The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مه روی من کجاست؟

17 عضو

#قسمت #50
.
مهیار :به پیشنهادم فکر کردی ؟
"بالاخره باید از یه جایی شروع کنم و تازه مجبورم برم اون خونه دنبال مدارکم "
مهیار :مدارک برا چی ؟
"مگه نمیدونین دارم دانشگاه ثبت نام میکنم "
مهیار که از چیزی خبر نداشت گفت 
مهیار:جدی؟نه اصلا خر نداشتم خب اینکه عالیه با یه تیر دو نشون میزنیم 
"ممنون که .."
اجازه نداد جملم رو ادامه بدم و گفت 
مهیار:بیا از هم تشکر نکنیم بیا دوتا دوست باشیم که به بهتر شدن حال همدیگه کمک میکنند بدون تشکر 
نمیدونستم نزدیک شدن به مهیار کار درستی هست یا نه اما دلم می خواست این حس سبکی لااقل برای چندرروز همینطوری باقی بمونه منم حق ارامش داشتم . به بن بست خصوصی عمارت رسیده بودیم که به مهیار گفتم 
"ببخشید من اول میرم بعد شما بیاین "
مهیار:چرا 
"خب خانم بفهمن با هم بودیم شاکی میشن حتما 
مهیار :مادر بزرگ با من نگران نباش کار خلافی نکدیم که پنهان کنیم 
تسلیم شدم مهیار کلید رو چرخوند و رفتیم داخل . علیرضا تو حیاط بود و داشت به باغچه اب میداد با دیدن مهیار سلام کرد و بمن نگاهی اداخت احساس خوبی نداشتم ستاره که از پنجره ی اشپزخونه ما رو دیده بود بدو بدو خودش رو به باغ رسوند واومد بگه 
ستاره :بمیری مهرسا معلوم هست تو کجایی چرا .."
که با دیدن مهیار حرف تو دهنش ماسید لخند ریزی زد که تا تهش رفتم و به مهیار سلام کرد . 
اروم اود سمتم بازوم رو گرفت و همونطوری که نشگون های ریز می گرفت من رو دنبال خودش کشوند .با نگاهم از مهار خداحافظی کردم و دنبال ستاره راه افتادم 
"ای دستم کنده شد چته "
ستاره :جز بگیری دختره پررو 
از اصلاح جدیدش خندم گرفت 
ستاره :نخند یالا بگو کجا بودی 
"هیچی بابا رفته بودم خرید یکم دیر شد تو کوجچه اقا مهیار رو دیدم 
ستاره :اره تو گفتی منم باور کردم من خرم 
نمیدونم چرا اما الان وقت مناسبی نبود برای حرف زدن با ستاره . دلم نمی خواست الان چیزی دونه . گیسو خانم هم فهمید من و مهیار باهمرسیدیم خونه اما جز یه نگاه سنگن حرف دیگه ای نزد . زود لباسام رو عوض کردم و مشغول تدارکات شام شدم ستاره یکم سروسنگین شده بود اما سعی می کردم از دل در بیارم  . 
شام کوبیده بود گوشت های اماده شده رو برداشتم و سمت باربیکیو تو تراس رفتم به جرقه های ذغال نگاه می کردم به سفید شدن مشکی درونشون به اینکه اگه امروز مهیار به دادم نمی رسید چی میشد تو دلم ازش ممنون بودم و از اینکه دیگه ازش فرار می کردم و سر لج نداشتیم باهم خوشحال . صدای پا شنیدم منتظر قیافه ی شاکی ستاره بودم که با دیدن مهیار جا خوردم 
مهیار :اومدم خلوتت رو بهم زدم 
"این چه حرفیه "
سرم رو پایین انداخته بودم مهیار یه

1400/04/02 23:59

جورهایی برام شده بود فرشته جات اما ازش خجالت می کشیدم مهیار :گوشیت رو بده 
"گوشیم ؟برا چی؟"
مهیار :اره دیگه گوشی یه وسیله برای ارتباط برقرار کردن .."
پریدم وسط حرفش و موبایلم رو از جیب لباسم در اوردم بعد از یک دقیقه بهم پس داد و بدون حرف بادبزنی که دستم بود رو ازم گرفت و روبری باربیکیو ایستاد . به صفحه ی گوشی که هم چنان روشن بود نگاه کردم .یه شماره ی رند بود که به اسم رییس مهربون سیو کرده بود .با تمام شوکی که امروز بهم وارد شده بود با دیدن این اسم لبخند به لبم اومد . از طرف نگران شغلم بودم نگران تنها منبع درامدم و دانشگاهی که میدونستم چقدر تو حال روحیم تاثیر میگذاره . 
سیو کردن شماره اش رو به روی خودم نیاوردم . 
"شما برین اقا مهیار من اماده میکنم میارم "
مهیار :کباب درست کردن یه کار مردونه اس شما برو ببین چه کبابی بهت بدم 
بدن حرف به نرده ی تراس تکیه زدم و بهش نگاه کردم .دلم می خواست زودتر از زندگیش سر در بیارم اما اجازه دادم خودش حرف بزنه . 
مهیار :حالا کی برم ؟
فهمیدم منظورش اون محله اس 
باید زودتر مدارک رو میبردم . 
"هرموقع وقت ازاد داشته باشین "
مهیار :فردا بعد از ظهر خوبه ؟
خوبه ممنون "
مهیار :فردا منم سفره ی دلم رو برات باز میکنم حساب بی حساب بشیم 
لبخند محوی زدم نمیدونم چرا دلشوره داشتم یعنی دلیلش رو هم میدونستم اما ترجیح ادم تو کوچه علی چپ بمونم . 
مهیار کچیه نگرانی انگار 
"اره تو فکر فردام "
مهیار :بهش فکر نکن باهم میریم به جنگش 
از اصطلاح با هم خوشم اومد .از بالای تراس به استخر نگاه می کردم به پناهگاهم به جایی که نیاز داشتم امشب برم و چند خط برای دلم بنویسم تا اشوبم اروم بشه . مهیار هم انگار نمی خواست بزاره من تو حال خودم بمونم 
مهیار :باز که رفتی تو فکر 
"اون لبه ی استخر پناهگاه منه هر موقع خیلی دلم تنگ میشد میرفتم اونجا با خودم خلوت می کردم 
مهیار :نکنه امشب هم میخوای بری ؟
"با اجازتون "
مهیار :من یه نفرم جمع نبند میشه منم بیام مزاحمت بشم ؟
از این حس صمیمیت بیش از حدش تعجب کردم .دلم می خواست که بیاد ؟ نمیدونستم 
حرفی نزدم . 
مهیار:سکوت علامت رضاست ؟
"خونه خودتونه من کیم که اجازه بدم "
مهیار :مهرسا مگه بهت نگفتم هیچکس جز خودت نمیتونه دست و پات رو ببنده تو باید اجازه بدی من مزاحم خلوتت بشم 
همونوری که ظرف کباب های اماده شده رو برمیداشتم گفتم اعت یازده منتظرم و نموندم تا جوابی بگیرم

1400/04/02 23:59

#قسمت #51
.
سر میز شام نشسته بودیم برعکس این چندوقت با پرچم سفید صلحی که من و مهیار داشتیم همگی دور ه شام می خوردیم .خانم هنوز دلگیر بود این رو از بیشتر شدن لرزش دست هاش از گره خوردن ابروهاش می فهمیدم . بااینکه سنی ازش گذشته بود اما هنوز زیبا بود . روتین هرشبی سپری شد و بعد از شستن ظرف ها ابمیوه و قرص های خانم رو به اتاقش بردم چد صفحه کتاب براشون خوندم و خوابیدن . ستاره و علیرضا داحافظی کردن و رفتن بیرون و من دفتر و قلمم رو برداشتم و با کمترین سروصدای ممکن خودم رو به لبه ی استخر رسوندم .ساعت هنوز اده شده بود زیر نور ضعیفی که از چراغ بالا ی سرم می تابید قلم رو تو دستم تکون می چرخوندم وسفیدی برگه ها با ساهی شب تضاد زیبایی ایجاد کرده بود کلمات به ذهنم هجوم می اوردن و من بی اختیار قلم زدم 
"همه ی ما ادم ها یه اتفاقاتی تو گذشتمون افتاده که تا یادشون بیفتیم بغض می کنیم شده حتی برای گرم کردن سر بغل دستی سوم دبستان و برداشتن پاک کن نو و قشنگش هم بغض می کنیم .همه ی ما ادم ها اگه یه پاک کن دستمون میدادن و بر میگشتیم عقب یه روزهایی روی یک لحظه هایی مکث می کردیم بغ=عضیاشون رو بولد می کردیم با چدتاشون گریه می کردیم و با چندتاشون از ته دل می خندیدیم .اما این رو نمیشه کاریش کرد که یکی دوتای این ها پاک کن لازمن اما پاک نمیشن یعنی هرجور حساب کنی گذشته اس  
بالاخره اگه قرار بوده دلی رو بشکنه شکسته 
اگه قرار بوده ادمی رو از زندگی سیر کنه کرده 
اگه قرار بوده کاری انجام بشه شده 
باید یه وقت هایی اگه دستمون به جایی بند نیست نزاریمش تو پوست گردو یه وقت هایی باید قبول کنیم همه ی بود و نبود دنیا قابل تغییر نیست و حتی قابل انتقال هم نیست 
باید تو یه برهه ی زمانی یه اتفاقی میفتاده و پشت سرش اتفاقات بعدی ردیف میشدن و و خوب یا بد م شخص اول این قضایا بوده باشیم حتی اگه خودمون قربانی درجه اول باشیم .کلمه ی اخ رو هم نوشتم و صدایی از پشت سرم اومد 
مهیار :چی مینویسی 
صدای مهیار بد یه پتو روی شونم انداخت 
مهیار :دید لباس گرم نپوشیدی گفتم سرما میخوری 
از توجهش ممنون بودم 
"نکفتی چی مینویسی "
تریدم نوشته ام به نظر خوب نباشه سریع دفتر رو بستم و گفتم هیچی 
مهیار :قرار شد باهم دوست باشیم خصوصیه ؟
"نه خصوصی نیست اما .."
مهیار :پس اگه خصوصی نیست بده بخونم 
پتویی که اورده بود رو به خودم نزدیک کردم و دفتر رو بهش دادم .به برف یخ زده ی کف استخر نگاه می کردم مهیار هم دونه به دونه برگه های دفتر رو میخوند هرچند دقیقه بهم نگاه می کرد انگار میخواست بهم بفهمونه حواسم بهت هست .اخرین صفحه رو هم خوند و 
مهیار :خلی

1400/04/03 10:20

عالین افرین قلم دلنشینی داری نمیدونستم مینویسی 
"جدی ؟تازه شروع کردم "
مهیار :اره واقعا خوبن یه جایی بزارشون بقیه هم بخونن 
نمیدونستم بهش گ گزاشتم یا نه اما دل به دریا زدم 
"چند شبه دارم میزارم بازخورد ها هم خوب بوده "
مهیار کخب خیلی خوبه بگو منم بخونم از این به بعد 
باشه ای گفتم و دوتایی در سکوت کنار هم نشته بودیم .از اینکه اجازه داده بودم مهیار اولین نفری باشه که پا به پناهگاهم گذاشته از دست خودم شاکی بودم .سوز سردی میومد 
مهیار :پاشو بریم ذیگه خیلی سرد شد برو بخواب فردا می بینمت 
چون خودمم سردم شده بود مخالفتی نکردم و شب بخیر گفتم . 
با نوری که تو صورتم می خورد بیدار شدم .از اینکه ستاره هنوز نیومده بود بیدارم کنه قهمیدم هنو سروسنگینه .لباس پوشیدم و رفتم پایین تو اشپزخونه دیدمش پای اجاق گاز ایستاده بود و نیمرو درست می کرد 
"سلام صبح بخیر "
ستاره :سلام 
"قهری ؟"
ستاره :نه بابا مگه بچم 
"بیا بشین برات بگم دیروز کجا بودم "
با ذوق برگشت 
ستاره :وای بگو بگو مردم ز فضولی 
خندیدم و براش گفتم دیروز عصر یه نفر مزاحمم شد اقا مهیار اومد کمکم بعدم رفتیم بیرون با هم جزیات ماجرا و محسن و غیره رو نگفتم دلم نمی خواست الان که حالش خوبه بهم بریزمش و درگیر زندگی من بشه . 
ستاره :عجب پس اشتی کردین شما دوتا 
"اره یه جورهایی اتش بس اعلام کردیم . حالا عصر قراره باهم بریم محله قدیمیم "
ستاره :خب می گفتی باهم میرفتیم
ً
نه بابا مزاحم شما دوتا نمیشم "
ستاره :مسخره مزاحم ما نمیشی مزحم اقا مهیار مشی اره دیگه نو که اومد به بازار کهنه میشه دل ازار 
مهیار :مزاحم نیست مراحمه میخوام خودم ببرمش 
دوتایی مثل برق گرفته ها برگشتیم و مهیار رو با یه ست ورزشی مشکی دیدیم .
مهیار :صبح بخیر 
ستاره :لام اقا صبح بخیر 
منم سلا کردم و سرویس صبحانه رو برام "
مهیار :سلام داشتم و شروع به چیدن کردم مهیار اومد کنارم .خانم اون سمت سالن با روزنامه ی تو دستش مشغول بود .با صدای ارومی گفت 
مهیار :ساعت پنج سر کوچه باش و رو به گیسو خانم گفت 
مهیار کمن میرم دوش میگیرم و میام صبحانه بخوریم . 
به نظر حال مهیار بهتر میومد و این باعث لبخند خانم هم شده بود .امروز روز تمیزکاری بود تا عصر با انجام دادن کارهای عمارت ذهنم رو درگیر کردم تا به رفتن فکر نکنم .مثل هرروز بعد از ناهار قهوه ی خانم رو به اتاقش بردم و باس هام رو پوشیدم و خودم رو تو اینه دیدم .هم چنان مشکی تنم می کردم اما بعد از چندوقت ارایش مختصری کردم و اروم اروم رفتم سرکوچه .مهیار تو ماشین منتظرم بود .هنوز ازش خجالت می کشیدم اما باید خودم رو تغییر می دادم مهیار خودش

1400/04/03 10:20

خواسته بود کمکم کنه پس جای خجالت کشیدن نبود .نشستم و در ماشین رو بستم .
"سلام"
مهیار :سلام چه به موقع 
"بله من آن تایمم" 
مهیار :او باریکلا به شما بریم ؟
کمربندم رو بستم و گفتم "بریم "
همزمان با استارت ضبط ماشین هم روشن شد و من باز پشت دیوار سکوتم قایم شدم .یادم بود که گفته بود جریان زندگیش رو بهم میگه اما روم نمیشد به روش بیارم . 
مهیار :میگم یکم صبر کن 
لعنتی چطوری ذهن من رو میخوند دیگه الان که بلند بلند فکر نکرده بودم .مهیار به جاده چشم دوخته بود و ادرسی که بهش داده بودم رو می رفت . 
مهیار :هفت سالم بود کلاس اولی بودم یه روز از مدرسه برگشتم خونه و یه بچه ی ضعیف سبزه دیدم .اونقدر کوچولو بود که فکر کردم عروسکه .هیچکس رو به غیر از اون بچه نمی دیدم بی اختیار رفتم سمتش تا بهش دست بزنم که عمع گلاره نشست کنارم .نگران بود اذیتش کنم بهم گفت این کوچولو تمام زندگی منه اززت مییخام مراقبش باشی ببین یه ضعیفه چون زود به دنیا اومده بیا واسمون بهش باشه بهم قول بده هیچ موقع اذیتش نکنی .دستم تو دست عمم بود بهش قول دادم توعالم بچگی بهش قل دادم مواظب اون کوچولوی سبزه باشم . بزرگ شدم بزرگ شد و من هنوز مواظبش بودم .یه موقع به خودم اومدم و دیدم تمام دغدغه ام شده مراقبت از پناه .کسی اذیتش نکنه کسی مزاحمش نشه نخوره زمین رفق ناباب پیدا نکنه عاشق نشه !آخ وقتی فهمیدم دلم نمی خواد عاشق بشه همونجا فهمیدم دلم رو باختم .به دختری که تو هفت سالگی قول داده بودم مواظبش باشم به پناهی که شده بود پناه تنهایی های من . به اصرار خودم رفتیم خواستگاری و پناه هم که از بچگی بامن بود مخالفتی نداشت نامزد کردیم . مامان بابای من عزم رفتن استرالیا کردن م گفتم نمیام و بماند اونمقع چقدر جنگ داشتیم سر این موضوع تو همون گیر و دار بود فهمدم عمه هم دنبال ویزای امریکاست ترسیدم پناه رو از دست بدم اصرار کردم عقد کنیم اونموقع بیست و پنج سالم بود پناه هم هجده سالش بود . هم خانواده من هم خانواده پناه رفتند . تونستم چندماهی کنار خودم نگهش دارم همینجا تو همین عمارت بهترین روزهای زندگیم بود پناه شده بود زن شرعی و قانونی من خیال می کردم دیگه هیچی نمیتونه این دختر رو ازم بگیره

1400/04/03 10:20

#قسمت #52
.
. پنج شش ماهی گذشت تا پناه گیر داد دلتنگ خانوادم می خوام برم ببینمشون . دلم نمی خواست برای پناه شوهر سختگیری باشم اجازه دادم  و حتی صبر نکرد من از یزد برگردم با پیام خداحافظی کرد و رفت . پناه رفت و من انگار بی *** ترین ادم دنیا موندم یک ماهی تحمل کردم نبودنش رو هرچی بهش می گفتم برگرده طفره می رفت تا بار اخر گفت دعوت نامه می فرستم تو بیا .واقعا دلم نمی خواست برم در ضمن مادر بزرگ اینجا تنها بود اونموقع ستاره و علی هم هنوز نیومده بودند تو این عمارت . دعوامون شد اما ارومم کرد و بالاخره راضی شد برگرده . برگشت اما این پناه اون پناه نبود . سرهرچیزی ایراد می گرفت .به هرچیزی گیر میداد اصلا نمی شناختمش اما دوستش داشتم اونقدر باهاش حرف زدم تا فکر امریکا از سرش پرید یا لااقل اینطور به نظر می رسید کج دار و مریض یه سال گذشت از رفتن خانواده هامون .براش کم نمیزاشتم تمام توجهم به پناه بود خیلی سال بود که همه چیز تو پناه خلاصه میشد . یه مدتی مثل قبل شد همون اخلاق همون مهربونی دیگه حرفی از آمریکا و رفتن نمیزد .خودش میدونست من چقدر اینجا رو دوست دارم و مخالف رفتنم خدامیدونه چقدر باهم حرف زدیم .تا یه جایی خیلی سعی کرد من رو تغییر بده خیلی وقت ها هم بخاطرش تغییر کردم اما دیگه یه جایی باید استپ بدی به هرچی تغییره چون از تو ادمی میسازه که نیستی .خلاصه یه مدت مثل قبل شد و با مثل قبل شدنش راضیم کرد دوتایی بریم یه مسافرت بریم خانواده اش رو ببینه .بار سفر بستیم و رفتیم و خیالم هم از بابت مادر بزرگ راحت بود چون ستاره و علی اومده بودند . تقریبا یک ماهی میشد که امریکا بودیم که یه روز علیرضا بهم زنگ زد و گفت حال مادربزرگ بده و مثل اینکه سکته کرده گویا از اینکه هیچ کدوم از ما پیشش نبودیم خیلی غصه خورده بوده .من دیگه حالم دست خودم نبود مادر بزرگ دلخوشی بزرگ من تو زندگیه .به پناه گفتم بریم که مخالفت کرد حوصله جنگ و جدال مجدد رو نداشتم باهاش تو اون لحظه فقط میخواستم برسم ایران .پناه موند و من برگشتم ایران و چقدر از پدر مادرم و مامان بابای پناه بابت این بی توجهی شاکی بودم .خداروشکر سکته خفیف بود و مشکل خاصی پیش نیومد .هرروز با پناه حرف میزدم و حرف اومدن که به وسط میومد به بهانه های الکی دعوا راه مینداخت و تا چندروز قهر میکرد دیگه واقعا خسته شده بودم .قبل از رفتنمون تاریخی رو باهم مشخص کرده بودیم برا عروسی که بریم امریکا و برگردیم بیفتیم دنبال کارهامون و مثل همیشه باهاش اتمام حجت کرده بودم من امریکا نمیام و پناه به خیال خودش میتونسته راضیم کنه .دلم‌میخواست براش یه عروسی بگیرم که تو

1400/04/05 13:07

تاریخ ثبتش کنند .اما پناه برنگشت بهم زنگ میزد من هنوز دلم براش می لرزید اما این مدت من از سنگ کلام محبت امیز شنیدم اما از پناه نه .تااینکه اونروز دیدی دادخواست طلاق بهم رسید .اونروز آوار ترین بنا بودم دختری که از هفت سالگی مراقبش بودم اینطوری جوابم رو داد دیگه از اونروز هرچی بهش زنگ میزنم رد تماس میشم به مامان باباش هم که زنگ میزنم میگن این تصمیم خود پناه هستش ما نمیتونیم دخالت کنیم .نمیخام قضاوت کنم اما میدونم خودشون پناه رو پر کردن فقط نمیدونم چرا پناهی که اینقدر عشق امریکا کورش کرده بود سر سفره ی عقد بمن بله داد .تا چندروز دلم نمی خواست هیچکس رو ببینم و با هیچکس هم حرف نزدم مامان بزرگ خیلی غصه میخورد خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه .از اون طرف هم از پدر مادر خودم شاکی بود که تو این دو سال یه بار نیومدن به ما سر بزنن و فقط هرروز زنگ میزنن حال من رو چک کنند . تااینکه دیروز اون یارو مزاحمت شد و من سر رسیدم و از دیروز احساس میکنم بهترم چون الان بجای پناه دارم از تو مراقبت میکنم میدونی یه جورهایی انگار به حمایت کردن وابسته شدم ."
نمیدونستم باید از جمله ی اخرش ناراحت بشم یا نه
مهیار : خب اینم از زندگی من که خلاصه میشد تو پناه و پناهی که سفت و سخت ایستاده پای طلاق
تلخ بود جمله اش این رو از غم چشم هاش هم میفهمیدم اما لبخند زد .
" خیلی سخته که یهو همه چیز بریزه بهم .یهو همه ی باورهات نسبت به یه نفر خراب بشه پودر بشه بریزه جلوی چشمت دیگه میدونین این رو تجربه کردم بخاطر همین امیدوارم اگر دیگه برنمیگردن راحت‌تر با رفتن خانومتون کنار بیاین "

.
ته ته ته دلم از گفتن کلمه ی خانومتون یجوری شدم .مهیارهم نگاه عمیقی بهم انداخت و حرفی نزد .رسیده بودیم به همون اسفالت کهنه و پر از دست انداز .هرچی نزدیک تر می‌شدیم قلبم بیشتر می تپید این بار نگران محسن هم بودم نگران بودم باز بپا گذاشته باشه برام .نگران اینکه اگه داوود رو ببینم چه عکس العملی باید نشون بدم .مهیار هم اخم غلیظی کرده بود و چشمش به دست من که ادرس رو نشون میداد بود .بالاخره به کوچه ی باریکی رسیدیم که ماشین داخلش نمیرفت .از ماشین پیاده شدیم خدا خدا می کردم تا بریم و برگردیم بلایی سر ماشی گرون قیمت مهیار نیاد .تو کوچه ای قدم میزدم که بار اخر مسیرش رو بخاطر شلوغی که دم در دیدم دویده بودم و با جسم بی جون داداشم روبرو شده بودم . بغض داشتم اندازه ی یه دنیا بغض داشتم
چندتا از خانم های همسایه تو پاشنه ی در نشسته بودند .چند تایی رو میشناختم و چندتایی به نظرم جدید اومدن .داشتن با نگاهشون ما رو میخوردن. به در کهنه ی زنگ زده ی هم

1400/04/05 13:07

چنان سبز خونه رسیدیم .اب دهنم رو قورت دادم .پلاستیک لباس هایی که برای بچه ی سمیرا خریده بودم رو چنگ زدم مهیار دستش رو گذاشت روی زنگ بلبلی اومدم بهش بگم خرابه که در کمال تعجب صداش بلند شد .قلبم تند تند میکوبید و با باز شدن در مهیار محکم دستم رو گرفت تو دستش .لرزیدم بهش نگاه کردم. کار درستی نبود مهیار هنوز متاهل بود .دلم به نگاه مهربونش گرم شد اما میدونستم اشتباهه. اشتباه بود تمام این حس های خوب سعی کردم دستم رو از دستش در بیارم اما اجازه نداد و با دیدن اقا مرتضی پشت سر قطره ی اشکم بی اخیار چکید پایین .
اقا مرتضی:وای دخترم خودتی بیا تو بیا تو
"سلام "
اقا مرتضی:سلام به روی ماهت
به بودن مهیار کنارم فعلا توجهی نکرد .با ترس و لرز رفتم داخل .پسر کوچیکه اکرم خانم تو حیاط بود و موتورش رو تعمیر می کرد اقا مرتصی دوید سمت اتاق سمیرا و همونطوری که در میزد میگفت
اقا مرتضی :سمیرا خانم سمیرا خانم بیا ببین کی اومده چشممون روشن
دور خودش می چرخید نمیدونست چیکار کنه دوید اومد پیشمون تازه مهیار رو دید .
اقا مرتضی: سلام اقا
مهیار سلام خشکی داد تو گوشش گفتم ایشون اقا مرتضی است که بهم کمک کرده
سرش رو تکون داد .
اقا مرتضی در اتاقش رو باز کرد و تعارف زد بریم داخل .نمیخواستم مزاحمش بشیم
" نه ممنون همینجا خوبه"
اقا مرتضی: قابل نمیدونی؟ تو کجا بودی اخه دخترم یه ساله دارم خودم رو بابت اون خواب بی موقع لعنت میکنم کجا رفتی یهو
یاد داوود افتادم نبودش مادرش هم نبود و چقدر بابت این موضوع خوشحال بودم .
" ببخشید نگرانتون کردم حالم دست خودم نبود اما الان خوبم "
اقا مرتضی: الان کجایی چیکار میکنی
" جام خوبه خیالتون راحت "
صدای باز شدن در شیشه ای اتاق سمیرا اومد .یه دختر ناز بغلش بود و چادر گلگلی پوشیده بود . دستم رو از دست مهیار کشیدم بیرون و این بار مخالفتی نکرد دویدم سمت سمیرا بغلش کردم بجای تمام روزهایی که نبودم و باید پیشش میموندم بغلش کردم .سمیرا با بهت نگاهم میکرد دوتایی اشک میریختیم
سمیرا: مهرسا خودتی اخه کجا بوی تو عزیزم نمیگی دق میکنم بی خبر میری نمیگی یه نفر نگرانت میشه
" ببخشید ببخشید خوبم بخدا خوبم "
چشمم به دخترش افتاد که از گریه کردن مامانش تعجب کرده بود .از بغل سمیرا گرفتمش چشم های درشت مشکی داشت .پوست گندمی و یه بینی کوچولو
" ای خدا سلام خاله جون چه خوشگلی شما "
سمیرا :بی معرفت حتی نیومدی صبا رو ببینی
فهمیدم اسمش صباس .من بی معرفت نبودم اما بزار از چیزی خبر نداشته باشه .دستم رو به بازوش کشیدم و گفتم
" ببخشید دیگه الان اومدم ببینمتون "
همونطوری که صبا بغلم بود پلاستیک لباس

1400/04/05 13:07

ها به سمیرا دادم
"نمیدونستم دختره یا پسر از هر کدوم چندتا خریدم امیدوارم اندازه اش باشه "
سمیرا: چرا زحمت کشیدی ممنون ..بیا بشین بیا بشین برام تعریف کن کجا بودی
مهیار بی حرف وسط حیاط ایستاده بود .با صبا رفتم پیشش و سمیرا رو معرفی کردم .سمیرا هم تازه چشمش به مهیار افتاد و قایمکی چشمکی بمن زد
اقا مرتصی: دخترم معرفی نکردی اقا رو
به مهیار نگاه کردم به چشم های قهوه ایش به کت مخمل کرم رنگ زیبایی که پوشیده بود
" ایشون .."
مهیار : نامزدشم خوشبختم
با تعجب برگشتم چشم هام از تعجب بیرون زد .
" نه .."
مهیار با چشم غره نگاهم کرد و من دیگه نتونستم حرفی بزنم .
اقا مرتضی: خب به سلامتی اقا مبارکه
سمیرا هم اومد جلو و سلام کرد. اقا مرتضی که دید ما نمیریم داخل رفت دوتا صندلی اورد و کنار حوض حیاط نشستیم .صبا دختر ارومی بود بااینکه بار اولی بود که من رو میدید بدون حرف بغلم نشسته بود . نیم ساعتی مشغول حرف زدن بودیم ماجرای اصلی اون شب رو تعریف نکردم و فقط گفتم خودم رو جلوی ماشین انداختم و بقیه ی داستان .
اقا مرتضی به مهیار نگاه کرد و گفت
اقا مرتضی: خب پس دست سرنوشت مهرسا خانم ما رو رسوند به شما اقا خیلی مبارکه قدر این گل دختر رو بدونین
مهیار :ممنون بله صدرصد میدونم
چه نقشی بازی میکرد .دلم میخواست بدونم داوود و مادرش که همیشه تو حیاط بودن چرا نیستند
"بقیه کجا هستن "
چندنفر خالی کردن و مستاجر جدید اومد نمیشناسی .اتاق خودتونم یه زن و شوهر جوون اومدن نشستن .اکرم خانم و داوود هم پیش پای شما رفتن بیمارستان
" بیمارستان برا چی ؟"
اقا مرتضی: اهان راستی تو نمیدونی داوود بنده خدا یه کلیه اش از کار افتاده داره دیالیز میشه پول هم ندارن بدبختی
خشکم زد .دیالیز ! مهیار هم نگاهم کرد .چوب خدا صدا نداشت براش ناراحت نبودم واقعا براش ناراحت نبودم اما اقا مرتضی بعد از گفتن جمله اش سری از تاسفی تکون میداد .
سمیرا: خیلی دیر فهمیدن و نتونستن کاری کنند اینقدر ضعیف شده داوود طفلی که باید ببینیش
دلم نمیخواست ببینمش به هیچ عنوان دلم نمی خواست .مهیار دستش رو دراز کرد دستم رو گرفت و فشار ضعیفی داد یعنی حواسم بهت هست با چشم های پر بغضم نگاهش کردم و زود ازش چشم برداشتم .

1400/04/05 13:07

#قسمت #53
.
سمیرا جان وسایل من چی شدن ؟"
اقا مرتضی که با چندتا فنجون چایی داشت از اتاقش میومد بیرون گفت
اقا مرتضی: والا دخترم شما که نیومدی تا دو هفته همونطوری بود دست نزدیم بهش اقا اسماعیل که اومد به خونه سر بزنه دید خالیه و فهمید دو هفته اس نیستین غیبتون زده گفت میخام مستاجر بیارم ما با اجازت وسایلتون رو جمع کردیم اجازه گرفتیم ازش گذاشتیم زیرزمین تا هرموقع اومدی بیای ببریشون راستش خیلی هم حواسم بوده چیزیش کم نشه کسی برنداره اما چندتا وسایلتون مثل تلویزیون و فرشتون رو برداشتن
تلویزیون و فرش برام مهم نبود
.اقا اسماعیل صاحبخونه اینجا بود یه مرد نسبتا 50 ساله که چندوقت یه بار میومد به خونه سر میزد.
" میشه برم ببینمشون دنبال یه سری مدرکم "
اقا مرتضی: بله برو انشالله که پیداشون کنی
مهیار همونجا نشست و من رفتم تو زیرزمین بین کارتون ها و وسایل بالاخره مدارکم رو پیدا کردم چندتا از کارتون ها رو اوردم بیرون که با خودم ببرم بقیه ی وسایل واجب نبود جالب بود کیفم هم هنوز اونجا بود اون پالتوی طوسی که محسن خریده بود هم تو یه پلاستیک روی وسایل بود که یه لایه خاک روی اونها نشسته بود .
مهیار اومد کمکم و کارتون ها رو دم در گذاشت .دیگه باید می رفتیم دلم نمی خواست دوباره سر و کله ی محسن یا آدم هاش پیدا بشه .
از سمیرا خداحافظی کردم و شماره ی جدیدم رو بهش دادم تا باهم در ارتباط باشیم صبا رو بوسیدم عجیب این دختر رو دوست داشتم از اقا مرتضی هم تشکر کردیم و در سبز رنگ این خونه ی عجیب غریب رو بستیم .مهیار جلوتر از من راه افتاد تا کارتون ها رو بزاره تو ماشین. بالاخره به ترسم غلبه کرده بودم این بار با خوشحالی به سر کوچه و مهیار نگاه می کردم .سبک شده بودم دیگه تنگی نفس نداشتم دیگه اشکی تو چشم هام نبود و چقدر از مهیار بابت همراهیش ممنون بودم .
نشستیم تو ماشین و راه افتادیم مهیار هم چنان اخم داشت .
" اقا مهیار چیزی شده؟"
مهیار: نه فقط به اینکه فکر میکنم چندسال اینجا زندگی کردی کنار همون پسره اعصابم میریزه بهم
" خودتون گفتین گذشته گذشته است من الان از شرایطم راضیم "
مهربون نگاهم کرد و گفت خوبه .
" ممنون که همراهم اومدین خیلی سبک شدم "
مهیار: قرار شد از هم تشکر نکنیم وظیفه بود فقط ببخشید اونجا گفتم نامزدتم ،گفتم شاید به گوش محسن برسه بیخیال تو بشه
"نه خواهش میکنم"
احساس کردم خیلی حوصله نداره بخاطر همین حرف دیگه ای نزدم و در سکوت به آهنگی که از ضبط پخش میشد گوش میدادیم.

1400/04/06 10:06

#قسمت #54
.
با رسیدن به عمارت علیرضا اومد کمکم و کارتن ها رو تا اتاق برام اورد .فردا باید میرفتم دانشگاه و مدارک رو تحویل میدادم .شب قبل از خواب یه پیام تشکر برای رییس مهربون فرستادم .سر میز شام هم ندیدمش فکر میکردم با تعریف کردن زندگیش برام بیشتر یاد پناه افتاده و حالش ریخته بهم . ده دقیقه ای از ارسال پیامم میگذشت لبه ی تخت نشسته بودو و هنوز جواب نداده بود تو فکرش بودم که کجا غیبش زد که صفحه ی گوشیم خاموش روشن شد .پیام داده بود(( من تو پناهگاهم دوست داشتی با دوتا فنجون چایی بیا اینجا ))
از چایی خواستنش خندم گرفت .فهمیدم حالش خوب نیست نامردی بود وقتی تو حال خراب من به دادم رسیده بود به دادش نرسم .دفتر و قلمم رو برداشتم و سریع با چای ساز چایی درست کردم .چهار تا فنجون چایی ریختم و سر راه دوتا از فنجون ها رو به علی و ستاره که تو الاچیق نشسته بودند دادم و تو گوش ستاره گفتم من میرم لب استخر پیش مهیار بماند که چقدر چشمک زد . با دوتا فنجون چاییم رسیدم بالا سر مهیار.
" تنها میاین پناهگاه از سر شب اینجایین ؟"
برگشت چشم هاش سرخ بود .وقتی شروع به حرف زدن کرد فهمیدم صداش هم گرفته .
مهیار: اره بیا بشین ممنون که اومدی
همونطوری که زیر پام زیرانداز مینداختم گفتم
"قرار شد از هم تشکر نکنیم "
مهیار :یاد گرفتیا
خندیدم و فنجون چایی رو دادم دستش .
مهیار: راستش خیلی دلم گرفت اشتها هم نداشتم اومدم اینجا هی فکر کردم هی فکر کردم به هیچ نتیجه ای هم نرسیدم ببخشید که پناهگاهت رو اشغال کردم
" تا وقتی شما نیومدی اینجا مال من بود الان مال دوتاییمونه "
به بخاری که از فنجون چاییم بلند میشد زل زدم به برف یخ زده ی استخر به مردی که کنارم نشسته بود و غصه ی رفتن عشق بچگیش رو میخورد به من و مهیاری که تو خوب نقطه ای به داد دل همدیگه رسیده بودیم و داشتیم این چهل تیکه دلمون رو اروم اروم میدوختیم .
مهیار: یه ساعت پیش بهش پیام دادم مثل همه ی پیام های این مدت بی جواب موند
" گیسو خانم باهاشون صحبت نکردند؟"
مهیار : مامان بزرگ هم به عمه و شوهر عمم زنگ زد همون جوابی که به من دادن رو بهش گفتن میدونی مهرسا دیوونگیه اما کاش یه خبری ازش بهم میرسید که مطمئن بشم اینهمه تغییر کردنش بی دلیل نبوده من براش کم نزاشتم که بخواد بره با یکی دیگه
نخواستم قضاوتی کنم نمیخواستم مهیار هم بااین فکر خودش رو ازار بده تو دلم داشتم به پناه دری وری میگفتم و خودم میدونستم کارم درست نبود .
" میخاین با گوشی من بهشون زنگ بزنین شاید ناشناس باشه جواب بده "
مهیار با تردید نگاهم کرد و گفت
مهیار:نه دیگه برام مهم نیست در ضمن نمیخام تو رو درگیر

1400/04/06 10:08

کنم
" حالا اگر پشیمون شدین بهم بگین "‌
مهیار: باشه فقط خواهش میکنم فعل جمع به کار نبر بابا من یه نفرم الان تمرین کن بگو مهیار
" نه اقا مهیار خجالت میکشم شما رییس من هستین
مهیار: من رییس مهربونم رییس های مهربون رو میتونی به اسم کوچیک بدون اقا صدا کنی بگو مهیار
با صدای ضعیفی گفتم مهیار
مهیار: نشنیدما
" مهیار "
مهیار : اهان حالا درست شد بابت چایی هم ممنون .دفتر و قلمتم اوردی انگار متن جدید ننوشتی
" نه فرصت نکردم دیگه گفتم شاید شما بخواین چیزی بنویسین حالتون بهتر بشه "
مهیار: من بنویسم ؟ منکه مثل تو نویسنده نیستم
"هرچی دوست داشتین بنویسین "
قلم رو با شک از دستم گرفت و صفحه ی اول دفتر نوشت
" یا مرد باش و بمان یا مرد باش و برو در استانه نایست میان ماندن و رفتن انتظار گاهی کشنده تر از مرگ است "
چندین بار جمله اش رو تو ذهنم خوندم .مفهوم قشنگی داشت

1400/04/06 10:08

#قسمت #55
.
مهیار: من ناراحتم اندازه ی دنیا بابت رفتن دختری که از وقتی یادم میاد دوستش داشتم ناراحتم اما از اینکه تکلیفم مشخص شد خوشحالم تا امروز برگه های طلاق رو امضا نکرده بودم اما عصر وقتی برگشتیم امضا کردم میدونی با یاداوری گذشته دیدم پناه خودش تمام حمایت های من رو به چشم دید و تصمیم گرفت بره .رسیدن دادخواست طلاق برای من خیلی سنگین تموم شد اما این دادخواست یعنی هرچی بین ما بوده تموم شده از طرف پناه .اون برگه ها رو امضا کردم و فرستادم و یه راست اومدم اینجا تا با خودم کنار بیام
" کنار اومدی؟"
اولین بار بود با فعل مفرد باهاش حرف میزدم .
مهیار: اره بهترم الان که اینجایی بهترم
اگه دروغ نمیگفتم دلم لرزید اما دستم رو روی قلبم گذاشتم و ساکتش کردم .
مهیار: من فردا باید برم یزد کارهای اخرم رو انجام بدم و برگردم مراقب خودت باش اگه اون پسره هم سروکلش پیدا شد حتما بهم خبر بده به علی میسپارم با ماشین ببرتت و بیارتت
"نه نیازی نیست خودم میرم راستی کارگاه چی داری یزد من نمیدونم هنوز "
مهیار: یه کارگاه بزرگ برای خانم های سرپرست خانوار هستش حالا یه قسمتی مربوط به دوخت میشه یه قسمتی صنایع دستی یه قسمت اشپزی داریم میوه خشک و .. زمینه اش گسترده اس حالا کارگاه رو به شریکم میسپارم و قرار شده یه شعبه اینجا بزنم
" چقدر خوب خدا خیرتون بده چرا یزد حالا؟"
مهیار: راستش من همچین ایده ای تو ذهنم بود اما زمانی که میخاستم استارت بزنم سرمایه انچنانی نداشتم نمیخواستم هم از مادر بزرگ یا بابام بگیرم شریکم سپهر دوست دانشگاهیم بود از یزد گفت یه زمین ارث و میراثی بهشون رسیده و شراکتی شروع به کار کنیم منم موافقت کردم دیگه بین یزد و تهران در رفت و امد بودم از وقتی علی و ستاره اومدن و پناه رفت بیشتر یزد میموندم که دیگه احساس کردم باید برگردم و سپهر خودش تنهایی از پس کارگاه برمیاد و فکر شعبه ی تهران باشم
" میدونی چقدر دعای خیر پشت سرت هست؟"
برق چشم هاش خاموش شد و گفت
مهیار: فعلا که نتیجه ای ندیدم از دعاها
"درست میشه گاهی تو بدترین لحظه ی ممکن بهترین اتفاق میفته از دل تلخ ترین اتفاق ها شیرین ترین مسئله رشد میکنه گاهی بعضي چیزها باید فدای بعضی دیگه بشن تا زندگی راه خودش رو بره
مهیار : چقدر از اینکه اینقدر خوب میتونی حرف بزنی خوشحالم بیا اینم متن جدیدت که فی البداهه گفتی
خندیدم و دوتایی به بید مجنونی که اون سمت استخر بود زل زدیم .
.
ستاره : مهرسا هوی مهرسا
دوباره این مزاحم سروکلش پیدا شد .سرم رو از پتو بیرون اوردم و گفتم
"چندوقتی کارم نداشتی ها برو علی رو بیدار کن "
ستاره:علی جانم خیلی

1400/04/08 08:54

وقته بیداره نون هم خریده پاشو مگه نمیخواستی بری دانشگاه
ای وای اصلا حواسم به دانشگاه نبود سریع از روی تخت بلند شدم
ستاره: مگه دانشگاه اینطوری از رو تخت بلندت کنه چه عجب
تند تند دست و صورتم رو شستم و همونطوری که ارایش هول هولکی میکردم با ستاره حرف میزدم
ستاره: دیشب خوش گذشت
"انگار به شما بیشتر خوش گذشت صدا خنده هاتون تا اون سمت باغ میومد "
ستاره پشت چشمی نازک کرد و گفت
ستاره: نپیچون من رو خوب با اقا مهیار جفت و جور شدین خبریه
"خل و چل زن داره هنوزها نه بابا دوتایی داریم کمک میکنیم حالمون بهتر بشه "
ستاره باشه ای گفت و من مقنعه ام رو سرم کردم
"حالا که گفت تا چندروز نیستش رفته یزد "
ستاره : من گفتم چرا ندیدمش صبح اخه هرروز میره تو باغ ورزش میکنه پس بگو راهی یزد شده
"اره گفت یه سری کار نیمه تمام داره باید بره "
خداحافظی کردم و پوشه ی مدارکی که دیشب اماده کرده بودم رو از روی میز چنگ زدم و اومدم برم که چشمم به اسم های روی اینه خورد .دستم رو کشیدم روی دوتا اسم اولی و فقط اسم مهردادم رو نگه داشتم . لبخند زدم از ته دل و بدو بدو از پله ها پایین رفتم . خانم روی صندلیش نشسته بود .
" سلام خانم اجازه هست برم دانشگاه برای تکمیل مدارکم "
گیسو خانم نگاهی از سر تحسین بهم انداخت و گفت
خانم: برو خدا پشت و پناهت
بالاخره بعد از یکی دوساعت معطلی تونستم کارم رو انجام بدم و راهنماییم کردن چطوری انتخاب واحد کنیم همونجا انتخاب واحد کردم اولین کلاسم فردا بود ساعت هشت صبح فارسی عمومی . تو دانشگاه چرخی زدم و با هم کلاسی هام اشنا شدم از من 3 4 سالی کوچیک تر بودند معمولا اما بزرگ تر از من هم داشتیم و از این بابت خوشحال بودم . چندروزی به روال قبل گذشت از دانشگاه رفتنم خیلی راضی بودم و همونطوری که فکرش رو می کردم تو بهبود روحیم خیلی موثر بود . دیگه به پیام های شب بخیر رییس مهربون هم عادت کرده‌ بودم به گزارش دادن های روزانه اش .ساعت حدودا 11 بود.برای خانم کتاب صدسال تنهایی گابریل گارسیا رو خونده بودم و خوابیده بود .خودم هم روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم . چشمک میزد احتمالا مهیار پیام داده بود .اسم رییس مهربون رو دیدم حدسم درست بود صفحه رو لمس کردم و با خوندن پیامش لبخند نشست روی لبم .
((دارم برمیگردم دوتا فنجون چایی با عطر گل محمدی بریز که یکم دیگه میرسم پناهگاه رفیق ))
از پنجره به در عمارت زل زدم .گوشی رو روی قلبم گذاشتم و صدای تاپ تاپش رو می شنیدم یاد اولین شبی که دیدمش افتادم یاد اولین برخوردمون . لباس راحتی پوشیده بودم تا بخوابم اما با پیام مهیار خوابم پرید لباسم رو

1400/04/08 08:54

عوض کردم و چایی رو آماده کردم و رفتم کنار استخر . ستاره هم تو اتاقش خواب بود امروز خانم مهمونی داشتن و حسابی خسته شده بودیم . مهیار زودتر از من رسیده بود چمدونش هنوز کنارش بود .
"سلام رسیدن به خیر چرا چندونتو نبردی داخل"
مهیار :سلام میبرم حالا بیا بشین که اون بوی گل محمدی من رو دیوونه کرد
از پلاستیکی که کنارش بود یه بسته در اورد قطاب بود
مهیار :قطاب اصل یزد برای یک بانوی درجه یک
" خودت نمیخوای بخوری مگه الان با چایی "
مهیار : پیشنهاد خوبی بود
در بسته رو باز کرد و من خندیدم . حقیقتا دلتنگش شده بودم دلتنگ رفیقی که بی منت کنارم بود و نمیدونم چرا اینقدر سریع بهش اعتماد کردم و حتی از ستاره بهم نزدیکتر شد .
چاییش رو با لذت میخورد .
" کارت تموم شد ؟"
مهیار : اره دیگه تموم تموم شد جرعه ی اخرش رو که خورد زیپ جلویی چمدون رو باز کرد و یه بسته ی قرمز در اورد .دست راستم رو گرفت دوباره برق بهم وصل شد بسته رو تو دستم گذاشت .
مهیار : ببخشید امیدوارم خوشت بیاد نمیدونستم چی بیشتر دوست داری
" برا چی زحمت کشیدی "
مهیار : حالا بازش کن ببین خوشت میاد
در جعبه رو باز کردم یه گردنبند مرغ آمین فیروزه ای رنگ تو تاریکی شب برق میزد .
" خیلی قشنگه "
مهیار: مبارکت باشه ناقابله برگ سبزیست تحفه ی درویش بیا برات ببندمش
نه این رو واقعا نمیخواستم .
" نه بعد میندازم ممنون "
تپش قلب داشتم فنجون ها رو داخل سینی گذاشتم و از روی زمین بلند شدم
مهیار : بشین کجا میری
" نه دیگه برم تو هم برو استراحت کن تازه از راه رسیدی "
مهیار: مهرسا ببینمت خوبی
نگاهم رو ازش میدزدیدم خوب بودم حالم خوب بود اما این خوب بودنم کنار مهیار درست نبود
" خوبم رفیق شب بخیر "
دنبالم اومد صدام زد دلم پر می کشید بگم جانم اما بال و پرش ر چیدم
" بله "
مهیار: اینو جا گذاشتی
جعبه ی هدیه اش رو تو دستم گذاشت و نگاهم کرد باز مهربون خندید و شب بخیر گفت .
ساعت ها بود که داشتم غلت میزدم اما خواب به چشمم نمیومد .حال مهیار هم بهتر شده بود تو پیام های این چندروزش میگفت من فقط یه سال داشتم خودم رو گول میزدم که پناه اینجا کنارم میمونه و من براش مهمتر از اونور آبم ،ته دلم خودم هم باور داشتم میره اما نمیخواستم قبول کنم .هربار که حرف رفتن میزد دلم گواهی میداد که این رفتن همیشگیه ولی باز تسلیم نگاه مظلومش میشدم . آباژور رو روشن کردم و زیر نورش به برق طلایی قفس مرغ آمین نگاه کردم اونقدر که خوابم بگیره و با گردنبندی که تو دستم بود به خواب رفتم .

1400/04/08 08:54

#قسمت #56
.
مقنعه ام رو سر کردم امروز صبح زودتر بیدار شده بودم و با طمأنینه اماده شدم مکثی جلوی اینه کردم گردنبند رو از روی میز برداشتم و دور گردنم انداختم بلند بود از زیر مقنعه هم رنگ ابی زیباش مشخص بود کیفم رو روی شونم انداختم و اروم اروم از در عمارت بیرون زدم . بقیه خواب بودند هنوز ساعت اول فارسی عمومی داشتیم. به عشق این کلاس صبح با انگیزه بیدار شدم از چشم های استادش شاملو میچکید از راه رفتنش صادق میبارید حرف که میزد دوست داشتی ساعت ها سکوت کنی و شعر خوندنش رو با تمام وجود قورت بدی .تو این چندروزه با یکی از هم کلاسی هام دوست شده بودم اسمش سارا بود نشستم کنارش و به شعری که استاد موحد میخوند گوش دادم.
روزها از پی هم می گذشتند و زندگی من تو دانشگاه و عمارت خلاصه شده بود خداروشکر دیگه خبری از محسن نبود .طلاق پناه و مهیار هم ثبت شد و چندروزی درگیر حال خراب مهیار بودم اما زود به خودش اومد و سرش رو با کارگاه جدید تهران سرگرم کرد همه چیز به ظاهر اروم میگذشت به جز منی که با تمام وجود جلوی طوفان درونیم ایستادگی میکردم . ترجیح میدادم با مهیار کمتر چشم تو چشم بشم و بیشتر با پیام جویای حالش بودم نگران بودم وقتی ببینمش نتونم جلوی خودم رو بگیرم و از چشم هام راز تپش های قلبم رو بفهمه .درسته که دیگه پناهی تو زندگیش نبود اما عاشق رییس مهربون شدن اخر رسوایی بود .
نزدیک های عید بود روزهای اخر اسفند همیشه اسفند که میشد پیاده راه میفتادم تو خیابون و بوی شب بو و سنبل رو هل میدادم تو ریه هام . اسفند هوای عاشقی داشت و تو سرم سروصدای عشق غوغا میکرد .خانواده ی خانوم بعد از تماس های مهیار تصمیم گرفته بودند نوروز امسال چند هفته ای بیان عمارت دلشوره داشتم بابت اومدن پناه بابت اومدن دختری که خیلی تلاش کردم تا حال مهیار رو بعد رفتنش راست و ریس کنم تو دلم خدا خدا می کردم که نیاد .نیاد تا دوباره مهیار بهم نریزه نیاد تا ...
ستاره:تا چی مهرسا خانم
ای وای دوباره بلند بلند فکر کرده بودم با دست زدم روی پیشونیم و با ترس اطرافم رو نگاه کردم .تو کتابخونه بودم و داشتم قفسه ها رو گردگیری می‌کردم
" ترسیدم فکر کردم مهیاره "
ستاره : نه اقا صبح رفتن کارگاه فردا افتتاحیه دارن
از افتتاحیه خبر داشتم حتی مهیار گفته بود تو مهمون اختصاصی خودمی اما نمیخاستم برم نمیخاستم خیلی ببینمش فقط سر میز شام هرجوری بود سعی می کرد روبروی من بشینه و منم با تمام وجود نگاهم رو میدزدیدم .
" اهان پس بگو ندیدمش "
ستاره : حالا به چی فکر می کردی
دلم می خواست باهاش حرف بزنم بگم تو دلم چه خبره بهش بگم تا ستاره توجیهم کنه

1400/04/08 13:07

اشتباهه این حس تا ستاره حواسش بهم باشه
با کمترین صدای ممکن باهاش حرف میزدم از گردنبد و پیام های هرروزی من و مهیار بهش گفتم از اینکه خیلی شبا با هم میریم پناهگاه از اینکه دلم پر میکشه وقتی صدام میزنه بگم جانم اما با بله در دلم رو میبندم از اینکه چقدر دلم میخواسته پناه رو که مسبب حال خراب مهیار بود رو تیکه تیکه کنم از اینکه یه حس تازه ای تو وجودم داره جوونه میزنه اما هنوز رشد نکرده باید هرس بشه
" بهم بگو درست نیست بهم بگو باید واقع بین باشم "
ستاره : عشق که واقعیت نمیشناسه مهرسا واقعیت تلخه و عشق شیرین مثل اب و روغن میشن که باهم ترکیب نمیشن تو یه ظرفن اما جدان چرا میخوای جلوی دلت رو بگیری
" ستاره میفهمی چی میگی مهیار کجا من کجا تازه این حس من احمقه نه مهیار منم که سریع وا دادم ما قرار بود دوتا رفیق باشیم همین
ستاره : شما دوتا تو بهترین زمان ممکن بهم رسیدین تو لحظه ای که دوتایی خسته ی زخم بودین دوتایی شاخ غرور همدیگه رو شکستین و پای درد و دل همدیگه نشستین چرا فکر میکنی اشتباهه این حس ؟
" اشتباهه به والله اشتباهه "
دستمال آبی رنگ گردگیری رو برداشتم و با حرص روی چوب مرغوب قفسه کشیدم .نگاهم پر غم بود این رو خودم بهتر از بقیه میدونستم ستاره دستمال رو ازم گرفت
ستاره:بده من تو بیا بشین
بدون حرف دستمال رو بهش دادم و روی مبل راحتی قرمز رنگ کنارم نشستم .

1400/04/08 13:07

#قسمت #57
.
ستاره:اقا مهیار چی اون حرفی نزده
" نه مهیار اینقدر درگیر کارگاه و حال روحیش بعد طلاق بود بمن اصلا فکر نمیکنه
ستاره: این رو تو میگی نه خودش بنده خدا اینقدر حواسش بهت بوده
" منم حواسم بهش بوده مگه نبوده "
ستاره: مهرسا اصل مطلب رو بگو چته
اصل مطلب اومدن پناه بود اصل مطلب اومدن پدر مادر مهیار بود که یادم مینداخت من بی *** و کار هیچ دخلی به مهیار درخشان ندارم یادمه روزهای اول مهیار بهم گفت خیال پرداز جدا که خیال پرداز بودم
ستاره: مگه قراره بیاد ؟
" نمیدونم میترسم از مهیار بپرسم یادش بیفته از خانوم هم که نمیتونم بپرسم "
ستاره : خب حالا برای چیزی که هنوز نمیدونی اینطوری غصه نخور پاشو کارهای خونه رو تموم کنیم بریم خرید دلت باز بشه
مخالفتی نکردم .خونه تکونی عید حسابی خستمون کرده بود .خانوم از خبر اومدن بچه هاش تو پوست خودش نمی گنجید. قرار بود فردا عصر برسن و دو سه هفته ای اینجا باشن .لباس پوشیده و آماده کنار ماشین ایستاده بودم تا ستاره بیاد .علی شیشه ی ماشین رو تمیز می کرد و زیر لب سوت هم میزد انگار زیادی خوشحال بود
"خبریه ؟"
سرش رو بالا اورد خندید و گفت
علیرضا: نه بابا چه خبری
مهیار هم خونه نبود .حواسش بهم بود اما خیلی نمی دیدمش .کلاس های دانشگاه هم اخر سالی تق و لق شده بودند .بالاخره ستاره اومد و راه افتادیم . علیرضا روبروی یه پاساژ نگه داشت و سه تایی پیاده شدیم دنبال لباس عید بودیم .داشتم از شیشه ی مغازه ها ویترین ها رو میدیدم همه چیز از ویترین زیبا بود اما از درون پوچ .ستاره دستم رو کشید و جلوی یه طلافروشی برد خودش و علی ریز ریز می خندیدند .گیج شده بودم
" طلا برا چی چه خبره "
ستاره : حلقه هاش رو ببین بگو کدوماش قشنگتره
" مسخره ها من حلقه میخوام چیکار پولم زیادی نکرده شهریه دانشگاهمو باید بدم"
چند قدمی ازشون دور شدم
علیرضا: بیا خواهری کن برام برای ستاره حلقه بپسند
سر جام میخکوب شدم برگشتم باورم نمیشد حالا دلیل خنده هاشون رو فهمیدم .با ذوق خودم رو رسوندم بهشون و بازوی ستاره رو چنگ زدم
" دروغ میگه اره ؟ "
ستاره قیافه خجالت زده به خودش گرفت و گفت
ستاره : نه خواهر میخان نشونم کنن
" وای عزیزممم مبارک باشههه"
سفت بغلش کرده بودم
" چرا به من نگفتین چرا اینقدر یهویی "
رو به علیرضا گفتم
" به خانوادت گفتی؟ نبینم قایمکی باشه ها "
علیرضا : نه خبر دادم بهشون اخر هفته میرسن اگه جور بشه یه روز قبل عید عقد کنیم میترسم سروکله ی دایی یا مامان ستاره پیدا بشه
ستاره ناراحت شده بود می فهمیدم می فهمیدم از اینکه اینقدر غریبونه نشون میشد ناراحت بود روی سکوی جلوی طلا فروشی

1400/04/09 16:40

نشست. دستم رو روی شونش انداختم و به علی گفتم
" اخرش که چی اخرش که می فهمن در ضمن هرکاری کنی مادرشه از عروس شدن دخترش خوشحال میشه بنظرم باید بهشون خبر بدین "
ستاره :خبر میدم اما به خانواده علیرضا چی بگم بگم مامانم بعد 20 سال پیداش شده فیلش یاد هندوستون کرده یا بگم داییم با لگد من رو از خونش انداخت بیرون چون به خواهرش برگشتم
علیرضا دست ستاره رو گرفت
علیرضا: عزیزم چندبار باهات حرف زدم و دوباره حرف خودت رو میزنی بخدا نه برای من نه برای خانواده ام مهم نیست این حرفا بابا مهرسا خانم شما بگو بهش چه اهمیتی داره
" ستاره جان اشکات رو پاک کن بیا یه حلقه ی خوشگل بپسندیم بعدم یه زنگ به مادرت بزن بهش خبر بده ببین این پسری که اینجا کنارته اگه این چیزا براش مهم بود الان اینجا نبود خانواده اش هم از اون سر کشور راه نمیفتادن بیان تو که دختر عاقلی هستی "
از روی سکو بلند شد و حلقه ی نگین دار زیبایی انتخاب کردیم دوتایی می‌دونستیم علی خودش تمام هزینه ها رو باید بده چون خانواده اش توان مالیش رو نداشتن بخاطر همین فهمیدم ستاره سعی می کرد حلقه ی سنگینی برنداره و این زیباترین مفهوم عشق بود بنظرم . علی خودش هم یه رینگ ساده برداشت و هر دوتا حلقه رو تو یه جعبه ی چوبی گذاشتند تا خانواده ی علی از جنوب برسن ..
از خوشحالی ستاره خوشحال بودم از خنده های علی که برام شده بود مثل مهردادم می خندیدم .بعد از خرید حلقه تو پاساژ گشت زدیم و دوتا مانتوی ست با ستاره خریدیم ستاره رو دم یکی از مغازه ها پیچوندم و یه پیراهن چهارخونه ی سورمه ای برای عیدی مهیار خریدم نمیتونستم جلوی دلم بایستم .استرس روبرو شدن با خانواده علی رو داشت اما هرجوری بود ارومش می کردم . اگه خانواده اش هم مثل خودش باشن ادم های شریفی هستند . تو راه برگشت بودیم که مهیار بهم زنگ زد .صدای گوشیم که بلند شد ستاره سرش رو به صفحه گوشیم نزدیک کرد و اسم رییس مهربون رو دید سقلمه ای بهم زد و من بدون هیچ حرفی گوشی رو جواب دادم
" بله "
مهیار: سلام کجایی نیستی خونه
" اره با ستاره و علی اومدیم بیرون خرید داشتیم حالا برگردیم کار داریم "
مهیار : بگین کجایین منم میام شام هم سر راه میخریم نمیخاد بپزین
نمیدونستم بهش ادرس بدم یا نه نمیدونستم دلم میخواد ببینمش یا نه
" تا بیای طول میکشه شام میخریم میایم تو باغ میشینیم "
مهیار: باشه بیاین
گوشی رو قطع کردم .
سرراه علیرضا برای همه پیتزا خرید و گفت اینم شیرینی نامزدی ما .روزهای خوبی به زندگیم راه پیدا کرده بودند حالم اصلا قابل مقایسه با یکی دوماه پیش نبود .خانم هم امشب مهمون یکی از دوست هاشون بودن بخاطر

1400/04/09 16:40

همین تونسته بودیم سه تایی ییایم بیرون .ستاره چند دقیقه یبار در جعبه رو باز می کرد و با ذوق به دوتا حلقه ی نقره ای رنگ داخلش نگاه می کرد . به در عمارت رسیدیم و علیرضا ریموت رو زد مهیار پشت در ایستاده بود .هوا رو به گرمی رفته بود یه تی شرت مشکی پوشیده بود که بازوهای ورزیده اش رو نشون میداد و یه شلوار مشکی راحتی . از ماشین پیاده شدیم و سلام کردیم
مهیار: خوب سه تایی میرین بیرون
ستاره : ببخشید اقا شما نبودین
علیرضا هم غدای پیلو رو داد و با پیتزاهای تو دستش اومد .یه میز ناهارخوری وسط باغ بود پیتزا ها رو روی میز گذاشت و ستاره بدو بدو رفت داخل تا لیوان بیاره . مهیار اومد نزدیکم
مهیار: خوب ستاره سهیل شدی نمی بینمت اصلا
" منکه هستم تو نیستی سرت شلوغ شده "
مهیار:اره دیگه ببخشید فردا این افتتاحیه بگذره بیشتر وقت ازاد پیدا میکنم مامان اینا هم زنگ زدن گفتند فردا عصر میرسن
دلم جوش میخورد بپرسم پناه هم هست یا نه
" گلاره خانمم میان؟"
مهیار: اینطوری که مامانم میگفت هماهنگ کردن دوتایی باهم بیان
دیگه سوالی نپرسیدم .
مهیار: فردا که میای
کاش دانشگاه ها باز بود دانشگاه رو بهونه می کردم و نمی رفتم .
" اینجا رو چیکار کنم خیلی کار داریم فردا مامانت اینا مگه نمیان ؟"
مهیار : اگه دلت میخواد بیای من اونو حل میکنم یه ساعت به جایی نمیخوره خودم میبرمت به علی میگم بیاد دنبالت
با مهیار بودن نهایت آرزوم بود چی میگفتم جز باشه ؟ اما مسئله اصلی خانوم بود به خانوم چی میگفتم چی میدید اگر با نوه اش میرفتم افتتاحیه به خصوص که خودشون هم اونجا بودن
" دلم میخواد بیام اما خانوم هستن میترسم برام دردسر بشه "
مهیار هم انگار درک کرد و دیگه حرفی نزد . ستاره با سینی تو دستش از راه رسید و حرفمون نیمه تمام باقی ماند . مشغول خوردن پیتزا ها شدیم
"من اینو به عنوان شیرینی اصلی قبول نمیکنم گفته باشم "
مهیار نگاهم کرد
مهیار:شیرینی چی ؟
با لبخند به علی و ستاره که لپ هاشون گل انداخته بود اشاره کردم و انگشت حلقه ی دست چپ رو نشون دادم .
مهیار: الکیی
خندیدم .مهیار هم از جاش بلند شد علی رو بغل کرد .
مهیار: اقا مبارکه خوشبخت باشین خیلی بهم‌میاین .ستاره جان مبارک شما هم باشه
ستاره : ممنون اقا انشالله قسمت خودتون
مهیار پوزخندی زد و جوابی نداد .دلم گرفت اما خنده ی مصنوعی تحویلشون میدادم. جمع چهار نفره ی دوست داشتنیم .سه تا رفیق واقعی زندگیم کنارم بودند . مردی که دلم برای جان گفتن بهش می رفت کنارم نشسته بود و چقدر دور بود ازم .یک ساعتی میگذشت به پیشونی ستاره برگه چسبونده بودیم و داشتیم بیست سوالی بازی می کردیم که گوشی

1400/04/09 16:40

علی زنگ خورد خانوم بود و گفتند علی بره دنبالش .علی و ستاره خداحافظی کردند و رفتند دنبال خانوم سر میز من مونده بودم و مهیار. سرش با گوشیش گرم بود نمیدونم با کی چت میکرد از روی صندلی بلند شدم .

1400/04/09 16:40

#قسمت #58 و #59

مهیار: داری میری چایی بیاری
" تو از کی اینقدر معتاد چایی شدی "
مهیار: راستش از وقتی تو چایی دم کردی
خون دوید تو صورتم این پسر قصد رسوا کردنم رو داشت .وسایل روی میز رو جمع کردم
" میرم و با چایی برمیگردم "
مهیار: دست شما درد نکنه
چندقدمی رفتم که صدام زد .
مهیار:مهرسا
جانم بالا و پایین می پرید تو دهنم و مثل بچه ی چموش دوید بیرون
"جانم "
مهیار هم مکث کرد حرفش یادش رفت چشم هاش دوید
مهیار: هیچی
هیچی گفت و همه چیز بودنش تا تنم رخنه کرد .هیچی گفت و هیچ شدم تو دست سرنوشتی که من رو کنار این مرد قرار داده بود .کنار مردی که شب اول زده بودم تو سرش و حالا هوای عاشقیش بدجوری زده بود به سر خودم . قدم هام رو تند تر کردم تند تر کردم تا دور بشم از تنها بودن باهاش تا دور بشم از خیال پردازی هام .
به بخاری که از کتری بلند شده بود زل زده بودم و بی حرکت به یخچال تکیه زده بودم .
به کجا رسیده بودم چی به سرم اومده بود که توان حرکت نداشتم . دوتا چایی دو رنگ ریختم .چایی دو رنگ رو از مهتاج خانم یاد گرفته بودم از زنی که با تمام وجود یک رنگی بود . زنی که با تمام دنیا یک رنگی کرد و دنیا براش زرنگی .اخ بابا بابا چی بگم من به اون صورتی که فراموشم شده حالت چشم هاش . هرجوری بود فکر و خیالاتم رو پس زدم و سینی چینی رو با ظرف شکلات خوری برداشتم و برگشتم باغ .از پشت سر به مهیار نزدیک شدم سرش تو گوشی بود فکر کردم داره عکس های پناه رو میبینه مثل این چندوقت اما جا خوردم داشت متن هایی که جدیدا نوشته بودم رو میخوند .قبلا ادرس صفحه رو بهش داده بودم . حضور من رو که حس کرد گوشی رو قفل کرد .
مهیار : دست شما درد نکنه مه رو خانم
فهمیدم به خاطر اسمی که پای نوشته هام میزنم اینطوری صدام زد
"متن ها رو خوندی ؟"
مهیار: اره داری حرفه ای میشی
ازم که تعریف می کرد احساس غرور می کردم .
" بعله ما اینیم "
حسابی خسته بودم اما دلم نمیومد شب بخیر بگم
مهیار: حالت بهتره
" خیلی خوبم "
دلم می می خواست مثل خودش بگم حالا که اینجایی بهترم اما‌ شرم دخترونه ام اجازه نمیداد غرورم اجازه نمیداد
مهیار: منم خیلی بهترم اصلا فکرش رو نمی کردم بتونم به این خوبی کنار بیام عکس های دوتاییمونم پاک کردم اما نمیدونم وقتی ببینمش واکنشم چیه
فکرها شروع به چرخیدن تو سرم کردن مگه قرار بود ببینتش
" مگه میاد ؟"
مهیار جرعه ی اخر چاییش رو خورد و گفت
مهیار :اره خانوم تا وقتی با من بود اینجا میخ داشت بند نمیشد حالا دلتنگ مامان بزرگ و اینجا شده
بغض کرده بودم حق داشتم ؟ حق نداشتم ؟ بغض سنگینی گلوم رو چنگ زده بود و من تمام قد جلوش ایستاده بودم .سعی می کردم با

1400/04/11 15:03

شکلاتی که باز کرده بودم هلش بدم پایین تا مهیار متوجه ی حالم نشه .
" هر واکنشی که فکر میکنی درسته رو داشته باش میدونم قوی تر این حرفایی "
مهیار: واقعا اگه تو و حرفات نبودین نابود میشدم مرسی که مسکن شدی رو این دردم
من مسکن بودم مسکن موقتی ،درمان چندروزه .من سنگ صبور درد و دل های مهیار بودم .مهیاری که فقط مسکن موقتی من نبود و این تفاوت ازارم میداد .
" منم از تو ممنونم حالم اصلا قابل مقایسه با یکی دوماه پیش نیست "
سکوت عمارت .هوای عاشقی اسفند .تنها بودنم با مهیار دست با دست هم داده بودن و دستم رو مدام هل میدادن تا دستش که روی میز بود رو چنگ بزنن .مهیار پیش دستی کرد و کف دستش رو روی انگشت هام کشید .دستم رو پس کشیدم. من این درمان موقتی رو نمی خواستم . بحث رو عوض کردم حتی نمیخواستم مثل همیشه به اتاقم هم پناه ببرم .
" پناه الان کجای قلبته "
مهیار: میدونی من فکر میکنم قلب طبقه بندی داره یه طبقه ی اصلی داره اون دم در که دم دسته با ادم هایی که خیلی دوستشون داری خیلی بهشون فکر میکنی ادم هایی که برات مهم هستند مثل تو که تو طبقه ی اولی .طبقه ی بعدی ادم های درجه دو زندگیت هستند ادم هایی که چند وقت یبار واجبه حالشون رو بپرسی .از خوشحالیشون خوشحال میشی همونا که اگه اسمشون بیاد رو گوشیت میگی به رفیق قدیمی .طبقه ی اخر برای کساییه که یه زمانی طبقه اول بودن یه زمانی جونت صد تا تیکه می‌شده براشون یه زمانی نقش مکمل زندگیت رو بودن و حالا صرفا سیاه لشکرن .هنوز تو قلبت جا دارن ها اما دسترسی بهشون سخته اذیت شدن داره، دسترسی بهشون به قیمت سختی کشیدن ادم های طبقه یک و دو هستش حالا تو باید ببینی ارزشش رو داره یا نه منکه میگم نداره .پناه الان طبقه ی اخره .تا ابد تو قلبمه اما طبقه ی اخره ..
جمله ی اخرش رو تو ذهنم حلاجی می کردم .یعنی الان من براش مهمتر از پناهم ؟ درست می شنیدم ؟
مثل همیشه فکرم رو خوند گاهی وقت ها فکر می کردم از این دسته ادم هاست که فکر بقیه رو میخونن
مهیار: اره تو مهمتر از پناهی الان چون پناه باعث و بانی حال خرابم شد و تو باعث این آبادی. پناه بی پناهم کرد و تو پناهم دادی به پناهگاهت به مقر تنهاییت به زندگی پر پیچ و خمت
خودم زیر لب گفتم " به قلبم "
و نفهمیدم مهیار صدام رو شنید یا نه .نمیدونم میخواستم شنیده باشه یا نه
دوباره دستش رو جلو اورد که صدای باز شدن در عمارت مانعش شد .صدای کشیده شدن تایر های ماشین خانم روی سنگ فرش ورودی اومد و مهیار دستش رو پس کشید . شب بخیر گفتم سینی رو جمع کردم و با پلاستیک های خرید بردم داخل. پیرهنی که برای مهیار خریده بودم رو گوشه ی اتای گذاشتم تا سر فرصت

1400/04/11 15:03

بهش عیدی بدم و بااینکه فکرم مشغول بود از خستگی نفهمیدم چطوری خوابم برد .
.
پتو از روم کشیده میشد
ستاره :مهرسا پاشو بخدا کلی کار داریم
نزاشتم مهرسای دوم رو بگه و سریع بیدار شدم احمقانه بود اما میخواستم خودم رو به مادر مهیار نشون بدم و جلوی پناه کم نیارم .
"برو منم میام "
ستاره:چه عجب من میرم بدو بیا
سریع دست و صورتم رو شستم و بیرون رفتم . همزمان با من مهیار هم از اتاقش بیرون اومد دلم برای تیپ رسمیش با کت تک سورمه ایش و شلوار مشکیش ریخت .موهاش رو بالا داده بود و برعکس همیشه ته ریشش رو نگه داشته بود . نگاهش پاین بود داشت محتوی کیف دستیش رو چک می کرد .بالاخره سرش رو بالا اورد و من رو تو ورودی راه پله دید
مهیار:سلام صبح بخیر
" سلام صبح تو هم بخیر داری میری کارگاه "
مهیار : اره دیگه شما که کلاس میزاری نمیای حالا صبحانه بخوریم با مادر بزرگ بریم
" گفتم که چرا نمیام دیگه درکم کن "
مهیار : درک میکنم وگرنه به زور میبردمت
صداز مهرسا گفتن ستاره اومد و دستم رو تو هوا برای مهیار تکون دادم . خانم از دوستی من و مهیار خبر نداشت و واقعا ترس داشتم از روزی که بفهمه . بدو بدو وسایل صبحانه رو چیدم . خانم هم اماده شده بود و مانتو شلوار مشکی رنگی پوشیده بود کمکش کردم بیاد سر میز صبحانه .این زن عجیب برای من عزیز بود .بعد از صرف صبحانه اماده شدند و با مهیار رفتند لحظه ی اخر مهیار برگشت و دستش رو به حالت تلفن در اورد یعنی باهات در تماسم .قشنگترین لبخندم رو تحویلش دادم و در سالن رو بستند . ستاره ظرف های صبحانه رو میشست منم سرگرم پختن کیک شدم . میخواستم هنرم رو بهشون نشون بدم .
ستاره : کیکی میپزی
"اره "
ستاره : خودشیرین
" نه بابا خودشیرینی چی "
ستاره :برو من خودم ختم این حرف هام ،کیک رو من باید بپزم که امروز خانواده علی از راه میرسن
یادم به دیروز افتاد .
" راستی به مامانت خبر دادی ؟"
ستاره اخم کرد و گفت
ستاره:نه
" بده گوشیت رو "
ستاره : مهرسا!
" میگم بده دیوونه جامون برعکس شده ببین منم دل خوشی از مادرت ندارم قطعا هم ببینمش رفتار خوبی ندارم باهاش اما تو وظیفته بهش خبر بدی داری ازدواج میکنی در ضمن بد نیس که خانواده علی هم حداقل برای یه بار هم شده بببینن خانواده داری حالا بعد نخواست بیاد نیاد تو هم نخواستی ببینیش باشه نبین
ستاره گوشیش رو از روی اپن برداشت و بهم داد رمزش رو میدونستم اینم میدونستم که شماره ی مادرش رو خانم سپهری ذخیره کرده دنبال اسم خانم سپهری گشتم و منتظر بوق خوردنش شدم دیگه ناامید شده بودم از اینکه جواب بده که بالاخره صدای ضعیفی از اون طرف خط گفت
" بله "
-سلام
-سلام این خط مگه

1400/04/11 15:03

گوشی ستاره نیست شما؟
- چرا خانم من دوست ستاره ام خیلی وقتتون رو نمیگیرم فقط خواستم اطلاع بدم اخر هفته عقد ستاره است .من بهش اصرار کردم بهتون خبر بده هرچند که دل خوشی از شما نداره
سکوت بود و سکوت اون سوی خط
-خانم شنیدین صدام رو
- میشه ادرس رو برام بفرستید میخام بیام از دور ببینمش
- مادر که بچش رو از دور نمی بینه مادر کنار بچشه از همون ثانیه اول تا اخر
- اخه ..
- ببینین خانم من باید به شما خبر میدادم خبر دادم ادرس هم براتون میفرستم و خواهش میکنم با زندگیش بازی نکنید دیگه
- پسره کیه ؟ ستاره ی من رو دوس داره ؟
از میم مالکیتی که بعد از بیست سال میچسبوند به اسم ستاره بدم میومد اما حرفی نزدم
- پسر خوبیه همکارمونه ستاره رو هم دوست داره خوشبختش میکنه
- الهی خیر از جوونیت ببینی که بهم خبر دادی میام میام دخترمو تو رخت عروسی ببینم مگه میشه نیام
-خواهش میکنم
گوشی رو قطع کردم و به ستاره که مکالمه‌ی من و مادرش رو شنیده بود نگاه کردم .
" دیدی میاد"
ستاره : حالا دیگه ؟ زحمتش کشید میزاشت بچم میرفت مدرسه بعد یادش میفتاد یه بچه ای هم داره
" ستاره باز خداروشکر الان برگشته و هنوز داریش مامان من که زیر یه خروار خاکه "
ستاره : اصلا تو خودت از دست مامان من حرصی میشدی چی شد یهو
حق داشت من تغییر کرده بودم دیدگاهم نسبت به ادم ها هم تغییر کرده بود .

.

1400/04/11 15:03