حالم داره بهم میخوره، حالم از تو، از این خونه، از خودم که هنوز تو این سگدونی موندم بهم میخوره مهرداد میفهمی حالم داره از اینکه هیچ کاری ازم برنمیاد بهم میخوره میدونی بیشتر از اینکه از تو دلگیر باشم از خودم شاکیم شاکی ام شاکی ، بی رمق شده بودم و فقط زیر لب با صدایی که از شدت جیغ کشیدن دیگه در نمیومد تکرار میکردم "حالم داره بهم میخوره"
مهرداد: مردشور خودت و این صداتو ببرن که هیچوقت نمیزاری کیف کنم بسه دیگه ولم کن مگه نمیخوای بری خب برو کی جلوت رو گرفته
ازشنیدن صداش منزجر شده بودم خسته بودم خیلی خسته، خیلی به خودکشی فکر میکردم اما راستش را بخواهی جرئت نداشتم نه اینکه ترس از اون دنیا داشته باشما نه! اگه اخرش جهنمه مگه الان تو بهشت بودم؟! آخرش اتش بود دیگه مثل همین اتشی که داشتم از شعله هاش میسوختم
جواب مهرداد رو ندادم و از بین خرت و پرت هایی که ریخته بود اطرافش راهم رو کج کردم و رفتم تو اتاق 9متری ته راهروی خونمون! خونه! بیخیال گلایه نمیکنم لااقل سقف بالای سرم بود خدایا کرمت رو شکر! نه اینکه خیلی مومن باشما نه!از گلایه از خدا میترسیدم
هرچی من کشیدم از این ترس بود حتی از اسمشم میترسیدم! میفهمی؟!
ترس بزرگترین دشمن آدمیه و من به شدت از بزرگترین دشمنم هراس داشتم
صدای دعوای سمیرا و اکبر بلند شد مثل همیشه! انگار سریال هرشبی بود
"خاک تو سر من که با توی بی غیرت اومدم زیر یه سقف!"
اکبر:عههه قبلا که یه حرفای دیگه ای میزدی زیر سرت بلند شده منکه میدونم
حرفاشون رو حفظ بودم زیر لب زمزمه کردم "دوروز ولت کردما سرت رفت بالا ما شدیم اخ و تف!"
و تکرار همین جمله واو به واو این بار با صدای اکبر.
سمیرا تنها دوستم بود تو این غربت، چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم نه به اونی که بیرون این اتاق دود میشد و دود و دود! نه به سمیرا و اکبر و این سریال هرشبی درام، نه به صدای جیغ کشیدن گربه ای که شده بود مثل بچه ام هرشب بهش غذا میدادم و داشت حنجره اش رو پاره میکرد لعنتی شکم خودم داره سوراخ میشه از گشنگی، و نه به اون بالایی که انگار منو نمیدید میبینیم خدا؟
خوابم برد، خوابم برد تا خیلی چیزهارو نبینم خوابم برد تا نفهمم دنیا خیلی بی رحمه خیلی!
آخرین صدای جیرجیرک ها رو شنیدم و چشم هام سیاه شد نمیدونم ساعت چند بود که بیدار شدم خیلی وقت بود زمان از دستم رفته بود.
از اتاق زدم بیرون نور زد توی صورتم اخم کردم و آرنجم رو گرفتم روی چشم هام از روشنایی اول صبح که میزد تو صورتم بدم میومد،مهرداد هم مثل همیشه ولو شده بود روی زمین،بی تفاوت از کنارش رد شدم.
تو آینه دستشویی دختری رو
1400/02/11 13:33