر موقع بیا همه چیزایی رو هم که گفتم رعایت کن....
گفتم:خیلی خوب....پس خداحافظ....
بدون اینکه منتظر جواب باشم از اتاق زدم بیرون....
یک نگاه کلی به ساختمون اداری شرکت برسام انداختم.....این آخرین دیدارهای من با اینجا بود....فقط فردا....
***
وارد اتاقک کوچیکی شدم که دادگاه برگزار میشد.....آروم روی صندلی نشستم....راننده ی تاکسی که مقصرم بود داشت عجز و ناله میکرد.....سرعت داشته و در حال صحبت با تلفن همراه بوده....
قاضی رسالتی گفت:فعلا بیرون باش....
بعد از بیرون رفتن مرد رفتم سمت قاضی رسالتی و گفتم:آقای قاضی من به شخصه از ایشون شکایتی ندارم....
قاضی رسالتی لبخندی زد و گفت:اما به هر حال باید پیگیری بشه....شاید از طرف یکی از خلافکار ها باشه....
لبخند زدم و گفتم:بقیه ی کاراش با شما....من از حقم گذشتم.....
بعد آروم در کیفم رو باز کردم و فلشم رو آوردم بیرون.....
گذاشتمش رو میزش و گفتم:یک زحمتی براتون دارم....اطلاعاتی توی فلش هست که باید به دست سرهنگ قادری برسه.....قسمتیش رو براشون ایمیل کردم اما بقیش تو اینه....زحمتش باشه گردن شما.....
چشم رو هم گذاشت و گفت:در خدمتیم....
گفتم:خیلی ممنونم....من دیگه باید برم....خدانگهدار....
گفت:خداحافظت باشه دخترم....
آروم از در دادگاه زدم بیرون و رفتم سمت خونه....
***
مامان جونم میشه بالا سر من گریه نکنی؟خوب دلم میگیره.....
مامان اشکاش رو پاک کرد و گفت:رائیکا تو رو به ولای علی مواظب خودت باش....
روژان که معلوم زورکی داره بود مسخره بازی درمیاره گفت:اه مامان بسه دیگه انقدر لوسش نکنید...نمیخواد بره سفر قندهار که....آ آ دو سوت میره و برمیگرده....
گفتم:آره راست میگه....
مامان لبخندی زد که خیلی معنی ها میداد.....گفت:اگه باشم و مادریتون رو ببینم....اونموقع بهتون میگم که بچه نمیتونه سر مادرش

1401/10/16 21:44

کلاه بزاره....
سرم رو انداختم پایین....حرفی نبود....دلیل و مدرکی نبود.....هر چی میگفت حق بود....من خودمم نمیدونستم آخر و عاقبت این سفر چیه.....
***
دینگ دینـــگ دینـــــگ....
-مسافرین قطار تهران- بندر عباس لطفا به سکوی شماره ی دو مراجعه نمایند....
نگار بلند شد و گفت:بلند شید دخترا....
یکی یکی بلند شدیم....به دخترایی نگاه کردم که از زیبایی هیچی کم نداشتن.....به دخترایی نگاه کردم که هر چی بودن مظلومیت دخترونشون هنوز هم ویران کننده بود.....نگاه کردم و لعنت فرستادم.....لعنت فرستادم که پر پر میکردن جوونا و دخترای مردم رو....
سوگند دستم رو گرفت و گفت:کجایی؟
چرخیدم سمتش و گفتم:ایستگاه راه آهن تهران....
لبخند غمگینی زد که غمش رو راحت حس کردم...گفت:کجا میری؟
پوزخند زدم و از ته دلم گفتم:ناکجا آباد....
دینگ دینـــگ دینـــــگ....
-از مسافرین محترم قطار تهران- بندرعباس خواهش میشود که هر چه زودتر به قطار سوار شوند.....
راه افتادیم....سامیار لعنتی اومد طرف دخترا و گفت:کوچولوها گریه نکنید خودم براتون آبنبات میگیرم....
سوگند گفت:تو اول یاد بگیر آب بینیت رو بگیری آبنبات گرفتن پیشکش....
سامیار عصبی خیز برداشت طرفش و گفت:جرئت داری یک بار دیگه تکرار کن تا حالیت کنم....
سوگندم رو پاهاش بلند شد و گفت:آب دماغت رو جمع کن حالم بهم خورد....
تا سامیار خواست چیزی بگه نگار داد زد:تمومش کنید....سامیار بار آخره میگم دور و بر اینا نپلک مگه نه اولین کسی که خبردارش میکنم فردینه.....در ضمن تو....سوگند....سرکشی ممنوعه.....اگه میخوای از این کارا کنی شما رو به خیر ما رو به سلامت....
آره....کافی بگه نمیخوام بیام.....اونوقت شما هم سالمش میزارید!
سامیار زیر لب گفت:من اگه تو رو به خاک سیاه ننشوندم سامیار نیستم....
سوگندم گفت:معلومه که نیستی سامیار اسم آدمیزاده نه تو!
دستش رو کشیدم و گفتم:اِ سوگند....بس کن دیگه....
عصبانیت از سر و صورت سامیار فوران میکردم....
سوگند گفت:حالم از وجودش بهم میخوره شهرزاد....نمیدونی چی بر سر من اورده....
اشک تو چشماش جمع شد و گفت:هیچوقت نمیبخشمش شهرزاد.....هیچوقت....
برگشتم طرفش و گفتم:چی میگی سوگند؟
گفت:تعریف میکنم برات....تعریف میکنم....
مامور کنترل بلیط بلیطامون رو چک کرد و مهر کرد....
کوپه های هشت و نه برای ما بود....
نگار گفت:خوب مهرناز ،سوگند ، شایلین، منصوره ، شهرزاد و معصومه کوپه هشت بقیه هم کوپه ی نه ان...
بعد رو به مهرناز گفت:حواست بهشون هست دیگه؟
مهرناز چشم رو هم گذاشت و گفت:هست....
وارد کوپه شدیم....وسایلی نداشتیم....سوگند کولیش رو پرت کرد تخت بالایی و گفت:من و شهرزاد بالا.....
دختری که نمیدونستم اسمش چی بود گفت:نچایی یک

1401/10/16 21:44

وقت؟
سوگند پشت چشم نازک کرد و گفت:نترس لباس گرم با خودم آوردم....
یکی دیگه از دخترا گفت:مامانت برات جمعشون کرده یا خودت؟
مهرناز گفت:او او او....از الان بگم زر زر اضافی،دعوا،بحث،گیس و گیس کشی ممنوع....بیست و چهار ساعت خفه خون بگیرید تا تحویلتون بدم به صاحباتون بعد خواستید همدیگه رو بکشید.....
از اسم صاحباتون همه شوک زده شاکت شدن و مشغول کاراشون شدن....
رفتم بالا و سوگندم پشت سرم اومد....تا نشستم گفتم:سوگند چت شده؟
سوگند حرصی شالش رو از سرش دراورد و گفت:هر چقدر حرص میخورم از دست این سامیاره.....دیدنش هیستیریکم میکنه....
گفتم:نمیخوای تعریف کنی چی شده؟
پوزخند زد و دراز کشید....دستش رو زیر سرش گذاشت....منم دراز کشیدم....سردم شده بود.....بیرون برف میبارید....
شونزده دی اول این سفر بود.....

سوگند-داستان من نه شروع درست و حسابی ای داره نه پایانی....اصلا پایانی نداره....
منتظر شدم و اون ادامه داد:چهار سال پیش بود...روزی که شنیدم دانشگاه دلخواهم قبول شدم اونم مهندسی مکانیک رو ابرا بودم....هیچوقت یادم نمیره....از خوشحالی داشتم بال درمی اوردم....مامان و بابام هم خوشحال بودن....تلاشم نتیجه داده بود....کشته بودم خودم رو که تو دانشگاه دولتی قبول بشم...چقدر دعا کردم بماند....فقط دولتی باید قبول میشدم به خاطر شرایط مالی مون که شدم....
مامان صد تومن گذاشت کف دستم....صد تومنی که پس اندازش بود و گفت برم خودم رو برای دانشگاه آماده کنم....
مثل برق و باد گذاشت....کلاس ها تشکیل شد....میرفتم و میومدم...کاری به کسی نداشتم....نمی خواستم کسی از زندگیم چیزی سر دربیاره....نمیخواستم انگشت نما بشم که میبینی خونشون فلان محله است و وضعشون اله و بله....نه مطمئنا نمیخواستم....
کم کم،ناخواسته شدم دختر مغرور دانشگاه...کسی که هیچ *** هیچ چیزی ازش نمی دونست....از یک طرف قیافه ام و از طرف دیگه هم درسم بود که بیشتر تو چشم میرفتم....
از شاگرد سوم پایین تر نمیشدم....خواستگارم داشتم....یعنی چیزی که زیاد بود خواستگار....اما نمیخواستم....اصلا تو بند این چیزا نبودم....متنفر بودم از خونه نشینی....از زن شدن و مادر شدن و مادری کردن....مامانم رو دیده بودم بس بود....من نمیخواستم مثل اون باشم....من میخواستم یک دختر آزاد باشم....کلم باد داشت و داره....
ترم هشت بود که شنیدم استاد ریاضی اختصاصی مون برای حل تمرین و رفع اشکال یک استاد یار انتخاب کرده....چندتا از این موردا داشتیم....منم اصولا مشکل خاصی باهاشون نداشتم.....
تا اینکه سه شنبه شد و استادیار جدید اومد....
یک لحظه کلاس ساکت شد...استادیارمون معمولی نبود....فوق العاده بود...
پچ پچ ها شروع شد که با خودکارش زد روی میز

1401/10/16 21:44

و گفت:لطف کنید سکوت کلاس رو بهم نزنید....
همه ساکت شدن....صداشم مثل خودش عالی بود....محکم و گیرا....
ادامه داد:دانشجوی ارشد ترم آخر....هم رشته ی خودتون....آقای شاکرپور کلاس رو به من سپردن پس حواستون باشه....تو درس جدیم پس جدی باشید....نمراتی که ایشون وارد میکنن نمراتیه که من بهشون خواهم داد....
اما قوانین کلاسم....هرگونه مسخره بازی و تیکه ممنوع....کسی که بعد از من برسه محترمانه برگرده چون اجازه ی ورود نمیدم.....نظم کلاس نباید بهم بخوره....گوشی هاتونم همیشه روی سایلنت باشه....این جلسه رفع اشکال....بعد از اینکه باهاتون آشنا شدم شروع میکنیم....همین....
نمیدونی چه ابهتی داشت....
یکی دستش رو برد بالا و گفت:استاد معرفی نمیکنید؟
سوگند ساکت شد....رفته بود تو فکر.....لبخند زد و بعد اخم کرد!
باورت نمیشه رائیکا....یک نگاه بهش انداخت و گفت:هیراد محمدی!
چشمام گرد شد و گفتم:چــــــــی؟راست میگی سوگند؟
سوگند پوزخندی زد و گفت:مگه دیوونه ام همچین دروغی بگم؟
کنجکاویم بی نهایت تحریک شده بود....گفتم:خوب بعدش؟
سوگند ادامه داد:شروع کرد به خوندن اسم بچه ها از روی لیستش....روی هیچ *** توقف نکرد....یک نگاه سطحی به طرف و بعدشم دوباره به لیستش....به منم که رسید همینطور بود....برعکس بیشتر استادا....
تموم که شد گفت:خوشبختم....شروع میکنیم....اشکالاتتون رو یکی یکی بگید....
کلاس اونروز گذشت....خیلی از کلاساش گذشت.....صحبتا دربارش زیاد بود....شنیدی میگن کرم از خود درخته؟جریان منه.....کرم از خودم بود.....
یکدفعه مهرناز گفت:دخترا بیاید پایین کارتون دارم....
اه لعنــــــــــت به این شانس!
سوگند بلند شد و گفت:بیا بریم....وقت زیاده برا تعریف کردن....
از پله ها رفت پایین و منم پشت سرش....نشستیم و مهرناز شروع کرد و ما هم گوش شدیم....


دانین/ارسیما

-چی شد؟رد شدن؟
-....
-خوبه....
-....
-آره خونه ی شیخ مازن....با سعید هماهنگ باش.....
-....
یک نگاه به ساعتش انداخت و گفت:راس ساعت هشت اونجام....اونجا نباشی من میدونم و تو....
داد زد:مفهومــــــه؟
-....
-خوبه....
تلفنش رو قطع کرد و گفت:رد شدن....
پوفی کردم و گفتم:خوبه....دخترا سالمن؟
چشم غره ای رفت و گفت:ارسیـــــــــــما....
سرم رو انداختم پایین....اومد سمتم و با لحن شماتت باری گفت:اون برای تو کمه پسر....حیفی....اون فقط یک خدمتکاره و تو....حیفه....حیفی ارسیما....حیف....
با لحن زاری گفتم:بزار یک بارم شده خودم تصمیم بگیرم فردین....بزار اگه بد بود بگم خودم کردم که لعنت بر خودم باد....کارام رو میکنم....این مسئله ربطی به کارم نداره اما ازم نخواه که....
ادامه ندادم....چقدر سخت بود نقش ارسیما برای من.....برای دانین....اونم ارسیمای

1401/10/16 21:44

عاشق!
فردین-اینهمه دختر بهت معرفی کردم حتی حاضر نشدی نگاشون کنی حالا یک خدمتکار چشمت رو گرفته؟آره ارسیما؟
هیچی نگفتم.....
کلافه دست کشید تو موهاش و گفت:اون مال تو نیست ارسیما...امشب مال یکی از کله گنده های اینجا میشه....امشب معش...
پنجه هام رو کردم تو موهام و نگهشون داشتم و سریع و بدون اینکه بزارم ادامه بده گفتم:نه....نه فردین....تو رو به دوستیمون....اگه برات ارزش داره....قراره یکی از اونا داشته باشن دیگه؟بزار پیش من باشه....پولش رو میدم....نمیزارم ضرر کنی.....بیشترش رو میدم....یک ماه اینجاییم دیگه؟بزار پیش من باشه....همین یک ماه.....
با لحن عصبی ای گفت:د نره خر میزنی یک بلایی سرش میاری دیگه قیمت الانش رو نداره....
با لحن زاری گفتم:میدم فردین....پولش رو میدم....کار کردش رو میدم.....ضررش رو میدم....به مولا میدم فردین.....نزار از دستش بدم....یعنی از این کفتارا کمترم برات؟
عصبی یورش اورد سمتم و یقه ام رو چسبید و کوبیدم به دیوار.....آخ نگفتم....هیچی نگفتم....
داد زد:الــــــــاغ چرا نمیفهمی؟چرا حالیت نیست؟بدتر میشی....خوب که نمیشی هیچ بدترم میشی.....مزش بره زیر دندونت دیگه دل نمیکنی.....صلاحت رو میگم.....
الان وقتش بود فیلم یکم اکشن بشه.....
دستش رو از یقم جدا کردم و هلش دادم ،داد زدم:نمی خوام.....نمی خوام صلاحم رو بهم بگید.....چرا نمیزارید راحت باشم؟چرا دست از سرم برنمیدارید؟کارات رو میکنم فردین.....کارم رو میکنم.....بزار برای یک بارم شده تصمیمم رو اجرا کنم....بزار ریسک کردن رو امتحان کنم....بزار خریت کنم....
دستش رو مشت کرد و گلدون روی طاقچه رو پرت کرد رو زمین سرامیکی که به هزار تیکه تبدیل شد....
داد زد:کاش وقتی میدیمت یاد برادرم نمی افتادم ارسیما....
پوزخند زد و ادامه داد:اما میدونی چیه؟به کارم که برسم حتی برادرمم برام مهم نیست....جهنم.....من که ضرر نمی کنم....این تویی که ضرر میکنی.....
برگشت و رفت سمت پله ها و داد زد:بی لیاقــــــــــــت....
لبخند زدم....موفق شده بودم.....به هدفم رسیده بودم.....بزار فکر کنه خوشحالم از اینکه کارم رو پیش بردم.....دوتاش یکی بود اما مقصوداش مختلف.....هدف اصلی نجات جون همکارم بود و هدفی نمایشی رسیدن به عشقم!
عشقی که با یک نگاه به وجود اومده بود....خنده دار بود.....نه خنده دار نه مسخره بود....
خوبیش اینجا بود که فردین قبل از اینکه راهمون بده به گروه گفته بود که اگه اومدید توراه من دیگه نمیتونید دربیاید.....اگه اومدی باید تا تهش بیای و اگه که بریدی باید دل از زندگیتم ببری....بهونه بود برای اینکه هم از همکارم محافظت کنم و هم همسفر باشم باهاشون تو این سفر!
خوشحال داد زدم:نوکرتـــــــــــم به

1401/10/16 21:44

مولا.....
***
به پسر توی آینه خیره شدم و لبخند زدم.....موهام رو رو به بالا سشوار کشیده بودم و ته ریشی که عاشقشون بودم.....مردونه میکردم.....تیپمم دوست داشتم....کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن طوسی و کراوات مشکی مردونگیم رو بیشتر به رخ میکشید و در آخر چشم هایی با رنگ سرد که مثل آهن مذاب هر کسی رو داغ میکرد.....

با پرستیژ مخصوص به خودم از مگانی که در اختیارمون گذاشته بودن پیاده شدم....
فردین هندزفریش رو تو گوشش مرتب کرد و گفت:رسیدیم....باز کنید درو....
راه افتاد و منم کنارش قرار گرفتم و حرکت کردم...ردیابم به خوبی توی دندونم پر شده بود و جاش کاملا امن و عالی بود....
در باز شد و یک زن فربه و کوتاه اومد بیرون و با دیدن ما تا کمر خم شد و کنار رفت....بی توجه بهش وارد شدیم....
یک سالنی که بیشتر به سالن بار شباهت داشت رو به رومون بود.....سکوت سالن رو آهنگ آرومی شکسته بود.....سالن تاریک و گرم بود.....سمت راست،ته سالن اپنی مثل سلف بود که پر شده بود از انواع شیشه های مشروب....سمت چپ نزدیک در میز بیلیارد زیر یک نور آبی رنگ تعبیه شده بود و ته سالن روبه روی اپن یک دست مبل چرم چیده شده بود که روی عسلی اصلیش یک گوی منور به رنگ ابی بود.....سمت راست که نزدیک در و پاگرد پله قرار داشت چند دست میز و صندلی قرار گرفته بود.....در کل دکوراسیون سالن مخلوطی از رنگ های قهوه ای و آبی نفتی بود!
فردین به سمت مبل های ته سالن رفت و روی مبل دونفرش نشست.....کنارش نشستم....
پنجه هاش رو تو هم فرو کرده بود و به گوی روی میز خیره بود....معلوم بود تو فکره.....
زن به طرفمون اومد و با فارسی دست و پا شکسته ای گفت:چی میل دارید براتون بیارم؟
فردین نگاه از گوی گرفت و صاف نشست.....پا روی پا انداخت و گفت:ویسکی....
زن سری خم کرد و نگاهش رو به من دوخت....نگاهم رو از نگاش گرفتم و به روبه روم خیره شدم و گفتم:قهوه ی ترک....
زن سری تکون داد و به سمت اتاقک سلف رفت....
صدای قهوه جوش بلند شد.....به فردین نگاه کردم که پیپ میکشید.....
گفتم:چرا انقدر منتظرت میذاره؟
پوزخندی زد و گفت:مازن همیشه اینطوریه....به قول خودش کلاس کارشه!
کاری به این کثافتی مگه کلاس داشت؟!
به گوی روی میز خیره شدم....ترکیب آبی آسمونی و آبی نفتی و بنفش به صورت اشعه، زیبایی خاصی بهش میداد....
زن به طرفمون اومد و گیلاس ویسکی فردین و فنجون سفید قهوه ترک منو روی میز جلومون گذاشت و رفت....
بوی قهوه ی اصل ترک مستم کرد.....فنجون رو توی دستام محاصره کردم و جلوی بینیم گرفتم....بخاراش توی صورتم بلند میشد.....یکمی مز مزه کردم...تلخ و آرامش بخش بود....
چقدر کار داشتم.....از فردا کارم ده برابر میشد....غیر از کارایی که فردین بهم

1401/10/16 21:44

میسپرد پیگیری های خودم بود.....خریدارا رو باید شناسایی میکردم....آدرسشون....کله گنده شون.....و اصل کاری....رئیس این باند رو....نقشه ها داشتم براش که اگه میشد عملیش کنم عالی بود.....
صدای برخورد چیزی به زمین باعث شد صاف بشینم و چشمم دنبال عامل ایجادش بگرده....
رسیدم به پله ها که مردی رو دیدم که فقط نیم رخش طرف ما بود.....مردی با دشداشه ای سفید که تو شهر خودمون زیاد دیده بودم و قبایی مشکی ابریشمی که رو دوشش بود و حاشیه اش رو با ابریشم طلایی دورگیری کرده بودن....عمامه ی روی سرش ست قباش بود و عصایی مشکی که دسته و بعضی از قسمت های پایه اش از طلادرست شده بود،داشت از پله ها پایین میومد....
به فردین نگاه کردم....هیچ تغیری تو حالتش ایجاد نشده بود....
مرد اومد و رو به روی ما نشست....حالا میتونستم چهره اش رو ببینم.....صورت شیش تیغ با ریش پرفسوری،چشم های درشت قهوه ای روشن،بینی نسبتا گوشتی و لب های باریک صورت کاملا معمولی ای داشت اما لباس و میمیک صورتش پر جذبه نشونش میداد....
فردین کیف سامسونت رو که کنار پاش بود برداشت و پرت کرد جلوی مرد روی میز.....
مرد یک نگاه به سامسونت و یک نگاه به فردین کرد و گفت:شنو خبر؟(چه خبر؟)
پس فردینم عربی حالیش بود!....خدا رو شکر که به عربی مسلط بودم!
فردین بی حوصله گفت:مازن دخترا رو بیار،باید برم....
پس این مازن بود....خوبه....
مرد خندید و گفت:خوش خوش.....لا تستعجل....(باشه باشه عجله نکن)
سرش رو کمی به عقب متمایل کرد و داد زد:عُلیــــــــا.....(یک اسم عربی)
همون زن سریع از سلف اومد بیرون و نزدیک میز ایستاد و سر خم کرد.....
مازن گفت:یبهن البنات.....یالــــــــــــا. ....(دخترا رو بیار...سریع)
زن به سرعت به طرف پله ها دوید....
فردین سریع گفت:سامیار؟
مازن-عند سعید...(پیش سعیده)
فردین سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت....مازن کیف سامسونت رو جلوش کشید و بازش کرد.....
چشماش با دیدن تراول ها درخشید....پوزخند زدم.....کثافت ها....
یک بسته اش رو برداشت و تو دستش بالا پایینش کرد....
با لبخند حریصی زیر لبش تکرار کنان زمزمه میکرد:حلو....حلو....(زیباست....ز یباست)
با شنیدن صدای پا از طرف پله ها فردین بلند شد....

بلند شدم....
توی دخترا دنبالش گشتم....راحت پیداش کردم....قد بلندی داشت....راه رفتنشم که....
لبخند به لبم اومد....راه رفتنش رو دوست داشتم!
به خودم گفتم:او او او دانین....تو فقط داری نقش بازی میکنی...اِهه....
یکدفعه سر فردین به سمتم چرخید...خندم رو قورت دادم.....اخم کرد و سری به نشونه ی تأسف تکون داد.....
مازن بلند شد و رو به فردین ایستاد.....قد متوسطی داشت.....دستش رو به سمت دخترا گرفت و رو به ما گفت:هذه امانتکم....(اینم از امانت های

1401/10/16 21:44

شما)
ابروی سمت چپش روانداخت بالا و به سمت در اشاره کرد و گفت:فی امان الله....(در پناه خدا!)
محترمانه داشت بیرونمون میکرد.....
فردین پوزخندی زد و به طرف نگار برگشت:همه چی سرجاشه؟
نگار گفت:همه چی....
فردین سری تکون داد و گفت:خوبه....
رو به من ادامه داد:زنگ بزن به مسعود.....بگو با وَنش بیاد....سریع....
سریع گوشیم رو دراوردم و هماهنگی لازم رو انجام دادم....
رو به فردین گفتم:تا پنج دقیقه دیگه اینجاست....
یکی از دخترا گفت:من دیگه از این جا به بعدش رو با شما نمیام....خودم میرم....اصلا هیراد کجاست؟
فردین پوزخندی زد و نگار رفت طرفش و گفت:ساکت باش....
دختره با جیغ جیغ گفت:چی چی رو ساکت باش؟پول دادیم از مرز ردمون کنید که کردید....شما رو به خیر ما رو بسلامت.....دست شما درد نکنه.....
دختری که کنارش ایستاده بود گفت:هیراد کجاست؟
اینا از کجا هیراد رو میشناختن؟چرا همشون سراغ هیراد رو میگیرن؟باید ته و توی قضیه رو دربیارم....
فردین رو به من با صدای نسبتا بلندی گفت:خفه کن اینا رو....
متأسف بودم برای خودم که باید همچین نقشی رو بازی کنم اما الان وقت تأسف نبود....
آستینام رو به حالت نمایشی تا آرنجم بردم بالا و نزدیک دختر شدم......دوتاشون مثل چی میلرزیدن....پوزخند زدم به سادگی اونا....
رفتم و نسبتا سینه به سینه ی دختره ایستادم.....زمزمه مانند گفتم:میدونی چیه؟برای من کاری نداره که اون زبون درازت رو کوتاه کنم اما حیفه.....دردت میاد اوخ میشی....فکر کنم اگه خودت ازش استفاده نکنی به نفع دوتامون باشه.....نه؟
دختری که اونروز تو دفتر دیده بودمش و طبق معمول اسمش رو یادم رفته بود داد زد و گفت:اگه نخوایم چی؟
ابروم رو بالا انداختم و رفتم طرفش.....با یک لبخند ژکوند گفتم:چیزی گفتی کوچولو؟
دختره نگاه سورمه ایش رو انداخت تو چشمام و گفت:گفتم اگه نخوایم چی؟
جای آرامش نبود برای ارسیما!اگه دانین بود آره اما ارسیما الان باید عصبانی میشد.....
سریع یقه ی مانتوش رو تو دستم گرفتم.....جوری که دستم هیچ برخوردی با بدنش نداشته باشه و کوبیدمش به دیوار و غریدم:زحمت کوتاه کردن اون زبونت رو به خودم نمیدم چون فردا شب صاحبت خوشــــگل کوتاهش میکنه.....
خوشگل رو یکمی با کش گفتم و با صدای بچگونه ای گفتم:اوخی.....فقط مواظب باش لباس خوابت رو خیس نکنی گلم....
به خودم لعنت میفرستادم....چشماش پر از اشک شد.....اما هنوزم خیره بود تو چشمام.....تو کسری از ثانیه آب دهنش رو پاشید تو صورتم....
ارسیما واقعا لایق این هدیه بود!و همین ارسیما بود که عصبی میشد.....دانین وجودی من یک گوشه ایستاده بود تماشا میکرد....
دستم رو بردم بالا و با پشت دست کوبوندم تو دهنش.....با اینکه اصلا از زورم

1401/10/16 21:44

استفاده نکرده بودم گوشه ی لبش پاره شد که صدایی با جیغ گفت:سوگـــــــــــــند....
برگشتم طرف صدا.....همکارم بود....عشق ارسیما بود....پلان عوض میشد.....الان باید میشدم ارسیمای عاشق!
دوید طرف سوگند که جلوش رو گرفتم.....
جوری نفس میکشدیم که قفسه ی سینه ام بالا و پایین بره....
نفسام تو صورتش میخورد....یکدفعه سرش رو آورد بالا و یکدفعه من....کــــــپ کردم.....
نفس های تند و پشت سرم دیگه نمایشی نبود.....چشمام داشت از اشعه ی پرنفوذ نگاش ذوب میشد....
زود به خودم اومدم.....آدم باش دانین.....مسخره بازی رو بزار کنار......
فردین داد زد: تمومش کنید....سریعا....
زود از کنارش رد شدم و به سمت فردین رفتم....مازن و بقیه تماشاگر این نمایش بودند!
فردین با صدای محکمش گفت:جیغ جیغ نمی کنید....هر چی میشنوید میگید چشم....کارتون رو انجام میدید پولتون رو میگیرد...
ولوم صداش رو آورد پایین و گفت:فکر نمیکنم بهتون بد بگذره.....
همون دختر چشم سورمه ای داد زد:بد و خوبش رو شما مشخص نمیکنید...
نگار عصبی به سمتش یورش بود و گفت:خفه شو دختره ی عوضی خیره سر....
دختر اشکاش از چشماش پایین ریخت......دخترای دیگه انگار تازه فهمیدن قراره چه بلایی سرشون بیاد،هاج و واج به همدیگه نگاه کردن.....
یکی از دخترا زمزمه گونه گفت:دروغه .... دروغه.... دروغــــــــــه....
ولوم صداش داشت بالا میرفت:دارید دروغ میگید....شما پست فطرت ها فقط میخواید ما رو بترسونید..... دروغــــــــه....
اشک دخترا دراومده بود.....
به همکارم نگاه کردم.....خیره شده بود به فردین.....با نفرت....بدون اشک.....سرد سرد....خشک شده.....
انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که برگشت و تو چشمام خیره شد....نگاهم رواز نگاش گرفتم.....همون موقع ویبره ی گوشیم رو حس کردم....
مسعود بود:دم درم....
رو به فردین گفتم:اومد....دم دره....
یکی از اونا که بهش میومد زن باشه رو به بقیه گفتا:راه بیافتید....
فردین رفت بیرون....اما من منتظر شدم....نگاه کردم به دخترایی که نیخواستن قبول کنن تو چه دامی گیرافتادن....دخترایی که میخواستن فرار کنن....از سرنوشت نکبت باری که انتظارشون رو میکشید.....
رفتم طرف همکارم....لب آستینش رو گرفتم....سریع برگشت سمتم....
میخواست آستینش رو از دستم دربیاره که نذاشتم.....آروم گرفت....فهمید که کارش دارم.....اما به تقلاهای نمایشیش ادامه داد......وقتی همه رفتن بیرون در حالی که میبردمش بیرون،آروم گفتم:چیزی دستگیرت شده؟
با داد تقلا کرد و گفت:آره....ولم کن لعنتی.....آره....دلیل اینکارات چیه؟
تعجب کرده بود....باید تعجب میکرد....باید رفتارای من براش سوال میشد...
بدون اینکه چیزی بگم سوار ون مسعود کردمش و خودم به طرف ماشین راه افتادم.....
سریع

1401/10/16 21:44

ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.....
فردین هیچی نمیگفت....برگشتم و نگاش کردم.....انقدذر این کار رو کردم تا آخر بی حوصله گفت:چته؟
لبخند زدم و گفتم:چرا چیزی نمیگی؟
گفت:دور میدون رو بپیچ برو سمت چپ......مستقیم میری تا اولین فرعی.....سومین کوچه سمت راست.....
با لبخند گفتم:ای به چشم.....
داد زد:خفه شو ارسیما.....خفه شو تا با دستای خودم خفت نکردم.....دوست دارم بکشمت وقتی جلوی اون دختره اختیار خودتم از دست میدی.....فقط خفه شو تا صدات رو نشونم....
سوتی زدم و گفتم:اوه چه خبرته داغ کردی؟
چپ چپ نگام کرد و من خندیدم و گفتم:بی خیالی طی کن داداش....
توی کوچه پیچیدم.....وسط کوچه ایستاد و گفت:برو هتل.....من برمیگردم.....
بدون اینکه بخوام کنجکاویم رو نشون بدم که کجا میخواد بره گفتم:ماشین رو میزارم هتل....میخوام یکمی تو شهر بگردم....کاری که نداری؟
گفت:چرا اتفاقا....ساعت یک و نیم باید به آدرسی که برات اس میکنم بری....اونجا از سُها یک بسته رو میگیری و برام میاریش همینجا....فهمیدی؟


باشه ای گفتم و حرکت کردم....هنوز خیلی کار داشتم....کارگذاری ردیابم که به خوبی انجام شده بود!
یاد قبل از رفتنمون به خونه ی مازن افتادم.....کار گذاشتنش زیرکانه بود....
به بهانه ی گردش تو شهر از هتل زده بودم بیرون.....بعد از مدتی جلوی یک ساندویچ فروشی ایستادم.....یک همبرگر سفارش دادم و به ساعتم نگاه کردم....وقت داشتم....
همبرگرم رو خوردم و از مغازه اومدم بیرون....یکمی تو شهر چرخیدم....حالا وقت اجرای نقشه بود.....به سمت بیمارستان روندم و ماشین رو پارک کردم و به سمت ساختمون بیمارستان رفتم....به ساعت نگاه کردم....سر موقع رسیده بودم.....میدونستم باید کجا منتظر بمونم....روی صندلی های انتظار پزشک عمومی نشستم و به راهرو خیره شدم.....اومد....دیدمش....داشت دنبالم میگشت.....پزشک بیمارستان اینجا همکار ما بود!
تا دیدم و مطمئن شد که اومدم بدون توجه رفت تو مطبش.....بیست دقیقه بعد نوبت من شد....
وارد شدم....

1401/10/16 21:44

ادامه دارد...

1401/10/16 21:45

#پارت_#هشتم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?

1401/10/17 11:36

-سلام....
-سلام العلیکم....تفضل....(سلام بفرمائید)
به خاطر احتمال وجود هر گونه آیفون که تو لباس من کار شده باشه باید تمام جوانب احتیاط رو رعایت میکردیم.....من روی صندلی نشستم و اون اومد بالا سرم.....
از طرفی فردین نباید میفهمید من عربی بلدم....و این کارم رو راحت تر میکردم....
دکتر محمود که از مادر ایرانی و از طرف پدر عرب بود مثلا داشت ازم سوال میپرسید درباره ی دل دردم و تشخیص میداد که یک مسمویت ساده اس برای استفاده از غذای آلوده!همون ساندویچ همبرگر!
اما کار اصلیش یک چیز دیگه بود.... ردیاب رو از جیب مخفی کیف سامسونتش درآورد و فعالش کرد و شروع کرد به کار گذاریش....تو کارش وارد بود....روکش دندونم و گذاشت و گفت:خلص....(تموم شد)
شاید یک ربعم وقت نبرده بود!
گفتم:thanks
اونم جواب داد:your welcome
هر چی باشه پزشکا به زبان انگلیسی که مسلط هستن....
آمپول تقویتی هم نوش جان نمودم!الکی الکی....
بهتر از این نمیشد!
دوباره با یادآوری مازن پوزخند عصبی ای زدم.....یاد گریه و شیون دخترا افتادم.....اینکه با چه بدبختی ای سوار ون شده بودن.....اینکه نمیخواستن باور کنن.....اینکه میخواستن از این کابوس بیدار بشن....
رفتم سمت هتل....اینبار اجازه ی گشت و گذار نداشتم....خدای نکرده یک دفعه مریض میشدم و تو این گیر و ویری فردین حوصله ی تحمل مریض نداشت!
***
جلوی در ایستادم....یک نگاه دیگه به آدرسی که برام اس کرده بود انداختم و بعد از اینکه از پلاک مطمئن شدم در زدم:یاهو؟(کیه؟)
رمز رو از روی اس ام اس خوندم:خسته نشدی هی میپرسی کیه کیه؟منم دیگه بابا یار همیشگی....رفیق فابریک!
زن گفت:بیا تو رفیق فابریک.....
لهجه ی عربیش به کل نابود شده بود!
رفتم داخل.....یک خونه ی ساده بود....یک سالن بزرگ....اما پر از دالان و اتاق!
زن گفت:باید صبر کنی.....دوتاشون اجازه نمیدن معاینه اشون کنیم....دارن از زور و ضرب استفاده میکنن!
قلبم تیر کشید....نفسم حبس شد....نمی تونستم عکس العملی نشون بدم.....شنیده بودم اما ندیده بودم.....و شنیدن کی بود مانند دیدن!

دانای کل!

سرگرد شاهینی با عصبانیت از حالت احترام نظامی دراومد و رو به سرهنگ گفت:هیچی رو لو نمیدن....دهنشون خیلی چفت و بسته....خیلی از حربه ها روشون انجام دادیم اما بی فایده است.....هیچ چیزی از خودشون بروز نمیدن،حتی اسم گروه رو.....
سرهنگ قادری کلافه دستی به پیشونیش کشید....درگیری های ذهنی خودش مربوط به پرونده ی گروه قاچاق انسان کم بود این مورد مشکوکم اضافه شده بود.....شب پیش چهار نفر رو در حالی که قصد داشتن از خور دبی وارد ایران بشن دستگیر کرده بودن....
سعی کرد از فکرش دربیاد و اول به کار اصلیش رسیدگی کنه....آخر وقت به حساب اونها هم

1401/10/17 11:37

میرسید....
همینجور که شقیقه هاش رو با حالت شیکی رو انگشت اشاره و شصتش ماساژ میداد پرسید:رسیدگی میکنم....خوب چه خبر از دبی؟
چهره ی سرگرد انگار که خبر شادی داشته باشه از هم باز شد و با هیجان گفت:با کمک دکتر محمود،ردیاب به خوبی کار شد....گروه اعزام شده هم مستقر شدن.....ردیاب کاملا تحت نظره....همه چیز خوب پیش میره.....
جایگاه پریسان و هیراد محمدی همونجا بود که در سفر قبلیشون هم اومده بودن!....هفته ی پیش گروه سروان محسنی یک خیابون بالاتر از منزل مسکونیشون توی یکی از خونه های یک برج بلندی که کاملا به خونه تسلط داشت مستقر شدن....نصب تمامی دوربین های مخفی کاملا حرفه ای انجام شده و جای هیچ نگرانی ای نیست....رفت و آمدا تحت کنترله.....افراد دیده شده در حال شناسایی هستن.....جالبیش اینجاست که هیچکدوم از اعضای گروهشون سابقه دار نیستن ولی تو کارشون بسیار با تجربه و متبحرن ....
رفت و آمد های سرگرد تیرداد کنترل شدن و سرگرد به خوبی داره کار رو پیش میبره.....اولین فردی که شناسایی شده مازن جبارِ.....فردی که دخترا رو از مرز رد میکنه و به دفتر کارش که بیشتر شبیه مسافرخونه یا اقامتگاهه میبره و بعد از تحویل گرفتن پول از فردین دخترا رو تحویل میده....
گزارش ها رو روی میز سرهنگ گذاشت و گفت:اینم گزارش ها به صورت مکتوب....البته چند جا دیگه هم درحال بررسی هستن....وقتی که تحقیق رو کامل کردیم،نتیجه اش رو به اطلاعاتتون میرسونیم....
سرهنگ با لبخند و پر غروز نگاهش کرد....
شاگرادای خوبی بار آورده بود!به خودش احسنت گفت!
یاد دوست صمیمیش افتاد....برادرش...یار غارش.....کسی که خیلی وقت بود دیگه نتونسته بود همراهش باشه....کنارش باشه....
کاش اینجا بود.....کاش اینجا بود و به شجاعت دخترش افتخار میکرد.....به کسایی که میتونستن زیردستاش باشن،همکاراش،برادراش،بچه هاش،شاگرداش...کاش بود که افتخار میکرد....کاش بود و میدید که رائیکاش چه دل شیری داره.....کاش بود و از هوش فوق العاده اش برای کمک بهشون استفاده میکرد.....چقدر کاش!
کاش همه ی این کاش ها واقعیت داشت!
رو به سرگرد شاهینی که منتظر بود گفت:کارتون عالی بود سرگرد....امیدوارم تا آخر خوب پیش بره....من فقط به گروه تو یک ماه فرصت میدم تا این قائله رو ختم کنید.....فقط یک ماه....
سرگرد شاهینی که همیشه یکی از همکارای مظلوم و خجالتی و درعین حال قدرتمند و باهوش نیروی انتظامی بود خجالت زده سر به پایین انداخت و گفت:لطف دارید.....ایشالا به کمک خدا این پرونده رو خواهم بست.....حتی اگه به قیمت جونم باشه....
صدایی پیچید تو ذهن سرهنگ که بردش به شونزده سال پیش:حامد من این گزارش رو به سرهنگ میرسونم....حتی اگه به قیمت

1401/10/17 11:37

جونم باشه!
و چه راحت جونش رو داده بود....چه راحت خودش با روی باز به استقبال مرگ رفته بود.....
از یادآوریش اخمی کرد....دیگه نمیخواست کسی رو از دست بده......دیگه بسش بود.....حس میکرد تحملش فوران میکنه دیگه......دیگه ظرف تحملش به آستانه اش رسیده بود.....دیگه جا نداشت....
با همون اخمش رو به سرگرد گفت:یادت نره نمی خوام مو از سر هیچ کسی کم بشه.....
تاکید کرد:هیــــــــچ کس....
سریع اخمش رو قورت داد و بدون اینک منتظر جواب باشه با لبخند ادامه داد:میتونی بری....
سرگرد صاف ایستاد و احترام داد و از اتاق بیرون رفت.....انرژی گرفته بود.....تو این سه ماه که کاراش کاملا فشرده شده بود فشار زیادی رو متحمل شده بود.....
دلش میخواست میتونست بره پیش گلاره اش.....دست بزاره رو شکم برآمده ی هشت ماهه اش و با کوچولوی تو راهش درد و دل کنه.....به کوچولویی که می اومد تا اون رو پدر کنه.....به کوچولویی که حاصل عشق نابش به دختر خالش بود......برازنده ترین دختر جهان!گلاره اش تو همه چیز بیست بود....کاش بچه اش که نمیخواستن بدونن چه جنسیتی داره دختر باشه.....یک دختر مثل مامانش....البته پسرم بد نبود.....خیلی ام خوب بود....اما به هرحال رویای دختر رو نمیتونست از سرش بیرون کنه!
سری تکون داد و سعی کرد از تو هپروت دربیاد....الان آخه؟تو زمان کار اداری وقت این فکرا بود؟
همکاراش از جونشون مایه گذاشته بودن و اون تو فکر دختر یا پسر بودن کوچولوش بود....که چه دختر و چه پسر براش عزیز بود....واقعا که!
یاد اون چهارتا افتاد.....اخماش رفت تو هم......اسمش رو از سیاوش تغییر میداد اگه بالاخره از اینا اعتراف نمیگرفت!
رائیکا/شهرزاد

دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود....دیگه مغزم تحمل نداشت.....از رائیکا کمک میخواستم.....از شهرزاد و شهرزاد ها متنفر بودم....
به دوتا زنی که روی تخت نگه ام داشته بودن تا تقلا نکنم نگاه کردم....ازشون متنفر بودم......از اینکه هیچ بویی از انسانیت نبردن....از این که حتی به هم جنس خودشونم رحم نمیکنن....
رائیکا اومد.....پیداش شد....با صدای فوق العاده نظامیم رو به زنی که میخواست معاینه ام کنه داد زدم:دستت به من بخوره من میدونم و تو.....اگه یک روز از زندگیم باقی مونده باشه حساب توی نکبت لعنتی کثافت رو میرسم.....
دستش روی دکمه ی شلوار لی ام ایست کرد.....ولش کرد و اومد جلو.....مثل یک اژدها نفس میکشیدم.....عصبایتم رو نمیتونستم کنترل کنم.....حس میکردم الانه که از بینی و دهنم آتیش بزنه بیرون......کاش واقعیت داشت و من میتونستم با اون آتیش تمام این حیوون های آدم نما رو آتیش بزنم....
زن محکم چونه ام رو گرفت تو دستش و خم شد سمت صورتم.....نفساش پخش میشد رو صورتم و حالم رو بهم میزد.....اخم

1401/10/17 11:37

شدیدی کرده بود و گفت:چرا یک لحظه خفه نمیشی کارت رو انجام بدم؟دهنت رو ببند تا به روش خودم نبستمش دختره ی هرزه.....
بدترین نگاه ممکن رو به سمتش انداختم و از لای دندون هایی که بهم میساییدمشون گفتم:آشغال زن که هستی؟چرا نمیفهمی؟منم یک مونثم.....بفهم....
جون دادم تا بگم.....تا یکی از رازهای زندگیم رو که هیچ وقت به هیچکی نمیگفتم بگم.....برام سخت بود به این نفهم فهوندنش که نمیتونست معاینه ام کنه....
ایست کرد....چشماش گرد شد و گفت:عادتی؟
عصبی چشمام رو رو هم فشار دادم و نفس کشیدم.....حس میکردم قدرت دارم که خرخره ی تمام کسایی که دورم بودن رو بجوم.....حس میکردم خرد شده بودم که جلوی سه تا پست فطرت باید رازم رو برملا کنم.....حس میکردم میتونم زمین و زمان رو بهم بدوزم از اینکه تو گواهی معاینه ام ! ثبت می کنن که فعلا عذر دارم....
اصلا هنوز شک داشتم که براشون مهم هست که معذورم؟که نمی تونم معشوقه باشم؟!یا اینکه فقط سود خودشون و عشق و حال یک پست تر از خودشون براشون مهمه؟!
فشار عصبی روم خیلی بود.....فشار راهِ سختی که داشتیم.....کمر درد لعنتیم اود کرده بود.....دوست داشتم ستون فقراتم رو تو دستم بگیرم و نصفش کنم......دوست داشتم فقط این حالت تهوع لعنتی دست از سرم برداره.....دوست داشتم مامان اینجا بود!مهم این نبود که من یک نظامیم و باید محکم باشم....مهم نبود اگه کسی میفهمید مسخره ام میکردم.....مهم این بود منم یک آدم بودم.....منم یک دختر بودم.....منم محبت رو میشناختم.....منم قلب داشتم....منم مادرم رو عاشقانه دوست داشتم و الان به وجودش نیاز داشتم....
زن گفت:کی تموم میشه؟
بی توجه بهش تقلا میکردم خودم رو از حصار اون دستایی که سفتم بهم چسبیده بودن تا جم نخورم آزاد کنم.....
نسبتا داد زدم:ولم کنید لعنتیا.....
زن اصلی دستی براشون تکون داد و گفت:ولش کنید....خوب؟
ناله مانند گفتم:سه روز....
رو به من گفت:همراهم بیا....
عصبی دستاشون رو از روی بازوم پرت کردم کنار....کف دو تا دستم رو روی سرم گذاشتم و چشمام و بستم.....کی این کابوس لعنتی تموم میشد؟هنوز شروع نشده این بود آخرش چی میشد؟
نمی خواستم بهش فکر کنم....چیزی نمی شد اصلا.....سرهنگ گفته بود که همه جوره هوام رو دارن و نمیزارن آسیبی بهم برسه.....خدایا کمک کن.....
زن داد زد:دِ چرا ایستادی سر جات تکون نمیخوری؟راه بیا دیگه....
نای راه رفتنم نداشتم.....درد کمرم به پاهام فشار آورده بود.....همیشه تو این زمان عصبی میشد و حالا که وضعیتم نور علی نور شده بود!
پشت سر زن راه رفتم....از چندتا دالان تو در تو عبور کرد.....به یک سالن رسیدیم....یکدفعه از پشت زن مردی علم کشید.....چشمام گرد شد....این....اینکه سرگرد بود؟اینجا؟
این

1401/10/17 11:37

زنه برای چی منو آورده اینجا؟
سرگرد خیره شد بهم.....دوباره همون نگاه......همون نگاهی که حس میکردم سبز آبی چشمای کشیده اش مخلوط میشد با سبز زمردی چشمای درشت من.....لرزیدم با نگاه بی تفاوتش.....تو جدال با دوتا حس....این چش بود؟چرا یک بار سرد و یک بار گرم؟
زن گفت:خوب....اسمت چی بود؟
با صدای فوق العاده یخ اش گفت:ارسیما....
زن-ارسیما یک مسأله ای پیش اومده....با اینکه تو گواهیش هم ثبت میشه اما بد ندونستم به تو هم بگم....این دختر فعلا عذر داره....
دوست داشتم بمیرم....دوست داشتم بکشمش......دوست داشتم زمان رو به عقب برگردونم و چنان بزنم تو دهنش که حرف زدن یادش بره.....
چشمام رو روی هم فشار دادم و سرم رو انداختم پایین....وقتی چشمام رو باز کردم با یک جفت چشم گرد شده ی متعجب برخورد کردم...یک نگاه سبز آبی،یک چشمی که پر از سوال بود....
تا نگاهم رو دید نگاهش رو گرفت و رو به زن گفت:عذر؟
زن ریلکس ادامه داد:آره.....عادت ماهیانه......عادیه.....تا سه روز دیگه هم پاک میشه!
آب شدم.....حس میکردم از شدت گرما دارم ذوب میشم.....سرگرد هم سرش رو انداخت پایین....اما انگار که زود به خودش مسلط شده باشه گفت:خوب؟
زن-هیچی....به فردینم بگو....سه روز نگه اش دارید بعد....
بعد با یک نگاه به من با لبخند رو به سرگرد گفت:خوب تیکه ایه.....میتونید به عنوان سورپرایز برنامه نگه اش دارید!
دلم آتیش گرفته بود.....قلبم داشت میسوخت.....داشتم خرد میشدم....کاش از این غشیا بودم که غش میکردم....کاش گریه بلد بودم تا گریه کنم.....کاش سرگرد اینجا نبود....کاش این زن انقدر عوضی و فرومایه نبود....


نمیتونستم جو سنگین و خفقان آور اونجا رو تحمل کنم.....میخواستم فرار کنم.....حتی شده برم روی همون تخت و همون دوتا منو بگیرن اما از این مخمصه رهایی پیدا کنم.....
یکدفعه زنی اومد و رو به این یکی زن گفت:تموم شد سُها.....بالاخره معاینه اش کردیم....
زن که فهمیده بودم اسمش سهاست برگشت سمت اونیکی گفت:خوبه....گواهی هاشون که آماده است؟
زن گفت:آره همشون.....فقط....مشکل همیشگی...
سها بی حوصله گفت:باز چی شده؟
زن حرصی گفت:کله خرابه داره از گریه میمیره.....یکیشونم بیهوش شده!
سُها دستی به بیخیالی تکون داد و گفت:عادیه که....مثل همیشه رفتار کن.....
خدایا پستی تا کجا؟غرق شدن تا لجن تا کجا؟تا کی؟اینا مگه آدم نبودن؟مگه از روح خودت ندمیدی تو وجودشون؟چرا انقدر پست شدن؟چرا انقدر کثیفن....چرا انقدر متعفن و لجنن؟
نمیزاشتم بغضم بشه هاله ای تو چشمم....نمیزاشتم....من شکست نمیخوردم.....من گریه نمی کردم!
دویدم سمت دختر و گفتم:سوگند کجاست؟
جیغ مانند گفتم:زود منو ببر پیشش....
سُها عصبی داشت میومد سمتم که صدای سرگرد توی سالن

1401/10/17 11:37

پگیچید.....پیچید و سکوت سالن رو شکست....پیچید و قلب من رو هم شکست!
-بزار بره....
سُها متعجب برگشت سمتش و گفت:ارسی....
حرفش تموم نشده بود که سرگرد چشماش رو بست و دستش رو به نشون ایست جلوش گرفت و گفت:همین که گفتم....ببریدش پیش دوستش....
سُها برگشت سمت من و زن و رو به زن گفت:ببرش....
برگشتم و همراه زن شدم اما یک صدا باعث شد نتونم تکون بخورم:ارسیما عزیزم....خودتو ناراحت نکن گلم....میخوای آرومت کنم؟!چیزی میخوری گرم شی؟!
دست مشت شده ام رو فشار دادم، زنیکه ی هرزه ی....
چشمام رو بستم و سرعت قدمام رو بیشتر کردم تا به زن برسم.....صدای پر از ناز و عشوه ی مصنوعیش حالت تهوعم رو چند برابر میکرد.....
در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد.....تا وارد شدم سوگند رو دیدم که دمر رو تخت خوابیده بود....دویدم سمتش و گفتم:سوگند....
تا صدام رو شنید برعکس شد.....سریع نشست رو تخت و دستاش رو از دوطرفش باز کرد....معطل نکردم....الان این آغوش سرد من گرم ترین و امن ترین مکان برای سوگند بود و من دریغ نکردم....
حس کردم روژان رو بغل کردم.....از فکر اینکه روژان جای سوگند بود شدت فشار دستم دورش بیشتر شد....هق هق میکرد و سرش رو تو سینه ام فشار میداد:شهرزاد غلط کردم.....شهرزاد بیچاره شدم....بدبخت شدم.....نفرین بابام گریبانم رو گرفت....عاق مامانم داره منو میکشه تو قعر لجن و کثافت.....دارم میمیرم....دارم خفه میشم.....شهرزاد من آشغال...من خر....من کثافت نکبت خودم کردم که لعنت بر خودم باد.....
هق هقش شدت گرفت و گفت:هیراد ازت نمیگذرم.....به خدایی که مامانم میپرستید....به همون علی که بابام قبولش داشت نمی بخشمت....نمیگذرم ازت....نمیگذرم....
وایــــــــــــــــــی گفت و با ترس گفت:من نمیخوام.....نمی خوام معشوقه بشم....نمیخوام خراب و بدکاره بشم.....نمیخوام یک تیکه آشغال بشم.....نمیخوام دست این جماعت گرگ صفت بی افتم.....نمی خوام نابودم کنن.......نمی خـــــــــــوام.....
داشتم خفه میشدم....نفس کم آورده بودم....بغض لعنتیم مهمونم بود.....نمیذاشتم بره.....نمیذاشتم اشکام رو بریزه و بره....نمیذاشتم....
هیس میکردم و سوگند رو تو بغلم تکون میدادم.....ساکت شد تا ساکت شدم.....ساکت شدم و آتیش کینه ام صد برابر شعله ور شد....
*

دانین/ارسیما

تو افکارم غوطه ور بودم....عصبی بودم....نمی تونستم درک کنم دخترا رو..... به هر حال من پسر بودم و در حالت عادی هیچوقت نیاز به معاینه پیدا نمی کردم! استغفرالله ای به فکرای بیخودم گفتم....ولی هرکاری میکردم نمی تونستم از شرشون راحت بشم....
دستام از عصبانیت مشت شده بودم....دلم شدیدا هوای کیسه بوکسم رو کرده بود.....دلم میخواست انرژی و زور مشتام رو خالی کنم.....دلم میخواست خودم

1401/10/17 11:37

رو هم خالی کنم.....تصور اینکه یکی از این دخترا از عزیزای خودم باشه....مثل ماندانا....حتی نمی تونستم فکرش رو هم بکنم.....حتی فکرش هم داغونم میکرد...
با صدای پایی سرم رو آوردم بالا....همون زنی که در بدو ورودم دیده بودمش داشت به سمتم میومد....قامت بلند سروان کردانی هم از پشتش دیده شد....
لبخند مصنوعی زن به شدت روی اعصاب داغونم،سوهان میکشید....
بدون اینکه بخوام حتی نگاهم رو روی نگاهش ثابت کنم از جام بلند شدم....سروان رو برای چی با خودش آورده بود؟خیره شدم بهش....همون نگاه همیشگی....نگاه دانین.....از نگاه ارسیمای به اصطلاح عاشق بدم میومد.....نگاه مغرور،سرد و خشک خود کاملم رو دوست داشتم....
زن گفت:خوب....اسمت چی بود؟
بی تفاوت گفتم:ارسیما....
معلوم بود داره تمام زورش رو میزنه تا عشوه گری کنه....تا طناز به حساب بیاد....دلم میخواست از ته دلم به مسخره بودنش پوزخند بزنم.....گفت: -ارسیما یک مسأله ای پیش اومده....با اینکه تو گواهیش هم ثبت میشه اما بد ندونستم به تو هم بگم....این دختر فعلا عذر داره....
چی شد؟عذر؟عذر چی؟
بهش نگاه انداختم....سرش رو انداخته بود پایین و چشمام رو روی هم فشار میداد....یعنی سروان کردانی زنه؟!مگه شوهر داره؟!
سرش رو اورد بالا و نگاهم کرد.....نگاهم رو از نگاهش گرفتم و بدون اینکه بخوام حتی یک لحظه فکر کنم،گفتم:عذر؟
زن- آره.....عادت ماهیانه......عادیه.....تا سه روز دیگه هم پاک میشه.....
چشمام گرد شد....وااااااااااااای....زود سرم رو انداختم پایین.....خاک تو سرت دانین که نمی تونی یکم به مغزت فشار بیاری....خاک بر سرت...آبروی دختر مردم رو بردی....
نکنه داره فیلم بازی میکنه؟سر خودم داد زدم:دانـــــین....آخه اینم چیزیه که بشه فیلمش کرد؟!
قبل از اینکه بیشتر از این گند بزنم....در حالی که حس میکردم از خجالت نفهمیم دارم از درون میسوزم،مسلط به صدام ریلکس گفتم:خوب؟
زن-هیچی....به فردینم بگو....سه روز نگهش دارید بعد....
بعد با یک نگاه رو به سروان با لبخند رو به من گفت:خوب تیکه ایه.....میتونید به عنوان سورپرایز برنامه نگهش دارید!
دوست داشتم خفه اش کنم زنیکه ی بی ابروی آشغال رو....زیر چشمی به سروان نگاه کردم....عصبانیت و غم،هر دوش،تو صورتش ترکیب شده بود و این ترکیب دلم رو لرزوند...به شدت دلم میخواست میتونستم آرومش کنم....که عذاب نکشه.....که از این جا خلاصی پیدا کنه..... چشم ازش برداشتم و سر میلم برای آروم کردنش فریاد زدم....خاک بر سرمن....واقعا که....اینم یک دختر مثل بقیه ی دخترا....حالم از اینکه احساسم مثل احساس یک پسر تازه به بلوغ رسیده بشه بهم میخورد....حالم از خودم بهم میخورد و بیشتر از خودم حرصم گرفته بود.....من نمیزاشتم دلم به

1401/10/17 11:37

حال هیچ احدالناسی بسوزه و از این میل های مضخرف داشته باشه.....
تا به خودم اومدم یک زن اومد و رو به همون زن گفت: تموم شد سُها.....بالاخره معاینه اش کردیم....
سها برگشت سمت اونیکی و گفت:خوبه....گواهی هاشون که آماده است؟
زن گفت:آره همشون.....فقط....مشکل همیشگی...
سها بی حوصله گفت:باز چی شده؟
زن حرصی گفت:کله خرابه داره از گریه میمیره.....یکیشونم بیهوش شده!
سُها دستی به بیخیالی تکون داد و گفت:عادیه که....مثل همیشه رفتار کن....
دوست داشتم تمام اینجا رو با آدمای پست توش به آتیش بکشم.....دوست داشتم تک تکشون رو جلوی میز بازجویی تو اداره ببینم و پدرشون رو دربیارم.....احمق های روانی....
توجه ام به سروان جلب شد که دوید سمت زن و گفت: سوگند کجاست؟
جیغ مانند ادامه داد:زود منو ببر پیشش....
سها عصبی برگشت که بره سمتش که یک چیزی درونم داد زد:دانین یک حرکتی بکن.....
با صدای نسبتا بلند اما خشک و سردم گفتم:بزار بره....
سها متعجب برگشت سمتم و گفت:ارسی....
دل نمیخوااست صدای منحوسش رو بشنوم....بدون اینکه بزارم ادامه بده چشمام رو عصبی بستم و دستم رو به نشونه ی ایست گرفتم جلوش و گفتم:همینکه گفتم....ببریدش پیش دوستش....
سها متعجب برگشت سمت زن و گفت:ببرش....
زن حرکت کرد و سروان هم پشت سرش راه افتاد،طولی نکشید تا تو پیچ راهرو از نظرمون دور شد....
خودم رو نسبتا روی مبل انداختم.....
سها آروم اومد سمتم....تمام سعیش رو میکرد تا بتونه مثل مانکن راه بره.....ناخوداگاه مقایسه کردم...راه رفتن سروان کجا و این زن کجا؟!
روی دسته ی مبل نشست.....با یک حالت خاصی روپوش سفیدش رو از تنش دراورد و پرت کرد کنار و تاپ دکلته ی قرمزش پیدا شد....
اخم کردم....
لبخند زد و دستش رو دور گردنم حلقه کرد.....نفساش رو نسبتا روی صورتم فوت میکرد!
گفت: ارسیما عزیزم....خودتو ناراحت نکن گلم....میخوای آرومت کنم؟!چیزی میخوری گرم شی؟!
چندبار پلک زد....متنفر بودم ازش.....متنفر بودم از امثال اینا.....از امثال کسای که حتی برای خودشونم ارزش قائل نمیشدن....
بدون هیچ آرامشی دستاش رو از دور گردنم باز کردم و پرت کردم کنار.....
پالتوم رو که همون اول پشت صندلی آویزون کرده بودم چنگ زدم و عصبی رفتم سمت حیاط....دم در با صدای فوق العاده وحشتناک و سردم گفتم:بگو یکی مدارک رو بیاره تو حیاط.....خودت نمیای چون نمیخوام قیافه ی منحوست رو ببینم....
پالتو رو تکوندم تا شدت عصبانیتم رو بفهمه و سریع از در خارج شدم....هوای اون تو مسموم بود....


سرم درد گرفته بود بس که تو موهام چنگ زده بودم و کشیده بودمشون....صدای گریه ی بلند دخترا تو حیاط پیچیده بود....سایه ای از رفت و آمدا از پنجره های روبه حیاط معلوم

1401/10/17 11:37

بود.....تقلاهاشون رو میدیدم و من دانین....من پلیس نمیتونستم هیچ کاری بکنم....هیچ کاری و این عذابم میداد...من محکم رو عذاب میداد چون بالاخره آدم بودم....آدم بودم و با تمام غرور و سردی و هر چیز دیگه ای تو شخصیتم احساس سرم میشد...
نمیدونم چقدر گذشته بود که یکی صدام کرد:آقا....
برگشتم سمت صدا....زن با ترس جلو اومد و کلاسوری رو سمتم گرفت....نگاهم رفت سمت کلاسور....از دست زن گرفتمش و برگشتم برم که زن گفت:با شهرزاد چکار کنیم؟
بی تفاوت گفتم:خبرتون میکنم....
در رو باز کردم و رفتم بیرون و محکم بهم کوبیدمش....
به ساعت نگاه کردم.....یک ربع دوازده....
***
با ترمز شدیدی ماشین رو پارک کردم و کلاسور رو از روی صندلی کمک راننده چنگ زدم و از ماشین پیاده شدم.....پرتش کردم رو کاپوت جلو و گوشیم رو از جیبم درآوردم....پوفی کردم و به فردین اس دادم:من دم درم....
چیزی نگذشته بود که در با صدای تیک آروم باز شد و متعاقبش هم صدای اس گوشیم:طبقه ی دوم....
وارد خونه شدم و بدون فوت وقت راه طبقه ی دوم رو پیش گرفتم.....
با باز کردن در گرمای توی سالن به صورتم خورد....صدای موسیقی آرومی که پخش میشد توی راهرو پیچید.....
مردی اومد جلو و تا نیمه خم شد:تفضل....(بفرمائید)
یقه ی پالتوم رو صاف کردم و وارد شدم....از چیزی که جلوی روم میدیدم متعجب شدم....اما قیافه ام فقط جست و جو گر بود و تعجبم هیچ اثری روش نداشت.....انگار یک مهمونی بود در صورتی که من فکر میکردم یک جلسه ی مهم باشه!
چندتا زن و مرد وسط سالن تو هم میلولیدن.....عده ای مشغول نوشیدن مشروب بودن و بعضی ها هم روی تخت نشسته بودن و در حال دود کردن سیگار و قلیون بودن.....
دنبال فردین گشتم که حس کردم یکی صدام کرد:ارسیما.....
سرم رو بالا گرفتم.....فردین بود که طبقه ی بالا پشت نرده ایستاده بود.....دستی به علامت بیا تکون داد و از نرده ها فاصله گرفت.....
سریع خودم رو به پله ها رسوندم و ازشون بالا رفتم.....یک سالن فوق العاده ساده که فقط یک دست مبل و یک سیستم صوتی و یک فرش وسایل هاش رو تشکیل میداد.....
روی مبل چند نفر با دشداشه ها و قباهایی که جنس اصلشون دارایی صاحباشون رو به رخ میکشید نشسته بودن......
رفتم و کنار فردین نشستام و کلاسور رو به طرفش گرفتم....
فردین رو به مردها کرد و گفت:
here`s the evidence,....as always...we are just
(اینم از مدارک.....مثل همیشه....کار ما رد خور نداره)
مدارک رو روی میز عسلی پرت کرد....یکی از مردا خم شد و مدارک رو نگاه کرد و لبخند زد.....یک لبخند شیطانی....
عصبانیتم حد و حصری نداشت.....اینا داشتن چی رو معامله میکردن؟زندگی یک آدم رو؟یک دختر؟یک خانواده؟برای چی؟عیش و نوش خودشون؟به چه قیمتی؟ده تا سکه؟صدتا سکه؟پونصدتا

1401/10/17 11:37

سکه؟هزار تا سکه؟ده هزار تا سکه؟پول؟تراول؟دلار؟به قیمــــــــت چی آخه؟
یکی از مردا که هیکل فوق العاده فربه ای داشت و در حال بازی کردن با خلال دندونش بود با صدای نکره اش گفت:مرحبا....مرحبا....جید جدا....
یکی دیگه اشون گفت:
we want syrprise,Fardin(دلمون سورپرایز میخواد فردین.)
Better than ever(خیلی بهتر از همیشه.)
make it dreamy to earing up(رویایش کن تا سود کنی)
همونجا قسم خوردم که تقاص تک تک دخترایی که زیر دست اینها پرپر شدن رو ازشون بگیرم....قسم خوردم.....

با خودم تو جدال بودم....سختم بود اما به هر حال باید میگفتم....به مردای کثیف جلوی روم خیره شدم.....به کسایی که امیال های حیوانیشون جلوی انسانیتشون رو گرفته بود....داشتن مدارک رو چک میکردن....
به سمت فردین خم شدم و گفتم:یک مشکلی وجود داره....
برگشت سمتم و پرسشگر نگاهم کرد.....نگاه خیره ام رو از چشماش گرفتم تا چشمای سردم بی تفاوتیم رو به عالم و آدم به تصویر نکشه.....تصویری که دروغ محض بود....اما به هر حال جزء دوست داشتنی من بود....الان باید ارسیمای عاشق جای دانین رو میگرفت.....
گفتم:شهرزادم عذر داره.....
ابروهای فردین به سرعت پرید بالا....پوزخندی زد و گفت:شهرزادت؟!
بعدشم بیخیال گفت:میدونم سها اس داد بهم....میبینی که مدرکش هنوزم تو کلاسوره....
به کلاسور نگاه کردم....مدرک هنوز اون تو بود......
اینبار ابروی من بود که بالا پرید.... اما زود به جای اولش برشگردوندم و با همون لحن مثلا غمگینم گفتم:خوب؟حالا چی میشه؟
فردین لب پایینش رو گاز گرفت و گفت:هیچی...بهتر از این نمیشه....
افکار منفی به سرم هجوم آوردن.....یعنی چی؟نکنه میخواد بزنه زیرش؟نکنه میخواد بفروشتش به اینا؟
با چشمای گرد شده از تعجبم گفتم:چــــــی؟یعنی چـــــی؟نکنه قرارمون یادت رفته؟مگه میخوای بفروشیش؟
فردین عصبی برگشت سمتم و گفت:خوب گوش بده آقا پسر.....من دارم کار میکنم....کارمم تهیه کنندگی یک فیلم تراژدی یا درام نیست....اینجا بازی زندگیه.....اکشنِ اکشن....رحم نکن که رحم نمیکنن.....نفس بکش مگر نه نفست رو میبرن...حقت رو بگیر مگر نه حقت رو میخورن.....مظلوم نشو که ظالم میشن.....اینه....زندگی بچه بازی نیست پسر جون.....عروسک بازی و خاله بازی نیست.....ارسیما عاشقتم و شهرزاد فدات بشم نیست....من میرم تو بمیری نیست.....مالم فدات نیست.....قانون اینجا،این کره ی خاکی همون قانون جنگله.....همون درندگی....همون شکار و صید....دارم کار میکنم رمان نمینویسم....اینجا حرف از همخونگی نیست.....حرف از عشق و دوست داشتن و وابستگی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای در این مقوله نیست.....اینجا فقط کاره....فقط....
پس خوب گوشات رو باز کن......این دختر برای من خیلی پول داره.....دختر

1401/10/17 11:37

بودنشم پول داره.....نگو میدم که من به پول تو نیاز ندارم.....اما نمی خوام نامردی کنم.....نامردی نمی کنم با تو....چون شبیه داداشمی.....چون حس میکنم فرزاد یک بار دیگه زنده شده و بازم همون درخواست رو ازم داره.....حس میکنم اومدی تا جبران کنم.....تا با تو نامردی نکنم که با برادر خونی خودم نامردی کردم....
این دختر تو این سه روز میتونه کلی مرکز توجه باشه....جریان همون گربه دستش به گوشت نمیرسه باید روی این کفتارا اجرا بشه.....باید تشنه بشن.....باید له له بزنن.....له له بزنن و دستشون بهش نرسه.....اونوقته که نرخش میره بالا.....خیلی بالا.....اما بازم بهشون نمیرسه چون گفتم مال توه.....بعدش دست تو.....بعد از تو حتی اگه دخترم نباشه بازم تو اوجه.....چون همون گوشتیه که دست هیچ گربه ای بهش نمیرسید.....مهم نیست که دیگه همون گوشت اولی نیست.....مهم نیست یک چیزیش کمه.....نه اصلا مهم نیست.....مهم اینه که هنوز که هنوزه گوشته و گربه هم له له زنان دنبال گوشته.....شیر فهمه؟
حتی تو فکرمم کم آورده بودم....نمی تونستم حرف بزنم.....حرف که هیچی حتی نمیتونستم فکر کنم....اینها همه چیزشون فرق داشت با آدم ها....حتی دیدشون....حتی محبتشون....حتی نامردی نکردن و مردی کردنشون.....
یاد یک مرد نامرد افتادم....یاد مردی که اونم با روش خودش نامردی کرد.....چمیدونست نامردی همه جا نامردیه و چه حرفه ایش و چه ساده اش داغ میذاره رو دل...نمیدونست شکستن دل نامردی ترین نامردیه.....پدر نامرد من....
فقط نگاش کردم....هیچی نمیتونستم بگم....
بدون توجه به نگاهم دوباره مشغول کارش شد.....منم تو فکرام غرق شدم.....من خیلی کار داشتم و وقتم آنچنان نبود.....فقط خدا کنه زودتر رمز اون پسورد لعنتی رو بفهمن.....شاید بتونه بهمون کمک کنه.....
داشتم نقشه هام رو تو ذهنم بررسی میکردم که فردین گفت:ارسیما.....ارسیما کجایی؟
به خودم اومد و دیدم کلاسور تو بغل ایستاده جلوم.....پوفی کرد و گفت:پاشو خیلی کار داریم...
از خونه خارج شدیم....قیافه ی همیشه سردم چقدر قشنگ پشت نقشش گم شده بود و میذاشت که غمگینی نمایشیش رو به تصویر بکشه.....
دم ماشین فردین گفت:سوییچ رو بده خودم میرونم.....
سوییچ رو از جیبم دراوردم و دادم دستش....ماشین رو باز کرد....سریع نشستم و سرم رو تکیه دادم و چشمام رو بستم....فعالیت انچنانی نسبت به روزای سخت تری که گذرونده بودم نداشتم اما از لحاظ روحی خسته شده بودم و نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد.....
با ایست ماشین به خودم اومدم....فردین در حالی که ترمز دستی رو میخوابوند گفت:به آقای خوشخواب...من تو رو اوردم اینجا کمک یارم باشی یا بلای جونم؟
جوابی ندادم که پیاده شد و گفت:راه بیافت هزارتا کار داریم....
دور

1401/10/17 11:37

و برم رو نگاه کردم....جلوی یک عمارت بودیم....تو این دو روز نیومده بودیم اینجا....
پیاده شدم و گفتم:اینجا کجاست؟
فردین با دستش اشاره کرد که دنبالش برم....تا کنارش رسیدم در باز شد و وارد عمارت شدیم.....بزرگ و دلباز بود و فوق العاده حس سلطنت طلبی اهل خونه رو به آدم منتقل میکرد.....
مسافت در اصلی عمارت رو تا در ورودی ساکت طی کردیم و منم تا اونجایی که جا داشت از همه چیزها و همه ی امکانات تو ذهنم کپی برداری کردم....خونه دارای امنیت بالایی بود....از در و دیوار و پنجره تمام اینها مشهود بود......
وارد خونه شدیم....خونه خالی از هرگونه اثاثیه ای بود غیر از یک دست مبل و یک لوستر بالای مبل ها.....حس خانه ی ارواح رو به آدم میداد....
به طبعیت از فردین روی مبل نشستم و منتظر موندم.....به در و دیوار خونه متعجب نگاه میکردم.....هیچی نبود و من میتونستم ثابت کنم این تهی پر تر از هر سرازیریه!
رائیکا شهرزاد....

سرم رو به پنجره چسبوندم و یاد این راه سختی که اومده بودیم افتادم.....
شب ساعت یازده بود که از خونه ای که توش بودیم کاملا مشکی پوش و استتار شده خارج شدیم....سامیار حواسش به همه بود و کنترل اوضاع رو داشت.....دم به دقیقه گوشیش دستش بود و گزارش میداد.....مهرناز و نگار تمامی تمرکزشون رو دخترا بود....جایی که پیاده شده بودیم وسط یک جاده ی پرت بود...هنوزم نمیدونستم کجاست اما مطمئنا حالا دیگه همکارا میدونستن!ردیابم زیر کش موهام کار گذاشته شده بود....
چکمه های پلاستیکی ای رو که بهمون داده بودن به دستور سامیار از کیفامون دراوردیم و پامون کردیم.....
سامیار جلومون ایستاد و با صدای نه چندان بلندی گفت:خوب گوش میدید...
با دستش به یک محوطه ای که دور تا دورش رو نیشکر پوشونده بود اشاره کرد و گفت:از بین نیشکرا که رد شدیم یک جاده ی نسبتا گلی جلورومونه.....باتلاق نیست اما گِل هاش خیلی نرم ان....
پشت سر من میاید....بعد از اون جاده سریع چکمه ها رو درمیارید و خم میشید و با سرعت پشت سر من میدوید....تنبلی ممنوع.....تنه لش بازی به هیچ عنوان....سریع باشید....کسی که جا بمونه حسابش با کرام الکاتبینه و مأمورای گشت....خود دانید....
معلوم بود همه ی دخترا بی نهایت ترسیده بودن....
جاده ی گلی ترس رو راحت تو دل همه ی دخترا چند برابر کرد.....خوفناک بود.....حس میکردی تو باتلاقی.....حس اینکه ادم با علم به استقبال مرگ رفته.....پامون گیر میکرد و باید سریع حرکت میکردیم.....سنگینی گِل روی چکمه ها حرکتمون رو کند میکرد و هر بار با اخطاری از طرف سامیار یا مهرناز رو به رو میشدیم.....بعد از گذشتن از اون جاده به سرعت چکمه هامون رو دراوردم و در حالی که خم شده میدویدیم تو کیسه و

1401/10/17 11:37