نمیشدم. انگار این توجیه گم شدن زندگی خودم بود بین شلوغی های دنیایی که نمیدونستم جاده ی زندگیم رو سمت کدوم خرابه ای هدایت میکرد .
"اخ "...
ستاره برگشت :چی شدی مهرسا
به بریدگی دستم نگاه کردم "چیزی نیست "
دیگه به این بریدگی ها عادت داشتم
ستاره:چندبار دیگه میخوای دستتو ببری تا اینقدر فکر نکنی ؟
"ستا بیخیال در موردش حرف نزن "
در یکی از کابینت ها رو باز کرد و از جعبه کمک های اولیه یه چسب زخم بیرون آورد و گذاشت تو دستم .
نگاهش رو با حرص ازم گرفت و چسب زخم رو اریب وار روی زخمم بستم صدای در اومد علیرضا روبروی اپن ظاهر شد دو تا پلاستیک سفید رنگ دستش بود که گذاشت روی اپن ستاره گونه هاش گل انداخت و سرش رو پایین انداخت
1400/03/05 13:50