The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مه روی من کجاست؟

17 عضو

اشاره ای از من بود اما بین من و مهیار برای هرچیزی زود بود .کنارش رفتم این بار من دست هام رو دورش حلقه کردم .قدم به زور به گردنش می رسید . دستی روی موهای خرماییم کشید و گفت
مهیار: بهم اجازه بده تا تمام روزهای تلخ گذشته رو برات جبران کنم مهرسا
قلبش صاحب اختیار دلم بود اما الان وقت رفتن بود .
" حکم دل است که مشکل است بین من و تو حکم دل است که فاصله است بین من و تو "
هیچ جمله ای کاملتر از این بیت شعر حالم رو بیان نمی کرد و مهیار به لب هام چشم دوخته بود .بوسه ای به پیشانیم زد و سریع شب بخیر گفت و در رو بست .
دستم رو روی جای بوسه اش کشیدم و چشم هام رو بستم .
.
.
راوی (مهیار)
به اندازه ی یه اتشفشان داغ کرده بودم . فکر بوسیدنش دیوونم کرده بود .در ماشین رو بستم و کولر رو زدم .باید یخ می کردم باید یخ می کردم تا این دختر رو از دست ندم .بین من و مهرسا فقط چند طبقه فاصله بود و من اینجا تو ماشینی که زیر نور واحد 6 پارک شده بود از باد خنک کولر می لرزیدم .
ضبط رو روشن کردم و اهنگی که این چندروز دائم تو گوشم بود پلی شد
.
((بمیرم من واس عشق دوتامونو ...واسه تنهایی بی انتهامونو .. کی باید جمع کنه این قلب داغون رو .....))
.
صفحه ی گوشیم روشن شد .اسم مه رو روی صفحه اومد
(( احسن الحال امسالم تویی دعا کن برای حول حالنا شدن ما ))
تا رسیدن به عمارت صدبار پیامش رو خوندم و صدبار لبخند زدم .
.
با باز کردن در سالن مامان دوید سمتم
مریم : پسره دیوونه تو نباید جواب مادرت رو بدی دختره جادو جمبلت کرده خوبه دفعه اولت نیست
اخم کردم .
مهیار: دختره اسم داره مهرسا
مریم: حالا هرچی که هست مهیار باور کن عاقت میکنم بابات از ارث محرومت میکنه
مهیار: دو ساله کجایی ؟ استرالیا برات مهمتر از من بود ..از وقتی رسیدی یه کلام از من پرسیدی حالم بعد رفتن پناه چی شد هربار زنگ میزدی به جای در اوردن امار کارگاه و مال و املاک جدید مامان بزرگ یه بار شد بگی پسرم اگه حالت بده بیام پیشت بگی پسرم ببخشید تنهات گذاشتم
مریم : مگه بچه ای که تنهات بزارم چقدر خون به جگر من و بابات کردی چقدر گفتیم بیا
مهیار:، همه ی کار و اینده ی من اینجا بود کارگاهی که براش جون کندم اینجا بود کجا میومدم ؟میومدم که یاد بگیرم یه دختر بی پناه رو از خونه بندازم بیرون ؟
مامان دستش رو به سرش گرفت و روی مبل نشست .به پناه و عمه و بابام نگاه کردم .
مهیار: من نه ارث میخام نه مهر و محبت .خیلی وقته به جز مامان بزرگ از شماها محبت ندیدم به چه جرمی ؟ به جرمی اینکه کنارش موندم؟ به جرم اینکه وقتی هردوتای شما تنهاش گذاشتین تنهاش نزاشتم شدم عزیزدردونه اش ؟
رفتم کنار پناه و اروم گفتم

1400/04/17 18:00

مهیار: بخوای دوباره مغز مامان بزرگ رو شستشو بدی خیانتت رو رو میکنم
پناه نیم نگاهی بهم کرد و بدون حرف به اتاقش رفت .
گلاره : دستت درد نکنه عمه جون کم محبت کردیم بهت کم رسیدین بهت دختد دسته گلم رو سپردم بهت از بس منعش کردی از همه چی زده شد
مهیار: عمه بزارین خیلی حرف ها نگفته باقی بمونه بهتره
گلاره :بگو چیه تا ماهم بدونیم
مهیار: من خستم میرم بخوابم
پاپ رو روی پله ی اول گذاشتم
کیوان :مهیار بخوای بااین دختره یه لا قبا بمونی یه پاپاسی بهت نمیدم
مهیار:، من اگه چشمم دنبال یه پاپاسی شما بود پا نمیشدم برم یزد کارگاه بزنم و مثل سگ کار کنم اشتباه گرفتی پدر من
پله ی دوم و سوم رو رفتم بالا
مهیار: من نمیدونم من و مهرسا کنار هم میمونیم یا نه اما اگه یه زمانی تصمیم گرفتیم با هم باشیم خوشحال میشم تو شادیم شریک بشین
صدای کوبیدن دست مامان به پاش اومد و بی هیچ حرفی بقیه ی پله ها رو بالا اومدم .
.
.
.
راوی ( مهرسا)
بیست و چهار ساعت گذشته رو مشغول حرف زدن با مهیار و ستاره بودم با مهیار برای اروم کردنم و با ستاره بری اروم کردنش حالا که یک ساعتی تا ساعت چهار باقی بود و تو اینه به کت و شلواری که مهیار برام خریده بود و حسابی به تنم نشسته بود زل زده بودم تصمیم گرفته بودم کنارش بمونم حتی اگه ندونم اینده چه روزهایی رو برای من به ارمغان میاره صدای زنگ گوشی بلند شد دایره ی سبز رنگ رو لمس کردم و این بار جانم چرخید روی زبانم
-جانم
مهیار :جانت بی بلا اماده ای من پایینم
-اره الان میام
از اسانسور گذشتم و برای اروم کردن تپش قلبم ترجیح دادم از پله ها پایین برم .دو طرف مانتوی یاسی رنگم رو بهم نزدیک کردم و با لبخند کنارش نشستم .
مهیار:چه خوشگل شدی
از اینه ی افتاب گیر به ارایشم زل زدم.به سمتش برگشتم
" یعنی نبودم ؟"
مهیار: شما مه رو بودی مه رو هستی و خواهی بود
می خندم میخنده و میریم که به مراسم دوست های صمیمیمون برسیم . تو مسیر ضبط رو روشن کرد و اهنگ شماره ی 25 رو پلی کرد .اینم یه مسئله ی نانوشته شد بینمون که متن یه ترانه احساسمون رو لو بده
صدای ملودی غمگینی تو گوشم پیچید
.
((پیش از خداحافظی ات؛ چتری به دستت میدهم!
پایی به راهت میکشم؛ شاید که برگردی!
به جای هر حرفی فقط
خطی ز چشمِ خیسِ خود…
تا به نگاهت میکشم، شاید که برگردی!
باران ببارد میروی باران نبارد میروی…!
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی؟
بی من شدی راهی چرا؟
از من نمیخواهی چرا، کاری کنم پیدا کند
پایان خوش این ماجرا…
.
کلمه به کلمه اش رو با جون و دل حس کردم بهش نگاه کردم که بی حرف به روبرو نگاه میکرد به نیم رخش پشت فرمون که نیم رخ ماه بود.

1400/04/17 18:00

زیرلب زمزمه کرد
مهیار :باران ببارد میروی باران نبارد میروی
چشم های پر آرایشم تر میشه و بدون تردید میگم
"نمیرم چه بارون بباره چ نباره نمیرم تو پاداش چندین سال عذاب منی تو ناجی شهر بارون زده ی منی میمونم کنارت درست مثل سایه ات
بی طاقت نگاهم کرد و با یه حرکت سریع پبچید و ماشین رو پارک کرد و بی توجه به بوق بوق ماشین ها دستش رو دور تنم گرفت .سرم رو روی سینش گذاشت و دلم به تاپ تاپ قلبش گرم شد. تو گوشم زمزمه کرد
مهیار :نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره عزیزمهیار
" دلم نمیخاد بگم اما دیر شده باید بریم
ازش جدا شدم و با کمی تاخیر رسیدیم محضر .ستاره تو لباس کرم رنگش زیباتر از همیشه شده بود .خانم میانسالی با موی شرابی کنارش بود که حدس زدم مادرش باشه .
هنوز خطبه شروع نشده بود رفتم کنارش و مهیار هم یه صندلی پیدا کرد و نشست.
دست ستاره رو گرفتم و به برق چشم هاش زل زدم .
"قربونت برم مبارکت باشه "
ستاره : عروسی خودت رو ببینم عزیزم
علیرضا اومد کنارمون و با اومدن عاقد منم روی صندلی نشستم . تازه تونستم مادر و خواهرهای علی رو هم ببینم .بله ای که ستاره گفت با صدای کل قاطی شد و من نگاهم رو چرخوندم سمت مهیار که تمام حواسش بمن بود .
.
.
.
گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم و مقنعه رو روی سرم جابجا کردم .صدای مهیار تو اتاق پیچید
مهیار: عزیزم اماده ای من پنج دقیقه دیگه میرسم
"اره اره بیا میام پایین "
تو اینه به رنگ جدید موهام که از زیر مقنعه مشخص بود نگاه کردم . جواب پیام ستاره رو دادم و بدو بدو از پله های این مجتمع جدید رفتم پایین . مهیار زودتر از من رسیده بود .
"سلام عزیزم ببخشید معطل شدی "
مهیار: نه شما دوباره با پله اومدی اینطوری نفس نفس میزنس
با شرمندگی خندیدم و مهیار یه از دست تو گفت و سوئیچ رو چرخوند .
هرچقدر نزدیک تر میشدیم تپش قلبم بیشتر میشد . تابلوی قزل حصار به چشمم خورد و انگار این من نبودم که راهی ملاقات بابا شده بودم .
چادر سرم کردم و مهیار با چشم دنبالم کرد .با دستش از راه قلب ساخت و لبخند نشون روی لبم . مدارکم رو چک کردن و راهی سالن ملاقات شدم . پشت شیشه نشستم و منتظر دیدن موهای پر پشت مشکیش شدم اما جوگندمی بود . مردی که روبروی من نشست ریش بلند و موی جوگندمی داشت که تنها شباهتش با پدرم چشم ها و بینی عقابیش بود . با لرز گوشی رو برداشتم .
بغض داشت این رو از اخم ریز صورتش می فهمیدم. گوشی سفید رنگ رو چنگ زد .
بابا: بالاخره اومدی هلوی بابا
بغضش ترکید و دست های مردونه اش اومد روی چشمش . بغصم ترکید و گوشه ی چادر رو کشیدم تو صورتم. بابام بود با همه ی اشتباهاتش
" سلام بابا خوبی "
بابا : الان که میبینمت

1400/04/17 18:00

خوبم بابا
با جملش یاد مهیار افتادم .یاد مردی که الان بیرون نشسته بود به انتظار من . مثل تمام روزهای این شش ماه .
" چقدر سفید کردی اقا مهران "
بابا: چشم هام به در خشک شد یه روز بیان بگن ملاقاتی دارم یه روز بیام صورتت رو ببینم
اومدم گلایه کنم ازش اما یاد قول گرفتن های مهیار افتادم صداش که می‌گفت
(( گلایه نکن ازش هرچی بوده گذشته ))
حرف زدم باهاش از اتفاقاتی که افتاده بود براش تعریف کردم و رفتن مهرداد رو مخفی. نمی خواستم وقتی دیگه کاری از دستش برنمیاد عزادار پسرش کنم .
وقت ملاقات تموم شد و با دلی اروم روی صندلی نشستم. و برگه ی رضایت نامه پدر که روی داشبورد انداختم خنده ی مهیار رو عمیق تر کرد و 9 شهریور و روز میلادی که حامل اتفاقات خوب زندگیم بود .
ما کنار هم حالمون خوب بود و مهم نبود اگه پدر مادرش فردا تو بهترین روز زندگیمون قرار نبود کنارمون باشن .گیسو خانم اما با صحبت های این چندوقت مهیار متوجه ی اصل ماجرا شد و با هردوی ما صلح کرد . ستاه و علی که هم چنان تو عمارت زندگی می کردند و قرار بود چندماه دیگه علی خونه کرایه کنه و این وسط فقط پناه بود که خبر های خوبی ازش به گوش نمی رسید و گویا برای باربد پذیرش گرفته بود و باربد به محض رسیدن ترکش میکنه و با پول های پناه فرار میکنه . تو اتفاقات این چندماه غرق شده بودم که صدای مهیار من رو به خودش آورد صدایی که با لحن جذابش می گفت
مهیار: مه روی من کجاست؟!

1400/04/17 18:00

منتظر نظراتتون هستم???

1400/04/17 18:00

#قسمت#5

روزها میگذشت و من فقط شب و روز شدنشون رو میفهمیدم
کار میکردم تو خونه لباس میشستم، پولی که بابا گذاشته بود بانک هم بود اما در حد بخور و نمیرتاثیر زیادی نداشت اما همون هم شکر لااقل نمیزاشت از گشنگی بمیریم
تو حیاط این خونه قدیمی و کلنگی نشسته بودیم از این خونه های دوست داشتنی بود با یه حوض وسط حیاط اما نه خوض آب داشت و نه ما دل و دماغ تمیز کردن حیاط ،سه چهار تا واحد 50 متری دور تا دور حیاط کشیده شده بودند که یکیش برای من و مهرداد بود .سمیرا مثل هرروز از اکبر گلایه میکرد نمیدونستم تقصیر کدوماشونه یعنی شاید عقل من قد نمیداد
سمیرا :مهرسا روزی هزار بار خودمو بابامو همه رو لعنت میکنم که چرا شوهر کردم اونم این شوهر!
"با غر زدن میخای به کجا برسی سمیرا چندماهه داری غر میزنی چند ماهه هرشب و هرشب دعوا دارین بس کنین دیگه اگه نمیخواین زندگی کنین خب طلاق بگیرین چه دردیه زندگی هرروز با دعوا تو هم فقط گلگی هات رو برا من میاری !
خودم از لحن خشن و تندم تعجب کرده بودم سمیرا هم با بغض نگاهم کرد و از جاش بلند شد و فقط گفت :من نمیتونم جدا بشم خودتم میدونی دیگه هم درد و دل نمیکنم باهات اشتباه کردم ببخشید
سرم را تو دستام گرفتم من چم شده بود ؟چقدر پرخاشگر شده بودم
مهرسا چته دختر با عذاب وجدان بلند شدم اما نرفتم دنبالش راستش کشش نداشتم .مهرداد ،اعتیادش ،محسن و تهدید هاش ،بی پولیمون،این خونه زندگی،این محله ی بی در و پیکر از تحمل من خارج بود

1400/02/12 13:21

#قسمت#20

داده بود و این کاملا محسوس بود هم برای من و هم برای محسن
"ممنونم"...
محسن:براچی؟
"برای امروز شاید امروز هیچوقت دیگه تکرار نشه اما حس خوبی داشتم
محسن:منم ..نگران نباش تکرار میشه
ربع ساعتی بود که نشسته بودیم کنار هم و
باز سکوت بود و سکوت و سکوت
"محسن اینطوری نباش تیکه بنداز ،توهین کن ،صداتو ببر بالا من به این محسن عادت ندارم غریبه ای "
محسن:نمیدونم چمه مهرسا انگار...هیچی بیخیال
"انگار چی ؟" ....
محسن:انگار خسته شدم از انتقام و تنفر و بد بودن انگار عادت کردم به هرز بودن ولی خستم اه مهرسا بابا بیخیال من اهل این حرفا نیستم زده به کلم خوب میشم یعنی خوب که نمیشم قابل تحمل میشم شاید همون محسنی شدم که ازش متنفر بودی و هستی و میمونی !
"محسن تنفر هیچوقت چیز خوبی نبوده به همین جا میرسی به همین خستگی به همین سیاهی انگار نفست میگیره یه جا به خودت میگی اخه تا کی؟!تا کجا؟!
اینبار این بلا رو سرش اوردم لذت بردم خب بعدش چی ؟!چه کنم بعد این؟!
بعضی وقت ها اینقدر حریص میشی تو انتقامت که با کشتن طرف هم از بین نمیره بخاطر همینه که این ادما اینجور وقت ها روانی میشن و جسد رو تکه تکه میکنن چون فکر میکنن این دیگه ته راهه محسن انتقام خوب نیست هیچوقت خوب نبوده "
با یه نگاه مات روبرو شدم
محسن:حرفات فلسفی بودا گفتم فلسفه رو با خودم به گند نمیکشم اما دعا میکنم یه روزی حرفات رو بفهمم الان که چیزی نفهمیدم
نفسم رو صداداربه بیرون فرستادم و با وجود سردی هوا شیشه ماشین رو کشیدم پایین
محسن :سرما میخوری دیوونه
"دارم خفه میشم بزار باز باشه "
محسن:کله خراب ....
"یه صفت دیگه به صفات من اضافه شد !
دوتایی خندیدیم و من زل زدم به مردم دلم میخواست بشینم پای صحبت تک تکشون ببینم درد زندگی اونا چیه ببینم درد کی از من بیشتره ببینم از کی خوشبخت ترم !
بعضی وقت ها باید ببینی میتونست بدتر از اینم بشه و نشد
محسن:مهرسا بابت امروز ببخشید نمیخواستم اشکتو در بیارم
واقا نمیدونستم چی باید جواب بدم نمیتونستم ببخشم نه برای به گریه انداختنم فقط به خاطر مهرداد نمیتونستم ببخشم اما تصمیم گرفته بودم نجنگم بااین سرنوشتی که داشت رقم میخورد جنگیدن بااین سرنوشت فقط له ترم میکرد !
محسن :سکوت علامت رضاست یا جواب ابلهان خاموشیست
"اهل ادبیات شدیا "
بحث عوض شد و من از این بابت خوشحال بودم ساعت 4 بود که به محله ما رسیدیم
"میشه داخل محله نری محسن"...محس:چرا؟!
"حرف زیاد میشه بزار همه چیز رسمی بشه بعد
محسن:رسمیه دیگه باید من رو ببینن
به حرفم گوش نداد اما یکی دوتا کوچه پایینتر نگه داشت .
تا خونه چندتا کوچه و پس کوچه قدیمی فاصله بود و

1400/02/28 23:07

#قسمت#21


نمیخواستم فکر بدی کنم کفش هام رو با پنجه پا دراوردم و پرت کردم یه کنار و خیز برداشتم داخل
داخل هم شلوغ بودو در کمال ناباوری تمیز!
سمیرا با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم این همون سمیرای صبح بود؟! نه نه خدا شاهده نبود چشماش سرخ بود حتما دوباره با اکبر دعواش شده شایدم کتکم خورده اره بابا اینا کار همیشگیشونه!
دستش که اومده بد روی بازوم رو پس زدم
"تو اینجا چیکار میکنی مگه قهر نبودی ؟"
صدام رو بلند کردم و داد زدم "مهرداد مهرداد بیا اینا رو بیرونشون کن حرف دارم باهات حوصله هیچکدومشونو ندارم مهرداد پس کجایی ؟"
هرکسی سر راهم بود رو پس میزدم تا مهرداد رو ببینم که سمیرا دوباره جلوم ظاهر شد
سمیرا:مهرساجان
با تمام وجودم جیغ زدم "خفه شو گفتم خفه شو داداشم کو ؟"
چشماش غم گرفت مثل اون روز که لب حوض سرش داد زدم مثل روزی که گفت بارداره. غمگین مثل دل من !
سمیرا:مهرسا اروم باش خواهش میکنم
"دست به من نزنا مهرداد مهرداد اه کجایی پس خسته شدم هی صدات زدم "
نگاهای پر از تاسف رو دیدم مثل اکرم خانوم !
اقا مرتضی اومد جلو و بازوهامو گرفت و مجبورم کرد بشینم
به محض نشستن سرما رخنه کرد تو وجودم و لرزیدم از ته دل
اقا مرتضی:ارواح خاک مادرت بشین
سرم گیج رفت از قسمش. به قاب عکس قشنگش روی دیوار نگاه کردم
به چشم های مورب قهوه ایش ،به چین چین دامن گل‌گلی مادرانه اش تو عکس ،به چشم های خندونش
شالم از سرم افتاده بود دست سمیرا و کشیده شدن شال رو حس کردم
اقا مرتضی:کجا بودی دخترم ؟! سمیرا صدبار بهت زنگ زد در دسترس نبودی
وای خدا بام بام ارتفاع کاش قلم پام میشکست نمیرفتم
"تروخدا بگین چی شده اینارو بیرون کنین دارم دیوونه میشم از این شلوغی "
بدون هیچ حرفی هرکسی تو سالن بود بیرون رفت مات بودم خیلی مات
اقا مرتضی :باشه میگم فقط اروم باش
سکوت کرد سرش رو انداخت پایین
چیغ زدم
" د حرف بزن "
اقا مرتضی :صبح داوود میبینه تو خونه نیستی میاد پیش مهرداد هرچقدر تکونش میده فایده نداشته منو صدا زد سریع رسوندیمش بیمارستان ولی...
دیگه هیچی نمیشنیدم دیگه هیچی نمیخاستم بشنوم دیگه هیچ شده بودم خدایا خدایا
صدام از حنجره بیرون اومد اونقدر که عرش اون بالایی رو بلرزونه "خداااااااااااااا"
سمیرا از بیرون دوید داخل و اومد کنارم
"برو گمشووو همتون برین گمشین همتون برین همتون برین "
صدام داشت تحلیل میرفت و چشمام سیاهی
این رسمش نبود لعنتی
اخه چرا مهرداد؟چرا من؟! بدبخت تر از من پیدا نکردی ؟اخه همه چیز داشت درست میشد
محسن محسن میکشمت خدا لعنتت کنه بی همه چیز
اقا مرتضی روی تکه موکت کهنه نشسته بود
"کجاست داداشم

1400/02/30 12:13

#قسمت #38

تو حس و حال خودم بودم که دستی روی شونم نشست دست یه مرد .با وحشت برگشتم و با چهره ی مهیار روبرو شدم .هنوز از سر بهم ریختگیم و لمس دست یه مرد مملو از حس بد بود 
"برای چی بمن دست زدی ها؟" 
مهیار که مشخص بود تعجب کرده گفت :دیدم اینجایی سرت رو گذاشتی روی زانوهات اومدم ببینم چی شده و با دست دیگه اش چونم رو گرفت و سرم رو بالا اورد 
دستش رو پس زدم دیگه نه حرف هام دست خودم بود نه کارهام .به سرعت از روی زمین بلند شدم و همراه با من قاب عکسی که تو دامنم بود افتاد و صدی شکستن تو سالن پیچید دستم رو به نشونه ی تهدید بالا اوردم و همونطوی که اشک تو چشم هام حلقه زده بود گفتم "یه بار دیگه فقط یه بار دیگه دستت بمن بخوره ..."
نزاشت جملم رو ادامه بدم 
مهیار :استپ استپ بله؟ اومدم کمکت کنم وحشی بازی در میاری ؟فکر کردی چه اش دهن سوزی هستی که من دنبالت باشم خیلی خوش خیالی دخترجون برو برو از جلو چشم هام نبینمت دفعه اخرتم باشه من رو تهدید میکنی پول این قاب عکس شکسته هم از حقوقت کم میشه حالا هم برو یه جارو بیار این و جارو بزن به امثال شما محبت نیومده بچه ای خیلی بچه 
قاب عکس دو تکه شده بود و دل من هزارتا . 
"من ..من .."
مهیار :هیچی نمیخام بشنوم گفتم برو 
بدون حرفی با تک اشکی که از چشم راستم چکید با قدم های لرزون دنبال جارو رفتم .دست خودم نبود حرفی که زدم بعد از اون شب از هر مرد غریبه ای وحشت داشتم دست خودم نبود اما مهیار که اطلاعی نداشت از حال و روزم .بی حرف شیشه های شکسته رو جارو زدم و مهیار هم با گوشیش مشغول شده بود . 
"آقا "
جوابی نداد من حرصم در اومده بود باید بمن هم فرصت حرف زدن می داد گردگیریم رو تمام کردم و به هر بدبختی بود اون شب سپری شد .
چنرروزی از اون روز کذایی گذشت چندرروزی که مدام استرس این رو داشتم خانم صدام بزنه و بگه خوش اومدی اما خبری نشد .تو این چندروز هم خیلی مهیار رو ندیدم سعی می کردم ناهار و شامم رو با بقیه نخورم تا کمتر باهاش برخورد داشته باشم.  اما هربار هم که دیدم با اخم و بدون حرف از کنارم رد می شد .دلم می خواست سخت نمی گرفتم دلم میخواست فکر کنم هنوز تو این عمارت کسی به اسم مهیار وجود نداره اما نمیشد که نمیشد . احساس می کردم باید دل به دریا بزنم تا دریا دل بشم و بتونم بی تفاوت بشم به مهیار،محسن و حتی حرف های اکرم خانمی که تو این یک سال پشتم زده و حدس زدنش کار سختی نبود . 
سر میزناهار نشسته بودیم ستاره باقالی پلو پخته بود سه تایی سر میز اشپزخونه نشسته بودیم .. 
ستاره:مهرسا جان 
مهرسا:اوهوع با منی؟
با ضربه ی پای ستاره زیر میز به خودم اومدم و با درد نگاهش کردم و دهنم رو باز کردم که چیزی

1400/03/19 12:29

بگم که با دیدن علیرضا دوهزاریم افتاد جریان از چه قراره 
مهرسا:بیخیال عزیز من دیگه نمیخاد نقش بازی کنی بالاخره اون هم میدونه گرفتار کی شده 
علیرضا هم خندش گرفته بود و زیر لب یه نفرمایید اینطوری هم نیست ضعیفی گفت 
"حالا چه کاری داشتی ستاره جاااان؟
ستاره:حالا بعدا صحبت می کنیم 
"این حالا بعدا صحبت می کنیم یعنی یه پدری ازت در بیارم اون سرش ناپیدا 
ستاره:مهرساااا 
دیگه خانم ببودن رو کنار گذاشت و دوید دنبالم از دستش فرار می کردم که با برخورد پام با پله ی بین دوتا سالن پذیرایی و خصوصی و بهم خوردن تعادلم به یه جسم سفت برخورد کردم و چیزی نبود به جز کوه غرور عمارت اقا مهیار !
سرم رو بالا اوردم و با قیافه ی جدی مهیار روبرو شدم 
مهیار :یادم نمیاد مامان بزرگ علاقه ای به استخدام بچه ها داشته باشه 
ستاره هم با نگرانی کمی اونظرف تر ایستاده بود .حرفی برای گفتن نداشتم ستاره دهن باز کرد که توضیحی بده که مهیار دستش رو بالا ارد و ساکتش کرد از اینکه اجازه نمیداد بقیه حرف بزنن ازش بدم میومد 
مهیار:منظورم تو نیستی ستاره تو چند ساله اینجایی میشناسمت .مامان بزرگ انگار تازگی ها خیلی عوض شده دیگه اونقدر ها سخت گیر نیست همینه دیگه پای یه بچه ی بی جنبه ی خیال پرداز هم باز میشه اینجا شهر هرت شده .دهنم بسته بود اما چیزی که باز بود یه دریچه ی کوچیک روی مغزم بود برای خارج شدن دود کله ام .دهنم رو بسته بودم اما هر لحظه نگران مشت زدن های مهرسای حاضر جواب به دیوار دندون هام بودم .هر ان نگران جنگ جهانی سوم بین خودم و این پسر مغرورو بودم 

1400/03/19 12:30

#قسمت #39
.
مهیار :چیه اون زبون شش متریت کجا رفت ؟خوب تهدید می کردی که 
ستاره از جریان اون روز خبری نداشت به حرف اومد 
ستاره:تقصیر من بود اقا ببخشید 
دلم می خواست سر ستاره داد بزنم بگم  معذرت نخواه معذرت خواهی نکن خودت رو کوچیک نکن جلوی کسی که پاش رو با تمام وجود گذاشته روی شخصیتت پوزخند مهیار و جمله ی اخرش حکم سنگ اخر رو داشت برا من اما بازهم حرفی نزدم اگر دهن باز می کردم دیگه مهرسای اروم نبودم  مهرسای میشدم که گرگ شده بودم همون مهرسایی که به داوود چاقو زد تو روی محسن ایستاد و مهرسایی که جرئت خودکشی داشت . مهیار :من از شما معذرت خواهی نخاستم ستاره اونی که باید معذرت خواهی کنه خودش رو زده به اون راه 
" به خودم مربوطه هر اتفاقی که میفته و هرچیزی که میگم "
قلبم تیرکشید دستم رو روی قلبم گذاشتم و مهیار اومد جلوتر زیر گوشم زمزمه کرد :درستت میکنم کوچولوی مغرورو سمت درب سالن راه افتاد . 
نمیتونستم باور کنم به این سرعت از خنده های چند دقیقه پیش به این جو سنگین رسیده بودیم .با بیرون رفتن مهیار علیرضا اولین کسی بود که اومد جلو و گفت 
علیرضا :حالتون خوبه مهرسا خانم ؟
خوب بودم ؟!
"اره اره خوبم چیزی نیست که " 
ستاره :مهرسا 
"من خوبم عزیزم بریم کار داریم گوشت ها رو باید بسته بندی کنیم 
ستاره با تردید نگاهم کرد میدونست خوب نیستم میدونستم خرابم میدونست و خودمم میدونستم 
علیرضا که حالت دست من رو دید نگران شد و گفت 
علیرضا :قلبتون درد گرفته ؟
"نه گفتم خوبم "
اه افتاده بودم سمت اشپزخونه که صدای عصای خانم از برخورد با پله ها اومد و پشت سرش شنیدن اسمم با جدیت تمام از زبون خانم 
گیسوخانم:مهرسا 
با ترس و وحشت برگشتم نگران بودم اونقر نگران که به تیر کشیدن قلبم فکر نکنم .
"جانم خانم "
خانم :چه خبره اینجا؟چرا اینقدر کل کل می کنید مگه نگفتم حرف مهیار حرف منه چرا اینقدر یکی به دو می کنید ؟ 
مهرسا:خانم من همچین جسارتی نمی کنم عذر میخام کار بچگانه ای کردم 
خانم :مهرسا هرچه زودتر این دعواها و کنایه های بچگانه رو تمومش میکنی نمی خوام به مهیار اینجا بد بگذره 
"چشم "
تنها بودم و این تنهایی کم به نابودی من بسته بود . 
چشم گفتم و چشم هام رو روی غرور و شخصیتم بستم و ستاره هنوز هم حرفی نمیزد .روی کاناپه ی قهوه ای رنگی که اولین بار روی اون نشستم نشسته بود و علیرضا سعی در اروم کردنش داشت . 
کی من رو اروم می کرد؟
مهرسا صبر داشته باش تموم میشه همه چی اما تو تمام نشو .
سرم رو پایین انداختم و به اشپزخونه رفتم جایی که برای کار کردن داخلش حقوق می گرفتم و نباید این رو فراموش می کردم . 
سرگرم اون تقسیم

1400/03/20 08:36

عادلانه شدم و حضور ستاره رو پشت سرم احساس کردم .
دلم نمی خاست حرفی بزنه اگه زبون باز می کرد اشک هام پایین می ریخت و مهرسا ادم گریه کردن نبود .یاد حرف بابا افتاده بودم بابا می گفت با دوتا دسته از ادم ها هیچوقت درگیر نشو ؛یکی ادمی که مال و منالش از تو بیشتره چون قدرتت از پول اون کمتره یک ادمی که از تو مغرورتره چون قدرت غرورش از چشم های وحشی تو بیشتره دلم می خواست برم پیشش و بهش بگم بابا دختر حرف گوش کنی نبودم با یکی درگیر شدم که هم از من گنده تره هم غرورش بیداد میکنه و هم پولش از پارو بالا میره می گفتم بابا دختر کوچولوت بزرگ شده اما گم شده می گفتم من این روزهی زندگیم رو حتی تو خواب هم نمی دیدم یادته می گفتی توپ هم تکونمون نمیده بابا همچین تکون خوردیم که تو یه جور زندونی و من یه جور مامان یه جور زیر خاک شد و داداشم یه جور و خودت مقصر این تکون بودی .

1400/03/20 08:37