The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مه روی من کجاست؟

17 عضو

پاسخ به

حالم داره بهم میخوره، حالم از تو، از این خونه، از خودم که هنوز تو این سگدونی موندم بهم میخوره مهرداد...

این قسمت اول هستش که خیلی دنبالش هستید

1400/04/11 15:26

#قسمت #60
.
خودمم نمیدونم "
ستاره :بیخیال بنظرت خانواده علی از من خوششون میاد ؟ باهم تلفنی خیلی حرف زدیم ها ولی باز دلشوره دارم
" بهتر از تو از کجا میخان بیارن گردالوی من "
لپش رو کشیدم و دوتایی سرگرم انبوه کارهای امروز شدیم .مهیار از مراسم و کارگاه برام عکس میفرستاد براش ارزوی موفقیت می کردم . علیرضا هم با کیسه های خرید ار راه رسید و به ستاره گفت
علیرضا : مامان زنگ زد یه ساعت دیگه میرسن ترمینال من برم دنبالشون ببرمشون مسافر خونه ای جایی و بیام عصر با هم بریم پیششون
ستاره : علی ببخشید که من خونه ندارم الان باید میومدن خونه ی ما
سرش رو پایین انداخته بود .حالش رو می فهمیدم حال چشم های غمگینش رو میشناختم .
علیرضا با تشر گف ستاره ! مهرسا خانم شما باهاش حرف بزن بخدا این یکی دو هفته از بس باهاش حرف زدم دهنم کف کرده ولی باز تکرار میکنه
" تو برو دنبال خانوادت من حلش میکنم "
از سر قابلمه ی قورمه سبزی اوردمش اینطرف تر و مجبورش کردم بشینه
"ستاره ببین هرچی میگی درست اما ارزش خودت رو نیار پایین نزار یه موقع بابت چیزی سرزنش بشی .تو خودت اندازه ی یه دنیا ارزش داری و من میدونم این چیزهایی که میگی نه برای علی نه خانوادش مهم نیست بخدا نیست چرا اینقدر خودتو ازار میدی وقتی تو مقصر چیزی نیستی بگذر رها باش ازش و برات مهم نباشه اگه کسی اشاره ای کرد به این موضوع..تو ستاره ای بهترین دختری که میتونسته نصیب علی بشه این رو حواست باشه
ستاره : باشه
" باشه الکی نگو بهش عمل کن بعد از ظهرم که خانوادش رو دیدی این رو مطمئن باش که تو هیچ چیزی کم نداری "
میز ناهار رو چیدم و به مهیار پیام دادم و گفت تو راه هستند .
با یه سری جعبه ی کادو پیچ شده که حدس زدم عیدی خانم به بچه ها و نوه هاش هستش از راه رسیدند .طبق معمول مهیار صندلی روبروی من نشست
گیسو خانم : همه چیز مرتبه مهرسا جان نمیخام چیزی کم و کسر باشه ها هرچیزی خواستین علیرضا رو بفرستید بخره
علی که تازه از پیش خانواده اش رسیده بود خونه و از دیدنشون با دمش گردو میشکست دستش رو روی سینه اش گذاشت
علیرضا: علی در خدمت شماست
خندیدیم .خانوم از نامزدی ستاره و علی خبر نداشت هنوز.
" راستی خانم علی و ستاره دارن ازدواج میکنن "
مهیار هم خودش رو به اون راه زد و یعنی نمیدونست دوباره متعجب شد .خانم خندید و گفت
گیسو خانم : مبارکتون باشه من از اول میدونستم یه خبرهایی بین شما دوتا هست فکر نکنید پیرم من خیلی تیزم
بعد از گفتن جمله اش به من نگاهی انداخت. احساس کردم منظوری پشت جمله اش داشت . نگران شدم اما دست و پام رو گم نکردم .
گیسو خانم : خب حالا کی به سلامتی عقد می

1400/04/12 19:43

کنید
علیرضا: اخر هفته خانم خانواده ام یکی دو ساعته رسیدن تهران
علی تک پسر بود سه تا خواهر کوچیکتر از خودش داشت و پدرش زمین گیر شده بود علی هم برای خرج و مخارج خونه راهی تهران شده بود و اتفاقی با خانم برخورد کرده بود . از اینجا برای خانواده اش پول میفرستاد بخاطر همین اصلا مخالفتی با ازدواج علی نداشتند چون از نوجوانی گلیم خودش رو از آب کشیده بود
گیسو خانم:الان کجا مستقر شدن ؟ فامیل دارین اینجا
فهمیدم علی بخاطر ستاره معذب شد
به دروغ گفت
علی: بله خانم خونه خالم هستن
احساس کردم خانم هم متوجه شد الکی گفت اما پیگیرش نشد .
گیسو خانم : مهیار جان مادرت نگفت کی میرسن؟
مهیار: باهاش که صحبت کردم گفت پروازشون ساعت 6 میشینه
ساعت شش ساعت شش پناه رو می دیدم عشق کودکی مهیار همسر سابقش
ساعت ایستاده ی چوبی گوشه ی سالن 2 رو نشون میداد . ظرف های ناهار رو شستم. ستاره و علیرضا از خانم اذن رفتن گرفتند و رفتند پیش خانواده ی علی . من هم قهوه ی عصرانه خانم رو براشون به کتابخونه بردم و برگشتم به تزیین کیکم برسم . سروکله ی مهیار پیدا شد اماده شده بود بره فرودگاه .دلم با دیدن قد و بالاش تو پیرهن چهارخونه لرزید .لرزید و من هزار لعنت به دلم که اینقدر زود خودش رو به محبت این مرد باخته بود فرستادم .
مهیار: خسته نباشی هنرمند
تازه وقت کرده بودیم حرف بزنیم
"ممنون، افتتاحیه خوب بود؟ "
مهیار: اره جای شما خالی خداروشکر مشغول کار شدن
" خداروشکر "
من من کردم تا حرفم رو بزنم .چندبار تا نوک زبونم اومد و قورتش دادم و مهیار تیز تر از این بود که نفهمه
مهیار:چی میخوای بگی بگو باید برم
" نه نه برو چیزی نیست "
مهیار: بگو وگرنه دیگه باهات حرف نمیزنم
تهدید کارسازی بود .
" میگم نگرانم با دیدن پناه بریزی بهم "
مهیار : راستش خودم هم بهش فکر کردم اما بد نیست ببینم چند مرده حلاجم تمام سعیم رو میکنم بهش اهمیتی ندم و اجازه ندم حالم رو بریزه بهم میدونی چرا
"چرا؟"
مهیار : چون تو برای این حال خوبم خیلی تلاش کردی
گاهی فکر می کردم مهیار متوجه ی حس من شده بود وگرنه این حجم از دلبری کردن منطقی نبود اصلا نبود
" خوشحالم که این رو میگی من کاری نکردم فقط نگرانت بودم برو دیرت نشه "
مهیار سمت در رفت و من گردنبندی که برام خریده بود رو به جای خودش چنگ زدم .
مهیار که هیچ منم نمیدونستم با دیدن پناه چه واکنشی باید نشون بدم باید به روش بخندم؟ عصبانی باشم از دستش یا به اونم حق حرف زدن بدم و یه طرفه به قاضی نرم ؟ ترجیح دادم به جای فکر و خیال بقیه ی کارهام رو انجام بدم تا مهیار و بقیه از راه برسند .کیکم اماده شده بود با تحسین نگاهش

1400/04/12 19:43

کردم میدونستم عالیه و این اعتماد به نفسم رو مدیون حرف های انگیزشی مهیار بودم .به ستاره می گفتم خودش رو پایین نیاره چون مهیار هزار بار تو گوشم خونده بود خودت رو پایین نیار هزار بار حسی که دیشب تو باغ داشتم رو تو ذهنم مرور کردم. هزار بار برگشتم و به مهیارگفتم جانم هزار بار تو رویا بیخیال غرور دخترانه ام شدم و دستش رو تو دستم گرفتم .اینده روزهای مبهمی داشت اما این بار امید داشتم و ادمی به امید زنده است .
عمارت برق افتاده بود انگار عادتم شده بود وقتی ذهنم مشغوله خودم رو لابلای گردی که از روی وسایل پاک می کردم قایم کنم. آشفتگی درونیم رو با مرتب کردن تکه به تکه ی خونه گم و گور کنم.مهیار بهم پیام داد و گفت خانواده اش رسیدن و دارن برمیگردن .یعنی مهیار با دیدن پناه چه واکنشی نشون داده داشتم از کنجکاوی و دلشوره میمردم. خانوم هم حاضر و اماده از اتاق اومدن بیرون .برای اولین بار بود دیدم یه پیرهن سنگدوزی شده ی زیبا تا زیر زانو پوشیده بود .به کت و دامن پوشیدنش عادت کرده بودم .صدای عصاش پیچید تو گوشم رفتم کمکش
گیسو خانم :مهیار زنگ زد گفت راه افتادن همه چی مرتبه؟
"بله خانوم همه چیز اماده است میز پذیرایی هم چیدم شام هم اماده است به جز کباب ها که یه ساعت قبل شام اماده اش میکنم "
گیسو خانم : خسته نباشی
انگار خانم هم دلشوره داشت
"خانم جسارت نباشه چیزی شده؟"
گیسو خانم : خیلی نگران مهیارم این دختر معلوم نیست چرا همه چیز رو بهم زد و حالا داره برمیگرده اینجا میترسم بچم هوایی بشه دوباره
دستش رو روی زانوش می کشید . حرف دلم رو زده بود اما حرف دلم رو نزدم .
" انشالله که مشکلی پیش نمیاد خانم شما نگران نباشید "
گیسو خانم : یه لیوان اب برام میاری
"بله چشم "

1400/04/12 19:43

#قسمت #61
.
به باغ هم سر زدم و همه چیز رو چک کردم . کاش ستاره لااقل اینجا بود .رفتم پناهگاه کنار استخر ایستادم و به روزهایی که پشت سر گذاشتم فکر کردم . به لحظه هایی که میتونست خیلی ها رو از پا در بیاره اما من رو نه !.من مهرسا بودم دختر روزهای سخت . داشتم برمیگشتم داخل که در عمارت باز شد و ماشین مهیار جلوی در ظاهر شد .دوتا نفس عمیق کشیدم و سمت در حرکت کردم . مهیار ماشین رو پارک کرد .خانم هم جلوی در ورودی ایستاده بود می فهمیدم از دست بچه هاش فوق العاده دلگیره. یه اقای تقریبا 60 ساله اول پیاده شد عکس همشون رو دیده بودم از روی موهای جوگندمی و شباهت چشم های مورب مهیار فهمیدم پدرشه جلوتر رفتم بهشون سلام کردم و در همون حین خانوم جوونی که اصلا بهشون نمیخورد مادر مهیار باشن از پشت سر پدرش جلو اومد موی خرمایی رنگ و بینی ای که به وضوح میشد فهمید عملیه اما چهره ی زیبایی داشت .انگار پناه و مادرش نبودن چون کسی از ماشین پیاده نشد .
" سلام خوش آمدید رسیدن بخیر"
تشکر ضعیفی کردن که به زور شنیدم . با نگاهم‌از مهیار بابت نبودن پناه پرسیدم که اشاره کرد بعد بهت میگم . چمدون ها رو کمکشون بردم داخل .
گیسو خانم هم که پسرش رو بعد از دو سال در آغوش گرفته بود میگفت
گیسو خانم : راه گم کردی کیوان خان
کیوان: شرمندم مادر میدونی که چقدر سرم شلوغ بوده
مادر مهیار هم نزدیک اومد و احساس کردم با اکراه با گیسو خانم روبوسی کرد
گیسو خانم : خوش اومدی مریم جان
مریم : ممنون مادر دلمون تنگ شده بود براتون
خانم هم پوزخند ریزی زد و جوابی نداد .همه رو به داخل راهنمایی کردم و مهیار همونطوری که چمدون اخر رو دست گرفته بود و میاورد از کنارم رد شد و اروم گفت
مهیار: بیچاره کردن من رو
مریم خانم روسری که به اجبار به سر کرده بود رو سریع در اورد و سمت کاناپه رفت
مریم:این دختر اینجا تنها کار میکنه ؟ پس بقیه خدمتکارها کجان
از لفظ خدمتکار ناراحت شدم از لحن صحبت کردنش بیشتر .مهیار هم از صحبت مادرش دلگیر شد
مهیار: خدمتکار نیستن مامان کارمند هستن .چرا یه دختر و یه پسر دیگه هم هستند کار داشتند میان حالا
مریم :کار؟ چه کاری مهمتر از اینکه اینجا باشن تو چمدون ها رو نیاری بالا
مهیار: مامان جان بزار برسی شما بعد شروع کن
موندن رو جایز ندونستم .گیسو خانم هم کنار پسرش نشسته بود و اروم اروم حرف میزدن .
به اشپزخونه برگشتم .دلشوره ام بیخود نبود دلشوره ام از مادر مهیار بود .
مهیار هم تا پای جزیره ی اشپزخونه اومد و فقط نگاهی از سر شرمندگی انداخت و رفت
صدای گیسو خانم رو می شنیدم
گیسو خانم : پس گلاره اینا کجا موندن؟
مهیار: عمه خرید

1400/04/12 19:45

داشت رفتند به خریدشون برسن و بیان
گیسو خانم : بهروز هم اومد؟
میدونستم بهروز بابای پناه هستش .
مهیار: نه گفتند مهندس کار داشتند نمیتونن بیان
به ستاره زنگ زدم که گفت همه چیز عالی پیش رفته و با خانواده ی علی اشنا شده و انگار دو طرف از همدیگه خوششون اومده . کیکی که پخته بودم رو روی ظرف مخصوص گذاشتم و به سالن بردم . مامان بابای مهیار هم لباس عوض کرده بودند و همگی مشغول حرف زدن بودند . کیک رو روی میز گذاشتم و منتظر حرف دیگه ای نموندم و برگشتم .وسایل پذیرایی هم آماده‌کرده بودم . اومدن پدر مادر مهیار یادم انداخته بود که خانواده ای ندارم پشت و پناهی ندارم .وقتی سیاهی تمام وجودم رو گرفت کسی رو ندارم رنگ سفید بپاشه به همه چیز .روی صندلی اشپزخونه نشسته بودم و ناخونم رو از حرص میخوردم. مهیار به بهانه ی اب خوردن اومد اشپزخونه .دلم نمی خواست ضعف نشون بدم من هنوز مهرسا بودم هرچند دل نازک .
مهیار : مهرسا جان من شرمندم مامانم اخلاقش اینطوریه
" مشکلی نیست دیگه واقعیت رو گفتند برو پیششون "
مهیار: مطمئن باشم خوبی
"خوبم رفیق برو"
رفیق مهیار رفیق بود یه رفیق تمام عیار رفیق بود از جنس خوبش از جنس کار درستش مهم نبود اگه جنسش با جنس من یکی نبود اما مهم بود که جنس دوست داشتنش با جنس دوست داشتن من یکی نبود .باید هرجوری بود بیخیال این حس بی در و پیکر میشدم بیخیال این علاقه ی بی سر و ته بیخیال این عشق ممنوعه!

1400/04/12 19:45

#قسمت #62
.
صدای آیفون بلند شد و انگار نه انگار که مشغول نصیحت خودم بودم دوباره تپش قلب گرفتم. پشت این ایفون دختری ایستاده بود که قلب مهیار رو دو تکه کرده بود . به خودم مسلط شدم و دکمه ی کلید رو فشار دادم . با بیرون اومدن من از اشپزخونه خانم و بقیه هم سمت در ورودی اومدن تا از گلاره خانم و پناه استقبال کنند . از دور دیدمش مانتوی جلو باز لیمویی رنگی پوشیده بود که به پوست گندمگونش نشسته بود مثل عکس هاش صورت مهربونی داشت و زیباترین عضو صورتش لب های قلوه ایش بود .ارایش نسبتا زیادی داشت اما این رو میدونستن که ذاتا هم زیباست .گلاره خانم اما چشم های سبز رنگش بدون ارایش زیبایی چهره اش رو تکمیل کرده بود .مهیار روی اخرین مبل سالن نشسته بود و با اخم پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود .
" سلام خوش آمدید "
سلام کوتاهی دادند و کمکشون چمدون ها رو اوردم داخل . پناه هم مامان بزرگش رو در آغوش گرفته بود و این بار خانم با اکراه دستش رو روی کمر پناه می کشید . به نظر هم قد خودم میومد و قد بلند محسوب میشد .تمام حواسم به مهیار بود که با اومدن پناه از سالن بیرون رفت حدس میزدم بره پناهگاه اما جایز نبود منم دنبالش برم . باید از مهمان های تازه رسیده پذیرایی می کردم فقط گوشیم رو در اوردم و بهش پیام دادم ((حواسم بهت هست)) . حواسم بهت هست از صدتا دوستت دارم دوست داشتنی تر بود حواسم بهت هست یعنی تو تا ته دنیا برو من هوادار توئم هواخواه توئم . صفحه ی گوشیم روشن شد .
(( از دست پناه میام پناهگاه تو ،حرفات تک به تک تو گوشمه خیالت راحت تا وقتی صدات اینجا کنارمه حالم رو به راهه))
جواب ندادم . اندازه ی دنیا جواب داشتم و جوابی ندادم .فکر کنم مجبور باشیم تو این دو سه هفته ای که بچه های خانم اینجا هستند فقط پیام بدیم . مشغول پختن برنج شدم و ستاره و علی هم از راه رسیدند . ظاهرا همه چیز خوب پیش رفته بود و ستاره لبخند از لبش کنار نمی رفت . از پرده ی چوبی اشپزخونه سالن رو یعنی در واقع پناه رو دید میزد . بازوش رو گرفتم .
"بیا اینور زشته "
ستاره: ولی واقعا صورت مهربونی داره من یه بار قبلا دیده بودمش ولی حالا بااین موی بلوند و ارایش غلیظش خیلی تغییر کرده ،اقا مهیار کجاس
" لب استخر رفت بیرون که نبینتش "
ستاره : بیا جوجه ها رو بگیر به بهونه جوجه ها و باربیکیو برو پیشش
بد فکری نبود خودم هم تمام حواسم به مهیار بود .جوجه های زعفرانی به سیخ کشیده شده رو برداشتم و نیم نگاهی به سالن انداختم .برام جالب بود که مامان بابای مهیار مشکلی با پناه نداشتند و الان همگی دور هم جمع بودند انگار فقط مهیار حضورش اضافه بود و حالا که نبود هم

1400/04/13 12:46

نبودنش رو حس نمی کردند . با سینی تو دستم دنبال مهیار گشتم .کنار بید مجنون روی تنه درخت نشسته بود و پاهاش رو به چمن های روی زمین می کشید . از پشت سر بهش نزدیک شدم .
"اینی که اینطوری زل زده به زمین و ندیده میدونم چشم هاش قرمزه اونی نیست که به من گفت قوی باش اونی نیست که بهم گفت بیخیال اگه کسی اونطوری که لایقته دوستت نداشت بیخیال اگه دنیا اونجوری که تو میخای نمیچرخه گفت یه جا استپ بده به هر بنی بشری که آزارت میده به هر سنگی که جلوی پات میفته به هر چیزی که مانعت میشه "
سرش رو بالا اورد و برگردوند . دلم ریخت . دلم برای سوخته ی قرمز چشم هاش ریخت . تب دار نگاهم می کرد می فهمیدم بی تجربه بودم تابه حال دلم نلرزیده بود اما می فهمیدم. این بار دست من بود که روی شونش نشست .دست بی پروای من بود به تن مهیار خورد . چشم هاش رو بست .اروم زیر لب گفت
مهیار: برو مهرسا برو خوبم
نمی خواستم برم .دو شب بود که نمی خواستم برم برای اولین بار تو زندگیم نمیخاستم فرار کنم .
مهرسا : وقتی چشم هات بهم لو میدن که خرابی کجا برم؟ برم که خراب تر بشی ؟
مهیار: این ادم های تو خونه رو دیدی ؟ اینا تو شناسنامه و عرف خودشون نزدیک ترینن بمن اما نیستن خودت داری میبینی نیستن من اینجا اوارم و اونجا آباد من اینجا خرابم و باکی نیست بهشون حتی به مادرم
جوابی نداشتم که بهش بدم . واقعیت دهنم رو بسته بود .
" تازه رسیدن رفیق خوب میشه اوضاع. پاشو پاشو بایست تو محکم تر از این حرف هایی .بیا به پناه نشون بده نتونسته ازارت بده نتونسته زمینت بزنه .با دستم به کمرش زدم .از روی تنه ی درخت بلند شد و خاکی که روی شلوارش نشسته بود رو تکاند . مهربون نگاهم کرد .
مهیار:یادم میمونه کی وقتی زمین خوردم دستم رو گرفت
دستم رو فشار داد و راه افتاد بره داخل . که پشیمون شد
مهیار: بزار بیام کمکت جوجه ها رو کباب کنم
" نه نمیخاد برو نمیخام مادرت چیزی بگه علی میاد کمکم "
مهیار: بازم شرمندم تو ببخش
رفت داخل و منم رفتم سراغ جوجه ها . وقت شام رسیده بود میز رو با کمک ستاره چیدیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم چیزی کم و کسر نداره سالن رو ترک کردیم .اخرین لحظه برگشتم و مهیار رو دیدم که دورترین صندلی به پناه رو انتخاب کرد و نشست نفس راحتی کشیدم و با علی و ستاره برگشتیم آشپزخونه تا شام بخوریم .
ستاره : خانم یه ساعتی داشت با پناه خانم حرف میزد
" خب نتیجه"
پناه : منکه نمیشنیدم ولی پناه خانم هم اشک تمساح می ریخت
خیلی دلم می خواست ماجرا رو از جانب پناه هم بشنوم اما شدنی نبود و شاید دلم هم نمی خواست.
علی : ممنون که با ستاره حرف زدین خداروشکر امروز همه چیز خوب پیش رفت قرار

1400/04/13 12:46

شد بقیه خرید های عقد هم با مادرم و خواهرام برن بخرن
" من اینجا هم نقش خواهرشوهر دارم هم خواهر زن چه شود "
خندیدیم و مست بوی قورمه سبزی ای که ستاره پخته بود شدیم .
.

وقت خواب خانم شد و قرص هاشون رو براشون بردم .
همه جا رو مرتب کردم و مامان بابای مهیار و گلاره خانم و پناه هم به اتاق هایی که براشون اماده کرده بودیم رفتند .مهیار هم بعد شام به اتاقش رفت .علی و ستاره هم به الاچیق برگشتند و باز من مونده بودم و قلم و دفترم . دلم می خواست برم پناهگاه اما پاهام دیگه از خستگی یاری نمی کرد . نور قرمز آباژور حالی به حالیم می کرد و به خودم اومدم به متن جدیدم زل زدم .
.
" ساعت 00:00
به وقت دلتنگی
اینجا ایستاده روبروی پنجره ی باران زده
تشنه ی عطر یار
هوا ابری با احتمال ریزش اشک
همیشه دلم می خواست گوینده ی رادیو بشم از همون ها که صداشون اروم اروم روحت رو قلقلک میده
همون ها که در حین زیاد کردن صدای رادیو پیش خودت میگی چه صدایی چه حسی
یا شاید دلم می خواست بازیگر بشم از همون ها که لباس شیک و خاص میپوشن و به عشق دیدنشون نود شب هرجای جهان که باشی سر یه ساعت مشخص خودت رو می رسونی خونه و پیش خودت میگی یه ادم چقدر میتونه زیبا باشه
یا شاید دلم می خواست ورزشکار باشم از همون ها که وقتی حرف مسابقه میشه میگی مشخصه طلا مال کیه
حالا که نه گوینده ی رادیو شدم و نه بازیگر و نه ورزشکار جانم
از یک جایی به بعد هیچ کدام از ان فکر و خیال ها به کارم نیامد
اخه وصف چشم هایت را که نمیشد گفت یا بازی کرد
چشم هایت را فقط باید نوشت !
از یک جایی به بعد چشم های تو مسیر را عوض کرد
حالا اگر نویسنده نمیشدم دلم که هیچ تک و تای قلم را چه می کردم ؟!
نویسنده شدم که حرف کم نیارم برای عاشقی هایت
نویسنده شدم که تا تو خندیدی قلم برقصد
دل بلرزد
ماه بترسد !
تو که آمدی منطقی ترین تصمیم جهان به نام من رقم خورد
منطقی ترین تصمیم جهان
عاشقانه ترین باور جهان
اینجاست درست میان فاصله ی دست و شانه هایت
تو بخندی من بنویسم
گویندگی و بازیگری باشد برای بعد ثبت لحظه گرفتن دست هایت یخ نکند از دهان بیفتد !
قلمم کو ؟!
.
از پنجره به مهیار که تو باغ قدم میزد زل زدم و اروم اروم به خواب رفتم .شاید پشت پلک های بسته ام زتدگی زیباتر بود .
.

1400/04/13 12:46

#قسمت #63 و #64
.
.
کار ما با حضور مهمون های عمارت دو چندان شده بود . هر وعده چندین مدل غذا باید سرو میشد دو سه روزی از حضور پناه و بقیه تو عمارت می گذشت .اکثرا که خونه نبودند و خودشون رو با خرید و گشت و گذار حسابی سرگرم کرده بودند . انگار طلاق مهیار و پناه یه مسئله ی حل شده بود بینشون و کسی دیگه در موردش صحبت نمی کرد . ستاره سخت مشغول خرید های عقدش بود چندین بار هم مادرش بهش زنگ زده بود و بالاخره تسلیم شد و راضیش کردم اجازه بده مادرش هم تو خریدها شرکت کنه احساس می کردم ستاره هم بر خلاف چیزی که می گفت اینطوری حوشحال تر شده بود .لبخند هاش واقعی تر شده بود .بعد از ظهر بود تقویم 26 اسفند رو نشون میداد تقویمی که سال قبل این روزهاش رو به یاد نمیاوردم ک به گفته ی ستاره تو کما بودم . از اینکه از یاداوری گذشته دیگه نه سردرد می گرفتم و نه ناراحت میشم غرق خوشی بودم . من موفق شده بودم گذشته رو تو گذشته حل کنم . کمی از حجم کارم کم کردم تا بتونم برم خرید و چاپ کردن یه سری جزوه درسی . هوا گرم بود باید دیرتر می رفتم اما چاره ای نبود تنها تایم بیکاری که پیدا کردم این ساعت بود . مانتو شلوارم رو پوشیدم بوسه ی نرمی به مرغ آمین زدم و با نگاهی تو اینه عمارت رو ترک کردم . مهیار هم این چندروز مشغول کارگاه بود روزهای اخر اسفند بااینکه کارگاه تازه تاسیس بود اما حسابی کارش گرفته بود و وقت سر خاروندن نداشت . با پیام در ارتباط بودیم باهم و بهم گفته بود بر خلاف تصوری که داشته بودن و دیدن پناه دیگه ازارش نمیده . یک ساعتی تو خیابون چرخ زدم و از هول و ولای دم عید مردم لذت بردم . از سفره هفت سین های چیده شده ی خیاون . از غرفه های فروش ماهی قرمز های عید .بوی شب بو های کنار خیابون رو با لذت هل دادم تو ریه هام و عزم برگشت کردم . با عمارت هنوز فاصله داشتم که ماشین شاسی بلندی کمی جلوتر از من پارک کرد . یاد اون روز و محسن افتادم ترس افتاد به جونم سریع دویدم تو پیاده رو و پشت شمشاد ها قایم شدم منتظر پیاده شدن راننده یا سرنشین شدم که از دیدن پناه و پسری که کنارش بود چشم هام از حدقه زد بیرون . پسر جوونی که نهایتا 25 ساله می خورد .یه هودی مشکی بلند پوشیده بود و ریش پروفسوری ای که فکر می کردم بخاطر بالا بردن سنش گذاشته بود به چشم می خورد . نمی شناختمش یادم نمیومد عکسش رو هم این مدت تو البوم های عکس خانم دیده باشم یعنی آشنا نبود . پناه بی پروا می خندید خیابون ها هم بخاطر تایم بعد از ظهر خیلی خلوت بودند . صداش به گوش رسید .
پناه : مرسی ازت باربد حسابی بهم خوش گذشت تازه دارم میفهمم زندگی یعنی چی
پسر ابرویی بالا انداخت و گفت

1400/04/14 19:08

- حالا کجاشو دیدی فردا می بینمت ساعت 9 میام دنبالت
دستشو انداخت دور کمر پناه و بغلش کرد حتی لحظه ی اخر فهمیدم از خلوتی کوچه استفاده‌ کرد و لب هاش رو بوسید و با یه تک بوق گاز داد و رفت. هنوز تو شوک صحنه ای که دیده بودم پشت شمشاد ها ایستادم . باید چیکار می کردم ؟ به کسی اطلاع می دادم ؟ چرا نمیشد چندروزی بدون دغدغه زندگی کنم
هنوز توانایی راه رفتن نداشتم اما پناه رو دیدم که تند تند سمت عمارت می رفت . اصلا پناه که اینجا نبود چطوری با این پسر اشنا شده بود .دلم برای مهیار اتیش گرفته بود فکر اینکه این پسر زمانی که پناه همسر مهیار بود هم تو زندگی پناه بوده من رو ازار میداد چه برسه به مهیار. اخم غلیظی کرده بودم و میدونستم باید برگردم و به پختن شام برسم . پناه زودتر از من رسیده بود و صدای بسته شدن در اتاقش اومد . با حرص دکمه های مانتوم رو باز می کردم و زیر لب به لیاقت نداشته ی پناه دری وری می گفتم و یکی در میون یه بیچاره مهیار هم روی زبونم میومد . صفحه ی گوشیم خاموش روشن شد چه حلال زاده بود .
(( امشب خارجی ها و مامان بزرگ میرن خونه خاله خانم نیستند ساعت 10 پناهگاه با دوتا فنجون چایی دارچین میبینمت ))
به خانواده اش و پناه و مامانش می گفت خارجی ها .این پسر کلا با این خانواده فرق داشت . خوشحال بودم از اینکه امشب بدون استرس می بینمش و از طرفی نگران بودم چیزی که الان دیده بودم از دهنم در بره . پس اگه خانم و بقیه امشب نبودند شام پختن هم در کار نبود چون ستاره و علی هم مهمون مادر ستاره بودند . از اینکه تونسته بودند با هم به خوبی ارتباط بگیرن خوشحال بودم . از فرصت استراحتی که نصیبم شده بود استفاده کردم و جزوه های درسیم رو مطالعه می کردم . مدام عکس پناه و باربد میومد جلوی چشمم اما پسش میزدم . رفتم دم در اتاق ستاره داشت اماده میشد که بره خونه ی مادرش
چشم از اینه برنمیداشت
"بسه فهمیدیم خوشگلی "
ستاره : دیر فهمیدی دارم شوهر میکنم
" مسخره .. خوبی ؟"
ستاره : اره ..نه ..معلقم انگار یه لحظه خوبم یه لحظه بد یه لحظه استرس دارم یه لحظه بیخیال نمی فهمم چمه باید خوب باشم قاعدتا نه ؟
" هیچ قاعده و قانونی برای حال ادمی تعریف نشده ادمی به دم وصله یه دم خوبی یه دم بدترین "
ستاره : اره آفرین همینکه تو میگی
روی صندلی نشست
"چرا نشستی پاشو مگه علی منتظرت نیست "
ستاره : میرم حالا
به دور اتاق نگاه کردم دیگه تابلوی جدیدی هم نکشیده بود .
ستاره : مهرسا تو خوبی انگار نامیزونی
مثل همیشه نمی خواستم فکرش رو درگیر خودم کنم
" خوبم داشتم درس میخوندم خسته شدم برا همونه "
ستاره: اهان باشه خسته نباشی میگم راستی برای پنج

1400/04/14 19:08

شنبه نمیخای لباس بگیری
" مگه محضر نیست ؟"
ستاره : چرا ولی بعدش میریم خونه ی مامانم یه جشن کوچیک میگیریم
از اینکه میگفت مامانم خوشحال بودم .
" میرم خرید تو تو فکرش نباش "
ستاره : خواستی بگو علی ببرتت
" باشه ممنون "
گونم رو بوسید و دستش رو تو هوا به نشونه ی خداحافظی تکون داد .
پناه هم هنوز عمارت بود تو ذهنم بود باربد بهش گفته بود ساعت 9 میام دنبالت تا ساعت 9 هنوز یه ربعی باقی بود که دیدم در اتاقش رو باز کرد و با یه ماکسی قرمز رنگ که مانتوی حریر مشکی نتونسته بود رمز قرمز جیغش رو بگیره و ارایش غلیظی بیرون اومد .صدای کفش های پاشنه بلندش تو راهرو طنین انداز شد نیم نگاهی بمن انداخت و کیف دستی مشکیش رو از این دست به اون دست کرد و بدون حرفی عمارت رو ترک کرد .
تنها شدم تو عمارت و این سکوت به شدت بهم ارامش میداد.سعی کردم از سکوت عمارت استفاده کنم تا با خودم کنار بیام و حرفی از ماجرای بعد از ظهر به مهیار نزنم حرفیاز رفتن چنددقیقه پیش پناه هم نزنم .اشتهایی برای شام هم نداشتم .به مهیار پیام دادم و گفت تو راهه تا نیم ساعت دیگه میرسه شامش رو هم تو کارگاه خورده .با فضای مجازی سرم رو گرم کردم .نوشته هام مخاطب های خودش رو پیدا کرده بود و هر نظر مثبتی بهم انگیزه میداد. چوب دارچین رو داخل قوری سفید رنگ انداختم و مست بوی دارچین شدم . صدای باز شدن در عمارت اومد و پشت بندش کشیده شدن لاستیک های ماشین مهیار .قلبم از سینه میزد بیرون من نباید با این پسر تنها می شدم . در سالن رو باز کرد و با کت مشکیش ظاهر شد . ته ریشش بلند تر شده بود و از چشم هاش خستگی می بارید اما هنوز هرموقع من رو می دید زیباترین لبخندش رو تحویلم میداد .
مهیار :سلام چه سکوتی به به
"سلام خسته نباشی اره کسی نیست "
مهیار :پناه هم رفت با مامانم اینا؟ قبلا خوشش نمیومد از خونه ی خاله
حرف خاصی نزده بود اما دل من نازک تر از این حرف ها شده بود . چی میگفتم بهش؟
" نه نرفت ولی مثل اینکه مهمونی دعوت بود ساعت 9 رفت "
مهیار اخم کرد اما دیگه سوالی نپرسید و سریع به خودش اومد.
مهیار : من میرم لباس عوض کنم امشب بریم الاچیق صاحبخونه های الاچیق هم که نیستن
منظورش ستاره و علی بودند. باشه ای گفتم و مهیار سمت پله ها رفت . دلم حتی برای راه رفتنش هم می لرزید . دوتا فنجون چایی رو ریختم و از کیکی که امروز دوباره پخته بودم یه برش برای مهیار گذاشتم و به الاچیق رفتم . چشمم به سوسوی نور چراغ های باغ بود که صداش رو از پشت سر شنیدم .
مهیار : به به چه کردی اخه چایی اینقدر عطر دار
"بیا بشین یخ میکنه از دهن میفته "
یاد متنی که نوشتم افتادم . حتما تو صفحم خونده بود .

1400/04/14 19:08

یه قلوپ از چاییش خورد و فاصلش رو باهام کمتر کرد .
مهیار : مهرسا
دیگه ایستادگی نمیکردم مقابل قلبی که از قفسه سینم بیرون میزد
"جانم "
باز تب دار نگاهم کرد .تو تب و تاب نگاهش افتاده بودم .تب و تابی که انگار تا به تشنج نمی رسید ول کن ماجرا نبود و من فقط مسکن بودم نه تب بر .
مهیار: تو داری جای هرکسی که برام کم گذاشت رو میگیری کم کم دارم حس میکنم حتی یه وقت هایی خودم هم در حق خودم ظلم کردم و گاهی پر میشم از تو .تو که انگار وجودت زمینی نیست
دلم می خواست منم راحت بگم شده تمام وجودم اما لعنت به منطقی که جلوتر از خودم حرکت می کرد .سکوت کرده بودم می ترسیدم ،از باز کردن دهنم می ترسیدم
فنجون های چایی خالی شده بود سینی رو برداشتم و اومدم از جام بلند بشم که مچ دستم رو گرفت .وادارم کرد بشینم,
مهیار: چرا اینقدر ساکتی ؟ کجا میخوای بری
باز رو آورده بودم به فرار کردن باید می گفتم دارم فرار میکنم از خودم که تو سیب ممنوعه ای برام ،از تو که دلبری کردن رو از بری و نباید دل ببرم برات ،از پناه که سایه اش حالا حالا ها روی سر تو میمونه ،از مادرت که این چندروز رییس بوده و من مرئوس دستور داده و من اطاعت چی باید می گفتم به مردی که مچ دستم رو گرفته بود و تو گوشم زمزمه می کرد بمون
کنارش نشستم. مماس به مماس تنش .فاصله ای که تا به حال رعایت کرده بودم رو نادیده گرفتم و چسبیده بودم بهش .سرش رو کج کرده بود تا کامل تسلط داشته باشه روی صورتم
مهیار: مهرسا چته چی شده
" هیچی خوبم فقط خستم خیلی خستم"
واقعا هم روحم خسته بود .خسته ی اینهمه جدال
مهیار: نه یچیزی بیشتر از خستگیه
دولا شدم و گوشیم رو برداشتم .اهنگی که این روزها بیشتر از صدبار پلی کرده بودم رو براش گذاشتم و خودم باهاش همخوانی کردم گاهی تمام حرفی که نیاز بود بزنی تو یه اهنگ جا میشد .
" من دختر روزهای تنهایی
با هر عذاب تازه جنگیدم
از غصه ی فردا نگو با من
روزهای از این بدترم دیدم
تا مرز وحشت تا جنون رفتن، از ترس دیوونه شدن کم نیست
تو اومدی و من به غیر از تو چیزی به جز تصویر یادم نیست
تو اومدی تا فکر روزهای تلخ گذشته از سرم وا شه
من ضربه خوردم تا قوی تر شم فردای من میتونه زیباشه
وقتی ورق برگرده میبینی این زندگی به من خیلی بدهکاره
باید من رو باور کنی تا عشق سقف امید و ارزو باشه
با مرهم دست تو میتونه زخم عمیق من مداوا شه "
.

دست چپش رو روی شونم انداخت و با دست راستش دستم رو گرفت و زیر لب تکرار کرد
مهیار: با مرهم دست تو میتونه زخم عمیق من مداوا شه
قطره ی اشکم چکید پایین .اختیار قطره ی اول رو نداشتم اما از سر اختیار اشک های بعدی روونه شد . مهیار دولا شد

1400/04/14 19:08

و اشکی که روی گونم بود رو بوسید .لب هاش رو همونجا نگه داشت و منِ آتش گرفته ارزو می کردم زمان تو همین لحظه بایسته .چشم هام بسته بود و رو نداشتم از شرم تو چشم های مهیار نگاه کنم .
پناه : لیاقتت همین کلفت پاپتیه میدونستم یه روزی ذات خودت رو نشون میدی پسرررر دایی
مثل برق گرفته ها از هم جدا شدیم و به پناه که پشت سر ما ایستاده بود و دوتا دستش رو با حرص به کمرش زده بود نگاه کردیم .مگه نرفته بود کی برگشت که نفهمیدیم

1400/04/14 19:08

#قسمت #65 و #66
.
سینی چایی رو برداشتم و به مهیار که هنوز تو شوک بود نگاهی انداختم چند قدمی رفتم اما اگر حرفی نمیزدم دق می کردم. دیگه به اینده ی شغلیم هم فکر نمی کردم .مهیار هم از روی نیمکت چوبی بلند شد و اومد حرفی به پناه بزنه که پیش دستی کردم
.
"اولا کلفت نه و خدمتکار در ضمن فکر نمیکنم یه خیانتکار حق اظهار نظر در مورد من رو داشته باشه ."
مهیار سمتم برگشت
مهیار: چی گفتی چه خبر شده
بهش نگاه کردم جوابی ندادم به پناه هم
در مورد چیزی که دیده بود حرفی نزدم چون برای خودم هم هنوز هضم نشده بود . هنوز گونم گرم و ملتهب بود .
پناه از قبل عصبی تر شد
پناه : توی بی همه چیز به چه جرئتی به من توهین میکنی اخراجی هری خیانتکار هم هفت جد و ابادته
دیگه حرف هام دست خودم نبود
" چرا برگشتی پس اقا باربدت قالت گذاشت؟"
رنگش پرید .مهیار غرید
مهیار : باربد دیگه چه خریه مهرسا بگو چه خبره
منکه اب از سرم رد شده بود چه یه وجب چه صد وجب
" حالم برای همین بد بود برای همین خراب بودم چون این خانم رو با دوست پسرش دیدم "
مهیار: چرا چرت و پرت میگی پناه که اصلا ایران نبود
"تو مگه منو نمیشناسی من اهل چرت و پرت گفتن و تهمت زدنم ؟ امروز بعد از ظهر تو خیابون دیدمشون "
مهیار ناباورانه پناه رو نگاه می کرد . پناه هم سکوت کرده بود .مهیار از الاچیق بیرون اومد بازوی پناه رو گرفت تو دستش
مهیار: ببینمت راست میگه ؟
حق داشت حرفم رو باور نکنه من یه تازه وارد بودم و پناه عشق بچگیش همسر سابقش
موندن رو جایز ندونستم و با قدم های بلند سمت سالن راه افتادم که پناه داد زد
پناه :صبر کن تو هم‌ بمون
می لرزید عصبی شده بود .مهیار رگ گردنش بیرون زده بود و دست هاش رو مشت کرده بود
پناه : اره دوست پسرمه عشقمه
مهیار سمتش حمله کرد
مهیار :خفه شوو
پناه هم بلندتر داد زد
پناه : چرا خفه شم از وقتی چشم باز کردم تو رو دیدم .هرجا خواستم برم تو رو دیدم یه جوری که انگار فقط تویی تو دنیا دوست داشتم چون فقط تو رو دیده بودم . تو رو دیدم چون نزاشتی کسی رو ببینم .باربد رو یادت نیس نه ؟ داداش دوست صمیمیم بنیتا که رفتی تهدیدش کردی دیگه دور و بر من نیاد ،همیشه همین بودی با تهدید ،همیشه همین بودی یه حصار دور من کشیدی که هیچکس نبینتم هیچکس دوستم نداشته باشه اینقدر این حصارو بلند و بلند کردی که فکر کردم تنها کسی که تو دنیا میتونه عاشقم باشه تو لعنتی من بچه بودم ولی تو برام بزرگی کردی و به جام همه جا تصمیم گرفتی. اسمت اومد رو اسمم چون خیال می کردم هیچکس پناه رو نمیخواد .اسمت رفت تو شناسنامم چون خیال می کردم این دنیا فقط یه مرد داره اونم تویی به حضورت تو

1400/04/15 11:03

زندگیم عادت کردم ولی وقتی تنها شدم وقتی حصارت دور و اطرافم نبود دیدم نخییر چه کلاهی رفته سرم .باربد چند ساله چشمش دنبالمه اره قبل طلاقم باهاش اشنا شدم و شرمندگی هم ندارم بابتش چون واقعا عاشقشم و حالا هم که میبینم بااینی پشیمونم چرا زودتر طلاق نگرفتم تو لیاقت منو نداری عزیزدردونه ی مامان بزرگ قکر میکنی چرا تک و تنها افتادی چون مامان بزرگ به تو بیشتر از هممون رسید تو از طرف اون تامینی نیازی به ما نداری
.
تمام وجودم چشم شده بود و دوخته شده بود به مهیار به مهیار درخشانی که کمرش خم شده بود
مهیار: من گذاشتمت تو حصار؟ تو که هر غلطی دلت خواست کردی چندبار اومدم از تو مهمونی ها جمعت کردم چندبار دروغ گفتی منو پیچوندی مچت رو گرفتم چندبار بخشیدمت ؟ من نزاشتم بقیه رو ببینی ؟ بی لیاقتی که خودم رو برات تیکه پاره میکردم و نمیدیدی پناه بی لیاقتی حالا هم برو اقا باربدت منتظره ،بدبخت اگه نزاشتم بااون رفیقت بگردی چون ته و تو خانوادش رو در اوردم چون میدونستم ادم های درستی نیستن اما الان دیگه هیچ دخلی بمن نداره هیچ نسبتی هم باهات ندارم هر غلطی دلت خواست بکن .
پناه : این دختره چی ؟
با تمسخر بهم نگاه کرد .
مهیار با گام های بلند سمت من اومد دستم رو گرفت. زور زدم دستم رو از حصار دست هاش خارج کنم که برگشت و به پناه گفت
مهیار: اره دوستش دارم جاش تو قلبم بالاتر توئه
سر جام ایستادم .من این دوست دارم رو قبول نداشتم .دوست دارمی که برای در اوردن حرص پناه باشه .جمله ای که مقدس ترین کلمات رو داشت . محکم دستم رو کشیدم و با اخم با مهیار نگاه کردم. باید می رفتم باید برای همیشه می رفتم . جایی برای رفتن نداشتم اما من این روزها رو تجربه کرده بودم . شروع به جمع کردن لباس هام کردم .میدونستم اگر با پای خودم نرم خانم بعد از نقل جریان از دهن پناه با لگد میندازتم بیرون. ساک قهوه ای رنگ رو از زیر تخت بیرون کشیدم و با دست اشک های صورتم رو پس زدم . لباس هام رو با شتاب به داخل ساک پرت میکردم که مهیار رسید . لباس ها رو از دستم گرفت و صورتم رو با دست هاش قاب کرد
مهیار: چیکار داری میکنی مگه نشنیدی چی گفتم
نشنیده بودم چیزی جز در اوردن حرص پناه نشنیده بودم .
" ولم کن هرکسی تاریخ انقضا داره تاریخ انقضای منم تموم شد "
مهیار : مگه رفاقت تاریخ انقضا داره
"اره داره خوبم داره میخواستی حرص پناه رو در بیاری موفق شدی رفت رفت پیش عشقش "
مهیار: اسم اونو نیار پناهی دیگه وجود نداره که بخام حرصش رو در بیارم گور بابای پناهی که فکر میکنه زندانی من بوده من هیچ تعلق خاطری به این پناه ندارم
" به منم نداری پس بزار برم جام اینجا

1400/04/15 11:03

نیست دیگه "
مهیار: دارم بخدا دارم
بی حرکت موندم .انگشت شصتش رو روی گونم کشید .
مهیار:نریز این مروارید ها رو . همه ی تلاشم رو کردم شب و روز تا دیگه اشک نریزی پشت این دیوار شب ها با استرس خوابیدم که نکنه داری اشک میریزی و من نتونم ارومت کنم ،دختر روزهای سخت مگه نگفتی باید باورت کنم تا عشق سقف امید و ارزو بشه ؟ باورت دارم مهرسا به چشم های قهوه ایت قسم باورت دارم
زانوهام سست شد و روی زمین نشستم . از پایین صدا میومد اهمیتی نمیدادم دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود

1400/04/15 11:03

#قسمت #67 و #68
.
دروغ میگی "
مهیار: دروغ نبود بوسه ای که روی گونت زدم دروغ نبود دستی که روی شونت نشست دروغ نبود دوست داشتنم
کنار من روی زمین زانو زد و سرم که میلرزید رو تو بغلش گرفت.
مریم : چه خبره اینجا
با ترس برگشتم مادر مهیار با قیافه ی عصبانی دم در ایستاده بود .مهیار از جاش بلند شد و گفت
مهیار: برو بیرون مامان
مریم : چیو برم بیرون فکر کردی بالا سرت نیستم هرکاری دلت خواست میتونی بکنی با هر بی سرو پایی هم میتونی لاس بزنی
دست های ظریف و ناخن های مانیکور کشیده اش کشیده شد روی صورتم
مریم : گمشو گورتو گم کن یه بار دیگه هم دور و بر پسرم ببینمت میدم نیست و نابودتت کنن بی خانواده
کلماتی که ادا می کرد مثل پتک به سرم کوبیده شدند . مهیار دست مادرش رو گرفت و با تشر گفت
مهیار: گفتم برو بیرون میفهمی چیکار میکنی برو پیش همونی که خبر رسانی کرد برات
با غضب به پناه که تو راهرو ایستاده بود نگاه کرد .
دیگه نمی خواستم سکوت کنم .
" من خانواده دارم اما زیر خاکن .کسی هم نخواسته پسرتون رو گول بزنه شما که سال تا سال نیومدین سراغش رو بگیرین چی ؟ خوب الان پسرم پسرم میکنید ،وقتی حال پسرتون خراب بود من بودم که روبراهش کردم
پسرم رو غلیظ ادا میکردم . صدای گیسو خانم از پایین میومد فهمیدم داره به زور از پله ها میاد پایین
مریم : دهنت رو ببند چه برای من دم در اورده زود باش بارو بندیلت رو جمع کن هری
به چهره اش اینجور صحبت کردن نمیومد . تمام توانم رو جمع کردم و سمت راه پله ها رفتم به خانم که روی پله ی چهارم ایستاده بود و نفس نفس میزد گفتم
" نمیخاد به خودتون زحمت بدین خانم من دارم میرم منکه برم همه چیز مرتب میشه ببخشید که اوضاع خونه رو ریختم بهم "
برگشتم و بقیه ی وسایلم رو جمع کردم .به مهرسا گفتن های مهیار توجهی نکردم و لحظه ی اخر به مریم خانم و پناه که دست به سینه نظاره گر بودند نگاهی انداختم . جعبه ی پیراهن مهیار رو تو دستش گذاشتم
"این رو برای عیدیت خریده بودم مبارکت باشه "
پله ها رو یکی دوتا کردم و از عمارت بیرون زدم . میفهمیدم مهیار دنبالم میاد نصفه شب بود اما بی مهابا تو کوچه و خیابون داد میزد مهرسا. با وسایلی که دستم بود نمیتونستم سریع بدوم . بهم رسید .
مهیار:جان مهیار صبر کن
بی اختیار ایستادم .جانم بود به جانش قسم خورده بود .
دستش رو روی جایی که مادرش سیلی زد کشید
مهیار: ببخشید بخدا شرمندتم بیا بیا بریم خودم میبرمت
" کجا بیام مهیار مگه ندیدی مادرت چی گفت برو کاری به من نداشته باش "
مهیار: تا صبح هم که حرف بزنه من دست برنمیدارم ازت تازه پیدات کردم تازه زخم هام رو مرهم دادی کجا بزارم بری
"

1400/04/16 10:13

من نمیخام مسکن یکی دوروزه ات باشم نمیخام مرهم باشم مهیار برو خواهش میکنم "
مهیار: یکی دوروزه نیستی مهرسا بمون برم ماشین بیارم جان من
نقطه ضعفم رو فهمید .روی جدول کنار خیابون نشستم و مهیار بدو بدو سمت عمارت رفت .چند دقیقه ی بعد جلوی پام ترمز کرد . وسایلم رو صندلی عقب گذاشت و منم نشستم .حرکت کرد
سکوت کرده بودم .
مهیار: مهرسا جان
چشم هام رو بستم .دیگه دل و دماغ جانم گفتن هم نداشتم. گوشی مهیار مدام زنگ میخورد سومین تماسی که بی پاسخ موند گوشی رو خاموش کرد .
مهیار: هنوزم باورم نمیشه اینهمه اتفاق و حرف تو چندین ساعت افتاد
" اما من عادت کردم عادتم شده یه روزه همه ی زندگیم بریزه بهم
مهیار: نریخته بهم درستش میکنم
چی میگفتم بهش چی رو درست می کرد .هنوز حتی نرسیده بودم حرف های چند دقیقه ی پیشش رو هضم کنم کجا باید میرفتم
نیم ساعتی تو خیابون ها چرخ زد و من چشم هام از خستگی گرم شد و روی هم افتاد .با احساس توقف ماشین چشمم رو باز کردم و صورت مهیار رو نزدیک صورتم دیدم
خودم رو عقب کشیدم .حالتش رو حفظ کرد
با اطرافم نگاه کردم
" ببخشید خوابم برد اینجا کجاست "
مهیار: خونمه
" چی "
مهیار: چندساله یه واحد تو تهران دارم اما مامان بزرگ نمیزاشت ازش جدا بشم خودمم که اینجا نبودم گفتم لااقل تو ازش استفاده کنی
" نمیخاد یکاریش میکنم بلدم گلیم خودم رو از اب بکشم ممنون که منو رسوندی خودم درستش میکنم "
به عقب برگشتم تا ساک و وسایل رو از عقب بردارم که روی گونه ی راستم بوسه زد . با اخم برگشتم
" بس کن مهیار برو به زندگیت برس"
دسته کلیدی سمتم گرفت.
مهیار: همین یه کلید رو ازش دارم من مزاحمت نمیشم برو تا هرزمانی که دلت خواست میتونی اینجا بمونی هر زمانی هم که اجازه دادی باهات حرف میزنم فقط میخام باورم کنی همین
باورش داشتم تو همین لحظه هم باورش داشتم .نمیخاستم قبول کنم اما نصفه شب بود اگه کلید رو نمی گرفتم باید تو پارک میخوابیدم میون صدتا فامیل تنهاترین بودم . لعنت بهت بابا اولین بار بود که بعد از چهار سال نفرینش میکردم اما اینجا وقتی باید دسته کلید رو از مهیار می گرفتم و میدونستم اشتباه ترین کار ممکنه کار دیگه ای از دستم برنمیومد . با سر انگشت هام کلید رو گرفتم .
" مرسی فقط امشب میخوابم فردا یه جایی رو کرایه میکنم "
مهیار: بزار امشب سر بشه فردا باهم حرف میزنیم مهرسا جان من جایی دیگه نرو
بدون حرف وسایل رو برداشتم و دستی که برای کمک دراز کرده بود رو نادیده گرفتم .از ماشین پیاده شدم و سمت واحد 6 مجتمع بردیا راه افتادم.
.
.
راوی ( مهیار)
ساعت ها بود تو ماشین نشسته بودم ساعت ها بود که به نور ضعیفی واحد

1400/04/16 10:13

6 زل زده بودم . واحد شش که قرار بود سقف مشترک من و پناه باشه و حالا پناه بهترین رفیقم شده بود .رفیق! مهرسا برام بیشتر از یه رفیق شده بود نگران بودم اینجا نمونه و نتونم دیگه تو این شهر درندشت پیداش کنم بخاطر همین ساعت ها بود همینجا نشسته بودم . نمیدونستم خوابه یا بیدار پیام های بی پاسخ زیادی گذاشته بود مثل من که تماس های زیادی رو از جانب مامان و بقیه بی پاسخ گذاشته بودم .خودم هم نمیدونستم اسم حسی که بهش داشتم چی بود اما میدونستم باورش برای مهرسا سخته که منی که از یه رابطه ی طولانی مدت بریده بودم بتونم دوباره دل ببندم .نوری که از پنجره ی واحد بیرون میزد خاموش شد خیالم بابتش راحت شد اما ترجیح دادم همینجا بمونم . دلم نمی خواست با صاحب دستی که به ناحق نشسته بود روی صورت مهرسا برخورد کنم . فقط دلم می خواست این دو سه هفته سپری بشه و اوضاع به حالت قبل برگرده هرچند که میدونستم پناه الان پیاز داغ ماجرا رو زیاد کرده و مغز مامان بزرگ رو شستشو داده و دیگه اجازه نمیده مهرسا برگرده عمارت. بعد از شنیدن حرف های پناه و اتفاقات زنجیره وار امشب واقعا نیاز به چند ساعت خواب داشتم . .
.
راوی ( مهرسا )
.
تا نیمه شب بیدار بودم و ذهن آشفته ام رو اروم می کردم مهیار هم یه ربع به یه ربع پیام می داد اما جوابی نمی دادم .تصمیم گرفته بودم باهاش حرف بزنم. هرجور حساب می کردم نمیتونستم جایی رو کرایه کنم مخصوصا که دیگه حقوقی هم نداشتم .اخرین پیامش رو خوندم
(( من همینجام دو قدمی تو جایی هم نمیرم میخوام بدونی تو این لحظه هیچکس برام مهمتر از تو نیست بزار باهم حرف بزنیم ))
ساعت 10 صبح بود .جواب دادم (( چایی میزارم بیا بالا ))
تو کابینت های های گلاس سفید رنگ اشپزخونه دنبال کتری و قوری یا چایساز گشتم و بالاخره پیداش کردم . دلم از گشنگی ضعف می رفت دیشب هم شام نخورده بودم . یخچالی که تو اشپزخونه بود خاموش بود. دلم نمی خواست به مهیار رو بزنم و با گشنگیم مقابله کردم . ربع ساعت بعد صدای زنگ واحد به گوشم رسید . گوشیم رو کنار گذاشتم و در رو باز کردم .میدونستم چهره ام از همیشه داغون تره چون دیشب دق دلی این مدت که گریه نکرده بودم رو در اورده بودم . مهیار هم با دیدنم چشم هاش غمگین شد . دوتا نون تو دستش بود و تو یه پلاستیک پنیر و خامه و وسایل صبحانه .
مهیار: تو رو نمیدونم اما من خیلی گشنمه
" منم گرسنمه "
مهیار: خوبه پس رفتم صبحانه خریدم وگرنه تو که تعارف داری باهام
سرم رو پایین انداختم و بعد از ریختن دوتا لیوان چایی روی صندلی های اپن نشستم . گشنگی هردوتامون که برطرف شد مهیار شروع به حرف زدن کرد .
مهیار: مهرسا من خودمم

1400/04/16 10:13

نمیدونم اسم حسی که بهت دارم چیه بیا به هم زمان بدیم تا ببینیم زمان چی پیش میاره برامون من کاری به مادرم و بقیه ندارم خودت میبینی دو سه سال یه بار میبینمشون بابت اون سیلی دیشب هم تا عمر دارم شرمندتم
" مهیار یه چیزی الان مهمتر از حس من و توئه "
اولین بار بود مستقیم به حسم اشاره می کردم .
مهیار: هیچ چیزی مهمتر نیست بهم اجازه بده کنارت بمونم
" پناه چی"
مهیار : پناه که دیگه تو زندگی من نیست
"فکرش هست خاطراتش هست "
مهیار: انکار نمیکنم بهت دروغ هم نمیگم زمان میبره فراموش کردنش بخاطر همین میگم بیا بهم زمان بدیم بیا ببینیم حسمون حس یه از طوفان برگشته نباشه که به تدریج از سرمون بیفته
بیا زمان بدیم به این طفل نوپا که اروم اروم قدم برداره
" اگه زمان دادیم و حل شد من با مادرت که هیچ زمانی قبولم نمیکنه چیکار کنم مهیار ؟ میخوای چیکار کنی "
مهیار: من در مورد مادرم هیچ قولی بهت نمیدم تمام تلاشم رو میکنم راضیش کنم اما از طرف خودم هر قولی بگی روی چشمم دیگه اونموقع تو باید تصمیم بگیری که اگه راضی نشدن مهیار تنها رو میخوای یا نه
میخواستم مهیار رو حتی اگه تنهاترین میشد می خواستم چون مهیار منِ تنها رو خواسته بود .
مهیار: تا اونموقع هم اینجا راحت باش بهت گفتم همین یه کلید رو دارم هر‌زمانی خودت اجازه دادی یه کلی دیگه از روش میزنم
زود بود برای هر تصمیمی زود بود هردوی ما نیاز به تنهایی و فکر داشتیم و البته زمان. مهیار خداحافظی کرد و سمت کارگاه راه افتاد منم بعد از ده تا تماس ستاره بهش زنگ زدم .
ستاره : وای مردم مهرسا تو کجایی
به گریه افتاده بود
توضیح مختصری از دیشب دادم
به گریه افتاده بود
ستاره :میدونی چقدر نگرانت شدم بگو کجایی بیام پیشت
ادرس خونه ی مهیار رو دادم و یک ساعت بعد با علی از راه رسیدن . توراه علی یه سری خرت و پرت برام خریده بود . در واحد رو باز کردم و ستاره خودش رو انداخت بغلم
ستاره :قربونت برم منکه مردم و زنده شدم از دیشب نمیدونی عمارت چه اشوبی بود تا صبح
علی بهش تشر رفت
علی : عزیزم بزار برسی بنده خدا خودش حال خوشی نداره
به داخل راهنماییشون کردم . این یک ساعتی که تو راه بودن خونه رو تمیز کرده بودم روی همه ی وسایل یه لایه ی خاک نشسته بود .
ستاره بعد از نگاهی به خونه روی مبل های چرم سفید نشست
همه چی این خونه سفید بود .
از بین خوراکی هایی که خریده بودن چندتا کیک برداشتم و با چایی آوردم .باید سر فرصت می رفتم خرید
"خب حالا بگو عمارت چی شد "
علی با اخم ریزی نگاهش می کرد
ستاره: هیچی
صورتم رو برگردوندم سمت علیرضا
" اینطوری بد نگاهش نکن باید بفهمم چه خبر بوده بعد رفتنم "

1400/04/16 10:13

ستاره : والا ما تازه رسیده بودیم عمارت که تو دویدی بیرون فقط دیدم وقتی اقا مهیار دوید دنبالت ،باباش جلوش رو گرفت می فهمیدیم زورش میرسه هلش بده اما داشت باهاش حرف میزدو بالاخره رفت کنار .از اونور رفتیم داخل نمیدونی چه جنگی بود پناه خانم همینطوری اشک تمساح می ریخت و منم که از چیزی خبر نداشتم همینطوری داشتم گوش میدادم می گفت زدی تو گوشش اره ؟
چشم هام گرد شد
" من ؟؟ نه بابا الکی گفته "
ستاره : گفتم پیش خودم گفتم من مهرسا رو میشناسم .پیاز داغ ماجرا رو زیاد کرده بود و خانم هم داشت گوش میداد .از اون طرف مریم خانم مدام راه می رفت و جیغ می کشید به تو دری وری می گفت که نمیدونم پسرم رو خام کرده و از این حرف ها .بالاخره بعد یه ساعت همشون اروم شدن منم هرچی زنگ میزدم به تو جواب نمیدادی داشتم از نگرانی می مردم .
" خانم چی گفت "
علی : هیچی
" بگین دیگه "
ستاره سرش رو پایین انداخت و با کمترین صدای ممکن گفت
ستاره :گفت اگه یه بار دیگه این طرف ها پیداش بشه میدم قلم پاش رو خورد کنند من ندونسته میگم ماجرا چیزی که پناه برای خانم تعریف کرد نبوده اما هرکی اون داستان رو می شنید هم همین رو می گفت
میدونستم میدونستم دیگه جایی تو اون عمارت ندارم .
مشغول تعریف کردن اتفاق های دیروز بعد از ظهر و دیشب شدم
علی خودش رو با چرخ زدن تو خونه سرگرم کرد
ستاره: او چه خبر بوده پس ،پس اقا مهیار هم یه خبر هاییش هست
"اینطوری می گفت "
ستاره: حالا اینجا کجاست
"خونه ی مهیاره کلیدش رو داد گفت تا هروقت بخام میتونم بمونم و به خودمون و حسمون زمان بدم "
ستاره: نمیترسی؟ یهو نیاد اینجا بالاخره مرده
" گفت همین یه کلید رو داره که دست منه "
ستاره: البته ادم قابل اعتمادی هستش ..وای من هنوز باورم نمیشه یهویی اینطوری شد
کمی دیگه حرف زدیم و دیگه باید می رفتند به عمارت و مهمون ها می رسیدند . دم در ایستادم و دکمه ی آسانسور رو زدند
ستاره : فردا رو یادت نره ها ساعت 4 محضر
اگه یاداوری نمی کرد کامل فراموشم شده بود
" نه نه حواسم هست کاری داشتی بهم زنگ بزن "
علی :میخوای ستاره رو شب بیارم پیشت بخوابه صبح بیام دنبالش ؟
" نه نمیخاد برین برین کار دارین "
در رو بستم و بعد از جمع و جور کردن خوراکی ها نگاهی به سالن ال مانند که کاغذ دیواری سفید با طرح گل های ملایم صورتی داشت و این مبل های سفید زل زدم .دو خوابه بود یه اتاق کار و مهمان و یه اتاق که داخلش تخت دونفره و میز ارایش باز هم سفید قرار داشت .
باید می رفتم هم برای فردا لباس می خریدم هم برای خونه خرید می کردم .بعد از صحبت های صبح مهیار اروم تر شده بودم . روبروی اینه ایستادم احساس می کردم

1400/04/16 10:13

هنوز رد دست های مریم روی صورتم پیداست .دستم رو روی گونم کشیدم و پوزخند عمیقی زدم .مهیار چی رو می خواست درست کنه ؟!
از خونه بیرون زدم و خودم رو به شلوغی خیابون ها سپردم .به خاطر شب عید قیمت ها چند برابر شده بود اما چاره ای نداشتم لباس خوب نداشتم و دیشب اونقدر هول هولکی لباس جمع کردم که چندتا از وسایلم رو هم جا گذاشتم باید به ستاره می گفتم برام بیاره .دو ساعتی میشد که تو مغازه ها چرخ می خوردم صدای گوشیم بلند شد مهیار بود
"سلام "
-سلام خوبی بهتری کجایی
" خوبم اومدم خرید لباس و خونه "
- بیام پیشت ؟
" مگه کار نداری کارگاه "
- چرا ولی نوید رو میزارم جای خودم
نوید معاونش بود
" نه به کارت برس "
- نه میام هیچی مهمتر از تو نیست بگو کجایی فقط
به تابلوی سفید رنگی که اسم خیابون رو نوشته بود نگاه کردم و اسمش رو به مهیار گفتم . وسط خیابون پیاده روی بزرگی قرار داشت رفتم و روی نیمکت چوبی نشستم. خیابون ها جای سوزن انداختن نبود و من هم چیزی که مد نظرم بود رو پیدا نکردم. نیم ساعت گذشت و ماشین مهیار رو اون سمت خیابون دیدم .سمتش رفتم و سوار شدم .
"سلام "
مهیار :سلام خانووم خوبی
خوب بودم حالا که کنارم بود خوب بودم .
"خوبم "
ماشین رو داخل پارکینگی که همون نزدیکی بود گذاشت و با هم مغازه های شلوغ رو زیر و رو می کردیم .
بالاخره تو ویترین یکی از مغازه ها یه کت و شلوار شیک سفید رنگ دیدم که بدجوری چشمم رو گرفت . خرید کردن ارومم کرده بود کت و شلوار رو تنم کردم و به اصرار مهیار اجازه دادم تو تنم ببینتش .
مهیار : تو زیبایی که هرچی بپوشی بهت میاد
لبخند ملیحی زدم و جوابی ندادم . هرچقدر اصرار کردم مهیار اجازه نداد حساب کنم و من رو با پلاستیکی که کت و شلوار داخلش بود فرستاد بیرون مغازه. شکمم دوباره به قار و قور افتاده بود .
مهیار هم از در بوتیک بیرون اومد و گفت
مهیار:من خیلی گرسنمه بریم یه رستوران خوب میشناسم
قار و قور شکمم به جای من جواب داد و چند دقیقه ی بعد روبروی یه رستوران شیک نگه داشت . بوی غذا گرسنه ترم کرده بود دوتا کوبیده سفارش داد و من رفتم تا دست هام رو بشورم.
.
.
راوی (مهیار)
با لذت راه رفتنش رو نگاه کردم .متانت ذاتیش دل سنگ رو آب می کرد مهم نبود اگر از صبح جواب تهدید های مادرم رو میدادم مهم نبود اگه بابا گفته بود باهاش بمونی از ارث محرومت میکنم مهم نبود اگه پناه مغز مامان بزرگ رو شستشو داده بود و حاضر نبود حرف های من رو بشنوه هیچ چیزی تو این لحظه مهمتر از دختری که کنارم نشسته بود نبود هیچ چیز مهمتر از دستی که من رو از تاریکی بیرون کشیده بود نبود فقط باید زودتر یه خونه ی دیگه میخریدم و

1400/04/16 10:13

میفرستادمش اونجا .نمی خواستم وقتی بفهمه این خونه قرار بوده خونه ی من و پناه باشه اذیت بشه .با برگشتنش و دیدن چشم هاش که هنوز از سر گریه های دیشب پف کرده بود و پشت ارایش ملیحش نتونسته بود قایم بشه بی اختیار لبخند پهنی دوید روی صورتم من این دختر رو می خواستم اما باید زمان می گذشت تا حسم رو بهش ثابت کنم
.

1400/04/16 10:13

#قسمت #پایانی
.
مهیار دوتا کوبیده سفارش داد و ازش از حال و احوال عمارت پرسیدم که گفت خبر خاصی نبوده و مستقیم از پیش من رفته کارگاه و کسی رو ندیده .
" راستی من ادرس خونت رو به ستاره و علی دادم اومدن بهم سر زدن اشکالی که نداره اگه اشکال داره میگم دیگه نیان"
مهیار: نه خونه ی خودته هیچ اشکالی نداره فقط میخام عوضش کنم اگه مشتری اومد بهم زنگ بزن تنها نباشی خونه یا اگه نتونستم بیام نگهبان ساختمان مرد قابل اعتمادیه میگم بیاد پیشت
"چرا عوضش کنی "
مهیار : میخام نزدیکتر باشه به کارگاه اگه خدایی نکرده مشکلی پیش اومد سریع خودم رو برسونم
حرفش منطقی بود و هرچقدر خواستم از زیر زبونش حرف بکشم که عکس العمل مادرش و بقیه چی بوده حرفی نزد . خودش هم یه سری خرید برای خونه کرد و بعد از اینکه مطمئن شد چیزی نیاز ندارم تنهام گذاشت. از اینکه به زور کنارم نمیموند ازش ممنون بودم . اونقدر خسته بودم که میتونستم روزها بدون وقفه بخوابم دلم برای ستاره که الان هزارتا کار سرش ریخته بود و نبودم که کمکش کنم سوخت . روی تخت یه نفره ی اتاق مهمان دراز کشیدم و بهش پیام دادم و کم کم چشم هام گرم شد .
با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم هوا تاریک تاریک بود چراغ های خونه هم خاموش بود دویدم و از چشمی در مهیار رو دیدم . با ترس زل زد بهم و فکر میکنم از چشم های خابالو و موهای آشفته ی من فهمید خواب بودم
اومد داخل
مهیار: کشتی منو ترسیدم چرا گوشیت خاموشه
به اتاق برگشتم و گوشیم رو از روی پاتختی برداشتم
"ببخشید شارژش تموم شده نگران شدی "
مهیار: اره هی زنگ زدم دیدم خاموشی اومدم دیدم چراغ ها خاموشه فکر کردم رفتی خداروشکر که اینجایی
تو یه حرکت من رو تو اغوشش جا داد . گم شده بودم تو اغوش مردونه اش .سعی کردم از حصار بازوهاش ازاد بشم که محکمتر بغلم کرد و بعد از چند ثانیه رهام کرد
مهیار: فکر رفتنت دیوونم کرد
با دست راستم زدم روی شونش و گفتم
" جایی رو ندارم برم همینجام "
دیگه سر دلخوری نداشتم باهاش این پسر همونی بود که دلم برای تک تک حرکاتش می لرزید . دست به کار شدم و تو نیم ساعت شنیسل مرغ سرخ کردم و کنار هم شام خوردیم .برام از کارگاه می گفت و من هیچ چیزی از حرف هاش نمی فهمیدم. محو صدای خاصش بودم محو تکون خوردن لب هاش .وقتی دید بدون هیچ حرفی زل زدم بهش چشم هاش رو تنگ کرد .دیگه نگاه تب دارش رو می فهمیدم صورتش رو نزدیک تر اورد و تو یا حرکت کت لی ابی رنگش رو از روی صندلی چنگ زد و سمت در رفت
مهیار: میرم نمیخام کاری کنم که از دستت بدم نمیخام پشیمون بشم
دستی تو موهام کشیدم که بی تاب ترش کرد .این پا و اون پا کرد و انگار منتظر

1400/04/17 18:00