#قسمت #50
.
مهیار :به پیشنهادم فکر کردی ؟
"بالاخره باید از یه جایی شروع کنم و تازه مجبورم برم اون خونه دنبال مدارکم "
مهیار :مدارک برا چی ؟
"مگه نمیدونین دارم دانشگاه ثبت نام میکنم "
مهیار که از چیزی خبر نداشت گفت
مهیار:جدی؟نه اصلا خر نداشتم خب اینکه عالیه با یه تیر دو نشون میزنیم
"ممنون که .."
اجازه نداد جملم رو ادامه بدم و گفت
مهیار:بیا از هم تشکر نکنیم بیا دوتا دوست باشیم که به بهتر شدن حال همدیگه کمک میکنند بدون تشکر
نمیدونستم نزدیک شدن به مهیار کار درستی هست یا نه اما دلم می خواست این حس سبکی لااقل برای چندرروز همینطوری باقی بمونه منم حق ارامش داشتم . به بن بست خصوصی عمارت رسیده بودیم که به مهیار گفتم
"ببخشید من اول میرم بعد شما بیاین "
مهیار:چرا
"خب خانم بفهمن با هم بودیم شاکی میشن حتما
مهیار :مادر بزرگ با من نگران نباش کار خلافی نکدیم که پنهان کنیم
تسلیم شدم مهیار کلید رو چرخوند و رفتیم داخل . علیرضا تو حیاط بود و داشت به باغچه اب میداد با دیدن مهیار سلام کرد و بمن نگاهی اداخت احساس خوبی نداشتم ستاره که از پنجره ی اشپزخونه ما رو دیده بود بدو بدو خودش رو به باغ رسوند واومد بگه
ستاره :بمیری مهرسا معلوم هست تو کجایی چرا .."
که با دیدن مهیار حرف تو دهنش ماسید لخند ریزی زد که تا تهش رفتم و به مهیار سلام کرد .
اروم اود سمتم بازوم رو گرفت و همونطوری که نشگون های ریز می گرفت من رو دنبال خودش کشوند .با نگاهم از مهار خداحافظی کردم و دنبال ستاره راه افتادم
"ای دستم کنده شد چته "
ستاره :جز بگیری دختره پررو
از اصلاح جدیدش خندم گرفت
ستاره :نخند یالا بگو کجا بودی
"هیچی بابا رفته بودم خرید یکم دیر شد تو کوجچه اقا مهیار رو دیدم
ستاره :اره تو گفتی منم باور کردم من خرم
نمیدونم چرا اما الان وقت مناسبی نبود برای حرف زدن با ستاره . دلم نمی خواست الان چیزی دونه . گیسو خانم هم فهمید من و مهیار باهمرسیدیم خونه اما جز یه نگاه سنگن حرف دیگه ای نزد . زود لباسام رو عوض کردم و مشغول تدارکات شام شدم ستاره یکم سروسنگین شده بود اما سعی می کردم از دل در بیارم .
شام کوبیده بود گوشت های اماده شده رو برداشتم و سمت باربیکیو تو تراس رفتم به جرقه های ذغال نگاه می کردم به سفید شدن مشکی درونشون به اینکه اگه امروز مهیار به دادم نمی رسید چی میشد تو دلم ازش ممنون بودم و از اینکه دیگه ازش فرار می کردم و سر لج نداشتیم باهم خوشحال . صدای پا شنیدم منتظر قیافه ی شاکی ستاره بودم که با دیدن مهیار جا خوردم
مهیار :اومدم خلوتت رو بهم زدم
"این چه حرفیه "
سرم رو پایین انداخته بودم مهیار یه
1400/04/02 23:59