The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مه روی من کجاست؟

17 عضو

#قسمت#16

چشمم به محسن افتاد اونم یه پنبه روی رگش بود چشماش که به رنگ صورتم که فکر کنم پریده بود افتاد یه لحظه احساس کردم نگران شدن اومد نزدیک تر
محسن :حالت خوبه؟
"نه نه نه انتظار نداری خوب باشم که"
محسن :منو بگو نگران خانوم شدم!بیا بریم ببرمت کلی کار دارم باید برم
"خودم میرم شما برو به کارات برس "
محسن:نشنیدم چی گفتی
"لعنتی "
محسن:زیر لب بد و بیراه نگو من گوشام تیزه
را افتاد و من دنبالش که یهو برگشت و با لبخند مزموزی گفت :راستی میخواهی بریم کلاس؟"
چشم غره رفتم و گفتم "نخیر من باید برم خونه
محسن خندید و گفت :خودم کار دارم وگرنه به زور میبردمت به دردت میخوه عزیزم!الانم کلی زبون ریختم تا نیاز نباشه بریم سرکلاس وگرنه نامه رو مهر نمیزدن
"وقیح"
باز خندید میدونست بااین خنده هاش بیشتر حرصم را درمیاره سرم هنوز گیج میرفت اما بهتر شده بود سوار ماشین شدیم گفته بودن جواب ازمایش 2 روز دیگه اماده میشه احمقانه بود اما داشتم ارزو میکردم خون هامون بهم نخوره یا بچمون مشکل دار بشه و محسن بیخیال من بشه یا لااقل بیخیال مهرداد بشه !
محسن:چه حسی داری که داری زن من میشی مهرسا خانوم؟!
با حرص نگاهش کردم
"یعنی نمیدونی؟!"
محسن:میخوام از زبونت بشنوم که چقدر خوشحالی
چشم هام از پرروییش گرد شد محسن هم نگاهش به من افتاد و گفت :اوه اوه چشم هاش رو، نکن خانوم با ما همچین میمیرما !
جوابش را ندادم میخواست حرص منو دربیاره نمیخواستم نشون بدم که موفق بوده!
از شیشه ماشین بیرون را نگاه کردم این فرار کردن از سرما این لرزیدن ها این کت چسبیدن های دی جذاب بود و ترسناک
با خودم فکر میکردم چقدر از سرمای هوا فراریم و برای سرمای گرم ترین ادم های زندگیمون بی تفاوتیم
منم زده بود به کلم مهرساخانوم تو این فکر باش که الان رسیدی خونه باید به خان داداشت همه چی را بگی حتی ممکنه کتک بخوری! حتی ممکنه از خونه بیرونت کنه !حتی..
اما نه صبر کن فکر نمیکنم کاری کنه بالاخره اون فکر میکنه به جنسش میرسه با رسیدن من به محسن
تو فکر خودم بودم که محسن ماشین را نگه داشت اطراف را نگاه کردم هنوز نرسیده بودیم نگاهش کردم
"چرا نگه داشتی ؟"
داشت با کمربند ماشین کلنجار میرفت که باز نمیشد
محسن:رنگت پریده معجون های اینجا خوشمزه اس 2تا بگیرم بیام بعد میریم
یه لبخند خیلی غیرارادی ازتوجهش بدون توجه به تنفرم ،بدون توجه به رفتاراش و حرفاش دوید روی لب هام
"ممنون"
محسن از ماشین پیاده شد و من صندلی ماشین را دادم عقب و چشم هام را بستم تو سیاهی چشم های خودم غرق بودم که صدای اس ام اس اومد مال من نبود چشم هام را باز کردم و نیم خیز شدم که دیدم

1400/02/25 17:52

از گوشی محسنه
گوشیش را زده بود به شارژ تو جا فندکی به خاطر همین نبرده بود دنبال خودش وگرنه جونش به گوشیش وصل بود یه حس عجیب و غریب دوید زیر پوستم صفحه اش قفل بود اما پیش نمایشش مشخص بود تبلیغاتی بود عکس بک گراندش را دیدم یه پسر تقریبا 17،18ساله بود خیلی هم خوشگل بود چشم های وحشی و مشکی داشت مثل محسن اما بینی و لبای قشنگ تری داشت
عکس را هم رها کردم و فضولی نهفته تو وجودم من را سمت اس ام اساش کشوند. صفحه را باز کردم و یه نگاه به مغازه بستنی فروشی انداختم هنوز تو مغازه بود منتظر باز شدن صفحه بودم که اسم مهرداد چشمم را گرفت جلوی اسمش علامت اسلحه گذاشته بود واقعا قصد کشت مهرداد را داره !
یه لحظه خونم به جوش اومد بیخود کرده داداش من را بکشه
صفحه را لمس کردم و برخلاف انتظارم فقط یه اس ام اس دیدم
"دمت گرم داداش جنسا عالین " بدنم شروع به لرزیدن کرد تاریخ اس ام اس را نگاه کردم 9 دی بود امروز!
وای خدا امروز!! خدا لعنتت کنه محسن خدا لعنتت کنه جنس ها را رسونده بود به مهرداد حتما دیروز رفته بود که ازش بگیره محسن هم بخاطر همین اطراف ما بود وای خدایا

1400/02/25 17:52

#قسمت#17

دستم لرزید کاش فضولی نمیکردم ازش بیشتر بدم اومد تو جواب همه ی شرطاش فقط همین را ازش خواسته بودم که دیگه به مهرداد مواد نرسونه درسته قبل از صحبت کردن با من بهش داده بود اما باز نامردی تمام بود من داشتم خودم را نابود میکردم من قبول کرده بودم پیشنهادش را اون نباید مهرداد را نابود میکرد نبااایدد
گوشی را باز زدم به شارژو سرم را تو دستام گرفتم اشکام روانه شد ترسیدم به روش بیارم ترسیدم بهش بگم و بدتر کنه ترسیدم باز از همه چیز ترسیدم نباید حرفی میزدم مهرسا محکم باش چیزی را نشون نده حرف های دیروزش را یادت بیار گفت تو کارهای من فضولی نکن
د لعنتی این کارش داداش من بود بفهم بفهم بفهم
میترسیدم سر مهرداد خالی کنه به خودم اومدم و اشکام را پاک کردم و حذف برنامه های اخیر را زدم تا متوجه نشه سر گوشیش بودم محسن هم رسید و صداش را شنیدم
محسن:مهرسا در را باز کن دستم بنده
دستم را دراز کردم و دستگیره در را کشیدم و باز کردم محسن نشست و یکی از لیوان های بزرگی که دستش بود را سمت من گرفت
دیگه خبری از لبخند نبود به اجبار روی لب هام مهر خفگی زده بودم
"ممنون"
محسن:خواهش میکنم ،بهت گفتم باهام راه بیای ادم بدی نیستم
بغضی که جلوی سرباز شدنش را گرفته بودم و الان انگار سربازی شده بود به قصد کشتم را با قلوپ قلوپ معجون به شدت پایین میفرستادم و هل میدادم عقب !
محسن با تعجب نگاهم میکرد
کحسن:مهرسا چه خبرته؟!بخدا همش مال خودته
"من بلد نیستم اروم بخورم همینم که هستم
حرفی نزد و با معجونش مشغول شد صورتم را برگردوندم تا نبینمش میترسیدم از دهنم بپره نامردی هاش باید میرفتم خونه جنسارو پیدا میکردم و گم و گورشون میکردم
یه لحظه حرف مهرداد اومدتو ذهنم "کلی جنس قراره برسه "وای یعنی همشو داده بود بهش؟!
محسن دیگه ته نامردی بود
صدای هورت کشیدن ته لیوان معجون با لیوان را شنیدم و صدای استارت ماشین خیلی تند رانندگی میکرد انگار حرص عالم را روی پدال گاز خالی میکرد
"چرا اینقدر تند میری میترسم "
محسن نیم نگاهی انداخت و گفت :عجله دارم اهان راستی مهرسا به مهرداد نامزدی و عقدمون را بگو حتما از خداشه !" باز دیوونه شد و بلند بلند خندید
"باشه"
محسن:چه مظلوم و حرف گوش کن شدی اگه میدونستم با یه معجون از این رو به اون رو میشی رودتر برات میخریدم
"حوصله ندارم باید برم خونه "
محسن:خیالم راحت شد مهرسایی واقعا، مهرسای غد و یه دنده و بداخلاق !
"به خودت بگو که عاشق این مهرسا بااینهمه ویژگی بد شدی "
محسن :دل من از اولش خر بود دیگه خر شدیم خانوم
چشمکش روی اعصابم بود همه چیز روی اعصابم بود همه چی این رابطه ی

1400/02/26 09:12

اجباری
محسن :راستی مادرم فرداشب دعوتت کرده میخاد عروسشو به بچه هاش معرفی کنه مازیار بی خبر دیشب اومد تهران
بی تفاوت شده بودم انگار کل رمقم کشیده شده بود
"من نمیام "
محسن:نپرسیدم میای یا نه گفتم که خودت را اماده کنی دست اومدن یا نیومدنت دست منه
"من نوکرت نیستم "
محسن:نوکرم نیستی زنمی منم اختیار دارتم شرطا و عواقبشو یادت بیار
"خیلی ضعیف و بزدلی که با تهدید منو مجبور به گوش کردن حرفات میکنی "
محسن:مهرسا میزنم تو دهنتا
صدام بلند شده بود جیغ زدم "اره بزن بزن من که از زندگی خوردم تو هم بزن
دستش را که اورده بود بالا کوبید روی فرمون
محسن :لعنت بهت مهرسا لعنت بهت

1400/02/26 09:12

#قسمت#18

این پوسته ی سخت را شکستم هرچی تلاش کرده بودم جلوی محسن ضغیف نباشم نشد
نامردی دیده بودم سخت بود به روش نیاوردن و نتیجه اش شده بود این لحن و تندی و گریه !
"میشه منو ببری خونه یا اگه نمیبری خودم میرم تو برو به کارت برس "
محسن چپ چپ نگاه کرد و گفت :گور بابای کارم نمی خوام اصلا ببرمت خونه گریه نکن جلوی من هرچقدر هم ادم بدی باشم نمیتونم این یکی را تحمل کنم مهرسا من روانیم تو ببخش اعصاب منو نریز بهم اشکاتو پاک کن گریه نکن جون مهرداد
خیلی غیرارادی جیغ زدم "چیکار به جون مهرداد داری ؟!"
محسن:ای بابا خب جون من که برات مهم نیست باید بگم جون مهرداد که گریه نکنی دیگه
از جیغ الکی خودم و این خشونت یه لحظه شرمنده شدم اما نامردی محسن را ،دور زدن من را ؟نمیتونستم فراموش کنم اما سعی کردم اروم باشم این تقدیر من بود حتی اگه اسم اجبار را روش میزاشتم باید سعی میکردم درستش کنم با گریه ی من چیزی حل نمیشد اره محسن ادم بدی نبود یه برده ی زیر دست میخواست که بخاطر مهرداد باید همونطور میشدم به موقعش هوام را داشت فقط...
محسن هنوز خواهش میکرد گریه نکنم و من شاید داشتم عقده های چندین سال را الان خالی میکردم
محسن:مهرسا خودت بگو کجا بریم که اروم بشی
دلم هوای داد زدن کرده بود اونقدر که خود خدا و دنیا بگن بس کن دیگه
"من میبری بام؟"
محسن نگاهم کرد و سوئیچ را چرخوند و استارت زد
باز سکوت بود و صدای موزیک انگار دوتایی فراموش کرده بودیم حرفای چنددقیقه قبل را انگار فراموش کرده بودیم لج و لجبازی را من چم شده بود من الان باید سر محسن داد میزدم باید میگفتم خیلی پستی باید میگفتم از اینکه داری زندگیم را هدایت میکنی سمت جایی که باب میل من نیست ازت بدم میاد باید میگفتم از این خنجری که فرو شده تو کمرم و باعث و بانیش تویی تقاص میگیرم باید خیلی چیزها را میگفتم اما دهنم بسته بود همه ی اون حرفا پشت دیوار دندون هام زندانی شده بودند
لرزم گرفته بود دوباره فکر میکردم مثل دیروز براش مهم نیست یا شاید نخواهد که مهم باشه اما نگاهش که بهم افتاد بی هیچ حرفی بخاری ماشین را زد و گفت :یه بسته صندلی عقبه مال توئه
با تعجب نگاهش کردم و بعدش عقب را
یه مستطیل سفید رنگ بود
"مال من ؟!چی هست؟!"
محسن:بازش کن ببین
نیم خیز شدم عقب و بسته را برداشتم
نگاهم بین بسته و محسن نوسان داشت که چسب های اطرافش را کندم و در بسته را باز کردم
یه لبخند بی جون اومده بود روی لب هاش. پالتو بود یه پالتوی خزدار و گرم و طوسی حتی رنگشم باب میلم بود
" ممنون نمیخام"
محسن:دیروز دیدم سردته گفتم بزار ببینم غرورت را میزاری کنار بهم بگی یا نه که

1400/02/27 10:43

نگفتی اما دلم نیومد سردت باشه حالا خواهشا قبولش کن
ناراحتیم یادم رفته بود فکرش را نمیکردم با یه پالتو اینقدر ذوق کنم یعنی راستشو بخواهی خیلی وقت بود از کسی هدیه نگرفته بودم شاید داشتم در حق محسن بی انصافی میکردم اما..
مغزم داشت می ترکید از یه طرف اتفاقات این 2 سال و اعتیاد مهرداد به خاطر محسن از جلوی چشمم کنار نمیرفت و از یه طرف ..
شاید اگر مهرداد معتاد نمیشد من اینجا کنار محسن نبودم میدونستم محبت یه روزه که چه عرض کنم محبت یک ساعته را نمیتونستم جایگزین 2 سال زجر کنم
دیگه حرفی نزدم شاید اون شوق لحظه ای بود . غیرارادی اما درست نبود من نباید فراموش میکردم محسن چه بلایی سر من و مهرداد اورده
دست سرنوشت بلایی سر زندگیم اورده بود که پناه فعلیِ ام دلیل بی پناهی هام باشه شاید نباید ساز ناسازگاری کوک میکردم شاید بهتر بود دل میدادم به این جاده ی گنگ
این جدال ذهنی من با خودم باعث سکوت محسن هم شده بود اما با وجود همه ی حس های بدی که وجود داشت و شاید هیچ وقت از بین نمیرفت با تمام وجود از توجه های امروزش ممنون بودم
خودم از جدالم خندم گرفته بود انگار تخته ی دبستان بود خوب ها –بدها !
محسن:رسیدیم پیاده شو
تازه تونستم چشم بندازم و اطرافم را ببینم در ماشین را باز کردم
محسن :پالتوهه را بپوش هوا اینجا سردتره
بی هیچ حرفی پالتو را پوشیدم خیلی قشنگ بود
محسن:بهت میاد مبارک باشه
"سلیقت خوبها"
محسن:مامان خریده سلیقه اونه
"اهان چه خوب "
راه افتادیم که محسن دستم را گرفت تو دستاش هرکسی از بیرون مارو میدید شاید با خودش میگفت چه زوج عاشقی! زوج؟! هنوز هم باور این بودن کنار هم سخت بود
محسن:امروز چقدر با دیروز فرق داره
"اره خیلی "
محسن:نمیدونم چرا اما حس خوبی ندارم بهم نخندیا نمیتونم قشنگ حرف بزنم من لاتی بزرگ شدم خانوادم بد نبودنا اما خب شاید من زدم بیراهه اما از یه چیز خوشحالم این بیراهه راه اشنایی با تو شد ، اگه من دشمن محسن نمیشدم هیچ وقت تو را نمیدیدم شاید تقدیر ماهم این بوده
حرفاش را قبول داشتم اما وقتی ذهنت پر از تناقض باشه نمیدونی چی خوبه و چی بد
شاید باید به محسن و این رابطه فرصت میدادم شاید میتونستیم یه زندگی خوب داشته باشیم مهرداد را هم ترک میدادیم شاید یه کاری میکردم که نفرت محسن از مهرداد از بین بره و شاید ...
و شاید بس بود امروز هرچی از این کلمه استفاده کرده بودم !
"هنوز هم نمیخوای بگی دشمنیت با مهرداد سر چیه ؟"
محسن:نمیخام امروز از مهرداد حرف بزنیم فکر کن وجود نداره ازت خواهش میکنم من اگه دیوونگی میکنم و باهات بد حرف میزنم به خاطر همینه که نمیتونی خودت را از

1400/02/27 10:43

مهرداد جدا بدونی من تو را جدا میدونم تو زن منی، مهرداد دشمن من هیچ ربطی بهم ندارین مهرسا بخدا دوست دارم ولی حرف و فکر مهرداد که میشه میریزم بهم یادم میاد تو خواهر اونی
نمی خواستم قبول کنم اما منم دختر بودم نمیتونستم انکار کنم دلم نلرزید از دوست دارم گفتن محسن اما هیچ حرفی نزدم
محسن هم گلایه نکرد یه گوشه دنج پیدا کردیم و رو یه نیمکت رو به کل تهران نشستیم بعضی وقت ها تو ارتفاع هوس پریدن به سرم میزد کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم و ارتفاعی را تجربه نمیکردم تا هوس پریدن به سرم بزنه
شاید از خودم بدم اومده بود برای ضعفم ،کجا بود مهرسا؟!
شاید با تمام وجود میدونستم محسن کیه اما وقتی تو اوج بدبختی هات حتی خود عامل بدبختیت هرچند کوچیک اما بهت توجه میکنه خب!منم دخترم منم این چیزا رو تجربه نکردم
محسن با تمام بدی هاش شده بود ناجی زندگی منی که همه چیز را باخته بودم

1400/02/27 10:43

#قسمت#19

دود و الودگی تهران سعی داشتم پایین شهر را ببینم .ببینم کجا زندگی میکنیم از اینجا اون پایین چه شکلیه! اما پیدا نبود هیچی از این بالا پیدا نبود نه فقر نه تن فروشی و تجاوز نه اعتیاد .به ظاهر همه چیز قشنگ بود و فریبنده
محسن:به چی فکر میکنی ؟ به نیم رخش نگاه کردم من هم مثل اون زل زدم به منظره روبرو
"هیچی "
محسن:میدونی هیچی یعنی همه چی
"نمیدونستم اهل فلسفه ای " محسن خندید و گفت :نه بابا ما اهل این حرفا نیستیم به قول خودت من یه مواد فروشم ما رو چه به این حرفا !فلسفه و ادبو با خودم به گند نمیکشم
"خودت این راهو انتخاب کردی کسی هلت نداد محسن "
محسن:مامان بابا نمیدونن خیال میکنن فقط اهل شیطنت و دختر و ..باشم مامان بفهمه عاقم میکنه اومدم تو این کار حریص پول شدم نمیتونم بیام بیرون دیگه میکشنم من کوچیک کوچیکشونم مهرسا نمیدونی اون بالاها چه خبره هیچوقت هم نفهم
ترس برم داشت از جمله ی محسن انگارخودش فهمید
محسن:نگران نباش نمیزارم بهت اسیبی برسه پست هستم اما نه اونقدر شاید هی خواستم نقش بازی کنم اما اشکت ..
"خیلی پول دراوردی از این راه؟"
محسن:اره اما برااینکه مامان بابا نفهمن همش یا تو حسابه یا ملک کردم دور از چشمشون
"یعنی تا اخر عمرت باید تو این کار بمونی؟"
محسن:من یا باید ادامه بدم یا بی شوهر میشی و خندید
دلم را زدم به دریا انگار محسن رو دنده ی خوبش بود اشکام کار خودش را کرده بود و اروم شده بود
"میدونستی بعضی خنده هات بغضی وقت ها ادمو عصبی میکنه ؟"
قیافه ی خندنش جدی شد و نگاهم کرد اخم داشت با خودم گفتم الانه که باز بگه به تو مربوط نیست سرت تو کار خودت باشه الان دوباره غرورم را خورد میکنه داشتم پشت سرهم خودم را لعن و نفرین میکردم که به حرف اومد
محسن:دیوونم تو به دل نگیر
سکوت بهترین جواب بود امروز ،متوجه گذر زمان نشده بودم نمیدونستم ساعت چند بود اما خیلی گرسنم بود
شکمم که بلند شد با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و محسن بی هیچ حرفی از روی نیمکت بلند شد و دست منو دنبال خودش کشید
"کجا میری؟" ...محسن:تو رو نمیدونم اما من خیلی گرسنمه ساعت دوئه ناهار بخوریم من برم که حسابی از کارام عقب افتادم
"ببخشید" ...محسن:براچی؟..."برای عقب افتادن کارت
محسن لبخند تلخی زد و گفت :مواد فروشیه دیگه هرچه دیرتر بهتر یه معتاد کمتر !
"از تو نخره از یکی دیگه میخره دیگه نه؟"
محسن:بیخیال مهرسا واردش نشو خوشم نمیاد
ساکت شدم و سمت فست فود بام راه افتادیم محیط شیکی داشت اما دلم این شیکی رو نمیخاست دلم هوای ساندویچ کثیف کرده بود اما حرفی نزدم نشستیم و سفارش دوتا پیتزا دادیم یادم نمیومد بار اخر

1400/02/28 23:05

کی پیتزا خوردم !
محسن خیلی تو فکربود و سکوتش عجیب بود برام
"به چی فکر میکنی؟" ....محسن:اینده ..."خب؟"
محسن:مهرسا میدونم ازم بدت میاد اما بمون درست میشم
"بهش فکر نکن محسن فعلا که هستم هنوزم عقد نکردیم
محسن:من خودخواه نبودم مهرسا یعنی شایدم بودم شاید اینقدر تو این لجن گیر کردم که بدی هامو نمیبینم یا نمیفهمم
خندید و گفت :مارو فلسفی کردیا مهرساخانوم
لبخند بی جونی تحویلش دادم و پیتزاها رسید
هیچوقت دوست نداشتم حین غذا خوردن حرف بزنم . زیادی تو قید و بند حرمت و احترام بودم خب سفره حرمت داشت !
شاید هم ....
محسن :مهرسا
"بله" ....محسن:فکر میکنی بعدا میتونی دوستم داشته باشی ؟!
گنگ نگاهش کردم جوابی برای سوالش نداشتم همه چیز بستگی به مهرداد داشت درسته مهرداد به خواست خودش افتاد تو خط مواد درسته تمام این بدبختی تقصیر محسن نبود اما .. قرار شده بود امروز حرفی از مهرداد نزنیم سوال سختی بود و به خاطر همین به یه "نمیدونم " بسنده کردم
زیر نگاهش معذب شده بودم حالم بهتر بود باید زودتر میرفتم خونه از یه طرف باید جنس هارو پیدا میکردم و از یه طرف میترسیدم برم خونه !
برش اخر پیتزام رو خوردم و سرم رو بالا گرفتم و نگاه خیره ی محسن رو دیدم
"چقدر نگاه میکنی " ...محسن:خوشم میاد
"چندتا دختر تو زندگیت بوده؟!" ...خودم هم از سوال یهوییم تعجب کرده بودم
محسن هم با تعجب نگاهم کرد و گفت :مهمه؟!
"نمیدونم شاید
محسن:خیلی ،نمیدونم چندتا بودن
عدالت خدا این نبود که کسی که دختر زیادی تو زندگیش بوده آقا بالا سر دختری بشه که زمانی که وقتش بوده یه رابطه ی عاطفی خوب رو شروع کنه اول بدبختیاش شده و فقط جنگیده با موانع روبروش. مثل میوه کندن بود دیدی وقتی همه میوه هارو امتحان میکنی اخرش چشمت دنبال اون میوه ایه که دست کسی بهش نرسیده همونی که دور از دسترس دیگران بوده!
"اگه من پسر تو زندگیم بود بازم اصرار میکردی به این ازدواج؟"
محسن بااخم نگاهم کرد و گفت :سوال بعدی
جای جواب از روی صندلیم بلند شدم و محسن هم دنبالم
محسن:بریم دیگه ؟
میدونستم باید بره میدونستم کار داره
باید میرفت من هم باید میرفتم برای اتفاقاتی که در انتظارم بود !
مهرسا خانوم خودت اماده کن که قراره کتک بخوری !
آخ مهرداد داداش من چیکار کردی با زندگی خودت و من ؟!
دستم دنبال دست محسن کشیده میشد شاید خودش هم فهمیده بود دلم نمیخواد برم خونه که منو دنبالش میکشید باید میرفتم باید میرفتم و این جاده ی گنگ جدید رو شروع میکردم.
ماشین رو بین ماشین های پارک شده پیدا کردیم و دل دادیم به جاده ای که اینده ی گم مارو تو خودش حل کرده بود. بام و این ارتفاع بهم ارامش

1400/02/28 23:05

وقت داشتم فکر کنم
محسن :فردا میبینمت
"باشه کجا باید بریم؟" ....
محسن:با مامان باید بریم دنبال لباس عروس و ..
"واجبه؟من لباس عروس نمیخوام "
محسن:یعنی چی که نمیخوای ؟بله واجبه دیگه هم درموردش حرف نزن
"عروس بی ذوق دیده بودی تاحالا؟"
محسن:نه والا دیوونه ای دیگه شوهر به این خوبی چرا ذوق نداشته باشی ؟"
نتونستم خندم به لحن شوخش رو کنترل کنم و لبخند زدم
محسن:میدونم، همه چیو میدونم ولی نمیتونم ازت بگذرم همه چیز درست میشه بهت قول میدم
نمیدونستم روی قول پسری مثل محسن میشه حساب کرد یا نه میشه اعتماد کرد یا نه اما سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و دستیگره ی در رو گرفتم و خواستم پیاده بشم که صدام زد
محسن:مهرسا
"بله"...
محسن:مواظب خودت باش
مات موندم خیلی وقت بود خیلی حرفارو و خیلی چیزهارو ندیده و نشنیده بودم .
وقتی کسی رو چندین سال از چیزی محروم میکنی نسبت بهش حریص میشه من هم حریص شده بودم نسبت بهش شاید این توجه های هرچند کم داشت ذره ذره منو درگیر میکرد اما درست نبود اول باید مهرداد پاک میشد تامن هم بتونم ایندم با محسن رو پاک تصور کنم
نجنگیدن من با سرنوشتی که در حال رقم خوردن بود حتما خوب شدنم با محسن نبود من فقط داشتم منطقی ترین راه ممکن رو انتخاب میکردم !
از ماشین پیاده شدم و تا گم شدن محسن تو پیچ و خم جاده نگاهش کردم حس ام لحظه ای بود یه لحظه خوب یه لحظه بد و این بدترین اتفاق ممکن بود اینکه میون لبخند اشک بریزی یعنی درد !
پس کوچه های این محله مثل پس کوچه های ذهنم طی میشد و کم کم شلوغی رو دیدم
ای بابا یه بار نشد اینجا خلوت باشه همیشه دعوا و درگیری داشتیم یعنی باز کی دعواش شده وای مهرداد دعوا نکرده باشی ؟!
بااین فکر قدم هام سرعت گرفت و جمعیت انگار به کنار کشیده میشدند
در خونه شلوغ بود انگار همه ی محل جمع شده بودند در خونه ی سبز رنگ ما!
حتی داوود پسر اکرم خانم ،همونی که مادرش بخاطرش لقب دختر خیابونی بهم داد .
من رد میشدم و صدای پچ پچ بلند میشد چشم هام از نگرانی دو دو میزد سرعتو زیاد کردم و بین نگاه های پر هراس بقیه دویدم تو حیاط خونه ،پای راستم به موزاییک کف حیاط که شکسته بود خورد و افتادم زمین
زانوم به شدت میسوخت اما سریع بلند شدم حیاط شلوغ بود انگار خونه از حالت روح در اومده بود
اقا مرتضی تنها مردی که تو این خونه تنها زندگی میکرد و کل محل رو سرش قسم میخوردن دم در ایستاده بود
داشتم از حال میرفتم بی اختیار به طرف سالن کشیده میشدم انگار یه نیروی مخفی منو وادار به وارد شدن به خونه ای میکرد که تا یک ساعت پیش از پا گذاشتن داخلش ترس داشتم

1400/02/28 23:05

کجاست مهر من کجاست "
بدون وقفه اشک می ریختم
" داداشم چراا رفت "
سرش رو بالا گرفت تار میدیدمش غده ی اشکی چشمم شروع به ترشح کرده بود کاش اینی که بین این خیسی میدیدم سراب بود کاش واقعی نبود
"مه..مهرداد اسمش تنم رو لرزوند نتونستم جملم رو ادامه بدم و باز زانوهام لرزید پشتم خالی شده بود سمیرا سرم رو گرفت تو بغلش مقاومت نکردم از عالم و ادم و اون بالایی شکایت داشتم مگه چند سالم بود ؟مگه چقدر کشش داشتم
خدایا میخواستی نشون بدی میتونی بدبخت ترم بکنی ؟!ارهه میخواستی قدرتتو به رخم بکشی ؟افرین بهت افرین بهت که تنها تر از من گیر نیاوردی
لرز داشتم اما پالتویی که تنم بود رو با نفرت دراوردم صدای اقا مرتضی رو شنیدم
" مثل اینکه خیلی مصرف کرده بوده کشش نداده بدنش اصطلاحا میگن آور دوز "
چیکارت کردم اخه ؟! خداییت برای بقیه اس به ما که میرسه چی میشه اخهه
سمیرا رو پس زدم و بلند شدم با تمام وجود جیغ می کشیدم دنیا دور سرم چرخید و دیگه هیچ چیز نفهمیدم
با حس ورود یه مایع شیرین به گلوم چشمام رو باز کردم
سمیرا :خوبی عزیزم ؟
خوب بودم ؟نه نه باز چشم هام پراشک شد باز سرم رفت تو بغل سمیرا باز شدم مهرسای تنها
سمیرا:قربونت برم اروم باش تروخدا قسمته دیگه

1400/02/30 12:12

#قسمت#22

قسمت قسمت کاش میمردم و این قسمتو نمیدیدم کاش میزدم جلو این زندگی رو "
اوسا کریم هی گفتم گلایه نکنم هی ترسیدم شکایت کنم حالا دیگه اگه گلایه نکنم دنیا گلایه میکنه ازم
حتی نمیدونستم الان جسد بی جون داداشم کجاست
الان چشم های بسته مهردادم کجاست
خسته بودم به اندازه ی 22 سال خسته بودم جونم گرفته شده بود
مردم کم کم رفته بودند انگار فقط اومده بودند بدبختی و به خاک نشستن منو ببینن و برن
میترسیدم محسن سر برسه چشم تو چشم شدن باهاش رو دیگه گناه کبیره میدونستم نمیزاشتم دست قاتل تنها کسم به تنم بخوره میمردم اما نمیزاشتم .
هنوز روی موکت کهنه تو اغوش سمیرا بی حال بودم لباسش از اشک های من خیس خیس شده بود
اقا مرتضی اومد جلوتر
اقامرتضی:مهرسا جان میخوای بریم پیشش شاید ارومتر شدی
معلومه که میخواستم
بی اختیار بلند شدم
"بریم تروخدا هرجایی مهرداد هست منم ببرین "
به اندازه ی یه بغض باهاش حرف داشتم
مثل بچه های دو ساله دنبال اقا مرتضی راه افتاده بودم مثل بچه های بی پناه دنبال سر پناه بودم سردم بود اما اینقدر پست نبودم که تنم به اون پالتوی لعنتی بخوره
سمیرا دنبالم راه افتاده بود نمیتنستم حرف بزنم صورتم نم داشت از اشک نفسم بالا نمیومد فقط با اشاره دست گفتم که دنبالم نیاد
سمیرا ثابت ایستاد
هیچکس تو حیاط نبود حتی داوود ! دنبال اقا مرتضی کشیده شدم بیرون. سوار نیسان قدیمی اش شدم و چشم هام رو بستم نمی خواستم ببینم کجا میریم کجا مهردادمو بغل گرفته
غرق شده بودم تو گذشته هایی که حالا میدونستم برای همیشه تو گذشته موندن که دیگه حسرت خنده های بی نظیر مهرداد رو میکشم . دیگه نمیتونم مهردادو ترک شده و پاک ببینم
یاد لحظه هایی که باید تو همون لحظه میموندن تا قاتل هر لحظه ای من نشن
نفهمیدم کجا رفتیم که صدای اقا مرتضی رو شنیدم
اقا مرتضی:چشماتو باز کن اینجاست
وای خدا خاکستان تنم لرزید
دیگه حتی نمیتونستم برای اخرین بار چشم های قهوه ایش رو ببینم جنون گرفته بودم با خشم برگشتم
"به چه حقی خاکش کردین به چه اجازه ای؟"
اقا مرتضی: دخترم کی گفته خاکش کردیم
به چهار دیواری کوچکی اشاره کرد و گفت اونجاست اقا مسعود داره میشورتش
حرف میزد و من چیزی نمیشنیدم نمی خواستم که بشنوم
اونی که تموم بچگی هام باهاش گذشته بود برادرم اونی که پناه دل تنگی های نوجوونیم بود همه کسم تو اون چهار دیواری بی پناه افتاده بود ،جون داده بود و من پی خوش گذرونیم بودم ،در ماشین رو باز کردم و دوباره پام به لبه ی بلند ماشین کشید و با زانو افتادم .سمیرا دوید کمکم کنه که دستش رو پس زدم
چشم هام فقط اون چهار دیواری

1400/02/30 12:14

آجری قدیمی رو میدید پله ها رو دوتا یکی کردم و پرده ی برزنتی رو کنار زدم

1400/02/30 12:14

#قسمت#23
.
صدای غریبه ای با تشر بهم گف
"خانم کجا بفرما بفرما کسی نمیشه بیاد داخل
جیغ زدم " داداشمه به تو چه به تو چه"
اقا مرتضی رسید بهم و دوباره بازوم رو گرفت و من رو بیرون کرد
اقا مرتضی: بیا مهرساا بیا دخترم بزار کارش تموم بشه قول میدم ببرمت مهرداد رو ببینی
به موزاییک چرک مرده ی کف زل زده بودم
نمی خواستم کسی پیشم باشه حرف داشتم با مهرداد اندازه ی خالی شدن دل پرم حرف داشتم جای غریبه ها نبود جای من و همراه
لحظه های این 22 سال بود .خنده هاش جلوی چشمام رژه میرفت
یاد اولین اشک مهرداد وقتی از دوچرخه اش افتاد و دو تا دندوناش شکست افتادم هی شکستم و شکستم و شکستم بی مهرداد
مهردادم قرار بود پاک بشه باز میشد همونی که هروقت دلم میگرفت برام شاملو میخوند باز قرار بود بشه همونی که دستش رو مینداخت دور گردنم و میگفت "هرکسی میخاد نباشه مهم نیست من پشتتم تا ابد .."
میفهمی قرار بود؟!دیگه همه چی بعید شد دیگه همه چی پوچ شد
اشک میریختم اشک می ریختم تا شاید دلم خالش بشه اما زیادی پر بود از همه چیز ،از همه ***
سرم روی چادری بود که شاید توهم زده بودم بوی مامان رو میداد با عشق استشمامش میکردم
دستی نشست روی شونم حتما سمیرا بود میدونستم دلش طاقت نمیاره من تنها باشم سرم رو بلند کردم تا باز اغوشش بشه پناهم
" دیدی خاک به سر شدم سمیر مگه من کی رو تو دنیا داشتم مگه من چی خواسته بودم "
سمیرا:بمیرم برات بمیرم برا دلت
"چرا تو بمیری من بمیرممم بمیرممم راحت بشم دیگه هیشکی رو ندارم برا نبودنم غصه بخوره دیگه هیچی ندارم بخاطرش بجنگمم"
سمیرا:نگو اینطوری قربونت برم بزار مهرداد هم تو آرامش بره
"بره کجا بره بدون من کجا بره "
اقا مرتضی اومد: بیا دخترم کارش تموم شد بیا ببینش
با قدم های سست سمت اتاق غسالخانه راه افتادم صورت سبزه اش با کفن سفید سبزه تر شده بود چشماش بسته بود اما میتونستم برق نگاهش رو ببینم من میتونستم داداشم رو ببینم
روی برجستگی پیشانیش دست کشیدم سرد بود سرد مثل هوای دی لب های تیره اش تیره تر شده بود .اشک های مزاحم رو پس میزدم ،تمام وجود من روی تخته ی غسالخونه خوابیده بود و منِ بی وجود لحظه های آخر کنارش نبودم نتونستم بیشتر از این روی پاهام بایستم و روی زمین افتادم .صدای آقا مرتضی رو شنیدم و حس لمس مجدد بازوهام ،از روی زمین بلندم کرد و رو به سمیرا گف
اقا مرتضی: دخترم بیا مهرسا رو ببر بیرون
و رو به من گفت : یکی از اهالی زحمت کشیده قبرش رو کنده اجازه میدی دفنش کنیم ؟
توان حرف زدن نداشتم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و همراه سمیرا از چهار دیواری ای که نفسم رو بند آورده بود بیرون

1400/02/31 22:42

اومدم .روی پله ها چمباتمه زدم و به مرد سیاه پوشی که کمی آنطرف تر با بیل خاک مرده ی خاکستان رو بیرون می‌ریخت زل زدم .اینجا محل دفن تنها برادرم میشد . سمیرا تو گوشم حرف میزد اما صداش رو نمی شنیدم مراسم ختم سوت و کوری بود .
اقا مرتضی اومد جلوتر و گفت : نمیخوای به خانوادت خبر بدی؟ به پدرت ؟ عمه ای عمویی کسی
" وقتی دوساله هیچکس سراغمون رو نگرفته به کی زنگ بزنم؟ به کی زنگ بزنم بگم خاک به سر شدم ؟ اینا همون دو سال پیش فراموش کردن ما هستیم ،فراموش کردن همچین برادری همچین خانواده ای دارن داداش من فقط من رو داره که براش گریه کنم ،سیاه بپوشم
سیاه بپوشم
سیاه بپوشم
بااینکه کالبد بی جونش رو دیده بودم اما هنوز بسته شدن همیشگی چشم هاش رو باور نکردم
اقا مرتضی هم حرف دیگه ای نزد و با کمک داوود و اکبر و دوتا از پسرهای محل تابوت رو روی دست هاشون گرفتن
صدای لا الله الا الله و اشهد آخر مهر محکمی به تنهایی من زد .من و سمیرا که هم چنان دستم رو گرفته بود پشت سر تابوت راه افتادیم چندتا از خانوم های محل از دور نظاره گر مراسم بودند اما جلو نمی آمدند. دلم میخواست کفنش رو باز کنم و دوباره صورتش رو ببینم ،پسری که دو سه سال پیش عضلانی و هیکلی بود حالا به راحتی روی دست دو نفر بلند شده بود .خروار خروار خاک روی تن بی جون مهرداد ریخته میشد و من هر لحظه خراب تر میشدم، هرلحظه آوار تر از لحظه ی پیش می شدم اقا مرتضی داخل قبل رفت و سنگ لحد رو سر جاش قرار داد طاقتم طاق شده بود روی خاک سردش افتاده بودم و برای تمام روز های خوبی که رفتند و نیامدند اشک ریختم ،اشک ریختم و اشک ریختم .متوجه گذر زمان نبودم نمیدونم چندساعت گذشته بود فقط تاریکی هوا رو متوجه شدم .اکبر سمیرا رو صدا زد و سمیرا در گوشم گفت : عزیزم پاشو بریم دیگه هوا تاریک شده بیا بریم
به شکمش که کمی برجسته شده بود نگاه کردم
" تو برو بااین حالت نباید اینجا باشی ممنون که کنارم بودی بابت تندی اونروز هم معذرت میخوام "
سمیرا: منکه بدون تو نمیرم
" برو خواهش میکنم .
بعد از اصرارم سمیرا که هنوز مشخص بود دلش نمی خواست تنهام بزاره دوشادوش اکبر سمت محله راه افتادند .
اقا مرتضی اون سر خاکستون قدم میزد از روی زمین بلند شدم و رفتم کنارش
" ببخشید امروز زحمت کشیدید برید خونه استراحت کنید "
اقا مرتضی: نه دخترم اینجا که تنهات نمیزارم بیا برسونمت خونه
" نه شب اول قبره داداشمه میخوام قرآن بخونم بالا سرش
اقا مرتضی: پس منم میمونم کسی که منتظرم نیست خونه
" خواهش میکنم برین شما
اقا مرتضی:حرفشم نزن بزار از داخل ماشین قرآن بیارم برات
دیگه اصراری نکردم راستش خودم هم

1400/02/31 22:42

از تاریکی و قبرستون و تنهایی میترسیدم خوشحال بودم که اینجا میمونه ،خوبیش این بود مرد باخدا و مهربونی بود یه معلم بازنشسته تنها بود ،بی حاشیه ترین همسایه ی ما .رفتم سر چادر مشکی ای که روی خاک مهرداد انداخته بودند نشستم و شروع به خوندن قرآنی که اقا مرتضی از ماشین آورد کردم .
دلم با خوندن آیه های قرآن ارومتر شده بود .سرم رو بالا گرفتم و با قیافه ی خابالوی اقا مرتضی چشم تو چشم شدم و خمیازه ای که سعی در مهار کردنش داشت اما نشد .
" اقا مرتضی برین خونه خواهش میکنم "
اقا مرتضی:ببخشید بخدا شرمنده از صبح درگیر بودم نمیدونم چرا اینقدر خوابم گرفته
ساعت همراهم نداشتم پرسیدم ساعت چنده که گفتن 12 شب هستش .عذاب وجدان گرفته بودم بابت بی کسیم که یه غریبه باید کنار من بالا سر مزار داداشم بشینه .
اقا مرتضی: من همینجام میرم تو ماشین یه چرت بزنم بعد میام دیگه باهم بریم خونه
حرفی نزدم و با سر تایید کردم . به خوندن قرآن ادامه دادم و اقا مرتضی از جلوی چشمم محو شد .فکر می‌کنم ربع ساعتی گذشته بود که دستی روی شونم نشست ،برگشتم و بدون اینکه نگاه کنم گفتم " پس چرا نخوابیدین اقا مرتضی؟"
که با دیدن داوود حرفم رو قطع کردم .گلوم خشک شد و اب دهنم رو بزور قورت دادم ،اشک هام رو پاک کردم
" تو اینجا چیکار میکنی ؟"
چشم برنمیداشت از من اما حرفی هم نمیزد .چند قدم برداشت و روبروی من روی خاک نشست

1400/02/31 22:42

#قسمت #24
.
یه رفتار و آمد مختصری با مهرداد داشتن .یاد حرف هایی که چند شب پیش مادرش بمن زد افتادم دوباره پرسیدم اینجا چیکار میکنه
خدا خدا میکردم سروکله ی اقا مرتضی پیدا بشه اما ظاهرا عمیق خوابیده بود و با ماشین هم فاصله داشتیم
داوود : ننم میگف با از ما بهترون میپری خوشم باشه
" ببین الان نه حوصله ی ریختت رو دارم نه حرف هاتو متوجهی داداشم مرده یا بفهمونم بهت ؟"
داوود: اره دیگه وحشی بازیات برا ماس لاس زدنت با یکی دیگه
خونم به جوش اومد دلم میخواست دق دلی همه ی دنیا رو سر یه نفر خالی کنم و اون یه نفر خودش با پای خودش پیداش شده بود .گوشی همراهم نبود به کسی خبر بدم یادم اومد خونه جا گذاشته بودم .
" حرف دهنت رو بفهم تو چ صنمی با من داری من برات توضیح بدم "
داوود : اونکه صنم داشتی باهاش این زیر خوابیده فکر کردی میزارم دست کسی بهت بخوره؟ صد دفعه ننم رو فرستادم جلو صد دفعه روت رو اونور کردی گفتی نوووچ فک کردی به همین سادگیاس ،داغت رو به دل بقیه میزارم
ترسیده بودم از این موجودی که تو تاریکی نشسته بود روبروی من .از روی زمین بلند شدم و سعی کردم با قدم های بلند ازش فاصله بگیرم که با یه جهش پرید و موهام رو از عقب کشید .گردنم به سمت بالا کشیده شد ،هرم نفس هاش به گردنم میخورد و زمزمه کرد : کجااا خانم خانما گفتم که نمیزارم دست کسی بهت بخوره
اومدم داد بزنم " آقا.."
با دست چپش محکم روی دهنم رو گرفت داد میزدم همه رو صدا میزدم اما صدایی ازم در نمیومد
دست و پا میزدم اما بی فایده بود من رو روی زمین میکشید و میرفت .بی پناه بودم به والله بی پناه ترین دختر بودم .
هنونطوری که من رو به زور دنبال خودش میکشید و من پاهام رو روی زمین میکشیدم پشت سر هم تکرار میکرد
داوود : منتظر بودم تنها بشی منتظر بودم تنها بشی
از ماشین و مزار مهرداد خیلی دور شده بودیم
مکان نااشنا بود نمیدونستم داریم کجا میریم که یک لحظه دستش رو از روی دهنم برداشت گفتم
"اهای با توئم دستم ول کن روانی مگه حال و روز منو نمیبینی ؟"
سرش برگشت واقعا شیطان رو تو نگاهش میدیدم جیغ میکشیدم که یه دستمال سفید رنگ اومد روی دهنم چشم هام لرزید سرم لرزید تنم لرزید و دنیا دور سرم چرخید.
سرم درد میکرد شاید بخاطر گریه بود شاید هم ...
تار میدیدم بعد از چنددقیقه دیدم درست شد
نمیدونستم کجام فقط موقعیتم رو فهمیدم،یه کاناپه قدیمی تو یه خونه ویلایی بزرگ وای سرم داشت منفجر میشد کسی نبود
اون داوود عوضی رو هم به محسن اضافه کردم لیست ادمایی که ازشون متنفرم و تقاص میگیرم ازشون باید میرفتم انگار نبودش باید هرچه زودتر میرفتم هم از این خونه هم از اون

1400/03/01 12:51

جهنم دره
انگار زیر پاهام زمین لرزه شده بود نمیتونستم درست قدم بردارم اما باید میرفتم شاید باید از خودم هم فرار میکردم از این مهرسای پوچ از این مهرسایی که حالا دیگه واقعا تنها شده بود
به در سالن رسیدم شیشه اش مثل در ما نبود سالم بود بدون شکستگی ! اصلا داوود این خونه رو از کجا اورده ؟!حتما پیداش کرده برا دزدی حتما از این خونه هاس که صاحبشون سال تا سال سراغش نمیاد
دنبال یه تکیه گاه بودم که نیفتم دستم رو به در سالن گرفتم که صداش رو شنیدم
داوود :به به کجا؟تشریف داشتین حالا
"خفه شو من حساب تو رو بعدا میرسم الان باید برم "
اومد جلوتر
داوود :عه چطوری؟!با دستات ؟
"برو عقب "
داوود :اگه نرم چی ؟! ...نزدیک و نزدیک تر میشد
"من بی عرضه نیستم یه بلایی سرت میارما "
دیوانه وار خندید
داوود :از الان اون وقتی که تو بغلم عین یه جوجه ی زشت گریه کنی رو میبینم خانم کوچولو
چرا نمیشد بیشتر از این چپ چپ نگاهش کنم ؟!
دنبال کفشام میگشتم که برم اصلا ولش کن برهنگی بهتر بود فقط باید میرفتم
حواسم به فاصله ی سانتیمتری داوود و خودم نبود تنم به تنش خورد و گر گرفتم
"برو گمشو اونور حیوون "
داغ کرده بودم داوود هم مست بود انگاری! درمونده شده بودم سنگینی هیکلش بیشتر از وزن تموم بدبختی هام بود زل زده بود بهم سرش نزدیک و نزدیک تر میشد ،دستش به تنم میخورد و من از خودم و تمام دنیا بیزار شده بودم
داوود: میتونستم تا خوابی هر بلایی دلم خواست سرت بیارم اما نهه به دلم نمی چسبید
ذهنم قفل شده بود .

1400/03/01 12:51

#قسمت#25
.
باید حتی شده یک سانت هم دورش میکردم چاقوم تو جیب شلوارم بود باید میزدم باید استفاده میشد این یادگار مهرداد ! چاقویی که همیشه و هرلحظه دنبالم بود.
شدم مهرسایی که قسم خورده بود تو این سگدونی عفتش لکه دار نشه کف دوتا دستام رو روی سینش گذاشتم و با تموم وجودم هلش دادم عقب ،عزادار بودم عزادار داداشی که دو سال پیش بهش قول داده بودم اجازه ندم کسی آزارم بده
انگار نیرو گرفته بودم برق لبه ی تیز چاقو رو دیدم ،صدای اه داوود رو شنیدم،بوی خون رو استشمام کردم
داوود :آی وحشییی
شدم مهرسایی که تو خیابون های تهران با ذوق و شوق دویده بود .
شاید مهرسایی که شاید دیگه هیچوقت زنده نمیشد
خدا خدا میکردم در اصلی خونه قفل نباشه نه داوود هم مثل مهرداد بود عقلشون رو مواد خورده بود
یکی دو متر دنبالم دوید ولی از شدت ضربه ای که به ران پاش زده بودم افتاد
داوود :مهرسااا بیچارت میکنم اخ پاام
خداروشکر قدرتش فقط به داد بود
حالت تهوع داشتم در خونه قفل نبود باز کردم و فقط دویدم حتی نمیدونستم کجا هستم دیگه نمیتونستم تحمل کنم خم شدم و تموم محتویات معده ام رو خالی کردم هرچی که بااون حیوون ظهر خورده بودم
دیگه اشکام دست خودم نبود انگار چشم هام چشمه شده بوند روی همون خاک سفتی که از سردی دی یخ زده بود و تکه تکه شده بود فرود اومدم
ضجه میزدم اما کسی نبود که بشنوه
"خدااااا بس کن دیگه میخوای بگی خیلی قوی هستی ؟میخوای چیو ثابت کنی دیگههه بس کننننن "
حتی نتونسته بودم با مهرداد حرف بزنم دخترا وقتی داداششون رو از دست میدن تو بغل کی گریه میکنن ؟!من خاک بغل گرفتم عین داداشم میبینیم خدا؟!اصلا هستییی ؟!
هی گفتم ازت گلایه نکنم هی ترسیدم هی گفتم معصیت داره د لعنتی معصیت سر زندگیم اومده گلایه نکنم خودت صدات در نمیاد ؟
باید میرفتم باید میرفتم مثل مهرداد که دودش ،خودش و من و زندگیمونو دود کرد
باید میرفتم مثل مامان که زل زد تو چشمام و چشماش رو بست ،بست و زندگیم تیره شد بست و زندگیم بسته شد !
باید میرفتم
باید میرفتم تا رفتن مهرسا هم به رفتن همه اضافه بشه
دیگه ترس از خدا و خودکشی برام پوچ بود من مرده بودم برای چی زنده میموندم ؟برای محسن ؟داوود ؟یا مهرسایی که امروز فرای تموم روزهاش بود
خوبه خودم رو میندازم جلوی ماشین و بنگ!
حتما مغزم روی زمین میمونه سرم پر خون میشه دستم میشکنه نه نه شاید هم ضربه مغزی بشم یه خیری به بقیه برسونم
چشمام تار میداد شاید هم سراب میدید !
دیگه بیخیال حرفای فلسفی دیگه شوق و انگیزه ای برای ادامه ی این طومار نداشتم
شاید تا همین جا تا همین امروز روی خاکی که روی مهرداد

1400/03/03 10:50

ریخته شده بود ،زیر سنگینی هیکل داوود و دست و پا زدنم برای فرار ، زیر اتش هوس نگاهش ،لا به لای داد و بیداد های محسن ،دستی که قرار بود سیلی بزنه به صورتم اما کوبیده شد روی فرمون ، بین اشک های بی کسیم
شاید تا همین جا بس بود من حتی وقت اضافه هام رو هم استفاده کرده بودم . باید با پای خودم میرفتم قبل از اینکه پرتم کنن بیرون!
نباید اونی میشدم که میموند شاید باید خیلی وقت پیش بودِخودم رو نابود میکردم .بین همون سرنگ ها و بساط ، بین ضجه هام تو پر کشیدن مامان ،بین بغض های بابا ، تو نگاه های محسن شاید تو دست های داوود
شاید خیلی وقت پیش مرده بودم شاید باید خیلی قبل تر از اینها نابود میشدم تا به چشم خودم رفتن جونم رو نبینم شاید زندگی داشت راه دیگه ای میرفت و من بیراه !
من شده بودم جن و اون شده بود بسم الله
بهتر بود جنگ نمیکردم
توان ادامه دادنم نبود باید قبول میکردم خسته بودم خیلی خسته تر از خسته های برگشته از میدون جنگ
تموم قدرتم رو جمع کردم تو پاهام تا بلند بشم باید بلند میشدم برای تا ابد خوابیدن !
تازه تونستم اطرافم رو ببینم صدای ماشین از سمت راست میومد دنباله ی صداهاشون رو گرفتم سردم بود خیلی سرد میدونستم از محلمون خیلی دوریم اینجا رو نمیشناختم اصلا داوود هم جرئت نداشت تو محلمون هوس غلط کردن به سرش بزنه .حتما تا الان اقا مرتضی متوجه نبودنم شده
چقدر از مهرداد بابت اون چاقو و سفارشاش برای همراه داشتنش ممنون بودم صداش تو ذهنم پیچید
"مهرسایی چاره ای نیست نمیدونم چقدر چه مدت چندماه چندسال اما مجبوریم خواهری اینو بگیر "
"چاقو؟برای چی "
"اینجا ادمای درستی نداره تو هم دختری جوونی خوشگلی ..."
یادمه با ترس نگاهش کردم یادمه مهرداد خندید یادمه خزیدم تواغوشش یادمه داغی لباش رو روی گونم یادمه با خنده ی تلخی گفت : قربونت برم همه چی درست میشه
یادم بود همه چیز یادم بود مثل روز روشن تو زندگی تیره ام همه چیز یادم بود !
باید میرفتم تا نیست بشم
میرفتم تا رفتنم خیلی ها رو خوشحال کنه
دیگه کسی نباشه که اکرم خانم بهش بد و بیراه بگه و عامل فساد محل بدونتش
دیگه کسی نباشه سر سمیرا داد بزنه
دیگه کسی نباشه که برای هیچکس مهم نباشه
رسیدم بالاخره رسیدم میون اشک و خستگی و خفگی میون گلایه و خاطره و ..
رسیدم به جاده ای که جسدم رو بغل میگرفت انگار اتوبان بود نمیدونستم کجا بود شایدم نمی خواستم که بدونم مکان فوتم کجا میشه میشد از روی تابلو ها فهمید کجا هستم اما ندونستش بهتر بود .
یخ زده بودم از همون چیزی که ترسیده بودم سرم اومده بود فقط مردمک چشمم حرکت میکرد حالا دیگه مهردادی هم نبود که

1400/03/03 10:50

ترس از ندیدنش گرمم کنه به این روزای سرد
حالا دیگه یخ زده بودم و هیچکس حتی خودم تلاشی برای اب شدنش نمیکرد
یخ زده بودم ..
"اینقدر حرف نزن اگه جرئتشو داری عملیش کن "
صدای مزاحم ذهنم رو پس زدم
جرئت نمیخواست ادامه ی این زندگی دیوونگی میخواست
"میتونم میتونم "
چشمام بسته شدم و قدم اول رو برداشتم دروغ نمیگفتم پاهام وجودم پر از لرز شده بود دروغ نمیگفتم ترسیده بودم دروغ نمیگفتم فقط یه جوون 22 ساله بودم دروغ نمیگفتم ..
قدم دوم ..اولین روز مدرسه که از ترس دست مهرداد رو ول نمیکردم
قدم سوم .."مهرسا مهرسا ابجی کوچیکه شاگرد اول شدم باابا قول که یادت نرفته دوچرخمو کی بریم بخریم ؟"
قدم چهارم ..:مهرداد به مامان بابا نگی ها ولی از باغ هنسایه میوه چیدم "
قدم پنجم ..."عوضی میکشمت مگه خودت ناموس نداری ؟!
قدم ششم ....سیاه
قدم هفتم ...سیاه
قدم هشتم..مهرسا خفه میشی یا بیام خفت کنم برو جنسارو از پسره بگیر اسمش محسنه
قدم نهم ...محسن ،حلقه،بام،مهرداد،داوود
ده و تمام !

1400/03/03 10:50

پایان فصل اول از فردا فصل دوم شروع میشه

1400/03/03 10:51

#قسمت#26

.
فصل دوم
.
مهرسا مهرسا اه دختر بلند شو دیگه باید میز صبحانه رو بچینیم
"ای بابا اگه شد یه روز قشنگ بخوابم "
پتو رو روی سرم کشیدم
"تو برو من بعد میام "
میشناخت دیگه منو ...
-نمیشه منکه میدونم برم تو دوباره میخوابی مهرسا میرم لیوان آب میارم ها
پتو رو با اصرار از روم کنار زد و باز نور خورد تو صورتم اه لعنتی باز این نور اول صبح ،هنوز لجوجانه چشم هام بسته بود اما چاره ای نبود باید بیدار میشدم .
با صدای تو دماغی و خواب آلودی گفتم "سلام صبح بخیر مزاحم "
قد کشیدم که با دیدن حالتم خندید و گفت :اوووه چه خبره انگار صدسال خواب بوده پاشو پاشو این ادا اصول ها رو برا من در نیار
"یعنی میشه منم مثل اصحاب کهف بخوابم 300 سال بعد بیدار بشم ؟"
-وای باز زد شبکه چهار فلسفی شد واس من .اول صبحی وقت گیر اوردیا زده به سرت دوباره پاشو مهرسا سر جدت کلی کار داریم .
از اتاق بیرون رفت و من 10 دقیقه ای میشد بی هیچ حرکتی زل زده بودم به آینه و دختری که داخلش بود و دو تا اسمی که با ماژیک قرمز روی آینه نوشته بودم که یادم نره کی هستم و چرا هستم.
یکی یکی شروع به بستن دکمه های لباس چهار خونه ی قرمز مشکیم کردم با غرور خودم رو نگاه میکردم تخت رو مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون .
از پله ها پایین رفتم .
مسیر تقریبا طولانی اتاق تا اشپزخونه رو رد کردم و وارد اشپزخونه شدم
هنوز گیج خواب بودم که یه سرویس صبحانه ایتالیایی اومد روی کف دوتا دست هام .
بیا اینا رو بچین تا من صبحانه رو بیارم بچینیم
"من نمیدونم اینهمه غذا رو کی میخوره تنهایی "
-غر نزن کارت رو بکن
از اشپزخونه زدم بیرون و هم چنان زیر لب غر غر میکردم
"هی غر نزن غر نزن هرروز هرروز همینه یه میز مجلل صبحانه چیده میشه یک دهمش هم خورده نمیشه البته خودمون حسابی از خجالتش درمیایم اما اخه این انصافه؟!
یاد روزهایی افتادم که شام و ناهار نداشتم برای خوردن
سرم تیر کشید ..
"اوه باشه بابا ببخشید حساس جان شما خودت رو اذیت نکن سر هم‌اینقدر لوس لوسی"
شروع به چیدن سرویس کردم و هم چنان غر میزدم .
خب اینم یادگاری بود دیگه خیلی وقت بود دلم می خواست تو ذهنم یکی یکی قاب عکس های خاک خورده گذشته ها رو تماشا کنم.
اول صبحی به قول ستاره زده به سرم
تخم مرغ و سوسیس و کره و مربا و نون تست و عسل و ... چیده شده بود .یه میز شش نفره ای که البته پنج نفرش غایب بودند .
ستاره:مهرسا بیا اشپزخونه پیشم
نگاهم رو از میز گرفتم و سمت صدا راه افتادم
چسب لبخندم رو روی لبم زدم و وارد اشپزخونه شدم بزار وانمود کنم حال دلم خوبه وقتی کسی برای حال خرابم نمیتونست کاری کنه .
ستاره هم ..شاید بهتر بود خیلی

1400/03/04 23:55

چیزها گفته نمیشد
سیب زمینی پوست میگرفت یه چاقو از کابینت های سفید روبروم برداشتم و نشستم صندلی کناریش باز تو هم بود
"چی شده ستا ؟"...
ستاره :هیچی ....
"به قول یکی هیچی یعنی همه چی ! "
با خودم قرار گذاشته بودم تا عمر دارم محسن رو از ذهنم پس نزنم باید یه جایی هربلایی که سرم اومد رو تلافی میکردم

1400/03/04 23:55

#قسمت#27

ستاره :باز تو فلسفی حرف زدی؟
" خب ببخشید بگو ببینم چی شده ؟"
ستاره :باز اومد سراغم
ای بابا باز جریان همیشگی
"یچیزی بهش میگفتی ستا بابا باز به سنگ پا این سنگ پا رو هم از رو برده !"
ستاره :چیکار کنم مهرسا از بعضی چیزها نمیشه چشم پوشی کرد بعضی چیزهارو نمیتونی حذف کنی
"نمیفهممت تو رو تو خونش نخواسته حالا بعد بیست سال یادش افتاده دختر داره تو هم میگی نمیشه چشم پوشی کرد؟یا چشمات رو بستی کور شدی ستاره؟ اگه نمیخای بفهمی بگو نمیخام بفهمم ولی خودت رو نزن به اون راه
ستاره:مهرسا اگه از این خونه من رو بندازن بیرون به جز خونه داییم و مادرم هیچ جایی رو ندارم چرا نمی فهمی ؟
"ستاره درد من همینه اینکه هیچوقت هیچ چیزی رو نمیفهمم حتی اینکه چرا هنوز زنده ام چرا خدا هم جلوی مردنم رو گرفت؟!
ستاره :چرا انقدر اصرار داری گذشته رو زیر و رو کنی ؟
"به قول خودت بعضی چیزها قابل فراموشی نیست باید هی تکرار کنم هی به خودم بگم تا یادم نره کی هستم
ستاره:فایده ای هم داره؟
"بعضی وقت ها به مفید بودن چیزی فکر نمیکنی بعضی چیزها فقط محض ارامش دلته محض زنده بودن و زنده موندنت "
ستاره :مهرسا یچیزی بگم
"جانم"
ستاره:چرا سعی میکنی حرفی که میخوای بزنی رو اینقدر بپیچونی ؟چرا سعی داری طرفت رو گم کنی ؟!
"شاید چون خودم گم شدم میخوام یه همراه تو این مسیر گم شده داشته باشم بیخیال من داشتیم در مورد مادر جنابعالی حرف میزدیم
بحث عوض شد و ترجیح دادم به جای گم شدن تو ذهن خودم گم بشم تو زندگی ستاره .
تو این خونه گذر زمان هم سریع بود و هم کند
بابت وجود ستاره تو زندگیم ممنون بودم اگه دروغ نمیگفتم ذهنم درگیر سوال ستاره شده بود .
"چرا اینقدر اصرار داری گذشته رو زیر و رو کنی ؟"
شاید بهتر بود اینقدر زیر و رو نمی شد قاب عکس هایی که هرروز و هرروز دیده میشدند و جلوی چشم بودند .
چند وقتی بود اصرار میکرد برم دانشگاه راستش خانوم هم مشکلی نداشت حتی مشوقم بود. بعضی وقت ها تند مزاج میشد اما در کل خانم خوبی بود .
با یه پوسته ی سخت که شاید قابل شکستن بود شاید مثل من اون هم قسم خورده بود جلوی کسی پوسته ی سختش رو نشکنه ،جلوی کسی اشک نریزه
اشک شکستن بود باید روبروی اهلش ریخته میشد وگرنه میباختی بد هم میباخی .
حتی یادمه جلوی ستاره هم گریه نکردم اما ستاره درست نقطه مقابل من بود از سر همین احساساتی بودنش به مادرش چیزی نمیگفت شاید ستاره هم مثل مهرسای مرده حرمت و احترام میدونست. مثل مهرسایی که سر سفره حرف نمیزد زیادی تو قید و بند تقدس بود .
آخ اینهمه ستاره باهام حرف زد که پیچیده حرف نزنم و لقمه رو دور دهن خودم نچرخونم من آدم

1400/03/05 13:50