.صدای زمزمه ی آواز خوندن مهیار میومد اما سعی کردم خودم رو به نشنیدن بزنم دستش رو دور ماگ سرامیکی اش انداخته بود و چشمش به گوشی بود که با صدای زنگش از جا پرید و هنونطوری که از اشپزخونه بیرون می رفت جواب داد
مهیار: سلام عزیزِ جانم
فضولیم گل کرد این عزیزجان کی بود که تونسته بود دل این کوه غرور رو ببره؟مهرسا به تو چه برو به کارت برس .
دوباره به ستاره زنگ زدم که این بار جواب داد بالاخره
ستاره: جانم
" معلوم هست شما کجایین
ستاره: عزیزم ببخشید صبح خواب بودی دیگه بیدارت نکردیم خانم چکاپ داشت یادت رفته؟ با علیرضا آوردیمش آزمایشگاه حالا دیگه کارمون تمومه داریم برمیگردیم
" اره یادم رفته بود باشه بیاین زود من بااین مهیار تنهام رفته روی اعصاب من راستی کی بهوش اومد که من نفهمیدم
ستاره که مشخص بود نمی تونست جلوی خانم صحبت کنه گفت : اره اره دم دمای صبح بود دیگه خوابم برد
"باشه برو نمیخاد رمزی حرف بزنی میبینمت
گوشی رو قطع کردم و غرق خیالات خودم شدم .آشپزی من رو دور میکرد از همه چیز .حرکت سریع چاقو بهم ارامش میداد ،تماشای شعله ی گاز ِارومم میکرد
1400/03/17 10:24