The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مه روی من کجاست؟

17 عضو

.صدای زمزمه ی آواز خوندن مهیار میومد اما سعی کردم خودم رو به نشنیدن بزنم دستش رو دور ماگ سرامیکی اش انداخته بود و چشمش به گوشی بود که با صدای زنگش از جا پرید و هنونطوری که از اشپزخونه بیرون می رفت جواب داد
مهیار: سلام عزیزِ جانم
فضولیم گل کرد این عزیزجان کی بود که تونسته بود دل این کوه غرور رو ببره؟مهرسا به تو چه برو به کارت برس .
دوباره به ستاره زنگ زدم که این بار جواب داد بالاخره
ستاره: جانم
" معلوم هست شما کجایین
ستاره: عزیزم ببخشید صبح خواب بودی دیگه بیدارت نکردیم خانم چکاپ داشت یادت رفته؟ با علیرضا آوردیمش آزمایشگاه حالا دیگه کارمون تمومه داریم برمیگردیم
" اره یادم رفته بود باشه بیاین زود من بااین مهیار تنهام رفته روی اعصاب من راستی کی بهوش اومد که من نفهمیدم
ستاره که مشخص بود نمی تونست جلوی خانم صحبت کنه گفت : اره اره دم دمای صبح بود دیگه خوابم برد
"باشه برو نمیخاد رمزی حرف بزنی میبینمت
گوشی رو قطع کردم و غرق خیالات خودم شدم .آشپزی من رو دور میکرد از همه چیز .حرکت سریع چاقو بهم ارامش میداد ،تماشای شعله ی گاز ِارومم میکرد

1400/03/17 10:24

#قسمت #40
.
این بار با خط کش نششسته بودم و گوشت ها رو تقسیم می کردم قصد داشتم عادل تر باشم .ستاره دستش رو روی شونم گذاشت چشم هام رو بستم .بستم تا نبینم من باید ادامه می دادم بخاطر نگاه های اخر و مظلوم مامان به خاطر خون پایمال شده ی مهرداد .
ستاره :مهرسا جان 
خنده ام گرفته بود میدونستم از این مهرسا جان تا مهرسای چند دقیقه قبلهزار هزار فاصله بود این جان یعنی میدونم تا ته جونت رخنه کرده حرفاش اما هیچی نگو هیچی نگو چون منم بهت احتیاج دارم میون اینهمه بی کسی 
"جانم " 
ستاره :خوبی؟ 
"اره بابا خوبم چیزی نشد که "
تا شب با کسی صحبت نکردم خانم با کتاب جدیدش که خریده بودیم سرگرم بود علیرضا و ستاره هم هر وقت استراحتی که پیدا می کردن تو الاچیق حیاط سرگرم جیک جیک های عاشقانه می شدند. 
مهیارهم از همون لحظه که دعوا شد از خونه زد بیرون احتمال می دادم با دوست هاش بیرون باشه و از ان لحاظ خداروشکر کردم . دلم پیش دفتر و قلمم بود دفتری که از دیشب تو کتابخونه خانم پیداش کردم یه دفتر یاسی رنگ و یه قلم مشکی تنها جایی که میتونستم بی دغدغه خودم رو خالی کنم همونجا بود . 
ارامش نسبی گرفته بودم چراغ های اتاق رو خاموش کرده بودم و همون اباژور قرمز رو روشن .به کاغذ های سفید روبروم خیره شده بودم اما چیز نمیتونستم بنویسم نمیدونم فکر میکنم اهل قلم ها به این حالت میگن دستم به قلم نمیره حالا دسم به قلم نمی رفت اما دست و دلم لرزیده بود . دست و دل لرزیدن صرفا به معنی عاشق شدن نیست یعنی به نظر من هیچ چیزی تو این دنیا مطلق نبوده و نیست .دست و دلم لرزیده بود برای دختری که زیر سرمای طاقت فرسای لحظاتش لرزیده بود . دست و دلم لرزیده بود برای چشم هایی که شب به شب سوخته ی مردمک چشم هاش لرزیده بود . دست و دلم لرزیده بود برای دست هایی که از شدت فشار میلرزید و لرزیدنش رو از دید بقیه پنهان می کرد مبادا بی خانمان بشه . 
نوشتم تو یه بیابون برهوت وقتی چشمت از فاصله ی یک لومتر به سوسوی یه چراغ میفته برق امید تو دلت روشن میشه .تشنگی خستگی و هر مرض دیگه ای رو میزاری کنار و مستقیم سمتش حرکت میکنی .تو ذهنت رویا میبافی با خودت میگی دییگه تموم شد هرچی هی راه رفتم و ب زمین و زمان بد و بیراه گفتم و به هیچی نرسیدم .شروع میکنی قدم هات رو بشماری تا نقشه ی گنجت کامل بشه و راه نجاتت رو بعدها بکشی .شروع میکنی تمام سختی های مسیرت رو به ذهنت بیاری .کجا خوردی زمین کجا از تشنگی هلاک شدی و چشم هات سیاهی رفت کجا خدا رو صدا زدی و صدایی نشنیدی .چشم از این نقظه ی روشن برنمیداری اما نزدیک که شدی میفهمی توهمی بیش نبوده با خودت میگی سراب مگه فقط

1400/03/20 17:05

تو روز اتفاق نمیفته؟ اما من میگم سراب کاری به روز و شبش نداره سراب منتظر یه چشم ناامیده یه نگاه خسته .سراب ادم های دل کنده از امید رو خوب میشناسه تو تاریک ترین نقطه ی دنیا تو گم ترین لحظه .سراب میتونه بدترین خطای ادمیزاد باشه و چشم هایی که سراب میبینن بدترین خائن ممکن .

1400/03/20 17:05

#قسمت #41
.
پنجره ی اتاق رو باز گذاشته بودم به همچین سرمایی نیاز داشتم چشمم به اینده بود و ذهنم تو مله ی درب و داغون قدیمیم . صدای ستاره رو از باغ می شنیدم براش خوشحال بودم و اگر دروغ نمی گفتم حسودی هم می کردم روزها و ساعت ها وسال ها بود که دلم خنده های از ته می خواست برای علیرضا اما فقط خوشحال بودم.خوشحال بودم که مالک قلب پاک ستاره شده .ستاره از دار دنیا یه دایی و یه مادر تازه پیدا شده داشت . مادرش وقتی ستاره یک سالش بوده با یه اقایی فرار میکنه و بیخیال بچه و همسرش میشه .پدرش هم چند سال بعد تو تصادف با ماشین سنگین فوت میکنه و ستاره تا قبل از اینکه بیاد اینجا خونه ی داییش زندگی می کرده.بعد از بیست سال مادرش برمیگیرده و ازش میخواد که ببخشتش ستاره هم هرچی از دهنش در میاد به مادرش میگه و داییش بخاطر همین حرفاش از خونه میندازتش بیرون حالا چندوقت یبار دوباره از مادرش پیام میومد براش و میخواست ببخشتش .صدای در اومد و ستاره سرک کشید 
ستاره:اجازه هست خانم نویسنده ؟
"نویسنده کجا بود خه دختر بیا تو "
ستاره :چی مینویسی ؟
"گفتگوی عاشقانه ات تموم شد ؟
دیگه لپ هاش گل نمینداخت 
ستاره :گفتگوی ما رو پایانی نیست باانو سوالم رو پیچوندیا حواسم هست 
"چیز خاصی نیست فقط میخوام اروم بشم 
ستاره :مهرسا هیچ وقت به این فکر نکردی اگه برگردی عقب میتونی چیز رو درست کنی یا نه ؟
"سوال سختی بود اما جوابش سخت نبود  نگاهم به اینه بود مکث نسبتا طولانی کردم 
ستاره :ببخشید فکر کنم سوالم خوب نبود 
"اگر ما می تونستیم اتفاقاتی که افتاده رو عوض کنیم دیگه اون ادم سابق نمی شدیم دیگه هیچ چیزی نداشتیم که باهاش کنار بیایم ذیگه برای فراموش کردن چیزی خودمن رو به اب و اتیش نمی زدیم دیگه برای چیزی تلاش نمی کردیم می شدیم یه ربات که هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن نداره چون همه چیز به وفق مراده ستاره باید زمین بخوری تا یاد بگری دلت از هر جمله ای نلرزه به هر توهینی جواب نده باید نامردی ببینی تا توقع بیخود از هرکی نداشته باشی باید بشکنی تا یاد بگیری اگر مثل اینه باشی کسی با شکستنت نمیتونه اصالتت رو زیر سوال ببره نمیتونه زمینت بزنه چون تو هر تیکهی شکسته ی تو عکس خودش رو میبینه و فقط خودش رو رسوا میکنه ستاره باید بقیه بد باشن تا تو خوب بمونی گذشته باید خوب یا بد اتفاق بیفته تا ت بتونی ادامه بدی گذشته اگر قابل تغییر بود اسمش گذشته نبود 
ستاره سکوت کرده بود و من به نور مهتاب که از پنجره مشخص بود زل زده بودم 
ستاره:مهررسا چرا اینقدر تلخ حرف میزنی اره اتفاقای بد باید بیفته تا ما یاد بگریم زندگی فقط خوشی نیست اما تو هم

1400/03/22 10:14

یادت باشه کنار تمام سختی ه قطعا شرینی هم داره 
دست رو دور گردنش انداختم و گفتم 
"اره مثل تو "
خندید و من این خنده اش رو به هرچیزی ترجیح می دادم 
"بیخیال من رابطت با علیرضا چطوره ؟به خانوادش خبر داده ؟
ستاره:مهرسا عین خواب و خیاله هربار صدام میزنه عاشق اسم خودم میشم هربار نگاهم میکه عاشق خودم میشم که عاشقش شدم .میدونی انگار تا قبل از اون من نبودم تا قبل از اون اینقدر کسی قشنگ صدام نزده بوده . اونجوری نگاهم نکن بهم نمیاد حرف های قشنگ قشنگ بزنم 
"برات خوشحالم دیوونه خوشحالم که با علی خوشحالی "
ستاره :برات این حال خوبم رو میخوام 
ستاره :برات این حال خوبم رو میخوام راستی مهرسا علی می گفت جواب ازمون فراگیر اومده اصلا اومده بودم این رو بهت بگم 
برق خوشحالی و چشم هام نشست 
"وای الکی میگی "
ستاره :نه جان تو 
"یعنی میگی قبول شدم ؟" 
ستاره :فکرهای بد نکن بیا بریم سایت رو چک کنیم 
بای دانشگاه پیام نور نزدیک عمارت ثبت نام کرده بودم و ابان ماه امتجان دادم 
ستاره :بیا دیگه مهرسا اینقدر فکر و خیال نداره من میدونم قبولی 
دستم رو دنبال خودش کشیدعلیرضا داخل الاچیق حیاط بود سه تایی زل زده بودیم به صفحه گوشی علیرضا و منتظر بالا اومدن سایت بودیم 

1400/03/22 10:14

#قسمت #42
.
ستاره:علی پس چرا بالا نمیاد ؟
علیرضا :سایت شلوغه خب عزیزم 
ستاره :واقعا که انگار دلشون میخاد ادم رو دق بدن 
ستاره هم چان به سایت غر میزد و من فردام رو پشت این سایت بسته میدیدم .
غلیرضا:بیا بیا اومد 
"میشه خودم ببینم 
علیرضا:اره اره بیا و گوشی رو داد دستم 
بعد از چند دقیقه نتیجه روبروم بود 
"وای قبول شدم قبول شدم همونجا که میخواستم روانشناسی 
ستاره دست هاش انداخت دور گردنم و بغلم کرد .
ستاره:وای خیلی خوشحالم 
منم با ذوق نگاهش کردم و حرفی نمیزدم 
علیرضا :مبارک باشه مهرسا خانم شیرینی ما یادت نره 
"باشه باشه چشم حتما " 
صدای خنده هامون بلند شده بود و من چقدر به این خنده ها نیاز داشتم .
ستاره:خالا حواست باشه رفتی اونجا دوست جدید پیدا کردی من میدونم و تو 
"بالاخره یکی باید باشه من رو از دست تو نجات بده یا نه 
علیرضا :من هستم دیگه 
ستاره :علی واقعا که 
دیگه اید می رفتم و مزاحم خلوتشون نمی شدم بااصرار خودم شب بخیر گفتم و به اتاق پناه بردم .اگر میخواستم عادلانه بگم اینجا اصلا شبیه خدمتکارو اشپز نبودم .خانم به ما سه تا فقط فرصت یه زندگی بهتر و یه شروع دوباره داده بود و ما باید ممنون دار این لطف میبودیم تا قبل از ورود مهیار هم همینطور بود اما الان شرایط چیزی نبود که دنبالش بودم .نگران مدارکم برای دانشگاه بودم شاید مجبور میشدم دوباره به اون محله پا بزارم .فردا باید با خانم صحبت می کردم و استرس داشتم به خار چپ افتادن با نوه اش بهم اجازه نده رای دانشگاه اما با تمام نگرانیم چشم هام رو بستم و خوابیدم . 
صبح بعد از چیدن میز صبحانه خانم رو با کت و دامن قهوه ای دیدم فتم جلو سلام کردم بین گفتن و نگفتن دو به شک بودم که خودش هم متوجه ی تردیدم شد 
گیسو خانم :چیزی شده ؟ 
"خانم استش پررویی میشه اما جواب ازمونی که ابان دادم اومده 
گیسو خانم :خب خب نتیجه؟
"قبول شدم خانم همون دانشگاهی که دو سه تا خیابون اونطرف تره سر چهرراه 
گیسو خانم:اینکه عالیه مبارک باشه 
"یعنی موردی نداره ؟اجازه دارم برم؟
گیسوخانم :تو فقط 23 سالته چرا باید اجازه ندم فقط به شرطی که به کارهای اصلیت هم برسی 
ب خوشحالی جواب دادم "قول میدم کم نزارم مثل قبل باشم "
لبخند ملیحی زد و صدای عصاش روی پارکت های قهوه ای سالن پیچید . داشتم مایه ماکارونی رو تفت میدادم که صدای در چوبی سالن اومد احتمال دادم علیرضا باشه چون رفته بود دنبال لست خرید خانم برای نذری هرسالش .هرسال روز مادر نذری داشت .ستاره می گفت غذاها رو بین بچه های کار و کارتن خواب ها پخش می کرد صدای علیرضا نیود با ملاقه ی تو دستم تا دم اپن اشپزخونه رفتم و در

1400/03/23 08:53

کمال تعجب مهیار رو دیدم انتظار دیدنش رو نداشتم با یه سی اسناد و مدارک تو دست نشسته بود روی اولین مبلی که نزدیک در بود و با اخم عمیقی برگه های تو دستش رو سبک سنگین می کرد . .داشتم قایمکی نگاهش می کردم که ستاره سر رسید و با سلام اقا گفتنش باعث شد مهیار سرش رو بیاره بالا و مچ من رو هم بگیره .جواب سلام ستاره رو داد و از من رو برگردوند. من هم سلام ارومی گفتم که خودم صداش رو به زور شنیدم و برگشتم اشپزخونه .فضولیم گل کرده بود که این برگه ها چی بودن که اینقدر اعصابش رو ریخته بود بهم .شنیده بودم دنبال خونه ی مناسب هستن برای مهیار انگار جدید جدی قصد داشت موندگار بشه تهران شاید مربوط به همین خونه ها بود .ستاره رت بیرون تا به علیرضا که دیر کرده بود زنگ بزنه  و صدای خانم از اون سر سالن اومد که مهیار رو صدا میزد . مهیار از روی مبل بلند شد و سراغ مادر بزرگش رفت . نمیتونستم خودم رو مقصر اخم و تخم مهیار بدونم برای اینکه بیشتر فکر نکنم با پاک کردن سبزی سرم رو گرم کردم و زیر لب غر میزدم 

1400/03/23 08:53

#قسمت #43
.
حالا فرض کن سرش داد زدم اونکه میتونست سرم داد نزنه میتونستم براش توضیح بدم "
و خودم جواب خودم رو می دادم 
"خیلی پر توقعی مهرا طرف نوه ی رییسته سرش داد زدی بد و بیراه هم گفتی انتظار داری بید بگه چی شده ؟همین که با لگد ننداختنت بیرون برو خداروشکر کن " 
"خب هر ادمی اشتباه میکنه در ضمن رفتار من دست خودم نبود ناخوداگاه بود " 
مهیار :تو با خودتم که حرف میزنی لفظ قلم میای میخوای بگی خیلی سرت میشه ؟ولی ت فقط یه توهمی جیغ جیغویی که بهت یاد ندادن جواب محبت بقیه رو نباید با داد زدن بدی 
عین برق گرفته ها برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم خودش بود وای بیچاره شدم صداش غر غر هام رو شنیده اخه مهرسای خنگ کی اینقدر بلند بلند با خودش حرف میزنه ؟ 
هم چنان دست به سینه به اپن تکیه زده بود حتی نمیدونستم چی بگم باید عصبانی باشم؟خجالت زده باشم یا حق به جانب ؟ذهنم قفل شده بود ذهن منی که همیشه یه جواب کوبنده تو چنته داشت .سکوت کردم و هم چنان مهرسای قبلی به سینم مشت میزد مهیار که از چیزی خبر نداشت انگار خودش هم از این سکوت تعجب کرد . انگار خودش هم از این تغییر موضع متعجب بود و لحنش از تندی افتاد 
مهیار :در ضمن تو خودت نخواستی توضیح بدی اگر یادت باشه گفتی به خودم مربوطه یاد بگیر از ادم ها توقع الکی نداشته باش چه نوه ی رییست باشه چه صمیمی ترین دوستت 
و با همون استایل از اشپزخونه بیرون رفت . 
هنوز بعد از یک ساعت تو فکرش بودم یکی باید میومد من رو از این گرداب ذهنم بیرون می کشید .ستاره اومد و به بقیه ی پختم ناهار رسید و ظرف کاهوی سالاد رو جلوی من گذاشت . 
فردا باید برای بت نام ذدانشگاه می رفتم . روانشناسی رشته ای بود که همیشه عاشقش بودم و از این بابت خیلی خوشحال بودم .از علیرضا شنیده بودم مهیار نامزد داره اما تو این مدت من کسی رو همراهش ندیدم . راستش از وقتی فهمیدم نامزد داره بیشتر از دست خودم عصبانی شدم و شاید کمی ناراحت که بخاطریه لمس اونطوری سرش داد زدم . علیرا می گفت نامزدش دخترعمش یعنی نوه ی دختری خانم .دختر گلاره خانم که اونروز قاب عکسش دستم بود میشد و با پدر مادرش کانادا زندگی می کرد و با مهیار همسن و سال بود . حالا دیگه فهمیده بودم اونی که اونروز پشت گوشی عزیزجان طابش کرد کی بود . یادمه بعد از اینکه علی این اطلاعات رو گفت جواب دادم 
"حتما اونم یه مغرور و پر ادعایی مثل مهیاره منکه اصلا دلم نمیخواد ببینمش "
ایم جمله رو جلوی ستاره و علیرضا گفتم و با قافه های متعجبشون روبرو شدم 
ستاره :وا چته یهو برق میگیرتت اتفاقا من عکش رو دیدم خیلیم خوشگله و صورت مهربونی داره 
یادم بود بحث رو

1400/03/24 11:38

ادامه ندادم و با گفتن جمله ی "همه چی به قیاقه نیست "ست اتاقم فرار کرده بودم . دوباره صدای بابا پیچیده بود تو گوشم نمیدونم چرا ین یکی دوروزه اینقدر بهش فکر میکردم شاید هنوز با تمام وجودم ازش متنفر نبودم هنوز یه گوشه از قلبم براش میتپید انگار اخرش هم خونم بود . من هنوز هلوی بابا بودم .بهم میگفت هلو چون از هرچیزی میتونستم بگذرم اما زا هلو نه . دلم تنگ بود برای روزهایی که مهرداد قلدر خونه بود . بوی بادمجون سرخ کرده ب مامان که می پیچید تو خونه بابا خدا رو بنده نبود . مهرداد هرجایی و با هرکی بود خودش رو می رسوند . کتاب شعر من تو دستم تلو تلو میخورد .مامان با همه ی سخت گیری هاش مامان بود و بابا با همه ی تندخویی هاش بابا بود و مهرداد با همه ی الدرم بلدرم کردن هاش داداش بود . و این وسط مهرسا با تمام محکم بودن هاش دختر بود .خواهر بود . الان فقط دختر تونی بود که به جرم گناه سنگینی پشت میله میله های زندان بود . 
مختصاتی که من داخلش به زندگی برگشته بودم طول و عرض زیادی داشت اما من مثل یه نقطه ی معلق یه جایی وسط دوتا خط نشسته بودم و بی وقفه گذشته رو یاداوری می کردم انگار نه انگار که با خودم قرار گذاشته بودم بیخیال همه چیز بشم . به قول مهیار باید توقعم رو از ادم های اطرافم میاوردم پایین تا از کسی کینه به دل نگیرم و ناراحت نشم خودم از جمله ی اخرم تعجب کردم

1400/03/24 11:38

#قسمت #44
.
خودکارم روی سفیدی کاغذ بی حرکت موند و دوباره جمله ی اخرم رو خوندم و عبارت (به قول مهیار) به نظرم پررنگ تر از بقیه ی جمله اومد تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم .پتو رو طبق عادتم تا روی صورتم بالا کشیدم داشتم با گوشی همراهی که ماه قبل با حقوقم علیرضا برام پرس  جو کرد و خرید تو صفحه های اینستاگرام می چرخیدم که به فکرم رسید درد و دل هام رو تایپ کنم و .. جکله ام رو حتی تو ذهنم کامل نکردم و پیش خودم گفتم دختر تو واقعا خدای اعتماد به نفسی ،تو خودت اگر نویسنده ی این چرت و پرت ها نبودی که می خوندیشو چه توقعی داری و از اون طرف می گفتم امتحانش ضرر نداره یه اسم ناشناس می زارم شاید کسی مسخره نکرد شاید اونقدرا که فکر میکنم بد نیستند . هنوز درگیری ذهنی داشتم که ناخوداگاه دکمه ی مثبت وسط برنامه رو زدم و ضفحه ای که دیشب نوشته بودم و حفظ کرده بودم رو تایپ کردم.رسیده بودم به اخرش نقطه ی پایان رو زدم و با یه هشتگ (مه رو) پست رو ارسال کردم .تردید داشتم حت دستم روی گزینه حذف هم رفت اما بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم خیلی فالوور نداشتم این برنامه رو صرفا برای سرگرم شدن ذهنم و کمتر فکر کردن نصب کرده بودم و یکی یکی قلب های قرمز گوشه ی برنامه بالا امدند .برای خودم ذوق کرده بودم دلم خواست دوباره بخونمش صفحه رو باز کردم و روی عکس سیاه و سفید دختری چشم به راه ضربه زدم و شروع به خوندن کردم . 
"شبی که دلم از همه ی دیا پربود و منتظر یه تلنگر بودم به موقع خودت رو رسوندی هیچ وقت اجازه نمیدادی اینقدر پر بشم که خالی شدنممتوجه ی عالم و ادم بشه .یه جورهایی روی درد و دل کردنم هم غیرت داشتی می گفتی هروقت من مردم برو غصه ها رو بریز تو دلت ،برو سفره ی دلت رو پیش هرکسی باز کن .این جور وقت ها اخم می کردم و از بازوهات نیشگون می گرفتم و دور از جون از ته دلی نثارت می کردم .اون روزها اگر خبر داشتم یه روزی میرسه که تو نیستی و من مجبورم غصه هام رو بریزم تو دلم نمیزاشتم هچ موقع دلم پر بشه نمیزاشتم تو بفهمی نمیزاشتم بگی هروقت من مردم نمیزاشتم این فکر بیفته تو سرت که تو هم یه روز میری یه روزی که تو میری و من میمونم یه روزی که تو نیستی و من لنتی هنوز نفس می کشم . گوشی رو کنار گذاشتم و چشم هام رو محکم روی هم بستم . سعی کردم با فکر کردن به دانشگاه فردا ذهنم رو خالی کنم .
.
کیف مشکیم رو روی دستم انداختم مقنعه ام رو برای بار هزارم مرتب کردم و مانتو شلواری که به تازگی به نیت دانشگاه خریده بودم رو صاف کردم و با یه نفس عمیق از عمارت بیرون زدم.ساعت هشت بود و اهل خونه هنوز خواب بودند خانم صبحانه اش رو ساعت 9 میخورد .خیلی وقت

1400/03/25 13:32

بود تنهایی پیاده روی نکرده بودم راستش از اینکه محسن پیدام کنه هنوز می ترسیدم .ردی هوا نشست روی صورتم و مطمئن بودم گونه هام الان قرمز شدند .لپ گلی شدن یکی از ویژگی هام بود که دوستش داشتم مسیر طولانی ای نبود و سریع رسیدم . یه ساختمون هفت طبقه بود .بسم الله گفتم و رفتم داخل اتاق اموزش طبقه ی همکف بود سروصدای زیادی هم ازش میومد .بعد از نیم ساعت بالاخره نوبت من شد و تو این مدت به عبور و مرور دانشجو ها وصدای خنده هاشون و عجله برای رسیدن به کلاس هشت صبح زل زده بودم . 
جلوتر رفت یه خانم نسبتا سی ساله بود 
-بفرمایید 
"برای ثبت نام اومدم 
-اسمتون ؟
"مهرسا صبوری "
-نام پدر ؟
خیلی وقت بود کسی این سوال رو ازم نپرسیده بودم .
"مهران "
-خب مدارک رو اماده کردید ؟
"خانم من یه مشکلی برام پیش اومده الان مدرکی ندارم میتونم المثنی بگیرم اما خب زمان بره امکانش هست الان ثب نام کنم بعد بیارم مدارک رو 
خانم که مشخص بود از همین اول صبح حوصله نداره و کلافه است 
-نه خانم بفرمایید هرموقع مدارک اماده شد تشریف بیارین من با چه مدرکی شما رو ثبت نام کنم در ضمن المثنی گرفتن مدرک دیپلم وریز نمرات دردسر زیادی داره سعی کنید مدارک رو پیدا کنید .
"خواهش میکنم "

با جدیت گفت نه عزیزم بفرمایید و این اجباری بود برای رفتن دوباره ی من به اون محله

1400/03/25 13:32

#قسمت #45
.
تو ذوقم خورده بود اما خودم رو از تک و تا ننداختم و بعد از رد کردن یاط سسز محوطه ی دانشگاه بیرون زدم . تو مسیر نون تازه خریدم تا برای صبحانه خودم رو به خونه برسونم کلید رو چرخوندم و با باز کردن در سالن ستاره رو دیدم که مشغول چیدن میز بود 
ستاره :کجایی تو گوشیتم جواب نمیدی 

یادم افتاد دیشب گذاشته بودم رو سایلنت و حواسم نبود از بیصدا در بیارمش 
"وای ببخشید رفته بودم دانشگاه "
ستاره :چ خوب خب چی شد ؟
"گفت برو هرموقع مدارک اوردی بیا "
ستاره هم مثل من تو هم شد 
ستاره:ای بابا حالا اسمت رو می نوشت بعد مدارک میبردی 
"بهش گفنم قبول نکرد "
ستاره :حالا باید چیکار کنی ؟
"باید برم محله قبلیم چاره ای نیست همه ی مدارکم اونجاست "
ستاره هم که مشخص بود دوست نداره من برم اونجا گفت
ستاره:یعنی دیگه یعنی راه دیگه ای نداره؟
"نه باید برم اشکال نداره " 
نون ها رو گذاشتم تو دست هاش و رفتم اتاقم تا لباس هام رو عوض کنم . 
بااینکه جلوی پام سنگ انداخته بودند اما بوی خوشی پیچیده بود تو وجودم .چشمم به اسم های روی اینه افتاد (داوود محسن مهرداد ) دلم می خواست فقط اسم مهرداد رو نگه دارم .اسم بابا رو اضافه کنم تا یادم نره هنوز دارمش هرچند دور و سرد و اسم مامان رو می نوشتم تا فراموش نکنم من مه روی مهتاج بودم و مهتاج تاج سر من .
تند تند لباسم رو عوض کردم رفتم کمک ستاره تا باقالی پلوی ظهر رو بپزیم و بقیه یصبحانه  خانم رو اماده کنم . ستاره بالاخره جریان اون کاغذ های دست مهیار رو فهمیده بود و داشت با اب و تا برای من تعریف می کرد . 
ستاره:گویا قرار بوده اقا مهیار همین یکی دوماهه مراسم عروسیش باشه .پناه خانم نامزدش اصرار داشته که بعد عروسی برن امریکا پیش پددر مادرش زندگی کنند یعنی در واقع می خواسته به زور ببرتش امریکا ولی اقا مهیار کلا ایران رو بیشتر دوست داره بخطر همین با پدر مادر خودش هم نرفت استرالیا خلاصه پناه خانم میبینه فایده نداره امپر میچسبونه و میگه اگه قراره اینده ی من تو ایران با تو باشه و من از خانواده ام دور باشم بیا جدا بشیم 
"یعنی چی به همین راحتی؟"
ستاه :اره دیگه به همین راحتی تقاضای طلاق میده اون برگه ها هم اون روز درخواست طلاق بود از امریکا رسیده بود براش بنده خدا اقا مهیار هنوز تو شوکه اونروز صداش رو شنیدم داشت با خانم حرف میزد میگفت هنوز نمیدونم چی شده چرا اینقدر عوض شده و زد زیر همه چی ما توافق کرده بودیم باهم 
بعد از ظهر دوباره شال و کلاه کردم تا برم بیرون دفتر و یه سری لوازم تحریر بخرم و اینطوری که حساب کرده بودم بچه ی سمیرا باید پنج شش ماهش میبود براش لباس می خریدم .ستاره

1400/03/26 14:06

هم بعد از شستن ظرف های ناهار و اماده کردن عصرانه ی خانم کاری نداشت و با علیرضا تو باغ قدم می زدند با دیدن من اصرار کردند اهام بیان اما هرجوری بود راضیشون کردم که بمونن .حس خوبی از این پیاده روی های تنها گرفته بودم .هوای الوده رو با تمام وجودم نفس می کشیدم .به زوج های دست تو دست زل میزدم و کیف می کردم از عشق بینشون .به بچه ها نگاه می کردم و عشق می کردم از دنیای زیباشون .من تازه داشتم یاد می گرفتمبعد از سه چهار سال زندگی کنم . هوا غم غروب گرفته بود که بالاخره رضایت دادم با خرید های تو دستم برگردم عمارت کار داشتم. سرراه بوی نارنگی دیوونم کرد و بی اختیار بااینکه میدونستم علیرضا تازه میوه خریده بود دو کیلو نارنگی خریدم و به راهم ادامه دادم .
نزدیک های عمارت بودم که احساس کردم یه ماشین پشت سرمه  بیش از حد نزدیک شده بهم .ناخوداگاه برگشتم و به عقب نگاه کردم و از دیدن کسی که پشت فرمون بود تمام تنم لرزید .کیسه ی نارنگی ها از دستم افتاد و پخش زمین شد و با همه ی توانم پا به فرار گذاشتم .به نفس نفس افتاده بودم کفش هام مناسب نبود و اجازه نمیداد سریع تر بدوم .زودتر از چیزی که فکرش رو می کردم بهم رسید و با ماشین پیچید جلوم .بین درخت های پیاده رو و ماشین گیر افتاده بودم توان حرکت نداشتم از ماشین پیاده شد و اومد سمتم ریش و سبیل گذاشته بود اما چشم هاش رو نمیتونست پنهان کنه محسن بود با تمام تغییراتش . بغض کردم و چقدر از این بغض بیجا متنفر بودم و از اینکه انقدر محکم نبودم که بغض نکنم .انقدر محکم نبودم که ادم حسابش نکنم .بتونم از خودم دفاع کنم .اومد جلوتر با لبخند و دست به سینه یک سانتی من ایستاده بود .خودم رو جمع و جور کردم 
"میتونم ازت بابت مزاحمت شکایت کنم حالا گورت رو گم کن برو "
خندید هیستریک خندید و من قبل سست تر شدم 
محسن :بهت یاد ندادن وقتی نامزدت رو بعد یه سال میبینی اول سلام کنی 
با نفرت نگاهش کرد و جملم رو دوباره تکرار کردم 
محسن :شکایت؟خدانکشتت دختر 
بازهم اومد جلوتر زیر لایه ی اشک مثل سراب می دیدمش دستش رو برد بالاتر و محکم خوابوند تو گوشم هیچکس تو کوچه نبود کوچه های اینجا خصوصصی بود صدای سیلی اش مثل ناقوس تو گوشم پیچید 
جیغ کشیدم 
"عوضی برا چی میزنی داداشمو کشتی تازه میزنی براچی افتادی دنبال من کثافت اشغال "
محسن سریع دستش رو روی دهنم گذاشت سرش رو اورد جلو و تو گردنم خم کرد و گفت 
محسن:داداشتو کشتم چون داداشم رو کشت .اون قرص های کوفتی داداشم رو کشت 
"چرا چرت و پرت میگی روانی دستت رو بردار 
چون دستش وی دهنم بود حرف هام نامفهوم شده بود نمیدونستم یزی فهمید یا نه صورتش

1400/03/26 14:06

قرمز شده بود و هیچکس نبود به داد من برسه 

1400/03/26 14:06

#قسمت #46
.
محسن :گوش کن ببیین چی مییگم اون بابای شالاتانت با او داداش گور به گور شده ات داداش منو ازم گرفتن اما من حساب تو رو خی سرم از اونا جدا کردم تف تو روت بیاد که تو هم از قماش همونایی حالا میدونم باهات چیکار کنم 

 دو طرف بدنم رو گرفت و دنبال خودش رو اسفالت داغ خیابون می کشید داغیش رو فهمیدم چون کفش هام از پا در اومده بودند داشت زور میزد من رو سوار ماشین کنه که صدای ترمز بد ماشینی رو شنیدم و دستی که از پشت افتاد دور گردن محسن و به عقب کشیدش .نفس تازه ای بهم رسید .نگاهش کردم مهیار بود که به صورت محسن مشت میزد اشتباه نمی دیدم .افتاده بودن به جون همدیگه اما مشخص بود مهیار زورش بهش میرسه .عین بید میلرزیدم اما دویدم بینشون نمی خواستم مهیار بخاطر من چیزیش بشه میدونستم محسن چاقو دنبالش داره خودم رو انداختم وسط مشت محکم محسن خورد به شونم اما دردش رو نفهمیدم فقط می خواستم مهیار رو هل بدم عقب 
مهیار که رف عقب تازه تونست حرف بزنه 
مهیار:هر بی سرو پایی هستی دفعه دیگه این طرف ها ببینمت سروکارت با پلیسه 
محسن که مشخص بود از جثه مهیار ترسیده بود چند قدمی عقب تر رفت و رو به من گفت 
محسن :بادیگارد جدید پیدا کردی دختره ی 
مهیار نزاشت جمله اش رو ادامه بده سمتش دوید و محسن هم از طرف دیگه دوید و همونطوری که سوار پرشیاش میشد گفت 
محسن: میرم میرم ولی برمیگردم دست از سرت برنمیدارم دیگه پیدات کردم 
صدای گااز دادنش تو سکوت کوچه پیچید و مهیار هنوز گذاشته بود دنبال ماشینش .دیگه توان نداشتم روی پاهام بایستم همونجا روی اسفالت داغ خیابون هشت شمالی نشستم و به حال خودم زار زدم .مهیار اومد کنارم احساس کردم دیگه میترسه بهم دست بزنه اما دستش رو روی دستم گذاشت برق سه فاز بهم وصل شد سرم رو بالا اوردم دستش رو پس زدم و نمیدونم مهیار تو عمق نگاهم چی دید که بی حرف از کنارم بلند شد .ترس وجودم رو گرفته بود .حرف های محسن تو ذهنم می چرخید و من دیوونه تر از همیشه ادامه می دادم .فکر کردم حالا سوار ماشینش میشه و میره اهمیتی نمده به تنهایی من دلیلی هم نداشت اهمتی داشته باشه اما دوباره نشست کنارم با کیسه های خریدی که از دستم افتاده بود با پلاستیک نارنگی ها که نصفش له شده بود مثل غرری که اینقدر سعی در حفظ کردن داشتم و الان از خجالت داشتم اب میشدم خجالت می کشیدم از خودم از گذشتم جلوی مهیاری که نمیخاستم جلوش ضعیف بودنم رو نشون بدم .مهیار بی توجه به پس زدن چند دقیقه قبلم دوباره دستم رو گرفت 
مهیار :پاشو دختر پاشو 
تمایلی داشتم بلند بشم اما زورم بهش نمی رسید میدونستم اب بینی ام ره افتاده و صورتم الان

1400/03/28 15:38

از حرص از همیشه قرمزتره بلند شدم و دستم رو از دستش در اوردم 
"منون که کمکم کردید "
و سمت خونه راه افتادم که صدام زد .انگار داشت حرفش رو مزه مزه می کرد 
مهیار:نمیخواد بری خونه با بریم یه جایی اگه دوست داشته باشی حرف بزنیم 
سکوت کردم و برنگشتم عقب . یه جایی حرف بزنم با مهیار ؟چی بگم از کجا بگم از کی شروع کنم سرم گیج می رفت محسن تیر خلاصش رو زده بود بهم گفته بود انتقام میگیره و زیر حرفش نزده بود .
مهیار :ببین این الطاف من سالی یه باره بیا بریم 
نمیتونستم قدم بردارم خودش هم متوجه شد و دوباره دستم رو محکم گرفت و سمت ماشین برد 
"نه اقا مهیار باید رم شام بپزم کار دارم "
مهیار :شام با من بیا بریم 
یه اسپرتج مشکی داشت به زور سوار ماشین شدم هنوز نمیتونستم تصمیم بگیرم کار درستیه با مهیار رفتن یا نه صدای بسته شدن در ماشین اومد و خودش هم روی صدلی راننده نشست . ارنجم رو رو لبه ی پنجره گذاشتم و کف دستم رو روی پیشونیم و چشم هام رو بستم .احساس کردم داره نگاهم میکنه اما خودم رو به اون راه زدم . استارت زد و هم زمان با استارت اهنگ پلی شد
((غروب همشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نبوده ..چشم های منتظر ببین به جاده دلهره ای دل پاک و ساده پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون و یه خیابون خیس ..))
داشتم فکر می کردم غروب برام یاداور کی بوده ؟فکر می کردم لحظه ی کنار رفتن خورشید جز خودم کی رو یتونه یادم بندازه ؟دلتنگ کی بشم به جز خودم ؟
به خطوط سیاه و سفید خیابون زل زدم و اجازه دادم اشک هام صورتم رو خیس کنه .سکوت بدی بینمون بود و فقط صدای گریه کردن من میومد مهیار هم معذب شده بود 

1400/03/28 15:38

#قسمت #47
.
برای اینکه سکوت رو بشکنه پرسید 
مهیار:کجا برم راحتتری ؟
میدونستم مزاحمش شدم میدونستم غیرعادیه بعد از اون کل کلی که باهم داشتیم تا همین جا هم مردونگی کرده بود و اومده بود کمکم 
با صدای گرفته ای گفتم 
"ببخشید مزاحمتون شدم نازی نیست من میرم خونه "
مهیار :مهرسا گفتم کجا 
چقدر از شنید اسمم از زبون مهیار خوشم اومده بود انگار تا قبل از اون هیچک مهرسا صدام نزده بود از افکارم خجالت کشیدم 
مهرسا:من نمیدونم ..
بعد از چند دقیقه جلوی یه کافی شاپ نگه داشت نمای چوبی داشت داشتم خودم رو لعن  فرین می کردم که باهاش اومده بودم پیاده شدیم .عقب تر از ن راه میومد حواسش بهم بود یه جورهایی همون نقش بادیگارد رو داشت ایفا می کرد 
در شیشه ای کافه رو برام باز کرد و سمت دنج ترین میز کافه رفت میز شماره یک انگار قبلا هم اینجا اومده بود .استرس گرفته بودم میترسیدم محسن هنوز دنبالمون باشه مهیار هم از چهره ام استرسم رو فهمید 
مهیار :چیه از چی میترسی؟
همونطوری که روی صندلی گرد مشکی رنگی مینشستم گفتم 
"میترسم هنوز دنبالمون باشه دنبالم باشه شاید هم دنبال شما من من واقعا معذرت میخام که مزاحم شما شدم "
مهیار:تو که مزاحم نشدی من خودم اومدم کمکت پس معذت خواهی نداره بزار اول یچیزی سفارش بدم بعد باهم حرف بزنیم چی میخوری 
"چیزی نمیخام ممنون " 

دستش رو بالا گرفت و پسر جوونی دوید سمت ما مهیارهم با دیدنش گفت 

مهیار :خوبی سعید جان دوتا چیز کیک و دوتا ابمیوه لطفا 
پسر چشمی گفت و رفت از اونجایی که به اسم میشناختش فهمیدم بازم اومده اینجا .همنطوری که پای راستش رو روی پای چپش مینداخت گفت 
مهیار :خب حالا برام تعریف کن این یارو کی بود باهات چیکار داشت چرا دنبالته چرا اینقدر حالت رو خراب کرد ؟چرا..
پریدم وسط حرفش 
"باشه باشه میگم اقا مهیار یکی یکی"
نمیدونستم از کجا شروع کنم اومدم بگم زندگیم به خودم مروبطه که دیدم کاملا دور از ادب هستش به کسی که کمکم کرده این حرف رو بزنم هرچند که باهم برخورد خوبی نداشتیم . 
"وقتی تو جاده ای تو یه مسیر مستقیم بدون پیچ و خ همه چیز ارومه انقدر اروم که خیال نمیکنی ممکنه با یه باد شدید اوضاع بریزه بهم و این جاده ای که باورش داشتی با همه ی پل های پشت سرت اوار بشه رو سرت .زندگی منم همین طوره تا 19 سالگیم همه چیز اروم و بی دغدغه میگذشت انقدر اروم که تو تصورم نمی گنجید یه روزی تو همین کافه بشینم جلوی رییسم و ندونم از کدوم بدبختیم از کدوم نقطه و مختصات شروع کنم 
نوزده سالم بود داشتم برای کنکور اسانی میخوندم درس خوندن رو دوست داشتم به عشق روانشناسی دانشگاه تهران درس می خوندم

1400/03/29 23:52

. پدرم یه کارگاه جوشکاری داشت وضع مالیمون بد نبود یعنی دستمون به دهنمون می رسید انقدری داشتیم که من و مهرداد حسرت نکشیم .مهرداد داداشمه ..مکث کردم یعنی داداشم بود 
مهیار اومد حرفی بزنه که دستش رو بالا اوردم 
"اجازه بدین تموم بشه میترسم دیگه هییچ وقت برای هیچ *** نگم  و دلم بترکه از اینهمه غم "
مهرداد داداشم بود بهترین داداشی که هرکسی میتونست داشته باشه حامی رفیق مهربون و در عین حال غیرتی . مهرداد چهرسال از من بزرگتر بود اونموقع 23 سالش بود تولد نوزده سالگیم بود 9 شهریور .مهرداد یه دوست دختر داشت که همه ی دین و دنیاش بود اسمش رها بود می گفت برای ازدواج میخادش .پدر مادرم خبرنداشتن اما چون من و مهرداد رابطمون خوب بود فهمیده بودم داداشم عاشق شده .به نظرم بد نبود رها رو هم برای تولدم دعوت می کردم به عنوان یکی از دوست های خودم و کم کم به خانواده هم معرفیش می کردیم  رها هم همسن و سال خودم بود .باهاش ارتباط نداشتم از مهرداد خواستم دعوتش کنه که اون هم خیلی استقبال کرد . عکسش رو نشونم داده بود دختر خوشگلی بود میدونستم مهرداد هم عاشق چهره اش شده اما خب خواهرش بودم تا یک جایی میتونستم جلوش رو بگیرم بهش می گفتم خوشگلی رها یه روزی برات عادی میشه و اونروز تو هم براش عادی میشی ممکنه دیگه نتونین باهم باشین اما به گوشش نمی رفت منم پیش خودم می گفتم پس باید بیشتر با رها اشنا بشم و اگه وقعا دختر خوبی نبود یه جوری از مهرداد دورش کنم . شب تولدم رسید پنج شنبه شب بود خونه رو جع  جور کردم و مامان بابا هم راهی خونه ی عمم شدن که من و دوست هام راحت باشیم جمع دخترونه بود . مهرداد سراز پا نمی شناخت باید می رفت دنبال رها چون خونشون از خونه ی ما خیلی دور بود .حسابی به خودش رسیده بود از دیدن خوشحالیش خوشحال بودم اما نمیدونم چرا دلشوره ی بدی داشتم . سر گاز ایستاده بودم و داشتم پفیلا درست می کردم که مهرداد از پشت اومد گونم رو بوسید و گفت قربون خواهر کوچولوم برم 
با تمام دلشوره ام لبخند زدم و مهرداد از در خونه زد بیرون و رفت

1400/03/29 23:52

#قسمت #48
.
. برای بار هزارم روبروی اینه ایستاده بودم و ارایشم رو ترمیم می کردم مهمون هام یکی یکی از راه رسیدن اما مهرداد هنوز رها رو نیاورده بود دو ساعتی میشد که رفته ببود هرچقدر ترافیک میبود هم نباید ایینقدر دیر می کرد . وقتی دیدم همه مشغول عکس گرفتن و صحبت شدن به مهرداد زنگ زدم خاموش بود نگرانیم دوبرابر شد دوباره زنگ زدم دوباره و دوباره خاموش بود دیگه چیزی از تولد نمی فهمیدم به چهره ی خندون دوست هم نگاه می کردم و سرم گیج می رفت هنوز کیک هم نیاورده بودم . ارغوان دوست صمیمیم بود فهمیده بود بهم ریختم اومد پیشم و پرسید چی شده نمیخاستم اون هم نگران بشه در ضن نمی خواستم از جریان رها هم خبر دار بشه خلی دلم می خواست ارغوان زن داداشم بشه بهش گفتم هیچی و رفتم تو جمع بچه ها سعی کردم بهش فکر نکنم و به جاش خودم رو قانع می کردم که شاید رها پشیمون شده از اینکه بیاد و مهرداد هم گوشیش رو خاموش کرده که پیگیرش نشم . کیک رو اوردم و تولد با هر بدبختی بود تموم شد ساعت هشت بود مامان بابا هم هنوز نیومده بودند دوباره به مهرداد زنگ زدم و در عین ناباوری روشن بود صدای الو گفتن رو شنیدم و با شنیدن صدای پشت خط بشقاب کیکی که دستم بود افتاد زمین و شکست صدای گریه ی مهرداد از انونور خط میومد جیغ کشیدم 
"مهرداد چی شده ؟"
حرف نمیزد داشتم دیوونه می شدم دوباره صداش زدم که با صدای مردونش گفت 
مهرداد :رهام رفت مهرسا رهام رفت 
یه نفس احت کشیدم و کمی اروم شدم 
"وای داداش ترسیدم خب رفت که رفت بهتر مگه قحطی دختر اومده خودم برات بهترش رو پیدا میکنم ..گ
همینطوری داشتم حرف میزدم که مهرداد صداش رو برد بالا و داد زد 
مهرداد :نفهم رهام رفت رهام پر کشید همش تقصیر من خاک بر سره و دوباره به گریه افتاد 
تازه متوجه شدم چی شده بونم یخ کرد ازش پرسیدم کجاس که گفت بیمارستان ... 
نمی فهمیدم منظورش از تقصیر من بود چیه بدو بدو لباس پوشیدم و با تاکسی نیم سعته خودم رو رسوندم بیمارستان به مامان بابا هم خب ندادم . وارد اورژانس شدم مهرداد ته راهرو بود یه پلیس هم اومده بود کنارش دویدم سمتشون مهرداد ترسیده بود هرچقدر خواستم باهاش حرف بزنم ماموری که کنارش بود اجازه نداد
مهرداد رو بردنش.به پرستاری که پشت پیشخوان ایستاد بود اسم و فامیل رها رو گفتم و جواب داد بخاطر مصرف قرص روانگردان مسموم شده نمییتونستم هضم کنم دنبال هرداد راه افتادم به بدبختی رفتم داخل کلانتر یک اعتی میشد که مهرداد داخل بود .ویبره ی گوشیم تو جیب مانتوم رو احاس کردم صفحه روشن شده بود و اسم مامان مهربونم روی صفحه نقش بسته بود علامت سبز رو لمس

1400/03/31 23:29

کردم 
"بله"
مامان:کجایی 
نمی خواستم نگران بشه گفتم با مهرداد بیرونم سرم غر زد چرا خونه رو مرتب نکردی همه چی رو همینطوری ول کردی رفتی مردم دختر دارن منم دختر دارم خیر سرم .اگه حالت عادی بود اینجور وقت ها قربون صدقه ی غرغرکردن هاشم میرفتم اما اونموقع تو راهروی کلانتری وقتی نمیدونستم چی شده و داداشم چرا یک ساعته تو اتاقه و دوست دخترش که ناگهانی فوت کرده بود بدون حرف گوشی رو قطع کردم . در باز شد و مهرداد با قیافه ی اشفته اومد بیرن بمیرم براش یه مامور هم پشت سرش بود چندتا سرباز صدا زد دستبند تو دست های داداشم نشسته بود ماموره داشت سمت انتهای راهرو میبردش که دویدم التماس کردم بزاره باهاش حرف بزنم مامور سری تکون داد و ایستاد مهرداد سرش پایین بود 
گفتم مهرداد حرف بزن دارم دیوونه میشم بگو چی شده سرش رو بال اورد چشم هاش قرمز بد داداش غد من گریه کرده بود گفت رفتم دنبال رها که بیارمش تولدت یکم با هم دور زدیم یهو یه پلاستیک از کیفش در اورد گفتم اینا چه گفت قرصه  گفتم برا چی با خودت اوردی از کجا اوردی گفت اتاقش رو ریخته بودن بیرون تمیز کنن ترسیده پیداشون کنند دوست پسر یکی از دوست هاش به دستش رسونده .این کارهای رها رو دوست نداشتم دعوامون شد ولی بلد بود چطوری ارومم کنه اخرش کوتاه اومد و گفت دیگه قول میدم نه قرص نه هیچی دیگه نگیرم اما این دفعه کمکم کن یه جایی قایمشون کنم .منم که جایی سراغ نداشتم تو هم که خونه بودی و شلوغ بود اینجا یادم به کارگاه بابا افتاد نزدک بودیم اتفاقا .دم در کارگاه پارک کردم پلاستیمک رو از دستش قاپیدم و رفتم قایمش کنم میخواستم زودتر رها رو برسونم پیشت برگشتم تو ماشین پنج دقیقه ای هنوز تو راه بودیم تا برسیم دیدم رها حالتش عادی نیست سرگیجه داشت چشم هاش مدام می چرخید داد زدم چه غلطی کردی تکونش دادم حرف بزنه فهمیدم یه قرص ها رو خورده بود از قبل .صندلی ماشین رو خوابوندم و مینطوری گاز دادم تابرسم بیمارستان کف سفید از دهنش دراومده بود وحشت کرده بودم . نمیدونم اون لامصب چی بود که رهام رو برد . مهرداد با دستبند تو دستش زار یزد و من اینور از گریه ی داداشم اشکم بند نمیومد .حالم دست خودم نبود نمیتونستم پش بینی کنم چی میشه مهرداد گفت جای قرص ها رو لو دادم کلید کارگاهم دادم برن پیداش کنند به بابای رها هم زنگ زدن سرگرده گفت اگه شاکی خصوصی نداشته باشم مشکلی برام پیش نمیاد . کمی باهش حرف زدم و ارومش کردم و سربازه دیگه طاقتش تموم شده بود مهرداد رو کشون کشون برد بازداشتگاه . 
باید مامان بابا رو خبر می کردم زنگ زدم و جریان رو به بدبختی توضیح دادم بماند که اولش

1400/03/31 23:29

چقدر توبیخ شدم که رها رو بهشون نگفته بودم وقتی به اخرش رسیدم که مامورا رفتن کارگاه رو برگردن بابا سرم داد کشید گفت چرا زودتر نگفتم و بیچاره شدم دستم به شما دوتا برسه کشتمتون

گوشی قطع شد و من هنوز متعجب بودم که چرا بابا باید بیچاره شده باشه برای اون که مشکلی پیش نمیاد . مامور هایی که رفته بودند کارگاه علاوه بر قرص های رها یه کیلو هرویین پیدا کرده بودند بابام پخش کننده بود حقیقتی که عین پتک تو سرمون کوبیده شد وبعد از سه چار سال من هنوز باورم نمیشه یه روزه همه زندگیمون ریخت بهم قبل از اینکه بابام به خودش بجنبه گرفتنش خودش اعتراف کرد مواد ها مال خودشه و هرویین ها گردن مهرداد نیفتاد .پدر مادر رها هم از ماجرا خبر دار شدن و پدرش که ارومتر از مادرش بود گفت من خودم از کارهای رها خبر داشتم و میدونم قرص ها کار خود احمقش بود من شکایتی ندارم و مهرداد ازاد شد و بابام برای وقتی که نمیدونستیم چقدر طول میکشه رفت تو بند حکمش اعدام بود اما هنوز خداروشکر خبری نیست .مواد و اعتیاد ترسی بود که همیشه همراه من بود و به قول اون ضرب المثل قدیمی از هرچی بترسی سرت میاد .سر خودم و خانواده ام اومده بود . ماه ها درگیر حال روحی مهرداد بودیم ماه ها درگیر ضربه ای که مادرم خورده بود بودیم ماه ها درگیرحرف و دیث های فامیل و قطع رابطه بودیم خونمون مصادره شد تمام حساب هایی که ما ازشون خبر نداشتیم و مبلغ زیادی موجودی داشت مسدود شدند و از کل دارایی پدرم یه حساب پس اندازمشترک به اسم من و مهرداد موند .شش ماه بعد از اون اتفاق ها مامانم طاقت نیاورد دق کرد و پر کشید . من تنهای تنها شدم با برادری که افسردگی داشت و پدری که برای ابد و یک روز پشت میله ها بود . با بدبختی گشتم بیرون شهر یه واحد تو یه خونه قدیمی کرایه کردیم خرابه بود اما چاره ای نداشتیم

1400/03/31 23:29

#قسمت #49
.
مهرداد روز به روز ضعیف تر میشد تا اینکه یه روز سروکله یه پسری به اسم محسن تو زندگیون پیدا شد یک سالی بعد ازاون جریان بود . همون پسری که باهاش درگیر شدین شد دوست صمیمی مهرداد .شد ساقی بی جیره و مواجب مهرداد . شد دلیل بیشتر خراب زندگیون . پاش به خونمون باز شد روز و شب با مهرداد بود .نمیدونستم چرا پول مواد مهرداد رو میداد .چشمش من رو گرفته بود .روز به روز بیچاره تر می شدیم من لباس میشستم و پول ناچزی گیرمون میومد از طرفی میترسیدم برم بیرون کار کنم و مهرداد خونه زندگی رو اتیش بزنه یا بلایی سر خودش بیاره . تک دختر صبوری ها به کلفتی و زندگی تو یه سگدونی رسیده با یه داداش افسرده و معتاد رسیده بود .تک دختر صبوری ها صبوری کردن رو یاد گرفته بود و تیر خلاص خواستگاری محسن از من بود .چندماه پیگیر بود اما من قبول نمی کردم نمی خواستم ته قصه ی زندگیم ازدواج با پسری باشه که برادرم رو بیشتر تو منجلاب کشیده بود . اون هم تو کار پخش بود نمی خواستم ته قصه ام مثل مادرم بشه .اینقدر رفت و اومد تا به بهونه ی اینکه مهرداد رو راضی میکنه ببریمش کمپ و دیگه مواد براش نمیاره قبول کردم رفتیم ازمایش و من رو برد با خانواده اش اشنا کرد . فهمیدم به قولش عمل نکرده بود و به امدازه ی مصرف چندوقت مهرداد صبح روزی که بامن قرار داشت جنس برده بود . درست همون روزی که من باهاش بیرون بودم مهرداد اونقدر مصرف کرده بود که ..
صورتم خیس شدده بود از گریه مهیار جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوی من گذاشت . نمی خواستم سرم رو بیارم بالا و باهاش چشم تو چشم بشم .
"بدنش نکشیده بود و اوردوز کرد . از اون خانوادهی چهار نفره ی خوشبخت فقط من موندم و یه دنیا غم و غصه . نمیدونستم دلیل دشمنی محسن با مهرداد چیه هربار ازش می پرسیدم طفره می رفت تا امروز که پیدام کرده بود گفت رها همزمان با مهرداد با داداش محسن هم دوست بوده .عکسش رو تو گوشی محسن دیده بودم بچه تر از مهرداد میزد .رها به اون هم قرص رسنده بوده و اونم فوت میکنه ولی چون اینطوری به گوش محسن رسیده بوده که قرص ها رو مهرداد قایم کرده و تو کارگاه بابای من پیدا شده هیچ جوره باورم نمیکرده کار خود رها بوده و با مهرداد و بابام دشمنی پیدا میکنه و قسم میخوره مهرداد هم به سرنوشت اون ها دچار بشه .ماجرای اون شبی که باعث خودکشیم شد رو هم برای مهرداد گفتم و با اوردن اسم داوود مثل همیشه سر درد بدی گرفته بودم . 
سرم رو بالا اوردم مهیار اخم کرده بود حرفی نمیز اما اخمش گویای خیلی حرف ها بود . دلم میخاست بدونم الان پشت این سکوت مهیار چی میگذره که بالاخره به حرف اومد 
مهیار:از اینکه بهم اعتماد

1400/04/01 20:11

کردی ممنونم و بهت تبریک میگن بابت صبر و تحملت .هیچ کدوم از اتفاقاتی که افتاده مقصرش تو نیستی که بخوای حق زندگی کردن رو از خودت بگیری هیچ *** غیر از خودت نمیتونه دست و پای تو رو ببنده . من همه ی تلاشم رو میکنم که حالت بهتر بشه ببخشید که سکوت کردم و ببخشید که از عکس العملت اونروز ناراحت شدم .
احساس کردم داره بهم ترحم میکنه .ترش کردم از ترحم کردن بیزار بودم 
"اقا مهیار من این حرف ها رو نزدم که ترحم شما رو بخرم "
مهیار :چرت و پرت نگو مهرسا ترحم کجا بود هیچ موجودی تو دنیا برای ترحم کردن به دنیا نیومده من فقط بابت لجبازی این چندوقت معذرت خواهی کردم چون نمیدنستم دلیلت چیه 
دلم می خواست همونطوری که من زندگیم رو گفتم زندگ مهیار رو هم از زبون خودش بشنوم اما شاید برای امروز کافی بود.داشتم چیز کیکی که مهیار سفار داده بود رو مزه می کردم که گفت 
مهیار:دیگه هیچ وقت برنگشتی خونه قبلیت ؟
"نه همیشه یه ترسی داشتم یه چیزی مانعم میشد اما نمیدونم اون مانع داوود بود در و دیوار خونه که یاداور مهرداد بود یا فرار از خودم که از اونجا بریده بودم یا ازاینکه دوباره یه روزه تمام زندگیم ریخت بهم ا.بااینکه تمام وسایلم تو اون خونه بود نرفتم الان نمیدونم چه بلیی سرشون اومده 
مهیار :من باهات میام کمکت میکنم باهاش روبرو بشی اون یارو هم وقتی ببینه مرد کنارته غلط زیادی نمیکنه خودم حقش رو میزارم کف دستش 
یکم از لحن صحبت کردن مهیار تعجب کردم ادم اینجور حرف زدن نبود انگار خودش هم تعجب کرد 
مهیار :ببخشید من یه لحظه عصبانی شدم منم این روزها حال و روز خوبی ندارم .
داشتم به پیشنهادش فکر میکردم و بی ادبی بود که پیگیر حالش نمی شدم 
"چرا ؟اگه دوست داشته باشین میتونین بگین "
مهیار:باشه یه وقت دیگه 
حالم خیلی بهتر شده بود یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده بود مهیار هم رفت تو جلد شوخش و گفت 
مهیار :دختر تو مگه کار و زندگی نداری ساعت رو نگاه 
با دیدن ساعت 8 اه از نهاد بلند شد گوشیم رو در اوردم ستاره ده بار زنگ زده بود و هنوز گوشی رو سایلنت بود 
"وای بریم بریم "
سریع بلند شدم و دیدم مهیار هم چنان ریلکس نشسته 
مهیار :چرا اینقدر هول کردی اشکال نداره با من بودی دیگه 
سرم رو پایین انداختم . سمت صندوق رفت و حساب کرد .سوار ماشین شدیم و سمت عمارت حرکت کرد . 

1400/04/01 20:11

"لینک قابل نمایش نیست"

1400/04/01 20:11

پیج اینستاگرام را هم دنبال کنید ?انتقادی پیشنهادی نظری داشتین پی وی پیام بدین

1400/04/01 20:12