رمان های جدید

607 عضو

حمايت، تا آخر دنيا ادامه يابد. اين محبتی بود كه هرگز
نه از پدري دريافت كرده بود و نه از برادري.
سر تا پا، سرخ و خون چكان، از بالاي درخت به زير آمدند. نصير وحشت زده. نگاهش كرد:
- واي! ببين چه ريختی شده اي! همه سر و تنت قرمز شده!
و دستی بر سرش كشيد:
- موهايت هم كه نوچ شده. اگر عمه و مادربزرگ تو را در اين حال ببينند، بيچاره ام مي كنند!
لعيا نگران شد. نكند نصير را دعوا كنند و دوستيشان به هم بخورد. اگر نصير مورد موآخذه قرار گيرد، ممكنست ديگر او را به بازي نگيرد. دوان دوان به سوي نهر وسط باغ رفت و تا زانو به آب زد. با دستهاي كوچك، آب برميداشت و بر سر و روي خود می ريخت. مثل موش آب كشيده از نهر بيرون آمد. فكر می كرد مشكل را برطرف كرده ولی، همين وضعيت بود كه كار را خرابتر كرد.
مادر او را دعوا كرد و از بازي با پسرها منع كرد. ولی عمر اين ممنوعيت، چند روز بيشتر طول نكشيد. لعيا لذتی در بازي با پسرها ميديد كه به هيچ قيمتی، حاضر به از دست دادنش نبود. آنها مثل دختربچه ها، لجباز و قهر قهرو نبودند. بازي هايشان هيجان انگيز بود و گذشته از اين، ميان دخترها، كسی مثل نصير ملاحظه او را نمي‌كرد. و همين مسائل، هر لحظه بيشتر او را مجذوب جمع پسران می كرد.
هر روز پسرها در كوچه بن بست وعده داشتند و لعيا زودتر از همه در كوچه بود. دايه برايش عروسكی پارچه اي درست كرده بود. عروسكی بزرگ كه موهايی از نخ هاي كلفت و سياه پشمی داشت و دو تا پولك سبز به جاي چشمها و يك پولك سرخ به جاي دهان، توي صورتش می درخشيد.

#ادامه_دارد

1403/07/26 19:33

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_3



دايه كه او را خانجی می ناميدند، صميمانه به لعيا عشق می ورزيد. از كودكی در خانه خان بابا بزرگ شده بود و شايد نزديك ترين محرم مادر به حساب می آمد.

آن روز، لعيا خواب مانده بود. نزديكي هاي ظهر، عروسك پارچه اي را بغل زد و به كوچه رفت. اثري از پسرها نبود. می دانست كه بعضی از آنها، به وجود او، در جمع مردانه خودشان اعتراض مي كنند. مطمئن بود آنها منتظر فرصتی هستند تا او را قال بگذارند.
غمی بر دلش سنگينی كرد. عروسك را به سينه فشرد. روي سبزه هاي كنار نهر نشست و به درخت اقاقياي تنومندي كه روي جوي آب خم شده بود، تكيه زد.
حالا نه جائی در جمع دختران داشت و نه جايی در ميان پسران. تابستان گرمی بود. خورشيد لحظه به لحظه خود را در آسمان بالا می كشيد و اشعه سوزانش از لابه لای شاخ و برگ درختان، تيز در پوستش فرو می رفت و دست و صورتش را می سوزاند. حوصله رفتن به خانه را نداشت. اصلا حوصله هيچ كاري را نداشت . تركه اي نازك از توي سبزه ها برداشت و سر برگ دار آن را ، درون نهر فرو برد. به آب خنك و رونده چشم دوخت. حس می كرد آرام آرام، در جهت عكس آب رو به حركت درآمده. سرش به دوران افتاد و چشمها را بست.
دستی بر شانه خود حس كرد. با هول چشم باز كرد. نصير بود كه با لبخندي مهربان نگاهش می كرد. به سرعت از جا بلند شد:
- تو كجا بودي نصير؟ چرا امروز مرا با خودتان نبرديد؟
نصير كنارش نشست:
- امروز بردن تو مصلحت نبود. مخصوصاً منتظرت نمانديم!
ذهن كوچك لعيا، چيزي از مصلحت و مصلحت انديشی نمی دانست، ولی كنجكاوي ذهنش را قلقلك می داد:
- مگر شما كجا رفته بوديد نصير؟
موجی از غم بر چشمان نصير نشست:
- امروز رفيع خبر داد كه *** مرده. با آن همه رسيدگی، نمی دانم چه بر سرش آمد. با پسرها رفتم تا سگ بيچاره را چال كنيم. حبيب درست می گفت، صلاح نبود تو شاهد آن منظره باشی. می گفت ممكن است بترسی و شبها خواب آشفته ببينی.
دل لعيا، لحظه اي از شنيدن خبر مردن توله، فشرده شد ولی حواسش به چيز ديگر بود. ملتمسانه نصير را نگاه كرد:
- خوب، حالا كه سگ را چال كرديد، می شود من هم پيش شما بيايم؟
نصير دست دور شانه اش حلقه كرد:
- ببين لعيا جان! تو دختري! پسرها دوست ندارند يك دختر بچه قاطی بازي آنها بشود. چرا سعی نمی كنی با دخترهاي هم سن و سال خودت قاطی شوي. چرا نمی روي با آنها بازي كنی؟«
لعيا چهره درهم كشيد:
- دوست ندارم!
نصير موهايش را نوازش كرد:
- اشتباه می كنی لعيا جان! تو بازي هاي دخترانه را هم دوست داري. ببين! همين عروسك كه در بغل توست. دليل اين است كه به بازي

1403/07/26 19:34

هاي دخترانه علاقمندي. هيچ ديده اي يك پسر، عروسك بغل بزند؟ عروسكت را بردار و همين حالا بيا پيش دخترها برويم. من كاري می كنم كه دو سه روزه با آنها اُخت بشوي.
لعيا برخاست و به طرف عمارت خانه مادربزرگ دويد. از هشتی و حياط بيرون گذشت و خود را به اطاق رساند. عروسك را گوشه اي پرت كرد و غمگين كنار ديوار نشست.
شمسی تعجب زده نگاهش كرد:
- چی شده لعيا جان؟ چرا پيش بچه ها نماندي؟
لعيا لب برچيد و جوابی نداد. شمسی می دانست كه دخترش هنوز، جائی در جمع بچه ها باز نكرده. براي عوض شدن حال و هوايش، با زيركی موضوع دلخواه او را پيش كشيد:
- هيچ می دانی سيد خانم از سفر برگشته؟
چشمان دخترك برقی زد:
- راستی! يعنی امشب براي ما قصه می گويد؟
شمسی، افسرده، دستی بر سرش كشيد:
- بله عزيزم، غروب با دايه به پشت بام برو! امشب قرار است زنها و بچه ها روي بام بخوابند. سيد خانم هم تا دلتان بخوهد، براي شما قصه می گويد.

پشت بام چهار خانه، با هم ارتباط داشت و روي هم رفته، محوطه وسيعی را می ساخت كه هر زمان، ساكنين خانه، در شبی گرم آنجا جمع می شدند. شب نشينی دل نشينی به وجود می آمد.

لعيا، بی تابانه به انتظار غروب نشست. هنوز آفتاب نپريده بود كه دايه به سراغش آمد. خدمه، پشت بام ها را آب و جارو كرده و از همان ساعت، رختخوابها را در آنجا گسترده بودند. هنوز چادر شبی ميان رختخوابها حائل نبود. چند مردنگی در گوشه و كنار پشت بام گذاشته بودند تا در ساعتی كه شب فرو می نشيند، در پناه نور چراغها و لاله هاي آن، ساعتی به گفتگو بنشينند.
بچه ها از كوچك و بزرگ روي پشت بام جمع و روي رختخوابها مشغول بازي و پشتك وارو زدن بودند. سيد خانم، قليان به دست، روي يكی از رختخوابها نشسته و شايد خود را آماده ساعتها قصه گويی می كرد.
خانجی، لعيا را كنار دست او نشاند و خود نزد شمسی بازگشت. اندك اندك، سر و كله بزرگترها پيدا شد. پس از خوردن شام و جمع شدن سفره، مردها به خانه دائی ممدلی رفتند كه در آنجا بساط منقل به راه بود.
زنها گوشه اي نشستند و به گفتگو مشغول شدند. سيد خانم هم شروع به گفتن قصه كرد. بچه ها گردش حلقه زده بودند . تمام وجود را به شنيدن سخنانش سپرده بودند.

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_4


بعضی از پسرهاي بزرگتر، گوشه بام، آرام نقشه‌ی بازي هاي روز بعد را می ريختند. نصير هم كمی دورتر از جمع بچه ها، روي
رختخوابی يك بري دراز كشيده و سر را به كف دست تا شده تكيه داده بود. معلوم نبود حواسش به قصه هاي سيد خانم هست يا نه، ولی تمام حواس لعيا به او بود.
سيد خانم پشت سر هم قصه می گفت. قصه جوان شيركُش،

1403/07/26 19:34

قصه دختر ماه پيشانی، قصه ملك جمشيد و مه لقا و لعيا در خيال كودگانه خود غرقه بود. نصير را ملك جمشيد و خود را مه لقا می ديد كه همه جا مورد مهر ملك جمشيد است. همه جا از جانب او حمايت مي شود. دلش در تب و تاب بود. نكند گفته نصير جدي باشد و ديگر او را در جمع خود نپذيرند.
آرام از كنار سيد خانم برخاست و به سوي رختخوابی كه نصير روي آن دراز كشيده بود خزيد. نصير طاق باز خوابيده و چشمها را رويهم گذاشته بود. لعيا، سر در گوشش برد: نصير!
نصير چشم گشود و با تعجب نگاهش كرد:
- بله لعيا جان؟ كاري داري؟
- راست گفتی كه ديگر مرا در بازي هايتان راه نمی دهيد؟
نصير نشست و دست بر شانه كوچك او گذاشت:
- اين خواسته من نيست لعيا جان، پسرهاي ديگر با آمدن تو مخالفت می كنند، خب، به نظر من، بد هم نمي گويند. بهتر است تو با هم سن و سالها و همجنسان خودت بازي كنی.
بُغضی بر گلوي لعيا نشست:
- يعنی تو هم دلت نمی خواهد، من پيش شما بيايم؟
دل نصير، به حال دختر كوچولو می سوخت. بارها به تنهايی او فكر كرده بود. سرش را در آغوش گرفت:
- اين بازي ها كه هميشه ادامه ندارد. فردا مدرسه ها باز می شود و ممكن است تو هم به زودي به كلاس درس بروي. خود من هم كه روزها دائم در حال بازي نيستم. می توانی گاهی پيش من بيايی تا با هم گشتی در باغ بزنيم. می توانم براي تو يك پرنده بخرم و با هم آب و دانه اش بدهيم. ها؟ چطور است لعيا جان؟ خوب نيست؟
لعيا سرش را به سينه او فشرد. لحن نصير مشفقانه تر شد:
- از فردا هم، مثل بچه هاي خوب می روي قاطی دخترها. مطمئن باش از بازي با آنها لذت بيشتري خواهی برد.
- نه، من دوست ندارم با دخترها بازي كنم! آنها اذيتم می كنند. يك روز تاجماه به بچه هاي ديگر گفت، لعيا بابا ندارد. آنها مرا دوست ندارند نصير! اذيتم می كنند!
نصير سرش را بوسيد. از بی رحمی تاجماه و دختران ديگر، عصبانی بود:
- خيلی خب، تا وقتی با آنها اُخت نشده اي، خودم برايت سرگرمی درست مي كنم.
لعيا همانجا، روي رختخواب دراز كشيد و چشم به آسمان دوخت. درياي ستارگان بالاي سر، باشكوهی غم انگيز موج ميزد و می درخشيد. هلال ماه در گوشه اي از آسمان، غريبانه به رويش لبخند می زد. احساس دلتنگی داشت. پيشترها كه مادر شاد و سرحال بود، گاهی با او بازي می كرد. اصلا پدر كه بود، همه چيز رنگ ديگري داشت. شايد پدر را زياد نمی ديد، ولی انگار همان وجود كم پيداي او، حرارتی داشت كه تا مسافتها را گرمی مي بخشيد. بعد از او زندگی سرد و بی روح شده بود. مادر مدام افسرده بود و تنها زمانی لب می گشود كه بخواهد از زندگی گله اي بكند.
نصير نگاهش كرد:
- به چی فكر می كنی لعيا؟
دختر كوچولو، جوابی به ذهنش

1403/07/26 19:34

نمی‌رسيد، ولی نمي‌خواست اين همصحبتی را از دست بدهد:
- اوه، توي آسمان چقدر ستاره هست! نصير لبخند زد:
- آره! توي آسمان خيلی ستاره هست. هر كدام از آنها، مال يكی از ما آدمهاست.
لعيا هيجان زده شد:
- يعنی من هم يك ستاره دارم؟

#ادامه_دارد

1403/07/26 19:34

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_5


نصیر جواب داد:
- آره! آن جا را نگاه كن! آن ستاره كوچولوي قشنگ، ستارة توست.
- ستاره تو كدام است نصير؟
نصير، نگاه دورش را به آسمان دوخت:
- آن جاست. كنار ستاره تو. همان ستاره اي كه از ستاره تو بزرگ تر است.
لعيا محو تماشاي ستارگانی شد كه در جهت اشاره انگشت نصير بود. چه دانشی داشت اين نصير!
علاوه بر بازيهاي شيرين و پرهيجان، می توانست به او اطلاعات خوبی بدهد! شهاب سنگی، در پهنه آسمان به حركت درآمد و كمی دورتر افتاد:
- چی بود از آسمان افتاد نصير؟
- ستاره يكی از ما آدمها. مال كسی بود كه همين حالا مُرد.
- يعنی ستاره باباي من هم از آسمان افتاده؟
نصير، دلسوزانه نگاهش كرد:
- آره لعيا جان! ولی مطمئن باش جاي خوبی افتاده. مثلا توي يك باغ. يا يك جاي خوش منظره ديگر.
لعيا با خشنودي، چشمها را بر هم گذاشت و همان جا خوابش برد.
از آن پس شبهايی كه در بهار خواب كنار مادر می خوابيد، هميشه چشمش به آسمان به دنبال ستاره خودش و نصير بود. همان ستاره كوچك و بزرگی كه كنار هم سوسو می زدند و اگر شهاب سنگی می ديد، دست در گردن مادر حلقه می كرد. نكند ستاره او هم مثل ستاره پدر از آسمان پائين بيفتد و ديگر او را نداشته باشد.

* * *

دائي ها، غالباً هر سال تابستان، چند هفته اي خانواده را بر مي داشتند و به ييلاق مي بردند. گاهی به دماوند و املاك شخصی خان بابا، و گاهی هم به باغ يكی از دائي ها در زركنده يا ونك يا امامزاده
قاسم و در اين آخرين سفر كوتاه تابستانی، شمسی هم به اصرار اطرافيان، عليرغم بي حوصلگی و دلمردگی باطنی، قرار بود با آنها همراه شود.
آن روز، عازم باغ دائی فتح اله خان در زرگنده بودند.
لعيا با نوازش دستی از خواب بيدار شد. هوا هنوز گرگ و ميش بود:
- لعيا جان، برخيز مادر! بايد براي رفتن آماده شويم.
به سرعت برخاست و در رختخواب نشست:
- صبح شده مادر؟ می خواهيم حركت كنيم؟
صدايش لبريز از شوقی كودكانه بود. شمسی دستی بر سرش كشيد:
- بله عزيزم. وقت رفتن شده. بلند شو آبی به سر و صورت بزن!
لعيا ذوق زده از رختخواب بيرون جست و به سوي حياط دويد. از همان دم دمه هاي سحر، خدمه خانه لوازم و لباس هايی را كه در ييلاق مورد نياز بود و پيشاپيش بسته بندي شده بود، گوشه اي در كوچه بن بست چيده بودند. كالسكه ها و درشكه ها توي كوچه منتظر بودند تا اهل خانه را به ييلاق ببرند.
لعيا و خانجی، سوار يكی از درشكه ها شدند و بعد از گذاشتن وسائل و سوار شدن سايرين اسب هاي تازه نفس، با ضربه تازيانه سورچي ها به راه افتادند.
هواي صبحگاهی، سبك و لطيف چهره ها

1403/07/26 19:34

را نوازش مي كرد. جاده بيرون شهر، به راستی ديدنی بود.
طبيعت زيبا و دست نخورده، درختان سرسبز دو طرف جاده، بوته هاي سُماق و گلهاي وحشی كه در دل ديواره سنگ و خاكی جاده رسته بود، چون رويايی دلفريب، آرام از برابر ديدگان مسافران،
مي گذشت.
در منزلی استراحت كردند و غذا خوردند و طرف هاي غروب بود كه به مقصد رسيدند.
از همان دم اول، بساط غذا و چاي و قليان راه افتاد. بچه ها ناي حركت نداشتند. كوچكترها، شام خورده و نخورده، هر كدام طرفی افتادند و به خواب رفتند.
خانجی، لعيا را كه روي زانويش به خواب رفته بود، بلند كرد و به رختخواب برد ولی گويا هيجان سفر در خواب هم با او بود كه اولين ساعات روز بعد، بيدار شد. بچه هاي ديگر هم تك و توك، بيدار شده بودند.
هوا خنكاي گزنده اي داشت. صداي شيهه اسبان و اذان چند خروس، از دور دست، با عوعوي سگهاي كوچه باغ ها در آميخته و ميل بيرون رفتن از رختخواب را در دلها تشديد می كرد. سفره عريض و طويلی، كنار حوض، روي خرند مقابل عمارت باغ، انداخت بودند. در چشم برهم زدنی، جمعيتی انبوه دور سفره نشست. اين جمعيت، فقط منحصر به زندگی ييلاقی بود كه در آن عمارت جمع و جور، جا گرفته بودند. پنير و كره محلی، شير تازه دوشيده، عسل و مربا، تخم مرغهاي آب پز و عسلی و بوي نان چرب و نان محلی، به راستی اشتها برانگيز بود. عمقزي با آن دستهايی كه هميشه به نظر لعيا، بلندتر از دست ساير آدمها بود، كنار سماور بزرگ ذغالی نشسته و استكانهاي خالی را پر از چاي ميكرد و استكانهاي كثيف را در باديه پر از آب كنار دستش مي گذاشت.
بعد از صرف صبحانه، بچه ها گروه گروه و جدا جدا به گشت و گذار در باغهاي اطراف و بازيهاي خاص خود پرداختند. لعيا چون گذشته، در پی نصير به راه افتاد:
- نصير كجا می خواهی بروي؟
نصير كه از طراوت و هواي خنك و دلچسب صبحگاهی، شاداب و سرحال به نظر مي رسيد، دستش را در دست گرفت:
- امروز به باغ آلبالوي مش رمضانعلی مي رويم. قرار است كارگرها، براي تهيه مرباي آلبالو و خوشاب، آلبالو بچينند.
لعيا با هيجان، انگشت هاي او را فشرد:
- نصير، كمكم كن تا من هم بتوانم آلبالو بچينم!

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_6


به باغ آْلبالو رفتند. نصير لعيا را روي دوش خود نشاند:
- بفرمائيد لعيا خانم! اين طوري راحتتر
مي توانی آلبالو بچينی. زود باش شروع كن!
لعيا سبد كوچك حصيري را كه مادر برايش خريده بود و غالباً رختخواب و وسائل عروسكهاي خود را در آن قرار ميداد، روي زمين خالی كرد. سبد را روي سر نصير گذاشت و شروع به چيدن آلبالو كرد.
يكی نصير را صدا زد:
- آْلبالو

1403/07/26 19:34

چينی باشد براي بعد آقا نصير بيا برويم پروانه شكار كنيم!
روزبه بود كه روي چينه انتهايی باغ نشسته، پاها را دو طرف آن آويزان كرده بود و با تحقير، آنها را نگاه می كرد.
نصير، شرمزده لعيا را از روي دوش به زمين گذاشت و به طرف او رفت. لعيا دوان در پی او افتاد.
روزبه پوزخندي زد:
- نگران شغل آينده ات نباش آقا نصير! مطمئن باش له له خوبی مي شوي و خانواده ها براي تصاحبت، سر و دست می شكنند!
نصير رنجيده از اين كنايه، به جمع پسران پيوست. پروانه ها خواب آلود روي گلهاي آفتابگردان و شاخ و برگ درختان، در حال پرواز بودند. تا نزديكي هاي ظهر پروانه شكار كردند و زير سبد چوبی كه دمر روي زمين گذاشته بودند، زندانی كردند. بالاخره پسرها از اين تفريح خسته شده و شروع به بالا رفتن از درختها كردند.
لعيا دلش به حال پروانه ها می سوخت..به التماس افتاد:
- نصير، تو را به خدا پروانه ها را آزاد كن! ممكنست زير سبد بميرند.
نصير نگاهی به روزبه كه روي شاخه درخت گردو نشسته و پاها را تاب می داد، انداخت، شايد وجود پروانه ها را هم، مانند همان *** بيچاره فراموش كرده بود. سبد چوبی را از روي زمين بلند كرد و دستی در ميان پروانه گرداند:
- بيا لعيا جان! اينهم به خاطر تو.
لعيا شادان و سرمست از غرور، چشم به پرواز و جست و خيز پروانه ها دوخت كه از روي شاخه اي به شاخه ديگر مي نشستند و در دل، خود را به خاطر دادن چنين پيشنهادي تحسين مي كرد.

پس از دو هفته، در حاليكه بچه ها حسابی بازي كرده و همگی آفتاب سوخته شده بودند، كارگران شروع به جمع كردن بارو بنه كردند.
خانجی براي لعيا كيسه هاي كوچك كتانی دوخته بود كه در روزهاي پايانی اقامت، به كمك نصير آنها را پر از گردو و بادام كرده بود. در حاليكه هنوز بچه ها از بازي و تفريح در ييلاق دل نمی كندند، جماعت راهی خانه شدند.

* * *

اول پائيز، لعيا به همراه دختران ديگر، سر كلاس درس مالباجی خانم، كه در خانه دائی ممدلی خان برگزار می شد، نشست و شروع به آموختن قرآن و الفبا كرد. زندگی در اينجا برايش لذت بخش تر از شيراز بود. اينجا اجتماع بچه ها سرگرمش می كرد و خصوصاً وجود نصير، به او دلگرمی می بخشيد.
شبهاي زمستان، غالباً دائي ها، در خانه مادربزرگ جمع می شدند. زير كرسی اطاق نشيمن، يا اگر جمعيت بيشتر بود، زير دو كرسی تالار پنجدري و كنار بخاري هيزمی می نشستند و تا ساعتها از شب گذشته، سرگرم بودند.
بيش از هر يك از افراد فاميل، بدرالزمان مادر نصير به آنها سر می زد كه علاوه بر قرابت سببی، خواهرزاده خانم جان بود و دختر خاله شمسی به حساب می آمد. بعد از دو همسر اوليه نصراله خان، فخرالدوله به

1403/07/26 19:34

خواستگاري بدرالزمان رفته بود. در آن زمان بدري حدود نوزده بيست ساله بود و از سن ازدواجش، چندسالی گذشته بود. با آن چشمان تاب دار و لوچ و آن صورت پك و پهن، شايد اگر خاله به خواستگاريش نمی رفت، سالهاي بيشتري در خانه پدر می ماند. و همين دليلی بود كه با وجود دو همسر و چند اولاد ريز و درشت نصراله، و وجود اختلاف سنی مشهود، خانواده اش حاضر شده بودند دختر خود را به عقد او درآوردند.
يكی از دو زن نصراله، پس از رفتن پسران خود به فرنگ، خانه نصراله خان را ترك گفته و رفته بود تا در كربلا مجاور شود و ديگري هم در مقابل حمايتی كه فخرالدوله از بدرالزمان می كرد، عددي به حساب نمی آمد. به سبب همين قرابت بود كه لعيا و مادرش بيش از هر قوم و خويش ديگري به خانه دائی نصراله رفت و آمد داشتند.
نصير بی شباهت به مادر نبود، ولی عجيب اينكه، چشمان تاب دار مادر در چهره او بدل به چشمانی مخمور گشته بود و پهنی صورت، در او قيافه اي مردانه و دلنشين می ساخت.

***

تابستان سست و به سنگينی راه می پيمود. دو سال از پيوستن لعيا به جمع خانواده مادري می گذشت. دوسال پر از حوادث دلچسب و لذت بخش. دو سال پر از خاطره هاي شيرين. گرچه رفته رفته از نزديك شدن به جمع پسران منع ميشد، ولی جسته گريخته، گريزي می زد و خود را ميان بازي آنها می انداخت.

گرماي تيرماه، زمين و زمان را به آتش كشيده بود. شمسی و خانجی بعد از نهار به صندوقخانه خنك اطاق زاويه پناه برده و در حالتی ميان بيحالی و خواب، روي زمين دراز كشيده بودند.
سكوت خانه، لعيا را بی حوصله ميكرد. از جا برخاست و پاورچين، پاورچين از اطاق خارج شد. به حياط بيرونی رفت. از كوچه بن بست سر و صدايی به گوش مي رسید.

#ادامه_دارد

1403/07/26 19:34

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_7



گوش تيز كرد. صداي نصير را واضح تر از صداي سايرين می شنيد. با عجله به كوچه رفت:
- كجا می روي نصير؟
حالا پسرها بزرگ و متين تر شده بودند، ولی با اين حال گاهی دست به اعمال و بازي هاي كودكانه اي می زدند.
نصير خنديد:
- تو اينجا چه می كنی وروجك؟ انگار بو می كشی و به موقع خودت را می رسانی.
- مگر چه كار می خواستيد بكنيد؟
نصير اشاره اي به اسباب بازي حلبی دست رفیع كرد:
- قرار است به حوضخانه منزل عمو ممدلی خان برويم و رفيع كشتی نفتی خود را روي آب حوض امتحان كند. چندتا از بچه ها منتظر ما هستند.
لعيا در كنار پسرها به راه افتاد. فكر ديدن يك وسيله حلبی كه خود به خود روي آب راه برود، هيجان زده اش می كرد.
آهسته و بی سرو صدا به دالان زير تالار پنجدري رسيدند. چند پله سرازيري را طی كردند و از در چوبی حوضخانه گذشتند.
حبيب روي زيلوي بساط عروسك بازي دخترها نشسته و منتظر آنها بود. فضاي سايه روشن حوضخانه، با آن كف آجري و ديوار كاشی كاري رنگ و رو رفته، خنكاي مطبوعی داشت كه تن گرما زده شان را حال می آورد.
تاجماه و برازنده، دختران دائی ممدلی و دائی فتح اله، روي زيلو نشسته و وسائل بازي را گرداگرد خود چيده بودند. ديدن سماور كوچك برنجی، قوري چينی خوش نقش و نگار كه به اندازه مشت بسته خودشان بود و فنجان نعلبكي هاي گلی، حسرت يك خاله بازي شيرين را در دل لعيا بيدار می كرد.
دست نصير را رها كرد و به طرف دخترها رفت:
- چكار می كردي تاجماه؟
تاجماه چهره در هم كشيد و مثل خانم بزرگ ها ابرو بالا برد:
- تو چكار به كار ما داري؟ برو با همان
پسرها بازي كن!
لعيا دو زانو كنار بساط آنها نشست:
- ولی من دلم می خواهد با شما بازي كنم.
برازنده لبها را جمع كرد:
- تو! تو كه بازي با دخترها را بلد نيستی. مدام به پسرها چسبيده اي. مادرم راست می گويد، تو عقل درست و حسابی نداري.
لعيا سر را روي گردن كج كرد و نگاه غم زده اش را به اسباب بازي ها دوخت.
حبيب به سوي خواهرش بُراق شد:
- چرا مزخرف می گويی برازنده؟ مگر قول نداده بدي مؤدب باشی و ديگر حرف بد از دهانت خارج نشود؟ زود باش! مثل خانمها از لعيا دعوت كن به خانه شما بيايد و يك پياله چايی برايش بريز! دختر به اين خوبی كه نبايد بد دهنی كند!
برازنده چادر نماز خاله بازي را، روي سر بالا كشيد و با غضب، چشمها را به سقف دوخت. جاي هيچ سازشی نبود.
حبيب دستی بر سر لعيا كشيد:
- ولشان كن لعيا جان! بيا برويم كشتی رفيع را نگاه كنيم. بازي پسرها واقعاً جالب تر است.
برازنده با غيظ، سر در گوش تاجماه كرد و بعد از پچ پچی،

1403/07/28 09:52

دنبال آنها راه افتادند.


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_8



لعيا، دل گرفته، كنار نصير رفت و زير بال او، كنار پاشويه حوض نشست.
كشتی رفيع، پت پت كنان روي آّب از اين سو به آن سو ميرفت و بچه ها ذوق زده، با چشمان درخشان خود آن را دنبال می كردند.
ناگهان صداي فريادي هولناك در خانه پيچيد:
- كمك كنيد! كمك كنيد! آتش! مستوره سوخت.
رنگ رفيع با شنيدن نام مادر، به شدت پريد و بچه ها به دنبال او از حوضخانه بيرون دويدند.
دود غليظی از هواكش مطبخ كنار حياط اندرونی، تنوره می كشيد و بوي سوختن چل و چوب، در فضا پيچيده بود.
ساكنين خانه، آشفته و خواب آلوده، به سوي محل حادثه ميدويدند. فضه با دو دست بر سر می كوبيد:
- مستوره آن تو است. يكی برود نجاتش بدهد!
يكی از بزرگترها، دست در كمر رفيع كه می خواست خود را به درون مطبخ بكشد انداخت و او را متوقف كرد. صمد، سورچی خانه، زيلويی به دور خود پيچيد و به آتش زد و در پی او دو تن ديگر از كارگردان خانه، وارد مطبخ شدند. انبار هيزمها آتش گرفته بود و شعله به سرتاسر آشپزخانه و تيرهاي چوبی سقف سرايت كرده بود.
در چشم برهم زدنی، پيكر نيم سوخته مستوره، با منظره اي دلخراش و چندش آور، از مطبخ بيرون كشيده شد.
مو و صورت و ابروي كاگران ياري دهنده، در برخورد با شعله ها، كز خورده و برشته شده بود. همه گرد مستوره حلقه زدند. بدنش آش و لاش بود و نفسهاي آخر را می كشيد.
به شنيدن ضجه هاي رفيع، پلك هاي سوخته را به سختی گشود. لب هاي تاول زده اش حركتی كرد و پلكها دوباره روي هم افتاد. رفيع فرياد دل خراشی از سينه بيرون داد و بی حال كنار پيكر سوخته مادر افتاد.
همه حيران و وحشت زده كنار جسد ايستاده و دست و پاي خود را گم كرده بودند.
صداي ناله مانندي، از گلوي فخرالدوله خارج شد:
- چرا ايستاده ايد و يكديگر را نگاه می كنيد؟! زود باشيد! يكی پی حكيم برود!
مصيب، دوان از پی صمد به راه افتاد. پچ پچه اي در جمع در گرفت:
- يعنی چه شد؟ چرا اين اتفاق افتاد؟
انگار ديشب ممدلی خان بعد از يك دعواي مفصل، قسم خورده بود كه طلاقش مي دهد. اين بيچاره هم كه پشت و پناهی نداشت.
يكی اشك می ريخت:
- بميرم براي دلش، اين روزها هم خودش را آزار می كرد و هم اطرافيانش را، ولی مريض بود، حق اين نبود اهل خانه شكنجه اش كنند.
امينه مادر روزبه، در عين غضب، حالت تأثري ساختگی به چهره داد:
- بيچاره مستوره. ولی خدا وكيلی ممدلی خان گناهی ندارد. اين زن ديگر شورش را در آورده بود. خود را به خُل و چلی می زد و هر كار دلش می خواست می كرد. خب به هر حال مردها هم تا حدي تحمل دارند.
همه خوب می

1403/07/28 09:52

دانستند سخنان امينه هَووي مستوره، سرشار از كينه و غرض است و او خود يكی از كسانی است كه از اعمال هيچ آزاري در حق هوويش كوتاهی نكرده. عمقزي خم شد و با اكراه دستمال تا شده اي را روي سينه مستوره گذاشت. گوش خود را روي آن قرار داد. هنوز حرارتی از جسم سوخته متصاعد بود. عمقزي سر بلند كرد. موهاي سپيد را زير چارقد كرد و نگاه تأسف بار خود را به سوي فخر الدوله گرداند:
- اميدي نيست خانم جان. انگار تمام كرده.
ضجه و شيون زنها به هوا برخاست. شمسی كنار رفيع نشسته بود و با چشمانی اشكبار، دست و پاهاي او را می ماليد. بوي گوشت و موي سوخته، فضاي گرم دم كرده را انباشته بود. لعيا با حالتی معصومانه، كنار مادر ايستاده و همپاي او اشك می ريخت.
يكی از خدمه خانه، به دستور فخرالدوله جسم بيهوش رفيع را در آغوش كشيد و در حاليكه پسرها همراهيش می كردند، به طرف عمارت به راه افتاد. انگار ممدلی خان، نشئه از دود و دم بعد از نهار و خواب نيمروزي، تازه به صرافت افتاده بود در پی يافتن علت سر و صدا، از اطاق خود خارج شود. در حاليكه آمدن و نيامدنش، ديگر هيچ چيز را تغيير نمی داد.

***

نصير و حبيب، و از پس آنها لعيا، به سوي عمارت متروكه ته باغ می رفتند. باغ از بارش شب گذشته يك پارچه سفيد پوش بود. شاخه دار و درخت، زير سنگينی برف سر خم كرده و منظره دلتنگی به وجود آورده بود. خروس حلبی بادنماي روي شيروانی عمارت، در جهت باد سردي كه از جانب شمال ميوزيد، با غژغژ يأس آوري به اين سو و آن سو می چرخيد. لعيا به زحمت پاهاي خود را از سطح برفی زمين بيرون می كشيد و با قدم ديگر، دوباره تا زانو در برف فرو می رفت.
مدتی بود به دستور ممدلی خان، عمارت متروكه ته باغ؛ تعمير شده و رفيع را به همراه خانواده عليشاه كارگر كرد خانه، در آنجا ساكن كرده بودند.
پاهاي رفيع با ديدن جنازه سوخته مادر، از كمر فلج شده بود و نگهداريش با وجود گند و بويی كه در اثر بی اختياري او در خانه به راه می افتاد، كار دشواري شده بود. حتی مادربزرگ و شمسی هم با همه دلسوزي، از عهده نگهداري او برنيامده بودند. گاه گاهی حبيب و نصير، بچه ها را جمع می كردند و سري به نوجوان بيچاره می زدند.

#ادامه_دارد

1403/07/28 09:52

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_9



نصير يكسره به مطبخ كوچك و جمع و جور عمارت رفت. سينی برنجی را از كنار ديوار برداشت و از ساختمان خارج شد.
حبيب تعجب زده نگاهش می كرد:
- چكار می كنی نصير؟
نصير چنگ چنگ برف در سينی می ريخت:
- می خواهم اين برفها را به اطاق رفيع ببرم. يادت هست كه چقدر از برف بازي خوشش می آمد. بگذار بتواند از نزديك برفها را لمس كند.
تبسمی قدرشناسانه، بر لبان حبيب نشست:
- تو خيلی با معرفتی نصير! بيهوده نيست كه اطرافيان اين قدر دوستت دارند. فكر جالبی است. بگذار تا من هم يك آدم برفی كوچك برايش درست كنم.
لعيا از اين گفت و شنود، ذوق زده شده بود:
- من هم می توانم يك آدم برفی براي رفيع درست كنم حبيب؟
- بله دختر خانم. تو هم يك آدم برفی كوچك برايش درست كن! فقط خدا كند. با اين كار سبب خيسی و كثيف شدن اطاق و رختخوابش نشويم. سعی كنيد دور سينی از برفی خالی باشد.
با ورود بچه ها به اطاق، چشمان رفيع برقی زد و نگاه به سينی پر از برف دوخت.
نصير خنديد:
- ها، چه شده آقا رفيع؟ تا حالا آدم ديوانه نديده اي؟
سيماي رنگ پريده پسرك بيچاره، به تبسمی كمرنگ از هم گشوده شد. همه می دانستند پس از آن واقعه، رفيع، كمتر تمايلی به صحبت كردن نشان می دهد. نصير سينی را كنار رختخواب او گذاشت و مشتی از برف را مقابل رويش گرفت:
- بيا رفيع جان! خوب نگاه كن! سرمايش را حس می كنی؟ می بينی لعيا و حبيب، جه آدم برفي هاي قشنگی برايت ساخته اند؟ بيا برفها را لمس كن! تو بايد دوباره
سرپا شوي و بيائی با هم برويم گشت و گذار. ببايی با بچه ها برف بازي كنی. مرد و مردانه قول بده زودتر از رختخواب بيرون بيائی! روي دو پاي خودت! حكيم گفته اگر بخواهی می توانی. به اراده خودت بستگی دارد. اراده كن پسر! اراده كن!
شانه هاي رفيع بی اراده جمع شد و عضلات سينه اش منقبض شد. شايد مي خواست يكبار ديگر، با كشيدن تنه و كمك عضلات سر و شانه، حركتی به پاهاي خود بدهد ولی خيلی زود نااميد شد و در حالي كه رنگ مهتاب گونش مثل گچ سفيد شده بود، دست از تقلا برداشت. بچه ها مدتی كنارش نشستند. برايش از وقايع روز و كلاس درس گفتند. از وقايع هيجان انگيزي كه اتفاق افتاده و نمی دانستند با اين سخنان، روح آزرده او را بيشتر آزار می دهند.

اسماء دختر عليشاه، با كاسه محتوي معجون، از در وارد شد. دختركی شانزده هفده ساله، كه جثه ظريف و نازكش در شليته دامن بلند كردي، و سربند سياه نقش دار، درشت تر از آنچه بود به نظر می رسيد. نگاه ريز و نافذش چرخی در ميان جمع زد و چهره خالكوبی شده اش از هم گشوده شد. نشان می داد كه از وجود

1403/07/28 09:52

بچه ها در كنار رفيع خشنود است. معجون دست ساخت مادر را كنار رفيع برد و قاشقی از آن را به دهان او نزديك كرد:
- بخور آقا رفيع! قوت دارد. بخور جان بگيري!
رفتارش دلسوزانه و خالی از شائبه بود. شايد با همه بدشانسی ها و بدبياري ها كه رو به رفيع آورده بود، اين نوجوان بی نوا، در مورد پرستارش و خانواده او، اقبال خوبی داشت.
لعيا به همراه مادر، گاه به گاه به رفيع سر می زدند. شمسی با خواندن كتاب چهل طوطی و علی بابا و دزدان بغداد، سعی داشت پسرك بيچاره را، از آن حس و حال خمود بيرون بياورد. ولی اين كار نياز
به وجود كسی داشت كه خود آنقدر افسرده نباشد و ناخودآگاه يأس خود را به او منتقل نكند.
با گذشت بيش از يكسال، رفيع نشان می داد كه نبايد اميدي به بهبودي اش داشت، و ديگران نيز ناچار به پذيرش واقعيت بودند. با پيگيري فخرالدوله، هفته اي چند روز معلم سرخانه می آمد و كتاب هايی را با رفيع مشق می كرد و او در گوشه اطاق تنابی عمارت فرسوده و ساكت ته باغ، چشم به راه بود تا شايد كسی از در وارد شود.

***

سرتاسر بهار خواب عمارت مادربزرگ را فرش گسترده و جابه جا كنار ديوار و ستونها، پوستين انداخته و مُخده گذاشته بودند.
خانم جان ميهمان داشت و براي سرگرم كردن بچه ها، از سيد خانم خواسته بود برايشان قصه بگويد. سيد خانم به مُخده كنج بهارخواب تكيه زده و بچه ها گوش تا گوش گرد او نشسته بودند. يك سو دخترها و طرف ديگر پسرها. دو طرف رفيع چند مُتكا چيده و او را نشانده بودند. پسرهاي بزرگتر، تنها براي خاطر رفيع بود كه به جمع كوچكترها پيوسته بودند و گرنه، حالا ديگر گوش كردن به قصه را كسر شأن خود می دانستند. گرچه شنيدن قصه ها براي هيچيك از حاضران در جمع، خالی از لطف نبود، ولی بزرگترها هميشه تظاهر به بی تفاوتی می كردند و كوچكترها شنيدن قصه را حق مسلم خود می دانستند. به نظر می رسيد سيد خانم، از وجود پسرهاي بزرگتر در جمع شنوندگان خود به وجد آمده و سعی داشت با گفتن قصه هاي ترسناكی از ديو و جن و پري و ماوراءالطبيعه، توجه آنها را نيز به خود جلب كند. با هر كلامی از دهانش خارج می شد، رعب و دلهره بيشتر در دل شنوندگان می‌افتاد و و جمع دخترها به هم فشرده تر می شد.


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_10


سيد خانم با آب و تاب، نقل می كرد و در بين صحبت ها، براي ايجاد هيجان مضاعف، آب دهان را فرو مي داد، لب ها را به هم می فشرد و با صدا از هم می گشود:
- جانم برايتان بگويد، نعمت كچل خودش را به ته اصطبل رساند و با سركرده اجنه گلاويز شد. ناگهان گردبادي از ترك ديوار به درون آمد و در چشم برهم

1403/07/28 09:52

زدنی، آنها را مثل پر كاه از زمين بلند كرد. چراغ بادي از دست نعمت رها شد و همه جا در سياهی و خاموشی فرو رفت. صداي خنده خوفناك اجنه، در و ديوار طويله را می لرزاند. آنها در چنگال گردباد و در ظلمت اصطبل می چرخيدند و تار عنكبوت ها، به دورشان تنيده می شد.
لعيا وحشت زده برخاست و كنار نصير رفت. سر در گوشش برد:
-نصير، من می ترسم!
نصير دستش را در دست گرفت و با صداي بم و خفه اي گفت:
- ترس ندارد لعيا جان! اين فقط يك قصه است. بنشين و گوش كن! آخر كار خواهی فهميد كه اصلا ترس نداشت.
لعيا خود را به بازوي او چسباند:
- من گوشم را می گيرم تو آخر قصه را برايم تعريف كن!
لبخند پر غروري بر لبان نصير نشست:
- بسيار خوب! همين كار را بكن.
لعيا دست روي گوش هاي خود گذاشت ولی حس كنجكاوي، سبب می شد شنوائيش بهتر از هر وقت ديگر كارآيی داشته باشد. انگار نصير بی راه نگفته بود. پايان قصه شيرين و خيال انگيز بود. سيد خانم نفس بلندي فرو داد:
- خلاصه، دختر زيبا كه از طلسم درآمده بود، نعل اسب جادويی را از دست جن بيرون كشيد و در دست نعمت گذاشت. گردباد فرو نشست و سر كرده اجنه، دود شد و به هوا رفت. حالا نوبت آن رسيده بود كه نعمت دستی بر نعل اسب جادويی بكشد و آرزويی بكند. پيش از ديدن دخترك، هزار آرزو داشت. ولی حالا كه با ديدن او يك دل نه صد دل عاشق شده بود، می ديد تنها آرزويش اين است كه بتواند خودش را در دل او جا كند و ميديد با آن قيافه آبله زده و سركچل، چنين چيزي ممكن نيست. چشمها را بست، نعل را در دست گرفت و دستی بر آن كشيد: اي نعل جادويی، تو را قسم به عصمت دختر شاه پريان، قيافه مرا به قبل از مريضی ام برگردان! اين را گفت و به يكباره آسمان رعد و برق زد. دخترك زيبا، شاه پسري در مقابل خود ديد با قامتی كشيده، صورتی مثل آينه صاف و يك خرمن زلف شكن شكن.
نگاه لعيا روي رفيع لغزيد. چشمان رفيع درخشان و آرزومند، به دهان سيدخانم دوخته شده بود.
فكري در ذهن لعيا جرقه زد. سر را به ديوار تكيه داد و رويايی شيرين فكرش را احاطه كرد.
شب ديرتر از هميشه خوابش برد. صبح زود آرام از كنار مادر برخاست و بستر را ترك كرد. تمام شب، در اثر شنيدن قصه هاي شب گذشته سيد خانم، در كابوس و خوابهاي هراسناك بر او گذشته بود ولی حالا با دميدن صبح و روشنائی روز، وحشت و اضطراب از دلش بربسته و تنها، تفكر دلنشين شب گذشته در ذهنش جلوه گري می كرد. آرام، روي پنجه پا از اطاق خارج شد. به وجود شخص مقتدري نياز داشت كه بتواند فكرش را عملی كند. خود را به حياط دائی نصراله رساند و كنار درب خروجی، بی صبرانه به انتظار خروج نصير از خانه نشست. مسرور، امين خرج خانواده، با آن قامت

1403/07/28 09:52

كشيده و قيافه مرموز، از راه رسيد. هميشه چشمهاي زُل و صداي ريز و ته گلويش با آن تحرير زنانه، خوفی در دل لعيا به وجود می آورد. دستی بر چهره بی موي خود كشيد: »اين وقت صبح، آمده اي اينجا چكار خانم كوچيك؟ ناشتايی خورده ايی؟
لعيا دست و پاي خود را جمع كرد و با هراس به ديوار چسبيد:
- منتظر كسی هستی دختر خانم؟
لعيا آب دهان را به سختی فرو داد. مسرور بی شباهت به قهرمانان پليد قصه سيد خانم نبود. مي‌خواست هرچه زودتر از دست او نجات پيدا كند:
- آره! منتظر پسردائی نصير هستم. با او كار دارم.
لبخندي كريه به چهره مسرور نشست. شايد دلش می خواست به طريقی توجه دختر كوچولوي وحشت زده را جلب كند:
- همين جا باش تا بروم صدايش كنم!

با دور شدن او، لعيا نفسی به راحتی كشيد. فكر كرد شايد هم اگر طلسم اين مرد بيچاره شكسته شود، او هم قيافه دلنشينی پيدا كند و در آن صورت ممكن است خانجی حاضر شود به همسري او در آيد. نصير را ديد كه دوشادوش مسرور به سوي او مي‌آيند:
- تو اينجا چه می كنی لعيا؟ اتفاقی
افتاده؟
لعيا، نگاهی به مسرور كرد:
- فقط بايد به خودت بگويم نصير!
مَردك سر تكان داد:
- نگران نباش! من بايد براي خريد بيرون بروم.
و با قدمهاي بلند، از آنها دور شد.
نصير سر را كمی پائين آورد:
- خب چكار داري لعيا خانم؟
لعيا نمی دانست خواسته خود را چگونه عنوان كند. به مِن و مِن افتاد:
- راستش... راستش من...
- بگو! خجالت نكش! اتفاقی افتاده؟
لعيا افكار خود را كمی پس و پيش كرد:
- ديدي سيدخانم ديشب از نعل اسب جادويی چه چيزهايی گفت؟
- خب منظور؟
- ديدي آخر نعل اسب، كچلی و آبله نعمت را درمان كرد؟
- خب بله! قصه را شنيدم، ولی منظورت چيست؟


#ادامه_دارد

1403/07/28 09:52

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_11


چهره لعيا، كودكانه تر از سن واقعيش شد:
- فكر نمی كنی اگر ما هم در اصطبل، نعل اسب جادويی را پيدا كنيم، می توانيم با آن مريضی رفيع را خوب كنيم؟
نصير از ته دل خنديد:
- چه می گويی دختر؟ حرفهاي سيد خانم فقط يك قصه بود. فكر نمی كردم هنوز اينقدر بچه باشی!
لحن لعيا ملتمسانه شد:
- تو را به خدا نصير، به حرفم گوش كن! بيا امروز به اصطبل برويم و توي علوفه و آخورها را بگرديم! از كجا می دانی؟ شايد قصه نعل جادويی راست باشد.

نگاه معصومانه و سخنان بی ريا و دلسوزانه لعيا، دهان مخالفت نصير را مي‌بست. در خود توان تاراندن او را نميديد. تازه رفتن به اصطبل كه اعماق تاريك و سياه آن را هيچكدام از پسرها نديده

بودند، خالی از تفريح نبود. دستی بر سر لعيا كشيد:
- بسيار خوب دختر خانم، برو ناشتائيت را بخور و يكی دو ساعت ديگر، به خانه ما بيا! بايد روزبه و حبيب را هم براي همكاري خبر كنم!
لعيا با وجد، در حاليكه سر از پا نمی شناخت، به خانه رفت. لقمه اي نان و پنير به دندان كشيد. قاشقی از مربا را كه دايه توي سينی مقابلش گذاشته بود، در دهان گذاشت و به طرف خانه دائی نصراله بازگشت.
پس از مدتی انتظار، پسرها از راه رسيدند. روزبه، با ديدن او، تمسخر آلود خنديد:
- بگو ببينم لعيا خانم! بازي جديدي هوس كرده اي يا راستی راستی دلت به حال رفيع سوخته؟
لعيا، گردن را راست گرفت:
- نخير، نمی خواهم بازي كنم، می خواهم بروم نعل جادويی را پيدا كنم.
روزبه چشمكی به سوي دو پسر ديگر زد:
- ولی ممكن است آن تو، اجنه تو را خفه كنند. آن وقت جواب مادرت را چه بدهم؟
رنگ از رخسار لعيا پريد. نصير اخمی دوستانه كرد:
- سر به سر بچه نگذار روزبه! آن تو خطري ندارد. می رويم، اگر نعل را پيدا كرديم كه كرديم، اگر نكرديم، يك فكر ديگر براي رفیع می كنيم.
لعيا دست نصير را محكم گرفت:
- مواظبم باش نصير! من می ترسم.
نصير مقابلش چندك زد:
- ببينم! می خواهی از اين كار منصرف شويم و برويم يك راه ديگر پيدا كنيم؟
لعيا به ترديد افتاد. وحشتی ناخواسته، وجودش را تسخير كرده بود. سر به زير انداخت:
- هرچه تو بگويی نصير!
روزبه چراغ بادي را برداشت و جلو افتاد. نگاهش حالت موذيانه هميشگی را داشت:
- اگر شما می ترسيد، نيائيد! خودم تنها می روم.
غرور دو جوان ديگر برانگيخته شد، ابتدا حبيب و به دنبال او نصير، در حاليكه لعيا دستش را سخت چسبيده بود، وارد اصطبل شدند.
مهتر، آخور اسب‌ها را پر از كاه و يونجه كرده و براي آوردن آب از اصطبل خارج شده بود. روبه اولين چراغ بادي روي ديوار را برداشت و آن را

1403/07/28 09:53

روشن كرد. به جز يك قسمت از دهانه اصطبل كه محل آبشخور اسب‌ها بود، كمی كه داخل شدند، تا چشم كار می كرد، سياهی بود و سياهی.
قسمت انتهايی طويله عريض و وسيع كه در حقيقت طبقه زيرين ساختمان يكی از عمارتهاي مجاور را تشكيل می داد، زمستان‌ها محل انبار علوفه بود و پاي هيچيك از افراد خانه، غير از سورچی و كارگران مخصوص به آنجا نرسيده بود.

روزبه چراغ بادي را بالا گرفته و پيشاپيش ديگران حركت می كرد. فضاي انتهاي اصطبل به راستی خوفناك بود. از كف و ديوارهاي گلی و از آخورهايی كه جابه جا در اطراف آن ساخته شده بود، بوي نم و رطوبت مانده اي به مشام می رسيد. كاه و علوفه خشك كف زمين، زير پايشان خُرد می شد و سكوت وهم انگيز اصطبل را می شكست.
نصير براي دل لعيا به طرف آخورها رفت، دست در يك يكی آخورها می گرداند و كف زمين را می كاويد:
- خوب نگاه كن لعيا! اگر نعل اينجا، باشد. برقش را به چشم خواهی ديد.
لعيا وحشتزده، لا به لای خاشاك كف زمين را نگاه می كرد، كه ناگاه، همه جا در سياهی فرو رفت.
صداي زوزة خوفناكی، با كش و قوس، در فضاي اصطبل پيچيد. چيزي مثل سم اسب، با حركات يكنواخت به زمين می خورد و صوتی ناموزون ايجاد می كرد. تاريكی هراس انگيزي بر سرتاسر اصطبل سايه انداخته بود. لعيا لحظه اي لرزان و بهت زده برجا ماند. شكی نداشت كه سركرده اجنه، در طويله ظاهر شده و همين الان است كه بلايی بر سر او بياورد. پاهاي نصير را چسبيد و در حاليكه می لرزيد، شروع به جيغ زدن كرد.
نصير در آغوشش كشيد:
- نترس لعيا جان! اين روزبه است كه دارد بیمزگی در می آورد. بگذار برويم بيرون، حالش را حسابی جا می آورم.
لعيا به شدت می لرزيد:
- نه نصير، خودم ديدم كه سركرده اجنه از ترك ديوار وارد شد. الان مرا می برد. تو را به خدا مرا از اينجا بيرون ببر!
نصير فرياد زد:
- زود باش روزبه! چراغ بادي را روشن كن! اين بچه دارد پس می افتد!
روزبه هراسناك خنديد و لعيا بيشتر در آغوش نصير فرو رفت. با بی قراري پاها را به زمين می زد:
- ديدي گفتم نصير. خودش است. جن است. الان ما را می كُشد.
نصير دست او را گرفت و به راهنمايی كورسوي نوري كه از جانب دهانه طويله به چشم می خورد، بيرون رفتند.

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_12


در روشنائی روز، براي اولين بار، دخترك را خوب ورانداز كرد. نه، لعيا ديگر دختر كوچولوي چند سال پيش نبود!
لبخندي زد و بوسه اي بر سرش نشاند:
- اشك‌هايت را پاك كن دختر خانم! انگار راستی راستی داري بزرگ می شوي.
لعيا، شرمزده سر به زير انداخت:
- جن بود نصير! نبود؟
نصير اشاره اي به روزبه كه از درگاه اصطبل بيرون

1403/07/28 09:53

می آمد كرد:
- شيطان بود لعيا جان، جن نبود.
و در حاليكه از شيرين كاري روزبه هم عصبانی بود و هم هيجان زده، نگاهی به حبيب انداخت و خنديد:
- ولی عجب جنس خرابی دارد اين روزبه! تو شاهد باش كه روزي تلافيش را سر او در بياورم.
روزبه، چراغ بادي را به دست صمد سورچی كه بشكه چوبی آبی را، هِن و هِن كنان می كشيد، داد:
- بگير صمد! وقت كردي برو ته طويله را بگرد و نعل جادويی را براي لعيا پيدا كن! قرار است با آن پاهاي چلاق رفيع را درمان كند.
و در حاليكه لبخندي فاتحانه بر لب داشت از آن ها دور شد.
لعيا، نفرت بار او را نگاه كرد. چقدر از اعمالش منزجر بود. نگاهی به در اصطبل انداخت و در حاليكه هنوز خوف واقعه دقايقی پيش در دلش بود در كنار نصير، راه عمارت خانه مادربزرگ را در پيش گرفت.

***

جوان هاي خانواده، پرهياهو، در حاليكه پاهايشان تا زانو در برف فرو می رفت، به سوي عمارت ته باغ پيش می رفتند. پسرها، برف محوطه بی دار و درخت و وسيع جلو عمارت را كوبيده و محل مناسبی براي سرسره بازي درست كرده بودند. حالا ديگر اكثراً بزرگ شده و سر و گوش بيشترشان می جنبيد.
لعيا در حاليكه چاقچور و نيم تنه پشمی به تن و چارقد وال ظريفی به سر داشت، شال بافته سه گوش عنابيش را محكم به دور شانه پيچيده و با فاصله چند قدم، پاها را در جاي پاي نصير می گذاشت و پيش می رفت.
بلوغ، حائلی دلگير بود كه ميان او و پسران را، با آن بازي هاي جذاب، سد كشيده بود. مادر مدتها بود كه او را از معاشرت تنگاتنگ پسرها منع می كرد و اين در حالی بود كه روح لعيا، پيوسته در هواي آمد و نشد و سرگرميهاي پسران، در پرواز بود.

#ادامه_دارد

1403/07/28 09:53

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_13


همگی براي رفيع كه در ايوان اطاق تنابی، روي كول عليشاه سوار بود و حسرت بار آنها را نگاه می كرد، دستی تكان دادند. در حقيقت، انتخاب محوطه ته باغ براي برف بازي، به اين دليل بود كه می خواستند به نوعی رفيع را در شادي خود شركت دهند.
پسرها شروع به سر خوردن روي برفها كردند. بعضی از دختر و پسران كوچكتر هم به جمع بزرگترها پيوسته بودند و هيجان زده گلوله برفی به طرف يكديگر پرتاب می كردند.
نگاه لعيا، با نصير به اين سو و آن سو می چرخيد. نصير بالاي زمين می رفت و پائين می آمد. زانوها را جمع می كرد و نيم نشسته، سر می خورد و گاه گاه، به سوي لعيا باز می گشت و لبخند می زد.

تاجماه وسط زمين رفت. با همان چاقچور و شليته الوان و چارقد پشمی، دست برازنده را كشيد:
- بيا ما هم سُر بخوريم برازنده! اين بازي كه تنها مال پسرها نيست.
و پشت چشمی براي پسرها نازك كرد. بيشتر قصد دلبري داشت تا سُر خوردن. نصير به سوي لعيا آمد:
- تو نمی خواهی سُر بخوري لعيا؟ چرا اين جا كز كرده اي؟
گونه هاي يخ زده و سرخ لعيا، برافروخته تر شد:
- می ترسم زمين بخورم و به من بخندند.
نصير پشت به او كرد و دستها را عقب آورد:
- بنشين و دستهايت را به من بده! خودم ترا سُر می دهم.
لعيا نگاهی محتاطانه به اطرافيان انداخت و روي دوپا قوز كرد:
- دستهايت را عقب تر بياور نصير! بگذار آنها را در دست بگيرم!
نصير شروع به سر دادن او روي زمين يخ زده كرد. لعيا از آن بازي هيچ نمی فهميد. گويی روي ابرها پرواز می كند. از اينكه پس از مدتها، دوباره دستان نصير را در دست داشت، از خود، بيخود بود. دوست داشت چشم بر هم بگذارد و همانطور به همراه نصير، تا آخر دنيا پيش بروند.
نصير ايستاد و او را از روي زمين بلند كرد:
- چقدر دلم براي بچگي هاي تو تنگ شده لعيا! در آن روزها، خودم را متقاعد می كردم كه به خاطر تو بازي می كنم، در حاليكه می بينم واقعاً از آن بازي ها لذت می بردم. كاش آن روزها دوباره تكرار می شد.
روزبه، به پشت سر آنها رسيده بود. دستی بر شانه نصير كوبيد:
- مگر فقط قرار است در بازي ها، كودكانه لذت ببريم آقا نصير؟ خيلی راههاي ديگر براي لذت بردن و در كنار هم بودن وجود دارد.
رعشه خفيفی بر دستان لعيا نشست. نگاه شرمگين را به زير انداخت و از آنها دور شد. هميشه از روزبه نفرت داشت، ولی سخنان او در آن دم، سخت به دلش نشست. انديشيد، راستی می شود براي هميشه در كنار نصير باشم؟
بعد از بازي، همه به اطاق رفيع رفتند. پاهايش در اثر بی حركتی، به دو چوب خشك تبديل شده بود. شايد اگر سرزدن هاي گاه به

1403/07/30 11:10

گاه جوانان خانواده نبود، رفيع نقشی جز يك فراموش شده و مطرود را، در آن خانه نداشت. حتی خانم بزرگ و شمسی هم به او كمتر سر می زدند. تنها اسماء و عليشاه بودند كه وفادارانه، به او خدمت می كردند و خواسته هايش را بر می آوردند.

بعد از يك صبح پر نشاط، همه به سوي خانه مادربزرك روان شدند، طبق معمول روزهاي جمعه زمستانی، بساط آش رشته و انواع غذاهاي لذيذ، در خانه او به راه بود. سفره عريض و طويلی در تالار سفره خانه پهن بود و خدمه در حال آمد و رفت و چيدن سفره بودند. مصيب با آن قامت فرتوت و قباي كهنه، و چشمان درهم رفته و كم سو، در آشپزخانه سيني هاي غذا را آماده می كرد و به دست كارگران می داد. مسرور، دراز و لندوك، آفتابه و لگن در دست، كنار درگاهی ايستاده و براي شستشوي قبل و بعد از غذاي دست و صورت بزرگترها و افراد جا افتاده خانواده، آب ولرم مطبوعی تدارك ديده بود. خوش خدمتی و تملق گويی با خون او عجين بود. گويی راهی جز اين نمی شناسد، زنها اكثراً چادر نماز سفيد و پاكيزه اي بر سر داشتند و در حاليكه روي خود را كيپ و كور گرفته بودند، كنار هم در پائين سفره نشسته بودند .
فخرالدوله با چادرنماز تيره گل خاري، بالاي سفره نشسته و مردان خانواده در مجاورت او به دور سفره حلقه زده بودند.

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_14

.
بچه ها و جوانها وارد شدند. گُله گُله در قسمت هاي خالی جاي گرفتند و لعيا هم كنار دست مادر نشست.
سال، سال قحطی بود. كمبود مواد غذائی بيداد می كرد، ولی سفره گسترده در سفره خانه همسر بشارت الملك و فرزندان او، نشانی از قحطی و كمبود نداشت. انبارها هميشه پر و پيمان بود. شب و نيمه شب، لنگه هاي آرد و بُنشن و حبوبات بود كه بار الاغ و قاطر به خانه می آمد و در انبار خالی می شد. از املاك اربابی، مرغ و خروس و گوسفند می آوردند و طبق روال سالهاي گذشته، بريز و بپاش حسابی در خانه برقرار بود.
توي سفره، پلوي زعفرانی، ته چين بره و حلواي گردويی چيده شده بود، ولی آش رشته با آن بخار دلفريبی كه از روي قدحش برميخاست، حرف اول را می زد. شمسی كنار بدرالزمان نشسته و مشغول گفتگو بود.
مسرور جوراب را كنده و با آن پاهاي زخمت، توي سفره از اين سو به آن سو می رفت و از حاضرين پذيرايی می كرد. آش رشته توي كاسه يكی می ريخت و پلو توي بشقاب ديگري.
لعيا مشغول خوردن آش بود كه انگار كسی گيسهايش را كشيد و او را معلق در هوا نگهداشت:
- خيلی وقت است كه نصراله خان به چنين فكري افتاده. می گويد حالا كه نصير تحصيل در كالج آمريكايی ها را تمام كرده، بهتر است او را به همراه روزبه، راهی

1403/07/30 11:10

فرنگ كنيم، می دانی كه پدر روزبه، خيلی وقت است تصميم به فرستادن او دارد. نصراله هم عقيده دارد تا پسر از خانواده جدا نشود و روي پاي خودش نايستد، مرد نمی شود.
عرق سردي بر تن لعيا نشست و قاشق از دستش توي كاسه آش رها شد. اين سخنان، بر زبان بدرالزمان جاري می شد. دلش به تب و تاب افتاد. يعنی چه؟ اين حرفها چيست كه می زند؟ دلش می خواست حرفها ادامه يابد و خوب در جريان ما وقع قرار گيرد، ولی با سكوت شمسی كه عادت نداشت سر سفره غذا صحبت كند، حرفها درز گرفته شد.
سرش به دوران افتاده بود، نه! اين ممكن نيست! زن دايی بدري همين جوري خواسته حرفی بزند. نصير هيچگاه به فرنگ نمی رود!
نگاهش روي نصير كه كنج سفره نشسته و آرام غذا می خورد، ميخكوب شد. نم اشكی به چشمش نشست: "كاش می شد به آن طرف سفره بروم و در كنار او غذا بخورم. كاش می شد او را به گوشه اي خلوت ببرم و ته و توي قضيه را در آورم"
با جوش و خروشی كه در دلش افتاده بود، اشتهايش كور شد. بدرالزمان اشاره اي به ظرف غذايش كرد:
- چرا غذا نمی خوري لعيا جان؟ اين ته چين خيلی لذيذ شده.
لعيا بغض خود را فرو داد:
- صبحانه زياد خورده ام، ميلی به غذا ندارم.
تصور جدايی از نصير، برايش دردناك بود. حس می كرد اگر نصير را از دست بدهد، همه زندگی خود را از دست داده، برادرش را، پدرش را، دوستش را و همدم روياها و تخيلات نيمه كودكانه اش را...

#ادامه_دارد

1403/07/30 11:10

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_15


خانم جان مسرور را صدا زد:
- بگو مصيب از انواع غذاها بكشد و بدهد عليشاه براي رفيع ببرد. طفل معصوم، خيلی ته چين دوست دارد.
ممدلی خان رنگ به رنگ شد:
- راستی كاش اين بچه را هم سر سفره می آورديم خيلی از جمع خانواده دور شده.
امينه ابرو را بالا كشيد:
- خودش گفته آن جوري خوش دارد، اذيت نكن بچه را!
حرفهايش بی كم و كاست بوي سخنان نامادري را می داد.
شمسی نگاهی به مادر كرد و آهی كشيد. به هرحال ممدلی پدر بود و او عمه، و نمی توانست در كار براردزاده دخالت كند.

سفره را كه جمع كردند، هر گروه به سويی خزيدند. زن و بچه ها به اطاق پنجدري رفتند و زير كرسی ها تنگاتنگ هم نشستند و به گفتگو مشغول شدند. مردان مسن تر هم همانجا كنار بخاري هيزمی چدنی، پشت به مخده دادند و به انتظار بساط منقل و چاي نشستند.
پسران جوان هم طبق معمول خرج خود را از بزرگترها سوا كرده و براي يافتن محل مناسبی براي نشستن و گپ زدن بی مانع، از خانه مادربزرگ خارج شدند.
دل توي دل لعيا نبود. گوش تيز كرده بود تا شايد سخنان جديدي در مورد آن سفر لعنتی بشنود، ولی صحبتها به خواستگاري و ازدواج توران، فرزند نادختري فخرالدوله كشيده شد و صحبت در مورد سفر فرنگ نصير به فراموشی سپرده شد.

***

درختان باغ و باغچه غرق شكوفه بود. عطر سُكرآور گلهاي محمدي، ياس خوشه اي و گلهاي اطلسی حاشيه باغچه، فضاي سرتاسر خانه را انباشته بود.
زنهاي خانواده، در پناه ديوار اطاق پنجدري، در بهارخواب اندرونی نشسته و خود را بزك دوزك می كردند. دو روز ديگر عروسی توران بود و هر يك دوست داشتند در مراسم خوش بدرخشند. بتول خانم، بندانداز خانه زاد، وسمه را در وسمه جوش خالی كرد و بعد از ريختن كمی گرد روناس و آب جوش به روي آن، با حوصله مواد را خوب ورز داد و بعد وسمه جوش را روي آتشخوان سماور در حال جوش گذاشت:
- خب، تا اين وسمه دم بكشد، من صورت يكی از خانمها را بند می اندازم.
امينه سر و گردنی تاب داد و خود شيرينی كرد:
- اول برو سراغ خانم بزرگ، بعد بيا طرف كوچكترها!
با گذشت ساليان دراز، از ازدواجش با ممدلی خان، و در حالی كه هر دو پا، به سن گذاشته بودند، او هم مانند عروس‌هاي ديگر خانواده مي‌دانست، براي بقا، و دوام زندگی زناشوئيش، هنوز بايد هواي مادر شوهر را داشته باشد. لبخند رضاتی بر لبان فخرالدوله نشست:
- نه امينه جان، ديگر از من گذشته. بگذار از خودت شروع كند. بتول، زود بجنب كه به شب بر نخوريم!

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_16


بتول قوطی

1403/07/30 11:10

سفيداب را برداشت و با پودرزن، شروع به سفيداب مالی صورت امينه كرد.
دخترهاي جوان، كناري نشسته و چهار چشمی اعمال او را زير نظر داشتند. امينه غريد:
- يالا، يالا! زودتر بلند شويد پی كارتان برويد! اينجا نشسته ايد چكار؟
و ابرويی تاباند:
- عجب دوره زمانه اي شده! هم سن اينها كه بوديم، سايه‌ی بند انداز كه توي خانه می افتاد، توي صندوقخانه می چپيديم و تا كار بزرگترها تمام نمی شد و صدامان نمی زدند، از آن كنجی بيرون نمی آمديم. حالا انگار اين بی حياها را وعده گرفته اند، گوش تا گوش نشسته اند و مرا می
پايند!
برازنده و تاجماه به سوي اطاق پنجدري ريسه شدند و دختران ديگر به دنبال آنها. لعيا نگاهی به مادر كرد. مادر با دلجويی اشاره كرد كه تو هم برخيز و برو!
با بی ميلی برخاست و به اطاق رفت. دخترها سر در گوش هم برده و پچ پچ كنان، گفتگو می كردند.
شور و حالی داشتند و پيدا بود صحبت از مراسم عروسی، آنها را به هوس انداخت و احتمالا صحبت هاشان هم در مورد آينده و ازدواج و اينجور مسائل بود. طبق معمول او را زياد تحويل نگرفتند.
احتمالا توجه مادربزرگ به لعيا و شمسی و حسادتها و بدگويی هاي مادرانشان از آنها، سبب اين لجبازي ها و دشمنی هاي كودكانه بود. شايد هم در اين ميان، رفتار خود لعيا و كم جوشی اش نسبت به دختران، در اعمال اين رفتار بی تأثير نبود.
گفتگوي زنان، واضح تر از گفت و شنود دختران به گوش می رسيد. بتول كه سر را روي گردن، جلو و عقب می برد و بند را روي صورت امينه گردش می داد، لحظه اي دست از كار كشيد:
- هزار ماشااله، ديگر بچه هاي اين خانه براي خودشان آقا و خانمی شده اند، انگار ديروز بود كه شمسی خانم تازه از شيراز بازگشته بودند. توي حياط كه می آمدي، يك مشت بچه خُرد و ريز می ديدي، ولی فكر می كنم تا يكی دو سال ديگر، توي اين خانه، چند فصل شيرينی نوش جان كنيم. انشاله خودم، اگه زنده ماندم، خدمتگزاري كنم، دلم می خواهد هيچكدام از عروسی هاي اين خانواده، از زير دستم در نرود. چه دختري كه شوهر می كند و چه عروسی كه به خانه پا می گذارد. راستی چرا دستی بالا نمی كنيد و آقا زاده ها را داماد نمی كنيد؟ فكر كنم ديگر وقت ازدواجشان رسيده باشد.
امينه دوباره صورت را مقابل دستان او بالا آورد:
- نه بتول جان، ديگر دوره اي كه پسرها را در اين سن و سال زن بدهند، گذشته. به قول ممدلی خان، پسر تا پخته نشده، نبايد زنش داد. پسر من يكی را كه پدرش دارد راهی فرنگ می كند. بگذار برود چند سالی آن طرفها درسش را تكميل كند، وقتی با دست پر برگشت و صاحب منصبی، چيزي شد، آن وقت آستين بالا می زنيم و با اجازه خانم بزرگ، او را زن می دهيم.
شمسی

1403/07/30 11:10

قليان را به دست بدرالزمان داد:
- راستی جريان اين صحبتهاي اخير چيست بدري جان؟ انگار تو هم يك روز در مور فرستادن نصير به فرنگ حرف می زدي؟! راستی راستی تصميم داريد بچه ها را راهی كنيد؟
نفس لعيا به شماره افتاد و سر را كاملا به در تكيه داد:
- آره شمسی جان، نصر اله خان هم در پی جفت و جور كردن كار نصير است. راستش خود من زياد به اين كار رضا نيستم، ولی اخلاق برادرت را كه خوب می شناسی. وقتی می گويد مرغ يك پا دارد، بايد بی چون و چرا پذيرفت. روحيه نظامی گري توي خونش جريان دارد. وقتی گفت امان و حسان بايد به فرنگ بروند، مگر عجز و لابه سيما خاتون، مادرشان تأثير مي كرد؟ نصراله خان حتی در به دري سيما را هم ديد و بچه ها را باز نگرداند. گرچه هوو بود ولی، نمی دانی پيش از رفتنش به كربلا، زمانی كه می نشست و گلوله گلوله اشك می ريخت، چه دلی از من كباب شد. خوب آن وقتها توي همدان بوديم و دلخوشيم به همدمی همين سيما خاتون و لطيفه بود. سيما از لطيفه خيلی خانم تر بود. خدا بيامرز لطيفه كمی خرده شيشه داشت.
فخرالدوله غُريد:
- صلوات بفرست بدري! خوبيّت ندارد تن رفتگان را توي گور بلرزانيم.
بدرالزمان با دلخوري سر به زير انداخت. آه لعيا سرد شد و چشمها را رويهم فشرد:
- خداوندا! انگار موضوع جدي است! خودت مسئله را به خير بگردان. اگر روزبه را می خواهند به فرنگ بفرستند! حتی همه پير و جوان فاميل را، ولی كاري كن به دل دائی نصراله بيفتد كه از فكر فرستادن نصير منصرف شود. اگر او برود، ديگر چه دلخوشی در زندگی دارم؟ به كدام اميد زنده باشم؟
بغض بدي بر گلويش گره خورد. برخاست و در برابر چشمان متعجب دخترها، از تالار پنجدري بيرون رفت. وارد سرسرا شد و آرام به اطاق خود خزيد. آسمان دلش ابري بود و نمی خواست چشمان خيسش را هيچيك از افراد خانواده ببينند. توجيهی براي اشكهاي خود نداشت.

***

همه در تدارك سفر چند روزه به امامزاده قاسم بودند. به درخواست روزبه و نصير، رفتن به ييلاق در آن سال جلو افتاده بود تا آنها هم بتوانند پيش از عزيمت به لندن، در اين سفر با خانواده همراه باشند.

#ادامه_دارد

1403/07/30 11:10