The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مه روی من کجاست؟

17 عضو

نمیشدم. انگار این توجیه گم شدن زندگی خودم بود بین شلوغی های دنیایی که نمیدونستم جاده ی زندگیم رو سمت کدوم خرابه ای هدایت میکرد .
"اخ "...
ستاره برگشت :چی شدی مهرسا
به بریدگی دستم نگاه کردم "چیزی نیست "
دیگه به این بریدگی ها عادت داشتم
ستاره:چندبار دیگه میخوای دستتو ببری تا اینقدر فکر نکنی ؟
"ستا بیخیال در موردش حرف نزن "
در یکی از کابینت ها رو باز کرد و از جعبه کمک های اولیه یه چسب زخم بیرون آورد و گذاشت تو دستم .
نگاهش رو با حرص ازم گرفت و چسب زخم رو اریب وار روی زخمم بستم صدای در اومد علیرضا روبروی اپن ظاهر شد دو تا پلاستیک سفید رنگ دستش بود که گذاشت روی اپن ستاره گونه هاش گل انداخت و سرش رو پایین انداخت

1400/03/05 13:50

#قسمت#28

وایی دخترمو
علیرضا :مهرسا خانوم اینا لیست خریدتون
"ممنونم خسته نباشین "
دوتاییشون رو زیر نظر گرفته بودم اما امان غرور! از گل انداختن گونه های ستاره و عرق کردن پیشانی علیرضا فاصله ای به جز غرور یا شاید حیا نبود و حقیقتی جز عشق. عشق بین این پسر جنوبی که چهره ی بانمکی داشت و دوست گندمگون من.
سوئیچش رو از روی اپن چنگ زد و از سالن زد بیرون
"اووو رنگ لبو شدی دخترم رفت دیگه بسه "
ستاره :عه مهرسا سر به سرم نزار
یه روز دیگه هم با جلز و ولز کردن های قیمه ظهر ،زل زدن تو چشم های میشی ستاره ،غرق شدن تو گذشته گذشت و چقدر پوچ روزگار میگذشت و من نمیگذشتم ازش .
ستاره :شبت بخیر مهرسایی بیدار نمونیا صبح با لیوان آب میام بالا سرت
"شبت بخیر عزیزم چشم "
اخرین نگاهم به سقف سفید و بدون لک این اتاق دوازده متری گرفتم و سیاهی رو مهمون چشم هام کردم .


"احساس سبکی بی نظیری کردم برای منی که سنگینی بی کسی و بدبختی هام حتی سایه شم کمرم رو خم کرده بود، سبک شدن رویا بود .سبک بودم درست مثل یه پر رها و ازاد ! داغی خون رو روی نقطه به نقطه ی صورتم حس کردم و دنیا تیره و تار شد .



مهرســـــــــــــــــــــــــــــا
"اه ستاره چرا هرروز صبح ما همین وضع رو داریم ؟"
ستاره :بلند شو ببینم منکه میدونم حالا تا یه ساعت میخوای غر بزنی
"غر میزنم بلکه دست از سر کچل من برداری"
سعی داشت پتو رو کنار بزنه و من بیشتر پتو رو روی سرم میکشیدم این هم یه عادت بود سرم باید کامل زیر پتو میبود تا خوابم ببره اینم یادگار شب هایی بود که از ترس تو خودم جمع میشدم و میخوابیدم و سرم رو زیر پتو پنهون میکردم تا شاید اون پتوی نازک محافظ من بشه .
ستاره:مهرسا پاشو امروز تولد خانومه کار داریم
"تولد خانوم ؟!"
پتو رو با تردید کنار زدم
"جدی میگی؟" ..
ستاره:ای بابا اره دیگه دروغم کجا بود ؟
"امروز چندمه ؟"...
ستاره :6 دی حواس پرت
ستاره رفت و من باز گنگ دو اسم روی اینه بودم گنگ این مهرسا به فکر تولد افتادم .
خانوم چندسالش میشد؟! تازه فهمیدم در عین زندگی تو این خونه و بااین ادم ها نسبت به خیلی چیزها بی تفاوت بودم
دلم برای دست کشیدن تو موهام تنگ شده بود یادمه ستاره چقدر بد و بیراه گفت که قیچی رو گذاشتم روی بافته ی موهام و افتادنشون رو تماشا کردم
شاید برعکس حرفام داشتم با تمام وجود از گذشته فرار میکردم از مهرسای قبل! از مهرسای مرده! بین موهای کوتاه شده داشتم دنبال یه آدم جدید میگشتم .
این مهرسا با موهای کوتاه و رنگ شده قرار بود زندگی بهتری داشته باشه شاید هم مردگی میکردم شاید بازهم لجوجانه زندگی وادارم کرده بود به ادامه دادن .با اصرار

1400/03/06 13:00

خانوم و علیرضا و ستاره کنکور داده بودم قرار بود بهمن برم سر کلاس شاید این کلاس ها کمکم میکرد حال دلم بهتربشه
مهرســــــا ..
"اوه اوه صداش دراومد،در اتاق رو قفل کردم و کلیدش رو گذاشتم داخل جیب لباس چهارخونه ی مردونه ام
اینهم از اثرات ضربه هایی بود که خورده بودم دیگه اعتماد کردن به هرکسی ممنوع شده بود هنوز هم بعد از یک سال ستاره چیز زیادی از زندگی من نمیدونست فقط این رو میدونست که گذشته ای رو کنکاش میکنم که روزهای خوبی نداشته و دیوانه وار آزارم میداد و من جنون گرفته بودم و توانایی تصمیم گیری نداشتم
اما شاید دیگه وقتش بود که دست از سر این ذهن برمیداشتم و باز زندگی میکردم.
خانوم اینجا کسی رو نداشت دو تا بچه داشت که هر دو امریکا بودند در مورد بچه هاشون هم چیزی نمیدونستم یعنی داستان همون بی تفاوت بودن بود ،ستاره شجره نامه ی خانوم رو دراورده بود چندباری هم برام گفته بود اما تمایلی برای به خاطر سپردنشون نداشتم راستش میترسیدم اسم اون دو نفر بین این شلوغی گم بشه !

1400/03/06 13:00

#قسمت #29
.

فقط میدونستم یه خواهر داره که مثل خودش سنش بالاست اما تهران زندگی نمیکرد و قم ساکن بود اون شب کذایی هم ..
ستاره:مهرساجان میای یا بزور بیارمت
خندیدم این مهرسا جان گفتنش از صدتا بد و بیراه بدتر بود.
باز لبخند مصنوعیم رو زدم و وارد اشپزخونه شدم
"ستاره خیلی غر میزنیا میمونی رو دستمون علیرضا هم نمیاد بگیرتت"
ستاره :دیگ به دیگ میگه روت سیاه خانوم فیلسوف بیا باید کیک بپزیم دوستای خانوم هم شب میان
پس بااین حساب وقت سر خاروندن هم نداشتیم چه برسه فکر و خیال!
خانوم سعی کرده بود جای خانواده اش رو با دوستاش پر کنه
"چند نفرن ؟" ...
ستاره:مثل همیشه دیگه همون شش تا خانواده ثابت
این هم عادت خانوم بود افراد جدید رو خیلی سخت میپذیرفت همیشه همه چیز ثابت و بدون تغییر بود .
ادم هایی که از تغییر فرار میکردند رو ضعیف میدونستم اما این اعتماد نکردنش رو شاید درک میکردم
مهرسا مونده بود ویه دل پر از حس های بد به هرکسی که قصد نزدیک شدن بهش رو داشت
به همه *** بی اعتماد شده بودم باز ترسیدم یه روزی حتی نتونم به خودم اعتماد کنم این دیگه میشد خود خیانتی !
اینکه خودت از پشت به خودت خنجر بزنی خودت یه جای جلوی دلت بیایستی و دلت بزنه تو گوشت و بچه ی سرکشی بشه !
شاید بااین اخلاق جدید هرکسی رو از اطرافم پراکنده میکردم حتما ستاره هم تا به حال خیلی خانومی کرده بود که حرفی نمیزد یا شاید از سر تنهایی بود.خانم هم که..
خودم خودم رو دور کردم باز ترسیدم ترس ترس ...
لعنت بهش لعنت به حسی که میجوشید تو وجودت به اسم ترس ! ترس از سرنوشت !ترس از نابودی! ترس از رسوایی!و شاید وحشتناک ترینش ترس از شلوغی بود !
ادم هایی که یه مدت طولانی تنها هستند دیگه از غیر تنهایی میترسند و شاید من درگیر همین ترس شده بودم
اما دیگه وقتش بود که زندگی رو با اغوش باز قبول میکردم !زندگی ؟!
گلایه نمیکنم راستش هنوز هم از گلایه از خدا میترسیدم
داشتم خودم رو گول میزدم من همون مهرسا بودم هرچقدر سعی داشتم مهرسای یک سال پیش رو لا به لای تار موهای کوتاهم بین طنین خنده های مصنوعیم بااین اخلاق و رفتار جدید گم کنم فقط خودم رو گول میزدم یا باید مهرسای قبل رو زنده میکردم و یا باید با همه چیز همینقدر مصنوعی زندگی میکردم
ستاره:مهرسا حواست کجاست چقدر هم میزنی خراب شد این مایه کیک !
از عالم خودم اومدم بیرون و مات ستاره رو نگاه کردم
ستاره :من پدیده دیدنی نیستم خراب کاریتو ببین
به ظرفی که تو دستام بود نگاه کردم و آه از نهادم بلند شد اینقدر تخم مرغ ها رو زده بودم که بیش از حد پف کرده بود با بغض نگاهش کردم
"خراب شد "
ستاره:بله خراب شد

1400/03/07 16:43

مهرسا بس کن دیگه هرروز هرروز همینه
یه لحظه ذهن و بدنم لرزید و پرید یک سال پیش کنار حوض داخل حیاط که دقیقا همین جمله رو به سمیرا گفتم و بغض و برق اشک تو چشماش رو دیدم و حالا خودم ...
ضعیف شده بودم اینقدر ضعیف که ستاره بغضم رو بفهمه نه مهرسایی که بغض رو بین کج خلقی ها و توهین های محسن پنهون میکرد .
اومد جلو دستش رو انداخت دور گردنم و گفت
ستاره:مهرساجونم ببخشید بخدا همش از سر نگرانیه منم که تو این خونه کسی رو ندارم به جز تو
خواستم جو رو عوض کنم
"نخیر عاشق و شیفته ات هم هست "
باز صورت خوشگلش گل انداخت
ستاره:عه مهرسا
خندیدم
ستاره :تو فقط خوب شو هم من هم علیرضا هم خانوم میخوایم خندت رو ببینیم خانوم رو هم اینطوری نبین خیلی نگرانته
"از کجا میگی ؟"
ستاره:به من خیلی میگه حواسم بهت باشه و تنهات نزارم
باز این بی اعتمادی باز این هجوم حس بد ...
"شاید هم منظورش اینه من دستم کجه یهو چیزی ندزدم !"
ستاره با تشر و صدای نسبتا بلندی گفت "مهرسا بس کن "
حواسم رو دادم به کار برای زیر و رو کردن وجودم وقت بود اما شب مهمونی بود و باید خوب برگزار میشد علیرضا رو فرستاده بودم خرید مواد غذایی و هدیه قرار بود از طرف خودم و ستاره و علیرضا یه کتاب که خانوم چند شبی بود دنبالش بود اما پیدا نمیشد و یه پیراهن که هفته پیش عکسش رو تو بروشور یه مزون دیده بودیم و خانوم خوشش اومده بود بخریم
کتاب شده بود بخش جدا نشدنی زندگی خانوم یادم اومد یک هفته ای میشد براش کتاب نخونده بودم یادم اومده یک هفته ای میشد که مسیر رفت و امدم فقط اتاق و اشپزخونه شده بود یادم اومد که یک هفته ای میشد گذشته بیشتر درگیر حالم شد اخه راستش رو بخوای پنج شنبه سالگرد مهردادم بود !
دچار جدال ذهنی شده بودم
کار کن مهرسا کار کن ،تو رو به روح مهرداد فعلا کار کن فکر نکن
ازت بدم میاد که دست به دامن مهرداد میشی
چون تنها چیزیه که این روزها بهش اهمیت میدی. دل دادم به کار .اجبار بود اما باید اجرا میشد .کیک رو با بدبختی پختم .قالب رو چرب کردم و داخل فر گذاشتم. همه چیز مثل همیشه بود بدون تغییر
صدایی صدام زد "مهرسا"
سرم رو با تعجب بگردوندم .دیروز اصلا ندیده بودمش
" جانم خانوم سلام "
خانم:کم پیدایی ؟!مشکلی هست؟
" ببخشید خانم یکم حالم گرفته اس"
خانم: یادم نرفته سالگرد برادرته هممون پنج شنبه میریم پیشش
بغضم گرفت از مهربونیش .انگار مشکل از خودم بود و جفت و جور نشدنم با هیچکس .انگار مشکل از نگاه من بود .از زاویه دید من از اخلاق هایی که این یه سال تلاش کرده بودم تثبیت بشه تو وجودم .تک اشکم رو با نوک انگشت گرفتم
" ممنون که یادتون بود خانم "
حس امنیتی

1400/03/07 16:43

که از نشستن دستش روی شونم پیدا کرده بودم زیبا بود .
خانم : حالا برو به کارت بس دختر شب مهمون داریم .
این تغییر موضع یهویی باعث لبخندم شد و تولدش رو تبریک گفتم و برگشتم پیش ستاره .
ستاره: خانم چی میگفت؟
" گفت پنج شنبه بریم سرخاک مهرداد "
ستاره: اخی عزیزم نگاه کن بعد به همه چیز بدبین باش ببین چقدر حواسش بهت هست
ستاره که از خوش بینی ها و اعتماد کردن های گذشته من خبر نداشت .این طبیعی ترین واکنش ممکن بود .یه مقاله چندروز پیش خونده بودم در مورد تمرکز .نوشته بود هرموقع بین کاری که انجام میدید مسئله ای ذهنتون رو مشغول میکنه روی یه کاغذ اسمش رو بنویسید تا بعد از اتمام کارتون در موردش فکر کنید .خیال کردم روی منم جواب میده .کاغذی که کنار دستم بود و چند قطره روغن از سیب زمینی های در حال سرخ شدن روش پاشیده شده بود هم مثل آینه فقط دوتا اسم داشت
انگار هیچ چیزی قرار نبود تغییر کنه .من هم مثل خانم از تغییر میترسیدم .تصور اینکه مهرسا با اخلاق و ویژگی های قبلی .زندگی ای شبیه به قبل هم داشته باشه وحشتناک بود .هیچ چیز این روزها شبیه به قبل نبود به جز مهرسایی که هم چنان در حال فرار بود .

1400/03/07 16:43

#قسمت #30
.
ستاره:مهرسا اگر سیب زمینی ها سرخ شده بیا کیک رو درست کن و برو بشین دیگه خسته شدی
به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت شش بود قرار بود مهمون ها ساعت هشت برسن .
بدون حرف به خامه کشی کیک رسیدم و بعد از تمام شدنش رو به ستاره گفتم
" ستاره من دیگه کاری ندارم کادو هم علیرضا آورد بدین به خانم "
ستاره: کجا؟مگه میزارم بری باید از رو جنازه من رد بشی همین جا میمونی یه لباس خوشگل هم میپوشی کلی خوش میگذرونیم
" حوصله ندارم ستاره "
ستاره: مهرسا مرگ من نرو تو اون اتاق دق کردم باور کن
مرگ! ستاره رو از ته دلم دوست داشتم فکر مرگ یکی دیگه از عزیزهام بدترین کابوس بود .
"یه بار دیگه حرف از مرگ زدی نزدیا
ستاره: شما فقط تهدید کن عشقوم ،باشه من دیگه حرفش رو نمیزنم حالا میمونی دیگه ؟ بعدم پررو پررو من رو با اینهمه کار میخوای تنها بزاری؟
لحن مظلومش دلم رو سوزوند
" باشه نمیرم ولی از اشپزخونه بیرون نمیام فقط برای شام میام میز رو بچینم
ستاره:باشه من به همونم راضیم لااقل خودت رو دیوونه نمیکنی تو اون اتاق
دستم رو دنبال خودش کشید و از پله ها بالا رفتیم .اتاقش کوچک تر از اتاق من بود اما آرامش داشت .آرامش رو با طراحی و نقاشی به اتاقش اورده بود .دور تا دور اتاق پر شده بود از تابلوی نقاشی. چشمم به یه تابلوی جدید افتاد که ندیده بودمش نقاشی یه باغ زیبا بود .
بهش اشاره کردم و گفتم "اینو کی کشیدی من ندیدم ؟"
سرش رو از داخل کمد بیرون اورد و رد نگاه و انگشت من رو گرفت
ستاره: تو این دو هفته کشیدم پریروز تمومش کردم
" پس چرا من نفهمیدم؟"
با نگاه شماتت بارش بهم فهموند که تو دقیقا چی میفهمی؟!
ستاره:از من میپرسی از خودت بپرس
بالاخره سرش رو از کمد بیرون اورد و با ذوق یه پیراهن روبروی من گرفت .طوسی بود رنگ مورد علاقم چین چین بود و استینش همونطور که دوست داشتم کش بافت شده بود و پف داشت .
ستاره: این رو این هفته برات خریدم بلکه مشکیت رو در بیاری به رنگ تونیک مشکی رنگم نگاه کردم که فقط سه چهار تا نقطه ی قرمز داشت
ستاره: یه رنگی گرفتم که بدونم میپوشی دیگه یه سال شد مهرسا جان داداشتم راضی نیست به این ماتم
به پیرهنم نگاه کردم .ستاره نمی دونست که ماتم من فقط مهرداد نبود اما خودم هم از پیشنهادش استقبال کردم باید به خودم میومدم من فقط 23 سالم بود .
" ممنونم ستاره"
ستاره: بپوشش تو تنت ببینم کیف کنم
" ستاره بیخ.."
اجازه نداد بقیه ی حرفم رو بزنم و پرید وسط صحبتم
ستاره: مهرسا گاهی وقت ها فراموش میکنم اونی که کوچیکتره منم .اونی که سه سال عقب تره منم .چون تو تو یه برهه زمانی ایستادی دلت نمیخاد بیای جلوتر .تو 22

1400/03/08 18:25

سالگیت موندی نمیدونم چی شده هزار بار هم پرسیدم و نگفتی اما یکاری کن بفهمم اونی که بزرگتره تویی نه منِ بیست ساله .بیا حساب کنیم زندگی با تو سخت گرفت تو برعکس باش تو زندگی رو راحت بگیر .تو طناب کشی اگه دو طرف قصد کوتاه اومدن نداشته باشند و سفت قسمت خودشون رو بچسبن تنها اتفاقی که میفته نصف شدن طنابه .مهرسا نزار نصف شدنت رو ببینم
" طناب کشی؟ مگه زندگی بازیه ستاره؟"
ستاره: منم از دست تو خل شدم اره بابا یه بازی مضحک طولانیه پس بهش بخند

1400/03/08 18:25

#قسمت#31
.
ترجیح دادم لباس رو بپوشم تا این بحث تموم بشه .به اندازه ی کافی سردرگم این کلاف بودم و حرف های ستاره هم اضافه شده بود .
پیرهنی که خریده بود واقعا زیبا بود
ستاره با دیدنم گفت: وای قربونت برم ماه شدی
قدش هم یکم بالاتر زانو بود
"ممنونم که اینقدر به فکر منی "
ستاره : بعله دیگه ما اینیم
" حالا یه سوال ستاره "
ستاره: جااانم ستاره در خدمت شماست
" تازگیا کتاب خوندی؟"
ستاره:چطور
"اخه حرف هات از خودت نبود گفتم لابد یه فرجی شده کتاب خوندی
ستاره: هه هه هه بی نمک
دوتایی خندیدیم و از اتاق زدیم بیرون
گوشه گوشه ی این خونه بوی دلتنگی میداد اما نمیدونستم دلتنگی برای چی؟
دلتنگ یه خاک و سنگ؟ دلتنگ یه دل تنگ؟ یا شاید دلم تنگ خودم بود واقعا دلتنگ دختری بودم که بی دغدغه می‌خندید باید برمیگشتم به مهرسای چهار پنج سال پیش .میز شام انتظارم رو میکشید همیشه از این قسمت کار خوشم میومد دست رنج ساعت ها تلاشت روی میز دیده میشد .ژله بستنی قالبی ستاره و کیک خامه کشی شده ی من به عنوان دسر و قیمه و مرغ بریان و کباب برای شام واقعا هوس برانگیز بود .
ستاره: بزن قدش ابجی محصول مشترک ستاره و مهی
این دختر بمب انرژی بود واقعا بیخود نبود که علیرضا عاشقش شده بود
از مخفف شدن اسمم خوشم نمیومد اما هروقت ستاره به این اسم صدام میزد نمیخواستم حرفی بهش بزنم .صدای عصای خانم بلند شد مثل همیشه یه کت و دامن سنگدوزی شده ی مشکی رنگ پوشیده بود .
خانم : خسته نباشید دخترا
من و ستاره همزمان گفتیم ممنون خانم
مشخص بود با تحسین میز رو نگاه میکرد.بودنمون دیگه تو سالن درست نبود .شمع وارمر زیر ظروف رو روشن کردم تا غذاها داغ بمونن و برگشتیم آشپزخونه.
مهمون های خانم هم یکی یکی از راه رسیدن شش تا زوج بودند همسن و سال خود خانم .صدای آیفون اومد .علیرضا از داخل حیاط که چه عرض کنم باغ دوید سمت در و من هم پرده ی چوبی آشپزخونه رو کشیدم پایین .این مهمونی ها باعث می‌شد یادمون نره جز خودمون آدم های دیگه ای هم تو دنیا هستن فکر میکردم از بهمن که دانشگاه شروع بشه همه چیز بهتر میشه شاید اصلا تو دانشگاه با کسی اشنا شدم و این فصل جدیدی از زندگم بود که باید نوشته میشد با دست های خودم .باید این بار خودگ قلم دست میگرفتم و اجازه نمیدادم امثال محسن نویسنده ی زندگی من باشند. باید برای اخرین بار سردرد هام رو تحمل میکردم تا گذشته به حال مرور بشه و شروع به نوشتن آینده کنم .
صدای دختر و پسر جوون نمیومد مهمونی های خانم همیشه همینطور بود هیچ جوونی حضور نداشت .ستاره سعی می‌کرد خنده بیاره روی لب هام. برای خودم و خودش غذا و دسر کشید و مشغول

1400/03/09 12:03

شدیم .
ستاره همونطوری که لقمه ی پلو و مرغش رو میخورد گفت
ستاره: نه خدایی دست پختم عالیه
" کشتی منو خودشیفته
ستاره: دوست آن است که گیرد دست دوست در پریشان حالی و آوارگی
" الان این چ ربطی داشت عزیزم؟"
ستاره:عه ربط نداشت دیدم انگار فضا میطلبه خواستم کم نیارم اخه تو فلسفی و گنگ حرف میزنی من مثل خنگا نگاهت میکنم
" صاف و پوست کنده حرف زدن که بهتره "
ستاره: نه بعضی وقت ها نمیخوای جواب طرفت رو مستقیم بدی میچینونی بلکه طرف پیچونده بشه از موضوع
با چشم های گرد شده گفتم "جااان؟"
ستاره: کوفت شامت رو بخور


" خدا دیدی از دنیات رفتم دیدی از جهنمی که خودم و تو و بقیه ساخته بودید راحت شدم دیدی اونقدر قوی نبودم دیدی کم آوردم..خیلی ضعیفی مهرسا خیلی ..ضعیف بودن به چیه ؟به اینکه منتظر بشینی غرق شدنت رو تو منجلاب ببینی ؟ این دیوونگیه نه قوی بودن .
تمام این ده قدم ،قدم به قدم به رهایی نزدیک تر شدم ،رها شدم وغرق .رها در تاریکی و غرق در خونی که گرمای وحشتناکش تنم رو سوزوند و دیگه هیچ چیز نفهمیدم ..
.
پلکم لرزید یه فشار وحشتناک پیچید تو کل وجودم .احساس خفگی داشتم .بین زور زدنم برای باز کردن پلکم و باز شدنش اندازه ی یه سال طول کشید. نور سفیدی تا ته چشمم رو روشن کرد و باز همه چیز سیاه شد .



لبه ی استخر نشسته بودم و پاهام رو آویزون کرده بودم .هوا سرد بود و چند میلی متر برف روی زمین نشسته بود .برگ های درخت های حیاط هم از پاییز کف استخر ریخته شده بود .یه شال بزرگ و گرم دور شونه هام گرفته بودم .مصمم شده بودم آخرین برگ های این کتاب کهنه رو بخونم و دست به قلم فصل جدید زندگیم بشم .
درگیر دست نخورده بودن برف ته استخر بودم عاشق اینهمه یک رنگی بودم .اینجا مخفیگاه من بود یجورایی .ستاره هم میدونست وقتی میام اینجا یعنی میخام تنها باشم دور از همه حتی دور از خودم . میدونستم از نگرانی پشت پنجره ایستاده اما نمیاد کنارم و چقدر ازش ممنون بودم که از دور مراقبم بود .سرم از یادآوری گذشته در حال انفجار بود یادآوری تقویمی که با بی رحمی سنگدل بودنش رو به رخ کشیده بود .یادآور تقویمی که هرروزش خط خورده بود تا من خط نخورم از لیست زنده های زندگی .

.
صدای ناآشنایی به گوشم خورد " خانم به هوش اومد به هوش اومد "
از شدت اخمی که کرده بودم احساس می‌کردم چشم هام از حدقه میزنه بیرون .توان حرکت نداشتم فقط صدا و نور میدیدم .صدای بوق زدن دستگاهی که بهم وصل بود و انگار صدای زندگی!صدای بدشانسی صدای نجات
دلم میخواست گردن اونکه مدام پشت سرهم میگفت " به هوش اومد " رو بگیرم و ساکتش کنم غریبه بود تعجبی هم نداشت اطراف من هرکی بود غریبه بود

1400/03/09 12:03

.هنوز درگیر سردردم بودم که ..

.

1400/03/09 12:03

#قسمت #32
.
ستاره: مهرسا
چشم هام رو با حرص باز کردم و سرم رو چرخوندم .اخمی که خیلی غیر ارادی روی صورتم بود رو باز نکردم اعصابم از دستش خورد بود
ستاره: ببخشید بخدا نمی خواستم مزاحمت بشم میدونم الان دلت میخواد خفم کنی
پشت سرهم داشت معذرت خواهی میکرد
" ستاره جان بیخیال چی شده؟"
ستاره: اومدم دنبالت بیای لباس بپوشی بریم سر خاک داداشت خانم منتظره
سرخاک داداشم؟! وای پاک فراموش کرده بودم امروز پنج شنبه است.اینقدر سریع و بی توجه از روی لبه ی استخر بلند شدم که نزدیک بودلیز بخورم .ستاره خیز برداشت و دستم رو گرفت
ستاره: وای دختر حواست کجاست حالا کله پا میشدی
" ببخشید بخشید بریم "
انقدر اماده شدن و جمع شدن ما چهار تا سریع اتفاق افتاد که احساس کردم خدا هم تو تمام شدن این کتاب عجله داره .انگار زیادی دچار حاشیه شده بود .من صندلی جلو نشسته بودم و به علیرضا آدرس میدادم یک سال بود روی این آسفالت کهنه قدم نگذاشته بودم .از ترس دیدن آدم ها یک سال بود فراموش کرده بودم کجا زندگی میکردم .
یک سالی که تمام تلاشم این بود این خاک خشکیده از ذهنم پاک بشه .وقت این شده بود خودم رو تو تندباد زندگی گم کنم بدون سلاح بدون فشار بدون کلام.
ماشین متوقف شد و پیاده شدیم .چشمم به خاکستانی بود که یک سال پیش با قدم های لرزون ،دوتا کاسه ی پر از خون با آق مرتضی قدم گذاشته بودم داخلش .چشمم به خاکستانی بود که حتی یه سنگ مزار به اسم داداشم نداشت چون من نبودم که برای چهلمش سنگ بزارم روی قبرش .ستاره بازوم رو گرفت.
ستاره: میدونی دقیقا کجاست؟
" میدونستم خیلی دقیق میدونستم زیر اون درخت کوچیک کاج بود. یه ظرف حلوا و یه دسته گل دست علیرضا بود و با اون دستش به خانم کمک میکرد که پشت سر ما راه بیاد .با خانواده ی جدیدم اومده بودم دیدن داداشم. چادر مشکی ای که بخاطر آفتاب یه قسمت هاییش پوسیده شده بود
کنار چادر زانو زدم و دستم رو روی خاک میکشیدم
" سلام داداشم سلام بی معرفت سلام رفیق نیمه راه ،نه تو بی معرفت نیستی من بی معرفتم که خبریم نشد من بی معرفتم که صدایی ازم در نیومد من بی معرفتم که هنوز محسن رو به حال خودش گذاشتم خوبی مهرداد؟ جات خوبه؟ چی داشتم میگفتم تو همونجایی که من نتونستم بیام .دویدم سمتش اما پسم زد
ستاره: مهرسا جان بیا بشین روی صندلی رو خاک نشین
به چهار پایه مسافرتی دستش نگاه کردم و گفتم " نمیخام"
چشمم افتاد به خانم و علیرضا که روی صندلی نشسته بودند ،ناجی زندگیم و کسی که تو این یک سال برای من و ستاره چیزی کم نزاشته بود .اشک هام رو پاک کردم از این جنبه که به زندگیم نگاه میکردم به این نتیجه می‌رسیدم که

1400/03/11 11:42

مهرداد باید فوت میکرد تا من زن محسن نشم .تا الان کنار خانوادم باشم .مهرداد باید میرفت تا من هیچ چیزی برای از دست دادن نداشته باشم تا دوباره متولد بشم .یک ساعتی میشد که داشتم عقده های دلم رو برای یکی یدونه ی قلبم باز میکردم میدونستم خانم دیگه کمرش درد میگیره ،بنده خدا حرفی نمیزد اما دیگه وقت وداع بود وقت کوچ کردن به قول شاعر وقتشه وقتشه رفتن وقتشه وقتشه از تو گذشتن وقتشه
از این خاکستان از این محله از این دیار .دست آخرم رو روی خاکش کشیدم و گفتم " داداش جای من خوبه حالمم خوب میشه هوام رو دارن .حالت خوب باشه ها من خوبم داداش بزرگه خودت که نیستی اما اسمت هرروز اولین چیزیه که میبینم .آتیش زدی به جونمون به خودمون به خونمون اما رفتنت آتیش دلم رو بیشتر کرد میدونم داری میبینیم میدونم تو هم اینطوری خوشحال تری .ببخشید اگه هنوز برات سنگ قبر نگرفتم قول میدم از اینجا مستقیم برم سفارش بدم .من که سمت ماشین راه افتادم ،ستاره و خانم و علیرضا هم پشت سرم راهی شدند .این یک ساعت قوی ترم کرده بود و امروز همون 9 دی لعنتی بود که تمام تقویم های زندگیم رو عزادار خودش کرد .عزادار یک قبر ،یه نگاه ،یه لمس و یه خودکشی !
خانم: مهرساجان اگه میخوای ما تو ماشین میشینیم بمونی باز
" نه خانم بریم پنج شنبه است حالا سروکله هم محله ای ها پیدا میشه نمیخام من رو ببینن
درهای ماشین بسته شد و علیرضا استارت زد یه زانتیا زیر پای علیرضا بود و هر سه تای ما گذران زندگیمون رو مدیون خانم بودیم .سر ستاره روی شونم افتاد به روزهای جدید زندگی سلام کردم .به مسیری که نمیدونستم تاریک یا روشنه .برگه های این کتاب سفید کهنه آماده ی نوشتن شده بودند همه چیز باید نو میشد الا اون دوتا اسم روی آینه!
بزرگ ،محکم ،با خط خوش صفحه ی اول باید نوشته میشدند تا زنده بمونم شاید به امید انتقام!
هندزفری رو داخل گوشم گذاشتم و چشمم رو دوختم به خطوط سفید منقطع خیابون .علیرضا مسیر رو یاد گرفته بود بخاطر همین چشمم رو بستم و اجازه دادم ذهنم خالی بشه .چشم هام رو باز کردم و حیاط خونه رو دیدم .
سر ستاره هنوز روی شونم بود با دست چپم تکونش دادم
"ستاره ستاره "
ستاره: ها بزا بخوابم دیگه
"پاشو رسیدیم "
دستش رو به قصد زدن بالا اورد که مچ دستش رو گرفتم و اروم تو گوشش گفتم
" علیرضا داره نگاه میکنه خوددانی"
در کسری از ثانیه چشم هاش رو باز کرد .علیرضا هم قصد پیاده شدن نداشت بالاخره صحنه ی بیدار شدن دلبر هم دیدنی بود دیگه .
علیرضا که از آینه ستاه رو دید میزد با بیدار شدنش نگاهش رو دزدید .خانم هم فکر میکنم یه بو هایی برده بود سرش رو با علامت تاسف تکون

1400/03/11 11:42

داد و گفت : امان از دست شماها بااین نگاهتون
چشم های من و علیرضا و ستاره به سمت همدیگه چرخید و بلند زدیم زیر خنده .

1400/03/11 11:42

#قسمت #33
.
با وجود 9 دی بودنش الان حس خوبی به امروز داشتم حس نوزاد تازه متولد شده .مثل احیا بعد از یک سال اغما.
امشب باید کار نیمه تمام چندساعت پیش تمام میشد و آخرین ورق زده میشد. بعد از خوردن شام ستاره اصرار میکرد شب پیشش بمونم اما امشب وقت تنهایی بود .
ستاره: مهرسا بیا دیگه نمیخام امشب تنها باشی
" بزار امشب تو تنهاییم خودم رو پیدا کنم فردا شب پیشتم "
ستاره که مشخص بود ناراحت شده گفت : موضوع اینه تو نمیخای پیدا بشی باشه برو
نمیخواستم دلخورش کنم هیچوقت نمیخواستم کسی رو از خود برنجونم
لپش رو کشیدم و گفتم " لپوی من فقط همین امشب
خنده اش گرفته بود اما جلوش رو گرفت و گفت
ستاره: خب باشه مهرسا بانو شب بخیر
لبخندش رو که دیدم خیالم راحت شد و در اتاق رو بستم .یه اتاق دوازده متری بود که یه گلیم فرش 6 متری طرح خشتی روبروی در پهن شده بود .میز ارایش و اینه پشت دیوار بود و روبروی میز یه تخت یک نفره چوبی .آباژور رو روشن کردم نور قرمز قشنگی داشت .بالا سر تخت یه پنجره ی کوچیک رو به باغ داشت خیلی برای این اتاق به خانم خواهش کرده بودم و راضی شده بود .اینجا جای خوبی بود برای دیوونگی ،امشب حال خوبی بود برای ققنوس شدن

.
" پلک هام رو باز کردم ،تار میدیم .یه لایه روی چشمم بود که اجازه نمیداد واضح ببینم .اونقدر تند تند پلک زدم تا دیدم بهتر شد .اطرافم پر از دکتر شده بود .دیگه اون صدای مزاحم رو نمی شنیدم فقط صدای دستور دادن یه پزشک و چشم گفتن پرستار میومد
دکتر: خانم میتونین من رو ببینین؟
زبونم سنگین بود برای حرف زدن فقط تونستم سرم رو کمی تکون بدم .با دست هاش عدد 4 رو نشون داد
دکتر: این چندتاس ؟
توانایی بلند کردن دستم رو نداشتم فقط مچ دستم رو حرکت دادم و عدد 4 رو نشون دادم .هنوز هم نمیدونستم کجام ؟ تو کدوم منطقه از تهران کدوم بیمارستان اصلا چرا هستم چطوری هستم چی شده که هستم .با منتقل شدنم به بخش شاید جواب اینهمه سوال رو پیدا میکردم. از تاثیر قرص های مسکنی که پرستار به خوردم داد گیج و منگ شده بودم که باز همون صدای مزاحم به گوشم خورد
"خانم بفرمایید وقت ملاقاتشه ،خانم خانم بیاین دیگه"
این بار بدون فشار پلکم رو باز کردم و یه چهره ی دخترونه ی خندون با چشم های شیطون دیدم .حرصی که از مزاحم شدنش داشتم با دیدن چهره اش از بین رفت زیادی دلنشین بود یه عینک گرد به صورت توپرش زده بود که گرد بودن صورتش رو دوچندان کرده بود .پشت سرش یه خانم مسن با عصای طلایی کوب راه میومد.
دختر با صدای نازکی گفت: سلام دوستم
از لحن صحبت کردنش چشم هام گرد شد
- چهار ماه جون به لبمون کردی تا به هوش اومدیا
منظورش چی

1400/03/13 10:12

بود؟!
"یعنی چی چهار ماه؟ شما کی هستی؟"
-یکی یکی بپرس به خودت فشار نیار من اسمم ستاره اس ایشون هم گیسو خانم همون خانمی که با ماشین به تو زدن یعنی ببخشید تو خودت رو زدی به ماشینشون
پیرزن که تااون لحظه ساکت بود به حرف اومد
"این چه کاری بود اخه دختر اگه خدایی نکرده به هوش نمیومدی هم جوونی خودت تباه شده بود هم من بیچاره شده بودم
اهمیتی به حرفش ندادم و گفتم
"من چندروزه بیمارستانم؟"
ستاره: روز چیه عزیزم ماه! 4 ماهه تو کمایی
کلام کلام سختی بود 4 ماه! چهار ماه با مرگ جنگیده بودم؟
یعنی الان چه ماهی بود اهمیتی هم داشت؟
" امروز چندمه؟ چه ماهی؟"
ستاره: اردیبهشته 8 اردیبهشت
جدی جدی چهار ماه گذشته بود
ستاره:از مرگ برگشتی دختر اخه برا چی اومدی وسط اتوبان ؟ سوال هاش عصبیم کرده بود
احساس کردم اون خانم مسن هم فهمیده بود گفت گیسو ،گیسو خانم الان باید با من دعوا میکرد که چرا خودم رو انداختم جلوی ماشینش و تو دردسر انداختمش اما ساکت بود حرفی نمیزد .هنوز تو بهت بودم. بهتِ این خودکشی بی نتیجه .این احیای عجیب
گیسو خانم : ما هیچ نام و نشونی از خانوادت پیدا نکردیم یکی دوبار هم راننده ام رو فرستادم همونجا که تصادف کردیم اما کسی نمیشناختت شماره ای چیزی از خانوادت یادت هست بگی بهشون زنگ بزنیم ؟
خانواده ؟!خانواده وای مهرداد مهردادم
کلمات مثل پتک روی سرم ضربه میزدم ،چشم هام پر اشک شد بغض طبیعی ترین واکنشم تو اون لحظه بود که باعث دوباره سوال پرسیدن اون دختر شد
ستاره: ای وای چرا گریه میکنی خانم که چیزی نگفتن
" من خانواده ای ندارم "
گیسو خانم با تردید نگاهم کرد انگار که حرفش رو مزه مزه میکرد و گفت: فرار کردی؟
اخم کردم و با همون اخم جواب سوالش رو دادم
" نه فقط یه برادر داشتم همون روزی که تصادف کردیم فوت کرد کسی رو ندارم "
گیسو خانم : فامیلی *** و کاری؟
" ارتباطی نداریم قطع رابطه کردند"
گیسو خانم: چرا؟!
سکوت کردم تو این لحظه اصلا دوست نداشتم از پدرم حرف بزنم پدری که پشت میله های زندان بود و سعی داشتم فراموش کنم که دارمش
گیسو خانم: حالت که بهتر شد باهم صحبت میکنیم در مورد اینکه بعد از مرخص شدنت چکار کنیم الان استراحت کن
سرم رو تکون دادم .باید می رفتند نه که وقت ملاقات تموم شده باشه نه باید می رفتند چون من دیگه تحمل اون جو سنگین رو نداشتم .
فهمیدن اینکه 4 ماه بااین دستگاه های لعنتی زنده موندم 4 ماه بین زمین و آسمون بین جهنم و زمین یه جایی مثل برزخ زمینی گیر افتادم ضربه ی سنگینی بود .
" اگر ناراحت نمیشین میخوام تنها باشم "
ستاره سرش رو پایین انداخت و گیسو خانم با طمأنینه از روی صندلی

1400/03/13 10:12

بلند شد .
" برمیگردیم دوباره دخترم "
دو سه روزی از اون روز میگذشت دیگه از محیط بیمارستان کلافه شده بودم .حول و حوش ساعت 10 صبح بود که دکتر برای چک آپ اومد و اجازه ی مرخصی داد و برگه ی ترخیصم رو مهر و امضا کرد .وقت حرف زدن با گیسو خانم بود حرف زدن درباره ی آینده ی گمی که داشتم .سرپناهی که نداشتم و پس اندازی که دفترچه اش رو با بقیه مدارک جا گذاشته بودم. تو همون مثلث برمودای کوچیک همه چیز به دست نابودی کشیده میشد. ستاره شماره اش رو بهم داده بود تا هروقت کاری داشتم تماس بگیرم و یه گوشی همراه ساده هم گذاشته بودند روی میز کنار تختم . شماره ی ستاره رو گرفتم و منتظر جواب شدم
-جانم
" سلام ستاره
ستاره: سلام مهرسا جون
یادمه وقتی اسمم رو بهش گفتم کلی سوال از معنی و مفهومش پرسید
" ببخشید مزاحم شدم برگه ترخیصم رو گرفتم
ستاره: وای جدی؟ باشه باشه الان به خانم میگم میایم دنبالت
خانم تمام فاکتور بیمارستان رو حساب کرد و از این بابت خیلی خیلی شرمنده بودم .تو این دو سه روز متوجه شده بودم پشت فرمون اون ماشین راننده ی گیسو خانم نشسته بوده که اسمش علیرضا بود .با خوشحالی از محیط بیمارستان خارج شدیم و پسر سبزه روی قد بلندی رو کنار گیسو خانم دیدم .ستاره دوشادوش من راه میومد تا به ماشین برسیم یه کمری مشکی رنگ بود .با رسیدن ما به ماشین پسر که حالا میدونستم اسمش علیرضاس سلام کرد و گفت
" خوشحالم که سلامتیتون رو به دست اوردید راستش این مدت همش کابوس اون لحظه رو میدیدم خداروشکر که سالمین "
تشکر ضعیفی کردم شرمنده ی این پسری که لهجه ی جنوبی شیرینی داشت بودم .نیم ساعتی تو ترافیک تهران گیر افتاده بودیم که به خونه ای که بی شباهت به قصر نبود رسیدیم علیرضا با ریموتی که دستش بود در رو باز کرد .نیم ساعت داخل ماشینی نشسته بودم که قرار بود قاتل من بشه
اضطراب داشتم حتی نمیدونستم خانم قراره چی بگه یا کجا قراره من رو بفرسته اصلا چرا من رو اينجا آورده .مغزم از تلنبار شدن اینهمه سوال بی جواب در حال انفجار بود .
روی یه نیم ست قهوه ای نشسته بودم و لیوان شربت بهارنارنجی که ستاره درست کرده بود تو دستم بود .همه چیز این خونه مجلل بود نمیخواستم ندید بدید بازی در میاوردم قبل تر از این ها عمارت زیاده دیده بودم اما اینجا علاوه بر زیباییش آرامش خاصی داشت .
گیسو خانم با کت و دامن مغز پسته ای رنگ اومد و کنارم نشست
گیسو خانم: ببین مهرسا جان من هیچ چیزی از تو نمیدونم حتی نمیدونم برای چی فکر خودکشی زده بود به سرت
من میتونم تو خونم نگهت دارم مثل ستاره مثل علیرضا برام کار میکنی اما اول از هرچیزی باید همه چیز راجع به

1400/03/13 10:12

قبل از این چها ماه ،از خانوادت از خودت بهم بگی و دوم اینکه در صورت تصمیم به موندنت هم کوچک ترین اتفاق منفی میتونه باعث اخراجت بشه که اولیش دزدیه من در عین حالی که سعی میکنم برخورد خوبی داشته باشم خط قرمز هایی دارم که نمیتونم زیر پا بگذارم...من دزد نبودم همیشه توهین به شخصیتم سکوت درونیم رو میشکست اما الان ،اینجا وقت شکستن نبود ،نه شکستن غرور و نه شکستن سکوت من هیچ جایی برای رفتن نداشتم .

1400/03/13 10:12

#قسمت #34
.اینجا برای گم و گور شدن از دست محسن هم جای مناسبی بود پس به سکوتم ادامه دادم .
گیسو خانم:حالا اگر مایل هستی و مخالفتی نداری من میشنوم
مثل قطعه قطعه چیدن یک پازل از گوشه های زندگیم شروع کردم تا برسم وسط و اخرین قطعه رو بزارم و بعد با لذت به این شاهکار نگاه کنم .شاهکار پایان دادن زندگی مهرسا.
نیم ساعتی بود که یه بند داشتم حرف میزدم و گیسو خانم با دقت گوش میداد ،یه مکث کوتاهی کردم و گفتم
" این شد که فهمیدم ادامه دادن نیاز به چیزی برای از دست دادن داره ،ترس از دست دادن عزیز که من هیچ کدومش رو نداشتم .اون اتوبان ،ماشین شما ،کما ،حالا بودنم اینجا مثل یه داستان تخیلیه همونقدر عجیب .من جایی رو ندارم که بهش پناه ببرم میتونین بهم اعتماد کنید و اجازه بدین اینجا زندگی کنم یا .."
ادامه دادن جملم دیوونگی بود .یعنی حرفی برای ادامش نداشتم یا چی؟!
گیسو خانم: خب حالا که باهات اشنا شدم میتونی اینجا بمونی اما با همون شرط هایی که گفتم .
.
هنوز چشمم به باغ بود حتی نمیدونستم ساعت چنده .سکوت عجیب و ترسناکی بود حتی صدای تیک و تاک ساعت مچیم رو هم می شنیدم .از اون روزی که گیسو خانم تصمیم به موندن من تو عمارت گرفته بود نزدیک هشت ماه میگذشت. هشت ماه هرروز و هرروز با هم زندگی کردیم .هر شب براشون کتاب خوندم .بهم میگفت طنین صدات دلنشینه. کتاب هایی که چند وقتی بود نتونسته بودم براش بخونم وقتی روی اون صندلی گهواره ای می‌نشست و منتظر شنیدن صدای من بود از همیشه برام دوست داشتنی ترمیشد .چشمم به در سفید رنگ و دروازه ای شکل عمارت بود .اولین باری که دیدمش با خودم گفتم در سبز رنگ شکسته ی زنگ زده ی اون سگدونی کجا و این دروازه کجا .هنوز چشمم به در بود که احساس کردم یه نفر از بالای در پرید پایین .نمیدونم چطوری از اون ارتفاع بالا اومده بود .مردمک چشمم رو تنگ کردم تا درست متوجه بشم که واقعا کسی سعی در پایین اومدن از دیوار داره یا نه که سایه ی مردی رو دیدم .حتما توهم زده بودم .تصمیم گرفتم بخوابم که تپش قلبم اجازه نمیداد باید میرفتم سروگوشی آب میدادم. ترسیده بودم سروصدای پیلو سگ عمارت هم بلند نشد یعنی علیرضا هم متوجه نشده بود؟ علیرضا داخل یه سوییت کوچیک اون سمت باغ میخوابید .با ترس از پله های مرمر و مارپیچ عمارت پایین اومدم و اولین گلدونی که دستم رسید رو از روی میز کنار سالن برداشتم میدونستم خیلی قیمت داره ولی اون لحظه از شدت ترس متوجه نبودم .منتظر کوچک ترین صدایی بودم تا واکنش نشون بدم .تاریکی محض بود .چشم هام جایی رو نمیدید که صدای باز شدن در اتاق خانم که انتهای راهرو طبقه پایین بود رو شنیدم

1400/03/14 13:50

.دویدم سمت اتاق خودش بود دزد بود توهم نزده بودم قبل از اینکه پاش رو داخل اتاق بزاره گلدون رو بالا بردم و محکم کوبیدم به کمرش .قد بلند و هیکلی بود شونه های پهنی داشت اخ ضعیفی گفت و کف پارکت راهرو افتاد . چه صحنه ی جذابی بود احساس قدرت میکردم دزد گرفته بودم دولا شدم و مژه های بلندش اولین چیزی بود که نظرم رو جلب کرد .به داخل اتاق خانم سرک کشیدم خداروشکر به خاطر سنگین بودن گوش هاش متوجه ی چیزی نشده بود در رو اروم بستم .با عصبانیت به دزده نگاه میکردم چطوری جرئت کرده بود بیاد اینجا باید میرفتم علیرضا رو خبر میکردم. ترسیدم تا به سوییت علیرضا برسم دزده فلنگ رو ببنده مجبور بودم ستاره رو هم بیدار کنم .هنوز هم نمیدونستم ساعت چنده تو تاریکی نتونستم عقربه های ساعتم رو ببینم .جرئت نداشتم دوباره از پله ها برم بالا .از جیب پیرهنم گوشیم رو دراوردم و به ستاره زنگ زدم .جواب نداد دوباره زنگ زدم بعد از پنج تا بوق بالاخره جواب داد .
با صدای گرفته ای گفت
ستاره:خدا لعنتت کنه مهرسا برا چی زنگ میزنی هی ناز میکنه حالا از خواب بیدارم میکنه تو تعادل روانی نداری
"با صدای خیلی ارومی گفتم "یه لحظه حرف نزن پاشو بیا پایین دزد گرفتم
ستاره: بله؟ دزد؟ مگه دزد سیب زمینیه که بگیریش خدا شفات بده گفتی میخام خودمو پیدا کنم خل شدی
با تشر و لحن جدی گفتم "ستاره پاشو بیا پایین و گوشی رو قطع کردم .

1400/03/14 13:50

دوستان عزیز اگر پیج اینستاگرام هم دارید فالو کنید
."لینک قابل نمایش نیست"

1400/03/14 13:51

#قسمت#35
.
پنج دقیقه ای طول کشید تا ستاره برسه پایین و تو این مدت من چهار چشمی زل زده بودم به تیپ مشکی اقا دزده .به قیافش نمیخورد دزد باشه اما مارک بودن کت کوتاهش از تو همین تاریکی مشخص بود .صدای پای ستاره از پله ها رو شنیدم خوبه بهش گفتم دزد گرفتم خانم صندل هاش رو پوشیده صدای تاق تاقش بلند شده بود .بااومدن ستاره اشاره کردم بیاد پیش دزد و خودم سمت باغ راه افتادم تا علیرضا رو صدا بزنم .همونطوری که میرفتم به ستاره گفتم " چشم ازش برندار تا علی‌ رو بیارم زنگ بزنیم پلیس
ستاره هم ترسیده بود و فقط سرش رو تکون داد .ده پونزده باری به در فلزی سوییت کوبیدم تا در رو باز کرد و با رکابی مشکی و قیافه ی خابالو جلوم ظاهر شد .اما با دیدن وضعیت من هول شد حواسش هم نبود با رکابی جلوی من ایستاده
علیرضا: یا خدا چرا اینقدر اشفته این ؟ خانم چیزیش شده ؟
"بدو بدو بپوش دزد گرفتم "
علیرضا هم با همون لحن ستاره گف : بله؟؟؟!
با حرص گفتم "میگممم بدووو
همونطوری که پیرهنش رو از روی آویز کنار در چنگ زد و روی رکابیش پوشید سمت عمارت می دوید و من هم دنبالش .
علیرضا:چطوری گرفتیش؟
"سایه اش رو روی دیوار دیدم اومدم پایین سرو گوش آب بدم دیدمش داشت در اتاق خانم رو باز میکرد با گلدون زدم تو کمرش بیهوش شد حالا ستاره پیششه .فکر می‌کنم تو اون وضعیت علیرضا بیشتر نگران ستاره بود که با اقا دزده تنها بود .به سالن رسیدیم ستاره هم با یه گلدون دیگه نشسته بود بالای سرش .صورتش مشخص نبود و بیشتر رو به زمین بود شاید فقط سه رخش رو به زور میتونستم ببینم اما حقیقتا سه رخ جذابی هم داشت .علیرضا جلوش زانو زد و بدنش رو برگردوند تا صورتش رو ببینه که با عکس العمل ستاره و علی چشمام از حدقه زد بیرون
ستاره: وای خاک تو سرم اینکه اقا مهیاره
علیرضا همونطوری که با دست به پیشونیش میزد گفت: بیچاره شدیم رفت
چی میگفتن اینا مهیار کی بود دیگه
"چ خبرتونه مهیار چه خریه دیگه"
ستاره : وای تازه میگه لیلی زن بود یا مرد بابا اقا مهیار نوه ی خانوم اینقدر تو البوم ها عکسش رو نشونت دادم
" ستاره من الان عکس خودمم ببینم یادم نمیاد توقع داری نوه خانم رو تو تاریکی تشخیص بدم
علیرضا: وای وا کنین شما دوتام وقت گیر آوردین و رو به من گفت :
اخه دزد گرفتنت چی بود خیلی بد زدیش؟
" اونقدری بد زدم که به دزد میزنن نه به نوه ی خانم "
ستاره سمت اشپزخونه رفت و با یه لیوان آب برگشت علیرضا هم مهیار رو نیم خیز کرد و چند تا ضربه به صورتش زد
علیرضا:اقا صدام رو میشنوین؟ اقا اقا
عکس العملی نداشت منم بدون حرف به دیوار تکیه دادم .ستاره با نوک انگشتش به صورت مهیار اب می پاشید

1400/03/16 07:36

اما باز هم تاثیری نداشت .
علیرضا: حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟این چه کاری بود اخه مهرسا خانم
از هول شدن ستاره و علی منم هول شده بودم اما سعی کردم نشون ندم
" اه بس کنین دیگه بهوش میاد من از کجا میدونستم این کیه نصف شبی چرا قایمکی اومده تو خونه پس اصلا اینجا چیکار میکنه
ستاره:خیلی پررویی مهرسا زدی تو کمر نوه ی عزیزدردونه ی خانم دو قورت و نیمتم باقیه
علیرضا غر زد : صداتونو بیارین پایین حالا خانم بیدار میشه بیچاره تر این میشیم سه تایی اخراج میشیم مجبوریم بشینیم تا خودش بهوش بیاد
این تجسس نیمه شبانه ی من چه قشقرقی به پا کرده بود

1400/03/16 07:36

#قسمت #36
.
.علیرضا مهیار رو خوابوند روی کاناپه و یه پتو روش انداخت.ستاره هم مشغول درست کردن آب قند برای به هوش اوردنش شد و من با فاصله ی یک متری از کاناپه نشستم .مهیار!چه اسم شیکی یادم باشه بعدا اسم پسرم رو بزارم مهیار ..نه نه باید بزارم مهرداد. با اسم مهرداد اشک اومد تو چشم هام
ستاره سروکلش با لیوان بزرگ اب قندش پیدا شد .
" ستاره "
ستاره: ها
" ها چیه خب از عمد که نزدم "
ستاره:بگو مهرسا
" میگم این اقا مهیار شما کجا بوده تا حالا؟ نوه ی پسری خانومه یا دختری؟ "
علیرضا همونطوری که با استرس ایستاده بود گفت : اقا مهیار نوه ی پسری گیسو خانوم هستش .مامان باباش استرالیان خودش نرفته باهاشون .یزد کار میکنه حالا نمیدونم برا چی اومده تهران بااین همه چمدون ،قایمکی ،شبونه
" چندسالشه؟"
عليرضا: 27
با دقت نگاهش کردم چهره ی معمولی اما گیرایی داشت بینی اش شاید برجسته ترین عضو صورتش بود برای بینی یه مرد زیادی خوش فرم بود و مژه های بلندش .ازش بدم اومده بود که از بدو ورودش باعث دردسر شده بود .نوه ی پسری خانوم مشخص بود از این گنده دماغ های افاده ای باشه .یک ساعتی گذشته بود و سه تایی بالا سر مهیار نشسته بودیم .علیرضا خودخوری میکرد و ستاره سعی می‌کرد با توضیح دادن شجره نامه مهیار برای من از دلهره اش کم کنه که منم چیزی از حرف هاش نمی فهمیدم و فقط چند دقیقه یک بار سرم رو تکون میدادم .سرد بود اما بدون پتو و لباس گرم روی همون کاناپه که نشسته بودم خوابم برد .
صدای زمزمه های ستاره و علیرضا رو می شنیدم اما بهتر بود واکنش نشون ندم .

نمیدونم چقدر گذشته بود بدنم خشکیده بود و گردنم هم طبق معمول هروقتی که بهم فشار وارد می‌شد عضلاتش میگرفت. معده ام قار و قور میکرد به هر بدبختی بود گردنم رو چرخوندم و کاناپه ی روبروم رو خالی دیدم .کجا رفته یعنی به هوش اومده؟!شاید هم علیرضا برده تو اتاق خودش تا خانوم چیزی نفهمه چی شده یعنی؟!.با دلهره راهی اشپزخونه شدم کل بدنم کوفته بود .نامرد ها یه پتو روی من ننداخته بودند یعنی اینقدر از دستم عصبانی بودند؟
اینقدر چرت و پرت نباف بهم مهرسا خانم
همونطوری که سمت اشپزخونه میرفتم ستاره رو صدا میزدم و جوابی نمی شنیدم .ستاره ستاره کنان وارد اشپزخونه شدم تا یچیزی بخورم و معده ام اروم بشه .درب یخچال رو باز کردم و دنبال چیزی برای خوردن میگشتم و در همون حین با صدای پشت سرم خشکم زد .
یه صدای بم و مردونه که میگفت: تو بودی با گلدون زدی بمن؟ با تعجب برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم .این بار بینی بی نقصش نظرم رو جلب نکرد و بیشتر درگیر سوخته بودن قهوه ای چشم هاش شدم .با من من کردنم

1400/03/17 10:21

آبروی خودم رو بردم
" ...من؟!..من؟!.."
مهیار:بیخیال کاریت ندارم خب فکر کردی دزد گرفتی حتما پاتم گذاشتی رو کمرم ژست شکارچی گرفتی اره؟ولی دفعه آخرت باشه دست روی نوه ی گیسو خانم بزرگ بلند میکنی
افتخار بود نوه ی گیسو خانم بودن بااین همه مال و منال برای منی که از ترس آواره شدن و تن فروشی و بی پولی شده بودم خدمتکار خونه ی گیسو .با مادری که سه سال پیش تو اوج زمانی که نیاز داشتم سرم رو بزارم روی پاهاش و و از درد و دل هام بهش بگم پر کشید و اجازه ی پر کشیدن بهم نداد .از پدری که خودم هم گاهی اوقات یادم میره دارمش و ندارمش .یه جایی بین زمین و آسمون کم آوردمش .تو زندانی که پشت بندش من و مهرداد رو زمین گیر کرد.دارمش و تو این لحظه های کوفتی ندارمش .باید کنار میومدم با فخر فروشی نوه ی گیسو خانم به دخترِ مهران صبوری . آخ که چقدر از این فامیل صبوری کشیدم .
" چشم"
مهیار: چه حرف گوش کن آفرین آفرین خوشم اومد خب من تو رو نمی شناسم تو کی هستی ؟
" مادربزرگتون باید من رو بشناسن که میشناسن سوالی داشتین از ایشون بپرسین و اجازه ی بیشتر حرف زدن بهش رو ندادم و با حرص از اشپزخونه اومدم بیرون .میدونستم باید زبونم رو بیشتر کنترل کنم .هنوز نمیدونستم بقیه کجان سروصدای ستاره و علیرضا هم نمیومد .
مهیار دنبالم اومد و گفت: کجا میری زبون دراز هیچکس خونه نیس
ترس از تکرار یه داوود دیگه تو وجودم رخنه کرد .تار و پودم دیگه از هم گسسته میشد
پشت سرم ایستاده بود با ترس برگشتم که ببینمش که چونه ی من به سینش برخورد کرد یه سروگردن از من بلند تر بود فکر میکنم ترس رو تو چشم هام دید که صدای خنده اش بلند شد .جوری از ته دل می خندید که حسودیم شده بود به خندش..خنده! چه چهار حرفی غریبی بود
مهیار: وای خدا خیرت بده دختر خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم فکر کردی من اینقدر هولم که برم سراغ خدمتکار مامان بزرگم ؟ برو برو خدا شفات بده
سرخورده شده بودم از این سکوت از خورد شدن شخصیتم. بهترین کار فرار از این مخمصه بود مخمصه ی مهیار درخشان .
ساعت 9 بود بی توجه به مهیار به اشپزخونه برگشتم و به ستاره زنگ زدم جواب نداد .باید تدارک ناهار می دیدم لابد خانم به مناسبت ورود مهیار توقع چند مدل غذای محبوبش رو داشت .مشغول در آوردن بسته بندی های گوشت از فریزر بودم که دیدم اومده روی صندلی های چوبی لشپزخونه نشسته .نیم نگاهی کردم و به کارم ادامه دادم.
مهیار: چی شد داشتی میرفتی که برگشتی
"ببخشید بقیه کجا رفتن؟"
مهیار: مادربزرگم میدونه اگر لازم بدونه بهت میگه
لعنتی داشت تلافی میکرد
ساکت شد و من هم مشغول خورد کردن پیاز برای زرشک پلو با مرغ ظهر شدم

1400/03/17 10:24